loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 799 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

با تموم شدن آهنگ همگی تشویق جانانه ای کردن پویا گفت:تشویق خشک وخالی به درد نمی خوره ازقدیم گفتن"بی مایه فتیره"!

همه زدن زیرخنده وخاله گفت: خب بگوما باید بهت چی بدیم که توراضی بشی؟ پویا گفت: چیززیادی نمی خوام درواقع همگی نفری یه ماچ بدین من راضیم والبته اگرمخالفتی ندارید اول ازدخترها شروع کنم.

بعد ازگفتن این حرف ازجاش بلند شد وتا خواست به سمت جایی که بچه ها نشسته بودن بره ، دایی با خنده دست پویا روگرفت وگفت :دایی جون این کارها توی جمع خوبیت نداره! پویا هم بلافاصله نشست سرجایش وپاسخ داد: بله شما درست می گید اصلاً حواسم نبود.ومجدداً روبه دخترها کرد وگفت: باشه سریه فرصت دیگه که یه جا تنها گیرتون بیارم، اتفاقاً بهترم هست!

دوباره همه خندیدن درسا که می خندید گفت: پویا واقعاً که . آدم دیگه می ترسه تنهایی بیاد خونتون.

صدای شلیک خنده به هوا برخاست که پویا جدی شد وگفت: ببینم شماها تا حالا ازمن رفتارزننده ای دیدین یا خدای نکرده خطایی مرتکب شدم؟

رفتارجدی پویا جوسنگینی به وجود اورد وهمه به نوعی ازاودلجویی کردن وگفتن که تا حالا هیچ خطایی ازاوندیدن که پویا اخماشوازهم بازکرد وبا خندۀ موزیانه ای گفت: ولی اگه خدا بخواد ازاین به بعد می بینید!!

لحظه ای سکوت شد,یک دفعه قهقۀ خنده فضا روپرکرد.

همه به اخلاق پویا واقف بودن وهمونطورکه خودش گفت کوچکترین خطایی ازاوسرنزده بود ودردل تک تک افراد فامیل برای خود جا بازکرده بود.

پدرکه می خندید روبه پویا کرد وگفت : اصلا" من نمی دونم توبا این چشم چرونی ای به کی رفتی؟!

پویا زل زد به صورت پدروگفت : معلومه به شما !!!

همه خندیدن پدرگفت: من اگه مثل توبودم که مادرت یک روزم منو نگه نمی داشت !

پویا : خب معلومه، برای اینه که مادرازشما چیزی ندیده ! درواقع شما زیرزیرکی شیطونی می کنید !

پدر: حالا ببین می تونی یه کاری کنی مادرت ازم طلاق بگیره .

پویا : آخه پدرمن حقیقت تلخه .

پدر : اگه راست میگی بگو چیکارکردم ؟

پویا : بگم ؟ خودتون گفتینا بعد نگین چرا گفتیا ؟

پدر : بگو نه بگودیگه.

حالا پویا وپدربا هم بگومگومی کردن وبقیه هم می خندیدن.دیگه همه گوشاشونوتیزکرده بودن ومنتظربودن پویا به حرف بیاد وپویا هم گلویی صاف کرد وشروع به حرف زدن کرد :

سه چهارسال پیش که با پدروعموسه تایی رفته بودم آلمان برای واردکردن دستگاههای کارخونه.روزآخرکه کارامون تموم شده بود گفتیم بریم یه گشت وگذاری کنیم.جاتون خالی رفتیم قایق سواری.ازاین قایقها که شبیه اتوبوسه یه چیزی تومایه های کرجیه.

خلاصه ما داشتیم روی آب سیاحت می کردیم. یه آن گرمم شد رفتم لب قایق وایسادم وتی شرتمودراوردم.پدراومد سراغم وگفت : یه دفعه لخت شو!

آقا منم ازخدا خواسته تا اینوشنیدم دست بردم به کمرشلوار،تااومدم تومبونمو بکشم پایین یه دفعه یکی زاااااااااارت زد پس گردنم.برگشتم عقب دیدم پدره.گفتم برای چی می زنی پدرمن آخه ؟

بااخم گفت : پسرتوخجالت نمی کشی جلوی این همه زن ودختروناموس مردم لخت میشی؟!!

یه نگاهی کردم به قایق، تقریبا" پنجاه نفری می شدن.گفتم : این ناموسای مردم که هیچکدوم شلوارتنشون نیست.به من گیرمیدین؟!

جاتون خالی همین موقع یه قایق موتوری پرازدخترای هلواومد با سرعت ازبغل قایق ما رد بشه که پرش گرفت به پرقایق ما وآقاچشمتون روزبد نبینه یه دفعه توآب چپ کرد.

یکیشون دستشو به لبه ی قایق چپ شده گرفته بود وجیغای بنفشی می کشید که بیا وببین.

اومدم بپرم توی آب که پدریقه مو ازپشت گرفت وگفت : تولازم نکرده بری نجاتش بدی!!

گفتم: برای چی ؟! بابا ناموس مردم داره خفه میشه.

آقا ازمااصراروازپدرانکاریه دفعه تا به خودم بیام پدرشیرجه زد توآب.

حالا پویا داره ایناروباآب وتاب تعریف می کنه وهمه ازخنده ریسه رفتن وپدرم به سختی جلوی خودشوگرفته بود وزل زده بودبه پویا.

پادامه داد : خلاصه پدرعین سوپرمن هلورونجات داد وچند نفردیگه ام بقیه شونو.

اومد لب قایق ومنم دستمو درازکردم گفتم : پدربدش به من .

دیدم این همینجوری زل زده به من ودستشولب قایق گرفته وبروبرنگاه می کنه. گفتم : بده دیگه .

پدرگفت : لازم نکرده توبغلش می کنی!!!

خنده ها هی شدیدترمی شد.

گفتم: خودتونم که بغلش کردید ! گفت : من به منظوری بغلش نکردم.

گفتم : ازکجا بدونم ؟

درهمین موقع پدرروبه پویا گفت : بچه کم خالی ببند.ایناهاش این عموت شاهده . بعد روبه عمو گفت : فریبرزتویه چیزی بگو.

تا عموخواست حرف بزنه پویا گفت: اینو! عموکه داشت به یه هلوی دیگه نفس مصنوعی میداد.

شلیک خنده رفت روهوا.

پویا خیلی جدی وریلکس مشغول توضیح دادن بود

گفت : رفتم دیدم عمو دختره روخوابونده روزمین وهی داره تودهنش فوت می کنه. گفتم : عموبسه ناموس مردموکشتی ولش کن!!!

گفت : نه کارازمحکم کاری عیب نمی کنه بذاریه فوت دیگه بکنم.

گفتم : حالا نمی شه این فوت آخرومن بکنم؟!

جواب داد نه توبلد نیستی!

گفتم حالا مگه شما بلدی؟

درهمین موقع عمویه نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت وگفت : پس چی که بلدم،ناسلامتی پسرم دکتره ها !!

گفتم : چه ربطی داره؟ شده حکایت اون یاروئه که ازش مصاحبه می کنن می پرسن آقا شغل شما چیه ؟ میگه راستیشوبیخوای من دوکون دارم ! یاروهمچین گفت دوکون دارم حالاانگاربقیه یه کون دارن.خلاصه میگه آما دامادم قاضیه ! مجریه میگه : به به آفرین . حالا توکدوم شعبه ء دادگستری هستن ؟ یارومیگه.من شوبّ موبّ نّمی شوناسم فگط اینی می دونم چه سّرّ کوچا کپسول قازپرمی کنه !!!

فقط صدای خنده بود که خونه روبرداشته بود.

آقا خلاصه برگشتم دیدم پدرهنوزتوی آبه وهلورم بغل کرده ول نمی کنه ! دستموبه آسمون بردم وگفتم : خدایا ازدست این دوتا برادرچه خاکی توسرم بریزم الانه که خون دوتا هلو بیفته گردنمون.پدرکه داشت توی آب اون ناموس طفل معصوموخفه می کرد . اونم ازعمو دیگه تقریبا" خوابیده بود رودختره وهی فرت وفرت فوتش می کرد ودختره دیگه ریه هاش اززیادی اکسیژن درحال انفجاربود وهمینطوردست وپا میزد.

دیگه دیدم اینطوری نمی شه.دست دختره روگرفتم ازآب بکشم بیرون .حالا سرموگرفتم بالا ودارم همینطورزورمیزنم دیدم هرکاری می کنم تکون نمی خوره.باخودم گفتم خدایا این بهش نمی خوره انقدرسنگین باشه.کله مو گرفتم پایین نگاه کردم دیدم پدرسفت بغلش کرده.گفتم پدرجون آخه من زورم نمی رسه شما دوتاروباهم بکشم بیرون ! خب ولش کن کمرم گرفت.

خلاصه با هربدبختی بود اون هلوها روازدست این دوتا داداش نجات دادیم.

دیگه ازخنده همه ولوشده بودن.عموخودش ازهمه بلندترمی خندید.فربد پسرکوچکترعمه که توشیطنت دست کمی ازپویا نداشت،روی زمین دوزانونشسته بود وبا مشت می کوبید روی زمین.به پارسا نگاه کردم . سرشوبه پشتی مبل تکیه داده بود ودستاشوگذاشته بودروی صورتشوباشدت می خندید.دلم غنج رفت وقتی تواین حالت دیدمش!

خاله که ازخنده داشت اشکاشوپاک می کرد به عموگفت : خوبه مااین بچه روبا شما فرستادیم.اگه نبود معلوم نبود چکارا که نمی کردید!!!

پدرروبه خاله گفت : بابا این شیطونه به حرفش گوش نکنید.البته بودا ولی این پیازداغشوزیاد می کنه !

بعد روبه پویا گفت : چراخوتونمی گی ؟؟؟!!!!

پویا : من کاری نکردم.عین کف دست زلالم.

پدر: نذاربگما ؟!

پویا : اگه چیزیه بگید .

پدر : یادته رفته بودیم لب دریا چهارتا دخترنشسته بودن خودتوزدی به اون راه که یعنی نمی بینیشون وتا رسیدی بهشون الکی خوتوزدی به حواس پرتی وانداختی خودتو روی یکیشون ...

پویا پرید وسط حرف پدروگفت : کدوم یکیشون ؟ همونکه موهاش مشکی بود ؟

پدر : نه بابا اونکه مایوزرد پوشیده بود !

پویا : مایوزرده که بااون دوتا زن چاقا بود .

پدر : اون زن چاقا که بااون دخترموطلاییه بود !

عموازاونطرف گفت : اون مو طلاییه که مایوش سفید بود !!!

پدرگفت : حالا هرچی ! یادت رفته خودتوانداخته بودی روشون.اونام همچین این پدرسوخته روبغل کرده بودن حالا مگه ولش می کردن ؟

عموروبه پدرگفت : ازبس که زبون بازه . راستی اون دختره روبگو....

پدرسریع یه سرفه ی مصلحتی کرد وبا چشم به عمواشاره کرد با این حرکت دیگه رسما" همه درحال غش بودن..


اون شب به همگی خوش گذشت شنیدم که پارسا فردا اولین روزکارش روآغازمی کنه . دیگه تاآخرشب با هم برخورد نداشتیم.هنگام خداحافظی اوبود که منونادیده گرفت وزودترازبقیه ازدرخارج شد ومنم بدون اینکه فکرم روخراب کنم به اتاقم رفتم وبه علت خستگی زیاد خیلی زود به خواب فرورفتم.

************

صبح با سختی ازخواب بیدارشدم.مدت طولانی روکه درمرخصی بودم حسابی تنبلم کرده بود ولی بالاخره باهرجون کندنی بود ازرختخواب جدا شدم وسریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن صبحانۀ مفصلی سواراتومبیل پویا شدم وتا رسیدن به مقصد چرت زدم.وقتی رسیدیم پویا آروم تکونم داد وگفت:خانم پاشورسیدیم.

چشماموبازکردم دیدم داره به بدنش کش وقوس میده . گفتم : توهم خسته ای نه؟ پویا : خسته که آره ولی این چرت یه ربعی حالمو جا آورد.

-مگه ما الان نرسیدیم ؟!

پویا : آره چطورمگه ؟

-اگه تازه رسیدیم پس تو کی چرت زدی؟!

نگاهی به صورتم کرد و گفت : توی راه که داشتیم میومدیم اینجا .

-مگه رانندگی نمی کردی ؟!

پویا : خب چرا ! هم رانندگی کردم هم چرت زدم !!!

با چشمای گرد شده بهش زل زده بودم وپلک نمی زدم .با حرص درماشینوبستم وگفتم : واقعا" که پویا.تودیگه کی هستی؟لطفا" رفتنی احتیاط کن.

بوق کوتاهی زد ورفت...

خیلی عجیبه ! تأثیراین خواب بیست دقیقه ای بیشترازیک شب طولانی بود! به محض وارد شدن داخل حیاط با دکترشایان برخورد کردم.

مثل همیشه شیک واتوکشیده وآراسته بود. ابتدا خواستم به روی خودم نیارم ولی با شنیدن صداش که صبح به خیرگفت دیگه نتونستم فرارکنم واین ازادب به دوربود به ناچارایستادم وپاسخش رودادم که گفت: سال نوتون مبارک.

-ممنون همچنین شما

شایان : خیلی متشکرم؛تعطیلات خوش گذشت؟ سرم راتکان دادم وگفتم: جای شما خالی بد نبود.

نگاه موشکافی کرد وگفت:البته جای من که خیلی خالی بوده,کاش میشد درخدمتتون بودم.

ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم ولی خود او می دونست که سخنم فقط جنبۀ تعارف داره ونه بیشتر، برای اینکه بیشترازاین چیزی نگه گفتم: فعلاً با اجازه.

لبخندی زد وگفت: خواهش می کنم اجازۀ ما هم دست شماست!

سریع ازکنارش عبورکردم وبرای اینکه مجبورنشم توی آسانسوروجودش روتحمل کنم چهارطبقه روازطریق پله ها طی کردم.

نمی دونم چرا ازنگاهاش معذب می شدم واصلا" احساس راحتی نمی کردم.

به بخش که رسیدم نفسم به شماره افتاده بود....با دیدن لیلا با خوشحالی به سمتش رفتم وهمدیگرودرآغوش کشیدیم که با تعجب گفت: پروا توچراازپله ها اومدی,مگه آسانسورخراب بود؟

گفتم: نه برای نجات ازشرّیه مزاحم ناچارشدم...حیرتزده پرسید:منظورت ازمزاحم چه کسیه؟ گفتم: می خواستی کی باشه,خب معلومه دکتراردلان شایان.

خندۀ بلندی کرد وگفت: ای کاش همۀ مزاحمها مثل اون بودن بعدشم بیچاره چیکارکنه گناه نکرده که عاشقت شده ضمناً توشوهربهترازاون ازکجا می خوای گیر بیاری؟! گفتم: خواهش می کنم بیخودی شلوغش نکن خودت می دونی که من فعلاً تصمیم ازدواج ندارم پس بهتره دیگه چیزی نگی.

سپس با گفتن تعطیلات چطوربود مسیرحرف روتغییردادم.

داخل رختکن شدم وبعد ازتعویض لباس وارد بخش شدم وسری به بیمارها زدم وبرنامه ی بیمارهای جدید رومرورکردم.دراتاق 94 چشمم به دخترجوانی افتاد که ازپنجره به آسمون خیره شده بود کنارتختش رفتم وگفتم: سلام,ببینم توباید تازه توی بیمارستان بستری شده باشی چون چهره ت برام تازگی داره آخه من مدتی تومرخصی به سرمیبردم به همین علت یادم نمیاد قبلاً دیده باشمت.

به انتظارپاسخ ایستادم ولی اوحتی نیم نگاهی هم به من ننداخت.وقتی دیدم انتظارفایده ای نداره دوباره پرسیدم: بیماریت چیه؟ برای چی کارت به اینجا کشیده؟ بازهم پاسخی نداد فکرکردم اصلاً متوجه حضورمن نشده به همین جهت تختش رو دورزدم وبه سمت پنجره یعنی جهتی روکه نگاه می کرد رفتم وبه صورتش نگاه کردم که ناگهان درجا خشکم زد.نیمۀ راست صورتش به شکل عجیبی دراومده بود چشم راست نیمه بازوگوشه اش افتاده بود.حالت صورتش کمی رعب انگیز بود ولی قسمت چپ صورت که سالم بود اززیبایی دلنشینی حکایت می کرد.متوجه حیرتم شد وبا گوشۀ چپ دهان زهرخندی تحویلم داد که حسابی یکه خوردم,کمی هم ترسیدم! فهمیدم عدم حضورم خوشحالترش می کنه به همین خاطرازاتاق بیرون رفتم که جلوی دربه خانمی برخورد کردم که قصد داشت داخل اتاق بشه. وقتی چشمش به من افتاد سلام کرد ومن هم بعد ازپاسخ پرسیدم: شما ظاهراً باید همراه بیماراین اتاق باشید اینطورنیست؟ گفت: بله من مادرشم.

گفتم: علت بستری شدن دخترتون چیه؟ آهی ازته دل کشید وگفت: چه عرض کنم.راستش دخترمن ازاول این شکلی نبود اون اززیبایی زبونزد خاص وعام بود باورکنید خانم پرستاردخترم روچشم زدن.

کنجکاویم حسابی تحریک شده بود گفتم: خب دلیل اینکه به این روزافتاده چیه؟

غم پرحسرتی روی صورتش سایه انداخت و

گفت: ماجرا دوسال پیش اتفاق افتاد اون زمان میترا دانشجوبود درسش هم خیلی خوب بود خواستگارهای زیادی هم داشت , با این که ما وضع مالی متوسطی داشتیم "آخه همسرمن کارمند یک شرکت خصوصیه درآمدشم شکرخدا بد نیست ولی هرطوری که بوده نذاشته ما سختی بکشیم ازداردنیا هم همین یه دختروداریم دوتا بچۀ دیگه ام مرده به دنیا اومدن اینم با نذرونیاززنده موند" آره داشتم می گفتم میترا فقط به فکردرس بود وبس . اصلاً توفکرازدواج نبود تا اینکه سروکلۀ سیاوش پیدا شد. یکی ازهمکلاسیهاش بود خیلی دنبال میترا بود وبالاخره بعد ازسماجتی که به خرج داد دل دخترم روبه دست آورد. البته پسرخوبی بود پدرش یکی ازسرمایه دارهای تهران بود که حساب وکتاب مالش خارج ازگنجایش بود ازهمون اول هم سازمخالف کوک کرد ووقتی حریف سیاوش نشد گفت که ازارث محرومش میکنه وسیاوش هم پشت پا به همۀ اون زرق وبرق زد وبا میترا نامزد کرد وقرارشد وقتی درس جفتشون تموم شد ازدواج کنن.

همه چیزخوب وعالی پیش می رفت تا اون روزشومی که این اتنفاق افتاد...اون روزهردوداشتن ازدانشگاه میومدن خونه سیاوش هم قراربود میترا روبرسونه وبره،سرکوچه که میترا پیاده میشه یه ماشین معلوم نیست ازکجا سبزمیشه ومیزنه به دخترم وفرارمی کنه وسیاوش هم که دستپاچه شده بود مسافتی روبه دنبال ماشین میدوه ولی کاری ازپیش نمی بره وبرمیگرده ومیتراروکه بیهوش شده بود به بیمارستان می رسونه ودکترها بعد ازعکس وآزمایش علت بیهوشی روبرخورد شدید سربا زمین درنتیجه ترک خوردن قسمتی ازجمجمه تشخیص میدن وبلافاصله تیم پزشکی تشکیل میشه وجراحی میکنن. ظاهراً همه چیز خوب پیش میرفته ولی بعد ازبه هوش اومدن متوجه میشن که سمت راست بدن فلج شده و...

مادرمیترا به اینجای سرگذشت تلخ دخترش که رسید دیگه گریه امانش نداد حال وروزخودم هم بهترازاونبود گفتم: خب پس الان برای چه چیزدوباره بستری کردینش؟

با آهی که حکایت ازغم سنگین درونش داشت گفت: هرچند وقت یکباربستریش می کنن ویه سرس معایناتی ازش می کنن.

گفتم: نامزدش چی شد ؟الان کجاست؟

صورتش روهاله ای ازغم پوشوند وگفت: تا وقتی که دکترها جواب نکرده بودن خوب بود ولی بعدش پدرش گفته بود چطوری میتونی یک عمربا یه زن علیل زندگی کنی؟! اینقدرزیرگوش سیاوش خوند که راضیش کرد طلاق دخترم روداد وبه خارج فرستاد وما موندیم واین مصیبت.

دومرتبه زد زیرگریه گفتم: متأسفم که ناراحتتون کردم.کمی آرام شد وگفت: نه دخترم اتفاقاً یه کمی سبک شدم،میدونی چیه گاهی فکرمیکنم اگه آدمیزاد چیزی روکه خدا صلاح نمی دونه بهش بده,به زوربگیره حتماً یه جوری چوبش رو می خوره.آدم همیشه باید راضی به رضای خدا باشه.

با شنیدن صدای میترا معذرت خواهی کرد وداخل اتاق رفت.بدون اینکه سیاوشودیده باشم ازش متنفرشدم.

بعد ازسرکشی به بقیۀ بیمارها رفتم پیش لیلا.وقتی چهره م رودرهم دید گفت:چیه پروا اتفاقی افتاده؟ به طورمختصرجریان روبراش تعریف کردم که گفت: راستش روبخوای من هم دفعۀ اول که دیدمش یه کم ترسیدم،نتیجه میگیریم هیچ نعمتی بالاترازسلامتی نیست واگه الان تمام ثروتهای دنیا روبه میترا بدن اون ترجیح میده اون چیزیم که داره بده درعوض سلامتیش روبه دست بیاره.

اون روزتا آخرشب لحظه ای ازفکرمیترا بیرون نیومدم.دختری که یک زمانی شاگرد ممتازبوده حالا قادرنیست حتی بشینه واقعاً ناراحت کنند ست.

درروزهای آتی هرچقدرسعی کردم نتونستم با اوارتباط برقرارکنم.دوهفته ازپایان تعطیلات می گذشت که یک روزاسمم روپیج کردن وبه اتاق رئیس بیمارستان احضارشدم دربلندگومرتب می گفت"خانم پرستارکاویان به اتاق رئیس بیمارستان:"

سریع خودم رورسوندم پایین وبعد ازکشیدن چند نفس عمیق چند ضربۀ آروم به درزدم وصدای دکترباختررئیس بیمارستان روشنیدم که گفت: بفرمائید داخل.

درروبازکردم ووارد شدم وگفتم معذرت می خوام با بنده امری بو...

با دیدن شخصی که روبروی دکترروی مبل نشسته بود برجا میخکوب شدم !

دکترگفت: خانم من ازشما گله دارم.سعی کردم برخود مسلط شوم وگفتم: به چه دلیل خطایی ازمن سرزده؟ گفت: چه خطایی بالاترازاینکه دکترکاویان ازاقوام نزدیکتون بوده وشما به ما کم لطفی کردید وما روبی اطلاع گذاشتین!

به پارسا نگاه کردم.لم داده بود روی مبل ودستهاشو گذاشته بود روی دسته های مبل وموشکافانه به من زل زده بود.

گفتم: اگه بهتون دراین رابطه حرفی می زدم چه تأثیری برای شما داشت؟

لبخندی زد وگفت: چه تأثیری بالاترازاینکه شما پارتی ما می شدین وایشون اینقدردعوتنامه های ما روبی جواب نمیذاشتن !

-ولی آقای دکترپسرعموی بنده کاری روکه خودشون صلاح بدونن انجام میدن ومطمئن باشید من تأثیری درافکارایشون ندارم.

دکترتبسمی کرد وگفت: شما شکسته لفظی می فرمائید ، چون ایشون وقتی مستحضرشدن شما دراین بیمارستان هستید بلافاصله جواب مثبت دادن !!

هاج وواج برگشتم سمت پارسا که با یه لبخند خوشگل داشت نگام می کرد.

دکترباخترازجا برخاست وبعد ازاینکه با پارسا دست داد ، روبه من گفت :

درهرصورت می تونید به سرکارتون برگردید. با گفتن: بااجازه به همراه پارسا ازدرخارج شدیم .

سالن خلوت بود وکسی اون اطراف نبود.دوشادوش همدیگه راه می رفتیم.بالبخند زل زده بود به من ودرکنارم آهسته قدم برمی داشت..دیگه داشت کفرم درمیومد.باعصبانیت برگشتم طرفش وگفتم : میشه بگی چرا اینطوری به من زل زدی.

لبخند خبیثی زد وگفت : آره چرا که نه بپرس !

اوووووووف دیگه نمی دونستم درمقابل این همه پررویی چی بگم !

پارسا : خب من منتظرم !

-منتظرچی ؟

پارسا : نمی دونم ، مثل اینکه می خواستی یه چیزی ازم بپرسی؟!

با حرص گفتم : غلط کردم بابا . منصرف شدم.می خوام برم توی بخش.

ایستاد و گفت : برومزاحمت نمی شم .منم جایی کاردارم.

آروم بطرف خروجی حرکت کرد . ازپشت داشتم نگاش می کردم.با طمانیه قدم برمی داشت . بااون قد بلند وهیکل تنومند خیلی جذاب ودوست داشتنی بود .همینطورکه بهش خیره شده بودم یه دفعه برگشت عقب ونگام کرد.به شدت دستپاچه شده بودم ونمی دونستم چی بگم که زد زیرخنده وگفت : فردا می بینمت دخترعمو!

هنگام رسیدن به بخش انقدررنگم پریده بود که لیلا متوجه شد وگفت: این دفعه دیگه چته؟ باهات چیکارداشتن؟ جریان روکه گفتم با هیجان گفت: وای خدای من! یعنی دکترکاویان پسرعموی توئه؟ پس چرا تا حالا دراین رابطه چیزی به من نگفتی؟

- خواهش می کنم تمومش کن که اصلاً حوصله ندارم نمی دونمم چطوری ازاینجا سردراورده؟!

لیلا: تومثل اینکه دیوونه شدیا! می دونی چند تادرخواست براش ازطرف بیمارستان فرستاده شده؟ درضمن حضوراون خیلی به خوشنامی بیمارستان کمک می کنه.

غروب که پدربه دنبالم اومد موضوع روباهاش درمیون گذاشتم ولی اوهم اظهاربی اطلاعی کرد .

به منزل که رسیدیم یکراست رفتم سراغ پویا وصداش کردم به اتاقم اومد. پرسیدم تومی دونستی پارسا به بیمارستان ما اومده ؟

پویا : آره می دونستم.

با ناراحتی گفتم: یعنی ازاین به بعد باید با اون کارکنم؟!

پویا باتعجب نگاهی کرد وگفت:چطور؟مگه بازحرفتون شده؟

شونه هاموبالا انداختم وگفتم: والا چه عرض کنم؟

سرشوتکون داد وبدون حرف ازروی تختم بلند شد ودرحالی که به سمت دررفت بدون اینکه چشم ازاوبردارم همچنان خیره نگاش می کردم که ازدرخارج شد

***************

ده دقیقه بعد ازمن لیلا اومد وگفت: چی شده سحرخیزشدی؟ سلام وصبح به خیرگفتم که گفت:پسرعموت نیومده؟

- من چه می دونم ! حالا توبا اون چیکارداری؟

لیلا : هیچی فقط خیلی دلم می خواد این پروفسوروببینم.

- نترس دیرنمی شه!

لیلا:راستی توی حیاط خانم صبوری رو دیدم منظورم پرستارشیفت شبه می دونی چی می گفت؟

-نه چطورمگه؟ لیلاکمی درفکرفرورفت وگفت: گویا دیشب یک دفعه صدای جیغ توی سالن می پیچه,خانم صبوری تعریف کرد که وقتی به داخل اتاقها سرک می کشه متوجه می شه که صدا ازاتاق نود وچهاربوده... با کنجکاوی گفتم: ببینم توی اون اتاق که میترا بستریه؟

لیلا : آره,حدست درسته.

- خب بگوببینم جریان چی بوده؟

لیلا: هیچی دیگه مادرمیترا داشته شیون وزاری می کرده گویا میترا قصد خودکشی داشته درفرصتی که مادرش به خواب کوتاهی فرومیره کارد روازروی میزکنارتخت برمی داره ومی خواسته خودش رو بکشه که خوشبختانه مادرش به موقع بیدارمیشه وسریع جای بریدگی روبخیه میزنن.

لیلا به اینجای ماجرا که رسید توسط دکتراحضارشد ورفت.... زمان داروی بیمارها بود به همۀ اتاقها سرکشی کردم وعمداً آخرین سرکشی روبه اتاق میترا رفتم چشمهاش نیمه بازبود وداشت به بیرون نگاه می کرد جلوی دیدش روگرفتم وگفتم: وقت داروهاته بذارکمکت کنم بخوری.

نیم نگاهی به سویم کرد وگفت: نمی خورم.

"کلمات روبه سختی ادا می کرد.

- ولی باید داروهات روبخوری.

میترا: مثلاً اگرنخورم چطورمیشه؟

- فایده ای نداره اگه بگم می میری برای اینکه کارت راحت میشه گواینکه دیشب همین قصد روداشتی ,ولی میتونم بهت اطمینان بدم که با عذاب می میری!

پوزخندی زد وگفت: عذاب ؟!! تومی دونی عذاب چیه؟! من که جلوت خوابیدم نمونۀ مجسم عذابم !

- نه ! تونمونۀ مجسم ضعفی ,آدمی که دست به انتهاربزنه جزیه آدم ضعیف چیزدیگه ای نیست.....با عصبانیت خیره شد به صورتم وگفت:تومی دونی وقتی امروزصحیح وسالم باشی ودرست دوروزبعد براثریه حادثه دیگه نتونی حتی سرجات بشینی یعنی چی؟ می دونی وقتی به یه نفردل ببندی واون کس به محض اینکه ببینه دیگه سالم نیستی ولت کنه بره یعنی چی؟ می دونی وقتی یه زمانی توی مدرسه ودانشگاه شاگرد ممتازباشی ودیگه حتی نتونی یه خودکاربه دست بگیری یعنی چی؟ می دونی وقتی که زمانی اززیبایی زبونزد خاص وعام باشی وحسرت به دل هربیننده ای بندازی وحالا بچه ها بادیدنت بترسن وازت فرارکنن یعنی چی؟ نه توهیچی نمی دونی,اگه توی شرایط من بودی وتحمل کردی اون وقت می تونی منو سرزنش کنی...

دیگه گریه امانش نداد کنارتختش نشستم وسرش رادرآغوش گرفتم وموهاش رونوازش کردم..گذاشتم تا عقدۀ دلش خالی بشه، وقتی کمی آرومترشد گفتم: تمام حرفهای تودرسته ولی آخه خودکشی که آخرین راه حل نیست خدا بنده هاش رودوست داره هیچ وقت بدون حکمت کاری رونمی کنه شاید تورو داره امتحان می کنه,باید همیشه خداروشاکربوداین اصلاً درست نیست تا وقتیکه اوضاع بروفق مراده ما حتی کوچکترین تشکری ازخدا نکنیم وبه محض اینکه خدا چیزهایی رو که دوست داریم ازمون گرفت ازدرناسپاسی وارد بشیم.اگرمی خوای نجات پیدا کنی فقط ازخدا کمک بخواه بهت قول میدم بهترش روبرات جبران می کنه.

سرش روبلند کرد وگفت: یعنی تواعتقاد داری؟

- صد درصد . حالا که باهم دوست شدیم یه سؤال ازت دارم بگوببینم دکترها بعد ازجراحی که نا امیدت کردن راه حلی پیش پات گذاشتن یا اینکه به کل قطع امید کردن؟

سینه اش روباآهی که ازته دل برکشید خالی کرد وگفت: یه راه دیگه پیش پام گذاشتن.با هیجان گفتم: راست میگی خب بگوچه راهی؟

میترا : با اینکه گفتنش دردی رودوا نمی کنه ولی میگم,اونا گفتن که اگه بری خارج شانست برای بهبودی مضاعف می شه، هزینه اش سرسام آوره ولی اگه بتونید دکتری روازخارج بیارید خیلی بهتره.چون انتقال به نفعت نیست وامکان صدمه دیدنت زیاده.

با خوشحالی گفتم: خب شما اقدام کردید یا نه؟

نگاه مأیوسش روبه چشمهام دوخت وگفت: چطوراین کاروباید بکنیم؟ پدرمن وضع مالی متوسطی داره برای خرج عمل من هرچقدرکه اندوخته داشته خرج کرده دوماه پیش هم خونه ای روکه ازپدرش ارث رسیده بود فروخت&

************

میترا ادامه داد :البته دکترها اطمینان دادن که اگرپزشک جراحی روازخارج بیاریم هزینه دوسوم میشه برای اینکه یک سوم خرج بیمارستان,اختصاص به بستری شدن طولانی مدت بعد ازعمل داره وهمینطورخرج همراهمم بهش اضافه میشه.

- امیدت به خدا باشه,ایشالا همه چیزدرست میشه بهتره دیگه بخوابی.برای اینکه بتونه به راحتی استراحت کنه روشوکشیدم وازاتاق خارج شدم.داخل رختکن شدم وبعد ازتعویض لباسهام ازلیلا خداحافظی کردم که گفت: پروا راستی بالاخره من موفق شدم جناب دکترکاویان روملاقات کنم.

درعین حال سعی داشتم هیجانم روپنهان کنم وازطرفی دوست داشتم که خودش توضیح بده که کجا اورودیده.

بابی خیالی گفتم : چشمت روشن ، زیارت قبول!

انتظارم چندان طولانی نشد چون گفت:

نگفته بودی پسرعموی به این خوش تیپی داری, وای که چقدرناناسه.اومده بود دنبالت! حیرتزده گفتم: دنبال من؟! برای چی؟ لیلا شونه هاشو بالا انداخت وگفت: نمی دونم ولی گفت پایین توماشین منتظرته!

خداحافظی کردم وبه سرعت ازساختمون خارج شدم نزدیک خروجی که رسیدم ازسرعتم کاستم وبا قدمهایی شمرده به سمت اتومبیلش که درچند قدمیم پارک شده بود رفتم وپس سوارشدن عجولانه پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ً! لبخند کمرنگی زد وگفت:سلام عرض کردم!

- خب سلام, حالا بگوببینم چیزی شده؟ همونطورکه با تعجب نگام می کرد گفت: ببینم چه کسی به توگفته که اتفاقی افتاده؟

- هیچ کس!

پارسا : پس چراازلحظه ای که توی ماشین نشستی مدام این سؤالومی پرسی ؟

- آخه مگه توباهام کارنداشتی؟

پارسا : خیالت راحت باشه برای هیچ کسی هیچ اتفاقی نیافتاده,کارمنم با تواین بود که برسونمت خونه,ازفردا هم میام دنبالت !!!

- چطورشده بعد ازیک هفته به صرافت افتادی ومتحول شدی؟!

با بی تفاوتی شونه هاشوبالا انداخت وگفت: خودمم نمی دونم؛ راستش یه کمی تردید داشتم.همانطورکه به روبرونگاه می کردم پرسیدم: تردید برای چی؟

پارسا: برای اینکه پیشنهادم روقبول نکنی! لبخندی زدم وگفتم: پس باید بگم تردیدت بی مورده برای اینکه با کمال میل پیشنهادت روقبول میکنم.خندید وگفت: خوشحالم ازاینکه گارد نگرفتی!

همون لحظه سه تا ازپرسنلهای بیمارستان ازجلوی ماشین تابلوء پارسا رد شدن وخیره به ما زل زدن.یه کم معذب بودم حوصله ی حرف وحدیثونداشتم.گفتم :

میشه بریم؟! من امروزخیلی خسته شدم.

با اون لبخند خوشگل ودخترکشش گفت : البته . امرشما مطیع .

بعد پا روپدال گازگذاشت وازبیمارستان خارج شدیم.

همونطورکه خیابونوطی می کردیم به کافی شاپی رسیدیم .اتومبیلونگه داشت وگفت: پیاده شو.

- برای چی؟

پارسا : با یه بستنی چطوری,مگه خودت ازم درخواست نکرده بودی؟

- آره ولی دیگه احتیاجی نیست.

با لحن آمرانه ولی محکم گفت: پیاده شو.

خودش ازماشین پیاده شد ومن هم ناچارازاوتبعیت کردم.میزکنارشیشه روانتخاب کردم وهمونطوربه بیرون نگاه می کردم چشمم به زنی افتاد که به زحمت ویلچری روکه مردی روی اون نشسته بود روهل می داد به نظرمیومد همسرش باشه با دیدن این صحنه یاد میترا افتادم وبه فکرفرورفتم,نمی دونستم سرنوشت این دختر بی گناه به کجا می کشه.توی همین فکرها بودم که با صدای پارسا به خود اومدم.با کنجکاوی گفت: توچه فکری هستی؟

- به یکی ازبیمارایی که توی بخش بستری شده فکرمی کردم.

پارسا : چه چیزاین بیماراینقدرتوروبه فکرواداشته؟

یکدفعه فکری توسرم جرقه زد.به تفصیل کل ماجرا روبراش شرح دادم.کمی به فکرفرورفت ومنم بروبرخیره شده بودم بهش.وقتی دید انقدرضایع دارم نگاش می کنم به زورخندشوبلعید وگفت : بگوخانم من سراپا گوشم . با تعجب نگاش کردم وگفتم : چیوبگم ؟!!

پارسا : همینی که نوک زبونته !

خدایا چقدرذات این پارسا خرابه !

ملتمس نگاش کردم وگفتم : پارساااااااااااا ؟!

دیگه رسما" کوپ کرد وبدون اینکه پلک بزنه به چشمام خیره شد وگفت: یه سری بهش میزنم !

ازته دل خنده ای کردم وگفتم : نمی دونم چی بگم ولی این محبتتوتلافی می کنم.

خندید وباشیطنت گفت : چطوری تلافی می کنی؟

-هرطورکه توبخوای.

درحال بلند شدن گفت : باشه فقط زیرحرفت نزنیا . حالاهم باشوبریم که خاله نگرانت میشه.

سوارماشین که شدیم پرسید: گفتی چند وقته که بستریه؟

- بعد ازتعطیلات که به سرکارم برگشتم اونجا دیدمش. سری تکون داد بی مقدمه گفت : راستی پروا توچرا پزشکی نخوندی؟ شنیدم با رتبه ی بالا دانشگاه قبول شدی.

- برای اینکه پرستارا برعکس پزشکا مسئول جان بیمارا نیستن !

با تعجب برگشت نگام کرد وگفت : یعنی پزشکا جان بیمارها روبه مخاطره میندازن ؟!

لبخنی زدم وگفتم : نه ! نتونستم منظورمودرست برسونم. پرستارها فقط ازبیمارها نگهداری می کنن ومسئول تجویزدارونیستن.ممکنه یه دارویی فاسد باشه ولی همه ازچشم دکترمی بینن وفکرمی کنن تجویزاون اشتباه بوده. یا بیماری که درحین عمل جراحی به دلایلی فوت میشه ، همه جراحومقصرمی دونن درصورتیکه اون جراح بیچاره هیچ تقصیری نداره ونهایت سعیشوبرای نجات بیمارش کرده وازهمه بیشترناراحته.

بادقت به حرفام گوش می کرد وآروم آروم سرشوتکون می داد .وقتی حرفم تموم شد گفت : مهمترین بخش قضیه رونگفتی ! به صورتش خیره شدم وگفتم : چه بخشیو؟

لبخند قشنگی زد وگفت : اینکه بیمارها پرستاراشونوبیشترازدکتراشون دوست دارن وبه اونها انس می گیرن، خصوصا" اگه یه خانم خوشگل ونازنازی باشه ، ومستقیم به چشمهام زل زد. گونه هام به شدت سرخ شده بود وبدبختانه نمی تونستم ازش چشم بردارم که با صدای بلند زد زیرخنده وگفت : خانم رسیدیم.به همه سلام برسون. چپ چپ نگاش کردم که خندش تشدید شد. اینبارخودمم خندم گرفته بود....

*****************

وارد سالن که شدم به طبقۀ بالا که رفتم صدای دوش حمام روشنیدم.فهمیدم پویا توی خونه ست.وارد اتاقم شدم بعد ازتعویض لباس ناگهان چشمم درکنج اتاق به چیزی افتاد جلو که رفتم دیدم یه ویترین کوچیک مستطیلی با دیواره های شیشه ایه که درسقفش یک لامپ کوچیک ولی پرنورتعبیه شده بود وعروسکی که پارسا به عنوان سوغاتی داده بود درونش قرارداشت وبا روشن شدن لامپ جلوۀ زیبایی پیدا کرده بود.انقدرزیبا بود که حیفم میومد ازدیدنش دل بکنم.همونطورکه نگاش می کردم پویا درحال خشک کردن موهاش وارد اتاقم شد وبدون اینکه من حرفی بزنم گفت: چطوره خوشت میاد یا نه؟

- کارتوئه؟

پویا : پس خیال کردی کی ازاین خلاقیت وذوق هنری غیرازمن برخورداره؟! ضمناً این همون سورپرایزیه که قولشوبهت داده بودم.

بعدش دست انداختم دورگردنش ویه ماچ محکم ازگونه ش گرفتم وکناررفتم پویا گفت : توأم که همش منتظریه فرصتی که فرت وفرت منوماچ کنی !!!

زدم زیرخنده وگفتم : ممنونم نمی دونم چطوری ازت تشکرکنم .

پویا : احتیاجی به تشکرنیست,اگه می خوای جبران کنی زود بپرتوآشپزخونه ویه شام توپ بادست پخت توپترت مهمونم کن که خیلی گرسنمه.

خندیدم وگفتم: اطاعت وبه طبقۀ پایین رفتم.

ازبچگی عاشق آشپزی بودم والحق که دست پختم حرف نداشت .

****

صبح با صدای مادربیدارشدم ولی هنوزخوابم می یومد که مادربرای باردوم به اتاقم اومد وگفت:بلند شودیگه ، پارسا خیلی وقته منتظرته ! با شگفتی گفتم: چی؟ پارسا ؟! تازه یادم افتاد که دیروزگفته بود میاد دنبالم.مثل برق ازجا پریدم وازاین سراتاق به اون سرمی دویدم ولباس خوابمودراوردم وپرت کردم روی تخت وتی شرتمو تنم کردم .مادرکه هاج وواج منوتماشا می کرد گفت : چته؟ چرااینقدردورخودت می چرخی؟

- لباسام کجاست؟ مادربه گوشۀ اتاق اشاره کرد وگفت: اینجاست بیخودی هول نشووبعدش ازاتاق خارج شد.

مادرکه پایین رفت سریع دست ورومو شستم وآماده شدم وازپله ها سرازیرشدم. پارسا توی سالن نبود روبه مادرگفتم: مگه شما نگفتین پارسا پایینه پس کجاست؟ مادرلقمه ای به دستم داد وگفت: گفت بهت بگم توی ماشین منتظرته.سریع یک چای نوشیدم وبه طرف دررفتم وبه حالت دوطول حیاط روطی کردم ووارد کوچه شدم.اتومبیلش درست روبروی درپارک بود سریع سوارشدم وگفتم: معذرت می خوام دیرکردم.

بادقت نگاهی به صورتم کرد وگفت:سلام عرض کردم! مثل بچه ای که دورازچشم پدرش مرتکب خطایی شده باشه با شرمندگی گفتم:

ببخشید سلام...ازلحنم خندش گرفت وسرشوتکون داد وگفت: میدونی چیه ازروزی که اومدم آرزوبه دل موندم که یه باربه من سلام کنی! ولی ظاهراً این آرزوی محالیه اینطورنیست.

- خب چه ایرادی داره توپیش قدم بشی مطمئن باش گناه نمیکنی پسرعمو!

زد زیرخنده وگفت: خب بابا تسلیم , حرفموپس گرفتم.

دوساعتی گذشته بود وداشتم علائم حیاطی بیماری روکه تازه ازاتاق عمل خارج شده بود کنترل وچارت می کردم که لیلا سراسیمه وارد اتاق شد وگفت: پروا بدودکترکاویان به این بخش اومده.

- دکترکاویان کیه؟!

درحالیکه چشمهاش ازحیرت گشاد شده بود گفت: دیوونه شدی یا حافظه ات روازدست دادی! منظورم پسرعموته.با دست به پیشونیم زدم وگفتم:هرچیزی که بهم بگی حقمه!ودنبال لیلا ازدرخارج شدم.پارسا وسط سالن ایستاده بود وچهارتارزیدنت دوره اش کرده بودن ومدام سؤال پیچش می کردند واوهم با حوصله پاسخ تک تکشونومی داد و اونا هم سریع یادداشت برمی داشتن.

واقعاً که روپوش سفید پزشکی برازندش بود.نزدیکش رفتم گفتم : سلام دکترخسته نباشید . متوجه من شد وجدی پاسخم روداد . ازاینکه آشنائیت نداد راضی بودم. به انترنها که به احترام من سکوت کرده بودن گفت: خب بهتره به بخش روماتولوژی برید,دکتررضایی منتظرتونه.

با شنیدن این حرف هرچهارتایی رفتن وروبه من گفت: لطفاً منوبه اتاق بیماری که دیروزصحبتش رومی کردی راهنمایی کن.

مثل انسانهایی که ازخواب بیدارشده باشند گفتم:خدای من ! چرا به فکرم خطورنکرده بود. تبسمی کرد و گفت:ازبس که به بنده ارادت دارید! انقدرخوشحال بودم که نمی دونستم چه عکس العملی باید بروزبدم.لیلا اومد پیش ما وبعد ازکلی سرخ وسفید شدن به پارسا سلام داد . پارسا جدی ولی درعین حال با خوشرویی پاسخشودادوبعد که دید من گیجم وحالم به خودم نیست به سمت سالن حرکت کرد ومنونیزبه دنبال خود کشید.وارد اتاق که شدیم مادرمیترا درحال خوراندن کمپوتی به اوبود.با دیدن ما متعجب نگاهی کردن ودست ازخوردن برداشتن.پارسا جلورفت وپرونده ی میتراروبرداشت وبعد ازمطالعه گفت : پس میترا خانمی که دخترعموی بنده اینقدرنگرانشونن شما هستید؟

میترا ومادرش هاج وواج من وپارسا رونگاه می کردن. دلم نیومد بیش ازاین درانتظارشون بذارم وگفتم: میتراجان ایشون همون دکتری هستن که ازخارج اومدن! پسرعموی بنده دکترکاویان یکی ازجراحهای بنام.....

پارسا که همچنان مشغول وارسی عکس وآزمایشهای میترا بود حرف منوقطع کرد وگفت : البته دخترعموم شکسته نفسی می فرمایند . اینبارمن گفته اشوقطع کردم گفتم: میترا جان اگرقراره مثل روزاول خوب بشی هیچ کس بهترازایشون نمی تونه این کاروبکنه.

میترا که تا اون لحظه فقط نگاه می کرد یکدفعه زد زیرگریه وگفت: لازم نیست بیخودی به من دلداری بدید من خودم می دونم که خوب نمی شم پس نمی خواد خودتونواذیت کنید . انتظارداشتم پارسا ناراحت بشه ولی درکمال خونسردی وآرامش گفت:چه کسی به توگفته که خوب نمیشی؟ میتراهمونطورکه گریه میکرد گفت:دکترها یه زمانی گفتن که امکان بهبودیم زیاده ولی اون مال وقتی بود که تازه به این روزافتاده بودم نه حالا که بیماریم کهنه شده .

پارسا درپاسخش گفت: اینومن باید تشخیص بدم نه خودت ضمناً تا خودت نخوای خوب نمی شی . مادرمیترا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: معلومه که می خواد فقط بگید ما میتونیم امیدوارباشیم؟ پارسا لبخندی زد وگفت:انسان تحت هیچ شرایطی نباید امیدش روازدست بده،به امید خدا همه چیزدرست میشه ولی قبلش باید موضوعاتی روباهاتئون درمیون بذارم وهمینطورفرم رضایت نامه...میترا چشهمای مشتاقش رنگی ازتشویش گرفت وگفت: چه موضوعی دکتر؟ پارسا دستی به صورتش کشید وگفت: من موظفم بهت بگم که یک سری آزمایش باید روت انجام بشه واینکه بعد ازجراحی سه تا مسئله وجود داره, بذارازسومی شروع کنم! بعد ازعمل باید مدت طولانی قریب به شش ماه دربیمارستان بستری بشی قبول میکنی؟میتراگفت:آقای دکترمن الان دوساله که توی خونه وبیمارستان بستری بودم شش ماه درمقابل یک عمرزمان ناچیزیه. پارسا گفت: خب حالا مورد دوم بعد ازعمل باید درد وحشتناکی روتحمل کنی میتونی صبورباشی یا نه؟

میترا درجواب بدون کوچکترین تردیدی گفت: دکترتوی این مدت کم درد نکشیدم مطمئن باشید دردش ازدرد نگاه ترحم آمیزمردم راحت تره! حالاسومین مورد روبفرمایید.

احساس کردم پارسا تردید به خرج میده چون بعد ازمکثی نسبتاً طولانی که نگران کننده بود به سمت پنجره رفت وبه بیرون خیره شد وگفت: ممکنه بعد به...به کما بری...!

ناگهان رنگ ازروی من ومادرمیترا پرید ولی میترا با آرامش عجیبی گفت:دکترفوقش زندگی روازدست میدم الان حال وروزمن بهترازیه مرده نیست! وادامه داد: آقای دکترمن ازشما یه سؤال دارم اونم اینه که بعد ازعمل چهره م به همین شکل میمونه؟

پارسا کمی درصورتش دقیق شد وگفت:خیالت ازاون بابت راحت باشه, با فیزیوتراپی ویک سری ورزش وماساژهای درمانی , بهت قول میدم ازروزاول هم زیباتربشی.

نمی دونم چراوقتی درمورد زیبایی میترا اظهارنظرکرد یه جوری شدم.ولی شیطونو لعنت کردم وبا دیدن خوشحالیه میترا همه چیزازیادم رفت.

بعد ازچند سوالی که ازمیترا پرسید ازاتاق خارج شد.مادرش تا جلوی دربرای مشایعت اومد وگفت: آقای دکترمیشه یه سؤال ازتون بپرسم ؟ پارسا گفت : البته خواهش می کنم.

بعد با تردید گفت : درمورد خرج عمل ....

پارسا به میان حرفش اومد وگفت : شما بااین مسائل کاری نداشته باشید وبرای سلامتیه دخترتون دعا کنید.

مادرمیترا با صداییکه به شدت بغض خفه ای روش اثرگذاشته بود گفت :

دکترنمی دونم با چه زبونی ازتون تشکرکنم.

پارسا گفت: احتیاجی به تشکرنیست؛من فقط انجام وظیفه می کنم ضمناً بهتره هرچه زودترمقدمات کارفراهم بشه.

هنگام رفتن برگه ای روبه دستم داد وگفت: باید"یه سری اسکن وآزمایشهای دقیق انجام بشه ، بهتره خودت پیگیری کنی .

نگاه سپاسگذارانه ای کردم وگفتم : واقعا "ممنونم. نمی دونم چی باید بگم.

لبخندی زد وگفت : مگه میشه نظرشمارو نادیده گرفت وبه شما نه گفت ؟!!

همچین نگام کرد که ته دلم براش ضعف رفت .

به طرف آسانسورراه افتاد ودوباره برگشت وگفت: راستی ترتیبی بده ازبایگانی بیمارستان پروندۀ معالجۀ دوستت روتحویل بگیری وبه من برسونی.

باخوشحالی گفتم: حتماً این کارومی کنم خیالت راحت باشه.تشکرکرد ورفت....وقتی برگشتم سمت استیشن دوستام ریختن رو سرم وهرکدوم یه چیزی می گفت :

- این مانکنوکجا قایم کرده بودی خسیییییییس

- من پسرعموتومی خوام

- بمیری که تاحالا قایمش کردی

- ببینم پروا اگه عموت عروس خواست من حاضرم جان فدا کنما !

- من که شخصا" کنیزشم

خلاصه هر کی یه چیزمی گفت ویه تیکه می پروند وکلی خندیدیم.

انقدرخوشحال بودم که نمی دونستم چیکارکنم.به لیلا که گفتم اوهم مثل من ذوق زده شد.

دراولین فرصت پرونده روازبایگانی گرفتم وموقع پایان کارم به اتاق پارسا رفتم و دراختیارش گذاشتم واوهم درکشوی میزش قرارداد وپس ازقفل کردن اتاقش با هم ازبیمارستان خارج شدیم ودرطول مسیرمدام درمورد میترا صحبت می کردم تا اینکه به منزل رسیدیم وازشرکنجکاویهام خلاص شد.

به محض وارد شدن با صدای بلند سلام کردم؛ولی مادرمشغول چیدن میوه داخل ظرف بود.با کنجکاوی گفتم: مهمون داریم؟

مادر:مهمون که نه, یعنی راستش ساغراومده اینجا .

با هیجان گفتم: راستی , با کی اومده؟

مادر: تنهایی !

حسابی جا خورده بودم.تا حالا اتفاق نیافتاده بود ساغربه تنهایی اینجا بیاد .

- چطورشده تنهایی اومده حالا کجاست؟

مادر: نمی دونم ولی ناراحت به نظرمیومد ، الانم تواتاقت منتظره.

- پس من رفتم بالا.

مادر: ظرف میوه روهم ببر.با گفتن چشم ظرفوگرفتم وبه سرعت ازپله ها بالا رفتم



دراتاق روبازکردم ووارد شدم.ساغرجلوی پنجره ایستاده وبه بیرون زل زده بود. انقدردرخودش فرورفته بود که متوجه ورودم نشد.تک سرفه ای کردم وگفتم:ساغرتوبا چشمهای سبزت همه جا روسبزمی بینی یا رنگی؟!

لبخندی زد وگفت: توچطور؟ همه جاروخاکستری می بینی؟ بعد ادامودرآورد وگفت"یا رنگی؟

هردوزدیم زیرخنده ...میوه ها روگذاشتم روی عسلی کنارتخت وهمدیگرودرآغوش گرفتیم وگفتم: اجازه بده اول لباسهاموعوض کنم تا بعد. با تکان سرموافقتش رواعلام کرد ومن هم سریع تغییرلباس دادم وآبی به دست وصورتم زدم وگفتم: خب حالا بگوببینم علت این سعادتی که موجبات آمدن شما رابه اینجا فراهم آورده چیست لطفاً صراختاً اعتراف کنید.

صورت زیباش روهاله ای ازغم پوشوند وبه محض اینکه می خواست شروع به صحبت کنه ناگهان دراتاق بازشد وپویا اومد داخل اتاقوگفت: صبرکنید منم بیام !

من وساغرهردوحسابی یکه خوردیم.ساغربا حالت خاصی به پویا نگاه می کرد.بالاخره به حرف دراومد...پویا لیوان شربت منوبرداشت که ساغرگفت: راستش روبخوای قراره به زودی ازدواج کنم.

به محض خارج شدن این حرف ازدهن ساغرناگهان شربت به حلق پویا جهید وبه شدت شروع به سرفه کرد.من وساغرهردوباهم شروع کردیم به ضربه زدن به کمرپویا ، حالش یک کمی جااومد وبا عصبانیت گفت: چه خبرتونه مگه دزد گرفتین که عین مغولا حمله کردین؟!

یک دفعه سه تایی زدیم زیرخنده.مجدداً ازساغرپرسیدم: خب حالا کی هست این داماد خوشبخت؟ با شنیدن سؤالم چهره ش درهم رفت وگفت:ازاقوام دورمادره,خودم اصلاً راضی نیستم ولی مادروپدرپاهاشون روکردن تویه کفش ومیگن باید قبول کنی برای اینکه ازاین یکی دیگه نمی تونی هیچ ایرادی دربیاری.نمی دونم چی کارباید بکنم,خواهش میکنم کمکم کنید....پویا که چهرهش تو هم رفته بود گفت: ولی آخه ما چی کارمی تونیم برات بکنیم؟

ساغرنگاه استفهام آمیزش روبه پویا دوخت وگفت: به نظرت من ازلحاظ ظاهری ایرادی دارم؟! پویا بی معطلی گفت:توجزومعدود بنده هایی هستی که خداچیزی براش کم نذاشته ! ساغردوباره پرسید:اخلاقم چطور؟ تا حالا رفتارجلف وزننده ای ازم دیدی؟! پویا گفت: هرگزبه یاد ندارم, بودن تودرکناریه مرد تضمین خوشبختیه !

من درسکوت وبدون عکس العمل داشتم باحیرت نگاهشون می کردم.خوب منظورساغرومی فهمیدم ودردلم شجاعتشومی ستودم.

ناگهان ساغرزد زیرگریه وگفت: اگه اینطوره که میگی پس چرا دست روی دست گذاشتی؟! پویا که حسابی شوکه شده بود گفت: می گی چیکارکنم,به جنگ اهریمن برم؟! ساغرلحظه ای به چشمهای پویا خیره شد...مثل این بود که با چشمهاش داره التماس می کنه . وقتی دید پویا عکس العمل نشون نمی ده گریه ش تشدید پیدا کرد وازجاش برخاست وکیفشوبرداشت وگفت: معذرت می خوام مثل اینکه اشتباه می کردم...

پویا میان حرفش دوید وگفت: حالا کجا میری؟ ساغربا بغض سنگینی که صدای زیباش روخش دار می کرد گفت: میرم خونه وهمین امروزموافقتم روبرای ازدواج اعلام می کنم.

به محض شنیدن این حرف پویا مثل برق ازجا کنده شد وگفت: نرو! راستش روبخوای تواشتباه نمی کردی !

من وساغرهردوبهت زده به پویا خیره شده بودیم که ادامه داد: می دو نی چیه ساغر؟ "بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد"ازبچگی دوستت داشتم برام یه کم عجیب بود...یعنی تمام دخترهای فامیل رودوست داشتم؛اما مثل پروا ؛ ولی تورویه جوردیگه دوست داشتم،البته خودم معنیش رونمی دونستم تا الان...شایدم می دونستم ولی دلم می خواست ازطرف تومطمئن بشم.

من وساغرشوکه شده بودیم ومثل مجسمه برجا خشکمون زده بود.پویا به سمت ساغررفت وروبروش ایستاد ودستهای ظریفشودردستش گرفت وفشارآرومی داد وگفت: آدم باید خیلی بی ذوق باشه که عشق تورونادیده بگیره.گریه های ساغرتبدیل به هق هق شد وفریاد زد : دیوونه ! نمی تونستی زودتربگی؟ حتماً باید منوجون به سرمی کردی؟!!

پویا خندید وگفت: عیبی نداره عوضش اینطوری قدرم روبیشترمیدونی! هرسه تایی زدیم زیرخنده که ساغرگفت: حالا من پدرومادروچیکارکنم؟

پویا بی معطلی گفت : نترس من مثل اسب پشتت وایسادم !

خندیدم وگفتم: منظورت مثل شیره دیگه نه ؟! بعد روبه ساغر گفتم : شانس اوردی توپشت این اسب واینسادی چون این اسب چموش ممکنه بهت جفتک بندازه ؟

پویا چشم غره ی بامزه ای به من رفت ...ساغرخیره شد به پویا وبا نهایت سادگی گفت : پویا پروا راست میگه، یعنی تومی خوای به من جفتک بندازی ؟!!

یه دفعه من زدم زیرخنده.پویا رفت نزدیک ساغرایستاد وکله شو بردجلوی صورتش وگفت : بله بله نفهمیدم،حالا دیکه من جفتک می ندازم ؟...بعد روبه من کرد وگفت : همه ش زیرسرتوئه ورپریدست. ازالان داری اینوسوارمن می کنی؟!

ساغرکه تازه متوجه شده بود خندید وگفت وملتمسانه گفت : پدرومادرموچیکارکنم ؟بعد با تردید نگاهی به پویا کرد وادامه داد : من مطمئن باشم سرقولت می ایستی؟ پویا لبخندی زد وگفت: آره عزیزم روی قول من صد درصد حساب کن , حالاهم بروآماده شوبرسونمت خونه.پروا توهم بیا .

سریع آماده شدیم ....این دومین اتفاق خوشایندی بود که دراین روزرخ داده بود.هردوشونوبوسیدم وتبریک گفتم وبراشون آرزوی نیک بختی کردم.

*******************

به منزل دایی که رسیدیم اوضاع قمردرعقرب بود.زندایی سعی می کرد خودشوکنترل کنه وبعد ازاینکه فهمید ما جریانومی دونیم گفت : آخه شما یه چیزی بهش بگید ، پویا جان کیانوشوکه می شناسی این پسرچه عیب وایرادی داره.هرخواستگاری براش میاد یه عیب روش می ذاره.ازاین دیگه نمی تونه ایراد بگیره ومنم هیچ عذری روقبول نمی کنم .

پویا گفت : زندایی اگه یه نفرپیدا بشه که ازهرلحاظ شناخته ترشده باشه ساغروبهش میدی ؟ زندایی گفت : آخه پویا جان من بهترازاین پسرسراغ ندارم .

پویا کمی روی مبل جابجا شد وگفت : من چی ؟ ساغروبه من میدی ؟!

یکدفعه سکوت سالنوپرکرد.همه بهت زده بودن.صدای زندایی سکوت وشکست : توچی گفتی درست شنیدم گفتی ساغرومی خوای ؟!!!

پویا : اگه شما منوقابل بدونید ازخدامه .

یه دفعه زندایی به سمت پویا یورش برد.پویا یه کم خودشوکشیدعقب وزل زد بهش که زندایی تویه لحظه سرپویا رودرآغوش گرفت وگفت : الهی قربونت برم عزیزم،کی بهترازتو ! اگه توبخوای قلم پای همه ی خواستگارارومی شکنم !

جوخونه درعرض چنددقیقه عوض شد.دایی روبه ساغرگفت پس بگوعسل بابا دلش جایی گیره...گونه های ساغررنگ برنگ شد.ساحل جلورفت وگفت : وای خدا جون یعنی پویا دوماد مامیشه.بعد ساغرودرآغوش گرفت وگفت : خیلی برات خوشحالم.

یکساعتی حسابی حرف زدیم وخندیدیم به منزل برگشتیم.

فردای اونروز به صلاحدید پویا موضوع وبا پدرومادردرمیون گذاشتم اونها هم مثل من کلی خوشحال شدند واستقبال کردند. قرارشد همون هفته یه شب رسما" برای خواستگاری اقدام کنیم.

فردای همان شب برای اینکه به مادرکمک کنم مشغول سرخ کردن سیب زمینی بودم که پویا با چهره ای عبوس وارد آشپزخونه شد.با نگرانی پرسیدم: پویا اتفاقی افتاده؟ بعد ازمکث کوتاهی گفت: نه؛ فقط کمی نگران ساغرم.

- نگرانی برای چی؟ چیزی شده ؟

پویا : اگه زندایی ازحرفش برگرده وبه زوروادارش کنه بله بگه چی؟

لبخندی زدم وگفتم: نگرانیت کاملاً بی مورده.حالا که ساغرخیالش ازبابت توراحت شده غیرممکنه تن به ازدواج با دیگری بده.بعدشم تو که خیلی اعتماد به نفس داشتی چی شد یه دفعه ؟!

لبخندی زد وگفت: بالاخره باید یه جوری سرتوگرم می کردم که متوجه نشی دیگه! با حیرت گفتم:متوجه چه چیزی نشم؟

پویا : اینکه راحت ترتیب سیب زمینی هاروبدم !!!

بعد ازگفتن این حرف سریع ازآشپزخانه پا به فرارگذاشت ومن به ظرف سیب زمینی ها نگاه کردم ودیدم اثری نمونده با عصبانیت فریاد زدم: پویـــــــــــــــااااااااااااااااااا.... درهمین موقع سرشوازدرآشپزخانه کرد داخل وگفت: دستپختت خیلی عالیه عزیزم امیوارم آشپزی ساغرم به خوبی توباشه وگرنه طلاقشومیدم !!

******************

چند روز ازماجرای اون شب گذشت.دراین مدت کارآزمایشهای میترا به پایان رسید وقراربراین شد که دوروزدیگه عمل جراحی به روی اوانجام بشه. آخرای ساعت شیفت کاریم بود که لیلا اومد گفت مادرت زنگ زده بود وصداش خیلی ناراحت بود.به سرعت به سمت استیشن رفتم وشماره ی منزلوگرقتم،مادرجواب داد.

لیلا درست حدس زده بود،صدای مادرگرفته بود.بانگرانی گفتم: چی شده

مامان اتفاقی افتاده ؟ گفت : بیا خونه نمی تونم پشت تلفن بگم.

سریع خداحافظی کردم وبه پویا زنگ زدم اونم ازچیزی خبرنداشت .

یک مقدارزودترازبیمارستان خارج شدم .

پارسا توی اتاق عمل بود برای همین راحت بودم.دوست نداشتم متوجه تشویشم بشه.

دیگه رسما" داشتم سکته می کردم.سریع خودموبه خونه رسوندم وواردسالن شدم.

مادرو صدا کردم که ازاتاق خواب جواب داد .... به سرعت وارد اتاق خواب شدم که دیدم روی تخت نشسته.کنارش نشستم وگفتم : چی شده؟چه اتفاقی افتاده، چرارنگتون پریده؟

به چشمام زل زد وگفت : قول میدی به کسی نگی ؟!

- معلومه که نمیگم حالا بگید ببینم چی شده ؟ دلم اومد توی حلقم .

مادریه کم این پا اون پا کرد وگفت : یادته چند روزپیش حالم بد بود وهرچی می خوردم بالا میوردم؟

- بله یادمه ، شبش چند باری بهتون سرزدم دیدم راحت خوابیدید خیالم راحت شد که خوب شدید حالا چه ربطی داره ؟

یه دفعه زد زیرگریه گفت : پروا بدبخت شدم ... من ... من ...

با وحشت گفتم : شما چی ؟ نکنه خدای نکرده بیماریه خطرناکی ..

پرید وسط حرفم وگفت : کاش این بود. من .... من .... من حامله ام !!!

با صدای بلند زد زیرگریه.درست همون موقع پویا نمی دونم ازکجا ظاهرشد وگفت : چیییییییییی؟؟؟؟؟!!!!!!!

ازصداش منومادریه مترپریدیم هوا !

چهارزانونشست کف اتاق وشروع کرد به مرثیه خوندن. وای خدا دیدی چه خاکی توسرم شد؟حالا چطوری سرموبگیرم بالا، با چه رویی توصورت مردم نگاه کنم.آخه این ذلیل شده دیگه چی بود.

بعد آروم با مشت می کوبید توسینه شو مثل پیرزنا نفرین می کرد: آی پدراین چکاری بود که کردی ؟! حالا بااین زنگوله پای تابوت چه کنم؟بگم این کیه ؟خواهرمه؟برادرمه؟ آخه مردم نمی گن خرس گنده باید بچه ی خودشو بگیره بغلش آبجیشوبغل کرده؟!

حالا اینا رومی گفت وخودشو تکون می داد وزنجه موره می کرد.بیچاره مادرنمی دونست بخنده یا گریه کنه.منکه همه چی یادم رفته بود وفقط می خندیدم.

پویا همونجوری ادامه داد : آخ آخ جواب ساغروچی بدم ؟! اصلا"تقصیراون گیس بریدست بااون قدمش ! میگم پدرچند وقته سروگوشش می جنبه ها نگوآقا برای من نونخوردست وپا کرده.خدا چه خاکی توی سرم بریزم آخه ؟

پریدم وسط حرفشوگفتم : إإإإإإإإإإ... بس کن دیگه.مامان همین جوریش داره سکته می کنه،عوض اینکه دلداریش بدی بدترآتیششوتیزترمی کنی ؟!!

برگشت ودید که مادردوباره داره گریه می کنه یه دفعه ازروی زمین بلند شد اومد کنارمادربغلش کرد وگفت : غصه نخوریا ، خودم بزرگش می کنم !

محکم زدم به پهلوشوگفتم : پویااااا

گفت : آهان ببخشید.مامان جون حالا کی تشخیص داده که استغفرلله روم به دیوارشما بارداری؟

مادر : من سرتووپروا همین حالتا روداشتم !

پویا : یعنی دکترنرفتید ؟

مادر : نه نیازی نبود.خودم می دونم که هستم.

پویا روبه من گفت : پروا مادروببرآزمایشگاه یه تست ازش بگیر.اگه نبود که هیچی ، اگرم بود هرچی که باشه قدمش روی چشمم !

طفلی مادراون شب ازاسترس رنگ به رونداشت.فرا صبح با پویا بردمش یه کلینیک خصوصی که دوستم توی آزمایشگاش کار می کرد.به پویا گفتم توی ماشین منتظربمونه وخودمون رفتیم وبعد ازکلی احوالپرسی وخوش وبش جریانوبه نیلوفرگفتم . خندید وگفت : طفلی خانم کاویان چه رنگ ورویی کرده.

بعدش یکراست رفتیم ازمادرتست گرفت .... نشستیم روی صندلی آبمیوه ای روکه براش گرفته بودم به زوربه خوردش دادم.نیلوفربرگشت وخندید وگفت : بفرمایید این جواب آزمایش.خانم کاویان ایراد ازصفراتونه که تهوع دارید.خیالتون راحت باشه.

طفلی مادرازخوشحالی گریه ش گرفته بود وبعد ازکلی تشکرازکلینیک خارج شدیم.پویا داخل ماشین نشسته بود که دروبازکردیم تا نشستیم گفت : چی شد دختره یا پسر؟ بعد ادامه داد : کاش دخترباشه !

با خنده گفتم : دختردوست داری ؟

پویا : نه بابا دوست دارم یکی یدونه باشم !!

- ایششش بچه ای درکارنیست.مادرمشکل صفرا داره.

پویا : ایشششش ! یعنی چی؟ قبول نیست ! پس تکلیف این اسمایی که من انتخاب کردم چی میشه؟!!!

- اسمم انتخاب کردی؟

پویا : پس چی خیال کردی ؟

با خنده گفتم : حالا چه اسمی انتخاب کردی ؟

پویا : راستش اگه پسربود می ذاشتم تیمور.چون خیلی با ابهته .اگرم دختربود می ذاشتم گیس گلابتون...

خلاصه باخنده وشوخیهای پویا به خونه رسیدیم.


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 36
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 41
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 231
  • بازدید ماه : 231
  • بازدید سال : 14,649
  • بازدید کلی : 371,387
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس