loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1130 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

صدای زنگ گوشیم بلند شد..به اسمی که رو ال سی دی گوشیم افتاده بود نگاه کردم..مونا بود!

رو به آروین گفتم: وسایل و میزاری تو ماشین؟!

آروین جوابمو نداد و از اتاق خارج شد..دکمه ی سبز گوشیمو فشار دادم و تماس برقرار شد..

_ الو مونا...

_ راویس! کجایین پس؟ یه ربعه اینجا منتظر شماییم..زیر پامون علف سبز شد بابا..!!

_ ببخشید..ببخشید..داریم راه میفتیم..حموم بودم..الان میایم..

مونا با شیطنتی که تو صداش موج میزد گفت: حموم واجب ،گردنت بوده؟!

_ مرررررض!! نه خیرم..من مثل تو منفی نیستم!

_ اوکی..زود بیاینا..بچه ها صداشون دراومده..

_ اومدیم..اومدیم..بای فعلاً...

گوشیمو قطع کردم..!! وقتی موضوع مسافرت 3روزه به شمال و با عمه خانوم و آروین در میون گذاشتم، آروین اولش بهونه آورد که نمیتونه بیاد و

کار داره و فلان و بهمان، اما وقتی ذوق و شوق من و عمه خانوم و دید، از حرفش برگشت و موافقت کرد..!! دو هفته ای از عروسیه مریم گذشته

بود..تو این دو هفته کمتر جلوی آروین ظاهر میشدم..ازش خجالت میکشیدم و نمیتونستم راحت بیام جلوش راه برم و اون شب و فراموش کنم!

انگار آروینم حس منو داشت چون اونم تا میومد به بهانه های مختلف میرفت تو اتاق و کمتر سعی میکرد منو ببینه یا اذیتم کنه و سر به سرم بزاره!

همش تو لاک خودش بود و یه روزم که زیر نظرش گرفته بودم ، دیدم که حدود یه ساعت تموم به صفحه ی لپ تاپش زل زده بود و فکر میکرد..اولش

فکر کردم لپ تاپش روشنه اما وقتی رفتم به بهونه ی چای آوردن نزدیکش، دیدم زل زده به صفحه ی سیاه لپ تاپش! انقدر غرق فکر و خیالاتش

بود که حتی حضور منم کنار خودش حس نکرد..منم بی خیالش شدم و تنهاش گذاشتم..حس میکردم این فکر کردناش به نفعه منه!! دوس داشتم

تو خیالاتم فکر کنم که آروین داره به من فکر میکنه و کلی تو دلم خوشحال بودم!! عمه خانومم که متوجه این قایم موشک بازیای ما شده بود

شوکه شده بود و چند باری هم تیکه ای می پروند! اما من و آروین خیلی جدی، بهونه میاوردیم و به نحوی عمه رو دست به سر میکردیم!

حداقلش پشت هم بودیم و دوس نداشتیم به هیچ قیمتی عمه چیزی بفهمه!! خوبیه عشق بازیه نصفه نیمه ی اون شب، این بود که لااقل

هردومون با هم توافق کردیم که رو یه تخت بخوابیم! هر چند شرط گذاشته بودیم که حق داریم فقط تا یه قسمتی بخوابیم و تو حریم دیگری تجاوز

نکنیم، اما خوب بهتر از این بود که یکیمون رو زمین بخوابیم و فرداش از زور کمر درد نتونیم سر پا وایسیم!! هر چند آروین اونقدی تو خواب تکون

میخورد و قربونش برم بد خواب بود که صبح ها میدیدم یه پاش رو کمرمه..!!

از اتاق اومدم بیرون..آروین داشت وسایل عمه خانوم و میبرد تو ماشین..عمه خانوم نگام کرد و با لبخند مهربونی که رو لبش بود گفت:

آماده ای عزیزم؟!

_ بله من آمادم..بچه ها منتظرن..باید زود بریم..!!

خودمو تو آینه قدی نگاه کردم..یه جین آبی و مانتوی توسی و شال سفید-مشکی پوشیده بودم..تیپم خوب بود..آرایش خیلی ملایم و کمرنگی هم

کرده بودم..من و عمه خانوم سوار مزدا 3 آروین شدیم..آروینم وسایل و تو صندوق عقب گذاشت و سوار شد..عینک چیونچی سفید-مشکیشو زد

و پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد..عمه خانوم صندلی جلو نشسته بود و منم که بخاطر اون دروغ آروین، مجبور بودم همیشه عقب

بشینم، رو صندلیه عقب جا خوش کردم..!! از دیدن دوباره ی ملیحه اصلاً خوشحال نبودم..اما خوب مونا بهم دلداری داده بود که با حضور عمه

خانوم، ملیحه نمیتونه زیاد دلبری کنه و تا حدودی خیالمو راحت کرده بود..به محل قرارمون با بقیه ی بچه ها رسیدیم..همشون از ماشیناشون پیاده

شده بودن داشتن با هم گپ میزدن..با دیدن ما، سر و صدا راه انداختن و سوت و جیغ زدن..ماشین ترمز کرد..از ماشین پیاده شدیم و با همه

احوالپرسی کردیم..کیانا با پرادوی کوروش اومده بود و ملیحه و مونام سوار 206 آلبالویی شهریار شده بودن..سامی هم که تو جمع نبود..البته

انقدر پسر ساکتی بود که جای خالیش به هیچ وجه حس نمیشد.ملیحه حسابی تیپ زده بود..مانتوی سفید و جین یخی و شال سفیدی پوشیده

بود..آرایشش خیلی زننده و غلیظ بود..کاملاً مشخص بود که بخاطر مخ زنی اونطوری تیپ زده..مانتوی سفید به هیکل درشتش اصلاً نمیومد و تموم

اضافی های شکم و پهلوشو به خوبی نشون میداد و یه کمی چاقیش میخورد تو ذوق!! یکی نیس بهش بگه آخه مجبوری اونطوری خودتو تو

مانتوی تنگ و کوتاه اسیر کنی!! مونا نزدیکم شد و آهسته گفت: عجب عمه خانوم باهالی داره آروین!! چه تیپی هم زده!

_ ماهه ماه!! من که یه دنیا دوسش دارم..!!

آروین مشغول احوالپرسی با کوروش و شهریار بود..عمه خانومم داشت با کیانا حرف میزد..کیانا خیلی ناز شده بود..یه مانتوی قرمز و شال مشکی

پوشیده بود و با کفشای پاشنه 7 سانتیش خیلی با کلاس شده بود..مونام تیپ بنفش زده بود..آرایش چندانی نداشت و ساده تر از بقیه بود.. به

ملیحه اشاره کردم و رو به مونا گفتم: این چرا انقدر تیپ زده؟؟ واسه شوهر من اینقده خودکشی کرده؟

مونا ریز خندید و گفت: بچم خبر نداره که تو سفرمون قرار نیس چیزی از آروین بهش برسه!!

لبخند بدجنسانه ای زدم و دوباره به ملیحه نگاه کردم..با ذوق و شوق به آروین زل زده بود..اما آروین بی توجه به ملیحه داشت با شهریار گپ میزد.

آروین خیلی خوشگل شده بود..جین آبی و کت اسپورت مشکی رنگی پوشیده بود و خیلی جذاب تر شده بود..موهاشم که طبق عادتش با ژل و

واکس مو بالا زده بود..یه پلیور آجری هم زیر کت اسپورتش پوشیده بود..بچم زیادی سرمایی بود و حسابی خودشو میپوشوند..گاهی منو یاد

" سرمایی" تو مدرسه ی موش ها مینداخت..ملیحه هم که "کپل جان" بود!!! از فکرم خندم گرفت..بالاخره همه سوار ماشیناشون شدن و ما هم

سوار ماشین آروین شدیم و ماشین آروین پشت سر بقیه ی ماشینا راه افتاد..هر چند آروین آدرس و از شهریار گرفت تا اگه زمانی گمشون کردیم،

آدرس و داشته باشیم..

پست دوم...

عمه خانوم گفت: راویس عزیزم؟

_ جونم عمه جون؟

_ فلاسک چای پیشته؟

_ بله..چای میخواین؟

_ اگه زحمتی نیس یه لیوان چای برام بریز..

رو به آروین گفتم: توأم چای میخوری؟

آروین خیلی بی تفاوت گفت: نه!

فلاسک و از تو ساک دستی بیرون آوردم و لیوان عمه خانوم و پر از چای کردم..لیوان و به سمت جلو آوردم تا عمه رو صدا کنم لیوان و ازم بگیره که

یه دفعه ماشین رفت رو سرعتگیر و به شدت ترمز کرد..نتونستم لیوان و تو دستم نگهش دارم و لیوان چای ریخت رو لباس آروین!!

گفتم: آخ آخ..چی شد...

عمه خانوم گفت: بزن کنار آروین..سوختی!!

آروین که از سوزش، صورتش جمع شده بود یه جا ماشین و نگه داشت و از ماشین پیاده شد..بیچاره !! حالا خوبیش این بود که لباسش کلفت بود

و زیاد بدنش نسوخته بود..آروین بطری آب و رو بدنش خالی کرد و گوشه ی لباسشو گرفته بود و تکونش میداد تا از سوزشش کم شه..عمه

خانومم که همیشه با امکانات میومد مسافرت، پماد سوختگی و به آروین داد..آروین رفت تو ماشین و لباساشو عوض کرد..یه تی شرت مشکی

پوشید..انقدر خجالت کشیده بودم که روم نشده بود تو چشای آروین نگاه کنم و ازش معذرت بخوام..من چقدر دست و پا چلفتی بودم!!

بعد از 20 دیقه دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم..به مونا خبر دادم که منتظر ما نباشن و ما دیرتر از اونا میایم ویلا..! آروین اخماش در هم بود

و از تو آینه ی ماشین، چپ چپ نگام میکرد..فکر میکرد از قصد لیوان چای و ریختم روش!!

آهسته گفتم: من معذرت میخوام! وقتی ترمز کردی یهو لیوان از دستم افتاد..

آروین حرفی نزد..عمه خانوم گفت: از قصد که این کار رو نکردی عزیزم..خودتو ناراحت نکن..اتفاقیه که افتاده...

به آروین نگاه کردم..اخماش هنوزم تو هم بود..معلوم بود هنوزم از دستم عصبیه! خوب به من چه؟! به من چه که هر کاری میکنم فکر میکنه از

قصد اون کار رو کردم و باورش نمیشه اتفاقی بوده!! بی خیال آروین شدم و رو به عمه خانوم گفتم: براتون چای بریزم؟!

آروین با حرص گفت: نکنه قصد داری این دفعه آب جوش و بریزی رو صورتمون و کلاً از زندگی خلاصمون کنی؟!! لازم نکرده تو چای بریزی..فلاسک و

بده به عمه خودش زحمت ریختن چای و میکشه..

عمه خانوم خندید و برگشت عقب و فلاسک و ازدستم گرفت..اما من از لحن حرف زدن آروین خیلی عصبی شدم..سرمو به شیشه ی ماشین

تکیه دادم و غرق فکر بودم که صدای عمه اومد:

آروین! انیس زنگ زده بود خونه!

_ خونه ی ما؟!

_ آره..من گوشی و برداشتم..راویس که حموم بود توأم خواب بودی..

_ خب؟!

_ جمعه شب مهمونی گرفته!

_ به مناسبت چی؟!

_ مناسبت خاصی نداره! میخواسته همه دور هم جمع باشن..

_ کیا هستن؟!

_ همه دیگه! عمو بهرامت..خاله اعظمتم میاد...

_ خاله اعظم دیگه واسه چی؟!! حوصله ی طعنه و کنایه های خودشو دختر لوسشو اصلاً ندارم..یهو دیدین وسط مهمونی کنترل اعصابمو نداشتم

و هر چی لایقشون بود و بارشون کردما..نمیخوام مامان و ناراحت کنم وگرنه تا حالا صدبار جوابشونو داده بودم !

_ نباید چیزی بگی..یه شب و باید تحملشون کنی! بزار همه چیز خوش و خرم تموم شه! مارالم دختر بدی نیس فقط چون خاله اعظم تو رو واسه

مارال لقمه گرفته بوده و نشده بشی دومادش یه کمی دلخوره..باید درکش کنی و بهش حق بدی..از انیس شنیدم که گویا واسه مارالم یه

خواستگار خوب اومده و اینطور که معلومه اعظم از این وصلت خیلی راضیه و پسره هم خیلی به دلش نشسته..اما انگار مارال زیاد راضی نیس و

میگه از پسره خوشش نمیاد اما خوب چون پسر پولداریه و دستش به دهنش میرسه اعظم راضیش کرده و همین روزاس که نامزد کنن!

_ امیدوارم مارالم زود نامزد کنه و این مادر و دختر دست از سر کچل ما بردارن..راستی از گلناز چه خبر؟! دانشگاه قبول شد؟!

_ اونطوری که از گیسو شنیدم..امسال تیر کنکور داده و مکانیک دانشگاه تهران قبول شده!

_ آفرین! از اون اولشم دختر تیز هوش و خیلی درس خونی بود..خوشحالم بالاخره نتیجه ی زحماتشو دیده..اما خوب کاش یه رشته ی دیگه رو

انتخاب میکرد..اینجور رشته ها بیشتر به درد آقایون میخوره و زیاد به کار دخترا نمیاد..میدونید چی میخوام بگم! بعضی از رشته ها و شغلا هستن

که فعلاً تو ایران جا نیفتاده و زن و بعنوان مثلاً یه مهندس ساختمون یا مهندس برق قبول ندارن..من مخالف صد در صده این افکارم.اما خوب معمولاً

یه مرد مهندس و بیشتر قبول دارن تا یه خانوم مهندس و!! هر چند شاید همون خانوم مهندس کار رو دقیق تر و بهتر انجام بده..اما متأسفانه برای

زن و شغلش زیاد بها نمیدن..!!

_ حق با توئه! به زن و حقوقش خیلی کم بها میدن و این خیلی بی انصافیه! اما خوب تو که گلناز و میشناسی از بچگی عاشق کارای مردونه و

سخت بود..عاشق ریاضی بود و کسی هم نتونست جلوشو بگیره..مدام ثریا بهش میگفت که پزشکی بخونه اما گلناز فقط و فقط به مهندسی فکر

یمیکرد و همونم قبول شد..گلناز دقیقاً نقطه ی مخالفه خواهرشه..هر چقدر که این دختر به درس و مشق علاقه داره گیسو از درس فراریه! یادته با

چه مکافاتی دیپلمشو گرفت و دیگه ادامه نداد؟! بهرام و دق داد تا دیپلمشو گرفت..چند بار تجدیدی آورد و به زحمت پاسشون کرد..

دیگه به حرفاشون گوش نکردم..حس میکردم خیلی اضافی ام و ناراحت بودم..همونطور که سرمو به شیشه تکیه داده بودم با انگشت دستم رو

شیشه ی بخار گرفته ی ماشین شکل هایی میکشیدم..!! اول اسم خودمو آروین و به لاتین نوشتم و بعد سعی کردم با یه زنجیر باریک و ظریف به

هم وصلشون کنم..همین که داشتم زنجیرا رو به هم میرسوندم ماشین بازم رفت رو سرعتگیر و دستم لرزید و رو زنجیر نصفه نیمه به طور کاملاً

غیر ارادی خط درشت و پررنگی کشیده شد و انگار که زنجیر قطع شد...دلم گرفت..حتی رو شیشه ی بخار گرفته هم آروین سهم من و مال من

نبود...نگام رو زنجیر قطع شده ی رو شیشه ثابت موند..انصاف نبود که حتی من و آروین رو شیشه هم به هم نرسیم!! اشک تو چشام حلقه زد و

پشت چشمم به شدت میسوخت..چرا آروین مال من نبود!! درسته که با اجبار و دروغ به دستش آورده بودم اما چرا نباید به خودمو خودش این

فرصت و میداد تا به هم و به زندگیه با هم فکر کنیم؟!! چرا عاشقم نمیشد؟!! من که هر کاری کردم تا نظرشو جلب کنم؟!! چرا هیچ تغییری توش

حس نمیکردم..هر تغییری هم تو رفتار و اخلاقش حس میکردم فوری از بین میرفت و بازم میشد همون آروین سابق!! سعی کردم هوش و حواسمو

به آهنگ خارجی ای که از ظبط ماشین پخش میشد متمرکز کنم.....

Now from infinity

همين حالا برگرد و منو از ابديت رها كن

Love is a mystery

عشق يك معماست

Distance is killing me

فاصله داره منو نابود مي كنه

Come back I need you now

برگرد... بهت نياز دارم

You are the love I found

تو عشقي هستي كه پيداش كردم

I feel above the ground

حس مي كنم بالاتر از سطح زمينم!

You take me round and round

تو منو كامل تر مي كني

Am I dreaming?

آيا دارم خواب ميبينم؟!

What I feel tonight about you and I

چه حس (خاصي) امشب درباره ي تو و خودم دارم!

Am I dreaming?

دارم خواب ميبينم؟!

I can feel your love when I hold you tight

مي تونم عشق رو حس كنم وقتي كه محكم در آغوش مي گيرمت

I just wanna love you

فقط مي خوام عاشقت باشم

And you're the one

I need you

و مي دوني كه تو تنها كسي هستي كه بهش نياز دارم

And I just wanna give all my love I have

و مي خوام تمام عشقي كه دارم رو بهت بدم

With my lips I'm feeling

با لب هام!... دارم حس مي كنم

And then I say I mean it

و بعدش بهت ميگم كه منظورم همين بود!

Cause you're the only one that I feel tonight

چون تو تنها كسي هستي كه امشب حسش مي كنم!

آه عمیقی کشیدم و چشامو بستم...!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

مونا نزدیکم شد و با خنده گفت: خوب خوابیدیا..چرا انقدر دیر کردین؟ ما نیم ساعته رسیدیم...

_ هیچی بابا..چای ریخت رو لباس آروین..این شد که دیر رسیدیم..

_ چای؟!!

_ لیوان از دست من افتاد و ریخت روش..!!

_ آخ آخ..آروین چیکار کرد؟

نگام رو چهره ی اخموی آروین ثابت موند..حواسش به من نبود و داشت وسایل عمه خانوم و میبرد داخل ویلا..

پوزخندی زدم و رو به مونا گفتم: میبینی که..اخماش رفته تو هم! فکر میکنه از قصد اون کار رو کردم..

_ خوب بهش میگفتی اتفاقی بوده!!

_ حالش نمیشه بابا..تو که این بشر و نمیشناسی! من چند ماهه دارم زیر یه سقف باهاش زندگی میکنم..به من به چشم دشمن خونیش نگاه

میکنه و حتی اگه دزد خونشو بزنه میگه کار من بوده و میخواستم حالشو بگیرم...!!

_ بیخیالش..درست میشه! بریم تو..

مونا دستمو کشید و با هم به داخل ویلا رفتیم..ویلای نسبتاً کوچیکی بود اما درختای بزرگ و سرسبزی داشت..همه رو مبل تو هال نشستیم و

مشغول گپ زدن بودیم که در کمال تعجب، شایان و دیدم که با یه سینی چای وارد هال شد..ماتم برد!! شایان در مقابل نگاهای متعجب من و

آروین و عمه خانوم، لبخندی زد و سلام کوتاهی کرد..انگار فقط ما سه نفر شوکه شده بودیم چون بقیه بی تفاوت جواب سلامشو دادن.. مونا رو

کرد به آروین و عمه خانوم و با صدای رسایی گفت: خوب معرفی میکنم!..شایان..تنها برادر شوهرم!!

آهسته کنار گوش مونا گفتم: این، اینجا چه غلطی میکنه؟ مگه نرفته بود آلمان؟!!

مونا بهم چشمکی زد و گفت: به عشق تو برگشته!!

مونا ریز خندید..بهش چشم غره ای کردم و اخمام رفت تو هم!! حوصله ی شایان و سیریش بازیاشو اصلاً نداشتم..وقتی شهریار و مونا نامزد بودن،

زیاد شایان و میدیدم و به هر طریقی سعی میکرد نظرمو جلب کنه و حتی 2 بارم ازم خواستگاری کرده بود اما من اصلاً ازش خوشم نمیومد..جزء

اون دسته از آدما بود که اگه خودشم دار میزد تو دل من نمینشست..!! چهره ش معمولی بود..موهای خرمایی و چشای آبی کمرنگی داشت و

همین خصوصیاتش باعث میشد چهره ش غربی باشه و زیاد به دل نَشینه!! قد متوسطی داشت و نسبت به قدش، وزنش کم بود و جزء آدمای

لاغر به حساب میومد..منم اصولاً از مردای لاغر خوشم نمیومد..اصلاً تو یه کلام، هر چی این شایان داشت به چشمم خوب نمیومد..

شایان به همه چای تعارف کرد و روبروی من ایستاد و خم شد تا از تو سینی تو دستش، چای بردارم.. قبل از اینکه لیوان و از تو سینی بردارم

لبخند پهنی زد و گفت: چطوری راویس؟ حالت خوبه؟ همیشه از مونا جویای حالت بودم!!

لبخند کمرنگی زدم و گفتم: مرسی..لطف داری..خوبم!

لیوان و از تو سینی برداشتم و شایانم ازم دور شد و کنار شهریار نشست..آروین رو به شهریار گفت: تا حالا سعادت نداشتم برادرتو ببینم!! چرا کوه

نیاورده بودیش؟!

شهریار لبخندی زد و گفت: شایان همش یه هفته س برگشته ایران! برای کار رفته بود آلمان..اما خوب چند ماهه برگشت..

شایان به آروین نگاهی کرد و با لبخند گفت: شما باید شوهر راویس جون باشین درسته؟؟

چشای آروین از تعجب گرد شد، والا خود منم دهنم از تعجب وا موند..من و شایان اونقدی با هم صمیمی نبودیم که بخواد منو با القاب این چنینی

صدا کنه..!! حس کردم از قصد جلوی آروین اینطوری صدام کرده..از اینکه میدونست ازدواج کردم و بازم منو یا این لحن خطاب میکرد لجم گرفت... هر

چند شایان از اولش همین مدلی بود..فوری با دخترا گرم و صمیمی میشد و جانم و عزیزم از دهنش نمیفتاد اما خوب چند باری که منو با این جور

لحنا صدا زده بود و من واکنش شدیدی نشون داده بودم قول داده بود دیگه با من این مدلی حرف نزنه..اما حالا...کاملاً معلوم بود میخواسته واکنش

آروین و ببینه...آروین اخم کرد و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت: بله درسته!!

----------------------------------------------------

پست دوم.... صفحه ی 8...

سقلمه ای به پهلوی مونا زدم..مونا آهسته " آخ" گفت و با حرص رو بهم کرد و گفت: چته خره؟!! پهلوم سوراخ شد!!

_ به چه حقی این عتیقه رو هم دنبال خودتون آوردین اینجا؟!!

_ ای بابا توأم که کنترل اعصاب نداریا! برادر شوهرمه روانی..میفهمی اینو؟ زودتر از ما اومد اینجا تا ویلا رو برای ورود شماها آماده کنه..وقتی فهمید

تو هم هستی نتونستیم جلوشو بگیریم که نیاد..وگرنه شهریارم راضی نبود شایان بیاد..میگفت هنوزم چشم شایان به راویسه و درست نیس اونو

ببینه و جلو شوهرش بهش زل بزنه..اما شایان انقدر اصرار کرد که نشد بهش بگیم نیاد..!!

_ کاش من نمیومدم! از تهران تا اینجا یه جورایی دلم شور میزد..اما حالا میفهمم دلیلش چی بوده..شایان هیچ فرقی نکرده..هنوزم با من مثل

همون راویس مجرد حرف میزنه..باید حواسش به حرف زدنش باشه..

_ ای بابا راویس!! توأم دیگه داری زیادی شلوغش میکنیا! قرار نیس اتفاقی بیفته عزیز دلم! از چی ناراحتی؟ شایان هر چی هس، حالیشه که تو

دیگه شوهر داری و نباید بهت بعنوان معشوقه نگاه کنه!

_ نه حالش نیس مونا! اگه حالیش بود، منو "راویس جون" صدا نمیزد...

_ تو که شایان و میشناسی..عادتشه! همه رو این مدلی صدا میزنه..در ثانی تو نگران چی هستی؟ آروین که رو تو حساسیتی نداره!!

از جمله ی آخر مونا، دلم خیلی گرفت..!! حق نداشت انقدر رک و صریح بگه که من برای آروین مهم نیستم!! واقعاً اینطور بود؟!! آروین رو من

حساس نبود؟!! پوفی کشیدم..مونا هم سرش با تعریفای عمه خانوم گرم شد..

بعد از نیم ساعت شهریار رو کرد به جمع و با صدای بلندی گفت: خوب! باید دیگه بلند شیم یه فکری به حال ناهارمون کنیم! کیا با کباب موافقن؟!

ملیحه با صدایی که نشون میداد که یه قرنی کباب نخورده با شادی گفت: من که شدید موافقم! خیلی هوس کباب کردم..!!

عمه خانوم گفت: شمال و کنار دریاش یه طرف، کباب درست کردنشم یه طرف!

شهریار لبخندی زد و گفت: خوب پس همه موافقین! آماده کردن ناهار امروز با ما آقایون!

منم که این وسط حکم هویج و داشتم!!!

مونا گفت: اخ جووون! بالاخره یه روزم ما خانوما از شر درست کردن غذا راحت شدیم!

شایان گفت: به دلت صابون نزن زن داداش! فقط یه امروز ناهار رو بهتون آوانس دادیم..از فردا از این خبرا نیستا..من که دست به سیاه و سفید

نمیزنم!

ملیحه گفت: حالا چی میشه همه با هم همکاری داشته باشیم؟!

شایان ابروهاشو بالا انداخت و گفت: نه نمیشه دیگه ملیحه جون! مخصوصا برای شما با این هیکل، فعالیت داشتن خیلی حیاتیه! واسه خودت

میگم عزیزم..هیچ مردی دنبال زن چاق نمیره..میمونی رو دست مامانت..

ملیحه که از خشم، صورتش سرخ شده بود با عصبانیت گفت: به تو چه مربوطه که من چه جوریم؟!! تو فکری به حال خودت کن که آمار درخشانت

روز به روز میاد دستمون!!

شهریار که از جو پیش اومده راضی نبود اخم غلیظی به شایان کرد و گفت: میشه تمومش کنی! یه روز اومدیم شمال دور هم خوش بگذرونیما..

ملیحه با حرص رو به شایان گفت: انقدر بی ارزشی که احترام خودتم حفظ نمیکنی!

با اینکه از ملیحه متنفر بودم اما خوب حق و میدادم بهش! شایان زیادی داشت خودشو با بقیه، صمیمی نشون میداد..ملیحه با خشم به اتاقی

رفت..شهریار نگاه سرزنش بارشو به شایان دوخت و شایان بی خیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

میخواست الکی حرف نزنه وقتی جنبه شو نداره! بالاخره زنی گفتن، مردی گفتن! نظر تو چیه کوروش؟!

کوروش لبخندی زد و بخاطر اینکه جو و عوض کنه گفت: والا هر چی خانومم بگه! من سعی میکنم تو اینجور بحثا شرکت نکنم چون تازه زخمای رو

صورتم داره خوب میشه..اگه گذاشتی شایان!

مونا غش غش خندید و گفت: آفرین کیانا! معلومه گربه رو دم حجله کشتیا!!

کیانا پشت چشمی نازک کرد و گفت: پس چی خیال کردی!

--------------------------------------------------------------------------------

از این بحثا خوشم نمیومد..بدم میومد تا زن و مرد دور هم جمع میشدیم بحث برتری زنا یا مردی کشونده میشد وسط!! که چی بشه آخه؟!!

آخرشم به هیچ نتیجه ای نمیرسیدن و فقط الکی وقتشونو هدر داده بودن برای کل کل الکی..!! افکار و عقاید شایان و خیلی خوب میدونستم و

اصلاً برام حرف زدناش عجیب غریب نبود..شایان جنس مذکر و نسبت به جنس مؤنث برتر میدونست و دائم میگفت که دخترا آفریده شدن که به

جنس مرد حال بدن و دیگه هیچ ارزشی ندارن! هر چن اینا رو غیر مستقیم میگفت اما خوب من منظورشو میفهمیدم..وقتاییم که با اکیپ میرفتیم

بیرون و شایانم باهامون بود، همیشه از افکار و عقایدش میگفت و تقریباً کل اکیپ میشناختنش..ملیحه حسابی باهاش لج بود و مدام میزدن سر

و کله ی هم! اصلاً تو اکیپ ما، ملیحه با هیچکس جز سامی و شهریار خوب رفتار نمیکرد.. وقتی اون وقتا حرفای شایان و میشنیدم به اینکه چند تا

تخته ش کمه کامل پی میبردم..افکارش کاملاً غربی بود و به نظر من اگه همون آلمان میموند بیشتر پیشرفت میکرد!!!..آمار دوست دخترای رنگ

وارنگشو داشتم..حتی افتضاحایی و که به بار آورده بود و خیلی از دخترا رو بی آبرو کرده بود و هم میدونستم..با خیلی از زنا هم رابطه ی جنسی

داشت و عین خیالشم نمیومد..من تو کار این بشر مونده بودم، که با این کارنامه ی درخشان و پر ملاتی که داشت چطوری به خودش اجازه داده

بود بیاد خواستگاریه من؟!! خداییش چی تو خودش میدید که فکر میکرد من همون نیمه ی گمشدشم؟!! راستش یه جوراییم از اینکه عاشقم

شده بود خجالت کشیدم و بهم برخورد..نمیگم حالا چه دختر پاک و نجیبی بودم..اما من برای شایان زیاد بودم!! خیلیم زیاد بودم..از اینکه یه روزی

یه دختر نجیب و پاک گیرش بیفته ناراحت بودم!! انصاف نبود!! شایان انواع و اقسام کثافت بازیا رو کرده بود و هیچ کار بد و زشتی نبود که آقا از

کاروانش جا مونده باشه، اونوقت اگه یه دختر نجیب و پاک گیرش میومد، واقعاً منصفانه نبود..حیف بود برای شایان!! باید یکی مثل خودش گیرش

بیاد..یکی که تو بغل این مرد و اون مرد بوده باشه..انصاف این بود..!! بارها از مونا شنیده بودم که شایان برای ازدواج دست رو دخترای آفتاب

مهتاب ندیده و چشم و گوش بسته میگرده و نظرش اینه که دخترای خیلی خوشگل و فقط باید ازشون استفاده کرد و به درد زندگیه مشترک

نمیخورن!! زیادی رو داشت..نمیدونم واقعاً چی تو خودش میدید که فکر میکرد یه دختر پاک حاضر میشه زن این شه!! اعتماد به نفسش تو پانکراس

سمت چپم!! والااا..

خلاصه، آقایون برای درست کردن کباب رفتن تو باغ و من و عمه خانومم به اتاقی رفتیم تا لباسامونو عوض کنیم..کلاً چون ویلای کوچیکی بود..دو تا

اتاق بیشتر نداشت..دو تا اتاقشم حدود 20 متر بیشتر نبود که نصفشم تختخواب گرفته بود..شب میخواستیم چطوری همه با هم بخوابیم؟!! عمه

خانوم مانتوشو درآورد و یه بلیز یقه اسکی بنفش و دامن کوتاه با ساپورت مشکی کلفتی پوشید..تیپ زدنش تو حلقم!!

_ راویس؟!

_ جونم؟

_ این شایان چرا اخلاقش یه جوریه!

_ کم کم به حرفاش و اخلاقش عادت میکنید..منم اولین باری که دیدمش از حرفاش خیلی شوکه شدم، اما خوب حالا برام عادی شده..

_ منظور من این نیس! بالاخره هر کسی یه عقایدی داره..

_ پس منظورتون چیه؟

_ یه سؤالی بپرسم ازت ناراحت نمیشی؟

_ نه عمه جون این چه حرفیه؟! بفرمایید...

مانتومو درآوردم و یه تونیک ساده ی نارنجی با شلوار برمودای تنگ مشکی پوشیدم..داشتم موهای لخت و بلندمو با کش می بستم که صدای

عمه خانوم اومد: شایان به تو حسی داره؟!

یه لحظه کپ کردم..موهامو ول کردم رو شونه هام..این عمه خانوم واقعاً زن تیزی بود..من مونده بودم چطوری اجباری بودن زندگیه من و آروین و

نفهمیده بود!! بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و موهامو بستم و کنار عمه، لبه ی تخت نشستم و گفتم:

چرا این فکر رو میکنین؟!

_ زیاد سخت نبود..از اون اولی که وارد هال شد نگاهاش رو تو خیلی خاص بود..زوم شده بود تو صورتت!

نمیدونم چرا خودم متوجه نگاه های خیره ی شایان نشده بودم!! انقدی برام مهم نبود که حواسمو جمع کارا و رفتاراش کنم واسه همین به تنها

کسیکه توجه نکرده بودم، شایان بود..نگام بیشتر به آروین و حرکاتش بود تا شایان!

آهسته گفتم: چند باری ازم خواستگاری کرده..اما خوب من بهش جواب منفی داده بودم..شایان اونی که من میخواستم نبود..ما هیچ وجه

اشتراکی با هم نداشتیم و نداریم..به خودشم گفتم!

_ ببین عزیزم..الان شرایط تو با گذشته فرق کرده..تو دیگه شوهر داری و مال یه کس دیگه ای هستی و شایان باید اینو درک کنه که نباید به تو

نظر داشته باشه! آروین خیلی از دستش عصبی بود..اگه میتونست و تو رودروایسی گیر نکرده بود قطعاً یه بلایی سر شایان می آورد..

یه لحظه از این حرف عمه خانوم جا خوردم..واقعاً اینطور بود؟!! آروین از راحت حرف زدنای شایان ناراحت شده بود؟!! اگه این حقیقت داشته باشه

من باید از خوشحالی بال دربیارم که بالاخره آروین روم حساسیت نشون داده..!! یه فکر شیطانی بدجور داشت رو مخم رژه میرفت..!! چطور بود از

شایان استفاده کنم تا یه کمی غیرت و تعصب آروین و قلقلک بدم؟!! باید به خودمم ثابت میشد که آروین روم حساسه و غیرت داره!! باید به مونا

هم نشون میدادم که آروین بهم غیرت داره و اونقدرام که نشون میده بهم بی اهمیت نیس..!! اما آخه چرا شایان؟!! گزینه ی بهتری برام وجود

نداشت وگرنه صد سال سیاه رو شایان حساب باز نمیکردم..خیلی ازش خوشم میومد!! پسره ی چندش!! اما آخه چطوری شایان و تحمل کنم؟!

پسره ی هیــــــز!! غیر قابل تحمل بود!! اما انگار چاره ای نداشتم..حداقلش باید به خودم ثابت میکردم که میتونم تو دل آروین جا باز کنم یا نه؟!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

بوی کباب بدجوری اشتهامو تحریک کرده بود..کیانا داشت گوجه ها رو به سیخ میزد و میداد دست کوروش! آروین و شهریارم پای منقل بودن

داشتن کبابا رو باد میزدن..شایانم داشت با ژست خاصی کبابا رو به سیخ میزد! مونا و عمه خانومم گوشه ای نشسته بودن و گرم حرف زدن

بودن..گاهی هم صدای خنده های مونا رو میشنیدم، عمه خانوم آدم خوش مشربی بود و خیلی زود خیلیا رو جذب خودش میکرد..نزدیک شایان

وایسادم..به ملیحه نگاه کردم..داشت سیخای کبابی و که آروین و شهریار بهش میدادن میکشید لای نون و سیخاشو جدا میکرد! شایان نگام کرد

و گفت: حوصلت سر رفته؟

_ آره یه کم!

_ چرا نمیری پیش مونا؟! ببین چطوری از ته دل داره میخنده!

صدای خنده ی مونا بلند شد! همیشه به این خنده های از ته دل مونا حسودیم میشد..من چرا نمیتونستم اینطوری از ته دل بخندم؟!!

_ میخواستم وقتی از آلمان بر میگردم برای برای سوم بیام خواستگاریت!!

باز این شایان با من تنها شد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن!! اصلاً حوصله ی حرفاشو نداشتم..اما خوب زشت بود اگه تنهاش میذاشتم!

_ اما انگار خیلی دیر شده بود!! مثل همیشه دیر رسیدم! وقتی به مونا گفتم که میخوام دوباره بیام خواستگاریت، بهم گفت که تو ازدواج کردی..یه

لحظه کپ کردم راویس! باورم نمیشد بخوای به این سرعت ازدواج کنی! همیشه به همه میگفتی که حالا حالا مرد موردعلاقتو پیدا نکردی و قصد

ازدواج و تشکیل خونواده رو اصلاً نداری..اما فقط چند ماه بعد از خواستگاریه من، ازدواج کردی! این داغونم کرد! به خودم گفتم راویس قصد ازدواج

داشته فقط از من خوشش نمیومده و یه جورایی دست به سرم کرده! رفتم آلمان تا یه کار خوب جور کنم و با دست پر بیام خواستگاریت، اما

دیپورت شدم و برگشتم ایران! هم اونجا رو از دست دادم هم تو رو!

لبخند تلخی رو لباش بود..دوس نداشتم درمورد این جور چیزا حرف بزنیم بخاطر همین به دستاش که داشت کباب سیخ میزد نگاه کردم و با لبخند

الکی ای گفتم: معلومه خیلی تو کباب درست کردن، تبحر داریا، نه؟

انگار از اینکه بحث و عوض کرده بودم خوشش نیومد چون اخماش در هم رفت و خیلی جدی گفت:

همیشه وقتی از یه بحث خوشت نمیومد هی از این شاخه به اون شاخه میپریدی تا بحث ادامه پیدا نکنه..فکر میکردم عوض شدی! اما هنوزم

همون راویس لجباز و خودخواه گذشته ای!!

خواستم جوابشو بدم که آروین نزدیکمون شد و با خشم نگام کرد..در حالیکه خودشو کشت، تا لحنش آروم و خونسرد باشه گفت:

اگه گپ زدنت با آقا شایان تموم شده، بیا کمک من! دست تنهام!

شایان با لبخند رو کرد بهم و گفت: برو عزیزم! برو کمک شوهرت!

خواستم مخالفت کنم که با آروین نمیرم که قبل از اینکه حرفی بزنم، آروین بازومو محکم گرفت و منو با خودش کشوند..بازوم تو دستش داشت

خورد میشد با حرص گفتم: آخ چیکار داری میکنی؟؟ بازومو کندی لعنتی!

_ نگران بازوتی عزیزم؟! میخرم واست!

لحنش به آدمای شوخ و بذله گو اصلاً شباهتی نداشت، داشت با طعنه و کنایه باهام حرف میزد..! منو تا پیش منقل کشوند و بعد بازومو ول کرد..

شهریار در حالیکه داشت با بادبزن کبابا رو باد میزد خندید و گفت: به آروین میگن شوهر نمونه!! تو هیچ شرایطی از با راویس بودن، دل نمی کنه!

مسخره ی لوس!! داشت به ریش نداشته ی من میخندید؟!!! رو آب بخندی!

آروین لبخند کجی زد و گفت: استاد مایی شما!!

بعد از این حرفش، دوتاییشون بلند قهقهه زدن! ای مرض!! درد! حناق!! الکی خوشا...

آروین بادبزن و دستم داد و گفت: عزیزم یه کم کبابا رو باد بزن تا منم فلفلا رو بزنم سیخ!

سیخ کبابا رو داد دستم! چشم غره ای بهش کردم و گفتم: من بلد نیستم!!

آروین بهم چشمکی زد و گفت: یاد میگیری عزیزم! کاری نداره..شهریار یادت میده!

بعدم نگاشو رو شهریار ثابت نگه داشت و گفت: مگه نه شهریار؟!

شهریار لبخندی زد و گفت: صد البته آروین جان! ببین راویس! کافیه فقط سیخا رو بزاری رو منقل و تا جان در بدن مبارک داری بادشون بزنی..!

با لب و لوچه ی آویزون گفتم: بو کباب میگیرم!! دوس ندارم!

آروین با حرص سیخ کبابا رو از دستم گرفت و گفت: من که میدونم کاری و نخوای انجام بدی اگه کل دنیام بسیج شن، اون کار رو نمیکنی! پس برو

بشین و اگه نگران بوی فلفل نیستی، فلفلا رو بزن به سیخ!

بهم پوزخندی زد و سیخ کبابا رو، روی منقل گذاشت و مشغول باد زدنشون شد! با اینکه خیلی عصبی بودم از دستش! اما مثل بچه های خوب، رو

صندلی نشستم و فلفلا رو سیخ زدم!! چطور به خودش اجازه میداد با این لحن با من حرف بزنه؟! من چرا لال شده بودم و جوابشو نمیدادم؟!!چرا

نتونستم باهاش لج کنم ؟!! چه مرگم شده بود؟!!..انگار زیاد دوست نداشتم سر به سرش بزارم!!

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم...

این گلا رو خیلی دوس دارم..نازن!!

بالاخره ناهار آماده شد و همه دور میز بزرگ مستطیل شکل، قهوه ای رنگی نشستیم..یه سمتم کیانا نشسته بود و سمت چپم خالی بود که

شایان کنارم نشست و اخمای آروین رفت تو هم!! شایانم که دیگه سیریش شده بود و ول نمیکرد!! شایان تو بشقابم کباب گذاشت و گفت:

بخور که تا حالا تو عمرت همچین کبابی نزدی تو رگ!!

جوابشو ندادم که یعنی خفه شو و بزار ناهارمو کوفت کنم..اما انگار ول کنم نبود چون با لبخند نگام کرد و گفت: جوجه هم برات بزارم؟!

من عاشق جوجه کباب بودم..مخصوصاً این جوجه ای که شهریار مایه شو درست کرده بود! پر زعفرون بود!! شایان سیخی جوجه برداشت و

خواست بزاره تو بشقابم که صدای آروین اومد: راویس، جوجه دوس نداره!!

چشام گرد شد!! این چرا خودشو انداخت وسط؟!! من جوجه دوس داشتم! خواستم مخالفت کنم که آروین از اون نگاهایی که صدا رو تو گلوم خفه

میکرد، بهم انداخت و منم از خیر جوجه کباب زعفرونی گذشت و رو به شایان گفتم: مرسی! ترجیح میدم کباب بخورم!

شایان که از برخوردم تعجب کرده بود چیزی نگفت و سیخی جوجه برای خودش گذاشت و با لذت شروع کرد به خوردن! سر میز انقدر از جوجه

کباب تعریف کردن که کم مونده بود پرت شم سمت دیس جوجه کباب و همشو تو معده ی مبارکم جا بدم!! اما خوب انقدی از آروین حساب میبردم

که با همون کباب کوفتیم سرگرم بشم!! موقع جمع کردن ظرفا شد..پارچ نوشابه و پارچ دوغ و از رو میز برداشتم و داشتم میبردم سمت آشپزخونه

که شایان عینهو اجل معلق سررسید و پارچا رو از دستم گرفت و گفت: تو چرا؟ خودم همه رو جمع میکنم..تو برو بشین!! خسته شدی امروز!

با اینکه حسابی جا خوردم و این حرکتش اصلاً با عقاید و افکارش جور در نمیومد، اما چون خیلی خسته بودم و شدید خوابم میومد با کمال میل

قبول کردم و با لبخندی که بهش زدم ازش تشکر کردم..شایانم چشمکی بهم زد و به سمت آشپزخونه رفت!.همین که سرمو برگردوندم، یه جفت

چشم عسلیه به خون نشسته جلوم ظاهر شد! اوووف..این باز چه مرگش شده بود؟!! با صدای پر از خشمی گفت:

که شما بشین خسته میشی کار کنی آره؟!! بقیه خسته نیستن و فقط تو خسته ای؟!

_ تو چت شده باز؟!

_ چرا انقدر هواتو داره؟؟ نکنه این یارو همون رامینه که افتتاحت کرده و داری قایمش میکنی؟! چی بین تو و اونه که انقدر راحته باهات راویس؟!!

نگاهی به دور و برم کردم خوشبختانه همه تو آشپزخونه و بعضیام تو باغ بودن و کسی نبود که من و آروین و تو این وضع ببینه..بازوشو گرفتم و

کشوندمش تو یکی از اتاقا و جلوش وایسادم و گفتم: میخوای آبرومو جلوی بقیه ببری؟ چته؟ چرا رم کردی؟!!

_ با من درست حرف بزنا..من شایان جونت نیستم که بگم تو خسته شدی برو بشینا!!

داشت حسابی میسوخت!! مگه من همینو نمیخواستم!! مگه نمیخواستم رگ غیرتش بزنه بیرون؟؟ پس چرا دلم آشوب بود و از این خشمش

لذت نمیبردم؟!! چرا از اینکه عصبیش کرده بودم خوشحال نبودم؟!! اما خداییش من هیچ کاری با شایان نداشتم..اون بود که میومد سمتم! بدون

اینکه بخوام، شایان حرفایی میزد و کارایی میکرد که لج آروین و درمیاورد!!

آروین پوزخندی بهم زد و گفت: جوابی داری بدی اصلا؟ًً خیلی از توجهش خر کیف شدیا نه؟!! دل نبند به این چیزا احمق! همش برا دو روزه!

من این جماعت رذل و میشناسم! زیاد ذوق مرگ نشو از توجهش!

این دیگه داشت زیادی تند میرفت..داشت هر چی به دهنش میومد بهم میگفت..اخمام رفت تو هم و با خشم گفتم:

اصلاً تو کی باشی که برام تعیین تکلیف میکنی؟ هان؟ به تو چه؟ یادمه اولین روزی که اومدم تو خونَت بهم گفتی هر کسی هر کاری کنه فقط به

خودش مربوطه و کسی حق نداره دخالتی کنه! نکنه یادت رفته؟! چطور تو هر غلطی دوس داری میکنی اونوقت به من که میرسه برام جیزه؟!!

اصلاً به تو هیچ ربطی نداره که من با شایان چه رابطه ای دارم..من هر کاری...

نذاشت حرفمو کامل بزنم و سیلی محکمی تو گوشم زد!! یه لحظه حس کردم نصف صورتم بی حس شد! دومین بار بود که طعم سیلیشو می

چشیدم..لعنتی!! از سوزش سیلی، اشک تو چشام حلقه زد..دستمو رو گونه م گذاشتم و با بغض گفتم:

ازت حالم بهم میخوره آروین!! میفهمی چی میگم؟! ازت متنفرم عوضی!

--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم....

آروین ماتش برده بود..دستش هنوزم تو هوا مونده بود، یه لحظه به خودش اومد و انگشت دستشو به نشانه ی تهدید روبروی صورتم گرفت و

گفت: اینو زدم تا یادت بمونه وقتی اسمت رفته تو شناسنامه ی من، یعنی زن منی!! حالا اجباری، الکی، زورکی!! هر چی دوس داری اسمشو

بزار! اما اسم نحست تو شناسنامه ی منه و من میشم همه کاره ی تو! خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم راویس! هنوز انقدی لاشی نشدم که

وقتی لاس زدن زنمو با یه مرتیکه ی عوضی ببینم عین خیالمم نیاد و لال مونی بگیرم و بزنم تو کانال بی غیرتی! هر وقت اسم نحست از تو

شناسنامم خط خورد اونوقت هر غلطی دلت خواست بکن! الان زن منی و حق نداری با یه پسر عوضی تر از خودت لاس بزنی! اگه یه بار دیگه فقط

یه بار دیگه ببینم با این پسره داری میگی و میخندی، هر کاری کنم مسئولش تویی و خونِت گردن خودته! من اخطارمو بهت جدی دادم..پس

حواستو خوب جمع کن! دوس ندارم کاری و که اصلاً دلم نمیخواد، انجام بدم!!!

بعدم به سرعت از اتاق خارج شد و در رو محکم به هم کوبید!

این بشر آخر خودخواهی بود..!! خودش هر غلطی دلش میخواست میکرد و بعد به من امر و نهی میکرد که با شایان حرف نزنم؟!! به من چه؟!

شایان خودش میومد سمتم و باهام حرف میزد..نمیدونم چرا از برخوردش خوشم نیومد..چی فکر میکردم و چی شد!! تا قبل از این اتفاق فکر

میکردم اگه آروین روم غیرتی شه، لو میده که دوسم داره و کلی برای خودم رویا بافته بودم!!فکر میکردم دستمو میگیره و منو می بره یه گوشه ای

و آروم و با مهربونی بهم میگه که" راویس عزیزم من دوس ندارم با پسری غیر از خودم راحت حرف بزنی! من دوسِت دارم و دوس دارم فقط خودم

صاحب قلبت باشم.."و کلی حرفای عاشقونه ی دیگه!! این آروین چرا این مدلی غیرتی میشد؟!! شایدم همه ی مردا این مدلی غیرتی میشدن..

اما من که فکر میکنم این آروین کلاً همه چیش با آدمیزاد فرق میکنه! والااا..سوزش سیلی ای که بهم زد بود از یادم رفته بود...دوس نداشتم کوتاه

بیام و فکر کنه من یه دختر تو سری خورم که تا آخر عمرم بخاطر اون اشتباهم باید مجازات شم و حق هیچ اظهار نظری ندارم! دوس داشتم بفهمه

که منم یه دخترم و میتونم اشتباه کنم!! دختر؟!!! هه..اگه آروین الان اینجا بود و میشنید به خودم گفتن دختر، بهم میگفت: هنوز باورت نمیشه که

دیگه دختر نیستی" منم کلی حرص میخوردم و برای تلافی کردن، قضیه ی مریم و بی وفاییش به آروین و میکشیدم وسط و اونم از دستم حرص

میخورد!! از این افکارم خندم گرفت..دیوونه شده بودم اساسی! به جای اینکه بخاطر سیلی ای که خوابونده بود تو گوشم، عصبی شم و بزنم زیر

گریه، عین دیوونه ها داشتم لبخند ژکوند میزدم!! صورتمو تو آینه نگاه کردم..یه کمی سرخ شده بود اما نه اونقدی که تابلو باشه! اون سیلی ای که

تو عروسیه کیانا بهم زده بود هم دردش بیشتر بود هم خیلی سرخ شده بود.انگار دیگه یاد گرفته چطوری سیلی بزنه که کمتر جاش معلوم باشه!

پوزخندی به خودم تو آینه زدم و گفتم:

" حالا که میخوای اینطوری بازی و ادامه بدی، منم حرفی ندارم و همراهیت میکنم!! یه مدت شوخی شوخی لجمو درمیاوردی حالا روشتو عوض

کردی و میخوای با خشونت بری جلو!! اوکی آقا آروین..نشونت میدم که من از خودت پرروترم!!"

از اتاق اومدم بیرون، شایان یه گوشه نشسته بود و دستش یه فنجان چای بود..ملیحه هم پیش آروین نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد..

لجم گرفت.این ملیحه چرا مراعات هیچ کس و نمیکرد!! الان وقت گپ زدنش با آروین بود؟!! عمه خانومم گرم تعریف با کیانا و مونا بود..نمیدونم چرا

بدون اینکه درمورد کارم لحظه ای فکر کنم، کنار شایان رو مبل نشستم..انگار میخواستم آتیشی که از گپ زدن ملیحه و آروین وجودمو میسوزوند و

با کنار شایان نشستن، خاموشش کنم!! نیاز داشتم آروین بهم اهمیت بده و نگام کنه..نیاز داشتم که حتی بهم اخم کنه اما نشون بده که

حواسش به من هست!!

_ منم چای میخوام! برای من چای نمیاری؟؟

--------------------------------------------------------------------------------

پست چهارم...

شایان که داشت از ذوق ، سکته میکرد دستپاچه شد و گفت: اصلاً بیا این چای و تو بخور..من زیاد میلی به خوردن چای ندارم!

فنجان چاییشو به سمتم گرفت..ایشش.شاید دهنی باشه! من دهنی اینو بخورم؟!! همینم مونده بود!!..خواستم یه لحظه حرفمو پس بگیرم و برم

برای خودم چای بیارم که نگام رو صورت سرخ شده و چشای خشن آروین ثابت موند و همین باعث شد برای ادامه ی کارم مصمم تر بشم!! باید

میفهمید همونطوری که برای من خط و نشون میکشه و میگه نباید با شایان حرف بزنم خودشم باید خط قرمزا رو رعایت کنه و نباید انقدر با

ملیحه فک بزنه! لبخند خیلی کمرنگی که انگار فقط خودم حسش کردم به شایان زدم و فنجان و از دستش گرفتم..

شایان که حسابی از این کارم کیفور شده بود با ذوق گفت: نوش جونت!

اوووف..اینم دیگه داشت از ذوق میمرد بیچاره!! خبر نداشت اگه بهش نیاز نداشتم عمراً محل سگم بهش بزارم..الکی با فنجان چای بازی

کردم.وقتی به این فکر میکردم که جای لبای چندش آور شایان رو فنجان مونده، حالت تهوع میگرفتم..به آروین نگاه کردم تا ببینم در چه حاله!!

داشت همچنان بی توجه به من با ملیحه گپ میزد و گاهی هم بلند بلند میخندید و ملیحه هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت با ناز و عشوه

میخندید..حرصم گرفت!! حق نداشت این مدلی تلافی کنه!! اون میدونست من از ملیحه بیزارم..میدونست و داشت حرصمو درمیاورد!! خوب..خوب

منم میدونستم اون از شایان خوشش نمیاد و منم داشتم حرصش میدادم..!! فنجان و رو میز گذاشتم..شایان گفت: چی شد؟ چرا نخوردیش؟

_ میل ندارم.. اینم دیگه سرد شده!

قسم خوردم که اگه بازم گیر بده که چای و بخور هر رودروایسی ای و بزارم کنار و یه جواب دندان شکنی بهش بدم..اما خوب چون زیادی خوش

شانس بود حرفی نزد..شانس آورد!!

مونا با جعبه ی کریستال شطرنج اومد و گفت: کیا شطرنج بلدن؟!!!

شایان گفت: من که تو شطرنج، رقیبی ندارم..

با اینکه زیادی داشت خودشو برای ما میگرفت، اما خوب تا حدی حق داشت! عالی بازی میکرد! اما به نظر من حتی اگه قهرمان کشوری هم

میشد نباید اینطوری به بقیه پز میداد..

کوروش با خنده گفت: والا من که فقط منچ بلدم!

مونا خندید و گفت: کوروش عزیزم کسی از تو توقعی نداره! تو به عروس تازت برس! اون مهمتره برات...

بعد با ابرو به کیانا اشاره کرد و دوباره خندید..کیانا هم ریز خندید و بازوی کوروش و گرفت و گفت: کوروش من تکه و تو دنیا ازش فقط یکی هست!

مونا ادای بالا آوردن و درآورد و گفت: عـــــُـــــــق! چندش!

شهریار گفت: کی با شایان بازی میکنه؟

شایان رو کرد به من و گفت: راویس پایه ای؟!!

ماتم برد..شطرنج بلد بودم اما نه در اون حدی که شایان و ببرم..اون تو مسابقات کشوری هم شرکت کرده بود و مطمئن بودم در عرض 5 دیقه

کیش و ماتم میکرد..خواستم مخالفت کنم که صدای آروین و شنیدم: من حاضرم باهات بازی کنم!

نگام به آروین افتاد..مشخص بود بخاطر اینکه من با شایان بازی نکنم، این پیشنهاد و داده!! یه لحظه از این حرکتش خیلی خوشحال شدم..بابا

مرسی غیرت!!! همیشه اینطوری باش خوب..میمیری؟!!

شایان با غرور گفت: فکر خیلی خوبیه! زن داداش صفحه ی شطرنج و بزار رو میز که هوس کردم یکی و بچزونم!

آروین با جدیت گفت: زیاد رو بُردت حساب نکن آقا شایان! من یه پا شطرنج بازم!!

شایان پوزخندی زد و گفت: شاهنامه آخرش خوشه رفیق!!

نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم این بازیه شطرنج، بیشتر حکم دوئل داره تا یه سرگرمی!! دوئل بین شایان و آروین!! من طرف کدومشون بودم؟!!

اَه اَه..از شایان که خوشم نمیومد و صد در صد طرف اون نبودم..اما خوب..آروینم..اووممم..ازش دلخور بودم و مسلماً طرف اونم نبودم...مونا صفحه

ی شطرنج و رو میز دایره شکلی چید و مهره های شیشه ای سفید و مشکی و هم سرجاشون گذاشت...

آروین روبروی شایان نشست و گفت: خوب تمرکز کن تا یه وقت طعم باخت و نچشی!

شایان گفت: تو بهتره مواظب بازیه خودت باشی پسر!!

--------------------------------------------------------------------------------

خدا به داد برسه!! این دو تا چقدر آتیششون تند بود..!! برای خودمم خیلی جالب شده بود که ببینم کی برنده میشه! عمه خانوم اخماش در هم

بود..معلوم بود که از اتفاقی که پیش اومده اصلاً راضی نیست..یه دفعه از جاش بلند شد و گفت: من میرم تو باغ یه کم قدم بزنم..

کیانا فوری گفت: پس صبر کنین من و کوروشم باهاتون میایم..من خیلی حوصلم سررفته..از شطرنجم خوشم نمیاد..

کیانا رو کرد به کوروش و گفت: باهام میای؟

کوروش موافقت کرد و هر سه از هال خارج شدن..ملیحه سمت چپ آروین نشست و مونا هم سمت راستش جا خوش کرد! این یعنی اینکه

اون دو تا طرفدار آروین بودن..منم که انگار تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و مجبور بودم بشم طرفدار شایان، کنار شایان نشستم..شهریارم

طرف دیگه ی شایان نشست..آروین نگاه خصمانه شو بهم دوخت و با نگاش برام خط و نشون کشید اما من محلش نذاشتم و نگامو به صفحه ی

شطرنج دوختم!!بازی شروع شد..استرس من از آروین و شایانم بیشتر بود! اگه شایان بازی و می برد، غرور آروین خورد میشد و من اصلاً اینو

دوس نداشتم !! چون شایان و میشناختم و میدونستم اگه برنده شه تا آخر سفرمون ول کن آروین نیس و مدام بردشو به رخش میکشه و من اصلاً

دلم نمیخواست آروین و خورد کنه! از طرفی هم اگه آروین برنده میشد معلوم نبود چقدر این برنده شدنشو تو سر من بکوبه و تحقیرم کنه که

شایان باخته و فلان و بهمان! خیر سرم اومده بودم تو گروه شایان و باید به برنده شدن شایان فکر میکردم..اما اصلاً برام برنده شدن شایان مهم

نبود!! چشم دوخته بودم به صفحه ی شطرنج!! ملیحه مدام با حرفاش به آروین انرژی میداد و راه به راه میگفت: سربازشو بزن..وااای..عالی

بود..مطمئنم برنده تویی..فیلتو حرکت بده.."

داشت کم کم عصبیم میکرد..اما بخاطر اینکه یه کمی خودمو آروم کنم .منم از شایان الکی طرفداری میکردم" وای شایان عالی داری میری جلو!

سوسکش کن..آفرین"

آروین اخماش تو هم بود و تموم فکر و حواسش به مهره ها بود..شایانم به بال بال زدنای من و شهریار اهمیتی نمیداد و تموم حواسش پیش مهره

هاش بود..ملیحه هم که از رو نمیرفت کم مونده بود بره تو بغل آروین و ارتباط نزدیک بهش دلداری بده! شهریار گاهی کمکایی به شایان میکرد..نیم

ساعتی گذشته بود و مهره های تو صفحه ی هر دو طرف داشت کم میشد..همه ی سربازاشون بیرون از صفحه ی بازی بود و فقط با مهره های

اصلی داشتن بازی میکردن..محو بازی بودم که آروین با بدجنسی قلعه شو روبروی شاه شایان برد و گفت: کیـــــــش!

وا رفتم..اوووف چرا شایان کیش شد؟!! این که اون همه دبدبه و کبکبه داشت؟!! شایان که معلوم بود حسابی هول شده، همه تلاششو کرد تا

شاه و فراری بده..اما به دقیقه نکشید که آروین لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: کیش و مات!! خسته نباشی شطرنج باز!!

لحنش بدجور بوی طعنه میداد! اخمای شایان در هم رفت و زیر لب گفت: امروز اصلاً رو فرم نبودم..بهت تبریک میگم..اما خوب ..خیلی هم عالی

بازی نکردی!!

بعدشم با سرعت از هال خارج شد..مونا خندید و گفت: این شایان همیشه همینطوره! وقتی بازنده میشه میگه امروز رو فرم نبودم! آخییی بچم

دپرس شد! زدی تو برجکش !

ملیحه بلند خندید و گفت: آخ جون بالاخره پیدا شد یکی شاخ این شایان و بشکونه! زیادی داشت بال درمیاورد..خوشم اومد آقا آروین..حسابی

نشوندیش سر جاش! ای ول!!

شهریار با خنده گفت: بابا ناسلامتی دارین درمورد داداش من حرف میزنینا..یه کم مراعات منم بکنین..برگ چغندر که نیستم!

مونا بلند خندید و گفت: تو که از خودمونی عزیزم!!

آروین بدجنسانه بهم لبخندی زد و نگام کرد و رو به مونا گفت: مونا خانوم! آقا شایان که در رفت..طرفداراش نباید به جای اون مجازات شن؟!!

--------------------------------------------------------------------------------

مونا که منظور آروین و فهمیده بود با شیطنت خندید و زل زد بهم و گفت: من که باهاتون موافقم! باید یه جوری مجازات شن و تقاص اون همه

جملات رکیکی که بارمون کردن و بدن..یادمه راویس گفت شایان سوسکش کن!!

شهریار گفت: اوه اوه..آقا من از طرف خودم میگم که بنده غلط کردم..گول خوردم..اغفالم کردن..!! خواهشاً از خیر مجازات کردن من بگذرین..

ملیحه گفت: اوووف..بابا شهریار زود پشیمون نشو خوب..یه کم رو حرفت و حمایت از داداشت بمون، بعد تسلیم شو!

آروین گفت: از شهریار میگذریم..اما..!!

نگام کرد..چشاشو ریز کرد و گفت: اگه توأم مثل شهریار به اشتباهت اعتراف کنی و التماس کنی که از گناهت بگذریم..میبخشمت!

لبخند بدجنسانه ای بهم زد..هدفشو از این کاراش میدونستم! عشق میکرد وقتی منو خلع سلاح میدید!

با غرور گفتم: من هیچوقت التماس تو رو نمیکنم! از کارمم پشیمون نیستم..

آروین ابروهاشو بالا انداخت و گفت: شاید واست گرون تموم شه! مجازاتشو قبول میکنی؟!!

با اینکه خیلی میترسیدم یه جوری مجازاتم کنه که به غلط کردن بیفتم، اما چون قصد نداشتم جا بزنم و بشم سوژه ی خندش! خیلی محکم

گفتم: هر چی باشه قبول میکنم!!

مونا سوتی کشید و گفت: ای ول بابا! شهریار یه کم از راویس یاد بگیر..نصفه توئه ها..ببین چه دلی داره..تو که همون اولش جا زدی!

شهریار خندید و گفت: والا من حاضرم صد بار دیگم بگم غلط کردم نه اینکه شماها مجازاتم کنین! البته اینم بگما من مطمئنم چون راویس، زن

آروینه، محاله آروین مجازات سخت براش در نظر بگیره..

آروین خیلی جدی رو به شهریار گفت: اتفاقاً تو این جور مواقع، زن و دوست و آشنا برام از غریبه هم غریبه تر میشه!!

آخ که چقدر دلم میخواست یه بادمجون درشت و بنفش خوشگل زیر چشای عسلیش بکارم!! ملیحه که انگار از این حرف آروین خر کیف شده بود با

ذوق گفت: آقا آروین مجازاتش چیه؟!!

شیطونه میگه جفت پا برم تو شیکم هفت طبقش و از دنیا ساقطش کنما!! دختره ی نخود!!

آروین نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و گفت: هنوزم نمیخوای اعتراف کنی که اشتباه کردی؟!! من خیلی بخشندما..بگو قول میدم ببخشمت!

میخواست حرصم بده..با لج گفتم: من بمیرمم به تو نمیگم ببخشید..پس وقتتو تلف نکن!

آروین با لبخندی که رو لباش بود گفت: شامِ امشب و باید راویس درست کنه..به اضافه ی اینکه تموم ظرفای شام و میوه و چای و هم خودش تنها

و بدون کمک کسی باید بشوره! تا آخر شب تموم کارا رو خودش تنها باید انجام بده...!!

وا رفتم..!! نه این امکان نداشت؟!! من چطوری برای این همه آدم شکمو شام درست کنم و بعدشم ظرفارو بشورم؟!!! اووووووف..میمردم از

خستگی!! خیلی نامردی بود...مونا و ملیحه که از این تصمیم آروین ذوق کرده بودن..سوت میکشیدن و شلوغ میکردن..مونای بیشورم رفته بود

تو گروه اونا!! اخمام رفت تو هم...انصاف نبود تنهایی اون همه کار کنم!

آروین با لبخند پیروزمندانه ای که گوشه ی لبش بود بهم نگاه کرد و گفت: خوب..موافقی؟!

مونا گفت: نابود شد بچم!!

ملیحه خندید و گفت: آخی! آقا آروین گناه داره..راویس جون اگه من به جای تو بودم راحت میگفتم غلط کردم و خودمو خلاص میکردم..

خیلی دوس داشتم حرفمو پس بگیرم و بگم غلط کردم..یه چیز خوردم! اما خوب..خیلی خیلی ضایع میشدم..همینم مونده بود که بشم مسخره ی

دست این سه تا جونور!

با قاطعیت گفتم: موافقم! اینکه کاری نداره..از آب خوردنم راحت تره!

آروین جا خورد..انگار باورش نمیشد من به این سرعت قبول کنم! شاید انتظار داشت حرفمو پس بگیرم!

شهریار برام دست زد و گفت: بابا ای ول به راویس!

آروین جدی شد و گفت: جدی موافقی؟ ببین میتونی انجامش ندیا..خودت تنها باید اون همه کار رو بکنیا..میتونی؟

میخواست شرایط و برام سخت کنه تا منصرف شم..اما من خیلی جدی گفتم: میتونم..من به کمک کسی نیازی ندارم!

آروین پوفی کشید و گفت: باشه..هر جور راحتی!

بچم تیرش خورده بود به سنگ و حسابی دپرس شد..زیر لب گفت: انقدر برات سخت بود ازم بخوای ببخشمت؟!! لجباز!!

کسی حواسش به ما نبود و منم پوزخندی تحویلش دادم و به سمت آشپزخونه رفتم تا فکری برای شام کنم!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

وای سرم داشت گیج میرفت!! چقدر ظرف بود..!! نیم ساعته دارم ظرف میشورم..چرا تموم نمیشن!؟!! پاهام خشک شده بود و گردنم خیلی درد

میکرد..اینجا نباید یه ماشین ظرفشویی داشته باشه؟!! شیر آب و بستم و دستکشا رو از دستم دراوردم..نزدیک پنجره ی کوچولوی مربع

شکل آشپزخونه شدم و از پنجره به باغ نگاه کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم..هوا خیلی خنک بود..همه جا سکوت مطلق بود، فقط گاهی

صدای جیر جیر چند تا جیرجیرک میومد..ساعت حدوداً 1 بود و همه خواب بودن و من بیچاره داشتم ظرف می شستم!! شام، قیمه بادمجون

درست کرده بودم و چقدر همه از دست پختم تعریف کردن و با بَه بَه و چَه چَه خوردن..اما آروین یه کلمه هم تشکر نکرد و موقع جمع کردن ظرفا

هم که شد به هیچکس اجازه نداد کمک کنه! حتی اخمای در هم عمه خانومم نتونست جلوی آروین و بگیره! خیلی حرصم گرفته بود!! اما بخاطر

اینکه نفهمه عصبیم و ذوق کنه، بدون هیچ اعتراضی، تند تند همه ی ظرفا رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه! عمه خانوم و ملیحه و شایان تو هال

خوابیده بودن و بقیه هم تو اون دو تا اتاق خوابِ خواب بودن! آروین چرا انقدر با من لج بود؟خدا کنه عمه خانوم شک نکرده باشه..هر چتد مونا براش

توضیح داد که این کار آروین شوخیه و بیشتر جنبه ی سرگرمی داره..منم بخاطر اینکه عمه نفهمه چقدر از دست آروین عصبیم الکی میخندیدم و

میگفتم که خیلیم دارم لذت میبرم!! حداقل زندیگه کنار آروین این فایده رو برام داشت که راحت دروغ میگفتم و عین خیالمم نبود!!! تو افکارم غرق

بودم که صدای آب و شنیدم..فکر کردم یادم رفته شیر آب و ببندم ،برگشتم تا شیر آب و سفت کنم که...!! از دیدن صحنه ای که جلوم بود، واقعاً جا

خوردم..!! آروین جلوی ظرفشویی وایساده بود و داشت با دقت بشقابا رو با اسکاچ، کفی میکرد..دستکشا رو دستش کرده بود و بدون اینکه نگام

کنه سرش گرم ظرفا بود..با لج گفتم: نمیخوام تو بشوری! نکنه میخوای از فردا تا آخر عمرت، پیش بقیه جار بزنی که راویس کم آورد و من ظرفا رو

شستم؟!! هووووم؟!!

نگاهی بهم کرد..نگاش غمگین بود..با لحن آرومی گفت: امشب زیادی خسته شدی! نگران چیزی نباش..بیشترشو خودت شستی! چند تا مونده

که اونم خودم میشورم! تو برو استراحت کن..از عصر سرپایی!

از اینکه به فکرم بود و براش مهم بودم، ته دلم داشتن قند آب میکردن، اما وقتی یاد این میفتادم که شرط خودش بود که من این همه کار کنم و

اون نذاشته بود کسی کمکم کنه، حرصم گرفت و با لجبازی گفتم: لازم نکرده به دروغ نشون بدی که نگرانم شدی و دلت برام سوخته! تو اگه یه

کم رحم سرت میشد نمیذاشتی بعد از درست کردن شام، ظرفارو هم بشورم!! پس الکی ادای آدمای خوب و درنیار که بهت نمیاد!

رفتم جلو و خواستم دستکشا رو از دستش دربیارم که نذاشت و گفت: انقدر سرتق بازی درنیار راویس! برای اون کارم دلیل داشتم..اصلاً دلم

نمیخواست شایان عین خود شیرینا بیاد باهات ظرفا رو جمع کنه یا بیاد پیشت و دو نفری عین این عاشق و معشوقا کنار هم ظرف بشورین! اگه به

من میگفتی حتماً کمکت میکردم و خودم با سر میومدم که با هم ظرفا رو بشوریم اما وقتی دیدم شایان از جاش بلند شد و خواست به بهونه ی

جمع کردن ظرفا کنارت باشه عصبی شدم و نذاشتم کسی دست به ظرفا بزنه! من اصلاً از این پسره خوشم نمیاد..حرکات بعد از ظهرتم خیلی

خوب یادمه..باید امشب ادب میشدی تا یاد بگیری که الان متعهدی ...به خیلی چیزا!!

نگاشو ازم گرفت و دوباره سرگرم شستن ظرفا شد..آخ که چقدر بهش ظرف شستن میومد..! آروین با اون همه غرور و سردی و بد قلقی، حالا

داشت راحت و عین این شوهرای مهربون ظرف می شست!! آخییی..نازی!! از فکرم خندم گرفت و ریز خندیدم..

آروین با تعجب نگام کرد و گفت: چته؟ انقدر خنده دار شدم؟!! آرومتر..بقیه بیدار میشن..

در حالیکه داشتم میخندیدم ،گفتم: خیلی بهت میادا..چطوره چند بار تو خونه ی خودمونم امتحان کنی!!

آروین برخلاف تصورم، که فکر میکردم الان عین برج زحرمار میشه و داد و بیداد راه میندازه، لبخند گشادی زد و گفت:

اونوقت فکر نمیکنی زیادی خوش به حالت میشه؟!!

چقدر لبخند بهش میومد..چقدر جذاب میشد..چی میشد همیشه انقدر مهربون باشی لعنتی؟!! نزدیکش شدم و با صدای آرومی گفتم:

بیام کمکت کنم؟!

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم...

نگام کرد..تو چشاش مهربونی موج میزد و من غرق لذت میشدم..چقدر چشاش اینجوری خوشرنگ تر میشد..!! با دستکشایی که دستش بود و

کف ازش آویزون بود نوک بینیمو آروم کشید و گفت: لازم نکرده بیای کمکم! برو بخواب..منم اینا تموم شن میام..

دستشو کشید عقب و زیر شیر آب گرفت..رو گونه و بینیم کفی شده بود با گوشه ی آستین تونیکم صورتمو پاک کردم و غر غر کردم:

اَه..کفیم کردی..خوب حواستو جمع کن وقتی میخوای بینی کسی و بکشی، دستاتو پاک کنی..ایششش!!

همینطور داشتم غرغر میکردم که دیدم آروین دست از ظرف شستن برداشته و داره بهم میخنده..مرض!! یه دستشو رو کمرش گذاشته بود و

میخندید..چپ چپ نگاش کردم و گفت: چته تو؟!! چیز خنده داری هس بگو مام بخندیم!!

آروین که از شدت خنده ش کم شده بود ،گفت: شبیه دختر کوچولو ها شدی! غرغروی من!!

با این که از اینکه بهم گفته بود " غرغروی من" داشتم بال درمیاوردم اما چون حس کردم مسخرم کرده و از قصد بهم گفته کوچولو، تا اذیتم کنه

اخمام رفت تو هم و گفتم: سعی کن زودتر ظرفا رو بشوری..انقدرم سر و صدا نکن همه خوابن و بیدار میشن..وظیفتو انجام بده..!!

بعدم در مقابل چشمای بهت زده ی آروین و لبخند خشک شده ی رو لبش، با کمال پررویی با ناز و ادا از آشپزخونه اومدم بیرون!!

آخ که چقدر حال کردم! از پله ها بالا رفتم..وقتی یاد قیافه ی بهت زده ی آروین میفتادم خندم میگرفت..بچم کپ کرده بود!!نزدیک یکی از اتاقا که یه

کم درش باز بود شدم و در رو تا آخر باز کردم..اووووف..اینجا که پر بود!! دو تا تخت داشت که شهریار و مونا رو یکیش و کیانا و کوروشم رو یکی

دیگش خوابیده بودن..زمینش موکت شده بود و هر کسی رو زمین میخوابید، قطعاً تا صبح از کمر درد میمرد..!! کوروش چقدر جلف خوابیده بود!!

پسره ی ندید بدید، از همین تاریکی معلوم بود که کیانا تو بغلش بود و سرش تو موهای کیانا بود..!! کیانا هم سرشو گذاشته بود رو بازوش و

خواب هفت پادشاه و میدید!! برخلاف اون دو تا پرستوی عاشق، شهریار و مونا با فاصله از هم خوابیده بودن..مونا که طبق عادتش طاق باز خوابیده

بود و شهریارم رو پهلوش خوابیده بود و دستاشو زیر سرش گذاشته بود..از طرز خوابیدنشون خندم گرفت!! نه به کوروش که داشت با کیانا خودشو

خفه میکرد نه به این دو تا که عین دو تا غریبه کنار هم خط قرمزا رو رعایت کرده بودن!!! در اتاق و بستم..به اون یکی اتاق که صبح توش لباسمو

عوض کرده بودم رفتم!! خوشبختانه خالی بود..البته کسی نمونده بود که بیاد اینجا بخوابه!! تونیکمو درآوردم و یه تاپ ساده به رنگ زرشکی

پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم..!!

اتاق نسبتاً کوچیکی بود و نصفشو تخت و کمد گرفته بود..کف زمینش موکت شده بود..پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم بخوابم که صدای جیر

جیر در اتاق اومد..مثل فنر از جا پریدم و رو تخت نشستم..آروین بود! چراغ و روشن کرد و در رو بست..

_ چرا یهو پریدی؟

_ تو مگه قراره اینجا بخوابی؟!

آروین لبخند شیطنت آمیزی زد گفت: مگه ندیدی همه ی زن و شوهرا بغل هم خوابیدن! تو که انتظار نداری برم تو هال و پیش عمه خانوم بخوابم؟!

_ خوب برو..چه اشکالی داره؟!!

_ آها..اونوقت عمه خانوم نمیگه چرا پیش زنت نخوابیدی؟! شک نمیکنه؟ منم که اصلاً حوصله ی جواب دادن به سوالای جور واجورشو ندارم..پس

خواهشاً اذیت نکن و بزار یه امشب، خوش و خرم کنار هم بخوابیم..اوکی؟!

وااای نه..!! این بشر رو تخت دو نفره ی به اون بزرگی تو اتاق خوابمون، اونجوری میخوابید و صبحا پاهاش روم بود، رو این تخت یه نفره ی کوچیک،

چه مدلی میخواست بخوابه؟!! خدا رحم کنه..

_ رو زمین بخواب!!

اخماش رفت تو هم و گفت: بچه نشو راویس! من کاریت ندارم که...انقدر خستم که الان تا بیفتم رو تخت بیهوش شدم.. در ثانی، انقدر لوس بازی

درنیار بار اولت که نیس من باهات رو یه تخت خیر سرم کپه ی مرگمو میزارم..!!

_ این تخت یه نفرس! ماشالا هزار ماشالا شمام اونقد خوش خوابین که میترسم صبح یا منو از رو تخت بندازی پایین یا خودت شوت شی پایین!

پس بهتره که از حالا خودت بری و مثل یه پسر خوب رو زمین بخوابی!!

_ زمین و دیدی؟! موکته..نمیشه روش خوابید..

با حرص بالش و از رو تخت برداشتم و از رو تخت پایین اومدم و رو زمین دراز کشیدم و با حرص گفتم:

من که عمراً با تو رو یه تخت بخوابم! حتی اگه شده تا صبح از کمر درد بمیرم!!

آروین با خشم گفت: از بس لجبازی!!! به جهنم..هر جور راحتی!

تی شرت مشکیشو که خیس شده بود و معلوم بود به جای ظرفا، خودشو زیر آب شسته رو درآورد و راحت رو تخت دراز کشید..کوفتت بشه!! پتو

رو دور خودش پیچید..

_ آخیششش!! چه تخت گرم و نرم و راحتی!! ای جووووونم...

میخواست دلمو بسوزونه!..محلش نذاشتم و سرمو تو بالشم فرو کردم..زیر سرش بالش نداشت..حقش بود! منم پتو نداشتم..!! وای که چقدر این

موکته سفت و خشنه!! انگار رو یه تیکه آجر دراز کشیده بودم!! معلوم بود موکتش زیادی کار کرده و تموم پرزاش از بین رفته بود..آخه یکی نیس به

شهریار بگه یه کم به این ویلای فکستنیت برس خوب..جای دوری نمیره!! خوب بابا یه موکت نو از اینایی که تبلیغشو تو تی وی میکنن بخر...

اسمش چی بود؟! آها..پالاز موکت..شنیدم خیلیم نرم و خوبه و با فرش دست بافت هیچ فرقی نداره!!! والااا.. بالاخره با غرغر خوابم برد..

***

_ من نذاشتم آروین مال تو شه بچه!! من باعث شدم اینجوری بدبخت شی و طعم خوشبختی و لذت و نچشی!! آروین از تو متنفره..حالش ازت

بهم میخوره..من باعث بدبختیت شدم..هیچوقت دستت بهم نیمرسه راویس!! هیچ وقت..من نابودت میکنم..دودت میکنم...

قهقهه میزد..بلند و وحشتناک قهقهه میزد..

جیغ کشیدم و از خواب پریدم..بدنم یخ کرده بود..عرق سردی رو مهره های کمر و پیشونیم نشسته بود..بدنم میلرزید..آروین از جا پریده بود و

داشت با وحشت نگام میکرد..چراغ و روشن کرد..به سمتم اومد..مچ دستامو گرفت و گفت: راویس خوبی؟ چی شده؟ چرا انقدر یخی؟ راویس...

در حالیکه گریه میکردم گفتم: رامین..رامین..رامین ولم نمیکنه!..همیشه باهامه!! تو کابوسام..میگفت..میگفت..نمیزا ره خوشبختی و ببینم..

میگفت..میگفت..نابودم میکنه..میگفت..تو ازم متنفری..!!

آروین نذاشت ادامه بدم و محکم بغلم کرد و سرمو به سینه ش چسبوند! با دستاش آروم موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت:

آروم باش عزیزم!! رامین هیچ غلطی نمیتونه بکنه..آروم باش..من پیشتم..از چیزی نترس..!!

سرم درست رو قلبش بود..صدای قلبش چقدر آرومم میکرد..چقدر آغوشش برام امن بود..برام لذت بخش بود! سینه ی لختش از اشکام و عرق رو

پیشونیم خیس شده بود..نوازشاش و صدای قلبش خیلی آرومم کرده بود..دیگه از لرزش بدنم و وحشت چند لحظه پیشم هیچ خبری نبود.. دوس

نداشتم از آغوشش بیام بیرون..آروینم هیچ حرکتی نمیکرد تا منو از آغوشش جدا کنه..انگار اونم اعتراضی نداشت..صدایی از هیچکدوممون

نمیومد..فقط صدای نفسامون بود که شنیده میشد..تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم..بعد از 3 دیقه که حالم خیلی بهتر شده بود، از بغلش

اومدم بیرون..با مهربونی زل زد تو چشام و گفت: بهتر شدی؟!

آهسته گفتم: ببخشید بیدارت کردم...!!

با انگشت شصتش، خیسی اشکای رو گونه مو پاک کرد و گفت: از هیچی نترس..باشه؟ من پیشتم!!

یه لحظه بغض کردم..آروین که همیشه مال من نبود..این آغوشش و این حمایتاش همش موقتی بود و تا وقتی بود که رامین پیداش نشده بود!!

اگه رامین پیداش میشد، دیگه از همه ی این لذتا محروم میشدم..

با صدای لرزانی گفتم: تو از من متنفری نه؟!! رامین میگفت تو ازم بیزاری..آره؟!! میگفت..

انگشتشو گذاشت رو لبم و نذاشت حرفمو ادامه بدم..آهسته گفت: من هیچوقت از تو متنفر نبودم...! حالا هم بگیر بخواب..باشه؟!!

خیلی خوشحال شده بودم..خیلی زیاد!! حالم تو اون لحظه، غیر قابل توصیف بود..!! خواستم سر جام بخوابم که بازومو گرفت و گفت:

لجبازی و بزار کنار و بیا بخواب رو تخت! اینجا کمر درد میگیری دیوونه!!

خواستم مخالفت کنم که آروین اجازه ی هیچ حرفی و بهم نداد و بغلم کرد و منو به آرومی رو تخت گذاشت و خودشم کنارم دراز کشید..کنارش

خیلی آروم بودم..لذت میبردم از این آرامش عجیبی که حضور آروین،بهم میداد!! به سمتش برگشتم..رو پهلو دراز کشیده بود و موهامو آروم نوازش

میکرد..نگام کرد و با لبخندی که رو لبش بود، گفت: سعی کن بخوابی..من بیدار میمونم تا خوابت ببره! نگران چیزی نباش..باشه؟!

این لحن حرف زدنشو خیلی خیلی دوس داشتم..کاش اگه رویا بود، تا همیشه تو همین رویا باقی میموندم!! چشمم به قرمزیه رو بازوی آروین

افتاد..اوووف..شاهکار چای ریختن من بود!! طفلکی چقدر قرمز شده بود..یه کمی هم پوستش جمع شده بود!! دستمو رو بازوش کشیدم و گفتم:

چقدر قرمز شده!! من واقعاً متأسفم!!

آروین لبخندی بهم زد و خم شد رو صورتم و آروم و نرم گونه مو بوسید و گفت: مهم نیس..چشاتو ببند و بخواب..شبت بخیر!!

خوشبختی و داشتم با ذره ذره ی سلولای بدنم حس میکردم..آروین چقدر مهربون بود..!! خداااااا این آروین و ازم نگیر!! هیچوقت منو از این خواب

بیدار نکن..!! خدایا عاشقتتتتتتم!! تو بغل آروین بودم.. برام امن ترین جای دنیا بود!!! سرمو تو سینه ی ستبر و پهنش پنهان کردم و چشامو

بستم..نفساش میخورد تو موهام و خوب حسش میکردم..عجب خوابی بود!!! صدای قلبش آرامش بخش ترین صدای دنیا بود!!!

--------------------------------------------------------------------------------

پست اول...

فصل دهم***

با شنیدن صدای قیژ قیژ فنر تخت چشامو نصفه، نیمه باز کردم..آروین از رو تخت بلند شده بود و داشت تی شرتشو میپوشید..حواسش به من نبود

و داشت آهسته زیر لب حرف میزد..صداشو کم و بیش میشنیدم..

"خدایا خودت کمکم کن..یه راهی جلوی پام بزار..کمک کن بتونم نگهش دارم..برای خودم!!"

بعد هم بدون اینکه بهم نگاهی بندازه از اتاق بیرون رفت و در رو هم بست! منظورش چی بود؟! کی و نگه داره؟ چرا انقدر داغون شده؟! قطعاً خل

شده بود..پسر مردم و دیوانه کرده بودم! کابوسای شبونه ی من، رو این اثرش بیشتر بوده انگار..!! این که سالم بود طفلی! ترگل و ورگل شد

شوهرم، حالا با این عقل ناقصش، چیکارش کنم؟! بهتره ببرمش یه روانپزشک زبردست!!

کش و قوسی به بدنم دادم..تا حالا تو عمرم، انقدر راحت و خوب نخوابیده بودم..چقدر آغوش آروین به انرزی داده بود..من این آغوش و دومین بار بود

تجربه میکردم..اما هر دفعه، بیشتر بهم لذت میداد و جذب آغوشش میشدم! آغوشش واقعاً معجزه میکرد..باید دوش میگرفتم تا یه کم سر حال

شم..خوشبختانه تو اتاقی که توش بودم، یه حُسنی داشت و اونم این بود که حمومش تو اتاق بود!

از رو تخت بلند شدم و رفتم تو حموم! زیر دوش آب سرد وایسادم..نفسم داشت قطع میشد اما دلم نمیومد آب و ولرم کنم..سرحالم میکرد..

تک تک اتفاقات دیشب و مرور کردم! مثل رویا، برام شیرین و لذت بخش بود..تک تک حرکات آروین و خوب یادم بود، وقتی یادش میفتادم یه جور

خاصی میشدم! اون واقعاً آروین بود..؟!! حرکاتش برام خیلی جدید و غیر منتظره بود! تا حالا به این شدت نگرانم نشده بود..اگه میخواست، خیلی

مهربون میشدا..! من فقط آروین و داشتم و اگه آروینم نبود، از بی کسی دق میکردم..بابام که شیراز بود! شیرینم که سرگرم بچه ی تو شکمش و

آرسام بود و کمتر از من خبر میگرفت..از دستش دلخور نبودما، بالاخره اونم زندگیه خودشو داشت! آرامش دنیا برام، تو آغوش آروین خلاصه میشد..

وقتی آروین بود نیازی به کس دیگه ای نداشتم..تموم دنیا، تو آروین برام خلاصه میشد..جای بوسه ی نرم و عاشقونشو هنوزم رو گونه م حس

میکردم..هنوزم جاش از شدت حرارت، میسوخت! لبخند پهنی رو لبام ظاهر شد..آغوشش از هر قرص آرامش بخشی، برام موثرتر بود..حتی

قرصایی که هر شب میخوردمم عین آغوش آروین آرومم نمیکرد..

بعد از یه ربع، از حموم دل کندم..هر چی گشتم حوله مو پیدا نکردم..حتماً یادم رفته بیارمش..! حالا چیکار کنم؟! بدم میومد با بدن خیس، لباس

بپوشم..چندشم میشد! حوله ی آروین لبه ی تخت بود..معلوم بود قبل از من رفته حموم! حوله ش مرطوب بود..حوله شو تنم کردم ..بوی عطرش

رو حوله مونده بود..با عشق، بوی تنشو فرستادم تو ریه هام! حس خیلی خوبی داشتم..موهای سرمو با کلاه حوله ش، خشک کردم.داشتم تو

کیفم، دنبال لباس می گشتم که در اتاق باز شد و آروین اومد تو..از جا عینهو فنر پریدم! آروین با چشای گرد شده زل زد بهم!!

لبخندی زدم و گفتم: سلام..صبح بخیر!

از بهت اومد بیرون و گفت: سلام! چرا حوله ی منو پوشیدی؟

_ خوب آخه..حوله ی خودمو تو خونه جا گذاشتم..ناراحت شدی که حوله تو پوشیدم؟!

حس کردم یه جوری شد! دستشو گذاشت پشت گردنش و آهسته گفت: داری با این کارات منو داغون میکنی راویس! میفهمی اینو؟!

بعدهم پوفی کشید و از اتاق با سرعت خارج شد..وااا این چش شد؟!! مگه من چیکار کردم؟ شونه هامو بالا انداختم و لباسامو پوشیدم و حوله ی

آروین و سر جاش گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون..!

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم...

همه بیدار شده بودن و داشتن صبحونه میخوردن..جواب سلاممو با خوشرویی دادن..

مونا با شیطنت نگام کرد و گفت:

معلومه خیلی خوب خوابیدیا! پوف چشات هنوز نخوابیده!

با حرص به مونا نگاه کردم..

کیانا بلند خندید و گفت: بیخود به راویس گیر الکی نده! حالا خوبه خوابیدن تو رو هم دیدیما...

کیانا چشمکی به مونا زد...مونا با حرص گفت: کیانا! ببند دهنتو!

کیانا دوباره قهقهه زد..معلوم بنود مونا چه آتویی داده دست کیانا، که انقدر سرخ شد..!

ملیحه در حالیکه داشت لقمه ی کره، مربایی که دستش بود و به زور تو حلقش فرو میکرد، گفت: عصر یه سر بریم آستارا! من کلی خرید دارم..

کیانا که خنده شو جمع کرده بود، گفت: با ملیحه موافقم! منم میخوام یه سری وسایل بخرم..

عمه خانوم گفت: نیومدیم که بمونیم تو ویلا..!

شهریار گفت: عصر تا شب، در خدمت خانوماییم!

شایان ساکت بود و حرفی نمیزد..انگار از یه چیزی خیلی ناراحت بود! برام اصلاً حرف نزدنش مهم نبود! بهتر!! بعد از خوردن صبحونه، به همراه مونا

به لب دریا رفتیم..رو تخته سنگی نشیتم و به دریا زل زدم...

_ مونا؟

_ هوووم؟

_ به نظرت، ممکنه نفرت تبدیل شه به عشق؟!

مونا ابروهاشو بالا انداخت و نگام کرد و گفت: منظورت چیه؟

_ منظور خاصی ندارم! فقط یه سوال پرسیدم..

مونا به روبرو خیره شد و گفت: بستگی داره نفرتش در چه حد باشه! بعدشم به اینم بستگی داره که چقدر در قبال اون نفرتی که ازت داره، بهش

عشق و محبت بدی..باید معلوم شه اون عشقی که بهش میدی میتونه جای نفرت قبل و بگیره یا نه!

آهی کشیدم..صدای آروین هنوزم تو گوشم بود" من هیچوقت از تو متنفر نبودم!" آروین از من متنفر بنود؟!! پس اون همه تحقیر، سرزنش، بد و

بیراه، واسه چی بود؟!! شایدم من زیادی پررو بودم که فکر میکردم با اون همه بلایی که سرش آوردم بازم از آروین توقع، عشق و مهربونی و

داشتم!! شایدم آروین این جمله رو دیشب گفته بوده تا منو الکی آروم کنه!!

_ راویس؟!

_ بله؟

_ زیاد دور و بر شایان نپلک!

_ واسه چی؟

_ اولاً شایان که خیلی خوب میشناسی! از هر روش و ترفندی استفاده میکنه تا تو رو به دست بیاره..حتی انگار براش اصلاً اهمیتی نداره که تو

ازدواج کردی و اسم آروین تو شناسنامته! در ثانی به نظر من، اصلاًدرست نیس که غیرت و تعصب آروین و با حضور شایان محک بزنی! شایان گزینه

ی خوبی برای این کار نیس..هیچ فکر کردی اگه آروین درموردت فکرای ناجور کنه، بیشتر ازت دور میشه؟! اینطوری نه تنها تو دل آروین جا باز

نمیکنی، حتی بیشتر از قبل، آروین و از خودت متنفر میکنی! بچه بازی درنیار! چرا میخوای آروین و اینطوری و انقدر راحت، از دست بدی؟ انقدر

غیرتی شدنش برات مهمه؟! به چه قیمتی آخه راویس؟!

موندم چی بگم بهش!! تا حدودی حق و به مونا میدادم..اما من برعکس تصوراتم که از غیرتی شدن آروین ذوق مرگ میشدم، دیگه اصلاً دلم

نمیخواست رگ غیرتش بزنه بیرون!! ازش میترسیدم! حالا جدا از ترس، نمیخواستم به قول مونا، از دست بدمش! همین که تا حالا فهمیدم روم

حساسه و حتی خیلی رک بهم گفت که زنشم و ناموسشم، برام یه دنیا ارزش داشت!! اینجوری دیگه لازم نبود آدم چندش آوری مثل شایان و

برای غیرتی کردن آروین، تحمل کنم!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم...

***

نزدیک دو ساعت بود که تو آستارا بودیم...!! ملیحه و کیانا از بس خرید کرده بودن، صندوق عقب ماشین شهریار و کوروش پُر پُر بود..! کل بازار و

جمع کرده بودن..مونا هم یه کم خرت و پرت خریده بود! من و آروین کنار هم آهسته تر از بقیه راه میرفتیم و به مغازه ها و دست فروشا نگاه

میکردیم..عمه خانومم چند دست لباس راحتی و چند تا روسری نخی خریده بود..من و آروین تقریباً ار بقیه خیلی دورتر بودیم..داشتم به ترمه های

خوشگلی که یه پسری داشت میفروخت، نگاه میکردم که آروین دستمو کشید و با هیجانی که تو صداش موج میزد، گفت: بیا اینو ببین!

همزمان با این جمله ش، به دنبالش کشیده شدم سمت مغازه ای! جلوی ویترین مغازه منو نگه داشت.با دستش به کت و دامنی مشکی با

نوارای سفیدی که دورتا دور یقه و پایین کت و پایین دامن ، به چشم میخورد، اشاره کرد و گفت: چطوره؟ من که خیلی ازش خوشم اومد..

نیشم وا شد!! اینو برای من انتخاب کرده بود؟!!

با ذوق گفتم: برای منه؟!!!

آروین که از ذوق و شوقم فهمیده بود که چقدر خوشم اومده، لبخند بدجنسانه ای زد و گفت: نه برای گیسو انتخابش کردم! بعنوان سوغاتی!

لب و لوچه م آویزون شد..!! دستمو کشید و منو به داخل مغازه برد..از فروشنده خواست کت و دامن پشت ویترین و برامون بیاره! با حسرت به کت

و دامن نگاه کردم..خیلی شیک بود..دوس نداشتم اینو گیسو بپوشه!! سلیقه ی آروین بود و دوس داشتم خودم صاحبش شم! آروین کت و دامن و

به سمتم گرفت و گفت: بیا برو بپوشش!

چشام گرد شد و گفتم: مگه نگفتی برای گیسوئه؟! من دیگه چرا باید پروش کنم؟!!

آروین لبخند معناداری زد و گفت: هم تیپ توئه دیگه! برو بپوشش تا اگه اندازته، بخریمش برای گیسو!

لجم گرفت! منو آورده بود تا برای گیسو خرید کنه؟!! این دیگه آخرش بودا..سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم..کت و دامن و با حرص، از آروین

گرفتم و به اتاق پرو رفتم! کت و دامن و پوشیدم..فوق العاده بود! تن خورش بی نظیر بود! کوتاهی دامن تا زیر زانوم بود! تو آینه ژستای لوسانه

میگرفتم و ریز میخندیدم..از دیدن هیکلم، تو این لباس خیلی ذوق کرده بودم! داشتم با بی خیالی مسخره بازی درمیاوردم که چند تقه به در اتاق

پرو خورد و صدای آروین اومد: راویس! پوشیدیش؟!

خنده هامو جمع و جور کردم و با اخم غلیظی، در رو باز کردم..آروین از دیدنم چشاش 4 تا شد! شوکه شده بود..شاید فکر نمیکرد انقدر بهم بیاد..

بعد از چند ثانیه، لبخند پهنی زد و گفت: خیلی بهت میاد!

با دلخوری گفتم: به گیسو بیشتر از من میاد!

ریز خندید و گفت: درش بیار!

بعدم در رو بست و رفت..حرصم گرفت!! من این کت و دامن و میخواستم!!خوب دو تا بخره ازش!! کت و دامن و با ناراحتی درآوردم و لباسای خودمو

پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون! آروین پولشو حساب کرده بد..فروشنده بهم تبریک گفت و کت و دامن و تو جعبه ای شیک بنفش رنگ گذاشت!

هر دو از مغازه اومدیم بیرون..

_ آروین! برای بقیه سوغات نمیخری؟

_ با هم میخریم!

بالاخره بعد از یه ساعت، سوغاتی هایی که قرار بود بخریم، کامل شد! آروین برای گیسو هم یه تی شرت خرید و وقتی بهش اعتراض کردم که

براش سوغات خریدیم، فقط معنادار خندید و چیزی نگفت!

داشتیم از پاساژ بزرگ و شیکی خارج میشدیم که جلوی یه مغازه، تی شرت پسرونه ی خوشگلی بدجوری چشممو گرفت..

_ آروین؟!

آروین وایساد..طفلکی دستاش پر بود از وسایلی که برای سوغاتی خریده بودیم!

_ چی شده راویس؟

_ بیا این تی شرت و ببین..خیلی نازه..

کنارم وایساد و به تی شرتی که نشونش دادم نگاه کرد..

_ اوهوم..خیلی خوشگله!

تی شرت آستین کوتاهی بود به رنگ توسی! که روی سینه ی سمت چپش آرم کوچیک سفید رنگی نایک خورده بود! تن مانکنه که خیلی

چسبون و خوشگل بود، یه لحظه اندام آروین و جای مانکنه فرض کردم! آروین از این مانکنه پُر تر بود و مطمئن بودم تو تنش، شاهکار میشه!

_ خوب چرا وایسادی راویس؟ بریم بقیه منتظرن..!

_ برو اینو پرو کن..

_ برای من؟!!

--------------------------------------------------------------------------------

جا خورده بود..! یاد چیزی افتاد و لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: نه برای رادین انتخابش کردم! به نظر من که رنگش خیلی بهش میاد..برو پروش

کن! تقریباً اندامتون یکیه دیگه نه؟!

آروین که متوجه تلافی کردنم شده بود، ریز خندید و چیزی نگفت! هر دو به داخل مغازه رفتیم و آروین لباس و پرو کرد..حدسم درست بود! بیشتر از

حد تصورم بهش میومد..معرکه شده بود! بازوهاش تو آستین لباس مونده بود و چیزی نمونده بود که لباس از وسط تیکه پاره شه! نمیدونم چرا

انقدر از اینجور لباسا که پسرا میپوشیدن و بازوهای هیکلی و ورزشکاریشونو میریختن بیرون، خوشم میومد.. آستینش در حال جر خوردن بود! انگار

آروینم از لباسه خیلی خوشش اومده بود چون بازم شروع کرد به فیگور گرفتن! ایشش از خود راضی!

با لبخند گفتم: عالیه تو تنت!! خودت پسندیدیش؟!!

آروین با شیطنت نگام کرد و با لبخند گفت: برای من که نیس که خوشم بیاد!! به نظر من که به رادین بیشتر از من میاد...

نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و بلند خندیدم..آروینم قهقهه زد..بیچاره پسر فروشنده، فکر میکرد خل شدیم و تازه از دیوونه خونه فرار کردیم..!!

***

زیپ کیفمو بستم..بلند شدم تا از اتاق بیام بیرون که شایان اومد تو و در رو محکم بست!

_ چته دیوانه؟ ترسیدم..!

_ ببخشید..نمیخواستم بترسونمت! راویس!

_ چیه؟

_ میخوام باهات حرف بزنم..!

نمیدونم چرا انقدر از تنها بودن با شایان میترسیدم! منو یاد رامین مینداخت..! از نظر قیافه اصلاً شبیه هم نبودنا، اما چشاش..چشاش پر از هوس و

شهوت بود و تو چشاش یه چیز مشابه با چشای رامین، موج میزد..من از این نگاها بیزار بودم..!!

_ بور اونور شایان! میخوام برم پیش بقیه!

تو چشام زل زد و گفت: میگم باهات حرف دارم، میفهمی اینو؟!!

اومد نزدیکم و بازوهامو از دو طرف گرفت، زل زد تو چشام و گفت: من هنوزم بهت علاقه دارم راویس! حتی بیشتر از قبل! کافیه لب تر کنی تا همه

ی دنیا رو بریزم به پات! تو و اون پسره ی سوسول هیچیتون با هم جور نیس! چطور تحملش میکنی؟ چطوری حاضر شدی زنش شی؟ چرا اونو به

من ترجیح دادی؟ اون که محلت نمیزاره..کاملاً معلومه که حسی بهت نداره..همیشه با اخم نگات میکنه..تو چرا پاش نشستی؟ اگه زنم شی هر

چی عشق بخوای نثارت میکنم..راویس من هنوزم دیوونتم..بیا و مال من شو..

حالم از حرفایی که میزد و جمله های عاشقونه ای که به کار میبرد، بهم میخورد..چقدر وقیح بود!! چطور جرئت میکرد که من ابراز علاقه کنه؟!!

با خشم دستاشو از دور بازوهام جدا کردم و با صدای بلندی گفتم: خفه شو شایان! تو یا خیلی احمقی با خودتو زدی به حماقت! من شوهر دارم

عوضی! میفهی اینو؟! اینو بکن تو کله ی پوکت شایان..آروین شوهر منه و من مثل جونم دوسش دارم! تو حق نداری به کسیکه شوهر داره و

شوهرشو هم خیلی دوس داره، ابراز علاقه کنی! من هیچ علاقه ای به تو ندارم و دیگم دلم نمیخواد اینجوری جلوی راهمو بگیری و شِر و وِر

تحویلم بدی..من عاشق آروینم و تا ابد کنارش میمونم!!حتی اگه به قول تو اون محلم نزاره و بهم اخم کنه! پس لطفاً دهنتو ببند و قبل از اینکه

حرفی و از دهن کثیفت بیاری بیرون، یه کم عقلتو به کار بندازی..!

خیلی از دستش عصبی بودم..با خشم نگاش میکردم..از جلوش رد شدم و یه لحظه برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم:

راستی! چی تو کارنامه ی درخشان گذشتت میبینی که فکر میکنی آروین و ول میکنم و زن تو میشم!! اعتماد به نفست کشته منو!!

لرزش خفیف بدنشو حس کردم..خیلی عصبیش کرده بودم! دستاشو مشت کرده بود..بیخیالش شدم و در اتاق و باز کردم و...!!

آروین پشت در وایساده بود..جا خوردم..این از کی پشت در بود؟!! چشاش از خشم، قرمز شده بود..مطمئن بودم که یه دعوای حسابی با هم

داریم!! هیکل مردونه و ورزشکاریش از خشم میلرزید..آب دهنمو قورت دادم!

پست اول....

شایان که پشتش به من و آروین بود و نمیدونست که آروین تو چار چوب در وایساده، با صدای خشنی گفت:

من نمیدونم اون بچه سوسول چیکارت کرده که انقدر دوسش داری و حاضر نیستی ازش دل بکنی! اون محلت نمیزاره بدبخت! انقدر خودتو براش

هلاک نکن! من دوسِت دارم راویس! دو برابر عشقی که از یه شوهر انتظار داری و به پات میریزم..عاقل باش!

آروین با خشم اومد داخل و در رو محکم بست..طوری در رو بست که حس کردم لولای در نصف شد!! آروین رفت جلوی شایان وایساد و یقه ی

پیرهنشو گرفت و کوبوندش به دیوار! وحشت کردم..آروین خیلی عصبی بود و هر کاری ازش برمیومد..! آروین از خشم نفس نفس میزد..فشاری به

گلوی شایان وارد کرد و با صدای غضبناکی گفت: اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، از تو دهن کثیفت اسم زنم بیاد بیرون، خودنِت گردن خودته

مرتیکه ی عوضی!! تو نمیفهمی اون شوهر داره و نباید در گوشش زر زر الکی کنی؟! راویس زن منه و یه تار موشو به صد تا دختر نمیدم.پس پاتو از

زندگیه ما میکشی کنار! وگرنه خودم قلم، جفت پاهاتو خورد میکنم..خر فهم شدی؟!

شایان بیچاره از زور تنگی نفس، داشت خس خس میکرد..به سمت آروین رفتم و دستشو از رو گلوی شایان برداشتم و گفتم: کشتیش..دیوانه!

شایان که گلوش آزاد شده بود دستشو رو گلوش گذاشت و بلند سرفه زد..بعد از چند دیقه که آروم شد، با خشم رو کرد به آروین و گفت:

چیه افسار پاره کردی عوضی؟!! راویس اونقدرام آش دهن سوزی نیس که برای داشتنتش له له بزنم..ارزونی خودت! انقدر خر و نفهم هست که

هر کاری باهاش کنی ، بازم باهات بمونه!

آروین خواست بهش حمله کنه، که جلوی آروین وایسادم و بازوشو محکم گرفتم و گفتم: جون من ولش کن..! بزار بره رد کارش..

آروین نگاشو ازم گرفت و با فریاد رو به شایان گفت: گمشو بیرون تا جسدتو نفرستادم بیرون!

شایان با خشم از اتاق رفت بیرون! خدا رو شکر بقیه تو باغ بودن و صدای دعواها و داد و بیدادا رو نمیشنیدن! آروین لبه ی تخت نشست و سرشو

بین دو تا دستاش گرفت..صدای نفسای تندش نشون میداد که هنوزم عصبیه!

_ انقدر الکی خودتو عذاب نده! بهتری؟

سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد و گفت: الکی؟!! ندیدی چقدر زر زر کرد؟ به زنم ابراز علاقه کرد!! جلوی من!! به کسیکه اسمش تو

شناسناممه گفت دوسِت دارم!! مگه من غیرت ندارم؟!! باید جنازشو میفرستادم بیرون..حقش این بود! باید گردنشو خورد میکردم تا بفهمه غرور و

شخصیتم بازیچه ی دستاش نیس..اون عوضی درمورد من چی فکر کرده هان؟! که انقدر عوضیم؟!

_ تو که بهش فهموندی کارش اشتباه بوده و من مطمئنم دیگه از این غلطا نمیکنه! منم جوابشو داده بودم..قبل از اینکه تو بیای..

_ حرفاتونو شنیدم!!

نمیدونم چرا یه جوری شدم؟!! یعنی شنیده بود من به شایان گفته بودم آروین و دوس دارم؟!! خوب بدونه..بهتر!!

نگاه آروین رو دست چپم ثابت موند..اخماش رفت تو هم و گفت: چرا حلقه ت دستت نیس؟! اگه اون لامصب و بندازی دستت، میفهمن خیر سرم

شوهرتم و زحمت رد کردن خواستگارات به گردنم نمیفته!!

منظورشو خوب فهمیدم! امروز وقتی آستارا بودیم، خانومی تقریباً 50 ساله نزدیک من و آروین شد و منو از آروین برای پسرش خواستگاری کرد..!!

فکر میکرد آورین داداشمه! قیافه ی آروین اون لحظه، واقعاً دیدنی بود..عین لبو سرخ شده بود و کارد میزدی خونش در نمیومد! زن بیچاره وقتی داد

و بیدادای آروین و دید و فهمید قضیه از چه قراره و از یه زن شوهر دار، خواستگاری کرده، بیچاره رنگ و روش سرخ و سفید شد و کلی عذرخواهی

کرد و بعدشم زود جیم شد! از یادآوری اون اتفاق و حرص خوردن آروین، لبخند رو لبام نشست..

آروین که لبخندمو دید، پوزخندی زد و گفت: بله بخند!! انگار بدت نمیاد یکی بیاد تو رو از شوهرت خواستگاری کنه! هووووم؟!!

اخمام رفت تو هم! به این بشر مهربونی نیومده!!

_ اصلاً خودت چرا...

خواستم بگم" چرا تو حلقه تو دستت نمیندازی" که چشام به حلقه ی دست چپش افتاد و ادامه ی حرفمو خوردم! من چرا تا حالا به این دقت

نکرده بودم که آروین همیشه حلقه ش دستشه؟!! از شب عروسیمون تا حالا، یه بار درش نیاورده بود..برام خیلی عجیب بود!! منی که ادعا

میکردم آروین و دوس دارم، همیشه حلقه مو جا میذاشتم و باید تو کشوی میز توالتم دنبالش میگشتم..اما آروینی که انقدر خودشو بی تفاوت

نشون میداد، همیشه حلقه ش دستش بود!!!

آروین چپ چپ نگام کرد و گفت: چرا حرفتو خوردی؟؟ خودت چرا، چی؟!!

موندم چی بگم..!! سرمو انداختم پایین و گفتم: جا گذاشتمش تو خونه! همیشه دستم بودا..اما خوب سفرمون به شمال، هول هولکی شد و یادم

رفت بندازمش دستم!!

آروین چشاشو ریز کرد و گفت: آها..این دنباله ی اون حرف نصفه، نیمه ت بود دیگه، آره؟!!

_ خوب...تو چرا همیشه حلقه ت دستته؟!!

نگاهی به حلقه ش انداخت و گفت: نباید دستم بندازم؟!! مگه حلقه نخریدیم تا همیشه دستمون باشه و بهمون یادآوری کنه که یه تعهدایی به

همدیگه داریم؟! اگه اشتباه میکنم بهم بگو تا دیگه نندازم دستم!

جدی جدی یه آجری، سنگی، چیزی خورده بود سرش!! از کدوم تعهد حرف میزد؟!! بالاخره که رامین پیدا میشد و من و آروینم از هم جدا میشدیم!

پس دیگه تعهدی نبود..! با اینکه برام جای سؤال بود، اما از اینکه میدیدم نسبت به قبل، درمورد این جور چیزا بی تفاوت و بی اهمیت نیس،

خوشم اومد..داشتم تو ذهنم، از خوشحالی، بال و پر درمیاوردم که صداش منو از افکار و رویاهام شوت کرد بیرون!!

_ راویس؟!

سرمو بالا بردم..تو چشاش نگاه کردم! بازم همون مهربونی و محبت، تو چشاش موج میزد..

_ بله؟!

_ برگشتیم تهران، با هم میریم پیش یه روانپزشک خوب..باشه؟!!

_ روانپزشک؟!! برای چی؟

آروین جدی شد و تو چشام نگاه کرد و گفت: ببین راویس! تو باید درمان شی! تا کی میخوای از داشتن رابطه، با شوهرت امتناع کنی؟! باور کن که

برای خودم نمیگم که بری درمان شی..نه..برای خودت میگم! تو هر شب داری کابوس اون شب و میبینی! باید بری پیش روانپزشک! روحت

آسیب دیده! باید از نو بسازیش..باید ترمیمش کنی! باید اون شب لعنتی و اون رامین کوفتی و برای همیشه از خاطرت محو کنی..! تو میتونی..من

مطمئنم که میتونی! اما باید یه کمی حرف گوش کن باشی..به عمه خانومم میگیم که میری کلاس زبان..چطوره؟ موافقی؟!

عصبی شدم و صدامو بردم بالا: تو درمورد من چی فکر کردی هان؟ فکر میکنی من دیوونم؟؟ روانیم؟!! من هیچیم نیس و نیازی به روانپزشک

ندارم..من حالم خوبه! اگه تو داری سنگ نداشتن رابطه ی جنسی و به سینه میزنی، من جلوتو نمیگیرم، برو زن بگیر و هوساتو اینجوری تخلیه

کن..! حق نداری انگ روانی بودن و بهم بزنی!

آروین که از کوره در رفتن من حسابی شوکه شده بود، دستاشو به حالت قائم، چند بار بالا و پایین آورد و گفت:

آروم باش..آروم باش..! چرا یهو قاطی میکنی تو؟! من کی گفتم تو دیوونه ای؟! من گفتم روانی ای؟! فقط گفتم آسیب دیدی و باید تحت نظر یه

روانپزشک خوب باشی! بد گفتم؟! راویس تو چرا نمیخوای باور کنی که علاوه بر جسمت، به روحتم تجاوز شده! تازه بدتر از جسمت، اون روحته که

آسیب دیده و در عذابه! تعداد قرصای آرامش بخشی که میخوری و آمار همشو دارم! نمیخوام دستی دستی خودتو نابود کنی! کابوسایی که هر

شب میبینی، داره کم کم پودرت میکنه لعنتی! هر حرف و هر حرکتی که تو رو یاد اون شب لعنتی بندازه، داره روحتو نابود میکنه! نمیخوام تا آخر

عمرت یاد اون شب بیفتی و طعم خوشبختی و آرامش و نچشی! پس دختر خوبی باش و یه بار تو عمرت لجبازی و بزار کنار..اینو بفهم که من

بخاطر خودت نگرانتم!! نه بخاطر هوس ها و شهوتای خودم! من 28 سال صبر کردم و دست از پا خطا نکردم..بقیه ی عمرمم میتونم راحت زندگی

کنم و عین خیالمم نیاد..پس به فکر خودت و زندگیت باش! قول میدم وقتی رفتیم پیش یه روانپزشک خوب، این موضوع بین خودمون مخفی

میمونه و جایی درز پیدا نمیکنه! قول شرف بهت میدم! باشه؟!

نمیدونستم باید چیکار کنم!! حرفاش عجیب به دلم نشسته بود..از ته دلش حرف میزد و از قدیمم گفتن که حرفی که از ته دل بیرون بیاد، به دل

میشینه! آروین نگران من بود و این بیشتر از هر چیزی بهم آرامش میداد..یکی بالاخره نگران من بود!! و اونم کی!! آروین!!! آروینی که همیشه

دوس داشتم نگرانم باشه و بهم توجه کنه!! دیگه چی میخواستم از خدا!! خودمم قبول داشتم که اون شب لعنتی، بدجوری داره نابودم میکنه و

آرامش و از زندگیم گرفته اما..اما میترسیدم بعد از این بشم مسخره ی دست آروین!! مدام این موضوع و بکوبه تو سرم! میترسیدم بازم طعنه و

کنایه بارم کنه! باید فکر میکردم..باید بهم فرصت میداد تا درمورد این موضوع خوب فکر کنم!! وگرنه خودمم از این وضعیت خیلی خسته شده بودم!

دوس داشتم منم مثل آدمای عادی زندگی کنم و از زندگی کردنم لذت ببرم! تو چشای عسلیش زل زدم و گفتم:

بهم فرصت بده تا فکر کنم..باشه؟!

لبخند مهربونی بهم زد و گفت: تا وقتی شمالیم فکر کن! چون تا پامون برسه تهران، میریم پیش روانپزشک!

سکوت کردم..آروین که معلوم بود خیلی خوشحال شده، با مهربونی ای که تو صداش موج میزد، گفت:

راستی! اون کت و دامنی که با هم از آستارا خریدیم و از تو کیف سوغاتیا بیار بیرون و بزار تو ساک دستیه خودت!

ابروهامو بالا انداختم و گفتم: واسه چی؟ مگه اون مال گیسو نبود؟!!

خندید و گفت: برای گیسو سوغات خریدیم! یادت که نرفته! اون کت و دامن مال توئه! از اولشم مال تو بود! به تو بیشتر از هر کس دیگه ای میاد!

تو دلم، کیلو کیلو قند آب کردن! اگه میدونستم تو این سفر، انقدر این بشر عوض میشه و مهربون میشه زودتر ترتیبشو میدادم..والا!

لبخند پهنی زدم و گفتم: توأم اون تی شرت توسیه رو بزار تو وسایل خودت! منم اونو برای تو انتخاب کرده بودم!

آروین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: اونو که من از اولشم برای خودم برداشتم! من خوش اندام تر از رادینم و مطمئن باش اون تی

شرت و به هیچکس نمیدادم..! چون فقط به من میاد! هم کسیکه انتخابش کرده خاص بوده هم کسیکه قراره بپوشتش!!

خندیدم و گفتم: اعتماد به نفست تو حلقم!

اینبارم هر دو با هم خندیدیم..شاید این آخرین خنده های دونفرمون باشه!! شاید این آخرین روزای خوش زندگیمون باشه!! نه..من این زندگی و

دوس داشتم..من این خنده های از ته دل و دوس داشتم..تازه داشتم طعم خوشبختی و با آروین میچشیدم! تازه داشتم میفهمیدم زندگی یعنی

چی! زود بود که همه چی تموم شه!! زود بود!! خیلی زود بود! همون شب شایان برگشت تهران! بهونه آورد که کاری تو تهران براش پیش اومده و

رفت! هیچ کس به جز من و آروین نمیدونست که شایان برای چی رفت! هر چند چون من دختر خیلی خیلی رازداری بودم!!، به مونا هم گفته بودم

و مونا هم از رفتنش خوشحال شد..به نظر مونا هم شایان داشت زیاده روی میکرد و باید یکی مانعش میشد! جمعمون خودمونی تر شد و بهتر که

رفت!! ملیحه هم از رفتن شایان، خوشحال شد و بیشتر مزه میپروند! هر چند جلوی عمه خانوم، جرئت نداشت با آروین زیاد شوخی کنه و من

خیالم از این بابت راحت بود!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

_ راویس! آماده نشدی هنوز؟

باز این پیله کرد به آماده شدن من!! انگار جز این کار، کار دیگه ای تو زندگی نداشت! والاااا

نگاش کردم و گفتم: من آمادم..عمه خانوم آمادس؟!

_ آره..من میرم ماشین و روشن کنم..زود بیاین پایین!

آروین رفت..همون تی شرت توسی رنگی و که از آستارا خریده بودیم و پوشیده بود..زیادی بهش میومد..امشب باید خیلی حواسم بهش باشه!

منم همون کت و دامنی که سلیقه ی آروین بود و پوشیده بودم! یه کمی یقه ش باز بود..اما زیاد تو چشم نبود! به هال رفتم..عمه خانوم شیک و

مرتب، آماده شده بود و منتظر من بود..3روز بود که از شمال اومده بودیم.. شمال به من، خیلی خوش گذشته بود! اتفاقای خیلی خوبی برام افتاده

بود..اتفاقایی که باعث شده بود، طعم واقعیه لذت و خوشبختی و بچشم! خاطرات شمالم رفته بود جزو خاطرات خوش زندگیم!! دیروز به بابام زنگ

زده بودم و 20 دیقه ای با هم حرف زدیم..خیلی از تماسم خوشحال شده بود و مدام قربون صدقم میرفت و دلتنگیشو بروز میداد..انگار یادش رفته

بود من چقدر اذیتش کرده بودم!! اگه دوباره سر و کله ی رامین و گلاره پیدا میشد دیگه از این مهربونیا و خوشیا خبری نبود!!! اما من به حدی

رسیده بودم که حاضر بودم بخاطر اثبات بی گناهی آروین، از همه ی این لذتا و خوشیام بگذرم!! دوس داشتم آروین بفهمه که چقدر برام ارزش داره

و چقدر برام مهمه که حاضر شدم از همه چیزم بگذرم!! از همه چیزم...

بالاخره به خونه ی انیس جون رسیدیم..همه اومده بودن و ما جزو آخرین نفرات بودیم! گیسو موهاشو گیس ریز بافته بود و همشو زیر کیلیپس

بزرگی که رو موهاش زده بود، جمع کرده بود..یه پیرهن قرمز رنگم پوشیده بود..مثل فرشته ها شده بود! مارالم یه بلیز و دامن کوتاه و تنگ پوشیده

بود و طوری رو مبل لم داده بود که همه ی دار و ندارش ریخته بود بیرون! شرم آور بود!! خاله اعظم بی خیال کنار انیس جون نشسته بود و با ناز و

ادا نگام میکرد..بعد از احوالپرسی با بقیه، به اتاقی رفتم تا لباسمو عوض کنم..مانتو و شالمو درآوردم..خوب شد زیر دامنم ساپورت پوشیده بودم!

دوس نداشتم مثل مارال، مردا همه ی زندگیمو ببینن!! داشتم رژ لبمو تجدید میکردم که آروین وارد اتاق شد..

آروین با تعجب نگام کرد..نزدیکم شد و گفت: اینو پوشیدی چرا؟!

_ وا...!! مگه چشه؟!!

اخماش در هم رفت..

_ من اینو برات انتخاب کردم که تو خونه بپوشیش نه تو مهمونیا!

چشامو ریز کردم و گفتم: میشه بگی ایرادش چیه؟!!

به یقه ی گرد و کمی باز، کت اشاره کرد و گفت: دوس داری بقیه، تموم دار و ندارتو ببینن؟!!

به یقه ی کتم نگاه کردم..ای بابا اینم زیادی گیر میدادا! اونقدی باز نبود حالا..فقط وقتی خم میشدم بـــــــــله!

شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم: حالا که دیگه اینو پوشیدم و لباس دیگه هم نیاوردم با خودم!

آروین به سمت کمد دیوار چوبی اتاق رفت و درشو باز کرد و رو به من گفت: بیا از لباسای گیسو یکی و انتخاب کن و بپوش!

_ گیسو مگه اینجا لباس داره؟!!

_ آره! اون وقتایی که تازه با رادین نامزد شده بود، رادین چند دست لباس براش خریده بود و الانم تو این کمده!

_ اما من کت و دامن خودمو دوس دارم..ساپورتم که زیرش پوشیدم..نمیخوام از لباسای گیسو یکی و انتخاب کنم..من لباس دارم خودم!

آروین که دید من محاله از لباسای گیسو، برای خودم لباس انتخاب کنم، خودش رفت سمت کمد و دنبال لباس مناسبی گشت و زیر لب گفت:

همه میدونن تو لباس داری لجباز! این لباست اصلاً مناسب امشب نیس! دلم نمیخواد تو مهمونیا لباسای باز و برهنه بپوشی!

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم...

منم که حسابی کله شق شده بودم با پررویی گفتم:

پس چرا قبلاً بهم گیر نمیدادی..اصلاً این لباس مگه چشه؟ چطور گیسو لباسای لختی میپوشیه؟ من حق ندارم بپوشم؟!!

آروین یه لحظه نگام کرد و دست از گشتن برداشت..

_ گیسو، گیسوئه و تو راویسی! شوهر اون رادینه و شوهر تو، منم!! پس خوب حواستو جمع کن..من رادین نیستم توأم گیسو نیستی..من دلم

نمیخواد زنم، ویترینی باشه برای هرزگیای مردا! این کت و دامنو هم اگه دوس داری، تو خونه میپوشیش! واسه شوهرت!

لجم گرفت..دوس داشتم بقیه هم کت و دامنمو ببینن..مطمئن بودم برق تحسین و تو چشاشون میبینم! از همه بیشتر دوس داشتم مارال منو تو

این لباس ببینه و خیط شه! فکر کرده با اون لباسای تنگ و کوتاهی که پوشیده حالا چه تیکه ای شده!!

با لج گفتم: اما من با همین میرم پیش بقیه!!

خواستم از اتاق برم بیرون که آروین با یه حرکت سریع خودشو بهم رسوند و بازومو کشید و منو به سمت خودش کشوند و گفت:

تو هنوز اون روی منو ندیدی نه؟!! به چه زبونی حالیت کنم که بدم میاد زیباییای بدنتو به بقیه نشون بدی..؟ ها؟ من زن بی بند و بار نمیخوام!

مشکل من و مریمم سر همینجور چیزا بود..اینار و ازم دید و براش شد بهونه و بی خیالم شد..اما تو...تو عاقل باش! من بخاطر خودت میگم..دلم

نمیخواد وقتی با منی، صد جفت چشم نگات کنن..بدم میاد از این نگاها..منو میشناسی نه؟ میدونی اونقدی آدم مذهبی و مقیدی نیستم..اما

اونقدرم بی غیرت و عوضی نیستم که نسبت به زنم بی تفاوت باشم..دوس ندارم کس دیگه ای غیر از من، زنمو با لذت نگاه کنه!!

اووووووووف...یکی منو بگیره!!! چقدر حرفاشو دوس داشتم!! اسم اینو میذاشتم غیرت..غیرت یه مرد ایرونی..یه مرد ایرونیه عاشق!!..این حرفاش

عجیب بهم انرژی داد..انگار با حرفاش مسخم کرده بود چون ساکت شدم و آروینم که دید رام شدم! به سمت کمد برگشت و لباس سفید و جین

آبی ای رو بیرون آورد و به طرفم گرفت و گفت: اینا رو انتخاب کردم برات! هم سادس هم شیکه! فکر کنم اندازتم باشه! به گیسو هم گفتم و نگران

گیسو نباش..حالا دیگه خودت میدونی..اگه دوس داری بازم اون روی منو ببینی، لجبازی کن و لباساتو عوض نکن!! تصمیم با خودته...

بعد هم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم، از اتاق رفت بیرون! نتونستم باهاش لجبازی کنم..!! دوس داشتم روم حساس باشه..این غیرتش، خیلی

خیلی به دلم نشست..کت و دامنمو درآوردم و همون لباسایی و که آروین برام انتخاب کرده بود و پوشیدم..زیادم بد نبود! لباسه که فیت بدنم

بود..شلوار لی هم که یه کمی بهم گشاد بود که اونم با یه سنجاق حل شد! یقه ی بلیزه کامل بسته بود و منم گردنبندی و که آروین سر عقد

بهم داده بود و گردنم بود و رو یقه ی بلیزه انداختم..دستی به صورتم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون! همه ی نگاه ها به سمتم کشیده شد..

گیسو با لبخند نگام کرد..کنار گیسو نشستم..آروین با چشمای مهربونش بهم نگاه کرد و لبخند ملیحی بهم زد..معلوم بود از اینکه حرفشو گوش

کردم خیلی خوشحاله! این لبخنداش بهم اعتماد به نفس میداد و حس میکردم زیباترین لباس امشب و من پوشیدم..بخاطر همین منم لبخندشو با

لبخند گشادی جواب دادم..!! خاله اعظم داشت برای انیس جون از دومادش حرف میزد و کلی پزشو میداد..

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم....

_ پسر خیلی خوبیه! پولدار..قد بلند..چشم و ابرو مشکی! یه دونه س..تو فامیل تکه! مارال و خیلی دوس داره و جونشم براش میده!

انیس جون حرفی نمیزد و فقط لبخند میزد..من نمیدونم این مامانا چرا انقدر از پسرای چشم و ابرو مشکی و قد بلند خوششون میاد؟!! وقتی

پسری و با این ویژگیای میبینن عین دخترای 18 ساله، دست و پاشون میلرزید و از دختره بیشتر عاشقش میشدن! مگه پسر قد کوتاه و مو بور

آدم نبود؟!! دل نداشت؟!! پس با این حساب همه ی پسرای قد کوتاه و قد متوسط و موهای بور، باید بمونن تو خونه دیگه!!! حتی اگه اون پسره مو

بور دو برابر پسر چشم ابرو مشکیه خوشگل باشه، بازم به نظرشون اون چشم ابرو مشکیه خوشگل تره!! انگار شده بود یه قانون نانوشته! خوب

خودمم قبول داشتم که چشم و ابرو مشکی شرقی تره و بیشتر به دل میشینه اما خوب دوس نداشتم این بشه یه امتیاز برای همه ی

آدما..!! مارال با ناز و ادا نگام میکرد و برام گوشه چشم نازک میکرد..دختره ی ایکبیری!! شیطونه میگه بزنم فکشو بیارم پایینا..انگار من پسرم و

قراره گول اداهاشو بخورم..بوفالو!! با چندش، نگامو ازش گرفتم و به دختر جوون و ریزه ای که کنار گیسو نشسته بود نگاه کردم..گلناز، خواهر

کوچیکه ی گیسو بود..قیافه ی ملوس و پوست سفیدی داشت..قیافه ش خیلی شبیه شخصیتای بامزه ی کارتونی بود..از گیسو خواستنی تر بود

و خیلی به دل مینشست..اما خوب گیسو خوشگل تر بود! گیسو و گلناز شباهت زیادی به ثریا خانوم داشتن و از باباشون فقط بینی قلمیشونو به

ارث برده بودن! داشتم صورتای گیسو و گلناز و آنالیز میکردم که صدای پدر جون اومد:

عمه خانوم، براتون از دکتر نجم وقت گرفتم!!

عمه خانوم ابروهاشو بالا انداخت و گفت: واسه چی؟!!

پدر جون گفت: نکنه یادتون رفته که باید عمل شین؟!!

عمه گفت: نمیخوام عمل شم! مگه چقدر زندم که اونم بسپارمش زیر تیغ جراحی؟!

آقا بهرام رو به عمه خانوم گفت: ملوک! انقدر پشت گوش ننداز..اگه 4 سال پیش پاتو عمل کرده بودی الان انقدر استخوونات اذیتت نمیکرد..دکتر

نجم به هر کسی وقت نمیده..بهروز همینو هم با کلی پارتی بازی و رشوه دادن به منشیش، تونسته برات جور کنه! آخر ماه دیگه، باید بری پیش

دکتر نجم! هر چی زودتر عمل شی برات بهتره!

عمه خانوم با صدای آرومی گفت: میخوام قبل عملم یه سر برم پیش ویکتوریا!

اخمای پدر جون در هم رفت! آقا بهرام با لحن عصبی ای گفت:

خواهر من تو چرا انقدر به فکر ویکتوریایی؟!! چرا به فکر خودت نیستی؟ اون قید تو رو زده..نمیخواد تو رو ببینه..سهمشو از خونه گرفت و رفت! توأم

باید قیدشو بزنی..بگذر ازش..

عمه خانوم با بغض گفت: شاید زنده نموندم داداش! اونوقت تو حسرت دیدنش میمونم! نمیخوام تو حسرت چیزی بمونم و برم! میخوام با خیال

راحت برم زیر تیغ!

مارال با ناز گفت: ای بابا عمه خانوم! یه عمل ساده که بیشتر نیس..چرا خیال میکنین عمل حساسیه! انقدر نگران نباشین..

عمه نگاه تند و تیزی به مارال کرد و با خشم گفت: برای منی که تو این سن و سالم، هر عملی میتونه حساس و سخت باشه! من میخوام برای

آخرین بار ویکی و ببینم!

رادین گفت: من که فکر نمیکنم وقتی بفهمه دارین عمل میشین، بیاد ایران!

پدر جون گفت: فقط خودتو سبک میکنی خواهر! برای ویکی اینجور چیزا مهم نیس..اون سرگرم شوهر و دختر

فصل یازدهم***

عمه خانوم در اتاق و باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت:

راویس عزیزم! رفتی کیک و گرفتی؟

_ بله عمه خانوم! گذاشتمش تو یخچال!

_ خوبه! پس خودتم سریع حاضر شو! الان مهمونا میان..!

لبخندی بهش زدم و گفتم: چشم!

لبخند پهنی رو لباش نشست و از اتاق رفت بیرون! عمه خانوم بلیز، دامن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای کوتاهشم رو شونه هاش ریخته بود!

تو کمدم دنبال لباس مناسبی میگشتم! باید همه چیز و در نظر می گرفتم! باید لباسی و انتخاب میکردم که آروینم از دیدینش اعتراضی نکنه!

دوس نداشتم امشب، آروین و اذیت کنم!! هر چی باشه..امشب شبِ آروینه و دوس داشتم همه چیز اونطوری باشه که آروین دوس داره! از دو

هفته پیش، درگیر تدارکات امشب بودم و کلی برای امشب، برنامه چیده بودم!! بالاخره هر چی بود، تولد شوهرم بود و دلم میخواست حتی اگه

تقدیر این بود و از آروین جدا شدم، امشب و خوب به یاد بیاره و بره جزء شبای خاطره انگیز زندگیش!! به پیشنهاد و درخواست آروین، دو روز بعد از

اینکه از شمال برگشتیم، آروین منو برد پیش یه روانپزشک خیلی خوب..خیلیم سرشناس بود! این نشون میداد که درمان من، برای آروین خیلی

اهمیت داره و این منو غرق لذت کرده بود!! تا حدودی نسبت به اوایل، بهتر شده بودم و کمتر کابوس میدیدم و کمتر زجر میکشیدم!!..یه

ماهی میشد که تحت نظر روانپزشک بودم و سعی میکردم مو به مو توصیه هاشو اجرا کنم تا از شر آزار و اذیتایی که تو کابوسام، میکشیدم راحت

شم! آروینم تو این مدت، خیلی کمکم کرد و کلی تشویقم میکرد تا به حرفا و دستورای روانپزشک گوش بدم! واقعاً چقدر خوب بود که یکیو داشته

باشی که انقدر دلواپست باشه و برات دل نگرون باشه!! حس خیلی خوبی بود...خیلی خوب!! رابطه م با آروین خیلی خوب شده بود و آروین

خیلی هوامو داشت..اما..یه چیزی بود که خیلی عذابم میداد..آروین هنوز بهم ابراز علاقه نکرده بود و من واقعاً تو شرایط بدی بودم..تو برزخ بدی گیر

افتاده بودم! از ته دل آروین هیچ خبری نداشتم!! آروین یه بارم بهم نگفته بود که دوسم دارم و این نشون میداد که یا اصلاً دوسم نداره و تو فاز

عشق و عاشقی نیس و یا هنوز به دوس داشتنم مطمئن نیست و تو دو راهیه تردید و عشق گیر کرده!! میترسیدم آخرشم تو حسرت یه " دوستِ

دارم" از زبون آروین بمونم!! بالاخره از بین لباسای رنگ وارنگی که به چوب لباسی کمدم آویزون بود، یه ماکسی سفید و انتخاب کردم و

پوشیدمش! زیابییه لباس واقعاً چشمگیر بود..پوشیده بود اما خیلی بهم میومد و اندام ظریف و متناسبمو به خوبی نشون میداد! رو قسمت سینه،

سنگ دوزی ظریفی کار شده بود..موهامو رو شونه هام ریختم و تل بافتنی سفیدمو لابلای موهای عسلی رنگم زدم..! گوشواره های طلا سفیدمو

به گوشام آویزون کردم و آرایش ملیح دخترونه ای کردم! جلوی آینه وایسادم و به تیپ خودم نگاه کردم..از همه چیز راضی بودم! خیلی تو چشم

نبودم و این باعث میشد امشب، آروین اذیت نشه! وقتی چیزا و کارایی که آروین دوس داشت و انجام میدادم، حس خیلی خوبی بهم دست میداد

و سراسر وجودم پر از لذت میشد..کشوی میز توالتمو باز کردم..جعبه ی کوچیک کادو پیچ شده ای که برای آروین خریده بودم و برای صدمین بار با

عشق نگاه کردم..این کادوش، مخصوص بود و دوس داشتم اینو آخرشب، وقتی تنها شدیم بهش بدم..براش غیر از این، یه ادکلن خوشبو و اصل

فرانسوی خریده بودم..از همون مارکی که خودش استفاده میکرد..زیادی خوشبو بود و نتونستم بوی بهتری و براش پیدا کنم!! واقعاً هدیه خریدن

برای مردا خیلی سخت بود..چون برای خانوما، کلی گزینه بود که میشد یکیشو انتخاب کرد اما برای مردا، فقط یا لباس بود یا عطر و ادکلن! آروین

از هردوشم اشباع بود و من نتونستم خلاقیت به خرج بدم و یه کم بیشتر تو بازار بچرخم! از اتاق اومدم بیرون..رفتم تو آشپزخونه! همه چیز آماده

بود..از صبح داشتم تدارکات امشب و میچیدم و همه کارا رو کرده بودم! غذا رو از بیرون سفارش داده بودم.. 3 جور غذا! آروین برای ناهار نیومده

بود..چند روزی بود که سرش تو شرکتش شلوغ بود و کمتر وقت میکرد بیاد خونه! با عشق، تموم دیوارای هال و پذیرایی و جشن بسته بودم و با

بادکنکای رنگارنگ، تزیین کرده بودم! حالا هر کی ندونه، فکر میکنه تولد یه سالگیه یه پسر بچه س!! والا....اما من خیلی شور و شوق داشتم که

این تولدش، بشه بهترین تولدش تو عمر 29 سالش!! دسر و سالاد و گذاشته بودم تو یخچال تا خنک بمونن! صدای آیفن اومد..عمه خانوم از رو مبل

بلند شد و در رو باز کرد..بعد از چند لحظه، سیل مهمونا ریخت تو خونه! شهریار، مونا، کیانا، کوروش، سامی و ملیحه اومدن! نمیدونم این ملیحه، از

کجا پیداش شده بود؟!! همه جا خودشو جا میده! من کی دعوتش کردم که خودمم خبر ندارم!! خواستم عصبی شم و بندازمش بیرون که به خودم

مسلط شدم..امشب نه!!! باید به خودم آرامش میدادم..قرار نیس اتفاقی بیفته!! با خوشرویی، از همشون پذیرایی کردم و بهشون شربت و

شیرینی تعارف کردم..سامی برنزه کرده بود و خیلی عوض شده بود..از قیافه ی آدمیزاد در اومده بود!! چقدر زشت شده بود!! ایشش..من نمیدونم

بعضیا چرا انقدر اعتماد به نفس دارن؟؟ کنار مونا نشستم..کیانا با ذوق و شوق به بادکنکا و جشنای رنگی، نگاه کرد و گفت:

واییی راویس چیکار کردی دختر؟!! خوش به حال آقا آروین! حتماً خیلی خوشحال میشه بدونه زنش چیکار کرده!

--------------

عمه خانوم لبخندی زد و گفت: بچم از صبح بیداره! آروین باید قدرشو بدونه..هم کدبانوئه هم یه زن نمونه س!

لبخندی زدم و از عمه خانوم تشکر کردم! همه مشغول گپ زدن شدن و شهریارم که ماشالا، تازه فکش گرم شده بود داشت مزه میپروند! به

آشپزخونه رفتم..بعد از چند دیقه، مونا هم اومد تو آشپزخونه..نزدیکم وایساد..داشتم ژله ها رو آماده میکردم..

_ کمک نمیخوای؟

_ نه همه کارامو کردم..راستی مونا؟

مونا در حالیکه داشت به کرم کاراملای رو میز، ناخنک میزد گفت: هوووم؟!

با پشت قاشقی که تو دست بود، زدم پشت دستش و گفتم: ناخنک زدن ممنوع! شکمو!

مونا فوری دستشو کشید و گفت: خوب حالا..خسیس!!

خندیدم و ظرف کرم کارامل و تو یخچال گذاشتم و گفتم: این ملیحه اینجا چیکار میکنه؟؟ یادم نمیاد دعوتش کرده باشم!

_ تا فهمید امشب تولد آروینه و تو همه رو دعوت کردی خودشو انداخت جلو، تا هر جور شده بیاد..راستش منم دلم نیومد بهش بگم که تو دعوتش

نکردی! این شد که دروغکی بهش گفتم که راویس دعوتت کرده و اونم از خدا خواسته شال و کلاه کرد و اومد!

_ برای آروین چیزی خریده؟

_ فکر کنم خریده باشه! با کیانا عصر بازار بودن!

_ وای به حالش اگه کادوی مخصوصی یا مشکوکی برای آروین خریده باشه! باور کن رودروایسی و حرمت مهمون بودنشو میزارم کنار و کاری و

باهاش میکنم که لیاقتشه!

_ نه بابا..فکر نکنم اونقدرام ناقص العقل باشه که جلوی جمع همچین ضایع بازی ای و دربیاره!

_ خدا کنه حق با تو باشه! راستی شایان نیومده چرا؟

مونا ریز خندید و گفت: با اون زهر چشمی که دوتایی از اون بیچاره گرفتین، اگه میومد جای تعجب داشت! بدبخت و سنگ رو یخ کردین و حالا

انتظار داری پاشه بیاد جشن تولد رقیبش!؟

بلند خندیدم و گفتم: بهتـــــــر! پسره ی پررو! از اون اولشم از این بشر خوشم نمیومد!

_ راستی راویس! برای آروین چی خریدی؟

لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: نمیگم..سورپرایزه!

_ لوس نشو..بگو دیگه..

_ ای بابا چقدر تو فضولی!! شب میبینی!

مونا به حالت قهر روشو ازم برگردوند و گفت: جهنم..نگو!

پریدم تو بغلش و لپشو محکم بوسیدم و گفتم: الکی قهر نکن بهت نمیاد..یه ادکلن براش خریدم..!

مونا لبخندی بهم زد و گونه مو بوسید..

کم کم بقیه ی مهمونا هم اومدن! خونواده ی خاله اعظم( هر چند مجبور شدم دعوتشون کنم..) آقا بهرام..انیس جون و پدر جون..شیرین و آرسام..

همه جمع بودن و جای خالیه بابام به شدت حس میشد..کاش بابامم تهران بود! تو آشپزخونه بودم و داشتم شربت میریختم تو لیوان، که انیس

جون کنارم وایساد...خیلی خوشگل شده بود..یه لحظه به پدر جون حسودیم شد..چقدر زن خوشگل داشتن، کیف میداد!! تو کت و دامن مشکی

با گلای ریز نارنجی رنگی که تنش بود، عین مانکنای ایتالیایی شده بود! آروین زیباییشو از مادرش به ارث برده بود..

با همون لبخند مهربونی که همیشه رو لبش بود نگام کرد..چرا بهم لبخند میزد؟!! چرا مثل رادین، باهام سر سنگین برخورد نمیکرد؟؟ انیس جون

زیادی مهربون بود و فقط به خوشبخت بودن پسرش فکر میکرد و دیگه براش اجباری بودن این زندگی و چه جوری وارد شدن من به زندگیه پسرش،

مهم نبود! هر چند اولاش زیاد گریه میکرد و چند وقتم تو بیمارستان بستری بود..اما خوب کم کم عادت کرد و هوای منو همه جوره داشت!

_ راویس؟!

نگاش کردم..

_ جونم؟!

با زبونش، لب بالاییشو خیس کرد و گفت: تو آروین و دوس داری؟!!

جا خوردم..انیس جون معمولاً از این سؤالا نمیپرسید..نمیدونم چی شده بود که این سؤال و پرسید! نمیدونستم باید چی جوابشو بدم!! باید بگم

که من پسرشو دوس دارم اما اونه که ازم فرار میکنه و تا حالا یه بارم بهم ابرازعلاقه نکرده؟؟ درست بود که اینو بهش بگم؟!! خورد نمیشدم!!

جلوش غرور نصفه، نیمه م، جریحه دار نمیشد؟!! داشتم تو ذهنم، جوابی و که میخواستم به انیس جون بدم و تجزیه تحلیل میکردم که صدای آیفن

اومد..بهترین صدایی بود که تا حالا تو عمرم شنیده بودم..حداقلش مجبور نبودم دیگه به سؤال سخت، انیس جون جوابی بدم..

لبخندی زدم و گفتم: آروین اومد..

انیس جون لبخندی بهم زد و دستمو گرفت و هر دو به هال رفتیم..!! انگار انیس جونم سؤالش یادش رفته بود..!!

=====

آهنگ شادی و تو دستگاه پخش، گذاشتم..آروین وارد خونه شده بود و همه دست میزدن و مونا هم سوت میزد..گیسو و گلناز با آهنگ میخوندن

" تولدت مبارک..!!" شیرینم با لبخندی که رو لبش بود نگام میکرد..به آروین نگاه کردم..شوکه شده بود..انتظار چنین جشنی و نداشت! ذوق کرده

بود و این منو خیلی خوشحال کرده بود! تی شرت آبی رنگی با جینی به همون رنگ پوشیده بود، یه اورکت مشکی هم پوشیده بود و تیپ دختر

کششو کامل کرده بود!! انیس جون نزدیک آروین شد و پیشونیشو نرم بوسید و گفت: تولدت مبارک پسرم! ایشالا زنده باشم و تولد 100 سالگیتم

جشن بگیرم!

اوه انیس جون میخواست تا 100 سالگیه آروین زنده بمونه! فسیل میشد که...!! اگه آروین ذهنمو میخوند الان اون دنیا بودم!

آروین گونه ی مامانشو بوسید و گفت: قربونتون برم من!! حرف از مرگ نزن دلم میگیره مهربونم! تا وقتی تو هستی منم هستم!

انیس جون با محبت نگاش کرد..یعنی من از حسادت داشتم اون وسط، تلف میشدم!! پس من چی؟!! خوب به منم از این حرفا بزنه..چی میشه؟!!

گیسو با خنده گفت: وای آروین تو چقدر بزرگ شدی..رفتی تو 29ها!

عمه خانوم گفت: آروینم برای خودش یه پا مرد شده دیگه!

همه به آروین تبریک گفتن..ماهان و شهریارم مدام سر به سرش میزاشتن و بهش میگفتن" بابا بزرگ"! صدای خنده های مردونشون تو فضا پخش

بود! به کمک مونا، کیک و آوردم و رو میز جلوی آروین گذاشتم! آروین با عشق زل زد تو چشام و گفت: مرسی خانومم! خیلی زحمت کشیدی!

وایییی..یکی منو بگیره! نیشم وا شد..

مونا به شوخی بازومو گرفت و آهسته زیر گشوم گفت: غش نکنی یه وقت!!

مونا ریز خندید و منم بهش چشم غره ای رفتم! شهریار نگاهی به 29 شمع کوچیک رنگارنگی که روی کیک بود، انداخت و گفت:

اوه راویس! حرارت این شمعا که اذیتمون میکنه! این همه شمع! چند تاس؟ 200 تایی هست دیگه نه؟

آروین بلند خندید و گفت: خیلی نامردی شهریار!

شهریار قهقهه زد..کیک خیلی بزرگی بود و به هر کی یه تیکه ی مثلثی بزرگ، میرسید! کیک به شکل دو تا حلقه ی ازدواج در هم فرو رفته

بود..طرحشو خودم به شیرینی فروشیه داده بودم! روی یکی از حلقه ها که روی اون یکی حلقه بود، با خامه اسم آروین به لاتین نوشته شده بود

و رو حلقه زیریه که کوچیکتر از حلقه بالاییه بود اسم من با شکلات، نوشته شده بود..طرح کیک فوق العاده بود..

گیسو سوتی کشید و گفت: بابا ای ول به راویس!! چه لاوی ترکونده..عجب کیکی! معلوم نیس تولد آروینه یا سالگرد ازدواجشونه!!

خندیدم..گیسو راست میگفت..به این کیک فقط میخورد سالگرد ازدواج باشه!! از قصد این کار رو کرده بودم..شاید قسمت نشد سالگرد ازدواجمون

من کنار آروین باشم..اونوقت تو حسرت این کیک میموندم!! من همه کار میکردم تا بعدش هیچ حسرتی نخورم!

کیانا گفت: عجب ایده ی بکری! خیلی خوشم اومد..اسم راویس مال خودمه ها! آقا آروین کیک و ببُر که هوس کردم راویس و خودم بخورم!

آروین خندید و رو به کیانا گفت: کیانا خانوم بهتون بگما، اسم راویس مال خودمه و به کسی نمیدمش..رو یه قسمت دیگه ی کیک سرمایه گذاری

کنین!

خندیدم..حالا انگار اسم من چه تحفه ای بود..ایشش! همش یه مزه ای میداد دیگه!

چاقو رو به آروین دادم تا کیک و ببُره..صدای ملیحه اومد:

من که خیلی دلم میخواد اسم آقا آروین و بخورم..خامه رو بیشتر دوس دارم!

شهریار چشم غره ای به ملیحه کرد و گفت: بیخود! اونم سهم راویسه دیگه!

==

ملیحه سرخ شد و هیچی نگفت!! شهریار خوب دمشو قیچی کرد..!! بالاخره آروین کیک و با هزار تا ناز و ادا برید! گیسو مدام با دوربین آروین عکس

مینداخت و مسخره بازی درمیاورد و ما رو میخندوند..گلناز کلاه عروسکی مخصوص تولد گذاشته بود رو سرش و شیطونی میکرد! هر چند دختر

نسبتاً آرومی بود، اما خوب معلوم بود امشب خوشحاله و داره انرژیشو یه جوری تخلیه میکنه! رادین گوشه ای ساکت نشسته بود و بقیه رو نگاه

میکرد..برج زحر مار!! ماهان هم تموم حواسش به کیک بود و وقتی میدید کسی حواسش نیس به کناره های کیک، ناخنک میزد..نمیدونست من

دارم نگاش میکنم و به خیال خودش، از زرنگیشم کلی حال میکرد!! انیس جون و عمه خانوم، کیک و تقسیم کردن..اسم شکلاتیه منو تو بشقاب

آروین گذاشتن و اسم خامه ایه آروینم تو بشقاب من بود! آروین نگاهی به بشقاب کیکیش انداخت و گفت:

عجب اسم خوشملی! من اینو چه جوری بخورم؟!!

شهریار لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: کاری نداره آروین جان! کافیه تصور کنی که به جای اسم راویس، خود راویس و گذاشتن جلوت!!

این شهریارم اگه جلوشو نمیگرفتی خیلی بی شرف میشدا..!! پسره ی پررو!! سرمو انداختم پایین! صدای آروین و شنیدم..در حالیکه معلوم بود

خیلی خندش گرفته، گفت: فکر خوبیه ها...اوممم..امتحانش ضرر نداره!

سرمو بالا بردم..به آروین نگاه کردم..بهم چشمکی زد و مشغول خوردن کیکش شد..ملیحه انگار خیلی پکر بود، یه گوشه کز کرده بود و داشت با

چنگالش بازی میکرد..بچم وقتی این همه صحنه ی عاشقونه دیده دپرس شده! والا حق داره منم اولین بارم بود انقدر غرق عشق میشدم!!

لبخند محوی زدم..ماهان در حالیکه داشت ته بشقابشو درمیاورد گفت:

وای آروین کیکت خیلی بهم چسبید! سالگرد ازدواجتون کی میشه تا من برای اون موقع شکممو صابون بزنم؟!!

نمیدونم چرا یهو ناراحت شدم و لب و لوچم آویزون شد..! دلم گرفت..سالگرد ازدواجمون؟!! اوه تا سالگرد ازدواجمون..همش 5 ماه بود که من و

آروین زن و شوهر شده بودیم! شاید تا سالگرد ازدواجمون سر و کله ی گلاره و رامین پیدا شه و دیگه من و آروینم کنار هم نباشیم تا بخوایم

سالگرد ازدواجمونم جشن بگیریم! یعنی آروین تولد 30 سالگیشو با کی جشن میگیره؟! با مریم؟!! مریم که شوهر داره..با یه دختر دیگه!! وای که

چقدر برام سخت بود، آروین و مال یکی دیگه فرض کنم!! دوس نداشتم بوسه های داغ و عشقبازی های سوزانش نصیب یکی دیگه شه..اون فقط

مال من بود..! نمیتونستم با کسی قسمتش کنم!!

گیسو همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت: و امـــــــا..قسمت هیجانیه مراسم! حالا که خوب خوردین، کادوهاتونو رو کنین..!

همه خندیدن و در کمتر از چند دیقه، میز جلویی آروین پر شد از کادوهای رنگارنگ در اندازه ها و ابعاد مختلف! گیسو شروع کرد به باز کردن

کادوها..برای منم جالب بود که ببینم بقیه برای آروین چی خریدن..منم کادومو رو میز گذاشتم! بیشتر کادوها لباسای رنگارنگ با مارکای مختلف بود

و چیز خاصی نبود که نظرمو به خودش جلب کنه! تا اینکه گیسو کادوی ملیحه رو باز کرد...!! کم مونده بود فکم بیفته وسط سالن! نه...!! اون حق

نداشت..! حق نداشت چنین کاری و با من کنه...!! مونا با چندش به ملیحه نگاه کرد و ملیحه هم با غرور زل زده بود به من!

ملیحه رو به آروین کرد و گفت: تولدتون مبارک! بد سلیقگی منو ببخشین!

اخمای عمه خانوم در هم رفت..این دختره چقدر بی حیا بود!! اگه نگران برخورد بقیه و کنایه های مارال و خاله اعظم نبودم، بلند میشدم و

کادوشو پرت میکردم تو حیاط و خودشم با یه اردنگی مینداختم تو کوچه!! دختره ی چشم سفید...

پست سوم....

کادوی ملیحه، یه ساعت مارک دار بند سرامیکی، فوق العاده شیک ، به اضافه ی یه کارت پستال شیک بود...معلوم بود ساعت گرون قیمتیه و از

این داشتم میسوختم!! من این بشر و باید آدم کنم..چطور به خودش جرئت داده بود برای یه مرد زن دار، همچین هدیه ای بخره؟! با اینکه ادکلنی

که من برای آروین خریده بودم اصل فرانسه بود و گرون شده بود، اما مطمئن بودم پولش به نصف پول این ساعته نمیرسید! از حرص زیاد، ناخنامو

تا اونجا که جا داشت تو پوست دستم فرو کردم..میخواستم اینجوری جلوی خشممو بگیرم..نباید جلوی ملیحه و مارال و خاله اعظم، نقطه ضعف

نشون میدادم..باید خودمو بی خیال و خونسرد نشون میدادم..! چقدر کار سختی بود!! اصلاً دوس نداشتم هدیه ی ملیحه از مال من گرون تر شده

باشه!! آروین نه از دیدن کادوی ملیحه، ذوق کرد نه اونقدی که فکر میکردم هیجان زده شد.لبخند کمرنگی زد و خیلی سرد از ملیحه تشکر

کرد..ملیحه ی بیچاره، داشت آتیش میگرفت اما خودشو با پوست گرفتن پرتقالی مشغول کرد...

گیسو لبخندی زد و کادوی منو دستش گرفت و گفت: میرسیم به کادوی معشوقه ی گرام!! این هدیه خیلی خاصه ها!!

دیگه ذوق و شوقی برای دیدن عکس العمل آروین بعد از دیدن هدیه م نداشتم! تا قبل از اینکه کادوی ملیحه رو ببینم خیلی برای باز شدن هدیه م

ذوق داشتم و دوس داشتم واکنش آروین و ببینم..اما حالا..!! برام فرقی نمیکرد..ملیحه ی عوضی، حسابی حالمو گرفته بود..!!اصلاً نفهمیدم کی

گیسو کادومو باز کرد..وقتی صدای دست و جیغ و سوت بقیه رو شنیدم، تازه فهمیدم کادوم باز شده..!! همه با لبخند نگام میکردن و منم برای

خالی نبودن عریضه، لبخند کمرنگی زدم! آروین که معلوم بود خوشحاله و ذوق و شوق تو چشاش موج میزد، نگام کرد و با مهربونی گفت:

تو از کجا میدونستی من عاشق این ادکلنم؟!!

لبخندی بهش زدم و گفتم: خوب..همیشه از همین مارک استفاده میکنی..! چون بوش خیلی عالیه، منم دیگه نرفتم سراغ مارک جدیدتر! امیدوارم

برات تکراری نباشه!

آروین که انگار از لحن حرف زدنم فهمیده بود دلخورم، لبخند پهنی زد و گفت: کادوی تو بهترین کادوی امشب بود! مرسی..

آخ که چقدر با این حرفش، حال کردم!! انگار یهویی همه ی ناراحتی و دلخوریه، چند دیقه پیش از یادم رفت! لبخند گشادی زدم و نگام رو چهره ی

پر از خشم و سرخ شده ی ملیحه، ثابت موند..روانی!! بسوز!

گیسو گفت: اوه..بابا ای ول به آروین..چه هواشو داره..! خدا بده شانس! واقعاً از ته دلت این حرف و زدی آروین؟!!

برای خودمم جالب بود که جواب آروین و بشنوم!

آروین جدی شد و گفت: آره حقیقت و گفتم! بهترین هدیه ی این 29 سال سنم بود!! قیمتش برام مهم نیس هر چند مطمئنم چون اصله، گرونه!

اما خوب اون چیزی که برام مهم بود، این بود که راویس بهم بی اهمیت نیس و خوب میدونه از چی خوشم میاد و از چه ادکلنی استفاده

میکنم..این که براش مهمم و بهم توجه میکنه، خیلی برام ارزش داشت!!

عمه خانوم با محبت به آروین نگاه کرد و گفت:

خیلی خوشحالم که انقدر خوشبختین!!

--------------------------------------------------------------------------------

پست چهارم...

کاش این روزا هیچوقت تموم نمیشد..! کاش تو همین روزای عاشقونه و خوش میموندم!! من از خدا مگه چی میخواستم؟! انتظار زیادی

بود؟!!..میخواستم کنار کسی که عاشقش بودم، بمونم..! میخواستم تا آخر عمرم آروین مال من باشه! دلم نمیخواست این روزا تموم شه! باید به

خودم میفهموندم که این چیزا موقتیه! نباید بهشون دل میبستم! اگه دل میبستم، دل کندن برام سخت میشد!! اما مگه میشد؟!!

گیسو صدای آهنگ شادی و که از دستگاه ، داشت پخش میشد و زیاد کرد و گفت: بلند شین یه کم قر بدین تا برای شام، اشتهاتون باز شه!

گیسو و گلناز اولین کسایی بودن که برای رقص، اومدن وسط! گلناز زیادی با ناز میرقصید و حرکات دست و کمرش، خیلی ظریف و نرم بود..خوشگل

میرقصید..گیسو نسبت به گلناز، تندتر میرقصید و خیلی با آهنگ هماهنگ بود! بعد از چند دیقه، آهنگ تموم شد و آهنگ جدید شروع شد..

اینبار مونا و کیانا و شهریار و کوروش برای رقص، داوطلب شدن..شب خوبی بود..به همه داشت خیلی خوش میگذشت! بالاخره نوبت به من

و آروین رسید..! آهنگ ملایمی برای رقص تانگو، پخش شد..مونا و گیسو و کیانا خونه رو گذاشته بودن رو سرشون! خیلی با هم جور شده بودن و

زیادی شیطونی میکردن! من و آروین روبروی هم وایسادیم..آروین با عشق نگام میکرد..دستای مردونشو آورد جلو و کمرمو محکم گرفت..

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 35
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 81
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 94
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 284
  • بازدید ماه : 284
  • بازدید سال : 14,702
  • بازدید کلی : 371,440
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس