loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 973 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

آرویـــــــــــــــــیـن **

_ الو آروین کجایی پسر؟

_ رادین تویی؟ شرکتم..چطور مگه؟

_ راویس هنوز نیومده خونه؟

_ نه بابا! انگار بهش خیلی خوش میگذره که خبری از من نمیگیره..یه هفته ای هست خونه ی شیرینه!

_ بهتر! میام دنبالت با هم بریم عشق و حال!

_ نه رادین! اصلاً حسش نیس..باشه برای یه وقت دیگه!

_ ای بابا..حالا که راویس نیس و راحتی، بیا بریم بام تهران دیگه!

_ سرم شلوغه!

دروغ میگفتم..سرم اونقدرام شلوغ نبود..اما میخواستم یه جوری دست به سرش کنم تا بی خیالم بشه! موفقم شدم چون بلافاصله گفت:

باشه..هر جور راحتی! میخواستم یه کم با هم خوش بگذرونیم..هر جور مایلی! خدافظ

گوشی و قطع کردم..متوجه ناراحتیه رادین شده بودم اما برام مهم نبود!یه هفته ای میشد خودمو تو شرکت و تو کارای جورواجور غرق کرده بودم تا

کمتر وقت کنم به راویس فکر کنم! خونه هم زیاد نمیرفتم..آخر شبا و گاهی هم ظهرا میرفتم خونه! برام تحمل خونه ی بی راویس خیلی سخت

بود! فکر نمیکردم انقدر برام سخت بگذره..همش یه هفته گذشته بود..اما برام خیلی سخت بود! باید یه کاری میکردم تا برش گردونم..مثل اینکه

اونجا خیلی بهش خوش میگذره که حتی یه زنگ بهم نمیزنه تا حالمو بپرسه! دختره ی بی فکر!! اصلاً پیش خودش نمیگه این بیچاره ناهار و شام و

چیکار میکنه؟ غذاهایی که برام درست کرده بود و تو یخچال گذاشته بود، تموم شده بود و منم ار بس تخم مرغ خورده بودم میترسیدم امروز و فردا

از تو معده م چند تا جوجه زرد لپ گلی، بیان بیرون! والا! حوصله ی زنگ زن به رستوران و سفارش غذا هم اصلاً نداشتم! تو تنبلی لنگه نداشتم!

بدون هیچ فکر دیگه ای شماره ی خونه ی شیرین و گرفتم..دیگه نمیتونستم نبودشو تحمل کنم! باید مجبورش میکردم برگرده! صدای شیرین تو

گوشم پیچشید..شانس آوردم خود راویس، گوشی و بر نداشت!

_ الو؟ بفرمایید؟

_ الو..سلام شیرین خانوم..آروینم!

_ اِ سلام آقا آروین! خوبین؟

_ ممنونم..شما خوبین؟ آقا آرسام خوبن؟

_ ممنونم..همه خوبیم!

_ ببخشید راویس اونجاس؟

خوب چه سؤالیه! اونجاس دیگه..اما ندونستم چه جوری باید از راویس حرف بزنم..اینطوری بحث و باز کردم..

_ بله! کارش دارین؟ راستش حمومه! میگم وقتی اومد باهاتون تماس بگیره!

_ نه لازم نیس! راستش میخواستم بهش بگم آماده بشه میام دنبالش! عمه خانوم عمل شده و..

نذاشت حرفمو ادامه بدم و فوری گفت: حالشن چطوره؟

_ بله خوبن! ممنون..میخواستم با راویس برم ملاقاتش...البته اگه اونجا به شما کمک میکنه و به کمکش نیاز دارین، مسئله ای نیس! من تنها میرم

_ نه اتفاقاً میخواستم همین امروز بهش بگم برگرده خونه! تو این یه هفته خیلی زحمتش دادم، شما رو هم آواره کردم..شرمندم..راستش دیگه

خودم میتونم کارامو انجام بدم!

_ نه بابا این چه حرفیه! پس از حموم اومد بهش بگین آماده باشه حدود یه ساعت دیگه از شرکت میام اونجا دنبالش!

_ باشه چشم!

_ مرسی..سلام برسونین..خداحافظ

_ خدانگهدار..

گوشی و قطع کردم..از اینکه بعد از یه هفته میتونستم راویس و ببینم، خیلی خوشحال بودم..باید کارامو زودتر جمع و جور میکردم تا یه ساعت

دیگه خونه ی شیرین باشم..دلم برای اون صورت گرد و مظلوم و اون چشای درشت قهوه ای رنگش، یه ذره شده بود! فکر نمیکردم تا این حد دلم

براش تنگ بشه! دستمو بردم زیر یقه ی تی شرتمو گردنبند نصفه ی قلبمو لمس کردم و لبخند پهنی زو لبام نشست..!

***

***

راویـــــــــــــــــــس**

موهامو با حوله م داشتم خشک میکردم که شیرین در حالیکه رونیکا تو بغلش بود، وارد اتاق شد..

_ راویس؟!

_ جونم؟!

_ آروین زنگ زد..

جا خوردم..چه عجب! آقا یادش افتاد اسم یه بی نوایی تو صفحه ی دوم شناسنامه ش هست! دست از خشک کردن موهام برداشتم و گفتم:

چی گفت؟!

_ گفت میخواد بره ملاقات عمه ش، میگفت عمل شده! میاد دنبالت..چمدونتو جمع کن..بهش گفتم برمیگردی خونه! معلوم بود از پشت تلفن داره

دست دست میکنه تا تو رو برگردونه خونه، اما نمیتونست چطوری بگه، منم کارشو راحت کردم و بهش گفتم دیگه خودم میتونم کارامو انجام بدم..

_ آروین دلش برای من تنگ نمیشه که حالا منتظر بهونه هم باشه که منو برگردونه! دیده خیلی ضایعس تنهایی بره ملاقات عمه خانوم، بخاطر

همین زنگ زده تا منم باهاش برم! وگرنه عمراً حالا حالاها از من خبر میگرفت!

_ اما لحن حرف زدنش که اینو نشون نمیداد..

_ شیرین! من برم تنها میمونی! میخواستم چند روزی دیگه پیشتم بمونم!

آره جون خودم! داشتم له له میزدم که برگردم خونه!

شیرین لبخندی زد و گفت: قربونت برم من! دیگه خودم میتونم کارامو انجام بدم..توام شوهر داری و بهتره بری سر خونه و زندگیت! تو این مدت

خیلی زحمتت دادم..مرسی!

رفتم جلو و صورتشو بوسیدم ..رونیکا تو بغل شیرین دست و پا میزد..لپ رونیکا رو هم بوسیدم و گفتم: حسودیش شد!

شیرین خندید و گفت: من میرم رونیکا رو بخوابونم! آروین گفت تا یه ساعت دیگه میاد دنبالت..توام بهتره وسایلتو جمع کن..

_باشه..!

شیرین رفت..دلم گرفت! حرفای شیرین حقیقت داشته یا خواسته پیاز داغشو زیاد کنه؟! آروین دلش برای من تنگ شده؟! دست دست میکرده تا

بگه میخواد من برگردم خونه؟! نه این امکان نداشت! اگه دلش برام تنگ شده بود، یه زنگ به موبایلم میزد و میگفت برگردم، نه اینکه زنگ بزنه به

شیرین و بگه چون میخواد بره ملاقات عمه خانوم، میاد دنبالم! پوفی کشیدم..این پسره آدم نمیشد! با سشوار موهامو خشک کردم..لباسامو

مرتب تا کردم و تو چمدونم همشونو جا دادم..شوق و ذوق زیادی برای دیدن آروین داشتم! با اینکه دلم میخواست حالشو بگیرم و باهاش نرم، اما

خودمم دلم براش تنگ شده بود و از الان قلبم داشت تو سینه م تلوپ تلوپ میزد! مانتو و شالمو پوشیدم و چمدونمو به هال بردم..شیرین رو مبل

نشیته بود و داشت برنامه ی آشپزی ای که از تی وی پخش میشد و میدید..حالا انگار چقدرم غذاهای جدید و خوب برای آرسام بیچاره درست

میکنه که برنامه ی آشپزی هم نگاه میکنه!! والا..نگاش افتاد به من و گفت:

آماده شدی؟

_ آره دیگه..الاناس که آروینم بیاد..

کنار شیرین رو مبل نشستم..یه آقایی داشت تو تی وی خوراک سبزیجات درست میکرد..اسم غذا و مواد اولیه ای که تو غذا داشت به کار میبرد و

زیر نویس کرده بودن! هر چی دستش اومده بود ریخته بود تو قابلمه و درشو بسته بود..فکر کنم فقط دمپایی ابری تو آشپزخونه ش مونده بود که

تیکه تیکه ش کنه و بریزه تو قابلمه ی رو گاز! اینم غذا بود آخه؟! مرد و چه به غذا درست کردن...والا!

_ راویس؟!

_ بله؟!

_ من و آرسام آخر هفته یه مهمونی گرفتیم! به مناسبت به دنیا اومدن رونیکا..به مادر شوهرتو گیسو هم خبر دادم و دعوتشون کردم..پنجشنبه

شبه..یادت نره! مهمونیه خودمونیه و غریبه دعوت نکردیم..فقط آرسام چند تا از دوستاشم با خانوماشون دعوت کرده..

_ خوبه! رونیکا کو؟

_ خوابوندمش..تو اتاقشه!

_ خاله فداش شه! دلم براش تنگ میشه!

_ نری حاجی حاجی مکه ها..بابا بیا به خواهرت و بچه ش سر بزن..

خواستم حرفی بزنم که صدای زنک آیفن، مانع از هر حرفی شد..شیرین از جاش بلند شد و گفت: آروینه!

نمیدونم چرا تنم لرزید! اسم آروین و که میشنیدم، تموم بدنم میلرزید..دلم برای دیدنش ضعف میرفت..! شال و رو سرم مرتب کردم..خودم از این

حرکتم خندم گرفته بود..حالا انگار قراره یه مرد غریبه بیاد..شوهرته دیوونه! بعد از چند ثانیه، در باز شد و هیکل مردونه ی آروین تو چهارچوب در

ظاهر شد..عزیزم..چقدر ناز شده بود!! ته ریش به صورتش خیلی میومد..کم پیش میومد 6 تیغ کنه! اما ایندفعه ته ریشش بیشتر از هر وقت دیگه

ای بود و چهره شو خیلی دوست داشتنی و مردونه تر نشون میداد..من خودم عاشق چهره های مردونه و جذاب بودم! قیافه های سوسولی و

دوس نداشتم! عاشق ته ریش بودم..با دیدن آروین، لبخند رو لبام نشست..زیر لب گفتم:

" کسی چه میداند؟ که من زندگیم را گم کرده ام..در لابلای ته ریش مردانه ات.."

انقدر آروم گفتم که فقط خودم شنیدم! شیرین به گرمی مشغول احوالپرسی کردن با آروین شد..

آروین با گرمی با شیرین احوالپرسی کرد..عین ماست وا رفته، وایساده بودم وحرفی نمیزدم..بالاخره شیرین نگام کرد و خندید و گفت:

وای انقدر حرف زدم که راویس وقت نکرد حال و احوال کنه!

لبخند کمرنگی زدم..آروینم لبخند رو لباش نشست..چقدر لبخنداش جذاب بود! چقدر دلم برای این نگاه عسلیش، این چهره ی دوست داشتنیش

تنگ شده بود! شیرین به بهانه ی ریختن چای، به آشپزخونه رفت..زبونم بند اومده بود..سرمو انداختم پایین و بهش سلام دادم! رسماً خل شده

بودم..بیچاره 5 دیقه س اومده، اونوقت الان بهش سلام میدادم!! صدای گرم و مردونه و مهربونشو شنیدم:

به به! سلام راوس خانوم! خوش میگذره اینجا؟

نمیدونم چرا حس کردم دلخوره! ته لحنش ناراحتی موج میزد! خوب عوضی، من که منتظر تماست بودم تا بگی بیام خونه!! سرمو بالا گرفتم و

گفتم: به تو انگار بیشتر خوش میگذره!!

حرفی نزد..لبخند از رو لباش جمع شد! اَه..راویس بمیری که نمیتونی دو دیقه جلوی اون زبونتو بگیری..حرف نزنی کسی نمیگه لالی ها!!

خواستم خرابکاری مو درست کنم و حرف و به جاهای دیگه بکشونم..به مبلی اشاره کردم و گفتم: بشین!

خودم جلوتر رفتم و رو مبلی نشستم..آروینم دنبالم اومد و روبروم رو یکی از مبلا نشست..کت چرم مشکی رنگی که تنش بود، خیلی به هیکل

ورزشکاری و مردونه ش میومد..موهاشو طبق عادتش با ژل و واکس مو بالا زده بود..چرا انقدر امروز زیبا به نظرم میاد؟! انقدر دلم براش تنگ شده

بود که الان که روبروم نشسته ، انگار دارم زیباترین تصویر تو عمرمو نگام میکنم! هر دومون ساکت بودیم! زل زده بودیم به چشای هم و کلمه ای

حرف نمیزدیم! با ورود شیرین به هال، آروین فوری نگاشو ازم گرفت و به شیرین دوخت و گفت: چرا زحمت کشیدین؟

شیرین لبخندی تحویل آروین داد و سینی چای و به طرف آروین گرفت و گفت: چه زحمتی! بفرمایین!

آروین با لبخند فنجانی از تو سینی برداشت و روی میزعسلی کنارش گذاشت! شیرین سینی و مقابل من، روی عسلی گذاشت و کنارم نشست.

زیر چشمی به آریون نگاه میکردم..داشت با فنجان چاییش بازی میکرد و به گلای فرش زل زده بود..صدای شیرین اومد:

آقا آروین عمتون چطورن؟ بهترن؟

آروین نگاشو از فرش گرفت و به شیرین زل زد و گفت: بله خوبه! اتفاقاً مزاحم شدم تا با راویس بریم ملاقات عمه!

گفتم:الان بریم؟!

آروین نگام کرد و گفت: الان اشکالی داره؟مامان باهام تماس گرفت و گفت همه بیمارستان پیش عمن! دوس نداری بریم، میزاریم فردا خودمون

میریم!

این طرز حرف زدنشو چقدر دوس داشتم! از اینکه حرفم براش مهم بود و بهم توجه کرده بود خوشم اومد و نیشم وا شد!

آهسته گفتم: نه من مشکلی ندارم! بریم!

وای تو چقدر پسر خوبی بودی و رو نمیکردی!! کاش هر چند دفعه یه بار بیام خونه ی شیرین، تا اینجوری برات عزیز بشم و دلت برام تنگ بشه!

بالاخره آروین بعد از خوردن چاییش، از جا بلند شد و رو به من گفت: راویس بلند شو دیگه بریم! تا چمدونتو میبرم و ماشین و روشن میکنم زود بیا!

آروین از شیرین خدافظی کرد و رفت..منم به سمت اتاق رونیکا رفتم و بوسیدمش و از شیرین خدافظی کردم و از خونه اومدم بیرون.شیرینم جلوی

تا جلوی در برای بدرقه مون اومد..سوار ماشین آروین شدم..بوی ادکلنش تو هوا پخش بود..با یه دم عمیق، بوی ادکلنشو تو ریه هام

فرستادم..برای شیرین دست تکون دادم و آروینم سرشو به نشونه ی خدافظی برای شیرین تکون داد و از اونجا دور شدیم! صدای احسان خواجه

امیری تو ماشین پخش شد..چقدر این آهنگ دلنشین بود...

از این رویای طولانی..

از این کابوس، بیزاریم..

از این حسی که میدونی و میدونم، به هم داریم..

از اینکه هر دو میدونیم، نباید فکر هم باشیم..

از اینکه تا کجا میریم، اگه یک لحظه تنها شیم..

نه میتونم از این احساس رها شم..تا تو تنها شی..

نه اون اندازه دل دارم، ببینم با کسی باشی..نمیتونم!

دارم، میسوزم از وهم تبی که هر دو میگیریم..

از اینکه، هر دومون با هم لب یک تیغ راه میریم..

برای زندگی با تو، ببین من تا کجا میرم..

واسه یک روز این رویا، دارم هر روز میمیرم! میمیرم..!

لب تیغ/ احسان خواجه امیری

آهنگ وصف حال من و آروین بود..آروینم انگار فهمیده بود چون غرق اهنگ بود و بعضی جاهاشم زیر لب تکرار میکرد و رو فرمون ماشین ضرب گرفته

بود! به نیم رخ آروین زل زدم..چرا انقدر بهش علاقه داشتم؟! شاید اگه هیچ حسی بهش نداشتم، راحت تر باهاش کنار میومدم و دیگه ترسی از

برگشتن رامین و از دست دادن آروین نداشتم! آروین با نگاش غافلگیرم کرد..وقتی دیدم متوجه نگاه های خیره ی من بهش شده و داره نگام

میکنه..فوری سرمو انداختم پایین و با ناخن دستام بازی کردم..چقدر دوس داشتم بهم بگه جام تو خونه، خالی بوده و دلش برام تنگ شده..اما از

این بشر بعید بود باب میل من پیش بره! پوفی کشیدم و به خیابون درازی که روبرومون بود خیره شدم...

پست سوم

***

آروین داشت ماشین و پارک میکرد، منم رفتم داخل خونه! چقدر دلم برای خونه م تنگ شده بود! چراغا رو روشن کردم..از اینکه عمه خانوم بهتر

شده بود، خوشحال بودم..چقدر تو بیمارستان، گیسو و گلناز شیطنت کردن و صدای رادین و درآوردن! هلن بغل من بود..دختر ناز و شیطونی

بود..قیافه ش بیشتر به غربیا میخورد! منو یاد رونیکا انداخته بود..همونطور ملوس و ناز بود! عمه خانوم تا دو، سه روزی بیمارستان بستری بود و

انیس جون میگفت که بعد از مرخص شدن عمه خانوم، قراره مهمونی بزرگی بخاطر خوب شدن عمه خانوم بگیره! به سمت اتاق خواب رفتم..دلم

برای تخت مشترکم با آروین، تنگ شده بود..بوی ادکلن آروین تو فضای اتاق خوابم حس میشد..از امشب باید همین جا بخوابم..بس بود هر چی

ازش دور شده بودم!! لباسامو عوض کردم..موهامو خرگوشی بستم و تاب و شلوارک سبز کاهویی رنگی پوشیدم..پتوی رو تخت نا مرتب و به هم

ریخته بود..پتو رو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون.قیافه م بامزه شده بود.هر وقت موهامو خرگوشی میبستم،عین بچه ها میشدم و خودم از قیافه

م خوشم میومد! به سمت آشپزخونه رفتم..اووووووف اینجا چه خبر بود؟! زلزله اومده بود؟! سینک ظرفشویی پر بود از ظرفای کثیف و چرب و

چیلی! یه لحظه عُقم گرفت..پسره ی شلخته! ببین تو رو خدا، تو این یه هفته ای که نبودم، خونه، زندگیمو به چه روزی انداخته ها..در یخچال و باز

کردم..اوووه ماشالا به اشتهاش! محض رضای خدا، یه دونه تخم مرغم توش پیدا نمیشد!! انگار با جاروبرقی رفته بودن تو یخچال و هر چی توش بود

و جمع کرده بودن! خالیه خالی بود! در یخچال و بستم..رو میز ناهار خوری پر بود ظرف نصفه، نیمه ی پیتزا و قوطی های ایستک و لیوان یه بار

مصرف و نون خشک شده! کلافه شده بودم..این بشر چرا انقدر شکمو بود! چرا پس شکم درنمیاورد؟! والا من تا یه لیوان آب خالی هم میخوردم

فوری حس میکردم دو کیلو رفته روم! شانس دارن مَردما! زیر لب داشتم غر میزدم که سر و کله ی آروین پیدا شد..

_ ورودتو به خونه تبریک میگم!

میخوام تبریک نگی هفتاد سال سیاه!!

چپ چپ نگاش کردم..لبخند رو لباش بود!

_ ورودمو به خونه تبریک میگی یا به شغل قبلیم؟! من خونه رو اینجوری گذاشتم و رفتم؟! ببین چیکار کردی؟ این همه کوفت کردی خوب لااقل

جمعشون میکردی! ببین آشپزخونه رو به چه وضعی کشوندی؟

آروین در حالیکه میخندید، گفت: تو که منو میشناسی تو تنبلی لنگه ندارم! باور کن هر روز با خودم اتمام حجت میکردم که این ظرفا رو جمع کنم،

اما بعدش پشیمون میشدم و مینداختمش یه روز دیگه..

_ بله دیگه! تا وقتی یکی و داری که خونه تو جمع و جور کنه، دیگه نیازی نیس به خودت زحمت بدی!

با حرص نگاش کردم..ریز خندید...دست به سینه وایساده بود..پیش بند و به کمرم بستم و مشغول شستن ظرفا شدم..به جعبه ی پیتزای رو میز

اشاره کردم و گفتم: ماشالا..میبینم که حسابی تو این یه هفته، به خودت و شکمت رسیدی..خوشم میاد هر بلایی سرت بیاد بازم هوای شکمتو

داری!

بلند خندید و گفت: بهت که گفته بودم مردا هوای شکمشونو همه جوره دارن!

_ ببخشید اونوقت الان ما چی کوفت کنیم؟ نون و عشق؟ هیچی تو یخچال نیس!

_ برای شام چی سفارش بدیم؟

_ بهت بگما من لب به غذای بیرون نمیزنم...هوس غذای خونگی کردم..

_مگه نمیگی هیچی تو یخچال نداریم!

زل زدم بهش و گفتم: زحمتی میکشی و میری سر کوچه و چند تا تخم مرغ و گوجه فرنگی و نون میخری و میای! هوس کردم برام املت درست

کنی!

ابروهاشو بالا انداخت و با خنده گفت: مسئله ای نیس! اما آخرین باری که املت درست کردم با دوستام همگی با هم راهی بیمارستان شدیما..

خندیدم و گفتم: اوه اوه یعنی انقدر دستپختت غیر قابل تحمله؟! پس تو املت درست کن، منم قبلش زنگ میزنم به اورژانس!

_ آی آی آی قرار نشد بی انصافی کنیا! من میرم خرید..یه شامی برات درست کنم که انگشتاتم باهاش قورت بدی..

_ ببینیم و تعریف کنیم!

_ چیز دیگه ای لازم نداری؟!

_ نه..زود بیا..

_ باشه! راستی..با این مدل مو، خیلی خوردنی شدیا! امشب مواظب خودت باش..من شدید خطری شدم!

آروین فوری سوییچ و از رو میز عسلی کنار تی وی برداشت و از خونه خارج شد..صورتم از خجالت سرخ شده بود! پسره ی بی حیا!

چقدر کنارش بودن، برام لذت بخش بود...بعد از چند وقت، احساس آرامش میکردم..!

دیگه پیش روانپزشک نمیرفتم..اوضاع روحیم خیلی خوب شده بود و نیازی به روانپزشک نداشتم..اما قرصامو میخوردم تا حسابی

حالم خوب بشه و دیگه هیچ مشکلی تهدیدم نکنه! تا اومدن آروین تصمیم گرفتم خونه رو که مثل بازار شام شده بود مرتب کنم!

***

پست چهارم...

***

با ژست با نمکی ماهیتابه رو دستش گرفته بود و کلاه بامزه ی مخصوص آشپزی و گذاشته بود رو سرش!

با خنده گفتم: اوه اوه! چه دم و دستگاهی هم راه انداخته! حالا انگار میخواد زرشک پلو با مرغ بده بهمون!والا...

بهم نگاه کرد..نزدیکم شدم..دماغمو کشبد و گفت: املت من از هر زرشک پلویی خوشمزه تره!

دماغمو مالیده و با خنده گفتم: اونکه صد در صد!

با همون ژست بامزه اش گاز و روشن کرد و ماهیتابه رو گذاشت روش..

_ راویسی؟!

چرا اینجوری صدام میزد؟! یه جوری میشدم..غرق لذت میشدم!

_بله؟!

_ میشه تا روغن داغ میشه، گوجه فرنگی خورد کنی؟!

خواستم اذیتش کنم و بگم نه! اما دلم نیومد..عین گربه ی شرک نگام میکرد، منم که دل رحم!! مثل دخترای خوب و حرف گوش کن، نشستم رو

صندلی و مشغول خورد کردن گوجه فرنگیا شدم..

_ برو حال کن که امشب سعادت داری دستپخت آقا آروین و نوش جان کنی!

_ اون دفعه که قسمت نشد، دستپختتو بخورم!

_ اون دفعه از دستت رفت..کتلتی درست کرده بودم که تا به حال تو عمرت نخورده بودی!

_ خودتم که نخورده بودیش! صبح که بیدار شدم، دیس کتلت و همونجور دست نخورده رو میز مونده بود!

_ آره خوب..! منم دیدم اشتها ندارم بی خیالش شدم..

_ تو که اشتها نداشتی پس چرا شام درست کرده بودی؟!

_ میخواستم با تو شام بخورم! وقتی لج کردی و نیومدی شام بخوری، منم یهو اشتهام کور شد..بدم میاد تنهایی غذا بخورم..حتی اگه بهترین

غذای عمرمم باشه بهم نمیچسبه!

زیر لب گفتم: آره جون عمت! اون پیتزا و غذاهای تو یخچال و عمه ی محترم من میل کرده پس! والا..!

_ چیزی گفتی؟

_ نه..با خودم بودم!

آروین تخم مرغا رو تو ماهیتابه شکست و گوجه فرنگیایی که من خورد کرده بودم و ریخت تو ماهیتابه..ادویه شو هم اضافه کرد..نه خوشم اومد

معلوم بود تو این یه هفته، کدبانویی شده واسه خودش!!

نزدیکش وایسادم، خواستم یه دونه گوجه فرنگی از تو ماهیتابه بردارم بخورم که آروین آروم با قاشق چوبی دستش زد پشت دست و گفت:

ناخنک ممنوع!

لبمو ور چیدم و گفتم: اِ..من گشنمه!

_ تا تو بری میز و بچینی غذا رو آوردم!

همچین غذا غذا میکنه انگار چه غذای عیونی ای درست کرده!

_ آروین! رو اپن بخوریم؟

پست پنجم....

_ هوس کردی اونجا بخوریم؟

_ خیلی!

_ باشه..نونا رو بچین رو اپن، اون صندلیای پای بلنده رو هم بزار جلوی اپن!

صندلیا رو تا پیش اپن کشوندم و چند تا نون تافتون و خیار شور و پارچ آب و رو اپن چیدم..بالاخره شام آماده شد..آروین ماهیتابه و رو اپن گذاشت ..

خواستم رو صندلی بشینم که آروین یهویی بغلم کرد و منو گذاشت رو اپن!

با لبخند گفت: همینجا بشین!

خودشم صندلیشو جلوی من گذاشت..دقیقاً روبروم بود..

_ بعد من باید خم شم و غذا بخورم؟ این انصافه؟!

_ خودم برات لقمه درست میکنم!

عاشق این کار بودم و یکی از هزار تا آرزوهام این بود که از دست آروین غذا بخورم..اما ناز کردم و گفتم:

اِ دیوونه! مگه من بچم؟! خودم میخورم..

_ من نگفتم بچه ای! اما دوس دارم خودم بهت غذا بدم..مشکلیه؟!

_ نه اتفاقاً خیلیم خوبه..منم تنبل!

آروین لبخند دختر کشی زد و لقمه ی پر ملات و بزرگی برام گرفت و جلوی دهنم گرفت و گفت: دهنتو باز کن!

_ وای نه! این خیلی بزرگه! خفه میشم!

_ ادای دخترای لوس و سوسول و برای من درنیار..هنوزم اون لقمه ی بزرگی که سر صبحونه برای خودت گرفتی و گذاشتی تو دهنت، یادم نرفته!

من که یه مَردم مطمئن بودم نمیتونم اون لقمه رو یهویی قورت بدم، اما تو این کار و کردی، پس دهنتو باز کن و ناز نکن!

با یادآوری اون روز بلند خندیدم! چقدر سرتق بازی درآورده بودما..خودمم هنوزم مونده بودم که چطوری اون لقمه رو قورتش دادم!!

آروینم خندید و گفت: حالا آ کن..!

عین مادرای مهربون باهام حرف میزد..با تصور کردن آروین به جای یه مامان مهربون و دلسوز، خندم تبدیل شد به قهقهه! فکر کن آروین با این همه

جذبه و مردونگی، چادر سفید گل گلی و دامن بلند بپوشه! موهاشم گیس ببافه و بریزه رو سینه ش..! آخ..! انقدر خندیدم که اشک از چشام

جاری شد..آروینم از خنده من خنده ش گرفته بود...اون املت، خوشمزه ترین املتی بود که تو عمر این 23 سالم خورده بودم! طعمش برای

همیشه تو ذهنم موند! بعد از خوردن املت، رو به آروین گفتم: ظرفا رو جمع کن تا بشورمشون!

نگام کرد و با مهربونی گفت: از قدیم گفتن کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد..شما لازم نکرده کاری کنی، برو تو هال خودم ظرفا رو جمع میکنم و

میشورم!

_ من میخوام پشت باشم!

_ باشه..هر جور راحتی! اما ظرفا با من!

آروین ظرفا رو تو سینک ظرفشویی گذاشت و دستکشای آبی رنگ و دستش کرد و مشغول شستن ظرفا شد..منم به کابینتایی که کنار آروین بود

تکیه دادم، دستمو زیر چونه م گذاشتم و غرق نگاه کردنش شدم...

_ دومین باره میبینم داری ظرف میشوریا!

_ دومین بار نه و سومین بار! یه شبم شب تولدم شستم خانوم!

بعدم لبخند پهنی زد و گفت: چشم مامانم روشن! با این پسر بزرگ کردنش! طفلک خبر نداره به جای یه مرد با جذبه، زن کدبانو تریبت کرده!

خندیدم و گفتم: حالا یه ظرف شستیا! ببین چه کولی بازی درمیاری! چند تا دونه ظرف شستن که این همه ننه من غریبم بازی نداره که...!

_ اِ! حالا کارای من شد کولی بازی دیگه؟ باشه نوبت منم میرسه ها..!

_ آروین؟!

نگام کرد..یه لحظه ازش خجالت کشیدم..این چشاش تا ته ته قلبمو میسوزوند! نگاه عسلیش! چقدر زیبا بود....!

آهسته گفتم: من دلم بستنی برجی میخواد!

یه دفعه آروین پقی زد زیر خنده! بلند بلند میخندید..

_ مرگ!! مگه چی گفتم که اینجوری میخندی؟!

صبر کردم تا خنده ش تموم شه..آروین نگام کرد و گفت: جوری صدام زدی که فکر کردم حالا چه حرف مهمی میخوای بهم بزنی..شکمو! پاشو

آماده شو بریم بیرون، بستی برجی بخوریم!منم عجیب هوس بستنی کردم!

مثل بچه ها پریدم بالا و گفتم: اخ جون بستنی!

--------------------------------

پست ششم..

_ آروین؟!

_ هووم؟!

_ بریم پارک! بشینیم رو نیمکتا؟

_ راویس تو حالت خوبه؟ ساعت و نگاه کردی؟ از 11 گذشته ها! هوا هم خیلی سرده..دیوونه سرما میخوری!

لب و لوچه م آویزون شد..

با ناراحتی گفتم: اما من هوس کردم بریم رو نیمکتا بشینیم..!

با دو انگشتش، دماغمو کشید و زیر لب گفت:اینطوری لبتو آویزون نکن..خطری میشما!

نگاش کردم..خندید و گفت: باشه بابا! میریم پارک!

_ اخ جوووون!

ورجه وورجه کردم و دستامو دور گردنش حلقه زدم..آروین بلند خندید و گفت:

اِ دیوونه! نکن..! تصادف میکنیما..بشین سر جات و دختر خوبی باش..البته تو که دیگه دختر نیستی..اما خوب خانوم خوبی باش!

این حرف و که زد دستامو از دور گردنش رها کردم و نشستم رو صندلیم..بیشــــــــور! خوب بلد بود حالمو بگیره!!

بهش اخم کردم و گفتم: میدونستی! خیلی بانمک تشریف داری!

قههقهه زد و گفت: اگه اینو نمیگفتم که هنوز ازم آویزون بودی و الان خورده بودیم به جدولای کنار خیابون و اون دنیا سیر میکردیم! لوس

نشو..شوخی کردم! اگه قهر کنی برمیگردیم خونه ها! گفته باشم..راویس؟!

نگاش کردم..دلم نمیومد الکی امشبمونو خراب کنم..ناز کردم و گفتم:

بار آخرت باشه که دست میزاری رو نقطه ضعفما!

آروین ماشین و پارک کرد و گفت:

مثلاً اگه دست بزارم رو نقطه ضعفت چیکار میکنی؟!

زل زدم تو چشاش و گفتم: مریم راس میگفت که تو لیاقتشو نداشتی..بهترین کار رو باهات کرد..حقت بود!

تا آروین به خودش بیاد و عصبی بشه، فوری از ماشینش پیاده شدم و با سرعت نور، دوییدم! صدای قدمای تند آروین و از پشت سرم میشنیدم!

_ یعنی اگه بگیرمت، خودتو شهید حساب کنا! حالا پا میزاری رو دم من دیگه! وایسا راویس!

میخندیدم و میدوییدم! یه دفعه پام پیچ خورد و افتادم پشت پرچینا و روی چمنا ولو شدم..مانتوی سرمه ای رنگم گِلی شد..! انگار تازه چمنا رو آب

داده بودن! آروین که تازه بهم رسیده بود..بالای سرم ایستاد و خندید و گفت:

خوشم میاد خدا تاوان دل شکسته رو زود میده!

بلند خندید..

_ مرض! همش تقصیر تو بود! ببین چی شدم؟ گِلی شدم!

آروین دستشو دراز کرد و گفت: پاشو بریم بستنی بخوریم!

خواستم دستشو نگیرم و ضایعش کنم، اما یه فکر شیطانی به ذهنم اومد و لبخند موذیانه ای زدم و دستشو گرفتم..انتظار داشت از جام بلند

شم، اما دستشو محکم کشیدم و اونم که انتظار چنین حرکتی و ازم نداشت تعادلشو از دست داد و افتاد روم! دقیقاً روم افتاد..

از اینکه پیروز شده بودم بلند خندیدم!

آروین گفت: این دومین باره که..

--------------------------------------------------------------------------------

پست هفتم....

خواست حرفشو کامل کنه که فهمید میخواسته چی بگه و ساکت شد! خنده مو قورت دادم..میدونستم میخواد چی بگه! حق با آروین بود..این

دقیقاً دومین باری بود که این اتفاق میفتاد! آب دهنمو قورت دادم..چشاش روبروی چشام بود..یه جفت چشم عسلی! نافذ..درشت..سوزنده..!

نفسم بند اومده بود..ضربان قلب آروین خیلی تند میزد، دستم رو سینه ش بود و به خوبی تپش قلبشو حس میکردم..داغ شده بودم! آروین میخ

شده بود رو لبام..حرکت چشاش بین لب و چشمم در نوسان بود! خودمم بدم نمیومد بعداز یه مدت طولانی، طعم لباشو بچشم! چشامو بستم تا

اینطوری باهاش همراهی کنم و اجازه رو بهش داده باشم! نرمی لباشو رو لبام حس کردم..لباشو نرم رو لبام حرکت میداد! معلوم بود اونم اندازه

ی من تشنه س و میخواد نم نم سیر بشه! آروم و ملایم، لبامو میبوسید..خودشو از روم تا حدودی بلند کرد و دستاشو پشت گردنم

گذاشت..موهام از زیر شالم اومده بود بیرون..بند کلاه سویی شرتشو که روی شونه هاش افتاده بود و گرفته بودم و به سمت خودم

میکشیدمش! لحظه ی شیرینی بود..! طعم لباشو با هیچ چیزی حاضر نبودم عوض کنم! همونجور تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم که خیسی

چیزی و رو صورتم حس کردم..فکر کرم داره بارون میاد..صدای پیر مردی و شنیدم:

اینجا هم خجالت نمیکشید؟! مردم چه بی حیا شدنا..همین شماها هستین که پای جوونای مردم و از راه به در میکنین دیگه! چه دوره زمونه ای

شده ها..دوره ی آخر زمون شده!

آروین مثل فنر از روم بلند شد..چشامو باز کردم..پیرمردی تقریباً شصت ساله با یه شیلنگ بزرگ وایساده بود بالای سرمون! معلوم بود داشته چمنا

رو آب میداده! آخه یکی نیس بهش بگه پدر جان الان ساعت 11 نصفه شب چه وقت آب دادن به چمنای پارکه؟! بزار مردم راحت باشن و به

کارشون برسن..والا! این کار رو بزار وقتی هوا روشنه..واسه خودت میگم! همچین دختر با فکری هستما!پیرمرده بر و بر زل زده بود به من و آروین و

داشت چپ چپ نگامون میکرد..شالمو کشیدم رو سرم و از رو چمنا بلند شدم..در کمال پررویی بازوی آروین و گرفتم و گفتم: بریم عزیزم!

چشای آروین گرد شد..خودمم نمیدونم این همه پررویی و از کجا آورده بودم! اما اگه خجالت میکشیدم و سرمو مینداختم پایین، بدتر ضایع بازی

میشد..!

آروین و کمی هل دادم جلو، تا حرکت کنه...اونم راه افتاد و با هم از جلوی چشمای پیرمرده که بیچاره داشت سکته میکرد، گذشتیم..از پیرمرده

به کل دور شده بودیم که دیدم آروین وایساد..منم به تبعیت از آروین وایسادم..پارک خلوت بود و تک و توک توش آدم پیدا میشد.. آروین یه دفعه

بلند زد زیر خنده!! انقدر بلند میخندید که اشک از چشاش میومد..مات و مبهوت نگاش میکردم تا به منم بگه چشه و چرا اینجوری ریسه میره!

وقتی خنده ش کم شد، نگام کرد و گفت: منو بگو فکر میکردم وقتی اون پیرمرده همچین حرفی بهمون زد تو دیگه روت نمیشه از رو چمنا بلند

شی و نگاش کنی! چقدر تو پرویی راویس! راس راس جلوی پیرمرده اومده بازومو میگیره و میگه بریم عزیزم! تو دیگه کی هستی! من یکی از

حرکتت جا خورده بودم اساسی! شانس آوردیم پیرمرده سکته نکرد!!

وقتی فهمیدم آروین به چی میخندیده، تازه خنده ی من شروع شد..هر دو با هم بلند خندیدم..بعد از چند دیقه که گذشت رو به آروین گفتم: هی

هی هی! فکر نکن میتونی خرم کنی و یادم رفته که قرار بود بهم بستنی بدیا..حواست باشه ها!

آروین موهامو که رو پیشونیم ریخته بود و با دستاش به هم ریخت و گفت: باشه بابا شکمو!

هر دو به سمت سوپرمارکتیه نزدیک پارک رفتیم و آروین دو تا بستنی برجی بزرگ خرید..رو بستنیا پر بود شکلات و خامه!

زیادی ارتفاعش بلند بود..من و آروین روی نیمکتی تو پارک نشستیم..آروین که دید دارم به بستنی تو دستم نگاه میکنم..نگام کرد و گفت:

واسه چی تماشاش میکنی؟ بخور دیگه!

--------------------------------------------------------------------------------

خودش بی خیال مشغول خوردن شد..منم بی خیال ناز و ادا و کلاس گذاشتن شدم و با ولع شروع کردم به خوردن بستنیم! تموم دندونام از شدت

سرما به هم میخورد و صدا میداد..بدجوری هوا سرد بود و من و آروینم به جای اینکه یه چیز داغ بخوریم تا یه کم گرم شیم، داشتیم بستنی

میخوردیم و شدت سرما برام دو برابر شده بود! آروین زودتر از من بستنی شو تموم کرد..اما من هنوزم درگیر بستنی تو دستم بودم..خیلی زیاد

بود و نمیتونستم بقیه شو بخورم..دست از خوردن کشیدم و گفتم:

آروین؟!

آروین نگام کرد و بدون اینکه بزاره چیزی بگم، خندید و گفت:

اگه بدونی چه شکلی شدی! تموم دماغ و لپاتو وانیلی و شکلاتی کردی! عین دختر بچه های 3ساله شدی! من نمیدونم تو بستنی و با کجات

میخوری!

آروین دستمالی از جیب سویی شرتش بهم داد و منم صورتمو باهاش پاک کردم...

_ آروین! من دیگه بقیه شو نمیخورم! بندازمش تو سطل آشغال؟!

آروین نچ نچی کرد و بستنی و از دستم گرفت و گفت:

چی چی و میندازمش تو سطل آشغال؟! من بابت پول دادما..خودم میخورمش!

بعدشم بلند خندید و بستنی مو ازم گرفت..میدونستم شوخی میکنه! آروین اصلاً پسر خسیسی نبود، خیلیم دستو دل باز و ولخرج بود! به

بستنی من نگاه کرد و گفت:

مطمئنم این بستنی بیشتر از مال خودم،بهم میچسبه!

با تعجب نگاش کردم..! لباشو مالید به قسمت بالایی بستنی، اونجایی که من شروع کرده بودم به خوردن بستنی! یه جوری شدم! زبونشو کشید

رو وانیلایی که رو لبش بود و همه شو برد تو دهنش و خورد! وقتی نگاه متعجب و خیره ی منو دید، چشمک نازی بهم زد و گفت:

اینجوری نگام نکن جوجو! میام میخورمتا!

آب دهنمو قورت دادم و نگامو ارش گرفتم..آروینم بدون هیچ حرفی، مشغول خوردن شد..

وقتی بستنی و تموم کرد، رو کرد بهم و گفت:

پاشو بریم دیگه!

_ آروین؟!

_ بله؟!

_ یه کم قدم بزنیم؟

_ تو امشب خوبی؟ تو این سرما؟ سرما میخوریما..!

با التماس نگاش کردم..همش حس میکردم این آخرین شبیه که میتونم از بودن کنار آروین لذت ببرم و واسه همین دوس نداشتم هیچی هیچی از

دستش بدم!

آروین تسلیم شد و گفت:

اوکی.فقط نیم ساعتا..قبلشم شما لطف میکنی و سویی شرت منو می پوشی که داری میشی آدم یخی!

خندیدم..آروین سویی شرت سرمه ای رنگشو از تنش درآورد و به سمت من گرفت..سویی شرتشو پوشیدم..بوی ادکلن همیشگیشو میداد..با

اینکه زیادی بهم گشاد بود و تو تنم زار میزد، اما از اینکه وجود آروین و با پوشیدن سویی شرتش، به وضوح حس میکردم، خیلی حس خوبی

داشتم! ادکلن خنک و خوشبوشو با ذره ذره ی وجودم بو میکردم..! زیپ سویی شرت و تا بالا کشیدم..دستامو تو جیب سویی شرت فرو

کردم..آروینم دستاشو تو جیب جین توسی رنگش فرو کرده بود..دوشادوش هم راه میرفتیم..یه لحظه هوس کردم بازوشو بگیرم، یکی از دستامو از

جیب سویی شرت، درآوردم و بازوی بزرگ و ورزشکاریه آروین و گرفتم..آروین که معلوم بود از این حرکتم خیلی خوشش اومده، لبخند زیبایی

رو لباش نمایان شد..لبخنداش زیادی جذاب و خوشگل بود..اگه من به جای آروین بودم، همیشه لبخند میزدم تا به جذابیت چهره م اضافه میشد!

پارک حسابی ساکت بود و فقط صدای جیر جیر جیرکا و صدای بوق ماشینایی که تک و توک از کنار خیابون میگذشتن، میرسید...

_ آروین؟!

_ هوووم؟!

_سردت نیس؟

_ نه.! تو گرم باشی، منم گرمم!

چقدر این جور حرف زدناش به دلم نشست..! قلبم پر شد از عشق و محبت به آروین! دستمو محکم تر دور بازوش حلقه زدم و خودمو بیشتر بهش

چسبوندم!

_ پنجشنبه شب، شیرین مهمونی گرفته! همه رو هم دعوت کرده!

_ به مناسبت؟!

_ به دنیا اومدن رونیکا دیگه!

_ آها..

_ اگه بدونی چقدر دختر نازیه! همه میگن چشاش همرنگ چشای منه!

_پس باید چشای خوشگلی داشته باشه!

واییی! یکی منو بگیره! الاه که بیفتم تو بغلشا..امشب چقدر مهربون شده! خواب نیستم؟ حتی اگرم خواب باشم، دوس ندارم هیچوقت از خواب

بیدار شم! کاش میدونستم تصمیم آروین برای آینده چیه! کاش تکلیفمو میدونستم! حیف که حس میکردم تا وقتی پیش آروین جا دارم که رامین

گم و گور شده...اگه رامین پیداش شه، قطعاً منم دیگه هیچ جایی پیش آروین نخواهم داشت...چقدر سخت بود با کسی زندگی کنی که ندونی تا

کِی پیششی و تا کِی زنشی! هراس از دست دادت آروین و این زندگیه به ظاهر اجباری، داشت نابودم میکرد..

فصل پانزدهم***

عجیب بود که تا حالا صداش درنیومده! کم کم داشتم شاخ درمیاوردم..از آرویم بعید بود..!! پیراهن بلند بنفش رنگمو پوشیده بودم..موهامو با کش

محکم بالای سرم بستم و جلوی موهامم با بامتل، مثل کوهان شتر درست کردم! هر چند زیاد خوشم نمیومد، اما به صورت گردم خیلی اینجوری

میومد! گردنبند نصفه ی قلبمو که همیشه گردنم بود و لمس کردم و لبخندی رو لبام نشست..رژ قرمز رنگمو به لبام مالیدم..عاشق این رنگ بودم..

قرمز آتیشی! پیراهنم بلند بود و دو تا بند نازک داشت که حکم آستیناشو داشت! نسبت به لباسای دیگم خیلی پوشیده بود..مانتو خفاشی و

شال آبی رنگو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون..! آروین رو مبل نشسته بود و داشت روزنامه میخوند..میگم چرا نرفت رو مخم و هی داد نزد که زود

باش، دیر باش! بگو آقا سرگرم روزنامه خوندن بوده!!

_ آروین! من حاضرم!

نگاشو بهم دوخت..سر تا پامو نگاه کرد..لبخند رو لباش نشست..خوب خدا رو شکر مورد تأیید حضرت والا قرار گرفتم! آرایشم زیاد تو چشم نبود و

ملایم تر از همیشه آرایش کرده بودم، فقط یه کم رنگ رژم تو دید بود! آروین روزنامه رو تا کرد و رو میز عسلی روبروش گذاشت..تو پیراهن مردونه

ی چسبون سفید و شلوار دیزل مشکیش خیلی خوردنی شده بود! خاک تو سرم، این کلمه رو برای دخترا به کار میبردن نه یه مرد پر جذبه ای مثل

آروین!! زنجیر گردنبند قلب نصفه هم از زیر تی شرتش معلوم بود و زیر نور لامپ برق میزد..آروین زودتر از من از خونه خارج شد تا ماشین و از تو

پارکینگ دربیاره..منم چراغا رو خاموش کردم و از خونه خارج شدم و سوار ماشین آروین شدم! خم شدم و ظبط ماشین و روشن کردم و دنبال

آهنگ نسبتاً شادی میگشتم..تا اینکه آهنگ بابک جهانبخش و پیدا کردم و همونو گذاشتم تا بخونه..! این آهنگشو دوس داشتم..به صندلیم تکیه

دادم..آروینم نگام کرد و لبخندی زد و پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد...

چه احساس عجیبی..چه تقدیر غریبی..

تو داری میری و این آخرین دیدارمونه..

برای آخرین بار..یه سایه روی دیوار..

من و تو زیر بارونیم و هیچکس نمیدونه...نمیدونه..نمیدونه!

امشب چه دیدنی شدی..!

باور نکردنی شدی..

دستامو محکم تر بگیر..

حالا که رفتنی شدی..

امشب چه دیدنی شدی..!

قراره با جدایی قصه مون سر شه..!

قراره چشم من خیس و دلم از غصه پرپر شه!

تو میخندی ولی من دلهره دارم!

دیگه آروم نمیگیرم، دیگه طاقت نمیارم..دیگه طاقت نمیارم..

امشب چه دیدنی شدی...

باور نکردنی شدی...

دستامو محکمتر بگیر...

حالا که رفتنی شدی..

امشب چه دیدنی شدی..!

با شنیدن این جمله " امشب چه دیدنی شدی" برای یه لحظه، نگاه من و آروین روی هم میخ شد..نمیدونم چرا امشب یه جور خاصی شده بودم!

آروین نگاشو ازم گرفت و به روبروش نگاه کرد..احساس گرمای شدیدی میکردم..چقدر دوس داشتم بازم طعم لبای آروین و بچشم! شیشه ی

ماشین و کمی پایین کشیدم تا از این حال و احوال بیام بیرون! بالاخره به خونه ی شیرین رسیدیم! در باز بود و صدای آهنگ شادی میومد..من و

آروین دوشادوش هم داخل شدیم..همه اومده بودن..هال حسابی شلوغ بود..عده ای داشتن وسط هال میرقصیدن..نزدیک شیرین شدم، صورتشو

بوسیدم و رونیکا رو از بغلش گرفتم و با شوق و ذوق نزدیک آروین بردمش! آروین با همه احوالپرسی کرد..

_ آروین؟! فسقل خاله رو ببین! چقده نازه!

آروین با لبخند، رونیکا رو ازم گرفت و زل زد تو چشای باز رونیکا..رونیکا دست و پا میزد و آب دهنش راه گرفته بود..معلوم بود اونم از آروین خوشش

اومده! چشاشو گرد کرده بود و میخ شده بود تو چشای آروین! آروین آروم لپشو کشید و گفت:

خوب چشای خوشگل زن ما رو به ارث بُردیا، پدر سوخته!

این جمله شو آروم گفت و مطمئن بودم به جز من، کسی نشنید! از حرفش خیلی خوشم اومده بود..آروین خم شد و چشای قهوه ای و درشت

رونیکا رو بوسید و رونیکا رو به شیرین برگردوند..من و آروین برای احوالپرسی با بقیه، از آرسام و شیرین دور شدیم..گیسو و انیس جون و رادین و

پدر جون گوشه ای وایساده بودن..عمه خانوم نیومده بودن..آروین گفته بود که عمه خانوم هنوز حالش خوب نشده و ویکی و هلنم پیشش مونده

بودن! وقتی با خونواده ی شوهر، احوالپرسی کردم..آذر و مامان و بابای آرسامم دیدم و با اونا هم سلام و علیک کردم..خلاصه فکر کنم نیم

ساعت اول، صرف احوالپرسی با فامیل شد! جای خالیه بابا رو شدید حس میکردم..کاش میومد تهران! برای عوض کردن لباسام به اتاق خواب

شیرین و آرسام رفتم و مانتو و شالمو درآوردم! دستی به موهام کشیدم و لباسمو مرتب کردم و به جمع پیوستم! انیس جون مثل همیشه با

تحسین نگام میکرد..این نگاهاش بهم انرژی میداد..گیسو ساده تر از همیشه بود..یه پیراهن بلند لیزری آبی پوشیده بود و موهاشم ساده و بدون

هیچ دیزاینی رو شونه هاش ریخته بود! آرایششم خیلی ساده و ملایم بود..از گیسو همچین تیپی، واقعاً بعید بود..رادینم کنار آروین وایساده

بود..آروین نگاش به من بود..با مهربونی نگام میکرد..دلم برای این نگاهاش ضعف میرفت! نزدیک گیسو شدم..صدای حرف زدنای آروین و رادین و

میشنیدم..

--------

_ فردا میخوام برم اصفهان!

_ واسه چی؟

_ یه مأموریت کاریه!

_ گیسو هم با خودت میبری؟

_ نه بابا گیسو رو ببرم کجا؟ گیسو میره خونه ی عمو..3روزه میرم و برمیگردم!

_ کار و بارت چطوره؟

_ ای بدک نیس!

نمیدونم چرا حس میکردم گیسو ناراحته! از گیسوی شیطون و پر انرژی، اینطوری مسکوت بودن، زیادی بعید بود! به گیسو نگاه کردم..داشت با

ناخنای مانیکور شده ش بازی میکرد..سرش پایین بود..دوس نداشتم گیسو رو اینجوری ببینم! با رادین دعواش شده بود؟! نزدیکش نشستم..رادین

دستاشو تو جیب جین ابی رنگش فرو کرده بود و به دیواری تکیه داده بود..جدی تر و اخموتر از همیشه به نظر میرسید! این دو تا امشب یه

مرگشون بودا..

_ گیسو؟!

گیسو سرشو بالا آورد..با چشای نافذ و گیراش نگام کرد و گفت: جونم؟!

تو صداش ناراحتی موج میزد..

_ تو امشب چته؟ آقا رادینم امشب یه جوریه..!

حلقه ی اشک و تو چشاش میدیدم..سرشو انداخت پایین! انگار نمیخواست متوجه اشک تو چشاش بشم!

_ گیسو چی شده؟

دستمو رو دستای سردش گذاشتم...

صدای پر از بغضشو شنیدم..

_ چند روزی بود حالت تهوع داشتم و اشتهامم کم شده بود..دیروز رفتم آزمایش دادم..

سرشو آورد بالا..

_ بارداری؟!

انگار حرفم بیشتر اذیتم کرد، چون اشکاش رو گونه ش ریخت..

لبمو گاز گرفتم و گفتم: گیسو چیزی شده؟ حرف بدی زدم؟!

بدون اینکه به خودش زحمت بده اشکاشو پاک کنه، نگام کرد و گفت:

کاش همینی بود که گفتی! کاش حامله بودم!..کاش مامان میشدم..کاش رادین بابا میشد!

حرفی نزدم..باید بهش اجازه میدادم، خودش بگه چی شده! کسی حواسش به من و گیسو نبود..انیس جون و مامان آرسام با هم جور شده بودن

و گرم تعریف بودن..پدر جون و مرد کت و شلواریه دیگه ای هم گرم تعریف بودن!

_ من حامله نمیشم راویس! میفهمی چی میگم؟ مشکل از منه! رادین مشکلی نداره..من..من بچه دار نمیشم..نمیتونم بچه دار شم! باید یه عمر

تو حسرت بچه داشتن، بمونم!

گیسو به هق هق افتاد..قلبم فشرده شد! دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم:

آقا رادین میدونه؟

_ عصر بهش گفتم..

_ واسه همین ناراحته؟

_ واسه این ناراحته که من پکر و داغونم! رایدن هیچوقت حرفی از بچه نزد..نمیدونم چرا اما برعکس همه ی مردایی که تا ازدواج میکنن به فکر بابا

شدن و بچه دار شدنن، رادین هیچوقت نگفت دلش میخواد بابا شه! نمیدونم چرا احساسی به بچه نداره..راستش همیشه از اینکه انقدر سرد و

یخیه و به بچه احساسی نداره، از دستش ناراحت میشدم..فکر میکردم حتماً خودمم براش مهم نیستم که دلش نمیخواد من مامان بچه ش

باشم! تا اینکه حالم بد شد و دقیقاً علائم بارداری و تو خودم دیدم..خیلی خوشحال شدم و با ذوق و شوق رفتم آزمایش دادم تا خبر پدر شدن

رادین و بهش بدم..اما..اونی نشد که انتظارشو داشتم! چیکار کنم راویس؟

_ آقا رادین چی میگه؟

_ رادین هیچی نمیگه! امروزم وقتی دید عصبیم و داد و هوار راه انداختم، عصبی شد و زد به سیم آخر و بهم گفت که بچه براش مهم نیس..گفت

حسرت بابا شدن و نداره! اما..دروغ میگه راویس! من رادین و بهتر از هر کسی میشناسم..قبل از اینکه زنش بشم، دختر عموش بودم و تموم

اخلاقا و رفتاراش تو مشتمه! اونم مثل هر مرد دیگه ای دوس داره بابا بشه و یه بچه ای از گوشت و پوست خودش بهش بگه بابا! میفهمم راویس!

هر چند اوایلش خودشو میزد به بی احساسی..اما من میفهمم!

حالش خوب نبود..آروین با تعجب داشت به من و گیسو نگاه میکرد..آروین چیزی به رادین گفت و نگاه رادین رو گیسو ثابت شد..اخماش در هم رفت

و چیزی زیر لب به اروین گفت..بازوی گیسو رو کشیدم و بردمش رو تراس!

_ گیسو؟ یه چیزی بهت بگم؟

گیسو نگام کرد..چشای خوشرنگی داشت..آبی پررنگ بود..چشاش پر از اشک بود و اشک چشاشو آبی تر از همیشه نشون میداد...

_ انیس جون با بچه دار نشدن تو مشکلی داره؟

_ نه راویس! انیس جون اصلاً چنین زنی نیس! تو زیاد باهاش نبودی و نمیشناسیش! انیس جون خیلی مهربونه! هنوز نمیدونه بین من و رادین چی

پیش اومده..اما مطمئنم هیچ دخالت بیجایی نمیکنه..زن عمومه و خیلی خوب میشناسمش! عمو بهروزم کلاً تو این مسائل دخالت

نمیکنه..همیشه همه چیز و به خود رادین میسپاره..اما..خودمم خجالت میکشم..زن عمو هر چی هم بروز نده اما بازم دوس داره بچه ی پسر

بزرگشو ببینه! بالاخره یه مادره و آرزوشو داره..

_ ببین گیسو! رادین تو رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوس داره...

هر چند خودمم به این جمله زیاد اعتقاد نداشتم و واقعاً نمیدونستم رادین چقدر گیسو و دوس داره اما برای دلداری دادن به گیسو مجبور بودم

حرفایی بزنم که خوشش بیاد و آروم بشه!

گیسو اشکاشو پاک کرد و گفت: شاید باید به جدایی با رادین فکر کنم!

_ دیوونه شدی دختر؟ میخوای زندگیه خودتو رادین و بخاطر بچه دار نشدنت داغون کنی؟

اون وسط انقدر جو متشنج بود که به این فکر نمیکردم که اسم رادین بدون پسوند و پیشوند آوردم..شاید این بی اهمیت ترین موضوع، تو این موقعیت بود!

_ رادین میگه بچه براش مهم نیس اما حرف ته دلش این نیس راویس! اون حق داره بچه دار بشه! مشکل از منه..پس من خودمو از زندگیش حذف

میکنم! اون فرصت داره و میتونه بازم ازدواج کنه و بچه دارم بشه..مشکل از منه..پس خودمم..

جمله شو ادامه نداد..پشتشو بهم کرد و به درختای تو حیاط نگاه کرد..واقعاً برای رادین چی مهم بود؟ گیسو رو چقدر دوس داشت؟! چرا من

نفهمیده بودم که رادین چقدر گیسو رو دوس داره؟ چرا انقدر غیر قابل نفوذ و سرسخت بود؟ گیسو چطوری حاضر شده بود زن رادین بشه و انقدرم

رادین و دوس داشته باشه؟ واقعاً انقدر دوسش داره که حاضره بخاطر خود رادین، از خودش بگذره؟؟ منم به اندازه ی گیسو عاشق آروین بودم؟!

_ گیسو! باید با رادین حرف بزنی! درمورد همه چی! انقدر عجله ای تصمیم نگیر..خوب باهاش حرف بزن..نزار یه عمر بخاطر یه دیقه لجبازی و

دلسوزی، نابود شی..برو پیش چند تا متخصص زنان مجرب دیگه!

_ نه راویس! فایده نداره..این پزشکی که من رفتم پیشش بهترین پزشک زنان این خراب شدس! 40 سال سابقه ی کار داره! تا حالا هر حرفی زده

بی برو برگرد درست بوده..میدونی با چقدر سختی و پارتی بازی بهم وقت داد؟ من طاقت لقاح مصنوعی و هر کوفت و زهرماری که آدما برای بچه

دار شدن میکنن و ندارم! دوس دارم خودم بچه دار شم..خودم لبخند پدر شدن رادین و رو لباش ببینم!

_ اما تو نباید خودخواهانه عمل کنی گیسو! رادینم حق داره..باید باهاش حرف بزنی..بگو بهش که...

حرفم تموم نشده بود که رادین سررسید..پرید وسط حرفم و گفت:

میشه ازت بخوام پیشنهادای انسان دوستانتو برای خودت نگه داری!!

جا خوردم!! این بشر هیچ جوری نمیخواست با من درست برخورد کنه! گیسو نگاش کرد و گفت:

رادین با راویس درست حرف بزن!

رادین که معلوم بود خیلی عصبیه و رگای رو پیشونیش حسابی متورم شده بود زل زد بهم و با خشم گفت:

کسی از تو کمک خواست که اظهار نظر میکنی؟ هان؟ زن من انقدر اوضاعش خرابه که از دختری مثل تو که یه دروغگو و هرزه س کمک بگیره؟!!

حرفش برام خیلی سنگین بود!! گیسو با خشم روبروی رادین وایساد و گفت: بهت میگم حق نداری با راویس اینطوری حرف بزنی، میفهمی اینو؟

من ازش خواستم کمکم کنه..من خواستم رادین!

رادین با خشم بازوی گیسو رو گرفت و گفت: من و تو با هم حرف زدیم نه؟ امشب باید این بحث مسخره رو تمومش کنی گیسو! متوجه ای؟ من

نمیخوام زندگیم بخاطر یه مشت حرف بیهوده خراب شه... الانم حاضر شو میریم خونه!

_ نه رادین..من با تو جایی نمیام!

صدای مردونه و خشن رادین تو فضا پخش شد: گفتم حاضر شو میریم خونه..همین حالا گیسو!

رادین، بازوی گیسو رو ول کرد..گیسو نگام کرد..تو نگاش شرمندگی و خجالت موج میزد..لبخند زورکی ای بهش زدم تا خیالش راحت شه..گیسو

رفت..رادین با چشمای به خونه نشسته ای روبروم وایساد و گفت:

دیگه دلم نمیخواد به گیسو خط بدی..متوجه ای؟!

از نفرت رادین به خودم، خبر داشتم! تا حدودی حق و بهش میدادم..من زندگیه برادرشو خراب کرده بودم..

با بغض گفتم: من..من درمورد شما حرفی به گیسو نزدم! هیچ اظهار نظری نکردم..فقط میخواستم آرومش کنم..اون خیلی داغونه!

_ این به تو یا هیچ کس دیگه ای هیچ ربطی نداره! زندگیه برادرمو به گند کشیدی بس نبود؟ خیال نکن اجازه میدم زندگیه منو نابود کنی...

بغض سنگینی تو گلوم بود..رادین با نفرت بهم نگاهی انداخت و با قدمایی سریع ازم دور شد... وا رفتم! چرا اینجوری و با این لحن باهام حرف

میزد؟ چرا وقتی به یه دختر تجاوز میشه، دختر رو مقصر میدونن؟؟ اسم این موجودات و چرا آدم گذاشتی، خدااااااا؟! با کدوم قضاوت، به من میگفت

هرزه؟؟ خدایا؟ کجایی؟ دلم گرفته....اشکام راه گرفته بود..رادین این همه نفرت و از کجا میاورد؟ آروین که اون همه بلا سرش آروده بودم انقدر ازم

متنفر نبود! رعد و برقی زده شد..هوا گرفته بود و میدونستم بالاخره امشب بارون میباره! در کمتر از چند ثانیه، صدای شر شر بارون اومد... هق

هق گریه م کم شده بود..صدای آروین و از پشت سرم شنیدم:

چرا اومدی اینجا؟ هوا سرده..توام که لباست مناسب نیس! بهت بگما من اصلاً حوصله ی مریض داری و ندارما..

تو صداش شوخی موج میزد..اصلاً حوصله ی سر به سر گذاشتنای آروین و نداشتم..صدای رادین تو گوشم پیچید:

" زن من انقدر اوضاعش خرابه که از دختری مثل تو که یه دروغگو و هرزه س کمک بگیره؟!! "

آروین بهم نزدیک تر شد..پشتم بهش بود و این نزدیکی و از شنیدن صدای نفساش حس میکردم..

_ راویس شنیدی چی گفتم؟

جوابشو ندادم..اشکام راه گرفته بود..طعم شور اشک و حس میکردم..دوس داشتم تنهام بزاره..دوس نداشتم گریه ها مو ببینه!

آروین بازومو محکم گرفت و منو به سمت خودش کشوند..

_ راویس!؟

زل زد تو چشای خیسم..شوکه شده بود!

_ راویس تو داری گریه میکنی؟ چی شده؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم: بریم پیش بقیه! زشته اینجاییم!

آروین عصبی شد و با جدیت گفت:

یا میگی چی شده یا تا آخر شب همینجا نگهت میدارم..!

انقدر لحنش جدی و محکم بود که مطمئن بودم اگه حرفی نزنم محاله بزاره بریم پیش بقیه!

فشاری به بازوم داد و گفت: میگی چی شده یا نه؟!

بدون اینکه بخوام، دوباره اشکام راه گرفت..آروین با دیدن اشکام بیشتر عصبی شد و اخماش رفت تو هم!

_ کسی بهت حرفی زده؟

_ چرا منو تحمل میکنی آروین؟ ها؟ من یه هرزه م..یه هرزه..! اَنگی که بقیه خیلی راحت و بدون اینکه آبروی دیگران براشون مهم باشن، بهم

میزنن! من هرزه م آروین؟ من؟؟ منی که تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم؟ منی که هیچ پسری و تو حریم خصوصیم راه ندادم؟ من هرزه م؟!

این انصافه که راحت به بقیه تهمت بزنیم؟ کجاش انصافه آخه؟ من..من تا حالا دست از پا خطا نکرده..بزرگترین حماقت زندگیم قبول کردن دعوت

گلاره به اون پارتیه کوفتی بود! آروین من...

آروین نذاشت ادامه بدم..با انگشت شصتش آروم اشکایی که رو گونه م میریخت و پاک کرد و آروم گفت:

کی بهت همچین حرفی زده؟ هوووم؟

تو چشاش زل زدم و گفتم: برادرت! رادین! میدونم بخاطر اینکه زندگیه برادر کوچیکترشو خراب کردم ازم متنفره..اما آروین..اون حق نداره بهم بگه

هرزه! من..من هرزه نیستم آروین..مگه نه؟!

آروین لبخند مهربونی زد و با دستاشو صورتمو قاب گرفت و گفت: آره عزیزم! رادین غلط کرده همچین حرفی به خانوم من زده! اون امشب عصبی

بود..نباید حرفاشو به دل بگیری عزیزم! امشب زیادی غیر قابل تحمل شده بود..با منم دعواش شد..نمیخوام کارشو توجیه کنم راویس! رادین حق

نداشته با تو اونطوری حرف بزنه..اما..نگران گیسوئه! طاقت نداره ناراحتیشو ببینه! گیسو بهت قضیه رو گفت، نه؟!

با سر جواب مثبت دادم..خواستم ازش درمورد علاقه ی رادین به گیسو، بپرسم که صدای شیرین اومد..

_ راویس..کجایی تو؟!

شیرین اومد رو تراس! وقتی من و آروین و تقریباً تو بغل هم دید، عذر خواهی کرد و با خجالت رفت..

آروین خندید و گفت: ببین شیرین چقدر خجالت کشید؟! یه کم از خواهرت یاد بگیری بد نیستا...مثل تو که نیس زل بزنه تو چشای پیرمرده و بگه

بریم عزیزم! الانم که اومدی تو بغلم خجالتم نمیکشی!

لبخندی زدم..وقتی آروین باهام بود به هیچی فکر نمیکردم! حرف چند لحظه پیش رادین، به کل از ذهنم پاک شد..آروین پیشونیمو بوسید و با لحن مهربونی گفت:

دیگه خودتو ناراحت رادین نکن، باشه؟ درکش کن..شرایطش خیلی بده! حالام بهتره بریم پیش بقیه..باشه؟

آروین سرشو خم کرد و اشکای رو گونه مو بوسید..از این حرکتش جا خوردم! بهم چشمکی زد و کمرمو گرفت و با هم به هال برگشتیم! چقدر با

آروین بودن، برام لذت بخش بود..دستش رو کمرم بود..آروین برام همه چیز بود! مهم این بود که آروین منو هرزه نمیدونه..گور پدر هر کی که منو

هرزه میدونه!! اینکه آروین ازم حمایت کرده بود، خیلی بهم انرژی داده بود..همین که پشتم بود، برام یه دنیا بود! بازوشو محکم گرفتم و بهش

چسبیدم..شیرین نزدیکم شد و گفت:

شما دو تا نمیخواین برقصین؟

به آروین نگاه کردم..آروین لبخندی زد و گفت: من که بدم نمیاد!

رو به شیرین گفتم: حالا بعداً میرقصیم..ببینم شیرین کی شام میدین؟ من گشنمه!

شیرین گفت: چقدر تو شکمو شدی راویس! فامیلای آرسام صد بار ازم خواستن تو و آروین و ببرم وسط تا برقصین..نه نیار که دلخور میشما...

اصلاً حوصله ی رقص و نداشتم، اما وقتی چشای پر از خواهش شیرین و دیدم، راضی شدم که کوتاه برقصم..من و آروین با آهنگ نسبتاً شادی

شروع به رقص فارسی کردیم..آروین مردونه و جذاب میرقصید..مثل آرسام سبک و جلفانه نمیرقصید، مثل رادینم عین چوب خشک واینمیساد یه

گوشه و دست بزنه و رقص طرف مقابلشو نگاه کنه..از اینکه همه رو ما زوم کرده بودن و با حسرت نگامون میکردن، غرق لذت بودم! تو نگاه بعضیا

حسادت و میدیدم و تو نگاه بعضیا هم برق تحسین و به خوبی میدیدم! آروین با عشق نگام میکرد و گاهی موهامو در حین رقص، از جلوی صورتم

کنار میزد..تموم حرکاتشو دوس داشتم و تک تک کاراش به دلم مینشست..بعد از چند دیقه ای هر دو رو صندلی نشستیم..دلم نمیخواست به این

زودی اهنگ تموم شه..راسته میگن اونایی که به زور باید بلندشون کنی تا برقصن، نشستنشون با خداس ها! رونیکا بغلم بود..آروین لپ رونیکا رو

کشید و گفت: چقدر کوچولوئه!

_ آره خیلی! عزیز خالشه!

آروین نگاه پر از حسادتی بهم کرد و گفت: خوش به حالش!

چپ چپ نگاش کردم و آروینم بلند خندید..عاشق حسادتاش بودم! رادین و گیسو رفته بودن..خیلی دوس داشتم درمورد رادین از آروین بپرسم..اما

باید دنبال یه فرصت مناسب میگشتم...به آروین خیره شدم..گرم تعریف با آرسام بود..چقدر مردونه بود..همه چیزش! حرف زدنش..حرکاتش..!!

عاشق ژستاش بودم..دستاشو میبرد تو جیب شلوار تنگش و دل منو بیشتر میلرزوند...!

***************

شب خوبی بود! با همه خدافظی کردم و سوار ماشین آروین شدم..آروینم مامانشو بوسید و سوار ماشین شد..به سمت خونه حرکت

کردیم..آهنگ اسپانیایی ملایمی با صدای خیلی کم، از پخش ماشین به گوش میرسید..حس کردم بهترین زمانه که درمورد رادین، از آروین بپرسم.

_ آروین؟

_ بله؟

_ رادین، گیسو رو دوس داره؟

_ چرا نباید دوسش داشته باشه؟ گیسو زنشه و مسلماً دوسش داره!

_ پس چرا عشقشو بروز نمیده؟

_ هر کی یه اخلاقی داره! رادین از اولشم شخصیت تودار و مغروری داشت..زیادی جدی و خشکه! هر کی از دور رادین و ببینه فکر میکنه رادین

کاملاً بی احساس و خشکه..اما واقعیتش اینه که اصلاً اینطوری نیس، ظاهرش یه کمی غلط اندازه..وقتش برسه خیلیم احساساتی و مهربون

میشه! رادین ابراز احساساتش شاید صفر باشه اما خوب بلده چه جوری گیسو و برای خودش نگه داره!

_ همیشه با دیدن گیسو و رادین، این علامت سؤال تو ذهنم به وجود میومد که چه جوری گیسو انقدر رادین و دوس داره!

_ رادین شخصیت جذابی داره! جدا از قیافه ی اخمو و خشنش، ذاتش مهربونه! رادین عاشق گیسوئه! از وقتی به سن بلوغ رسید نگاه های

معنی دارشو به گیسو حس میکردم..همیشه نگاش دنبال گیسو بود..نمیذاشت هیچ پسری تو فامیل، با گیسو همکلام شه! مستقیم به گیسو

محبت نمیکرد و بهش نمیگفت که دوسش داره اما این احساسشو با دک کردن پسرا از دور و برش نشون میداد..! همیشه دورادور و غیر مستقیم

هوای گیسو رو داشت..تا وقتی که برای گیسو خواستگار اومد...گیسو هم عاشق رادین بود..اما خوب طبیعتاً منتظر قدمی از طرف رادین بود، عمو

و زن عمو از پسره خوشش اومده بود و به گیسو اصرار میکردن که قبول کنه..اون موقع بود که تازه رادین به خودش اومد و فهمید اگه بخواد دست

دست کنه و جلو نره، گیسو رو برای همیشه از دست میده، واسه همینم فرداش با مامان و بابا رفتن خواستگاری گیسو و گیسو هم که عاشق

رادین بود قبول کرد و بعدشم که شد زن داداش ما!

_ رادین چرا نشون نمیده که گیسو رو دوس داره؟

_ ببین راویس! خیلی از کارای ما مردا غیر مستقیم بوی عشق میده! ما اصولاً دوس داریم احساستمونو پشت کارا و بعضی رفتارامون پنهون کنیم

و غیر مستقیم به طرف مقابلمون بگیم دوسش داریم یا طرف برامون ارزش داره! احساسات مردا با زنا فرق داره! شماها میتونین راحت ابراز

احساسات کنین و اگه کسی و دوس داشته باشین راحت میگین، اما ما احساساتمونو در قالب کارا و رفتارامون نشون میدیم!

_ رادین بچه دوس داره؟

_ هیچ مردی نیس که از پدر شدن خوشش نیاد...

_ یعنی حاضره بخاطر پدر شدن، از گیسو بگذره؟

_ هرگز!

از لحن قاطع و جدیش خوشم نیومد..از کجا انقدر مطمئن بود؟!

_ از کجا میدونی؟ تو که تو خونه ی رادین نیستی و ببینی چه جوری با گیسو رفتار میکنه! چرا انقدر قاطع میگی هرگز؟

_ چون برادرمو از هر کسی بیشتر میشناسم! رادین یه سال بعد از عروسیش با گیسو فهمید که هیچوقت نباید اسم بچه رو بیاره!

کپ کردم..! امکان نداره؟ رادین میدونست گیسو باردار نمیشه و سکوت کرده بود؟؟!!

آروین که متوجه تعجبم شده بود لبخندی زد و گفت: به من گفته بود! من خبر داشتم که هیچوقت عمو نمیشم! رادین انقدر عاشق گیسو بود که

کلمه ای از این ماجرا به کسی نگفت، حتی خود گیسو ! منم اتفاقی فهمیدم..رادین اونقدی گیسو رو دوس داره که محاله نبودن یه بچه، بتونه

گیسو رو ازش بگیره..درسته همیشه به قول تو اخمو و بداخلاقه اما عاشقه زنشه و هیچ جوری حاضر نیس گیسو رو از دست بده حتی به قیمت

یه عمر بابا نشدن!! من همیشه سعی کردم از رادین معنی واقعیه عشق و یاد بگیرم! رادین برای من یه اسطوره س! گیسو همش دو روزه

فهمیده بچه دار نمیشه اما رادین الان چند ساله قید بابا شدن و زده..فقط بخاطر اینکه با گیسو باشه! وقتی مامان و زن عمو به شوخی میگفتن

که دوس دارن بچه ی گیسو و رادین و ببینن.! گیسو کلی ذوق و شوق میکرد..اما رادین جدی و خونسرد میگفت که قصدشو نداره و هنوز هر

دوشون بچه ن! هر چند بقیه فکر میکردن رادین چقدر بی احساسه که نسبت به بچه ی خودشم ذوق و شوق به خرج نمیده، اما من خوب دلیل

این بی تفاوتیشو میفهمیدم!

حرفای آروین، کلاً ذهنیتمو درمورد رادین عوض کرده بود..خوش به حال گیسو! رادین چقدر دوسش داره! چقدر دوست داشتن رادین، جالب و مبهم

بود! یعنی من اگه جای گیسو بودم، آروین حاضر میشد قید بچه رو بزنه!

در همین لحظه، برخورد قطرات باران و رو شیشه ی ماشین حس کردم..عجب بارونی بود!

_ اوه اوه! حسابی بارون گرفتا!

_ آره..فصلشه خوب..بایدم اینجوری بباره!

دستای سفید و کشیده ی آروین رو دنده بود..امشب خیلی دوس داشتم با آروین باشم..از اینکه رادین و گیسو انقدر عاشقونه همدیگه رو دوس

داشتن، دروغ چرا، حسودیم شده بود! دستامو بدون هیچ فکری روی دست آروین که روی دنده بود، گذاشتم..آروین جا خورد..نگام کرد..سرمو

انداختم پایین! آروین به روبرو خیره شد و دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دستشو گذاشت رو دستم و آروم آروم با انگشتام بازی کرد! سرمو

بلند کردم و به خیابون خیس روبروم خیره شدم..بوی خاک تو ماشینم میومد..چقدر با آروین بودن و دوس داشتم..حس خوبی داشتم! در همین

لحظه، ماشین وایساد..سعی کردم از شیشه ی بخار گرفته و بارون زده ی سمت خودم، ساختمون خونه مونو ببینم..اما هیچی ندیدم!

_ رسیدیم؟

آروین برگشت طرفم! لبخند شیطنت آمیزی رو لباش بود..

_ خیـــــــــر!

_ پس چرا وایسادی؟

آروین با خنده زل زد به لبام و گفت: میدونی چقدر این رنگ رژ به لبات میاد!!

از اینکه آروینم حس منو داشت، یه جوری شدم! امشب یه حال عجیبی داشتم! خواستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون که نذاشت و دستمو

محکم تر گرفت..نمیدونستم میخواد چیکار کنه! لب پایینیمو گاز گرفتم..

_ اینطوری میکنی، منو وحشی تر میکنیا!

به لبم اشاره کرد..تا بنا گوش سرخ شدم..هر ثانیه، فاصله ی صورت آروین با صورتم کم میشد..انگار هر دو میدونستیم بالاخره امشب همدیگه رو

میبوسیم! بخاطر همین هر دومون غرق لذت بودیم! تا اینکه...لبای داغ و نرم آروین و رو لبام حس کردم..ته ریشش یه کمی صورتمو اذیت میکرد اما

انقدر غرق لباش بودم که زبری ته ریشش برام بی اهمیت ترین چیز شده بود! با ولع لبامو میوبسید.نفساش کش دار و داغ بود! از رو صندلیش بلند

شده بود و رو صندلی ای که من روش بودم، نیم خیز شده بود..لباشو آروم آروم رو لبام حرکت میداد..دستشو دو طرف بدنم رو صندلی پشتم

گذاشته بود..منم بازوشو گرفته بودم و خودمو بیشتر بهش میچسبوندم! بهش نیاز داشتم..پر از نیاز بودم..پر از خواستن! امشب میخواستم با

آروین باشم! میخواستم حسرت هیچی و نخورم! میخواستم اگه دیگه قسمت نیس کنارش باشم، حسرت هیچی و نداشته باشم! نفسم بند

اومده بود..آروین دهنشو لبامو با لذت میبوسید..بعد از یه بوس طولانی، لباشو با اکراه از لبام جدا کرد..تقریباً روم نشسته بود..از

خجالت روم نمیشد نگاش کنم..نگام رو یقه ی پیرهنش بود..آروین سرمو با دستاش بالا آورد و منم مجبور شدم تو چشاش زل بزنم! لباش رژی

شده بود..انگشتمو آوردم بالا و خواستم رژ و از رو لبش پاک کنم که دستمو گرفت و نذاشت....

با عشق نگام کرد و گفت: وقتی پیشمی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..28 سال جلوی خودمو گرفتم و به هیچ دختری دست درازی نکردم، اما در

برابر تو بی اراده میشم راویس! نمیدونم چی داری که انقدر نسبت بهت بی اراده میشم!

قبل از اینکه بزاره حرفاشو تو ذهنم تحلیل کنم زبونشو رو لبام کشید و دوباره لباشو گذاشت رو لبام..اینبار خشن تر و محکم تر! نفس نفس میزد اما

کارشو ادامه میداد..منم همراهیش میکردم..انرژیم تحلیل رفته بود! اما هر دومون غرق لذت بودیم و دست بردار نبودیم..دستمو رو سینه ش

گذاشتم و آروم حرکت دادم...هر دو داغ بودیم و غرق نیاز! بارون هنوز میبارید و صدای قطرات بارون و

نفس نفس زدنامون تنها آهنگی بود که به گوش میرسید...!!

***

***

به اتاق خواب رفتم..آروین داشت ماشین و پارک میکرد..شال و مانتومو درآوردم و رو میز توالت پرت کردم.به صورتم تو آینه نگاه کردم..لبام یه کم ورم

کرده بود..عجب بوسه ای بود! هر دومون پر از عطش بودیم، پر از نیاز! موهامو باز کردم و دور گردنم ریختم..! داشتم گوشواره هامو درمیاوردم که

صدای بسته شدن در اتاق خواب اومد..آروین بود! تموم بدنم داغ بود..آروین جلو اومد و موهامو از رو شونه هام عقب زد و آروم رو موهامو

بوسید..نگاش کردم..یه چیزی تو نگاش بود..دستشو برد سمت گردنم و گردنبند نصفه ی قلبمو تو دستش گرفت..با اون یکی دستش گردنبند

نصفه ی گردن خودشو هم از زیر پیرهنش بیرون آورد..نزدیک تر شد..صدای نفساشو میشنیدم..تند بود و بدون ریتم! گردنبندشو به گردنبندم نزدیک

کرد و دو تا قلب نصفه ها رو در هم فرو کرد و قلب کامل شد! زل زد تو چشام..فاصله ش باهام کمتر از دو سانت بود..نفساش میخورد تو صورتم و

حالمو بد میکرد..نگاش میخ شد رو لبم..اینبار خودم پیش قدم شدم و لبامو نرم گذاشتم رو لباش..رو لبشو بوسیدم..آروین کمرمو محکم گرفته بود و

منو به خودش میچسبوند چشاش بسته بود اما من چشامو باز نگه داشته بودم!..نفس کم آوردم و لبامو از لباش جدا کردم..آروین چشاشو باز

کرد..چشاش خمار و تب دار بود..این نگاش منو بیشتر داغ و آتیشی میکرد...نیاز تو چشای عسلی خمارش موج میزد، چیزی که تو وجود خودمم له له

میزد!

آب دهنشو قورت داد و گفت: راویس..من..من..

گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگه!

_ راویس من دوسِت دارم!

غرق لذت شدم..چقدر خودمو کُشتم تا این جمله رو بهم بگه..بالاخره گفت! ذوق کرده بودم..

_ راویس..تو اولبن دختری...

نذاشتم جمله شو ادامه بده و دوباره لبامو چسبوندم به لباش..میخواستم اینجوری عشق و محبت تو قلبمو نثارش کنم! آروینم با لذت و عطش

لبامو میبوسید! هر دومون نیاز داشتیم..هر دومون پر از عطش بودیم!پر از خواستن!پر از عشق!آروین همچنان که لبامو میبوسید، دکمه

های لباسشم تند باز میکرد..تموم دکمه هاشو باز کرد و لباسشو از تنش درآورد و پرت کرد رو تخت..لبام مثل آهنربا بهش چسبیده بود و قصد

نداشتم لبامو جدا کنم! دستمو گذاشتم رو سینه ی ستبر و بدون موشو آروم آروم حرکتش دادم..بوی عطرش تو دماغم بود..خنک بود و تلخ!

تلخیشو دوس داشتم! آروین لباشو از رو لبام جدا کرد و با صدای ضعیفی گفت: امشب بهت نیاز دارم راویس! نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..!

لبخند کم جونی زدم و چشامو برای یه لحظه باز و بسته کردم و اینطوری موافقتمو اعلام کردم..خودمم حسرت یه بار با آروین بودن و داشتم! آروین

لبخند پهنی زد و زیپ پیراهنمو آروم کشید پایین! دو تا بند پیراهنمو که رو بازوهام افتاده بود و از رو بازوم جدا کرد و در کمتر از چند ثانیه پیراهنم

افتاد کف اتاق خواب! گردنبندامون تو هم قفل شده بود و نمیتونستم زیاد از آروین جدا شم..آروین اومد جلو و گردنبندا رو از هم جدا کرد..منو بغل

کرد و آروم رو تخت پرتم کرد..زیر گوشم نجوا میکرد..پر از حرارت! پر از داغی! خوابید روم.. و من غرق نیاز

میشدم..غرق لذت! بدنمو بو میکشید..قطرات درشت عرق رو پیشونیش بود..بدنش داغ بود...زیر گوشم میگفت دوسم دارم..میگفت عاشقمه!

حرفایی که تو این مدت، منتظر بودم تا بهم بزنه! ..دوسش داشتم..همه چیم بود!

یه شب رویایی بود..برای هر دومون..غرق لذت بودیم..شب اعتراف بود..! هر دومون اعتراف کردیم که چقدر همدیگه رو میخوایم..!

آروین برای من همه چیز بود..کم کم صدای فنر تخت بلند شد و...!!!

***

فصل شانزدهم***

داشتم بادمجونا رو تو ماهیتابه سرخ میکردم که صدای زنگ تلفن اومد..زیر گاز و کم کردم و به سمت تلفن رفتم..دو، سه روزی از اون شب پر از

خاطره و عشقبازی من و آروین گذشته بود..رابطمون خیلی خوب شده بود..درست عین زن و شوهرای واقعی شده بودیم! هر چند هیچکدوممون

اون شب پر خاطره رو به روی هم نمیاوردیم اما هر دومون انگار دوس داشتیم اون شب دوباره تکرار شه و دوباره اون شب و تجربه کنیم! آروین

خیلی هوامو داشت و دیگه از سردیا و بداخلاقیای قبل خبری نبود..طعم واقعی و حقیقیه لذت و داشتم حس میکردم! آخر هفته، انیس جون بخاطر

بهبودی عمه خانوم، مهمونی ترتیب داده و همه رو دعوت کرده! دیگه از مهمونی رفتنم خسته شده بودم! منی که عاشق مهمونی رفتن و

پوشیدن لباسای جوراجور بودم، دیگه میلی به مهمونی رفتن نداشتم! گوشی تلفن و برداشتم.

_ الو؟

_ سلام راویس! خوبی؟

مونا بود..! صداش چقدر غمگین بود..مونا هیچوقت این مدلی احوالپرسی نمیکرد..همیشه پرانرژی بود..

_ سلام مونایی! چه عجب یادی از ما کردی! بی معرفت رفتی حاجی حاجی مکه؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟

_ سرم شلوغ بود! خوبی؟ آروین خوبه؟

_ آره ما خوبیم..شما چطورین؟ شهریار خوبه؟

_ ما هم خوبیم!

_ چیزی شده؟ چرا انقدر ناراحتی؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟

_ نه! زنگ زدم یه خبری بهت بدم!

_ چه خبری؟ چی شده؟

_ دیروز مروارید بهم زنگ زد..

_ مروارید کیه؟

_ دختر عمه ی گلاره!

گلاره...رامین..شب پارتی...تجاوز..جیغ و دادای من..آروین..همه چیز جلوی چشام زنده شد...چه اتفاقی داشت میفتاد؟چه بلایی داره سرم میاد؟!

با ترس گفتم: بگو چی شده مونا؟

مونا لحظه ای مکث کرد و گفت: رامین و گلاره برگشتن ایران!

وای نه!! قلبم تند تند زد..الان نه! الان وقتش نبود...! نه...! چرا الان؟!!..الان که آروین هم روحمو هم جسممو تسخیر کرده بود؟ نه..الان نه! آب

دهنمو قورت دادم..عرق سردی رو پیشونیم نشست...

_ الو راویس؟ گوشی دستته؟

با صدایی که انگار از ته چاه میومد..گفتم: آره..بگو..

_ دیروز رامین و گلاره برگشتن ایران! تا حالا بهت نگفتم چون شک داشتم بهت بگم یا نه! مروارید میگفت فعلاً معلوم نیس کدوم هتلن! هنوز کسی

چیزی نمیدونه! اما میگفت اگه خبری از اونا به دستش برسه بهم میگه..حاضره شهادت بده که رامین اون بلا رو سرت آورده! مروارید بعد از اینکه

رامین بهت تجاوز میکنه میاد پیش گلاره..درست همون شب پارتی! بعدشم با گلاره از اون خونه فرار میکنه! از همه چی خبر داشته! دوست آروینم

که هست و میتونه شهادت بده که آروین پیشش بوده! اول باید بفهمیم کدوم هتلن! فقط ... راویس؟

_ بله؟

_ برای آخرین بار میخوام ازت بپرسم..تو راضی ای که بریم دنبال رامین و پیداش کنیم؟ حاضری رامین دستگیر شه؟ حاضری آروین و از دست بدی؟

تو رو خدا هر چی تو دلته بگو..اگه عاشق آروینی بی خیالش شو راویس! آروین اگه بفهمه رامین پیدا شده محاله پیشت بمونه، حتی اگه خودش

عاشق و شیفته ت شده باشه، رادین و باباش محاله بزارن با هم بمونین! باباش زخم خورده س و فکر نکنم بزاره تو عروسش بمونی! اگه حتی یه

درصد شک داری که دنبال رامین بگردیم یا نه، بهم بگو! پیدا شدن رامین، برای تو خیلی مهمه راویس! اگه آروین و دوس داری بی خیال رامین

شو..داری زندگیتو میکنی دیگه! چرا الکی میخوای از این زندگی ای که با آروین داری بگذری؟؟ تازه شایدم نتونیم ثابت کنیم رامین اون کار رو کرده،

این کار تو و برملا شدن واقعیت خیلی چیزا رو عوض میکنه!

اشک تو چشام حلقه زد..گلوم میسوخت! تک تک صحنه هایی که با آروین بودم، تو ذهنم مجسم شد..شبی که با هم املت خوردیم..شبی که

رفتیم پارک..بستنی خوردیم..شبی که گردنبند نصفه ها رو بهش دادم..وقتی لقمه گرفته بود و گذاشته بود تو دهنم! نگاهای مهربونش! چشای

عسلیش..نگاه های مردونه و جذابش! بوی عطر تلخ و خنکش! وقتی برای اولین بار بهم گفت دوسم داره..همه چیز اومد تو خاطرم...من چه جوری

از یه جفت چشم عسلی که تموم دنیامو میسوزوند، بگذرم؟!! چه جوری زندگیه بی آروین و تحمل کنم؟ صدای آروین هنوزم تو خاطرم بود..

" من گمون نمیکنم تو بخوای اونا پیدا شن! زندگی از این بهتر گیرت نمیاد" من به آروین قول داده بودم! قول داده بودم اگه خبری از رامین شد،

سعی کنم پیداش کنم و پشت گوش نندازم! من..من نمیتونم خودخواهانه تصمیم بگیرم! نمیتونم به خودم و خوشیه خودم فکر کنم! من باید نشون

بدم آروین و دوس دارم و بقیه شو بسپارم به خودش! خودش باید انتخاب کنه که دوس داره باهام بمونه یا نه! من نمیتونم بازم خودمو بهش تحمیل

کنم...آره این درسته!!

با قاطعیت گفتم: نه مونا! بگرد و رامین و پیداش کن! میخوام به اون چیزی که حقشه برسه!

_ مطمئنی راویس؟

_ آره مونا! مطمئنم!

_ پشیمون نمیشی؟

با قاطعیت گفتم: نه!

_ باشه..مواظب خودت باش! باهات تماس میگیرم..خدافظ!

گوشی و سر جاش گذاشتم! سرگیجه ی شدیدی داشتم! سهم من از زندگی همین دوره ی کوتاه زندگی با آروین بود؟! من باید تا آخر عمرم تو

حسرت همین روزا میموندم! وای نه...! چرا الان؟! رامین لعنتی چرا حالا سر و کله ش تو زندگیم پیدا شده بود؟! حالا که من و آروین پیش هم

اعتراف کرده بودیم و گفته بودیم همدیگه رو دوس داریم؟ حالا که من نمیتونستم بدون آروین لحظه ای باشم؟؟ اَه..لعنتی! لعنتی! یه بار با رفتنش

زندگیم و نابود کرد، حالام با اومدنش!! بوی سوخته ی بادمجونای تو ماهیتابه میومد..اما به خودم زحمت ندادم برم زیر گاز و خاموش کنم..بی رمق

تر از این حرفا بودم! غرق افکار بودم..به زندگیه بدون آروین فکر میکردم!! میتونستم زندگی کنم؟ اشکام راه گرفت...خدایا چرا این کابوسای لعنتی

تمومی نداره؟؟ خداااااااا کجایی؟ خودتو بهم نشون بده؟ بگو هوامو داری؟ خدااااااااااا...!!

***

***

_ نمیخوای بگی چی شده؟!

نمیخواستم فعلاً که خبری نشده بود، چیزی بفهمه! نمیخواستم همین چند روز باقی مونده رو برای هر دومون زهر کنم!

لبخندی زدم و گفتم: چیزی نشده!

_ مطمئنی؟

_ آره بابا..هیچی نشده!

آروین به روبروش زل زد..امشب مهمونیه انیس جون بود..ساعت نزدیکیای 6 بود..آروین قرار بود منو برسونه خونه ی انیس جون و بعدش بره سر کار

و حدود ساعت 9 بیاد اونجا..امشب سرش شلوغ بود! این چند روزی که گذشت، برای من خیلی سخت بود! هر لحظه منتظر تماسی از طرف مونا

بودم که بگه رامین و گرفتن و دیگه نمیتونم پیش آروین بمونم! خیلی دردناکه که هر لحظه ترس اینو داشته باشی که دیر یا زود یکی پیدا میشه و

زندگیه خوبتو به هم میریزه! من دنبال یه زندگیه خوب و آروم بود..آرامشی که هیچوقت تو زندگیم وجود نداشت! تو این چند روز هر کاری کردم تا

آروین نفهمه چی شده! بالاخره خودش میفهمید..فهمیده بود من یه طوریم هست و ترس و از تو چشام خونده بود اما نمیدونست از چی انقدر

داغونم! آروین روبروی خونه ی انیس جون ماشین و نگه داشت..شیرین و آرسام خونه ی مامان آرسام دعوت بودم و امشب نمیتونستن بیان خونه

ی انیس جون!

_ کی میای؟

_ برای شام میام! هر وقت شام و سِرو کردن بهم زنگ بزن!

_ باشه!

خواستم از ماشین پیدا شم که آروین گفت:

راویس!

برگشتم و نگاش کردم..خدایا یعنی این چشاش دیگه مال من نیس؟! دوس داشتم انقدر تو چشاش زل بزنم تا تصویر یه جفت چشم عسلی تو

ذهنم حک بشه تا آخر عمرم!

_ مواظب خودت باش عزیزم! بدون که قلب من پیش توئه! نصف قلبم تویی! همونی که تو گردنته حکم قلب منو داره!

اشک تو چشام حلقه زد..نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و همشون راه گرفتن رو گونه م! آروین با تعجب نگام کرد و گفت:

چی شدی راویس؟ خوبی؟ چرا گریه میکنی؟ حرف بدی زدم؟

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم: الان نپرس آروین! میگم بهت! اما هر وقت وقتش شد! قول میدم..

آروین با نگرانی نگام کرد..

_ نگران نباش..میگم بهت.. باشه؟

_ فقط نمیخوام خودتو اذیت کنی! طاقت ندارم ناراحتیتتو ببینم!

سرمو تکون دادم..خواستم پیاده شم که دستمو گرفت، تا به خودم بیام که ببینم چیکار داره، خم شد و بوسه ای نرم رو لبام کاشت! اشکام بیشتر

راه گرفت..من طاقت این مهربونیاشو نداشتم! باهام مهربون نباش لعنتی!! اینجوری نباش آروین! چطوری ازت دل بکنم؟! چطوری؟؟ تحقیرم

کن..مسخرم کن..بهم بگو دیگه دختر نیستم..لجمو دربیار اما مهربون نباش..نباش!! اشکامو با نوک انگشتش پاک کرد و بهم لبخند زد..منم لبخندی

بهش زدم و از ماشینش پیاده شدم..برام دست تکون داد و رفت! اشکام بی وقفه رو گونه هام میریخت! خدایا این عذابی که الان دارم میکشم از

درد جهنمم بیشتره برام! خدایا به دادم برس..دارم تلف میشم! چند لحظه ای صبر کردم تا اشکام بند بیاد و حالم بهتر شه! با دستمالی اشکامو با

دستمالی پاک کردم و خواستم دکمه ی اف اف و بزنم که دیدم لای در بازه! چرا در رو نبستن؟! در رو کامل باز کردم و داخل شدم..در رو از پشت

سرم بستم..داشتم از لابلای درختا عبور میکردم تا وارد ساختمون اصلی شم که صدای ویکی و شنیدم..داشت با دختری حرف میزد..

_ خیلی خوشحالم کردی اومدی!

_ مرسی ویکی جون! خیلی خوشحال شدم دیدمت!

صدای دختره خیلی برام آشنا بود! نمیدونم چرا حس پلیس بازیم گل کرد و پشت درخت بزرگ و تنومندی پنهون شدم تا مکالمه ی ویکی و اون

دختره رو بشنوم! ویکی و میدیدم اما دختره دقیقاً پشتش به من بود..هیکل تقریباً درشتی داشت..چاق نبود اما استخوون بندی درشتی داشت!

دختره داشت به سمت در میرفت که صدای ویکی و شنیدم: راستی گلاره جون؟!

دختر برگشت...خودش بود! گلاره بود! همونی که این همه بلا رو سر من و زندگیم آورده بود! خود عوضیش بود! خودش بود!! کپ کرده بودم..پاهام

میلرزید! چقدر بلا داشت از اینور و اونور سرم نازل میشد..بدبختیام یهویی با هم سرم خروار شدن بودن! چقدر چهره ش عوض شده بود! ابروهاشو

تاتو کرده بود و موهاشم که از زیر شال حریر نازکش بیرون ریخته بود، قهوه ای رنگ کرده بود..مانتوی کوتاه و شلوار 8 جیب خاکی رنگش نشون

میداد که هنوزم همون تیپ قبلی و حفظ کرده..حالم داشت بهم میخورد! سرم گیج میرفت! گلاره با ویکتوریا چیکار داشت؟!

صدای ویکی رو شنیدم: با داداشت یه شب شام بیا اینجا!

گلاره لبخندی زد و گفت: ای بابا من و رامین باید از تو دعوت کنیم یه شام باهامون بخوری نه تو! تو اتریش خیلی زحمتت دادیم! وقتی فهمیدم آقا

رایان تصادف کرده خیلی ناراحت شدم..رامینم خیلی متأثر شد..

_ مرسی عزیزم! رایان همیشه از آقا رامین تعریف میکرد..به آقا رامین سلام برسون..خدافظ..

_ حتماً..خدافظ عزیزم!

گلاره از در خارج شد و رفت..! تموم بدنم میلرزید..فکر نمیکردم یه روزی دوباره بتونم گلاره رو ببینم! کسیکه باهام بازی کرد..به خودم مسلط شدم

و از پشت درخت اومدم بیرون! ویکی که هنوز تو حیاط بود با دیدنم شوکه شد و گفت:

اِ راویس تو کِی اومدی عزیزم؟

_ سلام..ببخشید رفتم دستامو بشورم..یه 5 دیقه ای میشه اومدم..در باز بود و این شد که در نزدم و اومدم تو!

_ سلام عزیزم..خوش اومدی! آروین کو؟

_ کار داشت! یه کمی دیر میاد

_ بیا بریم تو! انیس جون خیلی وقته منتظرته! خوش به حالت ببین چه عروسی هستی که مادر شوهرت انقدر برای دیدنت شور و شوق نشون

میده!

لبخند کمرنگ و زورکی ای زدم..تو اون لحظه تنها چیزی که برام بی اهمیت بود، فهمیدن علاقه ی انیس جون به خودم بود! ویکی به سمتم اومد و

دستشو رو شونه هام گذاشت و با هم به سمت در ورودی ساختمون راه افتادیم!

_ ویکی؟

_ جونم؟

_ مهمون داشتی؟

_ گلاره رو میگی؟ اره..دیدیش؟

_ دورادور دیدمش!

_ دختر خوبیه! تو اتریش باهاش آشنا شدم..چند ماهی بود بخاطر کار رایان من و رایان رفته بودیم اتریش! با رامین و گلاره اونجا آشنا شدیم..رامین

دنبال کار میگشت و رایانم که دنبال یه حسابدار مطمئن واسه شرکتش میگشت به رامین پیشنهاد کار داد و رامینم قبول کرد ...رایان معتقد بود که

یه ایرانی هر چقدرم عوضی باشه اما بازم یه ایرانیه و میشه بهش اعتماد کرد..این طرز فکر رایان بود! خلاصه شرکت رایان تو یه پروژه ی بزرگ

موفق شد و رایانم یه جشن بزرگ ترتیب داد..تو اون مهمونی بود که با گلاره، خواهر رامین آشنا شدم و حسابی با هم جور شدیم و فهمیدم که با

داداشش چند ماهی هست تو اتریشن! تا اینکه اون اتفاق برای رایان افتاد...دیگه ازشون خبر نداشتم تا اینکه چند روز پیش گلاره به گوشیم زنگ

زد و گفت اومده ایران و میخواد منو ببینه منم بهش آدرس دادم و امروزم که اومد اینجا دیدنم!

_ داداششم اومده؟

_ اره..با هم اومدن..الانم تو هتلن! هر چی اصرار کردم بیان اینجا،گلاره قبول نکرد!

حالم خیلی بد بود! کاش آروین الان پیشم بود..بهش نیاز داشتم..به حرفاش! به نگاهای امید دهنده ش!

ویکی مشکوکانه نگام کرد و گفت: حالت خوبه؟ گلاره رو میشناسی؟

از فکر اومدم بیرون و گفتم: نه بابا..محض کنجکاوی بود!

ویکی که قانع شده بود حرفی نزد و با هم به داخل خونه رفتیم! باید با ویکی حرف میزدم..ویکی راحت میتونست جای رامین و گلاره و بهم بگه و

زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم میتونستم رامین و گیر بندازم! حتی فکر روبرو شدن با رامینم تنمو میلرزوند! باید با آروین حرف میزدم..عقلم

به هیچ جا نمیرسید..باید از یه نفر کمک میگرفتم! آروین بهترین گزینه بود!

***

انیس جون و بوسیدم و از بقیه خدافظی کردم و سوار مزدا3 آروین شدم..گیسو برام دست تکون داد..بهش لبخند زدم..انگار حالش بهتر شده

بود..هر چند هنوزم گرفته بود اما خیلی بهتر از اون شب مهمونیه شیرین، بود! با رادین به جز سلام کوتاهی، هیچ حرفی نزده بودم..لیاقتش

همین بود! هنوزم از دستش عصبی بودم اما چون آروین و داشتم زیاد محلش نمیذاشتم! عمه خانوم خیلی حالش بهتر شده بود و برای آخر ماه

بیلیت مقصد امریکا داشت..میخواست به همراه هلن و ویکی برگرده امریکا..به کمک وکیلش تو امریکا خونه ای خریده بود و قرار بود با هلن و ویکی

همونجا زندگی کنن! ویکی به زندگیه تو ایران عادت نداشت و بارها گفته بود که امریکا رو بیشتر دوس داره..عِرق ملی نداشت دیگه! اگه ویکی

میرفت دیگه شاید نمیتونستم هیچوفت رامین و پیدا کنم..نباید دست دست میکردم و باید زودتر یه کاری میکردم!

آروین پشت رل نشست..لبخندی بهم زد منم لبخندشو با لبخند پاسخ دادم..ماشین راه افتاد..انگار آروینم منتظر بود تا براش توضیح بدم که چی

شده! کلافه بودم! از کجا باید شروع میکردم..داشتم به شروع کردن موضوع فکر میکردم که صدای آهنگ سکوت بینمونو شکست..

صدای امین حبیبی بود! این آهنگشو دوس داشتم..یه جورایی حال الان من و آروین و داشت توصیف میکرد!

من و تو، توی این دنیا، یه درد مشترک داریم!

دو تامون، خسته ی دردیم!

رو قلبامون تَرک داریم!

من و تو، کوه دردیم و یه گوشی زخمی افتادیم!!

داریم جون می کـَنیم انگار...رو زخمامون نمک داریم!

تموم زندگیمون سوخت...تموم لحظه هامون مُرد!

هوای عاشقی مونو، هوای بی کسیمون بُرد..!

من و تو، مال هم بودیم!

من و تو ،جون هم بودیم!

خوره افتاد به جونمون!

تموم جونمونو خورد..!

اشک تو چشام حلقه زد.." من و تو مال هم بودیم..!" بغض داشت خفم میکرد..چرا انقدر دلتنگ آروین بودم؟! الان که پیشم بود..الان که کنارم

داشتمش! چه مرگم بود...چرا دلتنگ چشای عسلیش بودم؟! از این به بعد، چشای آروین برام میشد منطقه ی ممنوعه؟!!

من و تو، توی این دنیا...

اسیر دستِ تقدیریم!

همش دلهره داریم و..

با این زندگی درگیریم!

نفس که میکشیم، انگار..

دارن شکنجه مون میدن!

داریم آهسته آهسته..

تو این تنهایی میمیریم!

شدیم مثل یه دیواری..

که کم کم داره میریزه..

هوای خونمون سرده..

مثل غروب پاییزه!

تقاص چی و ما داریم..

به کی، واسه چی پس میدیم..

آخه واسه ما این روزا..

چرا انقدر غم انگیزه؟

من و تو، توی این دنیا، یه درد مشترک داریم..

دو تامون، خسته ی دردیم!

رو قلبامون تَرک داریم!

من و تو، کوه دردیم و یه گوشی زخمی افتادیم!!

داریم جون می کـَنیم انگار...رو زخمامون نمک داریم!

نمیدونم چی شد که اشکام راه گرفت..آروین وقتی هق هق گریه هامو دید ظبط و خاموش کرد و گفت:

چته؟ چرا تا یه آهنگ گوش میدی مثل ابر بهار گریه میکنی؟ میشه به منم بگی چی شده؟

دستمال کاغذی ای از تو جعبه ی روی داشبورد برداشتم و اشکامو پاک کردم..

_ راویس چی شده؟ به من بگو..

صدام بغض داشت..درد داشت..

--------------------------------------------------------------------------------

دستمال کاغذی ای از تو جعبه ی روی داشبورد برداشتم و اشکامو پاک کردم..

_ راویس چی شده؟ به من بگو..

صدام بغض داشت..درد داشت..

آب دهنمو قورت دادم..باید میگفتم..باید میدونست..حقش بود بدونه چی شده! باید این درد و با یکی تقسیم میکردم..داشتم میمردم!

_ رامین برگشته ایران!

تو صدام غم موج میزد..

آروین محکم زد رو ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی وایساد..خدا رو شکر خیابون خلوت بود، وگرنه الان اون دنیا سیر میکردیم! جیغ بلندی

کشیدم.. خوشبختانه کمربندامونو بسته بودیم و چیزیمون نشده بود...آروین برگشت و با وحشت نگام کرد..

_ چی گفتی تو؟

_ دیوونه شدی؟ داشتی هر دومونو به کشتن میدادی احمق!

_ خفه شو راویس! بگو چی گفتی؟

سعی کردم به اعصابم مسلط شم..با بغض گفتم:

رامین و گلاره برگشتن ایران!

_ تو از کجا فهمیدی؟

تو نگاش غم و ناراحتی موج میزد..یعنی ناراحت شده؟ اون که همیشه دوس داشت رامین پیدا شه و این انگ از رو اسمش برداشته شه!

آروین صداشو برد بالا..

_ راویس چرا لال مونی گرفتی؟ از کجا فهمیدی برگشتن ایران؟

_ مونا بهم گفت!

_ چقدر حرفش صحت داره؟

_ مطمئنم درست گفته!

_ از کجا انقدر مطمئنی! شاید بهش دروغ گفتن..

_ امروز گلاره و خودم با چشای خودم دیدم!

چشای آروین از تعجب گرد شد..

_ دیدیش؟ کجا؟ تو که تموم روز و با من بودی!

_ تو خونه ی انیس جون دیدمش!

حقیقتاً کپ کرد..ابروهاشو بالا انداخت و با حرص گفت:

میشه مثل فیلمای تلویزیونی تیکه تیکه موضوع و نگو! دقیق بگو گلاره و کجا دیدی؟ درست جواب بده راویس!

_ گلاره دوستِ صمیمی ویکتوریاس! اومده بود خونه ی انیس جون تا به ویکی سر بزنه..منو ندید! خودمو پشت درختای تو حیاط قایم کردم..خودش

بود آروین! خود عوضیش بود! شک ندارم..

_ دوستِ ویکی؟!

_ آره ویکی میگفت تو اتریش باهاش آشنا شده..هم با خودش هم با داداشش..

_ رامین؟!

_ آره! رامین حسابدار شرکت رایان بوده!

آروین با دهن باز زل زده بود بهم! باورش نمیشد! برای منم اولش باورنکردنی بود! آروین سکوت کرده بود..تو فکر بود!

_ ماشین و راه بنداز بریم!

با غم نگام کرد..نمیتونستم تو ذهنشو بخونم!

_ آروین! باید با ویکی حرف بزنیم..باید رامین و پیدا کنیم!

_ نمیزارم اون رامین عوضی از دستم در بره! خودم با ویکی حرف میزنم و با مونا هم هماهنگ میکنم، فقط تو شماره ی مونا رو تو گوشیم سیو

کن! از رامین راحت نمیگذرم..باید به چیزی که حقشه برسه!

نمیدونم چرا از این حرفش خوشم نیومد..دوس داشتم بهم بگه گور پدر رامین و هفت جد و آبادش، مهم ماییم که الان زن و شوهریم و داریم

زندگیمونو میکنیم..برای چی الکی رامین و معرفی کنیم و از هم دور بشیم؟! مهم ماییم که جونمون واسه هم در میره! اما آروین...!! بغض گلومو

گرفت..آه پر حسرتی کشیدم..انگار قضیه جدی تر از این حرفا بود! من چقدر دل خجسته ای داشتم! آروین فقط تو این فکر بود که زودتر از شر

تهمتی که بهش زدم راحت شه و بره دنبال زندگیه خودش! منم که این وسط، حکم چغندر رو داشتم!! راویس! منتظر شبای دردناک و پر از عذاب

باش! از این به بعد باید خیلی بیشتر از قبل، زجر بکشی!! وقتی بابات بفهمه دروغ گفتی و آبروی دو تا خونواده رو راحت بردی، قطعاً ساکت

نمیشینه! وقتی به خونه رسیدیم آروین که معلوم بود داغونه و تو افکارش غرقه، رو کرد بهم و گفت:

من امشب تو اتاق خودم میخوابم! یه کمی اعصابم خورده..میخوام فکر کنم..شب بخیر!

بدون اینکه بزاره حرفی بزنم یا لااقل بهش شب بخیر بگم، به اتاقش رفت و درشو بست..!

چرا جای خوابشو عوض کرد؟ داشت از الان قیدمو میزد؟ قید با من بودن و؟!! میخواست با این کارش چی و ثابت کنه؟ که راویس تو فقط برای یه

شب برام مهم بودی؟! بغضم ترکید و اشکام جاری شد...! فوری به اتاق خواب رفتم و در رو از داخل قفل کردم..آروبن حق نداشت با من این کار رو

بکنه! من که بالاخره رفتنی بودم! پس چرا امشب جای خوابشو عوض کرد؟! رامین و گلاره ی عوضی مسیر زندگیمو به کل تغییر دادن! اون همه

تحقیر و سرزنش شنیده بودم، بس نبود؟! خدایا چرا مرگ منو نمیرسونی؟ خدایا خستم...امشب مهمون نمیخوای؟! از این دنیای بی رحم و

آدماش بیزارم..خدااااااا چه بلایی قراره سرم بیاد؟ تاوان چی و دارم پس میدم؟ من برای هیچکس ارزش ندارم! برای هیچکس!! خدا خستم!

داغونم..خرابم! دیگه طاقت ندارم..به چی دلمو خوش کنم؟! زندگیم به باد رفته..عشقم..روحم داره خودشو آماده میکنه که نبودن منو تحمل کنه!!

این انصافه؟!! به هق هق کردن افتادم..تموم بدنم میلرزید...چه زندگیه سیاهی داشتم..پر بود از تاریکی..تاریکی مطلق!

**

پست اول..

فصل هفدهم***

_ اگه حرفاتون درست باشه، این آقا میتونه اعاده ی حیثیت کنه و ازتون شکایت کنه!

تنم لرزید..! یعنی آروین راضی میشه من برم زندان؟! بابا خواست به سمتم هجوم بیاره که آرسام به موقع بازوی بابا رو گرفت و گفت:

آقا جون! الان وقتش نیس!

چشمای بابا از زور عصبانیت و خشم قرمز شده بود..عین چی ازش میترسیدم! زخمایی که با کمربند نثار پهلو و کمرم کرده بود، هنوزم جاش درد

میکرد..زخمای رو صورتم کبود شده بود و ورم کرده بود و جاشون شدید میسوخت! اگه آرسام بازوشو نمیگرفت جلوی بقیه منو بازم میگرفت زیر

مشت و لگد! اونقدی عصبی بود که براش فرقی نمیکرد جلوی خونواده ی مهرزاد منو بزنه یا نه! بغض گلومو گرفته بود اما انقدر تو این 2 هفته ای

که گذشته بود، گریه کرده بودم و اشک ریخته بودم که دیگه واقعاً اشکام نمیومد! من چقدر بدبخت بودم! از همشون خجالت میکشیدم! انیس جون

هنوزم با مهربونی نگام میکرد..اشک تو چشاش حلقه زده بود اما تنها کسی بود که خشم و عصبانیت و تو چشاش نمیدیدم! این نگاه های انیس

جون ته دلمو، عجیب گرم میکرد! رادین کنار آروین و پدر جون نشسته بود و با نفرت نگام میکرد..وقتی فهمید رامین پیدا شده مثل اسپند رو آتیش

شد و داد و بیدادی راه انداخت که بیا و ببین! آروین سرش پایین بود و داشت با خودکاری که دستش بود ور میرفت..تو فکر بود و حواسش به

اطرافش نبود! پدر جونم عصبی به نظر میرسید..صورتش قرمز شده بود..خوب میدونستم که چقدر از دستم عصبیه و اگه جاش بود بدش نمیومد دو

تا سیلی حواله ی صورت عروس دروغگو و آبرو بَرش بکنه! شیرین میلرزید..نگرانی و تو چشاش میدیدم..آروم و بی صدا گریه میکرد..برای من همه

چیز تموم شده بود! جو سنگینی بود! آب از سر من گذشته بود و دیگه چیزی برام مهم نبود! سرهنگی که پشت میز نشسته بود و اتیکتی رو

سینه ی سمت چپش بود و روش نوشته شده بود" محمد امینی" ، با صدای رسا و کلفتی گفت:

سرباز فلاحی! متهم و بیار!

اسم " متهم" و که شنیدم تموم بدنم لرزید! رامین؟!! بعد از چند ماه، دوباره قرار بود ببینمش؟! اونم جلوی آروین؟!

جلوی بابام؟! بازم تکرار اون شب لعنتی؟! خدایا، من دیگه طاقت ندارم!! تمومش کن این زندگی و..! سنگینی نگاه ها و روی خودم حس

میکردم..کاش آروین نگام میکرد و همون نگاه مهربون و امیدوار کننده شو بهم مینداخت و آرومم میکرد..اما سرش پایین بود و هیچ نگاهی بهم

نمیکرد..جرئت نداشت جلوی نگاه های تند و تیز رادین و چشمای به خون نشسته ی باباش، به من نگاه کنه! مونا و شهریار بیرون از اتاق وایساده

بودن..این دو هفته، اندازه ی 10 سال پیرم کرد..خیلی دردناک و سخت گذشت! لحظه به لحظه ش برام یه جهنم واقعی بود! با چه سرعتی بابام

از شیراز اومد تهران...با چه سرعتی رامین دستگیر شد..همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد! آروین از اون شب تا حالا یه کلمه هم باهام حرف نزده

بود..یعنی ازم بیزار شده؟ یعنی قیدمو داره میزنه؟ یا شایدم قیدمو زده!! تموم تلاش خونواده ی مهرزاد این بود که عمه خانوم چیزی نفهمه، اما

عمه خانومم همه چیز و فهمید! اما تو نگاه عمه خانوم هیچ سرزنش و نفرتی و ندیده بودم..وقتی خونه ی پدر جون دیدمش فقط با تعجب نگام

کرد..اما هیچ حرفی نزد!! پوفی کشیدم..خودمو به دست تقدیر سپرده بودم! صدای قدمای دو نفر تو فضای ساکت و خالی از حرف، اتاق پیچید..

به کفشای رامین زل زدم..یه کتونی سفید پوشیده بود..جرئت نداشتم سرمو بگیرم بالا و نگاش کنم! هنوزم ازش میترسیدم..یاد اون شب میفتادم

و...! پوتینای سربازه رو میدیدم..به سرهنگ، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون! سنگینی نگاه رامین و رو خودم حس میکردم..در همین لحظه

بابا به سمت رامین حمله ور شد..سرمو بردم بالا..بابا یقه ی پیرهن مردونه ی رامین و محکم گرفت و کوبیدش به دیوار! چند تا مشت حواله ی

صورتش کرد و داد زد:

پسره ی عوضی! فکر کردی آبروی مردم، اسباب بازیه که باهاش راحت بازی میکنی و فرار منی؟ آرررررررره؟! نامردتر از توأم وجود داره؟ تا پای چوبه

ی دار نکشونمت، دلم آروم نمیشه..

آرسام به سمت بابا رفت و بالاخره با واسطه گری آرسام و شیرین و سربازی که به دستور سرهنگ، وارد اتاق شده بود، بابا و از رامین جدا کردن!

لرزش بدنم بیشتر شد..آرسام بابا و رو صندلی نشوند و لیوانی آبی به دستش داد..بابا عصبی بود..رگای پیشونیش زده بود بیرون! نگرانش

بودم..یه وقتی بلایی سرش نیاد؟! نگام رو چهره ی رامین ثابت موند! این چند روزه حسابی کتک خورده بود! زخمایی که رو صورتش بود، کبود شده

بود..گوشه ی لبشم پاره شده بود و خون ازش میومد و یقه ی لباسش خونی شده بود..زیر چشاش ورم کرده بود و وزغی بودن چشاشو بیشتر

نشون میداد..آروین تا میخورد زده بودش..حقش بود!

سرهنگ رو به بابا گفت: خواهشاً رو اعصابتون کنترل داشته باشین و جو و متشنج نکنین! اینجاییم تا به مشکل شما رسیدگی کنیم..پس الکی

دعوا راه نندازین..بسپارین به قانون همه چیز و!

آرسام رو به سرهنگ کرد و گفت: دیگه تکرار نمیشه..من معذرت میخوام!

سرهنگ سرشو تکون داد و به رامین نگاه کرد..دستای رامین دستبند زده شده بود..بابا لیوان آب و با حرص سر کشید و به رامین زل زد!

سرهنگ رو به رامین گفت:

اتهاماتی که بهت زدن و قبول میکنی دیگه؟ درسته؟

رامین با صدای محکمی گفت:

نه جناب سرهنگ! اینا همش دروغه..تهمته! میخوان همه چیز و بندازن گردن من، تا یکی دیگه رو تبرئه کنن! همه دیدن که اون شب،...

به آروین اشاره کرد و ادامه داد: این پسره رو تخت کنارش بوده! من نمیدونم طبق کدوم قانونی، منِ بیچاره رو متهمم میکنین و به این روز انداختین!

من شکایت میکنم ازشون..من بی گناه دارم مجازات میشم..

اینبار نوبت آروین بود که به سمت رامین حمله کنه...

_ پسره ی لاشی! اون بلا رو من سر راویس آوردم یا توی عوضی؟! حرومزاده! اونقدی مرد باش و پای غلطی که کردی وایسا..!

سرهنگ داد زد: آقای مهرزاد! بشینید سر جاتون!

آروین یقه ی رامین و ول کرد و با نفرت زل زد تو چشای رامین! رادین به سمت آروین اومد و زیر بغلشو گرفت و بردش سر جاش نشوندش! چه شیر

تو شیری شده بود! اصلاً فکر نمیکردم رامین تا این حد وقیح باشه!! حتی الانم که انداخته بودنش بازداشتگاه، بازم انکار میکنه؟!

سرهنگ با اعصاب داغونی گفت: از این لحظه به بعد، اگه کسی جو و متشنج کنه و درگیری راه بندازه، بدون هیچ حرفی میندازمش بیرون!

فهمیدین؟

همه سکوت کردن..سرهنگ رو به رامین گفت: پس همه ی اتهاماتی که بهت شده رو انکار میکنی؟ درسته؟

رامین سرشو تکون داد..نگاش کردم..پوزخندی بهم زد..خاطرات اون شب برام زنده شد..مو به مو! همین نگاه و داشت..وقتی داشت بهم نزدیک

میشد..صدای قهقهه های بلندش هنوزم تو گوشم زنگ میزد..کابوسای شبونه م!! همش تقصیر رامین بود..رامینی که داشت همه چیز و انکار

میکرد..کسیکه تموم زندگیمو نابود کرده بود..وقتی رامین دستگیر شد، گلاره هم متواری شد..گلاره میتونست شاهد خوبی برای لاشی بازیای

برادرش باشه! اما فرار کرده بود و کسی نمیدونست کجاس!

سرهنگ رو به من کرد و گفت: شما بیاین! اینجا رو امضا کنین..

به برگه ای که تو دستش بود اشاره کرد..آب دهنمو قورت دادم..رامین هنوزم داشت نگام میکرد..سنگینی نگاه آروین و رو خودم حس میکردم..از رو

صندلی بلند شدم..رامین..آروین..داد و هوارای بابا..اشکای شیرین..همه چیز اومد جلوی چشمم! سرم گیج رفت و چشام سیاهی رفت..کل اتاق

دور سرم چرخید و نقش زمین شدم..برخورد چیزی و تو سرم و بعدشم مایع گرمی و رو سرم حس کردم اما انقدر حالم بد بود که از هوش رفتم...

***

***

آرویـــــــــــــــــــــ ــــن**

_ سرش 12 تایی بخیه خورده!

پوفی کشیدم! هر چی بلا بود داشت تو این دو هفته سرش میومد..رادین با اخم نگام کرد و گفت:

بهتره بریم! خواهر و پدرش پیششن! به ما چه که بیمارستان بمونیم؟!

تند نگاش کردم و گفتم: اون هنوزم زن منه رادین! اسمش تو شناسناممه! نمیتونم ولش کنم به امون خدا و برم خونه!

رادین عصبی شد و داد زد: دیوونه شدی آروین؟! از کدوم زن حرف میزنی؟ کسکیه تو " زن"ش نکردی؟! راویس زندگیه تو رو به لجن کشید، حالا

بازم زنم، زنم میکنی؟ بابا دم بیمارستان منتظر ماس! نکنه میخوای بازم با داد و بیداد بیاد سراغت؟ بابا رو که میشناسی..الان عصبی تر از

همیشه س!

_ اولاً حق نداری درمورد زن من، هر چی به دهنت میاد و بگی! از این به بعدم مواظب حرفایی که میزنی باش! ثانیاً من راویس و تنها نمیزارم،

ندیدی باباش چه بلایی سرش آورد! اگه یه بار دیگه بیفته زیر مشت و لگد باباش، این بار دیگه محاله زنده بمونه!

رادین پوزخندی بهم زد و گفت: چی شده جنابعالی حس انسان دوستانتون گل کرده؟ بابا رو عصبی نکن آروین!

با جدیت گفتم: راویس زن منه و تا خیالم از بابتش راحت نشه، تنهاش نمیزارم..توأم بهتره بری و بابا رو معطل نکنی..!

رادین با خشم نگام کرد و ازم دور شد..! وجدانم بهم اجازه نمیداد راویس و ول کنم و برم! راویس زنم بود..همه ی زندگیم! هر چی که بود مال

گذشته بود و الان، راویس فقط مال من بود! حتی با اینکه رامین پیداش شده بود!.فقط منتظر این بودم که زودتر به سزای کارش برسه و بعدشم

برم سراغ راویس! بعد از اون شب، دیگه مطمئن شده بودم که زندگیه بدون راویس، برام حکم مرگ و داره! همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد..تو دو

هقته!! دستگیری رامین..برگشتن بابای راویس از شیراز..دعواها..داد و بیدادا..رادین و بابا که انگار تازه زخماشون سر باز کرده بودن، با بابای راویس

دعوا راه انداختن..مامانم فقط گریه میکرد..راویس چقدر کتک خورد!! باباش فقط میزدش! یه بارشو خودم جلوشو گرفتم و نذاتشم کتکش

بزنه..داشت راویس و میکشت! خوب میدونستم که باباش چقدر آدم آبروداریه و این کار راویس، آبروی چندین ساله شو برده! واقعاً نمیدونستم

آخرش چی میشه! بابا و رادین آتیششون خیلی تند بود! اما نمیذاشتم راویس و کسی ازم بگیره..راویس مال من بود! انقدر ذهنم مشغول بود که

الان بیشتر از همه برام اعدام رامین، پررنگ بود! انگار میخواستم با اعدام رامین، زجرایی که کشیده بودم و جبران کنم! زخمایی که راویس رو

بدنش داشت.. همش با اعدام رامین، حل میشد! رامین نمیتونست اتهاماتی که بهش شده رو انکار کنه..تا کِی میخواست منکرشون بشه..هر

جور شده با مدرک و دلیل میکشیدمش بالای چوبه ی دار! به زودی دادگاهش بود و من همه ی امیدم به شهادتای مروارید و امیر

(دوستم که به اصرارش اون شب پارتی حضور داشتم) بود! اما رامین جز خودش، هیچ شاهدی نداشت..اگه گلاره فرار نمیکرد، شاید خیلی چیزا

زودتر حل میشد..وقتی زنگ زدم به ویکی و جریان و براش تعریف کردم بدون هیچ مخالفتی، آدرس هتلی که گلاره و رامین توش بودن و بهم داد..با

مونا رفتم به آدرسی که ویکی داده بود! گلاره تو هتل نبود..رامین و به بهانه ای کشوندم تو یه کوچه ی خلوت و تا میخورد، زدمش! تموم گریه های

راویس و کابوسای شبونه و لرزش بدنش اومده بود جلوی چشمام و فقط میزدمش! بهش اجازه نمیدادم از خودش دفاع کنه،یا حرفی بزنه، فقط

میزدمش! تا اینکه مونا و چند نفر دیگه جدامون کردن..بعدشم که صدای آژیر ماشین پلیس و...! رامین عوضی تر از اون چیزی بود که فکرشو

میکردم..به اتاقی که راویس توش بود، رفتم! راویس رو تخت دراز کشیده بود و سِرمی به دستش زده بودن..سَرشم باندپیچی شده بود! شیرین

بالای سرش وایساده بود و مرتب گریه میکرد..آرسام و شهریار و مونا هم گوشه وایساده بودن! از بابای راویس خبری نبود..

مونا نزدیکم شد ..گفتم: حالش چطوره؟

_ بهتره! دکتر گفت سِرمش تموم شه، میتونیم ببریمش خونه!

_ باباش کجاس؟

_ بیرونه! تو حیاط بیمارستانه! داغونه..خدا آخرشو به خیر بگذرونه!

_ سِرمش تموم شد، میبرمش خونه!

_ خونه؟!

_ آره..خونه ی خودمون!

_ اما فکر نکنم باباش اجازه بده! آقا آروین، بزارین راویس امشب و بدون دعوا سر کنه!

_ مثل اینکه همتون یادتون رفته! راویس زن منه! هیچکس نمیتونه تا زمانیکه اسمش تو شناسنامه ی منه اونو ازم جدا کنه!

مونا نگام کرد..تو چشاش برق تحسین و میدیدم..نباید میذاشتم راویس بره خونه ی شیرین! اگه باباش بازم کتکش میزد، معلوم نبود چه بلایی

سرش بیاد!

_ من میرم با باباش حرف بزنم!

از اتاق اومدم بیرون! هر چند ته دلم از باباش ناراحت بودم..هر چند بهم تهمتای بدی زده بود و کلی منو زیر مشت و لگداش زده بود، اما..به خاطر

راویس هر کاری میکردم..راویس نیمی از وجودم شده بود و نمیتونستم به راحتی قید نیمی از وجودمو بزنم! بالاخره بابای راویس ( آقای شمس) و

پیدا کردم..رو یه نیمکت نشسته بود و سیگاری دستش بود! پک های عمیقی به سیگارش میزد و دود اطرافشو پر کرده بود! کنارش نشستم...

پوفی کشیدم..به اطرافش توجهی نداشت..غرق افکارش بود..

_ راویس که سِرمش تموم شه! میبرمش خونه ی خودش!

تازه حضور منو حس کرد..نگام کرد..پک عمیق تری به سیگار تو دستش زد و دودشو بیرون فرستاد و گفت:

راویس تو تهران، خونه ای نداره! میریم خونه ی شیرین!

_ چرا داره! خونه ی من مال راویسه!

_ میخوای ببریش خونه ی خودت که بهش طعنه و کنایه بزنی؟ که زجرکشش کنی؟

جا خوردم..منو چی فرض کرده پیش خودش؟! یه جانی؟!!

_ تو این چند روزه من رو راویس دست بلند کردم؟ اونقدی که شما زدینش، همین که زنده مونده، جای شکر داره! باباشی یا جلادش؟! تو این

مدتی که شیراز بودین، راویس خیلی تنها بود..خیلی زجر کشید..حقش این نیس که شمام جلوی بقیه خوردش کنین! روح راویس ضربه خورده!

امشب میاد پیش من! دیگه دلم نمیخواد رو زن من دست بلند کنین! حرف آخرم همینه!

از رو نیمکت بلند شدم..ته مونده ی سیگارشو زیر کفشش له کرد و نگام کرد..چشاش پر از رنج بود..پر از ضعف! تو موهاش تک و توک رنگ سیاه

پیدا میشد! از روز عروسیم تا حالا که دیده بودمش، خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود..چروکای رو صورتش خیلی تو دید بود! همه تو این ننگ،

اذیت شده بودن! درد اصلی و من و راویس کشیده بودیم! دیگه به کسی اجازه نمیدادم راویس و از اینی که هست، پژمرده تر کنه!

با بی رمقی نگام کرد و گفت: هنوزم نمیدونم چرا راویس اون دروغا رو سر هم کرد و تو رو جای اون کثافت جا زد..اما....هیچ فکر نمیکردم دوباره این

موضوع زنده شه! فکر میکردم وقتی با هم ازدواج کردین، دیگه همه چیز تموم شده..اما همون اندک آبرویی هم که برام مونده بود، با نبش قبر

شدن این موضوع، از کفم پرید! دیگه هیچی برام نمونده..هیچی!

تو صداش غم موج میزد..اشک تو چشاش موج میزد..چشای راویس شباهت زیادی به چشای باباش داشت..دوس نداشتم چشای کسکیه شبیه

عشقمه رو پر از اشک ببینم..چقدر عذاب کشیده بود که داشت با منی که روزی مثل دشمن خونی بهم نگاه میکرد، درد و دل میکرد!

_ فکر کردی من لذت میبرم وقتی ته تغاریمو میزنم؟! فکر کردی این کارم از رو خوشیمه؟! برای منم درد داره..درد داره جیگر گوشه مو بزنم و تموم

بدنشو کبود کنم! اما..اما اینجوری میخوام خودم و زخم رو دلم و آروم کنم! راویس با من بد کرد..با همه بد کرد..50 سال آبرو برای خودم جمع

نکردم که یه شبه اون دختر، همه رو به باد بده! تو چی میفهمی من چی میگم؟ دیگه جرئت ندارم تو شیراز، سرمو بالا بگیرم! چند ماه پیش فکر

میکردم تو مقصری و هر چی از دهنم دراومد حواله ی تو و خونوادت کردم..اما حالا...همه چیز یهو عوض شد..

سرشو بین دستاش گرفت..نزدیکش شدم و گفتم:

راویس مقصر نیس! اون خودشم نمیخواسته همچین بلایی سر خودش و آبروی شما بیاد! اونو مقصر ندونین! راویسم یه قربانی بوده! قربانیه یه

انتقام بچگانه و مسخره! کسی که مقصر اصلیه این داستانه، الان فراریه! به راویس خرده نگیرین...اون درد کشیده س..بی گناه داره مجازات

میشه! تنها اشتباهش این بود که دروغ گفت و منو جای اون پسره جا زد..اما..اما آقای شمس..اگه منم جای راویس بودم و متهم اصلی فرار کرده

بود و من مونده بودم و یه آدمی که همه ی شواهد بر علیه ش بود، همون کاری و میکردم که راویس کرد! خودتونو بزارین جای راویس! شرایطش

خیلی بد بود..از یه طرف قانون بهش فشار میاورد و از یه طرفم شما و داد و بیداداتون..! دیگه راویس و سرزنش نکنین..نزارید آستانه ی صبرش

تموم شه و دست به خودکشی بزنه! راویس بیمار بود..یه بیمار روحی! رامین با اون بلایی که سرش آورده بود به روحش ضربه زده بود..اما الان

خوب شده..زیر نظر روانپزشک بود..قرص مصرف میکرد..اینو میگم تا بفهمین این چند ماهه تو خوشی و لذت نبوده! هر چی زدینش و سرزنشش

کردین، بسه! از اینجا به بعد پشتش باشین..شاید بگین به من مربوط نیس و دارم دخالت بیجا میکنم..اما..راویس زن منه!حمایتش کنین..مثل همه

ی سالایی که بی مادر بزرگش کردین، الانم پشتش باشین..اون به این حمایت شما نیاز داره..

تو چشام زل زد..انگار حرفام بهش امید داده بود..چون دستشو گذاشت رو شونه م و با لبخند کم جونی که رو لبش بود، گفت:

منو ببخش پسر! خیلی بهت بد کردم! امیدوارم بتونی از گناه من و دخترم بگذری! از خونوادتم باید عذرخواهی کنم..بهتون بد کردم..تهمت ناروا

زدم..منو ببخش..

لبخندی بهش زدم و ازش دور شدم..نمیخواستم خورد شدنشو ببینم..اونم مرد بود و غرور داشت..خوب میفهمیدم براش عذر خواهی کردن چقدر

سخته! من باباشو مقصر نمیدونستم..همه ی ما تو این بازی، زجر کشیده بودیم و بی انصافی بود اگه باباشو مقصر میدونستم! به سمت راویس

رفتم..سِرمش تموم شده بود..رفتم نزدیکش! با چشمای بی رمق و خسته ش نگام میکرد..رنگش حسابی پریده بود..زیر بازوشو گرفتم و از رو

تخت بلندش کردم..شیرین و مونا لباساشو پوشیدن..

_ آروین! بابام کو؟

نگاش کردم..لبخندی بهش زدم و گفتم: بیرونه!

مونا گفت: آقا آروین میخواین باهاتون بیام؟

گفتم: تا اینجاشم خیلی زحمتتون دادم..میرسونمتون!

رو به شهریار گفتم: شهریار بیا میرسونمت!

شهریار نزدیکم شد و گفت: نه بابا پسر ماشین آوردم! تو راویس و ببر..

_ باشه پس..خدافظ!

شیرین روبروی راویس وایساد..اشکاش رو گونه ش میریخت..

_ مواظب خودت باش! دو هفته ی دیگه دادگاه رامینه! سعی کن تا اون روز یه کم به خودت برسی..خیلی ضعیف شدی!

راویس سرشو تکون داد..

آرسام به شونه م زد و گفت: راویس و به تو میسپاریم..خیلی مَردی آروین!

لبخندی به آرسام زدم و راویس و آوردم بیرون!

_ منو داری میبری خونه ی شیرین؟!

چقدر مظلومانه حرف میزد..مظلومیتی که تو راویس میدیدم و تو هیچ دختری تا حالا ندیده بودم! دلم براش پر پر میزد..وقتی اینجوری بی رمق با

صورت کبود، میدیدمش، من بیشتر زجر میکشیدم!

_ نه عزیزم! میریم خونه ی خودمون!

با تعجب نگام کرد..حرفی نزدم...بازوشو گرفته بودم و داشتم به سمت ماشین میبردمش که صدای بابای راویس و شنیدم:

راویس؟!

راویس برگشت..منم به سمت باباش برگشتم..آقای شمس روبرومون وایساده بود و داشت با محبت نگامون میکرد..حرفام چقدر روش تأثیر

گذاشته بود!

_ بابا!

آقای شمس نزدیک راویس شد و با دستاش دو طرف صورت راویس و قاب گرفت و گفت:

پای شکایتت وایسا..فقط به اعدامش رضایت بده..اون مرد با زندگی و آبروی دو خونواده بازی کرده..کوتاه نیا بابا..دردایی که کشیدی..آروین

کشیده..فقط با اعدام اون مرد، جبران میشه!

حرفاش به منم انرژی داده بود چه برسه به راویس!..راویس گریه کرد..آقای شمس پیشونیه راویس و بوسید و با بغض نگاش کرد و گفت:

از من دلگیر نباش راویس! من همیشه به فکر تو و خوشبختیت بودم! همیشه دوسِت داشتم..حتی بیشتر از شیرین! تو یادگاری مامانت

بودی..شباهت عجیب تو به مامانت، باعث میشد همیشه تو رو خاص تر از شیرین دوس داشته باشم! مواظب خودت باش دخترم..قوی باش

راویس! همه چیز و به خدا بسپار..منم پشتتم! مثل قبل..هر کاری کنی، منو داری! فقط..فقط صادقانه برو جلو!

_ بابا!

آقای شمس سرشو تکون داد و گفت: با شوهرت برو..خدافظ!

آقای شمس قبل از اینکه بزاره من و راویس حرفی بزنیم، راهشو گرفت و از ما دور شد..راویس به هق هق افتاد..سرشو رو سینه م گذاشتم و

بهش اجازه دادم که خودشو خالی کنه! به اینکه ملت داشتن با تعجب ما رو نگاه میکردن توجهی نمیکردم..الان فقط، راویس مهم بود! فقط راویس!

تی شرتم از اشکاش خیس شده بود..سرشو آروم نوازش کردم..وقتی آروم شد..در جلوی ماشین و براش باز کردم و راویس سوار شد...

به خونه رسیدیم..راویس نمیتونست درست راه بره، تلو تلو میخورد..بدنش کوفته بود..بغلش کردم و رو مبل نشوندمش! با محبت نگام کرد و گفت:

مرسی آروین!

_ این چند روزه باقی مونده تا دادگاه رامین و خوب استراحت کن، باشه؟!

با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد....

_ پاشو لباساتو عوض کن..

_ آروین؟!

نگاش کردم..لباش میلرزید..

_ من به بابام بد کردم، نه؟

_ اون تو رو بخشیده..یه پدر نمیتونه از بچه ش دلگیر باشه! مطمئن باش!

_ رامین..اعدام میشه؟

_ حقش همینه!

_ اما..اگه همه چیز و انکار کرد چی؟

_ خدا طرفدار حقه راویس! من کوتاه نمیام..تا حکم قصاص و براش نگیرم، دلم آروم نمیشه!

_ خدا کنه، گلاره پیداش شه! اگه پیدا شه، خیلی چیزا عوض میشه..

_ بهتره درمورد این چیزا حرف نزنیم..باید یه چیز خوب بخوری تا تقویت شی! خیلی ضعیف شدی..با مرغ ترش چطوری؟

لبخند کم جونی بهم ز و گفت: فکر میکنی میتونم با این اوضاع، غذا بخورم؟

_ میتونی! خوبشم میتونی! دختر بدی نشو..

خواستم اذیتش کنم و جمله ی معروفمو بهش بگم" هر چند خیلی وقته دختر نیستی!" اما دیدم جو مناسب نیس و بی خیالش شدم..میخواستم

کمی حال و هواش عوض شه، اما این حرفم شاید بدتر حالشو میگرفت، واسه همین بی خیال خوشمزگی شدم و گفتم:

دستپخت من از دستپخت تو قابل تحمل تره خانوم! مرغ تُرشای من عالیه!

زر مفت میزدم..تا حالا به عمرم اصلاً مرغ یخ زده تو فریزر و ندیده بودم که حالا بخوام مرغ تُرشم درست کنم!

_ تا تو یه کم استراحت میکنی، منم ترتیب شام و میدم!

تو فکر پیدا کردن کتاب آشپزی راویس بودم..کجا میذاشتش؟! یه بارم دیدم تو کشوی کابینت بود..خدا کنه جاشو عوض نکرده باشه، وگرنه ضایع

میشدم اساسی! داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که صدای بغض آلود راویس و شنیدم:

تو از من متنفری آروین؟!

برگشتم و نگاش کردم..چشای درشت قهوه ای رنگش پر از اشک بود..نزدیکش شدم..لبخندی بهش زدم و گفتم:

من چطوری میتونم ازت متنفر باشم راویس؟ هان؟ چرا باید ازت متنفر باشم؟ راویس! من هیچوقت ازت متنفر نبودم..هیچوقت! خودتو اذیت نکن...تو

مقصر نبودی و نیستی..

لبخند رو لبای خوش فرمش ظاهر شد..

_ مرسی آروین! تو خیلی خوبی..خیلی خوشحالم این حس و بهم نداری!

خم شدم و پیشونیشو بوسیدم..راویس همه چیز من بود! نمیتونستم راحت از کسکیه چند ماه باهاش بودم ، بگذرم! برام سخت بود..گذشتن از

راویس، تو وجودم نبود..از راویس جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم..اگه راویس ترکم کنه چی؟!! پوفی کشیدم و سعی کردم به چیزای بهتری

فکر کنم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 196
  • بازدید ماه : 196
  • بازدید سال : 14,614
  • بازدید کلی : 371,352
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس