loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1093 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

5روز از اومدن عمه خانوم به خونه ی ما گذشته بود..تو این مدت من و آروین جلوی عمه خانوم، مثل یه زوج خوشبخت رفتار میکردیم و تموم

تلاشمونو کردیم تا عمه بویی از ماجرا نبره، هر چند تو خلوت، عینهو تام و جری با هم جنگ داشتیم! هنوزم من و آروین سر اینکه کی رو تخت

بخوابه دعوا داریم! هر بارم آروین با کلی فحش و حرص خوردن، رو زمین میخوابه و منم کلی کیف میکنم!

من و عمه داشتیم صبحونه میخوردیم، آروینم سر کار بود..عمه خانوم در حالیکه داشت چاییشو شیرین میکرد گفت:

ثریا زنگ زد..فردا عصر میرم خونشون!

_ اِ عمه خانوم؟ به این زودی؟

_ عزیزم نمیرم که بمونم! 2روزه میرم و برمیگردم...

_ باشه هر جور راحتین! اما قول بدین زود برگردین..

_ راویس! شاید باورت نشه اما منم خیلی بهت عادت کردم...مثل ویکی دوسِت دارم! تو دختر خیلی مهربون و خوش قلبی هستی مطمئنم آروینم

عاشق همین اخلاقت شده!

لبخند کمرنگی زدم..چقدر خوش خیال بود این! اووووووف...

عمه چشاشو ریز کرد و گفت: راستی راویس! یه سؤالی ذهنمو خیلی مشغول کرده! نمیخوام تو کارات فضولی کنم اما خب منو که میشناسی

عادت ندارم حرفی و تو دلم نگه دارم!

قلبم اومد تو دهنم! نکنه بویی برده باشه؟ اما من و آروین که تا اونجا که تونستیم جلوش عاشقونه رفتار کردیم..آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

نه بفرمایید عمه خانوم...

عمه خانوم چاییشو سر کشید و گفت: تو چرا انقدر، پوشیده لباس میپوشی؟!

چایی تو گلوم شکست و شروع کردم به سرفه زدن..از چشام اشک میومد عمه که از واکنشم گیج شده بود گفت: چی شد؟ راویس...

بعد از چند ثانیه بهتر شدم و اشک چشامو پاک کرد..

_ خوبی؟

_ خوبم..ببخشید چای شکست گلوم!

_ شنیدی بهت چی گفتم؟ تو چند روزی که من پیشتون بودم خوب زیرنظرت داشتم! نمیخوام فضولی کنم اما متأسفانه یکی از خصلتام اینه که

زیادی ریز بین و دقیقم! لباسایی که تو خونه میپوشی خیلی معمولین و بعضیاشون زیادی گشادن و تو تنت زار میزنن..میدونی میخوام چی بگم؟ تو

چرا تاپ نمیپوشی؟ دوس نداری؟ یا بخاطر حضور من معذبی؟

اوووووووووف...این عمه خانوم چقدر تیزه! چه گیری داده به لباسای من!!

آب دهنمو قورت دادم..با تته پته گفتم: خب...راستش...اوووممم...

_ چی شده؟

_ هیچی..فقط آروین گفته که دوس نداره پیش شما من زیاد لباسای باز بپوشم..

چشای عمه گرد شد..باز جای شکرش باقی بود که همه چیز و مینداختم گردن آروین و خودمو راحت میکردم! البته دروغم که نگفته بودم واقعاً

آروین نمیذاشت پبوشم دیگه!

_ آروین خیلی بیجا کرده! مگه من نامحرمم؟! اگه بخواین اینطوری رفتار کنین میزارم میرم خونه ی بهروز!

_ اِ عمه خانوم..به خدا من با شما خیلی راحتم! اما خب..آروین و که میشناسین رو بعضی چیزا زیادی گیره!

_ چه ربطی داره آخه؟ من نیومدم اینجا تا بین رابطه ی تو و شوهرت جدایی بندازم..بهت بگما، از امروز لباسایی و که دوس داری میپوشی، بخوای

باز تونیک و لباسای گل گشاد بپوشی من میرما...

آخ جوووون! دیگه هر چی دلم بخواد میپوشم..هورااااا...

لبخند پهنی زدم و گفتم: چشم عمه جون..

من که از خدام بود! دیگه آروینم نمیتونست جیک بزنه! آی خدا جون قربونت برم با این فرشته ای که انداختی تو زندگیم! زندگیم زیر و رو شد..

بعد از صبحونه، رفتم حموم! قصد داشتم خودمو حسابی خوشگل کنم تا چشای آروین درآد! از حموم که اومدم موهامو با سشوار خشک کردم و یه

تاپ دکلته ی بنفش جیغ، با شلوارک مشکی رنگی پوشیدم..موهامو رو شونه های لختم ریختم..آرایش ملایم و دخترونه ای هم کردم..تاپم خیلی

بهم تنگ بود و یقه ش هم زیادی باز بود..مثل زندانی ای شده بودم که بعد از یه مدت، بهش حکم آزادی و میدن..کم کم داشتم آرزوی پوشیدن

لباسای لختی و تاپامو با خودم به گور میبردم! خودمو تو آینه برانداز کردم..اووووووووه چی شده بودم! بیچاره آروین کفِش نبُره خیلیه!

" خب جناب آقای مهرزاد! دوس دارم ببینم قیافت با دیدن تیپ جدیدم چه شکلی میشه! خیلی دلم میخواد ببینم جرئت داری پیش عمه خانوم،

بازم داد و بیداد راه بندازی و بهم بگی لباسمو عوض کنم یا نه!"

لبخند بدجنسانه ای زدم و به خودم عطر زدم و از اتاق خارج شدم..عمه خانوم رو مبل نشسته بود و داشت برنامه ی آشپزی شبکه تهران و نگاه

میکرد با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت: وقتی انقدر خوشتیپ و خوش اندامی، چطوری راضی میشی اون لباسای گشاد و بپوشی؟ آروین و چرا از

دیدن این همه خوشگلی و جذابیت محروم میکنی دختر؟

وای خدا، این عمه چقدر بهم اعتماد به نفس میده!! از عمه خانوم تشکر کردم و به آشپزخونه رفتم..برای دیدن عکس العمل آروین خیلی خیلی

هیجان داشتم! برای ناهار قرمه سبزی درست کردم! غذای مورد علاقه ی آروین! اینو از انیس جون شنیده بودم..باید یه روزم غذایی که ازش

بیزاره و بپرسم و یه روز برای آروین جون! درست کنم! من چه خبیث شدما!! مشغول درست کردن سالاد شیرازی بودم که صدای باز شدن در

ورودی اومد..پس اقا تشریف فرما شدن!! فوری دستامو شستم و به هال رفتم..آروین حواسش به من نبود و داشت با عمه خانوم احوالپرسی

میکرد..کتش درآورد و رو مبل نشست..

_ سلام عزیزم..خسته نباشی..

----------

آروین نگاه گذرایی بهم کرد و خواست نگاشو برگردونه سمت عمه، که...دوباره با تعجب زوم کرد روم! باورش نمیشد من این تیپی جلوش ظاهر

شم..دهنش وا مونده بود! عمه خانوم که متوجه شده بود خندید و گفت: اووووووه جمع کن آب دهنتو بچه! یه جوری بهش نگاه میکنی که انگار صد

ساله ندیدیش! تو که جنبه شو نداری چرا بهش گفتی باید تو خونه، جلوی من، لباس گشاد بپوشه؟

آروین که تازه متوجه حرف عمه شده بود اخم غلیظی بهم کرد و آروم سلام کرد..لب پایینیمو گاز گرفتم..وای این منو میکشت! کاش عمه بهش

نمیگفت! لبخندی زدم و کنار آروین رو مبل نشستم بازوی آروینم و گرفتم..خوب میدونستم عمه چقدر از این مهر و محبتای زن و شوهری خوشش

میاد..منم که حرف گوش کن!!

_ دلم برات تنگ شده بود عزیزم!

آروین چپ چپ نگام کرد..میخواستم حرصش بدم! بیچاره نمیتونست جلوی عمه کاری کنه..اون لحظه اصلاً به عشق و لذت فکر نمیکردم فقط قصد

داشتم لجشو دربیارم، فقط همین! آروین لبخند کجی زد و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت: منم!

عمه لبخند شیرینی زد و گفت: معلومه خانومت خیلی عجله داره ها! شیطونک بزار شوهرت از راه برسه..یه کمی تقویتش کن بعد...

از حرفِ عمه خانوم، حسابی قرمز شدم و خجالت کشیدم..اما سعی کردم به روم نیارم.. باید مثل گیسو، خودمو بی تفاوت نشون میدادم..

لبخندی زدم و گفتم: واسه همینم غذای مورد علاقشو درست کردم دیگه!

آروین با حرص پاشو گذاشت رو پام.." آخ" یواشی گفتم..عمه محو دیدن تی وی بود و حواسش به ما نبود..آروین محکم بازومو گرفت و فشار داد با

حرص و تمسخر گفت: مرسی عزیزم! تو چقدر به فکر منی مهربونم!

اوه نمیشد با این شوخی کرد!! به هر مصیبتی بود بازومو از دستش جدا کردم و به آشپزخونه رفتم! پسره ی روانی! روی بازوم جای انگشتاش

مونده بود..دیوانه!! میز و میچیدم که بازوم به عقب کشیده شد..آروین بازومو گرفته بود..منو محکم چسبوند دیوار..

_ چته روانی!؟ ترسوندیم...

_ اِ ترسیدی؟ ؟آخی کوچولو...

از لحن تحقیرآمیزش لجم گرفت...

_ بازومو ول کن لعنتی!

_ اگه ول نکنم چی میشه؟

با بی قیدی شونه ها مو بالا انداختم و گفتم: واسه من هیچی! اما فکر کنم واسه تو خیلی بد بشه وقتی عمه خانوم تو این وضعیت ببینتمون!

اینو خوب فهمیده بودم که خونسرد بودنم بیشتر لجشو درمیاره! فشاری به بازوم داد و گفت:

زبونت خیلی دراز شده کوچولوی من! مواظب باش کاری نکنی که مجبور شم زبون خوشگلتو قیچی کنم!

_ عددی نیستی آقا..

_ اِ؟ عدد بودنمو به وقتش بهت نشون میدم..

بازومو ول کرد و با لبخند بدجنسانه ای به اندامم نگاه کرد و گفت: راستی تیپ جدید مبارک!..نه خوشم اومد! جدای قیافه ی زشت و غیر قابل

تحملت، یه هیکلی داری که به دل بشینه!

کارد میزدی خونم درنمیومد..با اینکه سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم، پوزخندی زدم و گفتم:

اما متأسفانه تو نه هیکل خوبی داری نه قیافه ی خوبی که بشه بهش دل خوش کرد!

بیچاره ماتش برده بود..باورش نمیشد من در عرض چند روزه انقدر گستاخ شده باشم! میخواست جوابمو بده که عمه صداش کرد با حرص گفت:

یکی طلبت راویس! تا به موقعش!

آروین با خشم رفت..حقش بود..پسره ی بیشــــــــور! حالا فکر کرده خودش چقدر جذاب و خوش تیپه! پسره ی گوریل! از حرصم، موهامو کشیدم..

از اینکه سر تاپ پوشیدنم واکنشی نشون نداده بود و عصبی نشده بود لجم گرفته بود! این چرا یهو تغییر موضع داد؟! پس اونم قصد داشت این

بازی و ادامه بده! باشه آقا اروین، بچرخ تا بچرخیم!

سر میز ناهار یه کلمه هم باهاش حرف نزدم اما آروین مدام خوشمزگی میکرد و برای عمه خانوم، جوک تعریف میکرد منم لبخند زورکی و کمرنگی

میزدم!

عمه خانوم بعد از خوردن غذای تو بشقابش، گفت: مرسی عزیزم! خیلی خوشمزه بود..

آروین نذاشت من جوابی بدم و با شیطنت نگام کرد و رو به عمه گفت: خانومم دستپختش جدا از قیافه و اندامشه عمه جون! اگه این دستپخت و

نداشت که صد بار تا حالا فرستاده بودمش خونه ی باباش!

آخ آروین خیلی دوس داشتم اون لحظه، گلدون رو میز و تو سرت بکوبم!! از حرصم، پوست لبمو جوییدم..عمه که متوجه شوخیه آروین شده بود

بلند خندید و لپ آروین و کشید و گفت: شیطون!

حیف که عمه اونجا بود و نمیشد جوابشو بدم با چشم و ابرو، برای آروین خط و نشون کشیدم و اون فقط خندید..

بخند آقا آروین، بخند..بلایی به سرت میارم که خنده های امروزت از یادت بره..بخند که آخرین باره اینطوری میخندی عزیزم!

صدای عمه اومد: آروین پسرم! اگه برات زحمتی نیس فردا منو ببر خونه ی ثریا!

آروین قاشقی از سالاد شیرازیش خورد، الهی کوفت شه برات! الهی گیر کنه گلوت..

_ میخواین برین خونه ی عمو بهرام؟

_ آره دیگه..ثریا زنگ زد..دو روزی میرم اونجا..

_ اوکی فردا میبرمتون!

عمه خانوم از میز فاصله گرفت و به هال برگشت...

_ خیلی بامزه تشریف دارین آروین خان! میدونستی؟

آروین که حرص و تو چهره م میدید لبخندی زد ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حالا کجاشو دیدی خانومی! هنوز خیلی از خوشمزگیامو ندیدی...

_ اِ..اینجوریه؟ واجب شد منم چند تا از مزه پرونیامو بهت نشون بدم...

به حالت مسخره ای خندید و گفت: تو؟!! ریز میبینمت کوچولو!

_ عینک بزنی میبینی...

آروین قهقهه ای زد و گفت: هنوز قدرتای منو ندیدی جوجو...

از جا بلند شد خواست از آشپزخونه خارج شه که وایساد نگام کرد و درحالیکه لبخند بدجنسانه ای رو لباش بود، گفت:

راستی! خداروشکر عمه خانوم اومد و ما از قیافه ی زشت و لباسای عهد بوق و گشادت راحت شدیم! جوجه اردک زشت!

نمک پاش و به حرص سمتش پرت کردم که با یه حرکت، نمک پاش و گرفت و بلند خندید..لجم گرفت..آروین با خنده رفت!

عوضی!!! به من میگی جوجه اردک زشت؟!! گوریل انگوری! دستامو مشت کردم..چی شده این آقا، انقدر مزه میپرونه؟ پس دیگه روش عذاب

دادنشو عوض کرده..دیگه میخواد شوخی شوخی لجمو دربیاره و کیف کنه! دیگه دست ار تحقیر و توهین برداشته پس!! باشه آقا آروین نشونت

میدم! فقط بشین و تماشا کن...بهت نشون میدم که من راویس دو ماه پیش نیستم....هر چی بیشتر سکوتمو میدید جَری تر میشد.خیلی سعی

کردم که باهاش راه بیام اما انگار اینجوری و بیشتر دوس داره..خوب ازم سواری گرفته بود..حالا نوبت من بود...از این به بعد میشم یکی مثل

خودش! حالا که این بازی و شروع کرده بود خودمم اِدامش میدم..فقط بشینه و نگاه کنه!

--------------------------------------------------------------------------------

فصل هشتم***

هنوز 3ساعتم نشده بود که آروین، عمه خانوم و برده بود خونه ی عمو بهرام، اما شدید دلم برا عمه خانوم تنگ شده بود!! خونه خیلی ساکت بود

و منم از این سکوت شدید بدم میومد..صدای تی وی و بلند کردم و سعی کردم افکارمو منظم کنم و شام درست کنم! خودمو سرگرم درست کردن

شام کردم..نمیدونم چقدر تو آشپزخونه بودم..صدای به هم کوبیدن در ورودی اومد..پس آروین اومد!! از آشپزخونه اومدم بیرون..اووووووه...این چرا

این شکلی شده بود؟! دستش یه چیزی شبیه پاکت بود..موهاش آشفته و بهم ریخته بود..چشاش قرمز شده بود و کلافه به نظر میرسید..

آروم گفتم: خوبی؟

پوزخندی زد و گفت: از این بهتر نمیشم! میبینی که...

کیف سامسونت و پاکت و رو مبل انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست..این چش شده بود؟! به سمت پاکت رفتم..یه چیزی شبیه

پاکت عروسی بود..پاکت و باز کردم و کاغذی گلاسه به رنگ صورتی که روش عکس عروس و دومادی گرافیکی، طراحی شده بود، دیدم..

چشمم به اسمای عروس و دوماد خورد..

" مریم سروی آریا سروی"

یه کمی فکر کردم..مریم..مریم..آریا...آها... .پس همونه...پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب جمعه، عروسیه مریم بود!! عشق

آروین!! اونطوریکه تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد میدادن و جمعه شبم یه شام خونواده ی عروس..عروسیم تو باغ

گرفته بودن..دلم برای آروین سوخت!! نمیتونستم حالشو درک کنم..نمیتونستم درک کنم که وقتی عشقت بره با یکی دیگه ازدواج کنه ، چه حالی

به آدم دست میده!! نمیدونم خودخواهی بود یا نه، اما از اینکه مریم داشت عروسی میکرد و دیگه مال آروین نبود خیلی خوشحال شدم..

تو افکارم غرق بودم که صدای آهنگ عروس "امین حبیبی" از اتاق آروین به گوشم رسید...قلبم لرزید...

از اینور و اونور شنیدم داری عروس میشی گلم..

مبارکت باشه، ولی آتیش گرفته این دلم..

خیال میکردم بامنی، عشق منی، مال منی!

فکر نمیکردم یه روزی، راحت ازم دل بکَنی..

باور نمیکردم بخوای، راس راسی تنهام بزاری..

آخه یه عمر، همش بهم ،گفته بودی دوسم داری..

گفته بودی عاشقمی، به پای عشقم میشینی..

میگفتی هر جا که باشی، خودتو با من میبینی..

رفتی سراغ دشمنم، یه پستِ نامردِ حسود..

یکی که حتی به خدا، لنگه ی کفشمم نبود..

به ذهنشم نمیرسید، حتی نگاش کنی یه روز..

آخ که چه دردی میکشم، ای دل بیچاره بسوز..

با این همه، ولی هنوز، عشقت برام مقدسه!

همین که تو شاد باشی و بخندی واسه من بسه!

تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم..

غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم..

هر کی بپرسه بهش میگم..

خودم ازش خواستم بره..

میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره!

تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم..

غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم..

هر کی بپرسه بهش میگم..

خودم ازش خواستم بره..

میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره!

با اینکه میدونم برات، همدم و غمخوار نمیشه..

آرزو میکنم دلت، یه لحظه غصه دار نشه..

با اینکه میدونم، یه روز!

تو رو پشیمون میبینم..

همیشه از خدا میخوام..

چشماتو گریون نبینم..

با اینکه از دوریه تو دلم داره میترکه..

ولی بخاطر توام شده میگم..

مبارکـــــه..مبارکــــه!

پاکت و رو میز کنار مبل انداختم و به سمت اتاق آروین رفتم..صدای آهنگ خیلی بلند بود..در اتاقشو آروم باز کردم صدای قیژ در اتاق، تو صدای بلند

آهنگ، گم شد..از چیزی که مقابل چشام میدیدم قلبمگرفت...آروین رو تخت دمر دراز کشیده بود و داشت بلند بلند گریه میکرد..صداش میومد..

شونه هاش به شدت میلرزید..آهنگ و زیاد کرده بود تا صدای گریه هاش بیرون نره!! پاهام سست شد..بیچاره آروین!! هیچوقت دوس نداشتم

گریه ی یه مرد و ببینم..خیلی سخت بود! آروین داشت چی میکشید؟!! یه لحظه از حس خوشحالی ای که چند لحظه پیش بخاطر عروس شدن

مریم بهم دست داده بود، خجالت کشیدم..! اشکام بی صدا جاری شد..صدای خواننده و صدای گریه های مردونه ی آروین، تو فضا پخش بود..

صدای گریه هاش، دل سنگم آب میکرد..نباید میرفت عروسی! آروین همینجوریشم غمگین و خورد بود، اگه تو عروسیم شرکت میکرد معلوم

نبود چه بلایی سر خودش بیاره! با دیدن گریه هاش، تازه عمق مصیبت و دردی که کشیده بود و فهمیدم! همش تقصیر من بود! اگه وارد زندگیش

نمیشدم الان کنار مریم بود..حتی اگه مریم اونو دوس نداشت..حتی اگه فکر مریم پیش آریا بود..بازم همه ی تقصیرا گردن من نبود..بازم آروین منو

مقصر نمیدونست!! دوس نداشتم بفهمه من صدای گریه هاشو شنیدم و غرورش خورد شه بخاطر همین آروم از اتاقش بیرون اومدم و در رو آهسته

بستم...به سمت آشپزخونه رفتم..اشکامو پاک کردم..ساعت از 10 گذشت..صدای آهنگم قطع شده بود..شام نخورده بودم و گرسنم بود..رفتم دم

در اتاقش..! چند بار در زدم جواب نداد..

_ آروین! بیا شام..

صداشو نشندیم..نگرانش شدم..نکنه بلایی سر خودش آورده باشه!! فوری دستگیره ی در رو پایین کشیدم و در باز شد..نگاش کردم..دیگه شونه

هاش نمی لرزید..خواب بود! صدای نفساشو شنیدم و از نگرانیم کم شد..دلم گرفت..نزدیک تختش شدم... بالشش از اشک خیس شده بود..یه

لحظه از مریم متنفر شدم! چه جوری دلش اومد با این بچه، این کار و کنه؟! شاید باید از خودم تنفر میشدم اما از اینکه مریم از اولشم چشمش

دنبال پسرعموش بوده ، بیشتر از اون متنفر بودم! موهای مشکیشو آروم نوازش کردم و آهسته گفتم:

هیچکس لیاقت اشکاتو نداره آروین! اشکاتو حروم هر کسی نکن!

آه پر سوزی کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون..چشمم دوباره به پاکت عروسی افتاد..پوفی کشیدم..میلی به خوردن غذا نداشتم..اشتهام کور شده

بود! غذا رو تو یخچال گذاشتم و رو تختخوابم دراز کشیدم..جای آروین تو اتاق خوابمون خیلی خالی بود..با اینکه جدا از هم میخوابیدیم و اون

همیشه رو فرش میخوابید اما به شنیدن صدای نفسای منظمش عادت کرده بودم و حس میکردم چیزی و گم کردم.خوابم نمیبرد.خیلی به بودنش

و حضورش عادت کرده بودم..

وقتی نبود و صدای نفساشم نمیشنیدم حالم خراب میشد و دوس نداشتم آروم بخوابم و بی خیال باشم..مقصر کی بود؟

من؟ مریم؟ رامین؟آریا؟ خودمم نمیدونستم حکمت این همه اتفاقای عجیب و غریب چیه!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم....

دوباره چشام رو عقربه های ساعت قفل شد...! یک شده بود...آروین چرا نمیومد؟ پس کجا بود؟...دلم خیلی شور میزد..هر چی هم به موبایلش

زنگ میزدم خاموش بود...لعنتی! کجایی؟ ناهارم نیومده بود..از دیشب ندیده بودمش..خیلی استرس داشتم میترسیدم بلایی سر خودش آورده

باشه! از دیروز ناهار لب به چیزی نزده بودم..اما گرسنمم نبود..از بس دلهره ی آروین و داشتم احساس گشنگی نمیکردم..باید به رادین زنگ

میزدم! باید میفهمیدم که آروین کجاس..با اینکه حوصله ی لحن سرد و خشک رادین و نداشتم اما چاره ای نداشتم..شماره ی موبایلشو که تو

دفترچه تلفن بود، گرفتم..بعد از چند تا بوق، جواب داد..

_ بله؟

_ الو؟ سلام آقا رادین..راویسم..

_ شناختم..امرتون؟

_ ببخشید مزاحمتون شدم..راستش آروین هنوز نیومده خونه!

_ خب؟!

خب و مرض! خب و کوفت! خب داره آخه؟

_ من خیلی نگرانشم..خبری ازش ندارین؟

_ نگرانشی؟!

شیطونه میگه بزنم از پشت تلفن، فکشو بیارم پایینا..! الان وقت نیش زدن بود!!؟ وقتی سکوتمو دید خیلی سرد گفت:

پیشِ من بود..ببین راویس! الاناس که بیاد خونه..داغونه! میفهمی داغونه! هواشو داشته باش و سعی کن سر به سرش نزاری..امشب زیادی

مشروب خورد و حالش خوب نیس..باهاش کل کل الکی نکن..شنیدی چی گفتم؟

صدای در ورودی و شنیدم..دیگه به اراجیفِ رادین گوش ندادم و بدون خدافظی، گوشی و سر جاش گذاشتم..اینم برای ما آدم شده!!

با خوشحالی به سمت در رفتم..آروین با سر و وضعی داغون داخل شد..چشماش خمار و سرخ بود..کتشو رو مبل انداخت و با دستاش، محکم،

شقیقه هاشو فشار داد..با نگرانی نزدیکش شدم...

_ آروین...خوبی؟چرا انقدر دیر کردی؟

نگام کرد..چشاش خیلی وحشتناک بود..دیگه آرامش همیشگی و تو چشای عسلیش نمیدیدم...

با کلافگی گفت: به تو مربوط نیس!

با اینکه خیلی از دیدنش خوشحال بودم اما با این حرفش خیلی عصبی شدم و با حرص گفتم:

برات متأسفم که یه ذره درک و شعور نداری..از صبح خونه نیومدی حالام که پیدات شده، مست اومدی!

_ ببین راویس! من هر جوری هستم و هر وقت که بیام خونه، به خودم مربوطه! اونقدرم مست نکردم که نفهمم دارم چیکار میکنم! من حد خودمو

میدونم..پس دهنتو ببند..

_ پسره ی ضعیف! مریم پنجشنبه عروسیشه و تو اینجا قنبرک زدی؟ اون با تو مثل یه تیکه کاغذ باطله رفتار کرد! حالا تو برای از دست دادنش

عزا گرفتی؟ واسه کسی تب کن که برات بمیره اقا پسر!

آروین که از حرفام خیلی عصبی شده بود داد زد:

برو تو اتاقت و دیگه انقدر زر نزن! حالا خوبه میبینی تو چه وضعیَما...

یه لحظه حس کردم پرده ی گوشم پاره شد..عجب صدایی داشتا! با خشم، به اتاقم رفتم و در رو بستم..چقدر بی لیاقت بودا..تقصیر منه که نگران

این تن لش شدم! حیفه من که نگرانش شده بودم! حقشه هر چی بلا سرش میاد..رفته برای من مست کرده! اما خب معلوم بود اونقدی نخورده

که نفهمه چی میگه..صداش یه کم شل و وارفته بود اما کاملاً معلوم بود که هوشیاره! لباس خوابمو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم..شام نخورده

بودم و احساس سبکی میکردم..کم کم پلکام داشت گرم خواب میشد که صدای" قیژ" در اومد...جا خوردم! آروین بود...از جا پریدم و رو تخت

نشستم.. چراغ و روشن کرد..چشاش همچنان خمار و سرخ بود..

_ نخوابیدی هنوز؟

لجم گرفت..اینم سؤال بود آخه؟ خب چشات که میبینه بیدارم!!

_ میبینی که...چرا اومدی اینجا؟

اخماش در هم رفت..

_ مشکلی داری؟ اینجا خونه ی منه و هر جا عشقم بکشه میخوابم!

_ اما قبلاً که از اینجا بدت میومد و پاتو اینجا نمیزاشتی آقا...

_ نظرم عوض شده..به توأم مربوط نیس!

در رو بست و کنارم رو تخت نشست..نمیدونم چرا یه لحظه از برقی که تو چشاش دیدم ترسیدم!

_ میشه بری تو اتاقت بخوابی؟

ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشداری گفت: نُـــــــچ!

_ اوکی! پس من میرم تو هال میخوابم..

از رو تخت بلند شدم و خواستم برم که آروین محکم مچمو گرفت و پرتم کرد رو تخت! ای خدا این چش شده بود! خیلی ترسیده بودم و مطمئن

بودم رنگم حسابی پریده..قلبم به شدت میزد! بدون اینکه وزنشو بندازه روم، کمین کرد روم و دستاشو دو طرف بدنم رو تخت گذاشت ..

_ از چی فرار میکنی؟ هوووووم؟...مگه من شوهرت نیستم؟ مگه صد بار بهم نگفتی اسمم تو شناسنامته؟ پس از چی میترسی؟

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم.......

نفسای داغ و سوزانش میخورد به صورتم..دهنش بوی تند الکل میداد..حالت تهوع شدیدی داشتم! دستمو رو سینش گذاشتم و خواستم هلش

بدم بره عقب! اما هیچ تکونی نخورد..دو برابر من وزنش بود و این هیکلی که این داشت معلوم بود که با هل دادنای من، جُم نمیخوره!

_ برو کنار آروین! پاشو از روم..تو امشب زیادی مشروب خوردی و نمیفهمی چیکار میکنی! پاشو لعنتی!

_ یه بار گفتم، بازم میگم من اونقدی مشروب نمیخورم که زمان و مکان یادم بره...

تو چشام زل زد و با صدایی که غم و لرزش توش موج میزد گفت:

میخوام از یادم ببری که یه زمانی عاشق مریم بودم! من میخوام اون لعنتی و فراموش کنم! میخوام یادم بره چند ماه عاشقش بودم و بدون اون دنیا

رو نمیخواستم! اون با من بازی کرد..میگفت دوسم داره اما همه فکر و حواسش پیش آریا بود! میخوام امشب، اونقدی بهم حال بدی که یه شبه،

عشق چند ماهمو به مریم از یاد ببرم! پس دختر خوبی باش و باهام راه بیا!

وحشت کردم..موهای تنم سیخ شد! آروین با یه حرکت سریع، تی شرت تنشو درآورد و گوشه ی تخت پرت کرد و دوباره روم خم شد! نمیگم دوس

نداشتم با آروین رابطه داشته باشم..اما نه این مدلی..نه اینجوری!..دوس نداشتم آروین تو بغل من باشه فقط واسه اینکه میخواد مریم و فراموش

کنه!! دوس نداشتم با من رابطه داشته باشه و تو رابطه، به جای من مریم و ببینه! این فکرا داشت عذابم میداد..آروین صورتشو نزدیک صورتم

آورد..نگاش رو لبام میخ شد..تازه اون لحظه بود که خون به مغزم رسید و جیغ کشیدم..

_ گمشو بیرون عوضی!من ازت بدم میاد تن لش! از اتاقم برو بیرون..من نمیخوام باهات رابطه ای داشته باشم لعنتی!

داشتم تقلا میکردم که یه جوری از اون زیر، بیام بیرون و از دستش نجات پیدا کنم که آروین مچ دستمو محکم گرفت و داد زد:

بهتره خفه شی راویس! به نفعته که راحت رام شی و انقدر کله شق بازی درنیاری! اصلاً دوس ندارم اولین رابطم باهات وحشیانه باشه! تو که

نباید نگران چیزی باشی..تو که دیگه دختر نیستی! تو رو یکی دیگه افتتاح کرده..خودتو به نفهمی نزن پس!

پوزخندی رو لباش دیدم که آتیش گرفتم..جمله ی آخرش عصبیم کرد و برای اینکه رامش نشم مصمم ترم کرد! هر چی خودمو تکون دادم که بتونم

از دستش نجات پیدا کنم نشد..قوی تر از این حرفا بود!

وقتی تقلا کردنامو دید خندید و گفت: زور نزن بچه جون! انرژیتو نگه دار..لازمت میشه عزیزم!

دوباره صورتشو نزدیک صورتم کرد..هر لحظه داشت فاصله ی لباش با لبام به صفر میرسید..شرایط بدی داشتم..هیچ راه نجاتی برام نبود..اتفاقای

اون شب پارتی و اولین رابطه ی اجباریم با رامین، کم کم جلوی چشام زنده شد.نمیدونم چی شد که اشکام راه گرفت و بدنم به شدت

لرزید..لبام به شدت تکون میخورد و صدای برخورد دندونام خیلی رو اعصاب بود! آروین با تعجب نگام کرد..چشماشو از لبام گرفت و تو چشام میخ

شد..براش حرکاتم عجیب بود..دستاش رو مچ دستم شل شد..با نگرانی گفت: چت شد راویس؟ خوبی؟

با صدای لرزان و ضعیفم گفتم: گمشو برو بیرون آروین! توأم یکی هستی مثل اون رامینه هرزه! توأم مثل اون، منو فقط بخاطر شهوتت

میخوای..حداقل اون عوضی اونقدی مرد بود که تو رابطه ی کثیفش منو جای معشوقش فرض نکنه..اما تو چی؟..منو میخوای تا مریم و فراموش

کنی لعنتی؟ خیلی کثیفی آروین..خیلی...

هق هق گریه هام بلند شد..شونه هام میلرزید..آروین با تعجب بهم زل زده بود..بعد از چند ثانیه، با یه حرکت سریع، از روم بلند شد..نمیدونم تأثیر

حرفام روش چقدر بود اما اونقدی بود که آثار پشیمونی و تو چشاش دیدیم..از رو تخت بلند شد و شقیقه هاشو محکم فشار داد..دو تا سیلی به

صورتش زد و نگام کرد..سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت: منو ببخش راویس! نمیخواستم اذیت شی!

بعد هم بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده، فوری از اتاق خارج شد و در رو محکم بست..

اشکام بند نمیومد..دوس نداشتم دومین رابطمم وحشیانه و اجباری باشه! من یه بار طعم زور و چشیده بودم و ازش خاطره ی خوبی نداشتم.اگه

تکرار میشد مطمئن بودم که این بار خودمو میکشم! دوس نداشتم ازم استفاده بشه تا یه نفر دیگه فراموش شه! دوش نداشتم بیاد طرفم فقط

بخاطر اینکه اون لعنتی و از یاد ببره! منم آدم بودم..دوس داشتم بخاطر خودم بیاد طرفم! دوس داشتم با عشق بیاد سمتم...از اینکه آروین بهم

دست نزده بود خوشحال بودم..حس خوبی داشتم و دیگه از دستش عصبی نبودم..همین که به حرفم احترام گذاشت و رفت خیلی بهم روحیه

داد..پتو رو دور خودم پیچیدم..شاید اگه قصدش از رابطه با من فراموش کردن مریم نبود باهاش راه میومدم..اما اینجوری..نه..اصلاً!..

***

با بوسه ی نرمی که رو پیشونیم حس کردم بیدار شدم..اما اونقدی خوابم میومد که چشامو باز نکردم..

_ بابت دیشب معذرت میخوام! دیشب یه دیقه هم خوابم نبرد راویس! همش به تو فکر میکردم..به غلطی که دیشب داشتم میکردم! یادم رفته بود

که تو از رابطه ی اولت چقدر زجر کشیدی..منِ خر، داشتم دوباره همون ضربه رو بهت میزدم که تو دو ماه درگیرش بودی..متأسفم راویس! اما باور

کن اونقدی داغون بودم که نفهمم دارم چیکار میکنم..اما..اما خوشحالم که بهت دست نزدم..خوشحالم که جلوی خودمو گرفتم و نذاشتم از منم

مثل رامین خاطره ی بدی داشته باشی! راویس! با اینکه باهام بد کردی و منو از زندگی کردن محروم کردی اما...اما..به جون مامانم نمیخواستم

اونجوری عذابت بدم..نمیخواستم بشی بازیچه ی هوسم..! اونقدی عوضی و لاشی نیستم که مثل یه حیوون به رابطه ای مجبورت کنم که دوس

نداری! مریم و فراموش کردم..باید فراموشش کنم..اون مال من نیست..از اولشم نبود و من خیال میکردم که دارمش! باید به خودم ثابت کنم که

مریم و نمیخوام..میخوام برم عروسیش..میخوام تولباس عروس ببینمش و باورم بشه که نخواست مال من شه! باورم شه که سهم من نبود..اما

راویس! من تو رو نمیبخشم..شاید مقصر از دست دادن مریم نبودی..اما..اما یادم نمیره که بخاطرت چقدر حرف شنیدم و چقدر همه به چشم یه

مجرم نگام کردن..اشکای مامانمو یادم نمیره..مدیون اون روزای سختمی راویس! خوشحالم که بهت دست نزدم و عذاب وجدان ندارم...

بعد از چند ثانیه، صدای بسته شدن در اومد..پس رفت! چشامو باز کردم خواب از سرم پریده بود.اون واقعاً آروین بود؟ اونی که اون حرفا رو زد؟ چقدر

شرمندش بودم..شرمنده ی حرفاش..شرمنده ی کاری که باهاش کرده بودم..ذاتِ آروین خیلی پاک و معصوم بود..اگرم اون حرفا رو بهم زد مقصر

خودم بودم..اون فقط داشت خودشو بی رحم نشون میداد..ته دلش خیلی پاک تر از این حرفا بود..حرفا و کاراش فقط بخاطر زجرایی بود که کشیده

بود و بخاطر تهمتایی بود که شنیده بود و نتونسته بود عکسشو ثابت کنه و بگه که بیگناهه! اتفاق دیشب یادم رفته بود..نگام رو تی شرت آروین

که دیشب رو تخت انداخته بود ثابت موند..تی شرت و برداشتم و چند بار تو تی شرتش نفس عمیق کشیدم..بوی عطرشو با تموم وجودم تو ریه

هام فرستادم..دوس داشتم کمکش کنم تا مریم و از یاد ببره تا بفهمه لیاقتش بیشتز از مریمه! حالا که مریم از میدون رفته بود کنار، باید خودمو به

آروین نشون میدادم..میدونستم که راه خیلی سخت و طولانی ایه اما به داشتن آروین می ارزید..آروین کسی بود که اگه عاشق کسی میشد

تموم قلب و روحشو تقدیمش میکرد..منم غیر از این چی میخواستم ازش؟؟ باید خودمو برای عروسیه مریم آماده میکردم..دوس داشتم خودمو

خوشگل کنم و به آروین بفهمونم که چیزی از مریم کم ندارم..خونواده ی مهرزاد و عمه خانومم دعوت بودن و فرصت خوبی بود تا برتریمو نسبت به

مریم به همه نشون بدم..شروع کردم به نقشه کشیدن برای پنجشنبه!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

_ انیس جون اینام واسه پنجشنبه دعوتن؟

نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت: آره..چرا میپرسی؟

لبخند پهنی زدم و گفتم: از دیروز دارم برنامه میریزم که واسه پنجشنبه چی بپوشم..

آروین نگاشو ازم گرفت و خیلی سرد گفت: مگه قراره بیای؟

_ وا...مگه قراره نیام؟ ناسلامتی زنتَما...

_ لازم نکرده! من تنها میرم!

_ چرا اونوقت؟!

_ چون دوس ندارم بیای اونجا و شاهد خورد شدنم باشی! تو همینجوریشم نزده میرقصی وای به حال اینکه مریم و تو لباس عروسم ببینی

دیگه ولم نمیکنی و هر روز و هر شب میری رو اعصابم!

_ اونقدی که فکر میکنی هم بیرحم نیستم! خورد شدن غرورتو نمیخوام ببینم و برام هیچ لذتی نداره!

_ اِ..پس چطور دو ماه پیش وقتی خورد شدنمو دیدی لام تا کام حرف نزدی و عین خیالتم نیومد؟ پس چرت نگو لطفاً..

_ مجبور بودم! اینو بفهم..اما بهت قول میدم هیچوقت بخاطر اون کاری که باهات کردم خودمو نمیبخشم!

_ بهتره اون موضوع و نکشی وسط!

نیشم وا شد و گفتم: آخ جون! پس میزاری بیام!

_ نه خیـــــر!

لبخندمو قورت دادم و با اخم گفتم: چرا آخه؟ من قول میدم که درمورد عروس شدن مریم، هیچ وقت حرفی نزنم!

_ قولِ تو برام مهم نیس! تو میمونی خونه و من تنها میرم..

چشامو ریز کردم و گفتم: نکنه از اینکه منو به مریم و بقیه نشون بدی و بگی زنتم خجالت میکشی؟!

آروین ابروهاشو بالا انداخت، لبخند بدجنسانه ای زد از جاش بلند شد و گفت: خوشم میاد تیزی!

فوری از اتاق رفت بیرون! کارد میزدی خونم در نمیومد! من دو روز بود داشتم برای پنجشنبه شب کلی نقشه میکشیدم و لباس انتخاب میکردم

نباید اینطوری میزد تو برجکم! باید میرفتم..باید بهش این اطمینان و میدادم که با اومدنم قرار نیس غرورش خورد شه! از اتاق اومدم بیرون..

عمه خانوم تازه از حموم اومده بود و داشت موهاشو با حوله خشک میکرد..امروز صبح اومده بود اینجا!

لبخندی زدم و گفتم: عافیت باشه عمه خانوم!

عمه لبخندی زد و ازم تشکر کرد..اونطوری که عمه خانوم تعریف میکرد اونجا زیاد بهش خوش نگذشته و همش دوس داشته برگرده اینجا! اینجا

راحت تر بود.!! آروین رو مبل نشسته بود و داشت تی وی میدید..نمیدونم این تی ویه کوفتی چی داره که انقدر میخ میشه روش!! عمه خانوم

کنار آروین رو مبل نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن..منم یه گوشه نشستم و داشتم مجله ی طراحی لباس شب و نگاه میکردم..

عکساشو دوس داشتم لباسای توش همشون با رنگا و مدلای شیکی بود و آدم و جذب میکرد..صدای عمه اومد:

راویس! قراره برای عروسیه مریم، چه لباسی بپوشی؟

سرمو از تو مجله بالا آوردم و به عمه نگاه کردم..لبام آویزون بود..خواستم با ناراحتی بگم که آروین نمیزاره بیام که آروین فوری گفت:

راویس قرار نیس بیاد..

عمه با تعجب گفت: واسه چی؟

آروین خیلی سرد و بی تفاوت گفت: خواهرش شیرین حاملس و راویسم قراره پنجشنبه و جمعه بره پیشش !

آخ آروین آخرش منو با این دروغات دق میدی! پسره ی دروغگو!

عمه با ناراحتی گفت: حالا شنبه میره! چه عجلیه ای..راویس! حیف نیس عروسی و ول کنی بمونی تو خونه؟

بغض گلومو گرفت..خیلی دوس داشتم برم! هیچ حرفی نزدم و به سمت آشپزخونه رفتم..اگه قرار بود منو نبره منم نمیذاشتم بره!

صدای عمه خانوم اومد:

راستی آروین جان! من باید برم خونه ی خونه ی بهروز! یه سری از لباسام اونجا مونده!

_ میرم براتون میارم!

_ نه عزیزم..پنجشنبه صبح، منو ببر خونه ی بهروز، شبم با اونا میام عروسی!

_ هر جور راحتین!

خیلی از دست آروین عصبی بودم...دوس نداشتم تنها و بدون من بره عروسی! میترسیدم با دیدن مریم تو لباس عروس، بازم هوایی بشه و

اخلاقش با من از اینی که هست گندتر و غیر قابل تحمل تر بشه! سر میز شام، من ساکت و ناراحت بودم و فقط داشتم با غذای تو بشقابم

بازی میکردم..

عمه خانوم با دیدن من گفت: راویس! خوبی؟ چرا غذاتو نمیخوری؟

_ میل ندارم عمه جون!

آروین بهم زل زد..خوب میدونست چرا انقدر پکر و ناراحتم! اما هیچی نگفت..

عمه گفت: نکنه مریض شدی؟ خیلی لاغر و رنگ پریده شدی دختر! وقتی امریکا بودم و گیسو عکستو برام ایمیل کرد از رو عکسات حدس زدم

که باید دختری باشی که غذا خوب میخوری و معلوم بود که اندامت پُره! اما با دیدنت اولش خیلی جا خوردم! خیلی لاغرتر از چیزی بودی که

حدس میزدم و تو عکست دیده بودم!

پوزخندی زدم! عمه که از ماجرا خبری نداشت..نمیدونست تو این چند ماه چقدر عذاب کشیدم و همینم که زنده موندم جای شکر داشت!

عمه هم ایمیل زدن بلده پس!! حالا خوبه 70 و رد کرده ها..بابا ای ول به عمه خانوم!!

صدای زنگ تلفن اومد..عمه خانوم و آروین مشغول غذا خوردن بودن و دیدم که میلی به غذا خوردن ندارم بخاطر همین زودتر از آروین به

سمت تلفن رفتم..

_ الو؟ بله؟

_ الو راویس! سلام عزیزم

_ سلام مونایی..خوبی عزیزم..؟

_ ای بد نیستم..تو چطوری؟ آروین چطوره؟

_ هردومون خوبیم! چه عجب یادی از ما کردی؟

_ خیلی بی انصافی! من که دو روز پیش بهت زنگ زدم بی معرفت! تو نباید یه خبر از من بگیری؟ به توأم میگن رفیق؟!!

_ معذرت میخوام! باور کن ذهنم خیلی درگیره..

_ مگه چی شده؟

صدامو آروم کردم و گفتم: پنجشنبه و جمعه عروسیه مریمه!

_ مریم کیه؟

_ یه زمانی نامزد آروین بوده..قبل از اتفاقی که برا من افتاد..

_ آها یادم اومد...جدی میگی؟ آروین در چه حاله؟

_ اون که داغونه!

_ تنها میره؟

_ منم دعوتم!

_ چه خوب! حسابی تیپ بزن و به خودت برس و به آروین ثابت کن که هیچی از کسی کم نداری!

_ میخواستم این کار رو کنم..کلی هم نقشه کشیده بودم اما..

_ اما چی؟

_ آروین امشب گفت که قرار نیس منو ببره عروسی! گفت تنها میره..

_ واسه چی؟

_ میترسه عروسیه مریم و بعدها بکوبم تو سرش و بهش طعنه بزنم!

_ خب بهش این اطمینان و بده که قرار نیس رو نقطه ضعفاش دست بزاری..

_ بهش گفتم اما حرف خودشو زد..

_ حالا میخوای چیکار کنی؟

_ نمیزارم بره..

_ وا...چطوری؟

_ براش نقشه ها دارم! حالا که نمیخواد منو ببره منم نمیزارم بره!

_ انقدر باهاش کل کل نکن راویس!

_ به من چه؟ اونه که با من الکی لج میکنه...

_ چی بگم والا..صلاح مملکت خود، خسروان دانند..زنگ زدم بهت بگم شهریار یه برنامه چیده واسه آخر ماه..

_ برنامه ی چی؟!

_ شمال!

_ شمال؟!

_ آره دیگه ویلای پدر شوهرم داره تو رامسر، الکی خاک میخوره..قراره یه چند روزی بریم اونجا! همه به جز سامی قراره بیان..

_ کِی قراره برین؟

_ گفتم که آخرای این ماه! البته حالا زمانش زیاد مشخص نیس! پایه ای؟

_ با حضور ملیحه، مسلماً نه!

_ ای بابا تو با ملیحه چیکار داری آخه؟ هر کاری کردم نتونستم ملیحه رو دست به سر کنم!

_ اولاً من دیگه نمیخوام ریختِ ملیحه رو ببینم و شاهد دلبریاش برای آروین باشم! در ثانی گفته بودم که عمه ی آروین اومده خونمون و زشته

بزاریمش و بیایم شمال!

_ بهونه نیار! کسی با اومدن عمه ی آروین مخالفتی نداره! مگه نگفتی عمه ی آروین خیلی زن پایه ایه،خب اونم بیارین دیگه..

_ نه مونا! اصلاً حوصله ی ملیحه رو ندارم..

_ خر نشو راویس! آروین با حضور عمه که دست از پا خطا نمیکنه دیوونه! تازشم اینطوری خیلی هم عالی میشه و ملیحه هم وقتی از آروین

بی محلی و سردی ببینه کلاً بی خیالش میشه!

فکر بدیم نبودا..آروین محال بود جلوی عمه خانوم با ملیحه بگه و بخنده و منو دق بده! ملیحه هم ضایع میشد و منم کلی حال میکردم!

_ حالا ببینم چی میشه! اگه اومدنی شدیم بهت خبرشو میدم!

_ اوکی پس من منتظر جوابت میمونم! کاری نداری؟

_ نه مرسی زنگ زدی..به شهریارم سلام برسون بای..

_ حتماً بای..

گوشی و سر جاش گذاشتم..الان اون چیزی که در وهله ی اول برام اهمیت داره عروسیه پنجشنبه و رضایت آروین برای اومدنم بود..فعلاً به شمال

فکر نمیکردم..باید به کاری میکردم آروین راضی شه منو ببره وگرنه نمیذاشتم بره..!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

ای بابا دو ساعت تو حموم داشت چیکار میکرد؟!! حالا خوبه همیشه حموم رفتناش یه ربعم طول نمیکشیدا..جواب خودمو دادم" بله خوب..داره

میره عروسیه نامزد سابقش و حق داره اینطوری به خودش کیسه بکشه!..والا.." خیلی عصبی بودم و داشتم با حرص، طول و عرض هال و قدم

میزدم..آروین، صبح عمه خانوم و برده بود خونه ی پدر جون و شبم با اونا میومد عروسیه مریم! از صبح هر چی زنگ زده بودم خونه ی شیرین

کسی جواب نمیداد آخرشم به موبایلش زنگ زدم و فهمیدم که دو روزه رفته خونه ی خواهر شوهرش! دیگه بهونه ای برای اینکه نرم عروسی،

نبود..باید منو میبرد..صدای اندی تو خونه پخش شد..پی ام سی هم کیلید کرده بود رو اندی! اه انقدر از صداش بدم میومد..اما خوب انقدی عصبی

بودم که حوصله نداشتم برم و کانال و عوض کنم! بالاخره آروین از حموم بیرون اومد..چه عجــــــب! آقا افتخار دادن بالاخره! ربدوشامبی قرمز

رنگش تنش بود و داشت با کلاهش موهای خیسشو خشک میکرد..با تعجب نگام کرد و گفت:

تو که هنوز اینجایی؟ مگه قرار نیس بری پیش شیرین؟!

_ زنگ زدم به شیرین! خونه نیس..رفته خونه ی خواهر شوهرش!

_ پس میخوای چیکار کنی؟

_ با تو میام عروسی!

آروین یه لحظه دست از خشک کردن موهاش برداشت زل زد تو چشام و در حالیکه اخم غلیظی کرده بود گفت:

اصلاً حرفشم نزن..من تو رو با خودم نمی برم!

حرصم گرفت، جلوش وایسادم و گفتم: چرا آخه؟ تو میخوای منو تنها بزاری و بری؟

آروین فکری کرد و گفت: حاضر شو میبرمت پیش دوستت!

_ دوستم کیه؟

_ مونا دیگه!

_ نه ..خیلی ممنون! لازم به زحمت شما نیس! من اونجا نمیرم..

آروین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی! من دیر میاما..عروسی و تو باغ گرفتن و تا نصفه شب اونجام!

با حرص نگاش کردم..محلم نذاشت و به اتاقش رفت..ای خدا آخرش منو دق مرگ میکنه!! داشتم آتیش میگرفتم و آروین و فحش میدادم که صدای

آیفن اومد..آروین به سمت آیفن رفت..دوستش پشت در بود و مجبور شد لباس بپوشه و بره دم در! الان وقت اجرای نقشه م بود..به سمت اتاقم

رفتم از تو کشوی دراورم جعبه ی گواشامو بیرون آوردم.از بچگی عاشق قوطی های رنگ بودم و همیشه همه رنگشو داشتم..به اتاق آروین رفتم تا

نیومده باید کارمو تموم میکردم..لباسی که قرار بود بپوشه و رو تختش انداخته بود یه لباس اسپورت سفید و مشکی بود با چارخونه های بزرگ! ای

جونم لباس! چقدر ناناز بود..قلم مو رو با بدجنسی تو گواش زرد فرو کردم و زیر لب گفتم: حالا که منو نمیبری..منم نمیزارم بری!" با رنگ زرد رو

لباسش نوشتم" عروسی خوش بگذره عزیزم" قلم مو رو تو گواش قرمز فرو بردم و چند تا خطم با رنگ قرمز رو لباس بیچاره کشیدم..فوری به اتاقم

رفتم و گواشا رو سر جاش گذاشتم..اکثر لباساش کثیف و تو ماشین لباسشویی بود..چون باهاش لج کرده بودم لباساشو نشُسته بودم..در

اتاقمو قفل کردم میدونستم با دیدن شاهکارم رو لباس عزیزش، قطعاً راحت ازم نمیگذره! بیچاره از دو روز قبل این لباس و انتخاب کرده بود و میومد

تو آینه قدیه هال، جلوی من کلی با لباس فیگورای بی مزه و بی ریخت میگرفت و اندامشو به رخم میکشید تا حرص منو دربیاره..

حقش بود که اون بلا رو سر لباسش آوردم..دلم خنک شد..صدای باز شدن در ورودی اومد..یه لحظه ترسیدم..

صدای قدماشو میشنیدم نزدیک در اتاق خوابم توقف کرد..سایه شو از زیر در میدیدم..

چند تقه به در زد و با صدای مهربونی گفت: راویس! حاضر شو با هم میریم عروسی! فقط خواستم یه کم سر به سرت بزارم..میدونم دوس داری

بیای..منم نمیخوام تنها بمونی خونه، پس تا من آماده میشم توأم فوری حاضر شو..

بعد هم از اتاقم دور شد..وااااای چه غلطی کردم من!! می مردی زودتر میگفتی منم میخوای ببری تا اون بلا رو سر لباس نازنینت نیارم!! عجب

گندی زدم! اگه لباسشو ببینه..واای مرگم حتمی بود...با ترس و لرز در اتاق و باز کردم و سرکی کشیدم..صدایی نمیومد..یه دفعه صدای قدمای

تندشو شنیدم..خواستم در اتاق و ببندم و برم تو، که دیر شده بود و با یه گام بلند، خودشو بهم رسوند و نذاشت در رو ببندم..قلبم مثل گنجشک

میزد..چه غلطی کرده بودما..لباسش دستش بود و با خشم در رو محکم کوبید به هم..چسبیدم به کمد و نفس نفس میزدم..چشاش دو تا کاسه

ی خون شده بود..چسبید بهم و بازومو محکم گرفت..اووووف...بازوی بیچاره ی منو آخر از جا در میاره!

_ تو چه غلطی کردی راویس..هان؟

پیرهنی و که رنگش کرده بودم و آورد بالا، به پیرهنش اشاره کرد و با خشم داد زد: این کارا یعنی چی دختره ی احمق؟!!

آب دهنمو قورت دادم و گفتم: من...من..فکر میکردم خب..خب..فکر کردم نمیخوای منو ببری..من..

گلومو با دستش گرفت و فشار داد و با همون صداس نکره ش داد زد:

تقصیر منه خره که دیدم تو خونه تنهایی دلم برات سوخت! اما اشتباه کردم..تو لیاقت دلسوزی و نداری..انقدر تو خونه بمون تا بمیری..!!

داشتم خفه میشدم..گلوم خِس خِس میکرد..دستشو از رو گلوم برداشت و با حرص از اتاقم رفت بیرون..به شدت سرفه زدم..دیوانه!! داشت منو

خفه میکردا..روانی..کنترل اعصاب نداره!! بابا خوب تقصیر خودشه..خوب لعنتی زودتر بهم میگفتی میخوای منم ببری تا اون بلا رو سر پیرهنت نیارم!

از اتاق اومدم بیرون..آروین یه تی شرت سبز کاهویی با جین آبی پوشیده بود و داشت جلوی آینه قدی موهاشو با ژل و واکس مو، درست میکرد..

این تی شرت و تازه خریده بودم؟!! تا حالا ندیده بودمش..اینو از کجا پیدا کرده بود..ای بابا تیرم که به سنگ خورده بود که!!

_ آروین؟!

جوابمو نداد و بی توجه به اینکه صداش کردم با موهاش ور میرفت..

_ من میخوام بیام!

از تو آینه نگام کرد و با خشم گفت: با اون بچه بازی ای که سر لباسم درآوردی، عمراً ببرمت! من اون لباس و خیلی دوس داشتم دختره ی احمق!

_ احمق خودتی! اگه زودتر بهم گفته بودی منم میخوای ببری اون کار رو با لباست نمیکردم..تقصیر خودته!

_ حرف اضافه نزن! امشب نمیبرمت تا آدم شی و یاد بگیری که گند نزنی تو لباسای دیگران!

با حرص پاهامو رو زمین کوبیدم و گفتم: من خونه تنها نمی مونم لعنتی!!

دست از ور رفتن با موهاش برداشت .. ادکلن به خودش زد و در حالیکه پوزخند رو لبش بود گفت:

میخواستی عین بچه های 3 ساله اون کار رو نکنی..این میشه برات تجربه! فقط راویس!..

لبخند بدجنسانه ای زد و ادامه داد: اینجا شبا خیلی ترسناک میشه ها..چند شب پیشم خونه ی همسایه بغلی و دزد زده..خواستم بدونی که

مواظب خودت باشی و زود نخوابی..همه چراغا رو بزار روشن و صدای تلویزیونم تا آخر بلند کن!!

بیشـــــور! میخواست منو بترسونه..خیلی عصبی شدم و گفتم:

به تو این چیزا مربوط نیس! تو برو به عروسیت برس!! مریم تو رو خوب شناخته بود که راحت به پسرعموش فروختت!!

حرفم آتیشش زد..رگ گردنش متورم شد خواست بیاد سمتم که جیغ کشیدم و رفتم تو اتاق و در رو از پشت قفل کردم..

صدای عصبیشو شنیدم:بالاخره از اونجا میای بیرون دیگه نه؟ واسه همین حرفای مزخرفته که نمیخواستم ببرمت دیگه! زبونت از نیش عقربم

سوزنده تره!! حسابتم وقتی برگشتم خونه میرسم!!

صدای کوبیده شدن در ورودی اومد..نباید اون حرف و بهش میزدم!! نباید دست میزاشتم رو نقطه ضعفاش..اما خوب تقصیر اونم بود..منو تو خونه

تنها گذاشت و بی خیال رفت..!! من از تاریکی و تنهایی شدید میترسیدم..بعد از اون ماجرای پارتی حسابی از تاریکی میترسیدم..از اتاق اومدم

بیرون..حالا من تنهایی چیکار کنم؟! صدای ماهواره رو تا ته زیاد کردم..تموم چراغا رو روشن کردم و سعی کردم به اینکه تنهام فکر نکنم.. الکی با

خودم بلند بلند حرف میزدم..شام برای خودم پیتزا درست کردم.اما انقدر استرس و دلهره داشتم که فقط یه برش مثلثی کوچولو خوردم و بقیه شو

گذاشتم تو یخچال! صدای باد میخورد به پنجره و صداهای خیلی وحشتناکی و میساخت و منم از ترس بدنم میلرزید..رو سر و صداهای کوچیکم

حساس شده بودم و الکی از هر صدایی، یه داستان وحشتناکی برای خودم میساختم..صداهایی که شاید اگه آروین پیشم بود برام مسخره و

عادی میومد..اما حالا که تنهام شرایط فرق میکنه!! از شانس خوبمم، وسایل برقیه خونه شروع کرده بودن به قولنج شکستن و با هر صدای تقی

که میومد من هزار بار تا لب مرگ میرفتم و بر میگشتم..!! با قطع شدن برقا، بدبختی و فلاکتم هم تکمیل شد..ای خدا من چقدر بد شانس بودم!!

الان چه وقت رفتن برقا بود..همیشه که آروین خونه بود برقا وصل بودنا..اووووف...از من بدشانس ترم هست آخه؟!!! ناخود آگاه جیغ کشیدم..

یهو یاد جمله ی آخر آروین افتادم" چند شب پیشم خونه ی همسایه بغلی و دزد زده.." اشکام راه گرفت..وای من خیلی میترسیدم..کاش باهاش

میرفتم..کاش اون حماقت و نمیکردم و عصبیش نمیکردم..!! با ترس و لرز تو اون تاریکی تلفن و پیدا کردم و شماره موبایل آروین و گرفتم..پسره ی

پررو تا میدید شماره ی خونه س ، ریجکت میکرد..کلی فحش نثارش کردم و گوشی و با خشم کوبیدم سر جاش!! خدایا من چیکار کنم؟ هنوز

ساعت 8 نشده!! آروین رفت ساعت 1 بیاد..من تا اون موقع چه غلطی کنم؟!! پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم و تو کشوهای کابینت

دنبال شمع گشتم..باید یه چیزی پیدا میکردم تا خونه رو روشن کنه و یه کم از ترسم بریزه! هیچی پیدا نکردم..لعنت به من!! از سر بیچارگی، روی

پارکتای کف آشپزخونه نشستم و زانوهامو محکم بغل کردم..اشکام بی اختیار میریخت و من باترس به اطرافم نگاه میکردم و سعی میکردم به

خودم آرامش بدم که من زیادی دارم الکی میترسم و کسی قرار نیس بیاد تو خونه! به هق هق کردن افتاده بودم..امشب همه دست به دست داده بودن تا منو سکته بدن!! صدای زنگ تلفن اومد...

صد متر پریدم هوا..کورمال کورمال به سمت تلفن رفتم و با ترس و لرز گوشی و برداشتم..

_ الو؟

_ الو راویس تو زنگ زدی بهم؟ کاری داری؟

وای که تا اون موقع انقدر از شنیدن صدای آروین ذوق نکرده بودم..آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

آروین..تو رو خدا بیا خونه..برقا رفته..من تنهام..میترسم..آروین..دارم سکته میکنم..

یه دفعه صدای به هم خوردن پنجره اومد و منم همزمان با صدای کوبیده شدن پنجره ، جیغ بلندی کشیدم..صدای آروین اومد:

بازیه جدیدته راویس؟ من تازه رسیدم اینجا..محاله گول حرفاتو بخورم..تا من بیام توأم برو لالا کن و عروسک مو بلندتو بغل کن..انقدر به فکر نقشه

کشیدن برای من نباش کوچولو..بای..

صدای بوق تو گوشم پیچید..لعنتی!! لعنتی!! آخه بیشور از صدای لرزان و جیغی که کشیدم نفهمیدی که دارم راست میگم!! فکر کردی همه مثل

خودتن که راه به راه دروغ ببافن..امیدم به کل از بین رفت..باید خودمو به چراغ قوه ای که آروین میذاشت تو کشوی میز نزدیک تی وی میرسوندم.. کاشتی برقا نمیرفت..کاش حداقل یه صدایی تو فضا پخش میشد..خدااا من به شنیدن

صدای اندی راضی بودم..اصلاً الان که فکر میکنم میبینم چقدرم صداش گوش نواز و خوشگله..غلط کردم!!! مثل بچه های 2 ساله، چهار دست و پا

رو زمین راه رفتم و دنبال چراغ قوه ی لعنتی گشتم..مثل آدمای نابینا دست میکشیدم تا بلکه برسم به تی وی ..حالا مگه هوهوی بادم ول میکرد..هی

صدای ترسناک میومد و من خودمو کلی فحش دادم که چرا با آروین نرفته بودم!! همینطوری که داشتم دنبال چراغ قوه میگشتم یه

دفعه صدای شکستن چیزی از تو حیاط اومد..هول شدم و یه دفعه از جام بلند شدم و سرم به لبه ی عسلی خورد..گرمای خون و رو پیشونیم

حس کردم..عجب بدبختی ای!!! احساس ضعف شدیدی میکردم.. کم کم سرم گیج رفت و همونجا از هوش رفتم..!!!

***

***

چشمامو آروم باز کردم...تو اتاق خواب خودم، رو تختم بودم..هوا روشن شده بود و نور طلایی رنگ خورشید نصف اتاق و گرفته بود..

سرم بدجوری درد میکرد..دستمو رو سرم گذاشتم..پانسمان و رو سرم حس کردم..آخ چقدر سرم درد میکنه!! یاد فلاکت و بدبختیه دیشب افتادم..

من رو تخت چیکار میکردم؟ تا اونجایی که یادم میومد وقتی سرم خورد به عسلی، همونجا افتادم..!! آه و ناله کردم..تو همین موقع، در اتاق باز شد

و آروین سررسید..

_ بیدار شدی؟ درد داری؟

یاد بی محلی دیشبش و قطع کردن گوشیش افتادم..اگه دیشب حرفمو باور میکرد من حالا به این روز نمیفتادم..!!

اخم کردم و با غیظ گفتم: به تو مربوط نیس!!

خندید و گفت: عجب آدمی هستیا!! حقش بود دیرتر میومدم و میزاشتم الان این زبون خوشگلت طعمه ی مور و ملخه تو قبرت میشدا...!!

سرمو با دستم گرفتم و گفتم: آخ خیلی درد میکنه!

_ طبیعیه! 5 تا بخیه خورده..اما خوب خدا رو شکر، سطحی بود..پزشک خونوادگیمون اومد و بخیه هاشو زد و رفت..

بعد بدجنسانه خندید و گفت: نمیدونستم انقدر ترسویی بچه! وقتی اومدم خونه خیلی وحشت کردم راویس! اگه بدونی خونه چه وضعی بود..انگار

یه زلزله ی 10 ریشتری اومده بود..وقتی خون، رو پارکتای کف هال دیدم بدجور ترسیدم..حالا خوبه عمه با بابا رفت..وگرنه کلی شماتتم میکرد..آخه

دختره ی سرتق، تو که انقدر از تاریکی و تنهایی میترسی واسه چی دیشب اونقدر زبون درازی کردی و منو عصبی کردی؟

با حرص گفتم: من فکر نمیکردم انقدر آدم بیشعور و بی فکری باشی که منو بزاری تو خونه و بری!

_ شانس آوردی که زود اومدم وگرنه الان به جای اینجا، تو سردخونه بودی!

از لحنش لجم گرفت و گفتم: لازم نکرده نگرانم باشی!!

با تعجب بهم نگاه کرد..لحنش عوض شد و با اخم گفت:

نگرانت نشدم..فقط نمیخواستم بمیری و خونِت بیفته گردنم..نمیخواستم بازم بشم آش نخورده و دهن سوخته! متجاوز کمه که قاتلم بشم؟!! تو

همیشه برای من فقط دردسر بودی..نه بیشتر و نه کمتر! فقط همین!!

قبل از اینکه بزاره جوابشو بدم از اتاق رفت بیرون..!! آخه بگو میمیری لال شی!! اگه دو دیقه حرف نزنی آروین نمیگه لاله ها!! از رو تخت بلند شدم

و خودمو تو آینه دیدم..پانسمان کوچیکی رو پیشونیم بسته شده بود..5 تا بخیه خورده بود؟!! باز خوبه زنده موندم..با اتفاقای دیشب همین که جون

سالم به در بردم خیلی جای شکر داشت..!! صدای آروین تو گوشم پیچید" شانس آوردی که زود اومدم.." مگه کِی اومده بود!! یعنی بخاطر من زود

اومده بود؟!! نه بابا من که باید اخلاق گندشو شناخته باشم..اون آروینی که من میشناسم محض رضای خدا موش نمیگیره!! شایدم طاقت دیدن

مریم و نداشته و به بهونه ی من زود اومده خونه! جز این چیز دیگه ای نمیتونست باشه..به هال رفتم..درد سرم کمتر شده بود..

آروین داشت صبحونه میخورد و وقتی منو دید با حرص لقمه شو جویید و بهم نگاه نکرد..برای خودم یه لیوان چای ریختم و روبروش نشستم..

_ عمه خانوم نمیاد اینجا؟

_ امشب بعد از عروسی میاد!!

خیلی دوس داشتم درمورد دیشب و مریم و عروسی ازش بپرسم اما با این اخلاق قربونش برم ماهش!! مطمئن بودم جوابمو نمیده و حرصمو

درمیاره..مشغول لقمه گرفتن شدم..

_ دیشب کی برگشتی خونه؟

خونسرد ادامه ی چاییشو خورد و به حرفم توجهی نکرد..

_ با دیوار حرف نمیزنما..

_ دلم نمیخواد جوابتو بدم..

با اینکه خیلی عصبی شدم اما شونه هامو بالا انداختم و گفتم: اشکالی نداره! همچین برام کلاس میزاره انگار چقدر مشتاقم حرفاشو بشنوم!!

با شیطنت نگام کرد و گفت: تو که راست میگی!

_ پس چی که راست میگم..

لقمه ی بزرگی کره، مریا گرفتم و همشو تو دهنم جا دادم..میخواستم با اون لقمه ی بزرگ، لجم یادم بره..آروین با تعجب به من و لقمه ی گنده ای

که تو دهنم بود نگاه کرد..نمیتونستم لقمه رو قورت بدم....خیلی گنده بود..عجب غلطی کردما! همونطوری لقمه بی حرکت تو دهنم مونده

بود..آروین وقتی وضعمو دید بلند خندید و گفت:

آخه بگو مجبوری اونجوری لقمه بگیری بچه جون؟ اون اندازه ی دهنته آخه؟

***********

محلش نذاشتم..مونده بودم لقمه رو چیکارش کنم..همینم مونده بود جلوی این بشر لقمه رو دربیارم و بعدها همینو بکوبه تو سرم! با هر بدبختی

ای بود لقمه رو با دندونام ریز کردم و با هر فلاکتی بود قورتش دادم..لیوان چاییمو هم خوردم تا لقمه بره پایین!

حدود 10 دیقه ای که با لقمه ی تو دهنم درگیر بودم آروین زل زده بود بهم و بلند میخندید..چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

مرض! چته هی راه به راه هِرهِر و کِرکِرت هواس؟

آروین خنده شو جمع کرد و دوباره اخم کرد و گفت: حالا میفهمم که تو عادت داری همیشه لقمه ی بزرگتر از دهنت برداری!!

از جاش بلند شد و رفت..منظورشو خوب گرفتم!! بیشـــور! حالا فکر میکرد چقدر پسر خوب و نجیبیه...ایشش..آروین کجاش لقمه ی بزرگ بود؟!!

پسره ی نچسب! تا کی میخواست اون موضوع و بکوبه تو سرم؟! لعنتی! وسایل صبحونه رو جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم..

چون از دست آروین عصبی بودم قصد داشتم فقط برای خودم ناهار درست کنم..یه بسته گوشت قرمز و یه بسته کرفس از تو فیریزر درآوردم و

یه پیمانه ی کوچیک برنج خیس کردم..دوس نداشتم حتی یه قاشقم از غذام به آروین برسه..بعد از یه ساعتی بوی خوب کرفس تو فضای خونه

پیچید..داشتم برنج و دم میکردم که سر و کله ی آروین پیدا شد..

_ راویس؟! غذا کی حاضر میشه؟

نگاش کردم و گفتم: چطور؟!

_ خیلی گرسنمه!

لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: عزیزم صبر داشته باش! نیم ساعتی طول میکشه!

با اینکه از لحن حرف زدنم داشت شاخ درمیاورد اما گفت: پس من میرم یه دوش بگیرم و میام..

_ برو عزیزم..

بازم با تعجب زل زد بهم..جلوی خودمو گرفتم تا نخندم..آروینم بدون هیچ حرفی رفت..ریز خندیدم..بیچاره خبر نداشت این عزیزم گفتنام براش

گرون تموم میشه..هر چی به دهنش میاد بهم میگه و بعدم پرو پرو میاد میگه ناهار چی داریم! کوفت داریم..نشونت میدم..باید تا از حموم

نیومده ترتیب ناهار و میدادم..آخ قیافش دیدنیه!! یه ربعی گذشت و غذام حسابی جا افتاده بود..یه بشقابِ پر برنج کشیدم..حتی نذاشتم یه

دونه برنجم تو قابلمه بمونه..تموم خوروش هم تو بشقابی خالی کردم..اندازه ی یه ملاقه خوروش ته قابلمه موند که با بدحنسی قابلمه رو تو

سینک ظرفشویی گذاشتم و شیر آب و تو قابلمه باز کردم..بشقاب برنج و خوروش و ظرف سالاد و یه لیوان دوغ تو سینی گذاشتم و رفتم تو

هال.. صدای آب میومد آروین هنوزم تو حموم بود..تی وی و روشن کردم و سینی و رو عسلی روبروی مبل گذاشتم و نشستم رو مبل..

مشغول خوردن شدم..آروم آروم سعی کردم بخورم تا صحنه ی عصبی شدن آروین و از دست ندم..آروین سررسید..تی شرت لیمویی و شلوار

گرمکن توسی رنگی پوشیده بود..حوله ش دور گردنش بود و داشت موهاشو خشک میکرد زل زد بهم! با اینکه با دیدن قیافش داشتم از خنده

میترکیدم اما جلوی خودمو گرفتم و به خوردنم ادامه دادم.آروین به سمت آشپزخونه رفت..بچم فکر میکرد براش غذا گذاشتم..آخی!! داشتم با لذت

چهارمین قاشقی و که پر کرده بودم و میزاشتم تو دهنم که یه دفه سینی از جلوم با یه حرکت برداشته شد.کُپ کردم..قاشق بی حرکت تو دستم

مونده بود..آروین خیلی خونسرد سینی و رو بروش رو مبلی دورتر از من گذاشت و با قاشقی که برای خودش آورده بود مشغول خوردن شد..

ماتم برده بود..این الان چیکار کرد!! آروین بی توجه به من که همچنان قاشق تو دستم بود، مثل قحطی زده ها قاشقای پر غذا رو تو دهنش

میذاشت..نگاش به من خورد..چند بار پلک زدم تا از بُهت بیام بیرون..آروین بلند خندید و گفت:

تو چرا مثل مجسمه همینجوری موندی؟ گیرنده ت انقدر ضعیفه؟!! دیدم داره زیادی بهت خوش میگذره خواستم حالتو عوض کنم عزیزم!! باید

حدس میزدم که اون عزیزم گفتنات بی دلیل نیست..! اما اینو یادت باشه که نمیتونی حریفِ شکم من بشی خانوم کوچولو! همیشه مرد تو این

مورد برنده ی میدونه!!

دوباره خندید و لیوان دوغ و تا ته سر کشید..بیچاره عینهو قحطی زده های اتیوپی از دیدن غذا ذوق کرده بود..چند روز مونده بود بی غذا!!!؟؟

اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: تو حق نداری غذای منو بخوری!! اونو برای خودم درست کرده بودم..من گشنمه!

_ تا تو باشی تو خونه ی من فقط برای خودت غذا درست نکنی..اینم شد یه تجربه!!

به سمتش خیز برداشتم..قبل از اینکه من برم پیشش، ظرف خوروش و رو برنجش خالی کرد و از جا پرید..دنبالش دوییدم..

_ اِ..آروین..نامرد نشو..من دو ساعته دارم برای درست کردن اون زحمت میکشم..

بشقاب و بالای سرش گرفت..منم رو پنجه های پام بلند شدم تا بلکه بتونم بشقاب و ازش بگیرم اما قدش خیلی بلند بود و من فقط تا سر شونه

هاش میرسیدم..آروین به زور زدنای من میخندید و می دویید منم با حرص دنبالش میدوییدم..بازوشو گرفتم و گفتم:

آروین...بدش به من! به خدا از دیروز ناهار غذا نخوردم...مسخره بازی درنیار..

با اون یکی دستش دست منو از بازوش جدا کرد و گفت: به جون تو، منم از دیروز ناهار لب به غذا نزدم و خیلی گشنمه!

_ دروغ نگو..دیشب شام خوردی..

_ نه نخوردم..قبل اینکه شام سرو شه من اومدم خونه!

راست میگفت؟! یعنی دیشب شام نخورده بود؟! نه بابا داشت باز سر به سرم میذاشت..مگه میشه شام نخورده برگرده خونه؟!

یهو آستین تی شرتشو محکم کشیدم..آروین که انتظار چنین کاری و ازم نداشت تعادلشو از دست داد و هر دو محکم افتادیم رو زمین..

من محکم افتادم رو پارکتای کف هال و آروینم افتاد رو من!! بشقاب غذا هم پرت شد رو پارکتای کفِ هال و هر چی توش بود ریخت رو زمین...

ماتم برده بود..چشامو که باز کردم، یه جفت چشم عسلی و جلوی چشام دیدم..یه لحظه جا خوردم..کمرم خیلی درد گرفته بود..بدنش کاملاً

مماس با بدنم بود..هیچکدوممون حرکتی نکردیم و مثل مجسمه زل زدیم به هم! انگار هیچ کدوممون از این افتادن، ناراحت نبودیم..نفساش

میخورد تو صورتم و حالمو عوض میکرد..بدنم گر گرفته بود..آروین زودتر از من خون به مغزش رسید و خودشو از روم کشید کنار..میخواست جو پیش

اومده رو عوض کنه، لبخند زورکی ای زد و گفت: آ...دیدی؟ نه گذاشتی من غذا رو بخورم نه خودت خوردیش!! دیدی چه بلایی سر غذای خوشمزه

ای که درست کرده بودی آوردی؟!! شکمو!!

با ابروهاش به بشقاب غذایی که رو فرش افتاده بود اشاره کرد..چند لحظه به هم نگاه کردیم و بعد از خنده منفجر شدیم..من که دستمو گرفته

بودم رو شکمم و پخش زمین شده بودم..آروینم میخندید و شونه هاش میلرزید..قیافه ی آروین دیدن داشت..گوشه ی پیشونیش خوروشی شده

بود و بو کرفس میداد..موقعیت قبل و کلاً از یاد برده بودیم و میخندیدم...چه ناهار به یاد موندنی ای بود!!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

_ راویس! تو هنوز آماده نشدی؟ بابا زود باش دیگه...

اَه باز این شروع کرد به غرغر کردن..!! خب میخواستی زودتر بهم بگی میخوای منم ببری عروسی دیگه! میمردی زودتر بهم بگی تا زود حاضر شم!

همش نیم ساعت بود بهم گفته بود میخواد منم ببره! داشتم با اتو مو موهامو صاف میکردم..از تو اتاقم داد زدم: چقدر تو عجولی! کارم یه ذره طول

میکشه..دیر نمیشه..

صدای " اَه" گفتنشو شنیدم اما محل نذاشتم..پیرهنی و که عمه خانوم از امریکا برام سوغات آورده بود و پوشیده بودم..واقعاً تو تنم محشر شده

بود..هر چند زیادی لختی بود و قسمت سینه هام خیلی باز بود، اما چون قصدم این بود که امشب از مریم زیباتر باشم، انتخابش کردم.. دوس

داشتم امشب تو مهمونی بدرخشم و حتی اگه زیباتر از مریم نیستم لااقل ازش زشت ترم نباشم..!! نگاهی به اندامم تو آینه کردم..چی شده

بودم!! اندامم کامل معلوم بود و فرورفتگیای بدنم خیلی خوب، جلوه میکرد..موهامو با کش محکم بالای سرم بستم و جلوی موهامو با بامتل، عین

کوهان شتر درست کردم و یه دسته از موهامو رو پیشونیم ریختم تا جای بخیه های رو پیشونیم دیده نشه! حوصله ی سین جیم شدن و نداشتم.

آرایش غلیظی هماهنگ با رنگ پیرهنم کردم..آرایش غلیظ خیلی صورتمو تغییر میداد و چهرمو از حالت معصومیت خارج میکرد و من اینو اصلاً دوس

نداشتم..اما خوب مرتب به خودم میگفتم که یه شب که هزار شب نمیشه! سایه ی نقره ای اکلیلیمو پشت پلکم زدم..چشمامو درشت تر نشون

میداد..مژه مصنوعی شرابی رنگمو هم زدم رو مژه های کوتاه و بی حالت خودم..اووووووف..چقدر پلکام سنگین شده..حس کردم الانه

که چشام پرت شه جلوی پام!! اما خوب چون چهره مو خیلی ناز میکرد تحملش کردم..گردنبند مرواریدیمو که هدیه ی شیرین بود و سر عقد

بهم داد و به گردنم آویزون کردم..خیلی گردنبند خوشگلی بود و دوسش داشتم..شنل قرمز و شال حریر شرابی رنگمو پوشیدم و صندلای نگین دار

مشکی رنگمو هم پام کردم و با اعتماد به نفس، از اتاق خارج شدم..وای که چقدر آروین خوشگل شده بود..!! یه لباس بدن نمای خردلی پوشیده

بود با جین مشکی! موهای مشکی رنگش که از زور واکس مو و ژل، زیر نور لامپ، برق میزد و بالا زده بود..طبق عادت همیشگیش یه دسته از

موهای کوتاه جلوشو رو پیشونیش ریخته بود و به جذابیتش اضافه شده بود..بوی عطرش تو مشامم بود..اونم به اندازه ی من، از دیدنم جا خورده

بود و چند ثانیه ای هر دومون بی حرکت به هم زل زده بودیم..تا حالا با این مدل آرایش منو ندیده بود و حق داشت انقدر تعجب کنه..!! کم کم به

سمتم اومد..داشت فاصله ش باهام کم میشد و منم مات و مبهوت فقط نگاش میکردم..همین که داشت جلوتر میومد..گوشیش زنگ خورد..

اه لعنتی..!! اگه گذاشتن دو دیقه با هم تنها باشیم..!! آروین پوفی کشید و دستشو پشت گردنش گذاشت و قبل از اینکه به گوشیش جواب بده

بهم گفت: در رو قفل کن و بیا تو ماشین..!

بعدشم خودش فوری رفت..در ورودی و قفل کردم و به سمت حیاط رفتم..آروین ماشین و روشن کرده بود..سوار ماشین شدم..جلو نشستم! غم

تو چشای عسلیش موج میزد..هر چی بود، عشق اولش داشت عروسی میکرد و مسلماً امشب و نباید ازش توقع لبخند، داشت!!! هر چند روزای

دیگه هم من لبخند و به ندرت رو لباش میدیدم!! بعد از چند دیقه موبایلشو قطع کرد و گفت: مامان بود..نگرانمون بود که چرا نمیایم! راویس؟!

نگاش کردم.انگار از نگاه های خیره و ثابتم زیاد خوشش نمیومد و معذب بود چون خودشو سرگرم بازی با سوییچ ماشینش کرد و آهسته گفت:

دلم میخواد امشب پیشم باشی..دوس ندارم تنهام بزاری! میخوام به مریم نشون بدم که دیگه تو زندگیم جایی نداره..!! باشه؟

وا رفتم!! بخاطر اینکه لج مریم و دربیاره ازم میخواد پیشش باشم؟!! اخمام تو هم رفت و با صدای ضعیفی گفتم:

فکر میکنی میتونی فراموشش کنی؟!

نگام کرد..با تعجب به اشک حلقه زده ی تو چشام نگاه کرد..اه لعنتیا..الانم وقت گریه کردن بود..با هر زوری بود نذاشتم اشکام بیاد پایین! سرمو

انداختم زیر و منتظر جوابش شدم..صداشو شنیدم:

من یه خصلتی دارم! وقتی دختری و دوس داشته باشم..تا زمانی بهش فکر میکنم که مال کسی نشده باشه و هنوز مجرد باشه..به محض اینکه

ازدواج کنه و با لباس عروس ببینمش، خود به خود برای همیشه از یادم میره..! من پسر چشم ناپاکی نیستم و نمیتونم به زنی که شوهر داره،

نظر داشته باشم..امشبم مریم و با تموم خاطراتش به دست فراموشی میسپرم..!!

پوفی کشید و پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد..تا حدودی خیالمو راحت کرده بود..میترسیدم آروین با دیدن مریم، دوباره هوایی

بشه و بازم بهش فکر کنه..برام مهم بود!! دوسش داشتم و نمیتونستم به خودم و احساسم دروغ بگم!! صدای مازیار فلاحی تو ماشین پخش شد...

دلم بشکنه حرفی نیست..

حقیقت و ازت میخوام..

بهم راحت بگو، میری..

حالا که سرده رویاهام..

نمیدونم کجا بود که..

دلتو دادی دست اون..

خودت خورشید شدی بی من..

منم دلتنگیه بارون..

یه بار، فکر منم کن که..

دلم داغون داغونه..

تو میری عاقبت با اون..

که دستام خالی میمونه..

دلم بشکنه حرفی نیس..

فقط کاش لایقت باشه..

میرم از قلبت بیرون..

که عشقش، تو دلت جا شه!

اگه تو یار و همراشی..

ولی میشد بمونی و کمی عاشقم باشی..

همه فکرش شده چشمات..

گاهی دستاتو میگیره..

یه وقتی تنهاش نذاری که..

مث من میشه، میمیره..

دلم بشکنه حرفی نیس..

فقط کاش لایقت باشه..

میرم از قلبت بیرون..

که عشقش، تو دلت جا شه!

--------------------------------------------------------------------------------

دلم گرفت..حالا یه امشبم که دارم خوش و خرم با آروین میرم عروسی، این آهنگه نمیزاشت..!! ایششش!! هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و

فقط صدای آهنگ بود که سکوت بینمون و پر میکرد..هر از گاهی هم آروین" آه" پرسوزی میکشید و دلم کباب میشد..

بالاخره به باغ رسیدیم..دو تا مرد مسن با کت و شلوارای مرتب و شیک، جلوی در ورودی باغ وایساده بودن و به مهمونا خوشامد میگفتن..

از آروین شنیدم که یکیشون بابای مریم و اون یکی هم بابای آریاس! با هر دوشون احوالپرسی کردیم..بابای مریم خیلی محترمانه به ما خوشامد

گفت و من از برخوردش خیلی خوشم اومد..آروین ماشین و پارک کرد و هر دو به سمت ته باغ که مراسم اونجا گرفته شده بود رفتیم..آهسته و

با آرامش کنار هم راه میرفتیم..از اینکه هم قدمش بودم لذت میبردم..کمی مونده بود تا برسیم به مراسم که آروین بازوشو جلوم گرفت و گفت:

بریم؟!

منظورشو فهمیدم و بخاطر اینکه بهش دلگرمی بدم و بهش بفهمونم تنهاش نمیزارم، با لبخند بازوشو محکم گرفتم و آروینم لبخند مهربونی تحویلم

داد که قلبم ریخت..هر دو به سمت جمع رفتیم..اوووه چه خبر بود!! صدای ارکستر که خیلی خیلی زیاد بود..باغ خوشگلی بود!!

شنل و شالمو درآوردم..خیلی جالب بود! به طور کاملاً اتفاقی، رنگ لباس من و آروین، با هم ست شده بود و نمیدونم چرا انقدر از این موضوع

خوشم اومد و قلبم تلوپ تلوپ زد..یه لحظه از اینکه آروین و داشتم به خودم بالیدم! از همه ی پسرای تو جمع، یه سر و گردن بلند تر و خوش قیافه

تر و جذاب تر بود! کاش قلباً هم مال من بود!! نه فقط اسماً...من و آروین به جمع خونواده ی انیس جون اینا رفتیم..!! همه از دیدنم تعجب کردن..تا

حالا منو با این سر و وضع ندیده بودن..حتی شب عروسیمم آرایشم ملایم تر و لباسمم پوشیده تر از امشب بود! با اینکه از پوشیدن اون لباس

اولش خیلی معذب بودم اما نگاهای مهربون عمه خانوم و انیس جون، بهم انرژی داد و باعث شد اعتماد به نفسم، دو برابر شه!! گیسو با

تحسینی که تو چشاش موج میزد نگام میکرد..همه بعد از احوالپرسی، روی صندلی نشستیم..میز مستطیل شکیلی بود و روش پر بود از میوه و

شیرینی و شربت آلبالو!! ایشش بازم آلبالو!! پدر جون سرگرم حرف زدن با مردی مسن با موهایی نقره ای بود و دورتر از جمع ما نشسته بود

گیسو هم خیلی خوشگل شده بود..کت و دامنی شیری رنگ پوشیده بود..کوتاهی دامنش تا بالای زانواش بود و پاهای خوش تراش و سفیدش

حسابی تو دید بود..موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و یه دسته ی کمی از موهاشو فر کرده بود و رو شونش ریخته بود! رادینم که طبق معمول

ابروهای کلفت و نامرتبش در هم بود و داشت با آروین حرف میزد.رادین بر خلاف اخلاق نچسبش!! قیافه ی خوبی داشت ..کت اسپورت خاکستری

و جین زغالی ای که پوشیده بود خیلی بیشتر جذابش کرده بود!! اما خوب آروین یه چیز دیگه بود..!! آروینم که زل زده بود به من و لباسم!! تا حالا

جلوش اینجوری ظاهر نشده بودم و بچم خیلی ذوق کرده بود!! از اینکه اینطوری نگام میکرد عجیب خوشم میومد..!! نگاش کردم و با عشوه

موهامو از جلوی چشام کنار زدم..آروین که متوجه دلبریام شده بود پوزخندی بهم زد و روشو برگردوند!! حرصم گرفت!! لیاقت نداشت...

عمه خانوم رو کرد به آروین و گفت: دیشب چرا انقدر زود رفتی خونه؟ چرا نموندی عروس، دوماد بیان؟

شوکه شدم..پس دیشب مریم و ندیده بود!!!

گیسو گفت: راویس نبود و آروینم حوصله ی موندن نداشت..حتی صبر نکرد شام سرو شه!

گیسو وقتی حرفش تموم شد چشمکی بهم زد..پس آروین راست گفته بود که شام نخورده!! اما آخه چرا؟!! گیسو درست میگفت که بخاطر من

زود از عروسی برگشته؟!! نه بابا آخه چرا باید این کار رو بکنه!! هیچ کدوم از کاراش برام واضح نبود..رفتاراش عجیب غریب بود..

آروین با خونسردی گفت: زیاد حال و حوصله ی سر و صدا و بزن و بکوب و نداشتم، سرم یه کم درد میکرد! راویسم که خونه تنها بود و بخاطر همین

برگشتم!

خوب این حرفش یعنی چی؟!! میخواست علناً بگه که من زیاد براش مهم نبودم و چون سرش درد میکرده برگشته و تنها بودنه من در وهله های

آخر براش اهمیت داشته!! داشتم جملاتی که آروین به زبون آورده بود و پیش خودم تجزیه تحلیل میکردم که صدای گیسو رو شنیدم:

راویس! این پیراهنه خیلی بهت میاد!! ماه شدی عزیزم..

لبخند کمرنگی زدم و ازش تشکر کردم..زیاد دختر پر حرفی نبودم و فقط مواقعی که عصبی یا خوشحال بودم زیاد حرف میزدم..رادین مرتب با آروین

حرف میزد اما شرط میبندم آروین یه دونه از حرفاشم متوجه نشد..چشماشو اینور و اونور باغ میچرخوند.انگار منتظر کسی بود! منتظر مریم بود؟!!

حتی فکرشم که میکردم قلبم میگرفت!! خواستم حواسمو پرت کنم و کمتر به حرکاتم آروین فکر کنم رو کردم به گیسو و آهسته ازش پرسیدم:

دیشب مریم خوشگل شده بود؟!

گیسو زل زد بهم! اخمی کرد و گفت: اووووف راویس! نمیدونی چقدر سبک بازی درآورد..!! دختره ی جلف!

_ چطور؟

_ تا آخر مراسم، عین جلبک چسبیده بود به آریا!

با خودم گفتم ببین این مریم دیشب چیکار کرده که گیسو که انقدر دختر شیطون و راحتی بود اینطوری درموردش حرف میزنه!!

گیسو ادامه داد: از پیش آریا تکون نخورد..به هیچ کدوم از دخترای فامیل خودشون و فامیل آریا اجازه نداد با آریا برقصن! یه لباس شب قرمز پوشیده

بود و موهاشو ریخته بود رو شونه هاش..قراره لباس عروس و امشب بپوشه!

_ آریا چی؟ اونم خودشو به مریم می چسبوند؟!

_ من که میگم آریا اونقدرام هلاکش نیس..مریم خودشو براش میکشه اما آریا خیلی عادی رفتار میکنه! مریم مثل بچه ها شده بود دستشو

میکشید و میبردمش وسط و میرقصوندش..اما آریا خیلی سنگین و سرد برخورد میکرد..حتی آخراش من خودم دیدم که با اخم یه چیزایی به مریم

گفت و مریم دیگه از جاش تکون نخورد..مریم دیگه شورشو درآورده بود..یه جا بند نمیشد!!

_ آروین کی برگشت خونه؟

گیسو که از یهویی عوض شدن بحث تعجب کرده بود فکری کرد و گفت:

وا..مگه تو خونه نبودی؟!!

وای من باز گند زدم!! هول شدم و سریع گفتم: نه خب..راستش..وقتی اومد من خواب بودم! نفهمیدم کی اومد!!

_ آها..خوب راستش نیم ساعتم نشد که اومده بود بعدش فوری بلند شد و رفت! من فکر میکردم بخاطر اینکه مریم و نبینه زود رفت..

_ مگه بخاطر این نبوده؟!

_ نه..ببین راویس! اگه قرار بود بخاطر این زود بره که مریم و نبینه خوب امشب به یه بهونه ای اصلاً نمیومد! قصدش این بود که زودتر بره خونه..اما

نه بخاطر ندیدن مریم! پیش رادین نشسته بود و داشتن با هم گپ میزدن که چند بار گوشیش زنگ خورد و رد تماس داد..اما بعدش خودش زنگ زد

به یه نفر و بعدشم به دقیقه نکشید که از جاش بلند شد و خدافظی کرد..حالا من نمیدونم اون یه نفر کی بوده!!

لبخند بدجنسانه ای زدم!! پس بعد از اینکه منو اذیت کرده فوری بلند شده و اومده خونه!! ای ول تعصب!!! اما بخاطر اینکه اصلاً نگرانیه آروین تو

باورم نمی گنجید رو به گیسو گفتم: نه بابا گیسو! چرا جو الکی میدی؟ دیشب زود اومده تا مریم و نبینه امشبم اومده تا بهش بفهمونه اونقدرام

براش ارزش نداره..خودش بهم گفت میخواد من پیشش باشم تا مریم بفهمه اونقدرام که مریم فکر میکنه آروین و خورد نکرده!!

خودمم نمیدونستم چقدر به حرفم ایمان داشتم..اما دوس داشتم گیسو حرف بزنه و بگه که حرفم درست نیست و آروین نگران من بوده!! اما

گیسو هم که انگار قانع شده بود سرشو تکون داد و حرفی نزد!! حالم گرفته شد..کاش بازم مخالفت میکرد..کاش بازم حرف خودشو میزد!!

--------------------------------------------------------------------------------

بعد از یه ربع، زن و دختر جوونی نزدیک میزمون شدن..همه به احترامشون بلند شدن و منم به تبعیت از بقیه از جام بلند شدم..هر چند خوب

فهمیدم که آروین به سختی زیر پاشون بلند شد..!! زن نگاه دقیقی بهم کرد و گفت: زن آروین تویی؟!!

نمیدونم چرا از لحن حرف زدنش خوشم نیومد..انگار داشت تحقیرم میکرد!! خیلی آهسته گفتم: بله!

گیسو گفت: راویس جون! ایشون مادر و ایشونم خواهر مریم هستن!!

تازه فهمیدم که چرا حرفش بوی طعنه میداد..!! دختر با عشوه رو کرد به آروین و گفت:

واسه این دختره، خواهر منو پس زدی؟ فکر نمیکردم انقدرم کج سلیقه باشی آروین!!

خیلی بهم برخورد..اون چطور به خودش جرئت داد که منو اینجوری تحقیر کنه..آروینم از خشم سرخ شده بود..خواستم جوابشو بدم که عمه خانوم

پیش دستی کرد و رو به دختره گفت: هنوزم که زبونت نیش داره ملیکا!..بهتره تو کارای بزرگترا دخالت نکنی..این موضوع به تو مربوط نمیشه..آروین

انتخابشو کرده..امشبم شب عروسیه خواهرته و این حرفا کاملاً بی فایدس!

ملیکا که بدجوری ضایع شده بود..چشم غره ای به عمه خانوم کرد و از جمع دور شد..نفس راحتی کشیدم..مامان مریم همچنان با نفرت بهم نگاه

میکرد..چی میخواست از جونم!؟ مامان مریم رو کرد به انیس جون و در حالیکه پز دادن تو لحنش موج میزد گفت:

آریا از اینکه مریم و مال خودش کرده خیلی راضیه و خیلی خوشحاله که مریم اشتباه بزرگی و مرتکب نشد و خدا بهش رحم کرد!!

همه میدونستیم منظورش از "اشتباه بزرگ" ازدواج با آروین بوده!! رگ گردن آروین متورم شد..طاقت کنایه و تحقیر و نداشت..خواست چیزی بگه

که رادین دستشو گذاشت رو شونش و به آرامش دعوتش کرد..عمه خانوم که شده بود حامیه من و آروین، با خونسردی گفت:

خیلی خوبه که مریم متوجه اشتباهش شد..اما خدا کنه از چاله خودشو ننداخته باشه تو چاه..!!

تو دلم کلی قربون صدقه ی عمه خانوم رفتم..یکی باید حال این زن گستاخ و میگرفت..مامان مریم سرخ شد و به بهونه ی اینکه باید به مهمونای

دیگه ام خوشامد بگه رفت..با رفتن مامان مریم، گیسو پوفی کشید و گفت:

آخیش! آینه ی دق رفت..زنیکه ی عجوزه چه روییَم داره والا..!!

آروینم مدام زیر لب غر میزد و کلی فحش بار جد و آبادشون کرد..بعد از نیم ساعت، صدای سوت و جیغ و دست بلند شد.. معلوم بود عروس و

دوماد اومدن..خوشبختانه ی میزی که ما برای نشستن انتخاب کرده بودیم تسلط زیادی به همه جای باغ داشت و به راحتی میتونستیم همه چیز

و ببینیم..ارکستر اومدن عروس و دوماد و خبر داد و بوی اسپند بلند شد.. نمیدونم چرا اون لحظه فقط به حرکات و رفتارای آروین زوم کرده بودم و

دوس داشتم ببینم حسش چیه! بالاخره عروس و دوماد از پورشه ی مشکی رنگی بیرون اومدن و صدای سوت و دست، به اوج رسید..

مریم واقعاً دختر زیبایی بود..موهای بلوندش به زیبایی فر کرده بودن و نصفشو بالای سرش و نصف دیگشو رو شونهاش ریخته بودن..تاجش مدل

قلب بود و پر از نگین بود..اندام ریزه و متناسبی داشت..من ازش قد بلند تر و اندامم کمی درشتر بود..آرایش زیبایی رو صورتش کار شده

بود ..لباسش دکلته بود و سنگ دوزیای ظریفی رو قسمت سینه ش کار شده بود..آریا هم کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگی پوشیده بود..

چهره ی زیاد جذاب و خوشگلی نداشت..معمولی بود..قیافش بیشتر شبیه غربیا بود..موهای بور و چشای رنگی! تنها حسنش، بدن خوش استایل

و قد بلندش بود..! نمیدونم مریم چی تو آریا دیده بود که اونو به آروین که انقدر زیبا و جذاب بود ترجیح داده بود..!! نگاه های آروین و دنبال کردم..

رو مریم ثابت مونده بود..خوب منم وقتی این همه زیبایی و از کسیکه یه روزی قرار بود زنم باشه ببینم محوش میشم!! اما من از این نگاهای آروین

اصلاً خوشم نمیومد و اخمام تو هم رفت..دستامو مشت کردم..پس حرف مفت میزد که مریم و فراموش کرده و به دختری که ازدواج کنه فکر

نمیکنه! اصلاً مگه آدم میتونه دختری و که چند ماه عشقش بوده و به این سرعت فراموش کنه؟!! شایدم داشت این تصاویر عروس شدن مریم و تو

ذهنش ثبت میکرد تا به خودش بفهمونه دیگه سهم اون نیس و زن کس دیگه ای شده!! کاش اینطور بوده باشه!! بالاخره مریم و آریا نزدیک میز ما

شدن..آریا به گرمی با رادین و آروین دست داد و با بقیه احوالپرسی کرد..مریم گوشه چشمی برام نازک کرد و با صدای لوسش گفت:

تو باید راویس باشی درسته؟

نخواستم خودمو جلوش ضعیف نشون بدم..لبخند پهنی زدم و گفتم: بله خودمم! بهتون تبریک میگم..!!

بازوی آروین و محکم گرفتم و چسبیدم بهش..!! دوس داشتم به مریم بفهمونم که از زندگیم و از آروین راضیم و اون مریم بوده که لیاقت این زندگی

و این خوشبختی و نداشته..آروین که از حرکتم جا خورده بود هیچ کاری نکرد!! مریم بهم پوزخندی زد و رو به آروین گفت:

سلیقه ی خوبی نداریا!

آریا حواسش به حرفای مریم نبود و داشت با مردی که پشت میز کناریمون نشسته بود احوالپرسی میکرد...نمیخواستم جلوی مریمم

ضعف نشون بدم با لبخند گفتم: اما مریم جون، باید خوشحال باشی که آریا خان حاضر شده بقیه ی عمرشو با تو بگذرونه! به نظر من که آریا خان

حیف شده..

کارد میزدی خونش درنمیومد..باور نمیکرد اینطوری و با این لحن جوابشو بدم..سرخ شد و بازوی آریا رو کشید و از میز ما دور شدن..دختره ی پرو!

فکر کرده منم وایمیسم بر و بر نگاش میکنم!

گیسو ریز خندید و گفت: ای ول راویس! پوزشو حسابی مالیدی به خاک! دختره ی نچسب!!

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم......

عمه خانوم و انیس جونم با محبت نگام کردن..اما من به آروین زل زده بودم میخواستم واکنش اونم ببینم..سرش پایین بود و داشت با انگشتاش

بازی میکرد..نه خوشحال بود و نه خیلی ناراحت!! بازوشو آروم ول کردم..چرا انقدر فراموش کردن مریم براش سخت بود!! مریم دختر خیلی

گستاخی بود..با اون مادر فولاد زره و خواهر آناستازیا گونه ای که مریم داشت، آروین باید روزی هزار بار خدا رو شکر میکرد که دوماد این خونواده

نشده.بالاخره آهنگ تانگو برای رقص دو نفره زده شد..مریم و آریا به پیست رقص رفتن و ملایم کنار هم میرقصیدن..جز مریم و آریا کسی تو پیست

رقص نبود..نور دایره ای شکل سفید رنگی روشون زوم شده بود..مریم با عشق تو چشای آریا زل زده بود و میخندید..آریا خیلی جدی کمر مریم و

گرفته بود و زیر لب یه چیزایی به مریم گفت که باعث شد مریم خنده شو جمع کنه! آخ دلم خنک شد..دختره ی چندش!! یه لحظه یاد عروسیه

خودم و آروین افتادم..منم وضع مریم و داشتم..اما خوبیه این عروسی این بود که لااقل آریا راضی بود..!! کم کم زوجای جوون هم به پیست رقص

رفتن و آروم آروم روبروی هم تکون میخوردن! گیسو بازوی رادین و گرفت و گفت: بریم برقصیم؟!

رادین اخم غلیظی کرد و خیلی خشک گفت: نه!

_ اِ چرا؟ همه رفتن وسط..بیا بریم دیگه!

رادین زل زد تو چشای گیسو و گیسو هم بوسه ی نرمی رو گونش کاشت! رادینم راضی شد و همراه گیسو به پیست رفتن..این گیسو خوب بلد

بود از ابزارای زنونه برای پیش بردن حرفاش استفاده کنه ها! باید چند تا کلاس شوهرداری پیشش میرفتم! با حسرت به جمع رقصنده ها زل زدم..

عمه خانوم رو به آروین گفت: آروین چرا تو فکری؟! پاشو برو با راویس برقص..وقت خوبیه که به مریم و خونوادش بفهمونی که راویس انتخاب خودت

بوده و از انتخابت راضی ای!

مطمئن بودم آروین از جاش تکون نمیخوره بخاطر همین دنبال بهونه میگشتم که عمه رو رقصیدنمون پیله نکنه که صدای آروین اومد:

پاشو راویس!

وا رفتم!! نگاش کردم..از جاش بلند شده بود و داشت نگام میکرد.این حالش خوب بود؟!! داشتم ذوق مرگ میشدم که یه صدایی تو درونم پیچید

" اینطوری ذوق نکن دختر! میخواد از تو بعنوان طعمه استفاده کنه تا به مریم بفهمونه غرورش سر جاشه! میخواد تو رو سپر غرور مردونش کنه"

لب و لوچم آویزون شد..اما از جام بلند شدم و همراه آروین به پیست رقص رفتم..!!مریم بی خیال اطرافش، تو چشای آریا زل زده بود..آروینم که

میخ شده بود رو مریم..لجم گرفت..خودم، دست آروین و دور کمرم حلقه زدم و یکی از دستامو روی شونه ی پهنش گذاشتم..اخمام تو هم بود!

دوس نداشتم تموم فکر و حواسش پیش مریم باشه! اما آروین اصلاً تو باغ نبود..حتی وقتی که به مریم زل زده بود بازم مطمئن بودم که فکرش

جای دیگس! از این وضعیت عصبی شدم و پاشنه ی 10 سانتیه کفشمو رو کفشای آروین محکم فشار دادم..آخش بلند شد..چهره ش تو هم

رفت و با صدای عصبانی ای گفت: چرا جفتک میندازی؟ چته وحشی؟

بغض راه گلومو بست..اما نباید گریه میکردم..الان وقتش نبود..بغضمو قورت دادم و گفتم:

وقتی با یه دختر می رقصی باید فقط به اون نگاه کنی نه اینکه مثل فانوس دریایی چشات همه جا بچرخه!

با تکون دادن چشم و ابرو به مریم اشاره کردم..وقتی متوجه منظورم شد اخم کرد و گفت:

تو هنوز باورت نشده که دختر نیستی؟!!

باز داشت دست میذاشت رو نقطه ضعفم!! میدونست رو این موضوع حساسما...این چه ربطی به حرف من داشت آخه لعنتی!!! منم باید

لجشو در میاوردم..پورخندی زدم و گفتم:

اِ..توأم هنوز باورت نشده که مریم مثل یه کاغذ باطله باهات رفتار کرده و براش فقط یه عروسک پولدار و عاشق بودی!!

رگه های قرمز خشم تو چشای عسلیش نشون میداد که با این حرفم، گور خودمو کندم!!! فشاری به کمرم داد و در حالیکه از لای دندونای به هم

فشردش به زور حرف میزد گفت: من و تو تنها میشیما!!

سعی کردم عادی رفتار کنم لبخند کمرنگی زدم و گفتم: کی و میترسونی؟ وقتی یه حرفی و میزنی باید انتظار شنیدن حرفای بدتر و داشته

باشی!

_ اوکی..نشونت میدم!

آهنگ تموم شد و مریم لباشو خیلی نرم رو لبای آریا گذاشت..آروین با حرص به مریم نگاه کرد..مات و مبهوت داشتم به حرکات مسخره ی مریم

نگاه میکردم که یه دفعه حس کردم لبام داره آتیش میگیره!! آروین افتاده بود رو لبام و لبامو با ولع میبوسید..درجه ی حرارتم به 1000رسید.. لباشو

دوس داشتم و حس خوبی داشتم چند ثانیه ای تو شوک بودم اما بعدش خودمم همراهیش کردم..چند ثانیه گذشت و آروین لباشو از لبام جدا کرد.

چشامو باز کردم و با عشق بهش زل زدم اما آروین پوزخندی زد و گفت: زیاد دل نبند!!

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم....

نذاشت جوابشو بدم و رفت!! عوضی!!!! داشت از من استفاده هاشو میکرد و بعدشم کلی منت میذاشت که دل نبند!!! با حرص پاهامو کوبیدم

زمین..!! این داشت منو مسخره میکرد؟! داشتم از خشم آتیش میگرفتم که آهنگ بعدی زده شد..مریم و آریا همچنان داشتن میرقصیدن و چند

نفری هم به جمع اضافه شدن..آروین و دیدم سر جاش کنار رادین نشسته بود و با پوزخند نگام میکرد..خواستم برم سر جام بشینم که پسر

جوونی نزدیکم شد و با لحن خاصی گفت: افتخار رقص میدین خانوم زیبا؟!

نمیدونم چرا از جمله ش خندم گرفت!! میخواستم الکی خوش بگذرونم و به آروین بفهمونم برام ذره ای مهم نیس..بخاطر همین پیشنهاد پسره رو

قبول کردم و با هم رقصیدیم..پسره دستاشو دور کمرم حلقه زد و منم دستمو رو شونه اش گذاشتم..قدش زیاد بلند نبود و من با اون کفشام

دقیقاً باهاش هم قد شده بودم..جثه ی ریزی داشت و نمیخورد که پسر باشه!! کم کم چراغا هم خاموش شد و برای لایت شدن جو، چند تا نور

ضعیف قرمز و آبی فضا رو از تاریکیه مطلق بیرون آورد..چشای پسره رو سینه های برهنه م بود و من داشتم از اینکه پیشنهاد رقصشو قبول کردم

خودمو لعنت میکردم..دعا دعا میکردم که زودتر آهنگه تموم شه و منم از شر این نگاه های هیزش راحت شم!! دستاشو رو کمرم تکون میداد و

لبخند چندش آوری میزد..یه لحظه یاد رامین افتادم..لبخنداش شبیه رامین بود..حتی نگاه های تب دارش...!!! بدنم یخ کرد..تو این تاریکی چطوری

از شرش خلاص شم خدا؟!! دستمو از رو شونه اش برداشتم و گفتم: من دیگه میرم بشینم..خسته شدم..

فشاری به کمرم داد و گفت: کجا خانومی؟! من دارم کم کم داغ میشم..نمیزارم بری..

عجب کنه ای بودا!! زل زده بودم بهش و داشتم به هیزیش فکر میکردم که دیدم داره سرشو نزدیک گردنم میکنه..خون به مغزم رسید..خواستم

خودمو از دستش نجات بدم..که پسره به عقب کشیده شد و دستاش از کمرم جدا شد..چی شد یهو؟!! صدای "آخ" گفتن پسره رو شنیدم..

وای خدای من!! آروین مچ دستشو گرفته بود و محکم میپیچوند..آروین با خشم گفت: داشتی چه غلطی میکردی عوضی؟ هااان؟

پسره که بیچاره رنگ به صورت نداشت با تته پته گفت: ببخشید آقا..خانوم شمان؟ ببخشید..من فقط داشتم باهاشون میرقصیدم..

آروین مچ پسره و ول کرد و گفت: برو گمشو تا یه بلایی سر تو و این دختره نیاوردم!!

_ دختره؟!! مگه خانومتون نیستن؟

آروین چنان نگاهی به پسره کرد که دمشو انداخت رو کولشو تو تاریکی گم شد..از اینکه آروین و داشتم خیلی حس خوبی داشتم..کاش اون

زمانیکه با رامین تنها بودمم آروین میومد و نمیذاشت به قول خودش، منوافتتاح کنه!! از اینکه یه حامی داشتم حتی اگه بداخلاق و سرده!! اما

حامیمه و هواموداره احساس غرور میکردم..!! آروین بازومو گرفت و منو کشوند و با خودش برد..کسی تو اون تاریکی حواسش به ما نبود.. از رو میز

دایره ای شکلی یه گیلاس ودکا برداشت..بازوم هنوز تو دستش بود..خواستم یه گیلاسم من بردارم که اخماش رفت تو هم و با حرص گفت:

تو مشروبم میخوری؟؟ دیگه چه هنرایی بلدی!! رو کن تا بهتر بشناسمت!!

منظورش چی بود؟!! مگه من داشتم با اون پسره عشقبازی میکردم!!! بغض کردم..آروین منو چسبوند به دیواری با ارتفاع کوتاه!

_ نمیتونستی لباس بهتری بپوشی که اینطوری همه ی پسرا روت زوم نکنن؟!! اصلاً دوس ندارم رو کسیکه به خیالشون انتخابمه حرف بزارن و بگن

دختر خرابیه!! میفهمی چی میگم؟ دیگه دوس ندارم اینطوری خودتو عین دخترای خراب و هر جایی درست کنی..!!

از جمع دور بودیم..بغض گلومو گرفته بود..من دختر خرابی نبودم!! همه این کارا و کردم تا تو دل آروین جا باز کنم!! اونوقت بهم میگه هر جایی!!!

شایدم حق با اون بود..من زیادی جلف تیپ زده بودم!! چی فکر میکردم و چی شد! دلم خیلی گرفت..!! از همینجام که وایساده بودیم

میتونستیم راحت رقص مریم و اریا رو ببینیم..مریم داشت برای آریا دلبری میکرد و بینیشو میمالید به بینی آریا! آروین بازوی منو کشید و مجبورم

کرد منم کنارش به دیوار تکیه بدم! صورتشو نمیدیدم و فقط صداشو میشنیدم..صداش مملوء از غم و ناراحتی بود..

_ خیلی خوشحاله! عاشق آریاس!! من تو زندگیش فقط حکم یه اضافی و داشتم..

یه قلوپ از ودکاشو خورد و ادامه داد: براش هیچ ارزشی نداشتم..!! من براش زاپاس بودم..عشقش بودم وقتایی که آریا نبود..

یاد یه اس ام اس افتادم" عشقش بودم وقتایی که عشقش نبود..." این اس ام اس حال الانه آروین بود..

_ فکر میکردم میتونم همیشه کنار خودم داشته باشمش! فکر میکردم تا ابد مال خودمه!

دوباره یه قلوپ دیگه ودکا خورد..داشت کم کم عصبیم میکرد بین حرفاش خیلی فاصله مینداخت..منم که کم حوصله...!!

_ اما دیگه بهش فکر نمیکنم! اون با آریا خوشبخته!درسته که آریا مثل مریم عشقش سوزنده و پر حرارت نیس اما از نگاهاش میخونم که اونم مریم

و دوس داره! شاید اگه مریم به من میرسید هیچ وقت نمیتونست انقدر منو دوس داشته باشه!! همیشه فیلم بازی میکرد برام! یه دونه از کارایی

گه جلوی آریا میکنه و با من نکرده بود..همیشه تا من به سمتش نمیرفتم اون محال بود به سمتم بیاد..دیدی چه راحت جلوی همه لبای آریا رو

بوسید..!!

صداش میلرزید..گیلاسشو تا آخر سر کشید..آه پر سوزی کشید و گفت:

منو یه بارم اونطوری نبوسید..چند ماه نامزدم بود اما هیچ وقت بهم اجازه نداد که ببوسمش..فقط یه بار پیشونیشو بوسیدم..باورت میشه راویس؟

من و مریم چند ماه نامزد بودیم و سهم من از مریم فقط یه بوسه رو پیشونیش بود!! من براش ارزشی نداشتم..هیچ ارزشی براش نداشتم!!

صدای شکستن گیلاسشو شنیدم..وحشت کردم..بازومو ول کرد و دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد..به زیر پاش نگاه کردم..گیلاسش هزار تیکه

شده بود!! به چشماش زل زدم..تو تاریکی، برق اشک و تو چشای خوشگلش میدیدم!! خواستم برم که دوباره بازومو گرفت و منو به سمت

خودش کشوند..انقدر محکم بازومو کشید که افتادم تو بغلش..ترسیدم..حالش خوب نبود..با انگشت شصتش گونمو آروم نوازش کرد و گفت:

نمیخوام بهش فکر کنم!! مریم برای من مرد..بهش نشون میدم که برام ارزشی نداره..

جامونو عوض کرد و منو چسبوند به دیوار!! وای خدا باز چه مرگش شده بود!!

_ آروین برو اونور..زشته..ممکنه ما رو ببینن!!

_ حرف الکی نزن..کسی اینجا نیس که مار و ببینه بعدشم بزار ببینن..کار خلاف شرع که نکردم..تو شرعاً و عرفاً زنمی! چطور وقتی با اون پسره

میرقصیدی و داشت کم کم میومد جلو تا بوست کنه نگران نگاهای بقیه نبودی..برای من جیزه؟!!

چشماش میخ شد رو سینه هام!! اووووووف...تا من باشم دیگه همچین لباسایی نپوشم..!! لعنت بهت راویس! خودمو سرزنش کردم که چرا این

لباس و برای امشب انتخاب کردم!!

_ بدن خوش فرمی داری راویس!!

صداش ضعیف بود..بدنم گر گرفت..دوس نداشتم حالا و تو این موقعیت ازم تعریف کنه..باید اول میفهمیدم که بازم منو جای مریم میبینه یا نه!

دستامو رو سینش گذاشتم و سعی کردم هلش بدم عقب..اما زورم بهش نمیرسید..

_ برو اونور آروین! تو که نمیخوای قضیه ی چند شب پیش تکرار شه..میخوای؟

زل زد تو چشام! ترس و تو چشام خوند..

پوزخندی زد و گفت: انقده ترسناکم؟!! چرا انقدر از من وحشت داری راویس؟ یعنی من از رامینم پست ترم...

یه لحظه حس کردم ناراحت شده..من چرا انقدر از آروین میترسیدم؟..ترسناک نبود اما..اما تصویر اون شب پارتی، هنوزم تو ذهنم بود و نمیتونستم

اون شب و از یاد ببرم..خیلی بهم سخت گذشته بود..تنها شانسی که من آورده بودم این بود که گیر آروین افتادم و عاشقش شدم و باعث شد تا

حدودی کمتر به اون شب تجاوز و زجرایی که کشیده بودم فکر کنم..!! اما نمیتونستم تو رابطه ی با آروین، رامین و فراموش کنم..اما..آروین خیلی با

رامین فرق داشت..اون شوهرم بود..من دوسش داشتم..اما رامین چی؟ هنوزم وقتی یاد هیکل غولش میفتادم یخ میکردم...

_ شنیدی چی گفتم؟

از فکر و خیال اومدم بیرون و گفتم: شنیدم..

_ خب؟

_ من از تو ترسی ندارم..اما نمیخوام باهات رابطه ای داشته باشم!

ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حتماً میدونی که تو دیگه زنمی و یه وظایفی در قبالم داری!

_ لازم نیس تو وظایفمو بهم یادآوری کنی! یادمه شب عروسی بهم گفتی که میلی بهم نداری!

پوزخندی زدم..آروین عصبی شد و با خشم گفت: زبونتو خودم کوتاه میکنم!

اگر چه اجبار بود | nazi nazi کاربر انجمن | معرفی و نقد کتاب

خوبه خوبه..کم کم دارم امیدوارم میشم...

و امــــــا..

پست هیجانی و عاشقونه ی امشب..

این و امشب میزارم و میرم با پستای جدید و عاشقونه تر برمیگردم..

این پست و خودم به شخصه خیلی دوس دارم چون نشون دهنده ی شخصیت ضد و نقیض آروینه!! شخصیت محبوب من!!

نقد فراموش نشه ها..تیکه تیکه شو بیاین نقد کنین و بگین از کدوم قسمتشم خوشتون اومد و چرا!! دلیلشو حتما بگید..

اگه نقد نکنین منم افسردگی میگیرم و یهو دیدین آروین و راویس و با هم فرستادم زیر 18 چرخ و هر دو با هم فررررررررررررت!!

اگه اینو دوس دارین مرگ هر دوشونو می پسنیدین نقد نکنین...

امشب نتم هنگیده اعصابمو خورد کرد...

و پست آخر و شبتون بخیر...

من عاشق گل آفتابگردونم و واسه همین اینو تقدیم همتون میکنم...

بعدم بدون اینکه بهم اجازه بده حرفی بزنم..لباشو محکم رو لبام فشار داد..نفسم بند اومده بود..بدنشو چسبونده بود به من و منم چسبیده بودم

به دیوار ..کمرم داشت خورد میشد..چشاشو بسته بود و حریصانه لبامو میبوسید..خودمو کشیدم کنار و لبامو از لباش جدا کردم..نگاه تب دارشو

بهم دوخت..

_ برو اونور..!

پوزخندی زد و دوباره لباشو چسبوند به لبام..لباش مثل گوله ی آتیش داغ و سوزنده بود..دستمو از کمرش گرفتم و بیشتر به خودم فشارش دادم..

آروینم دست برد پشت گردنم و بعد از چند ثانیه، صدای افتادن دونه های مرواریدای دور گردنم و رو زمین شنیدم..گردنبندمو پاره کرده بود..

با اینکه اون گردنبند و خیلی دوس داشتم اما برام تو اون موقعیت هیچی مهم نبود..سرمو ثابت نگه داشته بود..رونمو بالا برد و دور کمرش حلقه زد

با یکی از دستاش رونمو فشار میداد..بعد از 1 دیقه لباشو جدا کرد و زل زد بهم..

با بدجنسی لبخندی بهم زد و گفت: فکر نمیکنم لبای مریمم به خوشمزگیه لبای تو بوده باشه!!

لجم گرفت..بازم داشت به مریم فکر میکرد؟!!! خواستم خودمو از حصار دستاش نجات بدم که دوباره بغلم کرد و صورتشو تو گودی گردنم فرو کرد و

چند تا نفس عمیق و کش دار کشید و گردنمو محکم بوسید..بعد از چند ثانیه، سرشو عقب کشید و زیر گوشم گفت: من میتونم!! میتونم دوباره

عاشق بشم...!! بعداً بدون اینکه بزاره من کاری کنم..ازم جدا شد و رفت..!!

جا خوردم..منظورش چی بود؟ میخواست دوباره عاشق مریم شه؟!! وا...خل شدما..حتماً میخواد عاشق یه بدبخت دیگه ای بشه تا مریم و از یاد

ببره! جای بوسه های داغش رو لب و گردنم هنوزم میسوخت..دستمو رو گردن و لبم کشیدم و نیشم وا شد..چقدر جلف شده بودما..خوب بهم

لذت داده بود و نمیتونستم خودمو گول بزنم..آروین و دوس داشتم و از تماساش ناراحت نبودم..وقتی کنارم بود و بهم نزدیک میشد، رامین و هر

چی که بهش مربوط میشد از یادم میرفت..برام خیلی عجیب بود..بعد از تجاوز رامین حس میکردم دیگه نمیتونم با هیچ مردی رابطه ی عاشقونه

برقرار کنم و یه ضعف عمیقی و تو وجودم میدیدم..اما حالا..از نزدیکیه آروین خیلیم راضی بودم..ترس و استرسم در برابر آروین خیلی کمتر شده بود

و بیشتر از این میترسیدم که منو جای مریم ببینه!! نمیخواستم بازیچه ی دست آروین باشم..دستی به صورتم کشیدم..اووووف داشتم تو تب

میسوختم..نگام به دونه های پاره شده ی مروارید خوشگلم که رو زمین ریخته شده بود افتاد..وحشی!! رژمو دوباره پر رنگ کردم حالا خوبه رژم

همیشه باهام بودا...چند تا نفس عمیق کشیدم و به جمع برگشتم..

چراغا روشن شده بود..آروین بازم داشت مشروب میخورد..اوووف میخواد امشب خودکشی کنه؟!! نزدیک گیسو نشستم..

جای خالیه گردنبندم رو گردنم خیلی معلوم بود و بخاطر اینکه کسی چیزی نفهمه دسته ای از موهامو رو شونه هام ریختم..

گیسو گفت: کجا رفته بودی راویس؟

_ همین اطراف بودم..

گیسو نگاهی به گردنم انداخت و ریز خندید و هیچی نگفت!! منظورش چی بود..!! بی خیالش شدم..شام سرو شد..

مریم و آریا داشتن تو یه بشقاب غذا میخوردن..منم خیلی دوس داشتم با آروین تو یه بشقاب غذا بخورم..اما شدنی نبود.. از همین دور عشوه

اومدنای مریم و میدیدم و حسرت میخوردم..یه کمی از نوشابه ی تو لیوانم خوردم..جای رژ قرمزم رو لیوان موند.مشغول خوردن جوجه ی تو بشقابم

بودم که دیدم آروین لیوان نوشابه مو برداشت..کسی حواسش به ما نبود سرگرم خوردن غذا و تعریف کردن بودن! به آروین نگاه کردم نمیدونستم

میخواد چیکار کنه..لیوان خودش جلوش رو میز بود..وقتی چشای گرد شدمو دید لبخند محوی زد و از جایی که رژ قرمزم رو لیوان مونده بود نوشابه

خورد..وا رفتم!! این امشب خیلی هات شده بودا..چه مرگش بود؟!! خدا آخرشب و ختم به خیر کنه..لیوان خالی و روبروم گذاشت..جای رژ قرمزم

رو لیوان محو شده بود..آروین بی خیال مشغول خوردن غذاش شد..اما اشتهای من به کل کور شده بود..حس میکردم صورتم حسابی سرخ شده..

از درون آتیش گرفته بودم..این آروین رسماً خل شده بود..پسره ی خل و چل!!

***

--------------------------------------------------------------------------------

***

عمه خانوم صندلیه جلو نشسته بود و سرشو برده بود تو کیفشو داشت دنبال چیزی می گشت..! قبل اینکه من و آروین سوار ماشین شیم،

جلوشو گرفتم و گفتم: میخوای اگه حالت بده من رانندگی کنم!؟

با چشمای خمار عسلیش زل زد تو چشام و پوزخندی زد و گفت: من خوبم! برو سوار شو..

زیادی مشروب خورده بود..مخصوصاً آخر شب وقتی مریم، لبای آریا رو دوباره بوسید، خودم دیدم که دو تا گیلاس و به ضرب کشید بالا!! با اینکه

کمی موقع راه رفتن مکث میکرد اما هوشیار بود و میفهمید اطرافش چه خبره..!! صندلی عقب نشستم..آروینم پشت رل نشست..

عاشق استایل پشت رل نشستنش بودم!! با یه ژست خاصی مینشست و دل من براش ضعف می رفت..!!

صدای عمه اومد: میتونی رانندگی کنی؟ امشب زیاده روی کردی آروین..!

آروین لبخند کجی زد و گفت: من خوبم!

انیس جون اینا زودتر از ما رفته بودن..ماشین راه افتاد..داشتم به صحنه ی آخر مهمونی فکر میکردم..مریم بازوی آریا رو گرفته بود و با ناز با بقیه

خدافظی میکرد..موقع خدافظی کردن شد و آروین نزدیک مریم شد و طوریکه آریا نشنوه بهش گفت: امیدوارم آریا رو مثل من بازیچه ی هوسات

نکنی! امیدوارم با آریا و غرورش و شخصیتش بازی نکنی..!

مریم سرخ شد..بهشون نزدیک بودم و خیلی خوب حرفاشونو میشنیدم،اما خودمو مشغول حرف زدن با گیسو نشون دادم تا راحت حرفاشونو بزنن.

مریم با حرص رو به آروین گفت: من هیچوقت به تو علاقه ای نداشتم! تو برام یه عروسک دوست داشتنی بودی که هر وقت احساس پوچی و بی

ارزشی میکردم تو بهم محبت میکردی و من به کل همه چی یادم میرفت..تو برام ذره ای ارزش نداشتی..خوشحالم با انتخاب اون دختره، بهونه ی

خوبی دادی دستم تا منم به عشقم برسم!!

خشم و تو چشای آروین میدیدم..با سرعت از در باغ خارج شد..مریم بی خیال آروین شد و با بقیه ی مهمونا مشغول خدافظی کردن شد.. دلم

گرفت! مریم چقدر پست بود!! به چه حقی جرئت کرده بود با آروین اونطوری حرف بزنه و تحقیرش کنه..آروین چرا جوابشو نداد؟!!نمیذاشتم کسی

با آروین با اون لحن حرف بزنه..هر کس اونو ناراحت میکرد من بیشتر ناراحت میشدم..روبروی مریم وایسادم..آریا داشت با یکی از رفیقاش گپ میزد

و حواسش به ما نبود..

مریم پوزخندی زد و گفت: تور خوبی برای آروین پهن کرده بودی دختر کوچولو!

نگاهی بی تفاوت بهش انداختم و گفتم: خوشحالم که آروین چهره ی اصلیه تو رو دید و منو انتخاب کرد..خوشحالم که آروین سهم من شد..تو

لیاقت اونو نداشتی خانوم به اصطلاح زرنگ! شاید الان به خودت ببالی که آروین و شکستی و با غرورش بازی کردی اما مطمئن باش اونقدی

دوسش دارم که دیگه نذارم وقتای با ارزششو صرف فکر کردن به آدم بی ارزشی مثل تو بکنه!! تو بی لیاقت بودی و لیاقت آروین و نداشتی..

مریم با حرص نگام کرد..جوابی نداشت بهم بده..دندوناشو محکم به روی هم فشار داد و هیچی نگفت! دلم خنک شد..دختره ی پررو فکر کرده

کیه؟! واسه چی انقدر خودشو دست بالا میگرفت؟! به چیش مینازید؟!! حقشو خوب گذاشتم کف دستش..!!

از فکر اومدم بیرون..دوس نداشتم خورد شدن آروین و ببینم..آروین و همیشه تو اوج می پرستیدم و دوس نداشتم یه روزی شکسته شدن غرورشو

ببینم..دوس نداشتم یه دختری مثل مریم، که لیاقت هیچی و نداشت، بهش توهین کنه!!

بالاخره به خونه رسیدیم..آروینم ماشین و پارک کرد و هر سه به داخل خونه رفتیم..عمه خانوم رو مبل نشست و گفت:

آخ که چقدر خسته شدم..

آروینم رو مبل لم داد و چشماشو بست و گفت: شب خسته کننده ای بود..!!

عمه خانوم از رو مبل بلند شد و نزدیکم ایستاد و آهسته نزدیک گوشم گفت:

امشب زیاده روی کرده..هواشو داشته باش!!

بعدم بهم چشمکی زد و به اتاقش رفت..منظورشو از " هواشو داشته باش" نفهمیدم..!! من باید چیکار میکردم؟! بی خیال آروین شدم و به اتاق

خوابمون رفتم..شنل و شالمو در آوردم و خودمو تو آینه ی میز توالتم نگاه کردم..اوووف زیر گردنم اندازه ی یه دایره ی کوچولو، قرمز شده بود..یاد

خنده ی ریز گیسو و نگاهش به گردنم افتادم..بیچاره حق داشت اونطوری بخنده!! خدا بکشتت آروین!! گوشواره های لوزی شکل استیلمو از

گوشم درآوردم و مژه مصنوعیمو فوری از رو مژه هام کندم..اوووف کلافم کرده بودن!! داشتم زیپ پیرهنمو میکشیدم پایین که در اتاق باز شد..

منصرف شدم و سریع زیپ و تا اونجایی که کشیده بودم پایین، بالا کشیدم!! آروین داشت نگام میکرد..نگاهاش سوزنده و تب دار بود..!! فوری نگامو

ازش گرفتم و گفتم: میخوام لباسمو عوض کنم..میری بیرون؟!

پوزخندی زد و گفت: یه جوری واسه من رو میگیره انگار اولین بارشه یکی لخت زل میزنه بهش..!! من هیچ جا نمیرم..همین جا عوض کن..!!

اوووه اگه اینجا عوض میکردم که زیادی خوش به حالش میشد!! محلش نذاشتم و همونطور که روبروی آینه وایساده بودم شروع کردم که باز کردن

موهام..!! همشو ریختم رو شونه هام..کاش تو مهمونی هم همین کار رو میکردم و موهامو میریختم رو شونه هام..اینطوری خیلی بهم میومد و

برهنگی های سینه هامم تا حدی میپوشوند!! تو حال و هوای خودم بودم که آروین محکم بازومو کشید و منو چسبوند به دیوار!! باز این شروع کرد!

خوب یکی نیس بهش بگه مرض داری تا خرخره بخوری!!! داشتم با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم که خم شد رو لبام..و لباشو چسبوند به لبام!!

نفساش تند و سوزان بود و وقتی میخورد تو صورتم، حالمو بد میکرد..دستاش رو بازوهام بود..با اینکه خیلی دوس داشتم منم همراهیش کنم و از

کمربندش بگیرم و به خودم فشارش بدم اما این کار رو نکردم و همونطوری عین یه تیکه سنگ وایسادم..وقتی یاد اون لحظه ی تو مهمونی که

بوسیدم و بعدش گفت" دل نبند" میفتادم آتیش میگرفتم و همین باعث میشد جلوی عطشمو بگیرم..!!

بعد از یه دیقه، لباشو از لبام جدا کرد..نگاه تب دارشو بهم دوخت و گفت:

اولین دختری هستی که دوس دارم خودم بیام سمتت!! حتی در مقابل مریمم با اینکه هیچ میلی به من نداشت و من بودم که بهش عطش

داشتم ، بازم من به سمتش نمی رفتم..عادت نداشتم به سمت کسی برم..دوس داشتم مریم خودش به سمتم بیاد یا ازم بخواد که بهش نزدیک

شم..وقتی اون تمایلی نشون نمیداد، منم کم کم بی خیالش میشدم..اما در برابر تو...نمیتونم!! نمیتونم ساده ازت بگذرم راویس!

مخم هنگیده بود..منظور یه کلمه از حرفاشو هم نفهمیدم..نمیدونم چرا دوس نداشتم حرفاشو پیش خودم تعبیر الکی کنم..تا رسماً و به طور

مستقیم نمیگفت به من علاقه داره یا حتی یه ذره دوسم داره، باورم نمیشد و دوس نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبیر کنم..حوصله ی تعبیر

کردن حرفاشو اصلاً نداشتم..باید جون می کند و میگفت حرف حسابش چیه!! داشتم حرفاشو تجزیه تحلیل میکردم و سعی میکردم یه چیزایی از

توش دربیارم که دیدم رو هوام!! آروین بغلم کرد و منو آروم رو تخت گذاشت..با وحشت نگاش کردم..نگاش خیلی مهربون بود..چیزی و تو نگاش و

چشای خوشگل عسلیش میدیدم که تا حالا ندیده بودم..!! لبخند مهربونی بهم زد و تی شرتشو با یه حرکت در آورد..سینه ی سفید و ستبرش

عقل و از سر هر دختری می پروند..برق گردنبند استیلش جلوه ی خیلی خاصی به بدنش میداد...خم شد روم و دستشو آورد تا زیپ پیرهنمو باز

کنه..جا خوردم و با وحشت گفتم: داری چیکار میکنی؟!!!

زل زد تو چشام و با همون لحن مهربونش گفت: از چی میترسی راویس؟ از این که من تو رو جای مریم تصور کنم؟!!

سکوت کردم..

لبخندی زد و گفت: اگه بهت اطمینان بدم که دیگه مریم تو قلب و زندگیم جایی نداره چی؟ باور میکنی؟ مریم برای من مرد...برای همیشه مرد..!!

نمیدونم چرا انقدر حرفاش به دلم نشست..برق تو چشاش بهم آرامش عجیبی داد..لحن حرف زدنش بیش از حد تصورم روم اثر گذاشت..

آروین وقتی سکوتمو دید برای انجام کارش مصمم شد و زیپ پیرهنم و پایین کشید..بدنم گر گرفت اما نتونستم مخالفتی کنم..تو چشاش نیاز و

محبت موج میزد و منم نتونستم حرفی بزنم..هنوز تو شوک بودم..باورم شده بود که دیگه مریم کمرنگ شده..باورم شده بود..نتونستم جلوشو

بگیرم..چشاشو نمیتونستم نادیده بگیرم...!!

***

چشامو باز کردم..به دور و برم نگاه کردم..یاد اتفاقای دیشب افتادم و پتو رو دور خودم پیچیدم..آروین کنارم دراز کشیده بود و یه دستش زیر بالش

بود..صدای نفسای منظمش نشون میداد که حسابی خوابه! نمیدونم چطوری تونسته بود جلوی خودشو بگیره..!! برای خودمم عجیب بود که

دیشب خودشو کنترل کرد و به من دست درازی نکرد..اولش راضی بود و عطش خیلی زیادی داشت اما وقتی لرزش بدنم و ترس و وحشتمو دید

جلوی خودشو گرفت و زیاد پیش نرفت..این کارش خیلی برام ارزش داشت!! این که هوسشو فدای شرایط من کرد..!! این که انقدر به من اهمیت

داده بود!! دیشب خیلی به هم نزدیک شده بودیم و کارایی باهام کرد که تا به حال هیچ مردی باهام نکرده بود..حتی رامین!! کارایی که کرد با این

که خیلی ساده و پیش پا افتاده بود اما خیلی به دلم نشست و حس خوبی و بهم داد..از اینکه شرایطمو درک میکرد و آروم آروم پیش میرفت،

خیلی خوشم اومده بود!! نخواست همون دیشب کار رو یه سره کنه و بهم فرصت داد..فرصت داد تا خودمو پیدا کنم و بهش اعتماد کنم..بهم

فرصت داد تا اون شب لعنتی و کابوس زندگیمو کم کم از یاد ببرم..این کارش خیلی بهم اعتماد به نفس داد!! کارش خیلی برام ارزش داشت!!

من، آروین و برای یه شب نمیخواستم..تا آخر عمرم میخواستمش!! دوس داشتم منو بخاطر خودم بخواد..اما از اینکه دیشب تا حدودی باهاش

همراهی کردم ناراحت یا پشیمون نبودم..میخواستم یه روزی اگه آروین و از دست دادم و ازش جدا شدم، تو حسرتش نمونده باشم و مطمئن

باشم که برای به دست آوردنش دست به هر کاری زدم و یه روز نگم کاش اینکار و میکردم تا جذبم شه!! دیگه از اینجا به بعد با آروین بود!! من تا

حدی که تونسته بودم، بهش نشون داده بودم که دوسش دارم..بقیش با خودش بود!! اصلاً فکرشم نمیکردم با اون همه مشروبی که خورده بود

بتونه جلوی خودشو بگیره، اما این خودداریش برام قابل ستایش بود!! پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم..باید دوش میگرفتم..بدنم کوفته بود..!!

اصلاً روم نمیشد تو صورت آروین نگاه کنم..با اینکه کار خاصی نکرده بودیم اما همون کاراییم که کردیم برام تازه و نو بود..اولین بار بود با کسیکه

دوسش داشتم اون کارا رو میکردم..!! زیر دوش آب گرم وایسادم و حالم خیلی بهتر شد..بعد از یه ربع از حموم اومدم بیرون و یه تی شرت و

شلوارک پوشیدم..آروین هنوزم رو تخت خوابیده بود..بالا تنه ش از زیر پتو اومده بود بیرون..برهنه بود..برق گردنبندش هنوزم تو چشام جلوه میکرد..

نگامو از بدن خوش استیالش گرفتم و به ساعت دیواری زل زدم..اووووف..ساعت داشت میشد 10!! این نمیخواست بلند شه؟!! به سمتش

رفتم..چند بار آروم صداش کردم اما تکون نخورد..دستمو گذاشتم رو بازوش تا تکونش بدم..که دستم سوخت..اووووف..مثل کوره داشت میسوخت..

دستمو با وحشت رو پیشونیش گذاشتم..خیلی تب داشت!!..قطره های درشت عرق رو پیشونیش بود..ترسیدم..فوری به سمت اتاق عمه خانوم

رفتم و محکم در زدم.. بعد از چند ثانیه عمه خانوم با وحشت در رو باز کرد چشاش پف کرده بود و معلوم بود از خواب بیدارش کردم..وقت نداشتم

بخاطر کارم خجالت بکشم یا ازش عذر بخوام بخاطر همین فوری گفتم:

عمه خانوم..!! آروین...آروین...

عمه خانوم با ترس گفت: آروین چی؟ چی شده راویس؟ چرا رنگت پریده؟

_ آروین داره تو تب میسوزه!! چیکار کنم؟

_ تب داره؟ نترس..برو پیشش من زنگ میزنم به دکتر پژوهش، پزشک خونوادگیمون! برو پیشش..نگران نباش طوریش نیس..

حرفشو گوش دادم و به آشپزخونه رفتم و دستمال مرطوبی آوردم و برگشتم تو اتاق خواب!! دستمال و رو پیشونیش گذاشتم..باید لباساشو

میپوشیدم..لخت بود و اگه عمه خانوم اینطوری میدیش خیلی برام بد میشد..میشدم آش نخورده و دهن سوخته!! به زور لباساشو تنش کردم و

دوباره خوابوندمش رو تخت..دستمو گذاشتم رو گونه ش..هنوزم تب داشت..نگرانش شدم..برام سالم بودنش خیلی مهم بود..مخصوصاً با جریانای

دیشب خیلی بهش وابسته تر شده بودم و دوس نداشتم به هیچ قیمتی از دست بدمش!! عمه خانوم سر رسید..

_ تبش پایین نیومد؟

_ نه هنوز..

عمه خانوم با آرامش رفت بالا سرش و دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت: الان دیگه دکتر میرسه! نگران نباش..

بعد از نیم ساعت، دکتر سررسید..مرد میانسالی با موهای یه دست نقره ای و عینکی شیشه مستطیلی بود..قد بلندی داشت و اخمای تو هم

رفته اش نشون میداد که خیلی جدی و خشنه!دکتر به سمت آروین رفت و کیف سامسونت بزرگشو باز کرد و از توش گوشی معاینه و فشار

سنجشو درآورد عمه خانوم گفت: دیشب زیادی مشروب خورده بود...

دکتر به من زل زد و گفت: شما خانومش هستین؟

گفتم: بله!

دکتر با لحن سردی گفت: دیشب با هم رابطه داشتین؟!!

یه لحظه بدنم یخ کرد..آخه اینم سؤال بود؟!!! من جلوی عمه خانوم چی بگم آخه؟!! وای که دوس داشتم تو اون لحظه سر دکتره رو با گیوتین از

تنش جدا کنم!! سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم..

صدای دکتر اومد: بدنش ضعیف شده..چیز مهمی نیس..تا چند ساعت دیگه تبش قطع میشه..شب پر استرسی و پشت سر گذاشته..جدا از اونم

زیادی مشروب خورده..اما خوب میشه...نگران نباشید..اما خوب سعی کنین تو رابطه ی جنسیتون ملایم تر رفتار کنین...!!

لجم گرفت..من روم نشد راستشو بگم که رابطه ای نداشتیم اما اون دیگه نباید راحت میگفت شب پراسترسی و پشت سر گذاشته!! حالا انگار

کوه کنده..آروین بخاطر مریم و دیدنش اونطوری داغون بود...!!کاش هیچوقت معنی سکوت، رضایت نبود...!!

اصلاً از دکتره خوشم نیومد..زیادی اپن مایند بود و من این همه راحتی و دوس نداشتم!!! بالاخره دکتر رفت و عمه خانومم رفت آشپزخونه تا برای

آروین سوپ درست کنه..کنار آروین رو تخت نشستم..دستمو تو موهای به رنگ شبش فرو کردم و با لبخند نگاش کردم..رنگ صورتش پریده بود و

صدای نفساش بلندتر شده بود..دیشب تو عروسیه مریم خیلی حرص خورده بود..دوس نداشتم خودشو عذاب بده..داشتم گونشو با ملایمت ناز

میکردم که پلکاش تکون خورد و قبل اینکه بتونم خودمو بکشم کنار، چشاش باز شد...اوووووووووف!!

چشماش سرخ سرخ بود و نگاش تب دار و خسته بود..قلبم گرفت..دوس نداشتم آروین و اینطوری و با این نگاه مظلوم و مریض ببینم..دوس داشتم

همیشه نگاهاش پر از شیطنت و گاهی هم پر از تحقیر باشه اما مریض..نه..!! به مریض بودنش راضی نبودم..با تعجب داشت به دستم که رو گونه

ش بی حرکت مونده بود نگاه میکرد..دستمو فوری کشیدم کنار و گفتم: بهتری آروین؟!! جاییت درد نمیکنه؟

_ چم شده راویس؟!

_ هیچی! یه کمی تب داشتی که الان بهتر شدی..دکتر اومد معاینت کرد و گفت بخاطر این بوده که تو خوردن الکل زیاده روی کردی!!

روم نشد بگم دکتر گفته دیشب شب پر استرسی داشتی!! دروغم نگفته بود!!

رفت تو فکر!! انگار داشت به دیشب فکر میکرد..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین..خواستم از رو تخت بلند شم که گفت:

تو خودت خوبی؟! درد نداری؟!!

وای یعنی اون لحظه دوس داشتم زمان متوقف میشد و من جیم میشدم!! اینم وقت گیر آورده بودا...چی جوابشو باید میدادم؟!!

_ من برم پیش عمه خانوم..

_ من جواب سؤالمو نشنیدم..

نه خیر! ول کنمون نیس..خوب اگه میخواستم جواب بدم، جوابتو میدادم دیگه!!

آهسته گفتم: خوبم..نگران نباش..!!

آروین رفت تو فکر..حس کردم ناراحته..خواستم برم که صدای محزونشو شنیدم:

من نمیخواستم بهت دست درازی کنم راویس! من آدم بی جنبه ای نیستم..تا این سنم که رسیدم حسرت چیزی و نخوردم..هر چند تجربه ای هم

نداشتم اما برای داشتن رابطه هم خودمو به آب و آتیش نزدم..خودت دیدی که تا دیدم حالت بده و داری اونجوری میلرزی از کارم منصرف شدم و

ادامه ندادم..من..من دیشب نباید جلوی خودمو میگرفتم راویس!! میدونی منظورم چیه!! داغون شدم..نباید تا نصفه کارمو ول میکردم..این چیزا یه

مرد و داغون میکنه..براش از هر عذابی، سخت تره..میدونی..این که در مقابل تو جلوی خودمو بگیرم..برام خیلی سخته..هم سخته هم دردناک!!

دیشب خیلی اذیت شدم..اما..خوب..به توام حق دادم..آمادگیشو نداشتی..باید آروم آروم آماده شی..باید بفهمی همه مثل اون عوضی، لاشی و

بی غیرت نیستن..تو ناموس منی!! فقط اینو بدون که من اگه نزدیکت بشمم شوهرتم و توشرعاً زنمی..!!

دیگه نتونستم اونجا بمونم..فوری از اتاق بیرون اومدم..بدنم گر گرفته بود!! تو نگاهاش نگرانی و دیدیم و این خیلی بهم انرژی داد..نگرانم بود!!! از

حرفاش خیلی خوشم اومد..با اینکه شاید با کار نصفه و نیمه ی دیشب، به طور کامل از من دل بکنه و دیگه بهم نزدیک نشه، اما کار دیشبش

خیلی برام ارزش داشت..خیلی!! منو عاشق تر کرده بود..عاشق همین جذبه و خودداریه مردونش شده بودم..وقتی بهم گفت ناموسشم..کم

مونده بود کنترلمو از دست بدم و بیفتم تو بغلش! باورم نمیشد بهم حسی داشته باشه!! ...البته هنوزم مطمئن نبودم که دوسم داشته

باشه..یه جورایی دوست داشتن آروین برام رویا و خواب و خیال شده بود..! دوس داشتم منو به جای مریم دوس داشته باشه..دوس نداشتم دیگه

حتی ذره ای به مریم و خاطرات دوران نامزدیش با اون، فکر کنه..!! اما میترسیدم..میترسیدم بازم منو پس بزنه و همین یه ذره غروری که جلوش

دارمم از دست بدم..بخاطر همین باید به خودم اینو مرتب یادآوری میکردم که این زندگی و آروین همشون موقتیه!! اگه رامین و گلاره پیدا میشدن

دیگه هیچوقت آروین و برای خودم نمیتونستم نگه دارم!! حتی فکر کردن به جدایی از آروینم عذابم میداد..به آروین و شخصیت مردونه و جذابش

خیلی عادت کرده بودم و دوس نداشتم حالا حالاها از گلاره و رامین خبری بشه!! شاید خودخواهی محض بود..اما..دوس نداشتم آروین و از دست

بدم!! مخصوصاً حالا که انقدر خوب شناخته بودمش...آروین بهترین انتخاب برای من بود!! کسی بود که من مدت ها آرزو میکردم وارد زندگیم بشه

و بشه شریک لحظه هام!! از دست دادنش برام مساوی بود با مرگ تک تک آرزوهام!!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 186
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 376
  • بازدید ماه : 376
  • بازدید سال : 14,794
  • بازدید کلی : 371,532
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس