loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 369 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
گفتم پدر، من هنوز درآمدی ندارم که بتوانم در فکر مرگ باشم و به محض اینکه دارای درآمد شدم فکر زندگی دنیای دیگر را خواهم کرد. در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم که به دارالحیات میروم ولی بعد از خروج از منزل راه مدرسه هنرهای زیبا را که در یک معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم که یکی از دوستان قدیم من در آنجاست. این شخص جوانی بود موسوم به توتمس که استعدادی زیاد برای هنرهای زیبا داشت و مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم. وقتی وارد مدرسه هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان به راهنمایی معلم خود مشغول کار هستند و تا اسم توتمس را شنیدند از نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یکی گفت او را از این مدرسه بیرون کرده اند.دیگری گفت اگر می خواهی او را پیدا کنی بجایی برو که در آنجا بخدایان ناسزا می گویند زیرا توتمس بخدایان ناسزا میگوید سومی گفت هرجا که نزاع میکنند توتمس در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح می شود. ولی بعد از اینکه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند که وی حضور ندارد به من گفتند که تو او را در دکه موسوم به سبوی سوریه خواهی یافت و این دکه در انتهای محله فقراءو ابتدای محله اغنیا قرار گرفته و هنرمندان بی بضاعت و کسانی که از مدرسه هنرهای زیبا رانده شده اند شب ها در آن دکه جمع می شوند و پاطوقشان آنجا است. من بدون زحمت دکه مزبور را پیدا کردم و دیدم که توتمس با لباسی کهنه، در گوشه آن نشسته و مثل این که به تازگی نزاع نموده زیرا یک ورم روی پیشانی او دیده می شد.توتمس همینکه مرا دید دست را بلند کرد و گفت سینوهه تو کجا و اینجا کجا، چطور شد که به اینجا آمدی من فکر می کردم که تو یک پزشک بزرگ شده ای. گفتم قلب من پر از اندوه است و احتیاج به دوستی داشتم که بتوانم با او چیزی بنوشم زیرا پدرم گفته قدری نوشیدن برای رفع غم و شادمان کردن خوب است و از این جهت اندوهگین هستم که کسی نمی تواند جواب برای چه را بدهد ولی کسانیکه از عهده این جواب بر نمی آیند مرا بچشم دیوانه می نگرند. توتمس دستهای خود را به من نشان داد که بفهماند برای خریداری آشامیدنی فلز ندارد. ولی من دو حلقه نقره را که در دست داشتم به او نشان دادم و یکی از آنها همان حلقه بود که زن آبستن به من داد و دکه دار را طلبیدم و او نزدیک آمد و دو دستش را روی زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسیدم چه نوع آشامیدنی دارید وی گفت در اینجا هر نوع آشامیدنی که بخواهید یافت می شود و من آشامیدنی خود را در ساغرهای رنگارنگ به شما خواهم نوشانید تا اینکه از مشاهده ساغر قلب شما زودتر شادمان شود. توتمس دستور داد برای ما آشامیدنی مخلوط به عطر نرگس بیاورند و یک غلام آمد و روی دست ما آب ریخت و بعد یک ظرف تخمه برشته هندوانه روی میز نهاد و سپس آشامیدنی آورد و من دیدم پیمانه هایی که آشامیدنی در آن ریخته می شود، شفاف و رنگین است. توتمس آشامیدنی را بیاد اینکه مدرسه هنرها ی زیبا و معلمین آن گرفتار خدای بلعنده شوند نوشید و من هم بیاد اینکه تمام کاهنین آمون گرفتار همان خدا شوند نوشیدم ولی آهسته صحبت کردم و توتمس گفت نترس، تمام مشتری های این دکه، مثل ما دارای فکر آزاد هستند. بعد از دو پیمانه، نور آشامیدنی، قلب ما را روشن کرد و من گفتم در دارالحیات من از غلامان سیاه پوست پست تر هستم و با من طوری رفتار می کنند که گویی تبهکار میباشم. توتمس پرسید چرا با تو اینطور رفتار می کنند گفتم برای اینکه من میگویم برای چه. توتمس گفت تو مستوجب بزرگترین مجازات ها هستی زیرا وقتی می گویی برای چه به آیین و معتقدات و ثروت واقتدار کسانی که در مصر حکومت می نمایند حمله ور میشوی ... و آنها که می دانند سوال تو پایه قدرت و ثروت و سعادت آنان را متزلزل می نماید مجبورند که تو را از در برانند و من حیرت می نمایم چگونه تو را هنوز از دارالحیات نرانده و به سرنوشت من که از مدرسه هنرهای زیبا رانده شده ام مبتلا نکرده اند. اینها که تو می بینی گرچه از حیث شکل و قامت و رنگ پوست بدن و حتی معتقدات مذهبی با هم فرق دارند ولی از یک حیث با هم متفق العقیده می باشند و آن اینکه این موهومات و عقاید سخیف و این تشکیلات را نگاه دارند زیرا این تشکیلات به نفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل این سازمانها حکومت می کنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است. ولی تو میگویی برای چه می خواهی اساس این تشکیلات را ویران کنی و نادانی آنها را به ثبوت برسانی و لاجرم آنها اگر هم اختلافی با هم داشته باشند، باری علیه تو با یکدیگر متحد می شوند که تو را از بین بردارند زیرا خطر تو، برای آنها، خیلی بیش از اختلافاتی است که با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در این کشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا کنند، این تشکیلا ت را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقاید سخیف آن حفظ خواهند کرد و هر کس مخالفت کند او را بنام آمون یا بنام فرعون، نابود خواهند نمود.بعد توتمس گفت وقتی که من وارد مدرسه هنرهای زیبا شدم طوری مسرور بودم که گویی بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند کرد . من شروع بکار کردم و با قلم روی لوح تصاویری نقش نمودم و آنگاه خاک رست را برای ساختن مجسمه بکار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ریختم که سپس از روی آن مجسمه سنگی را بسازم مثل تشنه ای بودم که به آب رسیده باشد. و هر کار را با شوق فراوان به انجام میرسانیدم تا این که روزی در صدد بر آمدم که طبق ذوق و تمایل خود مجسمه بسازم و شکل تصویر کنم. ولی در آنروز یک مرتبه آموزگاران مدرسه هنرهای زیبا زبان باعتراض گشودند و گفتند این مجسمه که تو میخواهی بسازی مطابق با قانون نیست زیرا همانطور که هر یک از حروف خط، دارای شکل مخصوص است و غیر از آن نمیتوان نوشت هر یک از اشکال و مجسمه ها در هنرهای زیبا نیز دارای شکلی مخصوص میباشد و نمیتوان از آن منحرف شد و شکلی دیگر ساخت و رنگی جدید بکار برد.در آغاز بوجود آمدن هنرهای زیبا، طرز نشستن مردی که روی زمین جلوس کرده یا ایستاده معلوم شده و ما هم باید همانطور که پدران ما کشید ه اند آنرا بکشیم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند کردن دست و پای الاغ را هنگامی که راه میرود در اشکال نقاشی معلوم کرده اند و اگر ما برخلاف آن بکشیم مرتکب کفر شده ایم، و نمیتوان ما را یک هنرمند داشت و هر کس طبق قانون و رسو م، نقاشی کند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه می پذیریم و برای کار، بوی پاپیروس و خاک رس و سنگ و رنگ و قلم و وسایل حجاری میدهیم و هر کس نخواهد که طبق قوانین قدما رفتار کند او را از مدرسه هنرهای زیبا بیرون میکنیم.

ای سینوهه منهم مثل تو هستم و در مدر سه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز می کنند آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچه هایی که در بردارد در بیاوریم ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و بهمین جهت تو اکنون مرا در این دکه با این ورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده می کنیولی ای سینوهه، با این که کاهنین در معبد و مدارسی که در این معابد بوجود آورد ه اند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعایر خود چسبیده اند و می کوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس می کنم که دنیا طوری عوض شده که حیرت آور است. این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت می کنند گرچه هنوز به آمون و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمی ترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شده اند، و این لاابالی گری بدرجه بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سینه و شکم خود را زیر پارچه های رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفرید ه اند تا اینکه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهایی در بر مینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان می کند. (خواننده باید توجه کند که آنچه در این کتاب نوشته شده واقعیت های تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود که سینه و شکم را نمی پوشانید). من هر وقت راجع باین اوضاع فکر می کنم حدس میزنم که ما در دوره آخرالزمان زندگی می کنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید. اگر پنجاه سال قبل از این یک زن، یا یک مرد لباسی در بر میکرد که سینه او را می پوشانید، بجرم اهانت بخدا یان او را سنگسار می نمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابان های طبس حرکت می کنند. اوه که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا بحال کسانی که دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند. پیمانه های آشامیدنی علاوه بر این که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گویی ما چلچله هایی هستیم که فصل پاییز به پرواز در آمده ایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پاییز طغیان میکرد چلچله ها در پائیز نمایان می شدند). توتمس گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که امشب در خصوص برای چه فکر ننماییم. من دکه دار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمه بو داده را بردارد و دکه دار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من یکی از حلق ههای مس را به غلامی که برای ما شراب می آورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم. وقتی میخواستیم از دکه خارج شویم می فروش بمن نزدیک شد و کمرخم کرد و گفت اگر شما میل داشته باشید با دخترهای سریانی تفریح کنید من عده ای از آنها را می شناسم و حاضرم که شما را راهنمایی کنم و خانه های این دختران را به شما نشان بدهم و شرط ورود بخانه های آنها این است که شما یک کوزه آشامیدنی از من خریداری کنید و به منازل آنها بروید و آنهاهمین که آشامیدنی را دیدند شما را راه خواهند داد. توتمس گفت من از دختران سریانی که اکثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فکر می کنم آنها کسانی میباشند که وقتی پدرم جوان بود، با آنها عیش می کرد. دکه دار گفت من بشما خانه دخترانی را نشان میدهم که وقتی چشم شما بر رخسار آن ها افتاد قلبتان آکنده از شادی شود و آنها با شعف حاضر هستند که خواهر شما بشوند. ولی توتمس نپذیرفت و مرا از دکه خارج کرد و ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچه های شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند.ثروتمندان عیاش سوار بر تخت روان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراه ها مشعل می سوخت.از بعضی از خانه های آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه ) بگوش میرسید و از بعضی از خانه ها صدای طبل سیاه پوستان مسموع می شد و ما می فهمیدیم که زن های در آن خانه ها سیاه پوست هستند و توتمس عقیده داشت که بعضی از زنهای سیاه پوست زیبا می باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد . ( در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و به همین جهت، مردها زوجه خود را به عنوان خواهر هم میخواندند.) من به دفعات، هنگام شب، به اتفاق پدرم، برای رفتن به خانه بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم . ولی تا آنشب نمیدانستم وضع داخلی خانه های عیاشی چگونه است. توتمس مرا وارد خانه ای کوچک کرد که بنام خانه گربه انگور خوانده می شد و در آنجا فرش های نرم بر زمین گسترده و روی چراغها مردنگی های زرد نهاده بودند. ( مردنگی بر وزن همشهری همان بود که امروز آباژور میخوانند ). زن های جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم که بعضی از آنها مشغول نواختن نی و بعضی سرگرم زدن بربط هستند.

یکی از دخترها بعد از اینکه مرا دید نی را بر زمین نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روی دست من گذاشت و دختری دیگر به توتمس)نزدیک شد و دست خود را روی دست او نهاد . دختری که دستش را روی دست من گذاشته بود، دست مرا بلند کرد و نگریست و بعد سر تراشیده ام را از نظر گذرانید و پرسید آیا تو در مدرسه طب تحصیل می کنی یا در مدرسه حقوق یا در مدارس بازرگانی و ستاره شناسی . و چون دست توتمس خشن تر از دست من بود همان دختر به وی گفت او محصل مدرسه هنرهای زیبا می باشد زیرا دست حجاران و مجسمه سازان خشن تر از دست اطبا و محصلین دیگر است.بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میکنم که در آن خانه بین من و یک سیا ه پوست نزاع در گرفت و یک وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مشاهده کردم که حلقه نقره و حلقه های مس من از بین رفته وگفته پدرم را بیاد آوردم که می گفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجه اش این است که وقتی چشم می گشاید خود را در جوی آب میبیند و توتمس مرا به کنار نیل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل آلود خود را بشویم.وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم. در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت سینوهه آیا تو دیشب در خانه های عیاشی بودی من سرم را پایین انداختم معلم گفت چشم های تو را ببینم من چشم های خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیده ای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد. و تو اگر خود را معالجه نکنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگویی برای چه زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال برای چه عیبی بزرگ می باشد. من تا آن شب معاشرت با یک زن را حس نکرده بودم و تصور نمی نمودم که وجود زن، برای مرد، آن اندازه مایه رضایت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده میکردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عیاشی میرفتم و چون بعضی از بیماران در دارالحیات به ما مس و بطور استثنا نقره میدادند. بدست آوردن فلز برای ما اشکال نداشت.از آن به بعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت به من بدبین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیک بین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شده ام که دیگر بفکر ایراد گرفتن نمی افتم. در خلال این احوال فرعون به نام آمن هوتپ سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او برنمی آمدند و با این که در معبد آمون روزی یک مرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمی گردید.
ای سینوهه منهم مثل تو هستم و در مدر سه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز می کنند آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچه هایی که در بردارد در بیاوریم ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و بهمین جهت تو اکنون مرا در این دکه با این ورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده می کنیولی ای سینوهه، با این که کاهنین در معبد و مدارسی که در این معابد بوجود آورد ه اند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعایر خود چسبیده اند و می کوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس می کنم که دنیا طوری عوض شده که حیرت آور است. این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت می کنند گرچه هنوز به آمون و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمی ترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شده اند، و این لاابالی گری بدرجه بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سینه و شکم خود را زیر پارچه های رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفرید ه اند تا اینکه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهایی در بر مینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان می کند. (خواننده باید توجه کند که آنچه در این کتاب نوشته شده واقعیت های تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود که سینه و شکم را نمی پوشانید). من هر وقت راجع باین اوضاع فکر می کنم حدس میزنم که ما در دوره آخرالزمان زندگی می کنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید. اگر پنجاه سال قبل از این یک زن، یا یک مرد لباسی در بر میکرد که سینه او را می پوشانید، بجرم اهانت بخدا یان او را سنگسار می نمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابان های طبس حرکت می کنند. اوه که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا بحال کسانی که دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند. پیمانه های آشامیدنی علاوه بر این که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گویی ما چلچله هایی هستیم که فصل پاییز به پرواز در آمده ایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پاییز طغیان میکرد چلچله ها در پائیز نمایان می شدند). توتمس گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که امشب در خصوص برای چه فکر ننماییم. من دکه دار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمه بو داده را بردارد و دکه دار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من یکی از حلق ههای مس را به غلامی که برای ما شراب می آورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم. وقتی میخواستیم از دکه خارج شویم می فروش بمن نزدیک شد و کمرخم کرد و گفت اگر شما میل داشته باشید با دخترهای سریانی تفریح کنید من عده ای از آنها را می شناسم و حاضرم که شما را راهنمایی کنم و خانه های این دختران را به شما نشان بدهم و شرط ورود بخانه های آنها این است که شما یک کوزه آشامیدنی از من خریداری کنید و به منازل آنها بروید و آنهاهمین که آشامیدنی را دیدند شما را راه خواهند داد. توتمس گفت من از دختران سریانی که اکثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فکر می کنم آنها کسانی میباشند که وقتی پدرم جوان بود، با آنها عیش می کرد. دکه دار گفت من بشما خانه دخترانی را نشان میدهم که وقتی چشم شما بر رخسار آن ها افتاد قلبتان آکنده از شادی شود و آنها با شعف حاضر هستند که خواهر شما بشوند. ولی توتمس نپذیرفت و مرا از دکه خارج کرد و ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچه های شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند.ثروتمندان عیاش سوار بر تخت روان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراه ها مشعل می سوخت.از بعضی از خانه های آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه ) بگوش میرسید و از بعضی از خانه ها صدای طبل سیاه پوستان مسموع می شد و ما می فهمیدیم که زن های در آن خانه ها سیاه پوست هستند و توتمس عقیده داشت که بعضی از زنهای سیاه پوست زیبا می باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد . ( در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و به همین جهت، مردها زوجه خود را به عنوان خواهر هم میخواندند.) من به دفعات، هنگام شب، به اتفاق پدرم، برای رفتن به خانه بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم . ولی تا آنشب نمیدانستم وضع داخلی خانه های عیاشی چگونه است. توتمس مرا وارد خانه ای کوچک کرد که بنام خانه گربه انگور خوانده می شد و در آنجا فرش های نرم بر زمین گسترده و روی چراغها مردنگی های زرد نهاده بودند. ( مردنگی بر وزن همشهری همان بود که امروز آباژور میخوانند ). زن های جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم که بعضی از آنها مشغول نواختن نی و بعضی سرگرم زدن بربط هستند.

یکی از دخترها بعد از اینکه مرا دید نی را بر زمین نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روی دست من گذاشت و دختری دیگر به توتمس)نزدیک شد و دست خود را روی دست او نهاد . دختری که دستش را روی دست من گذاشته بود، دست مرا بلند کرد و نگریست و بعد سر تراشیده ام را از نظر گذرانید و پرسید آیا تو در مدرسه طب تحصیل می کنی یا در مدرسه حقوق یا در مدارس بازرگانی و ستاره شناسی . و چون دست توتمس خشن تر از دست من بود همان دختر به وی گفت او محصل مدرسه هنرهای زیبا می باشد زیرا دست حجاران و مجسمه سازان خشن تر از دست اطبا و محصلین دیگر است.بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میکنم که در آن خانه بین من و یک سیا ه پوست نزاع در گرفت و یک وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مشاهده کردم که حلقه نقره و حلقه های مس من از بین رفته وگفته پدرم را بیاد آوردم که می گفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجه اش این است که وقتی چشم می گشاید خود را در جوی آب میبیند و توتمس مرا به کنار نیل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل آلود خود را بشویم.وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم. در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت سینوهه آیا تو دیشب در خانه های عیاشی بودی من سرم را پایین انداختم معلم گفت چشم های تو را ببینم من چشم های خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیده ای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد. و تو اگر خود را معالجه نکنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگویی برای چه زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال برای چه عیبی بزرگ می باشد. من تا آن شب معاشرت با یک زن را حس نکرده بودم و تصور نمی نمودم که وجود زن، برای مرد، آن اندازه مایه رضایت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده میکردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عیاشی میرفتم و چون بعضی از بیماران در دارالحیات به ما مس و بطور استثنا نقره میدادند. بدست آوردن فلز برای ما اشکال نداشت.از آن به بعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت به من بدبین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیک بین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شده ام که دیگر بفکر ایراد گرفتن نمی افتم. در خلال این احوال فرعون به نام آمن هوتپ سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او برنمی آمدند و با این که در معبد آمون روزی یک مرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمی گردید.
فصل ششم

تمام اطبا از معالجه فرعون ناامید شده بودند، و فقط یک وسیله معالجه باقی ماند و آن این که سرش را بشکافند و ببیند آیا مغز او عیب دارد یا نه این کار در هر حال مفید بود چون اگر مغز او عیبی داشت، عیب مغز را بر طرف می کردند و در صورتی که عیبی نداشت بخارهای مسموم کننده درون جمجمه خارج می شد و سر فرعون سبک می گردید. در روزی که قرار بود پاتور به کاخ فرعون برود و سرش را بشکافد صبح زود به دارالحیات آمد و مرا فراخواند و یک جعبه سیاه بدست من داد و گفت ابزار جراحی من که در آتش گذاشته شده یا جوشیده شده است در این جعبه میباشد و من میل دارم که امروز قبل از این که به کاخ سلطنتی بروم، در این جا سر دو نفر را بگشایم تا این که دست هایم تمرین کند و میخواهم که تو ابزار جراحی را به من بدهی. فهمیدم مساعدتی که میخواهد به من بکند همین است زیرا وقتی یک شاگرد از طرف طبیب سلطنتی، انتخاب شد که ابزار جراحی او را بوی بدهد مثل این است که شاگرد مقرب او می باشد و لیاقت دارد که پیشکار طبی او بشود بعد پاتور از جلو و من از عقب او وارد قسمتی شدیم که بیماران غیرقابل علاج و مفلوجین و کسانی را که از سر مجروح بودند در آنجا می خوابانیدند پاتور بعد از امدن به آنجا سر عده ای را معاینه کرد و دو نفر را برای شکافتن جمجمه انتخاب نمود یکی یک پیرمرد غیرقابل علاج که مرگ برای وی سعادت بود و دیگری یک غلام سیا ه قوی هیکل که بر اثر این که با سنگ ضربتی بر سرش زده بودند، نه میتوانست حرف بزند و نه اعضای بدن را تکان بدهد. هر دوی آنها را به تالار عمل بردند و بی درنگ عصاره تریاک را وارد عروق آنها کردند تا این که درد را احساس ننمایند. من بچابکی سر هر دوی آنها را تراشیدم و بعد روی سرشان محلول شنجرف و کفک مالیدم زیرا در کتاب نوشته شده که قبل از هر عمل جراحی باید موضع عمل را بوسیله این داروها تطهیر کرد. پاتور کارد خود را بدست گرفت و پوست سر را برید و پوست را از دو طرف دو تا کرد. در این موقع از دو لب پوست سر خون فرو میریخت ولی پاتور توجهی بخون نداشت. بعد پاتور آلت شکافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو کرد و همینکه نوک آلت قدری فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوری که یک قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمایان گردید. پاتور نظری بمغز انداخت و گفت من در مغز این مرد هیچ عیب نمیبینم و استخوان را در جای آن نهاد و دو پوست را که تا کرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولی هنگامی که او مشغول بستن سر بود رنگ بیمار چون بنفشه شد و جان سپرد. وقتی لاشه آن مرد را بیرون بردند چون رییس دارالحیات و عده ای از محصلین حضور داشتن پاتور خطاب به محلصین گفت یکی از شما که از دیگران جوانتر است برود و برای من یک پیاله آشامیدنی بیاورد زیرا دست من قدری میلرزد. یکی از محصلین رفت و یک پیاله آشامیدنی برای او آورد و وی نوشید و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر کرد که غلام را برای عمل جراحی ببندند و آهسته افزود وسایل قالب گیری استخوان سر را آماده کنید. یکمرتبه دیگر من ادوات جراحی را بوی تقدیم کردم و وی بدوا پوست سر را شکافت ولی اینمرتبه بدستور او، دو نفر، یکی درطرف راست و دیگری در طرف چپ جلوی خو ن ریزی را میگرفتند زیرا پاتور نمیخواست که خود باین کارهای جزیی رسیدگی کند تا این که از کار اصلی باز نماند. در دارالحیات مردی بیسواد وجود داشت که وقتی بر بالین مریض حاضر میشد خونریزی زخم بیمار بند میامد ولی پاتور در آنموقع نخواست که از آن مرد استفاده کند بلکه او را ذخیره نمود که هنگام شکافتن سر فرعون، از وی استفاده نماید. بعد از این که پوست شکافته شد پاتور استخوان سر غلام را بمن و دیگران نشان داد و ما دیدیم که قسمتی از استخوان براثر ضربت سنگ فرو رفتگی پیدا کرده است.
آنگاه با کارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوری از جمجمه جدا کرد که یک قطعه استخوان بقدر یک کف دست باستثنای انگشت ها از سر جدا شد و پاتور مغز سیاه پوست را که سفید بود و تکان میخورد بهمه نشان داد.
ما دیدیم که مقداری خون روی مغز فرو ریخته و آنجا بسته شده است پاتور گفت علت اینکه این مرد نمیتواند حرف بزند و اعضای بدن خود را تکان بدهد وجود این خون بسته شده، روی مغز او میباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روی مغز برداشت و نیز یک قطعه استخوان کوچک را که روی مغز افتاده بود دور کرد. در حالی که وی مشغول این کارها بود دیگران با شتاب از روی استخوانی که از سر جدا شده بود قالب گیری کردند بدین ترتیب که با چکش چوبی روی استخوان زدند که فرو رفتگی آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ریختند و نقره را در آب جوشیده سرد کردند و به پاتور دادند و پاتور آن قطعه نقره را که باندازه و شکل استخوان سر بود روی آن سوراخ بزرگ نهاد و بوسیله گیر ه های کوچک نقره باطراف وصل کرد و پوست سر را روی نقره کشید و دوخت و زخم را بست و گفت اینک این مرد را هوشیار کنید ولی وی نباید تا سه روز حرکت نماید. مرد را بیدار کردند و وی که قبل از شکافتن سر، نمی توانست حرف بزند و دست و پای خود را تکان بدهد هم حرف زد و هم دست و پای خود را تکان داد و پاتور بوی گفت که تا سه روز نباید سر را به حرکت در آورد. وقتی غلام را بردند که در اطاق دیگر بخوابانند پاتور بما گفت اگر این مرد تا سه روز دیگر نمیرد معالجه خواهد شد و میتواند از دارالحیات خارج شود و برود و از کسی که سرش را شکسته انتقام بگیرد، سپس محصلین را مرخص نمود و بمن گفت اینکه موقعی است که شما ابزار مرا در آتش بگذارید و بجوشانید تا اینکه نزد فرعون برویم و شما هم با من خواهید آمد.من با سرعت ابزار جراحی پاتور را شستم و در آتش نهادم و جوشانیدم و از دارالحیات خارج شدیم و در حالی که من جعبه جراحی او را حمل میکردم در تخت روان سلطنتی که مقابل دارالحیات انتظار ما را میکشید نشستیم و باتفاق مردی که حضور او سبب متوقف شدن جریان خون میشد راه کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 120
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 163
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 353
  • بازدید ماه : 353
  • بازدید سال : 14,771
  • بازدید کلی : 371,509
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس