loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 3941 دوشنبه 30 تیر 1393 نظرات (39)

وارد شرکت شدم . هوا خیلی خوب ودلپذیربود . بلافاصله پشت سرمن مهندس برازش وارد شد ... یا دیدن من خوشحالی روبه وضوح توی چهره ش خوندم . مرد دوست داشتنی ومحترمی بود . سلاممو به گرمی پاسخ گفت ومؤدبانه کنارایستاد واجازه داد من وارد آسانسوربشم ... با راهنمایی او وارد اتاقش شدم وروی مبل چرمی نشستم . مهندس برازش بعد ازتعارفات معموله وخوشامدکویی بدون مقدمه چینی گفت : خانم تابان شما به مدت یک ماه دراین شرکت مشغول باشید این یک دورۀ آزمایشیه اگه طرفین رضایت داشتیم شما به طوردائم درکنارما می مونید ولی اگربه دلائلی ازکاردراینجا امتناع داشتید می تونید ازهمکاری با ما سرباززنید .

- ازاعتمادی که به من دارید ممنونم ونهایت تلاشمو می کنم

برازش : من هم ازهمکاری با شما خوشحالم . راستش ما مشغول برنامه ریزی برای شروع یک پروژۀ عظیم هستیم اینه که دنبال نیروهای جوان وایده های تازه تر هستیم . مدرک شما اثبات می کنه که شما شاگرد فابلی بودین که دراون دانشگاه استثنایی ومنحصربه فرد درس خوندین . حالا خواهش می کنم همراه من بیایید تا اتاقتونو نشون بدم .

بعد ازتشکرازروی مبل برخاستم وبه همراه مهندس برازش ازاتاقش خارج شدم .

سالن رو طی کردیم وبه اولین اتاق سمت راست وارد شدیم . اتاق روشن ودلبازی که پنجره ای رو به خیابون داشت . میزتحریر بیضی شکل درست جلوی پنجره فرارداشت با صندلی چرخون پشتی بلند (وای خدای من ! منکه بشینم روی این صندلی خوابم می بره !! داشتم به همین موضوع قکرمی کردم که کسی دم گوشم زمزمه کرد : پیش پیش پیش بخواب !!!

برگشتم به سمت هومن ... خداوندا من حتی نمی تونم ازش به نیشگون خشک وخالی بگیرم که دلم خنک بشه ! اینم بدبختی ای بودا ایشششش ...

با ابروهای بالا رفته به چشمام زل زده بود و موذیانه لبخند میزد .

با صدای آقای برازش به خودم اومدم : خب دخترم نظرت چیه ؟ اگه خوشت نمیاد هرطوردوست داری تغییرش بده .

با لبخند گفتم : اتفاقا" خیلی اتاق دنج و دلبازیه مخصوصا" وجود این پنجره ... همون لحظه به سمت پنجره چرخیدم ؛ با دیدن صحنۀ روبروم چیزی نمونده بود غالب تهی کنم !!

هومن روی لبۀ پنجره پشت به خیابون وروبه اتاق ایستاده بود و آماده بود ازپشت بپره پایین !! تا خواستم جیغ بکشم جفت پا پرید وسط اتاق ودرعین حال یک دستشو به نشونۀ سکوت جلوی بینیش گرفت وبا انگشت دست دیگه ش به طرف مهندش برازش اشاره کرد وگفت : هیس اگه دوباره جیغ بکشی آبروت پیش این آقائه میره ها ؛ از من گفتن بود حالا خود دانی !!

کف دستمو گذاشتم روی پیشونیم وبا کلافگی چشماموبستم . آقای برازش گفت : خانم کاویان طوری شده ؟ خدای نکرده کسالت داری ؟

چی می تونستم بگم ؟! سرمو به آرومی تکون دادم وکفتم : کمی فشارخونم پایینه واحساس ضعف می کنم اگه اجازه بدید ازحضورتون مرخص بشم .

با مشایعت مهندس برازش ازاونجا خارج شدم وهومنم طبق معمول داشت اظهارپشیمونی می کرد ولی می دونستم که ازحد حرف تجاوز نمی کنه ! این پسردرست نمی شه . تا منم مثل خودش نکشه ول کن نیست !!!

*****

به خونه که رسیدم یه دوش گرفتم ... یه بلوز آبی نفتی آستین بلند یقه گرد با یه ساق ضخیم زمینه مشکی با گلهای درشت قرمزبراق ویه جفت دمپایی لاانگشتی کفی مشکی با بند قرمزیه پا کردم به آشپزخونه رفتم و برای خودم قهوه درست کردم وهنوزنچشیده بودم که صدای زنگ حیاط به صدا دراومد . منتظرکسی نبودم ؛ هومن بی حوصله زل زده بود به درودیواروتا دید دارم نگاش می کنم سرشومثل طلبکارا تکون داد وگفت : هان چیه ؟! نکنه انتظارداری من برم دروبازکنم ؟

چپ چپ نگاش کردم وگفتم : خیلی ممنون همین که شما دردسربرای من درست نکنید منت سرم گذاشتید  !!

بعد با حرص ازجام بلند شدم و به سمت درحیاط یه راه افتادم وبا دیدن فریبا انگاردنیا روبهم دادن ؛ سخت درآغوشش گرفتم ... اولش اخم مصنوعی به ابروانداخت وبا دلخوری گلایه کرد : هیچ معلوم هست سرت کجا گرمه ؟ اصلا" سراغی ازمن نمی گیری بالاخره طاقت نیاوردم , ترسیدم نکنه اتفاقی برات افتاده باشه .

با دوتا ماچ محکم ازش دلجویی کردم دوتایی خندون چرخیدیم سمت  ساختمون که هومن جلومون ظاهرشد . بی اختیار خیره شدم بهش که دبدم دستاشو ازدوطرف بازکرد و با اون لبخند خبیثش گفت : به به ببین کی اینجاست، خیلی خوش اومدی فریبا جون بفرما بفرما داخل ؛ مهمون حبیب خداست قدم به روی چشم درینه گذاشتی !!

همینطوریک روند حرف میزد خوشبختانه فریبا فکرمی کرد خندۀ من ازذوق دبدن اوست !

هردو والبته بهتره بگم هرسه وارد ساختمون شدیم ویکراست به طبقۀ بالا رفتیم توی سالن روی مبل نشستیم ... بعد ازکلی حال واحوال کردن وخوش وبش گفتم : من میرم برات یه قهوۀ دبش بیارم زود برمی گردم ...

بدون توجه کردن به تعارفات فریبا به طبقۀ پایین رفتم , تازه قهوه رو داخل فنجون ریخته بودم که هومن ازپشت سرم سبزشد . با اخم تصنعی گفتم : فریبا روکه نترسوندیش ؟!

ابرویی بالا انداخت وگفت : مگه من خوخوئم ؟! فعلا" که دوستت داره فوضولی می کنه ! من اصلا" ازآدمای فوضول خوشم نمیاد !!

با چشمهای گرد شده گفتم : این چه طرزحرف زدنه ؟

شونه شوبالا انداخت و گفت : راست میگم دیگه بیا بروخودت ببین !!

بدون توجه به حرفش ازپله ها بالا رفتم ووارد سالن که شدم دبدم فریبا کنارپنجره ایستاده وقاب عکس من وهومن توی دستشه وداره نگاه می کنه ... یک آن قلبم ریخت ؛ تازه منوجه حضورمن شد و بی مقدمه گفت : درینه چقدر این عکس قشنگه آدم حس می کنه یک نفرم کنارت ایستاده خیلی عکس زنده ایه ؛ انگاربا نگاه کردن بهش یه موج نامرئی به آدم منتقل میشه یه حس عجیبی که نمی دونم اسمشو چی بذارم !

سینی قهوه رو روی میز گذاشتم وبه کنارفریبا رفتم وبه عکس توی دستش زل زدم ؛ خیلی عجیبه من هومن روبه وضوح توی عکس می دیدم ولی فریبا فقط منو می دید !

گفتم : همینطوره ؛ تازه ازحمام اومده بودم که هوس کردم ازخودم عکس بگیرم .

هومن کنارگوش من ایستاده بود وبا دقت به عکس داشت نگاه می کرد ویک روند ازخودش تعریف می کرد : خدای من چه چشمای شهلایی , چه موهایی ...

خیره شدم یه چشماش وتو ذهنم گفتم : چه سری چه دمی عجب پایی !!

می دونستم افکارمو می خونه . با دلخوری اخم کرد وبهم خیره شد ... وای که چقدر صورتشو این اخم دوست داشتنی می کرد .

دست فریبا روگرفتم وبه سمت مبل کشئوندم روبروی هم نشستیم وپرسیدم : خب خاله سیما چطورن ؟ حالشون خویه ؟

فریبا لبخندی زد پاسخ داد : خوبه اونم دلش خیلی برات تنگ شده می دونی که پا درد داره وگرنه برای دیدنت میومد  ازم خواسته ازت قول بگیرم یه شب بیای بمونی پیشمون ...

درهمین موقع هومن که مثل خاله زنکا نشسته بود وبه حرفای ما گوش میداد فوری گقت : نخیر نمیریا ! من تنهایی حوصله م سرمیره !!

با هواس پرتی گفتم : حوصله ت سرمیره ؟

خوشبختانه فریبا فکرکرد با اونم گفت : آره می خواییم بیای دلقک بازی دربیاری !! آخه دختراین چه حرفیه که میزنی ؟ ما بهت عادت کردیم . تو مثل خواهرمن هستی ...

خم شدم دست ظریفشوبین دستام گرقتم وگفتم : باورمن منظوری نداشتم . اگه تو و خاله سیما نبودید من نمی دونستم تنهایی چیکارمی کردم ؛ حالا قهوه توزودتربخوروازبهروزبرام بگو ...

تا فریبا می خواست تعریف کنه هومن رفت روی کاناپه کنارفریبا نشست . حالت نشستنش خیلی با نمک بود ! آرنج دست راستشو تکیه داده بود به پشتیه میل و روبه فریبا نشسته وزل زده بود به صورت فریبا و منتظربود ...

تا فریبا یه کلام حرف میزد با اشتیاق می گفت: خب بعدش چی شد ؟!

فریبا رسید به یه قسمت که بهروزرفته بوده دنبالشومی خواسته یه گوشۀ خلوت باهاش حرف بزنه کم مونده بوده بخوره زمین ... درهمین موقع هومن سرشو تکون داد وگفت : خاک تو سرش چولومبور !! آبروی هرچی مرده برد ! حالا چطوری سرموبالا بگیرم ؟!

دیگه نتونستم جلوی خودموبگیرم زدم زیرخنده که فریبا گفت : هه هه هه کجاش خنده داره ؟ بیچاره داشت کله می شد روی زمین اونوقت تومی خندی ؟

درحالی این حرفارو میزد که خودشم خنده ش گرفته بود . توی زیردستیش میوه گذاشتم گفتم مشغول شو نترس اگه میوفتادم ضربه مغزی نمی شد مردا پوست کلفت ترازاین حرفان !!

هومن چپ چپ نگام کرد پشت چشمی براش نازک کردم وبه فریبا چشم دوختم که دوباره به عکس خیره شده بود ... با تردید به من نگاه کرد وگفت :

درینه توازاینکه تنها اینجایی نمی ترسی ؟

- بترسم ؟!

فریبا : آره خب .

- برای چی باید بترسم ؟

فریبا : ممکنه هرآدم فتنه گری رووسوسه کنه !

دستهاشو دردستم گرفتم وگفتم : ممنون ازدلسوزیت ولی خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی برای من نمیوفته .

فریبا ازروی مبل بلند شد سرپا ایستاد وگفت :

درهرصورت درخونۀ ما همیشه به روت بازه اونجا روخونۀ خودت بدون .

 صورتشو بوسیدمو گفتم : ممنون عزیزم . حالا برای چی بلند شدی ؟

فریبا : دیگه برم خونه تا تاریک نشده .

- شام پیش من بمون

فریبا : نه درینه جان ، ایشالا یه شب دیگه . مامان تنهاست فقط می خواستم ازحالت با خبربشم . خداحافظ عزیزم

 

چند بارمی خواستم جریان شرکت آوازه واستخدام درشرکت مهندس برازش روبرای فریبا تعریف کنم ولی بعد فکرکردم دراین صورت اگرازم بپرسه اون شرکت وازکجا پیدا کردی ؟ نمی دونستم چه جوابی باید بدم بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم .

هنگام بدرقه هومنم درکنارمن راه میومد وتند تند می گفت : فریبا جون زحمت کشیدی بازم ازاین طرقا بیا به اون مرتیکۀ دست وپا چلفتی ام سلام برسون ازطرف منم بهش بگوهومن گقت : کورشده ازاین به بعد راه میری بپا شست پات نره توچشمت !

******

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fati در تاریخ 1395/04/15 و 5:18 دقیقه ارسال شده است

سلام عزیزم.من الان ی ساله دارم به وبت سر میزنم بلکه ادامشو گذاشته باشی ولی دریغ از ی پست.اخه چرا.من خیلی علاقه مندم که بیقیشو بخونم.اگرم که تو نمیذاری حداقل ادرس سایتی که میذارشو بذار من بخونم .ممنون میشم.به نظرم رمان خیلی جالبه ی جورایی جذبم میکنه به خوندن ادامش.میشه گفت عالی😊

این نظر توسط Tiam در تاریخ 1395/01/23 و 23:16 دقیقه ارسال شده است

سلام
چرا ادامه رمانتون و نمیزارید حداقل بگید ادامه نمیدین ک دیگه نیایم

این نظر توسط هما در تاریخ 1394/11/24 و 15:49 دقیقه ارسال شده است

سلام






















































































پس بقیش چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوسال گذشتاااااااااااااااا تورو خدا بقیشم بزار تونه خداااااا

این نظر توسط fatemeh_banoo در تاریخ 1394/09/05 و 1:04 دقیقه ارسال شده است

سلاممم.اقا بقیه ی این رمان چی شد؟؟من خیلی وقته مظرم.خدایی خسته شدم:/چرا

این نظر توسط fereshte در تاریخ 1394/06/12 و 11:01 دقیقه ارسال شده است

سلام ممنون بابت رمان های قشنگتون فقط خیلی دیر به دیر پست میزارید الان دوسال این رمان مونده اونموفق باعث میشه طرفدارانتون کم بشه لطفا رسیدگی کنید .ممنون
یاعلی

این نظر توسط pani در تاریخ 1394/05/05 و 1:30 دقیقه ارسال شده است

سلام اجی خوبی؟میشناسی؟واییی خیلی وقته از همه بی خبرم.شماره اجی سمیه(بهار)و زینب و دارم اما اجی بهارم گم شده خخخ شنارشو گم کردم.ولی باهاشون در ارتباط بودم.من تلگرام دارم قبلا هم لاین داشتم.اگه تونستیم مثل همیشه تو یکی از این شبکه های اجتماعی جمع بشیم.من دل تنگ همتونمبهار.مانیا.حمیده.زهرا.آتشین.خودت.اوا اون فامیله اجی زینب یادم رفته کی بود حافظمو از دست دادم خخخ.ایمیله قبلیمو پاکم کردم این ایمیل که نوشتم جدید.اوا من دلتنگ داداش پویا هم هستم چی شد زن نگرفته؟اجی خودت نی نی دار نشدی؟وای چقدر حرف زدم بابته پرحرفی معذرت میخوام امیدوارم دوباره همتونو ببینم اگه خواستی تو ایمیلم شمارتو بده بهم ی گروه تو تلگرام بسازیم.دوستتون دارم یا حق.

این نظر توسط هانا در تاریخ 1394/04/23 و 12:43 دقیقه ارسال شده است

کو پس ادامش توروخدا بزارش دیگه بدجور فکرمو مشغول کرده.

این نظر توسط حمیده در تاریخ 1394/02/31 و 18:26 دقیقه ارسال شده است

سلام عشقم خوبی ؟ دختر خوب من شوهر کردم چند وقت دیگه عروسی پسرم اونوقت هنوز تو خماری ادامه رمانم میخوای من و بقیه بچه ها بیایم کارهات رو انجام بدیم بلکه شما سرت خلوت بشه بقیه رمان رو بذاری تو رو خدا تعارف نکن بگو

این نظر توسط حمیده در تاریخ 1394/02/31 و 18:24 دقیقه ارسال شده است

سلام عشقم خوبی ؟ دختر خوب من شوهر کردم چند وقت دیگه عروسی پسرم اونوقت هنوز تو خماری ادامه رمانم میخوای من و بقیه بچه ها بیایم کارهات رو انجام بدیم بلکه شما سرت خلوت بشه بقیه رمان رو بذاری تو رو خدا تعارف نکن بگو

این نظر توسط حمیده در تاریخ 1394/02/31 و 18:24 دقیقه ارسال شده است

سلام عشقم خوبی ؟ دختر خوب من شوهر کردم چند وقت دیگه عروسی پسرم اونوقت هنوز تو خماری ادامه رمانم میخوای من و بقیه بچه ها بیایم کارهات رو انجام بدیم بلکه شما سرت خلوت بشه بقیه رمان رو بذاری تو رو خدا تعارف نکن بگو


کد امنیتی رفرش
1 2 3 4 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 14,484
  • بازدید کلی : 371,222
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس