loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 404 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
فصل هشت
یک روز که در مطب خود بودم و انتظار بیماران را میکشیدم که یکی از نگهبانان دربار وارد شد و پرسید سینوهه کیست؟ گفتم من هستم وی گفت شما را پاتور احضار کرده است.
پرسیدم پاتور کجاست؟ جواب داد که وی در کاخ سلطنتی منتظر تو میباشد سئوال کردم آیا نمیدانی با من چه کار دارد وی گفت تصور میکنم که مربوط به جنازه فرعون سابق است.
من برخاستم و به دربار رفتم و پاتور را یافتم و او گفت سینوهه بطوری که میدانی ما آخرین کسانی بودیم که فرعون سابق را معالجه میکردیم و بهیمن جهت مومیائی کردن جنازه او باید تحت نظر ما انجام بگیرد.
گفتم چرا اکنون این دستور را بما میدهند زیرا اگر اشتباه نکنم مدتی است که دیگران دست باین کار زدهاند.
پاتور گفت حضور ما در انجام مراسم مومیائی کردن جنبه تشریفاتی دارد و من چون نمیتوانم دراین کار شرکت کنم این امر را بتو واگذار مینمایم.
گفتم اکنون من چه باید بکنم؟
پاتور) گفت تو اکنون باید به دارالممات بروی و بهتر این است که غذا و لباس خود را ببری زیرا توقف تو در آنجا بیش از پانزده روز طول خواهد کشید و در اینمدت تو ناظر آخرین کارهای مربوط به مومیائی کردن فرعون خواهی بود.
گفتم آیا غلام خود را ببرم یا نه؟ پاتور گفت بهتر است که از بردن غلام، خودداری کنی زیرا او مثل تو پزشک نیست و از دیدن بعضی از چیزها در دارالممات حیرت خواهد کرد.
من که پزشک هستم، تا آن تاریخ، تصور میکردم که راجع به مرگ آنچه باید ببینم دیدهام.
فکر مینمودم که دیگر چیزی وجود ندارد که با مرگ وابستگی داشته باشد و من آنرا از نزدیک ندیده باشم.
در مقدمه این سرگذشت گفتم که ما اطبای مصر، مومیائی کردن جنازه را جزء علوم طبی نمیدانیم زیرا این کار، عملی است که اشخاص غیر متخصص هم میتوانند انجام بدهند.
ولی بعد از اینکه به دارالممات رفتم متوجه شدم که سخت اشتباه میکردم و اشتباه من ناشی از این بود که مثل تمام اطبای مصر، تخصص را منحصر بکسانی میدانستم که از دانشکده دارالحیات خارج شدهاند.
ما اطباء از روی خودپسندی تصور مینمائیم که تنها راه کارشناس شدن این است که انسان دوره مدرسه طب و دارالحیات را طی کند و اگر کسی این مدرسه را طی ننماید کارشناس طبی نخواهد شد.
ولی وقتی من به دارالممات رفتم دیدم که در آنجا کارگرانی هستند که هرگز قدم به دارالحیات نگذاشتهاند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشریح بدن از من که یک پزشک متخصص میباشم بیشر است. (چون سینوهه نویسنده این کتاب در یکی از فصلهای آینده، بالنسبه، بتفصیل بمناسبت مومیائی کردن جسد دو تن از عزیزانش راجع به مومیائی کردن اجساد در دارالممات توضیح میدهد دراینجا نمیگوید که جسد فرعون را چگونه مومیائی میکردند و بطور کلی، اسلوب مومیائی کردن در درجة اول مخصوص فرعون و روسای بزرگ معابد و ثروتمندان این بود که اول هر چه در سینه و شکم و جمجمه بود خارج میکردند وتخم چشمها را بیرون میآوردند چون فاسد میشد و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمک غلیظ قرار میدادند و بعد از این که جسد را از آب خارج مینمودند حفرههای بدن و چشم را از نطرون (کربنات دوسدیوم هیدارته) پر میکردند و متخصصین مومیاکار امروزی بطوری که مترجم در گذشته در مجله گریر معالجه کردن) چاپ فرانسه خوانده عقیده دارند که مومیاکاران مصری روغن نباتی کرچک یا روغن نباتی کنجد را بر (نطرون) میافزودند و آنگاه جسد را دی یک اطاق گرم قرار میدادند تا رطوبت آن کم شود و سپس با نوارهای پهن که روی آن مومیا (قیر طبیعی) مالیده بودند سراپای جسد را نوارپیچ میکردند و چند لایه نوار بر جسد پیچیده میشد و جسد فرعون و روسای معابد و اغنیاء را در هفت لایه نوارپهن میپیچیدند و آنگاه جسد مومیائی شده از دارالممات خارج میشد و برای دفن به قبرستان منتقل میگردید)
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میکردم تا اینکه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود و این مرتبه، بیماران بمن مراجعه کردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند.

من بزودی در طبس بین فقرای بیبضاعت محبوبیت پیدا کردم زیرا هرچه بابت حقالعلاج بمن میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم که بگویم حقالعلاج من زر و سیم است.
شبها به مناسبت این که قلبم دارای حرکت جوانی بود به دکه میرفتم و با دوست خود توتمس آشامیدنی مینوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردیم.
آمنهوتب سوم فرعون مصر که من ناظر بر مومیائی کردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینکه وی را در آن دفن کنند و فرعون را در یکی از قبرهای عادی دفن نمودند.
ولی بعد از اینکه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند که وی قصد دارد که اول نزد خدایان خود را تطهیر نماید و بعد بطور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینکه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یک ریش بر زنخ نهاد و یک دم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور کمر میبست و بر تخت سلطنت نشست و بجای پسر باداره امور کشور مشغول گردید.
مادر ولیعهد اول کاری که کرد این بود که قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجای وی آمی را که گفتم کاهن معبد آتون بشمار میآمد قاضی بزرگ کرد و آمی بجای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر این واقعه عدهای از مردم خوابهای عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و این باران قسمتی از گندمها را که کنار نیل انبوه کرده بودند پوسانید.
ولی کسی از این وقایع حیرت نکرد برای اینکه پیوسته چنین بوده و هر وقت که کاهنین معبد آمون به خشم در میآمدند از این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم کاهنین معبد آمون به مناسبت اینکه آمی یک مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند.
با اینکه کاهنین معبد آمون خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقعهای ناگوار اتفاق نیفتاد.

تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از کشورهای مجاور الواح خارک رس پخته که روی آنها کلماتی حاکی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه میتانی دختر شش ساله خود را فرستاد که خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود. کشور میتانی از کشورهای معروف دنیای قدیم در خاورمیانه بود و باستانشناسان میگویند که مرکز کشور میتانی در قسمت علیایا در سرچشمههای دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوار کشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریای مدیترانه که امروز ساحل کشور سوریه است وسعت میدادند و کشور دو آب که در متن میخوانیم بینالنهرین است که دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست).
کشور میتانی در سوریه واقع شده و نزدیک دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و کشورهای شمالی است و کاروانهائی که از کشور دو آب میآیند از کشور میتانی عبور میکنند و بدریا میرسند.
هر شب من و توتمس در دکه از این صحبتها میکردیم و گاهی بر حسب دعوت توتمس به خانه عیاشی میرفتیم و من رقص دختران را در آنجا تماشا میکردم ولی از رقص آنها زیاد لذت نمیبردم. از روزی که نفر نفر نفر را در دارالحیات دیده بودم دیگر هیچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زیبا هم مانند غذای لذیذ است و وقتی انسان غذای لذیذ خورد نمیتواند غذای بیمزه را تناول کند و گرچه نفر نفر نفرخواهر من نشده بود ولی شاید بهمین مناسبت که وی خواهر من نشد من بیشتر در آرزوی آن زن بودم.
شبها وقتی به خانه مراجعت میکردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم میبرد و صبح که بر میخاستم مستی از روحم خارج میگردید و کاپتا غلام یک چشم من روی دستها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید.
بعد از اینکه لقمهای از نان و ماهی شور میخوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود بمن مراجعه مینمودند و فرزندان بعضی از زنها بقدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میوه خریداری کند و به آنها بدهد.
اگر این هزینههای بیفایده را نمیکردم میتوانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میآوردم یا صرف میخانه و خانههای عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید.
یک روز توتمس به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یکی از اشراف جشن اقامه میشود و از چند نفر از هنرمندان دعوت کردهاند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که باتفاق سینوهه در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانید.
پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن میباشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که میتواند حلقههای طلا را مانند حلقههای مس خرج نماید (حلقههای طلا و نقره و مس مثل پولهای رایج امروز وسیله معامله بود).
هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانهای که توتمس میگفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد.
وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عدهای کثیر از زیباترین زنهای طبس حضور دارند و بعضی از آنها دارای شوهر میباشند و برخی بیوه بشمار میآیند.
مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالای تالار عکس خدای مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود.
بعضی از زنها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدای مزبور اشاره مینمودند و مینوشیدند.
غلامها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانهها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند که کف اطاق دیده نمیشد و توتمس گفت نگاه کن آیا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همه زنهای قشنگ دیده بودی؟
گفتم نه توتمس گفت تو که میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زنها را خواهر خود کن.
یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن کرد و گفتم توتمس من تصور میکنم که خدایان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چه چشمها و دهان قشنگی دارد.
ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زنهای حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفتهاند.
توتمس گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این که زنهائی که شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که بآنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد.

گفتم توتمس من این زن را دیدهام و او را میشناسم آیا این زن نفر نفر نفر نیست؟ توتمس گفت بلی گفتم هنگامی که من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد.
نفر نفر نفر بما نزدیک شد و بهر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نمیخندد ونفر نفر نفر دست را روی دست توتمس گذاشت و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را نقاشی کردهای خیلی راضی هستم آیا مزد تو را دادهاند؟
(توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه
شدم که مرا نمیشناسد و خود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را بنام (سینوهه) میشناسم که در دارالحیات تحصیل میکرد.
گفتم من همان سینوهه میباشم زن چشمهای خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من اینک میبینم که وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو دارای قیافهای پژمرده هستی.
گفتم نفر نفر نفر من همان سینوهه هستم و اگر باور نمیکنی من یک دلیل بتو ارائه میدهم که در هویت من تردید نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است که در دارالحیات بمن دادی.
آنگاه انگشتر را که در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرتداری انگشتر خود را بگیر که دیگر یادگار تو نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد.
نفر نفر نفر گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون کمتر اتفاق میافتد که من به کسی هدیهای بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد.
آنوقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود که خورده بودم زیرا میدانستم که نفر نفر نفر مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت که تا خاتمه جشن در منزل او بمانم.
بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند که در آن استفراغ کنند.
حتی توتمس هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امساک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم.
وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانههای شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانست نه صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانههای آنها ببرند.
آنوقت نفر نفر نفر نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که آیا این خانه بتو تعلق دارد؟
زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یک از زنهائی که حاضرند با مردها معاشقه نمایند بقدر من ثروت ندارند.
بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم برای اینکه کودک بودم. نفر نفر نفر گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زنهای زیاد معاشقه کردی و هر شب به خانههای عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانههای عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشستهام هیچ زن، خواهر من نشده است.نفر نفر نفر گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانههای عیاشی برود و زنهای آن منازل خواهر او نشوند.
گفتم هر دفعه که یکی از زنهای این نوع منازل بطرف من میآمدند من بیاد تو میافتادم و همین که قیافه تو را از نظر میگذرانیدم میفهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. نفر نفر نفر گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خواهر تو بشوم باین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفتهای. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگز دروغ نگفتهام نفر نفر نفر پرسید اکنون چه میخواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدایان را جزو موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدایان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی مینمایم و بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم.
زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمیباشم و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم.
گفتم نفر نفر نفر من تو را میخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا میخواهی باید داستان مرا گوش کنی و من چون ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گلهای اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم نفر نفر نفر را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کرد و گفت اول داستان مرا گوش کن.
نور ماه بر استخر باغ میتابید و گلهای نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغهای شب شروع به خوانندگی کردند.
بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعه که من میخواستم نفر نفر نفر را در بر بگیرم او میگفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد.
ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیرم و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم نفر نفر نفر آیا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم.
زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم که تو سر تراشیده مرا نوازش کنی.( با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممکن است متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر زنهای اشراف سر را میتراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیتهای یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کند)

فصل نهم

انوقت نفر نفر نفر چنین گفت در قدیم مردی بود موسوم به سات نه روزی برای دیدن یک کتاب کمیاب به معبد رفت و در آنجا یک زن کاهنه را دید و طوری در دیدار اول شیفته شد که وقتی مراجعت کرد غلام خود را نزد زن فرستاد و برای او پیغام فرستاد که بخانه وی بیاید و ساعتی خواهر او بشود و در عوض یک حلقه سنگین طلا دریافت کند.
زن گفت من به منزل سات نه نمی آیم برای اینکه همه مرا خواهند دید و تصور خواهند کرد زنی هستم که خود را ارزان می فروشم و به ارباب خود بگو که او به منزل من بیاید زیرا خانه من خلوت است.
سات نه بمنزل زن کاهنه رفت و یک حلقه سنگین طلا هم با خود برد که بوی بدهد و زن که میدانست که او برای چه آمده گفت تو میدانی که من یک کاهنه هستم و زنی که کاهن است خود را ارزان نمی فروشد.
سات نه گفت تو کنیز نیستی که من تو را خریداری کنم بلکه من از تو چیزی می خواهم که وقتی یکزن آن را بمردی تفویض کرد هیچ چیز از او نقصان نمی یابد و بهمین جهت قیمت این چیز در همه جا ارزان است.
زن کاهنه گفت چیزی که تو از من میخواهی ارزانترین و بی قیمت ترین چیزهاست و حتی از فضله گاو که در بیابان ریخته ارزان تر می باشم اما در عین حال گرا ن ترین چیزها بشمار می آید. این چیز برای کسانیکه بدان توجه نداشته باشند ارزا ن ترین چیزهاست ولی همینکه مردی نسبت باین شی ابراز توجه کرد گران ترین اشیاء میشود و آن مرد اگر خواهان آن است باید ببهای خیلی گران خریداری نماید اینک تو بگو که چقدر بمن میدهی تا اینکه من برای ساعتی خواهر تو بشوم
سات نه گفت من حاضرم دو برابر این طلا که برای تو آورده ام بتو بپردازم زن کاهنه گفت این در خور زنی مثل من نیست و اگر تو خواهان من هستی باید هر چه داری بمن بدهی.
مرد که آرزوی کاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو میدهم و همان لحظه، کاتبی را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض کرد و آنوقت دست دراز نمود که موی عاریه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولی زن ممانعت کرد و گفت میترسم که تو بعد از اینکه مرا برای ساعتی خواهر خود کردی از من سیر شوی و بطرف زن خود بروی و اگر میخواهی من خواهر تو شوم باید هم اکنون زنت را بیرون کنی.
مرد که دیگر غلام نداشت یکی از غلامان کاهنه را فرستاد و زنش را بیرون کرد و آنوقت خواست که موی عاریه وی را از سرش بردارد.
ولی کاهنه گفت تو از این زن که بیرونش کردی سه فرزند داری و من میترسم که روزی محبت پدری تو را بسوی این بچه ها هدایت کند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری که از من کام بگیری باید بچه های خود را باینجا بیاوری تا اینکه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگ ها و گربه های خود بدهم.
سات نه بی درنگ بوسیله غلامان کاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن کاهن کارد سنگی را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانید و در حالی که مرد مشغول نوشیدن شراب بود زن گوشت بچه ها را بسگ ها و گربه های خود داد.
آنوقت گفت بیا اینک من برای ساعتی خواهر تو میشوم و مطمئن باش که از صمیم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامی حاضر می باشد که از روی محبت خواهر یک مرد بشود که بداند خود را ارزان نفروخته است و یگانه تفاوت زن های هرجائی با زن هائی چون من که کاهنه و آبرومند هستم، این است که زنهای هرجائی خود را ارزان می فروشند ولی زنهای آبرومند خود را با بهای گران در معرض فروش میگذارند.
من گفتم نفر نفر نفر من این داستان را که تو برایم نقل کردی شنیده ام و میدانم که تمام این وقایع در خواب اتفاق می افتد و در آخر داستان سات نه که خوابیده بود از خواب بیدار می شود و خدایان را شکر می نماید که اطفال وی زنده هستند.
نفر نفر نفر گفت اینطور نیست و هر مرد که عاشق یکزن میباشد شبیه به سات نه است و برای اینکه بتواند از او کام بگیرد حاضر است که مال و زن و فرزندان خود را فدا کند و هنگامی که هرم بزرگ را می ساختند این طور بوده و وقتی باد و آفتاب اهرام را از بین ببرد نیز همین طور خواهد بو د . آیا تو میدانی برای چه سر خدائی را که در عشق مراد میدهد شبیه به سر گربه میسازند و ترسیم می کنند؟

گفتم نه . نفر نفر نفر گفت برای اینکه بگویند که زن مثل پنجه های گربه است و وقتی گربه میخواهد شکار خود را فریب بدهد پنجه های نرم خویش را روی او میکشد و شکار از نرمی آن لذت میبرد ولی یک مرتبه پیکان های تیز چنگال گربه از زیر آن پوست نرم بیرون می آید و در بدن شکار فر و میرود و من چون نمیخواهم که تو از من آسیب ببینی و بعد مرا ببدی یاد کنی بتو میگویم سینوهه از اینجا برو و دیگر اینجا نیا.
گفتم نفر نفر نفر تو خود امروز بمن گفتی که از پیش تو نروم و در اینجا باشم تا این که تو با من صحبت کنی.
زن گفت آری من این را گفتم و اکنون بتو میگویم برو برای اینکه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی برای تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی کرد که باعث زیان تو شدم.
گفتم من هرگز از زیان خود شکایت نخواهم کرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اینکه تو مرا از خود مستفیذ نمائی.
نفر نفر نفر گفت امروز من در اینجا بطوری که دیدی یک جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته کرده و اکنون میخواهم بخوابم و تو برو و روز دیگر بخانه من بیا و در آن روز اگر آنچه از تو میخواهم بپردازی خواهر تو خواهم شد.
من هر قدر اصرار کردم که موافقت کند آن شب را با وی بسر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولی تا بامداد از هیجان عشق نفر نفر نفر خوابم نبرد.
روز بعد صبح زود به غلام خود کاپتا سپردم که تمام بیماران را که به مطب من می آیند جواب بدهد و بگوید که در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر به بدن مالیدم و راه خانه نفر نفر نفر را پیش گرفتم.
در آنجا غلامی مرا باطاق وی برد و دیدم که زن مشغول آرایش است و من که خود را متکی بدوستی شب گذشته وی مشاهده میکردم بطرف زن رفتم ولی زن مرا از خود دور کرد و گفت سینوهه برای چه اینجا آمده ای.... و چرا مزاحم من میشوی
گفتم نفر نفر نفر من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمده ام که تو بر حسب وعده ای که به من داده ای خواهر من بشوی.
آن زن گفت امروز من باید خود را خیلی زیبا کنم زیرا یک بازرگان که از سوریه آمده میخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته که در ازای یک روز یک قطعه جواهر بمن خواهد داد.
سپس نفر نفر نفر روی تخت خواب خود دراز کشید و یک زن که کنیز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر کرد . و چون من نمیخواستم بروم او گفت سینوهه برای چه مصدع من میشوی و از اینجا نمیروی
گفتم برای اینکه من آرزوی تو را دارم... برای اینکه میخواهم تو اولین زن باشی که خواهر من میشوی.
نفر نفر نفر گفت یک مرتبه دیگر، مثل دیشب بتو می گویم که من نمی خواهم تو را بیازارم و بتو میگویم که دنبال کار خود برو و مرا بحال خود بگذار.
گفتم نفر نفر نفر هر چه بخواهی بتو میدهم که امروز را با من به شب بیاوری.
زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم که از بیماران خود بعنوان حق العلاج گرفته ام و نیز دارای یک خانه می باشم که مطب من در آنجاست و این خانه را محصلین که از دارالحیات خارج می شوند و احتیاج به مطب دارند ببهای خوب خریداری می کنند.
نفر نفر نفر در حالی که روی تخت خواب دراز کشیده بود و کنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ میداد گفت بسیار خوب سینوهه برو و یک کاتب بیاور تا این موضوع را بنویسد و سند آن را نزد قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیدا کند و تو نتوانی در آینده آن را از من بگیری.
من که نفر نفر نفر را با اندامی که از مرمر سفیدتر و تمیزتر بود می نگریستم طوری گرفتار عشق بودم که نمیتوانستم برنفس خویش غلبه نمایم و فکر میکردم که دادن هستی من در ازای یک روز با آن زن بسر ببرم بدون اهمیت است . و گفتم:نفر نفر نفر اکنون میروم و کاتب را می آورم زن گفت در هر حال من نمیتوانم امروز با تو باشم ولی تو کاتب را بیاور واموال خود را بمن منتقل کن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.

من به شتاب کاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانه حتی غلام خود را به نفر نفر نفر منتقل کردم و او سند را که در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یکی را ضبط کرد و دیگری را به کاتب داد که نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیدم که سند خود را در صندوقچه ای نهاد و گفت بسیار خوب من اکنون میروم و تو فردا اینجا بیا تا اینکه آنچه میخواهی بتو بدهم.
من خواستم اور را در بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم میخورد.
بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من بخانه خویش برگشتم و اشیاء خصوصی خود را جمع آوری نمودم تا وقتی که صاحب خانه جدید می اید بتواند خانه را تصرف کند.
کاپتا که دید مشغول جمع آوری اشیا خود هستم گفت مگر قصد داری به مسافرت بروی؟
گفتم نه من همه چیز خود و از جمله تو را بدیگری داده ام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانه و تو را تصرف خواهد کرد و بکوش که وقتی نزد او کار میکنی کمتر دزدی نمائی زیرا ممکن است که او بیرحم تر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند.
کاپتا مقابل من سجده کرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست میدارد و مرا از خود نران زیرا من نمیتوانم نزد ارباب دیگر کار کنم درست است که من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از میزان انصاف سرقت نکردم و در ساعات گرم روز که تو در خانه استراحت میکردی من در کوچه های طبس مدح تو را میخواندم و بهمه میگفتم سینوهه ارباب من بزرگترین طبیب مصر است در صورتیکه غلامان دیگر پیوسته در پشت سر ارباب خود نفرین میکردند و مرگ وی را از خدایان میخواستند.
از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانه او گذاشتم و گفتم کاپتا برخیز. کمتر اتفاق میافتاد که من غلام خود را باسم کاپتا بخوانم زیرا میترسیدم که وی تصور نماید که هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح یا دزد یا احمق صدا میکردم.
وقتی غلام اسم خود را شنید بگریه درآمد و پاهای مرا روی سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیرون نکن و راضی مشو که غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بکوبند و اغذیه گندیده را که باید در رودخانه بریزند باو بخورانند.
با این که دلم می سوخت عصای خود را ولی نه با شدت پشت او کوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نکن و اگر می بینی من تو را از خود دور میکنم برای این است که دیگر نمیتوانم بتو غذا بدهم زیرا همه چیز خود را بدیگری واگذار کرده ام و گریه تو بدون فایده است.
کاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند کرد و گفت امروز یکی از روزهای شوم مصر است.
بعد قدری فکر نمود و گفت سینوهه تو با اینکه جوان هستی یکی از اطبای بزرگ می باشی و من بتو پیشنهاد می کنم که هر قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو در یکی از شهرهای مصر که در قسمت پائین رودخانه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند می توانیم بکشور سرخ برویم و در کشور سرخ پزشکان مصری خیلی احترام دارند (مقصود از کشور سرخ کشور کنونی عربستان می باشد که در مشرق دریای سرخ قرار گرفته است ). و اگر نخواهی در کشور سرخ زندگی کنی ما میتوانیم راه کشور میتانی یا کشور دو آب را پیش بگیریم و من شنیده ام که در کشور دو آب دو رودخانه وجود دارد که خط سیر آنها وارونه است و بجای شمال بطرف جنوب میرود.
گقتم کاپتا من نمیتوانم از طبس فرار کنم برای اینکه رشته هایی که مرا به اینجا پیوسته از مفتول های مس قو یتر است.
کاپتا پرسید این شخص کیست آیا یک مرد است یا یک زن گفتم او یک زن میباشد همینکه کاپتا فهمید که صاحب جدید او یکزن است طوری ناله را سر داد که من مجبور شدم او را با عصا تهدید بسکوت نمایم . بعد گفت ای مادر برای چه روزی که من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نکردی که من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نکنم؟ برای چه من یک غلام آفریده شده ام که بعد از این گرفتار یک زن بشوم برای این که زن ها همواره بی رحم تر از مردها هستند آنهم زنی مثل این زن که همه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که یک لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذای درست نخواهد داد و این در صورتی است که مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به یک معدن چی خواهد فروخت تا اینکه در معدن مشغول بکار شوم و بعد از چند روز من بر اثر کار معدن با سختی خواهم مرد بدون اینکه هیچ کس لاشه مرا مومیایی کند و قبری برای خوابیدن داشته باشم . (در قدیم کارگران حاضر نمی شدند که در معدن کار کنند و برای استخراج فلزات از غلامان که باجبار آنها را بکار وادار میداشتند استفاده می نمودند ).
من میدانستم که کاپتا درست می گوید و در خانه نفر نفر نفر جای سکو نت پیرمردی چون او که بیش از یک چشم ندارد
نیست و آن زن او را بدیگری خواهد فروخت و با کاپتا بدرفتاری خواهند کرد و او در اندک مدت از سختی زندگی جان خواهد سپرد . و از گریه غلام بگریه درآمدم ولی نمیدانستم که آیا بر او گریه میکنم یا بر خودم که همه چیزم را از دست داده بودم.

غلام من مدتی صحبت کرد ولی من به صحبت او گوش نمیدادم برای اینکه نمیتوانستم فکر خود را از نفر نفر نفر دور کنم و هر چه غلام به من میگفت از یک گوش من وارد میگردید و از گوش دیگر بیرون میرفت.
آن شب تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری بیاد نفر نفر نفر میافتادم و خوشوقت بودم که روز بعد او را خواهم دید.
بقدری برای دیدار ان زن شتاب داشتم که روز بعد وقتی بخانه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده بود و مثل گدایان بر دربخانه او نشستم تا اینکه از خواب بیدار شود.
وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم که کنیز وی مشغول مالش دادن بدن او میباشد همینکه مرا دید گفت سینوهه برای چه باعث کسالت من میشوی گفتم من امروز آمده ام که با تو غذا بخورم و تفریح کنم و تو دیروز بمن وعده دادی که امروز را با من بگذرانی.
نفر نفر نفر خمیازه ای کشید و گفت : تو دیروز به من دروغ گفتی، گفتم چگونه به تو دروغ گفتم زن گفت دیروز تو اظهار میکردی که غیر از خانه و غلام خود چیزی نداری در صورتی که من تحقیق کردم و دانستم پدر تو که نابینا شده و نمیتواند نویسندگی کند مهر خود را بتو داده و گفته است که تو باید خانه او را بفروشی.
نفر نفر نفر راست میگفت و پدرم که نابینا شده بود و نمیتوانست خط بنویسد مهر خود را به من داد تا اینکه خانه اش را بفروشم. زیرا پدر و مادرم میخواستند که از شهر طبس خارج شوند و مزرعه ای خریداری کنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت کند و همانجا بمانند تا اینکه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند.
گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانه فرزند پدرت هستی و پدرت دختر ندارد که بعد از مرگ او قسمت اعظم میراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهی برد . بنابراین حق داری که در زمان حیات پدرت خانه او را بمن منتقل کنی و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است.
وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به نفر نفر نفر بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه ای نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 50
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 240
  • بازدید ماه : 240
  • بازدید سال : 14,658
  • بازدید کلی : 371,396
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس