loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 3861 یکشنبه 26 آبان 1392 نظرات (22)


خانم مهندس خونه نیست که ؛ عروسکه !
با کلافگی گفتم : آقای اسدی این خونه برای من خیلی بزرگه ، آخه من یه نفرتنهام خونه به این بزرگی به چه دردم می خوره ؟
آقای اسدی طبق عادت پلک زد . صورت پرگوشت و سرخ وسفید بامزه ای داشت. بااون هیکل گوشت آلود زیادی چابک وفرزبود . برای قانع کردن م شروع کرد به حرفهای تکراری ...
اسدی : خانم مهندس این خونه دوطبقۀ مجزا داره تازه طبقه پایین خالیه واینجا دربست دراختیارشماست.باغ به این بزرگی ، دیگه چی می خواید؟ صاحاب خونه ام که رفته خارج نیست ضمنا" پول رهن این ویلای چهارهزار متری اندازۀ اجارۀ یه خونۀ دویست متریه ! دیگه چی ازاین بهتر؟!
با حیرت گفتم : دلیل این موضوع چیه ؟!
اسدی : خیلی ساده ! وارثش مایه داره واحتیاجی به پول رهن اینجا نداره الانم فقط می خواد خیالش راحت باشه که خونه خالی نیست ، فقط همین !
یک دستم به کمرم بود دست دیگه رو روی پیشونی گذاشتم و گفتم :
من فقط یکسال می خوام اینجا بمونم تا خونه م ساخته بشه ...
میون حرفم دوید و گفت : پس دیگه حله ! پشت سرهم پلک زد و خیره نگام کرد .گفتم : ظاهرا" راه دیگه ای برام نذاشتید ! بسیارخب موافقم می تونیم بریم برای قولنامه ، از کی می تونم بیام ؟
با خوشحالی که کمی غیرعادی به نظرمیومد گفت :همین امروز می تونید وسایلتونو بیارید .به محض نوشتن قولنامه کلید روتقدیمتون می کنم .
خسته ترازاون بودم که بخوام به عمق کارهاش فکرکنم بنابراین به دنبالش ازخونه که چه عرض کنم ازاون باغ قدیمی خارج شدم. وبا ماشین من به سمت آژانس املاک رفته وبقیۀ تشریفات بلافاصله انجام شد وآقای اسدی کلید روتحویل من داد . تصمیم گرفتم مختصر اسباب واثاثیه م رو فردا ببرم . الان دیگه دیروقت بود بنابراین به منزل فریبا رفتم .
فریبا دوست کودکیم بود . تازه دوران ابتدایی روبه پایان رسونده بودم که پدر آهنگ سفرکرد ومن و مادرهم به همراهش عازم رم شدیم . هشت ماه پیش ، بعد از12 سال به تنهایی برگشتم . منزل پدری تبدیل به دخمه شده بود. 500 مترکمی بیشترمساحتش بود تحمل دیدن اون خونه بدون پدرومادر وخاطرات کودکی محال به نظرمیومد. بعد ازاون سانحه تصادف لعنتی برای همیشه عزمم رو جزم کردم به ایران برگردم.با کلی دنگ و فنگ وتشریفات اداری اجساد پدرومادر ودر زادگاهشون به خاک سپردم . خونۀ پدری روانداختم زیربیل وکلنگ بلافاصله کوبیدم که بسازمش چون واقعا" جای اقامت نبود وشده بود لونۀ موش و سوسک وعنکبوت ! به هیچ عنوان جای اقامت نبود . دروپنجره ها موریانه گذاشته بود ودرحال متلاشی بود . فریبا ازرفتنم خیلی دلخوربود ومدام غرمیزد : آخه دختر مگه مونده بودی توی خیابون که رفتی خونه رهن کردی ؟ واقعا" که اصلا" ازت انتظارنداشتم "درینه"
با قدردانی نگاش کردم وگفتم : فریباجون بالاخره که چی ؟ صحبت یکی دوروز که نیست ؛ اینطور که من تخمین زدم یکسال طول می کشه تا ساخت خونه به اتمام برسه . باور کن اینطوری راحتترم .
راضی کردن فریبا خیلی سخت بود ولی بالاخره تونستم قانعش کنم . صورت ظریف ودوست داشتنیش روبوسیدم . نمی دونم اگه او ومادرشو نداشتم چیکارمی کردم . . .

***

جمعه بود با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدارشدم . امروزباید وسایلمو با خودم می بردم . البته چیززیادی نداشتم . دو تاچمدون لباس و کمی خرده ریز . شانسی که آورده بودم خونه مبله شده بود ونیاز به چیزی پیدا نمی کردم . یک نفرآدم مگه چقدر وسایل لازم داره؟!
به همراه فریبا ازمادرش سیما خانم خداحافظی کردیم وبه طرف خونه باغ راه افتادیم که کمی سرو سامان بهش بدیم ...
وارد کوچۀ پهن و بن بست شدیم و به سمت انتهای کوچه رفتیم . جلوی درِ قهوه ای رنگ نگه داشتم . بعد ازپیاده شدن ازماشین با کلیدی که دیروز از آقای اسدی تحویل گرفته بودم دروگشودم و ماشین رو به داخل هدایت کردم . فریبا با دیدن خونه دهنش از شگفتی بازمونده بود و هاج و واج به اون باغ بزرگ خیره شد . چمدونها رو از صندوق عقب خارج کردم و با صدای بلند گفتم : نمی خوای کمکم کنی ؟! زود باش راه بیفت !
با حواس پرتی سری تکون داد و گفت : چرا ... آره ... حتما" ...!! الان میام بریم !!!
دیدم اصلا" حواسش نیست بازوشو نیشگون گرفتم ؛ جیغش رفت هوا وشروع کرد جاشوآروم مالوندن و غرزدن .
فریبا : چلاق شی ! گوشت دستمو کندی روانی ...
همینطورغرمیزد و چمدون به دست دنبالم میومد و خندۀ من حسابی حرصیش کرده بود !
کف باغ پراز علف هرز که ازلابلای سنگفرشها روئیده وهمه چارو پوشونده بود . به فواصل چند متری که می رفتی دو تا پلۀ آجری می خورد و کف زمین چند تکه به نظر میرسید و همین باعث جلوۀ زیباتری ازباغ می شد . درختهای بید مجنون درکناراستخررویایی بود . باید دراولین فرصت سروسامانی به اونجا می دادم . تصمیم گرفتم ازآقای اسدی سراغ باغبانی رو بگیرم و دستی توی باغ ببرم .
ساختمون اصلی با پله های عریض که کناره هاش جای گلدونهایی که مشخص بود براثرتشنگی مدت زیادی خشکیده و نرده های فلزی خاکستری رنگ که البته سفید بوده و از کهنگی به اون رنگ دراومده بود ، روی تراس رسیدیم . چمدون رو زمین گذاشتم و کلید ورودی رو ازکیفم خارج کردم و در با صدای ناهنجاری باز شد ...
ازدرکه وارد می شدی یه سالن مستطیل شکل نمایان می شد . سمت راست سالن با پله های مارپیچ به سمت طبقۀ بالا ختم می شد کنار زیر پله آشپزخونه قرارداشت . کف خونه تماما" پارکت بود . سمت چپ سالن یک راهروبه پهنای تقریبا" دو متروجود داشت که به اتاق خوابها و سرویس بهداشتی ختم می شد . روبروی درورودی درانتهای سالن یه دروجود داشت که به کتابخونه راه داشت و قفسه هایی پرازکتاب که تا سقف امتداد پیدا کرده بود . معلوم بود صاحابخونه اهل مطالعه و آدم خوش ذوقی بوده . اینو ازنقاشیها و دکورها و البته باغ و گلدونها می شد به راحتی حدس زد .
فریبا همچنان هیجانزده مشغول حرافی بود :
فریبا : وای درینه اینجا چقدربزرگه . چطوری تونستی اجاره کنی ؟ اصلا" کی اینجارو برات پیدا کرده ؟! ... خدای من این نقاشی هارو ! وای مجسمه هارو ! چه مبلایی ...
دست به کمرایستاده و داشتم نگاش می کردم . بالاخره گفتم : فریبا خواهش می کنم به چیزی دست نزن . محل سکونت من طبقۀ بالاست و اینجا متعلق به صاحابخونه یا وارث اینجاست . حالا هم بیا کمک کن این خرده ریزاروببریم بالا .
پله ها روطی کردم و فریبا که هنوز کنجکاویش ارضا نشده بود به دنبال من روان شد . طبقۀ بالا از پایین به مراتب کوچکتربود و دلیلش وجود تراس بزرگی بود که یک پنجم فضا رو به خودش اختصاص داده بود که البته من با دیدنش عاشقش شدم ! تراس روبروی استخرباز می شد و ازاون ارتفاع همه جا قابل دید بود ... یک راهرودرست شبیه پایین وجود داشت و دوتا اتاق خواب روبروی هم و یک سرویس بهداشتی درانتهای راهرووجود داشت ، ولی متأسفانه ازآشپزخونه خبری نبود وباید ازپایین استفاده می کردم .
شکرخدا وسایل مورد نیازم مهیا بود و پدیگه لازم نبود برای خریدش خودمو به زحمت بندازم ! داخل یکی ازاتاق خوابها که کنار تراس قرارداشت یک تخت فلزی زیبا و یک میز تؤالت ویک جالباسی و کمد دیواری که روی یکی از درهاش آینه نصب شده بود . در اتاق روبرویی فقط یک میز تحریر و یک کتابخونۀ کوچیک بود و یک پنجره که به پشت ساختمون و حیاط خلوت باز می شد . همه جارو گرد وغبارپوشونده بود ... درهارو باز کردم و پرده هارو کنارزدم تا هوا عوض بشه ... آستین هارو بالا زدیم وافتادیم به جون خونه ! 

***

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط نمایندگی گارمین در تاریخ 1395/12/14 و 9:21 دقیقه ارسال شده است

با سلام و تشکر. موفق و پیروز باشید.

این نظر توسط درب و پنجره upvc در تاریخ 1395/11/21 و 13:12 دقیقه ارسال شده است

عااالی بود مرسی

این نظر توسط مانیا در تاریخ 1393/07/20 و 17:43 دقیقه ارسال شده است

سلام عزیزم حالت چطوره؟ خوبی؟ ایشالاه همیشه سلامت باشی گلمشکلکشکلک
پاسخ : سلام مانیاجونم مرسی عزیزدلم . توجخوبی?

این نظر توسط ***صدف*** در تاریخ 1393/02/28 و 11:50 دقیقه ارسال شده است

دیشب با بارون مسابقه دادم اون بارید

و من گریه کردم باهاش از تو صحبت کردم اون دلتنگ خورشید بود و من دلتنگ تو


****مریم خانوووم رمان هات همیشه عالــــــــــــــین ****



به وبلاگ منم یه ســــــــر بزن از حضورت خیــــــــــلی خوشحااال میشم


Xشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : ممنونم صدف جون . منتقل می کنم ... حتما" سرمی زنم

این نظر توسط zahra در تاریخ 1392/10/25 و 17:28 دقیقه ارسال شده است

شکلک سلامـ خیلی دوست دارم رمانو بخونم

شکلک سر فرصت حتما میخونم


تازه آخرای رمان مزون عروس رو خوندمشکلک
پاسخ : سلام زهراجون.متأسفانه وقت نمی کنم زود به زود بذارم .

این نظر توسط نازنین در تاریخ 1392/10/03 و 20:42 دقیقه ارسال شده است

سلام رکسانا خانم گل چطوری خبری ازت نیستتتتت چه خبرا بچه هات خوبننننننن به جای من ببوسشونشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : سلام نازی . اینجا هم ول نمی کنی خخخ

این نظر توسط مانیا در تاریخ 1392/09/29 و 21:49 دقیقه ارسال شده است

رکی هستی؟
پاسخ : مانیا جون تازه امروزرسیدم . مسافرت بودم عزیزم

این نظر توسط Sahar در تاریخ 1392/09/23 و 21:09 دقیقه ارسال شده است

Salam,edamasho key mizarin?
پاسخ : سلام . عذرمی خوام دیرشد به زودی میذارم .

این نظر توسط بهار در تاریخ 1392/09/13 و 9:34 دقیقه ارسال شده است

سلام ركسانا سهيلا نامزدي كرده ديشب اومد چت بچه بهش تبريك گفتن منتظر شما واقا پويا بود كه نيومديد
پاسخ : سلام بهارجان . متأسفم عزیزم . نتونستم ...

این نظر توسط بهار در تاریخ 1392/09/12 و 12:50 دقیقه ارسال شده است

سلام فكر كنم من بايد روح دوست داشتني بشم تا زودتر بذاريدخخخخخخخخخخشکلک
پاسخ : سلام . به زودی میذارم بهار جون .


کد امنیتی رفرش
1 2 3 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 60
  • بازدید ماه : 60
  • بازدید سال : 14,478
  • بازدید کلی : 371,216
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس