loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 548 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (0)
ستاره...! ای ستاره ها که همچو قطره های اشک/ سر به دامن سیاه شب نهاده اید/ ای ستاره ها کز آن جهان جاودان/ روزنی به سوی این جهان گشاده اید... رفته است و مهرش از دلم نمی رود/ ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟/ ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها/ پس دیار عاشقان جاودان کجاست... ((فروغ)) * * * * * * * * داشتم سلام نمازم را می دادم که در باز شد و ساسان آمد تو. _ تقبل الله حاج آقا...تقبل الله...التماس دعا... خنده ام گرفت. _ محتاجیم به دعا... در حالی که داشت می نشست روی مبل گفت: _ ای بابا حاجی...نفرمایید...شما کجا به دعا محتاجین؟! خودت دوپا دعا نویسی واس خودت!! داشتم جانماز را جمع می کردم. _ خب چرا خودت نماز نمی خونی؟! خودتم دعا کن برای خودت... _ ای بابا داشی...تو که دیدی چندبار سعی کردم...نشد...هی یه بار یادم می ره...یه بارش خواب می مونم... جانماز را گذاشتم سر جاش و نشستم کنارش و در حالی که جورابم را می پوشیدم گفتم: _ آره بابا...یادمه...فقط شبای امتحانات می خوندی! بلند شدم و رفتم توی اتاق. صدایم را بلند کردم. _ نهار خوردی؟! ساسان هم صدایش را بلند کرد. _ اِی...یه چیزایی... لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون. _ یه چیزایی یعنی همون ساندویچ آشغالیای بوفه؟! صدبار بهت گفتم نخور، یه بار مسموم شدی بس نبود؟! در حالی که از روی مبل بلند می شد گفت: _ جون داداش این یکی رو نمی تونم هیچ رقمه ترک کنم...خونه بیام چی بخورم آخه؟! حالا جلوی در داشتیم کفش می پوشیدیم. _ منِ بیچاره که بیشتر وقتا جورِ تو رو هم می کشم!...حالا چه اشکال داره یه بار اومدی دیدی چیزی نداریم، یه غذایی درست کنی؟...آسمون میاد زمین؟! در را قفل کرد و همان طور که از پله ها پایین می آمدیم گفت: _ ای بابا...من که به جز تخم مرغ و مشتقاتش چیزی بلد نیستم...! _ اشکال نداره، همونم خوبه.من که می خورم.. _ دستت درد نکنه...ولی مشکل اینه که خودم نمی خورم...! نخیر. بحث کردن با ساسان واقعا بی خود بود. سری تکان دادم و ساکت شدم دیگر. خانه به دانشگاه نزدیک بود. پیاده حدود پنج دقیقه راه بود که قدم زنان می رفتیم. ساسان هم که یک لحظه ساکت نمی ماند و همان طور که می رفتیم دیگران را دید می زد و هِی حرفی می زد. _ علی، توروخدا نگاه شلوار این بابا رو...خدا وکیلی نمی دونه این زمان بابابزرگ خدا بیامرزم مد بوده؟! _ جون علی این یکی رو ببین...آرایشش شبیه جادوگراست...من موندم چه طوری از در حراست رد می شن با این قیافه...! و من که همان طور راهم را می رفتم،تغییری نمی دادم در حالتم! که البته ساسان هم برایش مهم نبود که من به آن چیزهایی که او اشاره می کرد نگاه می کنم یا نه، کار خودش را می کرد! توی راهرو ایستاده بودیم. کمی پایین تر از درِکلاسی که کمتر از پانزده دقیقه ی دیگر در آن کلاس داشتیم. ساسان یک ساعت دیگر کلاس داشت، نمی دانم چه دردی بود که با من می آمد دانشگاه و من را هم همراه خودش علاف می کرد. طبق معمول داشتم به چرت و پرت هایش گوش می دادم که با آرنج زد بهم. _ علی...اونجا رو... و وقتی دید من بی حرکت ایستاده ام و تکان نخوردم دوباره با آرنجش زد به پهلوم. _ نگاه کن بابا...فکر کنم لیلی جونت نامزد کرده... با این حرف ساسان انگار که برق گرفته باشدم، در یک صدم ثانیه فکر کنم سرم برگشت به سمتی که ساسان داشت نگاه می کرد. آن چه می دیدم برایم قابل باور نبود. یعنی واقعا ریحانه ی من نامزد کرد؟! انگار چیزی در قلبم فرو ریخت وقتی دیدمش با آن صورت جدید و آرایش کرده. چقدر افسوس خوردم آن لحظه از اینکه چرا دست دست کردم تا آن موقع و حرف دلم را نزدم بهش. نمی دانم چقدر در آن حالت بودم که ساسان زد پشت کمرم و گفت: _ حالا سکته نکن آقای مجنون...لیلی خانومت هنوز نپریده... برگشتم و با نگاهی پرسش گر نگاهش کردم. _ گاگول...حلقه نداره...پس نامزدی هم در کار نیست... انگار باری از روی قلبم برداشته شد که نفس عمیق و صداداری کشیدم. ساسان زد پشت سرم... _ خاک بر سرت...زرد کرده بودی...خدایی آبروی هرچی مرده بردی تو... دستم را کشیدم پشت سرم، جایی که او زده بود. _ صد بار بهت گفتم تو دانشگاه از این کارا نکن... برگشتم و دوباره به ریحانه نگاه کردم که حالا داشت در کنار شهره با دختری که نمی شناختم حرف می زد و می خندید... وسط خنده اش سرش را کمی چرخاند و با من چشم در چشم شد. حالا چهره ی تغییر یافته اش را بهتر می دیدم،اما...اخم هایم رفت درهم، نگاه ریحانه را دیدم که متعجب شد. رویم را برگرداندم. _ خب ساسان...من دیگه می رم سر کلاس... ساسان که انگار فهمیده بود حوصله ندارم، تنها گفت: _ فعلا... و رفت. من هم رفتم. روی یک صندلی اواسط کلاس نشستم.کمی بعد ریحانه هم همراه با شهره که حالا دیگر شده بود دوست جان جانی اش وارد کلاس شدند. دیگر نگاهش نکردم. حتی یک نیم نگاه. بی انصافی بود اگر می خواستم بگویم زیبا نشده بود چرا که شده بود...برای من قبلا هم زیبا بود، اما حالا جور دیگری شده بود. نمی دانستم چه جور؟! فقط می دانستم دوست نداشتم این جور ببینمش...نه نه این نبود...دلیلش این نبود...خودم را که نمی توانستم گول بزنم، بیشتر از این دلخور بودم که دوست نداشتم بقیه هم این طور ببینندش...این درست تر بود. شاید خودخواهی بود ولی من چنین حسی داشتم.قبلا با آن چهره ی قبلی اش انگار چیزی بود که من زیبایی اش را کشف کرده بودم...خودم یافته بودمش..کسی جز من درک نمی کرد زیبایی اش را انگار. حتی شاید خودش. اما حالا...حالا دیگر نیازی به مکاشفه نبود! همه می توانستند ببینند که ریحانه ی من زیباست... نمی دانم چرا آن قدر ترسیدم. ترسیدم از اینکه همین چیزهای به ظاهر کوچک او را از من بگیرد! و وقتی می گویند از هرچه بترسی سرت می آید، چه قدر درست می گویند! همان طور که من ترسیدم و سرم آمد! آن قدر سریع که فرصت هر گونه واکنشی را از دست دادم وقتی فهمیدم کوروش از من گوی سبقت را ربود و ریحانه را... حتی یاد آوری آن روزهم آزارم می دهد. روزی که ساسان به خانه که رسید در را نبسته گفت: _ داش علی...فاتحه ی ریحانه رو بخون که از دست رفت... و من که داشتم توی آشپزخانه سیب زمینی سرخ می کردم، آمدم بیرون، با همان قاشقی که برای جابجایی سیب زمینی ها در دست گرفته بودم. _ یعنی چی؟!چی شده...؟! _ یعنی این که کوروش خان مخشو زد تمام... من که حالا چشم هایم از تعجب گرد شده بودند گفتم: _ کوروش احمدیان؟! ساسان در حالی که داشت روی مبل ولو می شد جواب داد: _ بله...همون جناب احمدیان...چقدر بهت گفتم اگه می خوایش انقد لِفتِش نده داداش... نشستم روبه رویش. _ من که نمی فهمم! تو از کجا فهمیدی؟! _ پَه! من از کجا فهمیدم؟! آمار همه ی دانشگاه دست منه! کوروش که دیگه جای خود دارد گاو پیشونی سفید دانشگاست...بچه ها چند بار با هم دیده بودنشون.اول گفتم شاید اشتباه می کنن. اما امروز که.... و جوری نگاهم کرد که انگار در گفتن حرفش تردید دارد، نمی دانم چه در نگاهم دید که تصمیم گرفت بگوید، انگار می خواست آب پاکی را بریزد روی دستم. _ امروز چی؟! _ امروز خودم دیدم سوار ماشین کوروش شد... من که انگار دوست نداشتم باور کنم و بی خودی می خواستم دلیل و برهان بیاورم که ریحانه ی من، هنوز هم ریحانه ی من است، گفتم: _ خب این که دلیل نمی شه...شاید خواسته برسونتش... و خودم در دل به حرفم ایمان نداشتم. _ حدس می زدم اینو بگی...رفتم دنبالشون... با چشمانی ملتمس نگاهم را به دهانش دوختم. حاضر بودم هرچه دارم بدهم اما چیزی که نمی خواهم را نشنوم. ساسان که انگار برایش سخت بود بهم نگاه کند، نگاهش را انداخت پایین. _ رفتن کافی شاپ...منم رفتم چند میز اون طرف تر نشستم.اولش که سفارش دادن هیچی... کمی مکث... _ اما وقتی که دیدم کوروش دستشوتو دستش گرفته و ناز و نوازش راه انداخته ...دیگه مطمئن شدم حرفای بچه ها راسته...بلند شدم اومدم بیرون... برگشت و به من نگاه کرد.آمد نشست کنارم روی دسته ی مبل.دستش را گذاشت پشت گردنم.من ساکت بودم. _ می دونم سخته...ولی...ولی دیگه قید ریحانه رو بزن... باز هم ساکت بودم. چه می توانستم بگویم به ساسان؟! بگویم بعد از پنج ترم که آنقدر دلم را خوش کرده بودم چه طور حالا آن قدر راحت به قول او بخواهم قیدش را بزنم؟! چه طور بگویم چه قدر هنوز خودم را سرزنش می کنم برای تعلل کردن هایم؟! چطور بگویم چه قدر هنوز عذاب وجدان دارم برای برخورد خیلی وقت پیشم پشت تلفن که باعث شد حتی وقتی خواستم حرف دلم را بهش بزنم، او ازم فرار کند؟!و چه قدر حالا خودم را سرزنش می کنم که چرا آن قدر پافشاری نکردم تا بالاخره به حرفم گوش کنم و فکر کردم زمان همه چیز را حل می کند؟! و فکر کردم با گذر زمان خودش فراموش می کند.اصلا کی گفته گذر زمان همه چیز را حل می کند؟! برای من یکی حل که نکرده بود هیچ، پیچیده تر هم کرده بود! _ می دونم سخته...ولی...باید بدونی کوروش بد حروم زاده ایه...از هیچ کی نمی گذره .یعنی حتی اگه یه روز ولشم کنه مطمئن باش... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. _ بسه...بسه لعنتی... حالا تازه بوی سوختنِ سیب زمینی هارا فهمیدم، رفتم سمت آشپزخانه. زیر ماهی تابه را خاموش کردم. به سیب زمینی ها نگاه کردم. سیاه سیاه شده بودند...مثلِ امشبِ من...تیره ی تیره...بی ستاره...بدون هیچ روزنه ی امیدی...بدون هیچ نوری...می دانستم کوروش کیست...می دانستم ساسان راست می گوید...می دانستم ریحانه را از دست داده ام...خودش را و خنده هایش را...بدست نیاورده از دست دادم ریحانه ام را...پوزخندی زدم...نمی دانم به سیب زمینی های سوخته یا به حالِ خودم و یا به اینکه هنوز هم ریحانه را، ریحانه ام خطاب می کردم! پنجره را باز کردم تا دود و بوی سیب زمینی های سوخته برود بیرون. نگاه کردم به آسمان.هیچ ستاره ای نبود...پدرم گفته بود، همان وقت ها که روی تخت بیمارستان داشت جان می داد گفته بود بهم، هروقت دلم گرفت، هر وقت خواستم باهاش حرف بزنم، به ستاره ها نگاه کنم و ستاره اش را پیدا کنم و باهاش حرف بزنم. مثل وقتی که بچه بودم و تابستان ها که هوا گرم می شد، شب ها روی تخت توی حیاط دراز می کشیدیم و با او به ستاره ها نگاه می کردیم. پدرم همیشه می گفت هر کدام از آدم ها برای خود ستاره ای دارند و من همیشه با او سرِ پر نورترین ستاره دعوامان می شد. من می گفتم ستاره ی پرنورتر مالِ من است و او هم همین را می گفت و دعوامان می شد و تا یک دست کشتیِ درست و حسابی نمی گرفتیم روی تخت، هیچ کدام کوتاه نمی آمدیم.و همیشه هم او بود که بعد از کشتی، کوتاه می آمد! اما وقتی رفت، من وقتی دیگر شب ها تنها روی تخت دراز می کشیدم، ستاره ی پر نور را می دادم به او. ستاره ی پر نور، پدرم بود و باهاش حرف می زدم. اوایل کار هر شبم بود. بزرگتر که شدم، کمتر شد. و بعدتر ها دیگر بیشتر وقت هایی که دلم می گرفت. مثل امشب. ولی امشب ابری بود انگار. ستاره ای توی آسمان نبود و من نمی دانستم چه طور باید با پدرم حرف بزنم! راستی چرا آن روز توی بیمارستان نپرسیدم اگر ستاره ای توی آسمان نبود چه طور باید باهاش حرف بزنم؟! آن شب ستاره ای نبود! (( بابا...کجایی پس؟...الان پشت کدوم ابری؟...بابا...کاش اینجا بودی...بابا...)) خنده های کودکانه...! چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی/ سنگی و نا شنیده فراموش می کنی! * * * * * * * * در را که باز کردم، با کله آمدی تو...!حتی مهلت ندادی قیافه ی به قول خودت جدیدت را درست و حسابی ببینم. آنقدر که تو ذوق زده بودی هر کس نمی دانست فکر می کرد چند میلیارد پول برنده شدی! در را که بستم، برگشتم سمت حیاط، دیدم نشستی روی تاب و داری تکان می خوری. از همان بچگی ها عاشق تاب خانه مان بودی. آن قدر که گاهی وقت ها فکر می کردم دیدن من بهانه است و تو برای تاب بازی می آیی.حالا سرعتت بیشتر شده بود و خنده های تو هم بیشتر. آمدم نزدیک تر. _ ریحانه...یواش تر... و تو همان طور که باز هم اوج می گرفتی، خندیدی و خندیدی... مادرم آمد توی حیاط. _ لیلا...کی بود؟! با شنیدن صدای مادرم، سرعتت را کم کرده بودی. هنوز تاب کاملا نایستاده بود که تو پریدی پایین. کاری که از بچگی می کردی و مادرم همیشه دعوایت می کرد. آن روز هم به محض این که پریدی، جیغ مادرم درآمد. _ باز تو این جوری پریدی؟...اگه بلایی سرت بیاد چی؟ تو باز هم خندیدی.توجه کردی وقتی خوشحال بودی همین طوری و بی دلیل می خندیدی؟!در همه حال می خندیدی. حتی اگر کسی می زد تو گوشت هم، اگر خوشحال بودی آن روز باز هم می خندیدی فکر کنم! مثل آن روز که خوشحال بودی. _ سلام خاله...خوبید؟ مادرم در حالی که داشت جارو و خاک انداز را از توی حیاط بر می داشت و دوباره به سمت در خانه می رفت گفت: _ سلام...تو چه طوری؟ مامانت خوبه؟ آقات خوبه؟ دیگه کم میای پیش لیلا... و منتظر جواب تو نشد چرا که صدای گریه ی محمد، کوچکترین برادرم آمد و او قدم هایش را تندتر کرد و رفت تو. برگشتم سمت تو که حالا دوباره روی تاب نشسته بودی.اما این بار بی حرکت. نشستم روی لبه ی برآمده ی باغچه روبرویت. نمی دانم چه شده بود که دوباره مثل بچه ها لب برچیده بودی، تا چند لحظه پیشش که صدای خنده ات محله را برداشته بود!واقعا هنوز هم نفهمیدم چطور می شد که فاصله ی خوشحالی و ناراحتی ات آنقدر کم بود؟!گفتم: _ ببینمت آبجی کوچیکه... سرت را که بالا آوردی، تازه داشتم چهره ی به قول خودت جدیدت را می دیدم. واقعا که ناز شده بودی. البته برای من که قبلا هم ناز بودی. ولی حالا پوستت بازتر و صاف تر شد بود و تپلی لپ هایت بیشتر توی چشم می آمد.جوری که دلم می خواست لپت را بگیرم و بکشم. _ چه خوشگل شدی...ناز شدی... وخندیدم. تو هم که انگار گل از گلت شکفت و خندیدی و لپ هایت بیشتر زد بیرون و من بیشتر دوست داشتم لپت را بکشم... نمی دانم چرا یک باره خنده ات قطع شد و دوباره لب برچیدی. _ چته خوشگل خانم؟! باز که رفتی تو هم... _ مامانت اصلا نگاهمم نکرد! اصلا دید چه شکلی شدم؟ نمی دانستم چه بگویم. لبخند تلخی زدم. اگر می خواستم حرف بزنم باید می گفتم این درد از بچگی با من است! من که دختر این خانه هستم را نمی بیند، چه برسد به تورا. من با این درد مانوس بودم از بچگی ولی تو طاقت یک کوچولویش را هم نداشتی!من فقط در یک صورت در این خانه دیده می شدم، آن هم زمانی بود که بحث خواستگاری و ازدواج بود! مثل دیشب که باز هم از این بحث ها بود ولی این بار جدی تر. این بار جدی جدی می خواستند شوهرم بدهند، آن هم به پسر عمویی که دوازده سال ازم بزرگتر بود! می خواستند شوهرم بدهند آن هم در حال که من خودم یک خواستگار داشتم توی دانشگاه و او را به پسرعمویم ترجیح می دادم. و دیروز وقتی خواستم برای اولین بار توی زندگیم، به قول تو دیگر تو سری خور نباشم و گفتم که من یک خواستگار دارم، و او را ترجیح می دهم، با جواب پدرم که گفت: تا وقتی پسرعمو داری، نیازی به خواستگار غریبه نیست! آن موقع فهمیدم تو درست می گفتی، من تو سری خور بودم، می دانی چرا؟ چون باید تو سری خور می بودم! چون دختر و زن در قاموس خانواده و قبیله ی من، یعنی تو سری خوری! تازه پدر و مادر من خیلی شهری بودند که وقتی صحبت از خواستگاری غریبه کردم، نزدند توی گوشم! آن وقت توی این وضعیت تو دلخور بودی که مادرم،قیافه ی به قول خودت جدیدت را ندیده؟! خندیدم چون خنده هم داشت.کاش دل خوری های من هم به این کوچکی بود. اما هیچ کدام از حرف هایی را که توی ذهنم آمده بودند را نزدم. نمی دانم این چه تعصبی بود که دلم نمی خواست خانواده ام را حتی به اندازه ی سر سوزنی جلوی کسی کوچک کنم، حتی اگر آن کس تو بودی، آبجی کوچیکه ام! _ دیدی که محمد گریه کرد، عجله کرد برسه به اون! حواسش پرت شد. وگرنه تو که خیلی مامان شدی...حالا تعریف کن ببینم مامانت چه طور راضی شد؟! کمی در جایت جا به جا شدی. و با آب و تاب شروع کردی به تعریف کردن. راستش را بخواهی اصلا حواسم به حرف هایت نبود! همش داشتم به پسرعمویی فکر می کردم که تا بحال رابطه ای نداشتیم باهاشان و یک باره پیدایش شده بود. چون در سن ازدواج بود و من که دخترعمویش بودم هم همین طور، او هم نمی توانست با غریبه ازدواج کند! حالا اگر او هم مثل من راضی نبودخبر نداشتم! تنها حسن اش این بود که مهندس بود و این احتمال بود که نخواهد من را مثل زن های دیگر فامیل یا حتی مثل مادرم خانه نشین بودم. حواسم را که به حرف هات جمع کردم دیدم هنوز هم داری با آب و تاب تعریف می کنی که چطور شهره موهایت را درست کرده، اصلاحت کرده، یادت داده خط چشم بکشی و ... رسیدی به دیروز که با مادرت رفتی آرایشگاه. و اصلا حواست نبود که این ها را همه یک بار از پشت تلفن برایم گفته ای و من فقط برای این که حواست را پرت کنم از دلخوری ات، پرسیدم تا دوباره تعریف کنی!شاید هم می دانستی و خودت دوست داشتی دوباره تعریف کنی. عادتت بود که وقتی از اتفاقی خوشحال بودی، بارها و بارها تعریفش کنی! حرف هایت که تمام شد پرسیدی: _ خب تو چه خبر؟ مانده بودم بگویم جریان پسرعمو را یا نه؟ که دل را به دریا زدم و گفتم. _ دیروز برام خواستگار اومده بود... چشم هایت درخشید و گفتی: _ کی؟! همون پسره توی دانشگاهتون؟! و من سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم. انگار که بادت را خالی کرده باشند با لحن شل و ولی گفتی: _ پس کی؟! _ پسرعموم... _ پسرعموت؟!!!!کدوم پسرعمو؟!!!تو که پسرعمو نداشتی؟!!! _ داشتم، ولی باهاشون در ارتباط نبودیم. دوازده سال ازم بزرگتره... چشمهایت از تعجب گشاد شدند. صدایت رفت بالا... _ دوازده سال؟!!!! _ یواش تر...آره... صدایت آمد پایین تر. _ حالا چی کار می کنی؟! ردش می کنی دیگه نه؟! به مامانت اینا بگو که یکی دیگه رو می خوای... _ هرچی که بابام اینا بگن...اونا هم که راضین... و تو باز هم بهم گفتی: لیلا...تورو خدا انقد تو سری خور نباش... و من هم باز نگفتم که چاره ای جز تو سری خوری ندارم... _ مگه تو یکی دیگه رو دوست نداری؟! _نه...اون فقط یه خواستگار ساده بود... چشم هایت از فرط تعجب گشاد شدند. خودم هم می دانستم یک خواستگار ساده نبود. می دانستم اما باید آنقدر می گفتم یک خواستگار ساده، تا خودم هم باورم می شد! چاره ای نبود، من تو سری خور بودم! دیگر یادم نیست چه ها گفتی و من چه گفتم. فقط می دانم اولش حرف هات حول و حوش همین موضوع بود و می گفتی بایستم جلوی پدرم! که من این در باورم نمی گنجید، نمی توانستم تصورش کنم چه برسد به اجرا. بعد دوباره رفتی سراغ حرف های خودت و تعریف هایت از شهره. و به کل من و خواستگارم و پسرعمویم را فراموش کردی! مثل خیلی وقت های دیگر که آبجی بزرگه ات را فراموش می کردی. این بار به جز شهره از یک پسر هم حرف می زدی. از کوروش. از تیپ و قیافه اش و قد و هیکلش. از اینکه آرزوت است باهاش دوست شوی، مثل شهره که با استادتان دوست شده بود. و بعدتر ها که آرزویت برآورده شد و با کوروشت دوست شدی، از آن روزی که آمده بودی خانه مان هم خوشحال تر بودی. اصلا روی ابرها بودی. می خندیدی، بلندتر از همیشه. می دویدی تو حیاط مان دنبال جوجه ها. محمد را بغل می کردی و می چرخاندی... و من چقدر خوشحال بودم از خوشحالی ات. اما نمی دانستم چرا تهِ دلم چرکین بود. نگران بود. نمی دانستم چرا حس می کردم تهِ این خنده ها به خنده ختم نمی شود. نمی دانستم چه طور بگویم بهت که نسبت به کوروشت حس خوبی ندارم. می دانستم که اگر می گفتم سریع موضع می گرفتی و از من دور می شدی. دیگر اخلاقت را که از بچگی می شناختم... اگر بخواهم فکر کنم می بینم آن دفعه آخرین باری بود که خنده های سرخوشانه ات را از نزدیک دیدم! چرا که بعدترش، وقتی حدود یک ماه بعد از آن روز کذایی که خبر دوستی ات را با کوروشت بهم دادی، ساعت یازده شب بهت زنگ زدم و دیدم بیرون هستی، از صدای ماشین ها و آهنگ بلندی که از ضبط ماشین می آمد معلوم بود توی ماشین هستی. صدای خنده هایت بلند بود. صدای کوروشت هم می آمد که داشت با کسی حرف می زد. آن روز دیگر از عاقبتت ترسیدم. نمی دانم چه طور جرئت پیدا کرده بودی توی آن شهر کوچک مذهبی، در آن وقت شب بیرون باشی با به قول خودت بچه ها، و هیچ فکر نمی کردی که اگر بگیرندتان می خواهی چه کار کنی؟! آن جا بود که بالاخره صدای اعتراضم را بلند کردم و تمام حرف هایی را که شاید باید زودتر می گفتم را آن شب گفتم. و ای کاش که نمی گفتم! تو تا آخر حرف هام را گوش کردی و در آخرش با کمال آرامش گفتی که این زندگی خودت است و به من ربطی ندارد و من اگر عرضه داشتم باید یک فکری برای خودم می کردم تا مجبور نباشم با کسی که نمی خواهم ازدواج کنم! نمی دانم می دانی که چقدر من را آن شب شکستی یا نه؟! من شکستم. کسی مرا شکست که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم. آبجی کوچیکه ام دلم را شکست! خداحافظی کرده و نکرده تماس را قطع کردم. تمام بدنم می لرزید. اما باز هم نگرانت بودم ولی دیگر می دانستم کاری از دستم برنمی آید چرا که تو دیگر علاوه بر شهره، کوروشت را هم داشتی و نیازی به وجود من نمی دیدی. از آن به بعد دیگر بهت زنگ نزدم. نه اینکه به خاطر دلخوری ام، نه. چرا که آن را دو روز بعد فراموش کردم. اصلا مگر می شد از آبجی کوچیکه دل خور شد؟! زنگ نزدم چرا که می دانستم تو از کارهایت دست برنداشته ای و من نمی توانستم ببینم و چیزی نگویم. اگر هم می گفتم، وضع بدتر می شد و تو بیشتر فاصله می گرفتی...چاره ای نبود...راست می گفتی، زندگی خودت بود... آن روز که خبر دوستی ات با کوروش را دادی، آخرین باری بود که خنده های کودکانه ات را دیدم...چرا که بار بعد که دیدمت، درست تمام شده بود و وقتی برگشتی، کوهی از درد بودی...لپ هایت دیگر تپل نبود و من وقتی دیدمت افسوس خوردم که چرا وقتی هنوز لپ هایت تپلی بودند، نکشیده بودم شان. دیگر صدای خنده هایت کوچه را برنداشت...دیگر روی تاب خانه مان ننشستی و اوج نگرفتی... دیگر اوج نگرفتی...پُکِ اول...! در منی و این همه ز من جدا/ با منی و دیده ات به سوی غیر/ بهر من نمانده راه گفتگو/ تو نشسته گرم گفتگوی غیر....((فروغ)) * * * * * * * * جلوی آینه نشسته بودم و داشتم آرایش می کردم. شهره هنوز از حمام در نیامده بود. اول موهام را درست کردم.جلوی موهایم را مثل همیشه دادم بالا. پشت موهایم را هم جمع کردم، بردم بالا و اول با کش و بعد با یک گیره ی بزرگ بستم. کرم را که از قبل زده بودم. مداد چشم را برداشتم. هنوز هم نمی توانستم با خط چشم مایع، مثل شهره دو خط باریک بالا و پایین چشم هام بکشم. نمی دانم چرا این روزها تهِ دلم به شهره حسادت می کردم! همه اش می خواستم بیشتر شبیه شهره شوم. نمی دانم شاید به خاطر نگاه های گه گاههِ کوروش به شهره بود که بعضی اوقات مچش را بین این نگاه ها می گرفتم و یا شایدم تعریف های گاه و بی گاه میلاد از مدل مو و آرایش و ... شهره که بعضی وقت ها کوروش هم تایید می کرد. مداد توی دستم مانده بود. مداد را گذاشتم سر جایش. خط چشم مایع شهره را برداشتم. بازش کردم، تا نزدیک چشمم آوردم، اما از فکر اینکه، بکشم و خراب شود و مجبور شوم صورتم را بشورم پشیمان شدم. دوباره مداد را برداشتم و به سرعت مشغول شدم تا قبل از اینکه دوباره وسوسه شوم. خط چشم را که کشیدم کمی صورتم را از آینه فاصله دادم و خط چشم ها را چک کردم. تقریبا یک سان بودند. برس رژ گونه را برداشتم و چند بار کشیدم روی رژگونه و بعد کشیدم روی گونه ها. بد نشد. مداد لب را دور لب هام کشیدم. هشت لب بالایی را هم پر کردم. بعد هم رژ صورتی و یک برق لب رویش. سر و تهِ کارم به زور اگر پانزده دقیقه شده باشد.نمی دانم شهره چه کار می کرد که حداقل نیم ساعت وقت می خواست همیشه! با صدای در حمام به عقب برگشتم. شهره را دیدم که موهای بلندش را حوله پیچ کرده بود. آمد وسط هال. حوله را باز کرد. چندبار موهایش را بالا پایین کرد و آبشان را با حوله گرفت. بلندی موهایش تقریبا تا پایین های کمرش می رسید.از جلوی آینه بلند شدم. رفتم سمت اُپن آشپزخانه و گوشواره های حلقه ایم را برداشتم، همان طور که داشتم گوشم می کردم، حواسم به حرکات شهره هم بود. نشست جلوی آینه. دستی کشید به پوست صورتش. می دانستم الان است که بگوید اصلا حوصله ی آرایش کردن ندارد! _ ریحان...اصلا حوصله ندارم آرایش کنم! و من می دانستم حال و حوصله دارد اما انگار عادت کرده بود همیشه با بی توجه نشان دادن خودش به هر کس یا به هر چیز یک جورایی خودش را...الانم نمی دانم چه طور حسم را بیان کنم! انگار از هر فرصت و کلمه ای برای جلب توجه استفاده می کرد. حتی جلوی من! و حتی سرِ چیزهای بیخود! نمی دانستم چرا رفتارش روی اعصابم می رفت آن اواخر. به محض این که جمله اش تمام شد، دستش رفت به سمت لوازم آرایش و به سرعت مشغول شد! حتی محض رضای خدا هم کمی تعلل نمی کرد که باورم شود حوصله ندارد! گوشی اش زنگ خورد. دست از کار کشید. نگاهی به گوشی اش کرد. _ واییییی...پارساست!...حالا چی کار کنم؟! وقت ندارم... و نگاهی به من کرد. وقتی دید چیزی نمی گویم جواب داد. _ سلام عزیزمممم... _....... _ قربونت برم. مگه می شه با تو حرف بزنم و خوب نباشم؟...تو چطوری؟ _....... _ الهی من بمیرم...خسته نباشی... _...... _ فردا که میای؟ _...... _ یعنی ممکنه پروازا کنسل بشن؟! _..... _ وای نه...حتی فکرشم دیونم می کنه...فردا نبینمت میمیرم از دلتنگی که... دیگر نایستادم آن جا تا صدایش را بشنوم. پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق خودم تا لباس هایم را بپوشم. خوب بود حوصله اش را نداشت، اگر داشت دیگر چقدر قربان صدقه اش می رفت؟! رفتم سراغ لباس ها. برعکس شهره که همیشه برای انتخاب لباس دستش باز بود، من همیشه انتخاب هایم محدود بود! نه این که لباس هایم کم بودند، نه. موضوع این بود که هر کدام یک ساز می زد! سِت کردن شان سخت بود. این هم از فواید خرید کردن با مادر بود دیگر. مانتو خردلی رنگ بالا زانو را بیشتر از همه دوست داشتم، اول اینکه نسبت به بقیه مانتوها کوتاه تر بود و دوم اینکه تنگ تر بود!یک وجب بالای زانو بود و از کمر به پایین کمی گشاد می شد.چهار دکمه بود و یقه ایی نسبتا باز داشت. این مانتو انگار از دست مادرم در رفته بود که همراهم بود ولی گذاشت بخرم! ولی خوب آن موقع که خریده بودمش، لاغرتر از حالا بودم، و الان که کمی تپل شده بودم کاملا به تنم نشسته بود. اول شلوار جین آبی ام را پوشیدم که نسبت به شلوارهای دیگرم تنگ تر بود اما هنوز هم به تنگی شلوارهای شهره نمی رسید. یک بلوز آستین بلند نسبتا کلفت هم پوشیدم. می دانستم بیرون هوا سرد است اما اگر قندیل هم می بستم، حاضر نبودم آن سویی شرت آبی فیروزه ای را که سلیقه ی مادرم بود بپوشم! هیچ وقت نفهمیدم چرا وقتی می خواست خوشحالم کند و بی خبر برایم چیزی بخرد، قبل از خرید به لباس هایی که داشتم فکر نمی کرد که خریدش حداقل کمی هم خوانی داشته باشد با لباس هایم! مانتو را پوشیدم. شال مشکی ام را هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون. شهره آرایشش تمام شده بود. مثل اکثر اوقات برنز کرده بود که انصافا هم به اش می آمد.خط های ظریف بالا و پایین چشمش و سایه های پشت پلکش و مژه های بلند و فرش که حالا با ریمل پرتر به نظر می آمدند ، موهای بلند و خوش رنگش که از دو طرف روی شانه هایش ول بودند، همه و همه باعث شدند که به خودم اعتراف کنم باز هم با همه ی تلاشی که کرده ام، شهره جذاب تر است! * * * * * * * * وقتی رسیدیم به پارک، سر جای همیشگی، کوروش و میلاد را دیدم در حالی که سیگار می کشیدند و اطراف را می پاییدند. نزدیکشان که رسیدیدم، سیگارهاشان را خاموش کردند و زیر پا له کردند. کوروش جین تیره پوشیده بود با یک بافت سبز ارتشی تقریبا. با شال گردن مشکی و کت اسپرت مشکی و کفش هایی که بعد از شهره فهمیدم به شان می گویند تیم بِن لَن جذاب تر از همیشه به نظر می آمد. میلاد هم با کت چرم و کفش های تقریبا شبیه کفش های کوروش بافت سفیدِ زیرِ کتش، دست کمی از کوروش نداشت. با صدای میلاد که داشت به سمت شهره می رفت چشم گرفتم ازشان. _ سلللااااممم...خانومی خودم... گوشم به میلاد بود و چشمم به نگاه کوروش که حالا داشت شهره را از پایین به بالا نگاه می کرد. بوت های پاشنه بلند و ساق بلندش که به قول خودش پوست مار بودند و عمه اش از دبی برایش آورده بود، جین تنگش که ران های خوش تراشش را به رخ می کشید و مانتوی تنگ و کوتاه مشکی اش که به زور اگر تا روی باسن خوش فرمش را می پوشاند. قوس کمرش که توی مانتوی تنگش و از زیر سویی شرت مشکی تنگ تر از مانتویش، بدجور به چشم می آمد. و وقتی رسید به صورت شهره و موهایی که در دو طرف صورتش وِلو بودند و شالش آنقدر باز بود که همه را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود ثابت مانده بود. دیگر صدای میلاد را نمی شنیدم که دارد چه بلغور می کند! فقط خیره بودم به نگاه خیره ی کوروش بر روی شهره! نمی دانم چقدر در آن حالت بودیم که کوروش انگار سنگینی نگاهم را بر روی خودش احساس کرد و نگاهش را از شهره گرفت و با خونسردی ذاتی اش که انگار نه انگار من دیده ام چطور داشته شهره را با چشمانش قورت می داده، آمد نزدیکم. دست انداخت دور کمرم و من که هنوز گیج آن نگاه های خیره بودم هیچ واکنشی نشان ندادم. یک جورهایی انگار خودم را سفت گرفته بودم که راحت نتواند من را به خودش بچسباند.فهمید این وسط چیزی ایراد دارد. کمی فاصله گرفت ازم. و نگاهم کرد. _ سلامت کو؟! زبونتو گربه خورده؟ _ سلام... _ سلام به روی ماهت...چه طوری عشقِ من؟! و من نگاهش کردم. شاید که از نگاهش بفهمم صداقتش را، که ای کاش نگاه نمی کردم. نمی دانم، هنوز هم نمی دانم چه سری توی آن چشم ها بود که وقتی خیره شان شدم، باز هم غرق شدم. نمی گویم آن نگاه ها را فراموش کردم. نه. مگر می شد فراموش کرد؟ فقط انگار سعی می کردم خودم را گول بزنم... و خودم را گول می زدم. _ خوبم... _ چه خوشگل شدی... و من مانده بودم که چه چیزم خوشگل شده بود؟! من که مثل همیشه بودم...کمی مرا به خودش فشرد. با صدای میلاد که گفت: بس کنید بابا شما هم وسط پارک دل و قلوه دادنتون گرفته؟! من را از خودش جدا کرد.اما دستم را توی دستش گرفت.انگار با گرمی دستش تازه فهمیدم چقدر سردم است... _ چرا دستت انقد سرده؟...من نمی فهمم چرا هیچ وقت لباس گرم نمی پوشی؟! _ زیر مانتوم پوشیدم... _ یعنی نمی فهمی برای این سرما اون کافی نیست؟! و من نمی توانستم بگویم سویی شرت آبی فیروزه ای را آخر کجای دلم بگذارم؟! می پوشیدم که بشوم سوژه ی خنده ی میلاد؟! بدبختی این بود که مادرم تازگی خریده بودش و نمی دانستم به چه بهانه ای دوباره بگویم سویی شرت جدید می خواهم! _ نکنه پالتویی، کاپشن مناسبی چیزی نداری؟! چقدر دقیق زده بود به هدف! و من دلخور شدم. یعنی باز هم احساس کوچکی به ام دست داد در برابر شهره ای که تا چند لحظه پیش کوروش داشت با چشمانش قورتش می داد!همین ها باعث شد دستم را از دستش بکشم بیرون و بروم جلوتر و با شهره و میلاد هم قدم بشوم. کوروش با کمی تعلل کنارم قرار گرفت. شهره که دستش را انداخته بود دور بازوی میلاد رو کرد به ما و گفت: _ چه عجب، دل کندید...! کوروش در حالی که دستم را می گرفت گفت: _ شما دو تا کار دیگه ای ندارید جز این که مارو بپایین؟!! و آرام زیر گوشم گفت: _ معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم...منظوری نداشتم عزیزم... و دستم را فشرد. صدای شهره آمد که گفت: _ چه خود تحویل!!! یعنی واقعا فکر کردی من بیکار نشستم فقط تورو می پام؟!! همان طور که در یک ردیف راه می رفتیم، کوروش سرش را آورد کمی جلو تر و رو به شهره گفت: _ اختیار دارید مادمازل...! شما تا یکی مثل میلاد جونتو داری که به ما نگاه نمیندازی!...جدیدا بزارنتون که همه جا رو با اتاق خواب اشتباه می گیرید! می دانستم منظور کوروش چیست. میلاد و شهره دیگر خیلی ندار شده بودند جلوی ما. درست است که با هم صمیمی بودیم اما کوروش هیچ وقت من را جلوی آن ها نمی بوسید، مخصوصا لب هایم را. نهایتش این بود که کف دستم را می بوسید. یا دست می انداخت دور کمرم. اما آن ها، جلوی ما لب های هم دیگر را می بوسیدند، بغل می کردند همدیگر را...جدیدا توی ماشین هم که می نشستیم و آن ها عقب بودند،بی کار نمی نشستند! می دانستم حالا شهره آتشی شده. _ ببین کوروش اگه اومدی که تیکه بار کنی، من همین الان برگردم... قبل از اینکه کوروش دهان باز کند، میلاد برای این که بحث را فیصله دهد گفت: _ بچه ها موافقید بریم یه چیز گرم بزنیم به بدن؟ من که یخ کردم... به سمت کافی شاپ پارک راه افتادیم. کوروش دستم را برد توی جیب کتش. هنوز هم کم و بیش دلخور بودم. سعی کردم دستم را در بیاورم که محکم تر گرفت. اول نفس هایش را کنار گوشم حس کردم و بعد صدایش را شنیدم که سعی داشت پایین نگهش دارد.. _ بار آخرت باشه که دستتو می کشی... همان جمله با همان لحن کافی بود تا دستم شل شود. _ و بار آخرت باشه که توی جمع وقتی دارم باهات راه می رم، قهر می کنی و وِل می کنی میری جلوتر... نفسم حبس شد. با آن لحن غضب ناک که معلوم بود به زور دارد از بین دندان های چفت شده اش حرف می زند، خدارا شکر کردم که روبرویم نیست و قیافه اش را نمی بینم! فشار دستش روی دستم که توی جیب کتش بود، بیشتر شد. _ بار آخری بود که اومدم منتتو کشیدم!...این لوس بازیاتو بذار وقتی تنهاییم... و فشار دستش کم شد. من بغض کرده بودم. نمی فهمیدم دلیل این خشمش را. او تا وقتی آمد کنارم و معذرت خواست، که خوب بود! رسیدیم به کافی شاپ. رفتیم تو. کوروش کنار من نشست و میلاد کنار شهره. شهره روبروی من بود و میلاد روبروی کوروش. و من فکر کردم چه خوب که شهره روبروی کوروش نیست! _ خوب بچه ها چی می خورید؟ من که قهوه می خورم با کیک شکلاتی ...از اون جایی که من و شهره با هم تفاهم کامل داریم، می دونم اونم همین طور... و رو کرد به ما. تا کوروش آمد دهان باز کند من گفته بودم: _ من شیر کاکائوی داغ می خوام با کیک...! به دنبالش صدای قهقه ی میلاد بلند شد... _ آخی...نی نی کوچولو...شیر کاکائو می خوری هنوز؟! دوباره بلند خندید. و من بغض کردم وقتی دیدم شهره هم به زور سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد و در آخر توانست به لبخندی اکتفا کند! مانده بودم چه بگویم که دست کوروش دور کمرم حلقه شد و گفت: _ به خودت بخند نکبت...!مگه شیرکاکائو چشه؟!...منم شیر کاکائو می خورم...اتفاقا خیلی هوس کرده بودم... و بوسه ای بر کف دستم زد. من که انگار کیلو کیلو داشتند توی دلم قند آب می کردند و تا آن موقع به خاطر خنده های میلاد خجالت کشیده بودم و سرم را پایین گرفته بودم،برگشتم تا با نگاهم از کوروش تشکر کنم که دیدم همان طور که دست من را در دست دارد، نگاهش به شهره است! آنجا بود که با خودم گفتم چقدر احمق بودم که خوشحال بودم از اینکه شهره روبروی کوروش ننشسته! خوب اگر کوروش می خواست نگاهش کند که زحمتی نداشت کمی چشمش را به جای رو برو به چپ براند! ناخود آگاه برگشتم سمت شهره و از اینکه دیدم او حواسش به کوروش نیست کمی آرام گرفتم. از کافی شاپ که بیرون آمدیم، قدم زنان رفتیم تا کنار آب. کوروش کنار من نشسته بود و من سرم را به شانه اش تکیه داده بودم. شهره و میلاد هم کنار هم و رو به روی ما با فاصله ی کمی نشسته بودند. زمستان بود و هوا سرد. تقریبا به جز ما و تک و توک آدم های انگشت شماری که دیده بودیم، کسی توی پارک نبود. کوروش سیگاری درآورد و آتش زد. میلاد هم. و من در کمال تعجب دیدم که که میلاد یکی هم برای شهره روشن کرد! تا به حال ندیده بودم شهره سیگار بکشد! میلاد رو کرد به من، پاکت را به سمتم گرفت: _ شما نمی فرمایید؟!...آخ آخ حواسم نبود جوجه ای هنوز...شما شیرکاکائوتو بخور... و زد زیر خنده.این بار شهره نخندید. همان طور که دود را می داد بیرون اخم کرد و گفت: _ مرض داری اذیتش می کنی؟!...ریحانه نمی کشه... میلاد سرش را توی گردن شهره فرو کرد و پایین گردنش را بوسید. _ چشم...هرچی شما بگی... کوروش با دیدن این صحنه پوزخندی زد و رویش را برگرداند سمت آب. و من هنوز عصبانی بودم از اینکه میلاد مسخره ام کرده بود و از اینکه شهره به جایم جواب داده بود...مگر من چه چیزی از شهره کمتر داشتم؟! چرا او باید به جای من حرف می زد؟! حقیقتا در آن زمان اصلا کشیدن یا نکشیدن سیگار برایم مهم نبود، فقط مهم این بود که به شهره بفهمانم من خودم می توانم تصمیم بگیرم . بفهمانم گذشت دیگر آن زمانی که او برایم تصمیم می گرفت چه بپوشم و چه طور آرایش کنم و ... نمی دانم چه شد که دستم رفت به پاکت سیگار میلاد که هنوز دستش بود و یکی را کشیدم بیرون. میلاد که صورتش سمت شهره بود، برگشت سمت من و نگاهم کرد. _ برام روشن می کنی؟! میلاد خندید. _ چرا که نه؟!...دارم کم کم بهت امیدوار می شم... شهره اخمی کرد و گفت: _بی خیال ریحان...میلاد چرت می گه... و چشم غره ای به میلاد رفت. _ جانم...خوب به من چه!...خودش می خواد... و من بی توجه به شهره و چشم غره اش، سیگار را که حالا روشن بود گرفتم. شهره نگاهی به کوروش کرد. _ تو یه چیزی بگو کوروش... کوروش اول به من و بعد به سیگار توی دستم نگاه کرد. لبخندی زد و خواست سیگار را بگیرد که من دستم را کشیدم و نگذاشتم. با تعجب نگاهم کرد. _ بی خیال ریحان...باور کن هیچی نداره...تازه الان که بار اولته سرفه ات می گیره...اذیت می شی... و من که حرصم گرفته بود از اینکه مثل بچه ها می خواهد گولم بزند گفتم: _ پس چونکه هیچی نداره شماها می کشید؟! کوروش که دید من کوتاه بیا نیستم، رو کرد به شهره و گفت: _ بزار بکشه، خودش می فهمه هیچی نداره....بی خیالش می شه... رو کرد به من و ادامه داد: _ بچه جون...ما اگه می کشیم برای اینه که عادت کردیم...مثل چای که بعضیا عادت می کنن به خوردنش...وگرنه هیچی نداره... اما همان لفظ بچه جونی که گفت باعث شد سیگار را به لب ببرم و ناشیانه پک بزنم...دود که رفت پایین و توی شش هام پیچید، سرفه ام گرفت...واقعا چیز مزخرفی بود... کوروش چندبار با دست زد پشت کمرم. در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: _ جان...عزیزم...چندتا نفس عمیق بکش...من که گفتم اذیت می شی...ولش کن جوجه ی من... و دوباره همان لفظ جوجه باعث شد پک دوم را بزنم و باز هم سرفه سرفه سرفه... کوروش که دید علی رغم سرفه ها دست بردار نیستم گفت: _ ریحان...دود رو نده پایین...قورت نده...! بده بیرون... پک بعدی...سرفه ها کمتر شد...پک بعدی باز هم سرفه ها کمتر شد...واقعا همان موقع هم که می کشیدم می فهمیدم به قول کوروش هیچ چیز ندارد، اما باز هم پک های پی در پی می زدم و دیگر سرفه نمی کردم...مهم این بود که بچه نباشم...میلاد نخندد به ام...مهم این که بود مثل آن ها باشم... حالا پُک می زدم و به دودی که از دهانم خارج می شد خیره می شدم.آنقدر نگاهش می کردم تا محو شود و باز هم پُک بعدی... باز هم دود و دود و دود... خودم هم نمی دانستم توی آن دود به دنبال چه می گشتم... نخِ بعدی و باز هم دود و دود و دود... دوستی خاله خرسه...! دانی که باز تشنه خونت هستم/ دانی که عاشق قربانی کردنت هست/ دانی که من الهه خوناشام هستمپس بدون هیچ رحمی تو را قربانی خواهم کرد/ و تا جرعه آخر خونت را خواهم نوشید.... * * * * * * * * روی چمن های محوطه، زیر سایه نشسته بودند. نیم ساعتی مانده بود به کلاس بعدی. شهره هندس فری گوشی اش را توی گوشش فرو کرده بود و صدای آهنگش سر به فلک گذاشته بود! ریحانه مانده بود که چطور با آن صدا کر نمی شود! ریحانه که حوصله اش حسابی سر رفته بود، همین طور که داشت اطراف را می پایید، میلاد و کوروش را از دور تشخیص داد. خود به خود لبخندی زد اما وقتی دید که دارند به سمتشان می آیند و وقتی نزدیک تر شدند دیگر ریحانه فهمید که اشتباه نمی کنند، لبخندش محو شد و شهره را صدا کرد. _ شهره....شهره... اصلا حواسش نبود که شهره صدایش را نمی شنود. همزمان با نزدیک تر شدن آن ها، علاوه بر صدا کردن اسم شهره، دستش را گذاشت روی بازویش و در حالی که نگاهش هنوز به سمت آن ها بود، همزمان بازویش را تکان می داد و صدا می کرد: _ شهره...شهره... شهره که با تکان دادن های ریحانه، تازه به خودش آمده بود، از جا پرید. هندس فری ها از گوشش درآمدند و دست ریحانه را از بازویش کند و گفت: _ چته تو؟!...دیونه شدی؟! ریحانه که هنوز چشمش به سمت آن ها بود گفت: _ شهره...کوروش و میلاد دارن میان این سمت! شهره که انگار تازه به خودش آمده باشد، دستی به مقنعه اش کشید، موهای جلوی سرش را مرتب کرد. _ مطمئنی؟!...ابله میبینی دارن میان این جا انقدر زل نزن بهشون...مثل ندید پدیدا...مقنعتو درست کن...لنگاتو جمع کن...درست بشین... ریحانه که حالا با حرف های شهره نگاهش را از آن ها گرفته بود، به سرعت داشت کارهایی که شهره می گفت را انجام می داد که آن ها رسیدند. کوروش جلوتر بود. _ اجازه هست بشینیم؟! ریحانه نگاهی به شهره کرد و شهره بدون نگاه کردن به ریحانه، درحالی که لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت، فکر کرد که بالاخره وقت حال گیری رسید! با همان لبخند رو به کوروش گفت: _ البته، چرا که نه؟!...بفرمایید... اول کوروش نشست، و بعد میلاد. کوروش نگاه گذرایی به ریحانه کرد و بعد نگاهش روی شهره ثابت ماند و باز پوزخند همیشگی را داشت. شهره فکر کرد حتما مادرزادی نمی توانسته درست بخندد و خنده اش یک بری ست! کسی تلاش نمی کرد سکوت به وجود آمده را بشکند...تا این که خودِ کوروش به حرف آمد. رو کرد به شهره. _ راستش عادت ندارم به حاشیه رفتن...یعنی نه عادتشو دارم و نه حوصلشو... سکوت کرد و نگاهی به بقیه انداخت. انگار می خواست تاثیر حرف هایش را ببیند که با نگاه کنجکاو ریحانه و نگاه بی تفاوت شهره روبرو شد... _ می خواستم امشب به شام دعوتتون کنم... روی سخنش با شهره بود و ریحانه نمی فهمید این یعنی این که او هم دعوت است یا نه؟!و چقدر دلش می خواست که باشد.باز هم جز صدای سکوت، صدایی نبود... این بار شهره سکوت به وجود آمده را شکست...به کوروش نگاه کرد... _ یعنی الان شما داری منو دعوت می کنین؟! یا دوستتون؟! کوروش باز هم از همان پوزخندهایی که می رفت روی اعصاب شهره زد. _ من!...البته اگه ایرادی نداشته باشه... و شهره فکر که چقدر "من" را با اطمینان و غرور گفت! و باز هم مصمم تر شد برای حال گیری. کمی در جایش جابجا شد... _ خب دعوتتون یه کمی گنگ بود! منظورتون از شما تنها من بودم یا من و دوستم؟! و ریحانه آن لحظه حاضر بود دهان شهره را که این حرف ازش درآمده ببوسد. چرا که حرف دل او را زده بود. کوروش نگاهی به ریحانه انداخت، و شاید برای اینکه حالا از قبول دعوتش توسط شهره مطمئن شده بود، لبخندی زد و از ذهنش گذشت که کیست بخواهد یا بتواند به او بگوید نه! ریحانه با همان لبخند گذرا و کوتاه کوروش، دیگر روی زمین نبود انگار...با اینکه عمر لبخند خیلی کوتاه بود و تا ریحانه به خودش بیاید، کوروش صورتش را کرده بود سمت شهره، اما همان هم برای دل خوشی ریحانه کافی بود. و وقتی صدای کوروش را شنید که گفت: _ البته...چرا که نه...خوشحال می شیم در خدمت ریحانه خانم هم باشیم... دیگر خنده اش کِش آمد، اما با چشم غُره ی شهره به سرعت جمعش کرد... شهره رو کرد به کوروش و او را به یکی از آن لبخندهای به قول خودش "پسرکش" مهمان کرد. سرش را کمی به چپ متمایل کرد.ریحانه دیگر حرکاتش را از بر شده بود... _ خب...مرسی از دعوتتون...ولی متاسفانه من نمی تونم قبول کنم... ریحانه به راحتی می توانست فکِ منقبض شده ی کوروش را ببیند. و با جمله ی بعدی شهره، دست مشت شده و رگ برجسته ی گردنش را هم به راحتی می دید! _ اما می تونم دعوت آقا میلاد رو قبول کنم...! البته اگر تمایل داشته باشند... و همزمان نگاهش را از چشمان کوروش گرفت و به میلاد دوخت. میلاد که تا آن لحظه ساکت مانده بود، از جا پرید. انگار که بهش برق وصل کرده باشند... _ ها...!یعنی حتما...منظورم اینه که باعث افتخاره... ریحانه نمی دانست چرا احساس سبکی می کرد از اینکه می دید شهره دعوت کوروش را رد کرد و به نوعی به میلاد پیشنهاد داد. شهره در حالی که از دیدن قیافه ی درهمِ کوروش انگار شارژ شده باشد، رو به میلاد گفت: _ خب...آقا میلاد...حالا کجا مهمونمون می کنی؟! میلاد مانده بود که چه بگوید...همیشه این کوروش بود که در به قول خودشان مُخ زنی پیش قدم می شد و او بود که پیشنهاد می داد. همیشه هم به خاطر جذابیتش، بهترین ها مالِ او بودند. با این که میلاد از نظر زیبایی حتی از کوروش هم زیباتر بود، اما خودش هم می دانست جذابیت کوروش برای دخترها چیز دیگری بود... نمی دانست چه جوابی بدهد. به کوروش خیره شد. منتظر بود کوروش چیزی بگوید. اما وقتی سکوتش را دید، فهمید کوروش قصد دخالت ندارد. سعی کرد به ذهنش فشار بیاورد و به خاطر آورد در این مواقع، ملاقات های اول، کوروش کجارا پیشنهاد می داد؟! بعد از کمی کلنجار رفتن، یاد یک رستوران جمع و جور کنار آب افتاد...کوروش اکثر اوقات آن جا را پیشنهاد می داد...شاید به خاطر چشم اندازش و یا صدای آب که کمک قابل توجهی می کرد به رومانتیک کردن فضا و در نتیجه مُخ زنی راحت تر. رو کرد به شهره... _ خب بورا چه طوره؟! شهره در حالی که چهره اش نشان از رضایت داشت گفت: _ همون که کنار آبه؟!...عالیه...چه ساعتی؟! _ خوابگاهی هستین؟! _ نه خدا رو شکر...از اواخر ترم پیش خونه گرفتیم... و ریحانه به خاطر آورد که برای راضی کردن پدر و مادرش چقدرتلاش کرده بود. اواسط ترم پیش بود، یک بار که با شهره بیرون رفته بودند، برای درس روستا، تا برسند خوابگاه دیر شده بود و چقدر خواهش و التماس کردند تا راهشان بدهند داخل. آن وقت شب.آخرش هم تا با خانواده هاشان تماس نگرفتند و از خودشان تعهد کتبی نگرفتند، اجازه ی ورود ندادند! از آن روز کلی با پدر و مادرش حرف زده بود که رشته اش ایجاب می کند گاهی وقت ها، مثل زمان هایی که می روند روستا، دیر برگردند...و وقتی دیر می رسند، علاوه بر اینکه به خانه شان زنگ می زنند، تعهد هم می گیرند و اگر تعهد ها از سه تا بیشتر شوند می رود توی پرونده ی انضباطی دانشگاهش! و مادرش که خیلی سرِ این موضوع حساس بود کمی نرم شد.اما تیر آخر ترکش را مادر شهره زده بود. به مادرش زنگ زد و هرچه می توانست از بدی های خوابگاه گفت. از کمبود بهداشت گرفته تا دختران هم جنس باز!!! تا مادرش موافقت کرد. و برای اطمینان، پدرش شخصا آمد و خانه را پیدا کرد و زمانی که از مکان و امنیتش مطمئن شد، قول نامه اش کرد. شهره بازیگر ماهری بود. خانه شان نزدیک خانه ی ریحانه بود تقریبا. چند باری که به خانه ی ریحانه آمده بود تا مادر ریحانه بیشتر بشناسدش و راحت تر اجازه دهد با ریحانه رفت و آمد کند، خیلی کم آرایش می کرد. گاهی وقت ها هم اصلا آرایش نمی کرد. مانتوی کوتاه نمی پوشید. و موهایش را می پوشاند! این طوری بود که مادرش خیال می کرد شهره هم تقریبا مثل ریحانه است و به خیال خودش مطمئن بود! صدای میلاد رشته ی افکارش را پاره کرد... _ خب خوبه...پس دیگه برای رفت و آمد مشکلی ندارید...ساعت 9 خوبه؟ و شهره با گفتن: عالیه... تایید کرد. کوروش که انگار بیشتر از این تحمل آن جو را نداشت، بلند شد و روبه میلاد گفت: بریم... میلاد روبه شهره گفت: خیلی خوشحال شدم... و بلند شد.شهره کمی نگاهش کرد.یعنی قرار بود این جوجه طلایی بشود دوست پسرش؟!...شهره همیشه دلش می خواست با سن بالاها بپرد، مثل پارسا محمدی!...از نظرش این ها بچه بودند...ولی با فکر اینکه برای خوش گذرانی بد نیست لبخندی زد و گفت: _ میلاد...یه چیزی رو فراموش نکردی؟! میلاد نگاه پرسش گرش را دوخت به شهره...از طرف چیزی یادش نمی آمد...و از طرف دیگر لحن دلنشین شهره در هنگام صدا کردن اسمش، انگار سستش کرد... _ یعنی واقعا نمی خوای شمارتو بدی؟!...شاید شب کاری چیزی پیش بیاد بخوایم ساعت قرارو عوض کنیم... و میلاد تازه فهمید چه سوتی ای داده، شماره اش را برای شهره گفت و او هم یک تک زد تا شماره اش بیافتد قبل از اینکه بروند شهره رو کرد به کوروش و گفت: - خب آقا کوروش...شماهم تشریف میارید دیگه... و کوروش که می دانست اگر بگوید نه وضع را از اینی که هست بدتر می کند و بیشتر نشان می دهد که چقدر از واکنش شهره در برابر دعوتش جا خورده گفت: _ اگر کاری پیش نیاد حتما...خوشحال می شوم... وقتی رفتند شهره به ریحانه نگاه کرد...می دانست دل ریحانه پیش کوروش است... _ شهره...یعنی می شه... شهره حرفش را برید و گفت: _ آره...چرا نشه...! ریحانه متعجب نگاهش کرد... _ با اون نگاهاتو او نیش بازت وقتی کوروش تو روت خندید، خرم باشه می فهمه گلوت پیشش گیر کرده... ریحانه خنده اش گرفت... _ یعنی انقدر تابلو بود؟! _ از تابلو هم تابلوتر... ریحانه از فکر اینکه کوروش محاله ممکن است به او توجه کند، چه برسد به نگاه، پکر شد... _ ولی شهره...اون که نمیاد با من... شهره پرید میان حرفش... _ چرا؟!...از خداشم باشه...مگه تو چته؟!...فقط اگر اون خنده هاتو درست کنی... و خودش خندید... ریحانه که انگار از خوشحالی بال درآورده باشد گفت: _ یعنی واقعا می شه؟! _ میشه...چرا نشه...! و ریحانه می دانست وقتی شهره بگوید می شود، حتما می شود. از ذوقش پرید بغل شهره... _ وای ریحان...خفم کردی... _ عاشقتم...عاشقتم به خدا... _ دیوونه...ولم کن...یکی ببینه ضایع است... و شهره با خود فکر کرد، بالاخره حال کوروش را گرفت! وقتی یاد قیافه ی عصبیِ کوروش می افتاد، تمام وجودش خنک می شد انگار...خوب حالش که گرفته شد...اگر با ریحانه دوست می شد، شهره با یک تیر دو نشان زده بود، هم حال کوروش را گرفته بود و هم دوستش را خوشحال کرده بود...ریحانه به آرزویش می رسید... در آن لحظه شهره فکر می کرد با خوشحال کردن ریحانه دارد بهش لطف می کند... شهره نمی دانست دارد ریحانه را قربانیِ لجبازی اش با کوروش می کند...! نمی دانست کوروش هیچ وقت فراموش نخواهد کرد....! نمی دانست حکایتش در آن لحظه، شده حکایت دوستیِ خاله خرسه....! شهره خیلی چیزهارا نمی دانست...! ناگفته ها...! همیشه حرف هایی هست...همیشه ناگفته هایی هست...! * * * * * * * * روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم. هنوز هم انگار گیج بودم. هنوز هم باورم نمی شد ریحانه ام...خنده ام گرفت، هنوز هم می گفتم ریحانه ام!!! او دیگر برای من نبود...باید فراموشش می کردم! این شاید هزارمین بار بود که به خودم می گفتم باید فراموشش کنم! عقلم می گفت فراموشش کنم...منطقم هم. اما پس دلم چی؟ جواب آن را هم عقل و منطق می توانست بدهد؟! با صدای تق تق در از فکر ریحانه آمدم بیرون... _ بفرمایید... در باز شد و مادر با یک لیوان آب پرتقال وارد شد. بلند شدم و نشستم. _ چرا زحمت کشیدی مامان... در حالی که می نشست روی تخت گفت: _ چه زحمتی عزیزم...کاری نکردم... نگاهی بهم کرد و گفت: _ علی...از وقتی اومدی کلافه ای...تو خودتی...نمی خوای چیزی بگی؟ _ نگران نباش...چیزی نیست... _ به ام نگاه کن... نگاه کردم. به صورتی که چین و چروک های دور چشم ها و لب هاش پیرتر نشانش می دادند، در حالی که چهل سال بیشتر نداشت.موهای سرش تک و توک سفید شده بودند. همه ی این ها دست به دست داده بودند تا سنش را ده سالی بیشتر نشان دهد. _ اگر نمی خوای بگی، نگو...ولی دروغم نگو... _مامان...دروغ چیه؟!...خب...راستش... نمی دانستم چه بگویم.به تته پته افتاده بودم. _ باشه عزیزم...نمی خواد خودتو اذیت کنی...هروقت دیدی نیاز داری با کسی حرف بزنی، من هستم... و بلند شد.در اتاق را باز کرده بود که گفتم: _ عاشقتم مامان... خندید و رفت. و واقعا هم عاشقش بودم. بعد از اینکه پدرم رفت، او شد تمام زندگی ام. پانزده سال بیشتر نداشت که با پدرم ازدواج کرد. شانزده سال بیشتر نداشت که من به دنیا آمدم. پسرعمو و دخترعمو بودند و از کودکی ناف بر هم. پدرم ده سال ازش بزرگ تر بود. مادرم می گفت زمانی که با پدرم ازدواج کرد، هیچ حسی به پدرم نداشت! یعنی کوچکتر از آنی بود که بخواهد حسی داشته باشد یا بفهمد شوهر یعنی چه! ازدواج کرده بود چون پدرش گفته بود.اما بعدها عاشق پدرم شده بود. اصلا مگر می شد کسی به نحوی با پدرم در ارتباط بوده باشد و عاشقش نشده باشد؟! آن قدر عاشقش بود که وقتی پدرم رفت و او سی سال بیشتر نداشت و در اوج جوانی بود، ازدواج نکرد! حتی وقتی که من بعدها بزرگتر شدم و وقتی تک و توک خواستگاری پیدا می کرد، از ترس اینکه به خاطر من نخواهد ازدواج کند، خودم به شوخی یا به جدی به اش می گفتم که فلان خواستگار پدر خوبی می شود...یا فلانی خوش تیپ است و از این جور حرف ها. با این که ته دلم مثل ظاهرم آرام نبود و وقتی علی رغم حرف های من، خواستگار را رد می کرد، تازه نفسی راحت می کشیدم اما باز هم تا سر و کله ی خواستگار دیگری پیدا می شد، اصرارهای من هم شروع می شد! چون می دیدم علی رغم شکسته شدن اش بعد از مرگ پدر، هنوز هم زیبا بود. قدش نسبتا بلند بود و هیکل خوش فرمش با این که کمی به هم ریخته بود نسبت به قبلا، اما باز هم جوری بود که تا چند سال پیش هم کسی باور نمی کرد مادر من باشد،چشم های درشت مشکی و موهای مشکی اش در تضاد فاحشی با پوست سفیدش بودند.پدرم چشم های عسلی و موهای خرمایی داشت و من نسخه ی برابر با اصل او بودم! خودش همیشه می گفت از همان اول عاشق چشم و ابروی مشکی مادرم شده بود.همیشه می گفت چشم های مادرم را با دنیا هم عوض نمی کند! ولی پدر ندید که بعد از رفتنش چشم های مادر دیگر آن برق قدیم را نداشت... وقتی می دیدم مادر هنوز هم جوان است و زیبا حیفم می آمد تنها بماند...دلم نمی خواست بی همدم بماند... تا این که سرِ آخرین خواستگار آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت، پدر برایش نمرده و هنوز زنده است و هنوز با پدرم حرف می زند و مثل همان وقت ها که بود و از سر کار می آمد ، هر شب هر چه که شده بود را برایش تعریف می کرد!می گفت هنوز هم دارد با پدرم زندگی می کند و نفس می کشد. می گفت هر روز حضورش را در خانه، حتی در مدرسه و زمانی که دارد به دخترهای دبیرستانی زبان درس می دهد، وقتی می رود خرید و هر وقت دیگری حس می کند... می گفت اگر ازدواج کند، دیگر نمی تواند با پدرم زندگی کند! از آن روز دیگر من هیچ وقت درباره ی ازدواج مجددش حرف نزدم... مادرم ازدواج نکرد، مثل پدرم که وقتی فهمید بعد از من دیگر مادرم نمی تواند بچه دار شود، در جواب خواهرهایش که پیشنهاد ازدواج دوباره بهش می دادند گفت، من را دارد و مادرم را، پس به اندازه ی کافی خوشبخت هست...می گفت خدا یکی، عشق هم یکی! تا وقتی که عمه هایم دیدند فایده ندارد و بی خیال شدند. آن زمان من دو ، سه سال بیشتر نداشتم و این ها را مادرم بعدها، بعد از رفتن پدر برایم می گفت. زمانی که دل تنگی بهم فشار می آورد و مرور خاطراتم با پدر، دیگر نمی توانست مرهمی باشد بر دلتنگی ام، به مادر می گفتم، از پدر برایم بگوید و او همیشه نا گفته هایی داشت. انگار خودش می دانست که چقدر این ناگفته ها آرامم می کرد که همه را یک جا نمی گفت و می گذاشت تا برای دفعات بعد، باز هم ناگفته هایی باشد... و هنوز که هنوز است در عجبم از عشقی که به هم می ورزیدند... حالا هم کلافه بودم و چه مرهمی بهتر از همان ناگفته ها...لیوان آب پرتقال را برداشتم و رفتم توی هال و روی مبل کناری مادر نشستم...داشت کتاب می خواند... _ مامان... _ جانم... _ می شه چند لحظه باهات حرف بزنم... عینکش را درآورد، کتاب را بست. عینک را گذاشت روی کتاب و کتاب را روی میز. _ بگو عزیزم... لیوان را گذاشتم روی میز.دستی کشیدم پشت گردنم...نمی دانستم چه طور حرف بزنم...نمی دانستم چه طور در مورد ریحانه بگویم که مادر فکر بدی در موردم نکند...انگار فهمید دردم چیست... _ علی جان، هرچیزی که باشه می تونی بهم بگی...هر چیزی... نفسم را پر صدا بیرون دادم ... _ مامان...اگه کسی رو دوست داشته باشی، بعد ببینی...ببینی... برایم سخت بود که این قسمتش را بگویم...سرم را انداختم پایین و ادامه دادم... _ ببینی اون با کسِ دیگه ایه... مامان پرید وسط حرفم.. _ یعنی از اول نمی دونستی مال کسِ دیگه ست؟! سرم را به نشانه ی نه، به طرفین تکان دادم... _ وقتی که من بهش علاقه مند شدم...با کسی نبود...ولی الان... ساکت شدم...سخت بود... مادر حرفم را کامل کرد. _ ولی الان با کسِ دیگه ایه...آره! سرم را به نشانه ی تایید به پایین تکان دادم... _ خب...اونم خبر داشت که تو بهش علاقه داری؟! _ نه... _ پس چرا ازش دلخوری؟!...کوتاهی از خودت بوده... راست می گفت. حرف حق هم جواب نداشت... _ دلخور...نه...ولی نگرانشم...کسی که بهش نزدیک شده آدم درستی نیست... _ تو از کجا می دونی؟! _ از بچه های دانشگاهه...همه می گن کلی دوست دختر داشته...از هیچ کی نمی گذره... _ خودت دیدی؟! _ نه... _ پس تا وقتی با چشم خودت ندیدی قضاوت نکن... نمی دانم چرا ناخود آگاه صدایم رفت بالا... _ ولی من می دونم ریحانه با اون خوشبخت نمی شه... مادر لبخندی زد.. _ پس اسمش ریحانه ست... و من آن موقع فهمیدم که اسمش را هم لو داده ام... _ ببین عزیزم، تو از کجا می دونی خوشبخت نمی شه؟!...گیریم حرفایی که در مورد پسره می زنن راست باشه...ولی شاید حالا عوض شده...درست شده...تو که نمی تونی این جوری در مورد آدما قضاوت کنی... باز هم مادر راست می گفت. خودم هم کم و بیش این ها را می دانستم، اما نمی خواستم قبول کنم. نمی خواستم باور کنم ریحانه شده سهم کوروش... بغض بدی راه گلویم را گرفته بود...مادر فهمید انگار، دستی کشید توی موهام. _ می خوای مثل بچگیات، سرتو بزاری روی پام... و چقدر ممنون بودم ازش برای پیشنهادش. خم شدم، سرم را گذاشتم روی پاهاش و دراز کشیدم روی مبل.دستش را می کشید توی موهام...بچه هم که بودم همین طور می خواباندم... _ می دونی علی...بابات همیشه می گفت آدم عاشق، خودخواه نمی شه...نمیشه هم عاشق باشی، هم خودخواه...یا عاشقی، یا خودخواه... وقتی شروع کرد به تعریف کردن از پدرم، و باز هم دیدم این ها جزو همان ناگفته هاست، سر تا پا شدم گوش... _وقتی عاشقی، معشوقت و بیشتر از خودت دوست داری، بیشتر از خودت می خوایش...حاضری هر کاری بکنی براش...خودتو، راحتیتو و خواسته هاتو فراموش می کنی...اینا با خودخواهی جور درنمیاد...وقتی عاشقی باید در هر صورت خوشبختیِ عشقت رو بخوای...حالا چه در کنار خودت و چه در کنار کسِ دیگه... می دونم سخته...خیلیم سخته...ولی وقتی عاشق باشی، میشه... نفس اش را صدادار بیرون داد...بیشتر شبیه آه بود تا نفس! _ می دونی پدرت، وقتی از جنگ برگشت، وقتی شیمیایی شده بود، وقتی دید نمی تونه یه زندگی عادی داشته باشه...خواست منو طلاق بده؟! چشم هایم باز شد. دهانم از تعجب باز مانده بود. این یکی را دیگر روحم هم ازش خبر نداشت... _ تعجب کردی نه؟!... دوباره آهی کشید... _آره...خواست طلاقم بده...می خواست تمام حق و حقوقمم بده...مهریه، خونه... کمی مکث کرد.. _ و حتی تو رو... و این بار من واقعا به قول ساسان هنگ کرده بودم...چه چیزهایی بود که من هنوز نمی دانستم...هنوز پدرم را نشناخته بودم... _ می خواست حضانت تو رو هم بهم بده...می گفت می خوام که حتی دلتنگی علی هم اذیتت نکنه... حالا داشت با بغض می گفت... _ می گفت...می گفت حتی اگر بخوام می تونم ازدواج کنم و بازم تو رو ازم نمی گیره... حالا اشک هاش روی گونه هاش بودند و می ریختند روی پیشانی من. ولی چشم هایم را باز نکردم...می دانستم دوست ندارد در حال گریه کردن ببینمش. حتی آن وقتی هم که پدر رفت، به جز سر مزارش،هیچ وقت جلوی من گریه نکرد... _ گفت فقط یه خواهش داره...اونم اینه که با کسی ازدواج کنم، که واقعا لیاقتم رو داشته باشه...و خیالش راحت باشه از اینکه...از اینکه بتونه پدر خوبی برای تو باشه... حالا قطره اشکی هم از گوشه ی چشم من بیرون آمد، اما خودم را گول می زدم که این هم یکی از قطره اشک های مادر است که بر روی صورتم ریخته... نفس عمیقی کشید. لحظه ای نوازش هایش قطع شد. و وقتی دستش دوباره توی موهام فرو رفت و دیدم بارانی که روی صورتم می ریخت، بند آمده، فهمیدم اشک هایش را پاک کرده... _ مهدی واقعا عاشق بود...می دونی چقدر روی این خواسته هاش پافشاری می کرد؟! می دونی چقدر گفت و گفت و گفت و دعوامون شد سر این قضیه؟! اولین بار بود تو زندگیمون که با هم دعوا می کردیم...بهتره بگم اولین بار بود که رو حرفش حرف می زدم... نفسش را همراه با خنده ی کوتاهی داد بیرون... _ یادم آخرین بار که سرِ همین موضوع بحث مون شد، بهش گفتم اگه یه بار دیگه همچین اراجیفی سرِ هم کنه، قرص می خورم و خودم و می کشم...!نمی دونم حالت چشمام چطوری بود که باور کرد...واقعا هم جدی گفته بودم...از اون به بعد دیگه در موردش حرف نزد...حتی تا یه مدت از سرِ ترس، هرچی قرص و تیغ تو خونه داشتیم قایم می کرد... این بار داشت می خندید. خنده اش را از روی لحن حرف زدنش می فهمیدم... و من داشتم فکر می کردم اگر من واقعا عاشق ریحانه هستم، پس باید خوشبختی اش را بخواهم...می خواستم...به خدا قسم که خوشبختی اش را می خواستم...فقط می ترسیدم...از کوروش می ترسیدم...از آن شب تصمیم گرفتم وقتی برگشتم دانشگاه، کوروش را زیر نظر بگیرم، اگر دست از پا خطا نکرد که هیچ...ولی اگر دیدم دارد کج می رود، محال ممکن بود بگذارم ریحانه را بازی دهد...نمی گذاشتم بلایی بیاورد سرِ ریحانه ام...نمی گذاشتم ...به هر قیمتی... ولی من آن شب نفهمیدم این ها دست من نیست...نفهمیدم من اگر هزاران هزار آتو هم از کوروش بگیرم، باز هم تقدیر کار خودش را می کند... من هر کار که می کردم هم، حتی به قول خودم به هر قیمتی، نمی توانستم با تقدیر بجنگم... می توانستم؟!...
|+| نوشته شده توسط رکسانا در دوشنبه 6 خرداد1392 | نظر بدهید
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 148
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 210
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 400
  • بازدید ماه : 400
  • بازدید سال : 14,818
  • بازدید کلی : 371,556
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس