loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 335 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)
در آن موقع تحصیلات عالیه در طب در دست کاهنین آمون بود و دارالحیات مدرسه و بیمارستانی بشماره می آمد که در معبد انجام وظیفه میکرد تمام مدارس عالیه طب بوسیله کاهنین اداره میشد و آنها نسبت به انتخاب کسانی که باید در این مدارس درس بخوانند بسیار دقت می کردند تا کسانی را که مخالف آنان می باشند از مدارس عالیه دور نگاه دارند.از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگانی و مدرسه هندسه و ریاضیات و مدرسه ستار ه شناسی در معبد آمون بود. کاهنین از این جهت در انتخاب محصلین دقت میکردند که نصف خاک مصر به روحانیون تعلق داشت یعنی بظاهر متعلق به خدای آمون بود و آنها نمی گذاشتند غیر از کسانی که طرفدار آنها هستند طبیب و حقو ق دان و بازرگان و مهندس و ستاره شناس شوند و جون افسران ارتش قبل از این که وارد قشون شوند میباید یک دوره مدرسه حقوق را طی نمایند،کاهنین معبد آمون به تمام دستگاه اداری و نظامی مصر حکومت می کردند. در بین این مدارس، دو مدرسه بیش از دیگران اهمیت داشت یکی مدرسه طب و دیگری مدرسه حقوق. دوره مقدماتی هر یک از این دو مدرسه سه سال بود و شاگرد باید سه سال در دوره مقدماتی بماند تا بعد از امتحان در صورتی که خدای آمون بر او ظاهر میشد، اجازه بدهند که وارد مدرسه طب یا حقوق شود. من در فصول آینده خواهم گفت چگونه خدای آمون به محصل ظاهر میشد و اکنون میگویم که منظور کهنه مصر از این که شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتی نگاه میداشتند این بود که هر نوع فکر و نظریه مستقل را که با منافع کهن مصری جور در نمیآمد در وجود شاگرد از بین ببرند. در این سه سال شاگردان در دوره مقدماتی هیچ کار نداشتند غیر از این که در معبد عبادت کنند و روایات مذ هبی را بیاموزند. روحانیون خوب میدانستند شاگردی که وارد دروه مقدماتی می شود طفلی است که تازه قدم بمرحله جوانی میگذارد. تا آن موقع بازی میکرده و هیچ نوع فکر و عقیده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتی معبد آمون دوره ای است که میرود دارای نظریه و رای شود.پس باید در همین دوره، حریت فکر او را از بین برد و او را مبدل بیک موجود کرد که بدون چون و چرا هر چه را که میشنود و میخواند بپذیرد . و وقتی از این مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق یا طب شد و دوره دروس هر یک از دو مدرسه را طی کرد، مبدل به یک جوان کامل می شود ولی جوانی که غیر از تعلیمات کاهنان مصر چیزی نشنیده و نخوانده و فکر او طوری در چهار دیوار تعلیمات کاهنان محبوس شده که بعد از خاتمه تحصیلات عالی نمیتواند طور دیگر فکر نماید.ما یک عده بیست و پنج نفری بودیم که در دوره مقدماتی مدرسه طب شروع به تحصیل کردی م و من هر بامداد بمدرسه میرفتم و غذای روز را با خود می بردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت می نمودم. بعد از اینکه من وارد مدرسه مقدماتی معبد آمون شدم بزودی حس کردم که سر شکاف سلطنتی حق داشت که می گفت تو باید سر افتاده و مطیع باشی و هرگز ایراد نگیری و عقیده باطنی خود را اظهار نکنی. زیرا متوجه شدم که کاهنین در بین محصلین جاسوس دارند و به محض اینکه یک محصل، راجع به موضوعی شک میکند و می گوید که این طور نیست و کاهنین دروغ می گویند، آن محصل را از مدرسه بیرون می نمایند و دیگر محال است که محصل مزبور بتواند وارد یکی از مدارس عالیه طبس شود و برای بیرون کردن محصل هم عذری موثر دارند و اظهار میدارند که آمون می گوید که این محصل استعداد ندارد. روزی که من وارد مدرسه مقدماتی شدم سیزده سال از عمرم می گذشت و با اینکه یکی از شاگردان خردسال مدرسه بودم بیش از دیگران که اکثر فرزندان نجباء و کاهنین بزرگ بودند استعداد داشتم و من می توانم بگویم که اگر در آنموقع مرا وارد مدرسه طب میکردند، من می توانستم تحصیل کنم و همه چیز را بفهمم برای اینکه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمی داشتم. چون بطوری که گفتم پدرم طبیب بود و من زیر دست او اسامی بسیاری از داروها را فرا گرفته بودم و میدانستم چگونه یک زخم را که جراحت ندارد با روغن معالجه می نمایند و بچه ترتیب یکزخم را که دارای جراحت است بعد از خارج کردن جراحت، بوسیله آتش می سوزانند که دیگر جراحت نکند. من دیده بودم که پدرم بچه ترتیب گاه ی به کمک یک قابله می رود و بوسیله یک ابزار مخصوص از چوب محکم سدر، بچه را در شکم مادر قطعه قطعه میکند و قطعات آن را بیرون می آورد تا اینکه مادر را از مرگ نجات بدهد. ولی با اینکه من بیش از اکثر شاگردان برای ورود به دارالحیات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتی معطل کردند. ولی شاگردانی که پدرشان جزو کهنه بزرگ یا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحیات منتقل می شدند و کاهنین میگفتند که آمون امر کرده که آنها را به دارالحیات منتقل نمائیم.گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روایات مذهبی می شد ولی باز مقداری وقت باقی می ماند و روحانیون بما دستور می دادند که کتاب اموات را بنویسیم و بعد آن کتابها را در صحن معبد بفروش میر ساندند.بعد از سه سال که من جز اتلاف عمر کاری موثر نکردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، که جزو اشراف نبودیم اطلاع دادند که باید خود را برای رفتن به دارالحیات آماده کنیم. قبل از رفتن به دارالحیات ما میباید مدت یکهفته روزه بگیریم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنیم و از آنجا خارج نشویم. در شب آخر، میباید که خدای آمون خود را بر ما آشکار کند و با ما صحبت نماید و اگر آشکار می نمود و صحبت میکرد در آن صورت معلوم میشد که ما لایق ورود به دارالحیات هستیم.ولی بطوری که خواهم گفت تقریباً محال بود که بعد از اینکه مدت سه سال مغز شاگردان را با افکاری که مربوط به آمون بود پر کرد هاند، در آنشب آمون با آنها صحبت ننماید. فقط من بین شاگردان مستثنی بودم برای اینکه باتفاق پدرم بر بالین بیماران حاضر میشدم و مرگ آنها را به چشم خود می دیدم. من از کودکی تا سن شانزده سالگی بیش از پنجاه بیمار را دیده بودم که مقابل چشم من مردند. من در همان موقع با وجود خردسالی، متوجه می شدم که هیچ چیز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضی از مطالب کاهنان نمی کند زیرا انسان با دیدگان خود می بیند که بین مرگ یک انسان و یک جانور فرق وجود ندارد و می فهمد که اگر کاهنین همانطوریکه می گویند وکیل و نماینده مختار آمون در روی زمین هستند جلوی مرگ را می گرفتند و لااقل خودشان نمی مردند. انسان وقتی مرگ را می بیند و می فهمد که همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چیز را پوچ می بیند. شاگردان دیگر مثل من بدفعات مرگ را ندیده بودند و لذا نمی توانستند مثل من راجع به روایات کاهنان فکر کنند. باری بعد از اینکه یکهفته در معبد بسر بردیم و روزه گرفتیم در روز هفتم موهای سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد یک لباس خشن که لباس رسمی دارالحیات بود بر ما پوشانیدند.هنگام غروب وقتی آمون در قفای تپ ه های غربی ناپدید شد (در اینجا مقصود از آمون خورشید است که در عین حال خدای بزرگ مصر هم بود )

نگاهبانان در بو ق ها دمیدند و درهای معبد بسته شد و آنوقت یکی از کاهنین که آنقدر نوشیده بود که نمیتوانست بطور عادی راه برود بما گفت بیایید. ما براهنمایی کاهن مزبور، از یک دالان طولانی عبور کردیم و او دری را گشود و ما را وارد اطاقی وسیع که یک فرش داشت کرد و من دیدم که اطاق مزبور تاریک است ولی در صدر اطاق پرد ه ای آویخته اند که قدری نور از پشت پرده باین طرف می تابد. تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولی می فهمیدم که آنجا اطاق آمون می باشد. کاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت برای اولین مرتبه چشم من به خدای آمون که شبیه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خدای آمون داشتم بدنم لرزید. من دیدم که آمون لباس در بر دارد و چراغهایی که اطراف او نهاد ه اند، زر و سنگ های گران بهای سر و گردن او را می درخشاند. کاهن گفت شما باید امشب در اینجا تا صبح بیدار باشید و عبادت کنید که شاید خدای آمون با شما صحبت نماید و اگر صحبت کرد دلیل بر این است که شما را برای ورود به دارالحیات لایق می داند و هرگاه لایق ورود به دارالحیات شدید، فردا صبح به اتفاق من آمون را شست و شو خواهید کرد و لباس او را عوض خواهید نمود و آنگاه به دارالحیات میروید. بعد از این سخنان کاهن مزبور پرده را مقابل آمون کشید و بدون اینکه دست ها را روی زانو بگذارد و سر فرود بیاورد از اطاق خارج شد و در را بست.به محض اینکه کاهن از اطاق خارج شد شاگردهائی که از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده کردند و از جیب خود گوشت و نان بیرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. یکی از آنها هم بیرون رفت و بعد شاگردان گفتند که او به اطاق کاهن می رود که در آنجا غذا بخورد و شب را نیز آنجا خواهد خوابید زیرا نمی تواند این جا روی سنگ بخوابد.ولی من روزه داشتم و حاضر نشدم که از غذای دیگران بخورم و خوردن غذا را در حالی که آمون در پس پرده است کفر می دانستم. جوانان دیگر بعد از غذا خوردن به بازی با استخوان (مقصود قاپ بازی است ) مشغول شدند و آنگاه هر یک از آنها روی سنگهای مسطح و صیقلی کف اطاق دراز کشیدند و بخواب رفتند. ولی من نمی توانستم بخوابم و دائم در فکر آمون بودم و اوراد مذهبی خودمان را می خواندم و گوش فرا می دادم چه موقع صدای آمون را خواهم شنید.تا این که سپیده صبح دمید ولی من صدای آمون را نشنیدم و نزدیک طلوع فجر بطرزی مبهم حس کردم که پرده ای که مقابل آمون بود قدری تکان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گردیدند و من صدای آنها را مثل هم همه امواج دریا که از دور بگوش برسد می شنیدم. وقتی آفتاب طلوع کرد کاهن باتفاق همان جوان که شب رفته بود در بستری راحت بخوابد وارد اطاق گردید و من از قیافه هر دوی آنها فهمیدم که شراب نوشیده اند. کاهن خطاب به ما گفت ای کسانی که آرزو دارید وارد دارالحیات شوید آیا دیشب بیدار بودید و عبادت کردید ما به یک صدا گفتیم بلی. کاهن گفت آیا آمون با شما صحبت کرد و صدای او را شنیدید قدری سکوت برقرار گردید و بعد یکی از شاگردان بنام موسی گفت بلی او با ما صحبت نمود. سایر شاگردان هم این حرف را تکرار نمودند ولی من چیزی نگفتم برای اینکه آمون با من صحبت نکرده بود و حیرت می نمودم چگونه دیگران جرئت می کنند دروغ بگویند. جوانی که شب باطاق کاهن رفته، آنجا خوابیده بود، با وقاحتی حیرت آور گفت آمون بر من هم آشکار شد و اسراری را بمن گفت ولی تاکید کرد که به هیچکس بروز ندهم و من از شنیدن صدای آرام و با محبت او لذت میبردم. موسی گفت وقتی من آمون را دیدم او دست روی سرم گذاشت و گفت ای موسی، من بتو و خانواده ات برکت میدهم و تو روزی یکی از اطبای معروف مصر خواهی شد.بعد از موسی یکایک شاگردان، داستانی راجع به این که آمون را دیدند و وی با آنها صحبت کرد جعل نمودند تا این که نوبت به من رسید و کاهن گفت سینوهه آیا تو آمون را دیدی و او با تو صحبت کرد گفتم نه من نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم و فقط نزدیک صبح حس کردم که قدری پرده تکان می خورد. کاهن نگاهی تند به من انداخت و سکوت برقرار شد.یکی از جوا ن ها که از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست کاهن را گرفت و او را کناری برد و بعد آهسته با وی صحبت کرد و وقتی آن سه نفر مراجعت کردند کاهن با لحن خشم آلود گفت سینوهه، چون در عقید صمیمی و پاک تو هیچ تردید وجود ندارد ممکن است آمون با تو صحبت کند. و آنگاه به اشاره وی همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه آمون برد و وادارم کرد که طبق معمول سر بر زمین بگذارم و بهمان حال گذاشت. یک مر تبه، صدائی در اطاق پیچید و خطاب به من گفت سینوهه ... سینوهه من دیشب میخواستم با تو صحبت کنم ولی تو که تنبل هستی خوابیده بودی. من سر را بلند کردم و متوجه شدم که صدا از دهان آمون خارج میشود و بعد همان صدا گفت سینوهه من آمون هستم و به جرم غفلتی که دیشب کردی می باید تو را در کام خدای بلع کننده بیندازم ولی چون میدانم که بمن اعتقاد داری این مرتبه تو را می بخشم و.... من دیگر متوجه نشدم که آن صدا چه گفت زیرا فهمیدم صدای مزبور که من تصور میکردم صدای آمون می باشد غیر از صدای همان کاهن نیست و از استنباط این موضوع یک حال نفرت و خشم و عبرت شدید بمن دست داد تا این که کاهن آمد و مرا از زمین بلند کرد و گفت بیا و در شست و شو و تجدید لباس آمون شرکت کن. من درست نمیدانم چگونه برای شستن و خشک کردن و تجدید لباس مجسمه آمون با دیگران کمک کردم زیرا حواسم پریشان شده بود و حس مینمودم که یک ضربت بزرگ و غیر قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و دیگران مالیدند و یک پاپیروس (کاغذ مصری ) به من دادند که حکم ورود من به دارالحیات بود و وقتی تشریفات ورود من به دارالحیات در آن روز خاتمه یافت و من از معبد خارج گردیدم که بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.
نگاهبانان در بو ق ها دمیدند و درهای معبد بسته شد و آنوقت یکی از کاهنین که آنقدر نوشیده بود که نمیتوانست بطور عادی راه برود بما گفت بیایید. ما براهنمایی کاهن مزبور، از یک دالان طولانی عبور کردیم و او دری را گشود و ما را وارد اطاقی وسیع که یک فرش داشت کرد و من دیدم که اطاق مزبور تاریک است ولی در صدر اطاق پرد ه ای آویخته اند که قدری نور از پشت پرده باین طرف می تابد. تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولی می فهمیدم که آنجا اطاق آمون می باشد. کاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت برای اولین مرتبه چشم من به خدای آمون که شبیه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خدای آمون داشتم بدنم لرزید. من دیدم که آمون لباس در بر دارد و چراغهایی که اطراف او نهاد ه اند، زر و سنگ های گران بهای سر و گردن او را می درخشاند. کاهن گفت شما باید امشب در اینجا تا صبح بیدار باشید و عبادت کنید که شاید خدای آمون با شما صحبت نماید و اگر صحبت کرد دلیل بر این است که شما را برای ورود به دارالحیات لایق می داند و هرگاه لایق ورود به دارالحیات شدید، فردا صبح به اتفاق من آمون را شست و شو خواهید کرد و لباس او را عوض خواهید نمود و آنگاه به دارالحیات میروید. بعد از این سخنان کاهن مزبور پرده را مقابل آمون کشید و بدون اینکه دست ها را روی زانو بگذارد و سر فرود بیاورد از اطاق خارج شد و در را بست.به محض اینکه کاهن از اطاق خارج شد شاگردهائی که از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده کردند و از جیب خود گوشت و نان بیرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. یکی از آنها هم بیرون رفت و بعد شاگردان گفتند که او به اطاق کاهن می رود که در آنجا غذا بخورد و شب را نیز آنجا خواهد خوابید زیرا نمی تواند این جا روی سنگ بخوابد.ولی من روزه داشتم و حاضر نشدم که از غذای دیگران بخورم و خوردن غذا را در حالی که آمون در پس پرده است کفر می دانستم. جوانان دیگر بعد از غذا خوردن به بازی با استخوان (مقصود قاپ بازی است ) مشغول شدند و آنگاه هر یک از آنها روی سنگهای مسطح و صیقلی کف اطاق دراز کشیدند و بخواب رفتند. ولی من نمی توانستم بخوابم و دائم در فکر آمون بودم و اوراد مذهبی خودمان را می خواندم و گوش فرا می دادم چه موقع صدای آمون را خواهم شنید.تا این که سپیده صبح دمید ولی من صدای آمون را نشنیدم و نزدیک طلوع فجر بطرزی مبهم حس کردم که پرده ای که مقابل آمون بود قدری تکان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گردیدند و من صدای آنها را مثل هم همه امواج دریا که از دور بگوش برسد می شنیدم. وقتی آفتاب طلوع کرد کاهن باتفاق همان جوان که شب رفته بود در بستری راحت بخوابد وارد اطاق گردید و من از قیافه هر دوی آنها فهمیدم که شراب نوشیده اند. کاهن خطاب به ما گفت ای کسانی که آرزو دارید وارد دارالحیات شوید آیا دیشب بیدار بودید و عبادت کردید ما به یک صدا گفتیم بلی. کاهن گفت آیا آمون با شما صحبت کرد و صدای او را شنیدید قدری سکوت برقرار گردید و بعد یکی از شاگردان بنام موسی گفت بلی او با ما صحبت نمود. سایر شاگردان هم این حرف را تکرار نمودند ولی من چیزی نگفتم برای اینکه آمون با من صحبت نکرده بود و حیرت می نمودم چگونه دیگران جرئت می کنند دروغ بگویند. جوانی که شب باطاق کاهن رفته، آنجا خوابیده بود، با وقاحتی حیرت آور گفت آمون بر من هم آشکار شد و اسراری را بمن گفت ولی تاکید کرد که به هیچکس بروز ندهم و من از شنیدن صدای آرام و با محبت او لذت میبردم. موسی گفت وقتی من آمون را دیدم او دست روی سرم گذاشت و گفت ای موسی، من بتو و خانواده ات برکت میدهم و تو روزی یکی از اطبای معروف مصر خواهی شد.بعد از موسی یکایک شاگردان، داستانی راجع به این که آمون را دیدند و وی با آنها صحبت کرد جعل نمودند تا این که نوبت به من رسید و کاهن گفت سینوهه آیا تو آمون را دیدی و او با تو صحبت کرد گفتم نه من نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم و فقط نزدیک صبح حس کردم که قدری پرده تکان می خورد. کاهن نگاهی تند به من انداخت و سکوت برقرار شد.یکی از جوا ن ها که از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست کاهن را گرفت و او را کناری برد و بعد آهسته با وی صحبت کرد و وقتی آن سه نفر مراجعت کردند کاهن با لحن خشم آلود گفت سینوهه، چون در عقید صمیمی و پاک تو هیچ تردید وجود ندارد ممکن است آمون با تو صحبت کند. و آنگاه به اشاره وی همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه آمون برد و وادارم کرد که طبق معمول سر بر زمین بگذارم و بهمان حال گذاشت. یک مر تبه، صدائی در اطاق پیچید و خطاب به من گفت سینوهه ... سینوهه من دیشب میخواستم با تو صحبت کنم ولی تو که تنبل هستی خوابیده بودی. من سر را بلند کردم و متوجه شدم که صدا از دهان آمون خارج میشود و بعد همان صدا گفت سینوهه من آمون هستم و به جرم غفلتی که دیشب کردی می باید تو را در کام خدای بلع کننده بیندازم ولی چون میدانم که بمن اعتقاد داری این مرتبه تو را می بخشم و.... من دیگر متوجه نشدم که آن صدا چه گفت زیرا فهمیدم صدای مزبور که من تصور میکردم صدای آمون می باشد غیر از صدای همان کاهن نیست و از استنباط این موضوع یک حال نفرت و خشم و عبرت شدید بمن دست داد تا این که کاهن آمد و مرا از زمین بلند کرد و گفت بیا و در شست و شو و تجدید لباس آمون شرکت کن. من درست نمیدانم چگونه برای شستن و خشک کردن و تجدید لباس مجسمه آمون با دیگران کمک کردم زیرا حواسم پریشان شده بود و حس مینمودم که یک ضربت بزرگ و غیر قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و دیگران مالیدند و یک پاپیروس (کاغذ مصری ) به من دادند که حکم ورود من به دارالحیات بود و وقتی تشریفات ورود من به دارالحیات در آن روز خاتمه یافت و من از معبد خارج گردیدم که بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.
بلکه راجع به چیزهایی صحبت خواهم کرد که هنوز در هیچ کتاب طبی نوشته نشده و ممکن است که در آینده هم نوشته نشود. دارالحیات دارای لباس مخصوص بود که ما وقتی وارد آن شدیم لباس مزبور را پوشیدیم این لباس هم مثل تمام چیزهایی که در دارالحیات بکار میرفت در آب مخلوط با شوه جوشانیده می شد. تمام محصلین در آنجا، یک شکل لباس می پوشیدند ولی گردن بند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصیلات خود جلو می رفت گردنبندی دیگر از گردن می آویخت من بجایی رسیده بودم که می توانستم دندانهای مردان نیرومند را بیرون بیاورم و دمل ها را بشکافم و جراحات آنرا خارج کنم. و استخوانهای اعضای شکسته را طوری کنار هم قرار بدهم که جوش بخورد و فرقی با استخوان سالم نداشته باشد. بطریق اولی می توانستم اجساد را مومیایی کنم زیرا مومیایی کردن اجساد نزد ما یک عمل طبی نیست بلکه افراد عادی هم که سواد ندارند می توانند بدستور یک پزشک جسدی را مومیائی کنند من از هیچ زحمت سخت رو گردان نبودم برای این که طب را دوست می داشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحی در مورد بیماران غیر قابل علاج کثیف ترین کارها را تقبل می نمودم تا ببینم که پزشکان سلطنتی چگونه بیماران غیر قابل علاج را که از هر ده نفر آنها ۹ نفر می مردند مورد معالجه قرار میدهند. پزشکان سلطنتی برای درمان بیماران غیرقابل علاج طوری معالجه می کردند که تمساح را هم نمی توان آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب می فهمیدم که مردم بی جهت از مرگ می ترسند زیرا خود مرگ ترس ندارد بلکه برای بسیاری از اشخاص موهبتی بزرگ شبیه به موهبت دیدار خدای آمون است این بیماران غیر قابل علاج تا روزی که زنده بودند دایم از درد بر خود می پیچیدند ولی وقتی که می مردند در قیافه آنها حال آرامش و آسایش پدیدار میشد بطوری که هر کس آنها را می دید می فهمید که آسوده شده اند در حالی که من جهت فرا گرفتن فنون طب زیر دست اطبای سلطنتی بیماران غیرقابل علاج را معالجه می کردم ناگهان اعجازی شبیه به آن اعجاز که در مدرسه ظهور کرده بود بر من ظاهر شد و در روح من این فکر بوجود آمد برای چه من تا آن موقع بفکر برای چه نیفتاده بودم و در آن وقت متوجه گردیدم که برای چه کلید حقیقی تمام اسرار است و اگر کسی بتواند بخود بگوید برای چه و جواب این سوال را از روی صمیمیت پیدا کند می تواند به تمام اسرار پی ببرد علت اینکه من توانستم متوجه شوم که برای چه وجود دارد از این قرار است یک روز زنی چهل ساله که تا آن موقع فرزند نزاییده بود به دارالحیات آمد و وحشت زده گفت که نظم ماهیانه او قطع شده و چون به چهل سالگی رسیده دیگر بچه نخواهد زایید و سوال کرد که آیا قطع قاعده زنانگی او ناشی از سالخوردگی می باشد یا اینکه یک روح موذی در بدنش جا گرفته است من به زن گفتم که طبق کتاب عمل خواهم کرد تا بدانم قطع قاعده زنانگی تو ناشی از آبستن شدن هست یا نه ولی تو بعد از این باید هر روز به اینجا بیایی و هر دفعه هنگامی وارد دارالحیات شوی که بتوانی ادرار خود را به ما بدهی زن پرسید شما ادرار مرا چه خواهید کرد من گفتم با ادرار تو گندم خواهیم رویانید بعد همانطور که در کتاب نوشته اند من دو پیمانه کوچک گندم را مقابل آفتاب در زمین کاشتم و روی یکی از آنها آب معمولی ریختم و روی زمین دیگر ادرار آن زن را پاشیدم و نشانی های دقیق گذاشتم که دو مزرعه را با هم اشتباه نکنم از آن پس هر روز آن دو مزرعه کوچک را یکی با آب معمولی و دیگری با ادرار آن زن آبیاری می کردم. پس از چند روز مزرعه ای که با ادرار آن زن آبیاری می شد قوت گرفت و ساقه های گندم قوی گردید در صورتی که گندم های مزرعه دیگر ضعیف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زیرا قطع قاعده زنانه تو ناشی از سالخوردگی نیست بلکه آمون نسبت بتو بذل توجه کرده و تو را باردار نموده است زن از این بشارت بگریه در آمد و یک حلقه نقره بوزن دو دنیه بمن دا د . (دنیه – یا – دین – قدری کمتر از یک گرم یعنی نهصد میلی گرم است و گویا همین کلمه می باشد که در اعصار بعد دینار گردید ) زیرا زن بدبخت امیدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فکر می نمود که هرگز باردار نخواهد گردید بعد از من سئوال کرد که آیا فرزند من پسر خواهد بود یا دختر من چون میدانستم که مادران بیشتر آرزو دارند که دارای پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گردید ولی این قسمت را از روی خیال گفتم زیرا در کتاب راجع باین موضوع چیزی نوشته نشده بود ولی فکر می کردم که وقتی زنی باردار است شانس این که نوزاد او پسر یا دختر باشد متساوی است. بعد از این که زن مزبور با شادمانی از دارالحیات بیرون رفت من به خود گفتم برای چه یکدانه گندم از چیزی اطلاع دارد که یک طبیب نمی تواند بدان پی ببرد زیرا هیچ طبیب نمی تواند در ماه اول و دوم بارداری قبل از اینکه شکم زائو بالا بیاید بگوید که زنی باردار هست یا نه فقط خود زن به مناسبت قطع نظم زنانگی می تواند بدین موضوع پی ببرد ولی بعضی زنها مثل آن زن قادر نیستند که این موضوع را دریابند در آنروز برای اولین مرتبه مفهوم برای چه به ذهن من رسید و نزدیکی از استادان رفتم و باو گفتم برای چه دانه گندم می تواند بفهمد که زنی باردار هست یا نه ولی ما نمی توانیم بفهمیم استاد نظری از روی حیرت بمن انداخت و گفت برای اینکه این موضوع در کتاب نوشته شده است ولی این جواب مرا قانع نکرد و نزد استاد دیگر که وی فرزندان سلطنتی را می زایانید رفتم و از او پرسیدم برای چه یک مشت گندم که در زمین کاشته شده به ما می فهماند که زنی باردار هست یا نه زاینده فرزندان سلطنتی گفت برای اینکه آمون که خدای تمام خدایان است اینطور مقرر کرده که وقتی گندم را بوسیله ادرار زن باردار آب میدهند بهتر رشد می کند وقتی این جواب را به من می داد من متوجه شدم که مرا بنظر یک روستایی بی سواد مینگرد و من با این سوال نزد او خیلی کوچک شده ام ولی جواب او مرا قانع نکرد و فهمیدم که او و سایر اطبای سلطنتی فقط متن کتا ب ها را می دانند و از علت به کار بردن دواها بدون اطلاع هستند و هیچ یک در صدد برنیامده اند که از خود بپرسند برای چه باید هر کارد سنگی و فلزی را قبل از بکار بردن در آتش قرار داد یک روز از یکی از اطبای سلطنتی پرسیدم برای چه وقتی تار عنکبوت و کفک را روی زخم می گذاریم معالجه میشود و در جواب من گفت برای اینکه در کتاب چنین نوشته اند و رسم اینطور بوده است در کتاب اجازه داده شده بود شخصی که کارد سنگی یا فلزی را بکار میبرد در بدن انسان مبادرت به یکصد و هشتاد و دو عمل جراحی نماید. طرز هر یک ۱۸۲ عمل در کتاب ذکر شده بود و وقتی من پرسیدم که برای چه نمی توان ۱۸۳ عمل کرد به من جواب می دادند که کتاب اینطور نوشته و رسم چنین است و باید از رسوم و آنچه در کتاب نوشته شده پیروی کرد اشخاصی بودند که لاغر می شدند و صورتشان سفید می گردید ولی اطبا نمی توانستند که مرض آنها را کشف نمایند ولی در کتاب نوشته شده بود که این گونه اشخاص که بدون هیچ بیماری لاغر می شوند و رنگشان سفید می شود باید کبد از جانوران را بدون اینکه طبخ نمایند بخورند وقتی از اطبای سلطنتی سوال میکردم که برای چه این ها که کبد خام جانوران را میخورند فربه می شوند و سفیدی صورت آنها از بین میرود می گفت برای اینکه در کتاب چنین نوشته شده یا اینکه رسم همیشگی اینطور بوده است من متوجه شدم که سوالات من سبب گردیده که شاگردها و استادان طوری دیگر به من نظر می اندازند و مثل اینکه در صحت عقل من تردید دارند یا اینکه فکر می کنند که من احمق هستم و راجع به مسال بدیهی توضیح می خواهم. ما هرگز از دارالحیات بیرون نمی رفتیم زیرا بقدری کار داشتیم که نمی توانستیم بیرون برویم و بعلاوه در سال اول و دوم خروج از دارالحیات ممنوع بود و نگهبانان به هیچ محصل اجازه بیرون رفتن نمیدادند
ولی از سال سوم محصلین اجازه داشتند که از دارالحیات خارج شوند مشروط بر اینکه لطمه ای به تحصیل آنها نزند سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسید و در همین سال بود که آن زن یک حلقه نقره بمن داد و برای اولین مرتبه فکر برای چه در خاطرم پدیدار گردید در سال سوم بین تمام محصلین دارالحیات من از حیث بضاعت از همه پست تر بودم و به همین جهت حمل اجساد بمن واگذار شد وقتی سری را می شکافتند و شکمی را می دریدند و آن شخص میمرد من باید لاشه او را از دارالحیات خارج کنم ولی هیچکس غیر از آنهایی که خود کارکنان دارالحیات بودند نمی فهمیدند که من لاشه ای را خارج می کنم. زیرا لاشه ها را از درب عقب دارالحیات خارج می کردم و بعد از خروج هر لاشه من در حوض خارجی دارالحیات که پیوسته آب نیل از روی آن می گذشت خود را می شستم یکروز بعد از خارج کردن یک لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشیدم و خواستم برگردم که یک مرتبه صدای زنی گفت ای پسر جوان و زیبا اسم تو چیست من دیدم زنی که اسم مرا می پرسید جامه کتان در بر دارد و جامه او بقدر ی ظریف است که سینه او دیده می شود معلوم بود که زن مزبور ثروتمند است زیرا بیش از ده حلقه طلا و نقره در دست او دیده می شد و لب های سرخ و چشم های سیاه داشت واز موهای سرش که روغن به آن زده بود بویی خوش به مشام من میرسید و نمی دانم چرا من که در دارالحیات زنهای زیادی دیده بودم که همه بیمار بودند وقتی آن زن را دیدم خجالت کشیدم در صورتی که زنهای دیگر که من کارد سنگی خود را روی بدن آنها بحرکت در می آوردم سبب خجالت من نمی شدند زن من تبسم کرد و گفت چرا جواب نمی دهی و پرسید اسم تو چیست جواب دادم اسمم سینوهه است زن گفت چه نام قشنگ داری و تو که با سر تراشیده این قدر زیبا هستی اگر موی سر داشته باشی چقدر زیبا خواهی شد من خیال می کنم بعد از شنیدن این حرف سرخ شدم زیرا اولین مرتبه بود که زنی آن طور با من حرف میزد و برای اینکه خجالت خود را پنهان کنم و حرفی بزنم گفتم آیا تو بیمار هستی و آمده ای خود را معالجه کنی زن خنده کنان گفت بلی من بیمار هستم ولی نه بیمار معمولی و چون کسی را ندارم که با او تفریح کنم امروز اینجا آمدم که ببینم کدام یک از جوانان این جا مورد پسند من قرار می گیرد. وقتی آن زن این حرف را زد من طوری شرمنده شدم که ترسیدم و خواستم بروم و او پرسید سینوهه کجا می روی گفتم کار دارم و باید برگردم زن پرسید سینوهه تو اهل کجا هستی گفتم من اهل همین جا هستم زن گفت دروغ می گویی زیرا رنگ بدن و صورت تو سفید است و گوش ها و بینی و دست های کوچک و قشنگ داری و وقتی من از دور تو را دیدم تصور کردم که دختری لباس محصلین دارالحیات را پوشیده است وقتی این حرف ها را شنیدم نمی دانم چرا قلبم بطپش در آمد و یک حال غیر عادی و حیرت آور در خود احساس کردم و زن گفت سینوهه آیا تو هرگز لب های خود را روی لبهای یک زن جوان نهاده ای و میدانی چقدر لذت دارد گفتم نه من هرگز لبهای خود را روی لب یک زن جوان نگذاشته ام زن گفت اسم من نفر ( با ضم ن ) است و چون همه می گویند که من زیبا هستم مرا به اسم نفر نفر نفر می خوانند ( کلمه نفر در زبان مصری قدیم یعنی زیبا و نفر نفر نفر که تکرار سه کلمه زیبا میباشد مبالغه صفت زیبایی بود و این نوع مبالغه در زبان محاوره فارسی نیز هست مثل این که میگویند (خیلی خیلی باهو ش ) اما در نوشتن این نوع مبالغه دور از فصاحت است ) و من بعد از ورود به اینجا، زیبایی تو را پسندیدم و از تو دعوت میکنم که بخانه من بیایی تا به اتفاق بنوشیم و من به تو یاد بدهم که چگونه باید با یک زن جوان بازی کرد یادم آمد که پدرم گفته بود اگر زنی به تو گفت که تو زیبا هستی باید از او بپرهیزی زیرا در سینه این نوع زن ها آتشی شعله ور است که تو را می سوزاند و گفتم نفر نفر نفر (و از تکرار این اسم لذت میبردم ) در سینه تو آتشی وجود دارد که مرا می سوزاند زن خندید و گفت که به تو گفت که در سینه من آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند جواب دادم که پدرم این حرف را زد دست مرا گرفت و روی سینه خود یعنی روی پیراهن نهاد و گفت آیا تو در این جا احساس وجود آتش می کنی و دست تو میسوزد گفتم نه زن پیراهن کتان خود را عقب زد و دستم را روی سینه خود نهاد و گفت شاید پیراهن من جلوی شعله های آتش را می گیرد و دست خود را این جا بگذار و ببین که آیا آتش در سینه من وجود دارد یا نه من نه فقط احساس آتش نکردم بلکه حس نمودم که وقتی دست من ر وی سینه او قرار گرفت یک لذت بدون سابقه به من دست داد و زن که متوجه شد مقاومت من را در هم شکسته گفت سینوهه بیا برویم تا بنوشیم و من مثل کنیزی که خود را در دسترس صاحب خود قرار می دهد خویش را در دسترس تو قرار بدهم من که از پیشنهاد زن جوان ترسیده بودم گفتم نفر نفر نفر از من صرفنظر کن زیرا من می ترسم زن گفت از چه می ترسی گفتم از تو می ترسم و بیم دارم که به خانه تو بیایم زن خنده کنان گفت پسر فرعون آرزوی مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقه طلا میدهند که روزی یا شبی را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نمی پذیرم و از این جهت خواهان تو شدم که تو زیباترین جوان مصری هستی و من هرگز مردی را به زیبائی تو ندیده ام گفتم نفر نفر نفر به من رحم کن و راضی مشو که من مثل مردهای دیگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زیرا مردی که با زنی که خدای آمون برای او در نظر نگر فته بخوابد طهارت خود را از دست میدهد زن خنده کنان گفت سینوهه تو بسیار ساده هستی و من حیرت می کنم که زن های طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشته اند زیرا محال است یک پسر زیبا مثل تو در کوچه های این شهر حرکت کند و چند دختر او را تعقیب ننمایند مگر این که پیوسته با پدر و مادر خود باشند آنگاه گفت سینوهه اکنون که نمی خواهی بخانه من بیایی و بگذاری که من با تو تفریح کنم یک هدیه به من بده می خواستم حلقه نقره را که زن باردار به من داده بود به آن زن بدهم و او گفت که این حلقه شایستگی مرا ندارد و تو باید هدیه ایی به من بدهی که شایسته من باشد گفتم من یک جوان فقیر هستم و پدر و مادرم نیز فقیر می باشند و نمی توانم بتو یک هدیه گران بها بدهم زن گفت در این صورت هدیه ای از من بپذیر و یک انگشتر از انگشت خود بیرون آورد و من دیدم که روی انگشتر یک نگین سبز رنگ وجود دارد و آن را به من تقدیم کرد من خواستم از پذیرفتن انگشتر او خودداری کنم ولی گفت من یک زن ثروتمند هستم و دادن این انگشتر به تو برای من تاثیری ندارد ولی سبب خواهد شد که تو مرا فراموش نکنی و شاید روزی بیاید که تو این خجلت را کنار بگذاری و نزد من بیایی و در آن روز خواهی توانست در ازای این انگشتر هدایایی گران بها به من بدهی انگشتر را از او پذیرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترک کرد و من حس می نمودم که بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و به خانه خود خواهد رفت.
پاتور طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که به خانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم به من گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من که نمی توانستم حس حقیقت جوئی خود را تسکین بدهم می گفتم برای چه. اطبای سلطنتی که معلمین دا رالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که پاتور برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه بمن میگویند بی چون و چرا بپذیرم. ولی گفتم که دانایی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند. کسی که به ذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمی برد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمقها نماید. وقتی من می دیدم اطبایی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها می آیند، آنقدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز می کنند و فقط می گویند در کتاب چنین نوشته نمی توانستم خودداری و سکوت کنم. نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم. محصلینی که با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و چند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس می خواندند هیچ کدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچ یک مانند من عاشق طبابت نبودند. خوشبختانه در تمام مدتی که من به حکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از آمون نبردم و فقط از سایرین می پرسیدم برای چه چون اگر نامی از آمون می بردم و میگفتم که آمون نفهمیده و چون خود بی اطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از دارالحیات بیرون می نمودند و من که دیگر نمی توانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که بسوریه یا بابل بروم و زیردست یکی از اطبا به کار مشغول شوم تا بمیرم. لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دست آویز نداشتند و به همین اکتفا می کردند که مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوندبعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم. هنگامی که از خیابانهای طبس عبور می کردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عده ای زیاد از سکنه سوریه و سیاه پوستان با لباس های فاخر در شهر حرکت می کنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود. دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه ) بگوش می رسید و این صدا از خانه های مخصوص عیاشی بیرون می آمد. با این که در شهر علایم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، چون انتظار یک بدبختی را میکشند، نمی توانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند. من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا می فهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف میشود و نمی گذارند که من ترقی کنم.وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شد ه اند. پدرم طوری کهن سال شده بود که برای دیدن خطوط میباید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت می کرد و دانستم که او و پدر من، موفق شد ه اند که با صرف تمام صرفه جویی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، کنار قبرستانی که کاهنین، اراضی آنرا ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یک عمارت کوچک است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی می باشد. پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشویی آرزو داشتند که مقبر ه ای از سنگ داشته باشند تا اینکه در آینده، باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند . ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند که یک مقبره آجری بسازند. در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده می شد و هر دفعه که والدین من اهرام را میدیدند آه می کشیدند زیرا می دانستند که اهرام هرگز ویران نمی شود، و باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل، خللی در ارکان آنها بوجود نمی آورد. من برای والدین خود یک کتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینکه مردند، کتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن کتاب اموات، گم نشوند. بعد از اینکه از تماشای قبر فارغ شدیم به خانه مراجعت کردیم و مادرم به من غذا داد و پدرم از تحصیلات من پرسید و گفت فرزند برای مرگ خود چه فکر کرد ه ای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نکته ای که در این کتاب می خوانند یک حقیقت تاریخی است و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تاکنون به تمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همین نکات تاریخی می باشد و مثلاً در اینجا یک پدر پیر که در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال می کند برای مرگ خود چه فکر کرد ه ای چون در مصر باستانی، از آن موقع که یکنفر به سن بلوغ میرسید تا آخرین روز زندگی در فکر تهیه وسایل زندگی بعد از مرگ بود و اهرامی که در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است ).





ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 140
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 199
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 389
  • بازدید ماه : 389
  • بازدید سال : 14,807
  • بازدید کلی : 371,545
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس