loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 729 جمعه 10 خرداد 1392 نظرات (0)

-بی ادبه بی لیاقته خودش به تنهایی لوازمشو بیاره «به اطراف نگاه کردمو گفتم»:

-بابا کو؟

مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:

-چه میدونم یهو غیب می شه وقت کار کردن بابات همیشه غیب می شه

لابد رفته یه چرخی به اطراف بزنه

-نگین بهتر؟ِ

مامان- رو تخت دراز کشیده توی این همه کار و آشفته بازار حال اونم بد شده ،دکتر میگه مسموم شده

-مسموم شده؟«غلط کردی مسموم شده اما مسمومِ تو خدایا حالا تکلیف چیه؟اگر مامان بو ببره،وای خدا نکنه خب به هر حال مامان خودش این دوره ها رو گذرونده ...»

مامان-آره میگه مسموم شده آخه الان دوباره بالا آورد،یه آمپول هم بهتش زده ،من برم به نعیم کمک کنم از شما دوتا خواهر که خیری به بچه ام نمیرسه

مامان رفتو من شاکی مامانو نگاه کردم و گفتم:

-چقدر دستای من بی نمکه !آخ که چه پشیمونم به خاطر اینا جونمو دادم دست آرمین

یهو یکی از پشت بغلم کرد وسرشو زیر گوشم بردو نجوا کرد:

-پشیمونی سودی نداره ، عزیزم

-ییه آرمین ،الان یکی میاد«دستشو خواستم از دور کمرم بکشم کنار ولی آرمین زور هالک و داشت«هالک یه هیولاست با توجه به فیلم خود هالک»زورم بهش نمیرسید محکم تر نگهم داشت و شالمو از رو سرم پایین کشیدو موهامو باز کرد سرمو از زیر دستش کشیدم بیرون و سرمو کج کردم تا ببینمشو با اخم و عصبی و کلافه گفتم:

-آرمین!الان مامانم میاد

آرمین خونسرد منو کشید بیشتر تو بغلشو گفت:

-مامانتو نعیم که تو پارگینگند،از اینجا هم میشه دیدشون ...«باید بگم که مدل ویلای آرمین اینطوری بود که کل ویلا دور تا دور علاوه بر اون دیوارای تزیین شده با سنگ های گوناگون تزیینی،متشکل از پنجره های خیلی بزرگی بود که طوری طراحی شده بود که فقط افراد حاضر در خونه میتونستن بیرونو ببینن ،بیرونیا هیچ تایم از شبانه روز قادر به دیدن داخل خونه نبودن»

با حرص دندونامو رو هم گذاشتمو گفتم:خدایییییااااااااااا

آرمین-باباتم که رفته به هوای بنزین و خرید برای شام ؛آتل هاشو باطل کنه ،کامیارو نگین هم که غریبه نیستن«لبشو به گوشم ،سپس به گردنم کشید در حالی که کف دستاشو رو شکمم می کشوند»

باز تو گوشم گفت:

-با خدا چیکار داری ؟خدایا چی؟شکرت؟ منو به آرمین رسوندی؟

سرشو تو موهام فرو بردو بویید و پشت گردنمو بوسید و گفت:

-میدونی که اتاقم کجای ویلاست ،اون بالا، همون اتاق تکه ...

کامیار اومد ویه نگاه به ما کرد معلوم بود اعصابش خرده ولی خودشو کنترل میکرد،سرمو کنار کشیدمو شالمو سرم کردموبا نگرانی پرسیدم:

-نگین چطوره؟

کامیار دستی به موهاش کشیدو گفت:

-بهش(بِ شیش)زدم یه کم تهوعش بهتره بشه

-مامانم بفهمه چی؟کامیار عصبی بهم گفت:

-بفهمه آخرش می فهمه که،پس چه الان چه بعد

-معلومه دارید چیکار میکنید؟«دست آرمینو از دور کمرم عصبی پایین کشیدمو از بغلش اومدم بیرون و آرمین هم که اصلا ککش هم نمیگزید که من عصبی أمو دارم در مورد برنامه ی اونو کامیار حرف میزنم و کامیار هم از شرایط عصبی آرمین بی خیال جفتمون رفت یه لیوان از اون مارتینی ِلعنتیش برای خودش بریزه...من ادامه دادم در حالی که حواسم به آرمین هم بود گفتم:»

-کامیار اون حامله است از تو،بچه ی تو رو ،تکلیف خواهر بدبخت من چیه؟همه فکر میکنن اون مجرده،نکنه فکر کرد این جا هم وقتی یه دختر مجرد حامله میشه همه بهش میگن:«اِ!!مبارک»اینجا میگن :«پس اینم زیر آبی میرفت که پاشو کرد توی یه کفش که طلاق بگیره»؛همه به چشم یه زن خراب نگاش میکنن

کامیار عصبی دادزد:

-همه غلط میکنن

نگام به آرمین افتاد که اول یه لیوان که سر کشید هیچ ،دوباره یکی دیگه برای خودش ریخت و جیغ زدم:

-آرمین!

آرمین خونسرد انگار نه انگار که من جیغ زدم برگشت نگام کردو گفت:

-جان؟

-وای خدا وای از دست شما دوتا نخور آرمین نخور مست می شی گاف میدی مامانم می فهمه لامصب

به کامیار دوباره نگاه کردمو گفتم:

-شما دوتا همینو میخواستید نه؟که به کی بفهمونید به بابام ؟که معنی نگاه مردم به مادرتون چی بود؟ آره؟ شما همینو می خوایید ولی منو خواهرم چه گناهی کردیم؟

آرمین اومد و رو دسته ی مبلی که من کنارش ایستاده بودم نشستو گفتم:

-مگه ما مقصر بودیم که دارید از ما تقاص میگیرید؟

آرمین کسل وار سری تکون دادو گفت:

-آه بازم شروع شد

-به خدا که شما دوتا انسان نیستید

آرمین منو با اون قیافه مسخره ای که به خودش گرفته بود وابروهاشو بالا داده بود و لباشو به حالت متعجب جمع کرده بود پلک میزد نگام میکردو گفت:

-نچ نچ نچ ،چه پسرای خطر ناکی نفس مراقب خودتو خواهرت باش

-خیلی مسخره ای آرمین

ازشون دور شدم ورفتم به یکی از اتاقا و رو تخت دراز کشیدم؛ مامان اومدو گفت:

-دکتر جان نگینم چطوره؟

کامیار-خوابیده

مامان- خوبه شما اینجایی وگرنه توی این هیرو ویری کی میخواست نگینو ببره دکتر؟نفس...نفس...آه نفس بیا ...این کجا رفته کلی کار داریم

آرمین-الان میگم زن و بچه ی میکائیل بیاد کمک بذارید نفس پیش نگین بمونِ

مامان-به خدا آقای مهندس ما نمیدونیم چطوری باید جواب محبت های شما رو بدیم خدا شما رو برای ما از آسمون فرستاد اصلا فکرشو نمی کردم که شما بیایید خودتون این پیشنهادو بدید که باغتونوبرای جشن نعیم در اختیار ما میذارید ،من از حسین خواسته بودم که به شما پیشنهاد بده که آقای شمس و زنش جلوی شما تو رو در وایسی بیفتن حرف ما رو قبول کنن که عروسی رو تو خونه ی خودمون بگیریم «وا!!!!مامان چرا خالی میبندی مگه خونه ی ما چندین متره؟که عروسی بگیریم حالا خوبه از اول میخواستن باغ آرمینو بگیرنا،انگار ما کارمون بی دروغ نمیشه!!!ارثیه؟!!!»

آرمین طبق معمول با یه صدای سردو خشک گفت:

-خواهش میکن«همین!»

مامان-نعیم بیا میوه ها رو آوردن

-نعیم-نفس...نفس...ای بابا این کجاست؟

مامان-ولش کن یبا با هم بریم میوه ها رو تحویل بگیریمو...

در اتاق باز شد فکر کردم نعیمه بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:

-برو من منت سرت میذارم ،بی لیاقت ،خلایق هر چی لایق

-عین باباته،همونطور که بابات لیاقت مامانتو نداره ،نعیم هم لیاقت تورو نداره چشمامو با ترس باز کردمو از رو تخت بلند شدم نشستمو شاکی گفتم:

-آرمین! تو کاری جز زیراب زدن بلد نیستی؟

آرمین رو تخت نشست و دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشت تا بخوابونتم دستشو نگه داشتمو گفت:

-چرا،کار دیگه ایم بلدم بذار نشونت بدم

با حرص گفتم:

-لازم نکرده آرمین بس کن،فرق تو با بابام چیه؟اونم همین بلا رو سر مامانت آورد«آرمین با عصبانیت نگام کردو گفتم:»

-فکر کردی اگر بچه ات به دنیا بیاد و بدونه باباش چرا خواسته اون به دنیا بیاد

میخواد باهات چه رفتاری کنه؟

آرمین مثل همیشه شروع کرد به مسخره حرف زدن

آرمین-واااای ،تا حالا فکر شو نکرده بودم عجب شجره نامه ای میشه بیشتر شبیه انتقام نامه است با حرص آرمینو نگاه کردم و دستمو از روی قفسه سینه اش برداشتم وبه انگشتام نگاه کرد و حلقه امو تو دستم صاف کرد وجدی گفت:

-فرقش اینه که منو کامیار حداقل بعد از ازدواج با شما وارد زندگیتون شدیم و فرقش اینه که هردومون شوهرای شرعی شما خواهرا هستیم ،فرقش اینه که شما دونفردوتا بچه ی نره خر ندارید که مثل کامیار ضجر بکشند،که مادرشون با یه مرد غریبه است و بابامون از این رابطه بی خبرِ،فرقش اینه که....

-بسه

آرمین –پس میبینی هنوز به اندازه ی بابات بی شرف نیستم

-کی تموممش میکنی؟تمومش کن خسته شد

آرمین بهم نگاه کردو موهامو از روی شونه ام کنار زدو سرمو نوازش کردوگفت:

-تازه شروع شده عزیزم

با گریه گفتم: دیگه تحمل ندارم ،تمومش کن «سرمو به سینه اش چسبوند و موهامو نوازش کردو گفت:»

-بی تابی نکن،هنوز بازی رو شروع نکردم

-خدایا....آرمین...

آرمین- کامیار زودتر از من رفته تو گود بذار اول بازیِ کامیار رو ببینیم

سرمو از سینه اش عقب کشیدمو ونگاش کردمو گفت:

-بازیه کامیار زیاد طول نمی کشه چون هم بازیش نگینو ،نگین هم هم بازیه گوش به فرمانی نیست

اشکام فرو ریخت و آرمین اشکاموپاک کردو گفت:

-تو قبلا بیشتر برام میخندیدولی الان فقط گریه میکنی

-می خوای بعد گرفتن زندگیم،جسمم،آینده ام ،هدف هام ،حالا مادرمم از بگیری ؟تورو خد آرمین تو که بابامو با تموم قدرتت ازم گرفتی احساسمونسبت به عشقی که به بابام داشتم و پوچ کردی ؛بذار حداقل مامانم برام بمونه

ارمین من و نگاه کردو خودمو از روی تخت سر دادم رو زمین نشستمو اون پای آرمین که رو زمین بودو تو بغلم گرفتمو با گریه گفتم:

-آرمین خواهش می کنم مامان من جز بچه هاش کسی رو نداره تو میخوای بابامو خراب کنی و انتقام تو بگیری ولی مامانم پاسوز همه ی ماست

آرمین تنها نگاهم میکرد باید از حالم لذت می برد ولی انگاراونطوری که باید حال خوشی نسبت بهم نداشت تنها نگاه کردن بود بدون هیچ احساس بد یا خوب

باید ترحمشو بدست میاوردم باید منصرفش کنم بیشترباید اصرار کنم تا کوتاه بیاد پس نالیدم :

-آرمین،عزیزم منو نگین که داریم تقاص پس میدیم حداقل یه کم مراعات مامانمو بکن

آرمین که با سردی محضو حرص نگام میکرد،عصبی گفت:

-چیکار کنم به خاطر مامانت دور همه چیزو خط بکشم ؟یا مامانتو بفرستم خارج بعد دوسال که اومد آبا از آسیاب افتاده باشه؟

مأیوس ازش رو برگردوندم و به تخت تکیه دادم و در اتاق باز شد قلبم ریخت گفتم:مامانه...خونم تو تنم یخ کرد تا چشمام ببینه و پیام بده به مغزم که مامانم نیست کامیاره

شالمو رو سرم کشیدمو کامیار گفت:

-آرمین سویچو بده

آرمین-کجا؟

کامیار با حال گرفته گفت:

-نگین ویار گوجه سبز کرده ،برم بگیرم «کامیار به من نگاه کردو شاکی وعصبی گفت:»

-چیه نفس منو اینطوری نگاه نکنا

رومو از کامیار برگردوندم خودشم خوب میدونست چرا شاکی نگاش میکنم آرمین سویچو داد به کامیار رو با شیطنت گفت:

-خب عزیزم ویار کرده دیگه باید بره براش بخره دیگه ...

به آرمین نگاه کردمو گفتم:

-در هر حالتی توانایی مسخره بازی داری آره؟

از جا تا بلند شدم صدای عق زدن نگینو شنیدم به کامیار که هنوز ایستاده بود نگاه کردم که زود تر از من از اتاق زد بیرون به طرف اتاقی که نگین اونجاست ...رفتم تو اتاقو دیدم کامیار نگینواز پشت سرش در بر گرفته و موهاشو کنار نگه داشته و پشتشو ماساژ میده و شیر آبو باز کرد و می گه:

-نفس بکش ...نفس عمیق...

-مگه نگفتی آمپول زده؟

نگین با همون حالش بریده بریده گفت:

-خدا...خدا...لع...لعنت...لعنتت...کنه...کام...کامیار...خدا لعنتت کنه

و دوباره با تموم قدرت عق زد ومن با دیدن این صحنه جلوی دهنمو گرفتم چون دل خودم بهم خورد ،بد دل بودمو تحمل نداشتم یه قدم اومدم عقب خوردم به یکی برگشتم دیدم آرمینه کمرمو گرفتو نگهم داشتم گفت:

-چیه ...«با شیطنت در حالی که قیافه اشو خیلی با نمک کرده بود دست کشید رو شکمم و گفت:»

-نکنه تو هم...«یه چشمشو بستو سری تکون دادو گفت:»

-هوووم بگو عزیزم من ذوق مرگ نمیشم

با حرص زدم به شونه اشو نگین جای من گفت:

-اون فقط بد دله

کامیار نگینو به تخت رسوندو گفت:

-نفس پیش نگین باش تا بیام

نگین رفت و من روی تخت کنار نگین نشستم و نگین بلوز کامیار رو جلوی بینیش گرفت و چشماشو بست و آرمین با خنده و شیطنت ومسخره ای گفت:

-ویارت بوی کامیاره؟

نمیدونم چرا از لحن آرمین خنده ام گرفت و نگین با عصبانیت به جفتمون نگاه کردورو به آرمین گفت:

-آره بخند باید هم بخندی ،تو نخندی کی بخنده؟می فهمی معنیِ ویار چیه؟ نه چون تو هرگز یه زن نمیشی،حامله نمی شی ،منم آرزو داشتم یه روزی این روزامو به امید یه بچه از وجود خودم ببینم ولی تو و اون کامیار ِ بی شرف این آرزوی منو به لجن کشیدید ،حالا با هر بار که حالم بهم میخوره ،ویار دارم جا اینکه به خودم تسلی بدم که همه اش به خاطر دیدن بچه ام تحمل میکنم و...به خودم لعنت می فرستم و از خدا می خوام بلایی که سرمنونفس آوردیدرو بدتر خدا سرتون بیاره

آرمین خونسرد گفت:

-من قبلا طعمشو چشیدم نوش جان شما بکشیدید به زودی اونی هم که باید بکشه از جام این مصیبت خواهد چشید

نگین-آرمین تو ناروا زندگی دونفر رو که هیچ ربطی به هدف تو نداشتنو به گند کشیدی وباید جواب این ناحقی رو بدی تا لحظه ای که زنده ام،نفس میکشم اینو از خدا میخوام و به جونت آه میکشم

آرمین پوزخند زدو گفت:

-من 16سال آه کشیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد که هیچ، گردن بابات کلفتر شد ، واسه منم هیچ اتفاقی نمی افتی

نگین- خواهر من مظلومه آهش دنیاتو میگیره

آرمین به من متفکر نگاه کردو گوشه ی لبشو جویید در اتاق باز شدو بابا اومد داخل اتاقو گفت:

-نگین باباجونم بهتر شدی؟مامانت گفت« دکتر جان گفتن مسموم شدی»!مگه چی خوردی؟

به آرمین نگاه کردم که دقیق بهم نگاه میکرد به نگین نگاه کردم که جواب بابا رو نمیدادو بابا گفت:

-هان؟!!!!چرا جواب نمیدی؟!!!!

-لواشک خورده

بابا- دخترم ،چقدر می گم از این آتا آشغالا نخورید مگه گوش میدید ؟بیا عروسی داداشت ببین افتادی تو رخت خواب

ایشالله تا فردا خوب میشی میخوای برم برات عرق نعنا بخرم؟

-آقای دکتر بهش آمپول زده یه کم بهتره

بابا-خب الحمدالله «بابا رو کرد به آرمینو گفت:»

-راستی مهندس جان نگفتی دکتر چه نسبتی باهاتون داره ؟

آرمین به من نگاه کردو گفت:

-برادرمه

بابا با تعجب خیلی زیادی گفت:

-برادر ؟!!!!!!!!!!!!!ولی شما که ...

آرمین بدون اینکه نگاه از من برداره به همون سردی جواب داد:

-از مادر یکی واز پدر جداییم

بابا دستی به چونه کشیدو گفت:

-نمیدونستم !!!«بعد خندیدو به پشت آرمین زدو گفت:»

-نگفته بودید ،داشتیم؟ولی خدایی خیلی شبیه همید البته این تشابه و با برخورد مکرر آدم متوجه میشه نه نفس؟

آرمین با همون نگاه سردش که بهم چشم دوخته بود گفت:

-نفسم همینو میگه

با نگاه عاصی شده به آرمین نگاه کردم بمیری چرا انقدر نگام میکنی؟!

به بابا نگاه کرد انقدر سرد ،انقدر جدی،انقدرخشک که حتی ازدور هم سرمای نگاشو حس میکردی وبا سری متمایل به بالا گفت:

-هر دو شبیه مادرم هستیم من چشمای مامانمو به ارث بردم و کامیار رنگ موهاشو ،مادرم چشماش آبی«به نگین با تردید نگاه کردم به آرمین با خیرگی نگاه میکرد تمام سر تا پاش شده بود گوش و چشم ،به بابا خیره شد از نگاهش به بابا نگاه کردم چشم دوخت به حلقه ی من نگاهیی سرتا سر تأمل حتی میشد دیگه از تو چشماش فیلم گذشته ای که تو سرش میگذشتو دید ما آخر هم جریان این حلقه رو نفهمیدیم !!!حتما بازم به نقشه ی آرمین ربط داره...سر بلند کردم و به آرمین نگاه کردم به من چشم دوخته بود ادامه داد:

-مادرم چشمای منو داشت به همین آبیی،با همین نگاه،موهای کامیار رو به همین تیرگی با همین حالت کامیار بیشتر شبیه مادرمه همون لب ودهن گاهی وقتی می بینمش فکر میکنم مادرم داره باهام حرف میزنه همون طور وقتی که تو آینه به خودم نگاه میکنم چشمای مامانو می بینم ،مامانم هم مثل من یه تاجر بود«به بابا نگاه کردم رنگش عوض شدو روی چشماش سایه ای از غم نشست...»دوتا شرکت داشت ،حرفه اش تو صنف چرم بود ...من حیطه ی شغلی اونو انتخاب کردم برعکس تحصیلاتم که در رشته کامپیوتره ،انگار من و کامیار خصلت های مادرمو با هم تقسیم کردیم ما رو که کنار هم بذاری میشیم مادرم

«به بابا سریع نگاه کردم دیدم دیگه غرق در افکارش شده بود ...»

رنگش زرد شده بود غصه از چشماش می ریخت چته بابا ؟این طوری نکن 16سال گذشته!!!!هنوزم؟!!!!!این چه جور عشقیه؟!!!خیانت تا حد عشق؟!!!!

به آرمین نگاه کردم با همون فیگور قبلیش +اینکه دستشو تو جیب شلوارش کرده بود به بابا با کینه و دشمنی نگاه میکرد ...

در اتاق باز شد ومامان بود گفت:

-حسین...حسین...ای وای ،حسیییییین؟!!!!!..خوابت برده؟بچه ام هلاک شد بیا مرد یه کمکی بکن اومدی ور دل دخترات چند منه ؟بیا بیا...

بابا برگشت مامانو نگاه کردو بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق به دنبال مامان رفت بیرون....

****************

رفتم پیش مامان تا میوه ها رو بشورم ،همینطور ذهنم درگیر بابا بود و نگاه و حرکاتشو، اون حلقه...و آرمین هم اونطرف تر روی مبل های حصیری چوبی حیاط نشسته بودو ما رو نگاه میکردو اون نوشیدنی مزخرفشو می خورد که گفت:

-خانم پناهی

مامان سر بلند کردو...خدایا این مامان من دیگه کیه ؟تو خلقتش خودتم موندی استغفرالله تا دیروز با آرمین لج بودا حالا که باغشو داده تا عروسی بگیریم بهش میگه:

-بله پسرم؟!!!

آرمین-میشه ازتون خواهش کنم شنبه بعد از ظهر به شرکت تجاری میردامادم بیایید ؟

مامان-شرکتی که نعیم توش کار می کنه؟!!اتفاقی افتاده؟!!!

آرمین –میخواستم در مورد یه موضوعی،شخصا با شما صحبت کنم

مامان به من با تردید نگاه کرد و من بدتر از مامان تو دهن آرمینو نگاه میکردم :

چی میگه؟!!!با مامان چیکار داره وای این کمر همتشو بسته که منو دق بده این همه میگم بی خیال مامانم باش ،دور مامانمو خط بکش ...کو گوش شنوا؟

نگاه تخس سرتق؛ به من یه نگاهم نمی کنه که براش چشمو ابرو بیام اه...آرمین ِ ناجنس...

مامان –خب همین جا بگید

آرمین با چشم اشاره به زنو بچه ی میکاییل که به ما کمک میکردن کردو گفت:

- اینجا،جاش نیست،لطفا هم بین خودمون بمونه

از رو مبل بلند شد وبا سردی و خشکی و غرور گفت :

-تو نفس «زهر مار لحنشو تو رو خدا انگار پدر کشتگی داره »تو هم از این قرار به کسی حرف نمی زنی و اگر خواستی می تونی با مادرت بیای

آخ من تو رو تنها گیر بیارم پررو معلوم نیست باز تو سرش چی داره میگذره مغزش عین مغز چرچیله پر از توطئه و مکره...

رفتو مامان هم با تعجب گفت :

-وا!!!!منو چیکار داره؟!!!!یعنی در مورد چی میخواد حرف بزنه؟«چند کیلویی از میوه ها مونده بود تا بشوریم که من دیگه بلند شدم برم،رفتم دیدم بابا یه گوشه ی حیاط در کنار ساختمونِ ِ ویلای باغو همین طور سیگار و با سیگار روشن میکنه و امان نمیده قبلی خاموش بشه تا بعدی رو روشن کنه ،غرق در فکر و سیر در عالمی دیگه است بابا، شاید اگر میدونستی که تب داغ هوست دختراتو می سوزونه و وقتی هوست خاکستر شده دختراتو با حرارت خودش جزغاله میکنه ،خودتو می سوزوندی تا با آتیش خودت هوست بسوزه

نمیدونم تا حالا شده یکی رو بی نهایت دوست داشته باشی ولی بی نهایت ازش متنفر هم باشید؟دلت میخواد بکشیش چون هر روز تو رو می کشه ولی یه چیزی تو وجودت حتی نمیخواد خار به پاش بره ؛ من درست همین حالو نسبت به بابام داشتم و این حس داشت منو می کشت

وارد ویلا شدم دیدم آرمین جلوی اون ال ای دی بزرگ نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه و اون لیوان لعنتیش هنوز تو دستشه چرا سیر نمی شه؟ وقتی تو جمع نیست کمتر می خوره ولی خدا نکنه بابا رو ببینه اون روز دیگه یه شیشه رو کم کم تموم میکنه ..من می شناختمش ،تلویزون نمیدید اون داره نقشه اشو زیر رو میکنه وقتی اینطوری چشماشو ریز کرده و گوشه ی لبشو میجوءِ،تا منو دید،نگاهشو بهم دوخت و نفسی کشید و پوزخندی پیروز مندانه زد معلوم بود تو سرش داره در موردم فکر میکنه که اون طوری نفس عمیقی کشیدو بعد پوز خند زد ،نعیم از تو آشپز خونه که با میکاییل داشتن جعبه های شیرینی رو که تازه از سرویس شیرینی فروشی تحویل گرفته بودن جابه جا میکردن منو دیدو گفت:

نعیم-نفس بیا اینجا...

انگشت اشاره امو بالا به طرفش گرفتمو گفتم:

-نعیم پر رو نشو روتو کم کن، نگاه دستامو از سردی ِ آب یخ زده تموم میوه هاتو شستم

نعیم حق به جانب گفت:

-وظیفه اته

-وظیفه ی زنتو خونواده اشه ،من کنیزه تو نیستم ،بی لیاقت ،نمک نشناس

نعیم-نخواستم کار کنی شده تا حالاشده یه کار کنی سرم منت نذاری؟نوبت توأم می شه

-اون روز تو جنی و من بسم الله «نعیم دنبال میکاییل از ویلا رفتن بیرون

برگشتم دیدم آرمین هنوز داره نگام میکنه اومدم که از کنارش رد بشم با حرص زیر لب گفتم:»

-کاردو چنگال میخوای؟

آرمین-نه راحت الحلقومه فقط یه کم لیزه از دستم سُر میخوره کلافه ام کرده

به طرف اتاقی که نگین توش بود رفتم درست پایین اون سه تا پله ای که به راهروی اول اتاقا منتهی میشد ،بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم ...

یکی نبود بگه احمق خب وقتی کامیار تو خونه و تو حیاط نیست خب معلومه پیش کیه در بزن؛ واییییی تا حالا فکر میکردم من احمقم و به آرمین اجازه میدم هر کاری دلش میخواد با تهدیدو ،قانونی بودن رابطه امونو،نهایتا گاهی هم آقا یاد این می افتاد که شناسنامه ای مسلمونه و منو به باد انتقاد مذهبی میگرفتو و نتیجه اش خر کردن منو رسیدن به مقصودش بود حالا با دیدن نگین دیدم انگار نگین بدتر از منه،بدتر از کامیار ِ چته بابا پسره رو خفه کردی همچین به گردنش آویزون شده ، اون کامیار دیگه تو حال خودش انگار نبود که متوجه نشد در باز شده نگینم که بدتر از اون...به سرعت نور در رو بستمو حالا عین مسخ شده ها به در نگاه میکنم خدایا چیکار کنم الانه که مامان بیاد تو، اول هم می ره سراغ نگین تا حالشو بپرسه ...آرمین از رومبل بلند داشت میشد که همونطور نیم خیز به من نگاه کردو سر تکون دادیعنی:

-چیه؟!!!

بی صدا لب زدم و اشاره کردم:

-کامیار این جاست اونم با چه وضعی ،مامانم الان میاد می بینتشون سکته میکنه

آرمین کمرشو صاف کردو بعد اون لبخند شیطونشو پهن لباش کردو خونسرد نگام کرد هر وقت من لنگشم ادا بازیش شروع می شه با همون حالت قبلی گفتم:

-تورو خدا آرمین

ابرو هاشو داد بالا و گفتم:

-زنگ بزن

اومد جلو و گفت:

-می یای بالا یانه؟

-آرمین ،باز داری از هر فرصتی سوءاستفاده میکنی؟

آرمین شونه بالا دادو پاشو گذاشت رو پله که بره بالا که آرنجشو گرفتم و گفتم:

-آرمین!

جدی گفت :میای بالا زنگ بزنم

-میام، می یام بدو زنگ بزن الان مامانم میاد تو

گوشیشو از جیبش در آوردو کامیار رو گرفتو گفت:

-الان مادرش میاد

بعد هم سریع قطع کردو گفت:

-جبران کن زود باش

-چی؟!!!گفتم میام دیگه

-اون حسابش جداست

با حرص گفتم:

-خدا سازنده ی اون مشروب لعنتی رو لعنت کنه که تو...«آرمین اومد جلو کمرمو گرفتو بی پروا بوسیدتم و با وحشت نگاه به درخونه کردمو به عقب هولش دادمو گفتم:»

-مامانم داره میاد مگه نمی بینیش؟

آرمین نگاه به صورتم میکردو تشدید وار میگفت:

-وای نفّس،ّّنفس وای...«جلوی دهنشو گرفتمو گفتم:»

-چندتا خوردی هان ؟الان باید انقدر بخوری که نمی تونی جلوی خودتو بگیری؟

کف دستمو بوسیدو گفتم:

-آرمین !مست شدی می فهمی؟

دستمو از رو دهنش آورد پایین و سرشو تا خواست دوباره بهم نزدیک کنه کامیار در رو باز کردو سریع گفت:

-کامیار جلوی اینو بگیر مست کرده

آرمین جدی با اخم وشاکی گفت:

-کی گفته من مستم

-پس حتما دیوونه ای که...

مامان وبابا اومدن و سریع دستشو از کمرم پس زدم و یه قدم ازش فاصله گرفتم و کامیار گفت:

-آرمین !بیرون ده متراونور تر نعیم ایستاده و....

آرمین-تو رو خدا ببین کی داره منو نصیحت میکنه خوبه موبایل ساختن که تو رو از تو اتاق بکشیم بیرون

آرمین از پله ها رفت بالا وکامیار هم پشت سرش راهی یه اتاق دیگه شد....

سر شام که نگین نیومد همه سر میز نشسته بودیم و مامان و نعیم که یک دم از فردا حرف میزدن ،کامیار هم که چشمش به در اتاق نگین بود و بابا هم بدجوری دمغ بودو اما اصل کاری...که هوا زده بود به سرشو چشم از من بر نمی داشت منم راه به راه لقمه تو گلوم گیر میکرد هر چی به شب نزدیکتر می شدیم من استرس بیشتری میگرفتم چه غلطی کرده بودم قبول کردم شب برم پیشش حالا اگر یکی می فهمید چی؟!!!فکر کن همه چیز شب عروسیه نعیم رو بشه وااااییی فکرشم تنمو می لرزوند ،به مامان نگاه کردم انقدر خوشحاله که خدا می دونه آخه چطوری این خوشحالی این آرامش و آسودگی خیالش با واقعیت بهم بریزه ؟...روز شنبه رو بگو معلوم نیست چی میخواد به مامانم بگه خدا ازت نگذره آرمین که نقشه هات تمومی نداره...

مامان-پاشید پاشید زودتر بخوابید که فردا کلی کار داریم ،باید صبح بریم آرایشگاه نعیم هم که کله سحر باید بره تهران دنبال ملیکا و آرایشگاه و....اوه ...حسین؟!!!

بابا عاصی شده گفت:

-من که نباید برم آرایشگاه ،که برم زود بخوابم شما برید بخوابید

آرمین یه لیوان برای خودش از شیشه ی ویسکیش ریخت ویه لیوان برای بابا و بعد هم رو به کامیار گفت:

-می خوری؟

کامیار-نه دهنم بو میگیره

آرمین پوزخندی از خنده زدو بعد هم به من نگاه کرد حداقل که کامیار به فکر نگینِ ِ این آرمین همین طور فقط میخوره تا جون منو بگیره ...

مامان زیر لب غرید:

-این پسره باز رو دنده ی خوردن افتاده پای باباتم کشید وسط حالا یه باغ به ما داده یه شب عروسی بگیریم دیگه باید لال مونی بگیریم ...وای وای دارم از خستگی میمیرم .من که رفتم بخوابم دیگه نمیتونم بیدار بمونم

مامان به طرف اتاق خودشون رفت ولی قبل رفتن یه سر به نگین هم زد و رفت منم بعد چند دقیقه از دست اون نگاهای آرمین به طرف اتاق ی که با نگین توش ساکن بودم ،رفتم دیدم نگین خوابه انگار بارداری روش تاثیر گذاشته بود خیلی می خوابید ؛تی شرتی که صبح کامیارتنش بود هم همینطوری تو بغلش گرفته بود یاد آرمین افتادم که با چه لحن خنده داری گفت:

-«ویارت بوی کامیاره؟»نگین کار عقل و نکرد باید از اول قرص میخورد من بعد از فردای شب مهمونی دیگه همیشه قرص خوردم البته دور از چشم آرمین اگر میفهمید که واویلا میشد ...

رفتم لباس خوابمو پوشیدم اونم چه لباس خوابی خب باغ سرد بود برای همینم یه لباس خواب بلوزو شلوار آورده بودم ،من که سرمایی بودم تو ویلا باغ همیشه لباس پوشیده می پوشیدم....

تازه چشمم گرم شده بودو اون خواب باحاله اومده بود سراغم وکلی هم عمیق شده بود که...یکی زد به شونه ام به سختی تونستم فقط بگم:

-هوووم

-پاشو نفس ،بسه هرچی قِصِر در رفتی پاشو کارت دارم ...«صدای خنده ی دونفر اومد گفتم:»

-آه مامان من نمیام آرایشگاه ولم کن خوابم میاد

-کی گفت بری آرایشگاه من همینطوری هم قبولت دارم نمی خواد خودتو برام خوشگل کنی..«بازم صدای خنده ی همون دوتا چقدر صدا آشناس....یییههه...»

چشمامو با تعجب تا ته باز کردم و گفتم:

-ییه آرمین؟!!!

آرمین با تمسخر گفت:

-ییه نفس تویی؟تو اینجا چیکار میکنی مگه تو شوهر نداری که با خیال راحت اومدی اینجا خوابیدی؟

کامیار-نگین،عزیزم خوبی؟

نگین-خیلی گرمه...

کامیار-الان پنجره رو باز میکنم ...پاشید برید دیگه

آرمین باز با همون لحن مسخره وشیطونش گفت:

-هیس نفس داره استخاره می گیره...

به کامیار با تعجب نگاه کردمو گفتم:

-میخوای اینجا بخوابی؟

کامیار-نه فقط آرمین دل داره پیش زنش بخوابه،نگین پاشو لباست زیاده ،بلوز روییتو در بیارم ...«رو کرد باز به ما که من رو تخت نشسته بودمو ،آرمین هم بالا سر من منتظر ایستاده بودو شاکی گفت:»

-آرمین.

آرمین با خنده و شیطونی گفت:

-من که روم اینوره ..خب پاشو دیگه نفس..«دستمو گرفتواز رو تخت بلندم کردو وگفتم:»

-اگر مامانم...

کامیار رو آرمین باهم گفتن :«اَهَهَ»

آرمین –مامانت عمرا امشب بیدار بشه انقدر خسته بود که از ساعت یازده شب به همه اعلام خاموشی داد«نگین بلند شدو تا دید دستم تو دست آرمینه و داره منو میبره با هول پرسید:»

نگین-نفس کجا میری؟

آرمین-سیزده بدر، تو بخواب زیاد بیدار بمونی بچه ات از کمبود خواب چشماش شبیه ژاپنیا میشها

آرمین منو با خودش به همون اتاق تکی که تو راهروی دوم اتاق خوابا قرار داشت برد و من سریع رفتم چپیدم ته تخت ،آرمین دست به کمر نگاهم کردو گفت:

-فکر کردی نگران جای خوابت بودم که گفتم«بیای اینجا روی تشک آبی بخوابی که یه وقت بد خواب نشی؟»

-سرم درد میکنه

آرمین اومد رو تختو گفت:

منم با سرت کاری ندارم یالا اینور «اشاره کرد به بغلش و گفتم:»

-آرمین من...

آرمین-چیزی نمیخوام بشنوم نفس گفتم:«اینجا»باز اشاره کرد به بغلش و دید که مردد نگاش میکنم دستشو دراز کرد منو کشید تو بغلشو گفت:

-با زبون خوش کارت راه نمیوفته نه؟من باید هر دفعه همین طوری با تو چونه بزنم ؟شد کوفتم نکنی یه بار؟

شاکی نگام کرد و گفت:

-این چیه پوشیدی؟دَم نمیای؟!!خب یه روزنه رو حداقل نمی پوشوندی الان فرق من با کامیار چیه؟می خوای روسریتم سرت کن خیالت بابت حجابت راحت باشه که اسلام به خطر نمی افته

همونطور شاکی به لباسم نگاه میکردکه دستشو پس زدم بلند شدم چهار زانو نشستم رو تخت و گفتم:

-آرمین میخوای به مامانم چی بگی؟

آرمین- قبل هرچیزی باید بهش بگم که اصلا تو تربیت تو کوشا نبوده رسم شوهر داری بلد نیستی تو رو خدا لباسشو انگار آوردنش اردوگاه پسرا از ترسش چی پوشیده اه اه اه

-میخوای بگی بابام با مادرت رابطه داشته؟

عصبانی و عاصی گفت:

-ا َهَه میشه انقدر در مورد این موضوعو مسائل مربوط به این موضوعو مامانتو نگینو کامیار حرف نزنی؟

-هیس اِِ!همه رو بیدار کردی

با اخم نگام کردو گفت:

-من به خاطر سرکار خانم باید هر کاری بکنم،باغو در اختیار خونواده ات بذارم،زنگ بزنم داداشم از اتاق خواهرت بیاد بیرون مامانت نرسه ببینتشون،از تو در برابراون داداش زور گوت پشتیبانی کنم که کار ازت نکشه بعد تازه منتتو هم بکشم بلند بشی بیای تو اتاقم بعد بیای روبرو ی من با این لباس بیریختت بشینی داداگاه راه بندازی و حرف همه ،دیده و شناخته رو بزنی وعذابو مصیبت های منم یادم بیاری؟ من تو چی شانس داشتم از تو شانس داشته باشم ؟پاشو برو تو اتاقت لازم نکردی اینجا بمونی آینه دق من بشی ا َه خیر سرم عقدت کردم که ناز کردنت کم بشه ولی اداهای تو تمومی نداره حداقل نگین وحشیه ولی زود هم راه میاد تو رامی ولی انقدر خامی که نپذا شدی

اه مرده شور شانس منو ببرن .. خودشو سُر داد رو تختو پشت کرد بهم خوابید باید بگم آخیششش ولم کرد ولی نگفتم چون دلم میخواست پیشش باشم نمیدونم چی منو پیشش نگه میداشت؟من ازش متنفر بودم مگه این نبود؟پس چرا حالا که میگه برو نمی رم همون جا نشستم ؟دارم نگاش میکنم ؟!!!من چرا انقدر احمقم که دلم میخواد بغلم کنه چون با وجود این که آزارم میده آرومم میکنه چون مثل خودمه اونم قربانی بوده میدونم طعمه اشم تا بابا رو به دام خودش بندازه ...ولی یه جاذبه ای این جا هست که منو روی اون تخت نگه میداره دستمو به طرف شونه اش میکشونم تا به طرف خودم برش گردونم

آرمین برگشت وجدی وبا جذب و سرد نگام کرد و گفت:

-چرا نمی ری؟

چشمام پر از اشک شد ،تار میدیدم لبمو زیر دندون کشیدم نگاهش از چشمم با همون تن جدی بودن به لبم کشیده شد و رنگ جذبه اشو باخت و تبدیل به توجه ی خاص شد

-میخوام که برم...«رو هوا تردیدمو زد معطل نکرد که عقلم جای دلم تصمیممو اصلاح کنه...»

دستمو از رو شونه اش گرفت و تو دستش نگه داشتو گفت:

-چرا نرفتی؟ من که امشب حکم آزادی دادم

اشکم فرو ریخت

انگار منتظره همین بود تا بهش ثابت بشه که من هم حالم خوب نیست ..

بلندشد و شونه هامو گرفتو به عقب هولم داد و اومد روم و موهام و از کنار صورتم کنار زدوتپش قلبم شروع شد همینو میخواستم تا قلبم به کار بیفته صداش تو گوشم بپیچه...بوم بوم...بوم بوم بوم...همین حرارت دستاشو که میدونه چطوری گرماشو به جونم تزریق کنه، گفت:

-چیه جوجه عاشق ببر شده؟

اشکام از گوشه ی چشمم سُر خورد و فروریخت نفسش به هیجان افتادو گفت:

-واسه چی گریه می کنی؟ ببر جوجه اشو نمیخوره دلش برای جوجه اش انقدر می سوزه که حتی چنگال های تیزشو پنهان کرده ،که وقتی نوازشش میکنی زخمیش نکنه ،سرمو ناز کردوبه چشمای خیسم نگاه کرد سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه بو میکشید و وقتی مشامشو چاق میکرد لبشو رو گردنم میکشید نفس گیرم کرده بود همه کینه ام رنگ باخت...سر بلند کردو گفت:

-اگر نری ولت نمی کنم نفس

دستمو دور گردنش پیچوندم چونه ام از بغض می لرزید همین چند ساعت قبل نگینو محکوم میکردم ما چِمون شده مگه مقتول به قاتل میتونه حسی داشته باشه ؟!!!یادمه یه جا خوندم هیچ وقت کسی رو سر زنش نکنید چون محاله که گرفتار درد اون نشدید

سرشو از گودی گردنم بلند کردو گفت:

-باهام بازی نکن ،خودتو سرد نشون نده من اینو میخوام مثل امشب این طوری آروم میگیرم

-سوال دارم

-بعدا

-نه الان سرم پر از این سواله

-صد بار میگم انقدر حرف نزن که حرف زدن تو چیزی جز خاموش کردن آتیش من نیست ،تو سر به زنگا کلیدتو میزنن اَه

-آرمین!

سرشو بلند کردو تو چشمام با یه مَن اخم نگاه کرد و گفت:

-چیه بپرس راحتم کن که هی دق نیام همین یکی روجواب میدما زود باش

-پام خواب رفت پاشو

عصبی گفت:

-سوال داری یا نق زدن؟

-بابا جای این بخیه هنوز درد میکنه نمی فهمی؟

بلند شد نشست و گفت:

-چیه سوالت؟ما که توی این شانزده سال با افکارمون آرامش نداشتیم حالا فکره ولمو کرده گیر یاداوری های تو افتادیم

بلند شدمو ملافحه رو دور شونه هام گرفتمو همون طور که پشت کرده بهم نشسته بودو سیگار شو روشن میکرد گفتم:

-جریان حلقه چیه؟چرا تو کامیار اون حلقه های یه شکلو دادید؟چرا بابا وقتی می بینتشون می ره تو فکر

آرمین سرشو به طرف شونه ی راستش متمایل کرد ولی بر نگشت نیمرخشو میدیدم ،پک عمیقی به سیکار زدوبعد تو جاسیگاری کنار پا تختی لهش کردو از جا بلند شد ،یه شلوار راسته ی نخی سفید پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه میداد چقدر هیکلشو دوست داشتم ،فیت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل یه مدل شده بود عضلات برجسته ی سرشونه ،سینه،بازو،سیکس بک شکمش...اون شوهر منه دلم فرو ریخت لعنتی تورو به بدترین شکل آزار داده ،تمام هستو نیستتو گرفته ...دلت براش فرو میریزه این چه حماقتیه؟!!!خاک برسرت ...نمی دونم فقط باید جای من بود تا این حالو حس کرد راست میگه خوب تشبیهمون کرده من همون جوجه ایم که تو بغل ببرم میدونم یه لقمه اشم میدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله میکنه ولی اون در حین خوی وحشی داشتن منو تو بغلش میگیره تا حمایتم کنه وقتی نوازشم میکنه یادم میره توی این جنگل تاریک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ی بکنه ...حال خودمو درک نمیکنم ازش بیزارم به خدا هرگز نمی بخشمش ولی قلبم...قلب لعنتیم...آه بهش...آه...

آرمین- براش یه حلقه خریده بود ،یه حلقه ی تک نگین ،طلا سفید،درست عین حلقه ی تو ،حلقه ی پدرمو در آورده بود اون حلقه ی خیانتو انداخته بود چون عشق کثیفش براش خریده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون بابای بی شرفت اون حلقه رو جای شرافت پدرم بهش هدیه کرده بود ...«عصبی با نفس های بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمایل به زیر بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سینه اش با هر نفس چقدر بالا می اومدو با هر بازدم فرو می رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ی مشتش می لرزید نفهمیدم کی بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و تو چشماش نگرانیمو ریختم ودیگه هیچی مهم نبود نمی خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم:

-آروم باش«با همون نگاه عصبی و سینه ای برافروخته نگاهم میکرد آرامشو نگرانیمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زیر لب گفتم:

-باشه ،باشه عزیزم آروم باش،آروم

هنوز عصبی بود ولی نگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنیه ی چشمم به راست و چپ حرکت میکرد ،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمایل کرد وکف دستمو بوسید چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پیچید و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت:

-منو آروم نکن وقتی تو اوج خشمم،داغونم میکنی...

«بی اختیار بود انگار لبمو بوسید ولی عصبی سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم و زیر لب گفت:»

-عادت به محبت ندارم ،با من این کار رو نکن

دوباره منو بیشتر به خودش نزدیک کردو همون بوسه همون عقب نشینی ،نفساش تو سینه اش نیمه کاره بالا وپایین میکردن کمی دور حصار دور کمرمو شل کرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزیر لب گفت:

-نمی تونم

حصار رو بست و به تخت هدایتم کرد....

نه این قاتل آینده ام نیست ...مگه قاتلا این طوری رفتار میکنن ؟ داره منو دیوونه میکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون میشدم من به بدبختیم توی اون حال گریه می کردم ولی آرمین چرا چشماش خیس؟!!!

صبح از سر و صدا بیدار شدم ، یادم افتاد تو اتاق آرمینم ...هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پیچوند و جدی گفت:

-بخواب

-وای آرمین مهمونا اومدن الان مامانم میاد تو اتاق نگین تا بیدارم کنه بریم آرایشگاه،کامیار هم اونجاست معلو.م نیست بیدار شده یا نه مامانم اگر ببینتشون چی؟

-گفتم :بخواب

اصلا محل به حرفم نذاشت و گفتم«بذار چند دقیقه بگذره خوابش برد بلند میشم ولی تا زمانی که مامانم صدا نزده بود «نفس» همینطور دورم می پیچید و نمیذاشت من جنب بخورم تا هم حرف میزدم میگفت:

-سیس نمیخوام چیزی بشنوم

نمیدونستم از هولم چطوری آماده بشم و برم بیرون

آرمین دست چپشو جک زده بود زیر سرشو منو نگاه میکردو گفت:

-دور وبر اون پسره نمیریا ،بعد هم برای تو بد میشه هم اون نذار که عروسی رو به عزا تبدیل کنم

روسریمو سرم کردمو گفت:

-حلقه اتم از دستت در نمیاری فهمیدی یا نه؟

-در اتاقو آروم باز کردمو گفتم:

-یعنی کامیار...«دیدم کامیار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو دید گفتم:»

-مامانم دیدتون؟

-کامیار عاصی شده گفت:

-نه نه نه

آرمین –اون فقط بلده بگه مامانم دیشب تا صبح خواب مامانشو دیدم

کامیار –من دیشب تا صبح از بس که هول مامانشو داشت که بیدار نشه بیاد تو اتاقمون ،نخوابیدم

به کامیار و آرمین نگاه کردم و گفتم:

-میدونید چیه ،اگر لو هم نمیدادید که برادرید از این اخلاقای گندتون معلوم میشد که هم خونید

رفتم به طرف اتاق نگین و دیدم نگین با سرو صورت خیس از دستشویی اومد بیرونو گفت:

-برسیم تهران تمومش میکنم جونم اومد بالا توی این دوهفته

در اتاق باز شدو مامان منو نگاه کردو گفت:

-چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی گفتم :

-هنوز خوابی ،نگین بهتر شدی؟

نگین-نه زیاد خوب نیستم

مامان- این مسمومیته دیگه کجا بود گیر تو افتاد

رو کرد به منو گفت:

-بپوش بریم خاله ات منتظره ،نگین مامان تو هم میای؟

-نه نمی تونم

مامان-پس برو صبحونه اتنو بخور

-مامان من سریع دوش بگیرم الان میام

مامان-الان ؟همه منتظرند نمیخواد دوش بگیری مگه تازه حموم نبودی؟چرا انقدر حموم میری؟

-دیشب گرمم بود عرق کردم

مامان- خب لباس نازک تر میاوردی،زود بیاییا

مامان که رفت نگین یه پوزخند تلخ زدو گفت:

-میگه چرا انقدر حموم میری،برای اینکه جواب گناه شوهرتو از رو تنمون پاک کنیم

رفتم سریع دوش گرفتمو ...و لباس عوض پوشیدمو با مامان اینا راهی آرایشگاه شدیم من تمام مدت زیر دست آرایشگر خواب بودم

مامان زد به دستمو با حرص گفت:

-دیشب تا صبح بچه شیر میدادی؟

با تعجب مامانو خاله هامو نگاه کردم که می خندیدو مامان باحرص گفت:

-عین معتادا چرت میزنی زشته بیدار باش یه دقیقه،تو نگین مرگ خواب دارید انگار

موبایلم زنگ خورد ،کیفم پیش مامان بود گوشیمو برداشتو یه نگاه به صفحه اش کردو با تعجب گفت:

-اسم نیوفتاده!!!

-بده من بنفشه است

یعنی آرمینه،مامان گفت:مگه دعوتش کردی؟

-آره دیگه ...گوشی رو گرفتمو گفتم:

-الو..

آرمین- چهار ساعته رفتی آرایشگاه؟

-خب من که تنها نیستم ،نگین خوبه؟

آرمین با غیض گفت:

-آره تو فقط بلدی حال مامانتو نگینو بپرسی؟

-وا!!!تو خوبی؟

آرمین عصبی گفت:

-نه با این فامیلای وحشیتون باغ من با خاک یکسان کردن تا تونستن بچه زاییدن انقدر داد زدم صدام دو رگه شده مثلا بابات میخواست دونفر رو بذاره که طرف درختا و گل ها نرن ،بابات این زنه رو دیده باز رم کرده به قوت الهی توانایی غیب شدن آموخته و غیبش زده حالا نمیتونم پیداش کنم اُلتی مالتوم و بهش بدم ؛حالا که دخترای فامیلتو نو دیدم به این نتیجه رسیدم که تو خونواده ی شما شیوه ی بابات رسمه...و...

نمیدونم چرا ولی همچین که حرف دخترا رو کشید وسط اونم دخترای فامیل ما که همه دنبال پسرایی مثل آرمین هستن انقدر حرصم گرفت که با عصبانیت گفتم:

-خبله خب دارم میام

آرمین خونسرد گفت:کی؟

با حرص جای اینکه جواب سوالشو بدم گفتم:

-تو آروم بشین سر جات اونا جرئت ندارن بهت نزدیک بشن ماشاءالله تو قیافه گرفتن که استادی؟یکی از اون نگاهایی که به من میندازی زهره ترکم میکنی ،بهشون بنداز ،اونا غلط میکنن که بیان سمتت

آرمین- خب عزیزم من اگر یکی از اون نگاهایی که به تو میندازم به اینا بندازم که برای تو دیگه شوهر نمی مونه صدتا هوو پیدا میکنی...

با حرص گفتم:

-گفتم دارم میام

گوشی رو قطع کردم دیدم مامانو خاله هامو و آرایشگره همینطوری شوکه منو نگاه میکنن

مامان-بنفشه بود؟!!!

-آره

مامان-وا!!!!پس چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟

خاله با خنده گفت:

-تو که کم مونده بود از پشت تلفن اون بد بختو یه فس بزنی

-چون داشت حرف مفت میزد

مامان- چی میگفت؟کسی اذیتش کرده بود مزاحمش شده بود؟

-نه کرم از خود درخته ،خانم تموم نشد عروس یکی دیگه استا

آرایشگر-نه این که بیدار بودی تونستم کارمو انجام بدم برای همین غر میزنی آره؟

وای ،اعصابم بهم ریخته بود آرمینو میکشتم اگر طرف یکی از دخترای فامیل میرفت،عین خوره این فکر داشت منو میخورد قیافه یکی یکی دخترا می اومد جلوی چشمم

نره طرف کیمیا اون بوره خوشگله ظریفه...

سوگل...سوگلوبگو انقدر غر و قمزه داره که همه ی مردا رو طرف خودش میکشونه...وای وای وای اینا هیچی دختر عموی ملیکا نرسیده باشه شیده رو بگو از اون هایی که مخ پسر میزنه تو هنگ میکنی تو کارش ...وای من باید برم خونه این آرمین هم که هیچی سرش نیست نره سراغ یه دختر دیگه بعد تکلیف من چی میشه ؟نه دین و ایمان داره نه عشقی بهم داره ...الانِ که چشمش به از من بهترون بیفته و من ....من.... من چیکار کنم ؟...

***************

موبایلمو در آوردمو سریع به موبایل نگین زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جای نگین کامیار جواب داد:

بله نفس؟-

-کامیار ؟نگین کجاست؟

-تو دستشویی

-اَه گوشی رو بده بهش زود باش

کامیار-صبر کن تا بیاد ...«مامانو خاله هام همین طوری با تعجب نگام میکردن ...نگین جواب دادو گفتم:»

-نگین ،بنفشه کجاست؟

نگین-بنفشه کیه؟دوستت؟

-بابا بنفشه ،بنفشه ی خودمون

نگین-اهان آرمینو میگی؟اینا روبروی من ایستاده میخوای گوشی رو بدم بهش ؟

-نه فقط همونطور تو اتاق نگهش دار

نگین- چرا؟!!!

-گفتم،نگهش دار تا سر و گوش بعضی ها براش نجنبه

مامان منو با چشمایی که ریز کرده بود تا دقیق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام میکرد

دیگه آرومو قرار نداشتم ؛آرایشگرا رو مامان اینا رو کلافه کردم بس که گفتم:

-بریم دیگه،تموم نشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس اشتباه گرفتید اصلا ندیدم ریختم چه شکلی شده فقط یادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن...

وای تا برسیم خونه من دلم عین سیر و سرکه میجوشید ؛به باغ که رسیدیم اول یکی یکی دخترای تو باغو حضور غیاب کردم بعد سریع دوییدم رفتم تو اتاق نگین داشت لباس می پوشید با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:

-کجاست؟

-با کامیار رفتن بیرون

-مگه من نگفتم نگهش دار

-دارم لباس عوض میکنم نگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بیرون دیگه از ویلا باغ که بیرون نرفته...چیکار کرده؟اصلا چه اهمیتی داره نفس...

کامیار اومد تو اتاق با یه ظرف گوجه سبز و تا دیدمش گفتم:

-آرمین کو؟

کامیار-آرمین؟چی شده تو افتادی دنبال آرمین؟!

«ظرف گوجه سبزو داد به نگینو خندیدو با حرص گفتم:»

-کامیار داداشت کجاست؟

کامیار- اوه اوه خیله خب بابا طبقه بالا تو اتاقش

سریع به طرف اتاق آرمین رفتم و در شو یکهویی باز کردم که خدای نکرده مچشو بگیرم که دیدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار میکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد یه خنده ی شیطون رو لبش نشست و سوتی زد و گفت:

-خوشگله رو

با اخم وخشم و شاکی گفتم:

-کجا بودی؟

آرمین-اُه،چه غیرتی جایی نبودم که رفتم تو باغ یه دوری زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هیجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»

-دست آرایشگره درد نکنه چی ساخته

دستشو پس زدمو عصبی گفتم:

-تو باغ دور زدی که چی؟

-من کاری نداشتم ،این دخترای فامیلتون ...

محکم زدم به شونه اشو گفتم:

-تو اگر محل نذاری غلط میکنند بیان جلو

آرمین با همون قیافه ی شیطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:

-خب عزیزم پسری مثل من کم خاطر خواه نداره

داشتم از حرص می مردم تو چشمش نگاه کردمو گفتم:

-واقعا؟ خیله خب اینجا رو داشته باش بذار ببینیم کی خاطر خواه داره تو یا من؟

روسریمو برداشتمو پرت کردم اونور اخماش داشت کم کم می رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، یه تاپ دکلته ی فیروزه ای تنم بود که یقه ارتفاع پایینی داشت و خیلی تاپ بازی محسوب می شد ،تاپو که تو تنم دید با اون شلوار جین جذبو موهای و آرایش ...به سرعت نور رنگش شد عین لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبی شد با اون فک منقبض شده از میون دندونای قفل شده اش گفت:

-نفسسسسس.

-با حرص گفتم:

-منم همین طوری میرم ،بیا ببینیم کی طرفدار داره تو یا من

بازو هامو میون پنچه های قویش گرفت و با اون چشمای به خون نشسته نگام کردو نعره زد :

-تو غلط میکنی این طوری بری

خوبه صدای آهنگ انقدر زیاد بود که کسی صدامونو نشنوه

خواستم دستشو پس بزنم زورم نمی رسید جیغ زدم:

-ولم کن تو که به من پای بند نیستی چرا من باشم؟

منو هول داد به طرف دیوار رو چسبوندتم به دیوار رو خودشم مماس با من شد در حالی که یه دستش محکم دور بازوم بودو اون یکی دور کمرم داد زد:

-داری روی سگمو بلند میکنیا

-جدا؟ بلند کن ببینم این روی سگی که این همه تهدیدم میکنی بهش چیه؟تا سرمو دور می بینی می پری آره ؟من برای تو چیم؟هان ؟یه عروسک که هر وقت دلت خواست باهاش بازی کنی؟

دیگه از شدت عصبانیت میلرزید تا حالا به قدر اون روز عصبی ندیده بودمش ترسیده بودم ولی نمی خواستم کوتاه بیام برام خیلی سنگین تموم شده بود تموم زندگی من در گروع آرمینه اجازه نمیدم دیگه حداقل تا زمانی که من هستم کسی جامو بگیره این خوی یه زنه

مانتومو از رو تخت برداشت بدون این که رهام کنه و مانتو رو میخواست بازور تنم کنه ،با حرص ازش گرفتمو پرت کردم یه طرف دیگه و جیغ زدم:

-نمی پوشم

اونم دادزد :

-تو بیجا میکنی که اینطوری بری میزنمت نفس...به خدا میزنمت تا سلیطه بازی یادت بره فکر کردی من بابای بی غیرتتم بذارم این طوری بری با این لباس تنگ ؟با این تن سفید؟ که اون پسره ی عوضی رو بکشونی سمت خودت مادر کسی رو که به تو نظری بندازه رو به عذاش می شونم

« مانتومو از رو زمین برداشت و چسبوند به قفسه ی سینه ام و گفت» :

-بپوش

مانتومو گرفتمو پرت کردم تو صورتش با حرص پرت کرد تو صورت خودم و دوباره که گرفتمو پرت کردم به طرف صورتش یه جوری نعره زد«نفس»که گفتم:

«مهمونا که سهله کل محل صداشو شنیدن »

اومد جلو گرفتتم پرتم کرد رو تخت کمرم درد گرفت ..خیمه زد روم از عصبانیت و اون نفس های بلند وخشم آلودش سینه اش داشت از جا در میومد از ترس تنم یخ کرده بود جفت دستامو کنار گوشم تو دستاش گرفته بود با صدای دو رگه گفت:

-داری تو قلمروی من هرز می پری؟«با حرص گفتم»

-اون که می پره تویی

داد زد :من که خبر مرگم از وقتی رفتی پامو از ویلا بیرون نذاشتم از این اتاق یه بار بیرون رفتم تو اتاق نگین چون با کامیار کار داشتم کسی رنگو ریش منو ندیده نفسم بالا اومد تازه درد مچمو احساس کردم صورتم از درد جمع شدو گفتم:

-آی...دستموول کن ...آرمین...دستم...

هنوز عصبی نگام میکرد تغییری نکرده بود دستمو ول نکرد گفتم:

-تو وادارم میکنی به..

دادزد:

-تو غلط میکنی که واسه من سلیطه بازی در میاری پوستتو میکنم نفس من دیوونه ام میدونی که بابات چه به روز روان من آورده میدونی که اگر خلاف جهت من حرکت کنی اون که آسیب می بینه تویی نه من

-دستم آی آرمین

به تنم چشم دوخت نفسای بلند و عصبیش کوتاه تر شد و آرومتر با صدای آروم ولی همچنان دورگه گفت:

-مگه نگفتم:این رنگو نپوش چرا منو عذاب میدی؟

-آرمین پاشو وای دستمو شکوندی، پات رو زخم بخیه امه

بلند شد ولی تا خواستم خودم بلند شم ،دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشتو هولم دادو تهدیدی گفت:

-کسی دور برت بگرده این عروسی برای اونو تو میشه عذا ،از کنار من جنب نمی خوری نفس،وگرنه رویی از من بلند میشه که به اصطلاح بچه ها بهش میگن لولو

-من که نمیتونم پسرای مردمو بپام که طرفم ...

با همون حال گفت:

-صداتو نشنوم ...صدات نیاد...

بلند شد ،وای قفسه سینه ام درد گرفته بود رو تموم تنم جای دستاش بود بلند شدم پشت کرده بهم رو تخت نشسته بود با بغض گفتم:

-ببین تنمو چیکار کردی

برگشت نگام کرد خشم جاشو به غم تو نگاهش داد و آروم گفت:

-وقتی دست میذاری رو نقطه ضعف من چه انتظاری داری؟

-تو آزارم میدی

شاکی گفت:

-تو چی؟نگاه چه به روزم آوردی ؟

نگاهش باز به تن قرمز شدم افتاد اومد بیاد طرفم با بغض گفتم:

-نیا جلو

از رو تخت بلند شدم همینطوری نگام میکرد و مانتومو پوشیدمو گفت:

-الان چی می پوشی؟

-لباسم پایین

-میاری اینجا ،من ببینم چی می پوشی

با چونه لرزون نگاش کردمو عصبی گفت:

-گریه نمی کنیا اعصاب ندارم

-تو فقط بلدی دادبزنی ،تهدیدم کنی با جکوب بهتر از من رفتار میکنی من همه چیزو باید تحمل کنم این اخلاق سگ تو هم باید تحمل کنم ؟

رومو برگردوندم که برم بلند شد از پشت منو تو بغلش گرفت و گفت:

-تو هم عذابم میدی ببین چطوری زخمامو به التهاب میندازی

سرمو کمی متمایل بهش کردم اولین اشکم که فرو ریخت با بوسه اش جلوی ریزش اشکمو گرفت و گفت:

-من نمیدونستم تو انقدر روم حساسی که نگینو پاسبونم میکنی

پوزخند تلخی زدمو سرشو به گردنم فرو برد و زیر لاله ی گوشمو بوسید و گفت:

-عذابم نده نفس حالمو درک کن غیرت منو تحریک نکن ...

پشت گردنمو بوسید و آروم تو گوشم گفت:

-عاشقم شدی که با یه حرف انقدرزیررو شدی؟

-مگه آدم عاشق قاتل جونش میشه؟پس حتما تو هم عاتشقم شدی که اینطوری میکنی میزنی ،می بوسی،داد میزنی ،تهدید میکنی...

آرمین رهام کردو در حالی که پوزخند میزد، پوزخندی که حس کردم به من نمیزنه انگار بیشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ی لبشو جویید و گفت:

-بدو برو،جلوی مانتوتم ببند یقه ات خیلی پایینِ

....

کنار نگین نشسته بودم هر دو کسل و بی حال بودیم انگار نه انگار که این عروسیه داد شمونه ،مثل دوتا مهمون غریبه که به اجبار اوردنشون روی صندلی نشسته بودیمو مهمونا رو نگاه میکردیم که چه هیاهویی میکنن و چقدر خوشحالند ولی چرا خنده نه به لب من می اومد نه به لب نگین؟...

-نگین من خیلی بدبختم ،من هرگز این روزو نمی بینم

نگین با ترحم نگاهم کردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:

-وبدبخت ترم چون امروز فهمیدم که رو آرمین چقدر حساسم!!!نگین من یه احمقم اون کاری نیست ،بلایی نیست که سرم نیاورده باشه و من دلم فرو میریزه وقتی سر به سرم میذاره و میگه« دخترای فامیلتون دور و برم میپلکن و آمار میدن» نمی دونی چطوری بهم ریختم ،نمیدونی چه دعوایی راه انداختم که چرا رفتی تو باغ که دختری دور از چششم من بیاد سراغت ،نگین از این دل میترسم ،دیشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:

-«اصلا نمیخوام پیشم باشی برو تو اتاق خودت »

نگین منو رها کرد میتونستم برگردم راحت بخوابم میتونستم یه شب بگم آخیش امشب خودش ولم کرده با آسودگی کپه مرگمو بذارم ولی من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمینو میخواست!!!!باورت میشه من خودم اونو به طرفم کشوندم دیشب تا کی مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترین ها رو سرت آورد دیگه چی میخوای؟

نگین بزن تو سرم داد بکشه فحشم بده شاید یه تکونی بخورم شایدیادم بیفته من یه انسانم نه یه اسکل که تا این حد احمق هست...از خودم حساب نمی برم کافیه که منو با اون شگردش به بزم معاشقه اش بکشونه همه چیز از سرم می افته آرمین آرمین،آرمین،میشه تموم چیزی که تو سرمه.

نگین با همون ترحم هنوز نگام میکرد آروم گفت:

-چی بگم بهت وقتی خودم بدتر از تو أم؟

سری تکون دادم و گفتم:

-یادمه یه معلم داشتم که میگفت گناه های کبیره فقط روی فاعل تاثیر نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثیر میذاره مثل مال حروم خوردن تا زمانی که اون مال حرومه و خونواده ازش میخوره تقاص از همه گرفته می شه

نگین بابا گناه کبیره کرده و ما هم پا گیرشیم این حال و هوامون هم قسمتی از همون تقاصِ

نگین سرمو نوازشی کردو ...

-نفس

سر بلند کردم دیدم شروینِ گفت:

-بیا برقصیم

-نه حوصله ندارم

دستمو گرفت و کشید تا از جا بلندم کنه وگفت:

-اِ!!عروسیه داداشتا میخوای نرقصی که ملیکا پس فردا فیلموکه دید موهاتو بکنه بگه«تو فیلمم نبودی،تو عروسیم نرقصیدی»

به اطراف نگاه کردم آرمین نبود اگر ببینه شروین ازم میخواد که با هم برقصیم دیوونه میشه ...

خانم شمس- نفَََََس!!!!چرا نشستییییی؟واااااا!!!!بلند شو تو باید جای نگین هم برقصیییییی، زودباش شروین ببرش باید مجلسو گرم کنید

به زور رفتیم وسط دل و دماغ رقص نداشتم ولی مجبوری باید می رقصیدم شروین گفت:

-چه باغ خوشگلیه اون باغ تهیه چیه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشیک می کشه؟

-برای مهندس اون باغ مثل یه معبد مقدسه فقط خودش میره اونجا حتی برادرشم حق نداره بره

شروین-برادر؟!!!!من شنیده بودم....

-آره کامیار برادر ناتنیشه یعنی ناتنیی اونطوری هم نه ولی از مادر یکی از پدر جدان همه تازه فهمیدن

شروین-چه جالب چرا رو نکرده بود؟کامیار همون دکتره نه؟

- -آره نمیدونم میدونی که خیلی مرموزه

شروین- شنیدم این جا یه باغی که بهش ارث رسیده خوش به حالش ما چرا کسی رو نداریم بمیره ازین چیزا بهمون به ارث برسه«خندیدو اخم کردمو گفتم:»

-این چه حرفیه؟شما که خودتون کم از این مهندسه ندارید

شروین-شوخی میکنی؟پسره یه پا امپراطوره واسه خودش ...

-هر چی نگاه کن این همه مال ومنال ولی تنهاست چه فایده؟

شروین خندیدوبهم چشم دوختو گفت:

آره ...نفس میخواستم یه چیزی بگم..

-چی؟!!!

-راستش باید همون پارسال بهت میگفتم ولی همیشه تا اومدم بگم یه اتفاقی افتاد که نشد بیام جلو ،حتی قبل از این که اون روز بریم دنبال ملیکاو اون جریان تصادفو دعوای نعیم با منو دیدن ملیکا و بعد هم خواستگاری و عروسی پیش بیاد میخواستم اینو بهت بگم ...ولی گفتم بذار نعیم با ملیکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که دیگه امروز کلافه شدم باید همین امروز بگم بهت همین الان که کسی حواسش نیست مزاحمی دورت نیست ...

-چی شده؟!!!

-نفس من ازت خیلی خوشم میاد از اول هم خوشم میومد همون اولین جلسه ای که تو کلاس ردیف دخترا جا نبودو مجبور شدی بیای تو ردیف پسرا کنار من بشینی از همون روزم این حسو داشتم...

یهو آهنگ عوض شدو تند شدو یه همهمه ای برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پیست تا برقصند که یه دستی دورم پیچید اول فکر کردم شروینه نگاش کردم دیدم سرش به طرف یکی از پسرای فامیلشونه داره حرف میزنه پس کیه؟!!!

-من میکشمت نفس...

یییه وااااای حتما شنید که شروین چی گفته...

-بیا بالا یالا راه بیفت...

کمرمو ول کرد برگشتم دیدم نیست قلبم ،غیب شد؟قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون تنم یخ کرده بود اگر شنیده باشه چی؟آرمین تعصبیه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمیاد اهل این حرفا باشه ...

شروین- نفس خوبی؟چرا یهو بهم ریختی؟!!!!

-شروین میخوام برم تو ویلا ببخشید...

شروین-بذار منم بیام

-نه نه تو بمون برقص، منم الان میام

لبخندی زد گفت:

-خیله خب

راه افتادم به طرف ویلا اطرافو نگاه کردم دیدم داره عصبی پشت سرم میاد قلبم هری ریخت ؛نگین کجاست؟مگه الان رو صندلی ننشسته بود؟!!!

پامو گذاشتم تو ویلا صدای جیغ و هوار ِنگین و کامیار میومد ،کسی تو ویلا نبود در جا دوییدم سمت صدا چی شده که نگین اونطوری از ته دل جیغ میزنه؟

سریع دویدم به طرف اتاق نگین اونجا نبود صدا از کجا بود ؟

به طرف طبقه بالا رفتم دیدم از سرویس بالا صداشون میاد کامیار به قدری عصبانی بود که من با دیدن قیافه اش داشتم سکته میکردم ،چنان داد میزد که صد رحمت به آرمین، صورتش عین لبو سرخ شده بود و داد میزد :

-نگین به خدا یه مو از سر بچه ام کم بشه یا بلایی به سرش بیاری میکشمت .نگین به خدا قسم ...

«نگین هم با اینکه حالش مساعد نبود ولی همینطور جواب میداد»:

-کورخوندی آقا ، فکر کردی نفهمیدم ؟ میخوای بچه رو نگه دارم آبروم ببری که تو و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه ،میتونید برید بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم .

کامیار –تو غلط میکنی .

نگین – تو غلط کردی که حالا من باید جور تو رو بکشم

کامیار – جرات داری برو سقطش کن ببین من چه بلایی سر تو و اون دکترِ بیارم ، ببین اصلاً پات میرسه به دکتر یا نه .

نگین با حرص و عصبانیت گفت : دکتر نمیخواد که .....

رفت بالای پله های سکویی که وان اونجا نصب بود که از بالای پله ها بپره که کامیار عین دیوونه ها داد زد :

- نگین سرمو میکوبم به دیوارها نکن لامصب بیا پایین،بیا پایین نگینِ سلیطه نکن ، اینطوری نکن من و داری دیوونه میکنی ها .

وای من از دعوا میترسیدم کامیار هم که دیوونه شده بود و نگین هم بدتر از اون زده بود به سیم آخر ، کامیار با تمام وجود داد میزد که نگین رو از خر شیطون پیاده کنه تا میومد قدم برداره نگین میگفت :

-برو عقب میپرما ، کامیار کافیه از این بلندی بپرم اونوقت بچه بی بچه برو عقب ، کامیار با کف دستش کوبوند تو آینه ی کنارش و اینه خورد شد ، دستش زخمی شده بود و خون میامد من داشتم از ترس سکته میکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم :

-نگین ، نگین جون،آبجی الهی قربونت برم، بیا پایین تو رو خدا

نگین جیغ زد:

– دهنتو ببند احمق ، چرا تو اینقدر کودنی فکرشو کردی من با این طوله سگ چیکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)

کامیار عربده زد:

-چرا نمیفهمی ؟ میگم باهات ازدواج میکنم

نگین – کی ؟ وقتی شدم انگشت نما ، همه من و به چشم یه زن ناسالم دیدن ؟ وقتی خوب آبروم رفت ؟ اون موقع میخوام صد سال سیاه نیایی بالا سرم ،برو خودتو سیاه کن ....

کامیارکه سعی میکرد صداشو کنتل کنه با همون صدایی که از عصبانیت می لرزید ولی تنو آورده بود پاییین گفت:

- بیا پایین ، میبرم عقدت میکنم بیا پایین ،داری منو سکته میدی الان قلبم از عصبانیت می ایسته بیا پایین نگین ِپتیاره ...

نگین – فکر کردی با وعده وعیدهای تو خامت میشم ؟ نه من این دوره ها رو پیش تو پاس کردم .

کامیار عصبی با صدای اروم گفت :

- اونو بیار پایین نفس ،من دارم قاطی میکنم ها «از دستش همینطور خون میچکید وتنشم از خشم می لرزید رگ گردنش هر کدوم اندازه ی نیم انت باد کرده بود واقعا داشت سکته میکرد...»

آرمین هم به کامیار اضافه شد و گفت :

-بیا پایین ، مگه بچه توِ که واسه مرگ و زندگیش تصمیم میگیری ؟

نگین – تو لطفاً ساکت شو ، این (اشاره به کامیار) تو دهن تو رو نگاه میکنه وگرنه کامیار اهل نامردی نبود تو میریزی اونم جمع میکنه

آرمین– نه اگه تو دهن منو نگاه میکرد که تو الان جرات نداشتی شیر بشی بری بالای بلندی که این بدبخت، این پایین پرپر بزنه .

-تو رو خدا دعوا نکنید ، نگین بیا پایین کار دستمون نده

آرمین تا اومد طرف نگین، نگین جیغ زد :

- کامیار بگو ...

آرمین دست نگین رو گرفت آوردش پایین ، نگین چنان جیغی میزد و خودشو میکشوند و این وسط هم صدای کامیار و آرمین هم قاطی شده بود که وای چه واقعه ای شده بود ....

یهو نگین زیر دلش رو گرفت و ناله وار گفت :

-آی ... آی کام .... آی کامیار .....

کامیار – وای .... وای ولش کن آرمین .... به خونریزی افتاد ...

نگین با گریه گفت : وای درد دارم کامیار ....

من که عین مسخ شده ها چشم به نگین دوخته بودم ، کامیار نگین رو تو بغلش گرفت وگفت:

-هی میگم بیا پایین نگاه چیکار کردی ای خدا،جااان الان می برمت بیمارستا آرمین بدو«کامیار نگینو رو دستاش بلند کرد و آرمین هم دنبالشون دویید منم دنبالشون راه افتادم همین که داشتیم سوار ماشین میشدیم مامان رسید و گفت :»

- اِوا ! نگین .... نگین چی شده ؟!!! آقای دکتر نگینم چی شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بمیره چت شد؟!!!

نگین فقط گریه میکرد ، منم لال شده بودم و کامیار هم از هولش نمیدونست چیکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالی که سرش بود مثل من سوار ماشین شد و و گفت :

- مامان جون چی شده ؟ این خون چیه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چیه؟!!

«لباس نگین خونی شده بود و مامانبا وحشت برای چندمین بار گفت:

- این خون چیه ؟

آرمین عصبانی شد و گفت :

- خانم پناهی میشه یه لحظه ساکت باشید ؟

مامان – بچه ام خونریزی کرده ، اونوقت ساکت باشم ؟
کامیار –آرمین گاز بده .

آرمین عین دیوونه ها رانندگی میکرد تا سریعتر برسیم بیمارستان

کامیار دو مرتبه نگین رو روی دستاش بلند کردو برد داخل بیمارستان و گفت :

-دکتر اورژانس ...

داد زد : مسئول این اورژانس بی صاحب کیه ؟ یه برانکارد بیارید...زود باشید

یه برانکارد آوردند و کامیار رو به پرستاری که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همین که رسید به اینجا که پنج هفته است که بارداره ....

مامان یکه خورده و گفت :

-چیه ؟؟؟؟؟؟ اون چی گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من با تردید به آرمین نگاه کردم و مامان به من تکیه داد وانگار از درون فروریخت با صدای لرزون گفت :

-نگین حامله است ؟!!!!!!!

من فقط به آرمین نگاه کردم و مامان یهوبرگشتو به من نگاه کردو داد زد :

-حامله است ؟ بچه کیه ؟ نفس با توام ....

-بچه منه .....

مامان برگشت و کامیار رو که دید بدون معطلی زد تو گوش کامیار ، من بازوی مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت :

-بچه توِ ؟ تو کی دختر من و دیدی که حالا از تو حامله است ؟خیال کردی اینجا همون خراب شده ای که توش زندگی میکردی ؟ دیدی بیوه است گفتی چی از این بهتر ...

-مامان ! مامان ! کامیار و نگین ....

مامان برگشت و به من نگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتیش ازش می بارید صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت :

-تو میدونستی ؟ بیشرف ، کامیار و نگین ؟ ...

آرمین– خانم پناهی !

مامان با عصبانیت رو به آرمین گفت :

-آقای مهندس هر چی آتیشِ از تو بلند میشه این (اشاره به کامیار) برادرِ توِ ،این فتنه رو تو روشن کردی ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصیر تو این برادر نانجیبته ...«رو کرد به کامیار رو شروع کرد کامیار رو زدن منو آرمین جلوی دستای مامانو گرفتیم ،کامیار همین طور سرش به زیر بودو هیچ عکس العملی نشون نمیداد...گفتم:»

-وای مامان تو رو خدا آروم باش الان سکته میکنی ،خاک برسرم مامان جون تو ...

مامان – بذار سکته کنم بمیرم بی آبروییی نبینم « مامان وارفته روی صندلی سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه من نه پرستارها ... حریفش نبودیم »

مامان-با چه رویی تو صورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، ای خدا این چه مصیبتی بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اینقدر حواسم پیش شماها بود ، آخر اینه جوابم؟ بیارینم بیمارستان و بگید دخترم پنج هفته است که حامله است ؟!

مامان زد تو سرش و گفت :

-وای وای خدایا من و بکش ، این آبروریزی رو چطور جمع کنم ...

-مامان به خدا کامیار و نگین محرمند به خدا ....

مامان شوکه با اون حالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نمیداشت لبمو گزیدم نباید میگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمین نگاه کردم با یه مَن اخم دست به جیب در حالی که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه میکرد ...

******************

همین طور چشم دوخته بود به دهن من که دیدم رفته رفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالا رفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم : -مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین... آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم: -پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت: -ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کامیار پزشکه... بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین الان همه تو عروسی چه حالی دارن ما چه حالی داریم ! دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان نداد من بگم: «دکتر،خواهرم چه طوره؟» یه لیست از اصطلاحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم: -امان میدادی من یه سوال بپرسم آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم: -چی گفت؟ کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعلا استراحت مطلق تجویز کرده -بچه چی؟ آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم زنده است کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم: -حیف شدی باید توهم پزشک می شدی آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟ -واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت: -مونده به حال من برسی تا درک کنی من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که بالاسر نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد کَکِشم نمی گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت: -بخور،آروم بشی همین طوری شاکی نگاش کردمو گفت: -چیه لابد اینم تقصیر من؟ -پس تقصیر کیه تو دستشو کشیدی آوردی پایین... آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من باید جواب گوی تو باشم -مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش کیه... باحرص گفتم: -آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟ آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره بالا ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه آستانه ی تحملتو بردی بالا -من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت: -به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم«نشست کنارمو گفت:» -میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت هست این یعنی یه تعلق خاطرِ... با حرص گفتم: -بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟ کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت: -برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ... کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتیم ! اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون ،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که ندید همین طوری زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم: -مامان جون.. مامان سرد و جدی گفت: -تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز سر جاش ایستاده بود گفت:» -می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش جایی نداره -اما مامان ،نگین... مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم: -مامان دکتر که هنوز... آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت: -لازم نکرده مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم: -آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا داشته باشی آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت: -مگه نشنیدی مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بیام دوییدم دنبال مامانو گفتم: -مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین... مامان ایستادو شاکی گفت: -نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خلاف عرف و شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده -مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو میشناسی اهل این حرفا نیست مامان با عصبانیت گفت: -پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟ با عصبانیت گفتم: -تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری بالای چوبه ی دارت میذاری؟ مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حالا ایستاده بودو نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت: -خوب تونستی قانعش کنی با خشم نگاش کردمو گفت: -همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن -که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟ آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی راه افتاد دنبال مامانو گفت: -خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید آرمین-باید باهاتون صحبت کنم میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان سریع راضی شدو سوار ماشینش شد ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد ،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت: -نفس؟چی شد؟ -سرم گیج رفت -رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم -کامیار«ایستادو گفتم:» -با نگین چیکار میکنی؟ کامیار- می برمش خونه ی خودم کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحالا ؟زیر لب بی اختیار آیة الکرسی خوندم ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بلایی سر مامانم اومده که آرمین تا حالا نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم: -میخوام یه زنگ به بابا بزنم کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!! شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد: -الو؟!!!!«چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود» -نعیم سلام من نفسم نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟ -نعیم مامان اومده باغ؟ نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم.. -ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟ نعیم شاکی گفت: -کی؟!!! -اَه منظور مهندس دیگه نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟ تماسو قطع کردم به کامیار گفتم: -شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من الان حوصله ی اون یکی رو ندارم که ازم توضیح بخواد کامیار سری تکون دادو گفت: -آرمین هم نرفته بود باغ؟ -نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا الان نه خبری از مامانمه نه آرمین کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا یوسفو(پدر آرمین)در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت: -نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران -تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واااایییی کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت: -نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق میکنی؟ -مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه فشارش بره بالا سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی.. کامیار با غم نگام کردو گفتم: -خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد ...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم زیر لب فقط صلوات می فرستادم چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سلانه سلانه تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم: -وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی آرمین-باز رنگو ریش منو دید -ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی الان اومدی ،پدر منو تو درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی ؟من دیوونه شدم از نگرانی.. آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه... زدم رو گونه امو جیغ زدم : -وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بلایی سرش آوردی... آرمین با اخم گفت: -اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود زدم به شونه اشو گفتم: -خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان -وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ ارمین شاکی و عاصی شده گفت: -میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد گوشیم هم شارژش تموم شده خاموش شده -مامانم الان کجاست؟ -تهران -چی گفتی بهش؟ -گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین» آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم: -تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:» -باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم با حرص گفتم: -الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟ آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هظم میکرد این موضوع هم هظم میکنه با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم: -ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟ -مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم -کجا بردیش؟ آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه... -لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد گفت: -واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم: -پس کجا بردیش؟!!! -در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه -آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان -زبون تشکر بلد نیستی؟ -کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت: -کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم: -آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت: -میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو -تو دیوونه ای آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم: -خودکشی حلال منه میدونم با صدای خش دار گفت: -تو بی جا میکنی سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم: -راحت شدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد با حرص نگاش کردمو گفتم: -شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره -حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت: -بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟ دستشو با حرص پس زدمو گفتم: -دستتو بکش -خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:» -دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم» -پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟ از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت: -خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کردو گفت: -بگو که عاشقمی...«اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک کردو گفت:» -خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم: -دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت: -نگووو جوونی حیفی.. -بهت میگم... چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت: -نفس!چی شد یهو؟ -چشمام سیاهی میره کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت: -چی شد؟ آرمین-چشم هاش سیاهی رفت... کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همین می شه دیگه آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟ -آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت منم از گلوم پایین نرفت روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت: -برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت: -سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ... سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم : -شونه امو ول کن -دوست دارم بگیرم -تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته -بگم برات یه سرم بزنن؟ -نه -نگین کی مرخص میشه؟ -فردا -پس میبرمت ویلا -کی ویلا مونده؟ آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران -باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه -تو جایی میری که من بگم -بابام چی؟ -برام مهم نیست -برای من مهمه اون الان نگرانه آرمین با عصبانیت گفت: -ای احمق،بعد این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟ به آرمین نگاه کردم و گفتم: -آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ کامیار اومدو کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت: -برم به نگین سر بزنم آرمین- ما میریم ویلا کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم: -کامیار،مراقب نگین هستی؟ کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زدو سری تکون داد و رفت آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت: -خوب شد کامیار به مرادش رسید به آرمین نگاه کردمو گفتم: -تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟ آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت: -بخور -به بابام باید زنگ بزنم با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟ با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟ آرمین سری تکون داد و گفت: -بخور رنگت پریده جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم: -بیا توهم بخور -نمیخورم تو بخور غش نکنی -این طوری از گلوم پایین نمی ره بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت: -حالا بخور -مرسی که به مامانم جا دادی آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم... وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم: -وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!! آرمین بی حوصله نگام کردو گفت: -چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه -تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه باشیطنت نگام کردو گفت: -توهم دختر نیستی من خودم شاهدم زدم به بازوشو خندیدو گفتم: -خیلی بی حیایی میدونستی؟ -چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:» نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن رو مبل وارفته نشستم و گفتم: -ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو آرمین اومد رو برومومحسوس و منظور دار گفت: -به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم بی حوصله نگاش کردمو گفتم: -منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟ لبخند شیطون زدو گفت: -مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:» -آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم آرمین -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی با حالت گریه گفتم: -آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت: -نق نزن ،قراره چند روز نبینمت کمرمو در بر گرفتو گفتم: -میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم با شیطنت گفت: -من حالتو جا میارم هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت: -این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکردو این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم: -توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ... منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد حکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت: -آخر زورت اینه؟ با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کردو گفت: -فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام اضافه کن...مادرت بابغض نگاش کردمو گفتم: -ظالم موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت: -ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کردو گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا... -آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یالا نفس چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت: -فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟ تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت: -بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سردنشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت» -تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز... با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه...]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه نفهمیدم چطوری خوابم برد ...نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی ...ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم ...حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم -بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه -با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟ چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت: -من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:» -ازت دلگیرم سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:» -من آروم بودم تو عصبیم کردی...«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:» -بغض نکن می ری رو اعصابم «منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:» -منو میبری خونه ی بابام؟ -آره -امروز شرکت نمی ری؟ -بعد از ظهر که رسوندمت میرم ادامه داره خوشگلای من....

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 143
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 203
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 393
  • بازدید ماه : 393
  • بازدید سال : 14,811
  • بازدید کلی : 371,549
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس