loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 685 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

 

درد و دل ( 1 )
* * * * * * * *
از همان روزی که با ریحانه حرف زده بود و گریه هایش را از پشت تلفن شنیده بود، آرام و قرار نداشت... فکر اینکه باز هم به خاطر او زندگی ریحانه خراب شده بود، مثل خوره وجودش را می خورد...دلش می خواست کاری کند...یعنی باید کاری می کرد... نمی توانست دست روی دست بگذارد...ساعت سه بعد از ظهر بود و او هنوز توی دفترش در کارخانه، پشت میزش نشسته بود... پاهایش را دراز کرده بود و روی میز تکیه داده بود دست هایش را پشت سرش قرار داده بود... چقدر در همان حال مانده بود...؟!نمی دانست... فقط می دانست آن قدر فکر کرده بود که مغزش می خواست منفجر شود...تصمیم اش را گرفت بالاخره... باید می رفت... باید کاری می کرد...پاهایش را از روی میز برداشت و روی زمین قرار داد...دستی به صورتش کشید... اگر با رفتنش کار را بدتر می کرد چه..؟! اما بدتر از الان که نمی شد...می شد...؟! کارش درست بود...؟! نمی دانست...عجولانه بود...؟! نمی دانست...دخالت بود...؟! نمی دانست... تنها چیزی که می دانست این بود که باید کاری می کرد...سوییچ اش را برداشت و چند دقیقه بعد پشت فرمان ماشین اش بود و گاز می داد...
پانزده دقیقه بعد جلوی شرکت متوقف شد... از ماشین پیاده شد و دکمه ی ریموت را فشرد و درها با صدای تیکی بسته شدند...نگاهی به آسمان بالای سرش کرد... خودش هم نفهمید چرا...؟!هیچ وقت در تمام عمرش برای انجام کاری چنین تردیدی نداشت...دلش یک دلگرمی می خواست...چرا به آسمان خیره شده بود...؟! مگر آن جا کسی بود که دلگرمش کند...؟! کسی بود که اضطرابش را کم کند...؟!کسی بود که آرامش کند...؟!نبود... قطعا نبود...یعنی برای او مسلما نبود... خیلی وقت بود که برای او کسی در آسمان نبود...از هجده سالگی به بعدش...؟!نه... قبلش هم نبود...وقتی کودک بود چه...؟!آن موقع هم نبود...؟!نبود...و به راستی چرا نبود...؟!مگر او آدم نبود...؟!شاید هم نبود و خودش خبر نداشت...!
آسمان ابری بود... سه روز بود که ابری بود اما نمی بارید...همه منتظر اولین باران بهاری بودند که نمی بارید...نگاهش را از آسمان گرفت و به درب ساختمان دوخت... نفس عمیقی کشید و وارد شد...حالا آرام تر بود...وارد آسانسور شد...
خوشبختانه درب دفتر باز بود و نیازی به زنگ زدن نبود... وارد شرکت شد...زیاد به دور و برش نگاه نکرد... او برای کار مهم تری آمده بود...مستقیم به طرف میز منشی وسط سالن رفت... رو به دخترک پرسید...
_ ببخشید خانم، دفتر مدیریت کجاست...؟!
دختر کمی سرش را از پشت مانیتور بیرون آورد...
_ طبقه ی بالا...
و به پله ها اشاره کرد...
کوروش بدون معطلی از پله های اسپیرال بالا رفت... باز هم یک سالن... اما این بار کوچکتر...و باز هم یک میز منشی...با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ سلام... ببخشید، امکانش هست مهندس لطفی رو ببینم...
دختر درحالی که عینکش را برمی داشت گفت:
_ ایشون الان فرصت ندارن...!
کوروش بی حوصله گفت:
_ اما من کار مهمی دارم...!
دخترک این بار بی حوصله گفت:
_ گفتم که، نمی شه...!
کوروش بیشتر از آن نمی توانست تعلل کند...هر آن ممکن بود پشیمان شود... نگاهی به درب اتاق انداخت و قبل از آن که منشی به خودش بیاید، وارد اتاق شد... علی پشت میزش نشسته بود... اما رویش به پنجره بود... با صدای باز شدن درب، به طرف در چرخید و بهت زده به کوروش خیره شد...
دخترک منشی پشت سر کوروش وارد اتاق شد و رو به علی گفت:
_ مهندس من گفتم که...
علی بی حوصله آمد توی حرفش و گفت:
_ اشکالی نداره...
دخترک چشمی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد...کوروش تا نزدیک مبل ها آمد و گفت:
_ سلام...!
علی با لحنی سرشار از حرص گفت:
_ چی می خوای...؟!
ابروهای کوروش از تعجب رفتند بالا...
_ من که زیاد تو این جور مسائل وارد نیستم...! اما تا اونجایی که من یادمه، می گن جواب سلام واجبه...نه...؟!
علی کلافه جواب داد...
_ خب... علیک... گفتم چی می خوای...؟!
کوروش در حالی که به طرف نزدیک ترین مبل به میز علی می رفت گفت:
_ نمی خوای تعارف کنی بشینم...؟! بازم اگه اشتباه نکنم این جور وقتا می گن مهمون حبیب خداست... نه...؟!
و روی مبل ولو شد...علی با حرص گفت:
_ چیزی هم میل دارید براتون سفارش بدم...؟!
کوروش هم در حالی که همان لبخند یک بری اش بر لبش نقش بسته بود جواب داد:
_ خیر... همه چیز صرف شده قبل از این که بیام...!
علی در حالی که با حرص لب پایین اس را می جوید زیرلب زمزمه کرد:
_ روتو برم...!
کوروش شنید، اما نشنیده گرفت...!علی کلافه دستی به صورتش کشید...
_ ببین... بی تعارف باید بگم حضورت انگار هوای اتاق رو سنگین کرده... خواهش می کنم دست از لودگی بردار، حرفت رو بزن... بعدم راهِت رو بکش و برو...!
کوروش تکیه اش را از پشتی مبل گرفت و صاف نشستم...
_ من هم موافقم با این که حرفم رو بزنم و سریع برم... چون هوای اینجا عجیب برای من هم سنگینه...!
نفسش را بیرون داد...
_ ببین آقا مهندس... من می خوام یه حرفایی رو بزنم... تو هم از اول تا آخرش رو گوش می دی...بدون اینکه حرفم رو قطع کنی...!
علی به پشتی صندلی اش تکیه داد و منتظر نگاهش کرد...کوروش دستی توی موهایش کشید... احساس کلافگی می کرد... نمی دانست چطور باید شروع کند...
_ ببین...اون عکسا...
علی صاف سرجایش نشست و آمد توی حرف کوروش...
_ نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم...!
کوروش صدایش ناخودآگاه رفت بالا...
_ باید بشنوی... چرا انقدر از چهار تا کلمه حرف می ترسی...؟! برای همینه که به ریحانه هم اجازه ی حرف زدن ندادی...؟!
علی با حرص پوزخندی زد...
_ پس زنگ زده به ات گفته...؟!
کوروش سرش را با تاسف تکان داد...
_ برات متاسفم علی...من به اش زنگ زدم...!
علی خودنویس اش را با عصبانیت روی میز کوبید و با عصبانیت فریاد زد...
_ چرا...؟! چرا تو باید به زنِ من زنگ بزنی...؟!
کوروش هم فریاد زد...
_ برای این که به کمک احتیاج داشت... برای این که بهمن به ام زنگ زده بود و گفته بود اون عکسا رو برات فرستاده... برای اینکه می دونستم انقدر کوتاه فکری که قطعا واکنش منطقی ای نشون ندادی...!
علی عصبی خندید...
_ واکنش منطقی...؟! هر کس دیگه ای جای من بود...
کوروش آمد میان حرفش...
_ هر کس دیگه ای آره... ولی تو نه علی... تویی که خیلی خوب نقش یه سوپرمن رو برای ریحانه بازی کردی نه... تو حق نداری به این راحتی جا بزنی... الان حق نداری...الان که ریحانه همه ی امیدش به توِ نمی تونی جا بزنی...!
علی کلافه دستی به صورتش کشید... آرام زمزمه کرد:
_ چرا فکر می کردم تو اون عکسا رو فرستادی که رابطه ی ما رو به هم بزنی...!
کوروش پوزخندی زد...
_ وقتی گوشاتو گرفتی و نمی خوای هیچی بشنوی، معلومه که حقیقت رو نمی فهمی...
کوروش سکوت علی را که دید، فهمید حالا وقت تعریف کردن ماجراست...
_ دو هفته ی پیش ریحانه به ام زنگ زد... گفت بهمن بهش زنگ زده و تهدیدش کرده...
علی حرفش را قطع کرد...
_ تهدید برای چی...؟!
کوروش با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد...
_ بهش گفته بود یه سری عکس از زمان دانشجویی ما دستشه که توی مهمونی ها و پارتی هاست... ریحانه هم توشون هست...!ریحانه هم ترسید...
علی نگاهش کرد...
_ چرا...؟! مگر من از همه چیز خبر نداشتم...؟! من خودم یه بار رفتم از کلانتری خلاصش کردم...
کوروش سری از روی تاسف تکان داد... سوال علی را نادیده گرفت...
_ از من پرسید کی همچین عکسایی رو داده به بهمن... منم بهش گفتم بهمن فقط می خواد اخاذی کنه...هیچ عکسی دستش نیست...ولی ریحانه خیلی ترسیده بود...می خواست مطمئن بشه...قرار شد من برم سراغ بهمن... حتی بهش گفتم اون نیاد بهتره...ولی خیلی ترسیده بود...می خواست مطمئن بشه... حتی یه جورایی احساس کردم به حرف منم اطمینان نداره و می خواد خودش هم بیاد...
کوروش نفسی تازه کرد...
_ رفتیم... همون طور که فکر می کردم عکسی در کار نبود... یه مقدار پول دادم به اش...بعد که چرت و پرت گفت با هم گلاویز شدیم... از بینی من خون اومد و ریحانه به ام دستمال داد...بیرون که اومدیم هم زیادی بی حال بود... از همون اول رنگ و روش پریده بود... بعد از دعوا حالش بدتر شد... غش کرد... خب چی کار باید می کردم...؟! باید می زاشتم بیافته وسط خیابون...؟!
علی انگار آنجا نبود... رو به کوروش گفت:
_ چرا...چرا ریحانه نباید به من می گفت...؟! مگه من شوهرش نبودم...؟! چرا باید به تو بگه...؟!
کوروش سری از روی تاسف تکان داد...
_ این رو من باید ازت بپرسم علی آقا... چرا همسرت به جای اینکه دردش رو به تو بگه، باید به یه مرد غریبه متوسل بشه...؟! اونم با این که می دیدم خودش هم داره عذاب می کشه از کاری که داره می کنه... سختی اش رو به خودش هموار کرد، اما حاضر نشد به تو بگه...واقعا چرا علی...؟!
علی دستس به پشت گردنش کشید...
_ من هیچ چیز براش کم نذاشتم... از گل نازک تر بهش نمی گفتم...
کوروش آمد میان حرفش...
_ اعتماد چی...؟! اعتماد داشتی به اش...؟!
علی فورا گفت:
_ داشتم...!
ابروهای کوروش رفت بالا...و علی به یاد شب اول عروسی شان افتاد... به یاد آن شک مسخره اش...سر یک موضوع خیلی معمولی به همسرش شک کرده بود...نه... او اعتماد کامل نداشت...او همیشه فقط خودش را گول می زد...فقط خودش را گول زده بود...
_ می بینی...؟!نداشتی... ریحانه هم این رو خیلی راحت فهمید...من تو زمینه ی ارتباط با زن ها خیلی تجربه دارم...!حداقل مطمئنم تجربه ام از تو بیشتره...زن ها توی این جور مسائل خیلی باهوشن... خیلی...با چهار تا بوسه و نوازش نمی شه گولشون زد...از تماس دستت... از نگاهت... حتی از گرمی یا سردی بوسه هات، تا تهِ وجودت رو می خونن...تو نباید گذشته ی ریحانه رو چماق کنی توی سرش... الان دیگه نمی تونی
علی آمد میان حرفش...
_ چی داری می گی برای خودت...!من هیچ وقت حرفی از گذشته ی ریحانه نزدم...هیچ وقت چیزی رو به روش نیاوردم... خودش همیشه گذشته اش رو توی سرش می کوبه...!
_ خب تو چرا سعی نکردی به اش بفهمونی اشتباه می کنه...؟! چرا به اش نفهموندی که همون طوری که هست دوسش داری...چرا بهش نفهموندی گذشته ها گذشته...
کمی مکث کرد...و علی به این فکر می کرد که چرا هر وقت ریحانه مستقیم و غیر مستقیم می گفت که می ترسد لیاقت آن همه عشق را نداشته باشد، سرسری از کنار حرف هایش گذشته بود...! همیشه با یک در آغوش گرفتن... یا یک بوسه و ... به خیال خودش ریحانه را آرام می کرد...غافل از اینکه ریحانه این ها را می گفت تا او چیزی بگوید... چیزی بگوید تا دلش قرص شود...و علی هرچه فکر می کرد به یاد نمی آورد چنین چیزی گفته باشد...
_ می دونی علی... تو با این که خیلی خوبی... اما یه ایراد بزرگت اینه که نمی تونی گذشت کنی...
علی متعجب نگاهش کرد...
_ من... همین منی که از چشم تو و امثال تو بی شرف و بی ناموس و هزارتا چیز دیگه ام...نامزد کرده بودم... از روی خیلی چیزا فهمیدم که نامزدم به احتمال زیاد توی گذشته با خیلی ها رابطه داشته... ولی به خودم گفتم گذشته ها گذشته ... الانش مهمه...وقتی به اش مشکوک شدم زود قضاوت نکردم...وِلش نکردم... تا وقتی که... تا وقتی که با چشمای خودم دیدم داره با صمیمی ترین دوستم عشق بازی می کنه...
چشم های علی از تعجب گشاد شده بود...
_ می بینی...؟!تو حتی نمی تونی تصورش رو بکنی...بعد با دیدن چهار تا عکس... بگذریم...من اون موقع ولش کردم...اون دختر لیاقت این رو نداشت که من بگم گذشته ها گذشته...ولی ریحانه داره...من ریحانه رو خوب می شناسم... صبر کن... بی خودی رگ گردنت باد نکنه...اون موقعی که من با ریحانه دوست شدم، ریحانه واقعا یه بچه بود... می گم خوب می شناسمش، چونکه اون موقع مثل نوجوونی های خودم بود... چموش بود...از بس همه چیز براش ممنوعه بود، برای تجربه کردن حریص بود...
نگاهش را به چشمان علی دوخت...
_ علی...تو خیلی به خوبی خودت می نازی...؟!ولی من می گم تو هنر نکردی که خوبی...نباید به خوبی ات بنازی... باید خودت رو جای ریحانه بزاری و ببینی اگه به جای اون بودی چی کار می کردی...؟!می دونی اون وقت ها ریحانه چقدر از مادر و پدرش برای من درد و دل می کرد...؟! مادری که ریحانه راجع به جزیی ترین مسائل یک دختر هم باهاش احساس راحتی نمی کرد که بشینه باهاش حرف بزنه...ریحانه بچه ای بود که واقعا از خانواده اش دور افتاده بود... و پیش اومدن اتفاقاتی که براش افتاد دور از ذهن نبود... اگرنه ذات ریحانه همونه...پاکِ پاک...
علی آهی کشید...
_ فکر کردی من به پاکیِ ریحانه شک دارم..؟!
کوروش پوزخندی زد...
_ پس چرا الان یک ساعته داری به حرف های من گوش می دی...اما ده دقیقه به ریحانه فرصت حرف زدن ندادی...؟!

علی سرش را بلند کرد...نگاه خیسش را به نگاه کوروش دوخت...از همان وقت هایی بود که همه ی درد و دل های علی در نگاهش ریخته بود...و کوروش به راحتی در چشمانش می دید... می دید تصویر مردی عاشق ولی دردمند را... مردی که علی رغم تمام صلابتش، شانه هایش انگار زیر بار غمی بزرگ خم شده بود...علی بلند شد... نگاهش را از کوروش گرفت... پشت به او و روبه پنجره ایستاد... شاید وقتش بود دلش را خالی کند... بیشتر از آن نمی توانست... مهم نبود که کجا و برای که... فقط باید حرف می زد...و خودش هم خنده اش گرفته بود...در خواب هم نمی دید یک روز با کوروش در مورد ریحانه درد و دل کند...! آن هم کوروشی که سال ها کابوس هر روز و هر شبش بود...ولی شاید قسمت بود... شاید بازی روزگار بود... شاید حکمتی بود که آن گوش شنونده می بایست همان کوروش باشد...

* * * * * * * *

درد و دل (2)
* * * * * * * *
_ هفت ساله که تو شدی کابوس هر شب و هر روزم...هفت سال زمان کمی نیست...الانم نمی دونم چه حکمتیه که دارم این حرفا رو به تو می گم...
برگشت به طرف کوروش...و ادامه داد...
_ به تویی که همیشه سایه ات مثل یه بختک روی زندگیم افتاده...به تویی که با هر بار نگاه کردن به زنم،باعث می شی یاد این بیافتم که من، مرد اول زندگی اش نیستم... من عشق اول زندگی اش نیستم... هر کاری هم می کنم، نمی تونم از شرت خلاص بشم...هفت سال پیش... ترم اول دانشگاه من ریحانه رو دیدم...من عاشق ریحانه شدم... عاشق خنده هاش شدم...
علی انگار به همان دوران رفته بود... انگار همان ریحانه داشت جلوی رویش می خندید...خود به خود لبخندی بر لبش نقش بست...
_ راست می گی... ریحانه خیلی بچه بود... مثل بچه ها راحت می شد خوشحالش کرد... خیلی راحت هم ناراحت می شد و بغض می کرد...من همون وقت ها فهمیدم که دوسِش دارم... از نگاهش هم می فهمیدم که منو دوست داره... ولی نه من حرفی می زدم... نه اون چیزی می گفت... انگار همون نگاه ها برای حرف زدن کفایت می کرد...آره... من فکر می کردم ریحانه هم دوستم داره...ولی وقتی سر و کله ی تو پیدا شد، فهمیدم اشتباه کردم...
کوروش حرف علی را قطع کرد...
_ اشتباه نفهمیده بودی... ریحانه دوسِت داشت...!
علی متعجب نگاهش کرد...
_چرا تعجب می کنی...؟!دوسِت داشت... ولی تو به موقع پا پیش نزاشتی... می گم دوسِت داشت چون که واقعا داشت...هر بار که تو جلوش رو می گرفتی و از دختربازی های من براش می گفتی و ریحانه هر بار ردِت می کرد، بعدش می دیدم بغض می کرد...! گاهی وقت ها گریه هم می کرد...فکر کردی به خاطر خبرایی که از من براش می بردی گریه می کرد...؟!نه... اون خودش من رو می شناخت... هر بار که مجبور می شد تو چشمای تو نگاه کنه و بگه نه... بعدش گریه می کرد...! اون موقع من از شدت عصبانیت دلم می خواست تو رو خفه کنم...!من می دونستم اون اشک ها برای چیه...! به خاطر حسی بود که به تو داشت... حسی که سه سال توی خودش نگه داشته بود ...وقتی که از تو ناامید شده بود...وقتی که فکر کرد در مورد احساس تو اشتباه کرده من وارد زندگی اش شدم...و دقیقا وقتی که به من دل بست، تو از علاقه ات حرف زدی...می بینی...؟! از اولش هم تو اولین مرد زندگی اش بودی... تو اولین عشقش بودی...
علی دوباره روی صندلی اش نشست...به رو به روی اش خیره شد...کوروش می دانست باید این حرف ها را بزند... می دانست این آخرین فرصتی ست که می تواند جبران کند...علی ادامه داد...
_ توی تمام مدتی که تو با ریحانه بودی من شب و روز عذاب کشیدم...عذاب به معنی واقعی...خبر تمام مهمونی هایی که با هم می رفتید به ام می رسید... تا اون پارتیه آخری که ساسان هم اونجا بود...
کوروش آمد توی حرفش...می دانست باید شنیده های علی را از آن شب از بین ببرد... هر طور که شده...
_ ریحانه اون شب مست بود... مطمئنم تا حالا مست نکردی...آدمی که مسته، انگار خودش نیست... ممکنه هر کاری بکنه...اون شب که ساسان دید من و...
علی حرفش را قطع کرد...
_ نمی خوام بشنوم...!
اما کوروش ادامه داد...
_ من می گم... تو هم باید بشنوی...ریحانه مست بود...اما من نبودم... همه چیز به همونی که ساسان دید ختم شد...
علی نگاهش کرد...
_ قسم می خورم... به... به...
و خودش ماند که به چه...؟! به جان پدری که سال ها پدر خطابش نکرده بود...؟! یا به شرف نداشته اش...؟! و یا به خدایی که هیچ وقت وجود نداشت...؟!
_ قسم می خورم به خدای خودت...!
علی فقط نگاهش می کرد... و کوروش ادامه داد...
_ که هیچ اتفاقی به جز اون نیافتاد... من از مستی ریحانه سواستفاده نکردم...! فردا ریحانه همون رو هم یادش نمی اومد...قسم می خورم من نه اون شب...و نه هیچ وقت دیگه ای از ریحانه سواستفاده نکردم...!
کوروش می توانست آرامش را به وضوح در چشمان علی ببیند... علی حق داشت...او به علی حق می داد... هرچه که بود یک مرد مذهبی و متعصب بود... تا همان جا هم شاهکار کرده بود...باید یک بار برای همیشه خیالش را راحت می کرد... اگر شده حتی به دروغ...! اما چه دروغی...؟! او راست گفته بود...آن شب به جز همان بوسه، اتفاق دیگری نیافتاده بود... و شب های دیگر هم، دلیلی نداشت علی چیزی در موردشان بداند...مشکل علی فقط همان شب بود... همان شبی که ساسان آن بوسه را دیده بود... همان شبی که علی مطمئن بود ریحانه با کوروش، شب را به صبح رسانده... شب های دیگر مهم نبود... شب های دیگر آن بخش از زندگی ریحانه بود که باید برای همیشه مدفون می شد...برای همیشه... و کوروش در مورد آن شب ها هم دروغ نگفته بود...چرا که از نظر خودش او هیچ وقت به ریحانه دست درازی نکرده بود...!پس باید ادامه می داد...
_ من خیلی دخترای رنگ و وارنگ دور و برم بود... دخترایی که قیافه هاشون داد می زد چه کارن...نیازی نبود به ریحانه طمع کنم...!
علی همان طور که نگاهش می کرد گفت:
_ پس چرا با ریحانه بودی...؟! باور کنم که همه اش به خاطر شهره بود...؟!
کوروش آهی کشید...
_ آره...حقیقتش از اولشم به خاطر شهره بود...بازم می گم، ریحانه مثل نوجوونی های خودم بود...دلش می خواست همه ی ممنوعه ها رو تجربه کنه...پارتی رفتن... سیگار کشیدن... قلیون... مشروب...من درکش می کردم... می فهمیدمش... بهتر از هر کس دیگه ای... بهتر از تو...ریحانه می تونست در کنار من همه ی اینا رو تجربه کنه...من هم همیشه نگرانش بودم... همیشه حواسم بود زیاده روی نکنه... از طرفی ام خوب...منم به اون چیزی که می خواستم می رسیدم... مطمئن باش، توی اون دوره، ریحانه اگر به جای من با کسی مثل بهمن بود، خیلی بیشتر صدمه می دید...البته از طرف منم واقعا آسیب دید...همین هم باعث شده که الان اینجا باشم... برای اینکه جبران کنم...البته یه جورایی به خودم امیدوار هم شدم... اینکه دیدم اون ته مه های وجودم هنوز یه کم وجدان مونده...!
علی لبخند زد...کوروش هم...و به وضوح می توانست ببیند علی چقدر آرام شده... به شدت از کارش راضی بود...!علی با کمی تردید پرسید:
_ پس اون شب...توی جشن...چی به اش گفتی که گریون از سالن بیرون زد...؟!
علی دست روی بد چیزی گذاشته بود... چقدر برایش سخت بود که بگوید آن شب ریحانه چطور پسَش زده بود...اما اصل ماجرا همان بود... باید همان را می گفت...
_ یعنی تو هیچ وقت از ریحانه نپرسیدی...؟!
علی با تکان سر گفت : نه...
کوروش متعجب پرسید:
_ چرا...؟!
و علی آهی کشید...
_ شاید به قول تو به خاطر ترسم از شنیدن بود...!
کوروش لبخندی زد...
_ حقیقتش من خیلی دیر فهمیدم ریحانه چی بود...! مخصوصا بعد از اینکه از نامزدم و صمیمی ترین دوستم نارو خوردم... تازه اون موقع بود که فهمیدم ریحانه چقدر قابل اعتماده... چیزی که تو هیچ وقت در مورد ریحانه نتونستی کامل درک کنی... برای همینه که می گم من ریحانه رو بهتر از تو شناختم... ریحانه خیلی زلالِ...و بیشتر از هرکسی که بدونی قابل اعتماده...
آهی کشید...
_ اون شب یه جورایی ازش خواستگاری کردم...به اش گفتم علی مرد متعصبیه... اینکه تو نمی تونی با گذشته ی اون کنار بیای و از این حرفا... یه جورایی این روزا رو می دیدم...به اش گفتم به صلاحش نیست با تو ازدواج کنه...
علی مشتاقانه پرسید:
_ خب...اون چی گفت...؟!
کوروش خندید...
_ چی می خواستی بگه...؟!یکی خوابوند زیر گوشم...!
این بار علی واقعا خندید...
_ واقعا...؟!
کوروش در حالی که روی صورتش دست می کشید، طوری که انگار تازه سیلی خورده، گفت:
_ آره... بهت توصیه می کنم حواست رو بدی... دستش خیلی سنگینه...!
علی در حالی که می خندید سری تکان داد...و با خودش فکر کرد چقدر احمق بود که هیچ وقت از ریحانه نپرسیده بود... هیچ وقت نخواسته بود بشنود...اگر پرسیده بود... اگر شنیده بود... چقدر خیالش راحت می شد...!
_ چرا نذاشتی ریحانه برات در مورد عکسا توضیح بده...؟!
علی نفسش را بیرون داد...
_ نمی دونم...وقتی عکسا رو دیدم دیوونه شدم... دلیلش برام مهم نبود... هم اینکه دوباره تو رو توی عکسا دیدم... با ریحانه...تصویرای زمان دانشجویی اومد تو ذهنم...وقتایی که با هم می دیدمتون توی دانشگاه... دیوونه شدم... به معنای واقعی...احساس کردم بعد از هفت سال، هیچ چیز عوض نشده... باز هم ریحانه و کوروش...
حرفش را قطع کرد...کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد...
_ من به پاکیِ ریحانه شک نداشتم... هیچ وقت...می دونستم اگر بهش فرصت حرف زدن بدم، همه چیز توجیه می شه... ولی من نمی خواستم... دلم می خواست یه مدت فکر کنم... ببینم اصلا می تونم با این حس های ضد و نقیضم کنار بیام...؟! از یه طرف عاشق ریحانه باشم و از طرف دیگه مدام تو ذهنم بهش شک کنم...؟! با چهار تا عکس یک دفعه ای به هم بریزم...؟!حتی تو اون لحظه فکر نکنم شاید اینا فتوشاپ باشه...؟!این حق ریحانه نیست... حقش نیست که یه عمر با مردی زندگی کنه که به اش مشکوک باشه...
کوروش از جایش بلند شد... حس می کرد کارش در آنجا تمام شده...
_ پس سعی کن هرچه زودتر به نتیجه برسی... اگر دیدی نمی تونی به اش اعتماد کنی، اونم تا آخر عمرت...طلاقش بده... چونکه به نظر من هم حق ریحانه نیست که یک عمر با مردی زندگی کنه که سر هیچ و پوچ به اش شک کنه...!
علی متعجب نگاهش می کرد...و کوروش ادامه داد...
_ من باید این حرف ها رو می زدم...احساس می کنم این جوری تونستم گذشته ی بدی رو که برای ریحانه رقم زده بودم جبران کنم... شاید هم تا حدودی اش رو فقط... ولی تا همون حدودشم برای من یه رکورده...! چون من هیچ وقت توی عمرم، همچین کارایی رو نکردم...
دست هایش را روی میز قرار داد...رو به علی خم شد...
_ آقای مهندس، من جبران کردم...الانم به ات می گم... اگر یک نفر باشه که از طلاق شما خوشحال بشه... مطمئن باش اون یک نفر منم...!
چشمان علی از شدت تعجب گرد شد... کوروش خندید...
_ تعجب نکن...من تمام تلاشم رو کردم که تو ارزش ریحانه رو بفهمی... اگر بازم نفهمیدی... دیگه از بدشانسیِ توِ...و صد البته خوش شانسیِ من... چون شاید در اون صورت من بتونم چیزی رو که چند سال پیش از دست دادم دوباره به دست بیارم... اگرچه... تجربه به ام ثابت کرده فرصتی که از دست بره... می ره... دیگه به دست نمیاد...مخصوصا الان که مطمئنم دل ریحانه تمام و کمال با توِ... پس حواسِت باشه، اشتباه چند سال پیش من رو تکرار نکنی...!
و در برابر چشمان بهت زده ی علی، چرخید و به طرف در به راه افتاد...در را باز کرده بود که علی صدایش کرد...
_ کوروش...!
کوروش برگشت به طرفش...
_ ممنونم...!
کوروش خندید...
_ قابلی نداشت... گاهی وقتا آدما کور می شن... حتی اون با خداهاش...!اون موقع یه نفر باید چشماشون رو باز کنه...حتی اگه اون یه نفر کسی مثل من باشه...!
علی لبخندی زد...
_ بازم ازت ممنونم... اما می خواستم بگم در هر صورت...
کوروش آمد میان حرفش...
_ خیالت راحت... دیگه هیچ وقت من رو دورو برِ خودت و همسرت نمی بینی...!
علی سری تکان داد...
_ کوروش... فقط یه چیزی رو بدون...!
کوروش کنجکاو نگاهش کرد...
_ما هیچ فرقی با هم نداریم... خدای من... خدای تو هم هست...کافیه صداش کنی...!
کوروش یکی از همان لبخندهای یک بری اش را نثار علی کرد... دو انگشتش را به نشان خداحافظی به طرف سرش برد و رفت...
علی سبک شده بود... خیلی سبک...حالا می فهمید حکمت بازی روزگار را... حکمت آن که چرا گوش شنوایش باید کوروش می بود...همان کسی که چندین سال فکر می کرد می شناسدش...و امروز فهمیده بود که اصلا نشناخته بودش... انگار آدم شناسی اش زیادی ضعیف شده بود...!
کوروش از شرکت که بیرون آمد، به شدت احساس سبکی می کرد... برای یک بار در عمرش یک کار خوب انجام داده بود...و چه احساس خوبی داشت...احساس می کرد شانه هایش از سنگینی باری که چند سال روی دوشش بود، رها شده بود...می دانست لیاقت ریحانه، علی بود نه او... علاقه ی او به ریحانه، در برابر عشق علی به ریحانه مثل کاه در برایر کوه بود...این ها را از چشمان علی خوانده بود... تا به حال چنین نگاه لبریز از عشقی را ندیده بود...مخصوصا وقتی که در مورد ریحانه حرف می زد...ریحانه و علی لایق هم بودند... او وصله ی ناجور بود... مثل همیشه...او حتی در خانواده اش هم وصله ی ناجور بود...
هوا هنوز هم ابری بود...دستش به ریموت رفت، اما پشیمان شد...دلش هوای قدم زدن کرده بود... بعدا می آمد و ماشینش را برمی داشت...
احساس سبکی می کرد اما به شدت هم احساس تهی بودن می کرد... سرشار از تهی بود انگار...شروع به راه رفتن کرد... باز هم خودش مانده بود و خودش...باز هم تنهای تنها...نه مشروب دردش را دوا می کرد و نه مستی...نه بزن و بکوب نه پارتی...او زیادی تهی شده بود...
ایستاد... نگاهش را به آسمان دوخت...و زیر لب زمزمه کرد...
(( می گن تو هستی...! اگه هستی، پس کجایی...؟!اگه هستی پس چرا من بازم تنهام...اگه هستی، چرا نمی بینی...؟! نمی بینی بریدم...؟! نمی بینی دیگه نمی تونم...؟! نمی بینی چقدر خالی ام...؟!خالی از این زندگی سگی... خالی از علاقه... خالی از هر حسی که آدمای دیگه ات دارن...اصلا وقتی منو آفریدی دلیلت چی بود...؟! نکنه توام یه وصله ی ناجور می خواستی...؟!))
و نا خودآگاه صدایش اوج گرفت...
(( دِ یه چیزی بگو لعنتی... اگه هستی بگو... اگه منم آدمم بگو... اگه وصله ی ناجور نیستم بگو...))
با صدای رعد وبرقی که آسمان را لرزاند ساکت شد...با اولین قطره ای که بر پیشانی اش فرود آمد، لبخند زد...با شدت گرفتن بارش قطرات خنده اش شدیدتر شد... با شلاقی شدنِ باران، دست هایش را باز کرد...زیر لب زمزمه کرد:
(( پس هستی... پس منم هستم...!))
و با غرش بعدی اشک هایش روان شد...و او می خندید و با دست های باز، زیر باران به دور خودش می چرخید...می چرخید و اشک هایش روان بود... و مصرانه اشک هارا قطرات باران تصور می کرد... اما اشک بودند... اصلا تمام قطرات باران اشک اند...باران می توانست حاصل اشک های صدها... و یا شاید هزاران...شایدهم میلیون ها و شاید هم تعداد بیشتری فرشته که کوروش نمی توانست بشمارد، باشد...

آسمان بالاخره بعد از سه روز بارید...و کوروش بالاخره بعد از سی سال فهمید که تنها نیست...کوروش می چرخید و نمی دانست که علی، آن بالا، از پنجره با لبخند نگاهش می کند...

****************

نامه ی خداحافظی...! * * * * * * * * نامه هایی نوشتم برای تو... هر نامه را باز کنی قطره های اشک مرا می بینی... اشک ها را با عشق برایت ریختم در نامه های عاشقانه... * * * * * * * * یکی دو ساعتی از رفتن کوروش می گذشت...خودم هم خنده ام می گرفت...! قبل ترها حتی حاضر نبودم توی ذهنم هم اسمش را بیاورم...! اما حالا به راحتی می گفتم کوروش...!نمی دانم... شاید برای آن بود که آن وقت ها وقتی اسم کوروش می آمد، تصویر همان پسر مغرور و لاابالی دانشگاه توی ذهنم می آمد...اما حالا، تصویر مردی جلوی چشمم می آمد که مثل بچه ها زیر باران به دور خودش می چرخید و چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد...! شاید کوروش درست می گفت... من زیادی به خودم می بالیدم...! و امروز یک جورهایی به کوروش حسودی ام شد... چرا که به محض صدا زدن خدا، جوابش را گرفت...! آن هم کوروشی که من فکر می کردم آن قدر گناه کار است و آن قدر قلبش سیاه شده که دیگر هیچ راه برگشتی نیست...اما بود...همیشه راهی بود... با همه ی کارهایی که کرده بود باز هم تا خدا را صدا زد، خدا بی معطلی جوابش را داد... بدون تردید... بدون فوت وقت...و وقتی خدا این گونه بود... وقتی او می بخشید...من چه کاره بودم...؟! من که بودم دیگر... ساعت هفت شب بود... باید برمی گشتم خانه... نباید بیشتر از آن ریحانه را منتظر نگه می داشتم...تا همین جایش هم زیادی در حق ریحانه کوتاهی کرده بودم...این مدت که شب ها را دیر به خانه می رفتم، می دیدم که چراغ اتاقش روشن است...و می دانستم بعد از شب اولی که من چراغ را خاموش کردم، او شب های بعدی چراغ را از عمد روشن می گذاشت تا من خاموش کنم... تا اگر به خواب رفته بود، با صدای کلید چراغ بیدار شود... و من می دانستم بیدار می شود و خودش را به خواب می زند... در اتاق را که می بستم، کمی پشت در تعلل می کردم و می شنیدم صدای هق هق هایی را که به زور سعی در خفه کردن شان داشت...و چقدر دلم آتش می گرفت... بارها و بارها دستم تا نزدیکی دستگیره ی در می رفت و دوباره در نیمه ی راه باز می ایستاد...مدام با میل درونی به آغوش کشیدنش مبارزه می کردم... و برای خودم رویا پردازی می کردم... شاید مسخره بود...!من... یک مرد بیست و هشت ساله... جرات وارد شدن به اتاق خواب همسرم را نداشتم...! کنار در، با تکیه بر دیوار می نشستم و رویا پردازی می کردم... با صدای هق هق های خفه ی همسرم، رویا پردازی می کردم...و در همان رویا، در را باز می کردم... ریحانه با چشمان اشکی اش به طرفم بر می گشت... و من بیشتر از آن طاقت نمی آوردم و در آغوشش می کشیدم...و باز هم سینه ام می شد میزبان اشک هایش... آن قدر این رویا را از اول تا آخر می رفتم و دوباره از نو...و از نو..و از نو... تا صدای هق هق های خفه ی ریحانه قطع می شد...در را آرام باز می کردم و می دیدم که چطور در خودش مچاله شده به خواب رفته... پتو را رویش مرتب می کردم... دستی به موهایش می کشیدم و از اتاق بیرون می رفتم... این بود که شب ها بیشتر از دو یا سه ساعت نمی توانستم بخوابم... و این یک هفته همه اش این گونه گذشته بود...با میل در آغوش کشیدنش مبارزه می کردم، چرا که می دانستم اگر این کار را بکنم باز هم اشتباه کرده ام...!من آن قدر عاشق ریحانه بودم... آن قدر دیدن اشک هایش برایم دردناک بود، که هربار در چنین موقعیت هایی، از خود بی خود شده در آغوشش می کشیدم...و همه چیز تمام می شد...اما فقط در ظاهر...!و در اصل هیچ چیز نه تمام می شد و نه حل می شد... فقط ماست مالی می شد...!ماست مالی می شد و آنجایی که توی دلم خالی بود، باز هم خالی می ماند... من عاشق ریحانه بودم... اما علی رغم تمام تلقین ها، دلم از ریحانه قرص نبود...!من خودم را گول می زدم...من سعی می کردم به روی خودم نیاورم...اما ریحانه در تمام این مدت فهمیده بود... فهمیده بود و عذاب کشیده بود...شاید اگر من هم به جای او بودم، چنین ماجرایی را پنهان می کردم... شاید من هم دروغ می گفتم...!شاید اگر من هم مثل ریحانه در شرایط سختی قرار می گرفتم، چنین می کردم...!من که هیچ گاه در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم...پس چطور آن قدر راحت ریحانه را متهم کردم...؟! در این یک هفته، به شدت با میلم برای حرف زدن با ریحانه... برای در آغوش کشیدنش و ... مبارزه کردم...چرا که از خودم شرمسار بودم...!از اینکه به محض دیدن عکس ها، حتی یک لحظه هم فکر نکردم شاید ساختگی باشند... حتی یک لحظه...از این شرمسار بودم...از اینکه در عکس از زانوهای خمیده ی ریحانه و چشمان بسته اش به وضوح مشخص بود که در حالت عادی ای نبوده و حالتی که کوروش او را از نظر من در آغوش گرفته بود، بیشتر شبیه گرفتن و بازداشتنش از سقوط بود...!و غش کردن ریحانه اصلا چیز عجیبی نبود... آن هم با رنگ پریدگی ها و کم اشتهایی های اخیرش...مگر خودم هم زمانی که هنوز ریحانه محرممم نبود، یک بار برای جلوگیری از سقوطش از پله ها، نگرفته بودمش...؟!من از خودم شرمسار بودم که چرا در آن لحظه به هیچ کدام از این ها فکر نکردم...؟! چرا با دیدن عکس ها کور شدم...؟!گناه ریحانه تنها پنهان کاری اش بود...که شاید من هم اگر در موقعیت او بودم، چنین کاری می کردم...! روز اول از شدت عصبانیت به ریحانه اجازه ی حرف زدن ندادم...چرا که می ترسیدم کنترلم را از دست بدهم و دستم به رویش بلند شود...اما روزهای بعد که آرام شدم و فکر کردم، باز هم اجازه ی حرف زدن ندادم... چرا که حرف زدن باز هم همه چیز را ماست مالی می کرد...مشکل جای دیگری بود...مشکل شکی بود که وجودم را مثل خوره می خورد و همیشه همراهم بود... این ماجرا فقط به اوج رساندش...و این آن چیزی نبود که من می خواستم...این قولی نبود که به ریحانه داده بودم...پس یا باید یک بار برای همیشه حلش می کردم و یا برای همیشه... نه... دیگر نیاز نبود به یای دوم فکر کنم... دیگر همه چیز تمام شده بود...باید به خانه برمی گشتم و بعد از یک هفته در رویا زندگی کردن، همسرم را با تمام وجود در آغوش می کشیدم... از دفتر خارج شدم... درب را قفل کردم... پشت فرمان نشستم و به راه افتادم...مثل بچه ها ذوق زده بودم...مثل روزی که رفتم به خواستگاری اش...نه... بیشتر از آن روز... چون امروز دلم قرص بود...با دیدن یک گل فروشی، ایستادم... لحظاتی بعد با یک دسته گل سفید برگشتم و دوباره به راه افتادم... ده دقیقه بعد در خانه بودم... اما فضای خانه نیمه تاریک بود... یکی دو بار صدایش کردم... _ ریحانه...! تنها سکوت بود و تیک تاک ساعت سکوت را می شکافت... _ ریحانه...! به طرف اتاق خواب رفتم...با دیدن صحنه ی رو به رو، توی دلم خالی شد انگار...دلم گواه خوبی نمی داد...به طرف تخت مرتب شده رفتم...روی بالشت ریحانه چند کاغذ تا شده توی هم بود و زیرش یک پاکت...دسته گل از دستم افتاد... روی تخت نشستم...کاغذها را برداشتم و با یک نفس عمیق تایشان را باز کردم...چند صفحه نامه بود... لرزش دست ها به هنگام نوشتن کاملا از کلمات پیدا بود...و دایره های کوچک روی کاغذها، نشان از چشمان بارانی ریحانه در زمان نوشتن بود... دستی روی اشک ها کشیدم... ((علی عزیزم سلام... سلام و خداحافظ... ببخش که اونقدر جسارت نداشتم تا صبر کنم برگردی بعد برم... حقیقتش توی این یک هفته هر شب تمام جسارتم رو جمع می کردم و منتظر می شدم تا بیای خونه... بیای و رو به روت بایستم و حرف بزنم... اما هر بار تو از من فرار کردی...و این یک هفته این اتفاق هر شب افتاد و شرمنده... جسارتم ته کشید...! مجبور شدم با نامه ازت خداحافظی کنم...اصلا مگر به غیر از اینم می شد...؟!مگر می شد توی چشم هات نگاه کنم... ؟! توی چشم های شفافت نگاه کنم و بگم خداحافظ...؟!دیدم نمی تونم...نه دلش رو دارم و نه جسارتش رو...هیچ وقتم نداشتم... هیچ وقت توی زندگیم جسارت نداشتم... چه اون وقت ها که نوجوون بودم و مادرم از من چیزی می خواست که من نمی خواستم... اما جسارت حرف زدن نداشتم... چه وقتی که با تو آشنا شدم و کم کم تو دلم جا باز کردی و من باز هم جسارت حرف زدن نداشتم... چه وقتی که با شهره دوست شدم و اجازه دادم با حرف ها و رفتارهاش، کم کم خردم کنه... و اون موقع هم اونقدر جسارت نداشتم که از خودم دفاع کنم و خیلی راحت تسلیم شدم...و اجازه دادم شهره،از من یه ریحانه ی دیگه بسازه... چه وقتی که افسار زندگیم رو به دست کوروش سپردم...اونم به بهانه ی عشق...و اون موقع هم اونقدر جسارت نداشتم که به خودم حداقل اعتراف کنم که کوروش منو دوست نداره و اینا همش یه بازیه... چه وقتی که تو با نگاه های خیست از من خواهش می کردی خودم رو خلاص کنم از منجلابی که برای خودم ساختم و من اون موقع برای رهایی هم جسارت نداشتم... مثل حالا... مثل حالا که باز هم جسارت حرف زدن ندارم... مثل روزی که به خاطر تهدیدای پوشالی بهمن،به کوروش زنگ زدم و با اون رفتم سر قرار...فکر نکن احمق بودم علی... نبودم...باور کن نبودم...من فقط جسارت نداشتم... جسارت این رو نداشتم که توی چشم هات نگاه کنم و بگم دردم چیه...!گناه من اینه که هیچ وقت جسارت نداشتم... اما حالا که فکر می کنم، می بینم یک بار جسارت به خرج دادم، اونم وقت ازدواج با تو بود...وقتی که لیلا گفت اشتباه می کنم... شهره گفت اشتباه می کنم...و حتی کوروش هم گفت... اما من به تو ایمان داشتم علی... ایمان...به قول تو ایمان داشتم... به حرف های قشنگت ایمان داشتم...و جسارت به خرج دادم و باهات ازدواج کردم... ولی اشتباه کردم علی... اشتباه... متاسفم که این رو می گم، اما ازدواج ما اشتباه بود... تو خیلی خوبی... خیلی مهربونی...زندگی کردن با تو فراتر از یک رویاست علی... فراتر...اما...اما با همه ی این ها، من می دیدم علی... حس می کردم...یه چیزی رو در درونت حس می کردم که آزارم می داد...به ام دلهره می داد...و من با تمام وجودم سردرگمی تو رو حس می کردم... علی عزیزم...تو گناهی نداری...تو هم آدمی... مثل همه ی آدما...توقع من زیاد بود...من از یک آدم انتظار فرشته بودن داشتم...مگر می شه...؟!مطمئننا نمی شه...می دونم تو تلاشت رو کردی... می دونم چقدر دوسَم داری...ولی... با این که برام دردناکه باید بگم به آخر خط رسیدیم...! ازت خواهش می کنم من رو برای پنهان کاریم سرزنش نکن...با کمال شرمندگی باید بگم اگر باز هم توی چنین موقعیتی قرار می گرفتم، تصمیم می گرفتم چنین چیزی رو ازت پنهان کنم...چونکه باز هم جسارت نداشتم... خودت رو هم سرزنش نکن عزیزم...واکنش تو کاملا طبیعی بود... شاید هر مرد دیگه ای جای تو بود، خیلی بدتر از این می کرد...همین اینکه شب ها هر طور شده برمی گشتی تا من از تنهایی احساس ترس نکنم، کُلی برام قشنگ بود... علی قشنگم... شاید قسمت این بود که این اتفاق بیافته تا تو از این سردرگمی نجات پیدا کنی... شاید تقدیر این بود که این اتفاق بیافته تا بتونیم اشتباهمون رو جبران کنیم... ازدواجمون رو می گم...می دونم تو اون قدر مرد هستی که هیچ وقت به خودت اجازه نمی دی زیر قولت بزنی... ولی بهانه ی مناسب پیدا شد...اشتباه من...!این اتفاق فرصتیه که تو بتونی خودت رو از این سردرگمی خلاص کنی... بدون هیچ عذاب وجدانی... چونکه باز هم خودم مقصر بودم... علی عزیزم... تولدت مبارک... چند هفته ی پیش خیلی برنامه ها برای امروز داشتم...کادوی تولدت رو هم آماده کرده بودم...یه پاکت روی تخته... بازش کردی...؟!)) با چشمانی خیس، نامه را کنار گذاشتم و پاکت را برداشتم...پاکت آزمایش بود انگار...با دستانی لرزان بازش کردم...اسم ریحانه بالای برگه نوشته شده بود... جریان از چه قرار بود...؟!مثبت...؟! بارداری...؟! ریحانه...؟! انگار داغ کرده بودم...دستم را به صورتم کشیدم... یک باره به صفحه ی بعدی نامه هجوم بردم... ((خوندیش...؟! حتما شوکه شدی...منم وقتی فهمیدم حسابی شوکه شدم...می خواستم روز تولدت بهت بگم...ولی اون ماجراها پیش اومد و مجبور شدم این جوری بگم...زودتر هم بهت نگفتم، چونکه می دونستم در اون صورت حتما همه چیز رو فراموش می کنی...و من نمی خواستم به خاطر بچه برگردی... اون وقت باید تا آخر عمر توی شک و دلهره زندگی می کردی... علی عزیزم... مردِ خوبِ من... من برای بار دوم توی زندگیم دارم جسارت به خرج می دم...جسارت اول برای شروع این زندگی بود و دومیش برای پایانش... من دارم میرم تا بهانه ی برگشتنت رو برای همیشه از بین ببرم...)) چشمانم سیاهی رفت... ریحانه چه کار کرده بود...؟!می ترسیدم ادامه اش را بخوانم...اما باید می خواندم... ((معذرت می خوام...معذرت می خوام برای این کارم...معذرت می خوام که روز تولدت با روز مرگ بچمون یکی شد...)) نفسم بند آمد...نه...خدایا...نه...حالا اشک های من هم روی نوشته های ریحانه می چکید... ((من برای یک بار دیگه توی زندگیم دارم جسارت به خرج می دم...الان که دارم این نامه رو می نویسم صبحه و تو خونه نیستی... شب که برگردی و این نامه رو بخونی دیگه همه چیز تمام شده... ببخش که حق پدر شدن رو ازت گرفتم...ببخش...ولی این ضربه ی آخری بود که باید وارد می کردم تا ازم نفرت پیدا کنی...پیدا کردی، مگر نه...؟! به این نفرت نیاز داری تا بتونی خودت رو از قید تعهدها و قول ها و ... رها کنی...تا برای همیشه از من جدا بشی... دنبال من نیا... چون خونه ی پدرم نیستم... اونا از هیچی خبر ندارن... بهشون گفتم امشب داریم می ریم ماه عسل... یادته که...؟! ماه عسلی که به خاطر زیاد بودن کارات عقب انداختیم...عقب انداختیم... عقب انداختیم...و این عقب افتادن یه حکمتی داشت... حکمتش هم این بود که اصلا قرار نبود ماه عسلی در کار باشه...به مامان سیمین هم چیزی نگفتم... خودت هرچی صلاح می دونی بگو... اگر می خوای توهم فعلا بگو رفتیم سفر... چی می گم من...؟! تو و دروغ...؟!تو بهتر از این حرفایی... دروغ و پنهان کاری کارای منن...!دادخواست طلاق رو به آدرس خونه ی بابام بفرست... تا اون موقع دیگه همه چیز رو بهشون گفتم... علی عزیزم...ازت ممنونم به خاطر همه چیز...من از روز اول دوسِت داشتم...ولی توی این چند ماه عاشقت شدم...ازت ممنونم که باعث شدی طعم یه عشق واقعی رو بچشم... طعم خوشبختی رو ... هرچند کوتاه...طعم عاشقی رو...و توی یک کلمه، طعم زندگی رو... خیلی کوتاه بود... خیلی...مثل یک خواب... اما همون هم برای رویابافی های شبانه ام... برای بقیه ی شب های زندگیم... برای تنهایی های بعد از اینم کافیه... مهریه ام هم حلالت... همون چندتا سکه رو هم فقط به خاطر سنت گفتم باشه...اگرنه مهر من خوشبختی ام بود...که تو توی این چند ماه، هر روز و هر شب پیشکشم کردی، اما من...بگذریم...! بیشتر از این سرت رو درد نمی یارم...بازم معذرت می خوام که هیچ خاطره خوبی از خودم برات به جا نزاشتم... خداحافظ... برای همیشه...
ریحانه))برگرد...! * * * * * * * * چه کنم اگر جدا شوی از من... کی توان زیست کرد بی جان، تن... آتش هجر را مزن دامن... بار دیگر به سوی من برگرد... ای ز تن رفته جان، به تن برگرد...!* * * * * * * * برگه ها از دستم افتاد...آرنج هایم را روی زانوانم تکیه دادم و دست هایم را در موهایم فرو کردم... کلافه بودم...؟! پشیمان بودم...؟! شاید هم دیوانه بودم... دوباره به برگه ی آزمایش چشم دوختم... به اسم ریحانه... به کلمه ی مثبت...و اشک هایم روان شد...یکی پس از دیگری... من داشتم پدر می شدم...؟! ریحانه باردار بود و من...وای...خدایا...من چه کرده بودم...؟!آن رنگ پریدگی ها... آن ضعف ها...ریحانه باردار بود... ریحانه بچه ی من را در شکم داشت و من چه کرده بودم با او..؟!ریحانه ی من... چقدر استرس تحمل کرده بود...؟! چرا من نفهمیده بودم...؟! چرا برای بی اشتهایی اش پا پی اش نشده بودم...؟! چرا...چرا...چرا...چراهایی که هیچ کدام فایده نداشت...! ریحانه بار همه چیز را تنها به دوش کشیده بود...! پنج ماه تمام سردرگمی های مرا حس کرده بود و در دلش ریخته بود...از تاریخ بالای برگه معلوم بود تقربیا دوهفته می گذشت از زمانی که متوجه بارداری اش شده بود و به من نگفت...نگفت تا من تصمیمم را بگیرم...و منِ احمق چه کرده بودم...؟! هر شب هق هق هایش را می شنیدم و کاری نمی کردم...؟!چه کردی علی...؟! چه کردی...؟! دوباره به برگه ی آزمایش نگاه کردم...من داشتم پدر می شدم...! بچه چه بود...؟! مهم نبود... هرچه بود مهم نبود... فقط سالم بودنش مهم بود...همین...شاید پسر باشد...تُپُل و شیطان...نه... دختر بهتر است... یک دختر شبیه ریحانه...باید مثل ریحانه بخندد... باید... یک آن به خودم آمدم...دوباره نامه ی ریحانه را زیر و رو کردم... ((من دارم میرم تا بهانه ی برگشتنت رو برای همیشه از بین ببرم...)) ((معذرت می خوام...معذرت می خوام برای این کارم...معذرت می خوام که روز تولدت با روز مرگ بچمون یکی شد...)) خندیدم...خندیدم... بلند بلند خندیدم... می دانستم شوخی ست...می دانستم ریحانه شوخی کرده است... می دانستم می خواهد به خاطر این یک هفته تنبیه ام کند... خندیدم... بلند بلند خندیدم...می خواست تلافی کند... اشکالی ندارد...تلافی کن ریحانه... تلافی کن... حق داری...خنده ام بند آمد...فقط محض رضای خدا شوخی باشد ریحانه...شوخی... ریحانه، به شوخی تلافی کن...من به جِد تنهاییت گذاشتم...من به جِد با شَکَم دلت را شکاندم... اما تو شوخی کن... تو شوخی کن ریحانه... من تحمل چنین چیزی را ندارم... من دیگر تحمل ندارم ریحانه... کافی ست... شوخی اش هم کافی ست... مثل دیوانه ها خانه را می گشتم... این اتاق... آن اتاق... توی آشپزخانه... سالن... تراس... ریحانه بیرون بیا...شوخی بس است...من تحملش را ندارم... علی ات دیگر ظرفیت از دست دادن ندارد... وقتی از گشتن خسته شدم...گفتم حتما بیرون است... برای خرید...بیرون است... می آید...می آید با همان خنده های شیرینش...می آید می گوید که بچه مان سالم است...می آید و فردا با هم می رویم و برایش خرید می کنیم...اصلا چه باید می خریدیم...؟! روروَک...؟!آه... علی چقدر خنگی... آخر بچه ای که تازه به دنیا می آید روروُک برای چه می خواهد...؟! من از کجا بدانم آخر...؟! مگر تا به حال چند بار پدر شده ام..؟!خب تخت می خریم...لباس می خریم...عروسک می خریم... اصلا همه چیز برایش می خریم...راستی اتاقش چه...؟!باید اتاقش را هم حاضر می کردیم... با عجله به اتاق دیگر خانه رفتم... این اتاق بچه ام بود... دخترم... یا پسرم...؟!رنگش باید عوض می شد...آبی یا صورتی...؟! خب هنوز که معلوم نیست دختر است یا پسر...چند ماهگی معلوم می شود...چهار...؟!یا پنج ماهگی...؟!نمی دانم... نمی دانم... مگر چندبار پدر شده ام..؟! ریحانه چرا نمی آمد...؟! کُلی کار داشتیم او هنوز نیامده بود...! با نگاه به ساعت، انگار تازه به خودم آمدم...ساعت ده شب بود...! مگر می شد ریحانه تا آن موقع بیرون بماند...؟! آن هم بی خبر...؟! در کسری از ثانیه به طرف اتاق خواب دویدم...در کمد را باز کردم...و با دیدن کمد خالی، انگار که حقیقت مثل پُتک برسرم کوبیده شد...! ریحانه واقعا رفته بود...! بیشتر از بیست بار شماره ی ریحانه را گرفته بودم و هر دفعه صدایی می گفت " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است " و من باز هم شماره می گرفتم...به خانه ی پدرش زنگ زده بودم...وقتی احوال ریحانه را از من پرسیدند و از ماه عسل مان پرسیدند، فهمیدم آن ها از هیچ چیز خبر ندارند...و دلم نمی خواست نگرانشان کنم...سراغ ریحانه را که گرفتند، به دروغ گفتم حمام است...! می بینی علی...؟! تو هم مجبور شدی دروغ بگویی...تو هم مجبور شدی پنهان کنی...وقتی پرسیدند چرا گوشی ریحانه خاموش است، باز هم به دروغ گفتم، شارژ تمام کرده...! به لیلا هم زنگ زده بودم... او هم بی خبر بود... حتی به ساسان گفتم شماره شهره را پیدا کند، به او هم زنگ زده بودم، او هم از ریحانه خبری نداشت... او هم نگران شده بود... دست آخر، ساعت دوازده شب بود که به مادر زنگ زدم... دقایقی بعد مادر خانه مان بود...نامه را خواند...برگه ی آزمایش را دید... و برای اولین بار در تمام عمرم، دست مادر بر صورتم فرود آمد...و چقدر هم چسبید... واقعا به یک سیلی نیاز داشتم...و حتی به جیغ و دادهای بعدش... _ اینه پسری که من بزرگ کردم...؟! اینه پسرِ مهدی...؟! چطور تونستی علی...؟! چطور...؟! می دونی یه مادر به کجا باید برسه که حاضر بشه بچه اش رو از بین ببره...؟! کلافه دستی بر صورتش کشید...روی کاناپه ننشست... بلکه سقوط کرد... _ علی باورم نمی شه... باورم نمی شه... تو همه چیز این دختر رو می دونستی...! تو با آگاهی کامل باهاش ازدواج کردی... حق نداشتی علی... حق نداشتی با زندگیش بازی کنی...گیریم هم همه ی فکرات و تصوراتت هم درست بود...حتی به یه قاتل هم فرصت دفاع می دن...فرصت حرف زدن می دن...بعد تو چطور به همسرت فرصت حرف زدن ندادی...؟! من فقط در سکوت لب هایم را گاز می گرفتم...چه می توانستم بگویم به مادر...چه می توانستم بگویم...؟! _ تو چی کار کردی علی...؟!چی کار...؟!چی کار کردی که همسرت باید با چندتا کاغذ باهات حرف بزنه...؟! اشک هایش سرازیر شد... سرش را به طرفین تکان داد...و با خودش زمزمه کرد... _ تو روی مهدی شرمندم کردی علی... شرمنده...جواب پدر مادر ریحانه رو چی بدم...؟! بگم ببخشید، پسرم دخترتون رو با یه بچه تو شکمش فراری داد...؟! کمی مکث کرد... _ البته اگر هنوز هم بچه ای در کار باشه...! و اشک من از گوشه ی چشمم چکید...مادر بلند شد... رو به رویم ایستاد... _ علی... باید پیداش کنی... هر طور که شده...اگر پیداش کردی که کردی... اگر نه دیگه پسر من نیستی... هیچ وقت نمی بخشمت... کمی در چشم هایم نگاه کرد... _ علی، پیداش کن... با بچه یا... کمی مکث کرد... _ یا بی بچه... ریحانه در هر صورت همسرته...پیداش کن... و من هم می دانستم باید پیدایش کنم... اما از کجا...؟! چطور...؟! سه روز گذشت... و ریحانه نیامد... سه روز گذشت و ریحانه را پیدا نکردم... سه روز گذشت و من از همسرم خبر نداشتم...کجایی ریحانه... کجایی...؟!برگرد... چطور فکر کردی من از تو نفرت پیدا خواهم کرد...؟! دلخور هستم...عصبی هستم...ناراحت هستم... اما... اما باز هم متنفر نیستم...من نمی توانم از تو متنفر باشم ریحانه... نمی توانم... تو بخشی از وجود خودم هستی...برای تنفر از تو، باید اول از همه از خودم متنفر باشم...ریحانه... برگرد...! سه روز شد یک هفته و خبری از ریحانه نبود... پدر و مادرش تماس می گرفتند و من از ماه عسل کذایی می گفتم...!بیشتر تماس های شان را جواب نمی دادم... از هر سه تماس، یکی را جواب می دادم...هر بار هم نبود ریحانه را با دروغی توجیه می کردم... پدر و مادرش کم کم شک کرده بودند، اما از بس به من اطمینان داشتند، باور می کردند...!و من باز دروغ می گفتم... دروغ...و من باز هم پنهان می کردم...می بینی ریحانه...؟! می بینی...؟! من هم دروغ می گویم... من هم پنهان می کنم...می بینی...؟! من از تو بهتر نیستم...من و تو مثل هم هستیم... برگرد ریحانه... نگذار بیشتر از این دروغ بگویم... نگذار بیشتر از این پنهان کنم...برگرد... با کودک مان برگرد...اگر... اگر...اگر کودکی هم در کار نیست برگرد...این بار جسارتش را داشته باش و برگرد...برگرد و بر سرم فریاد بکش که من هم به اندازه ی تو مقصرم... شاید هم بیشتر از تو... چشمم را از عکس ریحانه گرفتم و پیشانی ام را به میز تکیه دادم...خدا هیچ بنده ای را درمانده نکند...آن طور که من درمانده شده بودم...!ساعت هشت شب بود و من هنوز توی دفتر بودم... بودن و نبودنم فرقی نمی کرد...!سر هیچ کاری که تمرکز نداشتم...! همه هم متوجه شده بودند...بیشتر کارها را همان جوانک، رسولی انجام می داد...و الحق و والانصاف که به خوبی جور همه چیز را به گردن می کشید...با صدای زنگ گوشی ام از جا پریدم... به امید اینکه شاید ریحانه باشد... با دیدن اسم لیلا، آهی کشیدم... دکمه ی سبز را فشردم و بی حوصله گفتم: _ سلام...!بهترین کار ممکن...! * * * * * * * * وقتی درب خانه را باز کردم و تو را با آن حال نزار... با چمدان کوچکی که کنارت بود، دیدم، تا تهِ داستان را خواندم...و چه می توانستم بکنم جز اینکه با تمام وجود در آغوشت بکشم...؟! حرف درست و حسابی نمی زدی...گیج بودی انگار... غذای درست و حسابی هم نمی خوردی...از بچه ات می پرسیدم، اشک در چشمانت جمع می شد...و توی دل من خالی می شد...! و فقط به این فکر می کردم که اگر بلایی بر سر بچه ات آورده باشی، هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم... نمی بخشیدم برای قسمی که خورده بودم و به علی هیچ نگفته بودم... بعد از ظهر رسیدی... بعد از ظهر آمدی... و باز هم با یک کوله بار از تجربه های تلخ آمدی... و مرا به یاد سه سال پیش انداختی...یادت هست...؟! وقتی که درست تمام شد و آمدی...وقتی که یک هفته بعد از برگشتنت، آمدی پیش من... پیش آبجی بزرگه ات...و آن موقع هم در آغوشت کشیدم... و تو آن روز هم یک دل سیر گریه کردی... آن قدر گریه کردی تا آرام شدی... یادت هست...؟! قطعا که یادت هست...! وقتی که باهام حرف زدی... همه چیز را مو به مو گفتی...و من چقدر خودم را سرزنش کردم به خاطر تنها رها کردنت...تو می گفتی و می گفتی و می گفتی... و من بار عذاب وجدانم سنگین تر می شد... دست آخر هم از آن شب مستی ات گفتی... از آن که از خود بی خود بودی و صبح در آغوش همان دوست پسر کذایی ات به هوش آمده بودی... و علی رغم حرف های او، باز هم نگران بودی از آنکه نکند بلایی بر سرت آورده باشد...و من هرچه سعی می کردم آرامت کنم... دلداری ات بدهم و اطمینان بدهم که اگر چنین اتفاقی افتاده بود، صد در صد تو وقتی بیدار شده بودی، متوجه می شدی...فایده ای نداشت...! گوش ات به این حرف ها بدهکار نبود...مثل همیشه گوش ات به هیچ چیز بدهکار نبود...تا آخرش مجبور شدم ببرمت دکتر زنان...!می دانستم برای خودت هم سخت بود... ولی می دانستم آن تردیدی که به جانت افتاده بود به آن راحتی ها رهایت نمی کرد...انگار بعد از حدود یک ماه که از آن شب گذشته بود، تازه هوشیار شده بودی و ترس به جانت ریخته شده بود... یادت هست با هم رفتیم دکتر...من آن جا هم نقش آبجی بزرگه ات را داشتم... یادت هست چه دروغ هایی برای دکتر سرِ هم کردیم...؟! این که عقد کرده بودی و به دلایلی داشتی از همسرت جدا می شدی...! اما چون خانواده مان متعصب بودند می خواستند، مطمئن باشند که دخترشان هنوز دختر است...! و خانم دکتر هم باور کرد...! البته به نظر من باور کرده بود...ولی تو بعدش گفتی او روزی صدتا مثل تو را درس می دهد و از همان اول فهمیده بود که این ماجراها ساختگی ست...! من که از این چیزها سر در نمی آوردم...ولی به نظر من که باور کرده بود... یادت هست ریحانه...؟! یادت هست که من وقتی تازه در آن جا فهمیدم تو با خودت چه کرده ای چه قدر رنگ به رنگ شدم...؟! یادت هست چقدر از شدت خشم رنگ به رنگ شدم و هرچه تا خانه سعی کردی یک جوری باهام حرف بزنی، من اهمیت ندادم...؟! آخر دست هم وقتی توی خانه به گریه افتادی جوابت را دادم...خودت هم خوب می دانستی هیچ وقت طاقت اشک هایت را ندارم... وقتی که مدام با گریه می گفتی پشیمانی...گریه می کردی و می گفتی توبه کرده ای، من چه می توانستم بگویم...؟! هنوز هم وقتی یاد حرف های دکتر می افتم از دستت آتشی می شوم... نه اینکه بگویم از بدی ات بوده، نه...از سادگی ات آتش می گرفتم...یادت هست دکتر بعد از معاینه ات چه ها گفت...؟! رو به من گفت: خانم... خواهرتون از اون نظر که می گید مشکلی نداره و سالمه... اما، من متوجه شدم که ایشون و همسرشون از راه دیگه ای رابطه داشتند...! وقتی چشم های گِرد شده ی مرا دید ادامه داد... _ این جور روابط توی دوران نامزدی و عقد خیلی رایج شده ولی از نظر ما پزشک ها، اصلا شیوه ی مورد تاییدی نیست...!برای این که ممکنه باعث بروز مشکلاتی در آینده بشه...البته خواهر شما از این نظر به مشکل جدی ای برنخوردن... اون هم می تونه به دلیل کم بودن دفعات رابطه باشه...ولی بهتره دیگه هیچ وقت، چنین رابطه ای رو با همسرشون برقرار نکنن...برای این که سیستم بدن شون مستعدِ ایجاد مشکل هست... دیگر بقیه ی حرف های دکتر را نمی شنیدم و تو از خجالت سرت را پایین انداخته بودی و نگاهم نمی کردی...! ولی بعدش تو واقعا عوض شدی ریحانه... با چشمان خودم می دیدم که چقدر پشیمانی و چقدر سعی کردی برای جبران...کم کم شدی همان ریحانه ی قدیمی... همان آبجی کوچیکه ی خوبِ من... حتی از قبل هم بهتر بودی... دیگر با مادرت هیچ مشکلی نداشتی... خیلی وقت ها به اش حق هم می دادی...دیگر برای همه چیز اول خوب فکر می کردی و بعد تصمیم می گرفتی...و دیگر هیچ وقت لجوجانه روی کاری تاکید نمی کردی و خیلی چیزهای دیگر... آن راز برای همیشه بین من و تو ماند...!اصلا گویی که اتفاق نیافتاده بود... و وقتی سه سال بعد با علی ازدواج کردی، واقعا لیاقت یک زندگی پاک را داشتی...من به تو ایمان داشتم...و امیدوار بودم که علی هم داشته باشد...! اما باز هم از آینده می ترسیدم...و وقتی چمدان به دست پشت در خانه ظاهر شدی، فهمیدم نگرانی ام بی خود نبوده...! به شدت اصرار داشتی به علی نگویم که پیش منی...!قسم ام دادی و من باز هم قسم خوردم...حتی گفتی به عماد هم نگویم با علی قهر کرده ای... قرار بود بگویم علی به ماموریت رفته و تو آمده ای پیش من..! ولی شرمنده ریحانه...من به عماد نمی توانستم دروغ بگویم...!حقیقت را گفتم...و او به شدت اصرار داشت به علی بگویم... اما من به تو قول داده بودم... سه روز بعد، تو طبق معمول توی اتاق عسل که به تو تعلق گرفته بود خودت را حبس کرده بودی که علی آمد در خانه...و من دیدم چقدر پریشان است... دیدم ریش هایش درآمده... دیدم چقدر آشفته است... اما باز هم نگفتم تو در خانه ای...! و وقتی شب عماد آمد و فهمید، نیمه شب، توی اتاق خوابمان، تا می توانست سرزنشم کرد و دعوا کرد... گفت دارم زندگی تان را این طور خراب می کنم و ... می بینی ریحانه...؟! هیچ وقت در طول زندگی مشترک مان با عماد آن طور جر و بحث مان نشده بود...! که به لطف تو آن شب شد...!برای این هم خیالی نیست ریحانه... خیالی نیست... ولی می دانی آخرش چرا قسم ام را شکستم...؟! چرا روی قولم نماندم...؟! برای آن که هرشب، وقتی می خوابیدی می آمدم بالای سرت...می دیدم توی خواب گریه می کنی...می دیدم اسم علی را صدا می زدی... مدام بچه ات را صدا می زدی... و من هنوز هم نمی دانستم بچه ای در کار هست هنوز یا نه...؟! داشتی دستی دستی خودت را نابود می کردی...و من فهمیدم که اشتباه کرده ام...می دانی در چه مورد...؟! در مورد اینکه فکر کرده بودم این بار هم مثل سه سال پیش آمده ای پیش من...! ولی اشتباه کرده بودم...!این بار وضع خیلی بدتر بود...می دانستم حال ات این بار خیلی بدتر است...مخلص کلام، مثل دیوانه ها شده بودی...! می دانستم این بار اگر بیافتی دیگر بلند شدنی در کار نیست...می دیدم که جانت به علی بسته است و تو به زور می خواهی جان خودت را بگیری...می دانستم این کارت خودکشی ست... و من دیگر نمی خواستم مثل قبل ترها، یک روز حسرت امروز را بخورم که چرا وقتی به کمک من نیاز داشتی، من به کمکت نشتافتم...!نه ریحانه... این از من برنمی آمد...!نابودی تو از من بر نمی آمد... این شد که با تشویق ها و دلگرمی های عماد، گوشی را برداشتم و شماره ی علی را گرفتم.. بعد از چند بوق جواب داد... _ سلام...! کمی مکث کردم و با لبخند عماد انگار که دلم قرص شد... _ سلام... خوب هستید...؟! بی حوصله و کلافه گفت: _ چه خوبی ای لیلا خانم...؟! روز و شبم رو نمی فهمم چطور می گذره...! بعدش با بغض ادامه داد... _ یک هفته ست از زنم خبر ندارم... نمی دونم کجاست... پیش کیه...نمی دونم جواب پدر مادرش رو چی بدم...تا کِی دروغ بگم...؟! او همان طور می گفت...و من به فکرم رسید که چقدر تو سنگدل شده ای ریحانه...؟! چطور دلت آمده بود با علی چنین کنی...؟! این شد که حرفش را قطع کردم... _ علی آقا... نگران نباشید... جای ریحانه امنه..! به وضوح جا خوردنش را احساس کردم... وقتی دوباره حرف زد باورم نمی شد آن لحن زنده... امیدوار و صد البته پُر هیجان، صدای همان مرد ناامید و دردمند چند لحظه ی پیش است... _ازش خبر دارید...؟! کجاست..؟!خوبه...؟! سالمه... حرفش را قطع کردم... _ این جاست... خونه ی من...! علی مکث کرد... و دوباره پرسید: _ کِی اومده...؟! امروز...؟! نگفت این یک هفته کجا بوده...؟! نفسم بند آمد... جای سختش همین جا بود... چطور باید می گفتم...؟! می بینی ریحانه...می بینی مرا به چه کارهایی وادار می کنی...؟!نگاه اشکی ام را به عماد دوختم و او اشاره کرد ادامه دهم... _ از اولم جایی نرفته بود... خونه ی من بود...! علی به وضوح جا خورد...انتظار داشتم که داد و فریاد راه بیاندازد... حتی ناسزا بگوید... اما وقتی حرف زد، تازه فهمیدم چرا همیشه می گفتی علی زیادی خوب است...! _ خدا رو شکر... خدا رو شکر... حالش چطوره...؟! خوبه...؟! و من آه از نهادم برآمد... چه بگویم به تو ریحانه...چه بگویم... _ خوبه...فقط نه درست و حسابی حرف می زنه و نه غذا می خوره... کمی مکث کردم... _ ببخشید علی آقا... شرمنده ام... ریحانه قسمم داده بود چیزی به شما نگم... ترسیدم اگه بگم... حرفم را قطع کرد... _ خواهش می کنم... این چه حرفیه...شما کاری رو کردین که به نظرتون درست بوده... تازه باید ازتون تشکر هم بکنم که یک هفته از همسرم مراقبت کردین... واقعا این چند وقته از فکر این که خدایی نکرده کوچکترین بلایی به سرش بیاد، دیوونه شده بودم... و من آن موقع تازه فهمیدم علی چقدر خوب است... تازه فهمیدم ریحانه... _ لیلا خانم...؟! _ بله...؟! با ترس و لرز... شاید هم با استرس پرسید: _ در مورد بچه... در حالی که اشک هایم روان شده بود گفتم: _ نمی دونم... نمی دونم علی آقا... به من که هیچی نگفته...! علی آهی کشید... _ اشکال نداره الان بیام اونجا...؟! مزاحم نیستم...؟! سریع گفتم: _ نه...نه... چه مزاحمتی... بفرمایید... در کسری از ثانیه گفت: _ پس من تا ده دقیقه ی دیگه اونجام...فقط خواهش می کنم بهش نگید که من دارم میام... می ترسم... رفتم توی حرفش... _ خیالتون راحت... منتظرتونم...! ریحانه نمی دانی وقتی تماس را قطع کردم چقدر احساس سبکی می کردم... سرم را بر شانه ی عماد قرار دادم گفتم: _ کار درستی کردم... مگه نه...؟! و او روی موهایم را بوسید و گفت: بهترین کار ممکن رو کردی...! و من مطمئن بودم همه چیز درست خواهد شد... آن علی ای که من دیدم از مجنون هم مجنون تر بود...!زهر شیرین...! * * * * * * * * بسی گفتند دل از عشق برگیر که نیرنگ است و افسون است و جادوست ولی ما دل به او بستیم و دیدیم : که او زهر است اما ... نوش داروست... * * * * * * * * به عکس عروسی مان خیره شدم...این تنها عکسی بود که از خانه آورده بودم... من و علی چقدر توی عکس خوشحال بودیم... هر دوی مان می خندیدیم...دستم را روی صورت علی کشیدم... باورم نمی شد دیگر علی ای در کار نیست...!اشک هایم سرازیر شد...من چه کرده بودم...؟!من بدون علی چه می خواستم بکنم...؟!از همان روزی که به خانه ی لیلا آمدم، پشیمان شدم...من نمی توانستم بدون علی زندگی کنم... زندگی چه بود...؟! حتی نمی توانستم نفس بکشم...!حالا چه می توانستم بکنم...؟! هیچ...!مطمئن بودم که حالا علی قطعا چشم دیدنم را ندارد...!ریزش اشک هایم شدت گرفت... خودم با آن نامه همه چیز را تمام کردم... حالا شانه هایم می لرزید... غصه نخور ریحانه... غصه نخور... این هم خواهد گذشت... این هم می گذرد...خب وقتی گذشت چه می شد...؟! باز هم من می ماندم و یک عالم حسرت...!حسرت روزهای با علی بودن... حسرت آغوش علی... حسرت عطر آغوش علی... گرمی آغوشش... خدای من... چطور می خواستم بدون این ها سر کنم...؟! حاضر بودم با علی باشم و او هر روز به من شک کند... اصلا همیشه به ام شک کند... اصلا هر طور دلش می خواست رفتار کند... فقط باشد...فقط علی ام باشد... سعی می کردم هق هق هایم را خفه کنم... چه می گویی ریحانه...؟! چه می گویی...؟! حرف هایی نزن که فکر کنم هنوز هم خنگی...! تو به خاطر خودت این کار را نکردی... به خاطر علی کردی...! علی را خلاص کردی...تو یک بار سنگین بر دوش علی بودی...تو راه نفسش را بسته بودی انگار...تو...تو زن زندگی علی نبودی...تو عذاب زندگی علی بودی...از همان اول... خودت را گول نزن... همین یک بار... یک بار در زندگی ات واقع بین باش...عشق علی به تو مثل نیاز یک معتاد به مواد بود...!مثل معتادی که می داند مواد برایش سم است...می داند نابودش خواهد کرد...می داند تباهش خواهد کرد، اما حاضر است از همه چیزش بگذرد تا به موادش برسد...عشق علی به تو این گونه بود... از اولش فقط برایش عذاب ساخت و عذاب...دیگر بس اش بود...نبود...؟! اعتراف کن که بود...! او نمی توانست اعتیادش را ترک کند، اما تو باید ترکش می دادی...مگر نه ریحانه...؟!به خاطر خودش... به خاطر حفظ زندگی اش... نباید اجازه می دادی بیشتر از آن خودش را به خاطر تو نابود کند...! می بینی...؟! تو کار درستی کردی ریحانه... کار درستی کردی...! با خودم می گفتم و با خودم می گریستم... هق هق می کردم و با خودم درد و دل می کردم...تا به حال چندبار این حرف ها را به خودم یادآوری کرده بودم...؟!ده بار... صدبار... هزار بار...میلیون بار...؟! نمی دانم...فقط می دانم از وقتی که خانه ی علی را، منزل گاه عشقم را ترک کرده بودم، هر روز بارها و بارها با خودم تکرارشان می کردم این حرف ها را... برای آن که روی تصمیم ام بمانم... برای آنکه برنگردم...! برای آنکه علی را ترک دهم...!برای آنکه علی را نجات دهم...! راستی، یک معتاد، چقدر مواد نکشد، پاک می شود...؟! سه روز...؟! یک هفته...؟! یک ماه...؟! الان یک هفته گذشته بود... یعنی علی ترک کرده بود...؟! صدای تق تق در آمد... جواب ندادم...می دانستم باز هم لیلاست... می دانستم باز هم می خواهد حرف هایش را تکرار کند...پشت به در دراز کشیدم و پتو را تا زیر چانه ام کشیدم...دوباره تق تق...عجب سمج شده بود لیلا...!باز هم جوابش را ندادم... کمی بعد سکوت بود... حتما رفته بود... باید فکری می کردم... دیگر بیشتر از آن نمی توانستم سربار لیلا باشم... باید به پدر و مادر می گفتم...توی همین فکرها بودم که در باز شد... خودم را به خواب زدم... بهترین کار ممکن همان بود... نزدیک شدن قدم هایی را حس می کردم... و یک بوی آشنا را...نفس عمیقی کشیدم و بوی آشنا را بعلیدم...تخت تکان خفیفی خورد... انگار که کسی کنارم نشسته باشد...! دستی اشک های جمع شده در گوشه ی چشمانم را پاک کرد... چشمانم را بیشتر بر هم فشردم... چه رویای شیرینی...! یعنی به همان زودی به خواب رفته بودم...؟! شنیدن یک تُن صدای آشنا... صدایی که دلم برای شنیدن اش پر پر می زد، صدایی که با لحنی پر نرم و دلنشین و صد البته بغض دار گفت: _ بلاخره پیدات کردم...! در کسری از ثانیه چشم هایم باز شد و به طرف صاحب صدا برگشتم...چشم هایم دوباره از اشک لبریز شد...بر جایم نشستم...خواب بود...؟! رویا بود...؟!یعنی درست می دیدم...؟! او علی بود...؟! علیِ من...؟!نه... او علی نبود... با آن سر و وضع آشفته... با موهای در هم.. ریش های بلند شده... دستم را روی صورتش قرار دادم... چشم هایش را بست...لحظاتی بعد وقتی باز کرد، چشمانش پُر از حرف بود... پُر از دلخوری... پُر از چرا... چرا... چرا... _ من هر چقدرم که در حقت بد کرده باشم، فکر می کردم ارزش یه خداحافظی درست و حسابی رو داشتم...! اشک هایم شدت گرفت... _ شایدم از نظر تو ارزش همون رو هم نداشتم...آره...؟! و گریه ی من شدیدتر شد...آهی کشید... _ من یه عذر خواهی به ات بدهکارم... بابت سریع قضاوت کردنم...بابت این که به ات حق حرف زدن و توضیح دادن ندادم... به خاطر اینکه... به خاطر اینکه بهت شک کردم...! کمی ساکت شد...و من هنوز هم گریه می کردم... _ ولی این دلیل نمی شه که به این راحتی فراموش کنم که چنین قضیه ی مهمی رو از من پنهان کردی... از اون بدتر از یه مرد غریبه کمک خواستی... و خیلی بدتر از اون، از کسی که می دونستی من چقدر نسبت به اش حساسیت دارم... دستی به صورتش کشید... می دانستم به سختی دارد حرف می زند... _ دروغ گفتی...! حالا به وضوح با صدای بلند گریه می کردم ولی علی بی توجه به اشک های من ادامه می داد... _ اونم به من...! به منی که... حرفش را قطع کرد... _ بگذریم... یک هفته ی تمام من رو بدون هیچ خبری به حال خودم رها کردی...بدون هیچ خبری... حالا برای خفه کردن صدایم، دستم را جلوی دهانم گرفته بودم...و او نگاه دلخورش را به من دوخت... _ این حق من بود...؟!که به این و اون زنگ بزنم و سراغ زنم رو بگیرم...؟! که یک هفته ی تمام مثل اسفند روی آتیش آروم و قرار نداشته باشم...؟! همان طور خیره نگاهم می کرد... منتظر یک جواب بود انگار...و من چه می توانستم بگویم جز یک معذرت خواهی... و گفتم... هرچند بریده بریده... هرچند بغض دار... ولی گفتم... _ مع...ذرت...می... خوام...! نگاهم کرد...با همان نگاه سرد... دلخور... و غمگین، سری تکان داد... به طرفم خم شد... بوسه ای بر پیشانی ام نشاند... هرچند سرد... هرچند کوتاه...هر چند دلخور... و من چقدر هلاک بودم برای یک ذره گرمای آغوشش...!اما تا قبل از آنکه به خودم بیایم، خودش را عقب کشیده بود... آب دهانش را قورت داد... شاید هم بغضش را... _ می بخشمت...می دونی چرا...؟! در حالی که با چشمان اشکی ام، سرم را به نشانه ی چرا به طرفین تکان می دادم گفتم: چرا...؟! لبخند تلخی زد... _ برای این که تو همسر منی...و همسر من هم می مونی...! و باز هم گریه ام شدت گرفت... همسرش بودم و می ماندم...؟! لب هایش را با زبانش خیس کرد... _ زندگی بچه بازی نیست که با هر اتفاقی چمدونت رو ببندی و یاعلی...! سکوت... _ مادامی که همسر منی...مادامی که اسمت توی شناسنامه ی منه... حق نداری بی خبر بزاری و بری...! سکوت... _ دفعه ی دیگه بخششی در کار نیست...! سکوت... _ دفعه ی دیگه اگه این جوری بری...دیگه برگشتی در کار نیست...! با صدایی لرزان... به سختی...گفتم... _ من به خاطر تو این کار رو کردم...! صدایش ناخودآگاه اوج گرفت... _ به خاطر من...؟! به خاطر من کاری کردی که یک هفته ی تمام ،روز و شبم یکی بشه...؟! سرم را پایین انداختم... _ به من نگاه کن...! نگاه نکردم...صدایش بلندتر شد... _ می گم به من نگاه کن...! نگاهش کردم...با دست به سینه ی خودش اشاره کرد... _ به خاطر من این کار رو کردی...؟! به خاطر من بچه مون رو کُشتی...؟! به خاطر من، بی خبر از من... بدون اجازه ی من...به خاطر من حق پدر شدن رو ازم گرفتی...؟! اسم بچه که آمد، اشک توی چشمانش جمع شد...نفس عمیقی کشید...از روی تخت بلند شد...رو به من ایستاد... _ ریحانه... من هرچیزی رو که ببخشم، از این کارِت نمی تونم بگذرم...!هر اتفاقی هم که می افتاد، تو حق نداشتی... تو حق نداشتی این کار رو بکنی...نمی دونم چقدر طول می کشه تا ببخشمت..نمی دونم اصلا می تونم این موضوع رو فراموش کنم یا نه... فقط بدون بدجور خُردم کردی ریحانه... بدجور...! کمی مکث کرد... _ بیرون منتظرتم...مهمونی دیگه بسه... وسایلت رو جمع کن بریم...! رویش را برگرداند و به طرف در رفت...به سرعت ایستادم و صدایش کردم... _ علی...! بی حوصله برگشت به طرفم... _ ببین ریحانه به اندازه ی کافی توی این یه هفته با اعصابم بازی کردی... با زبون خوش برو وسایلت رو جمع کن ... اگرنه مجبور می شم... آمد توی حرفش و سریع گفتم: _ نتونستم...! در جایش خشک شد... خیره نگاهم کرد... _ نتونستم...تا اونجا رفتم... روی تخت هم خوابیدم... اما... اما نتونستم...! چند قدم جلو آمد...با ناباوری گفت: _ یعنی... یعنی... در حالی که اشک هایم جاری بود...سری به نشانه ی تایید تکان دادم...دستم را بر شکمم قرار دادم... _ بچه ی تو... بچه ی ما... زنده ست علی... نتونستم...! در حالی که سرم را به طرفین تکان می دادم تکرار می کردم... گریه می کردم و تکرار می کردم... _ نتونستم... نتونستم علی... نتونستم...! علی جلو آمد... یک قدم... یک قدم دیگر... حالا درست در مقابلم بود... دست هایش باز شد و یک نفس دیگر و سر من بر سینه اش قرار گرفت... _ چطور می تونستم بچه ام رو از بین ببرم...! بچه ی تو رو... بچه ای که از وجود توِ... از وجود ماست... بچه ای که... بچه ای که... و گریه توان ادامه ی حرف را ازم گرفت...علی همان طور که مرا به سینه اش می فشرد...همان طور که موهای ژولیده ام را نوازش می کرد زیر گوشم گفت: _ ششش... آروم عزیزم... آروم باش...! و من باید می گفتم... اگر نمی گفتم خفه می شدم... _ علی...علی... من رو ببخش... ببخش علی...من نمی تونم بدون تو حتی یک لحظه هم نفس بکشم...علی... گریه می کردم و می گفتم... _ همون شب اولی که اومدم اینجا پشیمون شدم... پشیمون شدم علی... ولی نباید برمی گشتم... نباید...می خواستم تو رو از دست خودم خلاص کنم ... می خواستم راحتت کنم... علی هنوز هم سعی داشت آرامم کند... اما من آرام که نمی شدم هیچ... بدتر می لرزیدم...می لرزیدم و می گفتم... انگار تمام فشار های این چند وقت را می خواستم بیرون بریزم... _ می خواستم از دست من خلاص بشی...می خواستم راحت بشی...می خواستم دیگه عذاب نکشی... علی سعی کرد مرا از خودش جدا کند...ولی من هنوز می لرزیدم و می گریستم... _ به من نگاه کن...! و من نمی توانستم سرم را بلند کنم...سرم گیج می رفت...چشمانم سیاهی می رفت...دلم می خواست سرم را به سینه ی علی تکیه دهم...علی چانه ام را با دست گرفت و سرم را از روی سینه اش بلند کرد... _ من رو نگاه کن... ببین... من رو ببین... ببین منم بدون تو نمی تونم زندگی کنم... می بینی...؟!من عاشقتم... می دونی...؟! سرم را به نشانه تایید تکان دادم... _ هرچی که باشی عاشقتم ریحانه... هرچی که بودی هم باز عاشقتم... می فهمی...؟! باز هم با تکان دادن سر تایید کردم... _ ریحانه... تو یه تیکه از وجود منی...می فهمی...؟! بدون تو، منم وجود ندارم...! بدون تو علی ای هم وجود نداره...! بودن تو برای من خوشبختیه، نه عذاب...می فهمی...؟!اگرم فکر می کنی عذابه، پس بدون من این عذاب رو به جون می خرم... دوباره اشک هایم شدت گرفت...دیگر نمی توانستم سرم را نگه دارم... دوباره سرم را روی سینه اش قرار دادم... و او دوباره مرا به خودش فشرد... حالا لرزش های بدنم آرام گرفته بود... اما ضعف کماکان وجود داشت... _ من هفت ساله که دارم با این عذاب زندگی می کنم ریحانه... هفت سال...!دیگه با من این کار رو نکن... دیگه ترکم نکن... باشه...؟! و فرصتی نشد جوابش را بدهم...همان جا...در آغوش علی از حال رفتم... و چقدر شیرین بود وقتی که با پاشیدن چند قطره آب به صورتم به هوش آمدم و خودم را در آغوش علی دیدم که با لحنی نگران می پرسید... _ ریحانه...؟! خوبی...؟! چِت شد آخه...؟! و من لبخند زدم... _ خوبم... خوبِ خوب...! و به راستی که هیچ وقت به آن خوبی نبودم...! صدای لیلا آمد که گفت: _ نگاه بچه پر رو چه می خنده...! ما رو نصفه جون کردی بعد خودت می خندی...؟! تازه آن وقت فهمیدم که لیلا هم توی اتاق است... همان طور که چشمانم بسته بود، بیشتر خندیدم...علی بیشتر در آغوشم کشید... _ فایده ای نداره... باید حسابی تقویتت کنم تُپُل مُپُل شی...! و با صدای لیلا که گفت: _ اِهِم...اِهِم... آدم این جا ایستاده... لطفا بقیه اش رو ببرید خونه ی خودتون...! هرسه بلند خندیدم...و من بعد از مدت ها از تهِ دل خندیدم...! * * * * * * * *سلامی دوباره...! * * * * * * * * _ علی...! نگاه کن...! سرش را از توی کتاب بلند کرد...دستش را گرفتم و روی شکم ام قرار دادم... _ ببین...داره تکون می خوره...! کمی بعد حرکت بچه را که حس کرد، لبخند زد...خم شد و روی شکمم را بوسید... * * * * * * * * _ ریحانه... دیر وقته...نمی خوای بخوابی...؟! در حالی که دوباره صورتم را به طرف تلویزیون می کردم، گفتم: _ نه... الان خوابم نمی بره... زوده..! نگاهی به ساعت مچی اش کرد... _ ساعت دوازده ست... بعد می گی زوده...؟! در حالی که صدای تلویزیون را بیشتر می کردم گفتم: _ وقتی می گم خوابم نمی بره... نمی بره دیگه...! ابروهایش رفت بالا...کتابش را بست...ایستاد...!متعجب پرسیدم: _ کجا...؟! در حالی که می خندید گفت: _ اگه تو خوابت نمیاد، در عوض من یکی که خیلی خوابم میاد...! و به طرف اتاق به راه افتاد...معترض گفتم: _ علیییی...! همان طور که برمی گشت به طرفم جواب داد: _ جانم...؟! به محض آن که برگشت، بالشتکی را که به طرفش پرت کرده بودم، صاف خورد توی صورتش...! _ من رو می زنی...؟! خندیدم... _ آره...!هیچ کاری ام نمی تونی بکنی...! سری تکان داد... _ حالا هی از موقعیتت سو استفاده کن...! باشه... اصلا تقصیره منه... خواستم برگردم پیشِت...ولی حالا این طوری کردی می رم بخوابم...! دوباره معترض گفتم: _ علی...! همان طور که به طرف اتاق می رفت، بدون آن که برگردد جواب داد: _ بی خودی التماس نکن... شب بخیر...! و واقعا رفت...!نامرد...! می دانست از فیلم نگاه کردن تنهایی بیزارم...هر وقت می خواستم تا دیر وقت فیلم و سریال ببینم، اگر علی بیدار بود، می نشستم پای فیلم... اگرنه بعد از کمی حوصله ام سر می رفت... برایم هم مهم نبود که به همراهم فیلم نگاه می کند یا نه... همین که بیدار باشد کافی بود... چرا که اکثر وقت ها، مثل امشب در حال مطالعه بود...! از وقتی که دکتر گفته بود به علت ضعف باید تقویت بشوم و استراحتم هم باید سر وقت باشد، علی بیچاره ام کرده بود...! اولا که آنقدر به خوردم می داد که تا مرز ترکیدن می رسیدم...بعد هم که شب ها مثل یک مامور، مجبورم می کرد زود بخوابم...! البته زود، منظورم همان دوازده بود...! ماه هفتم بارداری را می گذراندم و مثل بوم غلتان شده بودم...!اصلا از قیافه ی خودم بدم می آمد...!اما علی می گفت بامزه شده ام...!و از نظر من، بامزه همان محترمانه ی زشت بود...! دستم را روی شکمم گذاشتم...یاد آن زمانی افتادم که تازه فهمیده بودم باردارم...و لیلا گفته بود که این بچه خوش قدم خواهد بود... و واقعا هم بود...پسرمن... پسر من و علی...مهدیِ ما...خیلی به موقع سر و کله اش پیدا شد...مهدی کوچولو به پدر و مادرش یک فرصت دوباره داد...!بی خبر آمد... سرزده آمد...ولی واقعا خوش آمد...! * * * * * * * * صبح جمعه بود...من توی اتاق، روی تخت نشسته بودم و داشتم درس می خواندم مثلا...!کنکور اواخر بهمن بود و به احتمال زیاد بچه اویل بهمن به دنیا می آمد... هرچه به علی می گفتم با این وضع قبول هم بشوم نمی توانم بروم دانشگاه، او فقط می خندید و می گفت: تو اول قبول شو... بعد برای اونشم یه فکری می کنیم...! صدای زنگ آیفون آمد... از همان جا داد زدم... _ علی...! و صدای علی از توی آشپزخانه می آمد انگار... _ باز می کنم...! آیفون را جواب داد...نمی دانم که بود...فقط صدای علی را شنیدم که گفت: _ بفرمایید...! من دوباره از همان جا داد زدم... _ کی بود علی...؟! علی جواب نداد...لحظاتی بعد، زنگ واحد به صدا درآمد... در باز شد...و حالا صدای احوالپرسی علی با یک زن را می شنیدم... گوش هایم ناخودآگاه تیز شد...!از جایم بلند شدم... با آن شکم بیشتر شبیه اردک راه می رفتم...! از اتاق که خارج شدم، یک زن شیک پوش را در حال تعارف تکه پاره کردن با علی دیدم... صدایش به طرز وحشتناکی آشنا بود...!اما سبد گُلی که دستش بود، جلوی چهره اش را گرفته بود...علی با دیدن من، رو به زن گفت: _ بفرمایید... این هم ریحانه خانم...! زن به طرف من برگشت...ناخودآگاه گفتم: _ شهره...! * * * * * * * * ده دقیقه ای از آمدن شهره می گذشت...من هنوز هم از شوک حضورش خارج نشده بودم...بعد از آن ماجراها، من دوباره خطم را عوض کرده بودم...رابطه ام با شهره هم به کُل قطع شده بود...اوایلش، مثل همان زمان عروسی، از واکنش های علی، کم و بیش متوجه شده بودم دوست ندارد دیگر با شهره در ارتباط باشم... همان هم باعث شده بود که برای مراسم عروسی، به شهره، تنها یک تعارف سرسری بکنم...! حالا واکنش علی در برابر شهره واقعا برایم عجیب بود...!استقبال کردنش با روی خوش...!تعارف تکه پاره کردن...!لبخند زدن...! و تعجبم وقتی خیلی زیاد شد که به بهانه ی خرید خانه، من و شهره را تنها گذاشت و از خانه بیرون زد...! اصلا شهره آدرس خانه را از کجا آورده بود...؟!با صدای شهره که گفت: _ خُب... الان چند ماهِته...؟!پسره یا دختر...؟! حواسم به طرف او جلب شد... خندیدم... _ تقریبا هفت ماه...!پسره...می گم...خیلی زشت شدم، نه...؟! خندید... _ نه... با مزه شدی...! اخم کردم... _ علی هم همش همین رو می گه...من که می دونم محترمانه داره می گه زشت شدی...! شهره دوباره خندید... _ اونو نمی دونم... ولی من واقعا می گم بامزه شدی...! فقط لبخند زدم...نمی دانستم چرا اصلا حرف زدنم نمی آمد... اصلا نمی دانستم چه باید بگویم...؟!انگار نه انگار که یک زمانی من و شهره دو دوست صمیمی بودیم...!تازه حواسم به سر و وضعش جلب شد... موهایش را روشن تر کرده بود نسبت به قبل... طبق معمول آرایش برنز کرده بود... کمی لاغرتر شده بود...مانتوی بالا زانوی شکلاتی پوشیده بود...شالش باز بود و موهایش طبق معمول همیشه ولو...در یک کلام، مثل همیشه شیک و آراسته بود...! مثل همان وقت هایی که جذب آراستگی و آرایشش شده بودم... همان وقت ها که فکر می کردم با این جور چیزها می توانستم مورد توجه باشم... عزیز باشم...می توانم زیبا باشم...و همه چیز از همان خواستن های کوچک و به ظاهر جزیی شروع شد و به کجا ختم شد...! هر کسی ظاهرش را می دید، شاید آرزو می کرد که ای کاش به جای او بود... مثل خودم...! خودم که قبل ترها، روزی هزار بار آرزو می کردم که ای کاش به جای او بودم...!و آن موقع نمی دانستم که تنها ظاهرش آن طور خوشبخت است...اما در باطن، او از من هم بدبخت تر بود...!و من چقدر دیر این را فهمیده بودم...! حالا دیگر زیبایی اش برایم مهم نبود...جذبم نمی کرد... حسرتش را نمی خوردم... دلم نمی خواست به جایش باشم... حالا من دیگر جای خودم را پیدا کرده بودم...! _ تو که خیلی بی معرفتی...! بی خبر خطت رو عوض می کنی...! پوزخندی زدم... _ آره... بعد از ماجرای... آمد توی حرفم... _ می دونم...! متعجب نگاهش کردم... _ کوروش برام گفت...همون موقع به ام زنگ زده بود که مطمئن بشه من به کسی عکس دادم یا نه...منم به اش گفتم که هیچ عکسی از اون دوره نگه نداشتم...!ولی نمی دونم چرا ازم خواست بهت چیزی نگم...! پس آدرس را از کوروش گرفته بود...؟! _ آدرس رو از کوروش گرفتی...؟! خندید... _ نه خیر... اون وقتی که جنابعالی بی خبر گذاشته بودی رفته بودی، علی به من زنگ زد... ابروهایم از تعجب بالا رفت... _ شماره ام رو از بچه های قدیمی گرفته بود...شماره اش رو نگه داشته بودم...دیروز زنگ زدم ازش آدرس گرفتم...به اش گفتم چیزی به تو نگه...! آهانی گفتم... _ ریحان...! نگاهش کردم... _ چرا وقتی گذاشتی از خونه رفتی، به من زنگ نزدی...؟! گوشی خودت که خاموش بود...هر چی منتظر شدم زنگ بزنی، نزدی...!من یه زمانی نزدیک ترین دوستت بودم...! لبخند تلخی زدم... _ خودتم داری می گی یه زمانی...! آهی کشید... _ می دونم... خیلی در حقت بد کردم...! دویدم میان حرفش... _ من خودم عقل داشتم...خودم باید صلاح خودم رو تشخیص می دادم...اشتباه نکن...کم شدن ارتباطم به خاطر این نبود... حقیقتش از اول نامزدیم با علی متوجه شدم زیاد راضی نیست باهات در ارتباط باشم... مستقیما چیزی نگفت ها...ولی من فهمیدم...ولی... راستش... بعدش خودمم دیگه نخواستم... چشمانش خیس شد انگار...دستش را گرفتم... _ شهره... توروخدا ناراحت نشو...منظورم این نیست که... چطوری بگم... فقط دیگه دلم نمی خواست به هیچ طریقی یاد قدیما بیافتم...من واقعا از یادآوری اون دوره متنفرم...!واقعا می گم شهره...! سری تکان داد... _ ناراحت نشدم...اتفاقا خوشحالم برات... خیلی هم خوشحالم...خوشحالم که خوشبخت شدی بالاخره... علی مرد خیلی خوبیه...! دست در کیفش کرد و یک جعبه ی کوچک درآورد... _ این کادوی نو رسیده است...! خندیدم... _ این کارا چیه...؟! تازه این نو رسیده هنوز سه ماه مونده تا برسه...! جعبه را به دستم داد... بازش کردم... یک سکه بود... _ وای دختر... چقدر زحمت کشیدی... ممنون...! شهره نفس عمیقی کشید... _ قابل تو رو نداره...به جاش وقتی دنیا اومد از طرف من لُپاش رو محکم ببوس...! _ خوب خودت بیا ببوس...! نگاهم کرد... _ من دارم برای همیشه می رم...! _ کجا...؟! تهران...؟! لبخندی زد... _نه... آلمان...! ناخودآگاه صدایم رفت بالا... _ آلمان...؟! در حالی که لیوان شربتش را از روی میز برمی داشت گفت: _ چیه...؟! بهم نمیاد...؟! و جرعه ای از شربتش نوشید... _ نه... یعنی چرا.. آخه منظورم اینه که... حرفم را قطع کرد... _ دارم می رم پیش کاوه...! ناخودآگاه خندیدم... _ قراره ازدواج کنید...؟! شانه ای بالا انداخت... _ نمی دونم...فعلا هیچی نمی دونم...تنها چیزی که می دونم اینه که می خوام از اینجا برم... در حالی که به لیوان شربتش خیره شده بود ادامه داد... _می خوام از این زندگی ای که برای خودم ساختم خلاص بشم...دلم نمی خواد دیگه کسی رو از روی اجبار تحمل کنم... دیگه نمی خوام به بهانه ی یه اشتباه، بقیه ی زندگیم رو خراب کنم...دیگه نمی خوام تسلیم بشم... نگاهم کرد... _ چه فرقی می کنه که با کاوه ازدواج کنم یا نه...؟! مهم اینه که اون برگشته و داره من رو با خودش می بره... درسته که یه کم دیر کرد... در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، خندید... _ تاخیرش ده سال که بیشتر نبود...بود...؟! من هم در میان اشک ها خندیدم... _ مهم اینه که حمایتم می کنه...مثل گذشته...مهم اینه که اون به چشم یه هرزه به ام نگاه نمی کنه... مهم اینه که اونجا به چشم یه هرزه به ام نگاه نمی کنن... کمی سکوت کرد...انگار داشت گذشته را مرور می کرد... _ از همه مهم تر اینکه، من اینجا دلبستگی ای ندارم...!خانواده ام چهار سال بدون من زندگی کردن...بقیه اش رو هم می تونن...! لیوانش را روی میز برگرداند... کیفش را برداشت و بلند شد... _ خب...من برم دیگه...! من هم بلند شدم... _ کجا...؟! تو که تازه اومدی...؟! در حالی که به طرف در می رفت گفت: _ یکی دو جای دیگه هم کار دارم... باید برم...! رو به روی در که رسید برگشت به طرفم... توی چشم هایم خیره شد... _ حلالم کن ریحانه...! اشک هایش جاری شد... _ حلالم کن...شاید اگر من نبودم...هیچ وقت... حرفش را بریدم و در آغوشش کشیدم... _ هییسسس...!شاید... اما... اگر...کِی می خوایم یاد بگیریم بدون اینا زندگی کنیم...؟! از خودم جدایش کردم...اشک هایش را پاک کرد... _ مهم اینه که الان هر دومون داریم یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم...!مخصوصا من... دستم را روی شکمم گذاشتم... _ با این فینگیلی که هنوز نیومده عاشقش شدم...! خندیدم... _ باورت نمی شه شهره... نمی دونی حسِ مادری چه حسیه...! تمام حس ها رو تحت شعاع قرار می ده...!نمی دونم... انگار یه جورایی وقتی مادر می شی، تازه به بلوغ می رسی...بزرگ می شی...یه موجود کوچولو...می شه همه کسِت...می شه زندگیت... این که حس کنی یه کسی رو داری توی وجود خودت پرورش می دی...خیلی حس قوی ایه...نمی دونم چطور باید بهت بگم... باید تجربه اش کنی...! بازوهایش را گرفتم... _ من الان یه مادرم شهره...!دیگه به گذشته حتی یه نیم نگاهم نمی اندازم...!الان فقط به بچه ام فکر می کنم...و به همسرم...به این که می خوام یه مادر نمونه باشم... یه همسر نمونه باشم... به خاطر همین برای من، دیگه گذشته وجود نداره...! همه چیز من، حالاست... همین الان...! شهره لبخند زد... _ واقعا برات خوشحالم...واقعا...! برای بار آخر هم دیگر را در آغوش کشیدیم...و شهره رفت... برای همیشه رفت... برای یک شروع جدید رفت... شاید روزی او هم با کاوه ازدواج می کرد... شاید هم با کس دیگری... با کسی که او را همان گونه که هست بخواهد... با کسی که در حال زندگی کند...نه در گذشته...! و شهره رفت تا به زندگی سلامی دوباره بدهد...! * * * * * * * *همزاد عاشقان جهان...! * * * * * * * * کلید انداختم و وارد خانه شدم...با دیدن فضای نیمه تاریک خانه، فهمیدم ریحانه خواب است...در را آرام بستم...سرکی توی آشپزخانه کشیدم... چراغ را روشن کردم...میز شام را چیده بود... وارد اتاق خواب شدم...از دیدن صحنه ی مقابلم، ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش بست... شاید زیباترین صحنه ای بود که در عمرم دیده بودم... به هیچ وجه از دیدنش سیر نمی شدم...!ریحانه در حالی که کوچولوی مان...مهدی را در آغوش گرفته بود، به خواب رفته بود...فسقلی از وقتی که آمده بود،ریحانه وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد...!مخصوصا حالا که تازه یاد گرفته بود چهار دست و پا هم راه برود...!همیشه باید حواسمان را می دادیم که بلایی بر سر خودش نیاورد... هرچه مجسمه و قاب و... دمِ دستی داشتیم، جمع کرده بودیم...!سعی کردم آرام و بی سر و صدا لباس هایم را عوض کنم...به آشپزخانه برگشتم... حوصله ی گرم کردن کتلت ها را نداشتم... همان طور سرد خوردم...!ظرف ها را جمع و جور کردم...ماشین لباسشویی کارش تمام شده بود و لباس ها هنوز توی اش بودند... با آن که خسته بودم، دلم نیامد ریحانه را به خاطر لباس ها بیدار کنم... لباس ها را هم توی تراس پهن کردم...!صدای زنگ تلفن که آمد، سریع خودم را به سالن رساندم و تا قبل از آن که ریحانه بیدار شود، گوشی را برداشتم... _ بله...؟! _ سلام عزیزم...خوبی...؟! _ سلام... مامانی کم پیدا... نیستی...! خندید... _ تو همیشه سر کاری... اگرنه من که هر روز اونجام...دیگه کم کم می ترسم ریحانه بگه این دیگه چه مادرشوهریه...!انگار خونه زندگی نداره...! من هم خندیدم... _ این چه حرفیه...؟! اتفاقا ریحانه خیلی هم دوسِت داره...! _ دل به دل راه داره...!الان کجاست...؟! مهدی کجاست...؟! خوبه...؟! _ من که اومدم جفتشون خواب بودن... مادر آمد توی حرفم... _ ریحانه طفلک حق داره...از یه طرف دانشگاه...از یه طرفم این ور وره جادو... خیلی شیطونه...نمی دونم به کی رفته...تو که بچگی هات خیلی آروم بودی...! _ ریحانه که می گه به خودش رفته...!پس خودشم باید جورش رو بکشه...! مادر بعد از کمی خوش و بِش و احوالپرسی قطع کرد... مثل فرشته ها بود... اصلا دست کمی از پدر نداشت در مهربانی... هر وقت ریحانه کلاس داشت، جور مهدی را بر دوش می کشید...!آن هم با کمال میل... خودش که می گفت از بس عاشق مهدی ست، اصلا از نگه داشتنش خسته نمی شود... رابطه اش با ریحانه هم خیلی خوب بود... کسی می دیدشان بیشتر خیال می کرد مادر و دخترند تا مادرشوهر و عروس... هنوز هم به یاد دارم روزی را که ریحانه بعد از یک هفته به خانه برگشت... قبل از آنکه به خانه بیاییم، وقتی ریحانه داشت وسایلش را در خانه ی لیلا جمع و جور می کرد، به مادر اطلاع داده بودم...وقتی فهمید ریحانه سالم است، چندین بار خدا را شکر کرد...از بچه پرسید... جوابش را که دادم... گفت، از اول هم می دانسته ریحانه کسی نیست که بچه اش را از بین ببرد...! وقتی وارد خانه شدیم، واقعا مثل یک مادر ریحانه را درآغوش کشید...و ریحانه چقدر که در آغوشش گریست... در کمال ناباوری من، مادر هیچ چیز را به روی ریحانه نیاورد...از آن به بعد ریحانه به شدت با مادر احساس نزدیکی می کرد... گاهی اوقات فکر می کردم آن قدری که با مادر من راحت است، با مادر خودش راحت نیست...! راز آن یک هفته برای همیشه بین من، ریحانه و مادر باقی ماند...به پیشنهاد مادر فردایش با ماشین به طرف مشهد حرکت کردیم...ماه عسلی که بالاخره رفتیم...!رفت و برگشت و اقامتمان کلا ده روز طول کشید... و پدر و مادر ریحانه هنوز هم گمان می کردند ما هفده روز را در ماه عسل گذرانده ایم...! به آشپزخانه برگشتم، یک لیوان چای برای خودم ریختم و پشت میز نشستم... بخار چای به خودش می پیچید . بالا می رفت...می رفت تا محو می شد...!همان طور که به بخار خیره شده بودم، فکر کردم...فکر کردم به تمام ماجراهایی که من و ریحانه از سر گذراندیم...! شاید دست تقدیر بود...و شاید هم سرنوشت که با تمام ناملایمات... با تمام پیش آمدهای ناگوار... باز هم من و ریحانه با هم بودیم...نه فقط اینکه با هم باشیم... با هم خوشبخت بودیم... بعد از آخرین اتفاقی که زندگی مان را تا مرز از هم گسیختگی رساند، حالا انگار آب دیده شده بودیم...! اصلا انگار همان اتفاق عشق مان را... زندگی مان را...و دلبستگی مان را محکم تر کرد... من در همان یک هفته ای که ریحانه رفت، مطمئن شدم که بی ریحانه نمی توانم... آن موقع آن قدر بی تاب بودم که حاضر بودم ریحانه برگردد، به هر قیمتی...حتی به آن جا رسیده بودم که اگر بلایی هم بر سر بچه آورده باشد، باز هم برَش گردانم...و بعدش چقدر خدا را شکر کردم که بچه مان سالم بود... چرا که اگر ریحانه واقعا بلایی بر سرش می آورد، نمی دانم کِی می توانستم ببخشمش...! کوروش را دیگر ندیدم...نه من...و نه ریحانه... همان طور که در روز آخر به ام قول داد، دیگر هیچ گاه دور و بر زندگی مان پیدایش نشد... کوروش هر که بود... هر کار که کرده بود... هر چقدر هم که گناهکار بود... از نظر من واقعا مرد بود...! کاری که او در حق من و ریحانه کرد، کار هر کسی نبود...می توانستم حرف هایش را باور نکنم...! یعنی هر وقت دیگری بود باور نمی کردم...اما آن روز...او کوروش همیشگی نبود...شاید هم بود و من کوروش همیشگی را هیچ وقت نشناخته بودم...! و ریحانه هیچ وقت از دیدار و صحبت های آن روز من و کوروش مطلع نشد...! شهره هم رفت... این بار سرنوشت مثل گذشته رقم نخورد... آن طور که همه بروند و من تنها بمانم... این بار همه رفتند، اما من با ریحانه ام ماندم...! چای را که تقریبا سرد شده بود، یک باره سر کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم...وارد اتاق که شدم، دلم برای در آغوش کشیدن مهدی غنج می رفت... بی معرفت همیشه ی خدا که من می آمدم خواب بود...! البته تقصیری هم نداشت، از زمانی که در دانشگاه هم چند واحدی تدریس می کردم، معمولا تا شب در شرکت می ماندم... وقتی می آمدم خواب بود... صبح که می رفتم خواب بود...! دیگر نتوانستم بیشتر از آن با میل در آغوش گرفتنش مبارزه کنم... آرام بلندش کردم...لُپ های تُپُلش را بوسیدم... بیشتر شبیه من بود تا ریحانه...دوباره بوسیدمش و توی تختش قرارش دادم... بالای سرش ایستادم و توی خواب تماشایش کردم... از پنجره به بیرون نگاه کردم... آسمان صاف صاف بود... پُر از ستاره... (( می بینی بابا... بالاخره خوشبخت شدم... می بینی چقدر خوشحالم...؟! بابا... کمکم کن بتونم مثل تو، بابای خوبی برای پسرم باشم...)) خندیدم... (( اما نمی خوام مثل تو که من رو زود تنها گذاشتی، زود تنهاش بزارم...دلم می خواد همیشه کنارش باشم... همیشه...)) به طرف تخت برگشم... پتو از روی ریحانه کنار رفته بود...پتو را رویش مرتب کردم... کنارش دراز کشیدم... دستم را دورش حلقه کردم و کشیدمش طرف خودم... _ علی...! پیشانی اش را بوسیدم... _ جانم...؟! همان طور که چشمانش بسته بود...در حالی که به زور سعی می کرد واضح حرف بزند گفت: _ شام... خوردی...؟! _ آره عزیزم... و دوباره به خواب رفت...! موهایش ژولیده و در هم گره خورده بود...موهایش را از توی صورتش کنار زدم...زیر نور ضعیف آباژور به صورتش خیره شدم... چقدر دوستش داشتم...؟!نمی دانستم... فقط می دانستم حاضر بودم برای او و پسرمان، هر کاری بکنم... عاشقش بودم... به معنای واقعی...حتی با همان موهای ژولیده و در هم... حتی اگر او قبل از رسیدن من، از شدت خستگی خوابیده باشد...حتی اگر وقت نکند مثل اوایل ازدواج مان، هر روز به خاطر من، خودش را یک جور بیاراید... حتی اگر لباس ها را در لباسشویی می گذاشت و فراموش می کرد... حتی اگر گاهی اوقات مثل امشب، من لباس ها را پهن می کردم... گذشته اش هرچه بود...باز هم من عاشقش بودم...! او هر که بود...باز هم عاشقش بودم...! ریحانه تکه ای از خودم بود...شاید هم برای همین بود که با همان نگاه اول اسیرش شدم...! شاید برای همین بود که همیشه با من بود...! در هر حال... در هر لحظه... در هر نفس...در هر آن... من در نگاه اول... در همان روز اول دانشگاه دل باختم...چه روزی بود...؟! نمی دانم...! چند شنبه بود...؟! نمی دانم...! حتی مهم نبود که چه فصلی بود...! مهم آن بود که من از روز اول دل باختم...و مهم بود که ماه من..ریحانه ی من هم، در همان روز به من دل باخته بود...!مهم آن بود که آن روز ما در نگاه هم خیره شدیم...! مهم نبود که چرا سال ها نگاه هم را گُم کرده بودیم...! مهم این بود که باز هم پیدا کردیم...باز هم یکدیگر را یافتیم...! مهم نبود که چه روزی...؟! مهم نبود چند شنبه...؟! حتی مهم نبود که چه فصلی...؟!مهم این بود که نگاه گم شده مان را یافتیم...و در همان لحظه از نو متولد شدیم...از نو سلام گفتیم... مهم نبود چه فصلی بود... ولی من می دانم قطعا بهار بود...! هر روزی که دوباره متولد بشویم، بهار است...! تولد دوباره من و ماهِ من...!سلام دوباره ی من و ماهِ من...! ریحانه ماهِ من بود... تصویرش لرزید... متزلزل شد... گسیخت... اما محو نشد...! * * * * * * * * (( هر چند عاشقان قدیمی، از روزگار پیشین تا حال... از درس و مدرسه ، از قیل و قال بیزار بوده اند اما..اعجاز ما همین است: ما عشق را به مدرسه بردیم...در امتداد راهرویی کوتاه... در یک کتابخانه ی کوچک...بر پله های سنگی دانشگاه... و میله های سرد و فلزی...گل داد و سبز شد... آن روز، روز چندم اردیبهشت... یا چند شنبه بود...نمی دانم... آن روز هرچه بود... از روزهای آخر پاییز...یا آخر زمستان... فرقی نمی کند... زیرا ما هر دو در بهار...در یک بهار... چشم به دنیا گشوده ایم... ما هر دو در یک بهار چشم به هم دوختیم... آن گاه ناگهان... متولد شدیم...و نام تازه ای بر خود گذاشتیم... فرقی نمی کند... آن فصل... فصلی که می توان متولد شد... حتما بهار باید باشد... و نام تازه ما، حتما دیوانه وار باید باشد... فرقی نمی کند... امروز هم... ما هرچه بوده ایم، همانیم... ما باز می توانیم... هر روز ناگهان متولد شویم... ما... همزاد عاشقان جهانیم...))قیصر امین پور...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 23
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 216
  • بازدید ماه : 216
  • بازدید سال : 14,634
  • بازدید کلی : 371,372
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس