loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 866 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

دستای کشیده و ظریفمو رو شونه هاش گذاشتم و روبروی هم آروم تکون خوردیم! حس خیلی خوبی داشتم! خودمو تو لباس سفید عروس، تصور

کردم..دوس داشتم تک تک اتفاقای شب عروسیمو از یاد ببرم! تموم اون توهینا..تحقیرا..همشو از خاطرم محو کنم و به امشب فکر کنم..به اینکه

دارم روبروی عشق زندگیم، میرقصم! به اینکه خوشبختم..حتی اگه موقتی باشه..حتی اگه زودگذر باشه..اما من همین یه لحظه رو هم دوس

داشتم..مهم این بود که آروین الان مال من بود..دیگه چه اهمیتی داشت که فقط تا چند وقت دیگه کنار خودم دارمش!! چه اهمیتی داشت؟!!

شاید اصلاً زد و من زودتر از اینکه از آروین جدا شم، بمیرم..! الان مهم بود..الان که کنارم داشتمش! دوس داشتم فکر کنم که منم مثل خیلی از

دخترای دیگه، از شب اول عروسیم، شوهرم عاشق سینه چاکم بوده و منم یه زندگیه عادی و داشتم! دوس داشتم "اجباری بودن" و از زندگیم با

آروین، فاکتور بگیرم..دوس داشتم خیال کنم که آروینم مثل بقیه ی مردا، از اولش منو تو زندگیش قبول کرده و عاشقمه! این افکار خیلی بهم انرژی

میداد..یه لحظه، این رقص و با رقص شب عروسیمون مقایسه کردم!! پوفی کشیدم..این کجا و اون رقص مسخره ی نمایشی کجا؟!! برعکس اون

شب، آروین نگاشو ازم نمیگرفت و با نفرت بهم نگاه نمیکرد..الان دیگه داشت با محبت نگام میکرد..حتی طرز نگاشم فرق کرده بود..! زل زدم تو

چشاش! غرق چشای عسلیش شده بودم..کاش عاشقم شده باشه! کاش بهم فرصت بده و بزاره زندگیمونم مثل طعم چشاش، شیرین باشه!

کم کم بقیه هم اومدن وسط و دو نفری رقصیدن! حتی ماهان و مارالم اومده بودن وسط! ملیحه همچنان داشت حرص میخورد..برق خشم تو

چشاش به خوبی نمایان بود..از لجش بیشتر خودمو به آروین چسبوندم و پوزخندی تحویلش دادم! وقتی ملیحه حرص میخورد، عجیب انرژیم

مضاعف شد! چراغا رو خاموش کردن و فقط دو تا آباژوری که گوشه ی هال بود و روشن گذاشته بودن..کار گیسو بود.. عاشق این جور لوس بازیا

بود..! فضا خیلی عاشقونه و رمانتیک شده بود..آروین سرشو خم کرد و تو موهام فرو کرد و آهسته گفت: امشب خیلی خوشحالم کردی

راویس!! خیلی غافلگیر شدم..مرسی ازت!

نفساش به پوست گردن میخورد و حسابی داغ کرده بودم..آهسته گفتم: من کاری نکردم! تولد شوهرم بود و دوس داشتم براش جشن بگیرم!

سرشو آورد بالا و تو چشام زل زد..انگار از حرفم زیاد خوشش نیومده بود چون اخم ظریفی کرد..نمیدونستم چرا ناراحت شده بود! مگه حرف بدی

زده بودم؟!! آروین دستشو رو کمرم آروم آروم تکون میداد و منم که رفته بودم تو خلسه ی شیرینی!! سرمو آروم رو سینه ی پهنش گذاشتم و با

تموم وجودم،عطر بدنشو تو ریه هام فرستادم..کف دستامو رو سینش گذاشتم و آروم تکون دادم..خوشبختانه کسی تو اون تاریکی جلف بازیای ما

رو نمیدید!! آرامش زیادی داشتم..تو آغوش آروین..!

آروین آهسته گفت: دستتو بکش..کار دستت میدما! هیچ میدونی این کارت منو وحشی میکنه؟!!

سرمو بالا آوردم..برق و تو چشاش دیدم..ریز خندیدم و دستامو از رو سینه ش برداشتم رو شونه هاش گذاشتم! صدای قلبش و خوب

میشنیدم..سینه اش داشت بالا . پایین میپرید..

کمرمو محکم تر گفت و بیشتر منو به خودش چسبوند! غرق لذت شده بودم..کاش آهنگه تموم نمیشد..کاش تا صبح

همینجوری میزد و منم تو بغل آروین آروم میگرفتم! دوس داشتم زمان همونجا متوقف شه! دوس نداشتم بازم زندگی کنم..زندگی ای که همیشه

ترس از دست دادن آروین باهاش بود و دوست نداشتم!!

آهنگ تموم شد و آروین دستامو گرفت و خیلی نرم رو دستامو بوسید و لبخندی بهم زد..

***

یعنی اگه با این احساس و هیجان، بازم نخواین نقد کنین و از پستا استقبال نکنین من اینجوری میشم...

***

همه با اشتها شروع کردن به غذا خوردن! میز رنگارنگی بود! شهریار که تو شکمویی حریف نداشت، از هر 3 جور غذا برای خودش کشید و دو لپی

مشغول خوردن شد..میز و با چند تا رز قرمز و سفید و شمع های فانتزی، تزیین کرده بودم! آروین با محبت نگام میکرد..تو نگاش تشکر موج میزد!

همین که میدیدم خوشحالش کردم، برام کلی ارزش داشت! بعد از صرف شام، همه رو مبل نشستیم و مشغول گپ زدن شدیم..ملیحه رو به

آروین گفت:

آقا آروین اگه از مدل ساعتی که براتون خریدم خوشتون نیومده، آدرس ساعت فروشیه رو بهتون میدم برین عوضش کنین! به فروشندش

سپردم که اگه خوشش نیومد میاد عوضش میکنه! اگه ساعت گرون تری چشمتونو گرفت، به فکر پولش نباشین و انتخابش کنین، خودم پولشو

حساب میکنم...!!

آروین ناراحت شد..اینو از اخمای در هم رفته ش خوب فهمیدم! ملیحه حق نداشت هی پول پول کنه و قیمت ساعت و به رخ بکشه! چی و

میخواست ثابت کنه؟ که گرون ترین هدیه و اون خریده؟؟!! آروین که معلوم بود خودشو کشته تا خونسرد حرف بزنه، گفت:

نه ممنونم! من عادت ندارم هدایایی که برام میخرن و برم عوض کنم..حتی اگه ازش خوشم نیومده باشه!

از جوابی که به ملیحه داد، خیلی خوشم اومد..طفلی ملیحه سرخ شد و با انگشتای پاش رو زمین ضرب گرفت..فکر میکرد الان آروین کلی از هدیه

ش تعریف و تمجید میکنه و اونم خر کیف میشه!! آروین درست زده بود تو برجکش و منم غرق لذت بودم!

مونا آهسته، در گوشم گفت:

من موندم تو چرا انقدر ساکت شدی! فکر میکردم بعد از شام حساب ملیحه رو میرسی!

_ چیکارش کنم؟ الان مهمونه و اگه جوابشو بدم و ضایعش کنم حالا خونواده ی آروین فکر میکنن چه دختر بی فکر و گستاخیم! نمیخوام

درموردم فکرای بد کنن..حساب ملیحه رو بعداً میرسم..تازه همین که میبینم آروین داره با بی محلیاش سگ محلش میکنه، کلی کیف میکنم !!

_ خاک تو سرت! اما خوشم اومد که آروین کلاً امشب رو مود لاو ترکوندنه!

بلند خندیدم..مونا محکم کوبید تو پهلوم..همه نگاه ها رو ما بود.." آخ" ی گفتم و با حرص رو به مونا گفتم:

چته وحشی؟! پهلومو سوراخ کردی..مرض داری؟ دستت بشکنه الهی!

_ ای حناق! چه مرگته انقده سبک بازی درمیاری؟ حالا خونواده ی آروین میگن چه عروس سبکی داریم!

مونا ریز خندید..

_ میکشمت عوضی!

همین لحظه صدای زنگ تلفن اومد..آروین سرگرم گوش دادن به جوکای مسخره و بی مزه ی شهریار بود و اصلاً حواسش به زنگ تلفن نبود..

زیر لب غر زدم: اه..تلفنچی نبودم که اونم به مرحمت آروین شدم! خوب آخه یه دیقه دل بکن و برو تلفن و جواب بده دیگه!

خودمو به تلفن که داشت خودکشی میکرد رسوندم و جواب دادم:

_ الو؟ بفرمایید؟

صدای ظریف و نازک دختر ناشناسی تو گوشم پیچید:

_ الو سلام..منزل آقای مهرزاد..آروین مهرزاد؟

یا خدا..این دیگه کیه!!

_ سلام..بله بفرمایید؟

_ شما باید راویس، همسر آروین باشین..درسته؟

چرا کل دخترای تهران بسیج شدن تا زنگ بزنن اینجا و یادآوری کنن که من زن آروینم؟!! یاد دفعه ی اولی که این اتفاق برام افتاد و پشت خط مریم

بود افتادم. آروین چه قشرقی به پا کرد..اوووف...نکنه این دختره هم یکی دیگه از دوست دختراشه!! یا شایدم نامزدش بوده و الان من باعث

جداییشون شدم!!..از این آروین بعید نیس..! والا...

_ بله خودم هستم..!! من شما رو میشناسم..؟

_ نه..گمون نکنم..!

_ میشه خودتونو معرفی کنین و بگین چرا تماس گرفتین؟!!

--------------------------------------------------------------------------------

_ میشه خودتونو معرفی کنین و بگین چرا تماس گرفتین؟!!

_اوه ببخشید..یادم نبود خودمو معرفی کنم!..من..ویکتوریا هستم! دختر عمه ی آروین!

یه لحظه شوکه شدم!! ویکتوریا؟!! چرا زنگ زده بود اینجا؟! اصلاً چیکار داره؟!! اگه عمه خانوم بفهمه چیکار میکنه؟!!! تو همین فکرا بودم که با

صدای ویکتوریا از فکر اومدم بیرون: الو؟ صدای منو میشنوی؟ الو؟! گوشی دستته؟

_ الو..الو..بله میشنوم..ببخشید نشناختمتون..یه کمی تماستون برام تعجب برانگیز بود..

_ نه اشکالی نداره! حق دارید..راستش شماره ی خونه ی شما رو از انیس جون گرفتم..زنگ زدم خونه ی دایی بهروز اما کسی تلفن و جواب

نداد و مجبورم شدم مزاحم شما بشم!

_ نه خواهش میکنم..! راستش امشب تولد آروینه و همه اینجا دور هم جمعیم! جای شما خالی!

_ ممنونم..مبارک باشه! حتما خیلی خوشبخته که همسری به خوبیه شما داره!

حس کردم صداش میلرزه! ناراحت بود و غم و تو صداش به وضوح حس میکردم نذاشت حرف دیگه ای بزنم و گفتم:

میتونم با مامانم صحبت کنم؟!

_ بله..حتماً.گوشی دستتون الان صداشون میکنم..خداحافظ..

_ ممنونم..خدانگهدار!

هنوزم تو بهت بودم! دستمو رو دهانه ی گوشی تلفن گذاشتم و رو به عمه خانوم ، گفتم: عمه خانوم..بیاین تلفن؟!

عمه خانوم با مهربونی نگام کرد و گفت: کیه عزیزم؟!

آب دهنمو قورت دادم..باید چی میگفتم؟! واکنش عمه خانوم چیه؟! عمه خانوم از رو مبل بلند شد و خواست بیاد سمت تلفن که تند و پشت سر

هم گفتم: ویکتوریاس! دخترتون!

بلافاصله بعد از این حرفم، همه سکوت کردن! حتی شهریارم وقتی اوضاع رو دید، بااینکه اصلاً نمیدونست ویکتوریا کیه، اما ساکت شد و دست از

تعریف کردن جوک برداشت! عمه خانوم بی حرکت سر جاش وایساده بود..لرزش بدنشو حس میکردم..مات و مبهوت به لبام خیره شده بود! شاید

باورش نمیشد..میخواست من حرفمو اصلاح کنم..منتظر بود تا بگم" اشتباه کردم و یکی دیگه پشت خطه"!

انیس جون با تردیدی که تو لحنش موج میزد گفت: گفتی کی پشت خطه؟!

خیلی عادی گفتم: ویکتوریا..!

آروین فوری پرسید: تو مطمئنی ویکی پشت خطه؟!!

شونه هامو بالا انداختم و گفتم: خودشو ویکتوریا معرفی کرد..

رو کردم به عمه خانوم و گفتم: نمیاین جواب بدین؟ پشت خطه!!

عمه خانوم که تازه از بهت اومده بود بیرون، با قدمایی سست و لرزان نزدیکم شد..لبخندی بهش زدم و گفتم: آروم باشین! مثل همیشه!

گوشی تلفن و به سمتش گرفتم..دستاش میلرزید..گوشی تلفن و از دستم گرفت..چشاش پر از اشک بود..آب دهنشو قورت داد و گفت:

الو؟! ویکی خودتی؟!

از عمه دور شدم و کنار آروین نشستم..شهریار دوباره شروع کرد به جوک تعریف کردن! بقیه هم الکی خودشونو سرگرم گوش دادن به جوکای

لوس شهریار نشون دادن تا عمه خانوم بتونه راحت با ویکتوریا حرف بزنه! اما شرط میبندم تموم حواسشون پیش مکالمه ی عمه و ویکی بود!

آروین آهسته زیر گوشم گفت: خودشو ویکتوریا معرفی کرد؟!

اه..اینم که سوزنش گیر کرده! خوب آره دیگه! چند بار بگم!

آروم گفتم: آره!

_ گفت با عمه کار داره؟!

اوووووف..این نمیخواست ول کنه! خوب تا چند دیقه ی دیگه میفهمه دیگه!

نگاش کردم و گفتم: چرا همتون انقدر شوکه شدین؟! خوب لابد از کارش پشیمون شده دیگه!

_ آخه وقتی مامان به ویکی زنگ زده بود و بهش گفته بود عمه خانوم تو چه وضعیه، ویکی گفته بوده که براش مهم نیس و نمیاد ایران!

هیچکدوممون فکرشم نمیکردیم که ویکی زنگ بزنه اینجا!

_ یعنی ممکنه نخواد برگرده ایران؟!

آروین سرشو تکون داد و گفت: ممکنه!

برای منم قضیه داشت جالب میشد..به عمه خانوم زل زدم..اشکاش بی وقفه جاری بود و زیر لب داشت یه چیزایی به ویکی میگفت!

ویکتوریا برای چی زنگ زده بود؟!

بعد از 10 دیقه ای که مثل 10 ساعت گذشت و جون همه به لبشون رسیده بود، بالاخره عمه خانوم گوشی تلفن و سر جاش گذاشت..همزمان با

صدای برخورد گوشی تلفن روی دستگاه تلفن، تموم سرا 180 درجه چرخید و رو صورت رنگ و رو پریده و ناراحت عمه خانوم زوم شد! عمه خانوم رو

مبل نشست و نگاشو به پارکتای کف سالن دوخت! نفسا تو سینه حبس شده بود! عجب لحظه ای بود! آخر سر آقا بهرام طاقت نیاورد و گفت:

ملوک؟! ویکی بود؟! چی میگفت؟!

عمه خانوم سرشو بالا آورد و به آقا بهرام نگاه کرد..نگاش غمگین و نمناک بود! چقدر از دیدن عمه خانوم تو اون وضعیت ناراحت شده بودم! دوس

نداشتم عمه خانوم و اینجوری ببینم! عمه خانوم آب دهنشو قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: رایان مرده..!!

همزمان با این حرف عمه خانوم صدای "هییی" کشیدن بقیه اومد و فهمیدم که خبر بدیه! رایان کیه؟!

رادین گفت: رایان؟!! چطور ممکنه؟!! ویکی خودش بهتون گفت رایان مرده؟!

عمه خانوم با صدای لرزانی گفت: الان یه هفته س مرده! دخترم اون سر دنیا، با دخترکوچیکش تنهاس! اونجوری که ویکی میگفت رایان زیادی

مشروب میخوره و میشینه پشت فرمون و تو اتوبان ماشینش چپ میکنه و قبل اینکه برسوننش بیمارستان، تموم میکنه!

آقا بهرام آهی کشید و گفت: ویکی تنها مونده نه؟!

عمه خانوم قطره اشکی رو گونه اش چکید و گفت: بچم کلی گریه کرد! میگفت تنها و بی کس شده! با گریه گفت که از کارش پشیمونه! میخواد

برگرده ایران..نتونستم بهش بگم که ازش دلخورم..انگار خودمم یادم رفت که ازش دلگیرم! یه مدت میاد ایران و وقتی حالش بهتر شد با هم

برمیگردیم امریکا..!

گیسو گفت: میدونستم آخرش پشیمون میشه!

عمه خانوم اشکشو پاک کرد و گفت: تاوان سنگینی در قبال پشیمونیش داد! الکی دخترش یتیم شد..خودش بیوه شد! خدا بهش صبر بده!

انیس جون با مهربونی گفت: تقدیر رایانم این بوده! خدا رحمتش کنه!

پس رایان، شوهر ویکی بوده! طفلکی..چقدر بیوه بودن سخته!! من خودم با اینکه زندگیم رو هواس، اما وقتی به یه لحظه بدون آروین فکر میکردم

آتیش میگرفتم، وای به حال ویکی که تو کشور غریب، فقط رایان و داشته!!

پدر جون گفت: پس با این حساب، عمه خانوم هفته ی دیگه باید برین پیش دکتر نجم و ویزیت شین!

عمه خانوم سرشو تکون داد و هیچی نگفت! حق با عمه خانوم بود..ویکی تاوان سنگینی و در ازای به دست آوردن دوباره ی مادرش، داده بود! به

چه قیمتی سرش به سنگ خورد؟! به قیمت بی پدر شدن دخترش!! به قیمت بیوه شدن خودش!! چقدر ما آدما دیر میفهمیدیم که چی و از دست

دادیم؟!! چقدر تاوان سنگینی باید در ازای از دست دادن چیزای با ارزش زندگیمون میدادیم!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم...

***

_ راویس جان! من میرم بخوابم..امشب خیلی زحمت کشیدی..خسته نباشی دخترم!

_ مرسی..خوب بخوابین!

عمه خانوم که تازه قرص سردرد خورده بود به اتاق آروین رفت و در رو بست! آروین دست به سینه وایساده بود و داشت با عشق نگام میکرد،

لبخند مهربونی بهم زد و گفت: امشب خیلی خوشگل شدی!

از اینکه مستقیم، ازم تعریف کرده بود خجالت کشیدم و خودمو مشغول جمع کردن بشقابای میوه کردم تا کمتر تو چشاش خیره شم!

چرا این حرفا و حرکات آروین و پیش خودم از دوس داشتن و عشق، تعبیر نمیکردم؟! چه مرگم شده؟! بخاطر اون همه کنایه ها و طعنه هایی که

بارم کرده بود، دیگه انگار دوس داشتنشم باور نداشتم! داشتم بشقابایی و که از رو میز جمع کرده بودم و میبردم تو آشپزخونه که آروین جلوم

وایساد..زل زد تو چشام..داشتم زیر نگاهای سوزانش، آب میشدم..

خودمو زدم به بی خیالی و گفتم: وا..چرا اینجوری زل زدی بهم؟! برو اونور میخوام بشقابا رو بشورم!

آروین چشمک نازی بهم زد و بشقابا رو ازم گرفت و گفت: واسه امشب بسه! حسابی خسته شدی! بقیه ش با من اوکی؟!

_ نه..امشب تولدته و..!

نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت: مگه چی میشه دو تام من ظرف بشورم؟! تازه مگه تو شمال نگفتی خوب ظرف میشورم و بهتره تو خونه هم

امتحان کنم؟! خوب میخوام امتحان کنم دیگه؟!

لبخندی بهش زدم..آروینم لبخندی بهم زد و رفت سمت آشپزخونه! وایــــــــی امشب زنده بمونم، شانس آوردم! ذوق مرگ نشم! رو مبلی

نشستم..نگام رو میزی که کادوای آروین روش بود، ثابت موند! کادوی ملیحه بهم دهن کجی میکرد..اخمام رفت تو هم! بلند شدم و به سمت کارت

تبریکی که ملیحه، همراه اون ساعت مچیه به آروین داده بود ،رفتم! کارت و باز کردم..با خط خوشگلی توش نوشته شده بود:

روز تولد تو میلاد عشق پاکه / برای شکر این روز، پیشونیم به خاکه..

امیدوارم همیشه لبخند رو لبات باشه و زندگیت پر از لذت و شیرینی باشه! درست طعمی به رنگ چشات! تولدت مبارک! دوستارت: ملیحه!

گر گرفتم! دختره ی عوضی!! انگار برای دوست پسرش نامه نوشته! ملیحه حق نداشت با آروین اینجوری رفتار کنه!! حق نداشت...! خون جلوی

چشامو گرفت..موقع خدافظی که شده بود، وقتی با آروین دست داد آروم زیر گوشش گفت:" ارزش تو برام بیشتر از همه چیزه! ولت نمیکنم حتی

اگه بازم منو پس بزنی! "

یه لحظه فکر کردم گوشای من اشتباه شنیده..اما وقتی اخمای در هم و صورت سرخ شده ی آروین و دیدم، مطمئن شدم که درست

شنیدم..ملیحه خدافظی کرد و رفت! لال شده بودم چرا؟!! باید یه سیلی میخوابوندم تو گوشش، تا بفهمه حق نداره به آروین به چشم معشوقش

نگاه کنه! اون زن داره عوضی! بغض گلومو چنگ انداخت! کارت و با حرص پرت کردم رو کادوها و رفتم تو اتاقخواب! لباسمو عوض کردم و لباس خواب

گشاد و راحتمو پوشیدم! بغضمو قورت دادم..نباید امشب و به کام خودم تلخ میکردم!! امشب، شب مهمی بود..شب میلاد عشق زندیگم بود!!

منم عشقش بودم؟!! چند درصد تو زندگیش مهم بودم؟! چقدر سخت بود که از احساس آروین هیچی نمیدونستم!! برام درد داشت! درد داشت

که نمیدونستم منو دوس داره یا فقط بهم محبت میکنه، چون مجبوره منو کنار خودش قبول کنه! چقدر بد بود که همیشه برای پذیرش دوس داشتن

آروین، یه اما و اگری دنبالش میومد! چقدر دوس داشتناش برام بوی" اجبار" میداد..لعنت به اجبار!! کِی راحت میشدم از شر این "اجبار "!!

موهامو باز کردم و گل سرمو رو میز توالتم انداختم..گوشواره هامو از گوشم درآوردم..کشوی میز توالتمو باز کردم، نگام رو جعبه ی کادوپیچ شده،

ثابت موند..اشک تو چشام حلقه زد! ملیحه ی بیشـــــور الکی الکی امشب و برام تلخ کرده بود! چقدر برای امشب برنامه ریزی کرده بودم!! باورم

نمیشد که ملیحه، همه چیز و برام خراب کرده باشه! کادوی دور جعبه رو باز کردم و در جعبه رو باز کردم! دو تا گردنبند ست نقره بود! وقتی وارد

نقره فروشیه شده بودم، بدجور چشممو گرفت! یه قلب خوشگل نسبتاً بزرگ بود که از وسط، دو تا شده بود و هر کدوم از گردنبندا، نصفه قلبه رو

تشکیل میدادن! رو یکی از قلبا به لاتین نوشته شده بود" my "و رو اونیکی قلبه هم نوشته شده بود" love"! مثل پازل، دو گردنبند با هم کامل

میشدن و وقتی از هم جدا میشدن، ناقص بودنشون حسابی تو دید بود و از همین چیز گردنبندا خوشم اومده بود!! میخواستم آروین بفهمه که من

اگه بدون اون باشم، ناقص و پوچم!! رنگ قلبا توسی-مشکی بود و نوشته های روشون خاکستری تیره بود! چند تا نگین درشتم رو قلب نصفه ها

به چشم میخورد و زیباییشونو دو برابر میکرد! آه سوزناکی کشیدم! خواستم گردنبندا رو بزارم سرجاشون که صدای آروین و از پشت سرم شنیدم:

اون چیه دستت؟!

پست چهارم..

یه لحظه جا خوردم..برگشتم عقب! نذاشت حرفی بزنم و گردنبندا رو از دستم گرفت و با لبخندی که رو لبش بود گفت:

اینا چقدر خوشگلن! مال کی هس حالا؟!

نگاش کردم..بغض داشت خفم میکرد! بغضمو قورت دادم..

_ جوابمو نمیدی؟

با صدای آهسته ای گفتم: این گردنبندا سورپرایز امشب بود! یکیش مال توئه و یکیشم مال من! میخواستم بعنوان یادگاری یه چیز خاص ازم داشته

باشی! همه جا رو گشتم و اینا چشممو گرفت!

آروین مهربون نگام کرد و گفت: حالا کدومش مال منه؟!

_ هر کدومو دوس داری میتونی برداری!

آروین با دقت به هر دو گردنبندی که دستش بود ، نگاه کرد و به گردنبندی که رو قلب نصفه ش نوشته شده بود" love" اشاره کرد و گفت:

من اینو برمیدارم!

_ باشه!

_ دوس دارم "my" دست تو بمونه و بفهمم که در نبودت، یه چیزی کم دارم!!

زل زدم بهش!! امشب یه جور خاص بود! نه فقط امشب، از وقتی از شمال اومده بودیم همینطوری شده بود! انگار نمیخواستم حرفاشو باور کنم!

هضم حرفاش برام خیلی سخت بود! یعنی عاشقم شده؟!! خوب چرا یه بار مثل بچه ی آدم نمیگه دوسم داره و این موش و گربه بازیا رو تموم

نمیکنه؟!! انقدر گفتنش براش سخته؟!! حس میکردم چون امشب غافلگیرش کردم و خوشحاله ، انقدر داره لاو میترکونه..وگرنه اگه دوسم

داشت، یه بار بهم میگفت تا این دل بی صاحابمو آروم کنم! از ابراز علاقه ی غیر مستقیم متنفر بودم! اصلاً خوشم نمیومد حرفا و کارای آروین و

هزار جور، برای خودم تعبیر کنم و تو خیال خودم کلی با تعبیرام حال کنم!

آروین گردنبند و به گردنش آویزون کرد و بعدشم منو برگردوند و گردنبندمو به گردنم انداخت! هر دو جلوی آینه ی میز توالت وایساده بودیم..آروین

پشت سرم بود و من روبروی آینه وایساده بودم! آروین از تو آینه به من و گردنبند تو گردنم نگاه کرد و لبخند پهنی زد..منم لبخندی کمرنگی زدم!

گردنبندای هر دوتامون زیر نور زرد رنگ لامپ اتاق خواب، برق میزد! آروین از دو طرف کمرم گرفت و منو محکم به خودش چسبوند..هیچ مخالفتی

نکردم و سرمو به سینه ی مردونش چسبوندم! صورتمو آروم به گردنش مالیدم..نفساش تند شده بود و بدنش به صورت خفیفی میلرزید!

سرشو تو موهام فرو کرد و آروم گفت: بهترین هدیه ی زندگیمو تو بهم دادی راویس!

فکر کردم منظورش این گردنبنداس! با لبخند گفتم: این گردنبندا زیاد گرون نشده! ساعتی و که ملیحه برات خریده، از کل هدیه های امشب من

گرون تر شده!

آروین که برق حسادت و از تو آینه از تو چشام خونده بود..آروم خندید..حلقه ی دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد و گفت:

منظورم هدیه های امشب نبود حسود خانوم! در ثانی، درمورد هدیه ی ملیحه هم باید بگم که نیازی بهش ندارم..من خودم ساعت دارم و ازش

راضیم و مطمئن باش هیچوقت از اون ساعتی که ملیحه خریده استفاده نمیکنم!

لحن حرف زدنش خیلی آرومم کرد..دیگه برام هدیه ی ملیحه مهم نبود..فقط مردی برام مهم بود که الان تو آغوشش بودم و داشت با عطش

گردنمو میبوسید..فقط این برام مهم بود!! آروین همه ی زندگیه من بود! منو به سمتش برگردوند و با لذت شروع کرد به بوسیدن لبام! منم

همراهیش کردم..عشقم بود و باید بهش میفهموندم همه جوره باهاشم! آروم آروم دستش رفت سمت یقه ی شل و گشاد بلیزم! نمیدونستم باید

چیکار کنم! مخالفتی نکردم.. آروین لباشو با اکراه از لبام جدا کرد و زبونشو رو لبم کشید..! دستشو از رو یقه م برداشت و به دستش اشاره کرد و

گفت: متاسفم! گاهی حرکاتم دست خودم نیس!

حرفی نزدم! دوباره میخ شد رو لبام..چشامو بستم و اینطوری بهش اجازه ی هر کاری و دادم! در کمتر از چند ثانیه دوباره طعم لباشو حس

کردم..شیرین بود! مثل رنگ چشاش!! چشای خوشرنگش..آروین با ولع لبامو میبوسید و من چقدر غرق در خوشبختی و لذت بودم!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

چشامو که باز کردم جای خالیه آروین و کنارم رو تخت حس کردم! با اینکه نبود، اما هنوزم بوی عطرش تو اتاق پخش بود! هنوزم کنار خودم حسش

میکرم! دیشب تا صبح تو آغوشش خوابیده بودم..چقدر شب خوبی و پشت سر گذاشته بودم!! تو آغوش آروین بودم و آروین فقط منو میبوسید..

هیچ چیزی نبود که مانع لذتمون شه! حتی مشکل روحیه من!! آروین همه چیز و برام حل کرده بود..اما بازم جلوتر از حدش نیومد..بازم بهم فرصت

داد! فقط تا یه حدی پیش رفت و منو از اینی که هستم، عاشق تر کرد!! چرا انقدر خوددار بود؟!!انقدر براش مهم بودم؟!! چرا جلوی خودشو

میگرفت؟! مگه زنش نبودم؟!! چرا انقدر خودشو عذاب میداد؟ بخاطرمن؟!! از رو تخت بلند شدم و لباس خوابمو پوشیدم..خندم گرفته بود! اگه لباس

خواب برای خوابیدن بود پس چرا هیچ زنی موقع خواب، لباس تنش نبود!! از فکرم خندیدم! جلوی آینه ی میز توالتم وایسادم تا موهامو مرتب کنم

که چشمم به ادکلنی که برای آروین بعنوان کادوی تولدش خریده بودم، افتاد! ادکلن رو میز توالت بود..معلوم بود آروین ازش استفاده کرده..آروین

تموم کادوهای دیشب و رو پاتختی گذاشته بود..همه کادوها به جز کادوی ملیحه؟! اونو چیکار کرده؟! نکنه گذاشته تو وسایل شخصیش؟!! نه..این

امکان نداره..حرفای دیشب آروین هنوزم تو خاطرم بود! گفته بود هرگز از کادوی ملیحه استفاده نمیکنه! هر چی لابلای کادوها گشتم نه اثری از

کارت تبریک ملیحه بود نه ساعتی که خریده بود! یه دفعه چشمم افتاد به سطل آشغال گوشه ی اتاق! کارت تبریک ملیحه ریز ریز شده بود و تو

سطل آشغال بود!! اولش به چشام شک کردم..اما وقتی دونه دونه تیکه های ریز شده ی کارت تبریک و دیدم و دست خط نصفه، نیمه ی ملیحه رو

رو تیکه های خورد شده ی کارت دیدم، مطمئن شدم که آروین کارت تبریک و پاره کرده و انداختتش تو سطل آشغال! این کارش خیلی بهم انرژی

داد! دستمو رو قلب نصفه ای که دیشب آروین به گردنم آویزون کرده بود ، گذاشتم و لبخند پهنی رو لبام نشست! زیر لب گفتم:

" عاشق همین کاراتم آروینم!"

بالاخره ساعت مچی هدیه ی ملیحه رو هم تو کشوی میز توالتم پیدا کردم! این کارش یعنی اینکه من نیازش ندارم و هر کاری خودت دوس داری

باهاش بکن! آخ که حس کردم دارم رو ابرا راه میرم! دیشب که گیسو کادوی ملیحه رو باز کرد و فهمیدم کادوش چیه، دوس داشتم کادوشو پرت

کنم رو زمین و خورد و خاکشیرش کنم، اما الان که ساعت و میدیدم و برخورد آروین و دیده بودم، عجیب برام بی اهمیت شده بود و دیگه از دست

ملیحه هم ناراحت نبودم! این کار ملیحه باعث شده بود به طور اتفاقی، آروین و بیشتر بشناسم و بفهمم که منم براش مهمم! چقدر این حس مهم

بودن و دوس داشتم! ساعت و سر جاش تو کشوی میز توالتم گذشاتم و چند تا نفس عمیق کشیدم! کشوی دیگه ی میز توالتمو باز کردم و از

لابلای دستمال کاغذی ها، قاب عکس آروین و پیدا کردم..قاب عکس و روبروم گرفتم و لبامو به صورت آروین از پشت شیشه ی سرد عکس، نزدیک

کردم و بوسیدم! لبامو از قاب عکس برداشتم و تو چشای آروین خیره شدم! هیچوقت از یادم نمیری آروین! بهترین روزای عمرمو با تو بودم ! حتی

اگه قسمت من نباشی..حتی اگه سهم یکی دیگه باشی... بازم عشق اول و آخرم تویی و جز تو عاشق هیشکی نمیشم! چطوری میتونم بهترین

لحظه هایی که با تو داشتم و از یاد ببرم و عاشق کس دیگه ای بشم؟!! حتی دلم برای کل کلاتم تنگ میشه! از اینکه میدونستم همه چیز موقتیه

و کاری از دستم برنمیومد، دلم میگرفت! کاش هیچوقت ازدواجمون" اجباری" نمیشد!! کاش هیچوقت اون شب پارتی، آروین نمیومد تو اتاق! بغض

گلومو گرفت! من بدون تو میمیرم آروین! قاب عکس و بوسیدم و لابلای دستمال کاغذیا پنهونش کردم! آه پر از حسرتی کشیدم و قلب نصفه ی رو

گردنمو محکم فشردم!

فصل دوازدهم***

بوی قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود! آروین برای ناهار نمیومد و من میخواستم ناهار مورد علاقشو ببرم تو شرکتش! تنهایی غذا از گلوم

پایین نمیرفت..بهش نگفته بودم میام شرکتش، تا غافلگیرش کنم! آدرس شرکتشو از گیسو گرفته بودم! عمه خانوم، دو سه روزی میشد که رفته

بود خونه ی پدر جون! وسایل ضروریشم جمع کرده بود و رفته بود اونجا! ویکتوریا و دخترکوچولوشم برگشته بودن ایران! عمه خانومم رفته بود پیش

دکتر نجم و برای دو هفته ی دیگه عمل داشت! ویکتوریا دختر ریزه میزه، با پوستی سفید بود! جذابیت و خوشگلیه زیادی نداشت که آدمو در وهله

ی اول مجذوب خودش کنه! اما خوب، وقتی حرف میزد به دل می نشست! دخترش، هلن، زیادی ناز و ملوس بود! موهای طلایی و پوست سفید

و چشایی درشت به رنگ آبی داشت! عمه خانوم وقتی ویکی و هلن و دید، سر از پا نمیشناخت و به قدری شاد بود که من یکی که خیلی

کیف کردم! تا حالا عمه خانوم و انقدر خوشحال ندیده بودم!دلش حسابی برای دخترش و نوه ش تنگ شده بود و یه لحظه هم ازشون دور نمیشد..

ویکتوریا و هلن هم همراه عمه خانوم تو خونه ی پدر جون مستقر بودن! ویکتوریا کلی تو بغل مامانش گریه کرد و خیلی ازش عذرخواهی کرد..عمه

خانوم فقط آرومش میکرد و آروم میبوسیدش! کاش عمه خانوم از خونمون نمیرفت!! جای خالیش به شدت حس میشد..4 ماهی پیش من و آروین

بود و حقیقتاً تو این مدت، از صدقه سری عمه خانومم که شده بود، من و آروین خیلی بهمون خوش گذشته بود و تونسته بودیم به هم نزدیک

شیم! با اینکه دیگه عمه خانوم نبود و دیگه لازم نبود تظاهر کنیم که با هم خوب و خوشیم، اما بازم من و آروین تو یه اتاق و رو یه تخت

میخوابیدیم! انگار دیگه برامون شده بود یه عادت و هیچکدوممون به روی خودمون نمیاوردیم که دیگه لازم نیس با هم رو یه تخت بخوابیم! انگار تازه

داشت خوشمون میومد از این همه نزدیکی! آروین و کمتر تو خونه میدیدم..سرش حسابی تو شرکتش شلوغ بود و فقط شبا بود که همدیگر رو

میدیدم..چند کلمه ای بینمون رد و بدل میشد و اتفاق خاصی نمیفتاد که بشه بازم به احساس درونیش پی ببرم! هنوزم تحت نظر روانپزشک بودم

و خودم، بهتر شدنمو به وضوح حس میکردم و از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودم! از مونا خبری نداشتم و حوصله هم نداشتم که ازش خبر

بگیرم! دوس داشتم تموم وقتمو تو خونه ی آروین بگذرونم!! شاید یه وقتی، حسرت این روزا رو باید میخوردم!

در قابلمه ی خوروش و باز کردم و محتویات داخلشو، مزه کردم..همه چیش خوب بود و حسابی جا افتاده بود! به ساعت نگاه کردم..دیگه وقت ناهار

بود و باید کم کم آماده میشدم..برنج و خوروش و تو ظرف سر بسته ای ریختم..سالاد شیرازی هم درست کرده بود..همشو تو سبد جمع و جور

سفید رنگی گذاشتم..زنگ زده بودم به آژانس..بعد از یه ربع، زنگ در زده شد و من حاضر و آماده به سمت در رفتم..صندلی عقب یه سمند سبز

رنگ با آرم خط ویژه نشستم..آدرس و به راننده دادم و به خیابونا زل زدم..نمیدونستم واکنش آروین بعد از دیدن من چیه!! شاید عصبی شه!!

امیدوارم نزنه تو ذوقم! بالاخره راننده جلوی ساختمون بزرگی با نمای سبز نگه داشت..پولشو دادم و از ماشین پیاده شدم..اووووووف! عجب

ساختمونی بود..کفم برید! خیلی مسخره بود که تازه بعد از 5 ماه داشتم محل کار شوهرمو میدیدم! بالاخره به کمک تابلوهایی که رو در ورودی

ساختمون نصب شده بود، فهمیدم که محل کار آروین، طبقه ی سومه! جلوی در آسانسور وایسادم و دکمه ی دایره شکلی که روش یه مثلث

بزرگ بود و فشار دادم..کناره های دکمه قرمز رنگ شد..منتظر وایسادم تا در آسانسور باز شه..اما انگار قسمت نبود با آسانسور برم..هر چی

وایسادم درش باز نشد..انگار از من زرنگ تر زیاد بود!! بی خیال آسانسور شدم و از پاهام استفاده کردم و با غرغر از پله ها بالا رفتم..اوووف چقدر

پله!!! به پاگرد طبقه ی دوم که رسیدم، واقعاً بریدم..با اون سبدی که دستم بود، بالا رفتن از پله واقعاً برام مساوی بود با جون کندن! یکی نیس

بگه آخه این همه پله واسه چیه؟!! نفس نفس میزدم..خیلی غرغر کردم و خودمو فحش دادم که چرا تو خونه تنهایی ناهارمو کوفت نکردم..!!

بالاخره رسیدم به طبقه ی سوم!! اوووووووف!! جونم دراومد..قلبم تند تند میزد..گوشه ی دیواری وایسادم و صبر کردم تا یه کم ضربان قلبم نرمال

شه..از آب سرد کن، لیوانی و پر آب کردم و خوردم! حالم بهتر شده بود!

پست دوم....

تازه چشام باز شده بود و با دقت اطرافمو نگاه کردم...یه راهروی بلند و باریک روبروم بود.از راهرو عبور کردم و به یه اتاق بزرگ رسیدم..دیزاین

شیکی داشت و در وهله ی اول آدمو جذب کاغذ دیواریای شیک کرم قهوه ای دیواراش میکرد! دختر جوونی گوشه ی اتاق پشت مانیتور کامپیوترش

نشسته بود و صدای برخورد انگشتاش با صفحه ی کیبورد حسابی رو مخ بود! جلوش وایسادم..متوجه حضورم نشد و غرق کارش بود! ای ول بابا!

اولین منشی ای بود که میدیدم انقدر دل به کار میبنده!! اِهِمی کردم..سرشو آورد بالا و از بالای مانیتورش منو دید و گفت: بفرمایین؟!

به خودم اومدم..

_ سلام خانوم!

لبخند محوی زد و گفت: سلام..بفرمایین؟ امرتون؟!

تو چشام زل زده بود..! منم تو صورتش زل زدم..زیادی آرایش کرده بود! قیافه ی خودش، اصلاً مشخص نبود..مطمئن بودم اگه دستتو میزدی به

صورتش، دستت تا آرنج تو خرواری از پنکیک و کرم پودر، فرو میرفت! بیشتر شبیه به کلکسیون لوازم آرایش بود تا یه دختر!! مژه هاش از

صدقه سری ریملش شبیه شاخ و برگ درختای آمازون شده بود و رنگ چشاش با اون همه ریمل و مداد وخط چشمی که رو چشاش پیاده کرده

بود، اصلاً مشخص نبود و به زحمت میشد فهمید چشاش چه رنگیه! یه چیزی تو مایه های میشی بود به گمونم! رژ لبش زیادی پررنگ بود و خیلی

تو ذوق میزد! نارنجی جیغ! یه مقنعه ی گشاد و شل و ولم رو سرش انداخته بود و شرط میبندم که اگه سرشو یه خورده تکون بده، همون مقنعه

ی نصفه ، نیمه هم میفته رو شونه هاش! خوب بگو اونم نمیپوشیدی دیگه!! والا....دماغش عملی بود! نوک تیز و سر بالا! من چقدر از دماغ عملی

ها بدم میومد!! گونه و لباشم تابلو بود که پروتزه! خلاصه دختره انگار رفته بود پیش یه متخصص زیبایی و گفته بود" همش با هم، چند؟! " والاااا..

هیچیش مال خودش نبود! چون عادت نداشتم این مدل قیافه ها رو جزء قیافه های خوشگل فرض کنم، به نظرم خیلی معمولی بود و اگه خودشو

با لوازم آرایش خفه نمیکرد، خیلی معمولی بود!

صدای عصبیه دختره، منو از آنالیز کردن قیافش آورد بیرون:

میشه بگین چیکار دارین؟ دو دیقه س همینجوری زل زدین به من!!

اووه چقدر ضایع نگاش کرده بودم که انقدر شاکی بود!! حالا انگار چه تحفه ایم هس!! ایشش...

با غرور گفتم: با رئیست کار دارم!

دختره از لفظ " رئیست " خوشش نیومد و ابروهای تاتو شده ی قهوه ای رنگشو در هم کرد و گفت: وقت قبلی داشتین؟!

خیلی دوس داشتم نوک بینیشو بگیرم تا جونش دربیاد! دختره ی پررو! به چیش مینازید ؟!! به این لایه ی بتونی ضخیمی که تا عمق 2 متر،

رو صورتش کار شده بود؟!

پوزخندی بهش زدم و گفتم: من نیازی به وقت قبلی ندارم...به آقای مهرزاد بگین من اومدم!

دختره با لحن سردی گفت: ایشون اصلاً وقت ندارن و مهمون ویژه دارن! شمام بهتره بیشتر از این وقت منو نگیرین!

دختره سرشو برگردوند و رو مانیتورش میخ شد..داغ کردم..عوضی! چطور جرئت میکنه اینطوری و با این لحن با من حرف بزنه..سعی کردم آروم

باشم..!

با لحن عصبی ای گفتم: اگه به رئیست بگم منشیش همسرشو راه نداده تو اتاقش، به نظرت چقدر از حقوقت کم میکنه؟!

چشای دختره تو چشام میخ شد! بیچاره رنگش پرید..حقش بود! مات و مبهوت نگام میکرد..با تته پته گفت:

شما؟...خانوم آقای مهرزاد هستین؟!!

لبخند پهنی زدم و گفتم: با اجازتون بله!

بیچاره نیم متر از جاش پرید بالا و با لکنت گفت: وای..خانوم مهرزاد..من واقعاً معذرت میخوام..منو ببخشین که جسارت کردم! آخه راستش تا حالا

سعادت نداشتم همسر جناب رئیس و ببینم..خیلی خوش اومدین..راستش ایشون فعلاً مهمون دارن و به من سپردن که کسیو راه ندم..

از چاپلوسیش خوشم نیومد..زود تغییر موضع داده بود! حالا خوبه اولش کم مونده بود با یه اردنگی منو پرت کنه بیرون!

با لحن سردی گفتم: کی مهمونشون میرن؟

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم..

دختره گفت: راستش مهمونشون تازه اومدن..اما فکر نکنم زیاد بمونن! شما بفرمایین رو مبل بشینین تا بگم براتون قهوه بیارن! بفرمایین!

چقدر زن رئیس بودن، حال میداد..عقب گرد کردم و با ناز و ادا با اون سبد ضایع، رو مبلی نشستم..واقعاً خیلی ضایع بود که با یه سبد غذا اومده

بودم شرکت شوهرم..اونم کی؟! آروین..رئیس شرکت!! اما بی خیال این ناز و اداها شدم و سبد و رو میز شیشه ای گذاشتم و یه پامو رو اونیکی

انداختم..! متوجه نگاه های سنگین دختره رو خودم شدم! اما خودمو زدم به کوچه علی چپ تا راحت منو دید بزنه! مطمئن بودم داره قیافمو آنالیز

میکنه تا ببینه من به رئیس خوشگل و جذابش میخورم یا نه! زیر چشمی داشتم نگاش میکردم..با اخم زل زده بود بهم و آخرشم با حرص رو مانیتور

روبروییش میخ شد! بسوز! دختره ی پررو! منی که دختر بودم اونقدر تو صورتش زوم کرده بودم، وای به حال پسرای بیچاره!! پسر؟!! خوب آروینم

اینجا کار میکرد دیگه! یعنی آروینم مثل من اونطوری نگاش میکرد؟!! یه لحظه از دختره بدم اومد..ببین تو رو خدا چطوری شوهرامونو از چنگمون

درمیارنا!! یه همچین دخترایی باعث میشدن زندگیه مثل نخ ، یکی مثل من، زودتر از اون چیزی که باید، خراب شه دیگه! پسر لاغر اندام و قد

بلندی با یه سینی سررسید..تو سینی ای که دستش بود چند تا فنجون سفید به چشم میخورد..پسره جلوی دختر منشیه خم شد و فنجانی و

رو میزش گذاشت..دختره حتی به خودش زحمت نداد یه تشکر خشک خالی یا حتی یه لبخند زورکی بهش بزنه..پسره هم انگار براش عادی بود

چون هیچ واکنشی نشون نداد و اومد سمت من! سینی و به طرفم گرفت و من با لبخند فنجانی از تو سینی ، برداشتم و ازش تشکر کردم..

نگام کرد و لبخندی زد! بیچاره خوشحال شده بود که یکی تحویلش گرفته! دلم براش سوخت..داشت میرفت سمت اتاقی که بالاش درشت

نوشته شده بود " ریاست"! قبل از اینکه بره به سمت در، دختر منشیه گفت: آقا جواد..نرو فعلاً..جناب رئیس دستور دادن کسی مزاحمشون

نشه..بعداً براشون قهوه ببر..

پسره حرفی نزد و از جلوی چشمام دور شد! برای خودمم جالب شده بود که بدونم، مهمون ویژه ی آروین کیه که انقدر همه حواسشون بود تا

مزاحمش نشن! حتماً شخص مهمی بوده دیگه! یه ربعی اونجا نشسته بودم داشتم با روزنامه ی جام جمی که رو میز شیشه ای به چشم

میخورد الکی بازی میکردم و وقت میگذروندم که تلفن منشیه زنگ خورد و بعد از چند دیقه منشیه از اتاق خارج شد..کسی تو اتاق نبود و یه حس

فضولی بدجوری داشت قلقلکم میداد!! چطوره الان که کسی نیس، برم یواشکی تو اتاق آروین و مهمون ویژه شو زیارت کنم؟!

لبخند بدجنسانه ای رو لبم نشست..پاورچین پاورچین به سمت در اتاق آروین رفتم..گوشمو چسبوندم به در تا بلکه یه صدایی بشنوم، اما دریغ از

صدای نفس کشیدن!! هیچی..! دستگیره ی در رو آروم پایین آوردم.خوشبختانه هیچ صدایی از دره بلند نشد..نصف صورتمو از لای در بردم تو، تا

بفهمم داخل چه خبره! روبروم فقط میز طویل و مستطیل شکلی و میدیدم با چند تا لپ تاپ و چند تا پرونده و پوشه! چشامو خوب تو اتاق

چرخوندم..گوشه ی تی شرت آروین و دیدم..اما دیگه چیزی معلوم نبود!! در رو بیشتر باز کردم تا بتونم آروین و ببینم..در رو تا نیمه باز کردم.. حالا

میتونستم هیکل مردونه ی آروین و ببینم..چقدر ناز شده بی شرف! حس کردم یه چیزی تو بغلش داره تکون میخوره! چشامو ریز کردم و در رو یه

کم دیگه باز کردم..صدای هق هق گریه میومد..گریه یه زن!!! قلبم فرو ریخت! صدای زن؟!! بیشتر دقت کردم..وا رفتم!! یکی تو بغلش بود! شال

سبز رنگ دختره و میدیدم..سرشو گذاشته بود رو سینه ی پهن آروین و داشت میلرزید..داشت گریه میکرد! آروین به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود

و حواسش به من نبود! دختره تو بغل آروین فرو رفته بود..دستای آروین و نمیدیدم..حتماً دستاشو دور کمر دختره حلقه زده دیگه! یه لحظه حس

کردم خون تو رگام منجمد شده!! اون دختره کی بود؟!! نفسمو تو سینه حبس کردم..نباید صدایی ازم درمیومد..بعد از چند ثانیه صدای آروین و

شنیدم " دیگه گریه نکن مریم، باشه؟"

--------------------------------------------------------------------------------

پست چهارم...

این الان چی گفت؟!! گریه نکن کی؟!! مریم؟! آره گفت مریم انگار!! مریم کیه؟! مغزم قفل کرده بود..دختره از بغل آروین اومد بیرون..خودش بود..!

مریم بود..نامزد قبلی آروین! عشق گذشته ش..یا شایدم عشق الانش!..بدنم یخ کرد..! مریم اینجا چه غلطی میکرد؟! تو اتاق شوهر من!! تو بغل

شوهر من!! تو بغل کسیکه الان 5 ماهه اسمش تو شناسناممه؟!! پس مهمون ویژه ش مریم بود!! من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم آروین

مریم و از یاد برده..در رو آروم بستم..بغض گلومو داشت خفه میکرد! لعنتیا..!! لعنتیا..!! من بازیچه ی دستتون نیستم! پاهام حس نداشت..هنوزم

تو بهت بودم! دستمو از دیوار کناریم گرفتم تا یه موقع پرت نشم رو سرامیکای کف اتاق! سعی کردم به خودم مسلط شم..به سمت میز شیشه

ای رفتم و کیفمو از روش برداشتم..بدون اینکه صبر کنم تا منشیه بیاد یا سبد غذا رو از رو میز بردارم، از اتاق اومدم بیرون! هوای اونجا داشت خفم

میکرد.. تلو تلو خوران از اتاق اومدم بیرون..وارد راهرو شدم..نمیخواستم به چیزی فکر کنم..! به خیانت!! خیانت آروین..!! نه..نه..راویس به هیچی

فکر نکن..ذهنم خالی بود..خالی از هر چیزی..! در آسانسور باز شد و زن میانسال و دختر جوونی ازش بیرون اومدن..فوری رفتم تو آسانسور و در

بسته شد..آهنگ ملایم آنشرلی به گوشم رسید..خودمو تو آینه ی تو آسانسور نگاه کردم..چرا رنگم پریده؟! مگه چی دیدم؟! چرا اینجوری

شدم؟..نه..نه راویس! به تصویری که چند دیقه پیش جلوی چشات دیدی فکر نکن! تحلیل و آنالیز صحنه ها، ممنوع! درموردش فکر نکن! اون آروین

نبود..!! نبود راویس..! فقط شبیهش بود! مگه نمیشه یه نفر انقدر شبیه آروین باشه؟! میشه..پس مطمئن باش اونی که مریم تو بغلش بود و

داشت مریم و آروم میکرد، آروین نبود..نبود راویس!!

بغض مثل یه گردوی سفت، تو گلوم داشت خفم میکرد..در آسانسور با صدای تیکی باز شد..از آسانسور اومدم بیرون..بدون اینکه به اطرافم نگاه

کنم از ساختمون خارج شدم! به سختی قدم برمیداشتم..قدمام سست بود..کاش نمیومدم اینجا! کاش قلم پام میشکست و هیچوقت پامو تو این

خراب شده نمیزاشتم! کاش مینشستم تو خونه و ناهار و تنهایی کوفت میکردم! قرمه سبزی خوشمزم موند رو میز شیشه ایه! کلی براش زحمت

کشیده بودم..! چرا داشتم به قرمه سبزیم فکر میکردم؟! یعنی قرمه سبزی ای که درست کرده بودم برام مهمتر از صحنه ای بود که جلوی چشام

دیدم؟! من چی دیدم؟! کدوم صحنه؟!! آروین بود؟!! آروین و مریم..؟!! مریم تو بغل آروین بود؟! داشت گریه میکرد؟!! آروین بود که داشت آرومش

میکرد تا گریه نکنه؟! آروین خواسته بود کسی مزاحمشون نشه؟! مزاحم تنهاییشون؟! نیم ساعت مریم اونجا چیکار میکرد؟! آروین مگه یادش رفته

بود که مریم شوهر داره؟ که خودش..خودش زن داره..منه بدبخت زنشم!! همش بازی بود؟!! من کجای بازیه کثیفشون بودم؟!! اون همه

محبت..مهربونی..عشق!! همش دروغ بود؟! اونه همه کارای آروین..!! الکی بود..داشت بازیم میداد تا به مریم برسه؟!!

باز داری صحنه ای که دیدی و بررسی میکنه روانی؟!! مگه نگفتم ممنوع..! ممنـــــــــــوع!!! بند کیفمو شل و ول گرفته بودم و دنبال خودم رو

آسفالت پیاده روها میکشیدم..حواسم به اطرافم نبود..چند باری هم ناخواسته به چند نفر تنه زدم و فحش های خوشگل شنیدم! اما حوصله

نداشتم حتی برگردم بینم به کی زدم! نمیدونستم تو کدوم خیابون بودم؟! برامم اهمیتی نداشت..مهم بود الان کجام؟!! برای کی مهم بود؟! برای

بابام که شیراز بود؟ برای شیرین که درگیر آرسام و بچه ی تو شیکمش بود؟! یا برای آروین؟! آروینی که مریم بغلش بود!! عشقش بغلش بود؟!!

منم بغلش بودم؟!..نه نبودم..وقتایی که دلش میگرفت میومد طرف من!! من براش هیچی نبودم..هیچی!! صدای رعد و برق و شنیدم..بعد از چند

دیقه، صدای شر شر بارون اومد..برخورد قطرات بارون و رو بدنم حس میکردم..بارون شدیدتر شد و من همچنان بی هدف، خیابونا رو یکی پس از

دیگری رد میکردم..فقط میرفتم..برام مهم نبود کجا!! مقصد برام مهم نبود..فقط میرفتم!! میرفتم تا یادم بره چی دیدم! تا یادم بره کی تو آغوش

شوهرم بود!! شوهرم؟!! این "م" مگه میم مالکیت نبود؟؟ پس چرا مال من نبود؟ چرا این میم برای مریم صدق میکرد نه من!!! من این وسط

نخودچی بودم؟!! کجای زندگیه آروین بودم؟! سردم نبود..اما میلرزیدم..میلرزیدم..!! از سرما نبود..مطمئن بودم!! احساس سرما نمیکردم..مثل یه

مرده شده بودم..هیچ احساسی نداشتم! ذهنم خالی بود..میدیدم که بقیه داشتن تند تند راه میرفتن و بعضیام زیر چتراشون بودن..اما من چرا

هیچی احساسی نداشتم؟! چرا قدمامو تندتر نمیکردم تا تو بارون نمونم؟! صدای دو تا دختر جوون که از روبروم میومدن و داشتن با تعجب نگام

میکردن و میشنیدم..

_ دختره دیوونه شده!

_ حتماً خیلی بارون دوس داره که حاضر نیس تند تر بره تا از شر بارون خلاص شه!

_ حرف مفت نزن! آخه کدوم آدم عاقلی از همچین بارون شدیدی خوشش میاد؟!

از کنارم رد شدن..چتر دستشون بود و تند تند راه میرفتن تا زیر بارون نمونن..من عاشق بارون بودم؟؟! نه..نبودم..من عاشق هیچی نبودم..

روسریم چسبیده بود رو سرم و از انتهای موهام آب میچیکد..تموم لباسام به بدنم چسبیده بود..! هیچی برام مهم نبود..هیچی!!

نبار باران...هیچی از دردام کم نمیکنی!..این دردا عمیق تر از اونی هستن که با قطرات تو از بین برن! خیلی عمیقن!!

مریم..!! آروین!! مریم و آروین؟! مریم با کدوم "واو"ی به آروین وصل شده بود؟! مریم چی میخواست از زندگیم؟ این زندگی مال من بود؟ چشامو که

باز کردم دیدم دم در خونه م! چطوری سر از اینجا درآوردم؟! پاهام دیگه جون راه رفتن نداشت..بارون بند اومده بود..نزدیک غروب بود! چقدر راه رفته

بودم!! چند ساعته تو خیابونا دارم پرسه میزنم؟!! چرا نفهمیدم این همه ساعت راه رفتم؟!! هوا کم کم داشت تاریک میشد..کلید و تو قفل در

چرخوندم و در با صدای بدی باز شد..! دیگه این خونه رو هم دوس نداشتم..منو یاد آروین مینداخت..! یاد حماقتام..یاد سادگیم!! در ورودی خونه رو

باز کردم و وارد هال شدم..رو مبل نشستم..لباسام خیس خیس بود..از خیسی لباسام، مبلی که روش نشسته بودمم نم دار شد! چراغا خاموش

بود و به خودم زحمت ندادم که روشنشون کنم..! هوای داخل خونه سرد بود..یا شایدم من سردم بود..بدنم میلرزید..عطسه ی بلندی زدم!! چرا

عطسه زدم؟ دوس نداشتم دنبال علت بگردم..دوس نداشتم بدونم که برای چی سرما خوردم..برای چی سرما خوردم؟! چرا تو بارون وایسادم؟!

نه...نه..اگه دنبال دلیل میگشتم..بازم..بازم یاد اون صحنه میفتادم..یاد آروین..آغوشش..برای کی باز بود؟! برای مریم؟!! گوشیمو از تو کیفم

درآوردم..چرا میلرزم؟!! بخاطر سرما؟؟ یا بخاطر..بخاطر خورد شدنم؟!! هوس آهنگ احمدوند و کرده بودم..چرا تو این اوضاع دنبال گوش دادن به

آهنگ بودم؟!! رفتم تو پوشه ی آهنگام..آهنگ مهدی احمدوند و پیدا کردم و دکمه ی play و زدم..رو مبل دراز کشیدم..پاهامو تو شکمم جمع کردم!

هنوزم میلرزیدم..بدنم یخ یخ بود.! هنوزم چند تا قطره بارون رو پیشونیم بود..! قطره های بارون سُر میخوردن و میریختن رو مبل! صدای آهنگ منو از

هر فکری جدا کرد...!!

تو، اونور دنیا باشی..

پشت ابرا باشی..

دوسِت دارم! من..

آرزومه، دلت با من بمونه..

هی بگی،بمون تو ای عشق مهربون من!

کی، جز من، هواتو داره..

هوای گریه داره..وقتی دوری تو!

کی مثل من، برات میمیره..

همش دلش میگیره، وقتی دوری تو!

دیگه نتونستم بغضمو تو گلوم خفه کنم..!! بلند بلند گریه کردم..زار میزدم! به حال خودم..به حال سادگیم! شونه هام به شدت میلرزید.. باید خالی

میشدم..داشتم دق میکردم! گلوم بدجوری میسوخت..صدای گریه هام با صدای آهنگ ا عجین شده بود..!! یه چیزی داشت رو سینه

م سنگینی میکرد..! عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود..تب داشتم..تب داشتم و میلرزیدم! خیانت!! خیانت...!! چقدر کلمه ی سخت و بی

انصافی بود!! حتی اسمشم درد داشت..! درد داشت..!! آروین؟!! چرا فکر میکردم تا به دست آوردنت یه قدم فاصله دارم؟! چرا نفهمیدم که تو

هنوزم ذهنت..روحت.. مال مریمه؟!! چرا انقدر احمق بودم که نفهمیدم بازیم دادی!! چرا فکر کردم بهم علاقمند شدی؟! لعنت به من..!! لعنت به

تو..!! لعنت به این تقدیر کوفتیم..! باختم..همه چیمو باختم..خاکسترم کردی..!! به معنای واقعی کلمه پودر شدم...!! با اشک و آه و ناله، ادامه

ی آهنگ و گوش دادم...!! قلبم درد میکرد....نمیتونستم این همه نامردی و تحمل کنم! نه..نمیتونستم..عمه خانوم کاش بودی..کـــــــاش!

اما تو نموندی..

کاش میفهمیدم از اول عشق تو برای من نبود..

واسه تو هر کاری کردم..اما چاره چیه دلت با من نبود..

آروم آروم، دوباره، دل هوای گریه داره، بعدِ رفتنت!

دلتنگتم..دوباره جونمو میگیره ، عطرِ پیرهنت!

***

آرویـــــــــــــــن**

شقیقه هامو محکم فشار دادم..به مریم که رو مبل روبروییم نشسته بود نگاه کردم..چشاش خیس از اشک بود..داشت بهم نگاه میکرد..التماس تو

نگاش موج میزد! چرا هیچ حسی بهش نداشتم؟ چرا از این نگاهاش داغ نمیشدم؟! چرا کسیکه دو ،سه ماهی نامزدم بود و حالا داشت جلوم

اینجوری اشک میریخت، دیگه هیچ ارزشی برام نداشت؟ تو ذهنم، مریم اونقدی کمرنگ شده بود که دیگه حتی بعنوان اینکه زمانی معشوقه م

بوده هم برام مطرح نبود! فین فین میکرد و دستمال کاغذی و رو دماغش فشار میداد! خیلی گریه کرده بود..

_ آروین؟!

از فکر اومدم بیرون..

_ بله؟!

با دستمال کاغذی ای که دستش بود اشکای رو گونه شو پاک کرد..ریملش ریخته بود زیر چشمش، زیر چشمشم تا اونجایی که تونست پاک

کرد و نگام کرد و گفت: کمکم میکنی نه؟ مثل همیشه میتونم رو مردونگیت حساب کنم؟!

شب عروسیش، فقط دنبال یه فرصت بودم تا برای آخرین بار تنها گیرش بیارم و هر چی تو دلم سنگینی کرده و بهش بگم و خودمو سبک کنم، اما

حالا..اصلاً انگار یادم رفته بود که بهم خیانت کرده..! یادم رفته بود باهام بازی کرده و منو برای رسیدن به آریا میخواسته! دیگه برام ارزشی

نداشت..! انگار خوشحالم بودم که زنم نشده بود و این اجازه رو بهم داده بود تا اسمشو ، یادشو از ذهنم پاک کنم! چم شده بود؟! منی که خودمو

جر دادم تا مریم و مال خودم کنم حالا انقدر راحت از کنارش میگذشتم؟! تو ذهنم، راویس انقدر پر رنگ بود که دیگه جایی برای فکر کردن به مریم

نداشتم!! راویس!! الان داره چیکار میکنه؟ ناهار خورده؟

صدای مریم اومد: آروین کجایی؟ شنیدی چی گفتم؟!

دستمو پشت گردنم گذاشتم و به میز طویلی که تقریباً وسط اتاقم بود، تکیه دادم و گفتم:

من کمکت میکنم مریم!

لبخند رو لباش نشست..از رو مبل بلند شد و خواست نزدیکم بیاد که دستمو حایل خودمو خودش کردم و گفتم:

لازم به این کارا نیس! من با آریا حرف میزنم! خیالت راحت! حالام بهتره بری چون وقت ناهاره و میخوام یه چیزی بخورم!

مریم مات و مبهوت نگام میکرد...انگار باورش نمیشد من انقدر تغییر کرده باشم انگار توقع داشت من همون آروین احمق و عاشق گذشته باقی

بمونم! چطور انتظار داشت من همون آروین قبل باشم؟! با اون همه نامردی ای که در حقم کرده بود!

نمیخواستم دیگه اجازه بدم تماسی باهام داشته باشه!

همون یه لحظه ایم که تو آغوشم بود، عذاب وجدان داشتم که چرا اجازه دادم یهویی بیاد تو بغلم! مریم لبخند کجی زد و کیفشو از رو مبل

برداشت و گفت:

مرسی ازت! هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم!

_ راستی! مگه قرار نبود با آریا بری امریکا؟ پس چی شد؟!

_ آریا منصرف شد...منم زیاد موافق نبودم از ایران برم!

سرمو تکون دادم مریم زیر لب آهسته خدافظی کرد و رفت! حتی به خودم زحمت ندادم ازش خدافظی کنم! برامم مهم نبود! انگار میخواستم با بی

محلی کردن بهش، غرور جریحه دارمو ترمیم کنم! میخواستم بهش بفهمونم دیگه هلاک نگاهای فریبنده و پسر کُشش نیستم!

وقتی منشی شرکتم، خانوم سرور، بهم خبر داد که خانومی به اسم مریم سروی اومده دیدنم، حقیقتاً کپ کردم..!حتی یه بار دیگه از خانوم سرور

خواستم اسمشو تکرار کنه، فکر کردم شاید اشتباه کرده اما دوباره اسم مریم و آورد! مریم وقتی اومد تو اتاقم، باورم شد که واقعاً مریم اومده

دیدنم و اشتباه نشده! لرزش بدنمو به وضوح حس میکردم! لرزش بدنم بخاطر این نبود که یه موقعی مریم و دوس داشتم، نه بخاطر این

بود که انگار تازه یادم افتاده بود این دختر با غرور و شخصیت و زندگیه من چیکار کرده!!! نگران غرور از دست رفته ی خودم بودم نه مریمی که

زمانی معشوقم بوده! مریم وقتی تعجب منو دید، لبخندی زد و گفت: سلام آروین! میدونم چقدر از دیدنم تعجب کردی! ببخشید بی موقع و بی خبر

مزاحمت شدم! باور کن اگه پای زندگیم وسط نبود، هیچوقت مزاحمت نمیشدم!

آب دهنمو قورت دادم! پای زندگیش وسط بود؟!! سعی کردم به خودم مسلط باشم و یادم بره که اینی که الان جلوم وایساده همون کسیه که

تموم غرورمو زیر پاهاش له کرده! با دستم به مبلی اشاره کردم و گفتم: بشین!

رو همون مبلی که اشاره کرده بودم نشست و کیفشو کنارش گذاشت! از رو صندلیم بلند شدم و دستامو تو جیب جین آبی رنگم فرو بردم و به

میزم که روبروی مریم بود، تکیه دادم..

_ چی شده که اومدی اینجا؟! برای آریا اتفاقی افتاده؟!

مریم سرشو انداخت پایین! داشت با بند کیفش ور میرفت! اصلاً حوصله نداشتم برام مقدمه بچینه، دوس داشتم راحت بره سر اصل مطلب!

_ من بهت بد کردم آروین میدونم! دوسِت نداشتم و همیشه باهات بد بودم..من واقعاً متأسفم! انقدر آریا رو دوس داشتم که نمیتونستم به جز

اون، مرد دیگه ای و تو زندگیم تحمل کنم! راستش..آروین..! آریا داره ورشکست میشه..میدونی که یه کارخونه ی لوازم بهداشتی داره و اونجا رو

اداره میکنه! اگه نتونه به موقع پولی که لازمه رو به حساب کارخونه بریزه، کمتر از یه ماه میفته زندان! میخواستم از بابام کمک بگیرم اما تو که

بابامو خوب میشناسی میدونی چقدر پول دوسته و اگه بفهمه آریا داره ورشکست میشه دیگه نمیزاره من و آریا با هم باشیم! نمیخوام بابام چیزی

بفهمه..نمیخوام آریا رو از دست بدم..من دوسش دارم! هر کاری ازم بخوای بدون چون و چرا انجام میدم! هر کاری آروین..حتی اگه..حتی اگه

بخوای...!

سرشو بالا آورد و تو چشام زل زد..! چشاش غرق اشک بود و صداش میلرزید..

_ حتی اگه بخوای دوباره زنت میشم!!

نقد اگر چه اجبار بود!

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم...

مریم داشت چی میگفت؟! از من چی میخواست؟! میخواست بازم به یه ازدواج اجباری و خالی از عشق، تن بدم؟! من دیگه به مریم حتی فکرم

نمیکردم و نمیتونستم مثل سابق دوسش داشته باشم! دیگه حاضر نبودم حتی یه لحظه مریم و کنار خودم ببینم! حالا میگه حاضره زنم بشه!

خوب اون حاضره، من که حاضر نیستم زنم شه! مگه نمیگه آریا ور دوس داره و بخاطر اینکه ازش جدا نشه به باباش رو نمیندازه! پس چرا اومده

سراغ من و میگه حاضره زنم شه!! زده به سرش!؟! یا مطمئنه من هیچوقت رو زن یکی دیگه سرمایه گذاری نمی کنم و این حرف و زده تا یه

چیزی گفته باشه!!

مریم از رو مبل بلند شد و روبروم وایساد..اشکاش تند تند از چشاش تا روی گونه ش میریختن!

نمیدونم چرا حتی گریه هاشم هیچ احساسی و تو قلبم بوجود نمیاورد! قبلاً اگه جلوم گریه میکرد خودمو به آب و آتیش میزدم تا آروم بشه و کلی

براش شکلک درمیاوردم تا بخنده و یواشکی اشکاشو پاک میکردم و بغلش میکردم! اما حالا..خیلی سرد و بی احساس داشتم به ریزش اشکاش

نگاه میکردم!

گفتم: ببین مریم! میدونم الان چه حسی داری..درکت میکنم که..

مریم نذاشت حرفمو ادامه بدم و خودشو تو بغلم جا داد! کپ کرده بودم! انگار عادت کرده بود هر وقت گریه میکنه من بگیرمش تو بغلم! اما الان..

اون دیگه شوهر داشت..منم زن داشتم! این کارش درست نبود..سرشو گذاشت رو سینه م! هق هق میکرد و صدای نفسای تند و کش دارشو

میشنیدم! محکم منو بغل کرده بود و دستاشو دور کمرم حلقه زده بود! چرا حالا سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه؟! حالا که هم من متأهل

بودم هم خودش! حالا که هیچ احساسی بهش نداشتم، چرا بغلم کرده ؟! حتی رغبتی تو خودم ندیدم که بخوام منم دستامو دورش حلقه کنم!

مثل یه آدم برفی، فقط نگاش میکردم و از این کار یهوییش تعجب کرده بودم! سابقه نداشت مریم از این کارا کنه! من طعم آغوش راویس و چشیده

بودم و جز آغوش اون، هیچ آغوشی و دوس نداشتم! حتی آغوش مریم و..! مریمی که روزی داشتنش برام حکم بالاترین لذت زندگیمو داشت!! این

هم آغوشی مریم، برام هیچ لذتی نداشت! با اینکه دیگه مریم و دوست نداشتم و اسمشو برای همیشه از تو زندگیم خط زده بودم اما هر چی بود

یه انسان بودم و از اینکه کسی جلوم گریه کنه ناراحت میشدم! شونه هاش میلرزید..دلم براش سوخت..بدون اینکه دستمو به بدنش نزدیک کنم

گفتم: مریم دیگه گریه نکن باشه؟!

دستام کنار پهلوم بود و هیچ حرکتی نکردم تا آرومش کنم! نتونستم جمله ی بهتری و بهش بگم! همینم با کلی بدبختی به زبون آوردم! مریم از

بغلم اومد بیرون..چشاش که یه روزی دوس داشتم فقط مال من باشه، غرق اشک بود و من خونسرد داشتم نگاش میکردم! از اینکه انقدر تغییر

کرده بودم و دیگه به مریم هیچ حسی نداشتم، خیلی خوشحال بودم! دوس نداشتم یه عمر تو حسرت داشتن مریم بسوزم! نوک دماغش قرمز

شده بود..

_ برو بشین! با هم حرف میزنیم!

به سمت مبل رفت و نشست! از رو میز روبروییش دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد..!

پوفی کشیدم و گفتم:

ببین مریم! من هیچ احساسی بهت ندارم! بزار بهتر بگم، من دیگه احساس قبل و بهت ندارم! من عوض شدم..من دیگه اون پسر مجرد و عاشق و

احمق قبل نیستم! من دیگه زن دارم..زندگیه خودمو دارم! متأهلم..متعهدم! مطمئن باش دیگه چشمم دنبال داشتن تو نیس! تو مال آریایی و من

هیچ چشمداشتی بهت ندارم! من زن دارم و زن و زندگیمو دوس دارم و نمیخوام از دستشون بدم!

مریم لبخندی زد و گفت: اونم تو رو خیلی دوس داره آروین! راویس و میگم! شب عروسیم فهمیدم که تو خیلی خوشبختی که راویس اومده تو

زندگیت! یادته موقع خدافظی با حرفام ناراحتت کردم؟! بهت گفتم ازت بعنوان بازیچه استفاده کردم؟!

با یادآوری اون شب لعنتی، اخمام رفت تو هم! اون شب مریم خیلی داغونم کرده بود و من نتوسنتم اونطوری که دلم میخواست جوابشو

بدم..همین باعث شده بود تو خوردن مشروب زیاده روی کنم و اون اتفاقا پیش بیاد! مریم وقتی اخمای در هم رفته مو دید، گفت:

من واقعاً متأسفم آروین! نمیخواستم یاد اون شب بیفتی! اما..اینو گفتم تا بدونی راویس خیلی ازت حمایت کرد..وقتی تو نتونستی جوابمو بدی و

رفتی،راویس جلوم وایساد و هر چی از دهنش دراومد بارم کرد! حرفامونو شنیده بود..بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت

انقدر تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به من فکرکنی! فکر کنم موفقم شده..! امروز فهمیدم که هیچ جایگاهی تو قلبت ندارم و راویس

همه رو تصاحب کرده! اون شب قبل از اینکه راویس اون حرفا رو بهم بزنه فکر میکردم برنده ی این بازی منم و تو دیگه نمیتونی کسی و تو زندگیت

راه بدی و فقط به من فکر میکنی اما اشتباه میکردم..تو خیلی زود منو فراموش کردی و یکی بهتر از منو تو زندگیت راه دادی! بازنده من بودن نه تو!

پست سوم....

مریم سکوت کرد...رفتم تو فکر! حرفای مریم حقیقت داشت؟! پس چرا من نفهمیده بودم که راویس طرفمو گرفته؟! چقدر احساس خوبی داشتم!

با اینکه یه مرد بودم و همیشه دوس داشتم من طرف زنمو بگیرم و ازش حمایت کنم، اما این حرکت راویس بدجور به دلم نشست! گاهی یه مرد

هم دوس داره ، همسرش ازش حمایت کنه!! این کار راویس از عسلم برام شیرین تر و دلچسب تر بود..! چقدر دلم برای راویس تنگ شده بود!

کاش میتونستم کارامو ول کنم و برم خونه و با هم بشینیم دور میز 4 نفره ی غذا خوریمون و با هم ناهار بخوریم! چقدر هوس دستپخت راویس و

کرده بودم! از فکر مریم و حرفاش اومدم بیرون! قصد داشتم به آریا کمک کنم و پولی که لازم داره و بهش بدم! باید سر فرصت بهش زنگ

میزدم..دوس نداشتم دیگه حتی اتفاقیم شده، مریم و ببینم! زندگیه من پر از راویس شده بود!

از اتاقم اومدم بیرون..! خانوم سرور با دیدنم از جا بلند شد و گفت: خسته نباشید آقای مهرزاد!

نمیدونم چرا از این دختره خوشم نمیومد.حس میکردم یه جور خاصی نگام میکنه و این نگاهاش خیلی رو مخ بود! اگه منشی قبلیم باردار نمیشد و

استعفا نمیداد عمراً این دختره رو استخدام میکردم..! البته تا حالا بهش رو نداده بودم و اونم پاشو فراتر از گلیمش نذاشته بود!

_ زنگ بزنین به رستوران و یه پرس چلو کباب سفارش بدین! خودتونم میتونین برین خونه!

سرور نگام کرد و گفت: خانومتون براتون غذا آوردن!

جا خوردم!

با تعجب گفتم: خانومم؟!!

سرور به میز شیشه ای گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت: چند دیقه پیش اینجا بودن، اما نمیدونم چی شد که بی خبر رفتن!

از حرفاش هیچی نفهمیدم! به میز شیشه ای گوشه ی اتاق نگاه کردم..یه سبد سفید بود که توش چند تا ظرف به چشم میخورد!

_ کجا رفت؟

_ والا دکتر صالحی باهام تماس گرفتن و ازم خواستن برم پیششون و پرونده ی شرکت سَما رو ازشون بگیرم منم رفتم و وقتی اومدم دیدم

خانومتون نیستن!

_ چرا بهم خبر ندادی که خانومم اومده اینجا؟!

_ خوب آخه..شما گفته بودین کسی مزاحمتون نشه..من نمیدونستم باید بهتون بگم!

_ از این به بعد خانومم اومد اینجا، به این فکر نکنین که من چی گفتم، بدون هیچ حرفی راش بدین تو!

سرور یه جور خاصی نگام کرد و با اخم گفت: چشم!

یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود فوری گفتم: فهمید مهمونم کیه؟!

_ نه..چیزی بهشون نگفتم!

سرمو تکون دادم..سرور کیف بزرگ مشکی رنگشو از رو میز برداشت ازم خدافظی کرد و رفت! به بداخلاقیای من عادت کرده بود! با اینکه همش

دو، سه هفته بود که بعنوان منشی، اینجا کار میکرد اما دختر زرنگی بود و خیلی زود به جو اینجا و اخلاقام آشنا شده بود و دست از پا خطا

نمیکرد! دوباره چشمم به سبد سفید رو میز افتاد..راویس کی اومده بود اینجا؟! چقدر معطل شده؟! لعنت بهت مریم..اگه نمیومدی اینجا الان با

راویس ناهار میخوردم! از اینکه سرور به راویس نگفته بود کی اومده ملاقاتم، خیالم راحت شد !معلوم نبود راویس با فهمیدنش چه فکرایی درموردم

بکنه! اونوقت میشم، آش نخورده و دهن سوخته! به سمت سبد سفیده رفتم..بوی قرمه سبزی هوش و حواس و از سرم پروند! آخ جون!

دستپخت راویس معرکه بود! حتی به جرئت میتونم بگم که دستپختش از مال مامانمم بهتر بود! مثل بچه ها ذوق کرده بودم..چقدر هوس قرمه

سبزی کرده بودم! از غذاهای بیرون زیاد خوشم نمیومد..هنوزم مزه ی ماکارونی خوشمزه ای که برای اولین بار تو خونه م درست کرده بود زیر

دندونام بود..خداییش اصلا هم بی نمک نبود..! فقط اونموقع دلم میخواست از کاراش الکی ایراد بگیرم تا زخمی که بهم زده و یه جوری ترمیم کنم!

به به! سالاد شیرازی هم که برام درست کرده! نه خوشم اومد..دختر خوبی شده انگار! چشمم به دو تا قاشق و دو تا چنگالای تو سبد

افتاد..خودشم میخواسته با من غذا بخوره؟! پس چرا رفت؟! کاش میموند..اونجوری بیشتر غذا بهم می چسبید..! چقدر دلم براش تنگ شده بود!

وقتی یاد حرفای مریم میفتادم که راویس ازم حمایت کرده بوده، دلم میخواست زودی برم خونه و سر و دست و پا و همه جاشو ببوسم!

اوووووه..چقدر جلف شده بودما..اونوقت بود که کسی باید جلومو میگرفت تا بازم بتونم از خیر راویس بگذرم و کاری به کارش نداشته باشم! تا

همینجاشم که در برابرش خیلی صبر کردم و ازش گذشتم، کار خیلی شاقی کرده بودم! دوس نداشتم یه ثانیه هم از راویس دور باشم..بهش

شدید وابسته بودم و اگه یه روز نمیدیدمش همش دلم میخواست برم یه جوری سر به سرش بزارم و اونم حرص بخوره! وقتی حرص میخورد خیلی

ناز و خوردنی میشد! وقتی به این فکر میکردم که راویس با اون دستای ظریف و کوچولوش، برام ناهار درست کرده و آورده محل کارم، ته دلم یه

جوری میشد و دلم میخواست برم خونه و یه لقمه ی چپش کنم! ناهار خوشمزه ی دستپخت راویس و با لذت خوردم..معرکه بود! یاد اون روزی

افتادم که به عمه خانوم گفتم راویس برخلاف چهره ش دستپخت خیلی خوبی داره! آخ آخ چقدر راویس اون روز حرص خورد! از یادآوری اون روز

لبخندی رو لبام نشست..خداییش خیلی اذیتش کرده بودم..اما اونم دختر پررویی بود و با حاضر جوابیاش بهم اجازه نمیداد که دلم براش بسوزه و

باهاش نرم باشم! انقدر خورده بودم که حس میکردم دارم بالا میارم..خیلی سنگین شده بودم باید یه چرت کوتاه میزدم تا سر حال شم! رو

مبل سه نفره ی کنار اتاقم دراز کشیدم و طبق عادت همیشگیم، دستامو زیر سرم گذاشتم و چشامو بستم!!

*************

ماشین و پارک کردم و به سمت در ورودی خونه حرکت کردم!..چراغا چرا خاموش بود؟! ..در رو باز کردم..خونه تاریک مطلق بود!

_ راویس؟! راویس خونه ای؟!

هیچ صدایی نیومد..پس راویس کجا بود؟! هوا تاریک شده بود..امکان نداشت بدون اینکه بهم خبر نده، جایی بره! اولین کاری که به ذهنم رسید این

بود که چراغا رو روشن کنم!..به سمت کلید لامپای تو هال رفتم و چراغا رو روشن کردم! جسم نحیف و لاغر راویس و رو مبل دیدم..جا خوردم!!

خوابیده بود؟! چرا اینجا خوابیده ؟! نزدیکش شدم..تموم لباساش خیس بود! این چرا این مدلی شده؟! میدونستم بارون اومده اما مگه راویس

بیرون بوده؟! اگه بلافاصله بعد اینکه ناهار و برام آورده اومده باشه خونه که دیگه به بارون نمیخورده! چند بار تکونش دادم و اسمشو صدا زدم اما

هیچ تکونی نخورد..دستمو گذاشتم رو پیشونیش! اووووووف داشت تو تب میسوخت! جا خوردم! چه غلطی کنم حالا! فوری شالشو رو سرش

مرتب کردم و بدون اینکه به فکر این باشم که لباساشو عوض کنم، یکی از دستامو از زیر پاهاش محکم گرفتم و دست دیگمم بردم زیر کمرش و

بلندش کردم..

بدنش حیلی نحیف بود و سنگینیشو اصلاً حس نمیکردم..سبک بود مثل پر! سرش رو سینه م بود..از داغیش منم داغ شده بودم! تبش خیلی بالا

بود..لباساش خیس بود و لباس منم خیس شده بود، اما من تموم حواسم پیش این بود که زودتر ببرمش بیمارستان! به سمت ماشین رفتم..در

ماشین و با زحمت و سختی، باز کردم و راویس و آروم رو صندلی جلوی ماشین گذاشتم و در رو بستم..دوس نداشتم این شکلی و با این حال

ببینمش! دوس داشتم همیشه پررو و لجباز بمونه و منم مدام سر به سرش بزارم و لجشو دربیارم! فوری پشت فرمون نشستم و ماشین و راه

انداختم! هر از گاهی بدنش میلرزید و چند بارم هذیون میگفت و صداهای مبهم و گنگی ازش میشنیدم! کلافه بودم! تند میروندم تا زودتر

برسونمش بیمارستان! چند تا چراغ قرمزم رد کردم..بالاخره رسیدیم بیمارستان! بغلش کردم و بردمش داخل..دو تا پرستار جوون با دیدنم نزدیکم

شدن و کمک کردن و راویس و روی تختی خوابوندم! دکتر اومد بالای سرش..معاینه ش کرد و گفت: سرما خورده! لباساشم که خیسه! چند

ساعت زیر بارون مونده؟

چی باید جوابشو میدادم؟! از کجا باید میدونستم که چند ساعت زیر بارون مونده؟!

گفتم: وقتی اومدم خونه دیدم افتاده رو مبل! خبر ندارم چی شده!

دکتر یه جور خاصی نگام کرد..خیلی دلم میخواست بزنم فکشو بیارم پایین! خوب مردک سر کار بودم..تو مگه الان اینجایی میدونی زنت تو خونه تو

چه حالیه! دکتر با خونسردی گفت:

خوب میشه! نگران نباشید..براش دارو مینویسم برین تهیه کنین..دو تا آمپول داره که الان براش تزریق میکنن..یه سرمم براش نوشتم که وقتی

سرمش تموم شه میتونین ببرینش خونه!

دکتر کاغذ سفید مربع شکلی و به دست داد و رفت! رفتم از داروخونه داروهاشو گرفتم و به پرستاری که بالای سر راویس بود دادم! پرستاره

سرمی به دست راویس زد و از اتاق خارج شد..چرا اینجوری شد؟! اصلاً چرا تو بارون مونده؟! مثل کودکی معصوم خوابیده بود! رنگ صورتش

حسابی پریده بود و لباش خشک شده بود! کاش لباساشو عوض میکردم..انقدر شوکه شده بودم که اصلاً حواسم نبود که لباساش خیسه!

چشام رو دست چپش ثابت موند! اخمام رفت تو هم! بازم حلقه شو دستش نکرده!! چند باید یه چیز و بهش میگفتم؟!! چرا حرف تو سرش

نمیرفت؟! چقدر دختر لجبازی بود!! بدم میومد کسی بهش به چشم یه دختر مجرد نگاه کنه، تازه از اون بدتر اینکه بیان راویس و از من خواستگاری

کنن!!! هنوزم وقتی یاد اون زنه که تو آستارا راویس و از من خواستگاری کرده بود، میفتادم، آمپرم میزد بالا! دستامو زیر چونه م گذاشتم و زل زدم

تو صورتش! دوس نداشتم مریض ببینمش! تا حالا این حس و به هیچ دختری نداشتم، حتی مریم!! راویس برای این حسایی که تازه تازه داشتم تو

خودم میدیدم، اولین بود!! این اولین بودنشو خیلی دوس داشتم! حتی با اینکه هیچ رابطه ی جنسی ای بین من و راویس نبود، اما یه کشش

عجیب غریبی، منو به سمتش میکشوند! نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم! با اینکه خیلی جلوی خودمو میگرفتم تا نزارم از احساساتم بویی ببره

اما گاهی وقتا واقعاً نمیتونستم جلوی دلمو بگیرم! دوس نداشتم عاشق دختری باشم که گذشته و آینده ی منو نابود کرده..! دوس نداشتم دلمو

به کسی ببازم که باعث شده کلی حرف و حدیث پشتم باشه و کلی تحقیر و تهمت و بشنوم و دم نزنم! راویس درست دست گذاشته بود رو غرور

و شخصیتم و بخاطر همین نمیتونستم عشقمو بهش بروز بدم! واقعاً من عاشقش بودم؟!! اگه عاشقش بودم چرا به خودم زحمت نمیدادم بهش

بگم میخوامش؟! شاید چون همیشه کنارم بوده، نمیخواستم عشقمو بهش نشون بدم! دلیلی نداشت بهش بفهمونم که دوسش دارم! وقتی

همیشه کنارم بود..وقتی همیشه حضورشو کنارم حس میکردم! چرا الکی باید به خودم زحمت میدادم که بهش بگم عاشقش شدم!!

--------------------------------------------------------------------------------

راویس با

من بود، حتی اگه بهش نمیگفتم دوسش دارم! پوفی کشیدم..این چند ماهی که گذشت، خیلی فشار روم بود! از هر طرفی فشار بهم وارد

میشد! خیلی طعنه و کنایه بارم کردن و منم چون چیزی نداشتم که از خودم دفاع کنم، لال مونی گرفته بودم! بار ها تهمتی که بهم زده بودن و

انکار کردم، اما کسی باور نکرد! همه چیز بر علیه من بود و متأسفانه هیچ شاهدیم نداشتم تا بتونم حرفامو اثبات کنم..دلیل اونا برای اینکه منو

متهم بدونن، جور شده بود! من و با راویس دیده بودن..اونم در حالیکه راویس لخت رو تختی بود که ملافه ش خونی بود!! من هیچ دلیل

محکمه پسندی نداشتم تا بی گناهیمو ثابت کنم! هنوزم وقتی یاد اون شب لعنتی میفتادم بدنم میلرزید! راویس چقدر حالش بد بود! اشکاش به

پهنای صورتش میریخت رو گونه ش! من حسابی جا خورده بودم! باورم نمیشد رامین انقدر رزل باشه! رفاقتی باهاش نداشتم و فقط بخاطر دوستم

رفته بودم تو اون پارتیه مسخره! اما رامین و دیده بودم! اون شب زیادی مست کرده بود..حالم از این تیپ آدما بهم میخورد..گلاره و ندیده

بودم..یعنی اونقدی دختر اونجا بود که گلاره توشون گم بود! راویس مرتب داد میزد و فحش میداد..هنوزم صداهاش تو گوشم بود! سعی کردم

آرومش کنم..سعی کردم بغلش کنم و نزارم دیگه گریه کنه! نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده بود! اصلاً من چرا موندم پیشش؟؟ پیش دختری که با

اون وضع رو تخت افتاده بود و داشت بلند بلند زار میزد؟! خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود که جرئت کردم برم نزدیکش..! وقتی صدای آژیر

ماشین پلیس و شنیدم قبل اینکه به خودم بیام و از اتاق برم بیرون، پلیسا ریختن تو اتاق و...! نتونستم از خودم دفاع کنم! راویس بی معرفتم هر

حرفی زد بر علیه من بود! منو متهم معرفی کرد! منو جای رامین عوضی و لاشی، به همه معرفی کرد! آخ چقدر نگاهای بابام نیش دار شده بود!

چقدر زخم زبون بهم زد..به منی که تا این سن، دست از پا خطا نکرده بودم ! برام سخت بود..درد داشت وقتی تا حالا هیچ خلافی نکرده بودم حالا

یه باره، یه شبه، بشم متجاوز! همه چیز یه دفعه ای اتفاق افتاد..چفدر بابای راویس باهام بد حرف زد! زیر سیلی ها و مشت لگداش مونده بودم و

از خودم دفاعی نکردم! میخواستم بزارم خشمشو اینجوری خالی کنه! با اینکه مقصر نبودم! اما میخواستم زخم دلشو اینجوری تسکین بده! بابام

هیچ حرکتی نکرد تا منو از زیر مشت و لگدای بابای راویس نجات بده..سرشو گرفته بود پایین! خم شدن شونه هاشو میدیدم..پیرش کرده بودم! اما

بخاطر کدوم گناهم؟!! گناه نکردم؟! رادین چقدر سعی کرد بابای راویس و ازم جدا کنه..چقدر رادین و بابای راویس به هم فحش دادن و همدیگر رو

زدن!! مامان بیچارم!! هنوزم وقتی یاد نگاهای معصوم و اشکای بی صداش میفتم، قلبم درد میگیره ! من چی کشیدم!!! راویس چی کشید!! اما

مگه من مقصر رنج کشیدنای راویس بودم؟! اون رامین عوضی باید تقاص پس میداد! وای به حالش اگه پیداش بشه! دمار از روزگارش در میارم..!

من دوس داشتم رامین برگرده؟!! اگه بر میگشت دیگه راویس و نخواهم داشت!! نمیخواستم به نبودن راویس و برگشتن رامین فکر کنم!! الان

مهمه که راویس پیشمه ! کاش یه جور دیگه باهاش آشنا میشدم! کاش بالای این زندگیه کوفتیمون اسم " اجبار " به چشم نمیخورد! شاید اگه

راویس بهم تحمیل نمیشد خودم یه روزی اگه میدیدمش انتخابش میکردم! وقتی دل مریم پیش من نبود، مطمئن بودم که صد در صد مریم مال من

نمیشد..مریم بالاخره با برگشتن آریا، به یه بهونه ای میرفت و اون دست راویس نبود! من مریم و میخواستم به زور به دست بیارم..زندگیم با

مریمم میشد عین همین زندگی ای که الان توشم فقط یه خوبی این زندگیم داشت اونم این بود که حداقلش تو زندگیه با راویس هیچ پسری جز

من نیس که همیشه بترسم راویس ممکنه بهم خیانت کنه اما تو زندگیه با مریم، همیشه باید از سایه ی آریا میترسیدم و زندگیم زهر میشد!!

مریم از اولشم مال من نبود.. فکر میکردم وقتی آریا بره آمریکا، مریم دیگه مال من میشه اما اشتباه میکردم...!!

مریم حتی وقتایی که با من بود هم مدام از آریا حرف میزد! تا بهش میگفتم من از این رنگ خوشم میاد فوری میگفت که آریا فلان رنگ و دوس داره

و همین حرفش میشد دعوای یه هفتمون! مریم به درد من نمیخورد!

از اینکه میدیدم زنم نشد و رفت پیش عشقش خوشحال بودم!! نمیدونم باید از راویس و ازدواج اجباریمون تشکر کنم؟!!

یا اینکه بندازمش پای تقدیر و شانس خوبم!!؟

من و مریم هیچوقت با هم مثل زوجای جوون و عاشق دور و برمون نبودیم! همیشه با هم دعوا داشتیم و هر روز یه جنگ اعصابی برامون پیش

میومد! از مریم خاطره ی خوبی نداشتم که بخواد تو ذهنم بمونه..همش قهر بود و لجبازی! اما از راویس...!! هر چند اولاش سایه ی همو با تیر

میزدیم و منم حاضر نبودم ریختشو ببینم اما حالا، شدیداً بهش وابسته شده بودم..نمیدونم اسمشو میشد " عشق " گذاشت یا نه!! اما انگار من

بیشتر به راویس عادت کرده بودم! یه وابستگیه ویژه که به مریم نداشتم!! خیلی عذابم داده بود و نمیتونستم راحت از اون همه سختی ای که

کشیدم بگذرم و عاشقش بشم! شایدم عاشقشم و دارم به خودم تلقین میکنم که فقط بهش عادت کردم! اما هر چی بود فعلاً واقعاً سردرگم

بودم و تکلیف خودمو با راویس نمیدونستم! هنوزم داد و هوارای بابا و گریه های مامان و نگاه های دیگران تو ذهنم بود و کابوس هر شبم بود!

راویس با من بد کرد..خیلی بد کرد!! دوس نداشتم این مدلی وارد زندگیم شه! اجباری که تو زندگیمون بود و دوس نداشتم! دوباره یاد قرمه سبزیه

امروز افتادم..واقعاً خوشمزه بود..جدا از لجبازیا و یه دنده بازیاش، به وقتش مهربون میشدا..لبخندی رو لبم نشست..به راویس زل زدم و زیر لب

گفتم: کله شق!!

***

***

در ورودی و براش باز کردم! بی هیچ حرفی، آروم آروم از کنارم گذشت و رو مبل نشست! از وقتی به هوش اومده بود تا الان که با هم اومدیم

خونه، هیچ حرفی نزده بود و منم منتظر بودم تا خودش بگه، چی شده! نمیخواستم سر به سرش بزارم..حالش زیاد خوب نبود و چشاش بی رمق

و خسته به نظر میرسید! سوییچ ماشین و پرت کردم رو اپن و کت اسپورتمو از تنم درآوردم و رو مبل انداختم..خیلی خسته بودم! راویس رو مبل

نشسته بود و سرش پایین بود.معلوم بود خیلی ناراحته! حس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه..دوس داشتم حرف بزنه..!

_ بهتری؟!

نگاه پر از خشمشو بهم دوخت و با حرص گفت: به تو مربوط نیس..!

از این جبهه گیریش و لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد..چرا اینطوری حرف میزد؟!

اخمام رفت تو هم..

_ این چه طرز حرف زدنه؟!

روشو ازم برگردوند و به پارکتای کف هال زل زد..نخواستم الکی باهاش کل کل کنم و یه جنگ اعصاب دیگه راه بندازم..واسه همین بی خیال بد

قلقیش شدم و رفتم تو آشپزخونه...

_ برای شام چی داریم؟ میخوام بهت افتخار بدم و امشب خودم شام درست کنم..دستپختم هر چی باشه از دستپخت تو بهتره!

میخواستم یه کمی از این حال و هوا بیاد بیرون..! صدای کوبیده شدن در اتاق به گوشم رسید..از آشپزخونه اومدم بیرون.! راویس نبود.. رفته بود تو

اتاق خواب و در رو محکم بسته بود..این دختره امشب نرمال نیستا! به سمت آشپزخونه برگشتم و مایه ی کتلت و از تو یخچال بیرون آوردم و

مشغول سرخ کردنشون شدم..کم و بیش بلد بودم غذا درست کنم البته نه خیلی حرفه ای..غذاهای ساده، در حد نیمرو و املت و کتلت! تو دوران

دانشجویی زیاد غذا درست میکردم..با رفیقام تو خوابگاه غذا زیاد درست میکردیم..هر چند یه بار که املت درست کرده بودم فرداش

هممون یه هفته بیمارستان بستری بودیم! مثل اینکه تخم مرغاش فاسد بود..چقدرم از درس افتادیم..! لبخند رو لبام نشست..چه روزایی بود!!

کتلتا رو آماده کردم و چون زیاد اهل تزیین و این حرفا نبودم چند تا گوجه فرنگی و به صورت کاملاً نامنظم، با ضخامت کلفت و نازک!! کنار کتلتا

چیدم! بابا اصن من نمیدونم این تزیین کردن غذا چه فایده ای داره! همش آخرش میره تو این معده ی بی صاحاب و نیازی به این همه هزینه و

تزیین و این حرفا که نیس! اصلا من نمیدونم چرا راویس تا یه غذای ساده هم درست میکنه کلی میز و میچینه و شمع و گل و پروانه میچینه رو

میز!! این کارا لازمه؟! خوب قبول دارم خیلی فضا شاعرانه میشه اما اگه اون شمع و گل و پروانه نباشه، غذا از گلوی آدم پایین نمیره؟! این همه ناز

و ادا داره یه غذا خوردن ساده؟! بی خیال بحث فلسفی و مغز مبارکم شدم و به سمت اتاق خواب رفتم تا راویس و صدا کنم بیاد شام! تنهایی بهم

کیف نمیداد..چند تقه ای به در زدم..صدایی نشنیدم! دستگیره ی در و آروم پایین کشیدم و در با صدای " جیر" باز شد..راویس رو تخت دراز کشیده

بود..نزدیکش شدم.چشاش باز بود..

_ راویس؟!

جوابمو نداد فقط نگام کرد..غم تو چشاش موج میزد!

_ بلند شو شام! امشب این سعادت و داری که دستپخت آروین عزیز و میل کنی!

لبخند رو لبم بود..انگار از این لبخندم خوشش نیومد..چون اخماش رفت تو هم و با لحن سردی گفت: اشتها ندارم!

لبخندمو جمع کردم و گفتم: یعنی چی اشتها ندارم! اصلا تو ناهار خوردی؟! پاشو ببینم..پاشو شام بخور..یه کمم سر حال میشی!

پتوی پایین تخت و رو سرش کشید و گفت: برو بیرون! نمیخورم...نِ...می..خو..رَم..چرا نمیفهمی!!

خواستم سرش داد بزنم و بگم حق نداره صداشو ببره بالا، که صدای مریم تو گوشم پیچید:

" بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت انقدر تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به من فکرکنی!"

جمله ای که میخواستم به زبون بیارم و قورت دادم و دستمو مشت کردم و از اتاق اومدم بیرون! سعی کردم به اعصابم مسلط باشم..الان وقت

جنگ و دعوا نبود! دستمو پشت گردنم گذاشتم..داغون بودم..دختره ی پررو معلوم نبود چشه که اینجوری میکنه! چشمم به غذای رو میز

افتاد..انقدر عصبی بودم که اصلاً به غذا فکر نمیکردم..بی خیال میز و شام و کتلتا شدم و رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم..راویس حسابی زده

بود تو برجکم! چرا باید برام مهم باشه؟! چرا برام مهمه که راویس تحویلم بگیره؟! انقدر تشنه ی توجه یه دختر بچه بودم؟!! کنترل تی وی و دستم

گرفتم و الکی کانال عوض میکردم..بالاخره رو یه کانال استپ کردم..یه فیلم فرانسوی داشت پخش میشد..زبون اصلی بود و منم که فرانسویم فول

بود و میتونستم بفهمم چی میگن، اما انقدر غرق کارا و رفتارای راویس بودم که هیچی از فیلمه نفهمیدم! چند ساعتی گذشت..حسابی خوابم

میومد..به سمت اتاق خواب رفتم..نمیدونم چرا حتی بعد از رفتن عمه خانومم بازم کنار هم میخوابیدیم! نه من دوس داشتم این موضوع و بکشم

جلو، نه تا حالا راویس چیزی گفته بود..این نشون میداد که اونم اعتراضی نداره و از این بابت خوشحال بودم..با اینکه هیچ تماسی با هم نداشتیم

و مثل دو تا آدم غریبه کنار هم میخوابیدیم اما همین که میدونستم راویس کنارمه، برام کافی بود! راویس عین این دختر بچه های مظلوم خوابیده

بود..آباژور کنار تخت روشن بود و موهای عسلی رنگش بیشتر از همیشه جلوه میکرد! یه لحظه از ذهنم این سوال گذشت " راویس خوشگلتره یا

مریم؟!" خوب..مریم زیبایی زیادی داشت و خیلی لوند بود..اما راویسم هیچ عیبی تو صورتش نداشت و صورتش یه مظلومیت خاصی

داشت..مظلومیتی که تو صورت مریم دیده نمیشد..! یه لحظه از اینکه راویس و با مریم مقایسه کردم، بدم اومد..مریم دیگه مال من نیس که بازم

دارم اونو با راویس مقایسه میکنم! مریم تموم شد..خودم تمومش کردم!

تی شرتمو با یه حرکت از تنم در آوردم و رو صندلی جلوی میز توالت راویس انداختم! رو تخت، قسمتی که مال من بود، دراز کشیدم.. دستمو به

صورت قائم رو صورتم گذاشتم..چشامو آروم بستم!

_ چرا این جا خوابیدی؟

صدای راویس بود..پس نخوابیده بود! دستمو از رو چشام برداشتم و نگاش کردم..نی نی چشاش زیر نور کم آباژور میدرخشید..!

_ من هرشب همینجا میخوابم!

_ دیگه نمیخوام اینجا بخوابی! عمه خانومم دیگه اینجا نیس که بخوایم جلوش نقش زوج خوشبخت و بازی کنیم! پس بهتره بری تو اتاقت بخوابی!

اخمام رفت تو هم! دیگه داشت زیادی پررو میشدا..من سکوت میکنم ، قرار نیس این دختره بتازونه و بره جلو!

_ اینجا خونه ی منه و هر جا دلم بخواد میخوابم! مشکلیه؟!

این حرف و که زدم، راویس مثل فنر از رو تخت بلند شد و با حرصی که تو صداش موج میزد گفت:

باشه پس من میرم یه جا دیگه میخوابم! اصلاً دلم نمیخواد تو رو کنارم تحمل کنم!

قبل اینکه بتونم جوابشو بدم، از اتاق خارج شد و در رو بست! تازه بعد از یه هفته یادش افتاده که عمه خانوم نیست و میتونیم جدا بخوابیم؟! بوی

عطر تنش هنوزم تو اتاق بود..راویس معمولاً خیلی کم از عطر و ادکلن استفاده میکرد..اما همیشه بدنش یه بوی خاصی میداد..بوی شامپو..یه

بوی خوب! بد خواب شده بودم اساسی! راویس کنارم نبود و اصلاً خوابم نمیبرد..یه جورایی مثل بچه هایی شده بودم که تا مامانشون پیششون

نباشه خوابشون نمیبره! دختره ی لجباز! معلوم نیس رفته کجا خوابیده!! از اتاق اومدم بیرون..میخواستم یه سر و گوشی آب بدم ببینم کجاس! تو

هال و نگاه کردم...نه محاله راویس رو مبل بخوابه! عادتشو میدونستم..رو مبل خوابش نمیبره..پس حتماً تو اتاق من خوابیده..به سمت اتاقم

رفتم..لای در باز بود..داخلو نگاه کردم..راویس و رو تختم دیدم..پشتش به من بود و صدای نفساش میومد..چقدر حس خوبی داشتم وقتی میدیدم

راویس رو بالشی سرشو گذاشته که من همیشه روش سرمو میذاشتم! یه حس خوبی بود..خوب و غیر قابل توصیف! دلم داشت براش ضعف

میرفت..اما جلوی خودمو گرفتم و در اتاق و کامل بستم و رفتم سر جام و دراز کشیدم..بالاخره طاقت نمیاورد و میگفت چشه! مطمئن بودم!!

فصل سیزدهم***

عمه ملوک چند روز دیگه عمل داشت و بیمارستان بستری بود..همه رفته بودیم دیدنش! راویس کنار عمه خانوم نشسته بود و با مهربونی نگاش

میکرد و دستای عمه ملوک و آهسته نوازش میکرد! راویس بدجور خوشگل شده بود..شال سفید به موهای عسلی و رنگ پوستش خیلی میومد.

هر چند من پوست برنزه خیلی دوس داشتم و اگه مطمئن بودم راویس جبهه گیری نمیکنه بهش میگفتم بره سولاریوم و پوستشو برنزه کنه! تازگیا

خیلی رو چهره و اندام راویس زوم میکردما! از من بعید بود! من رو مریمی که اونقدر لوند بود انقدر میخ نمیشدم! هلن تو بغل گیسو بود و ویکی هم

طرف دیگه ی عمه ملوک نشسته بود و با محبت به عمه نگاه میکرد..ویکی خیلی عوض شده بود..لاغر و کشیده تر شده بود! مثل قبل دیگه

خونسرد و بی احساس نبود، همه جوره هوای عمه ملوک و داشت..رادین کنارم وایساده بود و داشت با گوشیش ور میرفت..کلاً زیاد حرف نمیزد و

همیشه سرش تو لاک خودش بود! با اینکه خیلی جدی و مغرور بود اما گیسو عاشقش بود..دوس داشتم راویس هم مثل گیسو که عاشق رادین

بود، عاشقشم باشه!!! گیسو هلاک رادین بود..من مونده بودم رادین اگه یه ذره با احساس تر و با محبت تر بود، گیسو چیکار میکرد!! از اون

شب لعنتی تا امروز که نزدیک یه هفته ای میگذره، راویس جای خوابشو ازم جدا کرده و تو اتاق من میخوابه..هنوزم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده

که راویس اینطوری میکنه! مغزم قفل کرده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید..پولی که آریا خواسته بود و بهش داده بودم و نصفشم از باباش گرفته

بود و خلاصه به هر نحوی بود خودشو نجات داده بود...اونم تو کارخونه ش منو سهام دار کرده بود، هر چند من راضی نبودم اما اونم بالاخره غرور

داشت و دوس نداشت این پول و بعنوان صدقه از من قبول کنه. هر چند من فقط بابت این پول و بهش دادم که دیگه مریم دور و بر زندگیم پیداش

نشه و فکر نکنه بازم دارم بهش فکر میکنم و هنوزم تو زندگیم جایی براش دارم! آریا پسر خوب و مسئولیت پذیری بود و مطمئن بود از سر

مریمم زیاد بود!

صدای عمه ملوک منو از افکارم جدا کرد..

_ آروین جان! خیلی مواظب راویس باشیا...!

به دنبال این حرف عمه، نگام رو صورت رنگ پریده و بی رمق راویس ثابت موند! تو این چند روزه خیلی رنگ و روش پریده بود و زیاد غذا نمیخورد! از

اینکه نمیدونستم قضیه چیه و راویس داره برای چی اینجوری خودخوری میکنه، کلافه بودم! راویس دختری نبود که اینطوری بهم بی محلی کنه!

اون کلی از من نیش و کنایه و طعنه شنیده بود اما زیاد بهم سردی نکرده بود و هر دفعه، حتی شده با زبون درازش جوابمو میداد..اما جواب میداد و

بی محلی تو کارش نبود، اما حالا..! خیلی کم حرف میزد و اصلاً محلم نمیذاشت!

_ آروین! شنیدی چی گفتم؟ حواست کجاس پسر؟

از فکر اومدم بیرون و سرمو تکون دادم و رو به عمه ملوک گفتم: شنیدم چی گفتین! خیالتون راحت!

راویس پوزخندی بهم زد و روشو ازم برگردوند..حرصم گرفت..دستامو مشت کردم تا از شدت خشمم کم شه! یه تلقین بیشتر نبود..هر وقت زیادی

حرص میخوردم و عصبی میشدم به خودم تلقین میکردم که اگه دستمو مشت کنم بهتر میشم و آبی میشه رو آتیش خشمم! آخر سر زبونشو از

حلقومش میکشیدم بیرون تا بگه چه مرگشه!!

***

***

میخواست عقب بشینه..فوری در جلو رو براش باز کردم و گفتم: جلو بشین!

نگام کرد..پوزخندی رو لباش بود..با بی تفاوتی گفت: یادمه به عمه خانوم گفته بودی اگه راویس جلو بشینه سرگیجه میگیره!

حرفاش سوزنده تر از آتیش بود..

اخم کردم و گفتم: اون مال قبلنا بود..من که راننده شخصیت نیستم..یا میشینی جلو یا زحمت میکشی میری از سر خیابون ماشین میگیری و

باهاش میای خونه!

همونطوری وایساده بود و از جاش تکون نمیخورد..میخ شده بود تو چشام..تعجب و تو چشاش میخوندم..یه لحظه ترسیدم لجبازی کنه و بره راس

راستی از سرخیابون ماشین بگیره، بخاطر همین فوری هلش دادم رو صندلی جلو و در و محکم بستم! از راویس هر چیزی برمیومد..!

ببین تو روخدا، یه الف بچه باهام چیکار کرده که ازش میترسم! روزگار ما رو بین تو رو خدا!

پشت رل نشستم..راویس هنوزم خیره خیره داشت نگام میکرد..هنوزم انگار باورش نشده بود من هلش دادم تو ماشین..لبخند محوی زدم..خیلی

گیرنده ش ضعیف بود و هر کاری میکردم تا وقتی هضمش کنه چند دیقه ای تو عالم هپروت غرق میشد..گاهی وقتا این گیرنده ی ضعیفش به

نفعم بود..دست راویس رو پاهاش بود..نگاشو ازم گرفته بود..دستای سفید و کشیده ی خوشگلی داشت..اصلاً نمیدونم چه مرگم شده بود، همه

چیزش برام جزء بهترینا به حساب میومد..یه لحظه وسوسه شدم دستاشو بگیرم..مطمئن بودم الان دستاش یخ یخه! چقدر دوس داشتم دستاشو

بزارم تو دستامو گرمشون کنم..یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و خم شدم تا دستشو بگیرم که لبخند شیطانی ای زد و سریع دستشو از رو

پاش برداشت..بعدم روشو برگردوند سمت دیگه! فکم منقبض شده بود..خیلی بهم برخورده بود..دختره ی بی لیاقت! حقشه یکی بزنم به پهلوش

و شوتش کنم رو آسفالت خیابونا! با حرص ماشین و روشن کردم و هر چی دق دلی داشتم سر پدال گاز بیچاره خالی کردم..ماشین با صدای جیر

لاستیکا رو آسفالت، حرکت کرد! یکی از آهنگای nicole scherzingerاز دستگاه پخش ماشین، به گوش میرسید..میتونستم معنی کلمه به

کلمشو بفهمم.. مطمئن بودم راویسم بلده خواننده داره چی میگه.. چون چند باری دیده بودم آهنگایی که nicole scherzinger میخوند و گوش

میداد و بعضی وقتام با خواننده همراهی میکرد...

You can’t touch me now there’s no feeling left

نمي توني الان لمسم كني چون ديگه هيچ احساسي باقي نمونده

If you think I’m coming back don’t hold your breath

اگه فكر ميكني كه من برميگردم در اشتباهي!

What you did to me boy I can’t forget

پسر كاري كه تو با من كردي رو هرگز نمي تونم فراموش كنم!

If you think I’m coming back don’t hold your breath

اگه فكر ميكني كه بر ميگردم كور خوندي!

I was under your spell for such a long time couldn't break the chains

من مدت زيادي زير طلسم و جادوي تو بودم و نمي تونستم زنجيرخاي (اطرافم) رو پاره كنم

You played with my heart told me [...] all your lies and games

تو با قلبم بازي كردي! همه ي دروغ ها ت رو به من گفتي

It took all the strength I had but I crawled up on my feet again

و اين همه ي نيرو و توانايي منو گرفت اما من دوباره با سختي روي پاهام ايستادم

Now you’re trying to lure me back but no those days are gone my friend

الان داري سعي مي كني كه فريبم بدي اما نه... اون روزا گذشت دوست من!

I loved you so much that I thought that someday you could change

من خيلي دوست داشتم و فكر مي كردم كه يه روزي مي توني عوض بشي!

But all you brought me was a heart full of pain

اما همه ي چيزي كه تو براي من به ارمغان آوردي قلبي پر از درد بود!

You can’t touch me now there’s no feeling left

نمي توني الان لمسم كني چون ديگه هيچ احساسي باقي نمونده

If you think I’m coming back don’t hold your breath

اگه فكر ميكني كه من برميگردم در اشتباهي!

What you did to me boy I can’t forget

پسر كاري كه تو با من كردي رو هرگز نمي تونم فراموش كنم!

If you think I’m coming back don’t hold your breath

اگه فكر ميكني كه بر ميگردم كور خوندي!

I was worried about you but you never cared about me none

من نگرانت بودم اما تو هيچوقت اصلا بهم اهميت ندادي

I gave you everything but nothing was ever enough

من بهت همه چي دادم اما هيچي (واسه تو) كافي نبود

You were always jealous over such crazy stuff

تو هميشه بيش از حد حسود بودي مثل ديوونه ها!

Move on don’t look back

برو و پشت سرت رو نگاه نكن!

I jumped off a train running off the tracks

من از قطاري كه داشت منحرف ميشد به بيرون پريدم

Your day is gone face the facts

روز تو در حال رو به رو شدن با واقعيت هاست!

A bad movie ends and the screen fades to black

يك فيلم بد به پايان رسيد و پرده سينما كم كم محو وسياه شد

nicole scherzinger _ Don't hold your breat

از آهنگه هیچ خوشم نیومد، بیشتر از پوزخند کج، گوشه ی لب راویس عذاب میکشیدم..فوری ظبط و خاموش کردم..هیچ حرفی بینمون رد و بدل

نشد تا رسیدیم دم در خونه! امروز کلاً قید شرکت و زده بودم و میخواستم بمونم تو خونه! ریموت در پارکینگ و زدم در باز شد..در همین لحظه،

مریم و کنار در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس با چشای گرد شده به مریم و دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!

--------------------------------------------------------------------------------

پست اول...

مریم و کنار در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس با چشای گرد شده به مریم و دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!

راویس از ماشین پیاده شد..منم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم با بهت و تعجب، از ماشین پیاده شدم و به سمت مریم رفتم! لبخند پهنی رو

لبش بود و داشت با محبت نگام میکرد..مریم چند قدمی نزدیکم شد و گفت: سلام آروین! خوبی؟

دوس نداشتم وقتی راویس کنارمه، باهاش زیاد صمیمی برخورد کنم! هر چند بعد از اینکه ازدواج کرده بود، کلاً باهاش غریبه شده بودم..

با جدیت و اخمی که رو پیشونیم نشوندم، گفتم: مرسی خوبم! اینجا چیکار میکنی؟

انگار از این جمله م زیاد خوشش نیومد، چون لبخند پهن و پسر کشش و از رو لباش جمع کرد..دسته گل و به طرفم گرفت و گفت: این مال توئه!

جا خوردم! گل برای چی؟! اونم جلوی راویس؟!! به چه حقی داره این کار رو میکنه؟ میخواد چیکار کنه؟!

صدای غضب آلود راویس منو از هر فکری جدا کرد..

_ آروین جان! دست مریم جون خسته شد..دسته گل و ازش بگیر..!

نگاش کردم..از چشای درشت قهوه ای رنگش، خشم میبارید! راویس با یه ببخشید کوتاه از جلوی من و مریم رد شد و وارد خونه شد..

به مریم زل زدم..هنوزم دستش جلوم دراز بود..دسته گل و ازش گرفتم و با خشم گفتم:

دیگه اینورا پیدات نشه، باشه؟ لازم به تشکر و این حرفام نیس..من خودم خواستم به آریا کمک کنم..بچسب به زندگیت و از یاد ببر یه زمانی آروین

نامی تو زندگیت بوده..دیگه نمیخوام حتی اتفاقی، جلوم سبز شی..فهمیدی؟!

مریم با تعجب زل زده بود به لبام..حلقه ی اشک و تو چشاش میدیدم..اما اون لحظه انقدر از دستش عصبی بودم که فقط به این فکر میکردم که

زودتر از جلوی چشام بره گم شه! بدون اینکه حرفی بزنه..سرشو انداخت پایین و ازم دور شد..دسته گل و با خشم، تو جوب آبی که جلوی در

خونه بود پرت کردم و سوار ماشین شدم و ماشین و تو پارکینگ، پارک کردم...دوس نداشتم راویس درمورد من و مریم فکرای بد کنه! دوس

نداشتم فکر کنه چشمم هنوزم دنبال مریمه! به طرف در ورودی خونه رفتم و داخل شدم..

راویس رو کاناپه ی روبروی تی وی نشسته بود.. تی وی روشن بود و میخ شده بود رو تی وی! مانتو شلوارش تنش بود و معلوم بود انقدر

عصبیه که حتی لباساشم عوض نکرده! عادتاشو دیگه از حفظ بودم، وقتایی که خیلی عصبی میشد، هیچ کاری انجام نمیداد و حتی به خودش

زحمت نمیداد لباسای بیرونشو دربیاره..با پاش رو زمین ضرب گرفته بود..

_ راویس؟!

جوابمو نداد..صدای تی وی و بلند کرد..صدای تی وی رو مخم بود!..به سمتش رفتم و گفتم: صداشو کم کن ببینم!

محل نذاشت..ریموت تی وی و با یه حرکت از دستش قاپیدم و تی وی و خاموش کردم و ریموت و پرت کرد رو مبل! راویس که انگار منتظر یه جرقه،

بود تا شعله ور شه، از رو مبل بلند شد..روبروم سینه به سینه م وایساد و با حرص گفت: چرا خاموشش کردی؟ هان؟ حتماً بازم میخوای بگی

خونه ی خودته و هر غلطی دوس داشته باشی انجام میدی.آره؟! من غلام حلقه به گوش تو نیستم که هر دستوری دادی ، فوری اطاعت کنم

آقای مهرزاد! مامان جونت بهت یاد نداده، با زنت چه جوری برخورد کنی؟

_ صداتو برای من نبر بالا ببینم! تو چه مرگته راویس؟ هان؟ چرا الان یه هفته س زندگیو برای هر دومون زهر کردی؟!

پوزخندی زد و گفت: هه! ببین کی داره از زهر شدن این زندگیه کوفتی شکایت میکنه؟! تو که باید به این زندگیه زهرماری عادت کرده باشی! تو

چرا ناراحتی؟ تو که داری با دمت گردو میشکونی..تو از چی داری میسوزی؟ تو که خاطر خواهات دست به سینه جلوی در خونت با دسته گل میان

دیدنت..تو که با ازدواج کردنت بازم محدودیتی تو زندگیت نداری..پس از چی دلگیری؟!

_ آروم آروم! پیاده شو با هم بریم! کدوم خاطرخواهام؟! تو از هیچی خبر نداری پس یه طرفه نرو به قاضی! برای منم الکی آتیشی نشو که من به

وقتش، از تو آتیشی ترم! بین من و مریم خیلی وقته که دیگه چیزی نیس!

_ ببین آقای زرنگ! اگه خودمو بیخیال نشون میدم، دلیلی نداره فکر کنی احمق و نفهمم! این از شعور بالامه که به روت نمیارم..درسته من و تو

هیچ نسبتی به جز اون اسمایی که رفته تو شناسنامه ی هم نداریم! اما کاش یه جو معرفت و شعور تو وجودت پیدا میشد و میفهمیدی که وقتی

زن داری و اسمت رو کسیه، دیگه حق نداری لاشی بازیای گذشته تو تکرار کنی!

نفهمیدم چی شد که دستمو بردم بالا و با شدت زدم تو صورتش! انقدر محکم کوبیدم تو صورتش که حس کردم استخوونای دستم خورد شد!

از دماغ راویس خون غلیظ و قرمزی راه گرفت..راویس با چشایی پر از اشک زل زده بود تو چشام..دستشو جلوی دماغش گرفت و تموم نفرتی که

تو قلبش بود و تو چشاش جمع کرد و گفت: حالم ازت بهم میخوره آروین!..ازت متنفرم عوضی!

بعدم با سرعت از جلوی چشام دور شد و رفت تو اتاق خواب! از دست خودم کلافه بودم! نباید به این سرعت کنترلمو از دست میدادم و میزدم تو

صورتش! اما راویس همیشه دست میذاشت رو نقطه ضعفم! داشت یه طرفه میرفت به قاضی و بهم تهمت زده بود...! باید باهاش حرف

بزنم..باید براش توضیح بدم..دلم نمیخواست فکر کنه عوضیم و دارم دورش میزنم! باید بفهمه داره اشتباه میکنه!

مطمئن بودم سر امروز ،دیدن مریم نبوده و هر چی هست عمیق تر از این حرفاس..امروز مریم و دید و زبونش باز شد..! دستمو پشت گردنم

گذاشتم و پوفی کشیدم..یه کم که حالم بهتر شد به سمت اتاق خواب رفتم و در رو باز کردم..راویس رو صندلی روبروی میز توالتش نشسته بود و

چند تا دستمال کاغذی و محکم داشت رو دماغش فشار میداد! با نفرت زل زد بهم و گفت: گمشو بیرون!

چشاش خیس از اشک بود..چقدر قیافه ش مظلوم شده بود! دلم براش ضعف میرفت..وقتی دید مثل مجسمه زل زدم به صورتش..با خشم صداشو

برد بالا و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گفتم گمشو بیرون..

ببین خودت نمیزاری باهات نرم برخورد کنما...!!

_ چرا انقدر بد دهن شدی تو؟! چه مرگته؟!

_ من همینم که میبینی توام بهتره گمشی بری بیرون..مرد بودنتو خوب نشون دادی..خیالت راحت..فهمیدم مَردی..حالام برو..!

برق گردنبند قلب نصفه ای که به گردنش آویزون بود، توجهمو جلب کرد..لبخندی رو لبام نشست..نمیدونم چرا وقتی گردنبند و تو گردنش میدیدم

خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد..! انگار این گردنبندا برام حکم، مالکیت راویس و داشت و دلم نمیخواست یه لحظه هم از گردنش

درش بیاره..دستمو بردم زیر یقه ی تی شرتمو قلب نصفه ی فلزی گردنمو لمش کردم....لبخندم پررنگ تر شد..

راویس وقتی لبخند رو لبمو دید عصبی تر شد و داد زد:

به چی میخندی عوضی؟ هان؟ به منی که جلوت اینجوری له شدم؟! آره؟! بخند..خنده هم داره..بخند آقای مهرزاد! اما یه روزی نوبت منم میشه

که به حال زارت قهقهه بزنم!

میدونستم از دستم چقدر عصبیه و باید براش توضیح میدادم! نزدیکش شدم و مچ دستشو گرفتم، عصبی شد و خواست دستشو از تو دستم جدا

کنه، که نذاشتم و مچشو محکم فشار دادم و با اون یکی دستم چند تا دستمال از تو جعبه ی دستمال کاغذی رو میز توالت، برداشتم و محکم رو

دماغش فشار دادم..سرشو بالا گرفتم..هیچی نمیگفت..انگار از کارم تعجب کرده بود..یاد روزی افتادم که آرایششو کمرنگ کرده بودم و بازم راویس

همونجوری ساکت بهم زل زده بود..بعد از چند دیقه که خون دماغش بند اومده بود دستمالا رو از رو دماغش برداشتم و انداختمشون تو سطل

آشغال! کنار لبش قرمز شده بود دستمو بردم تا کنار لبشو پاک کنم که با خشم سرشو کشید عقب و گفت: به من دست نزن عوضی!

دیگه خیلی داشت پررو میشد..با خشم داد زدم:

هوی هوا برت نداره ها! تا یه کم نازتو میکشم واسه من شاخ نشو! میگم بهت مریم چیکارم داشت اما نه بخاطر اینکه درموردم متوجه اشتباهت

بشی، میگم بخاطر اینکه این مسخره بازیارو تموم کنی..مریم اومده بود تا ازم تشکر کنه..اونقدر باهاش بد حرف زدم که با بغض رفت منم دسته

گلشو پرت کردم تو جوب آب! واسه...

راویس نذاشت حرف بزنم..پوزخندی زد و گفت: چرا فکر میکنی با هالو طرفی؟! هان؟ بخاطر کدوم کارت اومده ازت تشکر کنه؟ آها..یادم نبود بغلش

کرده بودی! حتماً بخاطر این هم آغوشی اومده بوده با دسته گل ازت تشکر کنه..نه؟! دیگه چه قولی بهش دادی؟ که راویس و طلاق میدم و میام

میگیرمت؟! مریم نمیدونه یه دست و یه پای ناقابلت مهریه ی منه؟! نمیدونه اگه بخواد با تو باشه، باید قید یه دست و یه پای عشقشو بزنه؟! آریا

رو چطوری ول کرده و دوباره اومده سراغ تو؟! مگه اون همه قُپی نیومد که عاشق آریاس و میمیره براش؟ چی شد پس؟ همش دروغ بود؟ نقشه

بود؟! تو برای مریم هیچی نیستی بیچاره! توام یه بازیچه ای مثل آریا!! ازت استفادهاشو میکنه و بعدم مثل یه تیکه آشغال میندازتت دور!

از کجا فهمیده بود مریم تو بغلم بوده؟! پس اون روز..اون روز تو شرکت..مریم و تو بغلم دیده!! پس بخاطر همینه که انقدر از اون روز داغونه!

اوووف..من چرا زودتر نفهمیدم درد راویس چیه؟! چرا نفهمیدم؟! انقدر ذهنم درگیر پیدا کردن دلیل بچه بازیاش بود که به ذهنمم نمیرسید که راویس

من و مریم و با هم دیده!

_ تو من و مریم و چه جوری با هم دیدی؟! کِی ما رو دیدی؟!

--------------------------------------------------------------------------------

راویس پوزخندی زد و گفت: فکر میکردی از خیانتت بویی نمیبرم نه؟ فکر میکردی خیلی زرنگی آقای مهرزاد؟! لیاقت نداشتی برات ناهار بیارم..اگه

ازم بپرسن کدوم حماقت تو زندگیتو دلت میخواد پاک کنی، حتماً اون روزی و که برات ناهار آوردم و پاک میکردم..انتظار نداشتی ببینمت نه؟ انتظار

نداشتی مریم و تو بغلت ببینم و پی به عوضی بودنت ببرم نه؟ بازی با من و احساساتم بهم کیف داده بود؟! داشتی لذت میبردی؟ زدم تو حالت؟

_ وایسا وایسا ببینم.. تند نرو لطفاً! فقط جواب سؤال منو بده..چه جوری داخل اتاق منو دیدی؟!

_ اون منشیه رفت و منم از فرصت استفاده کردم و در اتاقتو تا نصفه باز کردم و از لای در داخل اتاقتو دید زدم تا مهمون ویژه ی شوهرمو ببینم..

پوزخند رو لبش بدجوری رو مخم بود...

_ و دیدمش..! مهمون ویژه شو دیدم..!! معشوقه ی قبلیش بود! تو بغلش بود!! حالم بهم میخوره که خودتو میزنی به نفهمی! چی و داری پنهون

میکنی؟ از کی داری پنهونش میکنی؟ از کسی که با چشاش تو و مریم و تو بغل هم دیده؟ یه کاری کردی مرد باش و پای کارت وایسا..من خودم

با چشام دیدم که مریم تو بغلت بود و تو بهش گفتی که گریه نکنه..دیدم که دلداریش دادی..

انگار میخواست حرف بزنه..تازه زبونش باز شده بود و داشت از تموم ناراحتیا و دلخوریاش میگفت..میخواستم هر چی تو این یه هفته تو دلش جمع

کرده و بریزه بیرون و سبک شه و بعد از خودم دفاع کنم..دوس نداشتم چیزی تو دل کوچولوش بمونه!

_ باورم نمیشه تو و مریم بازیم داده باشین! باورم نمیشه!! مریم که اونقدر آریا رو دوس داشت، چطوری حاضر شد دوباره با تو باشه؟! تو چطوری

راضی شدی با کسیکه با احساسات نداشته ت بازی کرده، بمونی؟ من و آریا کجای بازیه کثیف تو و مریم بودیم؟! چرا زندگیه دو نفر رو خراب کردی

لعنتی؟! صبر میکردی تا بی گناهیت ثابت میشد و بعد با خیال راحت میرفتی پیش معشوقه ت!! انقدر برات سخت بود؟ میذاشتی اسم من از تو

شناسنامت دربیاد بیرون،بعد میرفتی پی هوسات و عشق قبلیت! دوتادوتا؟!! کجای دنیا انصافه؟! کجا انصافه که مریم تو آغوشی آروم شه که چند

ماه پناهگاه من بوده؟ کجاش انصافه لعنتی؟! تو بگو آروین؟ تو حق منی یا حق مریمی؟ چرا باید اونطوری مریم و بغل کنی؟!

اشکاش مثل دونه های درشت مروارید از چشای معصومش میریخت رو گونه هاش..چقدر دلم میخواست بگیرمش تو بغلم و بهش بگم این آغوشم

فقط مال خودشه! چقدر دلم میخواست راویسی و که داشت مثل بچه گنجشک جلوم میلرزید و بغل کنم و بگم چقدر دوسش دارم و یه تار موشو

به صد تا عین مریم نمیدم..اما وقتش نبود! اول باید بی گناهیمو ثابت میکردم..باید میفهمید داره درموردم اشتباه فکر میکنه! دوس داشتم فقط

راویس حرف بزنه..دوس داشتم بازم از احساسش بهم بگه..صداشو دوس داشتم..حساسیتای دخترونشو رو خودم دوس داشتم و بهم انرژی

میداد..از اینکه میدیدم براش مهمم و دوس داره فقط خودش تو بغلم باشه، عین پسر بچه ها ذوق کرده بودم..

راویس وقتی سکوت کش دارمو دید عصبی شد..اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:

چرا لال شدی؟ اصلاً حرفی داری که بزنی و از خودت دفاع کنی؟ ازت شکایت میکنم عوضی..

با دستای کوچیک و ظریفش میکوبید رو سینه م..میخواستم بزارم سبک شه..یه لحظه حس کردم دستاش درد گرفته..به خودم و دردی که رو

سینه م حس میکردم، فکر نمیکردم..الان فقط راویس مهم بود!! فقط راویس! آروم مچ دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو و زیر گوشش گفتم:

آروم باش..آروم باش راویس! بزار برات توضیح بدم..بزار منم از خودم دفاع کنم..

انگار آروم شده بود..دوس داشت حرف بزنم..دستاشو تو دستام گرفتم و تو چشای قهوه ای رنگش که حالا نمناک شده بود زل زدم و گفتم:

اونجوری که تو فکر میکنی نیس..داری جلو جلو قضاوت میکنی..همونطوری که بقیه سر قضیه ی تجاوز بهت، درموردم قضاوت کردن..اما تو مثل اونا

نباش..تو حرفامو گوش کن بعد اگه قانع نشدی و فکر کردی دارم بهت دروغ میگم هر قضاوتی کنی و قبول میکنم! بی چون و چرا..من اگه بخوام

دوباره با مریم باشم..اونقدی ناقص العقل نشدم که مریم و بیارم تو شرکتم و تو اتاق کارم و جلوی منشی و همکارام باهاش عشقبازی کنم!من

مریم و از تو زندگیم حذفش کردم..همون موقعی که تو لباس عروس با لبای خندون کنار آریا دیدمش، حذفش کردم! تو فقط یه صحنه از من و مریم

دیدی و داری برای خودت اون صحنه ی چند ثانیه ای و تعبیر میکنی و قضاوت میکنی! یه بار ازم پرسیدی مریم چرا اومده بود شرکت؟ پرسیدی

راویس؟ پرسیدی و جواب سر بالا بهت دادم؟! چرا به جای یه سؤال ساده، الان یه هفته س زندگیمونو جهنم کردی و خودتو اینقدر عذاب دادی؟

ارزششو داشت؟ مریم اومده بود شرکتم تا ازم بخواد کمکش کنم..میگفت آریا داره ورشکست میشه و اگه پولی که لازم داره و بهش ندم، کمتر از

یه ماه، میفته گوشه ی زندون..میتونست این پول و از باباش بگیره اما بابای مریم زیادی پول دوسته و اگه ببینه آریا داره ورشکست میشه نه تنها

یه پاپاسی جلوش نمیندازه، همون لحظه هم طلاق مریم و ازش میگیره..بخاطر همین اومده بود سراغ من! بابای آریا نصفشو داده بود و برای

نصفه دیگش از من کمک میخواست..منم کمکش کردم..نه بخاطر مریم یا اینکه زمانی دوسش داشتم..نه..بخاطر اینکه فکر نکنه بازم دارم بهش

فکر میکنم و چون ازش دلگیرم نمیخوام کمکش کنم..بخاطر اینکه بهش ثابت کنم جایی تو زندگیم نداره بهش پول و دادم..بخاطر اینکه مطمئن بشه

دیگه بهش فکر نمیکنم! موضوع فقط همین بود! اون روزم که مریم و تو بغلم دیدی..باور کن همه چی یهویی اتفاق افتاد..انقدر یهویی بود که

نتونستم از خودم واکنشی نشون بدم..من مریم و بغل نکرده بودم حتی دستامم دورش حلقه نزده بودم..دستام کنار پهلوام بود..تو شوک

بودم..مریم یهویی اومده بود تو بغلم و من هاج و واج به این فکر میکردم که چرا این کار رو کرده! بعدم فوری ازش جدا شدم..میتونی از خود مریم

بپرسی و اگه حرفامو باور نداری شمارشو میگیرم و خودت ازش بپرس.اونقدی ازم متنفر شده که راستشو میگه و محاله ازم طرفداری کنه!

من بهش دلداری دادم بی انصاف؟! یه کلمه ازم شنیدی و پیش خودت آسمون ریسمون بافتی؟ من فقط بهش گفتم گریه نکنه..همین! منم آدمم و

وقتی میبینم کسی جلوم اشک میریزه، ناراحت میشم..ربطی هم به این نداره که طرف نامزدم بوده یا معشوقه ی چند ماهم بوده! من اون روز با

مریم فقط مثل یه غریبه رفتار کردم و هیچ عشق و احساسی بهش تو خودم ندیدم! خیلی زود قضاوت کردی راویس! قبل از اینکه بهم بفهمونی

چرا داری مجازاتم میکنی، حکم و صادر کردی! من و مریم خیلی وقته هیچ نسبتی با هم نداریم..اون آریا رو دوس داره و به من فکر نمیکنه..منم

هیچ میلی بهش ندارم..بابت اون سیلی ای که بهت زدمم..خوب..ببین راویس! بدم میاد دست میزاری رو نقطه ضعف آدم! من رو اون کلمه

حساسم و اگه بازم اونو از دهنت بشنوم..!

دیگه حرفمو ادامه ندادم..راویس سکوت کرده بود..با تعجب و چشای خوشگلش خیره شده بود بهم! داشت به حرفام فکر میکرد..سبک شده

بودم..کاش زودتر ازم میپرسید چرا مریم اومده شرکتم و منم همه چیز و بهش میگفتم..ببین تو رو خدا دختره ی دیوانه، چه جوری الکی الکی یه

هفته رو برامون زهر کرده بودا..! بدون اینکه منتظر بمونم تا حرفی بزنه، از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون..دوس داشتم تنهاش بزارم تا خوب

فکر کنه! رو کاناپه دراز کشیدم و سرمو رو کوسن گذاشتم..از اینکه بهم حساسیت نشون میداد، لبخند رو لبام نشست..چشامو رو هم گذاشتم و

راحت خوابم برد...

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

نگاش کردم..دوس نداشتم بره..! الان چه وقت رفتن بود!! بهش وابسته شده بودم و به نبودنش فکر نکرده بودم! نگاشو ازم دزدید و دسته ی

چمدون کوچیکشو گرفت و گفت: من دیگه میرم! برات تو یخچال غذای چند روزتو گذاشتم! اما فکر کنم تا 3، 4 روز غذا داشته باشی! نری غذاهای

مونده بخریا! فست فود نخور اصلاً..اگرم میخواستی غذای بیرون بخوری، زنگ بزن به چلوکبابی سر کوچه و از اونجا غذا بگیر..غذاش مطمئنه!

چقدر نگرانم بود!! پس چرا داشت میرفت؟! صداش بغض داشت..میلرزید! حس کردم یه چیزی تو گلومه..نمیتونستم قورتش بدم! داشت خفم

میکرد..کاش منصرف میشد! چرا لال شده بودم؟ چرا جلوشو نمیگرفتم؟! چرا ازش نمیخواستم نره؟!! انگار خودشم تردید داشت برای رفتن..این پا و

اون پا کردنشو خیلی خوب حس میکردم..دوس نداشت بره..اینو تو چشای خوشگلش میدیدم!

آب دهنمو قورت دادم و گفت: کی برمیگردی؟!

برق اشک و تو چشاش میدیدم..از حرفم خوشش نیومد..خودمم خوشم نیومد..چرا نمیتونستم بهش بگم دوسش دارم و دوس ندارم بره؟! با کی

لج کرده بودم؟! دوس نداشتم تا وقتی انگ یه تجاوزگر رومه، بهش ابراز علاقه کنم! انگار باهاش لج کرده بودم!! دلم میخواست هر وقت این تهمت

از رو اسمم کنار رفت، بهش بگم چقدر بهش علاقه دارم! رنگ سبز خیلی بهش میومد..شال سبزشو مرتب کرد..انگار هنوزم امید داشت که

جلوشو بگیرم و نزارم بره!

با بغض گفت: نمیدونم! شیرین دست تنهاس..یه مدت میرم پیشش باشم..کمکش کنم!

سرمو تکون دادم..زل زد بهم!! منتظر بود..! میخواست ازش بخوام نره..اینو تو چشاش میدیدم..با اینکه سر قضیه ی مریم هنوزم ازم دلخور بود اما

نرم تر شده بود و دیگه بهم بی تفاوت نبود..از دلش درآورده بودم! دیگه نگاهاش سرد نبود..نگرانی و توجه و تو چشاش و رفتاراش میخوندم! شده

بود همون راویس قبلی! ازش بخوام نره؟! بگم بمونه پیشم؟ بگم دوس دارم پیشم باشه؟! اصلاً دوسم داره؟! نکنه فقط بهم عادت کرده و براش

مهم نیس که پیشم باشه یا نه؟! چرا تا حالا بهم نگفته حسش بهم چیه؟ من چقدر پرروام!! من اول باید بگم یا راویس؟! مهمه که کی اول بگه؟!

کاش شیرین بچه دار نمیشد و راویسم مجبور نمیشد چند روزی بره پیشش تا کمکش کنه! الان چه وقت به دنیا اومدن بچه ی شیرین بود؟!!به

خودم که نمیتونستم دروغ بگم!! دوس نداشتم ازش دور باشم!! راویس همیشه در دسترسم بود و وقتی به این فکر میکردم که میخواد چند روزی

ازم دور باشه، کلافه میشدم!! با صدای به هم کوبیده شدن در ورودی به خودم اومدم..پس راویس کو! رفت؟! نگام رو در بسته ثابت شد! حتی

ازش خدافظی هم نکردم!! از خدافظی کردن بیزار بودم..مخصوصاً با راویس! طاقت نداشتم به خدا بسپارمش!! راویس فقط مال من بود..!! از الان

که میدیدم کنارم نیس، کلافه بودنمو حس میکردم..پس اگه رامین پیدا میشد، باید چیکار میکردم؟!! یه چیزی انگار رفته تو چشام!! چقدر بغض

دارم..نه..نه آروین!! مرد که گریه نمیکنه!! حتی اگه بدترین بلاها هم سرش بیاد، گریه نمیکنه..نمیشکنه! خونسرده..بی تفاوته! بغضمو هر جور بود

قورت دادم و به سمت آشپزخونه رفتم! به سمت یخچال رفتم..پر غذا بود..قابلمه های کوچیک و بزرگ..! چقدر برام غذا درست کرده!! آخ راویس تو

چقدر مهربونی لعنتی!! کاش مهربون نبودی..کاش توام مثل مریم، بلد بودی چطوری دل بشکونی!! قابلمه ی چلو مرغ و از تو یخچال درآوردم و

گذاشتمش رو گاز تا گرم شه! به سمت اتاق خواب رفتم..هر چند دو هفته ای میشد راویس ازم جدا میخوابید اما بوی تنشو تو اتاق حس میکردم!!

شاید دیوونه شده بودم! مگه تن یه دختر بو میده؟!! پس چرا راویسـِ من تنش بوی خوب میده!! راویسـِ من؟!! راویس مال من بود؟!..نه نبود.. اگر

دیر بجنبم برای همیشه از دستش میدم! اما این جوری و این مدلی دوس ندارم مال من شه! تا وقتی همه به چشم یه گناهکار و مجرم بهم نگاه

میکنن دوس ندارم به راویس بفهمونم که عاشقشم! باید اول این تهمت و از رو خودم پاک میکردم بعد میرفتم سراغ عشق و عاشقی!! خسته

شده بودم از نگاه های دیگران!! وقتی یاد نگاه های غضب آلود باباش میفتادم، واقعاً میشکستم..! اون کار راویس باعث شده بود دشمنام شاد

بشن و پشتم صفحه بزارن و به گناهای نکرده ی دیگه هم متهم بشم!! تا یه ماه بعد از اون اتفاق، جرئت نداشتم با کسی هم کلام شم! بخاطر

همینم بود که دور تموم رفیقای چندین ساله مو خط کشیدم..با هیچکس جز رادین رابطه ای نداشتم!

تی شرتمو از تنم درآوردم و یه شلوار گرمکن پوشیدم..کشوی میز توالت و باز کردم تا شونه رو پیدا کنم و یه کم موهامو مرتب کنم..خیلی تو هم

رفته بود و پریشون ریخته بود رو پیشونیم! داشتم دنبال شونه میگشتم که حس کردم یه چیزی لای چند تا دستمال کاغذی پنهون شده..این

دیگه چی بود! دستمال کاغذیا رو کنار زدم و قاب عکس خودمو لابلای دستمالا دیدم..جا خوردم! قاب عکس من اینجا چیکار میکرد؟! این که الان باید

رو پاتختیم تو اتاقم باشه!؟ راویس چرا همچین کاری کرده؟! انقدر از برخورد من نگران بوده که قایمش کرده؟! خاک تو سرت پسر! ببین چیکارش

کردی که بیچاره از ترسش، عکستو لای دستمال کاغذی، قایم کرده! یه لحظه از خودم بدم اومد..یعنی من انقدر بد بودم؟! لبخند تلخی رو لبام

نشست..از اینکه عکسم براش مهم بوده و قایمش کرده تو کشوی میز توالتش،خوشم اومد..این نشون میداد براش مهمم! چند دفعه ی دیگه

باید از این جور چیزا میدیدم تا مطمئن شم راویس دوسم داره!! این کافی نبود برام؟! چرا من کاری نمیکردم که بفهمه دوسش دارم؟! من که تو

سفر شمال خودمو کشتم تا بفهمه بهش بی احساس نیستم! یه لحظه رفتم تو فکر! از کی فهمیدم دوسش دارم؟!! از سفر شمال؟!!

نه...نه..انگار اولین جرقه زودتر زده شده بود! تو عروسیه مریم!! آره تو عروسیه مریم تازه زیبایی های راویس به چشمم اومد..قبل از اون به راویس

به چشم یه دختر زشت و پررو و لجباز نگاه میکردم، نه بیشتر!! دختری که خودشو چسبونده بود به زندگیم، عین بختک! اما حالا..کاش تا آخر عمرم

عین بختک به زندگیم می چسبید!! چقدر راویس دوست داشتنی بود..! تو عروسیه مریم چقدر اذیتش کرده بودم! وقتی یاد حرص خوردناش

میفتادم، خندم میگرفت..وقتی بهش گفته بودم تو دیگه دختر نیستی..مطمئن بودم که اگه جرئتشو داشت با دندوناش خرخرمو میجویید! چقدر از

این جمله متنفر بود!! از یادآوری اون صحنه و اخمای در هم رفته ی راویس، عین دیوونه ها بلند بلند خندیدم..! اونوقتا برای درآوردن لج راویس هر

کاری میکردم..دوس داشتم از زندگیم بره بیرون! فکر میکردم زندگیمو جهنم کرده! اما حالا چی؟! دوس داشتم بره؟ ..نه..قطعاً نه! تازه میفهمم که

زندگیمو راویس پر از شادی و انرژی کرده!! خیلی وقت بود که تو زندگیم ذره ای عشق و محبت و خنده دیده نمیشد..اما با اومدن راویس زندگیم

از یکنواختی بیرون اومد! حتی وقتی با مریم بودم هم انقدر احساس آرامش نمیکردم! هر چند راویس انتخابم نبود و به اجبار وارد زندگیم شده بود

اما حالا میفهمیدم که این اجبار، یه دختر دوست داشتنی و مهربون و وارد زندگیم کرده بود..اگه این اجبار لعنتی و از زندیگم فاکتور میگرفتم خیلی

خوب میشد! قاب عکس و لای همون دستمال کاغذیا گذاشتم و در کِشو رو بستم! رو تخت دراز کشیدم..راویس کجایی که ببینی حتی وقتی

نیستی هم تموم فکر و حواسم پیش توئه!! چقدر دوس داشتم الان اینجا بود و تو آغوشم محکم بغلش میکردم! چقدر حضورش بهم آرامش

میداد..وقتی برای اولین بار تو بغلم آرومش کردم، به خودمم آرامش عجیبی منتقل شده بود! هیچوقت اون شب و یادم نمیره..اولین بار بود به

راویس، به چشم یه دروغگو نگاه نمیکردم..نصفه شبی وقتی از خواب پریدم و رفتم تو اتاقی که توش خوابیده بود، دیدم داره میلرزه..خیلی

میلرزید..تند تند نفس میکشید..دونه های درشت عرق و رو پیشونیش میدیدم! برای اولین بار اونجا بود که تو آغوشم گرفتمش..مثل بچه گنجشک

شده بود..تو بغلم آروم شد..چقدر اون لحظه حس خوبی داشتم..انگار یادم رفته بود راویس کیه و چه بلایی سرم آورده و با آبرو و غرورم بازی کرده!

فقط به این فکر میکردم که باید آرومش کنم! حتی فردای همون روزم با کمال پررویی آرزو میکردم که کاش دوباره کابوس ببینه و منم عین سوپرمن

برم بالای سرش و بازم طعم آغوش دلچسب و گرمشو بچشم!! انگار خودم بیشتر به آغوشش و آرامشی که بهم تزریق میکرد، نیاز داشتم!

شایدم اولین جرقه همون شب، تو آغوش راویس زده شد!! چقدر عروسیه مریم حرص خورد..اون شب برای اولین بار بود که زیبایی راویس

مسحورم کرد..واقعاً زیبا بود! شاید از مریم خوشگل تر نبود اما اون شب، عجیب جلوی چشام میدرخشید و این درخشش اصلاً به نفعم

نبود..آخرشم کار دستم داد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اذیتش کردم..هر چند جلوی خودمو گرفتم و تا یه حدی جلو رفتم! دوس نداشتم به

راویس با اون اوضاع فجیع روحیش نزدیک شم..دوس داشتم حداقل تو رابطه ی جنسی اولمون اجبار،نقشی نداشته باشه! دوس داشتم تو این یه

مورد " اجبار" حذف شه! از فکر و خیال اومدم بیرون! بوی سوخته میومد..مگه چی رو گاز بود؟! یه دفعه مثل فنر از رو تخت پریدم..وای غذا سوخت!!

***

راویـــــــــــــــس***

بغض داشت خفم میکرد..! پسره ی لندهور! خجالت نکشید اصلا؟! چطور تونست عین ماست لم بده رو مبل و بزاره من برم؟! تازه ازم خدافظیم

نکرد..! یعنی انقدر براش بی اهمیت بودم!! منتظر یه کلام بودم..! به شیرین زنگ میزدم و با غرور میگفتم آروین نمیزاره بیام و بگه خواهر شوهرش

بیاد پیشش! کلی هم ذوق میکردم که آروین خواسته بمونم پیشش! اینکه بهم بگه براش موندنم مهمه! یه دنیا می ارزید...!

اگه اسم بی خاصیتمو صدا میکرد و بعدش لال مونی میگرفت هم میموندم! اما هیچی نگفت..! هیچی!! زل زده تو چشام و میگه کِی برمیگردی!!

پسره ی عوضی! اصلاً دیگه نمیخوام پامو تو اون خونه ی نکبتی بزارم، زوره؟! برگردم که مثل کلفت ازم کار بکشی و آخرشم هیچی به هیچی!!

اصلاً میرم میمیرم تا از شرم خلاص شی! نکبت!!چقدر از دستش حرص خوردم!

بالاخره راننده جلوی خونه ی شیرین نگه داشت..

_ خواهرم رسیدیم!

با اون چشای هیز وزغیش به من میگفت" خواهرم!" اخه یکی نیس بهش بگه مرتیکه ی خر، کجای من میخوره که خواهر تو باشم؟! چلغوز! اوه اوه

خیلی بی ادب شده بودما..انقدر از دست آروین عصبی بودم که میخواستم دق دلیمو سر این مرتیکه دربیارم! فوری پولشو دادم تا زودتر بره گورشو

گم کنه و اونقدر با چشاش منو نخوره! راننده لبخند چندش آوری بهم زد و پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشینش از تو کوچه خارج شد! پوفی

کشیدم! خدا ازت نگذره آروین! ببین به چه روزی منو انداختی! با اینکه دلم برای دیدن اولین خواهرزادم داشت قنج میرفت اما اصلاً دلم نمیخواست

از آروین دور باشم! با اینکه هنوزم بابت اون قضیه ی مریم و سیلی ای که بهم زده بود از دستش دلخور بودم! اما همین که برام توضیح داده بود، با

اینکه مجبور نبود، برام یه دنیا ارزش داشت!! انقدر تو لحنش صداقت موج میزد که مطمئن بودم کلمه ای بهم دروغ نگفته و همین باعث میشد که

دلخوریم از یادم بره..خوب بلد بود چطور از دلم دربیاره و با زبونش منو آروم کنه! همین که میدونستم مریم دیگه هیچ جایگاهی تو زندگیه آروین

نداره، خیلی خوشحالم کرده بود! هر چند بازم ازش جدا میخوابیدم و تو اتاق آروین جا خوش کرده بودم! به خیال خودم میخواستم تنبیهش کنم..اما

خداییش به من که تو این چند هفته جدایی، خیلی سخت گذشته بود، آروین و نمیدونم! الان آروین داره چیکار میکنه؟! با حرص پوزخندی زدم و به

خودم گفتم، خوب معلومه دیگه! لم داده رو مبل جلوی کاناپه و داره تخمه میشکنه و فوتبال میبینه! امشبم که به قول خودش، بازی حساس بین

رئال و بارسا بود! این فوتبال کوفتی چی از جون زندگیه ماها میخواست؟! والا..پسره ی بیشـــــور عین خیالشم نیس که من خونه نیستم، اونوقت

منه ابله هنوز نرفته، دلم برای گند دماغیا و بد اخلاقیاش تنگ شده بود! خدایا چرا انقدر بدبختم من!! اصلاً چرا براش غذا درست کردم؟! چرا؟! اون

که قدر منو نمیدونه حالا هی خودمو بکشم براش خودشیرینی کنم که چی بشه؟! همینجور که داشتم خودمو لعنت میکردم، دم در خونه ی

شیرین وایسادم و دکمه ی اف اف و فشار دادم..بعد از چند ثانیه، صدای بی رمق شیرین به گوشم رسید..

_ کیه؟

_ شیرین باز کن..راویسم!

_ اِ راویس اومدی؟ بیا تو...

در با صدای " تیک"ی باز شد و منم با چمدون سنگینم داخل شدم..اوف چقدر سنگین بودا! من که همش چند دست لباس و مسواک و چند تا

خرت و پرت دیگه توش پر کرده بودم، پس چرا انقدر سنگین بود؟! حالا خوبه کل خونه رو انبار نزده بودم! شیرین رو مبل نشسته بود..رنگ و روش

حسابی پریده بود! با اینکه شکمش یه کمی بزرگ مونده بود اما شونه ها و قسمت بالایی بدنش خیلی لاغر و ضعیف به نظر میرسید! نذاشتم از

رو مبل بلند شه و خودمو بهش رسوندم و صورتشو بوسیدم و بغلش کردم..

رو بهش گفتم: خوبی خواهری جونم؟ الهی قربونت بشم من! چقدر لاغر شدی تو؟!

با حال نزار و صدای ضعیفش گفت: بهترم! خوش اومدی..چرا انقدر دیر بی معرفت؟! نمیگی من تو این شهر فقط تو رو دارم!

از دستش دلخور بودم! اون باید از من که خواهر کوچیکترش بودم، خبر بگیره! هوای شیرین و شوهر و خونواده ی شوهرش حسابی داشتن و

نمیذاشتن یه ذره هم احساس تنهایی و غریبی کنه، اما من چی؟ کی هوامو داشت؟! با اینکه دلم پُر بود اما نخواستم گله و شکایت

کنم..دستاشو گرفتم و گفتم:

قربونت برم من! ببخشید..باور کن خواستم زودتر بیام اما یه سری مشکلاتی برام پیش اومد که واقعاً نتونستم بیام..راستی شیرین..عزیز خاله

کجاس؟!

شیرین لبخند محوی زد و گفت: آذر برده بخوابونتش!

_ آذرم اینجاس؟!

_ آره..مامان آرسام دیروز رفت خونه شون! خیلی تو این چند روز کمک کرد..اما خوب دیگه روم نمیشد بهش بگم کارامو انجام بده..دیروز بهش گفتم

تو قراره بیای و ازش خواستم دیگه بره..اونم دیروز رفت و آذر پیشم موند تا حواسش پیش بچم باشه!

آذر خواهر کوچیکه ی آرسام بود. 19سالش بود و تازه دانشگاه قبول شده بود..دختر خوب و مهربونی بود..

_ راستی! به بابا خبر دادی؟!

_ من که روم نشد بهش خبر بدم اما آرسام دیروز باهاش تماس گرفت و بهش گفت..بابا خیلی خوشحال شد و به من و آرسام تبریک

گفت..میگفت نمیتونه فعلاً بیاد تهران و سرش بدجوری تو شیراز شلوغه! اما قول داد هر وقت که بتونه، تو اولین فرصت بیاد تهران!

_ اسم این فسقل خاله رو چی گذاشتین حالا؟!

_والا تموم سختیاش مال من بود، اما باباش براش اسم انتخاب کرد..

خندیدم و گفتم: چه فرقی داره حالا! اسمش چیه؟

_ رونیکا..دو روز پیش آرسام رفت شناسنامشو گرفت..

_ چه اسم نازی! عزیزم..دلم برای دیدنش ضعف میره..

قبل از اینکه واکنش شیرین و ببینم، به سمت اتاقی که شیرین و آرسام برای بچهشون درست کرده بودن، رفتم! در اتاق باز بود..داخل شدم..

آذر بالای تخت نوزادی صورتی رنگی وایساده بود، با دیدن من نزدیکم شد و بغلم کرد..منم با گرمی باهاش احوالپرسی کردم..

_ فسقل خاله کجاس؟

با دستش و لبخندی که رو لبش بود، به تخت صورتی رنگ گوشه ی اتاق اشاره کرده و گفت: اونجاس..خوابیده!

به سمت تخت صورتی رفتم..اتاقشو چقدر خوشگل تزیین کرده بودن! رنگ کاغذ دیواریاش صورتی کمرنگ بود..کلی عروسکای رنگارنگ به دیوار

اتاقش آویزون کرده بودن..کمد و تختش صورتی پررنگ بود..چراغ اتاقش مدل عروسکی بود و نور ضعیفی داشت..خرس بزرگی با لباس آبی کنار

تختش بود..قربونش برم من! نزدیکش شدم..

_ ای جووونم! چقده نازه این!

مثل فرشته ها خوابیده بود! خم شدم و صورت سفید و کوچولوشو آروم بوسیدم! انگشتای کوچولوی دستش خیلی ظریف بود..غضروفای دستش

معلوم بود..دوس داشتم درسته قورتش بدم! موهای بوری داشت و لپاش قرمز شده بود..پوست دستش خیلی نازک و لطیف بود..دستای

کوچولوشو تو دستم گرفتم و آروم نازش کردم..

_ وای آذر! این وروجک چقده ناسه! به شیرین رفته ها..آرسام که اصلاً ناز نیس!

آذر خندید و به شوخی گفت: اوی اوی استپ خانومی! آرسام داداشمه ها..خیلیم نازه! به داداش من رفته..

خندیدم و گفتم: مرد که ناز نمیشه! نه خیرم به شیرین رفته! وایییی چرا انقدر کوشولوئه؟ عسیسم..دستاشو نگاه..وای خدا کی بیدار میشه من

چشاشو ببینم؟

_ همه میگن چشاش همرنگ چشای توئه؟!

با تعجب نگاش کردم و گفتم: من؟!

_ آره تو! آرسام تا چشاشو دید گفت عین چشای راویسه! راست میگه..چشای شیرین که عسلیه، آرسامم که چشاش مشکیه..اما چشای

رونیکا همرنگ چشای تو قهوه ایه!

از اینکه بهم شباهت داشت خوشم اومد و الکی الکی تو دلم جا باز کرد..دوباره میخ شدم رو صورت سفید و گرد کوچولوش! بینی کوفته ای بامزه

ای داشت! چقدر ریزه میزه بود..مشغول وارسی اجزای صورتش و قربون صدقه رفتنش بودم که صدای آذر رو شنیدم:

تا تو خواهر زاده ی فسقلتو داری قورت میدی، من میرم پیش شیرین!

خندیدم و گفتم: حسودی میکنی؟ من 3روزه که این به دنیا اومده، ندیدمش..حق دارم اینجوری قربون صدقه ش برم!

_ نه بابا حسودی کدومه! همش مال خودت..راحت باش!

آذر با خنده از اتاق رفت بیرون! دوس نداشتم رونیکا خواب باشه..دلم میخواست زودتر از خواب بیدار بشه و چشاشو ببینم! از اینکه چشاش شبیه

من بود خیلی ذوق کرده بودم..خاله بودن چقدر حال میداد! انگار بچه ی خودم به دنیا اومده بود، خیلی خوشحال بودم و سر از پا نمیشناختم! یه

لحظه رفتم تو فکر..یعنی میشه من و آروینم یه روزی بچه دار شیم و من بچه ی خودمو بغل کنم؟! به افکار بچگانه م پوزخندی زدم و با خودم

گفتم.محاله آروین منو بخواد..محاله دوس داشته باشه از یه دختر دروغگو و فریبکار بچه داشته باشه! چقدر دوس داشتم از آروین بچه داشته

باشم..فکر کنم قیافشم شبیه باباش بشه! ای جونم..! اونوقت خیلی خوردنی میشه! چشای عسلی..لبای صورتی کمرنگ..ابروهای مشکی و

کلفت..پوست سفید..آخ حتی فکر کردن به بچه ی نداشتنمونم، آب دهنمو راه مینداخت! زیادی خیالبافی کرده بودم! یادم رفته بود که تو زندگیه

آروین فقط یه مسافر زودگذر بودم!! همه چیز موقتی بود..همه چیز..! پوفی کشیدم و از اتاق رونیکا بیرون اومدم..رفتم تو هال..شیرین و آذر کنار هم

روی مبل نشسته بودن و گرم تعریف کردن بودن..چقدر رابطه ی من و شیرین کمرنگ شده بود! من به شیرین نزدیک تر بودم یا آذر و مامان

آرسام؟! از تولد آروین تا حالا نه شیرین و دیده بودم نه ازش خبر داشتم..دلم گرفت..روز به روز رابطمون کمرنگ تر میشد..

آذر با دیدنم خندید و گفت: چه عجب! از خواهر زاده ی فسقلت دل کندی!!

رو مبلی نشستم و گفتم: دیدم خوابه، اومدم پایین! اگه بیدار بود که نمیومدم پیش شماها..شیرین این دختر تو چرا انقدر تنبله؟ چرا این همه

میخوابه؟

شیرین لبخند پررنگی زد و گفت: دیوونه اون همش 3روزشه! نمیتونه که بشینه کنارت، تلویزیون ببینه که!

از این حرف شیرین، من و آذر خندیدیم..

شیرین گفت: راستی! از آروین چه خبر؟ دیشب زنگ زد به من و آرسام تبریک گفت..آرسام از اولشم از آروین خیلی خوشش اومده بود و مرتب

میگفت که مرد خوب و مسئولیت پذیریه و تو رو خوشبخت میکنه!

آروینه بدجنس به من خبر نداده بود که شیرین بچه دار شده..آخرش خود شیرین بهم زنگ زده بود و خبر داده بود که برم پیشش! وگرنه اگه به

آروین بود محال بود بزاره بیام اینجا..نمیدونم این همه خودخواهی و از کجاش میاره!

لبخند کمرنگی زدم و گفتم: آروینم سرش تو شرکتش گرمه و کم پیش میاد همدیگر رو ببینیم..چند روزی هس که کاراش زیاد شده!

_ میدونم که شاید راضی نباشه تو چند روزی ازش دور باشی، اما واقعاً اگه به بودنت نیاز نداشتم، نمیذاشتم خونه و زندگیتو ول کنی و بیای اینجا!

هه! خواهر خوش خیال من!! خبر نداشت که آروین همون آروین شب عروسیه و هیچ تغییری نکرده! خبر نداشت هنوزم به من به چشم مخرب

زندگیش نگاه میکنه! چون نمیتونستم درددلمو جلوی آذر بروز بدم به زدن لبخند کم جونی اکتفا کردم..مطمئن بودم آرسام چیزی درمورد اجباری

بودن ازدواجم به کسی نگفته و از این بابت خیالم راحت بود! دوس نداشتم همه با نگاه های خاص و کشندشون بهم زل بزنن..با اینکه میدونستم

من مقصر نبودم و دست از پا خطا نکردم و اون رامین بوده که بهم تجاوز کرده بوده اما طاقت نگاه های سرزنش بار بقیه رو نداشتم..یه جور خاصی

بهم نگاه میکردن، انگار که من مقصر بودم و خودم خواستم با رامین باشم! یاد یه اس ام اسی که چند وقت پیش مونا برام فرستاده بود، افتادم:

" خدایا! تو دیدی و چیزی نگفتی! اما مردم ندیدن و فریاد زدن...!"

آهی کشیدم و به تعریف کردنای شیرین و آذر گوش دادم...!

--------------------------------------------------------------------------------

***

_ وای الهی من قربونش برم! چقده نازی تو..عسل خاله! عسل کش دار من..! اوووومم!!

لپای تپلشو بوسیدم..صدای خنده ی آرسام بلند شد..

شیرین با اخم ساختگی رو صورتش گفت: ای بابا راویس! با این محبتا و قربون صدقه رفتنات من میدونم اولین باری که رونیکا حرف بزنه، به جای

مامان میگه خاله...!

خندیدم و گفتم: چقدر تو حسودی مامانش!!

آرسام از رو مبل بلند شد و در حالیکه به سمتم میومد، گفت: والا حسادتم داره دیگه! به آروینم انقدر محبت میکنی؟ یه هفته س چسبیدی به این

فسقل ما و نمیزاری کسی جز خودت نزدیکش بشه..بدش من ببینم!

آرسام با خنده دستاشو دراز کرد تا رونیکا رو بدم بهش، به شوخی اخم کردم و گفتم: بیا بابا خسیس! بچت ارزونی خودت!

آرسام با خنده، رونیکا رو ازم گرفت و بغلش کرد و مشغول بازی کردن باهاش شد..شیرین با لحن بامزه ای گفت:

میبینیش تو رو خدا! رونیکا شده هووی من! از دست این راویس نجاتش میدم گیر باباش میفته!

بلند خندیدم و به آرسام که داشت با رونیکا ور میرفت و صدای گریه شو درمیاورد زل زدم..بازم یاد آروین افتادم..آروین چه جور بابایی میشه؟! اونم

عین آرسام انقدر بچشو میتونه دوس داشته باشه؟! کدوم بچه بابا؟! چرا انقدر خل بازی درمیاوردم؟ من و آروین یه بارم به هم نزدیک نشده بودیم

اونوقت توقع بچه ازش داشتم؟! یه هفته ای میشد نه آروین و دیده بودم و نه خبری ازش داشتم! بی معرفت حتی یه زنگ خشک و خالی هم

نزده بود بپرسه زنده م یا مُردم!! اصلاً انگار من براش یه اضافی بیشتر نبودم..از گیسو شنیده بودم که عمه خانوم عمل کرده و چند روزی تو

بیمارستان بستریه! باید یه سری بهش میزدم..زشت بود نرم بیمارستان! اما تنهایی روم نمیشد برم..دوس داشتم آروین بیاد و با هم بریم..منتظر

یه خبر بودم تا آروین ازم بخواد بیام خونه! کم کم حس میکردم باید قید خونه و آروین و بزنم..دلم براش خیلی تنگ شده بود..با اینکه عاشق رونیکا

شده بودم و شباهت چشاشو با چشای خودمو به وضوح حس میکردم، اما دلم برای خونه ی خودم و شوهر بداخلاق و دوست داشتنیه خودم یه

ذره شده بود..! تا حالا یه روزم ازش دور نبودم، اما حالا..یه هفته!!! شیرینم که بهتر شده بود و میتونست خودش کاراش انجام بده..آذرم چون میان

ترم داشت دو روزی بود که برگشته بود خونشون..! تو این یه هفته هر چی فحش خوشگل و جدید یاد گرفته بودم نثار روح پر فیض آروین کرده بودم

و حسابی از خجالتش دراومده بودم..باید یه کمی بهش یاد میدادم چه جوری دلش برام تنگ شه و ابراز دلتنگی کنه! خیر سرم زنش بودم!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 80
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 93
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 283
  • بازدید ماه : 283
  • بازدید سال : 14,701
  • بازدید کلی : 371,439
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس