loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 605 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (0)

به طبقۀ پائین رفتم . هنگام پایین رفتن ازپله ها یک لحظه نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد ولی قبل ازاینکه من عکس العملی نشون بدم سریع روشوبرگردوند سمت پدر.دلم می خواست کله شوبکنم! پسره ی ازخودراضی.اینبارازدست خودم کفری شدم وبه سالن رفتم وبه کمک درسا میزشام روچیدم0هنگام صرف شام پدرازپارسا پرسید: پارسا جان برای کارت چه تصمیمی داری؟


درجواب گفت:عموجان تا عید چند روزبیشترنمونده0قبل ازتعطیلات نوروزتصمیم دارم کمی توی تهران گردش کنم وبعد ازایام نوروز توبیمارستان مشغول میشم0


اصلا" ازطعم غذای مادرچیزی نفهمیدم.دلم می خواست تلافی بی محلیهاشودربیارم.بعد ازشام ازمادرتشکرکرد0کرد وبه سالن رفت.من ودرسا هم بعد ازجمع کردن میزبا یه سینی چای به به بقیه ملحق شدیم.


برای تلافی هنگام تعارف چای بعد ازپدریکراست به سمت پویا رفتم وگفتم: برای پارسا هم یکی بذار! وقتی چشمم به اوخورد خشم گذرایی رودرچهره اش دیدم وتوی دلم گفتم : حقته ! ببین خیط کردن دیگران خوبه یا نه؟!! یک ساعت بعد پارسا ودرسا وپویا ازجا برخاستن که پویا گفت :پروا حاضرشومی خواهیم یه سربریم پارک پائین چهارراه0


گفتم من حوصله ندارم خودتون برید0وقتی درساشنید گفت اگه تونیای منم نمیرم. دیگه نتونستم مخالفت کنم0پالتوی فیلی رنگموبه تن کردم با پوتینهای نوک مدادیمو پوشیدم وبه همراه بقیه ازخونه خارج شدیم.راه افتادم0من ودرسا درصندلی عقب نشستیم وحرکت کردیم0 پارسا پولیورسورمه ای رنگش روروی تی شرتش پوشیده بود که خیلی بهش میومد.


ده دقیقه بعد رسیدیم وپیاده شدیم وچهارنفری وارد پارک شدیم وشروع به پیاده روی کردیم0با اینکه هوا نسبتاً سرد بود ولی خیلی می چسبید0وقتیکه وارد پارک شدیم با تعجب متوجه شدیم اکثرنیمکتها اشغال شده ما هم یک نیمکت خالی پیدا کردیم ونشستیم ولی انقدرسرد بود که پشیمون شدیم وبه همون پیاده روی اکتفا کردیم0وجود چرغهای پایه دارلابه لای درختها وحوض بزرگی که وسط پارک قرارداشت با لامپهای رنگینی که درزیرفواره ها کارگذاشته شده بود وهمینطورسکوتی که برآنجا حاکم بود , همه وهمه منظرۀ دلپذیری ایجاد کرده بود0پارسا وپویا چند مترجلوترازما قدم می زدند وآروم با هم گرم گفتگو بودن انگاروجود ما دوتا رو فراموش کرده بودند0ازپشت سربراندازشون کردم, هردوهم اندازه, قد بلند وجذاب0طوریکه که همۀ نگاه ها رو به سمت خود می کشیدن0ولی هردوفارغ ازهمه جا دست درجیب ، گرم گفتگوبودند0تا اینکه به یک کافی شاپ رسیدیم که صاحبش درنهایت سلیقه میزوصندلیها رو زیرهردرختی گذاشته بودوبرای جلوگیری ازخیس شدن دراثربارون وبرف چتربزرگی بربالای هرکدوم تعبیه شده بود0روی هرمیزیک گلدون شیشه ای بود که درون اون یک شاخه غنچۀ گل رزقرارداشت وروکش هرمیزوصندلی بارنگ چترچرمی بزرگ بالای میزها کاملا هماهنگی داشت0یکی ازمیزها رو انتخاب کرده ونشستیم0


پارسا صندلی کنارمنواشغال کرد وپویا نیزکناردرسا وروبروی من نشست0درپشت میزکناری ما چهارتا دخترنشسته بودند که آرایش زنندشون توی ذوق میزد وهرازچند گاهی به میزما نظری می نداختن وبا هم چیزی می گفتن ، رفتارشون کلافه م کرده بود ولی به هرزحمتی که بود خودموکنترل کردم0وقتی به صورت پویا وپارسا دقت کردم دیدم اصلاً حواسشون نیست وگرم گفتگوهستن خیالم راحت شد0


پویا ازروی صندلی برخاست وگفت:خب , خانمها چی میل دارند ؟ درسا گفت: من یه شیرکاکائوی داغ می خوام, توی این هوای سرد خیلی می چسبه0من هم به تبعیت ازاو شیرکاکائوخواستم0پارسا گفت:من قهوه روترجیح میدم0هنگامیکه پویا برگشت بره یکی ازدخترهای میزکنارما گفت:


پس ما چی؟! ازما نمی پرسید چی می خوریم ؟!


پویا که تازه متوجۀ حضوراونها شده بود گفت : اِ...مگه شما هم چیزی می خورید؟ همون دخترگفت : پس فکرکردید برای چی اینجا نشستیم؟ پویا با حاضرجوابی گفت : فکرکردم اومدید بوبکشید! ازجواب پویا یکه ای خوردن انگارانتظارچنین پاسخی رونداشتن . پویا که دید ماتشون برده گفت:عیبی نداره ناراحت نشید سفارشتون رومی کنم0ضمناً هرچی که دوست دارید بخورید اگه من گفتم چرا!


چهارتایی نگاهی با هم رد وبدل کردند ویکدفعه زدند زیرخنده0یک ربع بعد پویا سینی به دست اومد0درحین خوردن صحبت می کردیم البته من کمترحرف میزدم وبیشترشنونده بودم0هنگام برخاستن پویا رفت که حساب میزروبده ولی پارسا مانعش شد وگقت:خواهش می کنم پویا اجازه بده من حساب کنم هرچی باشه پیشنهاد من بود0پویا درپاسخ گفت: پارسا جان توفعلاً مهمونی0دفعۀ دیگه توحساب کن0خلاصه بعد ازیک کشمکش پویا برنده شد وراه افتاد که بره یکی ازهمون چهاردخترگفت: خوش به حال این دوتا خانم! وقتی آثارتعجب روتوی صورت ما دید بدون اینکه ما پرسشی بکنیم گفت: یکی مثل این دونفرسرشون دعواست که چه کسی حساب کنه, یکی هم مثل ما که هیچکس بهمون تعارف نمی کنه؟


احساس کردم دارم ازعصبا نیت خفه می شم0حس بدی بهم دست داد،یشتربه علت فکری بود که درمورد ما کرده بودن0بقیه هم دست کمی ازمن نداشتند0تا خواستم حرفی بزنم پویا مانع شد وگفت :آدم برای هرکسی ارزش قائل نمی شه چه برسه به حرفی که میزنن0


سپس حرکت کرد و برای تصفیۀ حساب رفت ووقتی که برگشت روبه آن چند دخترگفت :دیگه نمی خواد حسرت بخورید! حرفتون خیلی تأثیرگذاربود ! این بود که حساب میزشما روهم پرداخت کردم0


بعد ازگفتن این حرف فرصت حرف زدن به ما نداد وبلافاصله ازاونجا دورشد وما هم سریع خودمونوبه او رسوندیم که گفتم : معلوم هست چیکار می کنی ؟ هیچ متوجۀ منظورش شدی؟ اونا به من ودرسا توهین کردن0خونسرد ایستاده بود وحرفهای من وغرولندهای درسا وسرزنشهای پارسا که تموم شد گفت: خوب ادبشون کردم!! ایندفعه دیگه خود داریم روازدست دادم وفریاد زدم :ادبشون کردی؟هیچ معلوم هست چی داری میگی ؟زده به سرت0واقعاً که...


درهمین لحظه صدای فریاد صاحب کافه واون چند تا دختربه گوشمون رسید ولی به علت بعد مسافت ما فقظ هیاهومی شنیدیم ودقیقاً متوجه نمی شدیم دعوی برسرچه موضوعیه0


یکدفعه پویا گفت: بهشون دروغ گفتم که حساب میزشون رودادم! حالا تا دیرنشده فرارکنیم که اگه دستشون بهمون برسه زنده زنده آتیشمون میزنن0


با گفتن این حرف پا به فرارگذاشت وما هم سه تایی دنبالش0من ودرسا ازخنده چند دفعه نزدیک بود بخوریم زمین0به سردیگه پارک که رسیدیم با درسا افتادیم روی چمنها ونفس تازه کردیم0پارسا روبه پویا گفت: اونها حرف بی ربط زدن,صاحب کافی شاپ چه گناهی مرتکب شده بود که بااونها طرفش کردی؟


پویا خونسرد گفت: نگران نباش اونم بدش نمی اومد بااونها طرف بشه0ولی فکرش رونکن دفعۀ دیگه که مسیرم به این طرفها افتاد میآم جریان روبراش تعریف می کنم وازدلش درمیا رم0خوبه؟


سه تایی یک صدا گفتیم: آره0دوباره خندیدیم وقدم زنان راه افتادیم به سمت خروجی پارک0من ودرسا چند مترجلوترحرکت می کردیم که سه تا پسرجوان به ما تزدیک شدن0ظاهراً قصد داشت پرسشی بکنن . یک نفرشون روبه من گفت: معذرت می خوام می تونم وقتتون روبگیرم؟دستپاچه گفتم: شما با ما چیکاردارید؟ با هرزگی گفت: یه کارخصوصی دارم0درهمون لحظه پویا دستش روانداخت روی شونۀ آن پسرمزاحم وگفت:اتفاقاً فکرخوبیه چون منم با تویه کارخصوصی دارم0پسره که جا خورده بود با وقاحت گفت:جنابعالی کی باشید0نکنه وکیل وصی این خانم خوشگلاین...


پویا حسابی عصبانی شد ویک سیلی محکم نثارش کرد که خون ازگوشۀ لبش سرازیرشد وتازه ازغافلگیری دراومده بود وتا خواست عکس العمل نشون بده سیلی دوم رونوش جان کرد0درهمین موقع دو,دوست دیگرش به طرف پویا یورش بردن که پارسا مجال نداد وازپشت یقه هردوروگرفت وقبل ازاینکه به خودشون بیان پرتشون کردروی چمنها,ولی اونها که دست بردارنبودن دوباره حمله ورشدند0پارسا وپویا که دیدن اونها دست بردارنیستند, ملاحظه روکنارگذاشتند وحسابی گوشتمالیشون دادند واونها هم که متوجه شدن ازپس این دوبرنمیآین فرارروبرقرار ترجیح دادن وپا به فرارگذاشتند.


من ودرسا ازترس هنوزداشتیم می لرزیدیم وپشت یک درخت پنهان شده بودیم0وقتی قائله ختم شد اومدیم بیرون0پویا شروع کرد به تکاندن شلوارش وقوسی به کمرش داد ودستهاشودرهم قفل کرده به یکطرف کش داد وگفت:


آخیییییییییییییش ! چند سالی میشد که دعوی نکرده بودم0دعوای بدنم کم شده بود! جون پارسا خیلی فازداد !!


پارسا درحالیکه هنوزعصبانیت ازچهره ش میبارید دریک قدمی من ودرسا ایستاد وتقریباً با فریاد گفت:کی به شما دوتا اجازه داده بود جلوجلوراه بیافتید وماروبه حساب نیارید؟


من که حسابی جا خورده بودم,با جسارتی که ازخودم بعید می دونستم گفتم:همونیکه موقع اومدن به شما دوتا اجازه داده بود جلوجلوبرید وماروبه حساب نیارید0دیگه منتظرجواب هیچکدوم نشدم وبه سمت ماشین حرکت کردم وجلوی درایستادم . پسره ی بی شعورانگارنوبرشوآورده.فکرکرده کیه ...


تا اونها رسیدن وپویا با سرعت حرکت کرد وتا منزل عموهیچ حرفی ردوبدل نشد وهنگام پیاده شدن بدون اینکه ازپارسا خداحاقظی کنم درجلورو بازکردم که سوارشم . درسا گفت:پروا خواهش میکنم ناراحت نشوپارسا ناراحت بود یه چیزی گفت لطفاً توبه دل نگیر0


با دلخوری گفتم: درسته, ولی این دلیل نمی شد اونطورفریاد بکشه وبدون اینکه حتی نگاهی به پارسا بندازم سوارماشین شدم وبه پویا گفتم حرکت کنه0البته اونم هیچ تلاشی برای جلب رضایت من نکرد !


پویا درراه برگشت متوجه ناراحتیم شد وگفت: ببین پروا تونباید ازدست پارسا ناراحت بشی0اون سالها دورازایران زندگی کرده درواقع با جوّاینجا مأنوس نیست0توجایی که اون زندگی کرده آزادی کامل بوده0توی اونجا خانمها شبها تادیروقت توی پارکها گردش می کنن بدون اینکه کسی کاری به کارشون داشته باشه0ولی اینجا این طورنیست اکثرمردها غیرتشون قبول نمی کنه که زنها وخواهرهاشون تا نیمه شب بیرون ازخونه باشن0اینه که یه عده اراذل واوباش تا یه خانم رودیروقت بیرون ازخونه می بینن فکرهای غلطی به ذهنشون میرسه ومزاحمت ایجاد میکنن0نمونه ش همین نیم ساعت پیش, تو فکرمی کنی اگرمن وپارسا اونجا نبودیم اونها به این سادگی دست ازسرشما برمی داشتن؟ تا جایی که من به یاد دارم پارسا اهل خشونت نیست, ولی ببین چقدرعصبانی شده بود که با اونها گلاویزشد0درهرصورت من نمی تونم اون رومقصربدونم تازه خوشحالم شدم! من که تا اون لحظه ساکت بودم وداشتم به حرفهای پویا گوش می دادم با شنیدن این حرف یک دفعه ازجا پریدم وگفتم:


خوشحال شدی؟! حتماً برای اینکه سرمن فریاد کشید وسکۀ یک پولم کرد آره؟!


اخمی کرد وگفت:اولاً سرهر دوتون داد کشید نه تو0ثانیاًخوشحالی من به این خاطره که روحیۀ شرقیش روحفظ کرده وبا اینکه سالها دراروپا زندگی کرده رنگ عوض نکرده وتعصب ایرانیش روازدست نداد واصالتش روحفظ کرده0اگرم این برخورد ازش سرزد به خاطرعلا قه ایه که به هردوتا تون داره ودلش نمی خواد کسی باچشم بد بهتون نگاه کنه0


دراینجا دیگه پویا ساکت شد وتا منزل برسیم چیزی نگفت واجازه داد که حرفهاش تأثیرش رو بگذاره0به محض رسیدن به اتاقم رفتم وتوی دلم به آن سه پسرمزاحم بدوبیراه گفتم که روزخوبم و خراب کردن0تقریباً تا نیمه های شب بیداربودم

******************

یک هفته بیشترتا عید نمونده0بعد ازجریان اون شب پارک دیگه پارسا رو ندیدم0دراین مدت دودفعه به منزلمون اومده بود ولی هردوباررودراتاقم موندم وخودمو نشون ندادم0مادرچندبارپاپیم شد که دلیلشوبفهمه وهردفعه طفره رفتم ومادرکه دید حرفی ازم درنمیاد دیگه منصرف شد .


بالاخره سال جدید ازراه رسید0لحظۀ تحویل سال نو ساعت چهاروبیست ودودقیقۀ عصربود0طبق خواستۀ پدر,مادرسفرۀ هفت سین رودرروی زمین پهن کرد واول قرآن درسفره گذاشته شد ومثل همیشه آئینه رودر پشتش قرارداد0ظرفی پرازآب که داخلش سه عدد سیب سرخ که شنا کنون به یکدیگرطعنه می زدن ,دو شمع روشن داخل شمعدانهای کریستال پایه بلند دردوطرف سفره زیبائی دلچسبی روبه وجود آورده بودند0ظرف کوچکی پرازسکّه,سبزه وتنگ ماهی که هردونشانی اززندگی هستند ونان برای برکت,شیرینی هم که معنی خودشو با نامش یدک میکشه وظرفی هم سنجد وسماخ ودرآخرهم سرکه وسیرکه نمی دونم فلسفه شون چیه ،


درسفره جای گرفتند0به لحظات تحویل سال نزدیک می شدیم ,حال بخصوصی داشتم0حسّی مثل قرارگرفتن بین مرگ وزندگی,آغازوپایان , درمرزبودن ونبودن0دراون لحظات با بغض سمجی که درهرسال تحویل به سراغم می اومد با تمام وجود دعا کردم برای سلامتی خانواده م وتمام کسانی روکه می شناختم ودوستشون داشتم0بعد ازتحویل سال ازجام برخاستم وپدرومادروپویا روبوسیدم وسال نوروتبریک گفتم وازهرسه نفرعیدی دریافت کردم0من هم هدیه هایی روکه خریده بودم به هرسه دادم0برای پدریک دیوان سعدی که خیلی دوست داشت وجاش درکتابخونه ش خالی بود گرفتم0برای مادریک شال ابریشمی سبزوبرای پویا نیزیک کیف پول با کمربند چرم قهوه ای ست ش گرفتم که خیلی خوشش اومد وبرق رضایت رودرچشماش دیدم0


عیدی های من مثل همیشه پول بود.طبق معمول هرسال روزاول عید روبه منزل آقاجون می ریم0به اتاقم رفتم وازداخل کمد بلوززیتونی ودامن شیری رنگ که تا زیرزانواندازه اش بود با جورابهای سفید اسپرت ساق کوتاه روانتخاب کردم وموهام رو با گل سرجمع کردم وبه طبقۀ پایین رفتم0طبق معمول من آخرین نفربودم که حاضرمی شدم0بعد ازترافیکی سنگین بالاخره به منزل آقاجون رسیدیم0جلوی دربا خانوادۀ دایی خسروبرخورد کردیم وبعد ازدیده بوسی وتبریک سال نوداخل منزل شدیم0دایی خسروبه رسم احترام هرسال مانند بقیه روزاول عید روبا دیگران به دیدارعزیزوآقاجون میومد0چون پدرومادر، مادرم هردودریک سانحه فوت کرده بودن ، آقاجون وعزیز دایی روهم مثل پسرخودشون می دونستن . یک لحظه چشمم به ساحل افتاد که داشت زیرچشمی به پویا نگاه می کرد وسرخ وسفید میشد . ازفکراینکه یک روزی همسرپویا بشه دلم ضعف رفت.


هوافوق العاده مطلوب ودلپذیربود0وارد حیاط که شدیم عطرگلهای آقاجون مستمان کرد0تا چشم کارمی کرد گل بود وشکوفه وسبزه که به علت غروب خورشید به رنگ طلائی دراومده بودن0اینقدرمحوتماشا بودم که دلم نمی خواست وارد ساختمان شوم ولی با صدای ساحل به خودم اومدم وقدمهام روتند کردم وخودم روبه بقیه رسوندم0


سالن بزرگ خونه شلوغ بود همۀ مهمونها سرپا ایستاده بودند0اول ساغر حرکت کرد ومن پشت سراووساحل بعد ازمن مشغول احوالپرسی وتبریک سال نوشدیم0درهمین موقع ساغررسید به پارسا , ولی من بدون اینکه اهمیت بدم نادیده گرفتمش وسراغ درسا رفتم وبرای اینکه متوجه بشه عمداً این کار روکرده م برگشتم وبه صورتش نگاه کردم.با پوزخندی منونگاه کرد وصورتشوبرگردوند سمت ساحل.


تازه فرصت کردم براندازش کنم..یک پیراهن آستین کوتاه طرح چهارخونه کرم قهوه ای به تن داشت که آستینش روی بازوتا خورده بود وبازوهای ورزیده شوقاب گرفته بود واحساس می کردم هر آن پاره میشه، بایک شلوارشکلاتی رنگ وکمربند پهن قهوه ای با سگک درشت طلایی.بیشترشبیه مانکنها شده بود. فکرمی کنم به عنوان تلافی ,هنگام دست دادن به ساحل برای چند لحظه دستش رورها نکرد0نمی دونم این چه جنگ خاموشی بود که ازروزاول بین من واودرگرفته بود، ولی هرچیزی که بود نباید می ذاشتم که ازمن نقطه ضعف بگیره0نباید اهمیت بدم0به زحمت خونسردیم روحفظ کردم وتا هنگام سروشام اززاویۀ دیدش پنهان شدم0سفرۀ شام پهن شد وهمه دورتا دورش نشستن0ساحل کنارپارسا جا خوش کرده بود واو براش غذا می کشید0از غذام چیزی نفهمیدم ودوسه قاشق روبه زورنوشابه فرودادم0


بعد ازصرف غذا زنها مشغول شستن ظرفها شدن وما دخترها به یکی ازاتاقها رفتیم وآقایون نیزروی ایوان بزرگ ومفروش شدۀ جلوی دررفتن .


کمی بعد ازاینکه نشستیم ساغرگفت:بچه ها کی چای میخوره؟ همه دستها روبالا بردن0به محض اینکه ساغر برخاست من داوطلب آوردن چای شدم وبا وجود مخالفت ساغربه آشپزخونه رفتم وچند دقیقه بعد سینی به دست می خواستم خارج بشم که پارسا جلوی درسبزشد و گفت:


سلام عرض کردم !


حسابی غافلگیر شده بودم0ولی اوسکوتم رو حمل بربی اعتنائی کرد , درنتیجه با حالت عصبی گفت:شنیده بودم جواب سلام واجبه0


قدش اینقدربلند بود که من بااینکه خودمم بلند قد بودم ولی ناچاربودم سرم روبالا بگیرم0وقتی متوجه شدم سکوتم ناراحتش می کنه شیطنتم گل کرد وبدون اینکه حرفی بزنم به چشمهای خماروزیباش خیره شدم0


با خود فکرکردم صاحب این چشمها میتونه هربیننده ای روسحرکند0وقتی که دید به هیچ طریقی حاضرنیستم جوابش رو بدم نفس عمیقی کشید وگفت:


اشکال نداره یکی ازچائیها روبردارم؟


بدون آنکه کلامی بگوم شانه بالا انداختم وسرم روبه نشانۀ اینکه نمی دانم تکون دادم که لبخند زد وگفت:حالا که اینقدرلجبازی چای خودت رو برمیدارم0توهم اگرمی خوری برگرد یکی دیگه برای خودت بریزوگرنه ازخیرش بگذر0


باگفتن این حرف یک چای ازداخل سینی برداشت0ناخودآگاه لبخند زدم و به سمت اتاق حرکت کردم وتا لحظه ای که وارد اتاق بشم سنگینی نگاهش رو به روی خود حس می کردم0


سینی رو روی میز گذاشتم هرکس یکی برداشت که درسا گفت:


پروا پس خودت چی؟ گفتم:من نمی خورم0اینها روبرای شما آوردم0


یک ربع بعد ساحل گفت:بچه ها بیائید بریم بیرون پیش بقیه0بااین پیشنهاد همگی ازجا برخاستیم وبیرون رفتیم0موضوع بحث سراین بود که پارسا خیال داره توکدوم بیمارستان مشغول به کار شود0


من نمی دونم اگه پارسا نیومده بود اینها درمورد چی حرف می زدن که این بیچاره رو ول نمی کنن !!!


اودرمقابل پرسش دیگران پاسخ داد:هنوزچیزی مشخص نشده0ازچند تا بیمارستان دعوت برای همکاری داشتم ولی فعلاً تصمیمی نگرفتم0


درسا یکدفعه به میان سخن پارسا دوید وگفت: چرا توبیمارستانی که پرواکارمی کنه مشغول نمی شی اینطوری یک پارتی کلفت هم صاحب میشی !


باشنیدن این حرف همۀ نگاه ها متوجه من شد .


پارسا هم مثل بقیه زل زد بهم . معلوم نیست دوباره چطوری می خواد منوبچزونه که اینطوری نگاه می کنه.


گفت: من هیچ احتیاجی به پارتی ندارم0


همین یک جمله کافی بود که دوباره منوتبدیل به آتشفشان کنه.درصورتیکه حرف بدی نزده بود ولی نمی دونم چرا حرفاش بهم برمی خورد.


بدون اینکه عکس العملی نشون بدم برگشتم به ساختمون ووارد اتاق شدم بدون اینکه برق رو روشن کنم روی تخت درازکشیدم0چند دقیقه ای نگذشته بود که درسا وارد اتاق شد وکلید برق رو زد وگفت:


چرا مثل بوف کورتوی تاریکی درازکشیدی؟ اومد جلووروی لبۀ تخت نشست0بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم: فقط می خواستی منوسکۀ یه پول کنی؟


باتعجب گفت: منظورت ازاین حرف چیه؟ چرا باید اینکاروبکنم؟


با اخم گفتم: خواهش می کنم خودت روبه اون راه نزن قبول دارم که قصدی نداشتی ولی شوخی نپخته ای کردی0حالا هم خواهش می کنم تنهام بذارکه اصلاً حوصله ندارم0


درسا که چنین انتظاری ازم نداشت گفت : توچرا انقدرحساس شدی؟


گفتم : نمی دونم چرا برادرت با من ازدر جنگ وارد شده وسعی داره آزارم بده.


زل زد بهم وگفت : تواشتباه می کنی . اتفاقا"پارسا به تو توجه نشون میده.یادت نیست بچه هم که بودیم همش اذیتت می کرد.وسربه سرت می ذاشت.


گفتم تا حالا این مدلیشوندیده بودم.درهرصورت خواهش می کنم کمی تنهام بذار.


با دلخوری ازاتاق خارج شد . چشهام روبستم وبه پارسا فکرکردم.نمی دونم چرا هرچی بیشتراذیتم می کرد بیشترتوجه موجلب می کرد.


دوباره صدای دراومد وحضورکسی روبالای سرم احساس کردم وبادلخوری گفتم : درسا گفتم که تنهام بذار.


هرچی صبرکردم صدایی نشنیدم.آروم چشمهاموبازکردم.یکدفعه مثل فنرازجا پریدم.پارسا دست به سینه روبروم ایستاده بود وبروبر زل زده بود بهم.با یک لبخند محوکه گوشه ی لبش بود گفت :

ترسوندمت؟

گفتم نه ! فقط داشتم سکته می کردم.نمی تونستید دربزنید ؟

یک قدم به جلوبرداشت خم شد وگفت : یعنی من اینقدرترسناکم ؟ !!

چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم : کم نه !!

نیشخندی زد وگفت : ولی همه بهم میگن جذابم !

پوزخند واضحی زدم وگفتم : منظورت از همه کیه اونوقت ؟

صاف ایستاد چونه شو دردست گرفت با ژست متفکر درحالیکه کاملا"مشخص بود به سختی خندشوکنترل می کنه گفت :

مثلا"مامانم ، خاله م ، عمه م ...

پوزخندم پررنگترشد و با تمسخرگفتم خب که اینطور . حکایت خاله سوسکس دیگه ؟

اینبارصورتشو نزدیک آورد طوریکه هرم نفسهاشو حس می کردم.یک لحظه ازبوی عطرش اشباع شدم.خیلی خاص بود.

همینطورکه نزدیک می شد گفت : مطمئنم نظرتوهم همینه !!

بی اختیارزدم زیرخنده وگفتم : توزیادی اعتماد به نفس داری . بعدش زیرلب گفتم : خود شیفته !

اینباراون باصدای بلند زدزیرخنده .به سمت دراتاق حرکت کرد وگفت : یه روزی خودت به این موضوع اعتراف می کنی .

بعد ازگفتن این حرف ازاتاق خارج شد.دندونهاموباحرص روی هم فشردم وگفتم پسره ی پررو ازخودراضی.

یکدفعه دروبازکرد وکله شوآورد داخل وگفت : ولی به نظرمن توواقعا" جذابی دخترعمو !!!

فکرکردم داره مسخره م می کنه ولی وقتی به چشمهاش نگاه کردم ، دیدم هیچگونه آثارتمسخرتوی چهره ش دیده نمی شه. دیگه داشتم شاخ درمیاوردم.وقتی دید ماتم برده با یه لبخند قشنگ ازدرخارج شد.

نمی دونستم چیکارکنم.همونطوربهت زده نشسته بودم که دوباره دربازشد واینبارساحل وارد اتاق شد وبا یه نگاه مشکوک گفت : پارسا با تو چیکارداشت ؟ دیدمش ازاین اتاق خارج شد.

ازروی تخت برخاستم وروبروش ایستادم وگفتم : خوبه خودت داری میگی باهات! پس بامن کارداره اگه ضرورتی داشت به تومی گفت .

ودرمقابل نگاه بهت زده ش سریع ازاتاق خارج شدم.ازآدمایی که می خوان توی کاردیگران سرک بکشن اصلا" خوشم نمیاد.اصلا" یه تارموی ساغرتوی سراین دخترنیست!

امروزقراره بریم منزل عمه زیبا.یک ساعت ازغروب گذشته بود که رسیدیم منزل عمه.

راستی که یک قصربه تمام معنی به شمارمی ره.اگرکسی بخواد ازاین سرباغ به سردیگش بره, وسط راه باید کمی استراحت کنه.اخل سالن که شدیم صدای خنده همه جا رو برداشته بود.حدس زدم رامبد وفربد دوتا پسرهای عمه معرکه گرفتن. وقتی به دوپسرعمه ، پویا هم اضافه می شد بازارخنده داغ بود.

دربدو ورود متوجه غیبت پارسا شدم. نمی دونم چرا تمام اشتیاقموازدست دادم.داشتم ازکنجکاوی می مردم.همون موقع پویا حرف دلموزد وروبه عمو کرد وگفت:

عموجان پارسا نیومده یا من نمی بینمش؟

عموگفت:عموجون چشمای توایرادی نداره پارسا نیومده.یکی ازدوستاش به تازگی ازخارج اومده باهاش تماس گرفت وباهم قرارگذاشتن وازآبجی عذرخواهی کرد.

عمه گفت: والبته من دلخوریم روپنهان کردم چون پارسا موافقت نکرد هیچکس براش مهمونی بده وگفت که خودش به تک تک اقوام سرمی زنه.

خاله برای دلجویی هیکل توپول عمه رودرآغوش گرفت و. گفت:

آبجی قربونت برم.حتما" خودش میاد برای دستبوسی.

عمه لبخندی زد وگفت :حتما" باید بیاد،وگرنه من می دونم واین گل پسر.

بعدازجا .برخاست وبرای سروشام به آشپزخونه رفت.

آن شب ازمهمونی چیزی نفهمیدم ودائم حواسم پرت بود.بالاخره بعد ازجان کندن مهمونی به پایان رسید وهمگی برای خداحافظی ازجای برخاستیم.

درسا هنوزهم ازدست من دلگیربود چون برای پا درمیونی هیچ اشتیاقی نشون نداد وهروقت چشمم بهش میوفتاد برام پشت چشم نازک می کرد واین کارش منو به خنده می نداخت وحرص درسا رودرمیاورد.,البته من کاملاً حق رو به اومیدادم ولی خودمم حال وحوصلۀ درستی نداشتم.تصمیم گرفتم دراولین فرصت ازدلش دربیارم.

هنگامیکه قصد خارج شدن داشتم,جلوی ورودی سالن به رامبد برخوردم که گفت: پروا دوسه روزه که مثل همیشه نیستی.اتفاقی افتاده یا اینکه مشکلی برات پیش اومده؟ اگرکاری ازدست من برمیاد تعارف نکن خوشحال میشم بهت کمک کنم.

وقتی خونسردیمو به دست آوردم گفتم: ممنونم من هیچ مشکلی ندارم, نمی دونمم چی باعث شده که اینطوراحساس کنی ضمناً با وجود پویا هیچ جای نگرانی وجود نداره. دیگه مجال ندادم بیشترازاین حرفی بزنه وسریع ازدرخارج شدم. فقط همین یکیوکم داشتم! سریع با بقیه خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم.

به منزل که رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم وبعد ازتعویض لباس روی تخت افتادم وضبط کنارتختم رو روشن کردم.آهنگی راکه پخش می شد خیلی دوست داشتم:

این چنین بیرحم وسنگین دل که جانان منست

کِی دل اوسوزد ازداغی که برجان منست

نا صحا,بیهوده می گویی که دل بردارازاو

من به فرمان دلم, کِی دل به فرمان منست

با صدای درچشمهامو بازکردم . پویا بود که می زد به درتراس.ازجام برخاستم ودرروبازکردم که گفت:

مهمون نمی خوای؟

گفتم: تا مهمون کی باشه.

درحالیکه داخل اتاق می شد گفت: می خواستی کی باشه؟ بهترین برادردنیا که خواهرش بیشترازجان دوستش داره!!

خندیدم وگفتم: پویا واقعاً که خیلی ازخودراضی وپررویی.

گفت: خیلی ممنون ازتعریفها ت.توهمیشه منوشرمنده می کنی.

روی تخت نشستم وگفتم: خیلی خب.حالا بگوببینم چی شده این موقع شب یاد من کردی؟

گفت:اولا"برای اینکه چند وقته جنابعالی بنده روفراوش کردی ونادیده می گیری ثانیاً" کنجکاوی!

با تعجب نگاش کردم وگفتم:

کنجکاوی درچه مورد؟

چند ثانیه به چشمهام زل زد وگفت: دلم می خواد بدونم رامبد بهت چی می گفت؟

لبخندی زدم وجریان رو برایش تعریف کردم که نفس راحتی کشید وگفت:آخیش خیالم راحت شد! راستش منم متوجه تغییراخلاقت بودم توی این چند روزهم خیلی تونخِت رفتم ولی چیزی دستگیرم نشد.واقعیتش وبخوای امشب وقتی دیدم رامبد داره باهات حرف میزنه فکرکردم شاید ناراحتیت ازدست اونه ! ولی ازشناختی که روی رامبد وفربد داشتم هضم این موضوع برام یه کم سنگین بود الانم فقط میخواستم خیالم راحت بشه همین.

گفتم: درمورد من چی؟ معلومه که روی من هیچ شناختی نداری متوجه دلخوریم شد وگفت: پروا توپاکترین دختری هستی که تا حالا دیدم واینقدرعقلت می رسه خوب وبد روازهم تشخیص بدی.مطمئن باش من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که توی مسائل خصوصی تودخالت کنم زندگی هرکسی به خودش مربوطه ولی دلم نمی خواد حمایتم روازت دریغ کنم. ضمناً تومنظورمنواشتباه برداشت کردی,راستش روبخوای می خواستم ازت بپرسم نظرت درمورد رامبد چیه؟ یعنی چه احساسی بهش داری؟ با تردید گفتم: هیچی جزاینکه اون وفربد پسرهای عمۀ من هستن.حالامنظورت ازاین سؤال چیه؟ ازجاش برخاست وگفت: هیچی فراموشش کن بگیربخواب که فردا میریم خونۀ دایی خسرو.

جلوی درکه رسید برگشت وگفت: راستی نگفتی برای چی ناراحتی؟ برای لحظه ای تردید کردم که بگم یا نه؟ ولی بالاخره دل روبه دریا زدم وگفتم: حقیقتش روبخوای ازدست پارسا !

با بهت نگام کرد وگفت: راست میگی؟ مگه چیکارکرده؟

گفتم: تواصلاً متوجه رفتارش با من شدی؟ دائم با من سرجنگ داره. اون ازروزورودش,اون ازرفتارتوی پارک واونم ازسوغاتی آوردنش.البته ناراحتی من به خاطرنادیده گرفته شدنمه ونمی دونم چی باعث این رفتارش میشه؟ پویا که تا اون لحظه با دقت به صحبتهام گوش می کرد گفت: نمی دونم چی بگم ولی فکرمیکنم اشتباه می کنی توبیش ازحد حساسی.درهرصورت من برات یه پیشنهاد دارم.

باذوق گفتم: راست می گی؟ چیکارباید بکنم؟ دستی به موهاش کشید وگفت:

خودتوبراش بگیر!!

با اخم گفتم این دیگه چه جور پیشنهادیه؟ گفت:

خب دیگه اینم یه جورشه.گاهی نتیجۀ خوبی هم میده اگه باورنداری امتحان کن.

بعد درحال خارج شدن گفت: یادت نره,خودتوبراش بگیر! بعد ازاینکه پویا به اتاقش برگشت به فکرفرورفتم چرا این سؤال روازمن پرسید. چرا باید درموردرامبد نظری داشته باشم؟ به هرحال پاسخ من همون بود که گفتم.با خود فکرکردم اگه همین پرسش رودرمورد پارسا می پرسید چه جوابی باید می دادم ؟؟!!!


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 111
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 147
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 337
  • بازدید ماه : 337
  • بازدید سال : 14,755
  • بازدید کلی : 371,493
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس