loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 370 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
کسی که این اندازه بخدای خود عقیده دارد خواستن چیزی از وی که مغایر با مذهب او باشد دور از مردانگی است . این بود که تصمیم گرفتم که بعد از آن از وی درخواست نکنم خواهر من شود.
مینا بعد از اینکه رقصید بدن خود را مالش داد و لباس پوشید و آنگاه در جلوی زورق نشست و مشغول گریه کردن شد من وسایل طبی خود را رها کردم و بطرف او رفتم و با ملایمت زیاد باو گفتم مینا آیا تو بیمار هستی مینا بمن جواب نداد و
دستم را عقب زد و بیشتر گریه کرد . گفتم مینا با اینکه من خیلی بتو میل دارم مطمئن باش برای اینکه گرفتار اندوه نشوی
هرگز از تو نخواهم خواست که خواهر من باشی و از من نترس.
مینا سر بلند کرد و با یک حرکت اشک چشمها را پاک نمود و گفت تو چقدر ابله هستی که تصور میکنی که من از تو
میترسم. من از تو هیچ وحشت ندارم و برای تو گریه نمی کنم بلکه برای تقدیر خود گریه مینمایم که مرا از خدایم جدا کرد و
من اگر از خدای خود جدا نمیشدم اینطور ضعیف نمی گردیدم که نگاه یک مرد مثل تو مرا متزلزل نماید.

من دست او را گرفتم و اینمرتبه دستم را عقب نزد و صورتش را بطرف من کرد و گفت سینوهه چون تو مرا از پادشاه بابل نجات دادی من میباید به عنوان پاداش این خدمت شریک زندگی تو می شدم لیکن اگر تو بدانی که خدای من کیست از
اینکه نمی توان پاداش بتو بدهم حیرت نمی نمائی ما نباید راجع بخدای خود با خارجی ها زیاد صحبت کنیم و هر چه میدانیم
بآنها بگوئیم ولی من میتوانم بتو بگویم که خدای ما خدای دریاست و در یک غار واقع در کوه زندگی میکند و هر کس که وارد
غار مزبور میشود گرچه میتواند از آنجا خارج گردد ولی آنقدر احساس سعادت می نماید که هرگز از آنجا خارج نخواهد شد و بهمین جهت تا امروز کسی از آن غار خارج نشده. بعضی می گویند که خدای ما با اینکه خدای دریا می باشد شبیه به گاو است و برخی اظهار میکنند که او شبیه به آدم می باشد ولی سرش به گاو شباهت دارد. هر سال از بین دختران جوان که قبلاٌ رقص فرا گرفته اند دوازده نفر را با قرعه انتخاب می نمایند و هر یک از این دوازده تن در ماه یکمرتبه هنگامی که ماه در حال بدر است وارد غار خدا میشوند . من هم یکی از آن دوازده نفر بودم که میباید در یکشب ماهتاب وارد غار شوم ولی چون مرا ربودند و مثل کنیز به پادشاه بابل فروختند نتوانستم باین سعادت بزرگ برسم.
در تمام مدتی که من در اسارت بودم به آن غار فکر میکردم و اکنون هم در فکر آن غار و خدا هستم و هیچ آرزوئی ندارم جز
اینکه بروم و دوشیزگی خود را در آن غار بخدای خود تقدیم کنم اما اگر از غار بیرون آمدم زن تو خواهم شد ولی گفتم
کسانی که وارد غار خدای ما میشوند طوری احساس سعادت مینمایند که هرگز از آنجا قدم بیرون نمیگذارند.
گفتم مینا اکنون من می فهمم که تو اهل جزیره کرت هستی . (جزیره کرت جزیر ه ای بزرگ در دریای مدیترانه است که در گذشته دارای تمدنی درخشان بود ).
زیرا هنگامی که در سوریه بودم دریاپیمایانی که از جزیره کرت می آمدند می گفتند که خدای سکنه جزیره کرت در یک غار
زندگی می نماید و شبیه به گاو است و من حاضرم که تو را به جزیره کرت ببرم تا هر طور که میخواهی با خدای خود رفتار
کنی.
مینا گفت سینوهه در بین تمام مردهایی که من دیده ام تو یگانه مردی هستی که من تو را میپسندم چون علاوه بر اینکه
جان مرا نجات دادی در تو چیزهائی هست که مرا بطرف تو جلب میکند ولی نمیدانم چیست و من میل دارم از حالا تا وقتی که به کرت میرسیم من و تو بخوشی زندگی نمائیم و باز میگویم بعد از اینکه دوشیزگی خود را بخدایم تقدیم کردم اگر از غار خارج گردیدم زن تو خواهم شد.
آنوقت مینا با انگشتان خود صورت مرا نوازش کرد و صورتش را نزدیک صورت من آورد و لبهای خود را بصورتم مالید و من هم صورت او را میبوسیدم و طوری لذت میبردم که شاید اگر او خواهر من میشد آن اندازه خوشوقت نمی شدم.
وقتی شب فرا رسید غلام من بیدار شد و دهان دره ای کرد و چشم ها را مالید گفت ای آمون خدای بزرگ مصر من از تو
سپاسگزارم که سر دردم را از بین بردی و دیگر سرم مانند یک قطعه مس که بین سندان و پتک قرار بگیرد، رنج نمیبرد ولی
شکم من بقدری گرسنه است که گوئی چند شیر گرسنه جوان در شکم من هستند و غذا میخواهند.
سپس بدون این که منتظر اجازه ما باشد برخاست و مقداری از غذا را که خود او خریداری کرده بود خورد و هنگام خوردن
طیور استخوان آنها را در رودخانه میانداخت.

وقتی جوع او فرو نشست گفتم کاپتا قرار بود که تو به ماد اندرز بدهی و بگوئی که ما چه باید بکنیم که خود را نجات بدهیم زیرا بعید نیست که سربازان پادشاه در تعقیب ما باشند و بخواهند ما را دستگیر کنند. کاپتا گفت اگر من درست فهمیده باشم تو گفتی که پادشاه بابل تا مدت سی روز در صدد یافتن تو بر نمیآ ید و قدغن کرده که تا سی روز تو قدم به کاخ سلطنتی نگذاری در این صورت خود او بفکر تو نخواهدافتاد و تصور می نماید که در نقطه ای دور افتاده مشغول مومیائی کردن لاشه من هستی ولی شاید پاروزنانی که از این زورق فرار کرده اند یا خواجه های حرم این موضوع را باطلاع پادشاه بابل برسانند که در این صورت باید ترسید و گریخت زیرا اگر بورابوریاش مرا دستگیر کند بکام شیر خود خواهد انداخت و تو و این زن را سرنگون از حصار بابل می آویزد تا این که جان تسلیم نمائید و اگر تو بوسیله تریاک مرا بی هوش نکرده بودی و من هوش و حواس خود را از دست نمیدادم تو را راهنمائی میکردم . ولی این تریاک تو بقدری موذی بود که با این که سردرد من از بین رفته هنوز قدری گیج هستم . معهذا تو را به مناسبت این که به من تریاک خورانیدی و در خمره جا دادی و این موضوع منافی با حیثیت من است می بخشم. گفتم کاپتا این حرفها را کنار بگذار و راه چاره ای بما نشان بده که بتوانیم جان را نجات بدهیم.کاپتا گفت من میدانم که تو بدون من مانند بره ای هستی که مادر خود را گم کرده باشد و مرتب بع بع کند . و اگر من نبودم تاکنون بر اثر اینکه نمی توانی خود را از مهلکه ها نجات بدهی جان می سپردی. گفتم بگو چه باید کرد و چگونه بگریزیم. کاپتا گفت این زورق که دارای ده پاروزن بود بزرگ است و ما نمیتوانیم دو نفری زیرا این زن نمیتواند پارو بزند این زورق را بحرکت در آوریم و بر خلاف جریان آب مسافرت نمائیم . این است که باید از مسافرت با زورق صرفنظر کنیم و در عوض بکوشیم که دو الاغ بدزدیم و از راه می پیمائیم و شب ها در آبادی ها بوسیله فال گیری و مسخره و رقص روستائیان را مشغول می نمائیم و در صورت امکان قدری مس از آنها خواهیم گرفت . تو باید طبابت خود را پنهان کنی و در عوض مانند منجمین بابل طالع مردم را ببینی و من هم بوسیله حکایات خنده دار آنها را خواهم خندانید و مینا نیز با رقص آنان را مشغول خواهدکرد. دیگر اینکه فوری از این جا باید رفت . زیرا پاروزنها چون ده نفر هستند بزودی بر ترس خود غلب خواهند نمود و در صدد بر می آیند که زورق خویش را بدست بیاورند. من متوجه شدم که کاپتا راست میگوید و پاروزنان ممکن است درصدد بر آیند که به ما حمله ور شوند تا اینکه زورق خویش را از ما بگیرند . ما لباس خود را با گل و لجن رودخانه آلودیم و زر و سیم را بین خود تقسیم کردیم و در همیا ن هائی که در زیر لباس داشتیم پنهان کردیم. (همیان عبارت بود از یک کمربند مجوف که در جوف آن زر و سیم را پنهان میکردند ).کاپتا میگفت که من وسائل طب و جراحی خود را بآ ب رودخانه بیندازم . لیکن من نمیتوانستم از وسایل طبی خویش صرف نظر کنم و آنها را درون گلیمی که مینا در آن پیچیده شده بود بر پشت کاپتا نهادم و همین که هوا تاریک شد از درون مزارع براه افتادیم و خود را به جاده کاروان رو رسانیدیم. آن شب تا صبح راه رفتیم و در بامداد به یک قریه رسیدیم که سکنه آن تا آن موقع جز بطور نادر رنگ فلز ندیده بودند و در کلبه های گلی زندگی میکردند و زمین را با چوب و سنگ تیز شخم میزدند. من به کاپتا گفتم که سرقت دو الاغ خوب نیست برای این که سکنه محل را با ما دشمن می کند و همان بهتر که دو الاغ از آنها خریداری کنیم و بهای آنرا با مس بپردازیم.ما با دادن قدری مس دارای دو الاغ شدیم و کاپتا از حمل بار آسوده ش د و از آن پس در جاد ه های طولانی بابل براه ادامه دادیم و هر روز بعد از اینکه هوا گرم می شد در قریه ای توقف میکردیم و در میدان قریه یا کنار رودخانه هنرهای خود را بنظر روستائیان میرساندیم. من بطوری که در برج بابل دیده بودم برای روستائیان فال میگرفتم و بآنها نوید میدادم که محصولی فراوان بدست خواهند آورد و آب رودخانه برای شرب مزارع زیاد خواهد شد و زنهای آنها پسر خواهند زائید و اگر جوانان از من درخواست فال گرفتن میکردند بآ نها مژده میدادم دختری زیبا را بزنی خواهند گرفت. من نمیخواستم حقایق را بآ نها بگویم زیرا اگر م ی گفتم که مامورین وصول مالیات غلات و چهارپایان آنها را بزور خواهند گرفت و با چوب پشتشان را سیاه خواهند نمود و رود طغیان میکند و نیمی از مزارع آنها را آب خواهد برد و نیم دیگر طعمه ملخ خواهد گردید آنها که مردمی ساده بودند دچار ناامیدی می شدند. هر چه بیشتر راه می پیمودیم و آفتاب زیادتر بر ما می تابید بیشتر شبیه به سه مسخره دوره گرد می شدیم و بعد از رسیدن بیک دهکده در حالی که من برای مردم فال میگرفتم کاپتا با حکایات عجیب و روایات خنده آور آنها را قرین حیرت میکرد یا وادار بخنده مینمود. وقتی کاپتا برای آنها حکایت میکرد که در جهان مللی هستند که وقتی راه میروند سر را از تن جدا مینمایند و زیر بغل میگیرند تا اینکه سر بر تن آنها سنگینی نکند یا اینکه مبذل به گرگ یا گوسفند میشوند مردم ساده دل این حرف را می پذیرفتند و هیچکس نمی پرسید وقتی سر از تنه جدا شد چگونه صاحب سر زنده می ماند. ما در این سفر بابت بهای غذا هیچ فلز ندادیم . بهر جا که می رسیدیم همین که فال من و حکایات کاپتا و رقص مینا شروع میشد مردم آنقدر برای ما غذا می آوردند که بیش از احتیاجمان بود. در آن سفر با اینکه من نمیخواستم طبابت کنم وقتی وارد قری ه ای شدیم که من بدن پشم آلود مردها و زنها را م ی دیدم به آنها میگفتم چگونه بوسیله زرنیخ و آهک موهای بدن را بزدایند تا اینکه از خارش و زشتی در امان باشند و هنگامی که من حس میکردم که چشم روستائیان معیوب است و اگر معالجه نشوند کور خواهند شد برایگان آنها را معالجه می نمودم. زنها وقتی آهک و زرنیخ بکار میبردند و می دیدند که یکمرتبه مانند دوشیزگان ده ساله دارای بدنی بدون مو شده اند طوری بوجد در می آمدند که لذیذترین اغذیه خود را بما هدیه میکردند. من علاوه بر این که بوسیله معالجه روستائیان آنها را از خود خشنود میکردم با این مداواها تمرین هم مینمودم تا اینکه معلومات طبی خود را فراموش نکنم و مهارت دست من در جراحی از بین نرود. بر اثر مسافرت در سرزمین گرم بابل پاهای من دارای تاول شد و دستهایم آبله زد و رنگ پوست صورت و بدنم سیاه گردید ولی پیوسته خوشوقت بودم و در ته دل خویشرا شادمان میدیدم برای اینکه مینا کنار من بود و هر دفعه که او را می نگریستم تبسم میکرد. هر شب که می خوابیدم مینا کنارم استراحت می نمود و صبح که بر میخاستم قبل از این که زورق طلائی شمس را در آسمان ببینم صورت و اندام مینا را تماشا میکردم و او در نظرم از خورشید زیباتر بود و از مینا گذشته در آن مسافرت من خود را بکلی از قیود زندگی فارغ البال میدیدم و هیچ اندوه برای زمان حال و آینده نداشتم و هیچ کار فوری نبود که من برای انجام آن خود را ملول ببینم. ما بیشتر هنگام شب یعنی نیمه شب براه میافتادیم تا اینکه از حرارت آفتاب مصون باشیم و وقتی قدری روز بالا می آمد بدون اینکه خود را خسته نمائیم در اولین آبادی توقف و استراحت میکردیم و نزدیک نیمه روز از خواب بر می خاستیم و روستائیان را اطراف خود جمع می نمودیم و آنوقت تا غروب اوقات ما صرف مشغول کردن آنها میشد و این کار هم برای ما تفریح بود زیرا خود بیش از آنها از کارهای خویش لذت میبردی
وقتی شب فرا میرسید و روستائیان میخوابیدند ما نیز می خوابیدیم و روز بعد براه ادامه میدادیم و این روش تا روزی که به سرحد کشور میتانی رسیدیم ادامه داشت. بعد از ورود به سرحد کشور مزبور دو چوپان که دیدند ما مردمی فقیر هستیم از روی ترحم بدون این که توجه مرزداران بطرف ما معطوف شود راهنمائی کردند و ما را بداخل کشور بردند و ما وارد شهر میتانی شدیم و در آنجا لباسی فراخور شان خود خریدیم و بدن را شستیم و لباس پوشیدیم و در یکی از مهمانخانه ها سکونت نمودیم. چون زر و سیم من کم شده بود بعد از ورود به میتانی تصمیم گرفتم که مدتی در آنجا توقف کنم و بوسیله طبابت سیم و زر بدست بیاورم.بزودی شماره کسانی که بمن مراجعه میکردند بقدری زیاد شد که من مجبور شدم از بعضی از بیماران درخواست نمایم که روزهای دیگر برای درمان امراض خود بمن مراجعه نمایند. مینا خیلی جلب توجه سکنه میتانی را میکرد و هر مرد توانگر که او را میدید میخواست که وی را از من خریداری کن ولی من حاضر نبودم مینا را بفروشم چون وجود وی برای من مثل آفتاب و غذا لازم شده بود.غلام من کاپتا که در مسافرت لاغر گردیده بود فربه شد و عده ای از زنهای جوان و زیبا گردش را گرفتند و وقتی حکایت خنده آور او را می شنیدند تفریح میکردند. یکی از حکایات کاپتا که بسیار جلب توجه میکرد داستان یک روز سلطنت او در بابل در روز سیزدهم بهار بود و کاپتا برای نقل این داستان استعدادی خاص نشان میداد و زن ها از فرط خنده روی زمین می غلطیدند و می گفتند زبان این مرد مانند یک رودخانه دراز و سریع است.در میتانی بمن خوش می گذشت تا اینکه مشاهده کردم که شبها مینا گریه میکند من میدانستم که علت گریه او این میباشد که از خدای خود دور است و باو گفتم مینا من میدانم که تو برای چه گریه می کنی زیرا بتو گفتم که تو را به کرت خواهم رسانید و هنوز تو را به وطنت نرسانیده ام.متاسفانه من نمی توانم اکنون به کرت مسافرت کنم زیرا مجبورم که برای انجام کاری بکشور هاتی بروم . ولی چون کشتی های کرت زیاد به کشور هاتی می آید من می توانم که تو را بوسیله یکی از آن کشتی ها به کرت برسانم.آنچه من به مینا میگفتم خیلی دور از حقیقت نبود زیرا بطوری که در آغاز سرگذشت خود گفتم فرمانده ارتش مصر مرا مامور کرده بود که به کشورهای دیگر بروم و راجع بوضع نظامی آنها اطلاعاتی تحصیل کنم و در مراجعت به مصر برای او نقل نمایم و از جمله باید به کشور هاتی بروم و ببینم که پادشاه آن کشور چقدر سرباز دارد و وسائل جنگ او چگونه است . ولی علاوه بر این موضوع من نمی خواستم که مینا را مستقیم به کرت ببرم و او را به خدایش تحویل بدهم. بلکه مایل بودم که بعنوان مسافرت به هاتی باز مدتی او را نزد خود نگاهدارم. باو گفتم مینا سالی یکمرتبه از این کشور یک هیات به کشور هاتی میرود تا اینکه خراج کشور میتانی را به پادشاه هاتی تسلیم نماید. هنگامی که این دسته حامل خراج براه میافتد راهها امن است و دزدها نمی توانند به مسافرین حمل هور شوند. اکنون موقع حرکت این هیات است و من باید از این فرصت استفاده نمایم و به کشور هاتی بروم و گرنه مجبور خواهم شد که مسافرت خود را تا سال آینده که موقع حرکت حاملین خراج میرسد به تاخیر بیندازم. من بتو اصرار نمیکنم که با من به کشور هاتی بیایی زیرا نمی خواهم بیش از این تو را از خدایت دور کنم و اگر مایل باشی من از اینجا تو را به سوریه میبرم که با کشتی به کرت بروی و اگر توانستم به موقع مراجعت کنم که با حاملین خراج به هاتی خواهم رفت وگرنه مسافرت من موکول به سال آینده خواهد شد. مینا گفت سینوهه من مایل نیستم که به مناسبت بردن من از اینجا به سوریه مسافرت تو به هاتی بتاخیر بیفتد . زیرا بطور قطع اهمیت مسافرت تو بآ نجا بیش از این است که من به کرت بروم. من شنیده ام در سواحل کشور هاتی دختران جوان مقابل گاو میرقصند و من خواهم توانست که در آنجا رقص مقابل گاوهای نر را تمرین نمایم زیرا مدتی است که این رقص را نکرده ام و بیم دارم که ورزیدگی من در این رقص از بین برو د . گفتم من از موضوع رقص مقابل گاوها در کشور هاتی اطلاعی ندارم ولی میدانم که از آنجا بوسیله کشتی می توان به کرت رفت. مینا گفت هر جا که تو بروی من با تو میایم ولو به کشور هاتی باشد. ولی غلام من کاپتا وقتی شنید که ما به هاتی میرویم اندوهگین شد وبه خشم در آمد و گفت ما هنوز از یک خطر نجات پیدا نکرده تو میخواهی ما را گرفتار خطری دیگر نمائی . مگر تو نمی دانی مردمی که در هاتی زندگی می کنند مانند درندگان هستند و بیگانگان را به قتل می رسانند تا این که گوشت آنها را بخورند و اگر آنها را بقتل نرسانند چشمشان را کور می کنند تا این که آنها را در آسیاب های خود ببندند و آسیاب را بوسیله آنها بگردانند و غلات را آرد نمایند . بعد کاپتا خطاب به مینا گفت ارباب من دیوانه است ولی تو هم که رفتن او را به هاتی تصویب میکنی مانند او دیو انه هستی . من اگر پزشک بودم استخوان سر سینوهه را سوراخ میکردم تا آن که بخارهای موذی را از سرش بیرون می آوردم که دیگر از این افکار خطرناک در سرش بوجود نیاید . ولی من پزشک نیستم اما می توانم همانطور که وی مرا در یک خمره جا داد من هم او را در یک خمره جا بدهم و چند زالو بسرش بیندازم تا این که عقلش بازگشت نماید. آنوقت کاپتا شروع بناله کرد و گفت لعنت به آن روزی باد که من متولد شدم که اینطور گرفتار یک ارباب دیوانه بشوم ... تازه من قدری فربه شده بودم و شکمم بالا آمده بود لیکن باز باید گرفتار بدبختی مسافرت آنهم در کشور آدمخوارها شوم. من که دیدم کاپتا آرام نمی گیرد عصا را برداشتم و چند ضربت روی پشت و شانه او زدم تا اینکه آرام گرفت و گفتم کاپتا هر غلام دیگر جای تو بود و اینطور نسبت به من جسارت میکرد من او را میفروختم ولی چون تو پیر هستی و مدتی است که نزد من می باشی من حاضرم که تو را به ازمیر بفرستم تا اینکه از خانه من در آنجا نگاه داری کنی تا من از این سفر مراجعت نمایم. کاپتا گفت با اینکه نمی خواستم به هاتی مسافرت کنم نمی توانم بگذارم که تو تنها باین کشور بروی زیرا تنها رفتن تو بآنجا مثل اینست که یک کودک نوزاد را وسط یک عده گرگ بیندازند ولی بگو بدانم که آیا برای رفتن به کشور هاتی باید با کشتی از راه دریا رفت گفتم نه و کسانی که از این جا به هاتی میروند از راه خشکی مسافرت می نمایند غلام من گفت درود باد بر آمون خدای بزرگ مصر زیرا من سوگند یاد کرده بودم که هرگز قدم به یک کشتی نگذارم و در دریا مسافرت نکنم ولی چون در این سفر لزومی ندارد سوار کشتی شویم من با تو خواهم آمد. و آنوقت کاپتا مشغول تهیه وسائل و توشه مسافرت گردید و چون در این کار بصیرت داشت بهتر از من از عهده بر می آمد.
فصل نوزدهم

مردم بقدری از نام هاتی ترسیده اند که اگر من بگویم هاتی کشوری است آرام و امن کسی باور نمی کند که راست میگویم. گرچه سکنه هاتی مردمی خشن هستند و در جنگ ها بیرحم می باشند ولی در داخل کشور آنها که یبشتر مناطق کوهستانی است و امنیت حکمفرما است. در هاتی اگر اموال کسی را در جاده ها بدزدند پادشاه کشور دو برابر اموال او را بوی میدهد و هرگاه کسی بر اثر حمله دزدان در راه بقتل برسد پادشاه معادل آنچه مقتول در زمان حیات خود تحصیل کرده ببازماندگان تادیه مینماید بطوری که بازماندگان مقتول از حیث معاش نگرانی نخواهند داشت این است که مسافرت ما در جاده های کشور هاتی بدون هیچ حادثه قابل ذکر گذشت و ارابه های جنگی پادشاه جلو و عقب ما حرکت مینمودند و هر روز برای ما خواربار تهیه میکردند تا اینکه به شهر ختوشه پایتخت کشور هاتی رسیدیم. وقتی صحبت از شهرهای بزرگ جهان میشود مردم نام شهرهای طبس و بابل و نینوا را میبرند . من نینوا را ندیده ام و نمیدانم چطور است ولی میتوانم گفت که شهر ختوشه پایتخت کشور هاتی از بعضی جهات حتی بر طبس برتری دارد. در این شهر پادشاهی سلطنت میکند که هم رئیس کشور است و هم رئیس مذهبی و هم قاضی بزرگ و من تصور نمی نمایم که در هیچ جای دنیا یک پادشاه بقدر آنمرد دارای قدرت باشد. انسان وقتی وارد کشور هاتی میشود و چشم او بکوههای خشک می افتد حیرت می نماید که چگونه ممکن است این کشور که آفتاب سوزان تابستان بر کوه های خشک آن میتابد دارای ثروت باشد . حتی از خود می پرسد چگونه مردم در این کوهها زندگی میکنند و از بی آبی نمی میرند. ولی در این کشور عجیب در فصلی که رود نیل در مصر طغیان میکند (در فصل پائیز ) هوا سرد میشود و از آسمان پرهایی سفید رنگ فرو میریزد و این پرها تمام کوهها را میپوشاند و بعد در فصل گرما مبدل به آب میگردد و من میدانم که شما این موضوع را باور نخواهید کرد لیکن من به چشم خود کوههای مرتفع هاتی را دیدم که مستور از پرهای مزبور و سفید بود. این پرها در تمام سال آب این کشور را تامین می نماید بطوری که مردم نه فقط دام را سیرآب میکنند و خود رفع عطش می نمایند بلکه با همین آب کشتزارهای آنها سیرآب میشود. بهمان اندازه که سکنه هاتی در داخل کشور آرام هستند برای همسایگان دائم بهانه می تراشند و پیوسته علائم سرحدی را بعقب میبرند که بتوانند خاک دیگران را تصاحب نمایند. در مرز سوریه یک دژ بزرگ ساخته اند که دیوارهای آن از سنگهای عظیم بر پا گردیده و این دژ بر منطقه ای وسیع حکومت می نماید و تمام کاروا ن هائی که از سوریه به هاتی میروند و از آنجا عبور میکنند باید به مامورین هاتی که مرکز آنها این دژ میباشد باج بپردازند. هیچ کاروان بعد از ورود بکشور هاتی حق ندارد از شاهراه خارج شود و اگر شد مال و جان کاروانیان هدر است و اموال آنها را به یغما میبرند و کاروانیان را اگر مقاومت کنند بقتل میرسانند و در صورت عدم مقاومت آنها را باسارت میبرند و برده میکنند. ثروت سکنه هاتی سه سرچشمه دارد اول باجی که از کاروانیان و مسافرین می گیرند و دوم از راه حمله بکشورها ی مجاور و سوم بوسیله استخراج طلا و مس و یکنوع فلز مخصوص که خاکستری متمایل بآ بی است و آنرا آهن میخوانند و من نمی دانم چگونه سکنه هاتی این فلز را استخراج می نمایند و با آن اسلحه میسازند زیرا آهن مثل مس آب نمیشود و من خود یکی از معادن آنها را که از آنجا آهن استخراج میکردند دیدم ولی نتوانستم بفهمم چگونه از سنگ معدن برای بدست آوردن آهن استفاده مینمایند. شهر ختوشه در وسط یک منطقه کوهستانی ساخته شده و دامنه های کوه را درخت های میوه دار پوشانیده و در پای کوهها جوهای آب روان است. در شهر ختوشه عماراتی وحشت آور وجود دارد زیرا عمارات را با سنگهای بزرگ میسازند و بعضی از آنها آنقدر ارتفاع دارد که موجب بیم میشود . و هیچ خارجی نمیتواند وارد شهر ختوشه شود مگر اینکه جزو هیا ت هائی باشد که سالی یکمرتبه برای پادشاه هاتی خراج میاورند و بهمین جهت شهر ختوشه مانند طبس و بابل معروفیت ندارد. در این شهر سکنه با خارجیها صحبت نمی کنند و اگر یک خارج از آنها سئوال بکند و آنها زبان خارجی را بدانند میگویند نمی فهمیم یا نمی دانیم معهذا مردمی ملایم هستند و نسبت بخارجی ها ابراز خصومت نمی نمایند.

لباس بزرگان این شهر تماشائی است و جامه های بلند می پوشند و آستین لباس آنها بقدری فراخ است که یکسر آستین بزمین میرسد و روی سینه لباس خود دایره های بالدار نقش می نمایند و کلاه های بلند و نوک تیز دارند و صورت را مثل مصریها می تراشند و بعضی از اشراف حتی سر را هم مثل صورت از مو مصفا می نمایند ولی وسط سر آنها یک کاکل بلند بنظر می رسد. اشراف و ثروتمندان هاتی مثل اشراف تمام کشورهای جهان فربه هستند و صورتی چاق و درخشنده دارند و معلوم است که خیلی غذا میخورند. ختوشه پایتخت پادشاه هاتی بر خلاف طبس و بابل یک شهر بازرگانی نیست و در آن خرید و فروش نمی شود و در عوض یک شهر صنعتی میباشد و از بام تا شام در این شهر صدای فلزکاری بگوش میرسد و دائم در آنجا اسلحه می سازند. سکنه هاتی بخلاف ملل متمدن سرباز مزدور خارجی ندارند و تمام سربازان آنها اهل محل هستند و من تصور میکنم بدو جهت آنها سرباز مزدور استخدام نمی کنند یکی اینکه خارجی ها را مثل خود شجاع نمیدانند و دیگر اینکه فکر می نمایند یک سرباز مزدور هر قدر شجاع باشد باز مزدور است و بقدر یک سرباز محلی دلسوزی و همت ندارد. هاتی دارای روسای محلی است و هریک از روسا در ولایت خود استقلال داخلی دارد ولی از پادشاه هاتی اطاعت میکند. روش اجرای عدالت در کشور هاتی بقدری حیر ت آور است که ملل متمدن نمی توانند باور کنند. در این کشور اگر یکی از پادشاهان محلی علیه پادشاه هاتی بشورد و درصدد بر آید که او را از سلطنت بیندازد وی را بقتل نمی رسانند بلکه او را بیکی از سرحدات میفرستند تا اینکه در جنگ با ملل دیگر تجربه بیاموزد و دارای شخصیت جنگی شود . و در هاتی اگر کسی دیگری را بقتل برساند او را اعدام نمی کنند بلکه قاتل مکلف خواهد شد که خون بهای مقتول را ببازماندگان او بدهد. در این کشور اگر زنی که شوهر دارد بمرد دیگر ابراز تمایل کند نه زن را محکوم مینمایند و نه عاشق او را بلکه زن حق دارد که از خانه شوهر برود و در خانه عاشق خود سکونت نماید ولی عاشق باید خسارت شوهر را با طلا یا دام بپردازد. اگر زن و مردی بعد از ازدواج دارای فرزند نشوند آن زناشوئی باطل میشود و زن یا شوهر مجبور هستند که برای دارا شدن فرزند همسر دیگر انتخاب نمایند زیرا پادشاه هاتی از رعایای خود خواهان فرزندان بسیار است. یکی از رسوم حیرت آور این ملت این است که اگر شخصی دیگری را در یک بیابان خالی از سکنه یا نقطه ای که کمتر سکنه دارد به قتل برساند خون بهائی که خواهد پرداخت کمتر از آن است که وی را در نقطه مسکون یا شلوغ مثل شهرها مقتول کند زیرا عقیده دارند شخصی که بیک نقطه خلوت میرود عمدی دیگران را تحریک می نماید که درصدد قتل او بر آیند. یکی از قوانین مضحک این کشور این است که خواهر و برادر با یکدیگر ازدواج نمی کنند و ازدواج برادر و خواهر را یکی از بزرگترین گناهان میدانند و از سه مورد که مجازات اعدام در هاتی جائز است یکی ازدواج برادر و خواهر می باشد. وقتی من وارد کشور هاتی شدم بخود گفتم چون سکنه آن مملکت مردمی زحمت کش هستند و عادت کرده اند که در هوای سرد زندگی نمایند واطفال ناقص الخلقه و ضعیف را بعد از تولد به قتل میرسانند تا اینکه در آینده افرادی ناتوان نباشند احتیاجی به پزشک ندارند من شنیده بودم که در آن کشور وقتی کسی ناخوش میشود ترجیح میدهد که بمیرد ولی معالجه نشود چون نمیتواند اعتراف نماید که بیمار است . من میدانستم که سکنه هاتی از مرگ نمی ترسند ولی از ناتوانی بیم دارند ولی متوجه نبودم که در این کشور هم عده ای جزو اشراف هستند و اشراف و توانگران در تمام نقاط دنیا تنبل و تن پرور میباشند و از مرگ میترسند و خود را معالجه می کنند تا نمیرند. این بود که عده ای از اشراف با لباس مبدل هنگام شب بخانه من میآمدند و من آنها را معالجه میکردم و اکثر آنها از عوارض ناشی از افراط در نوشیدن شراب در زحمت بودند و اشراف ختوشه زیاد شراب میآ شامند و دست آنها بر اثر افراط در شراب دچار رعشه می شود و بیماران از من میخواستند که رعشه دست آنها را از بین ببرم و من بوسیله داروهای مسکن و استحمام آنها را معالجه میکردم. یکی از چیزهایی که سبب گردید که اشراف شهر با من دوست شوند این بود که مینا مقابل آنها میرقصید و هر دفعه که آنها بخانه من میآمدند من به مینا میگفتم که مقابل اشراف برقصد و آنها هدیه های گرانبها باو میدادند و خود من نیز از بیماران زر و سیم می گرفتم و در مدتی کم توانگر شدم در صورتی که هنگام ورود به کشور هاتی تصور میکردم که با همیان خالی از آنجا مراجعت خواهم نمود. یکی از کسانی که با من دوست شد نامه نویس پادشاه هاتی بود که چند زبان میدانست و نامه پادشاهان خارجی را برایش می خواند و جواب آنها را مینوشت. یک روز که وی در خانه من آشامیدنی نوشیده از رقص مینا لذت برده بود از وی پرسیدم برای چه پادشاه شما شهر ختوشه را بروی خارجیان بسته و نمی گذارد کسی وارد این شهر شود و چرا دراین کشور کاروانیان حق ندارند که از جاده خارج شوند .
و آیا بهتر این نیست که ملل دیگر باین شهر بیایند و قدرت و عظمت پادشاه هاتی را ببینند و بروند برای دیگران حکایت کنند نامه نویس گفت : روزی که پادشاه ما شوبیلولیوما پادشاه شد گفت سی سال بمن مهلت بدهید و من هاتی را قوی ترین کشور جهان خواهم کرد. و چون بزودی اینمدت تمام میشود تصور می کنم که در آینده ملل دیگر نام ما را خواهند شنید. گفتم هنگامی که من در بابل بودم شصت بار شصت بار شصت سرباز را دیدم که از مقابل پادشاه بابل عبور کردند و وقتی قدم بر می داشتند مثل این بود که صدای امواج دریا بگوش میرسد. ولی در اینجا ده بار ده سرباز را با هم ندیده ام که حرکت نمایند و در اینصورت برای چه شما اینهمه ارابه جنگی و اسلحه دیگر میسازید زیرا نمی توانید که از این اسلحه استفاده نمایید.نامه نویس شاه خندید و گفت ما برای این اسلحه می سازیم که بدیگران بفروشیم و غذا تحصیل کنیم . خنده کنان گفتم یک گرگ هرگز دندان و چنگال خود را به خرگوش نمی فروشد. نامه نویس شاه از این حرف خیلی خندید و گفت که من این گفته را برای شاه نقل خواهم کرد و یقین دارم که او از این حرف تفریح خواهد نمود و دیگر اینکه در کشور ما بر خلاف کشورهای دیگر اغنیاء بر فقرا حکومت نمی کنند بلکه اقویا بر ضعفا حکومت می نمایند چون گرگ برای این بوجود آمده که بر خرگوش حکومت نماید و من یقین دارم قبل از اینکه موهای تو سینوهه سفید شود خواهی دانست چگونه یک دولت قوی که برای فرمانفرمائی بوجود آمده بر تمام ملل ضعیف حکومت می نماید. من خود را بسادگی و نفهمی زدم و گفتم همانطور که شما خدائی دارید که خواهان حکومت بر ملل ضعیف است در کشور مصر هم فرعون خدائی تازه یافته است. نامه نویس گفت من چون نامه های سلاطین خارجی را میخوانم نامه های پادشاه مصر را هم خوانده ام و میدانم که خدای جدید او خیلی صلح را دوست میدارد و میگوید که هیچ اختلاف بین ملل نیست که نتوان آنرا با مسالمت حل کرد و حتی فرعون شما یک شاخه طلا برای ما فرستاده که بشکل باضافه (یعنی شکل صلیب ) است و میگوید که این شکل زندگی و صلح میباشد. نامه نویس وقتی این حرف را میزد دو انگشت خود را متقاطع کرد تا بمن بفهماند که شاخه مزبور چه شکل دارد . (مطالبی که خوانندگان راجع به وضع زندگی ملل و رسوم و آداب و نام سلاطین آنها و از جمله همین صلیب میخوانند از اسناد تاریخی اقتباس شده و دارای سندیت است و ارزش کتاب این نویسنده فنلاندی هم در مستند بودن مطالب اوست و صلیب علامتی بوده که در چهار هزار سال قبل از این یعنی دو هزار سال پیش از حضرت مسیح علامت صلح بشمار می آمد ). بعد چنین گفت : اگر فرعون شما برای ما طلا بفرستد که ما بتوانیم با طلای او مزد صنعتگران خودمان را که اسلحه می سازند بدهیم تا چند سال دیگر میتواند از صلح برخوردا ر شود ولی دوره صلح او کوتاه خواهد بود زیرا روزی که پادشاه ما دریافت که بقدر کافی اسلحه ساخته و آذوقه فراهم کرده در آنروز فرعون مصر هم مانند سلاطین دیگر باید مطیع پادشاه ما شود وگرنه او و تمام رعایای وی را قتل عام خواهیم کرد . ولی اینها مسائلی است که عقل یک پزشک نمیتواند بدان پی ببرد زیرا پزشک قادر به فهم حوادث آینده نیست. گفتم چون پزشک هم مانند دیگران عقلی دارد اگر نتواند به تمام حوادث آینده پی ببرد باری ببعضی از آنها پی خواهد برد و من پیش بینی میکنم که سنوات آینده دوره شکم چرانی مرغان لاشخوار و کفتارها خواهد بود زیرا عده ای کثیر به قتل میرسند و کسی لاشه ها را برای مومیائی کردن یا در خمره نهادن یا در زمین دفن نمودن جمع آوری نخواهد کرد. نامه نویس خندید و من گفتم قبل از اینکه به کشور هاتی بیایم شنیده بودم که شما اسیرانی را که در جنگ دستگیر می نمایید نابینا می کنید و آنها را به آسیاب های خود می بندید تا این که سنگ آسیاب را بگردش در آورند و من این موضوع را باور نمیکردم ولی در این کشور بچشم خود آنها را دیدم و این عمل از یک ملت متمدن پسندیده نیست و نیز شنیدم که شما در سرحدات خود هنگام تجاوز به اراضی ملل دیگر مرتکب بی رحمی های فجیع میشوید و دست مردم را قطع می نمائید و پوست سرشان را روی صورت بر میگردانید و بعضی از افراد را به سیخ می کشید و این اعمال وحشیانه در خور درندگان است نه انسان متمدن. نامه نویس گفت ما به مناسبت اینکه یک ملت متمدن هستیم چشم اسیران را کور میکنیم و بعد آنها را به آسیابهای خود می بندیم. زیرا اگر چشم آنها بینا باشد زمین و آسمان و پرندگان را خواهند دید و از اینکه آزاد نیستند متاسف خواهند شد و در صدد بر می آیند که فرار کنند و پیوسته برای ما تولید زحمت خواهند نمو د . ولی چون کور هستند

بفکر فرار نمی افتند و ما مجبور نمیباشیم که پیوسته عده ای از سربازان خود را مامور محافظت آنها بکنیم و اما موضوع بریدن دست سکنه سرحدی در مرز کشورهای دیگر و کندن پوست سرشان و آویختن همان پوست روی صورت و به سیخ کشیدن آنها هم یک مصلحت دارد که ناشی از تمدن ماست زیرا ما نمی خواهیم در کشورهای دیگر کشتار کنیم تا اینکه سکنه آن ممالک که می توانند برای ما کار کنند و خراج بدهند از بین بروند و نیز نمی خواهیم که بر اثر جنگ شهرهای آنها ویران شود و مزارع و باغهایشان از بین برود تا اینکه بعد از تصرف کشورهای مجاور چیزی نصیب ما نشود . ما متوجه شده ایم که برای مطیع کردن ملل همجوار بهترین وسیله ایجاد وحشت میباشد زیرا ملتی که دچار وحشت میشود مانند قشونی است که قبل از مبادرت به جنگ شکست خورده باشد و این ملت دیگر نمی تواند دست اجنبی را عقب بزند و خود را از قدرت او نجات بدهد. بهمین جهت ما در سرحدات خود در خاک کشورهای دیگر مبادرت باین اعمال می کنیم تا مردم را بترسانیم و پیشاپیش دشمنان خویش را منکوب نمائیم. گفتم مگر همه ملل جهان دشمن شما هستند و آیا بین ملل دیگر دوست ندارید . نامه نویس پادشاه هاتی گفت دوستان ما عبارت از مللی هستند که مطیع ما میشوند و به ما خراج می پردازند و آنوقت ما آنها را بحال خود می گذاریم که رسوم و آداب خود را حفظ کنند و خدایان خویش را بپرستند. دیگر از دوستان ما مللی میباشند که هنوز همسایه ما نشده اند زیرا به محض اینکه همسایه شدند ما آنقدر بهانه تراشی میکنیم تا اینکه با آنها بجنگیم و خاک آنان را تصرف نمائیم یا اینکه وادارشان کنیم بما خراج بپردازند. از روزی که هاتی بوجود آمده این رسم بین ما و دیگران متداول بوده و بعد از این هم متداول خواهد بود. گفتم آیا خدایان شما در این مسئله مداخله نمی کنند زیرا در کشورهای دیگر خدایان درست را از نادرست و حق را از باطل تمیز میدهند. نامه نویس گفت ما راجع به درست و نادرست و حق و باطل عقیده ای ساده و روشن داریم. درست و حق عبارت از چیزی است که مطابق میل ماست و نادرست و ناحق عبارت از چیزی میباشد که مطابق میل ما نیست و سینوهه تصدیق کن که بین دین ما و دین شما و سایر ملل تفاوت وجود ندارد زیرا نزد شما و سایر ملل هم درست و حق عبارت از چیزی است که اغنیاء بخواهند و نادرست و ناحق عبارت از چیزی است که مورد تمایل فقرا باشد . سینوهه چون تو پزشک هستی عقلت کوچک تر از آن است که بدین موضوع پی ببری و بدانی که از آغاز عالم تا امروز هر چه اغنیاء گفته اند بر حق بوده و هر چه فقراء بر زبان آورده اند محکوم به بطلان شده است . تا پایان دنیا هم چنین خواهد بود و پیوسته حق با اغنیا است و فقراء همواره محکوم به بطلان میباشد . فقط صورت ظاهر اغنیا فرق میکند و در هر دوره یک چیز نشانه توانگری میباشد . یک روز گوسفند و گاو نشانه توانگری میشود و روز دیگر زر و سیم و روز دیگر دارا بودن یک رتبه و مقام مخصوص یا روز بعد دارا بودن یک عنوان مثل پزشک یا جادوگر یا نامه نویس شاه و تا جهان باقی است حرف فقرا بدون اهمیت میباشد و هرچه بگویند باطل است . و اگر اغنیاء چشم آنها را کور نکنند که به آسباب ببندند بطریق دیگر آنها را بکار خواهند کشید زیرا دنیا این طور بوجود آمده و باید هم این طور باشد و فقیر از این جهت ایجاد گردیده که بتواند وسیله راحتی غنی را فراهم نماید و خود پیوسته گرسنه و در زحمت باشد و مزیت دیگر تمدن ما بر تمدن دیگران این است که ما همه غنی هستیم و ملل دیگر را فرمانبردار و مطیع و فقیر می کنیم تا اینکه پیوسته برای ما زحمت بکشند و دسترنج خود را بعنوان خراج بما بدهند تا ما براحتی و سعادت زندگی نمائیم و اما خدای ما طبقه خواص کشور دو تاست یکی آسمان و دیگری زمین و هر سال در فصل بهار بافتخار ایندو جشن میگیریم و جلوی ملت را باز میکنیم تا اینکه مردم نیز بتوانند جشن بگیرند. زیرا سالی یکمرتبه باید جلوی ملت را باز گذاشت تا اینکه روزی را به شادی بگذرانند و بهترین فصل برای آزاد گذاشتن مردم فصل بهار است چون در این فصل است که زمین از آسمان بارور میشود و زندگی دوباره خود را آغاز میکند و انسان نیز چون زمین است. ما برای باردار شدن زنها قائل باهمیت زیاد هستیم زیرا ملتی که باید بر جهان حکومت کند میباید فرزندان بسیار داشته باشد تا این که قدرت او را در زمین توسعه بدهند . و عوام الناس ما مثل طبقات عوام تمام کشورها دارای خدایان عدیده هستند ولی ما برای عقاید آنها قائل باهمیت نیستیم و نه ممانعت از عقیده آنها میکنیم و نه تشویق می نمائیم . زیرا عقاید مزبور از نظر سیاسی نه برای ما سود دارد و نه زیان . ما طرفدار خدایانی هستیم و پرستش آنها را تشویق می کنیم که پشتیبان زور و وحشت باشد . چون با زور باید بر دیگران حکومت کرد و با وحشت باید سایر ملل را ترسانید تا انیکه مطیع شوند و اگر روزی ما برای خدایان زور و وحشت معبدهائی بسازیم آن معابد را با استخوان آدمیان بر پا خواهیم کرد. ولی اگر تو بعد از خروج از این کشور این حرف ها را برای دیگران حکایت کنی هیچ کس از تو نخواهد پذیرفت برای اینکه تمام ملل دور دست تصور مینمایند که ما ملتی دامپرور و چوپان هستیم که پیوسته در کوه ها با فقر زندگی میکنیم و نه استعداد آقائی داریم و نه حکومت بر دیگران. نامه نویس پادشاه هاتی بعد از این حرفها از خانه ام رفت و پس از رفتن او به مینا گفتم من از توقف در این کشور سیر شدم زیرا آنچه باید بدانم دانستم و بعد از این هرگاه در این کشور و بخصوص در این شهر توقف نمایم بعید نیست کشته شوم و اگر مرا بطور عادی بقتل میرسانیدند خیلی وحشت نداشتم ولی در این کشور وقتی میخواهند خارجیان را بقتل برسانند پوستشان را میکنند یا آنها را بسیخ میکشند. این است که هرچه زودتر باید از این شهر رفت و جان بدر برد. در روزهای بعد من از بیمارانی که بمن مراجعه کردند چیز دیگر شنیدم و آن اینکه در کشور هاتی هر کس عقیده ای غیر از عقیده رسمی دولت را انتشار بدهد بجرم جادوگری او را بسیخ میکشند و متاسفانه من چند مرتبه چیزهائی گفته بودم که غیر از عقیده رسمی دولت هاتی بود و هر لحظه امکان داشت که مرا دستگیر نمایند و بسیخ بکشند. این بود که به بیماران خود گفتم که قصد مراجعت دارم و چون آ نها در دستگاه دولت نفوذ داشتند برای من اجازه عبور دریافت کردند و قرار شد که من از جاده ای مخصوص عبور کنم و خود را بساحل برسان
فصل بیستم

باتفاق مینا و کاپتا براه افتادیم و شهر مخوف ختوشه پایتخت هاتی را که از دیوارهای آن خون می چکید و سرنوشت آینده جهان در آن تدارک می شد در عقب گذاشتیم و از کنار آسیا ب هائی عبور کردیم که اسیران کور آنها را میگردانیدند و از جوار کسانی گذشتیم که آنها را بسیخ کشیده بودند و معلوم شد که آنها جادوگر بوده اند.بعد بساحل رسیدیم و قدم به بندری نهادیم که یگانه بندر کشور هاتی میباشد که خارجیان می توانند آزادانه وارد آن شوند ولی حق خروج از بندر مزبور را برای رفتن بداخل کشور ندارند و آن بندر مثل تمام بنادر دنیا دارای میخانه های زیاد و منازل عمومی بود و از میخان هها و منازل مزبور پیوسته صدای موسیقی سریانی بگوش میرسید. ناخدایان و جاشوان وقتی وارد بندر می شدند خود را سعادتمند میدیدند برای اینکه خواربار و آشامیدنی و زن در آنجا فراوان بود و این گروه غیر از این سه چیزی نمی خواهند و در هر نقطه که این سه یافت شود خود را سعادتمند می بینند. ما مدتی در آن بندر توقف کردیم و هر وقت که یک کشتی بطرف جزیره کرت حرکت می نمود من به مینا می گفتم که با آن کشتی برود. ولی وی جواب میداد که این کشتی کوچک است و در دریا غرق خواهد شد . یا این کشتی بزرگ و جزو سفاین سوریه میباشد و من حاضر نیستم که با آن حرکت کنم . یا اینکه ناخد ای کشتی مردی بی ملاحظه است و می ترسم که در راه مرا به کشتی های دزدان دریایی بفروشد. من در بندر مذکور طبابت کردم و باز بیماران بمن مراجعه می نمودند زیرا شهرت اطبای مصر بآن بندر هم رسیده بود یکی از کسانیکه بمن مراجعه کرد فرمانده نگهبانان بندر بشمار میآ مد . آنمرد بر اثر معاشرت با زنهائی که در بندر در منازل عمومی بسر میبردند گرفتار مرضی شده بود که من هنگام توقف در سوریه در ازمیر آن بیماری را شناختم و طرز مداوای آن را از اطبای سریانی آموختم. فرمانده نگهبانان بندر بر اثر ابتلا به بیماری مذکور نمیتوانست با زنها تفریح کند و می گفت یک زن این بیماری را بمن منتقل کرد و من او را به سیخ کشیدم و مقتول کردم . و آنمرد از مرض خود خیلی متاثر بنظر میرسید زیرا در آن بندر رسم این بود که هر زن که در میخانه ها و منازل عمومی شهر بکار مشغول میشود مکلف است که بدون دریافت مزد با فرمانده نگهبانان تفریح نماید . و چون آن مرد نمیتوانست از این تفریح رایگان برخوردار گردد رنج میبرد. وقتی من او را معالجه کردم و او توانست مثل گذشته با زنها تفریح کند طوری خوشوقت شد که بمن گفت که حاضرم هموزن عضو مریض که اینک بهبود یافته بتو زر بدهم . گفتم من خواهان زر تو نیستم و اگر می خواهی چیزی بمن بدهی کارد خود را که بکمر آویخته ای بمن بده فرمانده نگهبانان خندید و گفت این کارد بچه درد تو می خورد زیرا نه از نقره است نه از طلا. ولی من میدانستم که کارد مزبور با همان فلز عجیب که بنام آهن خوانده می شود ساخته شده و قیمت آن در خارج از کشور هاتی بقدری زیاد است که کارد آهنی ده برابر وزن خود طلا قیمت دارد. وقتی که من در ختوشه بودم می خواستم یکی از آن کاردها را خریداری کنم ولی فهمیدم که کارد مزبور را به خارجیان فروخته نمی شود. و اگر اصرار می نمودم ممکن بود که تولید شبهه نماید و معلوم شود که من قصدی دارم و میخواهم فلز مزبور را از هاتی خارج نمایم . ولی این کارد گرانبها برای خود سکنه هاتی چندان قیمت ندارد زیرا می توانند که نظیر آن را خریداری کنند . وقتی فرمانده نگهبانان متوجه شد که من براستی خواهان کارد او هستم چون میدانست که عنقریب من از هاتی خارج خواهم شد حاضر شد که آن را بمن بدهد و کارد آهنی بقدری تیز است که بهتر از کاردهای سنگ سماق ریش را می تراشد و میتوان بوسیله کارد آهنی کارد مس یا نقره یا طلا را برید. در بندر مزبور یک مرتع بود که سکنه هاتی گاوهای نر را در آنجا می پروریدند و جوانها با گاوهای مزبور بازی میکردند و مقابل آنها می رقصیدند و پیکان بر پشت آنها فرو می نمودند.

مینا که گاوهای مذکور را دید بسیار خوشوقت شد چون دانست که می تواند مقابل گاوهای نر برقصد و رقص خود را تمرین کند. وقتی من برای اولین مرتبه رقص مینا را مقابل گاوهای نر مشاهده کردم طوری وحشت و حیرت نمودم که قابل وصف نیس ت . زیرا یک گاو نر از آن نوع گاوها که در آن مرتع نگاهداری میشدند از فیل وحشی جنگلهای واقع در جنوب مصر خطرناکتر است برای اینکه اگر کسی به فیل کاری نداشته باشد آن جانور در صدد حمله به انسان بر نمیآید و اورا نمی آزارد ولی یک گاو نر موذی میباشد و بمحض اینکه انسان را میبیند حمله ور میشود و شاخهای او مانند کارد و نیزه تیز است و با یک ضربت شاخ، خود را وارد شکم یا سینه انسان مینماید و او را بلند میکند و زمین میاندازد و لگدمال مینماید. مینا با لباس نازک مقابل یک گاو نر شروع به رقص کرد و با مهارتی شگفت انگیز خود را از شاخ های او نجات میداد و آنقدر سریع حرکت می کرد که چشم نمیتوانست حرکات رقص او را تعقیب نماید و گاهی تهور را به جائی میرسانید که با یک خیز روی سر گاو قرار میگرفت و دو شاخش را بدست می آورد و پا را روی سر گاو می نهاد و یک پشتک میزد و روی پشت گاو می نشست و بعد از آنجا فرود م یآمد. وقتی که رقص مینا تمام شد جوانها دسته های گل به گردن او آویختند و ناخدایانی که حضور داشتند گفتند که آنها در جزیره کرت رقص مقابل گاو را دیده ولی هرگز مشاهده نکرده اند که کسی توانسته باشد با آن جرئت و سرعت برقصد. هنگامی که از مرتع مراجعت کردیم من اندوهگین بودم . زیرا میدانستم همان گاو که وی مقابل آن رقصید زن جوان را قربانی خود خواهدکرد زیرا مینا تصمیم داشت که خویش را قربانی خدای خود کند و خدای او هم یک گاو یا شبیه به گاو بشمار می آمد. بعد یک کشتی از سفاین جزیره کرت وارد بندر شد و آن کشتی نه بزرگ بود و نه کوچک و ناخدای سفینه مردی نیکو بنظر میرسید. مینا گفت که من با این کشتی به جزیره کرت خواهم رفت تا اینکه خود را به خدای خویش تحویل بدهم و تو هم بعد از رفتن من میتوانی که بهتر بزندگی و کارهای خود برسی و میدانم بر اثر نجات من از بابل متضرر شدی و بعد هم چون نخواستی مرا در هاتی تنها بگذاری مراجعت کردی. گفتم مینا من نمیتوانم بگذارم که تو تنها به جزیره کرت بروی مینا پرسید برای چه میل نداری که من تنها به جزیره کرت بروم اگر از ناخدای کشتی بیم داری بدان که وی مردی نیک است و مرا در راه به قطاع الطریق دریائی نخواهد فروخت و من سالم به جزیره کرت خواهم رسید. گفتم مینای من، میدانم که ناخدای کشتی مردی درست است و تو را به معرض فروش نخواهد گذاشت ولی تو میدانی که من برای چه میخواهم با تو به جزیره کرت بیایم و فهمیده ای که من بتو علاقمند هستم. مینا دست خود را روی دست من نهاد و گفت سینوهه من از زندگی کردن با تو لذت بردم زیرا تو مرا به چند کشور بردی و ملل آن ممالک را به من نشان دادی و از مشاهده این کشورها من طوری مشغول و سرگرم بودم که وطنم کرت از یادم رفت . بهمین جهت هر دفعه که تو میگفتی که به کرت بروم من مسافرت خود را به علتی بتاخیر میانداختم . چون نمی خواستم از تو جدا شوم ولی بعد از اینکه مقابل گاوها رقصیدم بیادم آمد که خدای من انتظار مرا میکشد تا اینکه بروم و دوشیزگی خود را باو تقدیم کنم و اگر خدای من منتظر دریافت دوشیزگی من نبود من آن را بتو تقدیم میکردم. گفتم مینا ما یکمرتبه راجع باین موضوع صحبت کردیم و من گفتم که از این مسئله صرف نظر نموده ام. علاقه ای که من نسبت به تو دارم برای آنچه تو تصور میکنی نیست زیرا آنچه تو داری سایر زنها نیز دارند و هر زمان مردی از آنها درخواست کند که خواهرش بشوند موافقت می نمایند. خشم بر مینا غلبه کرد و دست مرا فشرد و گفت اگر تو خواهان زنان میخانه ها و منازل عمومی هستی برو و با آنها تفریح کن ولی بدان که من طوری خشمگین خواهم شد که ممکن است تو را مجروح کنم و خون از بدنت جاری نمایم و من میل دارم که تو هم مانند من باشی و همانطور که من با هیچ مرد تفریح نمی کنم تو نیز با هیچ زن تفریح ننمایی گفتم خدای تو قدغن کرد که تو با مردها تفریح نکنی، ولی هیچ یک از خدایان من این موضوع را برای من قدغن نکرده است . مینا گفت ولی اگر تو با زنی تفریح کنی و بعد بخواهی دستت را روی سر من بگذاری من بطوری که گفتم تو را مجروح خواهم کرد. گفتم مینا از این سبب خیال تو آسوده باشد زیرا تفریح کردن با زن کاری نیست که یکمرد آرزوی آن را داشته باشد من یکمرتبه برای تفریح با یکزن همه چیز خود را از دست دادم و فقیر شدم و این موضوع طوری مرا از تفریح کردن با زنها متنفر نمود که براستی میل ندارم که آنها را خواهر خود بکنم . مینا گفت من چون یک زن هستم از این حرف متغیر می شوم زیرا میل ندارم که مردی بگوید که از تفریح با زن نفرت دارد. وقتی شب شد و من خوابیدم دیدم که مینا که شب های قبل باطاق من میآ مد آن شب نیامد
او را صدا زدم و گفتم مینا تو هر شب با حرارت بدن خود مرا گرم میکردی و چرا امشب نمیائی که مرا گرم کنی آیا از من به مناسبت حرفهای امروز قهر کرده ای مینا گفت نه سینوهه من از تو قهر نکرده ام ولی امشب بدن من بقدری گرم است که می بینم اگر نزدت و بیایم و خود را بتو بچسبانم از فرط حرارت ممکن است تو را بسوزانم. من برخاستم و نزد او رفتم و بدنش را لمس کردم و دریافتم که تب کرده و باو گفتم مینا تصور میکنم که بیمار شده ای بگذار تا تو را معالجه کنم. مینا بدوا نمی خواست که مورد معالجه قرار بگیرد و میگفت که خدای من مرا معالجه خواهد کرد ولی من باو گفتم با اینکه خدای وی می تواند تشنگی و گرسنگی او را رفع نماید تا آب ننوشد و غذا نخورد بدون نوشیدن آب و خوردن غذا تشنگی و گرسنگی او را رفع نخواهد شد و بیماری هم چنین است و باید دوای طبیب را بکار برد تا اینکه مرض مداوا شود. مینا موافقت کرد من باو دوا بخورانم و یک داروی مسکن باو خورانیدم و گفتم اینک بخواب زیرا بعد از خوردن این دوا باید خوابید تا اینکه بیماری از بین برود. مینا بخواب رفت ولی من تا صبح روز دیگر بر بالین وی بیدار بودم و وقتی بامداد دمید من برای خواب باطاق خود رفتم. اما بیماری مینا طولانی نشد و او بهبود یافت و روزی فرا رسید که قرار شد ما با کشتی به جزیره کرت عزیمت کنیم و به کاپتا غلام خود گفتم که وسائل سفر را آماده نماید تا سوار کشتی شویم و به جزیره کرت که وطن مینا میباشد برویم. کاپتا گفت من پیش بینی میکردم که بر اثر وجود این دختر تو مرا وارد کشتی خواهی کرد در صورتیکه بمن گفتی که ما بعد از این هرگز سوار کشتی نخواهیم شد و من می باید از این بدبختی لباس خود را پاره کنم ولی آنرا پاره نمی نمایم زیرا بعد مجبور خواهم شد که آن را بدوزم و من گریه هم نمی کنم زیرا میترسم که یگانه چشم خود را از دست بدهم و فقط یک تسلی دارم و آن اینکه این سفر دریائی بطوری که پیش بینی میکنم آخرین سفر دریائی من با کشتی خواهد بود و من بعد از این سوار بر کشتی نخواهم شد و در هر حال چون یقین داشتم که تو با این دختر به جزیره کرت خواهی رفت وسائل سفر را فراهم کرده ام. من که منتظر اعتراضات شدید از طرف کاپتا و شیون و غوغای او بودم از اینکه زود تسلیم شد حیرت کردم ولی بعد مطلع گردیدم که او از دو سه روز قبل با عده ای از جاشوان و ناخدایان در بندر صحبت کرده و برای جلوگیری از مرض دریا که ناشی از امواج است نا م داروهائی را از آنها پرسیده و از جمله بوی توصیه کرده اند که یک روز قبل از سوار شدن به کشتی بکلی از اکل غذا خودداری نماید و کمربند خویش را محکم ببندد تا اینکه شکم او جمع شود و بعد قدم به کشتی بگذارد و بعد از ورود بی درنگ بخوابد و در آن صورت گرفتار مرض دریا نخواهد شد. کاپتا یک روز قبل از مسافرت از خوردن غذا خودداری کرد و هنگام ورود به کشتی کمربند خود را محکم بست. فرمانده نگهبانان بندر برای مشایعت تا صحنه کشتی آمد و سفارش مرا به ناخدای کشتی نمود و آنگاه جاشوان کشتی پاروهای بزرگ را بدست گرفتند و کشتی را از بندر خارج کردند. بعد از خروج از بندر ناخدای کشتی برای خدای دریا و خدای جزیره کرت قربانی کرد و آنگاه امر نمود که شراع برافرازند. همین که شراع افراشته شد و کشتی روی آب خم گردید امواج دریا آن را به تکان در آوردند و من احساس ناراحتی و انقلاب معده کردم و خوابیدم. روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم وسط دریا هستم و از هیچ طرف خشکی نمایان نیست. یک کشتی جنگی از کشتی های کرت به تصور اینکه ما قطاع الطریق دریائی هستیم به ما نزدیک گردید ولی بعد از اینکه فهمید از کشتی های کرت میباشیم با پرچم خود بما سلام داد و دور گردید. کاپتا که دیگر از مرض دریا نمی ترسید روی صحنه آمد و برای جاشوان شروع به صحبت کرد و گفت که وی در جهان عجایب بسیار دیده و یک سفر که از مصر به سوریه میرفت گرفتار طوفان شده و چیزی نمانده بود که غرق گردد. آنگاه از جانوران عجیب دریائی مصر در رود نیل برای آنها صحبت کرد و خواست که بوسیله عجایبی که دیده بود آنها را متحیر کند. آنوقت جاشوان شروع به صحبت کردند و راجع به جانوران مهیب دریائی از نوعی ماهی عنبر و ماهیهائی که نصف فوقانی بدن آنها چون انسان است و صدائی لطیف و ملیح دارند صحبت کردند و طوری کاپتا از صحبتهای آنها بوحشت در آمد و حیرت کرد که تصمیم گرفت که دیگر جاشوان را با حرفهای خود قرین حیرت ننماید. هر قدر که به کرت بیشتر نزدیک می شدیم مینا بیشتر بنشاط می آمد و نسیم دریا موهای او را پریشان میکرد و زیباتر می شد . ولی من از این که باید او را از دست بدهم متاسف بودم و بخود میگفتم که اگر بدون مینا از کرت مراجعت نمایم و به مصر بروم مراجعت من به مصر لذت نخواهد داشت. زیرا بدون مینا زندگی در نظرم تاریک و در کامم تلخ جلوه می نمود. من خیلی اندوهگین بودم که نمیتوانم بعد از این دستهای مینا را بدست بگیرم و حرارت بدن او را روی بدن خود احساس نمایم. ناخدای کشتی و جاشوان که اهل جزیره کرت بودند مینا را مورد احترام قرار میدادند برای اینکه میدانستند که وی یکی از دوشیزگانی است که باید دوشیزگی خود را بخدای کرت تقدیم نماید و نیز میدانستند که وی مقابل گاو خوب میرقصد. وقتی من میخواستم که راجع بخدای کرت از جاشوان و ناخدای توضیح بخواهم آنها بمن جواب نمی دادند و به طفره برگزار می نمودند یا اینکه می گفتند چون تو خارجی هستی ما زبان تو را نمی فهمیم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 206
  • بازدید ماه : 206
  • بازدید سال : 14,624
  • بازدید کلی : 371,362
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس