loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 684 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (1)

هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد ومدام ازاین پهلوبه آن پهلومی شدم0فکرمهمونی فردا لحظه ای راحتم نمی ذاشت.باخود فکرکردم دراين لحظه عمووخاله ودرسا چه حالی دارن؟ مطمئن هستم که خاله ازدلشوره خواب نداره ومدام دراين فکره که همه چیزمرتب پيش می ره یانه؟ وعموهم ازشوق دیدارفرزند ش بعد ازسالها دوری ازخانه وتحمّل رنج غربت بی طاقت شده والبته درسا هم ازاینکه بالاخره ازدست وسواسهای خاله نجات پیدا می کند یک نفس راحت می کشه !!! پارساهنگامی که مدرسه می رفت معلّمش پی به هوش سرشارش بردواین موضوع روباعموفریبرزدرمیان گذاشت وعموهم پارسارو راهی خارج ازکشورمی کنه تا تحصیلا تش رابه پایان برسونه0وحالا بعدازسالها دوری فردابرمی گرده با مدرک دکترا وسربلند0


اوطی این سالها دردرسهاش پشتكارعجيبی به خرج داد وموفقيت چشمگيرى به دست آورد ودرجرگه ی كارآمدترين وازمجربترین پزشکها در آمد وبه قول معروف بیمارستانهای خارج برایش سرودست می شکنند0با اینکه پیشنهادهای کاری زیادی به اوشده بود ولی خودش ترجیح داد برگرده به کشورش وتخصص شووقف هموطناش کنه

سعی کردم چهره اش رادرنظرم مجسم کنم0احتمالاً ریش وسبیل پروفسوری داره وعینکی هم به چشم0

این شکل ظاهری بود که درذهنم ترسیم کردم0اوجزدوسال اول اقامتش دیگه عکسی ازخودش نفرستاد وبرخلاف اصرارخاله ممانعت کرد ومی گفت که این کاربیهوده ست وضرورتی نداره وهنگامیکه برگرده ایران به اندازۀ کافی وقت داره که همدیگرروببینند0به همین خاطردیگه کسی اصرارنکرد.

خاله ازیک ماه پیش عمورو ازفروشگاهی به فروشگاه دیگه به دنبال خود می کشید,تصمیم داشت کلّ دکوراسیون منزل روتغييربده ,عموهم مخالفتی نمی کرد درعوض مادروعمه عقیده داشتند که این خرجها بیهوده ست وضرورتی نداره ,ولی خاله گوشش به این حرفها بدهکارنبود ودلش می خواست همه چیزلوکس ونوباشه , ضمناًعلاوه برعمودرسا روهم به ستوه آورده بود ومدام جای اسباب واثاثیه رو تغییرمی داد, درسا هم که دیگه صبرش لبریزشده بود به منزل ما پناهنده شد ولی با تلفنهای مکرّرخاله که گلایه میکرد ومی گفت: چطوردلت اومد منوتوی این شرایط تنها بذاری؟درسا هم دلش طاقت نياورد وبه منزلشان بازگشت.

نخیر ! انگارچشمهام خیال خواب نداره .صبح باصدای پویا که داشت شعری روبا صدای بلند می خوند دیده گشودم ولی خودم رو به خواب زدم .

اوایل اسفند بود وهواهم سرد,ازگرمای مطبوع اتاق حالت بی حسی بهم دست داده بودواصلاً دلم نمی خواست ازرختخواب جدا شم0صدای بازشدن درروشنیدم ولی به روی خودم نیاوردم می دونستم پویاست0انگارنذرکرده بود که روزهای تعطیل من روبا جنگ اعصاب بیدارکن!!! ا

ازتکانی که تختم خورد فهمیدم لب تخت نشسته,وقتی دید به روی خودم نمی یارم پتوروازروم کشید کناروگفت: وقت کردی یه خرده بخواب! بابا توکه پدرخوابودرآوردی!

بدون اینکه جشمهام روباز کنم با غرولند گفتم: پویا دست ازسرم بردار,خودت که می دونی وقتی با کلافگی ازخواب بیدارمیشم تا شب مثل برج زهرمارمی شم0پس راحتم بذار0

ازروی تخت بلند شد وازاتاق بیرون رفت,ازاینکه اینقدرراحت به حرفم گوش کرده بود تعجّب کردم! کمی صبرکردم وقتی صدایش نیومد با کنجکاوی چشمهام روبازکردم, ولی قبل ازاینکه بتونم عکس العملی نشون بدم پارچ آبی رو که توی دستش داشت روی صورتم خالی کرد وبه سرعت پا به فرارگذاشت من هم یه جیغ بنفش که کشیدم به دنبا لش دویدم که دیدم ازنرده های راه پله ها که به صورت مارپیچ ازبالا به پائین وصل می شد سرخورد وداخل آشپزخانه شد ومن هم پشت سرش وارد شدم که دیدم پشت مادرپنهان شده وبرای اینکه دستم بهش نرسه مادررو به این سووآن سومی کشید0مادرکه ازاین کشمکش کلافه شده بود با عصبانیت گفت:

اِ...این چه کاریه, مگه بچه شدی؟سپس درهمان حال چرخید سمت من وبا دست آروم به گونه اش نواخت وگفت: وا! خدا مرگم بده، توچرا به این روزافتادی!؟با حرص گفتم :ازشازده بپرسید0مادربرگشت طرف پویا وبا لحن سرزنش آمیزی گفت:این چه کاری بود که کردی؟فکرنکردی توی این هوا سرما می خوره؟پویا هم درحالیکه سعی می کرد لج منودربیاره گفت:تقصیرخودش بود! اوّلش خواستم با آرامش بیدارش کنم ولی تمایل نداشت این بود که با خشونت وارد عمل شدم0با عصبا نیت گفتم:آخه کی ازتوخواسته بود که منوازخواب بیدارکنی,هان؟با قیا فۀ حق به جانبی گفت:اِ... این چه حرفیه وظیفــۀ من حکم می کرد ازخواب غفلت بیدارت کنم0ازطرزصحبت کردنش هم حرص خوردم وهم خنده ام گرفته بود گفتم: باشه پویا خان , یادت باشه یکی طلبت0بعداً حسابم روباهات تصفیه میکنم0

خندید وگفت: عیبی نداره0اصلاً فکرشونکن0می نویسم توی صورت حسابت!

دوباره هجوم بردم طرفش که مادرگفت:

بالاخره تمومش می کنید یا نه؟ بعد روبه من کردوگفت: توهم برولباست روعوض کن بیا صبحونت روبخور0تا قصدداشتم ازدربیرون برم پویا صدام کرد:

پروا....، برگشتم به طرفش وگفتم: بازچیه؟

خیلی عادی گفت: می خوای تواصلاً امشب به مهمونی نیا!

با تردید پرسیدم : نيام؟چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟

مادرهم که مثل من تعجب کرده بود به پویا که داشت آه می کشید خیره شده بود ومنتظرجواب بود که پویا گفت: نه... اتفاقی که نیفتاده0با بی صبری پرسیدم : خب, پس برای چی نیام؟

با حالت خاصی نگام کرد ودرحالیکه مشغول هم زدن چایش بود گفت:

برای اینکه بمونی خونه ویه کم استراحت کنی شاید خستگی ازتنت دربیاد!

مثل فشنگ ازجا پریدم واگرمادرمانعم نشده بود با ظرف شکرتوی سرش زده بودم!

مادرایندفعه دیگه حرفی نزد ولی چنان چشم غرّه ای رفت که هردوساکت شدیم0 بعدازتعویض لباس صبحونۀ مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم0پنجره روبازکردم وبه باغ خیره شدم برخلاف هوای سرد وگرفتۀ دیشب امروزهوا صاف وآفتابی بود0دیگه چیزی تا بهارنمونده بود0درختها وبوته های گل رزعاری ازبرگ وگل هنوزدرخواب بودند0وقتی به این منظره چشم می دوزم باورش برام مشکله که یک روزی تمام این باغ غرق شکوفه می شه0ولی این نظام طبیعته وازنعمتها ی خالق لایزال0ای کاش آدمها قدرنعمت هایی روکه خدا بی محابا دراختیا رشون گذاشته می دونستند وشکرگذارچیزی بودند که داشتند,نه اینکه برای چیزی که نداشتند ناشکری کنن.


کاش بهارزودترازراه می رسید0دلم برایش خیلی تنگ شده مخصوصاً برای آفتابش!


توی این فکرها بودم که تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم وگفتم : بله بفرمایید0 : الوپروا سلام , منم ساحل0


گفتم: سلام ساحل حالت خوبه؟


گفت:عالی ! بهترازاین نمی شه 0پرسیدم:چطوراینقدرشنگولی؟


با تعجب گفت: یعنی می خوای بگی توبی تفاوتی؟ منکه ازدیشب تا حالا چشم روی هم نذاشتم0توچطور؟


گفتم: خب منم خوشحالم البته بیشتربه خاطرعموفریبرزوخاله نازی0


با هیجان گفت: بگوببینم کی راه می افتین؟


گفتم: بعدازناهارحرکت می کنیم0


گفت: ماهم همینطور,فرودگاه که میآین؟


گفتم:منوپویا میریم دنبال عزیزوآقاجون0می دونی که عزیزبه خاطرپا دردش نمی تونه بره فرودگاه ,به همین خاطرمی ریم دنبالشون ولی پدرومادرمیرن0شما چطور؟


گفت:ماهمگی میریم0من یکی که طاقت موندن توخونه روندارم0


گفتم: باشه پس شب می بینمت0به ساغرودایی وزندایی سلام برسون0


گفت: حتماً توهم همینطور0خداحافظ0 گوشی تلفن رو گذاشتم سرجاش0ساغروساحل دخترهای دایی خسروهستند0ساحل دارای پوستیگندمى وچشمها يی میشی رنگ وموهایی خرمایی وچهره ش گیراست درضمن خیلی هم شیطون وپرشروشوره ویک نوع شتاب توحرکاتش موج می زنه برعکس اوساغردختری بلوند با چشمانی سبزوپوستی به رنگ مهتاب 0رفتارمتین وباوقارش ازهمان برخورداول هرکسی روتحت تأثیر قرارمی ده0وقتی خجالت می کشه گونه هاش گلگلون می شه واین حالت اوروفوق العاده دوست داشتنی ترمی کنه0ولی با وجود خواستگارهای زیادی که داره تن به ازدواج نمی ده ووقتی که علتش رامی پرسیم ازدادن پاسخ طفره می روه0من وساحل فقط چند روزتفاوت سنی داریم ساغریک سال ازهردوی ما بزرگتره0


با شنیدن صدای مادربه خود اومدم0داشت برای صرف ناهارصدا می کرد0با تعجب به سمت ساعت برگشتم :وای! خدای من به این زودی ظهرشد؟من که هنوزکاری نکردم0باشتاب به سمت پله ها رفتم وگفتم : من ناهارنمی خورم0مادرازآشپزخانه خارج شد وگفت: یعنی چی که ناهارنمی خوری صبحونه ام که درست نخوردی0گفتم: میل ندارم می خوام آماده بشم0صدای مادررا شنیدم که گفت: تا شب خیلی مونده ضعف می کنی0گفتم: اگه گرسنه م شد اونجا یه چیزی می خورم, خونۀ خاله می ریم غریبه که نیستن0مادربا شنیدن این حرف دیگه اصرارنکرد وبه آشپزخانه برگشت0من هم رفتم سرکمد لباسهام ولی هرچقدرمی گشتم لباس مناسبی پیدا نمی کردم . مستأصل جلوی کمد ایستاده بودم که باصدای ضربه ای که به دراتاقم خورد به خود اومدم وگفتم :


بيا تودربازه0پویا بود گفت:نه ! تا دروبا دستای خودت بازنکنی تونمی یام0خندیدم وگفتم:پویا لوس نشوبیا تو.ازپشت درگفت: گفتم که تا دروخودت بازنکنی تونمی یام0به طرف دررفتم وگفتم :واقعاً که،آخه الانم وقت شوخیه؟همینطورکه غرمی زدم درروبازکردم که ماتم برد! یک سینی دستش بود که داخلش یک بشقاب غذا ودوتا لیوان نوشابه ودوتا قاشق وچنگال قرارداشت0با شرمند گی نگا ش کردم که گفت:چیه؟! چراخشکت زده؟ بروکنارمی خوام بیام تو.ازسرراهش کناررفتم وگفتم :پویا ممنونم چرازحمت کشیدی؟ با بی تفا وتی گفت:زحمتی نبود0به داخل سینی نگاهی انداختم وگفتم:حالاچرا قاشق وچنگال دوتا آوردی؟


درحالیکه می نشست گفت:یکیش برای خودمه!با تعجب پرسیدم :توأم ناهارنخوردی؟درجوابم گفت:چراخوردم ولی دوباره گرسنه م شد0حالا تاسرد نشده بیا بخوریم که ضعف کردم! ضمناً کمترپرچونگی کن اشتهام کورمیشه ! باخنده مشغول خوردن شدیم.بعدازخوردن ناهارلحظه ای به من چشم دوخت وگفت :اِ...توچرا حاضر نشدی؟!گفتم: واقعاً که، یه دفعه می ذاشتی شب می شد بعداً می پرسیدی0سرش روتکون داد وگفت: اشکالی نداره حالامی پرسم0ازقدیم گفتن دیرپرسیدن بهترازهرگزنپرسیدن است0با خنده گفتم:دیر پرسیدن نه ودیررسیدن0گفت:حالاهرچی0با درماندگی گفتم: پویا کمکم کن یه لباس مناسهمونطورکه روی زمین نشسته بود به کمد لباسهام که هردوتا درش تا آخربازبود خیره شد وگفت:می دونی چیه؟هرچیزی زیادش مایۀ دردسره ! با چشمهای گرد شده گفتم : منظورت چیه ؟گفت : مثلا ًاگه توفقط دودست لباس مهمونی بیشترنداشتی خیلی راحت وزود یکیش روانتخاب می کردی ووسط یه فوج لباس گیرنمی کردی0


لحظه ای به حرفش فکرکردم دیدم بیراه هم نمی گه0وقتی دید به فکرفرورفتم گفت:عیبی نداره حالا نمی خواد خود توناراحت کنی0ودرهمان حال ازجاش بلند شد وبه سمت کمد رفت ویه پیراهن نقره ای مات که یقه ی دلبری و آستین كوتاه ودامن تنگ كه اندازه ش تازيرزانو بود ودورکمرش با پارچه ی پهن مشکی براق دوخته شده بود وزیبایی اندام کشیده ام رابه رخ می کشید ازبین لبا سها بیرون کشید وگفت: بیا این کاملاً با رنگ چشمهات هماهنگی داره0


با دقت نگاهی به لباس انداختم انگاراولین باربود که می دیدمش! باخوشحالی گفتم:چطوربه ذهن خودم نرسیدش،این مناسب ترین لباس برای امشبه0


پویا داشت ازاتاق می رفت بیرون که صدام کرد :پروا...،با خوشحالی برگشتم طرفش وگفتم:چیه چیزی می خوای؟


درحالیکه دستگیرۀ درتوی دستش بود گفت: چیزی که نمی خوام0فقط می خواستم بگم می خوای کمکت کنم لباست روعوض کنی؟


ازروی میزآرایش برس رو برداشتم پرت کردم طرفش که با یک جهش فرارکرد بیرون وصدای خنده ی بلندش به هوارفت وبرس به دربرخورد کرد0


خنده م گرفته بود ازهیچ کاری برای سربه سرگذاشتن من کوتاهی نمی کرد0لباسم روکه پوشیدم جلوی آئینه ایستا دم وخودم رو براندازکردم0قدم نسبتاً بلند بود با چشمانی خاکستری وموهای مشکی پرکلاغیم تانیمه های کمرم می رسید رو ساده برس کشیدم ودرپشتم رها کردم وپالتوی مشکیم روکه دوریقه ش خزداشت به تن باپوتین های ساقدار هم به پا کردم وپایین رفتم0

سواراتومبیل پویا شدم چون قراره بریم دنبال عزیزوآقا جون0وبین راه ازپدرومادرجدا شیم0موقع حرکت پویا صدای ضبط ماشینوزیاد کرده بود ومرتب ازپدرسبقت می گرفت,پدرهم باخشم نگاهش می کرد وبااشاره چیزها یی می گفت0بالاخره وقتی دید گوشش بدهکار نیست با یک ویراژازماشین پویا سبقت گرفت وترمزکرد0پویا نیزبه تبعیت ازپدرایستاد که پدربا عصبانیت به سمت مااومد0که پویا گفت:آخ آخ پروا اشدتوبخون که دیداررفت به قیامت0گفتم: توکه اینقدرمی ترسی چرااین کارهارومیکنی؟ با قیافۀ حق به جانبی نگاه کرد وگفت: موضوع ترس نیست0پوزخندی زدم وگفتم: پس چیه؟ درحالی که شروع کرد بدنش راازترس لرزاندن گفت: موضوع مرگ وزندگیه0

درهمین لحظه پدررسید به ماشین ما,من هم به سختی سعی میکردم خنده م رومهار کنم0صدای موزیک همچنان زیاد بود ، پدرخطاب به پویا گفت:پسرجان آخه این چه طرزرانندگیه؟

پویا برای اینکه پدرصداشوبشنوه داد کشید: بله پدر؟چی فرمودین؟

مجدداً پدرفریاد کشید وگفت:می گم این چه طرزرانندگی کردنه؟ دوباره پویا با صدای بلند داد کشید: صداتون نمیاد0یه کم بلند ترصحبت کنید! پدرکه دیگه کفرش دراومده بود با چشم به ضبط اشاره کرد وگفت: اون اسباب بازی روکمش کن تا بشنوی چی می گم0من سریع دستم رو پیش بردم وضبط روخاموش کردم0پدرکه هنوزعصبانی بود گفت: بارانندگی شوخی کردن جزپشیمونی چیزدیگه ای به همراه نداره ضمناً هیچ دلم نمی خواد برای دیدن بچه هام یا بیام بیما رستان یا قبرستون0


پویا خجل زده گفت:حق با شماست0معذرت می خوام قول میدم که دیگه تکرارنشه0پدرهم باگفتن امیدوارم به سمت اتومبیلش رفت0حدوداً صد مترجلوترازهمدیگه جداشدیم ونیم ساعت بعد رسیدیم جلوی منزل آقا جون0


پویا برای صداکردنشون پیاده شد وقتی ازدرخارج شدن ازماشین پیاده شدم وبعد ازروبوسی واحوالپرسی درصندلی عقب کنارعزیزنشستم وآقا جون هم درصندلی جلونشست0


آقا جون ازکارخونه داران قدیم تهران بود که بعدها کارخونه رو به عموفریبرزوپدرواگذارکرد وگفت که میخواد بازنشسته بشه وباقی ماندۀ عمرش رودرکنارعزیزاستراحت کنه وبه پرورش گل وگیاه بپردازه0همین کارروهم کرد0وقتی وارد حیاط منزلش میشی انگاربه دنیای دیگه ای پا گذاشتی0ازدرکه وارد میشی ازدوطرف درتا انتهای حیاط درختان بلند و وپرشاخ وبرگ سربه آسمان سائیده وازوسط به همدیگه متصل شدند وانگاریکدیگرودرآغوش گرفتند درست مثل اینکه وارد یک تونل شده ی0وسط حیاط حوض بسیاربزرگی قرارداره که دورتا دورش پرازگلدون با گلها ی زیبا خودرابه رخ هربیننده ای میکشن0وقتی روی سنگفرشها ی وسط باغ قدم میزنی احساس می کنی درکوچه باغهای جنگلهای شمال هستی0خلاصه اززیبايی اونجا هرچه بگم حقّ مطلب رو ادا نکردم0 بالاخره بعد ازترافیکی سنگین رسیدیم0با وارد شدن داخل كوچه ودیدن چند اتومبیل معلوم شد ما نفرات آخری هستیم که وارد شدیم0نمی دونم چرا اینقدراسترس داشتم0پشت سرعزیزوآقاجون وارد سالن شدم که موج هوای گرم به صورتم حمله ورشد0صدای خنده همۀ فضا روپرکرده بود0پالتوم رو روی دستم انداخته بودم وداشتم نگاه می کردم انگارپاهام به زمين چسبیده بود0مهمونها همگی سرپا ایستاده بودن وعذرخواهی عزیزوآقاجون رو که به خاطرپادردعزیزنتونسته بودن به فرودگاه برن رو ردکردن0درهمین موقع درسا به سراغم اومد ودرحالی که پالتوم رو ازدستم می گرفت گفت: چیه چرا مثل منگولا وایسا دی وداری نگاه می کنی؟ خنده م گرفت وبه همراه درسا وارد سالن شدم وباهمه احوالپرسی کردم0ولی هرچقدرنظرانداختم ازپارسا خبری نبود.


پویاگفت:عمو پس این پروفسورکجاست؟ نکنه قالتون گذاشته ونیومده؟


عمو که خنده اش گرفته بود گفت:الان میاد یکی ازدوستاش تلفن کرده ورفته اتاق خودش داره صحبت می کنه0تا شما یه پذیرایی کنی اونم اومده0


پویا زل زد به عموفریبرزوگفت:دست شما درد نکنه حالا دیگه من پذیرایی کنم واجد شرایط ترازمن نبود که ازمهموناتون پذیرایی کنه؟!


با شنیدن این حرف همه زدن زیرخنده که عموگفت: پدرسوخته منظورم خودت بودی0پویا گفت: خب منم خودمو گفتم دیگه0عمو گفت : یعنی میگم ازخودت پذیرایی کن0پویا گفت:نه من معمولاً عادت دارم دیگران ازم پذیرایی کنن0دوباره همه خندیدن که خاله بلند شد ودرحالیکه می خندید داخل زیردستی پویا میوه گذاشت وپویاهم شروع کرد به پوست کندن پرتقال0


تازه متوجه تغییردکوراسیو ن منزل خاله شدم0الحق که معرکه شده0میشه گفت تقریباً تمام وسایل سالن تعویض شده0همینطورکه داشتم اطراف رانگاه میکردم چشمم افتاد به ساغردخترزیبا ودلربا ی دایی خسروکه به نقطه ای خیره شده بود0با کنجکاوی مسیرچشمان سبزش را دنبال کردم که روی پویا ثابت موند0چیزی روکه باچشمهام می دیدم باورنمی کردم0هرکس دیگه ای هم جای من بود متوجه میشد که این نگاه رنگی ازمحبت داره0اصلاً نمی تونستم باورکنم0یعنی ساغرعاشق پویاست؟ چطورتا حالا متوجه این موضوع نشده بودم0یادم می یاد وقتی پویا مدرک دانشگاهش رو گرفت دایی خسرواصرارداشت که به شرکت اوبره ومشغول ویلاسازی شمال بشه. ولی پویا قبول نکرد وگفته بود می خواد به کارخونۀ پدربره وعصای دستش باشه والحق که ازپس همۀ کارها به نحواحسنت براومد به طوریکه پدربیشتروقتش رو به کارهای متفرقه می گذرونه.


بعد ازاینکه پویا انصرافش رااعلام کرد ساغربه مدت دوروزبیمارشده بود0شاید فکرمی کرده که همکاری این دوباعث نزدیک شدن بیشترپویا واوبشه0


توی همین فکربودم که ساغرمتوجه نگاه كنجكاومن شد وزود سرش روبه زیرانداخت0وقتی دوباره چشمش به من افتاد برای اینکه معذب نباشه به روش لبخند زدم اوهم با لبخندی پاسخ گفت0


با شنیدن صدای غریبه ای به پله ها نگاه کردم0پارسا بود که داشت به سمت عزیزوآقاجون می رفت0برخلاف انتظارم نه ازریش وسبیل خبری بود ونه ازعینک0برعکس قد بلند با اندامی ورزیده وصورتی فوق العاده جذاب ودرعین حال جدی0تی شرت سورمه ای اسپرت پوشیده بود با جین آبی وپوست برنزه ی خوشرنگی داشت باچشمهای میشی . عزیزدرحالیکه محکم درآغوشش گرفته مدام قربون صدقه اش می رفت واشکهاش رو پاک می کرد0بعد ازاحوالپرسی با عزیزوآقاجون به سمت من که سرپاایستاده بودم اومد وبرای چند ثانیه روی صورتم مکث کرد وگفت: توپروایی؟ چقدربزرگ شدی0


نمی دونم چرا دستپاچه شدم ولی خونسردیم روازدست ندادم وبا لبخند کمرنگی ورودش راخیرمقدم گفتم0اوهم بعد ازتشکررفت مبل کنارآقاجون رواشغال کرد0یکدفعه پویا بدون مقدمه گفت: مرسی پارسا جون منم خوبم0ملال فقط دوری توبود که اونهم با نزدیک شدنت ازبین رفت ضمناً نیازی به این همه عزت واحترام نبود!


پارسا که تازه متوجه پوياشده بود وازاينكه اونوجا انداخته بود با شرمندگی رفت کنارش ودرآغوشش گرفت وگفت: توچرا خودت روقایم کردی؟


پویا گفت:آخه ترسیدم اگه یه دفعه چشمت به من بیفته ازخوشحالی بیهوش بشی0دوباره همه خندیدن که پارسا مجدداً عذرخواهی کردوهمانجا کنارپویا نشست0میهمانها مشغول صحبت شدند هرکسی چیزی می پرسید0پارسا کمی کلافه شده بود واین موضوع رومی شد ازچهره اش خوند ولى باحوصله پاسخ همه رومى داد0


پویا که متوجه کسالتش شده بود ازروی مبل برخاست سرجاش ایستاد ودستهاش روبه علامت سکوت بالا برد وگفت: لطفاً همگی یه لحظه به فکها تون استراحت بدین وسکوت کنید0


همه برگشتن طرف پویا که داشت لبخند میزد وسرش را تکان می داد ودستهاش روهم ازپشت به هم قفل کرده بود وهیچ حرفی نمی زد0فربد پسرعمه زیبا روبه پویا گفت: خب بگو دیگه0


پویا گفت:چی بگم؟!


فربد گفت:چه می دونم0خودت همه روساکت کردی0خب بی دلیل که نمی شه حتماً چیزی می خواستی بگی دیگه0


پویا با تعجب خیره شد به فربد وگفت: کی؟ من؟ من همه روساکت کردم؟! حتماً اشتباه میکنی احتمالاً کس دیگه ای این کارو کرده !


رامبد پسردیگۀ عمه گفت: ای بابا پویا توأم ماروسرکارگذاشتیا0بعدشم اگه راست میگی تونبودی, پس بگوچرا سرپاوایسادی؟


پویا یک نگاه به خودش کردوگفت: آهااااااااااااان !!! گلاب به روتون,روم به دیفال ! می خوام برم دست به آب0ولی تا برگردم همچنان درحفظ کردن سکوت کوشا باشید فعلاً بااجازه0 اینوگفت وبه سمت دستشویی رفت0چند لحظه همه به همدیگه نگاه کردن یک دفعه صدای خنده مثل بمب ترکید وتا لحظه ای که پویا برگرده خنده ها هنوز ادامه داشت0بعدازاینکه پویا برگشت نشست روی مبل وروبه خاله گفت:خاله جون لطفا ًدوتا قاشق شربت خوری به من بدین0خاله بدون هیچ پرسشی به سمت آشپزخونه رفت وبا دوتا قاشق برگشت0


رامبد گفت: پویا نکنه می خوای پرتقالوبا قاشق بخوری؟ پویا نگاهی با تعجب به اوانداخت وگفت:اِ...مگه پرتقالوبه غیرازبا پوست جوردیگه ای هم میشه خورد؟! دوباره همه خندیدن که عموگفت:هیچکس حریف زبون این نمی شه0بعد روبه پویا کرد وگفت: بالاخره نگفتی قاشقها روبرای چی میخواستی؟ پویا بدون اینکه جواب بده نشست روی مبل ومیزرو کشید جلوش وظرفهایی روکه روی میزبود روجمع کرد وسط میزوگفت:خب پارسا جون می خوام برات یه شعر بخونم0البته بهت بگم که خودمم نمی دونم قراره چی بخونم وفی البداهس!


بعد شروع کرد با قاشقها روی ظرفها ضربه زدن0ازبرخورد قاشق به هرظرفی یک صدایی بلند می شد که ترکیب صداها با هم موزیک جالبی به وجود آورده بود وپشت سرش شروع کرد به خوندن:


خوش اومدی به خونه ات پارسا جون بگو ببینم دوست داری توفسنجون


همگی بگین پارسا جون



همه درحالیکه دست می زدن ومی خندیدن یکصدا گفتن پارسا جون



من اومدم با پروا و با عزیزو آقا جون تواستکان چای می خوری یا فنجون


همگی بگین پارسا جون



همه یک صدا گفتن "پارسا جون"


بزرگترها ازخنده ریسه رفته بودند وما کوچکترها هم دست وقهقه میزدیم0پویا هم بدون اینکه حتی لبخند بزنه گردنش رابه چپ وراست حرکت می داد وبه اصطلاح گردن می انداخت ومی خواند: . . ؟ .



فردا میام دنبالت با هم بریم یه پارتی دوست نداشتی باهم میریم به سینما یا که تئاتریا پارکی


میای بریم پارسا جون


همگی بگین پارسا جون


دیگه ازخنده اشک همه جاری شده بود0وقتی پویا قاشقها رو زمین گذاشت بچه ها با صدای بلند گفتند: دوباره، دوباره، یه بارفایده نداره0پویا هم درجواب گفت :نه دوستا ن،مزه اش به اون یه باره0


پارسا ازجاش بلند شد وصورت پویا رو بوسید وگفت: ممنون پویا جان هم به خاطراستقبال گرمت هم برای شعرت0این اولین باره که کسی برام شعرمیگه0پویا هم تعظیمی کردوگفت: خواهش می کنم قابل نداشت0


خنده ها که تموم شد آقا سیاوش شوهرعمه زیبا گفت: ای بابا برادرزن عزیزنکنه خیال داری به جای شام به ما سحری بدی؟


درتعقیب صحبتش رامبد گفت: آی گفتی پدرمنکه ازبس روده کوچیکه روده بزرگه روخورده رودل کردم0عموگفت: شما که تا حالا صبرکردین یه کم دیگه تحمل کنید0برای یک ساعت دیگه توی هتل ... میزرزروکردم0دایی خسرواینبارروبه پارسا گفت:خب پارسا جان به سلامتی کی تصمیم داری مطب بزنی؟


پدر گفت:ای یایا خسروخان حالا چه عجله ایه؟ بذارعرق تنش خشک بشه بعد0پارسا هم نگاهی به پدروبعد به دایی انداخت وگفت: عموجان راست میگن0فعلاً تصمیم دارم چند وقتی توی تهران گردش کنم بعدش برای نحوۀ کارم تصمیم می گیرم


0عمه پرسید: حالا بگوببینم خارج چطور بود ؟ فرزاد گفت:عمه جان همه جا آسمان خدا یه رنگه0همان لحظه نمی دونم چرا این حرف مزخرف ازدهنم پرید وگفتم: حالا تو اونجا که بودید خوش می گذروندید یا نه؟


با شنیدن این حرف نمی دونم چطورازحرفم استنباط کرد که گفت: من برای خوشگذرونی نرفته بودم اگراینطوربود ده سال دیگه هم نمی تونستم تخصصم روبگیرم0بعدش با یه پوزخند روشوازم برگردوند.ازجواب رک وصریحش چنان یکه ای خوردم که کلی به خودم بدوبیراه گفتم که اصلاً چرا ازش پرسیدم0بدجوری توی ذوقم خورده بود ازاینکه جلوی همه اینطورحماقتم رو به رخم کشیده بود0


به یکباره تمام اشتیاقم روازدست دادم0طوریکه دیگه توجهی به اطرافم نداشتم وحواسم به حرفهای بچه ها نبود0ولی تصمیمم روگرفته بودم0به هیچ قیمتی حاضرنبودم به هتل برای شام برم0وقتی همه ازجا برخاستن وبرای رفتن آماده شدند به طرف مادررفتم وگفتم که می خوام برم خونه ودرجوابش که با حیرت علتش رو می پرسید گفتم سرم کمی درد می کنه وبهتره که اصرار نکنید چون می دونید که کاری روکه بگم می کنم0مادرکه هاج وواج مونده بود گفت:آخه تنهایی می ترسی0


گفتم: دلیلی برای ترس وجود نداره0توی سالن با صدای بلند خداحا فظی کردم وبرای اینکه مجبورنباشم به سؤال کسی پاسخ بدم سریع پالتوم رو برداشتم وبه سمت دررفتم که درسا اومد جلوبا یک دست پالتوم روگرفته بود وبا یک دست, دستم رو گفت: اگه بری دیگه اسم منونیار0


گونه شوبوسید م وگفتم: سرم درد می کنه قول میدم تویه فرصت مناسب بیا م ویه شبم پیشت بمونم0


وقتی دید تصمیمم جدیه دیگه اصرارنکردوگفت: من که می دونم رفتنت بی دلیل نیست ، باشه دوست نداری نگوولی لازم هم نیست که دروغ بگی0بعد ازکلی سروکله زدن با عمو وخاله وبقیه بالاخره رضایت دادن که برم.بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم خداحافظی کردم وازسالن خارج شدم0روی بالکن که رسیدم صدای پارسا روشنیدم که ازپشت سرم میومد گفت: پروا ، کجا با این عجله؟


بدون اینکه حتی به سمتش برگردم گفتم: خب معلومه خونه0انتظاردارید کجا برم0گفت: آخه تازه داریم میریم ش�م بخوریم وبعدش هم گشتی توی شهربزنیم0با بی اهمیتی گفتم: بفرمایید برید ! کسی مانع شما نیست0اخمهاش رو درهم کرد وگفت: این طوری که نمی شه شام نخورده بری0برگشتم به طرفش وگفتم: به نظرت خوش میگذره؟!


درحالیکه ازسؤال من حیرت کرده بود جواب داد: این چه حرفیه خب معلومه که خوش میگذره0پوزخندی زدم وگفتم: ولی من برای خوش گذرونی نیومدم0فقط برای عرض خیرمقدم اومدم0حالاهم دلیلی برای موندن نمی بینم0فعلاً خداحافظ ...


با شنیدن این حرف چشهاش ازتعجب گرد شد وگفت: خدای من! یعنی توازحرف من ناراحت شدی وداری میری؟ بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم ازجلوی چشمان بهت زده ش عبورکردم وازپله ها رفتم پایین که این بارصدای پویاروشنیدم ولی اهمیت ندادم وبه راهم ادامه دادم که خودش رو رسوند وروبروم ایستاد وگفت:پروا تویکدفعه چت شد؟ گفتم:هیچی0مگه قراره طوریم بشه؟ با بی حوصلگی گفت: چرا یه طوری شده0 دیگه حسابی کلافه شده بودم گفتم: پویا خواهش می کنم اینقدرپیله نکن0می دونی که ازشلوغی خوشم نمیاد0گفت: باشه قبول پس بذاربرسونمت0گفتم:لازم نیست0توبروپیش بچه ها0می خوام یه کم پیا ده روی کنم اگرخسته شدم ماشین می گیرم0دیگه منتظرعکس العملش نشدم وبه طرف درحرکت کردم ولحظه ایکه ازدرخارج می شدم به داخل خانه نظرانداختم که دیدم پارسا دست به سینه وبا یه اخم غلیظ بی حرکت روی تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی زیبایی یونان توی نظرم جلوه کرد.ازفکرخودم عصابی شدم ومثل خودش اخم کردم وازدرخارج شدم....

******************

توی کوچه بودم که دوباره پویا سروکله ش پیدا شد وگفت:پروا لجبازی رو بذار کناراجازه بده برسونمت0ازکوره دررفتم وتقریباً به حالت فریاد گفتم:ای بابا پویا می ذاری برم یا نه؟ توچه اصراری داری که منوبرسونی؟ ناچارگفت:باشه هرطور راحتی0فقط اگه پشیمون شدی یه زنگ بهم بزن سریع خودمو می رسونم0ازاینکه پرخاش کرده بودم پشیمون شدم وگفتم: حتماً0خیالت راحت باشه

چند قدم بیشترنرفته بودم که دوباره گفت :پروا...؟ برگشتم وگفتم: بازدیگه چیه؟ دستی به موها یش کشید وگفت: مطمئنی نمی خوای برسونمت ؟ دویدم دنبالش وجیغ کشیدم: پـــــــــویااااااااااااااا...... با خندۀ بلندی فرارکرد داخل خونه ودررو پشت سرش بست0خودم هم خنده م گرفته بود وقدم زنان راه افتادم0نمی دونم چقدرپیاده روی کردم بالاخره خسته شدم ویه تاکسی گرفتم ورفتم منزل0


وقتی وارد خونه شدم وهمه جارو تاریک دیدم ترس افتاد توی دلم0سعی کردم به چیزهای خوب فکرکنم0 وارد که شدم اول سریع چراغها روروشن کردم وبعدش تلوزیون رو.


ظاهراً تلوزیون رونگاه می کردم ولی هیچ چیزی نمی فهمیدم0 یک آن به خودم اومدم که دیدم دارم به حالت دوازپله ها می دوم طبقۀ بالا ووارد اتا قم شدم ودررو پشت سرم قفل کردم0ازاینکه بابقیه نرفته بودم خودم روسرزنش می کردم وسخت پشیمون بودم واونچه که فحش بلد بودم نثارپارسا کردم !!!


داشتم نفس تازه می کردم که صدای بازشدن درسالن روشنیدم0چیزی نمونده بود که ازترس غالب تهی کنم0سعی کردم به خودم مسلّط بشم ولی هیچ نتیجه ای نداشت0گوشاموتیزکردم ومتوجه شدم داره ازپله ها بالا می یاد0دیگه به سختی قادربه نفس کشیدن بودم0می خواستم برم سمت تلفن ولی انگارپاهام به زمین چسبیده بود وقدرت حرکت روازم سلب کرده بود0


همونطورپشت درایستاده بودم که شنیدم شخصی اسممو صدا میزنه0 ازترس قوۀ تشخیصم روازدست داده بودم که صدارومجدداً شنیدم0تازه متوجه شدم که صدای پویاست0اگردراون لحظه تمام گنجهای عالم روبهم می دادن تا این حد باعث خوشحالیم نمی شد0ازذوقم درروبازکردم وتقریباً به بیرون شیرجه رفتم که خوردم به سینۀ پویا وپریدم بغلش وزدم زیرگریه0پویا هاج وواج منو نگاه می کرد گفت: چته؟ چرا دیگه گریه می کنی؟ آهان.. فهمیدم حتماً به خاطراینه که دلت برام تنگ شده!


درهیچ حالتی خونسردیش روازدست نمی ده وازشوخی کردن نمی گذره0باتمام وجود ممنون شدم که به خونه اومده.


گریه کنان گفتم : پویا نمی دونی چقدرترسیده بودم0داشتم سکته می کردم0خم شد پیشونیم رابوسید وگفت:خب منم چون می دونستم خواهرکوچولوم ترسواِ اومدم پیشش دیگه0 خیلی خب دیگه تمومش کن ومثل بچه های لوس اینقدرزرزرنکن,سرم رفت0توروبه خدا پرستارمملکت مارو ببین0


ودرهمانحال دولا شد وگفت: پروا جان یه کم یواشترفشاربده گردنم شکست0تازه متوجه شدم که هنوزازگردنش آویختم با شرمساری گفتم: معذرت می خوام . اینقدرازدیدنت خوشحالم که نمی دونم چیکارکنم0با شیطنت گفت: اینودوسه ساعت پیش می گفتی که چیزی نمونده بود کتکم بزنی0


خجالتزده سرم روانداختم پائین که گفت: لازم نیست ادای آدمای مظلومودربیاری برای اینکه اصلاً بهت نمی یاد0بیا برات غذا آوردم مال خودمم نخوردم تا توگرمش کنی منم نمازم رومی خونم0یه کم مکث کردم ونگاهش کردم که خندید وگفت:خیلی خب بابا میام پائین توسالن نمازم رومی خونم0نفس آسوده ای کشیدم وهردوپائین رفتیم0تا پویا نمازبخونه من هم غذاروگرم کردم ومیزروچیدم ودوتایی بااشتها مشغول خوردن شدیم0


درحین صرف غذا پویا گفت: بگوببینم چراهرچقدرصدات می کردم جواب نمی دادی ودروروی خودت قفل کرده بودی؟ جریان روبرایش تعریف کردم که گفت:من نمی دونم چراوقتی هوا تاریکه توهمه اش فکرمیکنی یکی حتماً دنبالته0بابا والله...بالله... هیچ خبری نیست خونه همون خونه اس وهیچ تغییری هم نمی کنه0گفتم: نمی دونم چرا ولی دست خودم نیست وقتی توی تاریکی توی خونه تنهام همه ش فکرمی کنم به غیرازمن کس دیگه ای هم توی خونه حضورداره0پویا گفت:تو کاملاً درست فکرمی کنی! با ترس گفتم: چطورمگه؟ صداشو بم کرد وگفت: حتماً کس دیگه ای هم حضورداره من خودم یه باریه شبح دیدم !هاهاها...با وحشت گفتم :راست میگی؟ اون وقت چکارکردی؟! با همان تُن صداآرام و شمرده گفت: با مگس کش کشتمش!! با عصبانیت گفتم: واقعاً که پویا ،خیلی وقت نشناسی0داشتم ازترس سکته می کردم ازپشت میزبرخاستم وبه طرف سالن حرکت کردم رسیدم جلوی درآشپزخونه که یک دفعه با صدای بلند گفت:یوهـــــــــــــــــــاهاهاهاها...... به قدری ترسیده بودم که حد وحساب نداشت0 برگشتم داخل آشپزخونه وگفتم: تومثلاً اومدی خونه که من تنهایی نترسم ؟ مطمئنم اگه الان تنها بودم کمترمی ترسیدم !


گفت: خب منم دارم ریشۀ ترس درتنهایی روتوی وجودت می خشکونم! نتیجه اش هم اینه که توترجیح میدی تنها باشی ولی کسی پیشت نباشه!


گفتم :بله دراین صورت به لطف جنابعالی کمترازیک ماه سرازتیمارستان درمیارم0گفت: نگران نباش خواهرعزیزم من تحت هیچ شرایطی تنهات نمی ذارم0قول میدم زودبه زود بیام ملاقاتت!


ازناراحتی نمی دونستم چی بگم فقط نگاش می کردم0گویا متوجه شد وگفت: باهات شوخی کردم0می خواستم حال وهوای ترس ازسرت بپره!


بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم ازروی صندلی برخاستم ومشغول جمع کردن میزشدم که پویا هم ازمن تبعیت کردووقتی ظرفها روشستم اوهم شروع کرد به آبکشی کردن0پرسیدم: راستی چی شد که اومدی خونه؟ ممکنه پارسا ازدستت ناراحت بشه0گفت: وقتی که رفتیم هتل پارسا توخودش فرورفته بود وبا هیچ کس حرف نمی زد راستش روبخوای اون به من یادآوری کرد که تواز توازتاریکی می ترسی ومنوفرستاد بیام پیشت!!


با تعجب گفتم: اون ازکجا می دونسته که من ازتاریکی می ترسم؟


خندید وگفت: مثل اینکه فراموش کردی ،جنابعالی ازبچگی اینطورترسوبودی یا0دراین لحظه پدررومادراومدن خونه0


مادرگفت: جات خیلی خالی بود0با خاله صحبت کردم وگفتم که می خوام به افتخارورود پارسا مهمونی بدم ولی پارسا که کنارخاله نشسته بود شنید ومخالفت کرد وگفت: خواهش می کنم اجازه بدین خودم سرفرصت مزاحمتون بشم0اینطوری خودمم راحت ترم0منم دیدم خواسته اش اینه دیگه اصرارنکردم0


گفتم: کارخوبی کردین0بذارید کاری روکه دوست داره انجام بده0


ازجام برخاستم وبا گفتن شب بخیرازپله ها بالارفتم ووارد اتاقم که شدم یکراست به سمت پنجره رفتم وبازش کردم0سوزسردی به داخل اتاق هجوم آورد 0سریع پنجره رو بستم وزیرپتوخزیدم0 نیم ساعتی اتفاقات امروزرومرورکردم ولی ذره ای ازاشتیاق صبح درخوداثری ندیدم0توی همین افکارغوطه وربودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم0


نزدیک ظهرازخواب بیدارشدم ویه دوش که گرفتم سرحال شدم وبرای خوردن صبحانه واردآشپزخونه شدم و دوسه لقمه ای نیمروخوردم وچایم را برداشتم وبه داخل سالن رفتم ومشغول تماشا کردن تلوزیون شدم که زنگ تلفن به صدا دراومد0اصلاً حوصلۀ پاسخگویی رو نداشتم ناچارا ًازجام برخاستم وبه سمت تلفن رفتم وگوشی رو برداشتم وگفتم:بله بفرمائید: صدایی ناشناس گفت :سلام عرض می کنم پرواخانم..حالتون چطوره؟

با تعجب گفتم : ببخشید جنابعالی ؟!

- شما اول جواب سلام بنده روبدید تا منم خودم رومعرفی کنم رفیق نیمه راه!

تازه متوجه شدم گفتم: سلام پارسا خان0وبدون اینکه عذرخواهی کنم منتظرموندم تا اوحرف بزنه0انگارمتوجه شد چون گفت: تماس گرفتم ببینم اگر امروزمنزل تشریف دارید عصری مزاحمتون بشم0گفتم: خواهش می کنم0منزل خودتونه0تشریف بیارید0بعد خبیثانه ادامه دادم مطمئناً پدرومادروپویا ازدیدنتون خوشحال می شن0چند لحظه ای مکث کردوگفت: منظورتون اینه که شما خوشحال نمی شید؟ با بی تفاوتی گفتم: دلیل حرفم اینه که من کاری دارم ومی خوام جایی برم0

جواب داد درهرصورت مزاحم میشم0ضمناً به پویا بگید منتظرشم0با بنده امری نیست؟ گفتم: خواهش می کنم عرضی نیست0 با گفتن سلام برسونید خداحافظی کرد0

ازاینکه اینطوررسمی صحبت می کرد حسابی کفرم رو درآورده بود0به مادرکه سرپا ایستاده بود موضوع روگفتم0همون لحظه پویا سوت زنان ازپله ها پایین اومد که گفتم: پویا قراره با پارسا کجا برین؟

نگاه خیره ای کرد وگقت: این کلمۀ آخری روکه بکاربردی یه کم بی تربیتیه ! تودخترعاقلی هستی, باید بدونی که آدم برای همچین کاری کجا میره ! البته اگرچنانچه شخص درشرایط خاص قراربگیره , مثلاً درحین مسافرت می تونه ماشین روکنارجاده پارک کنه وقضای حاجت کنه0والبته اگرآب دردسترس نبود می تونه ازسنگ برای طهارت استفاده کنه ! فکر نمی کنم مانعی داشته باشه به هرحال ازقدیم گفتن کاچی بعض هیچی0

گفتم: اَه... پویا حالموبه هم زدی0

گفت: پروا کاچی اینقدرها هم که فکرمی کنی بدمزه نیست باورکن اگه فقط یکبارامتحان کنی قول میدم نظرت عوض بشه !

ازخنده داشتم روده برمی شدم، مادرهم دست کمی ازمن نداشت0کمی که آروم شدم گفتم: یک ساعته داری اراجیف به هم می بافی خب یک کلمه جواب سؤالموبده0

همان لحظه پدرازکتابخونه خارج شد ودرحالیکه آثارخنده روی صورتش کاملاً مشهود بود روبه پویا گفت: مگه پارسا منتظرتونیست ؟ خب برودیگه0

مادرگفت: اقلاً ناهاربخوربعد برو0پویا درحال خارج شدن

گفت: میریم خونۀ عزیزیه چیزی می خوریم0عزیزوکه می شناسید اگربفهمه ناهارخوردیم ناراحت می شه0مادرنظرش روتائید کرد وگفت : به پارسا بگوشام رواینجا می مونه به خاله اینا هم زنگ می زنم میگم اونها هم بیان0پویا ایستاد وگفت: عمووخاله امشب دارن میرن عروسی پسردوست عمو0البته درسا نمیره که اونم سرراه میریم دنبالش میاریمش فعلاً خداحافظ 0

تا عصری سرم روگرم کردم وبه مادرهم کمک کردم0ازاینکه درسا می اومد خوشحال بودم چون دربین دخترهای فامیل با درسا صمیمیت بیشتری داشتم وبه اصطلاح راحت تربودم0به اتاقم رفتم وجلوی آئینه ایستادم وموهام رو با یک گیره بالای سرم جمع کردم . یک تی شرت طوسی سورمه ای راه راه با یک شلوارجین به تن کردم0همیشه تیپ ساده رو ترجیح می دم به نظرم اینطورزیبا تره0


ده دقیقه بعد صدای ماشین ازبیرون اومد0دلهرۀ عجیبی داشتم0احساس می کردم قلبم ازسینه م داره خارج می شه0این حالت برای خودم م عجیب بود0هرطورکه بود به خودم مسلط شدم وقبل ازاینکه وارد سالن بشن به حالت دوازپله ها سرازیرشدم0دلم نمی خواست بعد ازورود اونها برسم0چند لحظه بعد واردسالن شدند0دربرخورد اول تعجب رو درنگاه پارسا دیدم . علتش این بود که گفته بودم من منزل نیستم0بنابراین روبه درسا


گفتم: چه کار خوبی کردی اومدی0من برای کاری می خواستم برم بیرون ولی وقتی فهمیدم میای منصرف شدم وفقط به خاطرتوموندم خونه0عمداً روی کلمۀ "تو" تأ کید کردم ولبخند موذیانه ای زدم


درسا با اخم نگاهی به صورتم انداخت وگفت:لازم نکرده با اون زبون چرب ونرمت سرم شیره بمالی من به این سادگیا خرنمیشم ! با خنده گفتم: آخه برای چی من باید اینکاروبکنم؟ با دلخوری گفت: برای اینکه دیشب یکدفعه رفتی وهرکاری کردم نیومدی و...

پارسا که همچنان سرپا ایستاده بود وبه حرفهای ما گوش می کرد , حرف پارسا را قطع کرد وگفت: درسا جان مگه پروا نگفت فقط به خاطرتومونده خونه0پس توهم اینقدرسخت نگیروناسپاس نباش0متوجه کنا یه اش شدم پولی به روی خودم نیاوردم ودست درسا رو گرفتم وبه طرف خودم چرخوندمش وگفتم: منکه دلیلش رودیشب بهت گفتم0

ودستم رو انداختم دورگردنش وبوسیدمش0چشمم افتاد به پارسا که لبخند مرموزی روی لباش نشسته بود0بدون اینکه به روی خودم بیارم دست درسا روگرفتم وبه سمت پذیرائی بردم وروی مبل نشوندم خودم نیزدرکنارش جای گرفتم0با وارد شدن مادرسینی چای روازدستش گرفتم واول به حرمت میهمانداری به پارسا تعارف کردم که اول برای پدربرداشت بعد برای پویا ودرآخربرای خودش برداشت وبدون اینکه حتی نیم نگاهی به صورتم بیا ندازه تشکرکرد0منهم بدون اینکه توجهی به اوداشته باشم مشغول صحبت با درسا شدم0درحالیکه ازحرص دندون قروچه می کردم وحرص می خوردم.پسره ی ازخود متشکر!!!

پدرومادروپویا هم با پارسا گفتگومی کردن. نیم ساعتی به همین منوال گذشت که پارسا ازجاش برخاست وروبه پویا گفت: پویا لطفاً سوئیچ ماشینت روبده0پویا پرسید: جایی می خوای بری؟


درجوابش گفت: نه چیزی داخل ماشین جا گذاشتم می خوام بیارمش0پویا گفت: اجازه بده من برات بیارم0پارسا قبول نکرد وبه سمت حیاط راه افتاد0با چشمهام بدرقه ش کردم0شلوارلی ذغالی رنگ با تی شرت زرشکی به تن داشت که اندام ورزیده اش رو بیشترنمایان می کرد0باورش مشکل بود با این جوونی یکی ازمتخصصین وجراحان طرازاول به شمارمی رفت0ازذهنیتی که قبلاً ازاوساخته بودم خنده م گرفت0با شنیدن صدای درسا تازه متوجه شدم که هنوزبه درسالن خیره موندم0


درسا که داشت می خندید گفت: یکساعته دارم با خودم حرف میزنم ؟ حداقل بگوگوش نمیدی که منم فکم روخسته نکنم0حیفه آخه ! دوتائی زدیم زیرخنده0گفتم: درسا توباید خواهرپویا می شدی ! شما دوتا اخلاقاتون درست شبیه همدیگه ست0جواب داد: اتفاقاً تووپارسا هم مثل همدیگه اید0باورکن من این موضوع روتوی این دوروزکشف کردم0گفتم: منظورت چیه؟ گفت: می دونی پارسا هم مثل تو زیاد اهل حرف زدن نیست0یه جورایی حوصلۀ آدموسرمی بره،درست مثل تو !!!

دوباره خندیدیم که پارسا ازدرسالن وارد شد0تودستش یک ساک دستی کوچیک قرارداشت که بعد ازنشستن گذاشت روی میزوازداخلش چند بستۀ کادوشده خارج کرد0پویا که نیشش بازشده بود بدون معطلی گفت: به به سوغاتیه؟

پارسا جون لطف کن اول مال منوبده که این جانب طاقت ندارم0مادرچشم غرّه ای به پویا رفت وگفت: عزیزم اخلاق پویا روکه می دونی چطوریه0پارسا لبخند زد وگفت: خاله جان باورکنین بیشترازهمه دلم برای پویا تنگ میشد0اون مثل برادرمنه0پویا درحالیکه خودش رابه پارسا می چسبوند گفت: پس برادرمعطل نکن وسوغاتی بنده رورد کن بیاد که ازانتظاردارم غالب تهی می کنم

پارسا بسته ای روازتوی ساک درآورد وبه پویا گفت: بفرما آقای عجول این مال شماست0

پویا بی معطلی کادوروباز کرد0یک پولیوردکمه داربه رنگ کِرم قهوه ای بود0پویا همون لحظه به تن کرد0دقیداً قالب تنش بود0یک ادکلن خیلی خوشبوهم براش آورده بود. بعد ازاینکه تشکرکرد پارسا دوکادوی دیگه رو به پدرومادرداد واونها هردوتشکرکردند0پویا با سماجت پدررو وادارکرد کادوش رابازکنه0کادوی پدریک پیپ ازجنس عاج وفوق العاده گرانقیمت بود0


چشمان پدربرقی زد واظهارکرد که چرا خودت روبه زحمت انداختی؟ پارسا درجواب گفت: این کمترین کاریه که انجام دادم0پویا که تازه چشمش به کادوی پدرافتاده بود به سمت پدررفت وازدستش گرفت وبا هیجان گفت:وای...! عجب چیزیه , معرکه اس , حرف نداره , فوق العا ده اس , بی نظیره ، شگفت انگیزه ، خوشگل ترینه, بهترینه، بیشترینه، سنگینه، وزینه، بعد ازمکث کوتاهی روکرد به پارسا وگفت: توکلمه ای که آخرش "اینه" باشه بلد نیستی؟ مال من ته کشید !

پدرکه تازه متوجه شده بود روبه پویا گفت: پسرتوخجالت نمی کشی ده دقیقه اس داری چرت وپرت میگی؟ پویا گفت: باورکنید جدی گفتم0خفنه، قشنگه، ملنگه...

پدرکه دیگرکلافه شده بود حرف پویا را قطع کرد وگفت:

اِ... ! بسه دیگه سرم رفت0حالا اگه ولش کنی تا فردا چرت وپرت میگه0من ودرسا ومادرفقط می خندیدیم0پارسا هم به احترام پدرخنده ش رو مهارکرده بود ولی کاملاً مشخص بود به سختی اینکارومی کنه0پویا این بارروبه مادرگفت: مادرنوبت شماست که بازکنید0

مادرگفت: من بعداً بازش می کنم0پویا با تعجب گفت: آخه برای چی؟ مادرگفت: برای اینکه اگه بازکنم یکساعتم می خوای برای من شعرمیگی ! پویا زود گفت: قول میدم هیچی نگم آ...آ..وهمان موقع دستش رو گذاشت جلوی دهنش0مادرهم کادوش رو بازکرد0یک عطرخوشبوو یک ساعت مچی بسیارزیبا که بندش شبیه دستبند وازجنس طلای سفید بود0مادرکه حسابی غافلگیرشده بود ازپارسا تشکرکرد وگفت:چرااینقدرزحمت کشیدی عزیزدلم؟

پارسا هم خوشحال ازرضایت مادرگفت: قابل شمارونداره, ضمناً روی کادوی شما ومادرم کلی وسواس به خرج دادم چون هردومشکل پسندید0

پویا درهمان لحظه یک دفعه دستش راازجلوی دهانش برداشت وگفت: وای....!


چه ساعتی ,چه عطری

چه ساعت قشنگی

چه لعابی،چه رنگی

راستی چقدرقشنگه

رنگ طلوع دریا

مجدداً پدرحرف پویا راقطع کرد وگفت:دوباره که شروع کردی؟ تمومشم نمی کنه0نمی دونم این چیزاچطوری میاد توکله اش0من موندم ایناروازکجا میاره میگه0


این دفعه دیگرپارسا هم نتونست ازخنده اش جلوگیری کند0درسا ازبس خندیده بود ازچشماش اشک جاری شده بود واگه همون لحظه کسی وارد منزل می شد فکرمی کرد داره گریه میکنه0


وفتی که جوآروم شد درسا گفت: پارسا پس سوغاتی پرواچی؟


با پام آروم زدم به پاش0پارسا نگاه خبیثی به بهم کرد وگفت: مال پرواخانم محفوظه0وقتی افتخاردادن تشریف آوردن منزل ما تقدیم شون می کنم0درحالی که ازحرص روبه جنون بودم سعی کردم خونسردیم روحفظ کنم با بی تفاوتی گفتم : خیلی ممنون من ازشما چیزی نمی خوام0ضمناً به اندازۀ کافی زحمت کشیدید0


بعد ازده دقیقه ازجام برخاستم وبه اتاقم رفتم0خوشبختانه بقیه گرم گفتگوبودند وکسی متوجه نشد0پنجره روبازکردم وهمانجا ایستادم وبه آسمون چشم دوختم0ماه دروسط آسمون به خودنمائی مشغول بود وستاره ها چون عروسی احاطه ش کرده بودن0ای کاش جای یکی ازاون ستاره ها بودم0دلم به شدت گرفته بود0البته نه به خاطراینکه پارسا منوازقلم انداخته بود , نه ... بخاطراینکه نادیده گرفته شده بودم0به خاطراینکه این دفعۀ دوم بود که کاری می کرد توجه ها به طرف من جلب بشه0من تاوان سؤالی روکه ناخواسته پرسیده بودم رو پس می دم0خیلی دلخورشده بودم0درهردوبرخوردی که با اوداشتم اوقاتم تلخ شده بود0من که همیشه خودموازاین تنشها ومسائل دورنگه می داشتم , حالا مثل پرنده ای گرفتارشده بودم وخوب میدونم که نمی تونم عادی وخونسرد برخورد کنم0توی این فکرها بودم که دراتاق به صدا دراومد0گفتم : بیا تو0درسا بود وارد شد وروی لبۀ تخت نشست وگفت :چرااومدی بالا ؟هرچی پائین منتظرشدم نیومدی این بود که اومدم دنبالت0گفتم : نمی دونم تازگیها چرااینطوری شدم0اصلاً حال وحوصلۀ هیچ کاری روندارم0خیلی خسته ام0درسا که ساکت بود وبه حرفهای من گوش می کرد به حرف دراومد وگفت: دلیلش اینه که بیکاری0موندن توی خونه کسِلت کرده به محض اینکه برگردی سرکارت وبا چند تا بیمارکه سروکله بزنی حالت میاد سرجاش ضمناً توی ایام عید اینقدرسرت گرم می شه که یاد هیچ چیز نمی افتی0گفتم: امیدوارم اینطورکه تو میگی باشه0گفت: من میرم پائین به خاله کمک کنم میزشاموبچینه،توهم زود بیا0


ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fereshte در تاریخ 1394/01/01 و 21:27 دقیقه ارسال شده است

سلام مریم جون ممنون بابت رمان هات
میشه لحظه های دلواپسی رو ادامه بده یعنی نیازم به تو شکلکشکلکشکلک
پاسخ : سلام فاظمه جون . نیازم به تو که تموم شده . رمان بعدی روح دوست داشتنیه که انشالله به زودی ادامه شو میذارم
پاسخ : سلام فاظمه جون . نیازم به تو که تموم شده . رمان بعدی روح دوست داشتنیه که انشالله به زودی ادامه شو میذارم


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 123
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 168
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 358
  • بازدید ماه : 358
  • بازدید سال : 14,776
  • بازدید کلی : 371,514
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس