loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 450 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
وقتی وارد معبد مزبور شدم دیدم که دیوار ندارد بلکه حیاطی است وسیع که ستونهای مرتفع اطراف آن ساخته اند و یکطرف حیاط باز یعنی بدون ستون میباشد و محراب معبد آنجاست.
بمحراب نزدیک گردیدم و مشاهده کردم بجای اینکه هدایای معمولی یعنی گوسفند قربانی شده و مطهرات روی محراب بگذارند گندم و گل و میوه آنجا نهاده اند و بالای محراب یک نقش سنگی بزرگ بوجود آورده بودند که خد ای آتون را بشکل دایره نشان میداد و از این دایره شعاعهائی باطراف کشیده شده بود و هر شعاع منتهی به یکدست میشد و هر دست یک صلیب حیات را نگاه میداشت.
کاهنان این معبد دارای لباس سفید بودند بدون اینکه سرها را تراشیده باشند و من مشاهده کردم که همه جوان هستند و وقتی من وارد معبد مزبور شدم کاهنان اطراف محراب حلقه زده سرود مقدس میخواندند.
گوش فرا دادم و متوجه شدم که آهنگ سرود در گوش من آشنا میباشد و آنرا در اورشلیم واقع در کشور سوریه شنیده ام. ولی از تمام چیزهای این معبد عجیب تر مجسمه فرعون بود که بالای ستونها بنظر میرسید.
من ستونها را شمردم و دیدم چهل ستون است و روی هر ستون مجسمه سنگی فرعون بزرگتر از جثه او بنظر میرسید. مجسمه ها را طوری ساخته بودند که فرعون دو دست را روی سینه نهاده در یک دست شلاق و در دست دیگر عصای سلطنتی داشت و مجسمه ها محراب را مینگریستند و من نمیدانم کدام مجسمه ساز طرح آن مجسمه ها را ریخته، آنها را بوسیله شاگران خویش ساخته بود ولی میدانم که مجسمه ساز تعمد داشت تمام نواقص اندام فرعون را بر عکس جلوه بدهد.
مثلاٌ فرعون دارای دستها و پاهائی لاغر است و در مجسمه ها دست و پا را طوری قطور کرده بودند که گوئی دستها و پاهای فرعون خیکی استکه آنرا باد کرده اند. از اعضای بدن گذشته مجسمه ساز صورت فرعون را مسخ نموده بود.
تمام هنرمندان و مجسمه سازان گذشته که مجسمه فراعنه قدیم را ساخته اند میکوشیدند که یک مجسمه شبیه به اصل آن باشد و کسی که هزارها سال بعد مجسمه یک فرعون را میبیند بداند که شکل او چگونه بوده است ولی هنرمندی که مجسمه فرعون را تراشیده بود توجه به شباهت نداشت و وقتی انسان صورت فرعون را با زوایای بزرگ و کوچک و گونه های برجسته و صورت دراز میدید بوحشت میافتاد و اگر دوست هنرمند من توتمس حضور داشت و آن مجسمه را مشاهده مینمود می گفت که این مکتب جدید هنری است و در هنر جدید شکل اشخاص و اشیا نباید با خود آنها شباهت داشته باشد بلکه هنرمند هر طور که اشخاص و
اشیاء را میبیند باید صورت و اندام آنها را بکشد یا مجسمه آنان را بسازد و چیزی دیگر که باعث حیرت من میشد اینکه چگونه فرعون مصر آمن هوتپ چهارم موافقت کرده است که مجسمه های او را با این شکل بتراشند و آیا خود او نیز خویش را همینطور میدید و لذا بر مجسمه ساز ایراد نگرفته و او را مانند کسانیکه مرتکب کفر میشوند بدار نیاویخته است.
من متوجه شدم که در معبد جدید تماشاچی زیاد نیست و تماشاچیان دو دسته بودند عده ای از آنها که لباس کتان در بر و قلاده زر برگردن داشتند معلوم بود که از درباریهای مصر هستند و چون میدانند که معبد جدید مورد توجه فرعون است برای تملق بآنجا آمده اند و دسته دیگر عامه مردم بشمار میآمدند که با حیرت سرود کاهنان را میشنیدند بر ای اینکه نمی توانستند معنای آنرا بفهمند و آهنگ سرود در گوششان عجیب جلوه می نمود و آنها از طفولیت با سرودها ئی خو گرفته بودند که از زمان ساختمان اهرام در معبدهای مصر خوانده میشد و آن سرودها طوری در روح آنها جا گرفته بود که اگر در موقع خواب هم میشنیدند معنای آن را میفهمیدند ولی سرودهای جدید برای گوش و روح آنها نامانوس بود.
پس از اینکه سرود خوانده شد مردی که از وضع او معلوم بود که از زارعین است و از صحرا آمده بکاهنان نزدیک شد و از آنها پرسید که آیا ممکن است یک طلسم یا چشم از گوسفندها و گاوهای قربانی شده که خطر را دفع میکند ببهای ارزان باو بفروشند که با خود ببرد و از مخاطرات محفوظ باشد.
کاهنان در جواب آن مرد گفتند که خد ای آتون طلسم و چشم قربانی نمی فروشد و احتیاج بآنها ندارد بلکه هر کس باو معتقد شود او را مورد حمایت و حفاظت قرار خواهد داد بدون اینکه هدیه ای از وی دریافت نماید.
وقتی آنمرد اینحرف را شنید رنگش تغییر کرد و مراجعت نمود و شنیدم که قرقر میکند و میگوید که خدای آتون یک خدای دروغی است و بعد بسوی معبد دیگر یعنی معبد آمون براه افتاد که از کاهنان معبد مزبور طلسم یا چشم قربانی دریافت کند.

زنی از عوام الناس بکاهنان جوان نزدیک شد و گفت مگر خدای شما موسوم به آتون گاو و گوسفند قربانی دریافت نمی کند و کسی برای او قربانی نمینماید که شما گوشت بخورید و فربه شوید. و اگر خدای شما همانطور که میگوئید نیرومند بود کاهنان او میباید فربه باشند نه اینطور لاغر و ناتوان و لاغری شما نشان میدهد که خدائی ناتوان دارید در صورتی که آمون قوی است و بکاهنان خود گوشت میخوراند و بهمین جهت همه آنها فربه میباشند. یکی از کاهنان که قدری مسن تر از دیگران بود گفت آتون از قربانی نفرت دارد و نمیخواهد که خون جانوران را برای او بریزند و تو نباید در این معبد اسم آمون را ببری برای اینکه آمون خدائی است دروغی و عنقریب تخت خدائی او سرنگون خواهد شد و معبد وی ویران خواهد گردید.
زن دو قدم عقب رفت و گفت ای آمون مطلع باش که من اینحرف را نزدم بلکه این مرد اینحرف را زد و لعن تو باید فقط شامل او شود نه من. زن باتفاق افراد دیگر از عوام الناس که در آنجا بودند رفتند و کاهنان با شوخی و خنده خطاب بآنها گفتند بروید بروید ای افراد بی ایمان و بدانید که آمون یک خدای دروغی است و طولی نخواهد کشید که نیروی او مثل علفی که بوسیله داس درو شود از بین خواهد رفت.
آنوقت یکی از مردها خم شد و سنگی از زمین برداشت و بطرف کاهنان پرتاب کرد و سنگ بصورت یکی از آنها خورد و صورتش مجروح گرد ید و کاهنان نگهبانان معبد را صدا زدند که آن مرد را دستگیر نمایند ولی آنمرد گریخت و نتوانستند دستگیرش کنند.
آنوقت من بکاهنان نز د یک شدم و با ادب بآنها گفتم من یک مصری هستم که چندی از این کشور دور بودم . قبل از اینکه از مصر بروم اسم خدای آتون را شنیده بودم لیکن توجه ی باو نداشتم و بعد هم به مناسبت دوری از مصر نتوانستم راجع باین خدا اطلاعی بدست بیاورم و اینک که مراجعت کرده ام میل دارم بدانم که خدای آتون کیست؟ و چه میگوید و چه میخواهد وچگونه باید او را پرستید.
کاهنان قدری مرا نگریستند که بدانند که آ یا قصد تمسخر دارم یا جدی صحبت میکنم و بعد از این که متوجه شدند که سئوال من جدی است یکی از آنها گفت آتون یگانه خدای حق است ... تمام خد ایانی که قبل از آتون آمدند خد ای دروغی بودند و همه آنهائی که بعد از وی میایند نیز خدای دروغی خواهند بود آتون آسمان و زمین و رود نیل و تمام جنبدگان را آفریده است و همواره بوده و بعد از این خواهد بود و اکنون بر فرزند خود فرعون آشکار شده و همه باید او را بپرستند . این خدا برخلاف سایر خدایان که همه دروغی هستند از مردم هدیه نمیخواهد و مایل نیست کسی برای او قربانی کند و غنی و فقیر را بیک نظر مینگرد و هر کس باو معتقد شود او را در پناه خود قرار میدهد.
آتون بر عکس خدایان دروغی هرگز نمی میرد و در همه جا هست و هیچ واقعه بدون اراده او انجام نمی گیرد. گفتم این سنگ که اکنون صورت این کاهن جوان را مجروح کرد بر حسب اراد? آتون بصورت او خورد زیرا تو میگوئی که هیچ واقعه بدون اراد? او بانجام نمیرسد.
کاهنان وقتی این حرف را شنیدند با حیرت نظری بهم انداختند و گفتند معلوم میشود که تو قصد داری ما را مسخره کنی.
لیکن کاهنی که سنگ خورده بود با صدای بلند گفت آری این واقعه بر حسب اراده آتون اتفاق افتاده زیرا من لایق او نیستم و او این واقعه را بوجود آورد تا اینکه من خود را لایق او بکنم . علت اینکه آتون این واقعه را برای من بوجود آورد این بود که من در روح خود از محبوبیتی که نزد فرعون دارم مغرور شدم و آتون را فراموش کردم و علت محبوبیت من نزد فرعون این است که دارای صدائی خوب میباشم و میتوانم سرود بخوانم و فرعون وقتی دید که من حاضرم که بخدای او ایمان بیاورم مرا به معبد فرستاد و باین پایه رسیدم.
گفتم از این قرار خدای آتون آن قدر توانائی دارد که میتواند فرعون را وادارد تا مردی را ناگهان از خاک بلند کند و وارد معبد نماید که وی کاهن شود.
یکی از کاهنان گفت فرعون ما توجه ی بوضع مادی اشخاص ندارد بلکه از نیروئی که آتون باو داده استفاده می کند و قلب دیگران را میخواند و می فهمد که آیا لایق ترقی هستند یا نه
گفتم چگونه فرعون میتواند که قلب دیگران را بخواند و به آنچه در دل دارند پی ببرد زیرا فقط اوزیریس دارای این قدرت میباشد و توانایی دارد قلوب دیگران را بخواند. (اوزیریس یکی از خدایان معروف مصر بود و چون نام این خدا در تواریخی که اروپا ئی ان راجع به مصر نوشته اند زیادتر ذکر شده در بین خدایان مصری بیشتر معروف میباشد ).

وقتی من این حرف را زدم کاهنان بین خود شروع به صحبت کردن و مشورت مینمودند که جواب مرا چه بدهند و یکی از آنها گفت: اوزیریس یک خدای درجه دوم بلکه درجه سوم و چهارم و آنهم موهوم است . اوزیریس وجود ندارد بلکه وهم عوام آن را بوجود آورده ولی آتون وجود دارد و خدای نامرئی و همیشگی است و فرعون در عین حال که انسان میباشد جوهر آتون را دارد.
بهمین جهت میتواند در آن واحد دارای چند شخصیت باشد و علت اینکه میتواند قلب دیگران را بخواند برای این است که در آن واحد چند شخصیت دارد و مثل این که در یک آن چند نفر است و بهمین جهت هنرمندی که مجسمه فرعون را ساخته و تو آن مجسمه را بالای ستون ها می بینی وی را طوری ساخته که هم زن باشد و هم مرد. زیرا جوهر خدا در فرعون هست و به مناسبت این جوهر توانائی این را دارد که هم دارای نیروی مذکر باشد و هم واجد نیروی مونث.
من سر را با دو دست گرفتم و گفتم من مثل این زن که هم اکنون از اینجا رفت مردی ساده هستم و نمیتوانم که معنای صحبت شما را بفهم و عقل من قبول نمیکند که یک نفر هم مرد باشد و هم زن . هم بتواند نطفه بوجود بیاورد و هم یک رضیع را در شکم بپروراند و بزرگ کند و بدنیا تحویل بدهد . دیگر اینکه خود شما هم در خصوص خد ای آتون اختلاف دارید و مثل این که نمیدانید او کیست و چه میگوید زیرا وقتی من سئوالی از شما میکنم با یکدیگر مشورت مینمائید و بعد جواب مرا میدهید.
کاهنان بر این گفته اعتراض کردند و گفتند اینطور نیست و ما در خصوص خد ای آتون کوچکترین تردید و اختلاف نداریم. و او خدائی است کامل یعنی بدون نقص و همواره بوده و پیوسته خواهد بود.
ولی ما ناقص هستیم و چون نقص داریم نمیتوانیم خدای آتون را درست بشنا سیم لیکن هر قدر فکر و مطالعه کنیم بیشتر و بهتر او را خواهیم شناخت و بطور حتم چند سال دیگر ما بهتر از امروز خدای آتون را میشناسیم و بیست سال دیگر شناسائی ما خیلی زیادتر از امروز است و فقط یکنفر آتون را بطور کامل میشناسد و او فرعون است. زیرا او جوهر آتون است و مثل این که روح فرعون، آتون میباشد.
با اینکه این حرف مرا متقاعد نکرد خیلی در من تاثیر نمود چون متوجه شدم از روی صمیمیت ادا شد و من فهمیدم که در این گفته کاهنان یک حقیقت بزرگ ممکن است وجود داشته باشد و حقیقت مزبور این است که ما نفهم هستیم نه خدایان و چون عقل و فهم ما ناقص و قاصر است خیال می کنیم که دیگران نفهم و بی عقل هستند. فهمیدم که در جهان ممکن است حقائقی وجود داشته باشد که چشم ما نمیبیند و گوش ما نمیشنود و دست ما لمس نمی نماید معهذا آن حقایق وجود دارد . بنابراین وقتی که ما چیزی نمی فهمیم نباید منکر آن بشویم و بگوئیم که وجود ندارد و شاید فرعون هم حقیقتی را یافته که بنام آتون میخواند ولی من که عقل و فهم درست ندارم نمی توانم بفهمم آتون کیست و چیست
چون نتوانستم آشنا یان خود را پیدا کنم به منزل مراجعت کردم و دیدم که کاپتا طبق دستور من کتیبه ای بالای خانه نصب کرده و خود در خانه نشسته یک سبوی آبجو مقابل خود نهاده گاهی جرعه ای از آن مینوشد.
در خانه من چند بیمار نشسته بودند و انتظار مراجعت مرا میکشیدند و من بدوا مادری را فرا خواندم که طفلی نحیف در آغوش داشت و بمن میگفت روز بروز طفل شیرخوار او ضعیف تر میشود. من دیدم نه مادر بیمار است و نه طفل و بمادر گفتم بیماری طفل تو ناشی از این است که تو غذای کافی نمی خوری و اگر غذای کافی بخوری و شیر مکفی به بچه ات بنوشانی او فربه خواهد شد. و بعد از این که زن رفت غلامی را معاینه کردم که انگشت وی زیر سنگ آسیاب دستی رفته بود و زخم انگشت وی را دوا زدم و بستم . آنگاه مردی را که کاتب بود مورد معاینه قرار دادم و دیدم یک غده به بزرگی یک مشت در وسط گلوی اوست و دوائی که از یک گیاه دریائی گرفته میشود باو خورانیدم و گفتم این غده باید از وسط گلوی تو بیرون بیاید و تو بعد از آن باید مدتی دراز بکشی تا زخم بهبود یابد آیا ممکن است که من بخانه تو بیایم و در آنجا این غده را از گلویت بیرون بیاورم و مرد جواب مثبت داد و قرار شد که من روز بعد بخانه او بروم و غده را از گلویش بیرون بیاورم. مرد وقتی میخواست برود دو حلقه مس از جیب بیرون آورد که بابت حق العلاج بمن بدهد و باو گفتم من هنوز تو را معالجه نکرده ام که چیزی از تو دریافت کنم. گفت تو بمن دوا خورانیده ای و من باید حق تو را تقدیم کنم. گفتم من بدون اینکه از تو هدیه ای بگیرم تو را معالجه خواهم کرد و در عوض اگر روزی محتاج کاتب شدم از هنر تو استفاده خواهم نمود.
بعد زنی جوان که در یکی از خانه های عمومی مجاور زندگی میکرد چشم های خود را بمن نشان داد و گفت چشم من درد میکند و درد چشم را رفع کن.
من در چشم او دارو ریختم و زن میخواست که حق العلاج مرا مثل زنهائی که خود را ارزان میفروشند تادیه کند و من بوی گفتم که یک نوع ناخوشی دارم که مانع از این است که با زنها تفریح نمایم و برای اینکه بهتر باو خدمت کنم دو برآمدگی کوچک مثل دگمه را که روی شکم او بود برداشتم که در نظر مشتریها زشت جلوه ننماید.

ولی در آن روز اول من حتی یک حلقه کوچک مس از بیماران نگرفتم بطوری که وقتی آنها رفتند و کاپتا برای من غذا آورد گفت ارباب من تو امروز آنقدر از کار خود استفاده نکردی که بهای نمکی که من در این طعام ریخته ام عاید تو شود. کاپتا غلام من غذای مزبور را که یک مرغا بی بریان بود آن روز از یکی از خوراک پزی های طبس خریداری کرد و گرم نگاهداشت تا اینکه هنگام صرف غذا بمن بخوراند.
در شهر طبس مرغا بی و غاز را طوری بریان میکنند که من نظیر آنرا در هیچ یک از کشورهای ندیده ام و در شهر ما مرغابی و غاز را در یک ظرف فلزی میگذارند و درش را میبندند و بعد ظرف را در کوره ای جا میدهند و در نتیجه مرغابی و غاز طوری کباب میشود که تمام مایعات آن در خود غذا باقی میماند و تلف نمیگردد و این نوع غذا پختن در هیچ کشوری متداول نیست و فقط در طبس این غذای لذیذ را طبخ میکنند. (این قسمت از سرگذشت سینوهه هم ثابت میکند که پختن غذا در فر ( تنور ) که ما تصور میکنیم از اختراعات رومیها میباشد و از آنها به اروپائیان سرایت کرده از ابتکار مصریها بوده و سکنه شهر طبس اینطور غذا می پخته اند ).
کاپتا در آنشب آشامیدنی گوارا بمن نوشا نید و با این که در آن روز حق العلاج از کسی نگرفته بودم طوری خوشوقت بودم که گوئی بازرگانی توانگر را معالجه کرده ام و او بمن یک گردن بند زر داده است.
این را هم بگویم غلامی که من آن روز انگشت او را معالجه کردم چند روز دیگر که انگشتش بکلی خوب شد نزد من آمد و یک پیمانه آرد بر ای من آورد و میگفت آرد مزبور را از یک آسیاب سرقت کرده تا اینکه حق العلاجی بمن بدهد و لذا طبابت روز اول من بقدر یک پیمانه آرد برایم سود داشت ولی من آرد را از غلام نپذیرفتم و گفتم مال تو باشد.
روز بعد غلام من که از خانه بیرون رفته بود مراجعت کرد و بمن گفت سینوهه من تصور میکنم امروز و روزهای بعد بیماران زیاد بتو مراجعه خواهند کرد زیرا وقتی بیرون رفتم شنیدم که مردم میگویند که از دیروز طبیبی در خانه مسگر سابق منزل کرده که خیلی حذاقت دارد و بیماران را معالجه میکند و از آنها چیزی دریافت نمینماید و به بیماران فقیر حلقه های مس میدهد . کاپتا می گفت که فقراء بیکدیگر توصیه میکنند که زودتر باین طبیب مراجعه کنند تا هم مرض خود را معالجه نمایند و هم از او مس بگیرید زیرا این طبیب که اینطور بمردم فلز میدهد و چیزی دریافت نمینماید بزودی طوری فقیر خواهد شد که مجبور میشود
خانه خود را هم بفروشد و از این محله برود . بعضی هم می گفتند که این سینوهه شاید دیوانه است و اگر باین دیوانگی ادامه بدهد او را در یک اطاق تاریک محبوس خواهند کرد و روی سرش زالو خواهند گذاشت تا دیوانگی وی از بین برود. من که این حرفها را از مردم شنیدم بر حماقت آنها خندیدم چون میدانستم که تو ارباب من مردی ثروتمند هستی برای اینکه طبق دستور تو من فلزات تو را بکار انداختم و تو میتوانی از سود طلائی که داری بخوبی زندگی کنی و هر شب مثل امشب مرغابی یا غاز بخوری.
بعد غلام من گفت و لی من از یک چیز تو میترسم و آن عادی نبودن تو است و تو یکمرد معمولی نمیباشی و بهمین جهت ممکن است یک روز در صدد بر آئی که هر چه زر داری دور بریزی و این خانه را به ضمیمه من که غلامت هستم بفروشی زیرا یک مرتبه این کار را کردی و خانه خود به ضمیمه مرا بیک زن که عاشق او شده بودی فروختی و اگر من نمیگریختم اکنون غلام آن زن بودم این است که فردا تو باید کاغذی را بوسیله کاتب بنویسی و در آن بگو ئی که من آزاد هستم و میتوانم به طیب خاطر هر جا که میل دارم بروم و کسی نمیتواند مرا خریداری نماید زیرا غلام نمی باشم. و من از این جهت از تو نوشته می خواهم که حرف از بین میرود ولی نوشته تا ابد باقی میماند زیرا پاپیروس از بین رفتنی نیست.


فصل بیست وهفتم

آن شب که کاپتا این حرف را زد من بمناسبت این که در طبس فقرا را مجانی معالجه کرده بودم شادمان بودم و غذا و آشامیدنی هم شادمانی مرا زیادتر کرد.
بهار بود و گلهای اقاقیا هوا را معطر میکرد و از اسکله رود نیل بوی کالاهای سوریه بمشام میرسید و از منازل عمومی موسیقی سریانی شنیده می شد و جغدها خوانندگی می کردند و من روح خود را مشعوف مییافتم و بهمین جهت به کاپتا اجازه دادم که در یک جام سفالین برای خود نوشیدنی بریزد و باو گفتم کاپتا قبل از این که تو از من بخواهی که من تو را آزاد کنم من در باطن تو را آزادکرده بودم.
آزادی تو از روزی شروع شد که من و تو میخواستیم از این شهر فرار کنیم و من فلز نداشتم و تو مجموع پس انداز یک عمر خود را بمن دادی تا اینکه بتوانیم بگریزیم.
آن روز من تصمیم گرفتم بمحض اینکه ثروتمند شدم تو را آزاد کنم و بعد بتو بگویم اگر مایل هستی مثل یک خادم نه غلام نزد من بمان وگرنه هر جا که میخواهی برو.
اینک هم بتو میگویم که آزاد هستی و برای مزید اطمینان تو فردا بوسیله کاتب نوشته ای خواهم نوشت که تو اطمینان داشته باشی که آزاد میباشی ولی چون گفتی که من از سود زر خود زندگی خواهم کرد بگو چگونه زر بمن سود میرساند و مگر تو بطوریکه من گفته بودم طلاهای مرا در معبد آمون به ودیعه نگذاشتی؟
کاپتا با یگانه چشم خود مرا نگریست و گفت نه سینوهه . اینک که من آزاد هستم بتو میگویم که من دستور تو را اجرا نکردم و طلای تو را در معبد آمون به ودیعه نگذاشتم برای اینکه دستور تو دور از عقل بود و من دستورهای منافی با عقل را اجراء نمیکنم و چون میدانم که ممکن است یکمرتبه خشمگین شوی برای احتیاط عصای تو را پنهان کرده ام که مبادا ضربات عصا را روی شانه ها و پشت من فرود بیاوری . و اما برای اینکه بدانی چرا دستور تو را اجرا نکردم میگویم که فقط ابلهان طلای خود را بمعبد می سپارند زیرا بودیعه گذاشتن زر در معبد دو عیب بزرگ دارد.
اول اینکه کاهنان و در نتیجه فرعون مصر به میزان ثروت تو پی میبرند و می فهمند که تو چقدر زر داری و یکی از کارها که دلیل دیوانگی میباشد این است که انسان میزان دارایی خود را باطلاع دیرگان برساند.
دوم اینکه وقتی تو طلای خود را بمعبد میسپاری تا اینکه در خزانه معبد بماند باید هر سال مقداری از همان زر را بابت حق الزحمه خزانه داری بمعبد بدهی و در نتیجه سال بسال از میزان طلای تو کاسته میشود.
این است هنگامی که تو از خانه بیرون رفتی تا این که در شهر گردش کنی و دوستان قدیم را ببینی من در شهر بحرکت در آمدم که بدانم چگونه میتوان طلا را بکار انداخت تا اینکه انسان از سود آن بهره مند شود و بدون اینکه کاری انجام بدهد و زحمت بکشد سود ببرد . من فهمیدم که در شهر طبس دیگر هیچ کس طلای خود را به معبد آمون نمی سپارد برای اینکه اعتماد ندارد و می ترسد که طلای او از بین برود و چون برای سپردان طلا نم ی توان به معبد اعتماد کرد لاجرم در سراسر مصر جائی مطمئن وجود ندارد که انسان بتواند طلای خود را بآ نجا بسپارد دیگر اینکه ضمن اطلاعاتی که کسب کردم مطلع شدم که خدای آمون زمین های خود را می فروشد.
گفتم دروغ میگوئی و خدای آمون یعنی معبد آمون هرگز زمین نمیفروشد بلکه پیوسته زمین خریداری میکند و هر سال بر ثروت خود میافزاید.
کاپتا گفت ولی اکنون معبد آمون پنهانی زمینهای خود را می فروشد و اراضی مزبور را مبدل به زر و سیم میکند و آنها را در خزانه خود جا میدهد. و از بس معبد آمون زمین ها را فروخته و زر و سیم جمع آوری کرده اکنون در مصر سیم و زر کمیاب شده است. گفتم آیا تو زر مرا دادی و زمین خریداری کردی
کاپتا گفت نه ارباب من ، من زر تو را ندادم و زمین خریداری نکردم برای اینکه نه من از زراعت اطلاع دارم و نه تو و اگر طلای تو را میدادم و زمین خریداری میکردم مباشرین و زارعین و غلامانیکه در مزارع کار میکنند محصول مزارع تو را از من میدزدیدند در صورتی که اینک من در شهر طبس میدزدم یعنی دیگران را فریب میدهم.
دیگر اینکه من حس کردم که فروش زمین از طرف معبد آمون یعنی از طرف معبدی که بیش از صدها سال است که زمین خریداری میکند بدون علت نیست و معبد مزبور میداند که نمی تواند در آ ینده مقابل خدای جدید مقاومت نماید و باید از بین برود و لذا پیشاپیش زمین های خود را میفروشد که این ز ینها نصیب خدای جدید فرعون ما نشو د . لذا خرید زمین هائی که معبد آمون می فروشد خطرناک میباشد. زیرا ممکن است خدای جدید دعوی کند که تمام ارا ضی خدای گذشته که از طرف او بمردم فروخته شده بوی تعلق دارد و تمام زمین هایی را که مردم از معبد آمون خریداری کرده اند ضبط نماید بدون اینکه بهای آنها را بمردم بپردازد.

گفتم اینها که گفتی مسائل متفرقه بود و من از تو پرسیدم که طلای مرا چه کردی و بچه مصرف رسانیدی که میگویی سود آن عاید من خواهد گردید.
کاپتا گفت نظر باین که معبد آمون زمین های کشاورزی خود را می فروشد و طلا و نقره جمع آوری میکند بطوری که گفتم زر و سیم در مصر کم شده است و کمیابی زرو سیم سبب گردیده که بهای خانه اعم از خانه مسکونی و چند محل بازرگانی خریداری کردم و تو این منازل را اجاره خواهی داد و هر سال اجاره آنها را در یافت خواهی کرد و پیوسته خانه های تو باقی است و بتو سود میدهد و چون من فکر میکردم که از طرف تو برای خرید این خانه ها اختیار تام دارم بدون مهر تو آنها را خریداری کردم و اگر خریداران بمن هدیه ای بعنوان حق الزحمه بدهند بتو مربوط نیست بلکه مربوط به حماقت خودشان است ز یرا در این عمل من چیزی از تو نمی دزدم بلکه از خریداران هدیه ای دریافت میکنم و اگر تو هم مایل باشی که هدیه ای به غلام سابق خود بدهی خواهم پذیرفت.
گفتم کاپتا من بتو هدیه ای نخواهم داد بر ای اینکه میدانم که تو در این کار نفع خود را در نظر گرفته ای و پیش بینی میکنی که از راه گرفتن کرایه و نیز از راه خرج تراشی بعنوان لزوم مرمت خانه ها خیلی از من خواهی دزدید.
کاپتا گفت اشتباه میکنی و اگر تو یک ارباب ستمگر و ممسک بودی من این فکر را میکردم و پیش بینی مینمودم که چگونه در آینده از این خانه ها استفاده کنم.
ولی تو اربابی هستی رئوف و کریم و لزومی ندارد که من این حسابها را نزد خود بکنم بر ای اینکه هرچه تو داری زیر دست من است و من مال تو را مال خودم میدانم و وقتی رعایت منافع تو را مینمایم در واقع رعایت منافع خود را کرده ام و بهمین جهت با قسمتی دیگر از طلای تو مقداری غله بطور پیش خرید از زارعین خریداری کردم.
گفتم کاپتا برای چه غله خریداری کردی
کاپتا گفت این نزاع که اکنون بین دو خدا در مصر شروع شده بطور حتم بر ای ملت مصر عواقب وخیم خواهد داشت . برای اینکه هر وقت خدایان با یکدیگر نزاع میکنند مثل مواقعی که بزرگان نزاع مینمایند وبال آن عاید مردم میشود و ملت باید برای نزاع خدایان و بزرگان قربانی بدهد من فکر میکنم که بر اثر نزاع این دو خدا در مصر اوضاع قرین هرج و مرج خواهد گردید و بی نظمی و درهم ریختگی مزارع را مبدل به صحر ای لم یزرع خواهد کرد. از این گذشته امروز هر کس که قدری زر و سیم دارد از بیم نزاع خدایان زمین خریداری مینماید برای اینکه میداند که زر و سیم را بسرقت میبرند ولی زمین را نمیتوان بسرقت برد. کسانی که زمین خریداری مینمایند همه بازرگان یا جزو درباریان یا کاهنان هستند که زمین را از معبد خریداری مینمایند تا این که از تصرف معبد بیرون بیاوردند و مال خودشان بشود.
ولی هیچ یک از این اشخاص کشاورز نمی باشند و نمیتوانند زمین را کشت و زرع نمایند و درنتیجه تمام این اراضی زراعتی بایر میماند و محصول غلات و حبوب خیلی کم میشود و مصر گرفتار کمبود خواربار خواهد گردید و آنوقت خواهیم توانست غلاتی را که خریداری کرده ایم به بهای خوب بفروشیم. (میکاوالتاری فنلاندی خاطرات سینوهه ر ا از روی پاپ یروس های مصری که در موزه لوور فرانسه هست نوشته و آن پاپیروس ها مسبوق است به دورهای بین هزار و چهار صد تا هزار و سیصد و پنجاه سال قبل از میلاد مسیح تقریبا سه هزار و چهارصد سال قبل معهذا ملاحظه میکنید که وضع خرید اراضی در مصر شبیه بود بخرید اراضی
در ایران در چهل و سی سال اخیر از طرفی کسانی که کشاورز نبودند تا زراعت کنند بلکه زمین را فقط برای این می خریدند که بگذارند بدون کشت و زرع بماند تا گران شود و من شخصی را میشناختم که مدتی است رخ در نقاب خاک کشیده و از او نام نمی برم و آن شخص میلیونها مترمربع زمین را خریداری کرده بود بی آنکه خود زراعت کند یا دیگران در آن اراضی زراعت کنند فقط برای اینکه در آینده بتواند به بهای بسیار گزاف بفروشد ).
من میدانم که تو فکر میکنی که غله مانند سنگ نیست که هزارها سال باقی بماند بلکه موش ها غله را میخوردند و غلامان آنرا میدزدند. ولی تا انسان قدری ضرر را تحمل نکند نائل به تحصیل سود بسیار نمیشود و من قسمتی از این خانه ها را که خریداری کرده ام بر ای انبار غله است تا غلاتی را که خریداری میکنیم در آن جا بدهم و مواظبت خواهم کرد که نه موشها غله را بخورند و نه غلاما ن بدزدند . و روزی هم که غلات را فروختیم و به انبارها احتیاج نداشیتم آنها را به بازرگانان اجاره میدهیم تا اینکه کالاهای خود را در آن جا بگذارند یا تجارتخانه کنند.
گفتم کاپتا من بر خلاف تو امیدوار نیستم که این کارها برای من سودمند باشد ولی نظر باینکه معاملاتی کرده ای من ایراد نمیگیرم مشروط بر این که در آینده مرا آسوده بگذاری و برای اداره این خانه ها و فروش غلات باعث زحمت من نشوی.

کاپتا گفت من یک فکر دیگر هم کرده ام که برای ثروتمند شدن تو خیلی مفید است و آن خریداری یکی از بازارهای فروش برده می باشد و گرچه من از زراعت سر رشته ندارم و لی در عوض تا بخواهی در خرید و فروش برده بصیر هستم و میدانم که بردگان را چگونه با ید ارزان خریداری کرد و عیب آنها را پنهان نمود تا اینکه خریدار بنواقص آنها پی نبرد و نیز میدانم چطور باید بوسیله چوب و شلاق بردگان را مطیع کرد زیرا خود برده بودم و کسی که غلام باشد بتمام رموز برده فروشی آشناست و من بتو اطمینان میدهم که اگر ما این بازار را خریداری کنیم بعد از چند سال تو یکی از توانگران بزرگ مصر خواهی شد.
گفتم کاپتا با اینکه برده فروشی سودمند است من میل ندارم که برده خرید و فروش کنم برای اینکه برده فروشی کاری است کثیف و نفرت انگیز. من میدانم که بسیاری از سوداگران این کار را میکنند و همه برده خریداری مینمایند و همه به برده احتیاج دارند و من هم در گذشته تو را و کنیزی را که برایم آورده بودی خریداری کردم لیکن امروز میل ندارم که برده فروش باشم.
کاپتا آهی کشید و گفت من نمیدانم که تو چرا اینطور هستی و برای چه نمیخواهی که مثل سایرین در مدتی کم بدون زحمت ثروتمند شوی ما اگر یک بازار برده فروشی و چند خانه عمومی خریداری میکردیم کنیزان زیبا را از بازار برده فروشی به خانه های مزبور منتقل می نمودیم و هر شب از هر یک از آن خانه ها سودی بسیار بدست می آوردیم.
ولی چه کنم که خدایان اربابی بمن داده اند که سلیقه او غیر از دیگران است. ولی حال که نمیخواهی بازار برده فروشی و خانه عمومی خریداری کنی درخواست دیگر مرا بپذیر.
پرسیدم درخواست تو چه میباشد کاپتا گفت چون تو امروز مرا آزاد کرده ای من میل دارم که این واقعه را جشن بگیرم و با این که درخواست من در نظر تو دور از ادب جلوه خواهد کرد میل دارم که تو با من بیائی تا باتفاق برویم و در دکه دم تمساح واقع در کنار شط در حوزۀ بندری از مشروب آن میخانه که بهمین نام دم تمساح خوانده میشود بنوشیم و این مشروبی است قوی که بیش از نوشیدنیهای دیگر نعشه دارد.
با اینکه درخواست کاپتا دور از ادب بود و یک غلام یا خادم از ارباب خود نباید درخواست نماید که باوی بمیخانه برود و در آنجا چیزی بنوشد من درخواست کاپتا را پذیرفتم. چون در آن شب خوشحال بودم و فکر میکردم که رفتن به دکه و در آنجا تفریح کردن بدون مناسبت نیست.
دیگر اینکه بخاطر میاوردم که وقتی ما در کرت بودیم کاپتا حاضر شد که باتفاق من وارد خانه خدا شود در صورتی که میدانست کسی از آن خانه مراجعت نخواهد کرد . من هم اکنون باید درخواست او را بپذیرم و با وی بمیخانه بروم زیرا رفتن به دکه خیلی آسان تر از این است که انسان بداند بجائی میرود که دیگر نمیتواند از آنجا برگردد.
کاپتا وقتی شنید که من درخواست او را پذیرفتم خیلی خوشوقت شد و رفت و بالا پوش و عصای مرا که پنهان کرده بود آورد و بالاپوش مرا بر دوشم نهاد و عصا را بدستم داد و ما از خانه خارج شدیم و بطرف میخانه دم تمساح براه افتادیم.
دکه دم تمساح در وسط محله بندری بین دو خانه قرار گرفته بود و قبل از اینکه وارد میخانه شویم من دیدم که بالای میخانه یک تمساح بزرگ خشک شده آویخته است که چشمهای شیشه ی دارد و دهان بازش دندانهای تیز او را نشان میدهد.
وقتی قدم به دکه نهادیم مشاهده کردم که دارای دیوارهای سطبر میباشد و فایدۀ دیوارهای کلفت این است که در فصل تابستان خنکی و در فصل زمستان حرارت را در میخانه حفظ کند.
از وضع ورود کاپتا فهمیدم که وی لااقل یک مرتبه به آن میخانه رفته با وضع محلی آشنا است و پس از اینکه نشستیم من مشاهده کردم که کف میخانه و دیوارها مثل منازل توانگران مفروش با چوب است و روی چوب دیوارها نقوش گوناگون دیده میشود.
کاپتا که دید من متوجه چوب کف میخانه و دیوارها شده ام گفت این چوب ها که میبینی از کشتیهای کهنه که اوراق کرده اند بدست آمده است و هر یک از این چوب ها از یک کشتی بوده که در دریاها حرکت میکرده و باد و باران رنگ آنها را تغییر داده است.
مشتریهایی که در دکه بودند نظری از روی کنجکاوی بمن انداختند و بعد بکار خود مشغول شدند.
کاپتا دستور داد که بر ای ما دم تمساح بیاورند و بصاحب دکه گفت که مشروب ما را خود تهیه نماید و معلوم می شد که دم تمساح مشروبی است که باید آن را تهیه کرد یعنی مانند نوشیدنیهای دیگر نیست که بی معطلی آن را از سبو در پیاله بریزند و بیاورند.

بعد من دیدم که زنی دو پیاله بدو دست گرفت و بطرف ما روان شد و وضع او نشان میداد که خدمتکار میخانه است آن زن خیلی جوان نبود و در کشوری مثل مصر که زنها عریان هستند لباس در برداشت و یک حلقه نقره از گوشش آویخته و دو دستبند زر اطراف مچ دستهای او دیده میشد. هر چه نزدیک تر میشد بیشتر او را زیبا میدیدم و وقتی بما رسید مشاهده کردم که ابروهای باریک و قوسی و چشم های گیرنده دارد و گندم گون است . وقتی من نظر به چشمهای او دوختم و مثل بعضی از زنها که سر را بر میگردانند سر را بر نگردانید بلکه در چشم های من نگریست. من یکی از دو پیاله را از دست زن گرفتم و پیاله دوم را کاپتا گرفت و باو گفتم ای زن زیبا اسم تو چیست؟ زن گفت اسم من مریت است و کسی مرا بنام زن ز یبا صدا نمیزند و چون تو مرا باین نام خوانده ای میفهمم که مردی محجوب هستی و مثل یک جوان نورسیده که با این گونه حرفها بخود جرئت میدهد تا این که بتواند دست خود را روی دست یک زن بگذار تو هم بخود جرئت میدهدی که دست را روی دست من بگذاری. بعد از من پرسید آیا تو پزشک نیستی و اسم تو سینوهه نیست
گفتم چر ا... گفت اگر میل دار ی که باز ما را در این میخانه از دیدار خود مسرور کنی مرا بنام زن ز یبا صدا نزن و نسبت بمن تحقیر نکن.
از وی پرسیدم تو چگونه دانستی که من سینوهه هستم؟ مریت گفت شهرت تو زودتر از خودت وارد این میخانه شد بطوری که من به محض این که وارد شدی تو را شناختم و اکنون می بینم که شهرت تو بدون علت نبوده است.
وقتی مریت با من صحبت میکرد تبسم می نمود ولی من میدیدم که تبسم او حاکی از شادمانی نیست بلکه نشانه اندوه است و از چشم زن نیز این اثر احساس میشد.
گفتم مریت اگر تو از زبان کاپتا که این جا حضور دارد و درگذشته غلام من بوده و من امروز وی را آزاد کردم وصفی از من شنیده ای بدان که نمیتوان بگفته او اعتماد کرد . زیرا این مرد فطرتی مخصوص دارد و جوهر فطرت او این است که زبانش نم یتواند.__
بین راست و دروغ را فرق بدهد و بیشتر دروغ میگوید. و من با اینکه پزشک هستم نتوانستم این مرض را در او معالجه کنم و ضربات عصای من هم از لحاظ معالجه این عیب بدون نتیجه ماند.
مریت با اندوه تبسم کرد و گفت سینوهه دروغ در بسیاری از مواقع بهتر از راست است برای اینکه دروغ انسان را امیدوار و دلخوش میکند در صورتی که حرف راست سبب ناامیدی میگردد.
مثلا وقتی تو به من میگوئی ای زن زیبا با این که می فهمم که دروغ میگوئی قلب من از این دروغ شادمان میشود. ولی من میل دارم که از این مشروب دم تمساح که بر ای تو آورده ام بنوشی و بمن بگوئی که آیا این مشروب قوی تر است یا نوشابه هائی که در کشورهای خارج نوشیده ای.
من بدون اینکه چشم از مریت بردارم جرعه ای از مشروب مزبور را نوشیدم ولی بعد نتوانستم او را نگاه کنم زیرا حلق و آنگاه شکم من سوخت و یکمرتبه خون در بدنم بجوش آمد و پس از اینکه آرام گرفتم و اثر نشئه آشکار شد اظهار کردم کاپتا گرچه بسیار دروغ میگوید ولی آنچه راجع به مشروب این میخانه گفت درست است زیرا نوشابه تو از تمام مشروبا تی که من در کشورهای خارج نوشیدم قویتر میباشد و حرارت آن بیش از روغن سیاهی است که سکنه بابل از زمین بدست میآوردند و در چراغ های خود میسوزانند (مقصود نو یسنده از این روغن سیاه نفت است ) و همانطور که یک تمساح واقعی با یک ضربت دم خود یک مرد قوی را بزمین می زند نوشابه تو هم یکمرد توانا را از پا در میآورد از حلق من رایحه و طعم معطر چند نوع علف و ادویه احساس میشد. و من یکمرتبه خود را با نشاط دیدم و مایل شدم که با مریت بیشتر صحبت کنم و باو گفتم : مریت من نمیدانم آ یا این نوشابه مرا اینطور شادمان کرد یا اینکه حضور تو روح مرا بوجد آورده
است هم ینقدر میفهمم که خوشحال هستم و میل دارم که دست خود را روی دست تو بگذارم و اگر از این حرکت ناراضی میشوی بر من خرده نگیر برای اینکه دم تمساح تو مرا جسور کرده است.
زن قدری عقب رفت و گفت من صاحب این میخانه نیستم و خدمتکار اینجا میباشم ولی این نوشابه را من تهیه میکنم و یگانه جهیزی که پدرم بمن داده طرز تهیه این نوشابه است و بقدری این مشروب موردتوجه مردم میباشد که غلام تو کاپتا که میگوئی او را آزاد کرده ای خود را عاشق من جلوه میدهد تا بتواند چگونگی تهیه کردن این مشروب را از من یاد بگیرد.
وقتی غلام تو متوجه شد که نمیتواند مرا ودارد که خواهر او بشوم تصمیم گرفت که این میخانه را با زر خریداری نما ید و نیز میل دارد که طرز تهیه این مشروب را از من خریداری کند.
کاپتا وقتی این حرف را شنید اشاره ای بزن کرد که سکوت نماید و لی منکه نشاط داشتم گفتم مریت اینک که من دم تمساح را نوشیده ام و خود را خوشحال میبینم فکر میکنم که کاپتا حق دارد که عاشق تو شود و بخواهد که تو را خواهر خود نماید ولی من این حرف را از روی مستی میزنم و فردا وقتی هوش یار شوم شاید حرف خود را پس بگیرم و آیا راست است که کاپتا زر داده این میخانه را خریداری کرده است.

قبل از اینکه زن جوابی بدهد کاپتا بمن گفت سینوهه من نم یخواستم که تو بدین ترتیب از خبر خریداری این میخانه مطلع شوی بلکه قصد داشتم که خود این موضوع را بتو بگویم ولی حال که این زن راز مرا افشاء کرده باید بگویم که من این میخانه را با طلای خود یعنی با طلائی که مدت چند سال از تو دزدیدم خریداری نمودم زیرا برای اداره کردن یک میخانه استعداد دارم و میدانم که این کار آسان است و تولید مزاحمت نمیکند و احتیاج به نیروی جوانی ندارد . من از بس در میفروشیها بدون پرداخت فلز آبجو و شراب نوشیده ام بمحض دیدن یک مشتری میفهمم که آیا وی میتواند بهای آشامیدنی خود را بدهد یا نه؟ و آ یا میتوان باو نسیه فروخت یا خیر. شغل میفروشی کاری است بدون اشکال و لی لذت بخش برای این که انسان در میخانه اشخاص گوناگون را مشاهده میکند و از هر یک از آنها چیزی تازه می شنود که برای من که کنجکاو هستم و میخواهم از همه چیز مطلع شوم، خیلی مفید است.
در اینموقع کاپتا پیاله خود را سرکشید و با نشاط گفت : ارباب من یگانه کسب که هرگز از رواج نمیافتد میفروشی است چون تا جهان باقی میباشد مردم مینوشند.
ممکن است که فرعون ها وجود نداشته باشند و خد ایان مصر از عرشه خدائی خود بزمین بیفتند و از بین بروند ولی میفروش هرگز از بین نمیرود زیرا مردم وقتی مسرور و سعادتمند هستند مینوشند و هنگامی که اندوهگین و بدبخت میباشند باز برای تسکین بدبختی خود متوسل به آبجو و شراب میشوند.
موقعی که یک مرد عاشق میشود عشق خود را با نوشیدنی تقویت مینماید و وقتی در خانه با زن خود نزاع میکند باز برای رفع اوقات تلخی به میخانه میرود و می نوشد.
کاپتا به سخن ادامه داد و گفت : ممکن است تو سینوهه که یکمرد غیرعادی هستی طرز فکر مرا نپسندی و بگوئی که انسان باید زحمت بکشد و معاش خود را تامین نماید ولی من میگویم مردان زرنگ آنهائی هستند که بدون زحمت از دسترنج دیگران استفاده میکنند و در حالی که دیگران با وجود زحمت کشیدن گرسنه میمانند آنها براحتی زندگی می نمایند.
من تصور نمیکنم که از شغل زنهای خودفروش گذشته کاری آسان تر از میفروشی باشد با این تفاوت که زنهای خودفروش محتاج سرمایه بدوی نیستند زیرا سرمایه آنها در و جود خودشان است و هرگاه مال اندیشی بخرج بدهند میتوانند که در آخر عمر در خانه ای که خود با نیروی خویش ساخته اند زندگی نمایند و از راحتی برخوردار گردند.
ولی من از تو معذرت میخواهم که پر حرفی میکنم و این پر حرفی من ناشی از این میباشد که هنوز عادت بنوشیدن دم تمساح نکرده ام و یک پیاله از این مشروب طوری مرا منقلب میکند که اختیار زبان را از دست میدهم.
صحبت من مربوط باین میخانه بود و گفتم که این میخانه از من است و اینک میگویم که من و صاحب سابق میخانه با کمک مریت آن را اداره خواهیم کرد و من و او منافع را نصف خواهیم نمود.
صاحب سابق این میخانه که بعد از این کارگر من خواهد شد به هزار خدای مصر سوگند یاد کرده که بیش از نصف منافع را تصاحب ننماید و از من ندزدد و من یقین دارم که او نخواهد دزدید برای اینکه مردی متدین است و یک عده از مشتریان او جزو کاهنان هستند و اینان از مشتریهای خوب بشمار میآیند برای اینکه زیاد دم تمساح مینوشند. و علتش این است که کاهنان عادت کرده اند از شراب قوی تاکستان های معبد آمون بنوشند و آنهائی که این شراب را مینوشند از یک یا دو دم تمساح مست نمی شوند. و اما از اینجهت عده ای از مشتریان این میخانه از کاهنان هستند که میفروش میاندیشد که منافع کسب را بمنافع مذهبی مربوط کند که اولی از دومی سودمند شود و تا امروز همین طور شده است . ولی مثل این است که من زیاد حرف میزنم و پر حرفی من ناشی از این میباشد که امروز یکی از روزهای شادمانی من است . و باور کن که بزرگترین علت شادمانی من این میباشد که میبینم تو نسبت بمن خشمگین نیستی و مرا مثل گذشته خادم خود میدانی در صورتیکه من امروز مردی آزاد شده، شروع بمیفروشی کرده ام گو اینکه برخی عقیده دارند که شغل میفروشی خوب نیست.
بعد از این حرف کاپتا از روی مستی بگریه افتاد و سرش را روی زانوهای من نهاد و من بزور سرش را از روی زانوها ی خود بلند کردم و گفتم برخیز و درون میخانه این حرکات جلف را نکن زیرا اگر مشتریها ببینند صاحب جدید میخانه این قدر جلف است نسبت بتو بدبین میشوند و شاید دیگر اینجا نیایند.
بعد از اینکه کاپتا سر را بلند کرد از او پرسیدم نکته ای وجود دارد که من نمیفهمم و آن مسئله فروش این میخانه است . چون اگر این میخانه اینطور که تو میگوئی رواج دارد چرا صاحبش راضی شده که آن را بتو بفروشد و بعد بعنوان شاگرد برای تو کار کند و در منافع سهیم باشد.

کاپتا که هنوز اشک چشمهایش خشک نشده بود گفت سینوهه تو استعدادی مخصوص داری که بوسیله دلائل خود که تلخ تر از افسنطین است شادی مرا زهرآگین نمائی.
اگر بتو بگویم که من و این میفروش دوست زمان کودکی هستیم و در گذشته در شا دی و غم یکدیگر شریک بوده ایم آیا قبول میکنی که وی بپاس دوستی قدیم حاضر شده این میخانه را بمن بفروشد.
ولی چون میدانم که این گفته تو را متقاعد نمی نماید ناچارم تصدیق نمایم که خود من هم از این دلیل متقاعد نمی شوم و ناگزیر باید تصدیق کنم که در فروش این میخانه از طرف میفروش به من رازی وجود دارد.
من تصور میکنم که راز میفروش مربوط به جنگ خدای جدید فرعون مصر با آمون خدای قدیم میباشد. و چون در هر اغتشاش در کشور مصر نخستین جا که مورد حمله قرار میگیرد میخانه است و مردم میریزند و تا بتوانند آبجو و شراب مینوشند و خم ها و سبوها را میشکنند و خود میفروش را در رودخانه نیل غرف مینمایند صاحب این میخانه وحشت کرده است.
زیرا صاحب این میفروشی یکی از طرفداران جدی آمون خدای قدیم مصر است و بقدری تعصب بخرج داده که امروز نم یتواند خدای قدیم را انکار کند و بخدای جدید معتقد شود . زیرا هیچکس نمی پذیرد که وی اعتقاد خود را تغییر داده پیرو خد ای جدید شده است.
از طرف این میفروش متوجه گردیده که خدای آمون سخت گرفتار وحشت شده بطوری که معبد آمون زمینهای زراعتی خود را میفروش زیرا فکر میکند که شاید روزی اراضی را از او بگیرند.
من هم بعد از اینکه دانستم میفروش متوحش گردیده طوری حرف زدم که بر وحشت او افزودم و گفتم هر چه زودتر خود ر ا از میخانه آسوده کن زیرا اگر وضعی ناگوار پیش بیاید سرمایه ات در این میخانه از بین خواهد رفت.
او هم که خیلی بیمناک شده بود پذیرفت و میخانه خود را بمن فروخت ولی چون میدانستم که برای اداره کردن میخانه لیاقت دارد و شاگردی بهتر از خود او پیدا نخواهم کرد از وی و مریت درخواست نمودم که در این میخانه باقی بمانند.
گفتم کاپتا من نمیدانم که آیا بعد از این تو از این میخانه استفاده خواهی کرد یا نه؟ و لی میفهمم که تو در یکروز کارهای بسیار را بانجام رسانیده ای و اگر من بودم نم یتوانستم که در یک روز این همه کار را بانجام برسانم و آنگاه برخاستیم و از دکه خارج شدیم و من حس کردم که کاپتا بکلی مست است و نمیتواند درست راه برود و یک دم تمساح او را خراب کرده بود.


RE: رمان سینوهه - ati92 - ۸-۳-۱۳۹۱ ۱۱:۱۸ صبح

فصل بیست وهشتم


بدین ترتیب من در محله فقرای شهر طبس و در منزل مسگر سابق پزشک فقرا گردیدم و بطوری که کاپتا پیش بینی کرده بود بیماران بسیار بمن مراجعه نمودند.
من از معالجه بیماران مزبور استفاده نمیکردم و بر عکس ضرر متوجه من میشد زیرا نه فقط به بیمارها داروی رایگان میدادم بلکه گاهی مجبور میشدم که بآنها غذا بدهم.
زیرا وقتی میدیدم که معالجه یک بیمار موکول باین است که غذا بخورد ناچار بجای دارو باو غذا میخورانیدم.
هدایایی که بعضی از فقراء برای معالجه خود بمن میدادند اهمیت نداشت لیکن چون از روی خلوص نیت داده میشد مرا شادمان میکرد و من بیشتر از این خوشوقت بودم که مردم نام مرا مبارک میدانستند و طوری از من یاد میکردند که پنداری یکی از نیکوکاران بزرگ جهان هستم.
کاپتا که بمناسبت پیری و بخصوص ثروتمند شدن نم یتوانست مانند گذشته عهد ه دار خدمات من شود برای کارهای خانه یک زن پیر را استخدام کرد که هم از مردها متنفر بود و هم از زندگی و لی چون بالاخره انسان تا روزی که زنده است یا توانائی دارد باید کاری بکند او هم در خانه ما کار میکرد.
این زن گرچه بمناسبت پیری جالب توجه نبود ولی در عوض غذاهای لذیذ طبخ مینمود و من هرگز از غذای او شکایت نداشتم.
دیگر اینکه زن مزبور از بوی کریه فقراء که برای معالجه نزد من می آمدند نفرت نداشت در صورتیکه کاپتا از رایحه آنها متنفر بود.
من بزن مزبور که پیوسته حاضر بود ولی او را نمیدیدم عادت کردم و وی را بنام موتی میخواندم.
شبها شهر طبس از نور چراغها روشن میشد و میخانه ها و منازل عمومی پر از مشتریان میگردید ولی هر کس که قدری عقل داشت حدس میزد که حوادثی بوقوع خواهد پیوست.
زیرا مبارزه بین خدای جدید فرعون موسوم به آتون و خدای قدیم بنام آمون کسب شدت می نمود.
دو سه ماه گذشت و در طبس مردم از عواقب مبارزه دو خدا مضطرب شدند و هورم هب فرمانده ارتش مصر مراجعت نکرد.
روزها حرارت آفتاب بیشتر میشد بطوری که گاهی از اوقات من از فرط حرارت و خستگی باتفاق کاپتا به میخانه دم تمساح میرفتم ولی دیگر از آن مشروب قوی و سوزان نمی آشامیدم بلکه بیک آبجوی کم قوت که عطش را رفع و بدن را خنک میکرد بدون اینکه تولید مستی نماید اکتفا مینمودم.
چون در داخل میخانه هوا خنک بود من در آنجا خود را راحت میدیدم و از تماشای زیبائی مریت لذت میبردم و وقتی چشم های او بچشم های من دوخته میشد حس میکردم که قلب من فشرده میشود و مایل بودم که دست خود را روی دست او بگذارم.
بعد از اینکه چند مرتبه به آن میخانه رفتم متوجه شدم که مشتریان آن میکده افرادی بخصوص هستند و همه کس را به آنجا راه نمیدهند یا این که وضع میکده طوری است که افراد بی بضاعت نمی توانند آنجا بیایند و شراب و آبجو یا دم تمساح بنوشند.
کاپتا آهسته بمن می گفت که در بین مشتر یهای این میخانه کسانی هستند که ثروت خود را از راه یغمای قبور اموات بدست آورده اند. ولی وقتی که باین میخانه میآ یند مانند اشراف رفتار میکنند و از آنها حرکتی جلف سر نمیزند.

و نیز میگفت تمام مشتریان این میخانه کسانی هستند که بهم احتیاج دارند و داد و ستد و احتیاجات مادی دیگر آنها را وا میدارد که اینجا بیایند وگرنه فقط علاقه بنوشیدن دم تمساح آنها را اینجا نمیآورد. یگانه مشتری که کسی باو احتیاج نداشت من بودم زیرا من نه چیزی خریداری میکردم و نه چیزی میفروختم و نه زر و سیم به او میدادم که ربح آن را دریافت کنم و نه گیرنده وام بشمار میآمدم ولی چون همه میدانستند که دوست کاپتا هستم مرا در میخانه می پذیرفتند بدون اینکه زیاد با من گرم بگیرند زیرا اطلاع داشتند که از من سودی نصیب آنها نخواهد شد.
من در آن میخانه اطلاعات زیاد راجع به وضع طبس و مصر و حوادث کشور بدست میآوردم
از جمله شبی که در میکده بودم دیدم که بازرگانی که میدانستم فروشنده بخور است در حالیکه لباس خود را دریده خاکستر بر سر ریخته بود وارد میکده شد و یک پیاله دم تمساح نوشید و گفت امیدوارم که این فرعون تا ابد ملعون باشد زیرا این تمساح میل ندارد که از عقل پیروی کند و هر چه بفکرش می رسد بموقع اجراء می گذارد. تا امروز زند گی من از راه فروش بخور که از کشورهای دور دست میآمد اداره میشد و هر سال در فصل تابستان یک عده کشتی از اینجا بطرف دریاهای شرق میرفت و سال بعد لااقل دو کشتی از ده سفینه با انواع کالاهای شرقی از جمله بخور مراجعت مینمود . (بخور عبارت از گیاهان یا تخم نباتی بود که برای بوی خوش آنها را در معابد و منازل می سوزانیدند ).
امسال وقتی کشتی ها میخواستند بطرف دریاهای مشرق حرکت کنند یک مرتبه و بیخبر فرعون به اسکله آمد و من حیرانم چرا این شخص در تمام کارها مداخله میکند در صورتی که این نوع کارها مربوط بوی نمیباشد. پس این همه کاتب و پیشکار که در طبس هستند چکاره اند؟ مگر وظیفه آنها این نیست دقت نمایند که هر کار مطابق با قانون و رسوم انجام بگیرد
وقتی فرعون باسکله آمد ملاحان در صحنه کشتیها زاری میکردند و زن و بچه های آنها در ساحل اشک میریختند و صورت را میخراشیدند زیرا میدانستند که عده ای از ملاحان مراجعت نخواهند کرد و در دریا غرق خواهند شد. ولی این مسئله جزو رسوم است و یک چیز تازه نیست و هر دفعه که کشتیها براه میافتند زن و اطفال ملاحان شیون میکنند. ولی این فرعون ملعون وقتی شیون زنها و زاری ملاحان را دید قدغن کرد که دیگر کشتیها نباید عازم دریاهای مشرق شوند و هر کس که بازرگان است میداند که این قدغن فرعون به منزله صدور حکم محو بازرگانان و زن و بچه ملاحان است زیرا تا کشتی ها بطرف دریاهای مشرق نروند بازرگانان سود تحصیل نخواهند کرد و زن و بچه ملاحان گرسنه خواهند ماند.
هر کس که در مصر زندگی میکند میداند که نباید هرگز برای یک ملاح که با کشتی بمسافرت میرود افسوس خورد زیرا هیچ کس به طیب خاطر ملاح نمی شود و لذا پیوسته محکومین را که بوسیله قاضی محکوم شده اند و تبهکار هستند مجبور می نمایند که ملاح گردند و در این صورت برای چه باید بر ای غرق آنها در دریا متاسف شد؟ آیا مرگ عده ای از محکومین که مجبورند ملاح شوند بیشتر تاسف دارد تا از دست رفتن سرمایه بازرگانانی که کشتی ساخته آن را مجهز کرد هاند. زیرا کشتی بخودی خود بوجود نمی آید بلکه باید سرمایه بکار اندازند و آن را بسازند و بعد کشتی را مجهز کنند و با آذوقه کافی بسوی دریاهای مشرق بفرستند و جگر من بر ای بازرگانان مصری می سوزد که اکنون در نقاط دور دست هستند و زن و فرزندان آنها در مصر بسر میبرند و زن و فرزندان هرگز شوهران خود را نخواهند دید و بازرگانان در مساکن جدید زن گرفته اند و میگویند فرزندانی که از آنها بوجود می آید روی پوست بدن لکه دارند. مدتی بازرگان مزبور همین طور شکایت میکرد و فرعون را لعن و نفرین مینمود و میگفت که این مرد هم بازرگانان اینجا را از سود باز میدارد و هم بازرگانانی را که در مناطق دور دست هستند و کالا به مصر میفرستند نابود میکند. ولی بعد از این که سه دم تمساح نوشید هیجانش تخفیف یافت و از گفته خود نسبت به فرعون معذرت خواست و اظهار کرد که از فرط اندوه آن حرفها را زده است . آنگاه گفت من تصور میکردم که (تی) مادر فرعون خواهد توانست که پسر خود را براه عقل وادارد ولی او در این فکر نیست و نیز تصور میکرد که آمی پیشوای بزرگ معبد جدید فرعون می تواند که ناصحی دلسوز باشد ولی این مرد فقط در یک فکر است و آن این است که هر طور شده آمون خدای قدیم را از پا در آورد.قبل از اینکه فرعون زن بگیرد من فکر میکردم که سبکسری او ناشی از نداشتن زن است و بعد از این که نفرتی تی خواهر او شد سبک سری وی از بین نرفت و نفرتی تی از وقتی که ملکه مصر شده مدهائی حیرت آور در لباس بوجود آورده که زنهای دربار از او پیروی میکنند و اکنون زنهای دربار به تقلید نفرتی تی اطراف چشم های خود را با رنگ سبز ملون می نمایند و مثل زنهای سوریه لباس می پوشند ولی لباس آنها طوری است که قسمت جلو بکلی باز است.

کاپتا گفت من این نوع لباس پوشیدن را در هیچ کشور ندیده ام ولی آیا تو یقین داری زنهائی که مطابق مد جدید لباس می پوشند آن قسمت از بدن را که باید همواره پوشیده باشد در معرض نگاه دیگران قرار میدهند و آیا به چشم خود آن قسمت از بدن زنها را دیدی. بازرگان گفت من خواهر دارم و از خواهر خود دارای چند فرزند هستم و خود را مردی شریف میدانم و وقتی زنهائی را دیدم که جلوی بدن آنها بکلی عریان بود نظر را از ناف آنها پائین تر نبردم.
در این موقع مریت خدمتکار میکده بحرف در آمد و خطاب به بازرگان گفت اگر تو مردی بدسلیقه هستی دلیل بر گناه زنها نمی شود زیرا در فصل تابستان پیروی از این مد خیلی خوب است و زنها را زیباتر مینماید و من بتو اندرز میدهم که این مرتبه اگر زنها را با مد جدید دیدی بدان که روی آن قسمت که مورد ایراد تو میباشد یک نوار از کتان قرار گرفته بطوری که چشم تیزبین ترین مردها نمیتواند از آن نوار عبور کند.
بازرگان خواست جواب بدهد ولی مستی مانع از پاسخ دادن شد و سر را روی دستها نهاده و برای مد جدید لباس زنها و قدغن عزیمت کشتی ها بطرف دریاهای دور و محرومیت بازرگانان از سود کالاهای مناطق شرقی گریه کرد.
در این وقت یک کاهن از کاهنان معبد آمون که سر را تراشیده بر سر روغن معطر زده بود در مذاکرات شرکت کرد و با صد ای بلند گفت: من راجع به مد لباس زنها چیزی نمی گویم برای اینکه خدای آمون راجع بمد لباس دستوری نداده ولی آنچه سبب میشود
که همه چیز از بین برود قدغن مسافرت کشتی ها از طرف فرعون بسوی مناطق درو دست مشرق است . زیرا اگر این کشتی ها نروند نمی توانند بخور بیاورند و اگر بخور نیاورند خدای ما آمون هنگامی که برایش قربانی میکنیم از بوی خوش محروم خواهد شد در صورتیکه آمون بوی خوش را بسیار دوست میدارد. و این دشمنی که با آمون شده بزرگترین بدبختی ملت مصر است و از روزی که اهرام ساخته شده کسی بخاطر ندارد که ملت مصر اینطور بدبخت شده باشد و من یقین دارم که بعد از این هر مصری که یکی از پیروان خدای جدید فرعون را ببیند و مشاهد کند که علامت خدای مزبور را که یک صلیب است روی لباس نقش کرده آب
دهان بصورت وی خواهد انداخت و اگر در بین شما کسی یافت شود که امشب برود و احتیاجات خود را در معبد خدای جدید رفع نماید من باو چند پیاله دم تمساح خواهم نوشانید و این کار اشکال ندارد زیرا معبد این خدای ملعون موسوم به آتون دیوار ندارد و اگر شخصی نزدیک باشد می تواند به سهولت از مستحفظین بگریزد و من خود میتوانم این کار را بکنم ولی بمناسبت این که کاهن معبد آمون هستم اگر مرا ببینند خوب نیست و باعث تحقیر آمون میشود.
در این وقت مردی که اثر آبله بر صورت داشت از یک طرف میخانه برخاست و بکاهن نزدیک گردید و قدری آهسته با وی صحبت کرد و کاهن او را کنار خود نشانید و بوی دم تمساح نوشانید و مرد بعد از این که از حرارت نوشابه مزبور سرگرم شد با صدای بلند خطاب به کاهن گفت : من حاضرم که بروم و این کار را که گفتی بکنم برای اینکه من به آمون عقیده دارم و محال است که بتوانم قبول کنم که خدای دیگر جای آمون را بگیرد. زیرا از روزی که من متولد شده ام آمون را می پرستم.
کاهن گفت اگر تو امشب بروی و احتیاجات خود را در محراب معبد آتون رفع کنی من تو را آمرزیده خواهم کرد و حتی اگر جنازه تو مومیائی نشود باز بعد از مرگ به سرزمین سعادت بخش مغرب خواهی رسید زیرا هر کس برای آمون بمیرد ولو مثل ملاحان در دریا غرق شود به سرزمین مغرب خواهد رسید.
آنوقت کاهن از فرط مستی خطاب به کسانی که در میخانه بودند گفت اگر شما در راه آمون مرتکب قتل شوید و سرقت کنید و خانه ها را بسوزانید و هر عمل زشت دیگر نمایید من شما را خواهم بخشید و حتی اگر فرعون را بقتل برسانید شما را عفو میکنم.

وقتی صحبت کاهن با ینجا رسید میفروش یعنی شاگرد کاپتا که میخانه را اداره میکرد به کاهن نزدیک گردید و یک ضربت چوب بر فرق او زد بطوری که کاهن بر زمین افتاد و میفروش گفت این را هم من برای آمون میکنم زیرا میدانم که آمون گفته که هیچکس نباید پسر او فرعون را بقتل برساند.
همه مشتریها حرف میفروش را تصدیق کردند ولی چون از پا در آوردن یک کاهن ممکن بود بعواقب وخیم منتهی شود من و کاپتا مثل سایر مشتریها ترجیح دادیم که از میخانه خارج شویم.
مریت برای بدرقه من براه افتاد و وقتی براهروی تاریک میخانه رسیدیم من دست را روی دست او نهادم و گفتم از چشمهای تو پیداست که تو نیز مثل من تنها هستی و برادر نداری و من میل دارم که روزی تو را با لباس مد جدید ببینم و یقین دارم که تو در این لباس زیبا خواهی شد زیرا شکم تو کوچک و صاف میباشد و بر آمده نیست.
مریت دست مرا که روی دستش نهاده شده بود عقب نزد و گفت ممکن است روزی من این لباس را بپوشم و از تو که پزشک هستی درخواست کنم که راجع به برخی از اعضای بدن من اظهار نظر نمائی و بگوئی که آیا زیباتر از اعضای متشابه که در حرفه طبی خود دیده ای هست یا نه؟
اکنون سرگذشت من بجا ئی سیده که باید چیزهائی بگوئیم که وقتی دو چشم من آنها را دید از شدت نفرت میلرزیدم ولی وسیله ای برای جلوگیری از وقوع حوادث نداشتم.
باید چیزهائی بگویم که تو ای کسی که این کتاب را بعد از مرگ من میخوانی آنها را باور خواهی کرد زیرا پیش بینی میکنم که از این حوادث در زمان تو هم اتفاق میافتد چون در آغاز این کتاب گفتم در جهان همه چیز تغییر خواهد کرد غیر از حماقت نوع بشر و تا دنیا باقی است از حماقت مردم استفاده خواهند نمود.
در وسط تابستان هورم هب فرمانده قشون مصر از سرزمین کوش واقع در جنوب مصر مراجعت کرد.
چلچله ها بر اثر گرمای هوا پرواز نمیکردند و صدای آنها بگوش نمیرسید و در برکه ها آب متعفن میشد و مردم هنگام روز از خانه ها بیرون نمیآمدند مگر آنها که مجبور بودند در اسکله طبس بکار مشغول شوند یا در صحرا زراعت کنند ولی باغ اغنیا پیوسته خنک و پر از گل بود و همواره در جدول های باغ آب جریان داشت. در آن تابستان فرعون بر خلاف سنوات قبل از کاخ خود در طبس خارج نشد تا این که به مصر سفلی برود و از هوای خنک آنجا استفاده نماید و چون فرعون به ییلاق نرفت همه دانستند که وقایعی بزرگ اتفاق خواهد افتاد.
یک روز مردم مطلع شدند که هورم هب آمده است و از منازل خارج شدند که سربازهای فرعون را مشاهده نمایند.
آنها دیدند که از تمام جاده هائی که از جنوب منتهی به طبس میشد سربازهای سیاهپوست غبارآلود با سر نیزه های مسین که بر نیزه های بلند میدرخشید وارد شهر گردیدند.
سیاهپوستان که چشمها و دندانهای سفید داشتند با حیرت اطراف را مینگریستند و معلوم بود که از مشاهده شهری بعظمت و زیبائی طبس تعجب می کردند.
در همان موقع که سربازهای سیاه پوست وارد طبس شدند کشتیهای جنگی فرعون به اسکله رسیدند و از کشتیها ارابه های جنگی و اسب به خشکی منتقل گردید و مردم دیدند که رانندگان ارابه ها و کسانیکه عهده دار تیمار اسبها هستند نیز سیاه یا از سکنه سرزمین شردن میباشند. (شردن بر وزن گردن منطقه ای بود که امروز بنام کشور لیبی خوانده میشود ).
و باید بگویم که در آغاز در مصر الاغ را بارابه های جنگی می بستند و اسب بستن بارابه جنگی رسمی است که از شردن وارد مصر شد و آنگاه سیاهپوستان نیز مثل سکنه شردن تیمار اسبها را بر عهده گرفتند.

وقتی سربازهای سیاه پوستان وارد شهر شدند هنگام شب در چهار راهها آتش نگهبانی افروختند و راه شط را از شمال و جنوب مسدود کردند بطوریکه هیچ کس بدون اجازه فرمانده ارتش مصر نمیتوانست از راه نیل بر ای رفتن به شمال یا جنوب استفاده کند.
در همان روز که سربازان سیاه پوست وارد طبس شدند مردم طوری مضطرب گردیدند که کار در کارگاه ها و آسیابها و دکانها و اسکله تعطیل گردید و کسبه شهر طبس آنچه را که همواره مقابل دکانها میگذاشتند تا توجه مشتری را جلب نمایند بداخل دکان میردند و درب دکانها را بستند و بوسیله تیر و تسمه های مسین درها را محکم نمودند و میفروشان و صاحبان منازل عمومی یک عده مردان زورمند و بی تربیت را استخدام کردند که اگر حوادث ناگوار اتفاق افتاد مانع از این شوند که میفروشی و خانه عمومی مورد حمله قرار بگیرد.
مردم که در طبس فقط در مواقع فوق العاده برای رفتن به معبد لباس سفید میپوشند جامه های سفید در بر نمودند و بطرف معبد آمون که در و اقع یک شهر است براه افتادند و برای ذکر وسعت معبد آمون همین بس که مدرسه دارال حیات یکی از موسسات معبد آمون بود.
همانروز که سربازان سیاه پوست وارد طبس شدند و کار تعطیل گردید شهرت پیچید که شب قبل محراب معبد آتون که رقیب معبد آمون بود ملوث گردیده و یک سگ مرده را بمحراب انداخته اند و سر نگهبان معبد را گوش تا گوش بریدند و مردم از شنیدن این خبر بظاهر ابراز تاسف کردند و لی در باطن همه خوشوقت بودند زیرا کسی نسبت بخدای جدید که حرفهای عجیب میزد محبت نداشت و باز همان روز کاپتا بمن گفت ارباب من وسائل و ادوات طبی خود را در دسترس بگذار برای اینکه من پیش بینی میکنم که از فردا یا پس فردا باید طوری کار کنی که برای غذا خوردن هم فرصت نخواهی داشت.
آن روز که سیاه پوستان وارد شدند چون شنیدم که هورم هب وارد گردیده رفتم که او را ببینم. ولی معلوم شد که هورم هب بعد از همه یعنی روز بعد وارد خواهد شد.
آن شب سربازهای سیاه پوست در طبس بودند بدون اینکه فرمانده ارتش حضور داشته باشد و سیاهپوستان چند دکان را مورد تاراج قرار دادند و به چند خانه عمومی حمله ور شدند ولی نگهبانان ارتش که سفیدپوست و مصری بودند آنها را در انظار مردم بچوب بستند اما این مجازات جبران زیان صاحبان کالا و خشم صاحبان منازل عمومی را نکرد.
روز بعد هنگام عصر هورم هب با یک کشتی جنگی وارد طبس شد و من با شتاب خود را به اسکله رسانیدم که او را ببینم تصور نمیکردم که بسهولت نائل بملاقات او بشوم ولی بمحض اینکه بوی اطلاع دادند که سینوهه برای دیدار تو آمده امر کرد که مرا بکشتی ببرند.
تا آنموقع من درون یک کتشی جنگی مصری را ندیده بودم ولی وقتی وارد کشتی شدم دیدم که بین یک کشتی جنگی و یک سفینه بازرگانی خیلی تفاوت وجود ندارد جز اینکه کشتی جنگی دارای وسائلی برای انداختن آتش است و بادبانهای آن رنگارنگ و قشنگ میباشد و جلو و عقب کشتی را بطرز زیبا تزیین کرده اند.
وقتی هورم هب را دیدم مشاهده کردم که عضلات بازوی او برجسته تر شده و سینه های فرمانده کل قشون طوری برآمدگی داشت که گویی سینه های یکزن است.
هورم هب شلاقی در دست داشت که دسته آن زر بود و یک طوق زرین روی سینه اش دیده میشد و من وقتی مقابل او رسیدم دو دست را روی زانوها نهادم و رکوع کردم . و هورم هب خندید و گفت ای سینوهه ابن الحمار موقعی خوب نزد من آمدی ولی چون خیلی بزرگ شده بود مرا نبوسید و من هم جرئت نمیکردم که او را ببوسم.
کنار هورم هب مردی فربه و کوتاه دیده میشد که از گرما عرق میریخت و من میدانستم او کیست و یکمرتبه با حیرت دیدم که هورم هب شلاق خود را که علامت فرماندهی میباشد بوی داد و طوق زرین را از گردن خارج کرد و بطرف او دراز نمود و گفت این طوق را بگردن بیاویز و از امروز فرماندهی قشون مصر را بعهده بگیر تا اینکه خون ملت مصر بوسیله دستهای کثیف تو ریخته شود نه بوسیله دستهای من.

من از قدیم بطرز تکلم هورم هب آشنا بودم و میدانستم که وی آنچه در دل دارد میگوید و ظاهر سازی نمیکند و میشنیدم که حتی با فرعون هم طوری صحبت مینماید که گاهی شبیه بپرخاش میشود. ولی من نزد او مستثنی بودم و هرگز بمن پرخاش نمیکرد و کلمات موهن بر زبان نمیآورد.
وقتی شلاق و طوق را به آنمرد فربه و کوتاه قد داد رو بطرف من کرد و گفت سینوهه از آنجهت گفتم که موقعی خوب آمدی که من حاضرم بخانه تو بیایم زیرا از این میزان ببعد فرمانده قشون مصر نیستم. (میزان که امرزو ما آن را ترازو میدانیم در مصر قدیم نام ساعت آبی بوده و همانطور که ما میگوئیم از این ساعت ببعد مصریها میگفتند از این میزان ببعد ).
و اگر در خانه تو حصیری یافت شود میل دارم که روی آن بخوابم و رفع خستگی کنم و بیش از این با دیوانگان هم صحبت نباشم.
آنگاه دست خود را روی شانه مرد فربه و کوتاه گذاشت و اظهار کرد سینوهه این مرد را بدقت نگاه کن و او را بشناس ز یرا اینمرد کسی است که از این میزان ببعد سرنوشت طبس بلکه مصر را در دست دارد ز یرا وی فرمانده جدید قشون مصر میباشد و فرعون او را جانشین من کرد زیرا من بفرعون گفتم دیوانه است ولی اگر تو خوب این مرد را بنگری میفهمی که فرعون باز محتاج من خواهد شد.
فرمانده جدید ارتش که عرق میریخت گفت هورم هب نسبت بمن خشمگین مباش زیرا تو میدانی که من نمیخواستم جای تو را بگیرم زیرا من مرد جنگ نیستم و فکر میکنم که سکوت باغ من و بازی کردن با گربه هائی که در آن باغ دارم از شنیدن غوغای میدان جنگ بهتر است لیکن بعد از اینکه فرعون مرا فرمانده جدید قشون کرد نمیتوانستم اراده وی را محترم نشمارم ویژه آن که گفت نه جنگ در خواهد گرفت و نه خون بر زمین ریخته خواهد شد بلکه آمون بخودی خود سرنگون خواهد گردید و از بین خواهد رفت.
هورم هب گفت یکی از عیوب بزرگ فرعون این است که وقتی آرزوئی میکند در عالم پندار میبیند که آرزوی او تحقق یافته و آنوقت تصور مینماید که آنچه فکر میکرده براستی بصورت عمل در آمده است.
در مورد آمون هم این اشتباه را کرده و تصور مینماید که بدون خونریزی میتوان خدای آمون را سرنگون کرد و خد ای آتون را بجای او گذاشت و چون میداند که تو گربه ها را دوست داری و از جنگ متنفر هستی ماموریت از بین بردن خدای آمون را بتو وادار کرده است و لی من بتو میگویم که بدون خونریزی این کار شدنی نیست و تو باید عده ای کثیر را بقتل برسانی تا اینکه موفق شوی خدای آمون را سرنگون نمائی لیکن خونهائی که ریخته میشود چون از تو نیست زیان نخواهی دید.
پس از این گفته هورم هب طوری کف دست را به پشت آنمرد زد که وی خم گردید و آنگاه بمن گفت که باتفاق از کشتی برویم.
وقتی که میخواستیم از کشتی خارج شویم سربازانیکه آنجا نشسته بودند برخاستند و نیزه را بکنار کردند و به هورم هب سلام دادند و او خطاب به سربازان بانگ زد : من از شما خداحافظی میکنم ولی میدانم که روزی نزد شما مراجعت خواهم کرد و تا روزی که نیامده ام از اینمرد که فرمانده جدید شماست اطاعت کنید و انضباط را رعایت نمائید وگرنه بعد از مراجعت آنقدر چوب و شلاق بر پشت شما خواهم نواخت که گوشت بدن شما شرحه شرحه جدا شود.
سربازها خند یدند و هورم هب گفت من اثاث خود را از کشتی خارج نمی کنم چون میدانم که در این جا بهتر محفوظ میماند و سپس دست را حلقه گردن من کرد و اظهار نمود سینوهه امشب من میل دارم خود را مشغول کنم. گفتم در این شهر میخانه ای هست موسوم به دم تمساح و دارای یک نوع نوشیدنی معطر میباشد که در هیچ جا حتی در بابل و کرت نظیر آن یافت نمیشود ولی قوی است و باید در صرف آن امساک کرد و آیا میل داری که به انجا برویم و تو از این آشامیدنی بنوشی؟
هورم هب گفت آری میل دارم باین میخانه برویم گفتم در اینصورت دستور بده که یک دسته سرباز برای حفاظت تو و جلوگیری از بی نظمی باین میخانه بروند.
با اینکه هورم هب دیگر فرمانده ارتش نبود طوری برای فرمانده جدید امر صادر کرد که گوئی آنمرد هنوز زیر دست وی خدمت میکند و باو گفت یک عده از سربازان قابل اعتماد را بمیخانه دم تمساح بفرست تا اینکه امروز و روزهای دیگر مواظب آن میخانه باشند و نگذارند که در آنجا بی نظمی بوجود بیاید.

من از صدور این دستور راضی شدم زیرا حدس میزدم که اگر وقایع ناگوار اتفاق بیفتند میخانه دم تمساح یکی از نقاطی است که قبل از جاهای دیگر مورد حمله رجاله قرار خواهد گرفت برای اینکه همه میدانستند که در عقب میخانه مزبور اطاقهائی وجود دارد که مرکز معاملات کسانی که به قبور اموات دستبرد میزنند یا زر و سیم مسروقه را بین خود تقسیم مینمایند. این اسرار را بعضی از مردم میدانستند و لذا در صورت بروز حوادث ناگوار بمیخانه مزبور حمله میکردند و ضرری فاحش به کاپتا وارد میآمد.
ولی بعد از این که هورم هب دستور داد که یک دسته سرباز مستحفظ آن میخانه باشند این خطر از بین میرفت.
من راهنمایی هورم هب را برعهده گرفتم و او را به دم تمساح بردم و در یکی از اطاقهای خصوصی نشانیدم و مریت برای او آشامیدنی مخصوص را آورد و هورم هب با یک جرعه آن را سرکشید و سرفه کرد ولی بعد از چند لحظه خواست که یک پیمانه دیگر از آن نوشیدنی را برایش بیاورند.
مریت بار د یگر یک پیمانه از آشامیدنی مزبور را برای هورم هب آورد و وی نوشید و بمن گفت این زن زیبا است و آیا با تو دوستی دارد؟ گفتم دوستی من با این زن دوستی عادی است و دارای جنبه خصوصی نمیباشد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 132
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 182
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 372
  • بازدید ماه : 372
  • بازدید سال : 14,790
  • بازدید کلی : 371,528
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس