loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 323 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

و عقل و عدالت کاپتا را ستودند آنوقت یک پیرمرد به کاپتا نزدیک گردید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم من در مقابل تو و این ستون که قوانین بابل روی آن نوشته شده درخواست اجرای عدالت میکنم و شکایت من این است. اخیراٌ من در کنار کوچه یک خانه ساختم ولی معماری که خانه مرا به مقاطعه ساخته بود مرا فریب داد و مصالح نامرغوب بکار برد و باستحکام خانه توجه نکرد و خانه یکمرتبه ویران گردید و عابری را بقتل رسانید و اینک بازماندگان عابر مزبور از من درخواست جبران خسارت مینمایند در صورتیکه من گناهی ندارم و تکلیف من چیست و به بازماندگان عابر مقتول چه باید بگویم
کاپتا فکری کرد و گفت موضوعی که تو بمن میگوئی یک مسئله پیچیده است و آنگاه از قضات بابل که حضور داشتند پرسید قانون در اینمورد چه میگوید
قضات ستونی را که قانون روی آن نوشته شده بود به کاپتا نشان دادند و گفتند اگر خانه بر اثر بی مبالاتی یا خدعه مقاطعه کار ویران شود و صاحب خانه را بقتل برساند معمار مقاطعه کار بقتل خواهد رسید.
در صورتیکه خانه پس از ویران شدن پسر صاحبخانه را مقتول کند پسر مقاطعه‹کار بجرم قتل پسر صاحبخانه مقتول خواهد شد.
قانون در خصوص قتل دیگران چیزی نمیگوید ولی ما اینطور تعبیر میکنیم که هرگونه ضرری که از ویرانی خانه دیگران وارد بیاید باید بوسیله مقاطعه کار جبران شود و در صورتیکه مقاطع هکار نخواهد که آن ضرر را جبران کند باید بهمان اندازه بر او خسارت وارد آورد.
کاپتا گفت من نمیدانستم که در این کشور معماران مقاطعه کار اینقدر حیله گر هستند و از مصالح ساختمانی
میدزدند یا اینکه در بنای خانه طوری بی مبالاتی می کنند که خانه فرو میریزد و من بعد از این مواظب خواهم بود که گرفتار این نوع مقاطعه کاران حیله گر نشوم.
و اما در خصوص شکایت این مرد و اینکه خویشاوندان عابر مقتول از او درخواست خسارت کرده اند عقیده من چنین است: خویشاوندان عابر مقتول باید مقابل خانه معمار مقاطعه کار بروند و اولین عابر را که از آنجا میگذرد بقتل برسانند
تا اینکه طبق قانون عمل شود ولی اگر خویشاوندان عابر مزبور مثل خویشاوندان عابر اول درخواست خسارت کردند کسانیکه عابر دوم را مقابل خانه معمار بقتل رسانیده اند باید از عهده خسارت برآیند.

نظریه من راجع به مجرم اصلی این است که در این واقعه هیچکس بقدر عابری که از جلوی خانه سست بنیاد عبور کرده گناه ندارد زیرا هیچ مرد عاقل از جلوی خانه ای که ممکن است ویران شود عبور نمی نماید.
بعد از او مجرم اصلی همین مرد است که اینجا آمده و میگوید خانه اش ویران شده. اینمرد از این جهت مجرم میباشد که با اینکه اهل بابل است و در تمام عمر در این کشور میزیسته و اکنون بسن کهولت رسیده نمیدانست که در بابل نباید ساختمان خانه را بیک معمار مقاطعه کار واگذار کرد و گرنه باید منتظر بود که در ماه اول آن خانه ویران شود.
یا لااقل بعد از اینکه ساختمان خانه را بیک مقاطعه کار واگذاشت او را تحت نظر بگیرد تا اینکه مبادرت به تقلب نکند.
و چون در صدد بر نیامده که مقاطعه کار را تحت نظر قرار بدهد و کنترل نماید وی حق داشته که اینمرد را فریب بدهد و خانه او را طوری بسازد که ویران گردد.
زیرا تا وقتی احمق ها را فریب ندهند و آنها متضرر نشوند عاقل نخواهند شد.
یکمرتبه دیگر مردم عدالت کاپتا را تحسین کردند و مردی که برای تظلم آمده بود با افسردگی دور گردید.
آنوقت یک سوداگر فربه که لباس گرانبها در برداشت به کاپتا نزدیک گردید و گفت سه روز قبل من هم مثل دیگران به معبد ایشتار رفتم تا اینکه بتوانم با یکدختر باکره تفریح کنم. من یکی از دختران باکره را که برای تهیه جهیز در روزهای اول بهار به معبد ایشتار می آیند پسندیدم و با او قرار گذاشتم که مقداری سیم از من بگیرد و با من تفریح کند.
بعد از اینکه سیم را باو دادم لازم شد که برای یک حاجت عادی دور شوم و پس از مراجعت با تعجب مشاهده کردم که او با یکمرد دیگر مشغول تفریح میباشد در صورتیکه از من نقره گرفته با من قرار گذاشته بود که منتظر مراجعتم باشد.
وقتی باو گفتم که نقره مرا پس بده جواب داد که تو قرار گذاشتی که با من تفریح کنی وپس اینکه آنمرد رفته میتوانی مبادرت بتفریح نمائی.
گفتم من هنگامی میخواستم با تو تفریح کنم که تو باکره بودی و اکنون دارای بکارت نمی باشی.
ولی دختر مزبور حرف مرا نپذیرفت و گفت من نقره تو را پس نمی دهم زیرا آنچه تو میخواستی از من خریداری کنی موجود است و میتوانی ابتیاع نمائی.
من باو گفتم که من از تو یک ظرف سفالین سالم خریداری کردم و قیمت آن را هم پرداختم و بعد برای کاری از تو دور شدم ولی در هر حال این ظرف بمن تعلق داشت و تو که ظرف سفالین را بمن فروخته بودی حق نداشتی که آنرا بدیگری بفروشی و وی آن ظرف را بزمین بزند و بشکند و حال که من آمده ام قطعات ظرف شکسته را به من عرضه نمائی و بگوئی این است چیزی که تو از من خریده بودی.
وقتی کاپتا این حرف ها را شنید شلاق خود را برداشت و با خشم تکان داد و گفت: من در هیچ جا مردانی ندیده ام که مانند سکنه این شهر نادان باشند و برای چیزهائیکه کودکانه است شکایت کنند.
ای مرد بازرگان اگر تو برای خرید یک میوه تازه ببازار بروی بعد از اینکه میوه را خریداری کردی فوری آنرا تناول مینمائی یا اینکه میگذاری چند روز بگذرد و پس از انقضای این مدت بر میگردی و میگوئی برای چه میوه ایکه من خریده ام پلاسیده و فاسد شده است.
یک دختر جوان و باکره هم مثل میوه تازه است و خریدار بمحض اینکه میوه را ابتیاع کرد باید آنرا تناول کند و اگر دختر جوان را گذاشت و رفت و هنگام مراجعت دید میوه او پلاسیده شده یا بقول تو ظرف سفالین شکسته نباید شکایت نماید.
تو بجای اینکه از این دختر شکایت کنی باید از وی ممنون باشی که بتو کمک کرد زیرا قبل از بازگشت تو مانعی را از بین برد و هرگاه باقی میماند برای تو اسباب زحمت میشد و این زحمت را بدیگری محول نمود تا اینکه تو بدون اشکال با وی تفریح کنی و چون معلوم است که مردی نادان هستی و قدر و قیمت میوه تازه را نمیدانی من تو را محکوم میکنم که بعد از این پیوسته با ظروف شکسته تفریح نمائی.
باز مردم فریاد تحسین را بلند کردند و عقل و درایت کاپتا را ستودند و غلام من خطاب بقضات گفت: امروز من بقدر کافی عدالت را اجرا کردم و اینک خسته شده ام و باید استراحت نمایم و اگر شاکیان دیگر پیدا شدند قضات باید بشکایت آنها رسیدگی نمایند.
شکایت اینمرد بازرگان مرا متوجه کرد که من اینک سلطانی هستم که در حرم خود چهار صد زن دارم و باید بروم و با آنها تفریح کنم و من برای تفریح با آنها خود را مستعد م یبینم زیرا نه فقط غذا مرا نیرومند کرده بلکه از لحظ های که سلطان چهار اقلیم شده ام یک نیروی فوق العاده را در خود احساس می کنم که حتی در دوره جوانی خود دارای آن قوت نبودم.
مردم با غریو شادی کاپتا را بطرف حرم بردند ولی در بین جمعیت یکنفر تفریح نمی کرد و نمیخندید و او
بورابوریاش بود و خود را بمن رسانید و گفت سینوهه تو طبیب هستی و میتوانی وارد حرم شوی و برو و نگذار که غلام تو بزنهای من دست بزند زیرا اگر مرتکب این عمل شود غروب امروز من پوست او را خواهم کند و پوستش را بالای دیوار خواهم گذاشت که خشک شود.
ولی اگر از دست درازی بطرف زنهای من خودداری نماید مرگ بر وی آسان خواهد شد و من میگویم که طوری او را بقتل برسانند که دچار شکنجه نشود.
گفتم بورابوریاش هرچه تو بگویی من انجام خواهم داد ولی من از مشاهده تو در لباس غلامان خیلی اندوهگین هستم و جگر سیاه من پر از غم شده زیرا نمی توانم تحمل کنم که مردم تو را مورد طعن و تحقیر قرار بدهند.
بورابوریاش گفت امروز روز دروغ بزرگ یعنی سلطان دروغ است و در این روز یکنفر را بعنوان پادشاه بابل انتخاب می نمایند ولی سلطنت او زیادتر از یکروز طول نمیکشد و تمام سکنه بابل این موضوع را میدانند ولی هنگامیکه من و تو صحبت می کنیم غلامت بطرف حرم میرود و من بیم دارم که او بطرف زنهای من دست درازی نماید و تو برو و نگذار که این واقعه اتفاق بیفتد.
من و بورابوریاش بطرف حرم روانه شدیم و در راه من راجع برسم روز دروغ بزرگ از او توضیح خواستم و وی گفت که هر سال در این روز ملت بابل یکی از مضحکترین و ابلهترین افراد را برای مدت یک روز برای سلطنت انتخاب میکند و حکمرانی آن مرد از بامداد شروع میشود و پادشاه بابل مانند یک غلام عهده دار خدمت وی میگردد.
در اینروز این سلطان موقتی هر چه بخواهد می کند و من چون دیدم که غلام تو بسیار مضحک است خود گفتم که وی را برای سلطنت یک روزه انتخاب نمایند.
من پرسیدم بعد از اینکه امروز بانتها رسید با این سلطان موقتی و یکروزی چه میکنند
بورابوریاش گفت وقتی امروز تمام شد همانطور که در بامداد ناگهان او را سلطان بابل کردند در چند لحظه هنگام غروب آفتاب وی را بقتل میرسانند و فرمان قتل او از طرف پادشاه یعنی من صادر میشود.

اگر شخصی که مدت یک روز سلطنت کرده در مدت سلطنت مبادرت بقتل و جرح و تصرف زنهای مردم نکرد هنگام غروب زهری در شراب میریزند و باو میخورانند و وی بدون مشقت جان میسپارد.
ولی اگر در این یکروز از قدرت خود استفاده نامطلوب نمود در آن صورت من وی را با شکنجه های هولناک بقتل خواهم رسانید.
در گذشته یکمرتبه در همین روز سلطان وقاعی بابل که مثل دیگران مشغول تفریح بود بر اثر خوردن یک آبگوشت خیلی داغ که بعضی میگویند در آن زهر ریخته بودند زندگی را بدرود گفت و آنمرد مضحک و ابله که فقط برای یکروز سلطان شده بود بعد از مرگ سلطان حقیقی مدت سی و شش سال در بابل سلطنت کرد و بهمین جهت من امروز هنگام صرف غذا و شراب خیلی احتیاط کردم که گرفتار سرنوشت سلطان مزبور نشوم.
وقتی من و بورابوریاش بدرب حرم رسیدیم من دیدم که کاپتا در حالیکه خون از بینی اش فرو می چکد و یگانه چشم وی متورم شده از آنجا خارج شد. گفتم کاپتا تو را چه میشود مگر مجروح شده ای
کاپتا گفت نگاه کن که در حرم با من چه کرده اند
من وقتی وارد حرم شدم دیدم که قصد دارند زن های پیر و کنیزهای سیاه و فربه و سالخورده را بمن بدهند و من گفتم که از آنها نفرت دارم و بطرف یکزن جوان و زیبا رفتم ولی آنزن مثل ماده شیر بمن حمله ور شد و طوری با کفش خود روی چشم و بینی من کوبید که چشم من ورم کرد و از بینی ام خون جاری شد.


RE: رمان سینوهه - ati92 - ۸-۳-۱۳۹۱ ۱۱:۰۶ صبح

بورابوریاش وقتی حرف غلام مرا شنید طوری به خنده در آمد که برای اینکه بر زمین نیفتد ببازوی من تکیه داد و کاپتا گفت سینوهه من جرات نمیکنم که وارد حرم شوم زیرا این زن دیوانه شده و اگر قدم بحرم بگذارم مرا بقتل خواهد رسانید و لذا تو وارد حرم شو و جمجمه او را سوراخ کن تا یک روح شرور که در مغز او جا گرفته از سرش خارج شود و من بتوانم او را در آغوش بگیرم چون اگر این زن دیوانه نبود بمن که پادشاه وی هستم و حق دارم که او را خواهر خود بکنم حمله نمینمود و روی دهان و بینی من نمی کوبید وخون مرا مانند خون گاوی که ذبح نمایند نمی ریخت.
بورابوریاش بمن گفت سینوهه برو ببین که وضع حرم چگونه است و این زن که باین احمق حمله کرده که میباشد.
امروز چون روز پادشاه دروغی است من نمیتوانم وارد حرم شوم ولی تو چون پزشک هستی میتوانی همه جا از جمله حرم من بروی و من تصور میکنم زنی که به غلام تو حمل هور شده دختری است جوان که بتازگی برای من آورده اند و من میخواستم او را از آن خود بکنم ولی هنوز چون وحشی ها میباشد و من منتظر هستم که وی آرام شود.
من نمیخواستم وارد حرم شوم ولی بورابوریاش بقدری اصرار کرد که درخواست او را قبول کردم و وارد حرم شدم و خواجه ها که میدانستند من طبیب هستم جلوی مرا نگرفتند.
من دیدم که در حرم بینظمی حکمفرماست و عده ای از زنهای پیر خود را آراست هاند که در روز جشن پادشاه دروغی تفریح کنند و همینکه مرا دیدند سراغ کاپتا را گرفتند و میپرسیدند که بز فربه ما کجا رفت و برای چه صبر نکرد که با ما خوش بگذراند.
یکزن سیاهپوست که مانند غلام من فربه بود و سین ههای بزرگ و آویخته وی به شکمش میرسید بطرف من آمد و پرسید بز چاق مرا برگردان تا اینکه من بتوانم او را روی سینه خود قرار بدهم و بفشارم... فیل مرا برگردان تا اینکه با خرطوم خود بدن مرا احاطه نماید.
خواجه ها اطراف مرا گرفتند و گفتند برای این زن های پیر دغدغه نداشته باش برای اینکه هیچکدام دیوانه نشده اند و این حرکات که میکنند ناشی از این است که امروز خود را برای تفریح آماده کرده بودند ولی در بین زنهای حرم یکدختر جوان وجود دارد که از بدو ورود باینجا نسبت بهمه ابراز خشم میکرد و امروز دیوانه شده و نه فقط پادشاه دروغی را بشدت مجروح و وادار به فرار کرد بلکه کاردی بدست گرفته و بمحض اینکه ما میخواهیم باو نزدیک شویم بما حمله مینماید و تو باید بروی و دیوانگی این زن را معالجه نمائی.
خواجه ها راهنما شدند و مرا بحیاط بزرگ حرم که آجرهایی صیقلی و درخشنده داشت بردند. در وسط حیاط یک حوض بود که مجسمه جانوران دریائی از سنگ در آن بنظر میرسید و از دهان مجسمه ها آب چون ده ها فواره به حوض میریخت.
در کنار حوض زنی جوان با لباس پاره در حالیکه تکیه به مجسمه یکی از جانوران دریایی داده بود ایستاده، از گیسوان و لباس او آب فرو میریخت و معلوم میشد که از حوض خارج شده است و یک کارد در دست داشت و کارد او در آفتاب میدرخشید.
وقتی من نزدیک شدم آن دختر جوان که خواجه ها هنگام نزاع با وی لباسش را پاره کرده بودند چیزی گفت ولی خواجه ها طوری قیل و قال میکردند و ریزش فواره ها چنان صدا بوجود میآ ورد که من نمیفهمیدم آن زن چه میگوید.

من خطاب به خواجه ها گفتم از اینجا بروید تا اینکه حیاط خلوت شود و آب فواره ها را قطع کنید که من بتوانم صدای زن را بشنوم.
خواجه ها رفتند و آب فواره ها را قطع کردند و آن وقت من توانستم صدای آنزن را بشنوم و شنیدم که وی مشغول خواندن آواز است و گونه های او از فرط هیجان قرمز شده است.
باو گفتم ای زن ساکت باش و این کارد را دور بینداز و اینجا بیا تا اینکه تو را معالجه کنم زیرا بدون شک تو دیوانه شده ای.
زن بجای اینکه از حرف من اطاعت کند گفت ای میمون اگر جلو بیائی من کارد خود را در جگر سیاه تو فرو خواهم کرد زیرا من بسیار خشمگین هستم.
من گفتم ای زن کارد را دور بینداز زیرا نسبت بتو دشمنی ندارم و نمی خواهم بتو آسیب برسانم.
زن گفت چند نفر از مردها همین حرف را بمن زدند و گفتند که نسبت بمن قصد بد ندارند ولی من فهمیدم که آنها میخواهند من را فریب بدهند تا اینکه از من بهر همند شوند و بهمین جهت این کارد را بدست گرفتم تا هر مرد را که بمن نزدیک میشود بقتل برسانم و بخصوص این پیرمرد یک چشم را که مانند یک خیک متورم بود بقتل خواهم رسانید.
گفتم آیا این تو بودی که پادشاه بابل را مجروح کردی زن گفتم بلی من بودم و خوشحالم که توانستم از بینی او خون جاری کنم زیرا حتی پادشاه بابل نباید از من بهر همند شود زیرا مرا وقف خدای ما کرد هاند و من باید مقابل خدای خودمان برقصم.
گفتم هر قدر میل داری مقابل خدای خود برقص و این موضوع بمن مربوط نیست و من پزشک هستم و وظیفه ام ایناست که نگذارم که تو که اکنون دیوانه شده ای با این کارد خود را مجروح نمائی و اگر تو مجروح شوی پادشاه بابل متضرر خواهد شد زیرا خواجه های او بمن گفتند که وی تو را به مبلغی گزاف از بازار برده فروشان خریداری کرده است.
زن گفت من برده نیستم تا این که حق داشته باشند مرا در بازار برده فروشان بفروشند. من دختری هستم که بزور ربودند و هرگاه تو قدری شعور میداشتی این موضوع را میفهمیدی.
در اینموقع زن نظری بعقب خود انداخت و افزود: خواجه ها بالای درخت رفته اند که صحبت ما را بشنوند و آیا تو نمیتوانی با زبانی دیگر حرف بزنی تا اینکه نفهمند ما چه میگوئیم.
من با زبان مصری شروع بصحبت کردم و گفتم من مصری هستم و نامم سینوهه ابن الحمار است و چون طبیب میباشم تو نباید از من بترسی.
همینکه زن شنید که من با زبان مصری صحبت میکنم بطرف من آمد و گفت من نمیدانستم که تو مصری هستی وگرنه زودتر بطرف تو میآ مدم زیرا میدانم که مردهای مصری با زور از زنها بهرهمند نمیشوند و با اینکه نسبت بتو اعتماد دارم نمیتوانم کاردم را بتو بدهم برای اینکه این کارد مورد احتیاج من است و قصد دارم که امشب وقتی پادشاه بابل یا دیگری میآ ید که از من بهر همند شود ر گهای گردن خود را با این کارد قطع نمایم و بمیرم تا اینکه مقابل خدای خود بی آبرو نشوم و اگر تومیل داری که من زنده بمانم و از خدایان میترسی مرا از این کشور خارج کن ولی بدان که هرگاه مرا از اینجا بیرون ببری من نخواهم توانست تو را همانطور که یکزن بمرد پاداش میدهد، بدهم برای اینکه من وقف خدای خود شده ام و هیچ مرد نباید از من منتفع شود مگر وقتی خدای من بگوید او را بخواه و از آمیزش با وی محفوظ شو.
گفتم من هیچ قصد ندارم که از تو منتفع شوم و تو باید از این حیث آسوده خاطر باشی لیکن رفتن تو از حرم پادشاه بابل کاری دور از عقل است زیرا در این جا وسائل زندگی تو فراهم میباشد و بتو غذا و لباس و هر چیز دیگر که بخواهی میدهند.
زن گفت من در کشور خود هم غذا و لباس داشتم و غذا و لباس اینجا در نظرم جلوه ندارد و اما اینکه گفتی هیچ قصد نداری از من منتفع شوی، اینموضوعی است که هرگاه مرا از بابل خارج کنی میتوانیم راجع به آن صحبت نمائیم زیرا گرچه من وقف خدای خودمان هستم لیکن اگر خدای من بگوید که مردی را بپسندم میتوانم موافقت کنم که وی از من بهره مند شود.
گفتم ای زن من قصد ندارم که تو را از بابل خارج کنم و از اینجا ببرم برای اینکه پادشاه بابل دوست من است و هرگاه تو را از حرم او بگریزانم بر خلاف رسم دوستی رفتار کرده ام.
دیگر آنکه تو باید بدانی آنمرد که یک چشم داشت و مثل یک خیک متورم بود پادشاه همیشگی بابل نیست بلکه
پادشاه دروغی آن کشور است و فقط یک روز امروز سلطنت میکند و از روز دیگر پادشاه همیشگی بابل که تو را خریداری کرده سلطنت خواهد نمود و او جوانی است خوش قیافه و امیدوار است که از آمیزش با تو لذت ببرد و تصور میکنم که تو نیز از آمیزش با او لذت خواهی برد.
این است که بتو سفارش میکنم که افکار کودکانه را کنار بگذار و این کارد را بمن بده.
زن گفت اگر کارد را بتو بدهم تو از من حمایت خواهی کرد گفتم آری از تو حمایت میکنم تا آسیبی بتو نرسانند.
آنگاه زن گفت اسم من مینا است و چون تو قول میدهی که از من حمایت خواهی کرد که از من حمایت کنی تا اینکه کسی بمن آسیبی وارد نیاورد این کارد را بتو میدهم و چون مصری هستی میدانم که بمن دروغ نخواهی گفت و مرا فریب نخواهی داد.
آنوقت تبسمکنان کارد خود را بمن داد و من از او گرفتم و براه افتادم ولی وقتی میرفتم متوجه بودم که مینا با
تسلیم کارد مرا در یک محظور بزرگ قرارداده زیرا پس از آن من باید از او حمایت کنم و چگونه میتوان از یکزن جوان و زیبا در یک حرم بزرگ مثل حرم بورابوریاش حمایت کرد و خواستم برگردم و کارد را بزن جوان بدهم تا اینکه نسبت بوی تعهدی نداشته باشم ولی خواجه ها اطرافم را گرفتند و از اینکه توانسته ام کارد را از دست آنزن بیرون بیاورم مرا تمجید کرده گفتند این زن هرگاه این کارد را نگاه میداشت دیگران را بقتل میرسانید یا خود را ولی اینک اطمینان داریم که وی نه بخود سو قصد خواهد کرد نه به دیگران.
وقتی از حرم خارج شدم بورابوریاش بطرف من آمد و خنده کنان پرسید چطور شد؟ آیا حدس من صحیح بود؟ و زنی که غلام ترا مجروح کرده همان کنیز جوان است که بتازگی برای من خریداری کرده اند.

گفتم بلی و این کنیز جوان بر اثر بد رفتاری خواجگان تو طوری به خشم در آمده که تصمیم گرفته که بهیچ مرد تسلیم نشود و بهتر این است که تو تا چندی او را بحال خود بگذاری تا اینکه رفته رفته از خشم فرود بیاید و رام شود و موافقت کند که تو با وی بسر ببری.
بورابوریاش گفت تو برای رام کردن این زن دغدغه نداشته باش زیرا من زنهای جوان را خوب میشناسم و میدانم چگونه باید آنها را رام کرد و این اولین مرتبه نیست که یکزن جوان و خشمگین وارد حرم من میشود و وقتی باو میگویم که با من تفریح کند امتناع می نماید.
دختران جوان که هنوز با من آمیزش نکرده اند میترسند و تصور میکنند که یک خطر وخیم آنها را تهدید میکند ولی وقتی نزد من آمدند و جوانی مرا دیدند طوری نسبت به من راغب میشوند که بعد از آن دائم شکایت مینمایند که چرا من تمام اوقات خود را با آنها بسر نمیبرم و اگر با سایر زنهای حرم تفریح نمایم دچار حسادت میشوند و هرگاه جوانی و زیبائی من در آنها تاثیر نکند باز من یک وسیله مطمئن برای رام کردن آنها دارم که آن چوب است. من دستور میدهم که دختر جوان و نافرمان را برو بخوابانند و خواجگان با ترکه های نازک آنقدر بر بدن او بکوبند که از پشت زن خون جاری شود و هنگام شب قادر به خوابیدن نباشد و اینزن بعد از اینکه یکمرتبه یا دوبار چوب خورد طوری مطیع میشود که هرگز از اطاعت من سرپیچی نخواهد کرد.
بورابوریاش بعد از این حرف با خنده ای دیگر از من دور شد و من بطرف تالار ضیافت رفتم.
کاپتا غلام من با اینکه از دست مینا مجروح شده بود پس از اینکه به تالار ضیافت مراجعت کرد بر اثر نوشیدن آشامیدنی درد خود را فراموش نمود.
عده ای کثیر اطراف وی را گرفته بودند و او را وادار مینمودند که شوخی و بذله سرائی نماید و غلام من که تصور میکنم برای اینکار استعداد ذاتی داشت حرفهائی میزد و حرکاتی مینمود که دیگران را میخندانید.
در تالار ضیافت طوری مردم سرگرم تفریح بودند که کسی بمن توجه نداشت خواستم که خود را به کاپتا نزدیک کنم و باو بگویم که برخیزد و بگریزد ولی متوجه شدم که سایرن طوری غلام مرا در بر گرفته اند که من نخواهم توانست که محرمانه با وی صحبت کنم و از آن گذشته کاپتا چنان یقین داشت که پادشاه شده که ممکن بود امر کند که دیگران مرا مورد ضرب و شتم قرار بدهند.
من نمیخواستم که غلام من در بابل بقتل برسد و نجات او را از مرگ وظیفه خود میدانستم و گرچه وی بر اثر مستی خود را گم کرده بود ولی هر غلام دیگر بجای کاپتا اگر یکمرتبه پادشاه میشد خود را گم میکرد.
از کاپتا گذشته من در قبال مینا هم تعهدی داشتم که میباید انجام بگیرد، پادشاه بابل گفته بود که آندختر اگر
زیبائی مرا ببیند از خشم فرود میآ ید و خود را به پای من میاندازد ولی من این حرف را قبول نمیکردم چون اگر مینا میخواست که خود را تسلیم بورابوریاش نماید تا آنموقع تسلیم میشد.
من تردید نداشتم که بورابوریاش به خواجگان خود امر خواهد کرد که آنزن را بچوب ببندند و من نمیخواستم که مینا بدست خواجه ها چوب بخورد و بدنش مجروح شود چون علاوه بر اینکه مینا باعتماد قول من که یک مصری هستم کارد خود را تسلیم کرد، ما مصریها نمیتوانیم قبول کنیم که یکزن زیبا را چوب بزنند.
من دو وظیفه داشتم یکی وظیفه حتمی برای نجات غلامم و دیگری یک وظیفه دوستانه جهت نجات مینا.
در قبال انجام وظیفه اول تردید نداشتم ولو بورابوریاش نسبت بمن خشمگین شود چون غلام من گناهی را مرتکب نشده بود که بدست سکنه بابل بقتل برسد.
ولی در قبال وظیفه دوم قدری مردد بودم زیرا بورابوریاش بمناسبت اینکه نسبت به من اعتماد داشت مرا به حرم خود فرستاده بود و اگر من مینا را از حرم وی میربودم و میبردم بدوستی و اعتماد وی خیانت میکردم.
ولی مینا هم بمن اعتماد پیدا کرده بود و انتظار داشت که من او را از بابل خارج کنم یا اینکه نگذارم وی را چوب بزنند.
اگر من میتوانستم در بابل بمانم از پادشاه درخواست میکردم که مینا را چوب نزند و او هم درخواست مرا می پذیرفت ولی من چون مجبور بودم که غلام خود را از مرگ نجات بدهم نمیتوانستم در بابل بمانم و میباید کاپتا را با خویش بگریزانم.
و چون باتفاق کاپتا میگریختم مینا تنها میماند و چوب میخورد و برای اینکه وی مورد ستم قرار نگیرد ناچار میباید که او را هم بگریزانم ولو پادشاه بابل ربودن مینا را عملی برخلاف دوستی بداند و تصور کند که من بوی خیانت کرده ام.
در جهان انسان همه وقت در کارهای خود آزاد نیست برای اینکه سرنوشت انسان را ستارگان تعیین می نمایند و گاهی انسان مجبور میشود اعمالی را بانجام برساند که خود مایل بانجام آنها نمیباشد.
این بود که تردید را کنار گذاشتم و عزم کردم که هم کاپتا را از مرگ برهانم و هم مینا را از ستم هایی که در انتظار اوست نجات بدهم.

فصل هفدهم

بعد از ظهر کنار رودخانه رفتم و بیک زورق که ده پاروزن داشت نزدیک شدم و به پاروزنها گفتم میدانم که امروز روز جشن
پادشاه دروغی میباشد و شما آبجو نوشیده اید و میل دارید که امروز تا شب تفریح کنید ولی روزهای جشن زود تمام میشود
و پس از آن روزهای گرسنگی و زحمت فرا میرسد و عاقل کسی است که فریب تفریح روز جشن را نخورد و در فکر روزهای
دیگر باشد و شما امروز میتوانید کار کنید و مزدی خوب از من بگیرید و با این مزد از فردا تا دو هفته بخورید و بنوشید و با
زن ها تفریح نمایید.
پاروزنان پرسیدند ما چه باید بکنیم؟ گفتم امروز با اینکه جشن است و عموی من زندگی را بدرود گفت زیرا خدایان وقتی
میخواهند کسی را بمیرانند اهمیت نمیدهند که وی در روز عید یا روز عزا بمیرد و من مجبورم که بر طبق وصیت عمویم
امشب جنازه وی را از اینجا حرکت بدهم و بسرزمینی که اجدادش در آنجا دفن شده اند نزدیک مرز میتانی برسانم و غیر از
جنازه کنیزم با من خواهد آمد زیرا مردی چون من نمیتواند به تنهائی عهده دار کارهای خویش باشد و باید زنی برای او غذا
طبخ نماید و ما امشب از اینجا حرکت خواهیم کرد و من مزد شما را دو برابر مزد عادی خواهم پرداخت.
پاروزن ها گفتند که ما حاضریم که تو را بمقصد برسانیم ولی هنگام شب روی این شط پارو نمیزنیم برای اینکه در شب ارواح
موذی و خطرناک در طرفین شط یا روی آب هستند و فریاد میزنند و ما از فریاد آنها میترسیم و ممکن است که زورق ما را
سرنگون نمایند.
گفتم من هم اکنون میروم و یک گوسفند را در معبد قربانی خواهم کرد تا اینکه ارواح موذی بما صدمه نزنند و وقتی به مقصد
رسیدیم صدای حلقه های نقره که من بشما میدهم بقدری در گوش شما قوی خواهد بود که شما صدای ارواح موذی را
نخواهید شنید.
پاروزنان پرسیدند تو چه موقع میآ ئی؟ گفتم نمیتوانم بگویم که در چه لحظه خواهم آمد بطور حتم در ثلث اول امشب خود را
بشما میرسانم ولی در هر حال شما با زورق خود در همین نقطه منتظر من باشید و از اینجا تکان نخورید و اگر بر حسب اتفاق
متوجه شدید که من تاخیر کرده ام همینجا درون زورق بخوابید ولی زورق را بجای دیگر نبرید زیرا ممکن است که من در ثلث
دوم شب یا نزدیک صبح با جنازه عموی خود و کنیزم بیایم و اگر زورق را بجای دیگر برده باشید نخواهم توانست شما را پیدا
کنم

سپس بهر پاروزن یک حلقه نقره دادم و گفتم من این نقره را پیش، بشما میدهم که بدانید من امشب بطور حتم خواهم آمد و
زورق خود را بدیگری کرایه ندهید و وقتی بمقصد رسیدیم بهر یک از شما چهار حلقه نقره دیگر خواهم داد و برای اینکه مرا
در راه بطمع زر و سیم بقتل نرسانند افزودم شما میدانید که در بابل مسافر هرگز با خود زر و سیم زیاد بر نمیدارد بلکه حواله
میگیرد و وقتی بمقصد رسید حواله را مبدل به فلز میکند و من هم بعد از اینکه بمقصد رسیدیم حواله خود را مبدل به فلز
خواهم کرد و بقیه مزد شما را خواهم داد.
پاروزن ها بعد از دریافت نقره یقین حاصل کردند که اگر مرا بمقصد برسانند استفاده ای زیاد خواهند کرد و هر یک دارای پنج
حلقه نقره خواهند شد و اطمینان دادند که شب تا صبح منتظر من باشند.
من بعد از بازگشت از کنار شط یک خیط کوچک پر از خون را در جعبه وسایل طبی خود نهادم که کسی آن را نبیند و
خواجه ها همینکه چشمشان بمن افتاد اطرافم را گرفتند و من بآ نها گفتم که رفته بودم برای معالجه این زن دیوانه دارو بیاورم
و شما باید مرا بمنزل وی راهنمایی نمایید.
خواجگان مرا باطاق آنزن بردند و من بآ نها گفتم مرا با این زن تنها بگذارید تا اینکه بوسیله دوا ارواح موذی را که در وجود او
جا گرفته و وی را دیوانه کرده اند از وجودش خارج کنم.
خواجه ها رفتند و من به (مینا) گفتم امشب من قصد دارم که تو را از حرم بربایم و با خود ببرم و از این کشور خارج کنم ولی
شرطش این است که تو طبق دستور من عمل کنی.
(مینا) پرسید چه باید بکنم
خیک کوچک و کارد را باو نشان دادم و گفتم من این خیک و کارد را نزد تو میگذارم و میروم و سفارش میکنم که پس از من
هیچ کس وارد این اطاق نشو د . همینکه هوا تاریک شد تو باید درب این خیک را بگشائی و مقداری خون از آن بیرون بیاوری
و به صورت و دست ها و سینه خود بمالی و کارد را هم کنار خود بگذاری.
من در آغاز شب خواهم آمد و وقتی وارد اطاق تو شدم خواهم گفت که تو با این کارد خود را کشته ای و تو هم خود را بمردن
بزن که همه یقین حاصل نمایند که تو جان نداری.
آنوقت من خواجگان را متقاعد مینمایم که تو را از اینجا بیرون ببرم و تو را در چیزی خواهم پیچید و از اینجا خارج خواهم
کرد و در خارج دست و سینه و صورت تو را خواهم شست و با خود خواهم برد.
(مینا) موافقت کرد که مطابق دستور من رفتار کند و من از اطاق وی خارج گردیدم و به خواجه ها گفتم که هیچ کس اعم از
خواجه ها و زن های حرم نباید وارد اطاق مینا شوند زیرا اگر کسی درب اطاق او را بگشاید و وارد شود ارواح موذی که بوسیله
دوا از بدن (مینا) خارج میشوند وارد بدن او خواهند شد و آنها را دیوانه خواهند کرد و خود من در آغاز شب مراجعت میکنم
و وارد اطاق او خواهم گردید.

خواجه ها وحشت زده گفتند مطمئن باشید که نمی گذاریم هیچ کس وارد اطاق او شود و ما هم وارد نخواهیم شد.
من بکاخ سلطنتی رفتم و دیدم که غلام من هنوز در تالار ضیافت است.
ولی یک عده از کسانی که مشغول باده نوشی بودند بر اثر مستی در تالار بخواب رفته اند و دیگران هم کم و بیش مست
هستند لیکن (بورابوریاش) هوش و حواس عادی داشت.
آفتاب بقدری پائین رفته بود که اشعه ارغوانی باطاق می تابید و من از (بورابوریاش) پرسیدم چه موقع جشن پادشاه دروغی
خاتمه خواهد یافت.
او گفت وقتی آفتاب در عقب شط ناپدید شود این جشن خاتمه می یابد و غلام تو با زهری که در شراب میریزند و باو
میخورانند کشته خواهد شد و بعد از آن لاشه او را در یک ظرف سفالین خواهند نهاد و آنرا به سرداب کاخ من کنار لاشه
سایر کسانی که در اینروز پادشاه دروغی شدند قرار خواهند داد.
گفتم (بورابوریاش) غلام من مانند خودم اهل مصر است و او را ختنه کرده اند و خدایان ما میگویند وقتی انسان مرد باید
جنازه او را مومیایی کرد تا اینکه در دنیای دیگر زنده بماند.
(بورابوریاش) گفت وقتی جنازه مومیائی شد با جنازه چه می کنید گفتم بعد ازاینکه لاشه را مومیائی کردیم آنرا دفن
مینمائیم. (بورابوریاش) گفت من موافقت میکنم که جنازه غلام را مطابق رسم خودتان مومیائی کنید ولی بعد باید جنازه را
بما بدهید تا اینکه آن را در ظرف سفالین بگذاریم و در سراب قرار بدهیم.
گفتم مومیائی کردن جنازه اشراف شصت تا هفتاد روز طول میکشد ولی جنازه غلامان را میتوان در سی روز مومیایی کرد .
(بورابوریاش) گفت بسیار خوب جنازه او را در سی روز مومیایی کن.
جواب دادم اینکار را نمیتوان در اینجا شروع کرد برای اینکه اگر من جنازه غلام خود را در این کاخ مومیائی کنم تمام کسانی که در این جا هستند از جمله تو بر اثر روایح خطرناک جنازه خواهید مرد و باید بگویم که این جنازه باید فوری مومیایی شود
و گرنه هوای گرم بابل همین امشب جنازه را ضایع خواهد کرد و آنوقت نمی توان آنرا مومیائی نمود و بهمین جهت تو باید
اجازه بدهی که امشب به محض اینکه غلام من مرد من لاشه او را از این کاخ بیرون ببرم تا اینکه کنار شط در نقطه ای دور
افتاده آنرا مومیائی نمایم و از امشب که من از این کاخ خارج شدم تا سی روز دیگر تو مرا نخواهی دید و نباید هم ببینی زیرا اگر در این سی روز من بتو نزدیک گردم بوهای جنازه سبب مرگ تو میشود
(بورابوریاش) گفت منهم در سی روز آینده با تو کاری ندارم تا اینکه تو نزد من


جوان نظری بآ فتاب انداخت و اظهار کرد چون آفتاب در عقب شط فرو رفته جشن خاتمه یافته و تا چند لحظه دیگر به غلام
تو زهر خواهند خورانید و برو و نظارت کن که با حضور تو که طبیب هستی زهر باین مرد خورانیده شود در حالیکه ما در این گفتگو بودیم من از وضع خدمه کاخ سلطنتی فهمیدم که جشن پادشاه دروغی خاتمه یافته زیرا یکمرتبه همه از اطراف (کاپتا) دور شدند ولی (کاپتا) که بر اثر نوشیدن شراب مست بود نمیتوانست که به تغییر رفتار خدمه پی ببرد.
من خویش را به طبیب (بورابوریاش) رسانیدم و به او گفتم که پادشاه به من دستور داده است که خود زهر را به این مرد که
امروز پادشاه دروغی شد بخورانم.
طبیب مزبور حرف مرا پذیرفت زیرا علاوه بر اینکه فکر کرد من درو غ نمیگویم در روز جشن پادشاه دروغی آنقدر شراب
نوشیده بود که نمیتوانست روی دو پای خود بایستد وهمینکه دانست که کار خورانیدن زهر را به (کاپتا) من برعهده خواهم
گرفت خوشوقت گردید و گفت آیا میدانی که با کدام زهر باید او را مقتول کنی
گفتم بلی من در شناسائی زهرها از تمام اطبای بابل بصیرتر هستم.
طبیب پادشاه که از فرط مستی به چپ و راست متمایل میشد گفت ولی بعد از اینکه غلام تو مرد من باید او را معاینه کنم تا
اینکه یقین حاصل نمایم که او مرده است.
گفتم به محض اینکه او مرد من بتو اطلاع میدهم که بیائی و او را معاینه کنی.
طبیب پادشاه بابل گفت پس من میروم و میخوابم و وقتی غلام تو زندگی را بدرود گفت بیا و بمن اطلاع بده و اگر خوابیده
بودم مرا بیدار کن گفتم همین کار را خواهم کرد تا اینکه بدانی غلام من مرده است.
وقتی از طبیب پادشاه جدا شدم مقداری تریاک را در شراب ریختم و تریاک را بقدری انتخاب نمودم که غلام من بعد از
نوشیدن شراب طوری از حال برود که دیگران تصور نمایند که مرده است.
بعد با شراب مخلوط به تریاک نزد (کاپتا) رفتم و باو گفتم تو امروز پادشاه چهار اقلیم هستی و همه تو را باین سمت
میشناسند و منهم تصدیق مینمایم که تو پادشاه بابل میباشی . ولی بطوری که میدانی من نیامده بودم که برای همیشه در
بابل سکونت کنم و اینک می خواهم بروم ولی قبل از رفتن یک آرزو دارم که باید باجابت برسد.
(کاپتا) پرسید که آرزوی تو چیست
گفتم آرزوی من این است که با دست خود یا پیمانه شراب بتو بنوشانم تا اینکه بعد از مراجعت بمصر بتوانم به همه بگویم که من (سینوهه) ابن الحمار کسی میباشم که با دست خود به پادشاه بابل شراب نوشانیده ام و دیگران مرا با نظر تجلیل بنگرند و عظمت مرا تصدیق بنمایند.
(کاپتا) گفت من امروز بقدر کافی شراب نوشیده ام و میل نوشیدن ندارم ولی نظر باین که تو میگویی که آرزو داری بدست
خود بمن شراب بدهی و من هم تا امروز کسی نبودم که پیمانه شراب را رد کنم آنرا مینوشم گو اینکه میدانم ممکن است
طوری مست شوم که نتوانم از جا برخیزم.
آنوقت پیمانه شراب را از من گرفت و با یک نفس سر کشید و پیمانه خالی را دور انداخت.
در این موقع چراغها افروخته شد و سکوت بر کاخ سلطنتی حکمفرما گردید.
زیرا همه میدانستند که موقع تفریح و شادی سپری شد و اگر کسی در صدد شوخی و تفریح بر آید بقتل خواهد رسید.
چند لحظه دیگر غلام من کلاه سلطنتی را از سر برداشت و اظهار کرد که این کلاه برای سر من تنگ است و بر سرم فشار می آورد و استخوان سرم درد میکند و در پاها نیز احساس رخوت می نمایم و پلک هایم سنگین شده و فکر میکنم بخوابم.

(کاپتا) همانجا که نشسته بود دراز کشید و لحظه ای دیگر بخواب رفت و من میدانستم که آن خواب که ناشی از تریاک است
چند دقیقه دیگر رفته رفته سنگین خواهد شد و طوری می شود که هر کس (کاپتا) را ببیند می پندارد که جان در بدن ندارد.
خدمه کاخ سلطنتی دیهیمی را که (کاپتا) از سر برداشت بر سر (بورابوریاش) نهادند و لباس پادشاهی را بر وی پوشانیدند و پادشاه حقیقی بابل روی تخت نشست و بعد گفت امروز با اینکه روز جشن و تفریح بود من خیلی خسته شدم زیرا در
روزهای جشن انسان بیش از روزهای دیگر خسته میشود و چون خسته هستم باید بخوابم و زود کسانی را که مست شده
اینجا خوابیده اند بضرب چماق از کاخ سلطنتی بیرون کنید و این احمق را هم (اشاره به کاپتا ) وقتی بکلی جان سپرد در یک ظرف سفالین بگذارید.
خدمه کاخ پادشاه بابل طوری با چماق بجان مست ها و کسانی که خوابیده بودند افتادند که در چند لحظه مست ها بهوش
آمدند و خفته ها بیدار شدند و همه گریختند.
من به (کاپتا) نزدیک شدم و مشاهده کردم که تمام علائم صوری مرگ در او پدیدار گردیده و به غلامان گفتم بروید و به
طبیب پادشاه بگوئید که اینجا بیاید و اینمرد را معاینه کند تا بداند که مرده است و غلامان رفتند و طبیب
پادشاه بابل را آوردند و او که هنگام مستی بخواب رفته بیش از نیمساعتی نخوابیده و هنوز مست بود با چشمهای نیمه باز
آمد.
من میدانستم که د ر آن حال وی حوصله و توانائی ندارد که غلام مرا بطور دقیق مورد معاینه قرار بدهد و اگر هم او را معاینه میکرد باز تصور مینمود که مرده است.
ولی طبیب پادشاه بابل که میخواست هر چه زودتر بر گردد و بخوابد سرسری نظری به غلام من انداخت و گفت بدون تردید
او مرده است و او را در ظرف سفالین بگذارید و درب ظرف را با خمیر خاک رس ببندید.
غلامان (بورابوریاش) غلام مرا در یک ظرف بزرگ سفالین نهادند و هنگامیکه مشغول تهیه خمیر خا ک رس بودند من وعده
پادشاه را بخاطر (بورابوریاش) آوردم و گفتم که باید جنازه (کاپتا) را بمن بدهد که ببرم و مومیایی کنم.
(بورابوریاش) خطاب به غلامان و خدمه گفت (سینوهه) طبیب مصری مجاز است که جنازه اینمرد را از کاخ من بیرون ببرد و آنرا مومیایی کند و هیچکس نباید مزاحم او شود و مواظب باشید که او بعد از خروج از اینجا تا مدت سی روز و شب قدم به کاخ نگذارد و اگر خواست وارد شود با چوب او را برانید زیرا چون مشغول مومیائی کردن جنازه اینمرد میباشد روایح
خطرناک را با خود باینجا خواهد آورد و مرا بهلاکت خواهد رسانید.
منکه قبل از وقت تخت روانی فراهم کرده بودم ظرف بزرگ سفالین حاوی جنازه (کاپتا) را تحویل گرفتم و به تخت روان
منتقل کردم و در راه قبل از رسیدن به تخت روان در سرپوش ظرف که از خمیر خا ک رس بود چند سوراخ بوجود آوردم که
غلام من خفه نشود.
وقتی مطمئن شدم که (کاپتا) از کاخ پادشاه بابل خارج گردید و درون ظرف سفالین روی تخت روان است بطرف حرم خانه
(بورابوریاش) رفتم و به خواجه ها گفتم که میروم تا تاثیر داروی خود را در (مینا) ببینم.
وقتی وارد اطاق (مینا) شدم فهمیدم که وی به دستور من عمل کرده و صورت و دست ها را خو ن آلوده نموده و کارد خونینی
کنار وی دیده میشود.

با وحشت ساختگی از اطاق خارج گردیدم و خواجه ها را طلبیدم و به آنها گفتم مگر شما دیوانه شدید که باز یک کارد در
دسترس این زن گذاشتید تا اینکه وی خود را بقتل برساند.
وقتی چشم خواجه ها بخون افتاد بلرزه در آمدند و هیچکس جرئت نمیکرد جلو برود و ببیند که آیا مینا براستی مرده یا
اینکه هنوز جان دار د . زیرا خواجه ها خیلی از خون میترسند و به هیچ قیمت حاضر نیستند که بیک جسد خونین نزدیک
شوند
همه لرزان و حیران مرا می نگریستند و چشمهای وحشت زده آنها از من می پرسید تکلیف ما چیست و چه باید بکنیم با آنها گفتم در این واقعه شما بقدر من یا بیش از من مسئولیت دارید چون من مردی طبیب هستم و آمده بودم که اینزن دیوانه رامعالجه کنم و یکمرتبه در حضور شما کاردش را گرفتم . ولی نمیدانم وی چگونه توانسته باز کاردی بدست بیاورد و خود را
بقتل برساند.
اکنون یگانه راه چاره این است که من اینزن را در گلیمی بپیچم و از اینجا بیرون ببرم و شما همین امشب یا صبح روز دیگر
یک کنیز خریداری کنید و بجای او بگذارید و اگر بورابوریاش پرسید برای چه قیافه کنیز او عوض شده بگوئید چون وی
دیوانه گردید ارواح موذی که در بدنش حلول کردند قیافه اش را تغییر دادند.
خواجه ها یکدیگر را نگریستند و پرسیدند که ما از کجا فلز بیاوریم که بمصرف خرید یک کنیز برسانیم.
گفتم من قیمت کنیز را به شما میدهم و وقتی کنیز جدید را خریداری کردید و به حرم آوردید وی را زینت کنید و رسم
پذیرائی از بورابوریاش را باو یاد بدهید و من یقین دارم که وقتی پادشاه بابل ببیند که کنیز رام شده طوری خوشوقت
خواهد شد که بفکر تغییر قیافه او نخواهد افتاد . آنگاه من دو قطعه زر که بیش از بهای یک کنیز زیبا بود به خواجه ها دادم و آنها گلیمی آوردند و من مینا را در گلیم پیچیدم و بدون اینکه خود را برای توضیحاتی معطل کنم مینا را بدوش گرفتم و از
حرم خارج شدم زیرا میدانستم موقعی که باید کاری به فوریت انجام بگیرد هر قدر کمتر راجع به آن صحبت شود بهتر است .
زیرا بر اثر صحبت طولانی اشکالاتی در کار پیدا میشود که سبب بیم و تردید افراد ضعیف خواهد گردید و تمام خواجه ها
افرادی ترسو و ضعیف بودند.
مینا را هم به تخت روان منتقل نمودم و خود سوار شدم و راه افتادیم تا اینکه بنزدیک شط رسیدیم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 107
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 136
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 326
  • بازدید ماه : 326
  • بازدید سال : 14,744
  • بازدید کلی : 371,482
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس