loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 271 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها میسوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آ نها را بستم صدای زنهایی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچه هائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست . برای اینکه خبیر ی ها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار می آمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند.
یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است. آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیری ها که فرار کرده اند بما شبیخون بزنند.
ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی هورم هب از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بوده ام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویا ن انداختی ولی باید بتو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.
من چون خسته بودم هورم هب یک گردن بند زر بمن داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بیخوابی دیشب تو و اینک برو بخواب ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چشم انسان بدر میرود.
گفتم هورم هب من دیروز تو را دید م و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و با اینکه تمام تیرها متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر بتو اصابت نکرد.
هورم هب گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز مینماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیر ها بمن اصابت نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی بمن بزند بهمین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مرد شجاع بشمار میایم احساس مسرت و غرور نمی نمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم.
هر کس دیگر که به جای من باشد نیز میتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از اینجهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که سربازان مصری را بجنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک چهل سال است که مصریها نجنگیده اند و صلح متمادی عادات جنگجوئی را در آنها از بین برده و همینکه سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند من هم مثل سایر سرداران مصری در تخت روانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد.
گفتم هورم هب چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشیرها و نیزه ها و گرزها محافظت نماید
هورم هب گفت من تصور نمیکنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که بمن نشان میدهد که تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد و لذا دلیلی وجود ندارد که من بترسم . و من میدانم که انسان بیش از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس ر ا نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعه ای که فقط یک بار اتفاق میافتد انسان در تمام عمر بیمناک باشد اینست که ترس را بخود راه نمیدهم و چون نمیترسم، مرگ بطرف من نمی آید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و چه بترسم خواهم مرد.
فهمیدم که هورم هب راست میگوید و علت اینکه مرگ بسراغ وی نمی آید اینست که جرئت دارد و سربازان با اقبال همواره آنهایی هستند که دارای جرات میباشند و اقبال آنها همان جرئتشان است.
سربازی که جرئت ندارد اقبال ندارد و در جنگ اول به قتل میرسد و آرزوی چپاول و گردن بند زر و زنهای زیبا را بدنیای دیگر میبرد.
آنگاه من از هورم هب جدا شدم و رفتم و قدری خوابیدم و قبل از نیم روز از خواب برخواستم و دیدم که سربازان ما مشغول تفریح هستند و نشانه زنی میکنند و نشانه آنها سربازان مجروح غیرقابل علاج خبیری می باشند زیرا میدانستند که سربازان مزبور چون علاج ناپذیر هستند بدرد غلامی نمیخورند و نمیتوان آنها را فروخت.
آن روز و شب بعد هم سربازان ما با زنهای خبیری تفریح می کردند و چند تن از زنها برای این که گرفتار سربازان ما نشوند با گیسوان بلند خویش خود را خفه نمودند . و شب سوم بوی لاشه های سربازان مصری و خبیری که در صحرا افتاده بو د . هوا را غیرقابل استنشاق کرد و تا صبح ما نتوانستیم از غوغای شغالان و کفتارها که مشغول لاشه خواری بودند بخوابیم.
به هورم هب گفتم که اگر در این صحرا توقف کنیم همه بر اثر بوی لاشه ها مریض خوا هیم شد و هورم هب موافقت کرد که قشون را از آن صحرا بحرکت در آورد و مجروحین سخت را بوسیله ارابه ها به اورشلیم بفرستد.
او میگفت چون خبیر ی ها هنگام فرار خدای خود را برده اند و مامورین اکتشاف ما می گویند که آنها در این نزدیکی هستند من باید بروم و خدای آنها را از دستشان بگیرم.
روز بعد پس از اینکه مجروحین سخت را به اورشلیم حرکت دادیم هورم هب با یکعده ارابه های سریع السیر براه افتاد و مرا هم در ارابه خود نشانید و می گفت که میخواهم تو را در جنگ خود شریک کنم که بدانی چگونه دماغ بازماندگان خبیری را بخاک خواهم مالید.
وقتی ما بازماندگان خبیری را غافلگیر کردیم آنها مشغول خواندن آواز بودند و آنچه از گاو و گوسفند بدست آوردند و ما میدانستیم که احشام و اغنام مزبور را از کشاورزان سوریه بغارت برده اند جلو انداخته و می رفتند و ما مثل طوفان بر سر آنها هبوط کردیم و قبل از این که بتوانند از خود دفاع کنند ارابه های ما پیر و جوان را زیر گرفت و استخوانهای آنها را درهم شکست و سربازان مصری هر کس را که بدست آوردند کشتند.
بطوریکه دیگران از فرط بیم جان خویش، احشام و اغنام را رها کردند و گریختند.
هورم هب امر کرد که گاوها و گوسفندها را که صحرا متفرق شده بودند جمع آوری نمایند و بعد خدای خبیری ها را از زمین برداشتیم و مراجعت نمودیم و راه اورشلیم را باتفاق تمام اردو پیش گرفتیم.
هورم هب در اولین اتراقگاه خدای خبیری ها را مقابل سربازان قطعه قطعه کرد و دور ریخت و سربازها ابراز شادی مینمودند زیرا میدانستند که دیگر خبیری ها خدا ندارند و لذا از هر موقع فقیرتر شده اند و تا آنجا که بخاطرم مانده خبیری ها خدای خود را که یک مجسمه چوبی داشت بنام یهود یا یهوه میخواندند.
وقتی من وارد اورشلیم شدم حیرت کردم که چرا عده ای کثیر از مجروحین که من آنها ر ا مداوا نمودم مرده اند در صورتیکه میدانستم که زخم آنها خطرناک نیست و معالجه خواهند شد و راز این موضوع بعد بر من آشکار گردید.
بدین ترتیب که طبق دستور هورم هب تمام اموال غارت شده را به اورشلیم آوردند و با غلامان و کنیزان فروختند و هر چه زر و سیم و مس از فروش اموال و افراد بدست آمد بین سربازان تقسیم کردند و چون عده ای از مجروحین مرده بودند سهم سربازان از اموال غارت شده زیادتر گردید . و رئیس سور و سات قشون که با من دوست بود گفت در هر جنگ همین طور میشود و سربازان همقطارهای مجروح خود را بدون دوا و آب و غذا میگذارند تا بمیرند زیرا میدانند که هر قدر شماره آنها کمتر باشد بیشتر از بهای غنائم جنگ استفاده خواهند نمود.
عده ای کثیر از سوداگران سوریه در اورشلیم جمع شده غنایم جنگ را خریداری کردند و هر یک از آنها یکعده زن که خود را ارزان میفروختند با خویش آورده بودند و سربا زهای ما زر و سیم و مس میدادند که بتوانند ساعتی با یکی از زنهای مزبور بسر ببرند و این زر و سیم و مس نصیب سوداگران میگردید.
از بام تا شام و از شب تا صبح در اورشلیم صدای طنبور و قره نی و سنج و طبل و بربط بلند بود و شراب و آبجو از سبوها وارد پیمانه ها می شد و سربازان مصری می نوشیدند و با زنهائی که خود را ارزان میفروختند تفریح میکردند.

گاهی بین سربازان مست نزاع های مخوف در میگرفت و کاردها در سینه ها یا شکمها فرو میرفت و گرزها بر فرق عده ای فرود می آمد و آنوقت هورم هب فرمانده قشون مصر چند نفر را سرنگون بدار می آویخت ولی چون منازعات هر روز تکرار می شد روزی نبود که عد های سرنگون بدار آویخته نشوند.
سربازها با اینکه میدیدند که همقطاران شرور آنها بدار آویخته شده اند، عبرت نمیگرفتند چون تا وقتی در جهان شراب و زر و سیم وزن وجود دارد و عده ای مست بر سر زر و سیم یا زن با هم اختلاف پیدا میکنند، نزاع در میگیرد و جمعی کشته میشوند و قاتلین را بدار می آویزند.
هر چه سربازها از راه چپاول بدست آورده بودند دربهای شراب یا زنهائی که خود را ارزان میفروختند دادند و صاحب منصبان مصری هم مانند سربازها سهمیه خود را صرف شراب و زنان کردند . با این تفاوت که صاحب منصبان رغبتی بزنهائی که خود را ارزان میفروختند نداشتند و زنهائی را انتخاب مینمودند که خویش را گران بفروشند زیرا میدانستند که هر قدر زن زیباتر باشد بهای او گرانتر است.
در بین صاحب منصبان فقط هورم هب فرمانده ارتش بزنها توجه نداشت و من از این ضبط نفس او حیرت میکرد م . درصورتیکه هورم هب جوان و زیبا بود و هر زن خواه گران فروش یا ارزان فروش با رغبت حاضر بود که خواهر او بشود.
هورم هب از اموال و بردگان غارتی استفاده نکرد و در عوض از سوداگران استفاده نمو د . بدین ترتیب که وقتی معاملات
خاتمه یافت و سوداگران اموال و بردگان را خواستند ببرند هورم هب گفت که هر سوداگر باید ده درصد از بهای مجموع اموالی را که خریداری کرده است بعنوان حق حفظ امنیت باو بپردازد.
هورم هب به سوداگران گفت در تمام مدتی که شما مشغول معامله بودید یک نفر از سربازان و سکنه شهر جرئت نکرد که دست بطرف اموال شما دراز کند زیرا من روز و شب مواظب بودم که کسی اموال و بردگان و زر و سیم و مس شما را بسرقت نبرد. و اگر من نبودم شما نه فقط نمی توانستید اموال و بردگان و فلزات خود را از اینجا ببرید بلکه سربازان مست و خونخوار خود شما را هم به قتل میرسانیدند.
این گفته درست بود و هورم هب طوری امنیت را حفظ کرد که یک حلقه مس از هیچ سوداگر ربوده نشد.
سوداگران که دیدند که اگر به طیب خاطر ده درصد باج را نپردازند ممکن است که همه چیز آنها از بین برود باج را به هورم هب پرداختند و مال و جان بسلامت از اورشلیم بردند . و من هم که به مناسبت خاتمه جنگ دیگر کاری نداشتم نزد هورم هب رفتم که با او خداحافظی کنم و به ازمیر برگردم.
هنگام خداحافظی هورم هب بمن گفت که دیروز پیکی با یک پاپیروس از طرف فرعون آمد و فرعون در این نامه مرا ملامت کرد که چرا خو ن ریزی کرده، خبیری ها را کشته ام و من میخواهم به فرعون بگویم که او، که برای خدای خود سرود میسراید و تصور میکند که می تواند مصر و سوریه را با صلح طلبی و عشق و محبت به همنوع اداره کند هنوز منظره حمله قبایل خبیری را به یک شهر و قصبه ندیده و اگر ببیند که چگونه این قبایل به شهرها و قصبات حمله ور میشوند و مردها و اطفال را به قتل میرسانند و زنها را مثل زنهای ارزان فروش مورد استفاده قرار میدهند و بعد هم آنها را کنیز می نمایند تا اینکه بفروش برسانند می فهمد که نمیتوان زمین را با صلح طلبی و عشق و محبت اداره کرد زیرا محال است که کسی قدرت و احتیاج قتل و چپاول را داشته باشد و از آن استفاده نکند . و فقط در یک مورد یک مرد با قدرت که میتواند دیگران را بقتل برساند و اموال و زنهای آنها را تصاحب کند از این قدرت استفاده نمی نماید و آن این که احتیاج بمال و زن زیبا نداشته باشد.
اکنون من با سر بازان خود بمصر مراجعت میکنم و یقین دارم که فرعون خواهد گفت که سربازان را مرخص نمایم ولی من آنها را مرخص نخواهم کرد برای اینکه در تمام مصر فقط یک قشون جنگ دیده و آزموده وجود دارد و آنهم قشون من است.
گفتم هورم هب آیا تصور میکنی که مصر احتیاج به قشون داشته باشد زیرا مصر بقدری قوی و ثروتمند است که دشمن ندارد تا اینکه مجبور شود یک قشون جنگ دیده را نگاهداری نماید.
هورم هب گفت مملکتی مثل مصر که دهها پادشاه سوریه تحت الحمایه او هستند احتیاج به یک قشون قوی دارد که بین سلاطین صلح را حفظ کند و من به تازگی شنیده ام که پادشاه کشور آمورو در سوریه مشغول جمع آوری اسب و ساختن ارابه جنگی میباشد و معلوم میشود که خیال دارد یاغی شود.
گفتم من این پادشاه را می شناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیز زیبای مرا دید و به وی علاقه مند شد و من کنیز را باو دادم و خود بی زن ماندم.
هورم هب گفت سینوهه آیا تو حاضر هستی که بمن کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را بانجام برسانی و در عوض هر قدر زر بخواهی بتو خواهم داد. گفتم برای چه میل داری که من مسافرت کنم
هورم هب گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی بهمه جا بروی و چون پزشک میباشی همه بتو اعتماد دارند و من میدانم که در سرزمین هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قایل به احترام میباشند.
من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتی ها و بابلی ها چگونه است.
راجع به اسلحه جنگی هاتی ها و بابلی ها خبرهای وحشت آور به من میرسد.
از جمله شنیده ام که هاتی ها نیزه ها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است و کسی نمیداند که آنها این فلز را از کجا بدست آورده اند ولی از شمشیرها و نیزه های آنها خطرنا ک تر از ارابه های جنگی آنان میباشد و شنیده ام آنها ارابه های جنگی خود را با همین فلز تیره رنگ میسازند و بقدری این ارابه ها محکم است که وقتی به ارابه های مسین ما میخورد آنرا مثل چوب در هم می شکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر و ارابه های آنها کسی شایسته تر از تو نیست زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر باینکه زبان بین المللی بابلی را میدانی میتوانی با همه حرف بزنی و هیچکس تصور نمی نماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد که یک طبیب از مسایل نظامی اطلاع داشته باشد از اینها گذشته تو مردی باهو ش و عاقل هستی و می فهمی چه نوع اطلاع برای من قابل استفاده است در صورتیکه دیگران بی شعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص ریش پادشاه بابل و زنهای او اطلاعاتی برای فرعون می آورند.
ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشد و چگونه بدست می آید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس از زمین تحصیل میشود و تو میتوانی بفهمی که قدرت جنگی ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر بمن ملحق خواهی شد و آنچه دانسته ای به من خواهی گفت.
گفتم هورم هب من دیگر به مصر مراجعت نخواهم کرد.
هورم هب گفت اشتباه میکنی کسی که آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش من مانند وزوز مگس بدون اهمیت است چون میدانم که بطور حتم روزی بمصر مراجعت خواهی کرد و من فکر میکنم که اگر تو موافقت کنی که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعات تو بسیار استفاده خواهم کرد.
زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگر بهره مند شو م .
امروز مصر مقام و مرتبه ای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیده ترین ملت جهان است . خدایان ملت مصر را برای این بر سایر ملل برتری داده اند که فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند که از این مزیت استفاده نمایند و فرعون ما بجای این که قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک خدای موهوم دم از صلح و عشق به همنوع میزند.
وقتی هورم هب این حرفها را میزد من نظری دقیق باو انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است.
زیرا تا کسی دارای استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و همه چیز ما زائیدۀ اندیشه میباشد و کسیکه اندیشه بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را بموقع اجرا بگذارد یک مرد بزرگ میباشد.
این بود که به او گفتم هورم هب تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کشور را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید فرعون ندارد.
هورم هب گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته بمقدرات من بکنی
گفتم بلی حاضرم هورم هب گفت سینوهه تو از امروز به بعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید و اگر من ترقی کردم و بجاهای بزرگ رسیدم تو را در سعادت و موفقیت خود شریک خواهم نمود و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی بود و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و آقائی من و نوکری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشد ولی ضرر نخواهد داشت.
آنوقت هورم هب مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم بمن داد و یکعده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد.
وقتی وارد ازمیر شدم طلای خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاک رست خاک رس که در آتش پخته شده بود گرفتم و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبور را در بابل یا کشور هاتی ها وصول کند و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من می دزدیدند برای آنها ارزش نداشت و من هم ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم.
من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشیگری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طلا را بشکل یک لوح خا ک رست حمل کنیم و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها بجوش بیاید و آنچه داریم و عموما ثمره یک عمر صرفه جویی میباشد از ما بگیرند.

فصل سیزدهم
اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من
یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید.
زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنایی داشت و نسیم در شامه من مطبوع تر
محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم.
آفتاب و نسیم و زنها فرق نمی کنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر می بیند.
وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانها، به
آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سط ها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمایی مینمودند.
در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین می نمودند
و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود.
گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها
نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند.
از درختهای انگور محصول فراوان بدست می آمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها
ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند.
همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال بسال غنی تر و فقرا سال بسال فقیرتر
میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نموده اند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند.
من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سا لم و فربه بودند و روزگار را بخوشی
میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند.
امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد.
قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و کاپتا غلام من همینکه مرا
دید بطرف من دوید و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت امروز مبارک ترین روزهای عمر من می باشد برای اینکه می بینم تو بخانه مراجعت کرده ای.
من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه
خواهد شد و که آنرا مومیایی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مرده ای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن خواهد رسید.
امروز که برگشته ای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که
صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحب دار میباشم.
در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون
عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کرده ای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی.
بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد.
من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسایل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که بیک سفر
طولانی بروم.
وقتی کاپتا شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند و
گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمده ام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم.
من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و
بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد.
گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیایی و میتوانی همینجا بمانی.
کاپتا گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی به یک سفر
طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست یا مثل کسی هستی که
چشمهای او را بسته اند و قدرت راه یابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست که همینجا درازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نماییم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم.
کاپتا بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از خانه ما و از غذای ما و زر و سیم ما صحبت میکرد.
من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی
واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم کاپتا تو با این ولع که برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کرده اند.

کاپتا بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسایل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر کاپتا با
من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی کاپتا می گفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود.
من سوار یک تخت روان شدم ولی برای کاپتا یک الاغ خریداری کردم و چون کاپتا زخمی در قسمت
خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و می گفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است.
وقتی به لبنان ر سیدیم من در آنجا درخت های مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند می باشد که اگر
اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمی کند و بهمین جهت صرف نظر می نمایم. و از جنگل درخت های صدر بوئی خوش بمشام میرسد و جوی های آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست.
تا به جایی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درخت های سدر بودند و آنها را بدوش میکشیدند و از
جاده های کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود.
وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگس ها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن
سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند. بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم.
در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم بخوبی از ما پذیرائی میکردند و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ باو میخورانیدند و کاپتا می گفت خوب است که هر گز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم . ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و میباید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم.
در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود . زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ
بودند و همینکه دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من می آمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود.
من دیدیم که پوست بدن زنها بقدری سفید است که عبور خون برنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده
میشود.
اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشته اند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند . و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند می فهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز میآ مد و از من تشکر میکرد و می گفت اینک شوهر او میتواند که همه شب با وی تفریح نماید . ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود می خورانیدند یا به عشاق . چون در میتانی زنها عادت کرده اند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار داده اند زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند بزودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود . با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد.
آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوش های خود صدایی مانند
صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانسته اند که او را معالجه نمایند.
روزی من باو گفتم که بمنزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را
نشانیدم و با انگشت روی قسمت های مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند.
بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را
احساس نمی نماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند.
در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او می کوبیدم یکمرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد و من
متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد باطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آنمرد را بشکافم. اطبا گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد.
گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده ا ین مرد را از سرش
بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد.
اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دایمی
من هر روز ده مرتبه می میرم و اگر سرم را بشکافی و من یک مرتبه بمیرم نجات خواهم یافت.
روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عده ای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند
مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخله ای در معالجه ننمایند.
در آنروز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم
نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم.
آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست
یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زدن پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد.
بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشم هایش باز بود و همین که مغز نمایان شد باطباء گفتم جلو بیایند
و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده بدرشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم.
در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالب گیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره بشکل استخوان از قالب بیرون آمد.
من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم
و روی آن مرهم گذاشتم و بستم و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس درد سر نمی کند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند باو گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمایی.
زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران
گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمی گذاشت که باین امور بپردازد شروع بعیاشی کند و یکشب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب می نوشید بر اثر مستی بزمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط بمن نبوده زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید.
کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آنرا کلده می خوانند و زمانی خوسه مینامند ولی
من آنرا بابل می گویم برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس می فهمد که منظور چیست و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره می بیند و کوه در آن موجود نیست.
در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب میگردانند
ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا می ایستند و دو سنگ آسیا ب را از دو طرف مخلف بگردش در می آورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری.
در بابل درخت بقدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد و تمام
سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آنرا باسم ماکیان میخواندند.

با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک بقدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم
این مرغ را میخورند و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم می گذارد در صورتی که تمساح یا پرندگان در دوره ای مخصوص تخم میگذارند.
سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ می کنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیه ای که
خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم.
بابلی ها می گویند که شهر آنها قدیم ترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمی کنم زیرا
طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگویم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد.
در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانه ها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ
نقطه حتی در طبس من تجارتخانه هائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام.
خدای مردم بابل بنام مردوک خوانده میشود وی ایشتار را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند
که به اسم دروازه ایشتار موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد آمون در طبس مرتفع تر است.
از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این برخ را طوری ساخته اند که خیابانی
اطراف آن می پیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند.
در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفت ه اند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند.
میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیش بینی نمایند ولی
مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمی توانستم بآ نها مراجعه کنم.
من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاک رست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از
تجارتخانه های بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم.
این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلا ایلچی ها وقتی از
کشورهای دیگر وارد بابل می شوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند.
تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان
وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند.
در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشته اند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند
و تصور مینماید که من افسانه می گویم.
این مهمانخان چند طبقه موسوم به کوشک ایشتار با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که
بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمده اند.
وقتی ما در طبس بودیم بما می گفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد
بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که می گویند که بابل مرکز دنیا میباشد و
در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهند رسید.
من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود میآ ورد و من از این گفته بسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد.
بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها به بازرگانی اشتغال دارند.
آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروان های حامل کالا را از راه بر
میگرداند.
بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طر ق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه
بیایند و به همه جا بروند.
ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کرده اند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند.
منظره رژه این سربازها که کاسک های زر و سیم دارند دیدنی است.
من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند.
سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند.
ارابه های جنگی زیبایی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم . و بابلیها بمن
میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابه هائی باین قشنگی دیده ای و من در جواب اظهار میکردم نه
پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و به همین جهت هنگامیکه شروع بسلطنت کرد یک
ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خنده دار را دوست میدارد.
در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد.
ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع مردوک بشمار می آمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالی مقام آنجا
هستند و من بزودی با عده ای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست.
دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج مردوک شدم دیدم که اطبا
راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشه ها و بیماران مطالعه نمایند در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازه ها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد.
من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج مردوک بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم
اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمده ام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم.

فصل چهاردهم

هنگامیکه در کشور میتانی بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا بگوش پادشاه بابل رسید و پس از اینکه
من در بابل ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج مردوک مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت شاه شما را احضار کرده است.
کاپتا غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو زیرا رفتن نزد یک سلطان خطر دارد.
پرسیدم برای چه کاپتا گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمی شناسیم و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و چه بوی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند.
گفتم کاپتا من مردی پزشک هستم و کاری نکرده ام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند کاپتا گفت اگر قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مردی چون من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که برای تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیده مردی بزرگ است و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو.
پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم
کاپتا گفت برای اینکه تمام تجارتخانه ها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کرده اند زیرا منجمین آنها میگویند که امروز کار کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد.
من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟ غلام من گفت وقتی تو به برج مردوک رفتی تا با اطبا صحبت کنی ضمن صحبت با خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یکماه را چهار قسمت کرده اند و هر قسمت را یکهفته میخوانند و هفته هفت روز است و شش روز آنر ا بکار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هستند از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است و نباید در این روز از خانه خارج شد و ببازار رفت و نباید دوستان و خویشاوندان را در خانه های آنها دید.
من بعد از قدری فکر به کاپتا گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خروج از منزل در روز هفتم را خطرناک میدانند ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم.
زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کار کردن زیان بخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم گرفتار نحوست خواهیم شد.
این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا بدربار سلطان احضار میکنی در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست.
برو و از قول من بسلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تخت روان بفرستد تا این که من سوار آن شوم زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرایی کنند.
آنمرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تخت روان کوچک از نوع تخت روانهائی که سوداگران برای عرضه کردن کالای خود بدربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید.
کاپتا وقتی آنرا دید با خشم گفت من از خدای مردوک درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت ساخته شده شما را تنبیه نماید ... شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شود زود این را ببرید که من روی شما را نبینم.
غلامهائی که تخت روان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عده ای از مردم مقابل مهمانخانه جمع شدند و خنده کنان به کاپتا میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونه این تخت روان برای وی کوچک است.
کاپتا از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کرد و من از مهمانخانه فرود آمدم.
وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در صدد تمسخر بر نیامدند زیرا دانستند که مردی خارجی که در کشور خود بی وزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود.
یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تخت روان وسایل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد و کاپتا غلام خود من جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود.
ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یکعده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند.
در آنجا من از تخت روان پیاده شدم و مقابل کاخ یکعده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از سپرها یک دیوار بوجود می آمد و وقتی مرا دیدند سپرها ر ا جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنها گذشتم و وارد کاخ شدم.
یکمرد پیر که صورت تراشیده اش نشان میداد از دانشمندان است و گوشواره های زر بگوش آویخته بود و گونه هایش چین خورده بنظر میرسید بمن نزدیک گردید و گفت من از هیاهویی که تو در این شهر بوجود آورده ای آگاه شده ام و صاحب چهار اقلیم (پادشاه بابل ) می پرسد اینمرد کیست که هر وقت خود میل دارد نزد من می آید و وقتی من او را احضار میکنم از آمدن خودداری مینماید.
من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی . او گفت من پزشک مخصوص صاحب چهار اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جا آمده ای و وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمی آئی من هنوز بدرستی تو را نمی شناسم ولی بدان که اگر سلطان بابل بتو زر وسیم بدهد باید نصف آن بمن برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی.
گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمی کنم و این کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده می باشی من دوستی تو را بر خ صومت ترجیح میدهم و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است بتو می بخشم.
پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و باو دادم و او از این عمل طوری خوش حال و متحیر شد که دیگر چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من کاپتا نیز باتفاق من نزد سلطان بیاید.
پادشاه بابل باسم بورابوریاش خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است زیرا بمن گفته بودند که وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود.

اما دیدم جوان است و معلوم شد کسانیکه راجع باو اطلاعاتی بمن دادند در گذشته او را دیدند و بطوریکه در بین عوام مشاهده میشود، مرور عمر را فراموش کرده اند و بیاد نمی آوردند که هر کودک بزرگ میشود و بمرحله جوانی میرسد.
در کنار بورابوریاش یک شیر کوچک بعد از اینکه ما را دید غرید.
پیرمردی که میگفت طبیب سلطان میباشد هنگام ورود سجده کرد و کاپتا غلام من از روش او تقلید نمود ولی یک مرتبه دیگر شیر غرید و غلام من طوری بوحشت در آمد که از جا جست و فریاد زد.
سلطان از جستن و فریاد او بخنده در آمد و کاپتا گفت این جانور خشمگین را از اینجا بیرون ببرید زیرا من در همه عمر جانوری وحشت انگیزتر از او ندیده ام و صدای این حیوان شبیه به صدای ارابه های جنگی سربازان طبس است که بعد از غروب آفتاب به سربازخانه مراجعت مینمایند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 265
  • بازدید ماه : 265
  • بازدید سال : 14,683
  • بازدید کلی : 371,421
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس