loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 281 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
غلام ها تخت روان را طوری میبردند که تکان نمیخورد و من در خود احساس مباهات میکردم زیرا میدانستم عنقریب وارد کاخ سلطنتی خواهم گردید و فرعون را از نزدیک خواهیم دید. بعد از این که قدری با تخت روان حرکت کردیم بکنار رود نیل رسیدیم و وارد زورق سلطنتی شدیم و راه خانه طلا یعنی کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم. وقتی ما به آنجا نزدیک شدیم آنقدر قایقها و زورقهای گرانبها که با چو بهای قیمتی ساخته شده بود و قایقها و زورقهای دیگر دیده می شد که آب نیل بنظر نمی رسید.مردم دهان بدهان میگفتند که سرشکاف سلطنتی آمد، و همه دست ها را بعلامت سوگواری بلند می کردند و می گریستند زیرا میدانستند که هنوز اتفاق نیفتاده بعد از این که سر فرعون را شکافتند وی زنده بماند. بزرگان و رجال درباری مقابل ما دو دست را روی زانوها میگذاشتند و سر رام میکردند زیرا میدانستند ما کسانی هستیم که حامل مرگ میباشیم.
ما را بطرف خوابگاه فرعون هدایت نمودند و من دیدم که فرعون روی تخت خوابی دراز کشیده که مخمل زرین دارد و
پایه های تخت، مجسمه خدایان می باشد. در آن موقع فرعون هیچ یک از علائم سلطنتی را نداشت و صورتش متورم گردیده، اندامش عریان بنظر می رسید و سر را به یک طرف برگردانیده، از گوشه دهانش آب فرو میریخت. من وقتی فرعون را با آن وضع دیدم متوجه شدم که قدرت این جهان بقدری ناپایدار است که فرعون در بستر بیماری و مرگ، با فقیرترین اشخاص که در دارالحیات تحت معالجه قرار میگرفتند و میمردند، فرق نداشت. ولی تزیینات اطاق با شکوه بود و روی دیوار عکس ارابه های سلطنتی دیده میشد و فرعون در آن ارابه ها بطرف شیرها تیر می انداخت. رنگ های طلایی و لاجوردی و سرخ روی دیوارها میدرخشید و کف اطاق را بشکل یک برکه بزرگ تزئین کرده بودند که در آن ماهیها شناوری و مرغابی ها و غازها روی برکه پرواز می نمودند. ما دو دست را روی دو زانو گذاشتیم و مقابل فرعون کمر خم کردیم. پاتور و من میدانستم که شکافتن سر فرعون بدون فایده است و وضع او نشان میدهد که خواهد مرد ولی رسم این میباشد،که سر یک فرعون را قبل از مرگ باید بشکافند تا اینکه بخارهای سر خارج شود و نگویند که اطرافیان از مبادرت بعلاج خودداری کردند. من جعبه سیاه رنگ پاتور را که با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا این که ابزار کار را باو تقدیم کنم.
قبل از ورود ما، اطبای سلطنتی، سر فرعون را تراشیده برای شکافتن آماده کرده بودند. پاتور به مردی که حضور او سبب می شد که از خو ن ریزی جلوگیری شود امر کرد که بالای سر فرعون قرار بگیرد و سرش را روی دو کف دست قرار بدهد.
ولی در این موقع ملکه مصر بنام تی تی جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهمیت موقع و عظمت مکان نتوانسته بودم ملکه و ولیعهد مصر و خواهر او را که همگی برسم سوگواری دست بلند کرده بودند ببینم. ولیعهد مصر بطوری که در آغاز این کتاب گفتم در سالی که من متولد شدم متولد گردیده ولی از من بلند قامت تر بود و زنخی عریض ولی سینه ای فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند کرده بود. خواهرش یکی از دخترهای زیبای مصر بشمار می آمد و چون عکس او را در معبد آمون دیدم از این وضع اطلاع داشتم.در خصوص تی تی ملکه مصر، که در آن موقع زنی بود فربه و گند م گون تیره، خیلی حرف می زدند و می گفتند که وی یکی از زن های عامه ناس بوده، و بهیمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمی برده نمی شد. مردی که با حضور خود مانع از ریزش خون می گردید وقتی دید که ملکه گفت نهآن مرد یک روستایی عامی و بی سواد بشمار میامد و کوچکترین اطلاع از علم طب نداشت ولی چون با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید او را در دارالحیات برای جلوگیری از خونریزی زخم کسانی که تحت عمل جراحی قرار میگرفتند استخدام کرده بودند. من فکر میکنم علت اینکه مرد مزبور با حضور خود سبب میشد که ریزش خون متوقف گردد این بود که از وجود او، یک نوع بوی کریه و ز ننده و با نفوذ بمشام میرسید . این رایحه بقدری تند بود که هر قدر او را می شستند بوی مزبور، از بین نمیرفت و بوی مذکور مانند میخی که در مغز سر فرو میرفت. بهمین جهت چون مغز و اعصاب حاکم به اعضای بدن هستند از خونریزی جلوگیری می شد. من بطور حتم نمی گویم که بوی بدن او سبب وقعه خونریزی میشد ولی چون هیچ توضیح قابل قبول دیگری برای این موضوع نمیتوان یافت من تصور میکنم که بوی او جلوی خون ریزی را میگرفت. ملکه گفت من اجازه نمی دهم که این مرد سر خدا را بدست بگیرد، بلکه خودم سر او را خواهم گرفت.
پاتور گفت خانم گشودن سر سبب میشود که خون فرو بریزد و مشاهده خو ن ریزی برای شما خوب نیست ولی ملکه گفت من از مشاهده خون خدا بیم ندارم و خود سرش را نگاه میدارم. چون اطبای سلطنتی قبل از ورود ما فرعون را بیهوش کرده بودند و پاتور میدانست که وی صدای ما را نخواهد شنید و اگر هم بشنود قدرت عکس العمل ندارد شروع به صحبت کرد و در هما ن حال با کارد سنگی خود پوست سر فرعون را شکافت و چنین می گفت: فرعون که از خدایان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرین آمون، پدرش جا خواهد گرفت . فرعون از آفتاب بوجود آمد و به آفتاب رجعت خواهد کرد و نام او، تا ابد باقی خواهد ماند ... ای مرد متعفن ...تو کجا هستی . چرا نمی آیی که خون متوقف شود. جملات اخیر از طرف پاتور خطاب به مردی که می باید با حضور خود خون را متوقف کند ایراد شد زیرا پاتور میدید که از پوست سر فرعون خون میریزد و فهمید که آن مرد حضور ندارد معلوم شد که آن مرد از ترس ملکه عقب رفته و بدیوار تکیه داده و وقتی شنید که با او صحبت میکنند به تخت خواب و سر فرعون نزدیک شد و دست را بلند کرد و به محض این که دست وی بالا رفت خون سر فرعون که روی بدن ملکه ریخته بود متوقف شد ولی بوئی کریه از بدن آن مرد در اطاق پیچید. پاتور بعد از وقعه خون شروع به بریدن استخوان جمجمه کرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولی او، فقط برای این حرف میزد که چیزی گفته باشد زیرا میدانست که یک طبیب هنگام شکافتن سر، باید با کسان بیمار صحبت کند تا این که حواس آنها را پرت نماید و آنها متوحش و متاثر نشوند. پاتور گفت خانم خدا بعد از اینکه به آسمان رفت از طرف آمون مورد برکت قرار خواهد گرفت. در آن موقع ولیعهد به پاتور نزدیک شد و گفت شما اشتباه می کنید و آمون او را مورد برکت قرار نخواهد داد بلکه وی تحت حمایت آتون قرار میگیرد. پاتور گفت حق با شماست و من اشتباه کردم و پدر شما تحت حمایت آتون قرار خواهد گرفت من به پاتور حق میدادم که نداند که فرعون به کدامیک از خدایان بیشتر علاقه دارد زیرا قطع نظر از این که انسان نمیتواند بفهمد که خدای مورد توجه هر کس، کیست در مصر بیش از یکصد خدا موجود میباشد و حتی کاهنین که کار آنها این است که اسامی خدایان را بدانند نمیتوانند ادعا کنند که نام همه را میدانند. ولیعهد به گریه در آمد و پاتور ضمن صحبت او را هم تسلی میداد تا این که استخوان سر فرعون را قطع نمود و یک قطعه استخوان که از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و پاتور بدقت مغز فرعون را می نگریستیم و من دیدم که مغز او خاکستری است و تکان میخورد. پاتور گفت سینوهه چراغ را این طرف نگاهدار که من درون سر را ببینم من چراغ را طوری نگاهداشتم که روشنایی آن بداخل سر بتابد و پاتور گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من کار خود را کرده ام و دیگر از من کاری ساخته نیست بلکه آتون باید تصمیم بگیرد زیرا از این به بعد، ما وظیفه خود را به خدایان محول کرده ایم. آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جای آن نهاد ولی بعد از این که استخوان برداشته شد من حس کردم که حال فرعون با این که بیهوش بود قدری بهتر شده است. پس از این که پاتور زخم را بست به ملکه گفت اگر خدایان اجازه بدهند و وی تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه میمیرد . (بطوری که می بینید پاتور وقتی می خواهد به ملکه مصر بگوید که فرعون فوت خواهد کرد هیچ ملاحظه نمیکند که او اندوهگین خواهد شد و بدون مقدمه سازی این حرف را بوی میگوید زیرا در مصر مردم روز و شب با فکر مرگ آشنا بودند که کسی از شنیدن این که دیگری مرده یا میمیرد بلرزه در نمی آمد ولی متاثر می شد). آنگاه پاتور دست را به علامت عزا بلند کرد و ما نیز چنین کردیم و من ابزار جراحی را جمع آوری نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهیر در جعبه جا دادم. ملکه به ما گفت که من هدیه ای قابل توجه به شما خواهم داد و ما را مرخص کرد و ما از اطاقی که فرعون در آن خوابیده بود خارج شدیم و باطاق دیگر رفتیم و در آنجا برای ما غذا آوردند و غلامی روی دست ما آب ریخت. من از پاتور سوال کردم که برای چه ولیعهد می گفت که پدرش طرفدار خدای آتون است نه آمون
پاتور گفت این موضوع داستانی طولانی دارد که اگر بخواهم از آغاز شروع کنم طولانی خواهد شد و همین قدر بتو می گویم

که آمن هوتپ که اینک ما سر او را شکافتیم روزی تصور کرد که خدای آتون بر او آشکار شده و برای این خدا یک معبد در این شهر ساخت که اینک غیر از خانواده سلطنتی کسی قدم در آن نمی گذارد و کاهن این معبد مردی است موسوم به آمی و این شخص و زن او، پرستار ولیعهد مصر بوده اند و ولیعهد که تو اینک وی را دیدی شیر آن زن را خورده و آمی دارای دختری است باسم نفر تی تی و چون این دختر با ولیعهد همشیر است ناچار روزی خواهر او خواهد شد . (این اسامی که شما در اینجا می خوانید اسامی تاریخی می باشد و نفر تی تی همان است که بعد ملکه مصر شد و مقصود پاتور از این که خواهر ولیعهد خواهد شد این است که روزی زوجه او می شود زیرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جایز بود ). پاتور پیمانه ای سر کشید و گفت ای سینوهه برای یک پیرمرد چون من لذتی بالاتر از این وجود ندارد که غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسایلی که مربوط باو نیست صحبت کند و پیرمردان حرف زدن را خیلی دوست میدارند. من اگر پیشانی خود را بشکافم تو خواهی دید که اسرار زیاد در این پیشانی انباشته شده است آیا تو هرگز بفکر افتاد ه ای که برای چه همه زن های فرعون همواره دختر میزایند نه پسر. گفتم نه من در این خصوص فکر نکرده ام پاتور گفت این فرعون که ما اکنون سرش را شکافتیم در جوانی خود بیش از پانصد شیر و گاو جنگلی در جنوب سودان شکار کرده است و مردی بود قوی که در طبس هر روز با یک دختر بسر می برد معهذا از تمام این دخترها، غیر از دختر متولد نشد و فقط از ملکه یک پسر آورد که اکنون ولیعهد است و آیا تو این موضوع را یک امر عادی میدانی علت این که هرگز از این فرعون جز دختر متولد نگردید این بود که ملکه بوسیله اطبای سلطنتی مانع از این می شد که پسرهائی که متولد می شوند زنده بمانند و هر دفعه که پسری متولد میگردید او را بمحض این که بدنیا می آمد، به قتل میرساندند. بعد پاتور چشمکی زد و گفت ولی ای سینوهه تو به این شایعات اعتنا نکن برای اینکه ملکه یکی از رئو ف ترین و بهترین زن هایی می باشد که در مصر بوجود آمده است.
ما مدتی مشغول خوردن و آشامیدن بودیم و من از خوردن اغذیه سلطنتی لذت میبردم چون ذائقه من حکم میکرد که آن غذاها را طوری طبخ میکنند که لذیذتر از غذاهای دارالحیات است. یک وقت متوجه شدیم که شب فرا رسیده است.
پاتور گفت سینوهه دست مرا بگیر و مرا از کاخ بیرون ببر، زیرا آشامیدنی گرچه دل را شادمان میکند ولی ماها را مست مینماید و من بدون کمک تو ممکن است که در راه بیفتم. من دست او را گرفتم و از کاخ بیرون بردم و وقتی بخارج رسیدیم من دیدم که روشنائی های شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن کرده است. و نظر به اینکه من هم بیش از حد عادی نوشیده بودم، در خود احساس طرب میکردم و قلب من خواهان یک زن بود و گفتم پاتور من باید بروم و در یکی از خانه های عیاشی یک زن را بدست بیاورم و او را خواهر خود بکنم. پاتور گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتی کار روزانه او تمام می شود بفکر عشق میافتد ولی عشق وجود ندارد. گفتم آیا تو منکر وجود عشق هستی پس این چیست که اینک مرا بسوی خانه های تفریح می کشاند پاتور گفت اینکه اکنون تو را بطرف آن خانه ها میکشاند احتیاجی است که تو به زن داری زیرا مرد، اگر نتواند زنی جوان را بدست بیاورد و او را در کنار خویش بخواباند غمگین می شود لیکن بعد از اینکه آن زن، خواهر او شد، بیش از گذشته غمگین میشود گفتم برای چه اینطور است و چرا مرد بعد از اینکه زنی را خواهر خود کرد بیش از گذشته غمگین میگردد. پاتور گفت این سوال که تو از من میکنی پرسشی است که خدایان هم نتوانسته اند به آن جواب بدهند و تا دنیا بوده است اینچنین بوده است و بعد از این هم چنین خواهد بود و هر دفعه که مرد با زنی معاشرت میکند و آن زن خواهر او میشود، بیش از ساعاتی که هنوز خواهر وی نشده بود دچار اندوه می گردد. گفتم پاتور آیا تو هرگز عاشق نشده ای پاتور گفت اگر بخواهی راجع به عشق با من صحبت کنی، مرا وادرا خواهی کرد که سر تو را نیز مانند سر فرعون بشکافم تا اینکه بخارهائی سوزان که در سرت جمع شده خارج شود زیرا آنچه سبب میگردد که تو راجع به عشق فکر میکنی همین بخارها میباشد که در سرت جمع شده است . زیرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده میشود احتیاجی است که زن و مرد به یکدیگر دارند تا اینکه خواهر و برادر هم بشوند.بعد پاتور که زیاد نوشیده بود ابراز خستگی کرد و گفت مرا ببر و در اطاقی که در کاخ سلطنتی برای من تعیین شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زیرا ما امشب باید در این کاخ باشیم تا این که هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بینی او ببینیم. گفتم پاتور از مردی مانند تو پسندیده نیست که مهمل بگویی پاتور گفت آیا من مهمل میگویم گفتم بلی زیرا در موقع مرگ پرنده از بینی انسان خارج نمی شود بدلیل اینکه خود من، قبل از ورود به دارالحیات و بعد از ورود به این مدرسه عده ای کثیر را دیدم که مردند و از بینی هیچ یک از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب میگوید که در وجود انسان، فقط یک موضع است که یک جاندار می تواند در آن زندگی کند و آنهم شکم زن، در دوره ی بارداری می باشد و جز شکم زن، هیچ نقطه در بدن وجود ندارد که یک جانور در آن زندگی کند و در آین صورت چگونه پرنده میتواند در بدن انسان زندگی نماید که سپس از راه بینی او خارج شود.
پاتور گفت ای سینوهه با این که بر اثر این نوع ایرادگیری ها، ترقیات تو در دارالحیات مدتی طولانی متوقف شد، باز از این ایرادها دست برنداشته، متنبه نشده ای و بدان که فرعون چون پسر خدا می باشد غیر از دیگران است و هنگام مرگ از بینی او پرنده خارج میشود و این پرنده روح اوست که بعد از مرگ فرعون زنده میماند. یکمرتبه دیگر پاتور چشمکی بمن زد و گفت اگر میخواهی که طبیب بشوی و بتوانی مردم را معالجه کنی و اکثر بیماران خود را بقتل برسانی و از این راه ثروت گزاف و غلامان زیاد و کنیزان بدست بیاوری و در طبس صاحب شهرت شوی و هر شب در ساختمان خود ضیافتی بر پا کنی، باید اعتقاد داشته باشی که هنگام مرگ از بینی فرعون پرنده خارج میگردد . دیگران هم مثل تو هستند و خوب میدانند که بین مرگ فرعون و پست ترین گدایان شهر از نظر مختصات جسمی تفاوت وجود ندارد ولی آنها زر وسیم و غلام و کنیز زیبا و غله و گوشت میخواهند و سپس این طور نشان میدهند که براستی قبول دارند که فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از یبنی وی پرنده خارج می گردد. ولی اگر تو فردا در دارالحیات بگویی که امشب من این حرف را بتوزده ام من انکار خواهم کرد و خواهم گفت که تو بمن بهتان میزنی و مطمئن باش که حرف من پذیرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم کردن یک طبیب سلطنتی و استاد دارالحیات از مدرسه بیرون خواهند کرد بدلیل اینکه تمام اعضای سلطنتی که در دارالحیات کار میکنند ، مثل من، علاقه به زر و سیم و غذا و زنهای زیبا دارند.بیا ای سینوهه و مرا بغل کن و باطاقم ببر که در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زیرا در بامداد فردا، باید ناظر خروج پرنده از بینی فرعون باشیم و با خط خود بنویسم که پرنده را دیدیم که از بینی او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل یک غلام که ارباب خود را بغل می کند، و او را از نقطه ای به نقطه دیگر منتقل می نماید آن پیرمرد را که سبک وزن بود در بغل گرفتم و بکاخ سلطنتی بردم و در اطاقی که برای وی تعیین کرده بودند خوابانیدم. ولی خود نمیتوانستم بخوابم زیرا جوانی مانع از این بود که بخواب بروم و از کاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتی، درون گل ها، ایستادم و به تماشای روشنائی شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گردیدم و در حالی که بوی گلها را استشمام می نمودم بیاد آن زن زیبا افتادم که روزی بدارالحیات آمد و خود را به اسم نفر نفر نفر معرفی کرد و از من درخواست نمود که به خانه اش بروم ولی من نرفتم زیرا بیم داشتم که آن زن با من کاری بکند که خواهران با برادران خود می کنند. ولی در آن شب آرزوی آن زن را در دل می پرورانیدم و بخود می گفتم چقدر خوب بود که وی نزد من میامد یا اینکه میدانستم که خانه او کجاست و اکنون بخانه اش می رفتم.

فصل هفتم


یک مرتبه از گل ها صدایی شنیدم و متوجه گردیدم که شخصی بمن نزدیک می شود و وی بمن نزدیک شد و مرا نگریست که بشناسد.
من هم او را شناختم و دانستم که ولیعهد می باشد و از مشا هده آن مرد جوان، در آنجا حیرت و وحشت نمودم و دو دست را روی زانوها گذاشتم و خم شدم.
ولیعهد گفت سر بلند کن زیرا کسی در اینجا ما را نمی بیند و لازم نیست که تو در حضور من رکوع نمایی آیا تو همان نیستی که امروز، در اطاق پدرم، به این میمون پیر کارد و چکش میدادی
من که از شنیدن نام میمون پیر حیرت کرده بودم سر بلند نمودم و ولیعهد گفت منظور من از میمون پیر این پاتور است که امروز، سر پدرم را شکافت و این اسم را مادرم روی او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بمیرد به قتل خواهید رسید.
از این حرف بسیار ترسیدم چون نمی دانستم که اگر سر یک فرعون را بشکافند و او معالجه نشود باید سرشکاف وی را به قتل برسانند
پاتور این موضوع را بمن نگفته بود و من متحیر بودم چرا آن مرد سکوت کرد و دیگر این که من گناهی نداشتم که مرا هم بقتل برسانند
شخصی که در موقع عمل جراحی به طبیب کارد و چکش می دهد بیگناه است و نباید او را به قتل برسانند برای این که وی اثری در درمان بیمار ندارد.
ولیعهد گفت من میدانم که امشب خدا بر من آشکار خواهد شد ولی در کاخ سلطنتی خدا نزد من نمی آید بلکه در خارج از کاخ بر من آشکار میشود.
من میدانم که در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گردید و صدایم خواهد گرفت و باید کسی باشد که به من کمک نماید. و چون تو را در سر راه خود یافته ام و میدانم که پزشک هستی با خود می برم بیا برویم.
من نمیخواستم که با آن جوان بروم برای این که پاتور به من گفته بود که در موقع مرگ فرعون ما باید در کاخ باشیم ولی نمیتوانستم از ا طاعت امر ولیعهد استنکاف کنم و ناچار شدم که با او بروم.
ولیعهد یک لنگ کوتاه پوشیده بود بطوری که رانهای او دیده میشد و من مشاهده میکردم که وی بلندتر از من می باشد و با قدم های عریض راه میرود.
وقتی کنار نیل رسیدیم ولیعهد گفت که باید از رودخانه بگذریم و خود را به مشرق آن برسانیم و یک قایق را که کنار رود بود گشود و من و او در قایق نشستیم و من پارو زدم . هنگامی که به آن طرف رود رسیدیم ولیعهد بدون آنکه قایق را ببندد میرفت من مجبور بودم که عقب او بدوم و بدنم عرق کرد تا اینکه بجایی رسیدیم که شهر طبس و باغهای آن در عقب ما قرار گرفت و سه کوه کم ارتفاع که در مشرق، نگاهبان طبس است نمایان شد.
وقتی بجایی رسیدیم که دیگر کسی نبود و صدایی شنیده نمیشد جوان روی زمین نشست و گفت در این جاست که خدا بر من آشکار خواهد گردید.
من حیران بودم که چگونه خدا بر او آشکار می شود و آیا من هم او را خواهم دید یا نه
تا اینکه صبح دمید و بعد از آن خورشید طلوع کرد و ولیعهد بانگ زد سینوهه خدا آمد و دست مرا بگیر برای اینکه دست من میلرزد. من دست او را گرفتم و هر چه خورشید بیشتر بالا میآمد هیجان ولیعهد بیشتر میشد و روی خاک افتاد و برخود پیچید و آنوقت من که از تغییر حال او وحشت کرده بودم آسوده خاطر شدم زیرا دانستم که ولیعهد مبتلا به صرع می باشد و این نوع مرض را در دارالحیات دیده بودم.
وقتی اشخاص گرفتار حمله مرض صرع می شوند ممکن است که زبان خود را با دندانها قطع نمایند و لذا یک قطعه چوب لای دو ردیف دندان آنها میگذارند و من در آجا چوب نداشتم که لای دندانهای او بگذارم تا اینکه وی زبان خود را قطع ننماید و ناچار شدم که قسمتی از لنگ خود را پاره نمایم و لای دندانهای او بگذارم تا اینکه زبان او قطع نشود.
آنگاه بطوریکه در کتاب نوشته شده برای معالجه وی شروع به مالیدن بدنش کردم و در حالیکه مشغول مالش بدن او بودم،
یک قوش مثل اینکه از خورشید بیرون آمده باشد پدیدار شد و بالای سر ما پرواز کرد و مثل این بود که میل دارد بر سر ولیعهد بنشیند.
من با خود گفتم شاید خدایی که ولیعهد در انتظار او بوده همین قوش است ولی چند دقیقه بعد جوانی زیبا که نیزه ای دردست داشت و مانند سکنه کوههای سوریه نیم تنه پوشیده بود نمایان گردید.

بقدری آن پسر جوان زیبا بود که من مقابل او رکوع کردم زیرا فکر نمودم که خدای ولیعهد اوست.
جوان با لهجه ولایتی مصر از من پرسید این کیست آیا ناخوش شده است من گفتم اگر تو خدا هستی این جوان را معالجه کن و اگر راهزن می باشی، بدانکه ما چیزی نداریم که به تو بدهیم قوش که در آسمان پرواز میکرد فرود آمد و روی شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نیستم و پسر یک زن و مرد پنیرساز می باشم ولی توانسته ام که نوشتن خط را فرا بگیرم و پیش بینی کرده اند که من روزی فرمانده دیگران خواهم شد و اینک به شهر طبس می روم تا اینکه نزد فرعون خدمت کنم
زیرا شنیده ام فرعون ناخوش است و یک پادشاه ناخوش احتیاج به کسانی چون من دارد که از او حمایت کنند.
سپس نظری به ولیعهد انداخت و گفت آیا او از این ناخوشی خواهد مرد
گفتم نه. ناخوشی او مرگ آور نیست ولی انسان را بیهوش میکند وانسان در بیهوشی اختیار از دست میدهد
ولیعهد بحال آمد ولی بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نیزه دار نیم تنه خود را کند و روی ولیعهد انداخت و گفت اکنون چه میکنی
گفتم اگر تو به من کمک نمایی او را به شهر خواهیم برد و در آنجا یک تخت روان پیدا خواهیم کرد و او را در تخت خواهیم نشانید و به منزلش خواهیم فرستاد.
جوان نیزه دار گفت بسیار خوب من حاضرم که به تو کمک کنم و او را به شهر ببرم.
ولیعهد نشست ولی میلرزید بطور ی که جوان نیزه دار کمک کرد تا اینکه نیم تنه را باو پوشانیدم و بمن گفت این جوان جز توانگران است زیرا پوست بدن او سفید میباشد و دست های سفید و لطیف دارد و بعد دستهای مرا گرفت و گفت تو هم دارای دست لطیف می باشی شغل تو چیست
گفتم من طبیب هستم و طبابت را در دارالحیات در معبد آمون در طبس فراگرفته ام.
جوان نیزه دار گفت لابد این مرد جوان را آورده ای تا اینکه در اینجا وی را مورد معالجه قرار بدهی، ولی خوب بود که به او لباس می پوشانیدی، زیرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد میشود.
ولیعهد بر اثر گرمای لباس و بالا آمدن خورشید از لرز افتاد و یکمرتبه جوان مزبور را دید و گفت این پسر خیلی زیباست و از او پرسید آیا تو از جانب خدای آتون نزد من آمده ای
جوان نیزه دار گفت نه ولیعهد گفت امروز من توانستم که خدای آتون را ببینم و همینکه خورشید طلوع کرد او را دیدم و فکر کردم که شاید او تو را بنزد من فرستاده است.
جوان گفت من از طرف خدا نیامده ام بلکه دیشب به راه افتادم که امروز صبح وارد طبس شوم و به خدمت فرعون درآیم و بعد از طلوع آفتاب دیدم قوش من به جلو پرواز کرد و فهمیدم که در اینجا چیزی ممکنست که توجه قوش را جلب کرده باشد و وقتی آمدم شما را در اینجا دیدم.
ولیعهد گفت برای چه نیزه بدست گرفته ای
جوان گفت سر این نیزه از مفرغ است و من آمده ام که آنرا با خون دشمنان فرعون رنگین کنم.
ولیعهد گفت من از خو ن ریزی نفرت دارم برای اینکه ریختن خون بدترین چیزهاست جوان نیزه دار گفت من عقیده ای برخلاف تو دارم و معتقدم که ریختن خون سبب پاک کردن ملتها میشود و آنها را قوی میکند و خدایان خون را دوست دارند زیرا با خوردن خون فربه میشوند و تا روزی که جنگ ممکن است، خون ریزی ادامه دارد.
ولیعهد گفت من کاری میکنم که دیگر جنگ بوجود نیاید.
جوان نیزه دار نظری به من انداخت و گفت گویا این مرد دیوانه است زیرا جنگ همواره بوده و پیوسته خواهد بود و هر کار که ملتها بکنند که از جنگ پرهیز نمایند بیشتر به جنگ نزدیک می شوند زیرا جنگ مثل نفس کشیدن لازمه زندگی ملت ها میباشد.
ولیعهد خورشید را نگریست و گفت تمام ملت ها فرزند او هستند زیرا او آتون است و بعد با انگشت بطرف خورشید اشاره نموده و افزود تمام زمان ها و زمین ها به او تعلق دارند و من در طبس یک معبد برای او خواهم ساخت و شکل او را برای تمام سلاطین خواهم فرستاد و من از او بوجود آمده ام و به او بازگشت خواهم کرد.
جوان نیزه دار بعد از شنیدن این حرفها گفت تردیدی وجود ندارد که او دیوانه است و شما حق داشتید که او را به صحرا آوردید تا اینکه معالجه اش کنید.
من گفتم او دیوانه نیست بلکه در حال صرع توانسته خدای خود را ببیند ولی ما حق نداریم که در خصوص آنچه وی دیده از او ایراد بگیریم زیرا هر کس میتواند هر خدایی را که میل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل کند.
ما ولیعهد را بلند کردیم و بطرف شهر بردیم و چون بر اثر حمله صرع ضعیف بود از دو طرف ، بازوهای او را گرفتیم و قوش هم مقابل ما پرواز میکرد و نزدیک شهر من دیدم که یک کاهن با یک تخت روان و عده ای از غلامان منتظر ولیعهد هستند و از روی حدس و تقریب فهمیدم که کاهن مزبور باید همان آمی باشد.
اولین خبری که آمی به ولیعهد داد این بود که پدرش فرعون آمن هوتپ سوم زندگی را بدرود گفته است و به او لباس کتان پوشانید و یک کلاه بر سرش گذاشت . (کلاه در این جا اسم خاص است و به معنای تاج می باشد و فردوسی در شاهنامه دربیش از پنجاه بیت این موضوع را روشن کرده و هرجا که صحبت از تخت و کلاه نموده نشان داده منظور او از کلاه غیر تاج نیست ).
آمی خطاب به من گفت سینوهه آیا او توانست که خدای خود را ببیند.
گفتم خود او میگوید که خدای خویش را دیده ولی من چون متوجه بودم که آسیبی به او نرسد و وی را معالجه میکردم نفهمیدم که خدا چه موقع آشکار گردید ولی تو چگونه نام مرا دانستی زیرا من تصور نمیکنم در هیچ موقع تو را دیده باشم.
آمی گفت وظیفه من این است که نام تو را بدانم و از حوادثی که در کاخ سلطنتی اتفاق میافتد مطلع شوم و من فهمیدم که شب قبل ولیعهد که اینک فرعون است دچار مرض صرع می شود و باید تنها باشد زیرا هر وقت که حس میکند این مرض به او رو می آورد عزلت را انتخاب مینماید اگر هم نخواهد تنها باشد ما می کوشیم او را تنها کنیم . برای اینکه هیچ کس نباید که صرع ولیعهد را ببیند و مشاهده کند که او از دهان کف بیرون می آورد و شب قبل وقتی من دیدم که ولیعهد قبل از خروج از کاخ به تو برخورد کرد آسوده خاطر شدم برای اینکه میدانستم تو طبیب هستی و گرچه چون طبیب می باشی کاهن معبد آمون به شما می آیی زیرا تا کسی کاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحیات نمی پذیرند و من کاهن معبد آتون می باشم . ولی با این که من و تو پیرو دو خدای جداگانه هستیم من گذاشتم که شب قبل ولیعهد به اتفاق تو بیرون برود تا این که یک طبیب از او مواظبت نماید و من یقین داشتم که وی دچار به صرع خواهد شد.
آنگاه بطرف جوان نیز ه دار اشاره کرد و گفت این کیست گفتم که او جوانی است که امروز صبح در صحرا به ما برخورد کرد و یک قوش بالای سرش پرواز مینمود و همین پرنده میباشد که اینک روی شانه او نشسته است.
آمی گفت آیا هنگامی که ولیعهد دچار مرض صرع شد این جوان حضور داشت منظره بیماری او را دید.
گفتم بلی گفت در این صورت باید این جوان را بقتل رسانید.
پرسیدم برای چه گفت برای اینکه ولیعهد اکنون فرعون است و اگر مردم بدانند که فرعون ما مبتلا به مرض صرع می باشد وگاهی از اوقات دچار حمله این مرض میشود و غش میکند به او اعتقاد پیدا نخواهند کرد.
گفتم این جوان که می بینید امروز در صحرا نیم تنه خود را از تن بیرون آورد و بر ولیعهد پوشانید که وی از برودت نلرزد و خود می گوید برای این آمده که با دشمنان فرعون مبارزه کند و از این ها گذشته جوانی است خیلی ساده و عقلش نمیرسد که ولیعهد مبتلا به مرض صرع می باشد.
آمی آن جوان را صدا زد و گفت شنیده ام که تو امروز خدمتی به ولیعهد کردهای و این حلقه طلا پاداش خدمت تو میباشد.
پس از این حرف آمی یک حلقه طلا بسوی او انداخت ولی جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوری که طلا روی خاک افتاد.
آمی گفت برای چه طلایی را که بتو میدهم دریافت نمیکنی
مرد جوان گفت برای اینکه من فقط از فرعون امر دریافت می نمایم نه از دیگران و گویا فرعون همین جوان است که اکنون کلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبری کرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جدید رفت و گفت من آمده ام که خود را وارد خدمت فرعون نمایم و آیا تو که امروز فرعون هستی حاضری که خدمت مرا بپذیری.
فرعون جوان گفت آری، من تو را وارد خدمت خود خواهم کرد لیکن نیزه خود را باید بدست یکی از غلامان من بدهی زیرا من از نیزه که وسیله خون ریزی است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوی میدانم زیرا همه فرزند آتون هستند و لذا هیچ یک از آنها نباید دیگری را به قتل برساند.
مرد جوان نیزه را به یکی از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پیاده عقب وی به راه افتادیم تا اینکه به نیل رسیدیم و سوار زورق گردیدیم و قدم به کاخ سلطنتی نهادیم.
کاخ سلطنتی پر از جمعیت بود و فرعون بعد از اینکه وارد کاخ شد ما را ترک کرد و نزد ملکه یعنی مادرش رفت.
جوان نیزه دار از من پرسید اکنون من چه کنم و به کجا بروم گفتم همین جا باش و تکان نخور تا اینکه فرعون در روزهای دیگر تو را ببیند و شغل تو را معین کند زیرا فرعون خداست و خدایان فراموش کارند و اگر وی تو را نبیند هرگز بخاطر نخواهد آورد که تو را بخدمت خویش پذیرفته است.
جوان نیزه دار گفت من برای آینده مصر خیلی نگران هستم پرسیدم برای چه اضطراب داری، گفت برای اینکه فرعون جدید ما از خون می ترسد و میل ندارد که خون ریزی کند و میگوید تمام ملل با هم مساوی می باشند و من که یک جنگجو هستم نمی توانم این عقیده را بپذیرم برای اینکه میدانم این عقیده برای یک سرباز خیلی زیان دارد و در هر حال من میروم ونیزه خود را از غلام میگیرم.
گفتم اسم من سینوهه است و در دارالحیات واقع در معبد آمون به سر میبرم و اگر با من کاری داشتی نزد من بیا.
من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقی که پاتور شب قبل در آنجا خوابیده بود رفتم و او به محض آنکه مرا دید زبان
به اعتراض گشود و گفت سینوهه تو مرتکب یک خطای غیرقابل عفو شده ای.
پرسیدم خطای من چیست پاتور گفت در شبی که فرعون فوت میکرد تو از کاخ بیرون رفتی و شب را در یکی از خانه های تفریح گذرانیدی و بر اثر اینکه تو اینجا نبودی کسی مرا از خواب بیدار نکرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بینی او ندیدم.
من گفتم که عدم حضور من در این خانه ناشی از قصور من نبود بلکه ولیعهد به من امر کرد که با او بروم و آنوقت جریان واقعه را از اول تا آخر برای او حکایت نمودم.
پاتور وقتی حرف مرا شنید گفت پناه بر آمون زیرا فرعون جدید ما دیوانه است گفتم او دیوانه نیست بلکه مبتلا به مرض صرع میباشد و گاهی این مرض به او حمله ور میشود.
پاتور گفت مصروع و دیوانه یکی است زیرا کسی که مبتلا به صرع میباشد عقلی درست ندارد و زود آلت دست دیگران میشود و من برای ملت مصر که باید تحت سلطنت این فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگین هستم.

در این موقع از طرف قاضی بزرگ اطلاع دادند که باید نزد او برویم تا اینکه قانون در مورد ما اجرا شود زیرا قانون میگوید که وقتی فرعون بر اثر گشودن سر فوت میکند باید کسانی را که دراین کار دخالت داشته اند به قتل رسانند.
من از این خبر لرزیدم ولی پاتور باز به من چشمک زد که بیم نداشته باشم و آهسته گفت این قانون هرگز به معنای واقعی آن اجرا نمیشود.
یک عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضی بزرگ در کاخ سلطنتی بردند و من دیدم که چهل لوله چرم، محتوی قوانین چهل گانه کشور مصر مقابل اوست و هر یک از لوله های مذکور طوماری بود که قانون را روی آن می نوشتند.
پاتور بعد از ورود به محضر قاضی با وی صحبت کرد و ما سه نفر بودیم که قانون ما را مستوجب مرگ میدانست یکی پاتور و دیگری من و سومی مردی که با حضور خود سبب قطع خون ریزی میشد.
بعد از اینکه ما وارد محضر قاضی شدیم سربازان راه های خروج را گرفتند که ما نتوانیم بگریزیم و بعد جلاد وارد شد.
قاضی بزرگ گفت شما نظر باین که نتوانسته اید فرعون را معالجه نمایید مستوجب مرگ هستید و اکنون باید بمیرید.
جوان بدبختی که با حضور خود مانع از خو ن ریزی می شد میلرزید و پاتور با دهان بدون دندان خود پرسید که آیا مادر تو زنده است یا نه
آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از این فوت کرد.
پاتور به قاضی گفت پس اول این مرد را هلاک کنید زیرا مادرش در دنیای دیگر برای او آبگوشت نخود و لوبیا پخته و منتظر ورود وی میباشد.
مرد بیچاره که نمیدانست آن حرف شوخی است مقابل جلاد زانو بر زمین زد و جلاد شمشیر بزرگ سنگین خود را که سرخ رنگ بود بحرکت در آورد و آهسته روی گردن آن مرد نهاد و با اینکه شمشیر او صدمه ای به آن مرد نزد آن مرد از هوش رفت.

جلاد به سربازها گفت آن مرد را از مقابل وی کنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خند ه کنان شمشیر خود را روی گردن من نهاد و من بدون هیچ زخم و آسیب برخاستم.
وقتی نوبت پاتور رسید، جلاد به همین اکتفا کرد که شمشیر خود را روی سرش تکان بدهد.
آنگاه به ما اطلاع دادند که فرعون جدید میخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضی خارج نمودند ولی هرچه کردند نتوانستند آن مرد را که از حال رفته بود بهوش بیاورند و با تعجب متوجه شدم که وی مرده است.
من نمیتوانم بگویم که علت مرگ آن مرد چه بود زیرا هیچ نوع ناخوشی نداشت مگر این که بگوییم که وی از ترس مرگ مرده است و با اینکه مردی نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زیرا ثانی نداشت و بعد از او در تمام مدتی که من طبابت میکردم ندیدم که مردی با حضور خود سبب وقفه خون گردد.
فرعون جدید به پاتور یک قلاده طلا و به من یک قلاده نقره داد که از گردن ما آویختند و هر دو ملبس به لباس کتان شدیم و وقتی من از کاخ سلطنتی به دارالحیات مراجعت کردم تمام محصلین مقابل من رکوع نمودند و استادان به من تملق گفتند.
نوشتن صورت مجلس عمل جراحی فرعون از طرف پاتور به من واگذار شد و وی گفت سینوهه در این صورت مجلس تو باید چند چیز را بنویسی اول این که وقتی ما سر فرعون را باز کردیم از مغز او بوی عطر به مشام میرسید و دوم اینکه هنگام مرگ دیدیم که از بینی او یک پرنده خارج شد و مستقیم بطرف خورشید رفت.
گفتم پاتور اگر اشتباه نکنم موقعی که فرعون فوت کرد هنوز خورشید طلوع نکرده بود پاتور گفت ابله خورشید همیشه هست ولی گاهی پایین افق است و زمانی بالای افق.
گفتم بسیار خوب این را خواهم نوشت پاتور گفت دیگر اینکه بنویس که فرعون چند لحظه قبل از اینکه بمیرد چشم گشود و خطاب به خدایان گفت اکنون بسوی شما مراجعت خواهم کرد.
من یک صورت مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوریکه پاتور وقتی خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشته ای و بعد صورت مجلس مذکور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد آمون و سایر معبدهای شهر طبس خواندند.
در آن هفتاد روز که جنازه فرعون در دارالممات برای زندگی در دنیای دیگر آماده میشد و آن را مومیایی می کردند تمام دکه های آشامیدنی و منازل عیش طبس بسته بود ولی در این مورد هم مانند مورد اعدام اطبا فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراءمیگذاشتند زیرا تمام دکه ها و منازل عیش دارای دو در بودند و مردم از درب عقب وارد این اماکن می شدند و آشامیدنی می نوشیدند و تفریح می کردند.
در همین روزها که در دارالممات مشغول مومیایی کردن جنازه فرعون بودند به من بشارت دادند که دوره تحصیلات من در دارالحیات تمام شد و من میتوانم که در هر یک از محلات شهر که مایل باشم به طبابت مشغول شوم.
دارالحیات دارای چهارده رشته تخصصی بود که محصل هر یک از آنها را که میل داشت انتخاب می کرد و من با خشنودی از این مدرسه خارج گردیدم و با قلاده نقره که فرعون جدید بمن داده بود یک خانه کوچک خریداری کردم و غلامی موسوم به کاپتا را که یک چشم داشت ابتیاع نمودم و او بعد از اینکه فهمید من طبیب هستم گفت من همه جا می گویم که هر دو چشم من کور بود و اربابم یک چشم مرا شفا داد و بینا کرد.
از توتمس رفیق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسیله نقاشی تزیین کند و او خدای طب را روی دیوار اطاق من کشید و شکل مرا هم تصویر کرد و خدای طب می گفت که سینوهه بهترین شاگرد من و حاذق ترین طبیب طبس میباشد.
ولی چند روز در خانه نشستم و هیچ بیمار به خانه من نیامد تا اینکه خود را معالجه کند.




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 82
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 95
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 285
  • بازدید ماه : 285
  • بازدید سال : 14,703
  • بازدید کلی : 371,441
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس