loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 709 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

صبح دوش گرفتم وبعد ازخوردن صبحونه به کتابخونه رفتم وتا موقع صرف ناهارسرم روبا کتابها گرم کردم وبه اتاقم رفتم وخود روآمادۀ رفتن کردم وحرکت کردیم .

بعد ازنیم ساعت رسیدیم منزل دایی.

امروزبرعکس دیروزهوا خیلی سرد بود پدرومادرجلوترازمن وپویا بودن.. به محض اینکه واردسالن شدم هجوم موج هوای گرم لذت دلچسبی بهم داد.

هنگام سلام واحوالپرسی ساغرجلواومد وبه پویا گفت: لطفاً پالتوت روبده به من.

پویا لحظه ای به صورت ساغرخیره شد ، مثل کسی که برای باراوله که کسی رومی بینه.

ساغرکمی دستپاچه شد وگونه هاي سرخش زيباييش روبيشتربه رخ مي كشيد.پيراهن خردلي رنگش با رنگ مو وپوست سفيدش هماهنگي دلنشيني داشت وانسان رومبهوت مي كرد. با آرنج به پهلوی پویا زدم که سرش روکمی به سمت ساغرجلوبرد وبا دقت به صورتش خیره شد وگفت: معذرت می خوام یه لحظه فکرکردم به نظرم جایی شما رودیدم!!! می بخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟!

يك آن جا خوردم وبه پويا چشم دوختم وبه طرف ساغربرگشتم كه ديدم چشمهاي زيباش نم دارشده وبا بغضی که روی صداش اثرگذاشته بود روبه پویا گفت:اگرچشمهات روخوب بازمی کردی چیزهای دیگه ای هم دستگیرت می شد.

اینوگفت وازما دورشد.

با ناراحتی گفتم: پویا چطوردلت اومد دختری به این نازنینی رواذیت کنی؟ با موذیگری گفت:اِ...مگه ناراحت شد؟! گفتم: بله مگه ندیدی؟

درحاليكه لبخند مرموزي روي لباش بود به دورشدن ساغرچشم دوخت وبدون اينكه روشوبرگردونه گفت : من مي دونم دارم چيكارمي كنم وازدلش درمیارم؛توبهتره یه فکری به حال خودت بکنی!

گفتم: منظورت ازاین حرف چیه ، منكه مشكلي ندارم چراباید یه فکری به حال خودم کنم؟

به سمت دیگرسالن اشاره کرد وگفت: منظورم پارساست !

با تعجب مسيرنگاهش رودنبال كردم كه ديدم با بي تفاوتي به من چشم دوخته .

يه پيراهن تنگ آستين كوتاه شكلاتي كه رگه هاي نارنجي داشت پوشيده بود وبه پوست برنزه ش بدجورميومد.آستينهاش روي بازوتا خورده بود ودكمه هاي بالاي پيراهنشو بازگذاشته بود وسينه ي ستبرشو باسخاوت به نمايش گذاشته بود.

نمي دونم خودشم مي دونست با اين يقه ي باز چه دلربايي اي مي كنه ؟

شلوار قهوه اي سوخته با پيراهنش هارموني خاصي بوجود آورده بود. حسابي مشغول سياهت بودم كه با صداي پويا چشم ازش برداشتم كه گفت :

اگه چشم چروني تموم شد به من گوش كن !

با پررويي گفتم : بگوگوش ميدم .

با لبخند گفت : فقط یادت نره چی بهت گفتم.کمی فکرکردم وگفتم: مگه چی گفتی؟

درحالیکه به سمت مهمونها حرکت می کردیم گفت: خودتوبراش بگیر!

همون لحظه رسیدیم جلوی پارسا .

با پويا دست داد وبه من نگاه كرد . يه كم دست پاچه شدم ولی خودمونباختم وگفتم:

سلام ! بعدش بدون احوالپرسي بروبرنگاش كردم كه گفت : سلام . ممنونم . واقعا" خوبم باوركن نمي خواد انقدرنگران حالم باشي !

لبخند موذيانه اي زدم وگفتم : قوه ي تخيلتون ستودنيه دكتر !

زد زيرخنده وگفت : مثل بچگيهات تخسي !!!

چپ چپ نگاش كردم وباحرص ازكنارش گذشتم.عصبانيتم ازاين بود كه يادش مونده بود ازبچگي ازاين كلمه متنففففففرم ...

کنارپویا نشستم که گفت: ببینم خودتوبراش گرفتی یا نه؟!

باحرص گفتم: اِ... پویا توهم وقت گیرآوردی.

درهمین لحظه ساغربا یک سینی چای که دوتا فنجون داخلش بود روبرومون ایستاد.

پویا یک فنجون مقابل من گذاشت ودیگری رو برای خودش.

ساغرهنوزچهره ش کمی درهم بود ونشون میداد که هنوزازدست پویا دلخوره.تا می خواست بره پویا ناگاه دستش روگرفت وبین من وخودش نشوند.

هم من وهم ساغرجا خورده بودیم که پویا گفت: خب خودتومعرفی نکردی؟!

ساغربا عصبانیت خیره شد به چشمهای پویا وبرخاست بره که پویا مجدداً دستش روگرفت وگفت: خب بابا معذرت می خوام.

سپس پیش دستی میوه رو روی پای ساغرقرارداد وداخلش یک پرتقال گذاشت گفت: اگربرات زحمتی نیست اینوپوست بکن هم خودت بخورهم به من بده

ساغركه ازبهت زدگي خارج شده بود، لبخند زیبایی زد وگفت: معلومه که زحمتی نیست.

وقتی مشغول کندن پوست میوه شد من ازجام برخاستم وفکرکردم تنهاشون بذارم بهتره.

پویا گفت: پروا کجا می ری؟ گفتم : پیش ساحل میرم، چطور؟


گفت: اگه احتمالاً به کس دیگه ای برخورد کردی یادت باشه خودتوبراش بگیری! گفتم: پویا حیف که ساغراینجاست وگرنه می دونستم باهات چیکارکنم.

تصمیم داشتم برم پهلوی ساحل که متوجه شدم کنارپارسا نشسته وغرق گفتگوست,پشیمون شدم وبه سمت پنجره رفتم ومشغول تماشای آسمان بودم که صدایی خلوتم روبه هم ریخت.

به عقب برگشتم که دیدم رامبد پشت سرم ایستاده

لبخندی زدم وگفتم: همیشه اینطورآدم روغافلگیرمی کنی؟ خندید وگفت:نه,اینقدرتوخودت بودی که کنجکاوشدم به چی داری فکرمی کنی.می دونی؛تودخترساکت وتوداری هستی ولی مدتیه بیش ازحد تولاک خودت فرورفتی.می تونم بپرسم چرا؟

گفتم: برای اینکه من دخترتوداری هستم.خندۀ زیبایی کرد وگفت: با این جوابی که دادی محترمانه به من فهموندی که فضولی موقوف!

درپاسخش فقط لبخند زدم وچیزی نگفتم.

همون لحظه مسیرنگاهم با چشمان پارسا تلاقی کرد نگاه هایش حالت به خصوصی داشت.ازاینکه نادیده گرفته بودمش "یا شایدم اون منو نادیده گرفته بود"غم عجیبی توي دلم حس می کردم کردم.

ازرامبد عذرخواهی کردم وپهلوی مادررفتم ودردل گفتم که ای کاش این مهمونی زودتربه پایان برسه.

رامبد هنوزکنارپنجره ایستاده بود.اوپسربزرگ عمه ست وسه سالی می شه که دفتروکالتش روتأسیس کرده وبا اینکه تازه کاره ولی وکیل لایقی به شمارمیره و وفوق العاده هوشیاروزيركه. طوریکه هنگام صحبت انگارتمام افکارانسان رو حلاجی می کنه.بااينكه زيبايي چشم گيري نداره ولي به دل مي شينه.قدش ازپارسا وپويا كمي كوتاهتره وهيكلش هم توپرتره.مثل عمه كه پويا هميشه به شوخي ميگه عمه قلقلي وپدربااين لفظ چشم غره وعمه ازخنده ريسه ميره...

سرم پایین بود ودرفکربودم که ساحل کنارم نشست وگفت: پروا توچرا ازبقیه دوری می کنی؟ اتفاقی افتاده؟

گفتم: نه چطورمگه؟ گفت: آخه اصلاً با درسا حرف نمی زنی ,نکنه با همدیگه قهرکردید؟

گفتم:شوخی میکنی,مگه ما بچه ایم که با هم قهرکنیم.می دونی؛هوای بهاریه مقدارسنگینه واحساس خواب آلودگی می کنم.

گفت: می خوای بروتوی اتاق من کمی استراحت کن.

گفتم: نه ممنون،یک شب هزارشب نمی شه.

بعد ازعذرخواهی ازکنارم برخاست ورفت.

با خود گفتم مثل اینکه همه رفتارمنوزیرنظردارن ! باید یک مقدارعادیتررفتارکنم.

پس ازصرف شام همگی به سالن برگشتیم وهرکسی مبلی رواشغال کرد من هم کنارپویا نشستم ازاینکه با درسا آنطوررفتارکرده بودم سخت پشیمون بودم.هنگام ورود اگرپهلوی پارسا نایستاده بود ازدلش درمی اوردم ولی دیگه دیرشده بود.

ساحل مشغول تعارف چای بود.پارسا کنارپویا نشسته بود.هنگامی که ساحل چای تعارفش کرد گفت: ماامروزحسابی شما روبه زحمت انداختیم.

ياحل با لبخند ملیحی گفت: اختیاردارید شما رحمتيد.

پویا که حواسش به اون دوبود روبه پارسا کرد وگفت: نگفته بودی اسم درِگوشی هم داری!

من وساحل هردونگاه های پرازسؤالمون روبه پویا دوختيم .متوجه پارسا شدم كه ديدم سرشوبه زیرانداخته وبه سختی خنده ش رومهارکرده. که پویا روبه پويا گفت: رحمت جون قربون دستت یه چای ام برای من بذارداداش !!

فرزاد که تازه متوجه منظورپویا شده بود به آرامی ومتانتی که درذاتش است خندۀ ساحل با ناراحتی گفت: پویا خیلی لوسی داری منومسخره می کنی؟!

پویا جواب داد: مسخره کدومه؟ من نمی دونم شما دخترا چرا اینطوری هستین؟ آخه بابا یه خرده برای این پسرا خود تونوبگیرین!!

چپ چپ به پويا كردم كه یک دفعه پارسا نگاه گذرایی به من کرد وبی مقدمه گفت: پس توبه پروا یاد دادی خودشوبگیره؟!

ساحل با شنيدن اين حرف اخمي كرد ورفت .

گفتم: من ازکودکی یاد گرفتم باهرشخصی مثل خودش رفتارکنم.

درجوابم گفت: اتفاقاً یک ساعت پیش دیدم که محبتتون روچطورازبعضیها دریغ نمی کنید.

پویا که تا اون لحظه سکوت کرده بود وبه متلک پرونی ما گوش می کرد گفت: بچه ها بیایید به جای جروبحث با همدیگه کشتی بگیرید هرکی زورش بیشتربود حق با اونه ! یا اصلاً با همدیگه دوئل کنید یکیتون اون یکی روبکشه!! خلاص! این وسط اعصاب منم راحت می شه !

با عصبانیت به پویا چشم غره ای رفتم وازجام برخاستم وازپدرخواستم که زودتربریم منزل وسردرد روبهانه قراردادم.


مثل مجسمه خشک شده بودم وبدون اینکه کوچکترین حرکتی کنم ایستاده بودم .

كمي نگاهم كرد ویکراست داخل آشپزخونه شد وبا لیواني آب برگشت ونزدیکم شد وگفت: بیا بخور,مگه جن دیدی که اینطوررنگت پریده.

آب روکه نوشیدم التهابم كمي فروکش کرد که گفت: سلام عرض کردم.

وقتی سکوتم رودید گفت: معذرت می خوام اصلاً یادم نبود که جواب سلامم بلد نیستی! حالا بروزودترحاضرشوبریم تا بقیه نگران نشدن.

حالم جا اومد گفتم: من هیچ جا نمیام بی خود به خودت زحمت دادی پسرعمو !

گفت:منم به خاطردرسا به خودم زحمت دادم آخه به خواهش اون اومدم اینجا واگه تونیای منم مجبورم بمونم دخترعمو!

چیزی نمونده بود کنترلم رو ازدست بدم ولی هرطوریکه بود برخود مسلط شدم

گفتم: خیلی حیف میشه اگه من باهات نیام , دراین صورت ازمصاحبت بعضیا بی نصیب می مونی.

گفت: توکلۀ شما زنها به جای عقل پرازگچه,البته نه همتون !

لبخند تمسخرآمیزی زدم وگفتم: بله البته كه بعضیا استثناء هستن.

با شنیدن حرفم یکه ای خورد وبه چشمانم خیره شد وبه سمت سالن رفت وروی مبل نشست ومجله اي رو كه روي ميزبودو برداشت وشروع كرد به ورق زدن.بعاز چند دقيقه سربلند كرد بهم خيره شد وگفت:کاش می دونستم دلیل این کارها چیه هرچقدرفکرمی کنم توجیه منطقی ای به ذهنم نمی رسه.پروا خواهش می کنم بگوعلت این جبهه گرفتنت چیه؟

بغض شدیدی راه گلوم روبسته بود,اوراست می گفت خودمم نمی دونم چرا اینقدرنسبت به اوحساسیت به خرج می دادم.

ازلیوانی که دردست داشتم جرعه ای نوشیدم وبغض لعنتی روفرودادم وگفتم: این توهستی که مدام منوآزارمیدی نه من ! تا قبل ازاومدن تو،زندگیم بی دغدغه بود،ولی حالاهرجایی که توباشی مدام باید دلشورۀ برخوردت روداشته باشم.همیشه خودم روازاین تنشها وبچه بازیها دورنگه داشتم,حالا احساس می کنم مثل یه طعمه توی تارعنکبوت گیرافتادم!

وقتی جملۀ آخروگفتم برگشت به صورتم زل زد وگفت:ببینم احتمالاً منظورت ازعنکبوت من که نیستم؟!

برای حرفی که زده بودم وبیشتربه خاطرحالت چهرۀ پارسا,تلاشم برای مهارخنده ای که به سراغم اومده بود بی نتیجه موند ناچارسرم روبه زیرانداختم ولبها روبه دندان فشردم که ازچشمهای تیزبینش دورنموند.

چند دقیقه که گذشت گفت: خنده هات تموم شد؟ اگه لقب دیگه ای نمونده که بهم نسبت بدی پاشوحاضرشوبریم.

با لجاجت جواب دادم: گفتم که من نمیام.روی مبل جابجا شد وگفت: دراین صورت باید وجود منوتحمل کنی , چون به درسا قول دادم یا توروبا خودم ببرم یا اینکه خودمم به خونه نرم.

ناچارگفتم: باشه به خاطردرسا مجبورم بیام.

لبخند مرموزی زد وگفت: والبته کسای دیگه.سخنش رونشنیده گرفتم وسریع آماده شدم.ازاینکه اخلاقم مثل دختربچه های مدرسه ای شده بود حیرت می کردم ولی هردلیلی که داشت ازسربه سرگذاشتن با اولذت می بردم.

ازدربیرون رفتم ولی هرچه دنبال ماشین گشتم نبود . به هرطرف سرک کشیدم که با صدای بوق ماشینی به سمتش برگشتم حرکت کردم سوارشدم وگفتم: ماشین شیکیه مال کیه؟ درحال استارت زدن گفت: مال خودمه.با تعجب گفتم: کِی خریدیش که من متوجه نشدم؟

نیم نگاهی به صورتم کرد وگفت: دوروزقبل ازتعطیلات،ضمناً شما اینقدرسرتون گرم بعضیا بود که ما رونادیده گرفتین!

برروی کلمۀ "بعضیا" تأکید کرد که حرصم رودربیاره وبه گونه ای تلافی کرده باشه. ولی من اصلاً به روی خود نیاوردم وگفتم: پس شیرینیش یادت نره.

گفت: خب الان که رسیدیم خونه بهت شیرینی میدم!

اعتراض کنان گفتم: قبول نیست باید بریم بیرون,ضمناً من بستنی روترجیح می دم.

خندید وگفت: باشه بابا قبوله امردیگه ای باشه درخدمتم !

گفتم: اوامربعدی باشد برای وقتی دیگر.

خندید وگفت: شما خانمها تحت هیچ شرایطی کم نمیارین وحرکت کرد.

همینطوربه مغازه ها نگاه می کردم که چشمم افتاد به یک بوتیک وگفتم: لطفاً نگه دار.متعجب نگاهم کرد وگفت: برای چی؟ کاری داری؟ گفتم: آره می خوام برای درسا یه بلوزبخرم وباهاش آشتی کنم.




با شیطنت گفت: لازم به یادآوریه که با منم قهربودیها!

گفتم: تواگه ازمن چیزی قبول کنی باکمال میل تقدیمت می کنم.

نگاهش حالت خاصی پیدا کرد وگفت: ببینیم وتعریف کنیم.شاید یه روزی ازت درخواستی کنم.

-گفتم که,ازچیزی مضایقه ندارم من مثل بعضیا بی معرفت نیستم!

"منظورم سوغاتی بود" با زیرکی متوجه کنایه م شد و

گفت: شما صبرداشته باش اگربنده کوتاهی کردم حق اعتراض دارید.

با گفتن ببينيم وتعريف كنيم پیاده شدم وبه داخل مغازه رفتم بعد ازیک دوروارسی یک بلوزکتان سنتي روبرگزیدم وتا می خواستم پولش رو بپردازم پارسا پشت سرم سبزشد وگفت: صبرکن منم می خوام خرید کنم.

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و با سنگهای درخشان وزیبایی تزئین شده بود روانتخاب کرد وگفت که براش بسته بندی کنن.با کنجکاوی گفتم: درمقابل کادوی زیبای توهدیۀ من به چشم نمیاد وفکرنمی کنم درسا خوشش بیاد.

"البته قصدم بیشتراین بود سردربیارم که این کادوروبرای چه کسی گرفته " درهمان حال کیف پولم روخارج کردم که حساب کنم.با عصبانیت گفت: کیفت روبذارسرجاش.

اعتراض کنان گفتم: ولی آخه قراربود من... حرفمو قطع کرد وگفت: ولی نداره،این خیلی زشته که یک خانم با وجود همراه بودن یک آقا دست توی کیفش کنه.

تودلم گفتم اونم چه آقاي جيگرطلايي!!!

ضمن تشکرسوارماشین شدیم قبل ازحرکت بستۀ بلوزودامنی روکه خریده بود روی پام گذاشت وگفت:بیا بگیراین هم شیرینی ماشین که می خواستی حالا بهتره اخمهات روازهم بازکنی.توی این مدتی که برگشتم بیشترازاینکه لبخند بزنی اخموبودی! با چشمهاي گرد شده گفتم: آخه مگه شیرینی به این گرونی میشه؟ اگرمی دونستم که داری برای من خرید میکنی نميذاشتم ومانعت می شدم.

با اخمی که چهره ش روجذابترمی کرد گفت: هیچ کس نمی تونه منوواداربه کاری که نمی خوام بکنه همینطوربرعکس پس بهتره چیزی نگي.

گفتم: باشه قبول, چون نمي تونم ازاين لباس خوشگل چشم پوشي كنم! ولی باید دفعۀ دیگه بستنی مهمونم کنی!

خندید وبه تبعیت ازمن گفت: باشه قبول.

به منزل خاله که رسیدیم هنگام پیاده شدن گفت:کادوی خودت روبذارتوی ماشین موقع برگشتن با خودت ببروفقط هدیۀ درسا روبیار....

هردودوشادوش یکدیگروارد سالن شدیم.مهمونها داخل پذیرایی بودن.خاله وعموجلوی آشپزخونه ایستاده ومشغول صحبت بودن که با سلام من به سمت ما برگشتن ویک آن هردوسکوت کردند وبا نگاه موشکافی هردولبخند زدند.به جلورفتم وگونۀ عموروبوسیدم سپس خودرودرآغوش خاله جای دادم که گفت:الهي قربون شكل ماهت برم،حالا ديگه خونه ما نمياي نه !

گفتم:خاله جون بيشترازاين شرمندم نكنيد.ازخدامه بيام اينجا ولي ...

پارسا خنديد ووسط حرفم اومد وگفت :ازقديم گفتن نازكش داري نازكن !

عمووخاله خنديدن كه عمو گفت: بله پارسا خان حالا حالاها بايد نازبچه موبكشي ، چي خيال كردي؟!

احساس کردم بدنم مثل کوره داره می سوزه وگونه هام به شدت سرخ شده .

عموبا دیدن چهره م خنده اي كرد گفت: حالا با این رنگ پریده بره توهمه فکرمی کنن اتفاقی افتاده.سپس جلواومد ومجدداً بوسه ای روی موهام نشاند وبه مهمونها پیوست وخاله هم داخل آشپزخونه شد.ازاینکه علت نیومدنم رو به روم نیاورد خداروشکر کردم چون براش پاسخی نداشتم حدس زدم مادربهونۀ موجهی آورده که هیچکدوم چیزی نپرسیدن.

با صدای پارسا به خود اومدم که گفت: بهتره بری یه آبی به صورتت بزنی.

با خودم فكركردم حالا اگه به روم نمياورد نمي شد مثلا" ؟!!!

سرم رو به زيرانداختم وبه سمت روشویی رفتم وخود روداخل آئینه نگاه کردم صورتم به شدت سرخ شده بود شیرآب سرد رو بازکردم وچند مشت پیاپی آب به صورتم زدم والتهابم فروکش کرد ولی حس شیرین ودلپذیری رودرخود احساس می کردم.چند نفس عمیق وارد سالن شدم ....

*********

با یکایک مهمونها سلام واحوالپرسی کردم وپهلوی مادرنشستم . پویا کنارم اومد وگفت:دیدی چه راه حل خوبی جلوی پات گذاشتم ؟اگه خودتوبراش نمی گرفتی الان دنبالت نمی ا ومد!!

باعصبانیت گفتم:باشه پویا خان تا دیگه من باشم با تودرد دل کنم.

بعد با دلخوری صورتم روبرگردوندم سمت دیگه که دستش رودورگردنم انداخت وگفت: معذرت می خوام بابا ، من هرحرفی که می زنم فقط برای اینه که روحیه ت عوض بشه باورکن راست می گم.

گفتم:خواهش مي كنم توديگه ازروحيه حرف نزن .

لبخندي زد وگفت نمي خواي با درسا آشتي كني؟!

حواسم به درسا معطوف شده بود تا ازجاش برخاست وازسالن خارج شد به دنبالش رفتم و وارد اتاقش شدم . غافلگیرش کردم که با اخمی تصنعی گفت: لطفاً منت کشی نکن که ازدستت خیلی ناراحتم با اون اخلاق زمختت!

زدم زیرخنده و دستامو ازپشت سربه دورکمرش حلقه کردم وگفتم: این چه رسم مهمون نوازیه؟

سپس کادوش روجلوی چشماش گرفتم وگفتم: بازم میگی که اخلاق زمختی دارم؟ درحالیکه کادوروازدستم می گرفت گفت: من غلط بکنم همچین حرفی بزنم اتفاقاً به نظرمن خیلی هم رمانتیک هستی!

بازوش رونيشگون آرامی گرفتم وگفتم: ای بدجنس.

گفت: ولی خودمونیم توهم می دونی چطوری منوخرکنی ها.بعد هردوهمدیگررودرآغوش گرفتیم وزدیم زیرخنده.گفتم : راستشوبخواي پولشوپارسا داد وهركاري كردم نذاشت من حساب كنم.

نگاه مشكوك وبامزه اي كرد وگفت : كلك چيكاركردي.خيلي طول كشيد تا بياين.نكنه ماچي چيزي بهش دادي .

آروم به بازوش زدم وگفتم :​چيرت نگو.بعد قري به سروگردنم دادم وگفتم: البته بدمم نميومد.اين داداش دكترت بد تيكه ايه!

درسا: براي همينه كه ايينقدرحالشومي گيري؟

-اونكه بخاطراخلاق گندشه.

درسا : اتفاقا" توي اين يه مورددقيقا" فيت خودته. دوباره زديم زيرخنده وازاتاق خارج شديم.

وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم پویا داشت ازسالن خارج می شد که پارسا پرسید: پویا کجا می ری؟ پویا جواب داد : می خوام برم شطرنج روازتوماشین بیارم.پارسا گفت: پس صبرکن یه چیزی هست بیارم توی ماشین بذارم.

به طبقه ي بالا رفت وبعد ازچند دقیقه بابسته ای به طبقۀ پایین اومد.حدس زدم که پویا ازجریان بسته اطلاع داره چون بدون اینکه کنجکاوی کنه هردوازسالن خارج شدند.يك ربع طول کشید که صدای فریاد پویا به هوا برخاست یکدفعه دیدیم پارسا زیربغل پویا روگرفته وپویا داره لنگ لنگون راه می ره.

ناگهان بین همه ولوله به وجود اومد وهرکس سؤالی می کرد که پارسا برای اینکه خیال بقیه را آسوده کنه گفت: چیزمهمی نیست پویا پاش سرخورد وازسه تا پله های بالکن به پایین سقوط کرد.پدر که نگرانی ازسروروش می بارید مدام پویا روسرزنش می کرد ومی گفت چرا حواست روجمع نکردی.واضافه کرد: باید بریم دکتر..."پویا صحبت پدرروقطع کرد وگفت: احتیاجی نیست پارسا معاینه م کرد ونتیجه رواعلام کرد.

پدرهم که تازه متوجه شده بود گفت: اصلاً یادم نبود که پارسا پزشکه, آخه توکه برای آدم حواس نمی ذاری.حالا بگوببینم چی گفت؟ پویا گفت: بگم؟ پدربا بی صبری گفت: آره دیگه بگو. پویا درحالیکه با انگشتهای دستش بازی می کرد جواب داد: پارسا تشخیص داد که باید زن بگیرم! چه پزشک حاذقیه این پارسا !پدردرحالیکه سعی می کرد خودش روکنترل کنه گفت: ببینم زن گرفتن توچه ربطی به زمین خوردن وپادردداره؟

پویا سریع جواب داد: ربط داره.مردی که زن نداره چشمش جایی رونمی بینه وهی می خوره زمین ودرنتیجه به این روزمیافته! تازه اگه بدونین چه بلایی سرپام اومده.مادربا نگرانی گفت: نشون بده پات روببینم چی شده.پویا با خجالت گفت: آخه چطوری نشون بدم؟ پدرگفت: مثل آدم! چطوری نداره که.پویا گفت: خودتون گفتینا بعداً زیرش نزنینا،همگی شاهد باشین.

پدرکه دیگه حسابی کلافه شده بود گفت: بالاخره نشون می دی یا نه؟ پویا جواب داد: خب بابا نشون میدم هرچه باداباد!

پس ازگفتن این حرف ازروی مبل برخاست وهمونجا ایستاد.همۀ مهمونها به اوزل زده بودن ومنتظربودن ببینن چه شده که پویا ازروي مبل ايستاد کمربندش رو بازکرد دستش راگرفت به زيپ شلوارش وآماده بود بکشه پایین که جیغ دخترها رفت هوا.

پدرکه ماتش برده بود دست پویا روگرفت وگفت: خجالت بکش هیچ معلوم هست داری چیکارمی کنی؟ بقیه سراشونوانداخته بودن پایین وازخنده شونه هاشونو تکون می خورد ازچهرۀ پدرنیزکاملاً مشخص بود که به زورخنده شو رومهارکرده.

پویا گفت: مگه خودتون نگفتید نشون بده منم دارم همین کارومی کنم دیگه! پدرگفت: پسرجون من گفتم ضرب پات رونشون بده.پویا گفت: ازقضا منم داشتم همین کارومی کردم.تازه فکرکنم شکسته.بدبختی اینه که یه جايي ام هست که نمیشه گچ گرفت! درست انتهای رونمه.

پدرگفت: توکه زن می خوای بازبون خوش بگوچرا دیگه فیلم بازی می کنی.

پویاگفت: راست می گین پدر؟ حالا چه کسی روبرام درنظرگرفتید؟ پدراشاره ای به قسمتی که ما دخترها نشسته بودیم کرد وگفت: ایناها زیباترازاین دخترها کجا میتونی پیدا کنی؟

پویا نگاه موشکافی به تک تک دخترها کرد وگفت: خب عیبش همینه دیگه, من توانتخاب اینها موندم هرخوشگلی روکه جدا کنم می بینم اون یکی خوشگلتره! وبعد ازاینکه کمی فکرکرد گفت: اصلاً چطوره برای اولیش قرعه کشی کنیم! پدرکه حسابی جا خورده بود گفت: برای اولیش؟ مگه قراره جنابعالی چند تا زن بگیری؟ پویا که خیلی خونسرد بود گفت: ازقدیم گفتن خدا یکی,مرد یکی,زن یکی یکی... دیگه کسی خنده شومخفی نمی کرد که پدرپارسا رو که دراتاق دیگه ای بود صدا کرد وگفت: پارسا جان عموبیا این پسرروببراون اتاق ویه نگاهی به پاش بنداز,ضمنا ًسرش روهم اگه یه معاینه کنی ضررنداره فکرمی کنم به جایی اصابت کرده باشه !

پارسا هم با لبخندی دست پویا روگرفت ودربلند شدن کمک کرد وبه سوی پله ها حرکت کرد .

اگه پارسا پویا روبا خودش نمی برد این بحث تا دیروقت ادامه پیدا می کرد ولی هنگامی که پویا به سالن برگشت ازدخترها پوزش خواست وگفت که قصد جسارت نداشته وچون همگی به اخلاقش آشنایی داشتن هیچ کس به دل نگرفته بود.خاله مهمونها روبه سرمیزغذا دعوت کرد.

هنگام صرف شام پارسا کنارمن نشسته بود ومن هم ازاین موضوع احساس رضایت می کردم.هنگام کشیدن غذا آروم گفت: هرموقع بس شد بگو.

مقداری که کشید گفتم: کافیه ممنون.برای خودش هم کشید ودرحین صرف غذا گفت: مثل اینکه حالت خوب شده؟ دیگه حالت تهاجمی نداری! بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم: باشه هرچه قدرکه دوست داری سربه سرم بذارم وآزارم بده.

پارسا : ولی من چنین قصدی نداشتم.

با دلخوری گفتم: با این رفتارت بهم حق بده که اینطورباشم ضمناً بابت شام ممنون دیگه اشتها ندارم.

تا خواستم ازجام بلند بشم دستم رواززیرمیزدردستش گرفت ومانع شد وگفت:باورکن شوخی کردم،توخيلي حساسی وبعد ازلبخند گرمی گفت: حالا غذات روبخور.

تمام غذام روبدون اینکه بجوم فرودادم و زودترازبقیه ازسرمیزبرخاستم وداخل سالن پذیرایی شدم وخودم رومشغول تماشای تلوزیون نشون دادم درصورتی که کوچکترین توجهی به اون نداشت.

اون شب هنگام خداحافظی پارسا بلوزودامنی روکه برام خریده بود به دستم داد ومن بعد ازتشکرگرفتم وسوارشدم ...

وقتی به منزل رسیدیم پدرومادرکه وارد خونه شدن پویا بسته ای روکه پارسا داده بود به من داد وگفت: بیا این مال توئه پارسا ازم خواست وقتی که رسیدیم خونه بهت بدمش.

زبونم بند اومده بود ونمی دونستم چی باید بگم.یاد حرفش افتادم که غیرمستقیم بهم فهمونده بود زود قضاوت نکنم . تصمیم گرفتم دراولین فرصت ازاوتشکروقدردانی کنم ولی سردرنمی اوردم که چرااون شب که به منزلمون اومده بود سوغاتیموبهم نداد.

بسته روبرداشتم وبه اتاقم رفتم وبازش کردم داخلش یه عروسک پرنسس بزرگ و زیبایی با تاج وچترآفتابگیری دردستش بود.انقدرازدیدنش خوشحال شده بودم که اگه دیروقت نبود با اوتماس می گرفتم.به اتاق پویا رفتم .مشغول تعویض لباس بود وبااون شدتی که پریدم تواتاقش ، پرید هوا ودستشوگذاشت روی قلبش وگفت :

آخه این چه طرزواردشدنه؟قلم ریخت دختر.آخه شاید من الان هیچی تنم نبود،این چه وضعیه.

باخنده دستش روگرفتم وبه اتاقم کشیدم وعروسک رونشونش دادم.

عروسکوگرفت توی دستش اونم مثل من تحسین کرد وگفت: فعلاً بذارتوی جعبه اش تا بعدا ًبگم چکارش کنی.بعدش به سمت درراه افتاد ودستگیره ی دروگرفت توی دستش وگفت : نه!خودمونیم توخجالت نکشیدی درنزده اومدی توی اتاقم؟!!!

درحالیکه می خندیدم گفتم : خب حالا،خوبه که لباس تنت بود وانقدرغربتی بازی درمیاری!

برگشت چند قدم به سمتم اومد وگفت : د نه د ! داشتم درمیاوردم که توپریدی توی اتاق.

-حالا درمیوردی مگه چی میشد؟ توکه همیشه توی استخرمشغول شنا کردنی.

پویا: همینه دیگه ، درک نداری ! اینبارمی خواستم کامل درآرم!!!

درحالی که به طرف درهلش می دادم ومیخندیدم

گفتم : ازاین به بعد اگه خواستی کامل دربیاری دراتاقتو قفل کن لطفا"!

پویا : همین کارم می کنم . آدم تواین خونه امنیت نداره.اصلا" ازکجا معلوم ازتوی سوراخ کلید دید نمی زنی منو؟! هیچ بعید نیست !!

اینبارخودشم خندش گرفت وبالاخره بعد ازکلی سروکله زدن رفت ومنم رفتم سراغ پرنسس خوشگلم.عجیبه که یادش مونده بود من ازبچگی عاشق عروسک بودم.

******

روزای دیگه به دید وبازدید اقوام دورگذشت که من جزیکی دوتا درهیچ کدوم شرکت نکردم.ازکودکی به یاد دارم که روزسیزده بدربه منزل ما اختصاص داره وبرخلاف دیگران که به طبیعت پناه می برن ما توی خونه می مونیم.

بالاخره سیزدهم عید فرارسید.صبح ازخواب بیدارشدم وپنجرۀ اتاقموبازکردم . هوا فوق العاده عالی ودلچسب بود .بعد ازخوردن صبحونه با پویا به مادرکمک کردیم .

به اتاقم برگشتم ویه دوش گرفتم وموهاموخشک کردم .

یه بلوزآستین سه ربع آبی نفتی پوشیدم.جنس خیلی لطیفی داشت.نه نازک بود ونه خیلی ضخیم.سرآستین وپایینش یه لبه ی پهن کرم بازری دوزیهای طلایی رنگ داشت وسرشونه ی چپش ازیقه تا روی بازوبازبود وبجای بند یه زنجیرظریف داشت که به پوست سفیدم خیلی جلوه می داد.یه جین سورمه ای لوله تفنگی هم پوشیدم که کشیدگی پاهام به نمایش گذاشته بود.یه جفت صندل لاانگشتی کرم رنگ هم به پام کردم ولاک براق که سایه ای ازآبی ملایم داشت زدم.چون اصلا" ازلاک پررنگ خوشم نمیومد وتوی ذوق میزد وهمه ی لاکهام ملایم وشیشه ای بود.موهامم بازگذاشتم وجلوشوفرق کج بازکردم وبایه سنجاق خوشگل طلایی جمع کردم یک طرف صورتم.جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم.به نظرم همه چیزعالی بود وراضی بودم.رنگ آبی لباسم با چشمهای خاکستری وموهای پرکلاغیم هارمونی قشنگی بوجودآرده بود.

رفتم دم اتاق پویا وبدون اینکه دربزنم دروبازکردم ورفتم داخل که دادش رفت هوا .

ازحموم اومده بیرون وداشت باموهاش کلنجارمی رفت.رتاوارد اتاق شدم دادش رفت هوا

باااااااااااااااباااااااااااا آخه مگه این اتاق صاحاب نداره سرتومیندازی میای تو؟

بی اختیارزدم زیرخنده .

گفت : انگارتا تولخت منونبینی ول کن نیستی !!!

داشت غرمیزد که یکدفعه ساکت شد وگفت : به به چه خوشگل شدی امشب.

ذوق زده گفتم : راست میگی ؟ لباسم بهم میاد؟

لبخند مرموزی زد وگفت : به چشم میای !!!!

باتعجب گفتم : به چشم کی ؟!

دوباره همون لبخندوزد وبدون اینکه حرف بزنه با لبخندبرگشت سمت آینه.

نزدیک ظهرسروکلۀ مهمونا یکی یکی پیدا شد وهرکدوم که داخل می شدن ازترافیک شکایت می کردن.خانوادۀ دایی که وارد شدن ساحل با اونا نبود وقتی اززندایی دلیلش روپرسیدم گفت که ساحل دیشب ازرفتن به منزل دوست دایی امتناع کرد وما هم برای اینکه تنها نباشه بردیمش گذاشتیم پیش درسا وشب رواونجا موند و امروزبا اونا میاد.

بدون اینکه دلیلش روبدونم دوباره اخمام رفت توهم.

نیم ساعت بعد عمووخاله اومدن ولی ازدرسا وساحل خبری نبود.اعصابم حسابی به هم ریخته بود ودائم به ساعت نگاه می کردم بالاخره بعد ازیکساعت سروکله شون پیدا شد هرسه شاد وسرحال بودن.

ازدرسا وساحل به گرمی استقبال کردم . نباید حساسیت نشون می دادم.

چشمم به پارسا افتاد با شلواروتیشرت مشکی که یه آرم کم رنگ روی سینه ی چپش داشت حسابی نفس برشده بود.برای یک لحظه ماتم برده بود ولی سریع به خودم اومدم وبا اخم فقط گفتم سلام خوش اومدید !

وقتی نشستن برای آوردن چای وارد آشپزخونه شدم سینی چای روجلوی مهمونها گرفتم بعد ازاینکه به رامبد که کنارپارسا نشسته بود تعارف کردم خطاب به پویا گفتم که ازبقیه اوپذیرایی کنه.

باچشمانی بهت زده وکمی هم عصبی منونگاه می کرد ولی بدون اینکه کوچکترین عکس العملی نشون بدم رفتم کناردرسا نشستم وپرسیدم چرا دیراومدن که گفت:ساحل کمی کسالت داشت وازپارسا خواست که اونوبه هواخوری ببره این بود که دیرشد.

نمی دونم چرا دلم گرفت.تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره ازاودوری کنم وزیاد دمخورنشم.هربارموقع پذیرایی نوبت به اونکه می رسید به کس دیگه ای واگذارمی کردم واین رفتارم بیشترناراحتش می کرد ولی کاملاً خونسردی خود روحفظ کرده بود وکوچکترین عکس العملی نشون نمی داد فقط چشمهای خماروزیباش حکایت ازدلخوری داشت.

یک ساعتی گذشته بود که به پیشنهاد پدرهمگی به حیاط رفتن من آخرین نفری بودم که توی سالن بودم هنگامی که قصد داشتم ازدرخارج بشم متوجه شدم روی مبل نشسته وبه تلوزیون خیره شده ولی مشخص بود که حواسش جای دیگه ایه.می خواستم صداش کنم ولی دودل بودم بالاخره دل روبه دریا زدم وگفتم: شما تشریف نمیارید؟

ازرسمی حرف زدنم یکه ای خورد ومثل کسی که ازخواب بیدارشده باشه پوزخندی زد وگفت:اونهایی که باید تشریف بیارن شرفیاب شدن شما بهتره بیشترازاین منتظرشون نذارید !

برای تلافی گفتم: البته بهتره شما هم بعضیا رومنتظرنذارید خداروخوش نمیاد بیشترازاین درانتظاربمونن.

دست به سینه شد تکیه داد به پشتی مبل وچشماشو تنگ کرد وبعد ازمکثی نسبتاً طولانی گفت: ای کاش منوبه این بعضیا معرفی می کردی که حداقل بفهمم درمورد چه کسی مؤاخذه می شم.

ابروهاموبالا انداختم وگفتم: گاهی اوقات خود روبه نفهمی زدن بهترین را فراره.

یکدفعه ازروی مبل بلند شد خیزبرداشت وبه طرفم اومد.انقدرسریع اینکاروکرد که ناخوداگاه یکقدم ه عقب برداشتم . زل زدتوچشمام وگفت : پروا دلیل اینکارا چیه ؟ باورکن همش فکرمی کنم مرتکب یه خطایی شدم که خودم خبرندارم ! حداقل تو. من سخت ترین جراحیاروبه سهولت انجام میدم وازمخفی ترین بیماریها براحتی سردرمیارم ولی توی فورمول اخلاق توگیرکردم !

لبخند پر نازی زدم وگفتم : درعوض دل بعضیاروخوب فهمیدی چطوری باید به دست بیاری!

همونطورکه به چشمام زل زده بود کمی نزدیکترشد وسرانگشتاشوآروم روی بازوی برهنه م کشید وگفت : شایدم برعکس؟

درحالیکه ازتماس دستش مثل کوره می سوختم ونفسم به شماره افتاده بود به سختی گفتم : منظورت چیه ؟

لبخند موذیانه ای زد وگفت : شاید بعضیا تونستن دل منوبه دست بیارن !!!

نفسم به شماره افتاد واحساس خفگی کردم دیگه منتظرنشدم وبه سرعت ازپله ها بالارفتم واوهمچنان به رفتن من چشم دوخته بود.

وارد اتاقم شدم ودرو پشت سرم بستم وروی تخت افتادم وبه اشکهای بی امانم اجازۀ خروج دادم همه جا به نظرم سیاه وتاربود ای کاش مجبورنبودم ازاون اتاق بیرون بیام ولی با صدای مادرآبی به دست وصورتم زدم وبه جمع دیگران پیوستم.نباید اجازه می دادم پی به ناراحتیم ببره. علی رقم میل باطنی با بچه ها شروع به تاب بازی کردم.خوشبختانه کسی متوجه احوال دگرگونم نشد

دمدمای عصرباد وخاک بلند شد. هوای خراب همه روبه داخل فراری داد.

بعد ازصرف یک چای داغ بچه ها ازپویا تقاضا کردن که اونها روبا صدای گرمش مهمون کنه.پویا هم به اتافش رفت وبا گیتارش برگشت.ابتدا دستی به کوکش زد وسپس شروع به نواختن کرد.پنجه های هنرمندش بی وقفه روی سیم ها به رقص دراومد وشروع به خوندن کرد:

اگرسودای عشق اینست من دیوانه خواهم شد

چه جای آشنا؟ کزخویش هم بیگانه خواهم شد

دمیدی یک فسون وزدست بردی صبروهوش من

خدا راترک افسون کن که من افسانه خواهم شد

غم عشق ترا چون گنج دردل کرده ام پنهان

باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد

همه درحس فرورفته بودن وازهیچ کس صدایی درنمی اومد برای لحظه ای نگاهم با چشمهای پارسا تلاقی کرد ولی سریع روموبرگردندم.

پویا همچنان می خوند:

شبی ازروی آتشناک, مجلس رابرافروزی

توشمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد

مرا کنج صلاح وخرقه ی تقوی نمی زیبند

گریبان چاک ورسوا جانب میخانه خواهم شد

هوای بارونی بیرون وآتشی که ازشومینه برمی خواست وسکوتی که برهمه حکمروایی میکرد وازهمه مهمترصدای گرم وگوشنوازپویا محیط شاعرانه ای به وجود آورده بود مثل این بود که همه درخلسه ای شیرین فرورفتن

بدون آن لب میگون,مجو پیمان زهد ازمن

سرپیمان ندارم ,برسرپیمانه خواهم شد

من نه آن رندم که ازمستی شوم بی خود

اگربی خود شوم,زان نرگس مستانه خواهم شد ........


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 57
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 255
  • بازدید ماه : 255
  • بازدید سال : 14,673
  • بازدید کلی : 371,411
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس