loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 335 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
فصل بیست ویکم

روزی فرا رسید که جزیره کرت از آب سر بدر آورد و جاشوان فریاد شاد ی زدند زیرا بوطن خود رسیده بودند و ناخدای کشتی به شکرانه اینکه بسلامتی از مسافرت مراجعت کرده اند بر ای خد ای دریا که همان خدای کرت است که بدریا حکمرانی می نماید قربانی نمود. هر قدر که جاشوان و ناخدا و مینا از مشاهده جزیره کرت و درختهای زیتون و کوه های آن خوشوقت شدند من مغموم گردیدم. برای اینکه میدانستم که میباید مینا را در آنجا بگذارم و بدون او مراجعت کنم. مینا از فرط شعف بر اثر مشاهده وطن خود میگریست و لی کاپتا از حیرت با دهان باز دریای مقابل کرت را مینگریست و کشتی هائی را که در آنجا بودند می شمرد و بعد از اینکه ده بار شصت کشتی شمرد متوجه شد که هنوز همان اندازه کشتی موجود است که نشمرده و گفت من تصور میکنم که اینقدر که در اینجا کشتی هست در تمام دنیا کشتی وجود ندارد. کرت آنقدر بقدرت خد ای خود اعتماد داشت که در بندر آن کشور نه برج بود نه استحکامات و خانه های بندر از لب دریا شروع میگردید. وقتی که من وارد کرت شدم چیزهائی دیدم که در تمام مدت مسافرت های خود در جهان مشاهده نکرده بودم. معلوم است که یک طبیب چون من وقتی وارد یک کشور می شود در نظر اول چشم به قیافه ها میدوزد که ببیند مردم سالم هستند یا نه؟ و من اکثر مرد م را سالم و ز یبا دیدم و بعد از مدتی کم متوجه شدم که در زبان مردم کرت کلمه ای وجود ندارد که از ن بتوان معنای مرده را فهمید و مردم طوری عیاش هستند و معتاد به خوشگذرانی میباشند که هرگز فکر مرگ را نمی کنند و اگر سی بمیرد برای بردن جنازه متوسل بانواع حیله ها میشوند تا اینکه کسی نفهمد که مرد یا زنی مرده است. من شنیدم که مرده ها را می سوزانند و از بین میبرند و بطور مسلم مرده ها را دفن نمی نمایند زیرا من در کرت قبر ندیدم و فقط چند قبراز سلاطین قدیم کرت موجود است که روی آنها سنگهای بزرگ زده اند. ولی مردم هنگامی که از مقابل قبرها عبور مپنمایند روی خود را بر میگردانند که چنین نشان بدهند که آنها را نمی بینند و تصور مینمایند که بدین ترتیب میتوانند منکر وجود مرگ شوند. هنرمندتر از هنرمندان و صنعتگران کرت در جهان یافت نمی شود. کوزه ها و ظروفین سفالین آنها بیک قطعه جواهر بیش از کوزه شبیه است وقتی انسان بیک ظرف سفا لین کرت را بدست میگیرد تا اینکه آب بنوشد از تماشای آن سیر نمیشود و روی ظرف اشکال ماهیهای در یا و پروانگان در هوا و روی گل دیده میشود و هر دسته از حیوانات دار ای رنگی مخصوص هستند بطوری که انسان تصور مینماید که کوزه گر بجای رنگ های سفالین جواهر روی کوزه خود نقش یا نصب کرده است. هر کوزه گر نقوش کوزه خود را یک طور ترسیم و رنگ آمیزی میکند و روی یک ظرف سفا لین نقش جانوران دریائی و روی ظرف یگر نقش جانوران خشکی و روی ظرف سوم نقش پرندگان دیده میشود. یکی از چیزهایی که من در طبس و بابل هم ندیده و یکی از مزایای بزرگ تمدن جهان میباشدو فقط سکنه کرت از این مزیت برخوردار هستند وضع ساختمان توالت های جزیره کرت است و در بابل توالتها بقدری کثیف است که یک انسان متمدن رغبت نمی کند که وارد آنها شود و در طبس با اینکه خدایان ما گفته اند توالتها را تمیز نگاه دا ریم باز آن طور که باید تمیز نیست. ولی درکرت هر توالت یک نمونه هنر و سلیقه و تمیزی است . چون پیوسته روز و شب از لگن توالت آب نیم گرم عبور مینماید و آنقدرلطیف است که هیچ نوع رایحه مکروه از توالت استشمام نمیشود. خانه های کرت مانند عمارات بابل چند طبقه و مرتفع نیست و لی در عوض بر ای زندگی کردن خیلی بهتر و راحت تر از منازل بابل است. برای اینکه اطاق ها را بزرگ و پنجره ها را و سیع میسازند و هر خانه دارای یک اطاق حمام است و هر اطاق حمام دارای یک لگن بزرگ بر ای استحمام میباشد که بوسیله شیرها آب گرم و سرد وارد آن میشود و من بدواٌ تصور کردم که این توالتها و حمامهای بی نظیر مخصوص توانگران است و لی بعد دیدم که حتی در منزل فقیرترین افراد شهر توالتها ی لطیف با آب گرم و سرد جا ری و حمام های زیبا دار ای آب سرد و گرم موجود م یباشد و آنوقت فهمیدم چرا مردم آنقدر زیبا هستند زیرا توالت تمیز و استحمام با آب سرد و گرم انسان را زیبا مینماید زنهای کرت روزها مدتی از اوقات خود را صرف ازاله مو از بدن و شست و شو و آر ایش صورت میکنند و آنقدر در آرایش دقت مینمایند که هرگز بموقع در یک مجلس مهمانی حضور بهم نمیرسانند و کسی از این موضوع حیرت نمی نماید. لباس زنها در کرت جامه هائی است که تمام بدن باستثنای دست و پا و سینه را میپوشاند ز یرا بدستها و سینه زیبای خود میبالند و میل دارند که مردم ز یبائی آنها را ببینند و زنهای کرت موهای سر را بطرزی جالب توجه آرایش میدهند در صور تی که در طبس پایتخت مصر زنها موی سر را می تراشند و من تصور میکنم که از حیث اندام زنهای کرت سرآمد زنهای دنیا هستند و اندام آنها باریک است و به مناسبت ظرافت اندام با اشکال بچه میزایند و زنهای کرت عموما بیش از یکی دو فرزند ندارند و قلت موالید در بین سکنه کرت عیب نیست. مردهای کرت مثل زنها اندامی ظریف دارند و لی دارای شانه های پهن میباشند و هر مرد میکوشد که کمر خود را با ریک تر نشان بدهد و آنها هم مانند زنها با دقت موهای بدن خود را از بین میبرند تا وقتی که گاو بازی میکنند اندام آنها قشنگ جلوه نماید و چکمه هائیکه ساقه های بلند دارد می پوشند و روی ساقه ها شکل جانوران را نقش می نمایند. مردهای کرت میل ندارند که بکشورهای دیگر بروند برای اینکه در کشورهای دیگر وسائل راحتی و نظافت چون کرت موجود نیست و میگویند که ما نمیتوانیم در منازل ملل دیگر که دارای توالت تمیز و حمام نیست زندگی نمائیم. یکی از چیزهای عجیب که من در کرت دیدم و نظیر آن درهیچ کشور بنظر من نرسید یک نوع آلت موسیقی بود که بدون این که نوازنده ای آن را بنوازد صدای موسیقی از آن شنیده میشد و لی صداهائی از آن خارج میگردید که قبلا روی چیزهائی نوشته بودند و من نتوانستم بفهمم چگونه صدا را میتوان روی چیزی نوشت .

دیگر اینکه از سکنه کرت شنیدم که آنها میتوانند آهنگ های موسیقی را بنویسند و بعد از روی آن بنوازند . بطوری که اگر شخصی آهنگی را نشنیده باشد و لی نوشته آن را بدست بیاورد از روی نوشته آن آهنگ را بنوازد. من چون پزشک هستم و فقط به علم طب توجه مخصوص دارم در صدد بر نیامدم بفهمم چگونه می توان آهنگ های موسیقی را نوشت و گویا دیگران هم مانند من بدین موضوع توجه نکردند. من در کرت هیچ معبد ندیدم که برای خدای کشور ساخته باشند . ولی در عوض گاوها را می پرستند و مقابل آنها می رقصند و من متوجه شدم که پرستش گاوها از طرف سکنه کرت فقط ناشی از علاقه آنها به مذهب نیست بلکه از رقص مقابل گاوها لذت میبرند و روزی نیست که آنها برای تماشای آن رقص ها حضور بهم نرسانند یا خود نرقصند. یکی از نکات قابل ذکر زندگی این ملت این است که شراب را باعتدال می نوشند و من در تمام مدت توقف در کرت ندیدم که کسی مست شود یا مانند سکنه طبس و بابل بر اثر افراط در نوشیدن شراب دچار تهوع گردد. زنها در کرت بیشتر خواهان جوانهای زیبا میباشند و بهمین جهت جوانها با اندام عریان مقابل گاوها میرقصند تا این که زیبائی اندام خود را بنظر زنها برسانند. زنها و مردهایی که مقابل گاوها میرقصند دو دسته هستند عده ای از آنها شغلشان این است و آنها اگر مرد هستند نباید با زن معاشرت کنند و اگر زن میباشند نباید با مرد معاشرت نمایند و لی دسته دیگر کسانی می باشند که بر ای تفنن مقابل گاوها میرقصند و آنها میتوانند که با زنها و اگر زن باشند با مردها تفریح کنند. تنها یک چیز در رسوم و آداب و روح یه ملت کرت بنظر من ناپسند آمد و آن طبع هوس باز آنها است زیرا این ملت بقدری طالب چیزهای جدید است که آنچه امروز مورد قبول عامه میباشد دو روز دیگر از نظر میافتد و هیچ بازرگان اطمیان ندارد آنچه امروز مردم خریداری می کنند شش ماه دیگر نیز خواهند خرید یا نه بعد از ورود به کرت ما در یک مهمانخانه منزل کردیم. وقتی من به بابل رفتم و در مهمانخانۀ چند طبقه آن شهر سکونت نمودم بخود گفتم که در جهان مهمانخانه ای بهتر از آن یافت نمیشود. ولی بعد از اینکه وارد کرت شدم و مهمانخانه زیبا و نظیف آنرا که دارای خدمه مهربان و بیگانه نواز بود دیدم، متوجه گردیدم که مهمانخانه بابل در قبال آن بی اهمیت است. چون در مهمانخانه بابل خدمه غلامانی زشت و کثیف و خشن بودند و حال آنکه در مهمانخانه کرت پسران و دختران ز یبا که همواره تبسم میکردند از مسافرین پذیرائی مینمودند و در هرموقع که احضار میشدند برای خدمت آماده بودند . ما بعد از ورود به مهمانخانه در حما مهای قشنگ آن که آب گرم و سرد جاری داشت استحمام کردیم ولباس را عوض نمودیم ومینا موها ی سر را مجعد کرد و لباس نو خریداری نمود و من برای وی یک جفت گوشواره و یک گردنبند از سنگهای رنگارنگ خریداری کردم. لباسی که مینا خریداری کرده بود سینه وی را نمی پوشانید بطوری که سینه و دست هایش بنظر همه میرسید. بعد از اینکه لباس پوشید بمن گفت یک تخت روان کرایه کن که از بندر به شهر برویم و من استاد خود را ببینم. مهمانخانه ما در بندر کرت یعنی حوزه بندری بود و ما یک تخت روان کر ایه کرد یم و سوار آن شدیم و بطرف شهر کرت رفتیم. شهر نسبت به بندر در منطقه ای مرتفع قرار گرفته و آنقدر باغ دارد که عمارات کوتاه در باغها گم شده است. مینا تخت روان را مقابل یکی از باغها متوقف کرد و ما وارد باغ شدیم و مینا گفت اینجا منزل استاد من میباشد. و در کرت دختران و پسرا نی که مقابل گاو میرقصند هر کدام یک استاد دارند که مربی و حامی آنهاست و فن رقص را به آنها میآموزد و از منافع آنان دفاع می کند و نمی گذارد که دیگران حق شاگردش را تضییع نمایند. استاد مینا پیرمردی بود که وقتی ما وارد خانه اش شدیم مقدار ی پاپیروس (کاغذ دنیای قدیم که از مصر وارد می شد ) مقابل خود نهاده آنها را مطالعه میکرد.من دیدم که روی کاغذهای مذکور شکل گاوها کشیده شده و معلوم گرد ید که گاوهای مزبور جانورانی هستند که فردا عده ای مقابل آنها میرقصند و پیرمرد قصد دارد بداند که روی کدام یک از آن گاوها میتوان شرط بندی کرد. پیرمرد وقت ی مینا را دید خوشوقت شد و او را بوسید و گفت مینا من تصور میکردم که تو نزد خدا رفته دیگر مراجعت نکرده ای ولی چون هنوز یقین نداشتم که تو مر اجعت نخواهی کرد بجای تو شاگردی جدید نگرفتم و اطاقی که در این خانه محل سکونت تو بود همچنان هست و لی گویا چندی است رفت و روب نشده و شاید زن من آن را ویران کرده و بجای آن یک حوض ساخته تا اینکه ماهی های خود را در آن حوض تربیت نماید زیرا زن من خیلی به تربیت ماهی علاقه دارد. مینا با حیرت گفت از چه موقع زن تو علاقمند به تربیت ماهی شده ز یرا وقتی من از اینجا میرفتم او هیچ در فکر تربیت ماهی نبود پیرمرد گفت این زن جدید من است که تو او را ندیده ای و اگر اکنون یک مرد جوان نزد او نبود من تو را نزد وی میبردم و معرفی میکردم لیکن اینک یک گاو باز جوان که تازه شروع برقص کرده نزد اوست و اگر تو را پیش او ببرم متغیر خواهد شد . آیا میخواهی دوست خود را بمن معرفی کنی تا اینکه منهم با او دوست شوم و این خانه مثل خانه خود او شود. مینا گفت دوست من یک پزشک مصری میباشد و اسم او سینوهه ابن الحمار است و به تنهائی زیست مینماید و زنی ندارد که با او تفریح کند. پیرمرد گفت اگر چندی در این کشور اقامت کند تنها نخواهد ماند زیرا در کرت زنهای زیبا نمی گذارند که مرد تنها بماند ولی تو مینا مگر مریض هستی که با یک طبیب اینجا آمده ای و اگر مریض باشی خیلی باعث تاسف من خواهد شد. زیرا وقتی تو وارد شدی قلب من شادمان گردید و فکر کردم که میتوانم از تو بخواهم که فردا مقابل گاو برقصی و قدری زر و سیم عاید من نمابی. مینا گفت من مریض نیستم و خود را از همه وقت سالمتر می بینم و از این جهت با این طبیب مصری مسافرت کردم که وی نجات دهنده من میباشد و اگر او نبود من در بابل به قتل میرسیدم یا اینکه خودکشی میکردم.
پیرمرد گفت امیدوارم که بر اثر دوستی با این پزشک مصری دوشیزگی خود را از دست نداده با شی چون بطوری که میدانی اگر دوشیزگی تو از بین رفته باشد اجازه نمی دهند که مقابل گاوها برقصی و نخواهی توانست نزد خدا بروی. بعد پیرمرد به دختر جوان نزدیک شد و قدری سینه او را لمس کرد و گفت بیم دارم که دو شیزگی تو از بین رفته باشد زیرا وقتی تو از اینجا میرفتی سینه های تو بسیار کوچک بود و اکنون قدری بزرگ شده است و آ یا بهتر نیست قبل از اینکه تو مقابل گاوها برقصی ما تو را معاینه کنیم و بدانیم آیا دوشیزه هستی یا نه. دختر جوان با خشم گفت من نمیخواهم که مثل بازار برده فروشی بابل که در آنجا زنهای جوان را معا ینه میکنند که بدانند آیا دوشیزه هست یا نه مرا در این جا معاینه نمایند. و من بتو میگویم از این جهت با این مرد مسافرت میکنم که او نجات دهنده من است و اگر وی نبود من نمیتوانستم به کرت برگردم و لی تو همه در فکر گاوها و درآمد خود از گاو بازی میباشی و بحرف من اعتنا نمیکنی. بعد از این حرف مینا بگریه درآمد و پیرمرد پس از دیدن اشکهای او از گفتۀ خود پشیمان شد و گفت مینا گریه نکن من یقین دارم که تو راست میگوئی و دوشیزه هستی و این مرد نجات دهنده تو است و اگر وی نبود تو به کرت مراجعت نمیکردی. آنگاه موضوع صحبت را تغییر داد و افزود بخاطرم آمد که من باید امروز نزد مینوس بروم و چون رفتن به آنجا قدری دیر شده نمی توانم لباس خود را عوض نمایم و با همین لباس خواهم رفت و شما در این خانه استراحت کنید و غذا بخورید و اگر زن من پرسید کجا رفته ام بگوئید که نزد مینوس رفتم و چون جوان گاو باز نزد او بود نخواستم مزاحم شوم. بزنم بگویید که من بعد از این که از منزل مینوس مراجعت کردم سری به گاوهای خود خواهم زد زیرا فردا یکی از گاوهای من که هنوز در بازی شرکت نکرده وارد میدان خواهد گردید و من باید او را ببینم. مینا گفت چون تو قصد داری به منزل مینوس بروی من و سینوهه با تو بآ نجا میرویم و من در آنجا دوستان خود را خواهم دید و سینوهه را بآ نها معرفی خواهم کرد. چون فاصله بین خانه پیرمرد و منزل مینوس زیاد نبود ما بدون استفاده از تخت روان بخانه او رفتیم و بعد از اینکه وارد منزل مینوس شدیم من با شگفت متوجه شدم که آنجا یک کاخ بزرگ است و بعد از اینکه دانستم که مینوس پادشاه کرت میباشد طوری متحیر گردیدم که به قول کاپتا غلامم مثل این بود که یکمرتبه می بینم که با سر راه میروم. در آنجا دانستم که در کرت نام پادشاه مینوس است و آنقدر پادشاهان موسوم به مینوس در کرت سلطنت کردهاند که بعضی از مردم کرت بیاد ندارند پادشاهی که در آنموقع بر آنها حکومت میکند مینوس چندم است. پس از اینکه وارد تالاری که مینوس در آنجا بود شدم دیدم که عده ای کثیر از زنها و مردها در آن تالار هستند و طوری بلند حرف میزنند و می خندند که گوئی در خانه خود میباشند. مردها لباس های رنگارنگ زیبا در بر داشتند و همه خوش اندام بودند و زنها در زیبائی و خوش لباسی با هم رقابت می نمودند. مینا مرا بدوستان خود معرفی میکرد و زنها وی را در آغوش میگرفتند و میبوسیدند و مردها از دیدارش ابراز خرسندی میکردند بدون اینکه از غیبت وی حیرت نمایند. ما از جلو عده ای زیاد از مردها و زنها عبور کردیم تا اینکه مقابل مینوس رسیدیم و مینوس مثل سایرین با عده ای که اطرافش بودند میگفت و میخندید و او هم از دیدار مینا خرسند شد و بعد از اینکه مینا مرا معرفی کرد و مینوس دانست که من آن دختر جوان را نجات داده ام زبان مصری از من تشکر کرد و گفت سینوهه تو یک خدمت بزرگ بخدای ما کردی ز یرا دختری را که باید زد خدا برود باو برگردانیدی و مینا در اولین فرصت وارد منزل خدا خواهد گردید. آنگاه مینا مرا از تالار مینوس خارج کرد وگفت بیا تا اطا ق های این کاخ را بتو نشان بدهم و در هر اطاق از مشاهده چیزهائی که آنجابود ابراز مسرت میکرد و من میدیدم که خدمه هم از مشاهده دختر جوان ابراز شادمانی مینمایند بدون اینکه از غیبت متمادی اوتعجب کنند. مینا علت این موضوع را برای من بیان کرد و گفت علت اینکه در این کشور هیچکس از غیبت طولانی دیگری ابراز حیرت نمی نماید این است که نمی خواهند بر ای مرگ اشخاص ابراز تاسف کنند . وقتی یکنفر میمیرد هیچکس یادی از او نمینماید و بر همین قیاس وقتی یکنفر ناپدید میشود کسی سراغ او را نمیگیرد تا اینکه برگردد و اگر برنگشت فکر میکنند که وی مرده و لذا باید فراموش شود . چون بیاد آوردن اشخاص بویژه آنهائی که احتمال میدهند مرده اند سبب اندوه میشود و در این کشور کسی نمیخواهد خود را تسلیم اندوه نماید. بعد از اینکه مینا اطاق های کاخ را بمن نشان داد مرا باطاقی برد که بالای اطاقهای دیگر قرار گرفته بود. در آنجا مراتع بزرگ که گاوها در آن میچریدند و باغهای زیتون و کشتزارها در خارج شهر دیده میشد و مینا بمن گفت اطاق من این است. گفتم مینا مگر تو در این اطاق زندگی میکردی؟ مگر تو ساکن کاخ سلطنتی کرت بودی دختر جوان گفت بلی و این البسه که در اینجا میبینی بمن تعلق دارد و لی من نمیتوانم آنها را بپوشم ز یرا از مد افتاده و در کشور ما لباس زود از مد می افتد. گفتم مینا من از این حرف تو خیلی متعجب شدم ز یرا هرگز تصور نمیکردم تو زنی باشی که محل سکونت تو کاخ سلطنتی است . مینا گفت اگر تو اسم پادشاه ما را میدانستی می فهمیدی که نام من که مینا میباشد از کلمه مینوس نام پادشاه گرفته شده است. گفتم پس چرا این موضوع را بمن نگفتی تا من بدانم که تو از خانواده سلطنتی کرت هستی مینا گفت برای چه بگویم؟ در این جا همه مردم یکسان هستند و من لازم نمی دیدم که بتو بگویم که من از خانواده سلطنتی کرت هستم. فهمیدم که مینا درست می گوید و طرز رفتار مردم در تالار مینوس این موضوع را به ثبوت میرسانید ز یرا مردم در آنجا طوری رفتار میکردند که گوئی در خانه خود هستند و نمی دانند که پادشاه کرت آنجا حضور دارد. و نیز فهمیدم چرا از روزی که من مینا را شناختم زر و سیم در او اثری نداشت و اگر چیزی برایش خریداری میکردم و باو هدیه مینمودم خوشوقت نم یشد. زیرا مینا از کودکی عادت کرده بود که زر و سیم و جواهر ببیند و آنچه من بوی می دادم در نظرش جلوه ای نداشت تا این که وی را خوشوقت کند. گفتم مینا تو که از خویشاوندان پادشاه کرت هستی چگونه مقابل گاوها مپیرقصی و آ یا این موضوع برای زنی که از خانواده سلطنتی کرت میباشد ناپسند نیست؟ مینا گفت در کشور ما رقصیدن مقابل گاوها کاری است که تمام بزرگان اگر بتوانند بآن مشغول میشوند و هر کس در این فن برجستگی پیدا نماید مورد قدردانی قرار میگیرد و لذا نه فقط این کار عیب نیست بلکه جزو افتخارات است.
آنگاه باتفاق مینا از قصر سلطنتی خارج شدیم و بطرف موسسه گاو بازی رفتیم. در شهر کرت موسسه گاو بازی شهری است کوچک که کنار شهر بزرگ ساخته شده است. در این شهر چند میدان بر ای گاو بازی و اصطبل های بزرگ برای نگاهداری گاوها وجود دارد و کنار اصطبل ها مراتعی است که اطراف آنها نرده کشیده اند.هنگامی که هوای جزیره کرت سرد میشود گاوها را باصطبل ها منتقل می کنند و در فصل گرما گاوها در مراتع می چرند. ولی گاوهایی که باید فردا یا پس فردا در میدان های گاو بازی علیه جوانان رقاص حمله نمایند در اصطبل هستند. وقتی به موسسه گاو با زی رسیدیم استاد مینا آنجا بود و از دیدن من در آن نقطه ابراز مسرت نمود . هم چنین کاهنانی که کار آنها تربیت گاوها و تعلیم رقاصان می باشد از دیدار مینا مسرور شدند بدون این که از غیبت طولانی وی حیرت بنمایند. کاهنان پس از این که دانستند که من یک پزشک مصری هستم راجع به غذ ای گاوها و این که چه موقع غذا باید بآنها داد تا این که موی آنها درخشنده شود و زیادتر عمر کنند از من سئوالا تی نمودند . در صورتی که من میدانستم که اطلاعات خود آنها در این خصوص بیشتر از من است . زیرا از صدها سال باین طرف اجداد آنها مشغول تربیت گاو بوده اند و بعد از هر دوره علوم پدران به پسران منتقل میگردیده و پسران هم بر علوم مذکور میافزودند و به پسران خود منتقل میکردند. مینا نزد کاهنین محبوبیت وتقرب داشت و بهمین جهت وقتی او را دیدند با صواب دید استادش موافقت نمودند که وی فردا مقابل گاو برقصد و یک گاو نر را هم برای او در نظر گرفتند . مینا از این انتخاب خیلی خوشحال شد ز یرا میدانست که میتواند هنر خود را روز بعد بنظر من برساند . بعد از آن مینا راهنما ئی مرا بر عهده گرفت و نزد کاهن بزرگ که ر ئیس تمام کاهنین گاو باز بود رفت یم. وقتی وارد اطاق کاهن بزرگ شد یم به مناسبت تاریکی اطاق بدواٌ او را ندیدم و آنگاه چشم من به انسانی افتاد که سرش مانند گاو و زرد رنگ بو د . شخصی که سرش مثل گاو بنظر میرسید مقابل ما سر فرود آورد و بعد سرش را که سرگاو بود برداشت و من متوجه شدم سر و صورتش مثل یک انسان عادی است. با اینکه کاهن بزرگ که همان مرد بود بما تبسم کرد و قیافه ای خوب داشت من از قیافه او وحشت کردم برای اینکه یک نوع اثرخشونت و بیرحمی زننده در قیافه وی مشاهده میشد. مینا وقتی خواست بگوید چه شد که وی مدتی غیبت کرد و نتوانست در موقع معین خود را قربانی خدای کرت بکند کاهن بزرگ اظهار نمود لزومی ندارد که شرح بدهی زیرا من از این مسئله اطلاع دارم و میدانم که تو را ربودند و بکشورهای دیگر بردند. آنگاه مرا مورد قدردانی قرار داد و گفت سینوهه چون تو مینا را به کرت برگردانیدی که وی بتواند خود را قربانی خدا بنماید من دستور داده ام که برای تو هدایا ببرند و وقتی به مهمانخانه خود مراجعت کردی هدایای مزبور را خواهی دید. گفتم من نه برای در یافت پاداش مینا را نجات دادم و نه جهت دریافت آن به کرت آمدم بلکه منظور من از آمدن باین جا کسب علم است. من قبل از اینکه به کرت بیایم بکشورها ی سوریه و بابل و ها تی سفر کردم و در آن کشورها بسیاری چیزها آموختم و اینک به کرت آمده ام که در این جا هم بر معلومات خود بیفزایم. راجع به خد ای کرت چیزهای جالب توجه شنیده ام و بمن گفتند که شما یک خد ای بزرگ دارید که دو شیزگان و پسران جوان را دوست میدارد مشروط بر اینکه فاقد هر نوع آلودگی جسمی باشند و این یک صفت بزرگ میباشد که در خد ایان سوریه و بابل یافت نمیشود زیرا خدایان سوریه و بابل اجازه میدهند که مردها و زنها در معابد با یکدیگر تفریح نمایند. کاهن بزرگ گفت در اینجا علاوه بر خد ای بزرگ خدایان دیگر هست که مردم آنها را می پرستند و حتی در حوزه بندری معابدی برای پرستش خد ایان کشورهای دیگر وجود دارد و تو میتوانی در یکی از آن معابد اگر بخواهی برای خدای آمون یعنی خدای مصر قربانی کنی. ولی خد ای بزرگ ما را خارجیان نمی شناسند و نمیتوانند بشناسند ز یرا فقط آنهائی که بر ای شناختن او تربیت شده اند و جزو مریدان تعلیم یافته هستن اجازه دارند که وی را ببینند و تاکنون هرکس که او را دیده مراجعت نکرده که بگوید خدای بزرگ ما چگونه است و همین قدر بشما بگویم که بزرگی و سعادت ملت کرت بسته بخدای بزرگ اوست. من گفتم ای کاهن بزرگ هنگامی که در کشور هاتی بودم از سکنۀ آنجا شنیدم که خدایان آنها آسمان و زمین هستند و یکی از آن دو بوسیله باران دیگری را بارور و دارای محصول میکند.

در همان موقع بطور مبهم بگوشم رسید که خدای ملت کرت دریا میباشد زیرا این ملت قدرت و سعادت خود را از دریاپیما ئی بدست آورده است. کاهن بزرگ گفت یک قسمت از گفته تو درست است و ما بسیاری از وسائل سعادت خود را از دریاپیمائی بدست آورده ایم ولی خدای ما دریا نیست ولی خدای دریا نیز هست. سینوهه بدان که در بین تمام ملل ملت کرت یگانه ملتی است که یک خدای زنده را خدای بزرگ خود میداند در صور تی که ملل دیگر خدایان مرده را میپرستند یا این که اشکال خدایان را که بوسیله سنگ یا چوب بوجود آورده اند پرستش میکنند. خدای ما نه یک خد ای مرده است و نه سنگ و چوب بلکه زنده میباشد و تا روزی که خدای ما زنده است هیچ ملت نمی تواند با ملت کرت مبارزه کند و اگر مبارزه نماید مغلوب میشود. گفتم ای کاهن بزرگ شنیده ام که خد ای شما در یک غار یا در یک خانه که دالانهای طولانی و تاریک دارد زندگی میکند و من خیلی مایلم که این غار یا این خانه را ببینم. ولی نمیفهمم که چرا کسانیکه برای دیدن خدای شما انتخاب میشوند و بمسکن او میروند مراجعت نمینمایند در صورت یکه به آنها اختیار داده شده که از آن مسکن برگردند و آیا شما نمی خواهید بمن بگوئید چرا هیچیک از آنها مراجعت نکرده اند. کاهن بزرگ گفت با اینکه مظهر خد ای ما گاو است آن خدا گاو نیست بلکه موجودی میباشد که کسی نمیتواند بگوید چیست و همین قدر میدانیم که حیات دارد و اما اینکه چرا کسانی که بمسکن او میروند مراجعت نمینمایند اینموضوع ناشی از حد اعلای سعادت و افتخار است. زیرا بزرگترین سعادت و افتخار بر ای دختران و پسران جوان ما این است که خدا را ببینند و نزد او بسر ببرند و بهمین جهت وقتی وی را دیدند طوری خویش را سعادتمند می بینند که زندگی در این دنیا در نظرشان بسیار ناپسند میشود زیرا میدانند که اگر باین دنیا بیایند باید که آلام و زحمات این جهان را تحمل کنند مینا آیا تو آرزو نداری که بمنزل خدا بروی و بقیه عمر را در آن جا باشی مینا جواب نداد و من گفتم آیا من که اجازه ورود بخانه خدا را ندارم ممکن است که مدخل خانه او را ببینم کاهن بزرگ گفت شبی که ماه در آسمان بطور کامل مدور خواهد شد نزدیک میشود و در آن شب مینا وارد منزل خدا خواهد گردید و ممکن است که تو مدخل خانه او را ببینی. گفتم اگر مینا حاضر نشود که بخانه خدا برود چطورکاهن بزرگ گفتم هنوز این واقعه نیفتاده که پسری جوان یا دوشیزه ای حاضر برفتن بمنزل خدا نشود و مینا هم بعد از اینکه مقابل گاوهای ما رقصید با کمال میل وارد منزل خدا خواهد شد. بعد از این حرف کاهن بزرگ سر گاو را روی سر و صورت خود نهاد تا بما بفهماند که مدت ملاقات تمام شد و مینا دست مرا گرفت و از اطاق او خارج کرد. بعد از خروج از منزل کاهن بزرگ مینا از من جدا شد و گفت چون فردا روز رقص است من امشب باید در موسسه گاو بازی باشم و من به تنهائی بمهمانخانه مراجعت کردم. دیدم کاپتا غلام من که خمر نوشیده به نشاط آمده بود گفت : سینوهه... ارباب من ... این جا سرزمین مغرب و مرکز سعادت است (مصریهای قدیم آنچه را که ملل دیگر در اعصار بعد بنام بهشت خواندند سرزمین مغرب می نامیدند ). در این جا آشامیدنی ارزان و فراوان میباشد و هیچ ارباب با عصا خادم خود را کتک نمیزند و از او نمیپرسد چقدر زر و سیم از وی بسرقت برده است و اگر اربابی نسبت خادم خود خشمگین شود و او را از خانه براند خادم یک روز خود را پنهان مینماید و روز دیگر بهمان خانه بر میگردد و ارباب گناه او را فراموش میکند و لی سوداگران ای جا خیلی حیله گر هستند و همانطور که یک سوداگر ازمیر یک بازرگان مصری را فریب میدهد اینان سوداگران ازمیری را فریب میدهند. در عوض در این شهر یک نوع ماهی کوچک را در روغن ز یتون می نهند و میگذارند که مدتی در آن روغن بماند و این ماهی بقدری لذیذ میشود که هر قدر بخورید سیر نخواهید شد (مقصود کاپتا ماهی ساردین است که سکنه جزیره کرت در روغن ز یتون قرار میدادند و هنوز این رسم در اروپا و آسیا جاری است ). بعد از این حرف ها غلام من درب اطاق را بست و پس از این که مطمئن شد که کسی پشت در صد ای او را نمیشنود گفت : ارباب من مثل اینکه در این کشور وقایعی حیرت انگیز اتفاق افتاده زیرا من در میخانه های حوزه بندری شنیدم که خدای کرت مرده و کاهنین که از مرگ خدا بسیار متوحش شده اند میکوشند که یک خدای دیگر پیدا کنند ولی هر کس که این حرف را بزند به شدت مجازات خواهد شد و دو نفر از ملاحان که این حرف را زده بودند از با لا ی تخته سنگه ای واقع در ساحل کرت بدریا و در کام اختوپوط ها پرتاب گردیدند (اختوپوط یک جانور مخوف دریائی است که در فارسی نام هشت پا را دارد ). چون سکنه کرت میگویند که قدرت و سعادت آنها بسته بزندگی خدای آنها میباشد و اگر خدای کرت بمیرد ملت کرت قدرت و سعادت خویش را از دست خواهد داد. وقتی کاپتا این حرف را زد امیدی در قلبم بوجود آمد و باو گفتم اگر اینطور باشد و خدای ملت کرت بطوری که مردم میگویند مرده و گویا این خبر درست است زیرا با اینکه همواره حکومتها میکوشند که اخبار را از ملت ها پنهان بدارند آنها از تمام اخبار مطلع میشوند بعد از اینکه مینا وارد خانه خدا شد از آنجا خارج خواهد گردید.

فصل بیست ودوم

روز بعد با کمک مینا که در میدان گاو بازی نفوذ داشت مرا در نقطه ای نشانیدند که بتوانم همه جا را بخوبی تماشا نمایم.
گاوهای نر را یکایک وارد میدان کردند و من دیدم با اینکه در میدان بیش از ده صف تماشا چی وجود دارد همه بخوبی میبینند .
زیرا جایگاه تماشاچیان طوری ساخته شده بود که یکی بالای دیگری قرار داشت بدون اینکه یکی حائل دیگری شود.
رقص دخترها و پسران جوان در مقابل گاوها چند نوع بود ولی از همه دشوارتر رقصی بشمار می آمد که رقاص می باید از وسط دوشاخ گاو جستن کند و روی پشت او قرار بگیرد و من بطوریکه گفتم در گذشته یک مرتبه دیده بودم مینا این رقص را انجام داد.
من میدیدم که توانگران کرت راجع به گاوها شر ط بندی میکنند و مثل این بود که میدانند که بعضی از گاوها نسبت به دیگران مزیت دارند. ولی در نظر من تمام گاوها یکسان بودند و من نمی توانستم به تفاوت آنها پی ببرم.
مینا هم مثل دیگران مقابل گاو نر رقصید و من بدوا از رقص او ترسیدم زیرا یک ضربت شاخ گاو کافی بود که او را بقتل برساند .
ولی بعد از این که چالاکی او را دیدم و مشاهده کردم که عضلاتش در فرمان وی میباشد وحشتم از بین رفت و مثل د یگران برای او شادی کردم.
در کرت مردهای جوان و دختران عریان مقابل گاوها می رقصیدند بر ای اینکه رقص آنها بقدری خطرناک است که اگر لباس در بر نمایند شاید بقتل برسند چون لباس ولو خفیف باشد مانع از آن می شود که بتوانند آزادانه بعضلات بدن فرماندهی نمایند.
با این که عده ای از دختران جوان دارای اندام زیبا بودند من اندام مینا را از همه قشنگ تر می دیدم ولی استاد مینا عقیده داشت که چون دختر جوان مدتی از کرت دور بوده تمرین نکرده و آنچنان که باید نمی تواند برقصد.
بعد از خاتمه رقص مینا در حالی که یک روغن مخصوص به تن مالیده بود نزد من آمد و گفت سینوهه پس فردا ماه در آسمان یک دایره کامل می شود و من باید وارد خانه خدا شوم و بهمین جهت دوستانم از من دعوت کرده اند که در جشنی شرکت نمایم و لذا نمی توانم با تو بیایم ولی در شبی که به خانه خدا میروم تو می توانی مثل دوستان دیگرم تا مدخل آن خانه با من بیائی . گفتم مینا هر طور که تو مایلی من رفتار خواهم کرد و در آن شب با تو خواهم آمد و از حالا تا پس فردا شب اوقات خود را صرف دیدن چیزهای دیدنی کرت خواهم کرد و یکی از چیزهای دیدنی که لذتی هم عاید من میکند این است که چند نفر از دختران جوان که جزو دوستان تو هستند ولی وقف خدا نشده اند از من دعوت کرده اند که به خانه آنها بروم و با آنان تفریح کنم و گرچه آنها مثل تو زیبا نیستند ولی اندامی فربه تر دارند و فربهی اندام آنها جبران آن نقص را می نماید.
مینا بازوی مرا گرفت و گفت سینوهه من راضی نیستم که تو هنگامی که من نزد تو نمی باشم پیش دخترانی که دوست من هستند بروی و لااقل صبر کن تا وقتی که من وارد خانه خدا شوم و آنوقت آزادی که هرچه میخواهی نزد دختران بروی و با آنها تفریح کنی.
گفتم مینا من این حرف را برای شوخی کردن بر زبان آوردم وگرنه مایل به تفریح با زنها نمی باشم و اکنون به حوزه بندری مراجعت مینمایم و مشغول طبابت می شوم زیرا در آنجا عده ای کثیر از اتباع ملل دیگر هستند که بیمارند و به مداوای من محتاج می باشند.
همین کار را کردم و به حوزه بندری برگشتم و وارد مهمانخانه شدم و به طبابت مشغول گردیدم تا اینکه شب فرود آمد و ماه در آسمان پدیدار شد آنوقت از تمام حوز? بندری صدای موسیقی و آواز برخاست زیرا در بندر کرت منازل عمومی بسیار وجود دارد
و حتی کسانی که در کرت بضاعت ندارند مانند توانگران هر شب اوقات خود را به خوشی میگذارنند و طوری زندگی میکنند که گوئی هرگز نمی میرند و در جهانی زیست مینمایند که انگار در آن اندوه و رنج وجود ندارد.
من در اطاق خود بدون اینکه چراغ بیفروزم در نور ماه نشسته بودم و کاپتا در اطاق خویش مجاور اطاق من دراز کشیده، خوابیده بود یا اینکه خود را برای خوابیدن آماده می نمود.
یک وقت زنی جوان وارد اطاقم شد و من دیدم که یکی از دخترانی است که در مهمانخانه کار میکند و به من گفت سینوهه ... آیا میل داری که با من تفریح کنی.
گفتم نه ... من مایل به تفریح نیستم وی گفت اگر تصور میکنی که من در خور سلیقه تو نمی باشم یکی دیگر از خدمه مهمانخانه را صدا بزنم و بیاید تا تو با او تفریح کنی.
گفتم نه ... نه... من هیچ میل به تفریح ندارم و میخواهم تنها باشم دختر جوان گفت عجیب است که خارجیها با آن که وسیله دارند که عمر را بخوشی بگذرانند از روی تعمد خود را دچار اندوه می نمایند و تنها بسر می برند در صورتی که خدای کرت زن را برای مرد آفرید و مرد را برای زن و بعد بمن نزدیک گردید و گفت سینوهه با من تفریح کن زیرا من میل دارم بدانم یک پزشک مصری چگونه تفریح می کند.

گفتم مرا بحال خود بگذار زیرا حال تفریح را ندار م . دختر جوان گفت اگر تو مثل سایر خارجیها دارای نشاط نیستی برای آن است که خود را در اینجا زندانی کرده ای. گفتم از اطاق من بیرون برو و تا وقتی که تو را صدا نکرده ام این جا میا.
دختر جوان گفت من تعجب می کنم در کشوری که مردهای مملکت مثل این طبیب مصری هستند مردم به چه امیدی زندگی می نمایند.
من چشم به ماه دوخته اندوهگین بودم زیرا میدانستم یگانه زنی که من حاضر میشدم او را خواهر خود بدانم از من جدا میشود تا به خانه خدای خویش برود و دوشیزگی را باو تقدیم نماید.
در این فکر بودم که ناگهان متوجه شدم شخصی در اطاق است و از او بوی عطری که امروز در میدان گاو بازی استشمام کردم بمشام میرسد . سر بلند نمودم و دیدم که آن شخص مینا میباشد. گفتم مینا چطور شد تو اینجا آمدی . مینا گفت آهسته حرف بزن زیرا من میل ندارم کسی صدای ما را بشنود آنگاه کنار من نشست و گفت از این جهت اینجا آمده ام که از تخت خواب خود در موسسه گاو بازی متنفر شده ام.
من از شنیدن این حرف حیرت کردم زیرا بعید می نمود که زنی مانند مینا با آن تعصب نسبت به گاو بازی از تخت خواب در موسسه گاو بازی متنفر شود.
بعد مینا گفت خودم درست نمیدانم چرا این موقع این جا آمدم و شاید نفرتی که از تختخواب خود حاصل کردم مرا باینجا کشانید. شاید هم آمده ام که با تو صحبت کنم و اگر میل داری بخوابی من از اینجا میروم . ولی اگر مایل بخوابیدن نیستی من نزد تو میمانم و حر ف های تو را می شنوم و داروهای تو را استشمام مینمایم و هر وقت کاپتا صحبتی خنده دار میکند موهای سرش را خواهم کشید . من تصور میکنم که مسافرت کردن با تو در کشورهای دیگر فکر من را تغییر داده و دیگر مثل سابق از بوی گاوها و مشاهده گاو بازی و صدای غریو تماشاچیان لذت نمیبرم . حتی بر خلاف گذشته میل ندارم که وارد خانه خدا شوم و صحبت هائی که دیگران اطراف من راجع باین موضوع میکنند در گوشم چون صحبتهای بی معنای کودکان جلوه میکند و بازی های دوستانم سبب سرگرمی من نمی شود. و مثل این است که عقل مرا از بدنم خارج کرده عقلی دیگر مانند عقل مللی که من آنها را دیدم در من نهاده اند.
این است که اکنون بتو میگویم دست مرا بگیر و با اینکه امروز می گفتی زنهای فربه را دوست میداری و من فربه نیستم معهذا دوست دارم که دستم را بگیری . گفتم مینا من در جوانی یک مرد ساده بودم و هیچ زن را خواهر خود نکردم تا اینکه روزی زنی حریص و بیرحم بمن برخورد و هر چه داشتم از من گرفت . از آن روز به بعد من دیگر بهیچ زن ابراز تمایل نکردم برای اینکه نفرت زنها در دلم جا گرفت زیرا می اندیشیدم که تمام زنهای جوان مانند آن زن هستند ولی بعد از اینکه ترا دیدم و به عقل تو پی بردم
و مشاهده کردم که کوچکترین توجه به زر و سیم ندا ری دریافتم که در جهان زنهائی نیز یافت میشوند که مرد می تواند آنها را خواهر خود کند بدون اینکه برای سیم و زر خواهر آن مرد شود.
آنوقت در روح من محبتی به ضعفا و فقراء بوجود آمد و بیماران فقیر را معالجه میکردم بدون اینکه از آنها مطالبه حق العلاج کنم و دندان مبتلایان به درد دندان را می کشیدم بی آنکه بگویم مزدم را بدهید . زیرا وقتی می دیدم که تو این قدر نسبت به مال دنیا بی اعتناء هستی بخود می گفتم که من نیز باید نسبت بمال دنیا بی اعتناء باشم . ولی اکنون که تو میخواهی از من جدا شوی و بخانه خدای کرت بروی هم از خدایان متنفر شده ام و هم از افراد بشر.
زیرا میدانم که بعد از رفتن تو روح من مانند یک کلاغ سیاه در یک صحرای لم یزرع خواهد شد و پیوسته قرین اندوه خواهد بو د .
این است که بتو میگویم مینا در جهان کشور زیاد است ولی بیش از یک شط وجود ندارد و آن شط نیل میباشد . شطوط دیگر آب دارند و آب آنها جریان دارد ولی مثل شط نیل حیات بخش نمی باشند. این شط بدون هیچ سد و دیوار که جلوی آن بوجود آمده باشد هر سال اراضی سیاه مصر را سیراب میکند و اگر آز و شره مالکین اراضی بگذارد آنقدر محصول از مزارع مصر نصیب مردم می شود که هرگز مردم کشور من توانائی نخواهند داشت که آنهمه غذا را بخورند . بیا برویم و خود را به ساحل رود نیل برسانیم و در آنجا خانه ای خریداری کنیم و گوش بصدای مرغابیها که در نیزارها میخوانند بدهیم و زورق خدای آمون را (مقصود خورشید است – مترجم) که در آسمان حرکت می نمادی از نظر بگذرانیم . مینا بیا برویم و بقیه عمر بدون ا ندوه زندگی نمائیم و وقتی به مصر رسیدیم باتفاق یک کوزه را خواهیم شکست تا اینکه زن و شوهر شویم و آنوقت از هم جدا نخواهیم شد و بعد از مرگ ما جنازه من و ترا مومیائی خواهند کرد و ما وارد سرزمین مغرب خواهیم شد و تا ابد در آنجا زندگی خواهیم نمود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 138
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 195
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 385
  • بازدید ماه : 385
  • بازدید سال : 14,803
  • بازدید کلی : 371,541
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس