loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 928 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

قابلمه ی غذا رو گذاشتم رو گاز، تا گرم شه! تی وی روشن بود..اصلاً اهل تماشای تی وی نبودم اما خب بخاطر اینکه از شر سکوت عذاب آور،

خونه راحت شم، مجبور بودم روشنش کنم..از هیچی بهتر بود!

صدای کوبیده شدن در اومد..نمیدونم چرا از اومدن آروین خوشحال بودم..دوس داشتم بابت صبح، ازش تشکر کنم..

با اینکه باهام بد حرف زد، اما بخاطر من از خوابش زد و نامردی بود اگه کارشو جزو وظایفش بدونم..

جلو رفتم..یا خدا! این چه قیافه ای بود؟!!

خواب هیچ بدبختی نیاد..کتِ خوش دوخت و مارک دار اسپورتش پاره پوره شده بود..یقه ی پیرهنش تا نزدیکی شکمش پایین بود و دکمه های

لباسش کنده شده بود..موهاش به هم ریخته و آشفته بود..از خشم زیاد، نفس نفس میزد و عرق درشتی روی پیشونیش نشسته بود..

_ سلام..چرا اینطوری شدی؟

با خشم، کیفشو پرت کرد رو مبل، روبروم وایساد و گفت: کسی خونه زنگ زده؟

شوکه شدم..منظورش کی بود؟ وقتی دید غرق فکرم،..داد زد:

کری؟! نمیشنوی چی میگم؟

به تته پته افتادم..قیافه ش خیلی ترسناک شده بود..

_ نه..خب..خب..قرار بود..کی ..کی زنگ بزنه؟

آروین نزدکم شد..از خشم زیاد، قفسه ی سینه ش، بالا و پایین مومد..خیلی ترسیده بودم.خدایا چرا به من خوشی نمیومد؟ دهنم از ترس، خشک

شده بود..به زور آب دهنمو قورت دادم..پره های بینیش باز و بسته میشد..

_ یه دختر، زنگ نزد خونه؟

_ کِی؟

_ با من بحث نکن راویس! تو همین چند روزه که اومدی تو زندگیم و اینجا رو برام جهنم کردی...کسی زنگ نزده؟

_ نه به خدا.هیشکی..فقط یه بار شیرین و یه بارم مونا..

آروین رو مبل نشست و کتشو با خشم، از تنش درآورد و پرت کرد رو مبل کناریش!

یه دفعه یه چیزی یادم اومد..گفتم: آها..یادم اومد..یه دختره زنگ زد اینجا..

آروین مثل، جن زده ها از رو مبل بلند شد و فوری اومد روبروم ایستاد..خیلی ترسیدم و جیغ خفیفی کشیدم..

آروین با خشم گفت: درد..هی راه به راه جیغ میکشه! دختره ی دیوانه!

بغضمو قورت دادم..این حرفا رو به من میزد؟ شیطونه میگه بزنم دکوراسیون صورتشو عوض کنما..پسره ی...

_ بگو دقیق ببینم..کی زنگ زد؟ کِی زنگ زد؟

به خودم مسلط شدم و گقتم: اون روزی که مونا، ناهار اومد اینجا، یه دختره زنگ زد اینجا..

_ چرا بهم چیزی نگفتی؟

_ چی بگم آخه؟ حرف مهمی نزد..ازم پرسید تو زن آروینی؟ منم گفتم آره..بعدشم قطع کرد..

--------------------------------------------------------------------------------

عشق رویاهای من کسیه که :

حتی وقتی مث سگ و گربه به جون هم افتادیم,

شب نذاره از بغلش جم بخورمو بگه:

آشتی نکردیماااا;

ولی من بدون تو خوابم نمیبره!!

پست پنجم...

وای..آروین عین هیولا نعره کشید و داد زد: تو غلط کردی همچین حرفی زدی؟ خیلی بیجا کردی گفتی زنِ منی! آخه دختره ی بیشور تو زن منی؟

تو انتخاب منی؟ چرا حقیقت و بهش نگفتی؟ هاااااان؟ چرا نگفتی زورکی اومدی تو زندگیم و گند زدی توش؟ چرا نگفتی باید تن به این ازدواج

میدادم وگرنه به هزار تهمت گرفتار میشدم و باید گوشه ی زندون آب خنک میخوردم؟ هااان.؟ چرا نگفتی پایه و اساس این ازدواج، یه مشت دروغ و

یه مشت حرف مفت بوده؟

گوشم داشت کر میشد..صداشو خیلی بالا برده بود..از شدت خشم، رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود و چشاش از زور خشم، قرمز شده بود

تنم داغ بود..بدجور ترسیده بودم و بدنم میلرزید..اصلاً اون دختره کی بود که آروین انقدر براش حرص میخورد؟

_ نه دیگه طاقتشو ندارم..همین دو هفته هم خیلی صبوری کردم و طاقت آوردم..من و تو نمیتونیم با هم، زیر یه سقف زندگی کنیم! میفهمی چی

میگم؟ باید از هم جدا شیم..باید این بازیه مسخره و کثیفی که شروع کردی و تموم کنی راویس! تو انتخاب من نبودی و نیستی! با نامردی و دروغ

شریک زندگیم شدی..اما نمیزارم شریکم بمونی راویس! ما به درد هم نمیخوریم..من از تو یه ذره هم خوشم نمیاد..

چقدر حرفاش برام سنگین بود..!! خب آروین انتخاب منم نبود..اما..اما دوسش داشتم! ازش متنفر نبودم، هر چی بود، شوهرم بود! هر چند فقط

اسم شوهر رو به یدک میکشید..دوس نداشتم انقدر تحقیر شم و تو روی خودم، بهم بگه ازم بیزاره..چونم میلرزید..اما نذاشتم اشکام جاری شه!

آروین به اعصابش مسلط شد و با صدای آرومتری گفت:

ببین راویس! بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ، با هم حرف بزنیم..تو بزرگ شدی و منم اندازه ی خودم عقل و شعور دارم..پس بیا خودمون نتیجه بگیریم

و تصمیم بگیریم..

دو طرف بازومو گرفت، زا زد تو چشام و گفت: تو میتونی با کسی زیر یه سقف زندگی کنی که دوسِت نداره و ازت متنفره؟!!

چطوری دلش میومد با این لحن و انقدر رک باهام حرف بزنه؟!! چرا انقدر سنگدل بود؟ بغض گلومو داشت جر میداد..

_ راویس جوابمو بده لطفاً! تو میتونی یه عمر، با کسی زندگی کنی که هیچ تماسی باهاش نداشته باشی و نتونی نیازای جنسیتو رفع کنی؟

لبامو محکم به هم فشار دادم تا مانع از ترکیدن بغض لعنتیم بشه! سرمو پایین انداختم..آروین با یکی از دستاش سرمو بالا آورد و گفت:

چرا هیچی نمیگی؟ میتونی یا نه؟!!

با صدایی لزون و پر از غم گفتم: آره میتونم! چه بخوام، چه نخوام، الان اسم تو، توی شناسنامه ی منه! باید همدیگر رو تحمل کنیم..حتی اگه به

قول تو، هیچ تماسی بینمون نباشه..من طلاق نمیگیرم آروین! نمیخوام بازم آبروی بابامو ببرم..ایندفعه مطمئنم که سکته میکنه و میمیره! من

طاقت زجر کشیدن بابامو ندارم..تا آخر عمرم کنارت میمونم..حتی اگه بخوای به این اخلاقات ادامه بدی..اما..میمونم..چون راه دیگه ای برام نمونده..

آروین با این حرفم آتیش گرفت و داد زد: باشه! باشه راویس! خودت خواستی..زندگیو برات جهنم میکنم! یادت باشه که من میخواستم یه فرصت

دیگه بهت بدم اما خودت لیاقتشو نداشتی..زندگیتو برات میکنم یه جهنم واقعی! همونطوریکه تو زندگیمو برام زهر کردی..ببین و نگاه کن که باهات

چیکار میکنم..روانیت میکنم راویس..باید تاوان، بدبخت شدن من و خراب شدن آینده ی منو بدی..تاوان همه ی آرزوها و رویاهایی که تو سرم بود و

تو باعث خراب شدنشون شدی! فقط بشین و تماشا کن..این بازی ای که تو شروع کردی و خودم تموم میکنم!

با عصبانیت بازومو رها کرد کیفشو برداشت و در رو محکم کوبید و رفت...

بغضم ترکید و با صدای بلند زار زدم..اشکام مثل، سیل از چشام جاری شد..

پی همه چیز و به تنم مالیده بودم! برام مهم نبود که آروین میخواد چه بلایی سرم بیاره! فقط برام آبرو و حال بابام مهم بود..

اگه طلاق میگرفتم، بابامو ذره ذره میکشتم..من اینو نمیخواستم..تو دار دنیا همین بابا برام مونده بود! یه اس دادم به مونا که فردا من و آروین کوه

نمیایم..با این وضعمون نریم بهتر بود! بوی سوخته ی غذام تموم خونه رو پر کرده بود..قابلمه رو از رو گاز برداشتم..

وای هیچی از غذا نمونده بود..سیاه سیاه شده بود..قابلمه رو داخل سینک ظرفشویی انداختم و شیر آب و باز کردم توش..

اشکام راه گرفت..چقدر من بدبخت بودم خداااا!! رو کاناپه دراز کشیدم و بلندبلند گریه کردم..زندگیم از جهنمم بدتر بود..چشام گرم شد و خوابم

برد..

صداهای مبهمی یه گوشم میرسید..بدنم خشک شده بود و نمیتونستم از رو کاناپه ای که روش خوابم برده بود، بلند شم..

صدای خشن و عصبیه آروین و شنیدم همونجا رو کاناپه موندم و خودمو به خواب زدم..داشت با تلفن حرف میزد..

_ منظورت چیه؟ عمراً..بگو حتی یه ثانیه!..جونم به لبم رسیده..تو نشستی تو خونتو خوش و خرم با زنت داری عشق بازی میکنی..من چی؟..

مریم زنگ زده اینجا..چند روز پیش!..راویس گوشی و برداشته و گفته زنِ منه!..اَه ببند دهنتو رادین! امروز اومده بود شرکت..هر چی از دهنش

دراومد بارم کرد و رفت..میگفت بازیش دادم..کلی گریه کرد..میفهمی چی میگم؟ مریمم گریه کرد رادین..لعنت به من! نمیخوام حرفای بی سر

بشنوم..همش میگی تحمل کن..درست میشه..پس کو؟ چرا هیچی درست نمیشه؟ امروز داغونم کرد..تو شرکت هر چی دم دستم بود و زدم

شکوندم..نه نمیخوام بشنوم دیگه..تو گوش کن..مریم تهدیدم کرده..آره...میخواد به خواستگاریه آریا جواب مثبت بده..آریا برگشته ایران..مریم

میگفت..نه رادین مریم حرفی و بزنه بهش عمل میکنه!..داغون بود رادین..اگه مریم زنِ آریا شه من میمیرم..میفهمی اینو؟ اون عشق منه! تموم

زندگیمه رادین! سهم من از این دنیای لعنتیه..حق من این نبود..من بازیچه بودم..بازیچه ی نقشه ی کثیف راویس!..بسه بسه نمیخوام بشنوم..

خفه شو رادین! اَه...

صدای کوبیده شدن گوشی تلفن، نشون میداد که آروین تا حد مرگ عصبیه و منم بهتره همونطور خودمو به خواب بزنم! نمیدونستم اگه چشامو باز

کنم چه بلایی سرم میاره واسه همین ترجیح دادم همونجور بمونم..

پس اون دختره که زنگ زد اینجا، مریم بوده..!! عشق آروین بوده! یعنی من عشقشو ازش گرفتم! بیچاره آروین! حالا میفهمم که چرا انقده از من

بیزاره و نمیتونه باهام راه بیاد..پس قبل من با کسی دوست بود؟ شایدم نامزدش بوده! باید چیکار میکردم؟ بازم مثل جلبک بچسبم به زندگیه

آروین؟ خدابا گناه من چی بود؟ گناه آروین چی بود؟!!

دوباره صدای زنگ تلفن اومد..اوووف امروزم که اینجا شده بود مخابرات..

صدای آروین اومد: الو؟.. شما؟..آها مونا خانوم شمایین؟ سلام..ممنون خوبم..شما خوبین؟..راویسم خوبه! مرسی..نه خوابیده..یه کم سرش درد

میکرد..چی؟ راویس به شما اس داده؟ والا من بی خبرم..تازه اومدم خونه!..اگه شد چشم!..باشه باشه من سرقولم هستم..میام حتماً..خواهش

میکنم..خداحافظ..

ای بابا..این مونام عجب گیری داده بودا..وقتی میگم نمیایم یعنی نمیایم دیگه..آخه من با این اوضاع، کجا پاشم بیام؟ کوه بخوره تو سرِ من! زندگیم

لنگ در هوا بود..تا وقتی آروین تو هال بودجرئت نکردم از جام تکون بخورم..

با صدای کوبیده شدن چیزی رو دیوار، چشامو باز کردم..آروین رفته بود بالای چارپایه و داشت میخی و به دیوار هال میکوبید..

رو کاناپه نشستم..آروین پشتش به من بود و متوجه من نبود..عکس بزرگی از یه دختر با شال قرمز و داشت میزد به دیوار! اوووف این دیگه کی

بود؟ وقتی چشمش به من افتاد، با حرص بیشتر با چکش به میخ کوبید..

_ این کیه؟

آروین جوابمو نداد..نمیتونستم عکسای این دختره رو تحمل کنم..چشمم افتاد به دیوارای هال، واااای خدا...اینجا چه خبر بود؟

سرتاسر دیوارا پر بود از عکسای این دختره با تیپ و ژستای مختلف..لجم گرفت..

داد زدم: میگم این دختره کیه که عکساشو زدی به در و دیوار؟

آروین از صدای بلندم خیلی عصبی شد قاب عکس و پرت کرد رو مبل و داد زد:

این عشق منه! شنیدی راویس! این دختر عشق منه..تو با بیرحمی ازم گرفتیش..دلم میخواد عکساشو بزنم به دیوارا تا بفهمی تو، تو زندگی و این

خونه و قلبِ من، هیچ جایی نداری..تا بفهمی اضافه ای..تا بفهمی به زور وارد زندگیم شدی! من نامزد داشتم دختره ی احمق! جز مریم کسی و

دوس ندارم و از توام حالم بهم میخوره..این مریمه! نامزدمه..وقتی تو اومدی تو زندگیم و گند زدی تو زندگیم ، من و مریم همش 2 ماه بود که نامزد

کرده بودیم..اما تو..همه چیز و خراب کردی..اگه بخوای با پررویی زنم بمونی باید همه چیز و تحمل کنی..همونطوری که من تحملت میکنم!

وای نه..! طاقت هر خشونت و تحقیری و داشتم الا این! نه من نمیتونستم با عکسای این دختره زندگی کنم! حتی اگه مقصر باشم...حتی اگه به

قول آریون به زور خودمو وارد زندگیشون کردم..حتی اگه یه اجبارم! اما..منم انسانم..نمیتونم..نه!

با خشم، به سمت قاب عکسی که آروین پرت کرده بود رو مبل رفتم و عکس و محکم و با حرص، به کف پارکتا پرت کردم..قاب عکس هزار تیکه

شد..آروینم که از چارپایه پایین اومده بود داشت با تعجب نگام میکرد..نفس نفس میزدم..داغون بودم..

داد زدم: من دلم نمیخواد دیوارای خونه ای که توش زندگی میکنم پُر عکسای این دختره باشه!

آورین داد زد: ببند دهنتو راویس! اینجا خونه ی تو نیس که بگی چی باید زده بشه به دیوار..تو اینجا اضافه ای! از زندگیم برو بیرون..

طاقت این همه تحقیر و نداشتم..به سرعت باد، به سمت اتاق خوابم رفتم و در رو قفل کردم و به سمت ویدیوی گوشه ی اتاق رفتم..صدای

موزیک و زیاد کردم تا صدای گریه هامو نشنوه..بلند بلند زار زدم..لعنت بهت آروین! داری ذره ذره منو میکشی لعنتی!

بدنم به شدت میلرزید.چشام از درد میسوخت..با صدای بلند فقط گریه کردم..به بدبختیام که تمومی نداشت..!!

فصل پنجم***

صدای زیاد آهنگ، داشت گوشم و کر میکرد.ای بابا اگه گذاشتن یه دو دیقه بکَپَم! چشامو مالیدم..به ساعت دیواری زل زدم..ساعت چند بود؟؟

4؟!!! اَه..پس این صداها از کجا میاد؟..به سختی از رو تخت بلند شدم.چشام از گریه ی دیشب بدجور میسوخت..در اتاق و باز کردم..

آروین ظبط و روشن کرده بود و صداشو تا آخر زیاد کرده بود..پسره ی دیوانه! حالا خوبه تو آپارتمان زندگی نمیکردیم وگرنه صداهای همسایه ها دراومده بود..

داد زدم: چه خبرته؟ کم کن صداشو..

درحالیکه بلند حرف میزد تا صداشو بشنوم، گفت: خونه ی خودمه! عشقم میکِشه صدای ظبط و ببرم بالا..مشکلی داری؟

آخ که چقدر دلم میخواست، جفت پا برم تو شکمش! پسره ی پررو یه چیزیم بدهکار شدم!

_ مونا زنگ زد..من دارم میرم!

با حرص داد زدم: من نمیام! هر کاری دلت میخواد بکن!

همینم مونده بود با این روانی برم کوه!! کوفتم میشد..

_ به جهنم! نیای بیشترم حال میده!

به اتاقم برگشتم..صدای ظبط قطع شد..مسخره، فقط میخواست منو از خواب بیدار کنه!

رو تخت دراز کشیدم..بعد از 10 دیقه صداشو شنیدم: من دارم میرما! برای آخرین بار میگم، میای یا نه؟

جوابشو ندادم..جواب ابلهان خاموشیست..من نمیدونم چطوری جرئت کرده بعد از اون همه تحقیر و حرفای بدی که دیشب بارم کرد، دوباره باهام حرف بزنه!! خیلی روش زیاد بود..صدای کوبیده شدن در ورودی اومد..پس رفت!

آخه یکی نیس بهش بگه تو کجا پاشدی رفتی؟ اونا مگه دوستای من نیستن..تو چیکاره ای آخه؟ اَه..

چند ساعتی رو تخت غلت زدم..خواب از سرم پریده بود دیگه! هر کاری کردم خوابم نبرد..کاش منم رفته بودما..خیلی وقت بود با اکیپمون نرفته بودم کوه!

اگه این آروینه مزاحم نبود من الان داشتم به دعواهای مونا و ملیحه میخندیدم..ایشش...نخود هر آش بگو آخه تو رو سنَن که پاشدی

رفتی..

صدای تلفن اومد..ساعت 10 شده بود..به سمت تلفن رفتم..

_ الو؟ بله؟

_ الو..سلام راویس جون.. خوبی عزیزم؟

_ سلام گیسو جون تویی؟

_ آره عزیزم..چطوری؟

_ خوبم مرسی..تو چطور؟ آقا رادین چطوره؟

_ من خوبم..رادینم خوبه..آروین خوبه؟

حالا هی این خوبه و اون خوبه! ایشش..یه بار بگو چرا زنگ زدی دیگه!

_ اونم خوبه!

_ میخواستم بگم اگه مزاحم نیستیم من و رادین بیایم اونجا، امروز و با هم باشیم..

خیلی خوشحال شدم..هر چی بود از بی حوصلگی و ترک دیوارا رو شمردن برام بهتر بود!

_ اوه چه فکر خوبی..خیلیم خوشحال میشم..

_ مرسی عزیزم..پس میبینمت..بووس

_ باشه عزیزم..فعلاً

خدا کنه آروین زود بیاد..به اشپزخونه رفتم..صبحونم نخورده بودم اما هیچ میلی نداشتم! چشمم به عکسای دختره افتاد..اوووف اینو کجای دلم بزارم؟!! آخه بگو آروین من با دیدن اینا اصلاً تمرکزی برای انجام کارام دارم؟؟

خیلی قلبم شکست..شده بود هووی من! شایدم من هووی اون بودم.

اما هر چی بود از نصب شدن اون عکسا به دیوارای هال، اصلاً راضی نبودم..نفسمو پر صدا بیرون دادم و سعی کردم به عکسا فکر نکنم به فکر یه ناهار عالی برای خونواده ی شوهر باشم!!

****

پست دوم...

آروین سررسید..تیپ اسپورت خیلی نازی زده بود..کوله پشتی آدیداس مشکی-قرمزشو پرت کرد رو مبل، و خودشم همونجا لم داد..

با دلخوری گفتم: پاشو برو یه دوش بگیر، مهمون داریم!

با تعجب نگام کرد نذاشتم سؤالی بپرسه و گفتم: گیسو زنگ زد گفت ناهار میان اینجا!

حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد..از جا بلند شد و کوله پشتیشو برداشت و به سمت اتاقش رفت و در رو بست..!

باید یه جوری قضیه ی این عکسا رو بهش میگفتم..دوس نداشتم رادین و گیسو اینا رو رو دیوارا ببینن!!

تو همین فکرا بودم که در اتاق راوین باز شد، دستش یه حوله ی سبز بود..میخواست بره دوش بگیره! در حموم و باز کرد خواست بره که گفتم:

آروین؟!

نگام کرد..مثل همیشه مسکوت موند تا حرفمو بزنم..این پا و اون پا میکردم..چطوری بگم بهش تا مثل هیولا قاطی نکنه؟!

به خودم مسلط شدم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

آروین..میشه این تابلوها رو از رو دیوار برداری؟ اونام الان میان زشته اینا رو دیوار باشه..

آروین یه پوزخند مسخره بهم زد و رفت داخل حموم.در رو هم بست!

پسره ی عوضی! انگار داشتم گِل لگد میکردم اون وسط! به حرفام هیچ توجهی نکرد..لعنت بهت!

انقدر غرق کارام بودم که نفهمیدم آروین کی از حموم اومد..صدای زنگ در به گوشم رسید..

به سمت آیفن رفتم..

_ کیه؟

_ ماییم راویس جون!

صدای گیسو بود لبخندی زدم و گفتم: بفرمایین تو!

دکمه رو فشار دادم..

داد زدم: آروین بیا بیرون..اومدن!

آروین از اتاقش اومد بیرون، یه تی شرت سرمه ای تنگ با یه شلوار گرمکن توسی پوشیده بود! محو اندامش بودم..معلوم بود برای ساختنش کلی

وقت گذاشته! موهاش یه کم نم دار بود و یه دسته از موهای کوتاهش رو پیشونی بلندش ریخته شده بود..پوزخند مسخره ای گوشه ی لبش بود

و زیر لب بهم گفت: تموم شدم!

ایشش..خود شیفته! حالا من یه دو دیقه نگاش کردما..جنبه نداره که! بهش پوزخندی زدم و نگامو ازش گرفتم..

بالاخره با گیسو و رادین احوالپرسی کردیم و همه رو مبل نشستیم..گیسو مانتو و شالشو درآورد ..تی شرت سفید و شلوار برمودای تنگ مشکی

رنگی پوشیده بود..موهاشم ساده با کش بسته بود! منم یه تونیک خردلی تا زانوم پوشیده بودم، موهامم ساده با کش، خیلی شل بسته بودم.

رادین یهو گفت: آروین این عکسا چیه رو دیوار؟

نگاهِ آروین به قاب عکسای اون دختره بود..لحن صداش ناراحت و یه کم عصبی بود..

گیسو به عکسا زل زد و با تعجب گفت: این مریمه؟!!

پس همه میشناختنش! خانوم معروف بود!! خیلی ناراحت شدم..آروین فارغ از همه جا، یکی از پاهاشو انداخت رو اون یکی پاش و خونسرد گفت:

آره..مریمه!

این لحنش خیلی حرصم میداد..خیلی دوس داشتم دو تا مشت حواله ی فک خوش فرمش کنم!

گیسو ماتش برد..اما من دیگه به این کارا و اخلاقای گند آروین عادت داشتم..

رادین با حرص گفت: چرا زدیش اینجا؟ هووووم؟ نمیگی اگه یه زمانی مامان بیاد اینجا و اینا رو ببینه چی میشه؟ وضعش از اینی که هس بدتر میشه..

تو با کی داری لج میکنی پسر؟ مثلاً این کارا و میکنی تا به اون چیزی که میخوای برسی؟ به نظرت شدنیه؟ مریم اگه واقعاً تو رو از ته دلش دوس داره به پات میشینه!

آروین خنده ی هیستیریکی کرد و گفت: چرا چرت میگی رادین؟ تا کِی به پام میشینه؟ اون که علاف من نیس..این طوقِ بدبختی به گردنم آویزون شده و تا جونم و بالا نیاره و از دماغم نیاره بیرون ولم نمیکنه!

من خر نیستم رادین..میدونم که شاید قراره تا آخر عمرم این زندگیه نکبتی و تحمل کنم..

البته اگه سر بعضیا بخوره به سنگ و دست سر من و زندگیم برداره!

با اشاره ی چشم و ابرو به من اشاره کرد..آب دهنمو به زور قورت دادم..این چرا دست از سر من برنمیداشت؟ کیلید کرده بود رو من!

گیسو که میخواست حرفای آروین و ماست مالی کنه با لبخند گفت:

تو چطوری دلت میاد زنِ به این خوشگلی و نازی و ول کنی و به اون عکسا دل ببندی آروین؟ مریم درسته خوشگله اما به نظر من راویس بیشتر به دل میشینه!

این داشت از من طرفداری میکرد؟؟ یا داشت زیبایی های مریم و به رخم میکشید؟..هر چند مطمئن بودم گیسو اهل طعنه زدن نیس!

پست سوم...

آروین پوزخندی زد و رو به گیسو گفت: کاش میدونستم چرا انقدر سنگِ راویس و به سینه میزنی! یادته وقتی مریم و برای بار اول دیدی چقدر ازش

خوشت اومد و کلی قربون صدقش رفتی؟ راه به راه به هردومون میگفتی که خیلی بهم میایم..

گیسو سرخ شد و حرفی نزد..اوووه چقدر جو بدی بود..هوای هال داشت خفم میکرد با عذرخواهی کوچیکی به سمت آشپزخونه رفتم..

دستام میلرزید..مشتی آب به صورتم زدم تا یه کم آروم شم..

گیسو نزدیکم شد با لبخند نگام کرد و گفت: از حرفاش ناراحت نشو راویس! عادت نکرده به این زندگی..بزار مریم ازدواج کنه، همه چیز تغییر میکنه!

_ مریم کیه؟

گیسو آهی کشید و گفت: قرار بود بشه عروس کوچیکه ی خونواده ی مهرزاد! همسرِ آروین! با هم تازه نامزد کرده بودن..حتی حلقه هم بینشون

رد و بدل شده بود..

دلم گرفت..من چه غلطی کرده بودم؟!! زندگیمو روی یه زندگیه دیگه بنا کرده بودم؟؟! واااااای...

_ یه چیزی میگم بین خودمون بمونه ها! مریم از اولشم عاشق و سینه چاکِ آروین نبود..اوایل شاید خیلی خودشو خوشحال و عاشق نشون میداد

اما چند روز بعد از نامزدیشون همه متوجه تغییر اخلاق مریم شده بودن..دیگه زیاد با آروین بیرون نمیرفت و هر دفعه به یه بهونه ای از بیرون رفتن با

آروین شونه خالی میکرد..پسر عموش از آمریکا برگشته بود و مریمم که هلاک پسرعموش بود بخاطر همین قید آروین و زده بود..مثل اینکه مریم و

آریا پسر عموش خیلی وقت پیش، خیلی همدیگه رو دوس داشتن اما میزنه و آریا بورسیه ی تحصیلی میگیره و میره امریکا..مریمم که دیگه از آریا

دلسرد میشه دل به آروین میبنده..حتی آروینم میدونست که مریم عاشق آریاس! حتی روز قبل از اتفاقی که برای تو و آروین افتاد، مریم و آروین

حسابی دعواشون شد و مریم با قهر از خونه ی عمو بهروز رفت..

_ یعنی مریم، پسرعموشو دوس داره؟

_ آره! شک نکن..آروینم میدونه..

_ مریم با شماها نسبت فامیلی داره؟

_ آره..از فامیلای دوره بابای من و عمو بهروز بابای آروینه! از رادین شنیدم که مریم به خواستگاریه آریا جواب مثبت داده..مریم فقط منتظر یه بهونه

بود تا قید آروین و بزنه و بره با آریا..که ازدواج تو با آروین، این بهونه رو بهش داد!

_ آروین میدونه مریم به آریا جواب مثبت داده؟

_ وای نه! تا همونجاشم که فهمید مریم از جریان ازدواجش خبر داره خیلی قاطی کرد! دیشب با رادین حرف میزد کلی داد و هوار راه انداخت..

اون مریم و خیلی دوس داره، من نگرانشم که اگه بفهمه داره میشه زنِ آریا چیکار میکنه..

_ خدا بخیر کنه! راستش گیسو..فکر میکنم همه ی این اتفاقا افتاده تا من و آروین با هم ازدواج کنیم..

_ منم باهات موافقم..به نظر من که آروین و مریم اصلاً اخلاقاشون با هم جور نبود..مریم دختر تنوع طلبه و به درد آروین نمیخورد..درسته که

خوشگله و خیلیم اندام خوبی داره اما مریم، حرف زدن و خندیدن و لاس زدن با مردا براش مهم نبود حتی چند بارم سر همین قضیه با آروین شدید

دعواش شد..آروین پسر غیرتی و با تعصبیه..البته نه اونقدی که بگن شکاک و بد دل! اما مریم اصلاً به اینجور چیزا پایبند نیس.همیشه بحثشون بود

حرفی نزدم..نگام رو قابلمه ی رنگارنگ رو گاز ثابت موند..

گیسو به سمت قابلمه ای رفت و درشو باز کرد و از ته دلش بو کشید و گفت: ببین چی کرده ! اووووومم خیلی بوش عالیه!

لبخندی زدم و گفتم: مونده بودم چی درست کنم که خوشتون بیاد..این شد که چند جور غذا درست کردم..

_ دستت درد نکنه! افتادی تو زحمت..

_ نه بابا این چه حرفیه! کاری نکردم..

میز و به کمک گیسو، با زیبایی چیدم..از چند تا شمع پایه بلند و مشکی و قرمز و پوشالای لیزری برای تزیین استفاده کردم..

4 مدل غذا درست کرده بودم..همه چیز و رو میز چیدیم..

رادین و آروینم سررسیدن..هر چند رادین به روی خودش نیاورد اما لبخند محوی رو لباش دیدم و لذت بردم..معلوم بود از دیدن غذاها و تزیین میز،

خیلی خوشش اومده..اما من کلاً باید یه تحسین خشک و خالی و از این دو تا برادر به گور ببرم..!!

آروین خیلی سرد و بی احساس صندلی ای رو جلو کشید و نشست..لبخند رو لبام ماسید..چقدر بی احساس بود!!

نفسمو با حرص بیرون دادم..روبروی گیسو و کنار آروین نشستم..

گیسو با خنده گفت: ببینین جاری کوچیکه چیکار کرده! مطمئنم که دست پختت از منم بهتره!

گفتم: تو که هنوز نخوردی!

گیسو قاشقی برنج و مرغ تو دهنش گذاشت و گفت: نگفتم بینظیره!

گیسو که خیلی خوشش اومده بود کلی تعریف و تمجید میکرد..از این همه بچه بازیش خندم گرفته بود..آروین سرش پایین بود و داشت با میگوی

توی بشقابش ور میرفت..رادینم با لذت غذا میخورد و مزه مزه میکرد..از اینکه خوشش اومده بود خوشحال شدم..

***

پست چهارم.........

سینی چای و رو میز گذاشتم..گیسو فنجان چایی برداشت..رادین گفت: راستی آروین! عمه ملوک داره میاد ایران!

آروین با چشایی گرد شده به رادین زا زد و گفت: چی.؟!! عمه ملوک داره میاد؟

گیسو گفت: آره..گفته چون واسه عروسیه آروین نیومدم میام تا عروس کوچیکه ی بهروز و ببینم..میخواد یه چند ماهی بمونه!

آروین اخمی کرد و گفت: میره خونه ی بابا دیگه؟

رادین گفت: والا اونجوری که مامان گفت، بیشتر قصدش برای اومدن دیدن تو و زنت بوده! مثل اینکه به مامانم گفته که میاد یه چندماهی خونه ی

شما!

آروین گفت: چند ماه؟!! مگه قراره چقدر ایران بمونه؟

گیسو گفت: خب..قراره پاشو اینجا عمل کنه! انگار خیلی دردش اذیتش میکنه..

آروین با حرص جرعه ای از چاییشو خورد و گفت: والا من نمیدونم این عمه خانوم چرا میاد پاشو ایران عمل کنه؟ همه ایرانیا برای عمل پا میشن

میرن امریکا اونوقت عمه میخواد بیا ایران؟!

رادین گفت:عمه رو که میشناسی عمراً بزاره اونا پاشو عمل کنن..عملشم زیاد حساس نیس که نشه اینجا عمل کرد!

گیسو شیرینی ای برداشت و خورد و گفت: مسئله ی مهم اینه که عمه ملوک از جریان ازدواج شما اصلاً خبر نداره و عمو بهروزم دوس نداره عمه

چیزی بفهمه! باید همه چیز سِکرت بمونه!

آروین با کلافگی گفت: ای بابا..عمه خانوم که قصد داره چند روز بیاد اینجا بمونه! اونوقت من چطور نزارم بفهمه؟ خب خل که نیس میفهمه..

رادین گفت: کافیه جلوش نقش بازی کنین..فقط چند روز تا نفهمه چه خبره..بعدشم که برمیگرده آمریکا..

آروین گفت: عمه باهوش تر از این حرفاس..من مطمئنم آخرش میفهمه قضیه چیه..شما که بهتر از من میشناسینش،میدونین که رو رابطه ی زن و

شوهر چقدر زوم میکنه..اووووف...خدا به دادم برسه!

رادین دستشو رو شونه ی آروین گذاشت و با مهربونی گفت: نگران نباش! حالا هفته ی دیگه میاد ایران!

***

_ الو؟ مونا، بابا چرا انقدر فحش میدی؟

_ هر چی فحشت بدم کمته! آروین میگفت مریضی و بخاطر همین مارو پیچوندی و نیومدی! اما من که گوشام مخملی نیس! تو چطوری یه شبه

مریض شدی؟

از اینکه آروین راحت این دروغ و به مونا و بقیه گفته بود لجم گرفت..اما خب یه خوبیم داشت و این بود که دیگه مجبور نبودم به گیردادنای مونا جواب

بدم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باور کن مریض بودم..وگرنه مگه مرض دارم که نیام؟ من عاشق کوه رفتن با اکیپمونم!

_ مرض که داری! اما اینبار رو ندیده میگیرم..اما راوییییییییس!

_ مرض! چته؟ گوشمو کر کردی..

_ کل اکیپ عاشق کمالات و جذابیت شوووورت شدن! وای اون ملیحه ی زاقارت و ندیدی اگه بدونی چقدر حرص خورد..باورش نمیشد تو بهتر از

دوست پسرشو تور زده باشی! داشت چشاش از حسودی میفتاد جلوی پاش! سامی و کوروش و شهریارم که مجذوب شخصیتِ آروین شده بودن

کیانام همش میگفت خوش به حال راویس، عجب تیکه ای و جور کرده! من که جای تو داشتم ذوق مرگ میشدم..همه دورش جمع شده بودن...

خیلی با بچه ها جور شده بود و کلی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم..جات خیلی خالی بود! اما خدا وکیلی عجب شوووری گیرت افتاده

راویس! خوش به حالت! هم خوش تیپه هم جذاب!

حتی لبخند کمرنگی هم رو لبام ننشست..مطمئن بودم که آروین مال من نیس..پس چرا الکی مثل مُنگولا، ذوق کنم؟!

پس اون روز، آروین حسابی بهش خوش گذشته..منِ خر رو بگو ،فکر میکردم غریبی کرده و اگه من بودم راحت تر بود!! هه...بازم دچار توهم شدم!

داشتم از حرصم، ناخنامو میجوییدم که صدای مونا منو از افکار پریشونم بیرون کرد:

هفته ی دیگه عروسیه کیانا و کوروشه!

_ به این سرعت؟

_ همچین سریعم نبودا..! 2 ساله نامزدن! مامان و بابای کیانا دیگه صداشون دراومده بود..حتی بابای کیانام یه دعوای حسابی با کوروش راه

انداخت که دختر من که مسخره ی تو نیس 2 ساله به پات نشسته..تا حالاشم کلی خواستگار خوب داشته یا تو همین چند روز دستشو میگیری

و میبریش خونت یا دیگه اسمشو نمیاری! کوروشم که دید هوا پَسه! مراسم و انداخت جلو..

_ آره خب..تا همین الانشم که بابای کیانا، طلاق دخترشو از کوروش نگرفت کلی باید خدا رو شکر کرد..میدونی که خونواده ی کیانا چقدر رو این

چیزا حساسن!

_ آره! به احتمال زیاد..جمعه شب عروسیشونه! حالا برات کارت میارن!

_ شاید نشه بیایم..

_ واسه چی؟ اگه نیای کیانا میکشتت..میدونی که چقدر اکیپمون بدون تو مزخرفه!

_ خودمم دوس دارم بیام.اما قراره عمه ی آروین از امریکا بیاد، قراره بریم ملاقاتش..!

_ قرار نیس که فرودگاه بمیری! دو دیقه میری استقبال و میای دیگه!

_ حالا ببینم چی میشه! سالن گرفتن؟

_ نه بابا ، باغ کوروش گرفتن..

_ مگه کوروش باغ داره؟

_ وا..یادت نیس مگه؟ پرادوشو فروخت باغ خرید..

_ آها چرا یادمه..به به پس حسابی شب خاطره انگیزی میشه!

_ اوووه چه جورم! من که دارم خودمو میکشم برای عروسیشون! دنبال یه لباس خوبم! از دیروز تو پاساژا علافم..هیچی چشممو نمیگیره..

_ تو که اون همه لباس داری!!

_ وای نه..میخوام پوز ملیحه رو بمالم به خاک! دنبال یه پیرهنه مامان و نانازم!

از تنفر مونا به ملبحه خیلی خوب خبر داشتم..ملیحه خیلی لوس و افاده ای بود همین اخلاقشم مونا رو عصبی میکرد و باعث میشد طعنه و کنایه

بارش کنه! همیشه سوژه ی خنده های ما، ملیحه و مونا بودن..با شهریار و کیانا خیلی مسخرشون میکردیم! عین بچه های 3 ساله دعوا میکردن.

تماس تلفنیم با مونا تموم شد..خیلی دوس داشتم تو عروسیه کیانا باشم..هر چی بود، دوستم بود و خیلی باهاش راحت بودم..

دوس داشتم ببینم تو لباس عروس، چه شکلی میشه! کیانا از کوروش خیلی خوشگل تر بود..کوروشم چهره ش خوب بود اما خب یه سر و گردن از

کیانا کوتاه تر بود و من اگه جای کیانا بودم، شب عروسی عمراً کفش پاشنه بلند میپوشیدم..! والا...واااای چطوری با اخلاق خوب و گرم آروین، برم

عروسی؟! از الان تا جمعه شب، عزا گرفته بودم! چشمم به قاب عکس اون دختره، رو دیوارا افتاد..پوفی کشیدم و بلند شدم!

***

پست پنجم.......

***

بالاخره روزی که قرار بود عمه ملوک از امریکا بیاد رسید..کارت عروسیه کیانا و کوروشم به دستم رسید..دو روز دیگه تو باغ کوروش مراسمشون بود

محو آماده شدن بودم که صدای غرغرای آروین و شنیدم: داری دو ساعته چیکار میکنی؟ عروسی که نمیریم..دیر شد بابا!

کلاً ناف این آروین و با غرغرکردن بریده بودن! دوس داشتم، پیش چشمای عمه ملوک خوشگل جلوه بدم..هر چند خوشگل بودم!!

خودمو کشته بودم..رژ لب قرمز آتیشی رنگی به لبام مالیدم..آرایشم تقریباً غلیظ بود..هر چند خودم زیاد این مدل آرایش و دوس نداشتم اما خب

بعضی وقتا لازم بود!!

از اتاقم بیرون اومدم..متوجه نگاهای سنگینِ آروین رو خودم شدم! نگاش کردم..خیره و با تعجب زل زده بود بهم! یه لحظه حس کردم جذب زیباییام

شده و داشتم تو ابرا سیر میکردم که یه اخم غلیظی کرد و با حرص گفت: این چه سر و وضعیه واسه خودت درست کردی؟ عروسی که نمیریم!

برو زود نقاشی ای که رو صورتت پیاده کردی و پاک کن و بیا که دیر شد!

لجم گرفت..خواستم اعتراض کنم که گوشی آروین زنگ خورد و آروین پشتشو کرد بهم و سرگرم حرف زدن شد!

با لج به اتاقم برگشتم..حرصم گرفته بود از اینکه مرتب تو کارام دخالت میکرد و نمیذاشت من دخالتی تو کاراش کنم!! کیف دستیمو با حرص پرت

کردم رو تخت..دوس نداشتم به دستوراش که معلوم بود فقط بخاطر آزار دادنمه، گوش بدم!

بعد از 5 دیقه، آروین وارد اتاقم شد..وقتی منو با همون آرایش، دید عصبی شد و گفت:

تو چرا حاضر نیستی هنوز؟ مگه نگفتم آرایشتو پاک کن!..دیر شده میفهمی اینو؟ همه تو راه فرودگان!

رومو ازش برگردوندم و با لحنی که بغض و ناراحتی و لجبازی توش موج میزد گفتم:

من نمیام! یا همینجوری میزاری بیام..یا اصلاً نمیام!

آروین عصبی شد..رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود صداشو برد بالا و گفت:

حرفِ آخرته دیگه؟ نمیای دیگه نه؟ ببین راویس، اصلاً حوصله ی ادا اطفارا و مسخره بازیاتو ندارما..فقط دو دیقه بهت وقت میدم..یا پامیشی اون

آرایش مسخره و عین دلقکتو کمرنگ میکنی! یا من میرم و تو میمونی همینجا!

دوباره صدای موبایلش بلند شد..

آروین جواب داد: الو؟ سلام مامان..جونم؟..میشه راویس نیاد؟ یه کمی کسالت داره..واسه چی؟..اوکی..تا نیم ساعت دیگه اونجاییم..

آروین موبایلشو قطع کرد و تو جیب کتش گذاشت..منم که حسابی لج کرده بودم با گستاخی زل زدم تو چشاش و از جام تکون نخوردم!

آروینم که دید نه خیر! من قصد ندارم آرایشمو پاک کنم..چند تا نفس عصبی کشید و به سمت میز توالتم رفت..مشتی دستمال کاغذی از تو

جعبش درآورد و اومد سمت من! نمیدونستم میخواد چیکار کنه! دستشو زیر گونم گذاشت و سرمو بالا آورد و مقابل پام زانو زد..

صورتمو مقابل، صورتش گرفت و دستمالا رو به شیر پاک کنی که کنارم رو پاتختی بود آغشته کرد..چشام تو چشای خوشرنگش ثابت شد..

با دقت و به ارومی، دستمال و رو صورتم میکشید..از خنکی شیرپاک کن و حسش رو پوست صورتم یه حال خوبی بهم دست میداد..

آروین بدون اینکه تو چشام نگاه کنه، محو پاک کردن رژ لب قرمز رنگم بود..نفسای داغ و کش دارش به صورتم میخورد و حالمو عوض میکرد..

از برخورد دستای سردش با پوست صورتم، خیلی ذوق کرده بودم..فاصلش تا لبم، دو انگشت بیشتر نبود..من آروین و دوس داشتم و از این همه

نزدیکی و حتی لمس صورتم توسطش، دلگیر نبودم که هیچ، خیلیم خوشحال بودم!خدا خدا میکردم که کارش زیاد طول بکشه و من بتونم بیشتر

بهش زل بزنم..چشمم به جای بخیه ی ریز و کوچولویی که روی پیشونیش بود، افتاد..انقدر ریز و محو بود که فقط از نزدیک میشد دیدش!

جای جای صورتشو با دقت نگاه کردم..دلم براش ضعف میرفت..با زیرکی، صورتمو یه کم نزدیکتر کردم..انگار متوجه شد چون لحظه ای نگام کرد..

لبخند مرموزی بهش کردم..وقتی هدفمو فهمید اخم غلیظی کرد و دست از کارش برداشت ..بلند شد و دستمالا رو تو سطل اشغال انداخت و با لحن سردی گفت: تو ماشین منتظرتم! اگه یه دیقه دیر بیای میام بالا و به روش خودم میارمت پایین!

لحنش بازم آمرانه و پر از خشونت بود و این منو خیلی عصبی میکرد..آروین رفت! یه نگاه به خودم تو آینه انداختم..بد نشده بودم! اتفاقاً اینجور

آرایشای ملایم و محو خیلی بهم میومد و صورتمو خیلی مظلوم میکرد..نیشم وا شد..از اینکه تا چند لحظه پیش آروین اونقدر بهم نزدیک بود قند تو

دلم آب شد..فوری کیفمو برداشتم و درارو قفل کردم و از در حیاط خارج شدم..

آروین سوار مزدا3 عروسکش شده بود و عینک دودی مارک دارشم زده بود به چشاش! آدم انرژی میگرفت وقتی همقدمش انقدر خوشگل و خوش

تیپ بود..اما بازم یه غم عجیب تو دلم حس شد..اون مگه مال من بود؟!!! اخمام در هم رفت و بدون حرف، سوار شدم..بوی عطر ورساچه ی گرون

قیمتش فضا رو پر کرده بود..بوی عطرشو با نفسای بلندم تو ریه هام بردم..حس خوبی بهم میداد..

پست ششم...

صدای پر جذبه و بَمش به گوشم خورد:

خوب گوش کن ببین چی میگم راویس! عمه ملوک، تنها خواهر بابامه و فکر میکنه که ما دو تا عین دو تا کفتر عاشق رفتیم زیر یه سقف! اصلنم از

اجباری بودن این ازدواج و مسائل بعدش، چیزی نمیدونه! اون فکر میکنه من و تو عاشق سینه چاک همیم و تو عشق غرقیم!

پوزخند گوشه ی لبش، رو اعصابم بود..تا کی میخواست مستقیم و غیر مستقیم بگه که بین ما هیچ عشق و محبتی وجود نداره؟!!

_ هیچ کس از خونوادم دوس نداره که عمه چیزی بفهمه! حالا به دلایلی که اصلاً به تو مربوط نیس! پس ما باید جلوی عمه خیلی خودمونو عاشق

و شیدا نشون بدیم..هر چند این جور برخوردا برای من تا حد مرگ، عذاب آور و سخته! اما خب مثل اینکه چاره ای نیس..از اولشم اجبار بوده و

حالام هس و منم دیگه کم کم دارم با اجبار عادت میکنم..یاد گرفتم همه چیز و بهم تحمیل کنن..اولشم ازدواج با تو، و بعدشم این جور عاشقونه

رفتار کردنا..اوووف..بگذریم..فقط یادت باشه که اگه حرفی، بحثی، پیش اومد فقط تو خلوت به هم میگیم..جلوی عمه، فقط عشق! هر چند عشقی

بین ما نیس..اما حس میکنیم هس..حواستو خوب باید جمع کنی..حتی قراره چند روزیم عمه بیاد خونه ی من! نباید بزاریم چیزی بفهمه! تو نقشتو

خوب بازی کن منم یه جورایی بهت کمتر گیر میدم و اینطوری جبران میکنم! چطوره؟ موافقی؟

مگه میتونستم مخالفتم کنم؟!! اصلاً از این نقش بازی کردنا خوشم نمیومد..تا کی باید برای این و اون فیلم بازی کنیم..یه چیزی که خیلی آزارم

میداد این بود که آروین گفت عمه ملوک قراره چند روز بیاد خونه ی من!! خونه ی من؟!!! مگه،" ما "نشده بودیم!! چرا همش خودشو از من جدا

میدونست..سکوت کردم و آروینم که انگار برگ برنده همیشه دستش بود لبخند مرموزی زد و ماشین و راه انداخت...

به فرودگاه رسیدیم..دسته گل بزرگی پر از گلای ارکیده ی بنفش و رز، دست گیسو بود...همه بودن..از همه خوشحال تر پدر جون بود..

از گیسو شنیده بودم که چقدر تنها خواهرشو دوس داره! رادین بازم جفتشو پیدا کرده بود و یه ریز داشت با آروین فک میزد! نمیدونم این دو تا چرا

حرفاشون تمومی نداشت! چی میگفتن به هم! شایدم غیبت میکردن!! والا...

بعد از حدود یه ربع، پدر جون، عمه ملوک و از دور دید و گفت: بچه ها..عمه اومد..

با اشاره ی چشماشون، نگام رو پیرزنی تقریباً 70 ساله ثابت موند..پیرزن که چه عرض کنم! بیشتر شبیه خانوم مسن بود..البته با توجه به حرفای

گیسو که بهم گفته بود 70 سالشه بهش گفتم پیرزن..وگرنه خیلی سرحال میزد..من خودم عمه ملوک و پیرزنی قوز کرده و پر از چین و چروک

فرض میکردم و دیدنش با این تیپ با کلاس و چهره ی تر گل ورگل، باعث شد چشام گرد شه!اصلاً چنین قیافه و تیپی تو ذهنم نمی گنجید..

عمه ملوک با لبخندی ملیح و مهربون نزدیکمون شد..دو تا چمدون بزرگ توسی دستش بود..رادین فوری به کمک عمه خانوم رفت..

همه با خوشرویی و خوشحالی از عمه استقبال کردن..نوبت به من رسید نمیدونستم باید چیکار کنم.خوشبختانه گیسو به دادم رسید و با لبخندی

رو به عمه کرد و گفت: اینم از راویس جون! عروس ته تغاریه ی خونواده ی مهرزاد!

انگار حالا داشت چه شخص مهمی و معرفی میکرد..حالا خوبه همه میدونستن کیَم و چیَم؟!!

عمه ملوک عینک فرم مشکی و دایره شکلشو جابه جا کرد و با لبخند مهربونی که رو لباش بود گفت: پس راویس تویی؟

لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..عمه ملوک بغلم کرد..تعجب کردم..

_ خیلی خوشحالم که میبینمت عزیزم! باید به سلیقه ی آروین تبریک بگم! متأسفم که نتونستم برای عروسیتون بیام ایران!

آخه یکی نیس بگه جای تو اصلاً تو اون جشن تنش زا، خالی نبود که حالام بخاطر حضور نداشتنت احساس شرمندگی میکنی!! اما خب همینکه

از دیدنم خوشحال بود و کلی طعنه کنایه بارم نکرد باید کلی قربون صدقشم برم..

لبخند کمرنگی زدم و خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و گفتم: دوس داشتم زودتر باهاتون آشنا میشدم عمه جون! به ایران خوش اومدین..

یعنی از من دو رو تز بازم خودم! البته برای حفظ جایگاهم تو قلب عمه خیلی خیلی این حرفا لازم بود..

عمه که از پاچه خواری و چرب زبونیه من معلوم بود خیلی خوشش اومده لبخند پهنی زد و بوسه ای رو پیشونیم کاشت! بعدم رو کرد به سمت

آروین و گفت: پدر سوخته! این لعبت و از کجا پیدا کردی؟

آروین لبخند محوی زد جلو اومد و بازومو گرفت و با لحن مهربونی گفت: راویس عشق منه! یه تار موشو به دنیا نمیدم!

همه از حرفای آروین شوکه شده بودن..اما آروین خیلی خونسرد حرف میزد..کاش راست بود! کاش واقعاً عشقش بودم! تا کِی باید فقط حسرت

میخوردم؟!! با اینکه همه ی حرفاش دروغ محض و فقط برای حفظ ظاهر بود، اما ته دلم یه جوری شد و لبخند بی اراده رو لبم نشست..البته

لبخندم از دید تیز آروین پنهون نموند چون با یه پوزخند گوشه لبش بهم نگاه کرد..

عمه گفت: ببینم شماها همینجوری میخواین از من استقبال کنین؟ منه پیرزن و سر پا نگه داشتین خجالتم نمی کشین!

همه از لحن شوخ و با نمک عمه خندیدیم..پدر جون گفت: خواهر انقدر از دیدنت خوشحال شدیم که یادمون رفت..! بچه ها بریم دیگه!

همه از فرودگاه بیرون اومدیم.سوار ماشین آروین شدم..آروین پشت فرمون نشست..

آروین نگاهی بهم انداخت و با لحن نیش دارش گفت: یادته که گفتم به حرفا و کارام زیاد دل نبند.همه ی این کارام فقط نمایشیه! مجبورم جلوی

عمه خودمو عاشق و شیفته نشون بدم! تو زیاد جدی نگیر!

پسره ی پررو!! چی فکر کرده بود پیش خودش! که من از خدامه اون اراجیف و بهم بگه! هر چند بدمم نمیومد اما دیگه نه تا این حدی که آروین

بخواد بخاطرش تحقیرم کنه! من عاشق چیه اروین باید بشم؟ به جز چهره و جذابیت صورت و تیپش؟! عاشق کمالات و اخلاق بکرش>؟!!

عاشق کمالات نداشتش؟!! خیلی حرصم گرفت..با خشم از روی صندلی کمک راننده بلند شدم و صندلی عقب ماشین نشستم..

چهره ی آروین و از تو اینه میدیدم موذیانه لبخند میزد..منم محلش نذاشتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا اونم نتونه بخاطر زجر کشیدنم لذت ببره! از اینکه حرصمو دربیاره و عصبیم کنه خیلی لذت میبرد! نباید میذاشتم بیشتر از این لذت ببره! پسره ی پرو!

انیس جون نزدیک ماشینمون شد و رو به آروین گفت: عمه خانوم قراره با ماشین شما بیاد خونه! ببین آروین..

آروین نذاشت مامانش حرفی بزنه نگرانی و از تو چشای انیس جون خوند و با لحن آروم و تسلی بخشی گفت:

خیالتون راحت باشه! حواسم به همه چیز هس!

پست هفتم

انیس جون لبخند پهنی زد و با خیال راحت، سوار ماشین پدر جون که تقریباً پر شده بود رفت..گیسو و رادینم سوار ماشین پدر جون شده بودن..

عمه خانوم با کمک آروین چمدوناشو صندوق عقب ماشین جا داد و صندلی جلو نشست.. قبل اینکه آروین پاشو بزاره رو پدال گاز ،عمه خانوم رو

کرد به من و گفت: راویس جون! چرا جلو ننشستی؟

موندم چی بگم! مِن مِن کردم که آروین سریع گفت: راویس وقتی جلو میشینه سرگیجه میگیره! واسه همین اکثراً عقب میشینه!

وارفتم..ای خدا بگم چیکارت کنه آروین! که انقدر راه به راه دروغ میگی و عین خیالتم نیس! من نمیدونم این دروغا رو از کجاش درمیاره؟!!

عمه خانومم دیگه حرفی نزد معلوم بود که دلیل آروین و قبول کرده! آروین از تو اینه چشمکی بهم زد و لبخند پهنی زد..لجم گرفت..رومو ازش با

دلخوری برگردوندم و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کردم..ماشین راه افتاد..غرق افکار مشوشم بودم که صدای عمه اومد:

راستی آروین، مریم چی شد؟ نشد از انیس بپرسم..باهاش به هم زدی نه؟ یه چیزایی شنیدم..

آخ که چقدر دلم میخواست نظر آروین و درمورد مریم بدونم..از تو اینه، قیافه ی اخمو و ناراحت آروین و دیدم ،معلوم بود حرف زدن براش سخته!

عمه نگاش کرد و گفت: آروین! شنیدی چی گفتم؟

آروین با غم عجیبی که تو صداش موج میزد گفت: به درد هم نمی خوردیم! بعد یه مدت فهمیدیم و توافقی راهمونو از هم جدا کردیم!

پوزخند گوشه ی لب آروین بود..این یعنی ، همش دروغه! من که فهمیدم اینو!

عمه لبخندی زد و گفت: کار خوبی کردی! مریم از اولشم تیکه ی تو نبود! من خیلی به بهروزم گفتم که نزاره این اتفاق بیفته! اما انگار مرغ تو یه پا

داشت! خدارو شکر، که بینتون اتفاقی هم نیفتاده بود و راحت قید همو زدین!!

صدای آروین و شنیدم..آهسته گفت: راحت؟!!!!

انگار عمه نشنید چون حرفی نزدن..شایدم شنید و نخواست موضوع و کش بده! اگه مریم و دوس داشت چرا اون حرفا رو به عمه زد؟! یعنی بازم

خواست آبروداری کنه..خب میتونست بگه که مریم اونو نمیخواد و رفته سراغ پسرعموش! اما آریون که نمیدونه مریم به آریا جواب مثبت داده!

اوووف پس فقط جلوی عمه اون حرفا رو زده!! چه بد! کاش میشد فراموشش کنه!

دیگه حرفی زده نشد و به سمت خونه ی پدر جون حرکت کردیم..چمدونای سنگین و بزرگ عمه خانوم، به کمک مستخدما به خونه برده شد..

همه روی مبل نشستیم..گیسو گفت: وای عمه خانوم اگه بدونین چقدر از اینکه اومدین خوشحالم..جاتون تو عروسیه آروین خیلی خالی بود..!

عمه گفت: خیلی دلم میخواست تو عروسیه ته تغاری داداشم باشم..اما خب نشد..معلوم نیس کِی برگردم امریکا..فعلاً که ایران موندگارم!

انیس جون گفت: اتفاقاً خیلیم خوشحال میشیم کنارمون بمونین!

این حرفای انیس جون از روی اجبار یا چرب زبونی نبود، به خوبی از علاقه ی انیس جون و عمه ملوک خبر داشتم..اطلاعات و از گیسو گرفته بودم..

رادین گفت: چند روزیم بیاین خونه ی ما..من و گیسو خیلی خوشحال میشیم!

عمه خانوم لبخندی زد و گفت: اول از هر جایی، میخوام چند روزی مزاحم این زوج جوون بشم! میخوام چند روزی پیششون باشم..

لبخند پررنگی زدم و گفتم: من که خیلی خوشحالم! کم کم داشتم تو خونه از تنهایی دق میکردم!

اخمای آروین در هم رفت..عمه ملوک گفت: مگه آروین نمیبرتت پارکی، سینمایی، جایی؟

تازه فهمیدم چه گندی زدم؟!موندم چی بگم..که باز آروین به دادم رسید و گفت: چرا عمه جون! من و راویس مرتب بیرونیم..اما خب..همیشه که

من پیشش نیستم..واسه همین خب اغلب روزا تنهاس! من میرم سرکار..

آروین چپ چپ نگام کرد..اووف اول بسم الله بدجوری دسته گل آب داده بودم! یرمو پایین انداختم..خب به من چه؟ الان یه ماهی میشد ازدواج

کردیم و منو یه بارم محض رضای خدا تا بقالی هم نبرده! بزار همه بدونن دارم می پوسم تو اون خونه ی لعنتی که شده خونه ی عذاب من!!!

انیس جون بحث و عوض کرد و گفت: خب عمه خانوم! چه خبر از ویکتوریا؟ نیومده بهتون سر بزنه؟!

عمه خانوم نگاهی پر از غم به انیس جون انداخت و گفت: تو ویکتوریا رو نمیشناسی؟ خیلی وقته ازم خبر نگرفته! آخرین باری که اومد، تازه

دخترش هلن به دنیا اومده بود و اومد امریکا، دیدنم..هلن و هم اورده بود..دو روزی موند و برگشت پاریس! الان 6 ماهی میشه که ازش خبری

ندارم..جواب تلفنامو نمیده..منم که دیدم یه مزاحمم، دیگه بهش زنگ نزدم..اون دلش برای من تنگ نمیشه! سرگرم شوهر و دخترشه! یادش رفته

یه مادر پیری هم اون سر دنیا داره!

قطره اشکی از چشمای عمه خانوم به روی گونه ش چکید..دلم براش سوخت..از گیسو شنیده بودم که خیلی تنهایی کشیده..حقش این نبود!

پدر جون با عصبانیت گفت: ویکتوریا از اولشم همینقدر بی عاطفه و بی مسئولیت بود! بهتره فراموش کنی که دختری به اسم ویکتوریا داشتی!

کم به پاش سوختی و ساختی؟!! وقتی شوهر خدابیامرزت مرد، تموم زندگیت شد ویکتوریا! چقدر خواستگار خوب و پولدار داشتی! اما همشو رد

کردی چون نمیخواستی ویکی زیر دست ناپدری بزرگ شه! جوونیشتو ریختی به پای دخترت..آخرش چی شد؟ ولت کرد و با اون شوهر زاقارتش

رفت پاریس و یه خبرم از مادرش نگرفت..ویکی قدر ندونست و مطمئنم یه روزی پشیمون میشه! ویکی دختر قدرنشناسیه!

پدر جون خیلی کم پیش میومد که عصبی شه! وقتیم که عصبی میشد معلوم بود که رو اون مسئله خیلی حساسه و براش مهمه!!

همی اول کاریه، فهمیدم که پدر جون، مثل جونش عمه خانوم و دوس داره!

انیس جون لبخندی زد و گفت: بهروز جان خودتو اذیت نکن! ویکتوریام جوونه و خام! مطمئنم یه روزی پشیمون بر میگرده پیش عمه خانوم!

عمه خانوم با پشت دستش اشکاشوپاک کرد و برای اینکه جو و عوض کنه، گفت: از مریم چه خبر؟ تو امریکا که بودم شنیدم که پسرعموش

برگشته ایران!

ناخودآگاه نگام خورد به صورت عین لبوی آروین! کارد میزدی خونش درنمیومد..این عمه خانومم امروز کیلید کرده بود رو مریما!! خشم تو چشای

عسلیه آروین موج میزد..همه زیر چیمی قیافه ی آروین و نگاه میکردن میخواستن حس و حالشو ببینن و ببینن واکنشش چیه!

انیس جون به زور لبخندی زد و گفت: ما هم..تازه خبر دار شدیم که آریا برگشته!

گیسو خونسرد گفت: برگشته تا با مریم ازدواج کنه و دوتایی برگدن آمریکا..

رادین ضربه ی محکمی به پهلوی گیسو زد یعنی اینکه ادامه نده! گیسو "آخ" ضعیفی گفت و ساکت شد..رادین عصبی نگاش کرد..

آروین خیلی عصبی شده بود..رگ گردنش متورم شده بود..از جا بلند شد..

انیس جون با وحشت گفت: کجا میری مامان؟

آروین در حالیکه سعی میکرد آروم باشه و صداش نلرزه گفت:میرم یه کم قدم بزنم! میام زود!

همین که خواست بره، پدر جون با لحن محکم و قاطعش گفت: تو هیچ جا نمیری!

با این حرف پدر جون، پاهای آروین به زمین چسبید..انیس جون با التماسی که تو چشاش موج میزد به آروین نگاه کرد..اما آروین با گستاخی همونا

وایساده بود..با کلافگی دستی به موهای مشکی و پرپشتش کرد و گفت: میخوام برم یه کم اروم شم!

پدر جون با خشم گفت: واسه چی آروم شی؟! چرا اینطوری از کوره در رفتی؟!

وای این پدر جون چش بود؟! اگه همینطوری پیش میرفت، حتماً قضیه لو میرفت و به عمه همه چیز و میگفتن!

انیس جون که متوجه زنگ خطر شده بود با عجز رو به آروین گفت: جونِ من بشین پسرم! بشین برات گل گاو زبون میارم آروم شی!

آروین که مطمئن بودم طاقت التماس و ناراحتیه مامانشو نداره، پاهاش سست شد و با غیظ رو مبل نشست..رو حرف انیس جون محال بود حرف

بزنه اگر چه مدام با پدر جون دعواش بود..اما انیس جون و از ته دلش می پرستید..این عشق و محبتش به مامانش، بدجوری حسادتمو تحریک

میکرد..عمه ملوک که از حرفای پیش اومده خیلی تعجب کرده بود گفت:

شماها چتونه؟ چرا انقدر داغونین؟ اتفاقی افتاده؟ آروین! مگه تو قید مریم و نزدی؟ پس چرا تا اسمش اومد وسط، قاطی کردی؟نکنه بازم..

رادین نذاشت عمه حرفشو کامل کنه و گفت: نه عمه خانوم! آروین دیگه به مریم فکر نمیکنه! مریم یه اشتباه بود که حل شد و تموم شد! اون الان

فقط به راویس و زندگیه خوبش با اون فکر میکنه!

با این حرف رادین، پوزخندی گوشه ی لب آروین نشست..منم که شده بودم توپ فوتبال این دو تا داداش! و هر از گاهی به نفع خودشون منو شوت

میکردن به سمتی! از اینکه عین بز نگاه کنم و اونا هر چی دلشون خواست بگن داشتم دیوونه میشدم!!!

--------------------------------------------------------------------------------

پست اول...

گیسو با خنده گفت: حالا این حرفا رو ول کنین، عمه جون بگین ببینم سوغات برامون چی آوردین؟

عمه خندید و گفت: تودست از این شیطنتات برنداشتی دختر! فکر میکردم رادین یه کم بزرگت کرده باشه! نگران سوغاتی نباش برای همتون آوردم

گیسو خندید و گفت: قربون عمه ی خودم برم من!

عمه گفت: خان داداش کجاس؟

گیسو گفت: بابا یه چند روزی با مامان و گلناز رفتن اصفهان، دیدن خونواده ی مامانم!

انیس جون گفت: ثریا به ما هم گفت که پاشیم یه چند روزی بریم اونجا، اما خب من که حوصله ی مسافرت نداشتم!

پدر جون گفت: البته بهرام خبر نداشت که شما قراره بیاین ایران! وگرنه مطمئناً نمی رفت!

لبخند کمرنگی رو لب عمه خانوم نشست..حس کردم حرف پدر جون و باور نکرده..معلوم بود که از بابای گیسو دلخوره! من چند باری آقا بهرام،

بابای گیسو رو دیده بودم..مرد خوب و مهربونی به نظر می رسید. قیافش خیلی شبیه پدر جون بود اما خب عمه ملوک با هردوشون خیلی فرق

داشت و چهره ش اصلاً شبیه دو تا برادرش نبود..

بالاخره موقع نشون دادن سوغاتی ها شد..همیشه عاشق این بخش بودم.یادمه هر وقت بابا برای دیدن من و شیرین میومد تهران، من دل تو دلم

نبود تا سوغاتیهامونو بده..بابا عادت داشت که هر وقت از شیراز میومد برای من و شیرین کلی سوغات می آورد همیشه تا وقتی بابا چمدونشو

باز کنه من چشمم به چمدون خوشگل یشمی رنگش بود و متوجه حرفایی که میزد نمیشدم تا اینکه سوغاتی ها رو میداد و کلی ذوق میکردم..

عمه خانوم یکی از چمدونای بزرگ و سنگینشو باز کرد و به همه سوغاتی هاشونو داد..برای من یه پیراهن خوشگل آورده بود..تنها عیبش این بود

که زیادی لختی بود..رنگش تو مایه های خردلی و آجری بود..یه رنگ خاص بود..خیلی خوشم اومده بود. وسط سینه اش فقط با یه بند نازک به هم

وصل شده بود و از پشت کاملاً باز بود..جنسش لَخت بود و معلوم بود حسابی تو تنم خوشگل میشه! اما خب برام جالب بود که عمه چطوری انقدر

دقیق سایزمو میدونسته!

احتمالاً گیسو یکی از عکسامو براش فرستاده بود..! گیسو از پیراهنم خیلی خوشم اومده بود و کلی سر به سرم

گذاشت..بیچاره خبر نداشت که من جرئت ندارم یه تاپ ساده تو خونه بپوشم..حالا اینو که دیگه...اوووف...پوشیدنشو باید با خودم به گور ببرم!

در جواب شوخی ها و شیطنتای گیسو، فقط لبخند می زدم..اما آروین خیلی خوب متوجه طعنه ی تو چشام و پوزخند رو لبم بود و هیچی نگفت..

از عمه ملوک خیلی تشکر کردم..برای آروینم یه تی شرت مشکی با طرح هایی به رنگ سبز و آبی که روش به چشم می خورد، خریده بود! زن

خوش سلیقه ای بود..همه ی سوغاتی هایی که آورده بود خیلی خوشگل بود و همه خوششون اومد..رنگ سفید و مشکی خیلی به آروین

میومد و بدن خوش استایلشو کامل جلوی چشم میذاشت..اکثراً لباساشم یا مشکی بود یا سفید..

بعد از صرف شام، جمع صمیمی تر شده بود..با عمه خانوم خیلی احساس راحتی میکردم..زن خیلی خوب و مهربونی بود..

عمه رو به گیسو کرد و گفت: ببینم گیسو! تو نمیخوای رادین و بابا کنی؟ بچَم داره کم کم پیر میشه ها، می ترسم بچه هاش به جای اینکه بگن

به جون بابام، بگن به روح بابام!

همه از این شوخیه عمه خانوم، خندیدیم..

گیسو خندید و گفت: وای عمه جون! رادین خودش نمیخواد، وگرنه کافیه لب تر کنه، من از خودش آماده ترم!

دهنم وا موند..این گیسو به سنگ پای قزوین گفته تو برو من جات شیفت شب وایمیسم!! این دختر با کوچکترین شرم و حیایی بیگانه بود..من به

جاش خجالت کشیدم..دختر خجالتی ای نبودم اما خب نظرم این بود که بعضی چیزا باید فقط بین خودت باشه و شوهرت! پدر جون که معلوم بود از

اینطور حرف زدن گیسو خوشش نیومده اخماش در هم رفت و به روزنامه ای که دستش بود زل زد..

عمه ملوک خنده ی از ته دلی کرد و گفت: گیسو تو یه ذره هم از شیطنتات کم نشده دختر! خدا به رادین صبر بده! اگه گلنازم یه درصد از بی

پروایی و جسارت تو رو داشت الان نوه شم به دنیا اومده بود..

رادین درحالیکه اخم غلیظی کرده بود گفت: گیسو بعضی وقتا شدید بامزه میشه!

مشخص بود از دست گیسو خیلی ناراحته! من نمیدونم این دو تا با چه طرز فکر و تفاهمی ازدواج کردن؟! حالا من و آروین و بگی از اولشم انتخاب

هم نبودیم و این که با هم تفاهم نداریم جای تعجب نداشت اما گیسو و رادین چی؟!! خیلی با هم تفاوت داشتن..من که یه لحظه هم نمیتونستم

رادین و تحمل کنم..خیلی اخمو بود انگار از همه ارث باباشو میخواست..اما خب اینم خوب فهمیده بودم که گیسو عاشقونه رادین و دوس داشت و

همیشه با زبونش از دلش درمیاورد و تو این مواقع از ترفندای زنونه استفاده میکرد و خوب بلند بود چطوری رادین و رام خودش کنه...

گیسو لبخندی به رادین زد و گفت: خب من چیکار کنم؟ خودت به عمه بگو که از بچه خوشت نمیاد..

انیس جون گفت: رادین تو از بچه خوشت نمیاد؟ بهت بگما من و بهروز خیلی دوس داریم نوه ی اولمونو ببینیما..

رادین خیلی سرد گفت: ما هنوز آمادگیشو نداریم..من فعلاً باید گیسو رو بزرگ کنم بچه میخوام چیکار؟

عمه خانوم با لبخند مهربونی گفت: به نظر من که بچه ی آروین زودتر به دنیا میاد..

یهو داغ شدم..نمیدونم چرا انقدر شوکه شدم! با اینکه تقریباً همه مطمئن بودن که بین من و آروین هیچ اتفاقی نیفتاده و قرارم نیس بیفته اما

نمیدونم واسه چی انقدر داغ کردم..! مسخره بود که بچه ی من و آروین به دنیا بیاد! بدون هیچ تماسی!! هه...! اون حاضر نبود یه لحظه منو تو یه

خونه تحمل کنه چه برسه به اینکه با هم بریم رو یه تختخواب!! اوووف...جزء محالات بود..

آروینم غرق افکارش بود و حرفی نزد..

گیسو گفت: آره والا..منم فکر میکنم این راویس از من زرنگتر باشه!

ای بابا اینام ول کن نبودن..آخه یکی نیس بگه مگه میشه بدون تماس، حامله شد؟ اگه میشه، اوکی بچه دار میشم!!

خواستم بحث و عوض کنم، با لبخند کمرنگی گفتم: عمه خانوم، امشب با من و آروین بیاین خونمون! خوشحال میشیم..

عمه خانوم که فهمیده بود از قصد،بحث و عوض کردم لبخند مرموزی زد و گفت: نه عزیزم! چند روزی خونه ی داداشم میمونم..نگران نباش خونه ی

شمام میام! انقدر می مونم که از موندنم ناراحت شی..

گفتم: نه بابا این چه حرفیه! شما خانوم خیلی خوب و مهربونی هستین..مطمئن باشید از حضورتون ناراحت نمیشم!

سنگینی نگاه آروین و رو خودم حس کردم..با پوزخند مسخره ای که همیشه ی خدا روی لبش بود نگام میکرد..عمه خانومم که انگار از حرفام

خوشش اومده بود گفت: از تو فرودگاه مهرت عجیب افتاد تو دلم..حتی از عکسی که گیسو برام ایمیل کرده بودم میشد فهمید که مهربونی!

پس حدسم درست بود! گیسو عکسمو براش ایمیل کرده بود..اوووف این با این سنش ایمیلم بلد بود؟!!

صدای عمه تو گوشم پیچید: بهروز خوب عروسی گیرش اومده..آروینم باید قدرتو بدونه!

لبخند کجی زدم..عمه خبر نداشت که پدر جون و آروین منو به زور تو زندگیشون تحمل کردن! همه چیز اجبار بود...همه چیز..!!

پست دوم.........

تا صدای غرغراش بلند نشده باید سریع کارامو جمع و جور میکردم! نگاهی به خودم تو آینه ی میز توالتم انداختم..از قیافه و تیپم راضی بودم..

یه ماکسی مشکی تا نوک پام پوشیده بودم..موهامو با اتو مو، صاف شلاقی کرده بودم و با کش، خیلی سفت بالای سرم بسته بودمش..

بخاطر بیش از حد کشیده شدن موهام، انتهای ابرومم به سمت بالا کشیده شده بود و قیافمو خیلی شیطون کرده بود! آرایش ملیحی کرده بودم

اصلاً دوس نداشتم اتفاق اون روز دوباره تکرار شه.. هر چند من از نزدیک بودن آروین راضی بودم اما خوب دوس نداشتم دعوایی راه بیفته!

صندلای پاشنه 7 سانتی مو پام کرد و مانتو و شالی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم..آروینم حاضر بود، دیگه آماده شدنم دستش اومده بود و

خودشم به آماده شدنش سرعت میداد..تیپ مردونه و رسمی ای زده بود..محو لباساش شده بودم..کت و شلواری خوش دوخت و تنگ مشکی

رنگی با یه کراوات نازک و شل مشکی خال خال سفید. یه پیرهن ساده ی سفید که خیلی جذب بدنش بود هم پوشیده بود..موهای پرکلاغی و

کوتاهشو خیلی ناز با ژل ،مرتب، بالا زده بود..سوئیچش دست چپش بود و داشت خیره نگام میکرد..نمیدونستم تو نگاش چیه! تنفر؟ تحسین؟

تعجب؟...نمیدونم..اما هر چی بود نمیدونم چرا خوشم اومد و گفتم: تموم شدما!

لبخند بدجنسی زدم..آروین که تازه متوجه حرفم شده بود..اخم غلیظی کرد و گفت: داشتم فکر میکردم که اگه خودتو به من نمینداختی کدوم

خری حاضر میشد بیاد بگیرتت!!

پوزخندی زد و رفت...داشتم اتیش میگرفتم!! بغض داشت گلومو خفه میکرد..تقصیر خودم بود..لیاقت شوخی و نداشت..برج زحرمار!!

یه امشب نمیتونست آدم باشه...تا منو حرص نمیداد روزش، شب نمیشد! نگام رو قاب عکسای مریم که رو دیوارای هال بود، افتاد..

با چندش به عکسا زل زدم و گفتم: من خوشگل ترم یا تو؟!! ازت بدم میاد... من هر چی هستم نامرد نیستم! نمیدونم با چه ترفندی آروین و رام

خودت کردی..اما من بهت نمی بازم خانوم!

با خشم به سمت در خروجی رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.

سوار ماشین شدم..ماشین را افتاد..چند دیقه ای به سکوت گذشت..

اما باید یه حرفی و بهش میزدم..سکوت و شکستم و گفتم: تو نمیخوای عکسای مریم و از رو دیوارا برداری؟

آروین درحالیکه به روبروش زل زده بود خیلی سرد و قاطع گفت: نه!

با حرص گفتم: من بخاطر خودت میگم، عمه خانوم تا چند روز آینده میاد خونمون! به نظرت وقتی اون عکسا رو ببینه چی به ذهنش میاد؟

آروین با همون لحنی که حرص منو درمیاورد و منو تا مرز خودکشی میرسوند، گفت: هر وقت اومد، جمعشون میکنم!

آه بلند و کشداری کشیدم..از دستش کم مونده بود خل شم!

_ تو نگران لو رفتن موضوعی یا نگران خودتی؟ خوب فهمیدم که چقدر عکسای مریم، عذابت میده!

به نیم رخش زل زدم..لعنت بهت!! لعنت! دستامو مشت کردم..ناخنای بلندم تو گوشت دستم فرو میرفت..اما برام مهم نبود..

_ نه خیرم...اصلاً با اون عکسا مشکلی ندارم! چرا باید مشکل داشته باشم؟ نکنه فکر کردی عاشق سینه چاکت شدم؟ نکنه فکر میکنی به مریم

و اینکه تو انقدر براش جون میدی حسادت میکنم؟نه خیر! هیچم از این خبرا نیس..تو هیچی برام نیستی..هیچی! حتی یه درصدم برام مهم

نیستی..اگه مجبور نبودم حاضر نبودم حتی یه لحظه هم تحملت کنم!!

آروین که از جبهه گیری و حرفام عصبی شده بود داد زد: تو چی فکر کردی پیش خودت دختره ی پرو؟ که من عاشقت شدم؟ خوبه هر کی ندونه،

تو بهتر میدونی که چقدر از تو و اون بابات بدم میاد..خوبه میدونی با چه دروغ و حیله ای خودتو بهم چسبوندی! خودتو وارد زندگیم کردی و مریم و

ازم گرفتی..تازه اولاشه خانوم! بارها گفتم بازم میگم طعم جهنم و میچشی تو خونم! بهت قول میدم..

بغض راه گلومو بست..دوس نداشتم ضعیف باشم درحالیکه صدام میلرزید داد زدم:

تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی..ازت شکایت میکنم! حالا ببین...

_ هه هه! برو بچه! هنوز دهنت بوی شیر میده..

_ بدبخت! برای کی داری انقدر حرص میزنی؟ برای مریم؟ برای دختری که تو رو بعنوان ذخیره دوس داشت نه بعنوان بازیکن اصلی؟ اون تو رو دوس

نداره آقای عاشق پیشه! اگه دوسِت داشت با پسرعموش نمی ریخت رو هم! لااقل اون روز که زنگ زده بود خونه،ازم میپرسید تو رو دوس دارم یا

نه..اول مطمئن میشد که زندگیمون چطوریه بعد قیدتو میزد..نه به اون راحتی! مشخص بود که فقط میخواسته از شرت راحت شه! تو براش ذره ای

مهم نبودی..داری خودتو گول میزنی..مریم حالش ازت بهم میخوره.. تویی که داری براش...

بقیه ی حرفم با سیلی ای که سمت چپ صورتم خورد، تو دهنم ماسید...صورتم داغ شد..باورم نمیشد..!! به من سیلی زد؟؟ ماشین با صدای

کش داری رو آسفالت وایساد...آروین بخاطره ی اون دختره بهم سیلی زده بود؟!! انقدر دوسش داشت؟؟ نتونستم جلوی جاری شدن اشکای داغ

و سوزانمو بگیرم...دستمو رو گونه ی سمت چپم گذاشتم و به هق هق افتادم..بلند گریه گردم..بدبخت تر از منم تو دنیا بود؟!!خدایا من دیگه طاقت

این زندگیه کوفتی و این همه تحقیر و ندارم!! آروینم که مشخص بود از کارش پشیمون شده سرشو رو فرمون ماشین گذاشت..صدای نفسای تند

و کش دارش با صدای هق هق گریه هام مخلوط شد...گناه من چی بود؟!!

*********

صدای زنگ گوشیم اومد..شماره ی مونا بود..اشکامو پاک کردم..صدامو صاف کردم و جواب دادم...

_ الو مونا؟

_ مونا و مرض! کدوم گوری موندی راویس؟ کیانا داره بهت فحش میده خره! همه اومدن..کجایی الان؟

_ ما..ما تو راهیم..میایم الان..میبینمت..

گوشیمو قطع کردم..آروین سرشو از رو فرمون برداشت و بدون هیچ حرفی، پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد..

با دستمال کاغذی، اشکامو پاک کردم..خودمو تو آینه دیدم..جای قرمزی سیلی آروین رو گونه ی سمت چپم مونده بود..حالا با این چه غلطی کنم؟

با چه رویی برم عروسی؟ جواب مونا رو چی بدم؟ پشیمونی تو چشای آروین موج میزد..اما..پشیمونیش بخوره تو سرش! به چه دردم میخورد..

آروم گفت: نمیخواستم اینکار رو بکنم راویس! عصبیم کردی..بعضی وقتا رو مخم راه میری!

از حرص، پوست لبمو جوییدم! محلش نذاشتم و از تو کیفم، رژگونه ی بورژوا مو درآوردم و گونه ی سمت راستمو زیر یه خروار پودر صورتی رنگ

پنهون کردم..باید سمت راست صورتمم، مث سمت چپم میشد..هر چند شده بودم لپ قرمزی! اما از سین جیم بقیه راحت میشدم..

خودمو تو آینه دید زدم..بهتر شده بود..دو طرف صورتم بطور یکسان، قرمز شده بود...رژگونه مو تو کیفم انداختم..اشکام همچنان جاری شد..

جلوشو نگرفتم..خوشبختانه ریملمم ضد آب بود و از این بابت راحت بودم..دلم بدجور گرفته بود..

به باغ رسیدیم..پدر کوروش و عموی کیانا جلوی در باغ وایساده بودن و به مهمونا خوشامد می گفتن..

ماشین، جلوی در ورودی وایساد..

صدای بابای کوروش و شنیدم: خوش اومدی دخترم..

لبخندی زدم و گفتم: مرسی..سلام آقای کشوری..تبریک میگم..

آقای کشوری با آروینم احوالپرسی کرد و بهمون گفت که چون مراسم ته باغ برگزار میشه، میتونیم با ماشین تا ته باغ بریم..آروینم ماشین و راه

انداخت و وارد باغ شدیم..کف باغ پر بود از سنگ ریزهای سفید..باغ خوشگل و پر دار و درختی بود..آروین ماشین و پارک کرد..از ماشین پیاده

شدم..منتظرش موندم تا بیاد..اگه نگران حرفای مونا نبودم رامو میگرفتم و بدون آروین، میرفتم..!آروین کنارم ایستاد، این پا و اون پا میکرد میخواست

یه چیزی بگه..شایدم میخواست عذرخواهی کنه، اما انقدر از دستش عصبی بودم که نذاشتم حرفشو بزنه و از جلو راه افتادم..آروینم وقتی بی

محلی و عصبانیتمو دید حرفی نزد و خودشو به من رسوند...به قسمتی از باغ که با ریسه و بادکنکای رنگارنگ تزیین شده بود رفتیم. صدای ارکستر

خیلی زیاد بود و سرم سوت میکشید..روی میزهای دایره ای شکل پر بود از شامپاین و میوه و شیرینی..از دور مونا و شهریار و دیدم با لبخند

نزدیکشون شدم آروینم که دنبال من میومد..مونا منو بوسید و گفت: چه عجب! بابا شماها کجا موندین؟

شهریار هم با آروین دست داد..معلوم بود تو کوه ،حسابی با هم رفیق شدن! آروین گفت: تو ترافیک گیر کردیم!

شهریار با لبخند گفت: حق داره خب! این ساعت، خیابونا غلغله س!

حالم از دروغایی که دم به دیقه آروین می گفت بهم میخورد! نگاهی پر از تنفر بهش انداختم و رو به مونا کردم و گفتم: بریم یه جا بشینیم!

4 نفری روی میزی 6 نفره نشستیم! کیانا و کوروش وسط پیست رقص بودن و داشتن با آهنگ شادی می رقصیدن. کیانا خیلی خوشگل شده بود.

لباس عروسش نباتی بود و پف زیادی داشت، نزدیکای 2 مترم دنباله داشت.من موندم بیچاره چطوری با اون لباس، میرقصید! مدل تاجش خورشید

بود..کوروشم خوشگل و جذاب شده بود..تو کت و شلوار سرمه ای، خیلی مردتر نشونش میداد..مونا پیرهنی قرمز و کوتاه پوشیده بود..پیرهنش

خیلی باز و لختی بود و بدنشو به خوبی نشون میداد..زیاد عادت نداشتم لباسای باز بپوشم..همیشه لباسای شیک و پوشیده رو ترجیح میدادم. از

اینکه مردای دیگه بدنمو ببینن چندشم میشد..مونا گل سری، به رنگ قرمز آتیشی لابلای موهای لَخت مشکی رنگش زده بود..آرایش خیلی

غلیظی هماهنگ با رنگ لباسش کرده بود..شهریارم تی شرت دودی رنگی پوشیده بود..اونم خوب شده بود..با حسرت به چهره ی خندان کیانا و

نگاه های عاشقونه ی کوروش به کیانا، نگاه کردم..من شب عروسیم تو چه حالی بودم و کیانا الان تو چه حالیه! آه بلندی کشیدم..

صدای مونا اومد: راویس! ببین کیانا چه ناز شده! رفته آرایشگاه جاریش!

_ اِ..مگه جاریش آرایشگره؟

_ وا خبر نداشتی مگه؟ زنِ کیارش، آرایشگره دیگه..

_ کدومه جاریش؟!

مونا چشماشو تو جمع چرخوند و بالاخره ثابت رو شخصی، نگه داشت و گفت: اونه! کت و شلوار مشکیه! اسمش فرانکه! ببین چقدر از شوهرش

جوون تره..کیارش به پای این خیلی پیره...زنه خوب مونده..نزدیک 40 سالشه!

به جایی که مونا اشاره کرده بود نگاه کردم..فرانک، زنی بود قد بلند با اندامی کاملاً موزون،موهاش کوتاه و زیتونی رنگ بود..قیافشم زیر یه خروار

آرایش پنهون بود..اما خب..40 بهش نمیخورد..

_ خب عزیزم..این ارایشی که این کرده، معلومه که بهش 40 نمیخوره! بیچاره کیارش که نمیتونه آرایش کنه تا جوون تر به نظر برسه!

مونا حرفی نزد..آروین و شهریارم گرم حرف زدن بودن، معلوم بود حسابی با هم جور شدن! کیانا و کوروش بعد از رقص، به سمتمون اومدن..

کیانا منو محکم بغل کرد و بوسید..منم بوسیدمش و بهش تبریک گفتم.به کوروشم تبریک گفتم..

کیانا گفت: خیلی دیر کردی راویس! فکر کردم نمیای...

لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم، چرا نیام؟ ترافیک بود..

لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم، چرا نیام؟ ترافیک بود..

ناخواسته، منم دروغ آروین و گفتم! آروین لبخندی زد و من اخمامو تو هم کشیدم..پسره ی پررو! هنوز جای سیلیش رو صورتم میسوخت..

بعد از چند دیقه ای، کوروش بازوی کیانا و گرفت و هر دو به سمت جایگاهشون رفتن..با حسرت نگاشون کردم..اووووووف...

مشغول گپ زدن با مونا بودم که صدای سلامی شنیدم..سرمو برگردوندم..سامی و ملیحه بودن! لبخندی زدم و با خوشرویی باهاشون

احوالپرسی کردم..هر چند ملیحه چشم دیدنمو نداشت..مونا هم خیلی سرد به ملیحه، سلام کوتاهی داد..

سامی تی شرت، قهوه ای رنگ و جین آبی رنگی پوشیده بود..قیافه ی جذابی نداشت..معمولی بود..قدش متوسط بود و خیلی لاغر بود..

ولی خنده هاش خیلی جذاب و مردونه بود..ملیحه هم دختری با اندام درشت بود..تو پیراهن دکلته ی بنفش رنگی که پوشیده بود خیلی درشت تر

نشون میداد..پیرهنش اصلاً بهش نمیومد..موهای مشکی داشت با چشمای قهوه ای!

چون میزی که نشسته بودیم 6 نفره بود، اون دو تا هم کنار ما نشستن..

--------------------------------------------------------------------------------

پست چهارم......

سامی گفت: راویس! تو کوه، خیلی جات خالی بود..

لبخندی زدم و گفتم: مرسی..خیلی دوس داشتم بیام، اما نشد!

ملیحه با عشوه و نازی که فقط خاص خودش بود گفت: البته آقا آروین انقدر مرد شوخ طبع و خوش مشربی هستن که نذاشتن جای خالیت

احساس بشه!

ملیحه با ناز به آروین نگاه کرد و لبخندی نثارش کرد آروینم در جوابش لبخند دختر کشی که، من داشتم تو حسرتش میسوختم تحویل ملیحه داد..

زورم گرفت شدید!! هر چی بود، آروین شوهرم بود! حتی اگه ازم بیزارم باشه باز اسم نحسش تو شناسنامه ی منه! حق نداشت اونطوری به

ملیحه لبخند بزنه..ملیحه که از لبخند آروین ذوق مرگ شده بود با ذوق رو کرد به آروین و گفت:

به شهریار سپردم، یه برنامه بچینه بریم شمال! شمام باید باشین...باشه؟

آروین خواست حرفی بزنه که فوری رو به ملیحه گفتم: متأسفم عزیزم! عمه ی آروین جان اومده ایران و نمیشه فعلاً جایی بریم!

از قصد گفتم " آروین جان" تا حساب کار دستش بیاد! دختره ی چشم سفید!

مونا که متوجه ناراحتیم شده بود و خودشم از ملیحه متنفر بود، گفت: آقا آروین، عاشق راویسه! من که مطمئنم اگه راویس نخواد جایی بره، هیچ

جایی نمیره!

کاش مونا اینو نمیگفت...

آروین خیلی سرد گفت: من خودم تصمیم می گیرم که جایی برم یا نه!

مونا وا رفت..باورش نمیشد آروین با وقاحت، اینو بگه..خیلی عصبی شدم ملیحه پوزخندی به من و مونا زد..خصمانه به آروین نگاه کردم..

آروین بی خیال به جلز ولز خوردن من، سرگرم بگو بخند با شهریار بود..زیادی بهش میدون دادم! حق نداشت منو جلوی ملیحه اینطوری تحقیر کنه!

از حضور ملیحه، خیلی عصبی بودم..خودشو چسبونده بود به سامی و با لذت خاصی، به حرفای آروین گوش میداد و گاهی هم اظهار وجود میکرد

و مزه میپروند! مونا هم متوجه دلبری های ملیحه بود و حالش دست کمی از من نداشت! معلوم نبود تو کوه، چقدر با هم لاس زدن! اونجا که منم

نبودم و راحت بودن!!!...داشتم آتیش میگرفتم..آهنگ ملایمی زده شد برای رقص تانگو! زوج های جوون به پیست رقص رفتن و مشغول رقص

شدن..کیانا و کوروش و مونا و شهریارم رفتن..خیلی دوس داشتم من و آروینم...اوووووووف..چه خیالاتی بودم من! نه اون از من خوشش میومد نه

من با سیلی ای که بهم زده بود دوس داشتم برم سراغش و دعوتش کنم برای رقص!

محو رقص مونا و عشوه های کیانا بودم که ملیحه دستشو جلوی آروین دراز کرد و با ناز گفت: آقا آروین! افتخار میدین؟

منظورشو نفهمیدم! این داشت چه غلطی میکرد؟؟! قبل از اینکه بفهمم منظورش چیه! آروین با لبخند دستشو گرفت و رفتن به پیست رقص!

اصلاً نذاشت من مخالفتی کنم..دود از سرم بلند شده بود..داشتم خفه میشدم..

صدای سامی اومد: مثل اینکه همه رفتن! ما هم بریم وسط؟

اه..این دیگه چی میگفت این وسط؟!! از رو صندلی بلند شدم و گفتم: میرم دستشویی!

از جلوی چشمان سامی دور شدم و از جمعیت فاصله گرفتم..به درخت بزرگی تکیه دادم..

از همینجام عشوه های ملیحه و خنده های چندش آور آروین و میدیدم! ملیحه دستای سبزه و تپلشو رو شونه ی ستبر و پهن آروین گذاشته بود و

با ناز می خندید.آروینم دستاشو دور کمر 100 سانتی!!، ملیحه گذاشته بود و با لبخند نگاش میکرد..آروین حق نداشت جلوی منی که مثلاً زنشم،

اونطوری با ملیحه معاشقه کنه! آبروم جلوی همه رفت! ملیحه اصلاً زیبایی نداشت که آروین بخواد جذبش شه! اشکام بی صدا جاری بود..

بدنم میلرزید..طاقت این همه تحقیر و نداشتم! انقدر اونجا وایسادم تا آهنگ تموم شد و همه نشستن..حالم از ملیحه و آروین بهم میخورد..

ملیحه حق نداشت برای یه مرد متأهل اونطوری دلبری کنه! آروین خیر سرش تکیه گاهم مگه نیس!! این کارا چیه آخه؟ چند تا نفس عمیق کشیدم

اشکامو پاک کردم و به جمع برگشتم..

مونا با تعجب گفت: کجا رفتی؟

با اینکه مطمئن بودم چشام قرمز شده و داد میزنه که گریه کردم با اعتماد به نفس گفتم: دستشویی بودم!

کنار مونا نشستم. چپ چپ به ملیحه نگاه کردم..چسبیده بود به آروین و دستاشو عین مارپیچ، دور بازوی آروین انداخته بود..ملیحه برام گوشه

چشمی نازک کرد..آروین حواسش به ملیحه و کاراش نبود و محو حرفای شهریار بود..معلوم نبود شهریار چی میگفت که اینقدر با لذت گوش میداد

مونا چشماشو ریز کرد، زل زد تو چشام و آروم گفت: چرا چشات قرمزه؟ ببینم راویس! گریه کردی؟

آهی کشیدم..اگه دروغم می گفتم فایده ای نداشت..مونا با حرص به ملیحه نگاه کرد..

با طعنه رو به ملیحه کرد و گفت: ملیحه جون! شما احیاناً آقا آروین و با کس خاصی اشتباه نگرفتی؟ آقا آروین زن داره ها..

مونا جمله شو بلند گفت..آروین و شهریارم شنیدن و سکوت کردن..ملیحه که اوضاع و خراب دید فوراً دستشو از دور بازوی آروین جدا کرد و بعد به

خودش مسلط شد و با نیشخند گفت: به نظر من که آقا آروین میتونه تو اشتباهش تجدید نظر کنه!

وای خدا! این دختره چرا انقدر پرروئه!! خواستم جوابشو بدم که مونا نذاشت و رو به ملیحه با پوزخندی گفت:

عزیزم مطمئن باش آقا آروین انقدر عاقل هستن که اشتباه بزرگتری و مرتکب نشن!

صورت ملیحه از خشم قرمز شد..دلم خنک شد..مونا خوب زد تو برجکش! حقش بود دختره ی زبون دراز! نیشم وا شد..

آورین بی خیال بازم با شهریار حرف زد..شیطونه میگه بزنم دندوناشو تو دهنش خورد کنما..میمرد یه دفاعی از من میکرد؟! چی میگن به هم؟

ملیحه یهو از جاش پرید و رو به سامی گفت: من میرم پیش کیانا..تو میای؟

سامی که حسابی حوصلش سر رفته بود و شهریار و آروینم تو بحثا زیاد مخاطب قرار نمیدادنش سریع بلند شد و با ملیحه رفت..

آخیش! خیالم راحت شد..لبخند پهنی زدم و گفتم: وای مرسی مونا..داشت اعصابمو میریخت به هم!

مونا گفت: راویس!

_ هوووم؟

_ با آروین دعواتون شده؟

_ نه..چطور؟

_ آره جون خودت! معلومه که اوضاعتون قمر در عقربه! مشخصه که خیلیم از دستت شاکیه!

_ نه اشتباه میکنی..

_ اونطوری که اون، کمر ملیحه رو گرفت من شک کردم که همه چی بینتون آروم باشه!

حرفی نزدم..نمیتونستم سرش شیره بمالم..دختر تیزی بود..

_ من مطمئنم که اونکار رو کرد تا حسادت تو رو تحریک کنه!

پوزخندی زدم..من اصلاً برای آروین مهم نبودم که حالا بخواد حسادتمو هم تحریک کنه..چه خوش خیاله این!!

با لبخند کمرنگی که زدم مونا هم ساکت شد..

***

--------------------------------------------------------------------------------

-----------------------------------------------------

پست پنجم.........و آخر..

لجم گرفته بود، بیشتر از خونسردی و بیخیالی آروین داشتم حرص میخوردم. روی مبل لم داده بود و داشت به فیلمی که از ماهواره پخش می شد

نگاه میکرد..نتونستم طاقت بیارم وایسادم جلوی دیدش، که نتونه تی وی ببینه! با تعجب گفت:

هیچ معلوم هس چته؟ برو کنار راویس! مگه نمی بینی دارم فیلم نگاه میکنم؟

_ من باید بدونم چرا امشب اون کار رو کردی؟

انقدر از دستش عصبی بودم که با اینکه یه ساعتی از مراسم عروسی اومده بودیم ، هنوز لباسامو عوض نکرده بودم..

اخماش در هم رفت و گفت: بهتره با زبون خوش بری کنار راویس!

بغض کرده بودم.حق نداشت با این لحن باهام حرف بزنه، تازه بعد از اون شاهکاری که رو صورتم پیاده کرده بود..

با صدای لرزان و خش داری گفتم: اسم نحست تو شناسنامه ی منه! حتی اگه زوری باشه! حتی اگه اجباری باشه..حتی اگه تو نخوای، اما هس.

تو شوهر منی..حق نداری بری با یه زن دیگه لاس بزنی!..معاشقه کنی..برقصی..امشب جلوی نگاه های مونا و بقیه آب شدم! خورد شدم..ازت

نخواستم عاشقم باشی آروین، ازت نخواستم باهام مهربون باشی، نخواستم مثل شوهرای عاشق باهام برقصی و قربون صدقم بری،نه آروین!

اینا رو ازت نخواستم..اما..اما تو حق نداری با یه نفر دیگه دل و قلوه بدی..حق نداری آروین!

اینا رو می گفتم و اشکام به شدت رو گونه هام می ریخت..طاقت بی محلی و نداشتم.از بچگی همینطوری بودم! دختر خیلی حساسی بودم!

حتی مامان خدابیامرزمم، جرئت نداشت جلوی من زیاد، قربون صدقه ی شیرین بره. میدونست که من چقدر حساسم و مراعاتم و میکرد، شیرین

دختر حساسی نبود و منو خوب درک میکرد و به ابراز علاقه های مامان به من، اعتراضی نمیکرد..اما برای من مهم بود..

آروین با تعجب، به اشکام نگاه میکرد..بعد از چند دیقه گفت: تو چته راویس؟ معاشقه کدومه؟ از چی حرف میزنی تو؟ حالا خوبه ملیحه، دوست

توئه ها..اون بود که بهم پیشنهاد رقص داد..من هیچ حسی بهش ندارم..کاملاً بدون هیچ حسی باهاش رقصیدم..من هیچ کاره بودم!

بدون اینکه بخوام اشکامو پاک کنم، با ناراحتی گفتم:

تو هیچ کاره بودی؟!! تو که وقتی ملیحه بهت پیشنهاد رقص داد با ذوق و لبخند بلند شدی و باهاش رفتی؟ کمرشو طوری گرفته بودی که هیچکس

فکرشم نمیکرد که شما با هم غریبه این!!

آروین که مشخص بود از دستم کلافه شده، از رو مبل بلند شد و روبروم وایساد،چشای عسلیشو به چشام دوخت..یه لحظه غم و تو چشاش

خوندم اما آروین فوراً یه اخم غلیظ کرد و با لحن عصبی ای گفت:

من هر کاری کنم به خودم مربوطه راویس! حق نداری تو کارای من دخالت کنی!..تو انتخاب من نبودی و نیستی! همین که تحملت میکنم باید کلی

خدا رو شکر کنی...من و تو هیچ نقطه ی مشترکی با هم نداریم..تو کارای خودت و بکن ، منم کارای خودمو میکنم!..ما دو تا فقط مثل دو تا

همخونه ایم نه بیشتر..اینو تو گوشِت فرو کن راویس! من تو رو بعنوان یه دوست ساده هم قبول ندارم..یه ذره هم از تنفرم بهت کم نشده و

نمیشه! متوجه شدی؟ پس بیخودی خودتو عذاب نده..من با هر زنی دلم بخواد ارتباط برقرار میکنم و با هر کی دلم بخواد لاس میزنم! اوکی؟

آروین کتشو از رو مبل برداشت و به اتاق رفت و در اتاقشو محکم بست..این همه وقاحت، مگه میشد تو یه نفر جمع شه؟!!!

یه آدم چقدر میتونست پست و کثیف باشه که تو چشم زن قانونیش زل بزنه و با کمال وقاحت بگه با هر زنی که دلش بخواد ارتباط برقرار میکنه؟؟

بی شرمی تا کجا؟!!! همونجا رو مبل افتادم...چشمه ی اشکمم خشک شده بود..تا کِی میتونستم فقط زار بزنم؟!!

--------------------------------------------------------------------------------

فصل ششم***

صدای اف اف اومد.داشتم ظرفای ناهار رو میشستم..دستکش ها رو از دستم درآوردم و شیر آب و بستم و به سمت اف اف رفتم..

موقع ناهار، من و آروین با هم قهر بودیم و ناهار و جدا جدا خوردیم..اون تو هال خورد و منم تو آشپزخونه! خیلی مسخره بود که از دستپخت من

میخورد اما جدا از من!! آروین و درست و حسابی ندیده بودم، انقدر خودمو تو اتاقم قایم کردم که رفت سر کارش! بهتر! هنوزم بابت دیشب از

دستش عصبی بودم..

_ کیه؟

_ مرض و کیه! باز کن..

مونا بود..صداش عصبی بود..دکمه رو فشار داد..این اینجا چیکار میکرد؟ مونا با چهره ای عصبی وارد شد..

_ سلام..این چه سر و وضیه؟ خوبی؟

مونا بدون اینکه نگام کنه، کفشاشو درآورد رو مبل نشست..جا خوردم.این چش شده بود؟!

کنارش رو مبل نشستم..با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و کاملاً معلوم بود که خیلی عصبیه!

_ مونا تو چته؟ خوبی؟ با شهریار بحثتون شده؟

مونا زل زد تو چشام..چشماش از زور خشم، قرمز شده بود داد زد:

چرا ازم پنهون کردی راویس؟ چرا نگفتی اون گلاره ی عوضی و اون داداش کثیفش چه بلایی سرت آوردن لعنتی؟ چرا نگفتی تو دو ماهی که من

کیش بودم چی به روزت اومده؟ چرا سکوت کردی؟ چرا منو غریبه فرض کردی؟ مگه من صمیمی ترین رفیقت نبودم، بی معرفت؟ مگه..مگه من خیر

سرم همراز و سنگ صبورت نیستم؟ خیلی نامردی راویس..خیلی...وقتی از دخترعمه ی گلاره، مروارید، شنیدم که چی به سرت اومده جا خوردم..

باورم نمیشد..راویس! چی به سرت آوردن دختر؟

پس بالاخره مونا هم فهمید..مونا اشک می ریخت و منم از استرس زیاد، داشتم میلرزیدم..بغض داشت خفم میکرد.خیلی به مونا نیاز داشتم.باید

یه جوری تموم غم و عذابی که تو این مدت کشیدم و خالی میکردم و با یکی درمیون میذاشتم..باید خودمو سبک میکردم!

وقتی مونا، هق هق کردن منو دید، بغلم کرد و آروم روی موهامو بوسید..منو محکم به خودش چسبوند و گفت:

آروم باش راویس! آروم باش..وقتی آروم شدی همه چیز و بهم بگو..همه چیز و...

در حالیکه از زور گریه کردن داشتم نفس نفس میزدم، بریده بریده گفتم: مگه..مگه مروارید..همه چیز و..بهت نگفت؟

_ چرا گفت..اما میخوام از زبون خودت بشنوم راویس!

ده دیقه گذشت و من آرومتر شدم..سرم تو بغل مونا بود..از بغل مونا جدا شدم و اشکامو پاک کردم..چشای مونا هم سرخ شده بود و گونه هاش

خیس از اشک بود.همیشه دلسوزم بود و هوامو داشت! کاش زودتر بهش همه چیز و میگفتم..اون بلا هم وقتی به سرم اومد که مونا نبود..

شاید اگه تهران بود، من انقدر بدبخت نمیشدم!

مونا نگام کرد و با مهربونی گفت: آروم شدی؟ میتونی همه چیز و بهم بگی؟

سرمو به نشونه ی "آره" تکون دادم..باید میگفتم...خیلی وقت بود همه چیز و تو خودم ریخته بودم و داشتم ذره ذره نابود میشدم..!

--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------

پست دوم........

اشکام جاری بود..به نقطه ای نامعلوم زل زدم و با صدایی محزون و پر از درد گفتم:

میدونی که من و گلاره رابطمون زیاد با هم خوب نبود، همیشه دعوامون بود، گلاره بهم میگفت بچه شهرستانی و کلی تو یونی مسخرم میکرد و

عذابم میداد! همه چیزا رو خیلی خوب یادته مونا..چون تو هم بودی و طعنه هاشو میشنیدی، منم چند بار حالشو اساسی گرفتم..آمارشو دادم به

دوست پسرش که تو یونی همکلاسمون بود..پسره هم وقتی فهمید گلاره با چند نفر هم دوسته و داره بازیش میده با کلی تحقیر و آبروریزی ازش

جدا شد و آبروشو تو یونی برد..حتی کارش به حراست دانشگاه رسید..گلاره پسره رو دوس داشت و وقتی دید من باعث شدم قیدشو بزنه و اون

همه تحقیر بشه خیلی از دستم عصبی شد اما کاری نکرد..این عقب نشینیش خیلی برام تعجب آور و در عین حال ترسناک بود..گلاره دختری نبود

که به همین سادگی از کسیکه زندگیشو تباه کرده بگذره..تا اینکه مدرک لیسانسمو گرفتم و دیگه ادامه ندادم.وقتی تو با شهریار ازدواج کردی و

برای ماه عسل رفتی کیش، یه شب گلاره زنگ زد به گوشیم..شماره مو از ترم اول که بهش داده بودم داشت..

گفت: راویس! بیا هر چی دلخوری و کینه بینمون بوده فراموش کنیم! من و تو میتونیم مثل ترم اول با هم دوستای خوبی باشیم..

تعجب کردم، به گلاره نمیخورد یهو انقدر عوض شده باشه..

_ چی شد یهو یاد من افتادی؟

_ دیروز داشتم عکسایی که ترم اول تو یونی با تو و مونا با استاد ریاضی 1 انداخته بودیم و نگاه میکردم یهو یادت افتادم..دلم برات خیلی تنگ شده

بود من و تو زیاد با هم خوب نبودیم و یه جورایی سایه ی همو با تیر میزدیم، اما خب..امیدوارم گذشته رو فراموش کنی..تو عالم بچگی بود دیگه!

نمیدونم چرا فکر کردم عوض شده و میخواد جبران کنه، لبخندی زدم و گفتم: مهم نیس! همین که الان پشیمونی خیلی خوبه! توام باید منو

ببخشی سر قضیه ی ماهان...

نذاشت حرفم تموم شه و گفت: ماهان و بی خیال! لیاقتمو نداشت..بهتر که تموم شد! اتفاقاً باید ازت ممنون باشم که نذاشتی زیاد باهاش باشم

لیاقتش همون، پرستوی کثافت بود..الانم دیگه نامزد کرده و من بهش فکر نمیکنم..!

سکوت کردم..نمیدونم چرا ته دلم یه جوری بود! باورش برام سخت بود که گلاره از کارایی که کرده پشیمون شده باشه..

_ عزیزم میخواستم دعوتت کنم بیای تولدم! هم من و تو همدیگر رو میبینیم و میتونیم کلی با هم گپ بزنیم هم دلخوریا کلاً تموم میشه و یه شب

خاطره انگیز و برامون رقم میزنه!

ته دلم شور میزد..من زیاد گلاره و نمیشناختم..اما خب از بچه های یونی همیشه میشنیدم که دختر خوبی نیس و مدام با این پسر و اون پسر

میپره!

_ عزیزم چرا ساکتی؟ میای دیگه نه؟

_ اما..آخه..من زیاد اهل مهمونی رفتن نیستم..تو که خوب باید بدونی! حالا اگه مونا بود..شاید..

نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت: با مونا چیکار داری تو؟ از فرنوش شنیدم که ماه عسل رفته کیش..ببین راویس! من فرداشب منتظرتم..آدرسشم

برات اس میکنم..حتماً بیا خیلی خوشحال میشم..میبینمت..بای عزیزم!

قبل اینکه بخوام مخالفتی کنم بوق آزاد زده شد..قرار شد برم..حتی با اینکه دلم نبود ..اما خب میخواستم گلاره و ببخشم و کدورتا رو از بین

ببرم..اگه بدونی مونا چقدر دلشوره داشتم..همش فکر میکردم یه اتفاق بدی میخواد بیفته!

مونا از تو پارچ آبی که رو میز عسلی جلومون بود، لیوانی پر کرد و به دست داد..یه کم خوردم و ادامه دادم:

من فکر نمیکردم همچین مراسمی باشه! تو که منو میشناسی، دختری نبودم که از اونجور مهمونیا برم..تو همیشه باهام بودی و میدونستی

که جز همون مهمونیای دخترونه و ساده، جای دیگه ای نمیرفتم اگرم میرفتم فقط مهمونیای بچه های اکیپ بود! اولش از دیدن مهمونی و اوضاع

دیگران، کپ کردم..اما گلاره با لبخند و مهربونی و قربون صدقه رفتن ، تشویقم میکرد که راحت باشم..خوشبختانه لباسم کامل پوشیده بود و بخاطر

همین استرسم تا حدودی رفع شد. ..لباسامو تو اتاق خواب گلاره عوض کردم..تا اینکه..برادر گلاره رو دیدم..چندباری تو یونی دیده بودمش، میومد

دنبال گلاره! توام دیدیش مگه نه؟

مونا با سر جواب مثبت داد..

ادامه دادم: خیلی هیکل غولی داشت..با خنده ی چندش آوری نزدیکم شد و باهام دست داد..از نگاهای هیزش رو بدن پوشیدم، خوشم نمیومد..

اما مجبور بودم تحملش کنم..مراسم مسخره ای بود..دختر و پسر تو بغل هم وول میخوردن..مشروب راحت سرو میشد..خبری از مامان و بابای

گلاره نبود..مامانشو که خبر داشتم از باباش جدا شده و رفته فرانسه، اما باباش تو جمع نبود..شام و خوردم و موقع رفتن شد میخواستم هر چی

زودتر برم خونه ی شیرین و از اون مهمونیه تهوع آور خلاص شم..وقتی به گلاره گفتم میخوام برم..کلی اصرار کرد که بازم بمونم اما قبول نکردم..

اونم حرفی نزد به اتاق گلاره رفتم تا لباسامو بپوشم..چراغش خاموش بود چون اتاقش رو به خیابون بود نیازی به روشن کردن چراغ نبود..

منم بدون اینکه چراغ و روشن کنم به سمت چوب لباسی رفتم..داشتم لباسامو میپوشیدم که.....

با یادآوری اون لحظه، دوباره لرزش بدنم شروع شد..لیوان اب تو دستم، از شدت لرزش دستام، به وضوح میلرزید..مونا با وحشت، بغلم کرد و لیوان

و از دستم گرفت و رو میز گذاشت...

_ آروم باش راویس..! جون من آروم باش..تموم شد..تموم شد...

--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------

پست سوم...

بریده بریده ادامه دادم:

رامین اومد تو اتاق گلاره مونا...مست کرده بود..چشاش خمار بود..شیشه ی ویسکی دستش بود و بلند بلند میخندید ... اون شب..اون شب

هیشکی صدای ناله ها و فریادای منو نشنید مونا...مونا هیشکی ضجه زدنای منو ندید..من تنها بودم..رامین منو له کرد..منو از دنیای دختر بودنم

جدا کرد..راویس و نابود کرد..به زور منو خوابوند رو تخت..نتونستم مانعش بشم..خیلی قوی و قلدر بود..وحشیانه افتاد روم و بدون اینکه به التماس

کردنام واشکام توجهی کنه، کار خودشو کرد..مونا من نمیخواستم...نتونستم جلوشو بگیرم...کثافت وقتی کارش تموم شد منو گذاشت و لنگان

لنگان از اتاق رفت...من تنها موندم..با یه عالمه دردی که تو کمر و شکمم حس میکردم...صدای آژیر ماشین پلیس اومد..اما..اونقدر ضعف داشتم

که نتونستم از جام تکون بخورم..حالم بد بود..از زور درد داشتم جیغ میزدم..همون موقع..همون موقع...

نفسم بالا نمیومد..بلند زار زدم..شونه های مونا از اشکام خیس خیس بود..خودشم داشت گریه میکرد این و از ریتم نامنظم نفساش میشد به

راحتی فهمید..

_ راویس عزیزم! آروم باش..بگو آروین چطوری وارد زندگیت شد...بگو عزیزم..باید انتقامتو از گلاره و داداش هرزش بگیریم...

به کمک مونا یه کم دیگه آب خودم و با بدبختی ادامه دادم:

آروینم تو مراسم بود..مثل اینکه یکی از دوستاش رفیق رامین بوده و به اصرار دوستش اون شب اومده بود اون مهمونی! من داشتم از ترس و درد

میلرزیدم..که آروین اومد تو اتاق..با تعجب داشت به من و حالم و بدن برهنه م نگاه میکرد..نشست کنارم رو تخت..وحشت کردم.. ترسیدم اونم

بخواد بلای رامین و سرم بیاره..همه رو رامین میدیدم..تو موقیعت بدی بودم..جیغ زدم..کمک خواستم..فحشش دادم..اما آروین محکم منو بغل

کرده بود و ازم میخواست آروم باشم..تا اینکه پلیسا ریختن تو اتاق و منو آروین و رو تخت دیدن و بردنمون اداره ی پلیس...نمیدونی چه روزای

سختی بود مونا..نبودی که ببینی من چی کشیدم..از یه طرف جسمم عذاب کشیده بود و از طرفیم روحم..بردنم پزشکی قانونی و بعد فهمیدن

که بهم تجاوز شده..تو بازجوییا هیچ حرفی نزدم..هنوزم تو شوک اون شب لعنتی بودم..ترسیده بودم..رامین و گلاره فرار کرده بودن و از مروارید

شنیدم که رفتن اتریش..دیگه دستم به جایی بند نبود..شیرین مدام با التماس و اشک ازم میخواست که بگم کی این بلا رو سرم آورده! اما من

عین یه مرده ی متحرک شده بودم..افسردگی شدید گرفته بودم..تا اینکه بابام اومد تهران..وای مونا داغون بود..اگه بدونی چی کشید..کم مونده

بود آروین و بکشه..سرم داد زد..بهم گفت هرزه..گفت کاش نمیذاشت بیام تهران و درس بخونم..اما من فقط زار زدم..من پاک بودم تو 4سالی که

تهران پیش شیرین زندگی میکردم تا حالا پامو از حدم بیرون نذاشته بودم و همیشه خط قرمزا رو رعایت میکردم..حالا بابام بهم میگفت هرزه..

من چیکار کرده بودم مگه؟ من قربانی بودم..قربانی انتقام گلاره و شهوت برادرش! خونواده ی آروینم اومدن بازداشتگاه..بابا با همشون دعوا

کرد..بهشون توهین کرد غرور بابای آورین و له کرد..و اونا هیچ حرفی نداشتن که بزنن..فکر میکردن آروین مقصره و سکوت کرده بودن..مادر آروین

ضجه میزد و فقط گریه میکرد..رادین و بابام با هم دعوا کردن..رادین مطمئن بود که کار آروین نبوده و ازش دفاع میکرد..دو هفته گذشت و بابام مدام

تهدیدم میکرد که اگه حقیقت و نگم هم خودشو آتیش میزنه هم منو! چی باید میگفتم؟ رامین و اون خواهر عوضیش رفته بودن و دستم به جایی

بند نبود اگه میگفتم مقصرای اصلی رفتن ، بابام زنده به گورم میکرد..یه شب تصمیم گرفتم همه چیز و بندازم گردن آروین..چاره ای نداشتم..فقط

آروین میتونست جلوی آبروی رفته ی بابامو بگیره..باید تقصیر و گردن کسی مینداختم که ایران باشه و بشه مقصر دونستش..جز آروین کسی و

نداشتم..به همه گفتم که اون به من تجاوز کرده.نذاشتم کار به اعدام برسه..اونام وکیل گرفتن و آروین از اعدام تبرئه شد..من خیلی در حقش بدی

کردم مونا..خودخواه بودم..فقط میخواستم بابا حرص نخوره..اون دو تا سکته رو رد کرده بود و دکتر اخطار داده بود که اگه بازم حالش بد شه دیگه

نمیتونن کاری براش بکنن..این حرفا داغونم کرد مونا..نمیتونستم پرپر شدن بابا مو ببینم..منو پرپر کرده بودن دیگه بابامو نباید دق میدادن! آروین

باورش نمیشد که همه ی تقصیرا انداخته شه گردنش.. باورش نمیشد بشه آش نخورده و دهن سوخته! اون فقط اون شب لعنتی، میخواست

ارومم کنه.. اما..حتی اگرم انکار میکرد قبول نمیکردن.. اونا ما رو با هم تو تخت، وقتی من لخت بودم گرفته بودن و همه چیز بر علیه آروین بود..

آروین از من بیزاره مونا..من اشتباه کردم..من با غرورش بازی کردم..

مونا دستامو گرفت و گفت: بعدش چی شد؟

_ بعدش قاضی حکم داد که باید بین من و آروین خطبه ی محرمیت خونده شه و اسم آروین بره تو شناسنامم..مهریه م شد اعضای بدن آروین، یه

دست و یه پاش! قاضی این و حکم داد تا نتونه طلاقم بده..قانون این بود.من..من خودم شاهد شکستن غرور خودشو خونوادش بودم..اونا حق دارن

از من بیزار باشن..من آروین و قربانی کردم تا غرور بابام حفظ شه..من اشتباه کرده مونا..اون..اون نامزد داشت..من نامزدشو ازش گرفتم..من

باعث شدم زندگیش نابود شه..آروین از من بیزاره..

مونا صورتمو بوسید...چشاش از اشک خیس بود..بغلم کرد و کمک کرد رو تخت بخوابم..بدنم به شدت میلرزید..روم پتو انداخت..بوسم کرد و گفت:

نمیزارم زندگیت اینطوری داغون شه راویس! بهت قول میدم..من اون رامین عوضی و گلاره ی کثیف و پیدا میکنم و هردوشونو به سزای کارشون

میرسونم..رامین باید اعدام شه..گلاره انتقام جدایی ماهان و از تو گرفت..حالا دلیل نگاهای سرد آروین و به تو میفهمم..حق داشت..تو با غرور و

شخصیتش بازی کردی..باعث شدی خونوادش به چشم یه متهم نگاش کنن..اما دیگه کاریه که شده، الان فقط باید بهش محبت کنی راویس!

راویس یادت باشه که تو در حقش بدی کردی .. اگه سرت داد زد، اگه تحقیرت کرد و از کوره در رفت، باهاش مهربون باش..درکش کن! اون تحت

فشاره..از طرفی جدایی از نامزدش و از طرفیم جرمی که نکرده و بهش نسبت دادن..سعی کن تا وقتی متهم اصلی به سزای کارش برسه

باهاش خوب باشی..حالا که حق انتخاب و از هردوتون گرفتی بزار کنار هم احساس آرامش کنین..!!

کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد..

***

--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------

پست چهارم.........و پست آخر امشب!!

چشامو به سختی باز کردم..اتاق تاریک بود..معلوم نبود چقدر خوابیده بودم! دستمال مرطوبی رو پیشونیم بود..از ظهر که همه چیز و به مونا گفته

بودم خیلی آروم شده بودم..از مونا خبر نداشتم...رفته بود؟!..پس کی این دستمال و گذاشته رو پیشونیم..خواستم از رو تخت بلند شم که هیکل

مردونه ی آروین تو چهارچوب در ظاهر شد..لامپ و روشن نکرد..منم خودمو زدم به خواب! از زیر پلکام میدیدم که یه سینی دستشه..نزدیکم رو

تخت نشست..چشمای عسلیش تو تاریکی برق میزد..دستمال و از رو پیشونیم برداشت و دستشو رو پیشونیم گذاشت و با صدای ناراحتی که

غم توش موج میزد گفت: چت شده راویس! چرا انقدر تب داشتی؟ مونا تو کاغذ نوشته بود که همه چیز و بهش گفتی..راویس! چرا منو تو این

مصیبت شریک کردی؟ گناه من چی بود لعنتی؟ من بی گناه بودم..اگه اون شب بخاطر رضای احمق، تو اون پارتیه مسخره شرکت نمیکردم

الان..الان مریم مال من بود..من تا این سن، دست از پا خطا نکرده بودم..همیشه حد خودمو میدونستم..تو با این کارت منو شکوندی راویس!

نمیتونم دلمو باهات صاف کنم..هر وقت میخوام همه چیز و فراموش کنم و باهات خوب باشم یاد توهینای بابات و خورد شدن غرور بابام میفتم و

نمیتونم ببخشمت..نمیتونم باهات مهربون باشم..من اینطور آدمی نیستم راویس! برام سخته نقش یه آدم بد و پلید و بازی کنم..اما..اما

نمیبخشمت راویس! هیچوقت..

آروین آه پرسوزی کشید، سینی و روی میز کنار تختم گذاشت و رفت..اشکام راه گرفت..چی کشیده بود این پسر؟! چقدر داشت عذاب

میکشید! چقدر داغون بود..طفلک حق داشت..من با غرورش بازی کرده بودم! حس کردم چقدر به این پسر تخس و دوست داشتنی، علاقه

دارم..از روی دلسوزی یا جبران نبود، واقعاً دوسش داشتم..نگام رو سینی روی میز کنار تختم ثابت موند..یه ظرف سوپ و نون و یه لیوان دوغ! سوپ

و خودش درست کرده بود؟!! مگه بلد بود غذا درست کنه؟

صدای مونا تو گوشام میپیچید:

" راویس یادت باشه که تو در حقش بدی کردی .. اگه سرت داد زد، اگه تحقیرت کرد و از کوره در رفت، باهاش مهربون باش..درکش کن! اون تحت

فشاره..از طرفی جدایی از نامزدش و از طرفیم جرمی که نکرده و بهش نسبت دادن..سعی کن تا وقتی متهم اصلی به سزای کارش برسه

باهاش خوب باشی..حالا که حق انتخاب و از هردوتون گرفتی بزار کنار هم احساس آرامش کنین..!!"

نمیدونم چرا با اینکه اشکام جاری بود اما لبخند رو لبام محو نمیشد..من در حق آورین خیلی بدی کرده بودم و مطمئن بودم که نمیتونستم حالا

حالاها تو دلش جا باز کنم اما خب با حرفاییم که امشب زد فهمیدم که اونقدرام که نشون میده بد نیس..اونقدرام که نشون میده آدم سنگ دل و

بی عاطفه ای نیست و میتونم با مهربونیام از دلش دربیارم و کاری کنم که اگه عاشقم نمیشه لااقل از بودنمم ناراحت نشه.حس خوبی داشتم..!

***

_ الو راویس، بهتری قربونت برم؟

_ آره مونایی..خوبم..نگران نباش..

_ ببخشید، دیشب نشد زیاد پیشت بمونم! قرار بود با شهریار بریم بیمارستان، عیادت دختر خالش!

_ نه بابا این چه حرفیه؟ خیلی زحمت کشیدی مرسی..

_ برات سوپ درست کرده بودم خوردی؟

_ سوپ و تو درست کرده بودی؟ آره عزیزم..مرسی..آروین برام آورد..

_ نوش جونت..آروین دیشب چیکار کرد؟

_ اصلا ندیدمش! دیشب کلاً تو اتاق، رو تخت بودم..حالم خوب نبود و بهتر دونستم که نبینمش..

_ راویس؟!

_ جونم؟

_ من افتادم دنبال گلاره و رامین! دارم میگردم ببینم ازشون میتونم خبر بگیرم و بفهمم کجای اتریشن یا نه..

_ نمیخوام خودتو بندازی تو دردسر..

_ دردسر نیس..نباید راحت ازشون بگذری دختر! رامین یه غلطی کرده و باید پای همه چیش وایسه..آروین حقش نیس که جای اون رامین هرزه،

مجازات شه! ببین راویس، شاید اگه رامین پیدا شه و بی گناهی آروین ثابت شه، اون...اون بخواد...میدونی راستش میخوام بگم...اون میتونه..

_ چی میخوای بگی مونا...؟

_ میخوام بگم که آروین میتونه راحت طلاقت بده و حتی میتونه اعاده ی حیثیت کنه..میفهمی که؟

_ اوهوم..هر کاری دوس داره بکنه..برام مهم نیس! حق داره...

_ تو دوسش داری؟

_ چه اهمیتی داره آخه؟

_ ببین اگه دوسش داری بی خیال پیدا کردن رامین و گلاره شو، چون اگه رامین پیدا شه، دیگه محاله آروین باهات بمونه..ولت میکنه و میره..اما

اگه میخوای کنارت باشه بهتره دنبالشون نگردی..

_ نه مونا..حق آروین این نیس..من نمیتونم با خودخواهی نگهش دارم و ببینم که داره عذاب میکشه! زندگیم از جهنم بدتره..میخوام بیگناهیه آروین

ثابت شه..میخوام دیگه عذاب نکشه و باباش باهاش خوب رفتار کنه، حتی اگه بعدش بخواد ازم شکایت کنه...

_ باشه..باشه..من باهاتم قربونت برم..

_ مرسی..تو همیشه باهام بودی..

_ کاش پام میشکست و نمیرفتم کیش راویس! من باید همیشه هواتو داشته باشم..کاش نمیذاشتم تنها بمونی..

_ این حرفا چیه؟ تو که نمیتونی زندگیتو ول کنی و فقط مواظب من باشی که..مقصر خودم بودم که به گلاره اعتماد کردم...

_ من دیگه مزاحمت نمیشم..بهت سر میزنم..خدافظ

_ خدافظ عزیزم...

گوشی و سرجاش گذاشتم..سرم بدجوری درد میکرد..انیس جون زنگ زده بود و اطلاع داده بود که عمه خانوم فردا صبح میاد اینجا! اوووف..با این

اتفاقات، عمه خانوم و کجای دلم بزارم آخه؟ دلم میخواست یه مدت تنها باشم و از همه دور باشم..دوس نداشتم فعلاً آروین و ببینم..ازش خجالت

میکشیدم..مطمئن بودم اونم منو نبینه راحت تره!

--------------------------------------------------------------------------------

به آشپزخونه رفتم، حوصله ی غذا درست کردن و اصلاً نداشتم اما خب دلم ناجور قار و قور میکرد و خیلی گشنم بود..تصمیم گرفتم کتلت درست

کنم..بعد از نیم ساعت، بوی خوب کتلت سرخ شده تو فضای خونه پیچید..آروین هم سررسید..رفتم جلو و با لبخند بهش سلام دادم..

چهره ش خیلی خسته و دمغ بود.نگاهی به سرتا پام انداخت و بدون هیچ حرفی، به اتاقش رفت و در رو محکم کوبید..این پسره با در اتاقشم

مشکل داشت؟!! آهی کشیدم و به آشپزخونه برگشتم..میز و چیدم، آروینم از دستشویی که روبروی اتاق خوابِ من بود، برگشت و اومد تو

آشپزخونه..با لبخند گفتم: بیا ناهار..

لباساشو عوض کرده بود و تی شرت قرمز و شلوار گرمکن توسی رنگی پوشیده بود..

نگام کرد و گفت: به مونا چی گفتی؟

نمی خواستم به دیشب و اتفاقایی که افتاده بود فکر کنم، جز زجر کشیدن چیز دیگه ای نصیبم نمیشد!

لبخند محوی زدم و گفتم: بعد از ناهار حرفی میزنیم، باشه؟

با حرص گفت: باید گلاره و داداش لندهورشو پیدا کنی راویس! این یه اخطاره!

_ مونا قول داده که کمکم میکنه..نگران نباش..پیداشون میکنیم!

_ اما من گمون نمیکنم که بخوای اونا پیدا شن، هر چی باشه زندگیه از این بهتر گیرت نمیومد!

لبخند بدجنسانه ای زد..داشتم آتیش میگرفتم..با حرص، قاشق و تو دستم فشار دادم و گفتم:

به چیه این زندگی ای که برام ساختی می نازی لعنتی؟ هااان؟ به طعنه ها و کنایه هایی که هر روز داری بارم میکنی؟ یا برای بهشتی که برام به

اسم زندگی، ساختی؟ بهتره خوب گوشاتو واکنی ببینی چی میگم آروین! این زندگی ای که،تو، توشی و داری بهش افتخارم میکنی برای من هیچ

لذت و کششی نداره که بخوام خودمو برای حفظ کردنش، به آب و آتیش بزنم! من برای تموم شدن این زندگی، از خودت آماده ترم...هر کاری

میکنم تا گلاره و رامین پیدا شن و از شر تو و مسخره بازیات راحت شم..بهت قول میدم...

آروین با تعجب بهم زل زده بود..تقریباً اولین بار بود که با این همه خشونت باهاش حرف میزدم..حقش بود، من میخواستم باهاش مدارا کنم اما

تجربه ثابت کرده بود که مدارا کردن باهاش، فقط روشو زیاد میکرد وگرنه هیچ فایده ی دیگه ای نداشت..

_ امیدوارم حرفایی که زدی، از ته دلت بوده باشه! چون اصلاً دوس ندارم به من و این زندگیه به قول تو مسخره، دل خوش کنی! باید همیشه یه

چیز و خوب بدونی که همه چیز اینجا موقتیه! من..این زندگی..رابطمون!

پوزخندی زدم و گفتم: خیالت راحت باشه! نه تو و نه این زندگی، هیچ کدوم اونقدی برام عزیز و مهم نیستین که بخوام بهتون وابسته شم..

آروین لبخند کجی زد و گفت: خوبه!

_ راستی! عمه خانوم فردا میاد اینجا..بهتره فعلاً آتش بس کنیم! فکر کنم توأم همینو میخوای نه؟

_ اوکی..با آتش بس موافقم..اما یادت باشه که تو این مدت، حد خودتو بدونی و تحت هیچ شرایطی محبتایی که بهت میکنم و پیش خودت تعبیر

نکنی..من هر کاری میکنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و کارام نشی...

آخ که چقدر اون لحظه دوس داشتم، جفت پا برم تو شیکمش! پسره ی ابله، درمورد من چی فکر میکرد!! آروین که متوجه حرص خوردنای من شد،

موذیانه خندید..از حرص خوردنم، خیلی خوشش میومد..

نتونستم ساکت باشم و با خشم گفتم: چرا فکر میکنی من آویزون یه نگاه و محبت از طرف توأم؟ هووووم؟ چرا انقدر اعتماد به نفست زیاده؟ من و

از لیست خاطرخواها و سینه چاکات بکش بیرون آقا پسر! من هیچوقت به تو ابراز علاقه نخواهم کرد ..میدونی چرا؟ چون تا حد مرگ، ازت متنفرم!

با حرفای آروین، دیگه اشتهام کور شده بود..من باید یه درس حسابی بهش میدادم، زیادی لی لی به لالاش گذاشته بودم و خیلی بهش خوش

گذشته بود..بهش دیگه اجازه نمیدادم تحقیرم کنه..هر کاریم کرده باشم، قتل که نکردم..من تو اون جریانا بی گناه بودم و حقم این کارا و رفتارای

آروین نبود..کم کم با کاراش داشتم به این نتیجه میرسیدم که هر چی کردم، حقش بوده و اگه میدونستم انقدر غیز قابل تحمله، پامو میکردم تو یه

کفش، که اعدامش کنن!! والا...پسره ی پررو...

فصل هفتم***

خودمو برای صدمین بار، تو آینه قدی اتاقم نگاه کردم..راضی بودم..چقدر لاغر شده بودم! با تنش ها و استرسایی که تو چند ماه اخیر، داشتم،

بیشتر از این از خودم انتظار نداشتم! یه تونیک قرمز که آستیناش سه ربع بود با شلوارک سفید تنگی پوشیدم..شلوارک زیادی کوتاه بود و ساق

پاهای خوش تراش و سفیدمو تو دید می ذاشت..از تیپ و آرایش ظاهرم راضی بودم..ساده و شیک! مثل همیشه!!

همه چیز برای ورود عمه خانوم آماده بود..آروین رفته بود دنبال عمه خانوم. وقتی بهش زنگ زدم گفت که تا نیم ساعت دیگه میان..

نگاهم روی دیوارای هال، که خالی از قاب عکسای مریم بودن، افتاد..حس خیلی خوبی داشتم و لبخند رو لبام نشست..دیشب آروین همه ی قاب

عکسا رو جمع کرد و همه رو برد تو انباری! اینطوری خیلی احساس بهتری داشتم .اون عکسا اعتماد به نفسمو به حد خیلی زیادی پایین می آورد

از مریم زشت تر نبودم، حتی به عقیده ی خودم جذاب ترم بودم، اما خب وقتی میدیدم آروین چقدر با حسرت و عین مادر مرده ها به عکسا

خیره میشه و گاهیم برق اشک و تو چشای عسلیش میدیدم، یه جوری میشدم..حسودیم میشد و اعصابم میریخت به هم! برای ناهار، زرشک پلو

با مرغ درست کرده بودم..غذای مورد علاقه ی عمه خانوم بود، از گیسو آمارشو گرفته بودم..دوس داشتم با اولین ناهار، عمه خانوم جذب خونه

داری و دستپختم بشه و پیش پدر جون و انیس جون، ازم تعریف کنه! دستمالی برداشتم و مشغول گردگیری خونه شدم..خونه زیاد کثیف نبود و

کارم زیاد طول نکشید، همزمان با تموم شدن کارام، صدای آیفنم بلند شد..نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم و دستام یخ کرده بود..مرتب حس

میکردم یه دسته گلی آب میدم و عمه خانوم میفهمه و آروینم منو میکُشه! دکمه ی آیفن و فشار دادم و دوباره مقابل آینه قدی وایسادم و سر و

وضعمو دید زدم..همه چیز خوب بود..بالاخره عمه خانوم و آروین سررسیدن..آروین چمدون نسبتاً بزرگی که مال عمه خانوم بود و گوشه ی هال

گذاشت..با دیدن عمه خانوم، با لبخند بغلش کردم و عمه هم آروم و نرم صورتمو بوسید..عمه خانوم رو مبل نشست..آروینم که خستگی از سر و

صورتش می بارید نزدیکم شد و پیشونیمو نرم بوسید..کُپ کرده بودم..از تماس لبای داغش با پیشونیم یه جوری شدم! یه لحظه نیشم وا شد و

داشتم غرق لذت میشدم که آروین بدون هیچ حرفی روی مبل، کنار عمه نشست ..یه لحظه یاد حرف دیروزش افتادم و صداش تو گوشم پیچید:

" من هر کاری میکنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و کارام نشی..."

لبخند رو لبام ماسید..آروینم پوزخندی گوشه ی لبش بود..نباید انقدر بی جنبه بازی دربیارم و با یه حرکت به ظاهر عاشقونه ی آروین، دست و پامو

گم کنم و جو گیر شم..باید تو مغزم اینو فرو میکردم که همه ی این کاراش فقط و فقط بخاطر حفظ ظاهر جلوی عمه خانومه! نه بیشتر..

به آشپزخونه رفتم و با سه تا لیوان شربت، به هال برگشتم، بعد از تعارف کردن شربت، روبروی عمه و آروین روی مبلی نشستم و با لبخند رو به

عمه گفتم: خیلی خوش اومدین!

عمه لبخندی زد و گفت: مرسی عزیزم! حسابی انداختمت تو زحمتا..آروینم که خیلی زحمت کشید و اومد دنبالم..

آروین با لبخند گفت: نه عمه خانوم این چه حرفیه؟ وظیفم بود!

رو کردم به آروین و گفتم: نمیری سر کار؟

آروین با سردی گفت: نه عزیزم! الان دیگه رفتنم فایده نداره..عصر میرم..

خودشو کشت تا تونست خیلی شل و وارفته بگه "عزیزم!" حرفای عاشقونشم خیلی سرد و بی بخار بود و هیچ حسی بهم دست نداد..لبخند

خیلی تلخی رو لبام نشست..اما خب همین چند تا کلمه ی الکی هم از زبون آروین گند دماغ شنیدن خیلی عجیب و غیر منتظره بود حتی اگه

اجبار بود...حتی اگه فرمالیته بود!

آروین رو به عمه خانوم گفت: از مامان شنیدم، ویکی زنگ زده ایران حالتونو بپرسه! درسته؟

عمه لبخند کمرنگی زد و با دلخوری گفت: آره! زنگ زد..اما نه برای اینکه حالمو بپرسه! همش برای حفظ ظاهر بود!

آروین با تعجب گفت: پس چرا زنگ زده؟

عمه خانوم با بغضی که تو صدای لرزانش موج میزد گفت: ارثشو میخواد!

چشمای آروین از تعجب گرد شد: ارث چی؟!

_ ارث بابای خدابیامرزشو..

_ مگه چیزی مونده ؟

_ میخواد سهمشو از خونه ای که تو امریکا توش میشینم، بهش بدم!

_ اصلا باورم نمیشه که ویکی همچین چیزی خواسته باشه! اون که میدونه شما همون خونه رو دارین!

_ برای منم خیلی سخت بود!

_ باید جلوش وایسین عمه خانوم! سکوت نکنین..

_ حرفِ خودش نبود! من دخترمو خوب میشناسم! اون شوهر از خدا بی خبرش نشسته زیر پاش! ویکی از اولشم چشمی به ارث و سهمش

نداشت..فقط دنبال یه زندگیه آروم بود..اون شوهر دندون گردش، برای خونه نقشه کشیده!

_ می خواین چیکار کنین؟

_ به وکیلم سپردم خونَم تو لس آنجلس و بفروشه و سهم ویکی و بهش بده!

_ اما عمه! این کارتون باعث میشه ویکی بیشتر ار قبل گستاخ شه! باید یه جوری جلوی گستاخیاشو بگیرین!

_ بهش گفتم سهمشو بهش میدم اما دیگه مادری نداره..فکر میکردم فوری حرفشو پس میگیره و به التماس کردن میفته! اما...اما خیلی ریلکس

گفت که سهمشو فقط میخواد و من براش مهم نیستم! منم به وکیلم سپردم که سهمشو از خونه بهش بده! من دیگه دختری به اسم ویکی

ندارم..اون دیگه دختر من نیس..فقط از خدا میخوام هیچوقت از کارش و این که منو به شوهرش فروخته، پشیمون نشه و خوش و خرم اونجا زندگی

کنه! منم دیگه یادم میره که جوونیمو پای کی هدر دادم!

قطره اشکی از چشم عمه خانوم رو گونه ی چروک و لک دارش چکید..دلم براش سوخت! من تا حالا طعم مادر شدن و نچشیده بودم اما به نظرم

خیلی سخت و دردناک بود وقتی دخترتو تا این سن بزرگ کنی و همه جوره حمایتش کنی، بعد وقتی ازدواج کرد و از آب و گل دراومد بهت پشت

کنه و بگه براش مهم نیستی! اون هه زحمت براش بکشی و بعد این جمله ی غیر منصفانه رو از زبان دخترت بشنوی!!

نزدیک عمه نشستم و صورتشو بوسیدم و گفتم: غصه نخورین قربونتون برم! بالاخره میفهمه که تو دنیا، هیچکس مثل مادر نمیشه!

آروین با تعجب به من و کارام زل زده بود..شاید باورش نمیشد که من انقدر احساساتی باشم اما اون کارا رو باهاش کرده باشم! شاید فکر میکرد

من زیادی قسی القلبم و بهم اصلاً احساسات نمیاد..

عمه خانوم با گوشه ی روسری ابریشمی کرم رنگش اشکاشو پاک کرد و گفت: ببخشید عزیزم! شما رو هم ناراحت کردم..

لیوان شربتِ عمه رو به دستش دادم و گفتم: این حرف و نزنین..اینو بخورین حالتون بهتر میشه!

عمه با مهربونی لیوان و ازم گرفت و خورد..به آروین نگاه کردم با حرص نگام میکرد..خوب میدونست که این مهربونیای من به عمه، به ضرر خودش

تموم میشه! بخاطر همین اصلاً از این همه کارا و مهربونیام خوشش نمیومد..اما من این و بعنوان یه برگ برنده میدونستم!

عمه خانوم گفت: ببخشید بچه ها تا ناهار آماده شه، من یه کم میرم استراحت کنم! اشکالی که نداره؟

گفتم: نه عمه خانوم، چه اشکالی!

آروین از رو مبل بلند شد و دسته ی چمدون عمه رو گرفت . عمه خانوم و به اتاق خواب خودم راهنمایی کردم!

وقتی در اتاق و باز کردم عمه خانوم با تعجب نگاهی به تختخواب دو نفره کرد و گفت: اینجا اتاق خواب شماس ؟!

گفتم: نه خب! من اینجا تنها..

پست دوم

آروین فوری پرید وسط حرفم و گفت: واسه اینکه تو مدتی که پیشمون هستین راحت باشین و تنها نباشین، شما و راویس جان، اینجا

می خوابین و منم تو اتاق روبرویی میخوابم!

تازه فهمیدم که داشتم گند میزدم و اگه آروین نبود قطعاً اولین سوتی و میدادم..باز خدا رو شکر که آروین در گفتن دروغای جورواجور استاد بود!!

عمه چپ چپ نگامون کرد و گفت: بیخود! من اصلاً دلم نمیخواد با حضورم، شما دو تارو از هم جدا کنم و بینتون فاصله بندازم! آروین! همین الان

وسایلتو جمع میکنی و برمیگردونی اتاق مشترکتون! منم همون اتاق روبرویی میخوابم..اینجوری راحت ترم!

انقدر عمه خانوم حرفشو با تحکم زد که جای حرف دیگه و مخالفتی اصلاً نبود! آروین با گردن کج و صورتی ناراحت، به اتاقش رفت تا وسایلشو جمع

کنه..

عمه گفت: من موندم آروین چطور حاضر شده از تو و خوابِ آروم شبش بگذره! از مردا بعیده!

عمه خانوم با شیطنت نگام کرد منم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم! عجب زن تیز و شیطونی بودا! پس آروین حق داشت انقدر از ورود عمه

خانوم عصبی بشه..دارمت عمه جووووووووون!!

بعد از یه ربع، آروین با چمدون بزرگی سررسید، چمدونشو تو اتاق خواب، به قول عمه، مشترکمون! گذاشت و چمدون عمه خانوم و به اتاق خودش

برد.. با این اخلاقِ خوب و مهربون آروین! شب چطوری پیشش بخوابم؟!! اوووووووف...خدا رحم کنه! اما از این تغییر و تحولی که عمه در بدو

ورودش تو خونه انجام داد، خیلی راضی بودم..برای حرکتِ اول، خوب بود! میتونستم به کمک عمه خانوم، آروین و تو مشتم نگه دارم! آخ جووون!

منتظر باش جناب مهرزاد! ببین چطوری رامت میکنم! باید تاوان همه ی اون تحقیرا رو بدی! نمیزارم قِسر در بری! لبخند بدجنسانه ای زدم!

عمه خانوم برای استراحت به اتاق آروین رفت..! آروینم با حرص به اتاق خوابمون رفت! خنده ی ریزی کردم و به هال برگشتم و لیوانای شربت و

برداشتم و به آشپزخونه رفتم..غذای رو گاز و چک کردم و به اتاق خواب برگشتم!

آروین داشت با حرص، وسایلشو از چمدونش درمیاورد..خیلی عصبی بود و زیر لب مدام غر میزد صداشو میشنیدم:

صد بار به رادین گفتم این عمه خانوم به مسائل زناشویی حساسه ها! بازم حرف خودشو زد..هی میگه جلوش نقش بازی کن! دِ آخه لا مصب،

چطوری جلوش نقش بازی کنم؟! میترسم از فردا بیاد اینجا و بگه من باید شخصاً رابطه ی جنسیه تو و خانومتو از نزدیک نظاره گر باشم! والاااا...

ازش بعید نیس! وقتی روز اولی این بلا رو سرم میاره خدا به بعدش رحم کنه!

خنده ی ریزی کردم..بیچاره چقدر آمپرش زده بود بالا!! معلوم بود زیادی عصبیه! خدا رو شکر یکی پیدا شد و حال این پسره ی گستاخ و گرفت!

نگام کرد وقتی خندمو دید با حرص گفت: بله بخند! تو نخندی کی بخنده؟! نوبتِ منم میرسه! صبر کن و ببین خانوم! فعلاً برگِ برنده دستته..اما اینو

تو مخت فرو کن که همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه عزیزم!

" عزیزم" شو با یه حرص خاصی گفت..دیگه از تهدیدا و حرفاش نمیترسیدم..حضور عمه خانوم خیلی بهم جسارت داده بود!

آروین بی خیال وسایل تو چمدونش شد..چمدونشو گوشه ی اتاق ولو کرد و رو تخت دراز کشید! دستاشو قلاب کرد و گذاشت زیر سرش و گفت:

بهت بگما من رو زمین خوابم نمی بره! تو رو زمین میخوابی منم اینجا!

_ اِ؟..بعد اونوقت فکر نمیکنید زیادی بهتون خوش میگذره؟ میخوای اگه دوس دارین تا صبح بالای سرتون باشم و با بادبزن بادتون بزنم؟!

آروین موذیانه لبخندی زد و گفت: فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر میکنم!

اخم کردم و گفتم: من رو زمین بخوابم کمر درد میگیرم!

آروین یه دفعه عین جن زده ها بلند شد و رو تخت نشست ، چپ چپ نگام کرد و گفت:

نکنه میخوای هر دومون رو تخت بخوابیم؟ هوووم؟ نظرت چیه؟ تو رو خدا تعارف نکنیا..

لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: اووووومممم! فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر میکنم اما قول نمیدما!

آروین از حرص زیاد، دندوناشو محکم روی هم فشار داد..فکش منقبض شده بود! منم خندیدم و از اتاق بیرون اومدم..احساس خیلی خوبی

داشتم.همین که فهمیدم حرصشو درآوردم انرژی گرفتم! پسره ی پررو فکر کرده کیه!! بیشتر از این حرصش گرفته بود که جمله ی خودشو بهش

گفته بودم!! کیف کردم!!

***

عمه خانوم با نگاه تحسین آمیزی بهم خیره شد و گفت: دستپختت خیلی خوبه راویس! مرسی عزیزم..

لبخند پهنی زدم و گفتم: نوش جونتون! خوشحالم که خوشتون اومده!

عمه خانوم با لبخند رو کرد به آروین و گفت: خانومت از هر لحاظ تکه! قدرشو بدون پسر!

آروین لبخند کجی زد..سرش تو غذاش بود و زیاد به من و عمه توجهی نمیکرد! بزنم به تخته اشتهاشم خوب شده بودا، دو تا بشقاب و راحت

خورد.. البته این هیکلی که این برای خودش درست کرده بود کمتر از دو تا بشقاب میخورد جای تعجب داشت! نه به روز اولی که بهم گفت بمیره

هم لب به غذاهام نمیزنه نه به الان که نزدیک بود بشقابشم ببلعه!! آخه بگو تو که نمیتونی حریف شکمت بشی چرا بلوف میزنی؟! والا...

_ وقتی خان داداش و زن و بچش از اصفهان برگردن، قراره دو سه روزی برم پیششون! دیروز ثریا زنگ زد و ازم قول گرفت که وقتی اومدن من برم

چند روزی پیششون!

_ اِ عمه جون! خب بگین بهشون بیان اینجا شما رو ببینن!

_ نه اخه عزیزم زشته! بهرام داداش بزرگمه و من باید برم بهشون سربزنم! نگران نباش دو سه روزه برمیگردم!

چیزی نگفتم، بعد از ناهار آروین به اتاق خواب رفت تا استراحت کنه! من و عمه خانومم رو مبل نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم..

_ راویس؟

_ جونم؟

_ از آروین راضی ای؟

اوهووو عمه جون دست رو دلم نزار که خونه! چی باید میگفتم؟ خیلی دوس داشتم بگم نه و حال این آروین و بگیرم اما خب باید عواقبشم در نظر

میگرفتم قطعاً از وسط نصف میشدم!! آروین همینجوریشم غیر قابل تحمل بود!

لبخند زورکی ای زدم و گفتم: آره عمه خانوم! آروین پسر خوبیه..کنارش احساس آرامش میکنم و راضیم ازش!

این حرفا رو خیلی شل و مصنوعی زدم..آره جون خودم! کنارش احساس آرامش میکنم! هه..اما انگار عمه خانوم قبول کرد، چون حرفی نزد..

عمه خانوم شروع کرد از گذشته ش گفت..از دخترش ویکتوریا، از نوه ش هلن، از مرگ شوهرش! سرگذشت غمگینی داشت..

بعد از یک ساعت حرفاش تموم شد، چون عادت به چرت بعدازظهر داشت به اتاقش رفت! آدم تو سن پیری انقدر میخوابه؟!! تازه از خواب بیدار شد!

چشمام بدجوری میسوخت..خسته بودم شدید! از صبحِ زود،بیدار بودم..بخاطر دلهره و استرسی که از ورود عمه خانوم به اینجا داشتم خوابم نبرده

بود و از صبح داشتم خونه رو تمیز میکردم و یه دیقه هم ننشسته بودم! به اتاق خواب رفتم..آروین آروم و معصوم خوابیده بود..پتو رو دور پاهاش

پیچیده بود و دمر خوابیده بود..سرش تو بالشت فرو رفته بود، چقدر تو خواب مظلوم و دوس داشتنی بود! صدای نفساش با یه ریتم خاصی بود و

معلوم بود که غرق خوابه! موهاش پریشون رو پیشونی بلندش ریخته شده بود، پیرهنشو درآورده بود و راحت خوابیده بود! اوووووووف....این شبم

میخواست با این وضع بخوابه؟!! اینطوری که آروین رو تخت خوابیده بود من جام نمیشد! فقط جای یه بچه ی نوزاد میشد..با اینکه تخت دو نفره بود

و خیلیم بزرگ بود اما انقدر دست و پاهاشو آزاد و رها کرده بود که بعید میدونستم بتونم بدون هیچ تماسی باهاش، بخوابم رو تخت! البته من که

خیلی خوشم میومد برم تو بغلش بخوابم! اما خب..قطعاً نه به روم میاوردم و نه آروین دوس داشت! رو قسمت خیلی کوچیکی از تخت که

خوشبختانه خالی بود نشستم..همون قسمتم از دست آورین قِسر در رفته بود! با هر مکافاتی بود دراز کشیدم..انگشتای کشیده و سفید آروین

درست مقابل لبام بود و نفسام به انگشتاش میخورد..طبق عادت همیشگیم پاهامو تو شکمم جمع کردم و خوابم برد..

با احساس سنگینی چیزی روم چشام وا شد..پای آروین رو کمرم بود و دستشم رو سینم سنگینی میکرد..احساس خفگی میکردم..چقدر این

بشر بدخواب بود!! اوووووووف..همش نیم ساعت از خوابیدنم گذشته بود! پاشو با هر مکافاتی بود از رو کمرم برداشتم..خواستم دستشم از خودم

جدا کنم که نزدیکم اومد و منو محکم بغل کرد! این واقعاً خواب بود؟! به صورتش زل زدم..نه واقعاً خواب بود..این بشر چقدر مسائل جنسیش تو

خواب قوی میشدا!! حالا خوبه خوابه، اگه بیدار بود چیکار میکرد؟! صورتشو تو گردنم فرو برده بود و نفسای تند و داغش به گردنم میخورد..لبش رو

بازوم بود، اووف عجب وضعیتی! راستِ کار عمه خانومه! این صحنه رو میدید قطعاً مطمئن میشد که ما چقدر عاشقونه همدیگر رو دوس داریم!!

از این فکرم ریز خندیدم..از این نزدیکی بدم نمیومد اما خوب دوس نداشتم تو خواب و بدون هیچ حسی این نزدیکی و تجربه کنم! بر عکس اولین

رابطم با اون عوضی، نمیدونم چرا از این نزدیکی به آروین ناراحت نبودم و حس خوبیم داشتم! حالا که خوابه و هیچیم حالیش نمیشه بزار منم

راحت باشم..دستاش که رو شکمم بود و آروم نوازش کردم..شوهرم بود و به جرئت باید بگم که دوسش داشتم! انقدر از تماس آروین با خودم

هیجان داشتم که اگه خودمم میکشتم عمراً خوابم میبرد! اصلاً فکرشم نمیکردم که انقدر حضورش، برام آرامش بخش باشه! کم کم متوجه تکون

خوردناش شدم..دوس نداشتم منو بیدار ببینه ، فوری چشامو بستم..و از زیر پلکم نگاش کردم! دستاشو از رو شکمم برداشت و ازم جدا شد! رو

تخت نشست و بهم زل زد شاید اونم داشت به این فکر میکرد که منم تو خواب، چقدر معصوم و مظلوم میشم! وای خدا کنه نیشم وا نشه و آبروم

جلوش نره! با کمال ناباوری دستشو تو موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد..داشتم سکته میکردم! این چرا اینجوری شده؟ قلبم تند تند میزد و

هر لحظه میترسیدم که از تپش قلبم بفهمه بیدارم و کلی متلک بارم کنه! بدنم خیلی داغ شده بود..بعد از چند ثانیه، دستشو کشید عقب و

لباسای رسمیشو پوشید و از اتاق خارج شد...داشتم تو تب میسوختم! تب عشق!! پس اونقدرام که نشون میده نسبت بهم بی حس نیس!!

شاید چون اون همه بلا سرش آورده بودم سعی میکرد باهام بد برخورد کنه و بهم نزدیک نشه! شاید داره به خودش تلقین میکنه که ازم متنفره!

با این نوازشاش حس کردم که جای امیدواری هس! خدا شوهر عمه خانوم و بیامرزه که به ما این فرصت و داد که تو یه اتاق بخوابیم..بعد از اون

همه تنش و عذاب و کابوسای لعنتی، تونسته بودم یه ساعتی کنار آروین آروم باشم و به هیچی به جز آروین فکر نکنم..یه دوش آب سرد

میتونست حالمو جا بیاره! فوری یه دست لباس رو تخت انداختم و رفتم حمومـِ داخل اتاق خوابم! دو تا حموم داشتیم که یکیش تو هال بود و

یکیشم تو اتاق خواب مشترکمون! آروین همیشه از اون حموم استفاده میکرد و منم از این حموم! زیر دوش آب سرد وایسادم و چند بار نفس

عمیق کشیدم..با اینکه آب سرد به تنم میخورد اما قلبم داشت آتیش میگرفت..بعد از چند دیقه که حالم بهتر شدم از حموم اومدم بیرون و موهامو

خشک کردم..لباسامو پوشیدم و موهامو آزاد رو شونه هام ریختم..تی شرت سبز رنگی با شلوارکی به زنگ سبز کاهویی پوشیدم و از اتاق خارج

شدم آروین که رفته بود سر کار و عمه خانومم که هنوز خواب بود! خودمو با شستن ظرفای ناهار رو تصمیم گرفتن برای اینکه شام چی درست

کنم سرگرم کردم!

پست اول....

***

عمه خانوم خمیازه ی بلند بالایی کشید..اوووووووف این بازم خوابش میومد؟ اصلاً از روز و شب ، چیزی میفهمید؟

آروین درحالیکه مشغول تخمه شکستن و دیدن برنامه ی نود بود رو به عمه گفت: عمه ملوک خوابتون میاد؟ برید استراحت کنید..

عمه خانوم لبخندی زد و گفت: نمیدونم چرا انقدر خونه ی شما خوابم میاد!

گفتم: اشکال نداره عمه جان! برید بخوابید..دیروقتم هس..ساعت 11 شده..

عمه خانوم منو بوسید و شب بخیر گفت و رفت! منو بگو فکر میکردم عمه خانوم که بیاد از تنهایی درمیام این که همش خوابه!!

_ آروین؟

_ هوووم؟

_ نمیری بخوابی؟

_ میبینی که دارم نود و میبینم..

_ باشه..من میرم بخوابم!

از رو مبل بلند شدم صداشو شنیدم: رو زمین بخوابیا!

لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: چشم!

به اتاق رفتم..عادت نداشتم با لباس آستین بلند بخوابم! لباس خوابمو پوشیدم... رنگش قرمز و مشکی بود..تو تنم زار میزد خیلی بهم گشاد

شده بود هنوز لباس خوابایی که شیرین برام خریده بود و استفاده نکرده بودم! به نظرم دلیلی نداشت که اون لباس خوابای حریر و برهنه رو

بپوشم! این لباس خواب و دوران مجردیم تو خونه ی شیرین میپوشیدم! الان دیگه خیلی بهم گشاد شده بود..یه بلیز آستین حلقه ای با شلوارک

بود..یقه ش شل و ول روی شونه هام افتاده بود و هر چی داشتم و نداشتم ریخته بود بیرون! رو تخت دراز کشیدم و پتو رو دور خودم پیچیدم!

نمیدونم چرا خوابم نمیبرد! خیلی دوس داشتم واکنش آروین و وقتی منو رو تخت میبینه، ببینم! دیگه نمیخواستم بشینم و گریه کنم و غصه بخورم!

آروین و دوس داشتم و میدونستم در حقش خیلی نامردی کردم اما اونم زیادی آزارم داده بود..همجنس آروین این بلا رو سرم اورده بود و بیشتر که

فکر میکردم میفهمیدم که خب رامین یکی بوده عین آروین دیگه! حالا با شهوت بیشتر! دوس داشتم منم عین خودش حرصش بدم تا بفهمه چه

مزه ای میده! یه ساعتی گذشت و خبری از آروین نشد..ای لعنت به هر چی فوتبال و برنامه ی ورزشیه! اگه گذاشتن یه امشب من حرص این بچه

رو دربیارم! بابا جان، این عادل چرا خواب نداره؟! چی میخواد از جون شوهرای ما!! والا...

تا اینکه بالاخره، صدای قدماشو شنیدم..آباژور کنار تخت روشن بود..اما تو تاریکی من دیده نمیشدم بخاطر همین با خیال راحت چشامو باز

گذاشتم..در اتاق باز شد و آروین وارد شد با تعجب به من نگاه کرد و با حرص گفت:

دختره ی پررو! حالا خوبه بهش گفتم من رو تخت میخوابما!..اه...

ریز خندیدم..آروین تی شرتشو با حرص درآورد و لبه ی تخت انداخت..من همش یک سوم تخت و گرفته بودم و به راحتی میتونست رو تخت

بخوابه اما خب ماشالا با اون همه بدخوابی، قطعاً میدونستم صبح روم دراز میکشه!بالشت اضافه ی رو تخت و برداشت و با حرص رو فرش انداخت

و چون جای رختخوابا رو نمیدونست پالتوشو انداخت روشو دراز کشید..اصلاً فکر نمیکردم رو زمین بخوابه! چرا انقدر ازم دوری میکرد؟! مگه

نگفت رو زمین نمیتونه بخوابه! انقدر از کنارم خوابیدن میترسید! نه بابا..بهش اصلاً نمیخورد که نتونه جلوی غریزه شو بگیره! تازشم مطمئن بودم که

آروین هیچ کششی به من نداره! کار ظهرشم کاملاً غیر ارادی بود! پوفی کشیدم و سعی کردم بخوابم..پنجره ی اتاق تا نصفه باز بود و باد خیلی

سردی میومد..دلم براش سوخت..سرما نخوره حالا! نیم ساعتی گذشته بود و صدای نفساش نشون میداد که خوابه! از رو تخت بلند شدم و

پنجره و کامل بستم..پسره ی بی عرضه، زورش میاد از تو جا رختخوابی برای خودش پتو بیراه..پتویی براش آوردم و روش انداختم..نشستم کنارش

و زل زدم تو صورتش..جدا از اخلاق گندش، پسر جذاب و خوشگلی بود..نمیدونم توش چی میدیدم که انقدر جذبش میشدم..دلم میخواست

دستمو تو موهای مشکی و پرپشتش فرو ببرم و نوازششون کنم اما خب اگه بیدار میشد و میدید میشدم سوژه! بیخیالش شدم و رو تخت دراز

کشیدم و زود خوابم برد...

صبح با صدای فس فس ادکلن چشامو باز کردم..آروین جلوی آینه ی میز توالتم وایساده بود و داشت به کت و شلوار خوش دوختی که تنش بود

ادکلن میزد..اوووووف اول صبحی داشت دوش میگرفت!

وقتی چشای بازمو دید با اخم گفت: خوب خوابیدین شاهزاده خانوم؟

میدونستم از اینکه رو تخت خوابیدم زورش گرفته لبخند پهنی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: خیلی زیاد!!

آروین با خشم گفت: از امشب جاهامون عوض میشه!

با گیجی گفتم: جای چی؟

آروین پوزخندی زد و گفت: اِ.. مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته شاهزاده خانوم! منِ بیچاره تا صبح خوابم نبرد رو زمین! تموم بدنم خشک

شده..از امشب لطف میکنید و تشریف مبرید رو زمین میخوابید..

با خودم گفتم" پس اون عمه ی نداشته ی من بود که صدای نفسای منظمش تموم اتاق و پر کرده بود!!"

با بیخیالی گفتم: به من چه! تو اومدی تو اتاق خواب من! من از رو تخت تکون نمیخورم..

با حرص نگام کرد و گفت: پا رو دُم من نزار راویس! بد میبینیا...امشب من رو تخت میخوابم!

لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: خب این تخت خیلی بزرگه عزیزم! منم با خوابیدنت کنارم ، هیچ مشکلی ندارم!

آروین اخماشو حسابی در هم کرد و در حالیکه دندوناشو محکم روی هم فشار میداد یا خشم گفت:

لعنت بهت راویس! لعنت...

بعد هم با خشم از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست..خندیدم..پسره ی دیوانه! میخواست نقطه ضعف دستم نده...حقش بود! دلم خنک شده

بود..شاید بیماری داره بدبخت! والا..آخه تا این حد میترسید؟..قصد داشتم این جنگ و ادامه بدم! تازگیا فهمیده بودم که چقدر حرص دادنش آرومم

میکنه..چرا همیشه من کوتاه بیام؟ باید بفهمه که من زنشم و قرار نیس با خوابیدن کنارم، منم خودمو کامل در اختیارش بزارم..چه خودشم آدم

مهمی میدونست..من اونقدرام که اون خیال میکرد تشنه ی رابطه باهاش نبودم..اتفاقاً گاهی هم وقتی به رامین فکر میکردم تنم میلرزید و از

رابطه ام با آروین واقعاً میترسیدم.فقط قصد داشتم با نقطه ضعفی که از آروین دستم اومده انقدر زجرش بدم تا هوس نکنه بازم سر به سرم بزاره!!

شاید خیلی پررو بودم و بااینکه با دروغم، آروین و شکسته بودم باید در برابرش بازم کوتاه میومدم و به حرف مونا گوش میدادم..اما وقتی آروین این

چیزا حالیش نبود و مدام زجرم میداد من چرا نباید از عذاب دادنش دلم خنک شه؟! نشونش میدم که دختر پپه و بی دست و پایی نیستم

******

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 142
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 332
  • بازدید ماه : 332
  • بازدید سال : 14,750
  • بازدید کلی : 371,488
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس