loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 714 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
خنده...! * * * * * * * * صبح با نوری که از پنجره بر صورتم افتاده بود بیدار شدم... سرم روی سینه ی علی بود و سینه اش با تنفس آرامش بالا و پایین می رفت...دستانش به دورم حلقه شده بود... آرام سرم را بلند کردم و به صورتش خیره شدم... توی خواب مثل بچه ها بود... با یادآوری دیشب از خجالت دلم می خواست آب شوم... اما بیشتر خنده ام می گرفت از رفتار دیشب علی...! واقعا دیشب چه توقعی از من داشت...؟! مثلا خودم را در آغوشش می انداختم و... آن هم در صورتی که از شدت استرس خودم هم نمی فهمیدم چه مرگم است...! بعدش هم که مثل بچه ها قهر کرد و آخرش هم خودم مجبور شدم یک حرکتی انجام دهم بلاخره... دستش را آرام از دور کمرم باز کردم... بوسه ای بر گونه اش نشاندم... کمی تکان خورد و دوباره خوابید... سر جایم نشستم...لباس خوابم را که مچاله شده گوشه ی تخت افتاده بود پوشیدم...این دیگر چه وضعی بود...؟! باز هم خدا را شکر من زودتر بیدار شده بودم...!پتو را کنار زدم و سعی کردم نسبت به دردی که زیر دلم می پیچید بی تفاوت باشم... اولین کاری که باید انجام می دادم دوش گرفتن بود... البته قبلش کتری را پُر از آب کردم و روی گاز قرار دادم... از حمام که بیرون آمدم علی هنوز خواب بود... من هم از فرصت استفاده کردم و لباس هایم را پوشیدم...یک بلوز سفید جذب و یک شلوارک لی... موهایم را خیس خیس شانه زدم و به آشپزخانه رفتم...چای را دم کرده بودم که صدای تلفن بلند شد... سعی کردم تا قبل از آن که علی بیدار شود، جواب بدهم... مادر بود... همان طور که داشتم به سوال ها و احوالپرسی های مادر جواب می دادم،علی را دیدم که حوله به دست روانه ی حمام شد... نمی دانستم برای صبحانه چه حاضر کنم... اما خودم که به شدت هوس نیم رو با زرده ی عسلی کرده بودم... ده دقیقه ای از رفتن علی به حمام گذشته بود... صدای دوش هم قطع شده بود... پس دیگر نزدیک های بیرون آمدنش بود... این بود که مشغول نیم رو درست کردن شدم....هنوز مشغول بودم که دست های علی دور کمرم حلقه شد... خندیدم و بدون آن که برگردم گفتم: _ صبح به خیر... آقای خواب آلو...! زیر ماهی تابه را خاموش کردم... گردنم را بوسید... _ اگه تو مثل من تا صبح بیدار می موندی، بیشتر از اینا می خوابیدی...! برگشتم به طرفش... _ تا صبح بیدار بودی...؟! لبخند زد و سرش را به نشان تایید بالا پایین کرد... _ آخه چرا...؟! در حالی که به طرف کابینت می رفت و یک بشقاب در می آورد گفت: _ داشتم تو رو توی خواب تماشا می کردم...!در ضمن تو که باز موهات رو خشک نکردی...! _ بعد از صبحانه خشک می کنم...! نیم رو ها را توی بشقاب کشید...خامه و مربا و چای و پنیر و... را قبلا روی میز چیده بودم... ظرف نیم رو را روی میز قرار داد و روبه من که هنوز همان طور منگ وسط آشپزخانه ایستاده بودم گفت: _ نمی خوای بیای...؟! علی روی یک صندلی نشست و من کنارش...هنوز هم نمی توانستم باور کنم علی تا نزدیک صبح من را در خواب تماشا می کرده... خدایا... یعنی من لیاقت آن همه عشق را داشتم...؟! با صدای علی که گفت: _ چای بریزم برات...؟! به خودم آمدم و گفتم: _ هان...؟! علی خندید... _ هان نه، بله... کجایی تو...؟! سری تکان دادم و گفتم: _ هیچ جا...! نگاهش دلخور شد... _ اگه نمی خوای بگی به چی فکر می کردی نگو...ولی سعی نکن مثل بچه ها گولم بزنی...! در حالی که سعی می کردم یک جوری از دلش دربیاورم گفتم: _ هیچی... گفتی تا صبح بیدار بودی و نگاهم می کردی تعجب کردم...! دستش از به هم زدن چای اش ایستاد... _ کجاش تعجب داره...؟! نمی دانستم چرا از نگاه کردن به چشم هایش خجالت می کشیدم...علی همیشه برایم یک رویای دست نیافتنی بود... همیشه فکر می کردم بودن با علی برای من ممکن نیست... همیشه فکر می کردم لیاقت علی چیزی بیشتر از همه ی این هاست...اما من دیشب را در آغوش همان علی رویایی ام صبح کرده بودم... حس دیشبم چیزی متفاوت از تمام حس هایی بود که تجربه کرده بودم... علی کسی بود که من جسم و روحم را دو دستی پیشکش وجودش کرده بودم... نه به زور... نه به اجبار...نه از روی نیاز او یا من... نه از روی کنجکاوی... و نه از روی اشتیاق برای شکستن مرزها و تجربه ممنوع ها... بلکه ذره ذره اش از روی علاقه بود... آن قدر دوستش داشتم... آن قدر به او ایمان داشتم... آنقدر به عشقش ایمان داشتم که دلم می خواست دار و ندارم را پیشکشش کنم... و چه حس زیبا و آرامش بخشی ست که بدانی بدون گذشتن از مرزها و بدون تجربه ی ممنوع ها می توانی به این احساس زیبا برسی... _ با توام ریحانه...می گم کجاش تعجب داره...؟! نمی دانم چرا بغض کرده بودم... با صدایی لرزان جواب دادم... _ نمی دونم...! حس کردم لحنش متعجب شد که گفت: _ به من نگاه کن ریحانه...! نگاه کن بهت می گم...! نگاهش کردم... اما نمی دانم چرا تار می دیدمش... دستش به طرفم دراز شد... _ داری گریه می کنی...؟! کمی به ام نزدیک شد... _ ریحانه... چرا گریه آخه...؟! در حالی که سعی می کردم صدایم نلرزد گفتم: _ فکر می کنم خوابم... باورم نمی شه... باورم نمی شه تو انقدر من رو دوست داشته باشی... علی رغم تمام تلاشم... باز هم صدایم می لرزید... _ همش فکر می کنم چی کار کردم... چه کار خوبی کردم که ... که... علی همان طور خیره در چشمانم با ملایمت گفت: _ که چی...؟! و من بغضم رها شد... _ که تو انقدر دوستم داری... که تویی به این خوبی همسر من بشی... که... و هجوم بی امان اشک ها اجازه ی ادامه ی صحبت را نداد...علی در آغوشم کشید... مرا به خودش می فشرد... و من حرف می زدم... _ علی می ترسم... می ترسم همه چیز خراب بشه... می ترسم یه اتفاقی بیافته... علی حرفم را قطع کرد... _هیششش... هیچی نمی شه... به جز این که خوشبخت می شیم... می دونی چرا...؟! چونکه هر دومون لیاقت خوشبخت شدن رو داریم... هیچ کس نمی تونه زندگی ما رو خراب کنه...
علی آنقدر گفت و گفت و گفت...تا آرام شدم...آرام آرام...و بعدش علی شروع کرد به قلقلک دادن من... و من آن قدر خندیدم تا این بار اشک هایم از شدت خنده سرازیر شد...من می خندیدم و علی می خندید و انگار دنیا به روی مان می خندید...یک شنبه ی شوم...! * * * * * * * * هنوز هم صدای خنده های مستانه ی من و علی در آن روز بعد از عروسی در گوشم زنگ می زند... خنده های از ته دلی که تهِ ته اش هنوز هم من دلشوره داشتم...چه شد که همه چیز برهم ریخت...؟!چه کسی مقصر بود...؟! من...؟! علی...؟!امروز دقیقا پنج ماه از آن صبح می گذشت... پنج ماه از زمانی که من رسما و قانونا همسر علی شدم... و در همان پنج ماه هم همه چیز در هم ریخت... اشک هایم بی امان فرو می ریخت... سه ساعت از رفتن علی می گذشت... الان ساعت پنج بعد از ظهر بود... یعنی علی تا شب می آمد...؟!اگر نمی آمد چه...؟! اگر شب های دیگر هم نمی آمد چه...؟! علی حتی به من اجازه ی توضیح نداد...! حق داشت... حق داشت ریحانه...نداشت...؟! هر چه با موبایلش تماس می گرفتم خاموش بود... دلش نمی خواست صدایم را بشنود... حق داشت... نداشت ریحانه...؟! علی به من اجازه ی حرف زدن نداد... دستش بالا رفت تا بر صورتم فرود بیاید اما در نیمه ی راه ماند...می دانی چرا ریحانه...؟! چون تو حتی لیاقت آن سیلی را هم نداشتی... خودت همه چیز را خراب کرده بودی... خودت پنهان کردی... علی حق داشت... نداشت...؟! مگر نگفته بود تحمل همه چیز را دارد به جز پنهان کاری... به جز دروغ...و تو باز چه کرده بودی...؟! علی حق داشت ریحانه... حق داشت...می بینی...؟! هیچ چیز عوض نشده...هیچ چیز... باز هم مثل قبل حق با دیگری ست... باز هم این تویی که بدهکاری ریحانه... دوباره شماره اش را گرفتم..." دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد" گریه ام دوباره شدت گرفت... چه کار باید می کردم... علی... علی... تا جواب ندهی... تا اجازه ندهی توضیح دهم چطور می خواهی ببخشی...؟! اگر بخواهد ببخشد... اگر بخواهد فراموش کند... اگر نخواهد چه...؟! نفهمیدم چه شد که شماره ساسان را گرفتم... بعد از سه چهار بوق جواب داد... _ بله...؟! با صدای لرزان جواب دادم... _ الو...آقا ساسان...! با صدایی متعجب گفت: _ ریحانه خانم...؟! و همان کافی بود تا دوباره گریه ام شدت بگیرد... تنها توانستم بگویم... _ علی اونجاست...؟! ساسان آهی کشید... _ بود... یک ساعت پیش رفت...! پس ساسان هم خبر داشت... _ کجا...؟! کجا رفت...؟! _ به من که چیزی نگفت...ولی وقتایی که حالش خوب نیست معمولا کجا میره...؟! می رفت بهشت آباد... بر سر مزار پدرش...! باید می رفتم آن جا...اما ساسان انگار فهمید به چه فکر می کنم که پیش دستی کرد و گفت: _ بهت پیشنهاد می کنم نری اونجا...! با لحنی سرشار از التماس گفتم: _ چرا...؟! ساسان پُفی کرد... _ حالش اصلا خوب نبود... مطمئن باش یا باهات حرف نمی زنه... یا اگر... آمدم توی حرفش... _ ولی من باید براش توضیح بدم... اون اشتباه متوجه شده... _ می دونم... می دونم...خودش هم احتمالا می دونه... اما الان نمی تونه باهات حرف بزنه... بهش فرصت بده... به موقعش خودش میاد و ازت توضیح می خواد... _ ممکنه نیاد...؟! ممکنه توضیح نخواد...؟! _.... _ ساساااان....! انگار که کلافه شد... _ نمی دونم... به خدا نمی دنم... تا حالا این طوری ندیده بودمش... ولی مطمئنم شب میاد خونه... اگه شده نصف شب بیاد، میاد... تو رو شب تو خونه تنها نمی زاره...هر چی نباشه تو هنوز همسرشی...! با جمله ی آخر ساسان کنار دیوار تا شدم... انگار تمام بدنم لرزید...یخ زدم...نفس هایم به شماره افتاد... فکر علی تا کجاها پیش رفته بود...؟! _ الو... الووو...! صدای مضطرب ساسان بود که در گوشی می پیچید... چشمه ی اشکم انگار خشک شده بود... در حالی که به یک نقطه در فضا خیره شده بودم گفتم: _ یعنی داره به طلاق فکر می کنه...؟! به این راحتی...؟! سر هیچ و پوچ...؟! ساسان با لحنی سرشار از هم دردی گفت: _ من کِی همچین حرفی زدم...؟! نا خودآگاه نفس راحتی کشیدم... _ فقط می خوام بدونی علی الان خیلی قر و قاطی ایه... شب میاد خونه... مطمئنم... اما کاری به کارش نداشته باش... اصلا سعی نکن براش چیزی رو توجیه کنی...چونکه بدتر می شه... _ من که منظورت رو نمی فهمم...! اگه براش توضیح ندم چطور می خواد بفهمه که داره اشتباه می کنه...؟! ساسان دوباره نفس عمیقی کشید... _ شاید نخواد که توجیه اش کنی...! شاید... ببین ریحانه،باید بهش اجازه بدی فکر کنه... علی الان بدجور با خودش درگیری داره... _.... _ ببین... قبل از ازدواجتون... خیلی قبل تر... من اولین کسی بودم که با بودن تو و علی با هم مخالف بودم...می دونی چرا...؟! چونکه علی خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکر می کنی در جریان رابطه ی تو و کوروش بود... تمام مهمونی ها و شب نشینی هایی که با کوروش می رفتی... حتی...حتی... در حالی که انگار همان گذشته ها دوباره جلوی چشمم آمده بود زمزمه کردم: _ حتی اون شبی که من مست بودم و... ساسان حرفم را قطع کرد... _ آره...! و نفس من در سینه حبس شد... _ ساسان...! کمی مکث... _ بله...! _ اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد... من فقط یه چیزای مبهم یادمه...! _ چرا می خوای بدونی...؟! محکم و قاطع گفتم: _ برای این که باید بدونم چه غلطی کردم...! ساسان نفسش را کلافه فوت کرد... _ اون شب مست بودی و می رقصیدی... من حواسم بهت بود که حالت خوب نیست... داشتی می افتادی که گرفتمت... چشمانم را بستم... پس حدسم درست بود... کسی که مرا در آغوش گرفت و به اتاق برد ساسان بود... از آن شبی که توی کلانتری ساسان را کنار علی دیده بودم، شک کرده بودم اما خوش بینانه سعی می کردم به خودم تلقین کنم که اشتباه می کنم... _ من بردمت توی اتاق...تو... تو... من چه...؟! من چه کرده بودم که ساسان نمی گفت...؟! _ من چی...؟! خیلی سریع و در یک جمله گفت: _ من رو با کوروش اشتباه گرفتی...! آه از نهادم برآمد... این بود همان دلیلی که من به خاطرش هیچ وقت نمی توانستم توی چشم های ساسان نگاه کنم...با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم: _ علی... آمد توی حرفم... _ نه... نمی دونه... این رو بهش نگفتم... اما اون شب به اش گفتم که کوروش... بوسیدت... گفتم که اون شب رو تو با کوروش بودی... نفسم که با جمله ی اول ساسان می رفت که آسوده رها شود، با جملات بعدی اش، دوباره بند آمد...با صدایی گرفته گفتم... _ چرا...؟! چرا بهش گفتی...؟! کمی مکث کرد... _ اون موقع می خواستم کاری رو که به صلاح علی ایه انجام بدم... می خواستم علی کاملا قیدت رو بزنه... تو نمی دونی علی چی کشید... نمی دونی چقدر داغون شد...ولی اگر... اگر یک درصد احتمال می دادم ممکنه بعدا با هم ازدواج کنید، هیچ وقت به اش نمی گفتم... در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم گفتم: _ پس چرا... چرا با همه ی اینا، بازم با من ازدواج کرد...؟! ساسان آهی کشید... _ چونکه دیوانه وار دوسِت داره... دیوانه وار... من تا حالا همچین عشقی رو ندیدم... وقتی که درستون تمام شد و هر کدوم تون رفتید دنبال زندگی تون، علی تمام سعی اش رو کرد فراموشت کنه... سه سال برای فراموشی کم نیست... اما نشد... هر لحظه جلوی چشمش بودی... ریحانه... علی می دونست که هیچ وقت نمی تونه ازت دل بکنه...می دونست با اتفاقاتی که بین تون افتاد بودنتون با هم ممکن بود بد باشه، اما می دونست نبودن تو خیلی خیلی براش بدتره.. کمی سکوت... و باز هم ساسان سکوت را شکست... _ علی بودن با تو رو انتخاب کرد... الان هم من نمی دونم واقعا چه اتفاقی افتاده... نمی دونم با توضیحات تو چیزی حل می شه یا نه... اما از یه چیز مطمئنم، اونم اینه که علی اگر در این مورد اطمینان پیدا کرده بود، محال ممکن بود حتی یک لحظه هم تعلل کنه... _ حالا من چی کار باید بکنم...؟! _ هیچی...دقیقا هیچ کاری... علی شب برمی گرده... ولی تو سعی نکن چیزی رو براش توجیه کنی... بزار خودش ازت بخواد...! مدتی از تماس من با ساسان می گذشت من هنوز گوشی در دست مانده بودم...دستم را بر شکمم قرار دادم... چرا حالا باید همه چیز بر هم می خورد..؟!اگر علی برنمی گشت...؟! اگر از من نمی خواست توضیح بدهم...؟! اگر و اگر و اگر... قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید...به یاد یک شنبه ی دو هفته پیش افتادم... یک شنبه ی شومی که سر و کله ی یک آدم منحوس در زندگی ام پیدا شد... بهمن...! * * * * * * * * * * * * * * * *تهدید...! * * * * * * * * دو هفته ی پیش، دقیقا چهار ماه و نیم از شروع زندگی مشترک من و علی می گذشت...من دیگر سر کار نمی رفتم... نه اینکه نمی خواستم، نه... اما علی بیشتر دلش می خواست برای ادامه ی تحصیل اقدام کنم... خودش داشت برای دکترا آماده می شد و از من خواسته بود برای فوق بخوانم... در نتیجه بهتر بود دیگر سر کار نروم... و وقتی مدیر عامل همسرت باشد این مزیت را داشت که هر وقت کنکورت را دادی، به راحتی برگردی سر کار... چهار ماه و نیم از زندگی شیرین مان می گذشت... وقتی می گویم شیرین یعنی واقعا شیرین...! علی یک مرد تمام عیار بود... مهربان... صبور... با حوصله... و از همه مهم تر عاشق... مگر می شد با چنین مردی خوشبخت نشد...؟! آن روز یک شنبه بود...وقتی از خواب بیدار شدم، ساعت نزدیک های ده بود... چند وقتی بود زیادی می خوابیدم... کلا خواب آلود بودم... صبح ها دیر بیدار می شدم... البته صبح زود بیدار می شدم و صبحانه ی علی را می دادم راهی اش می کردم، اما بعد بلافاصله خوابم می برد و یک پشت می خوابیدم... اشتهایم هم کم شده بود... نسبت به قبلا خیلی کمتر غذا می خوردم...وقتی با لیلا حرف زده بودم، اولین چیزی که بهش اشاره کرده بود، بارداری بود...! از فکرش هم خنده ام می گرفت...!من و مادر شدن...؟! آن هم به آن زودی...؟! یعنی ممکن بود...؟! لیلا که به شدت اصرار داشت بروم و آزمایش بدهم و من به شدت انکار می کردم...! خودم هم متوجه شده بودم دو هفته ای می شد که عقب انداخته بودم، ولی انگار نمی خواستم حتی فکرش را هم بکنم...!من توی ذهن خودم، سه چهار سال دیگر را برای مادر شدن مناسب می دانستم... نه حالا... یک جورهایی می ترسیدم... اما برعکس من لیلا خوش بین بود... اولا که می گفت آزمایش نداده حاضر است شرط ببندد که من باردارم...! شاید هم همین کَل کَل کردن مان باعث شده بود که تصمیم بگیرم فردا برای آزمایش بروم...دوما لیلا معتقد بود اگر به آن زودی و ناخواسته باردار شده ام، حتما حکمتی دارد... همه اش می گفت دلش روشن است...! اگر واقعا بچه ای در کار بود، واکنش علی چه می شد...؟!خوشحال می شد...؟! با بی حوصلگی از تخت بیرون آمدم... به طرف آشپزخانه رفتم...با آن که دلم ضعف می رفت و احساس گرسنگی می کردم، باز هم چیزی میلم نمی شد... اما به زور هم که شده چند لقمه نان و پنیر را فرو دادم... از بس این چند وقته درست و حسابی چیزی نخورده بودم، به خصوص صبح ها، گاهی وقت ها سرم گیج می رفت... فردا باید آزمایش می دادم...!با صدای زنگ گوشی ام که از اتاق خواب می آمد، بلند شدم و در حالی که به زور لقمه را فرو می دادم به طرف اتاق رفتم... شماره ناشناس بود... بین جواب دادن و ندادن مردد بودم که در آخر حس کنجکاوی ام پیروز شد و جواب دادم... _ بله...؟! سکوت... _ بله..؟! سکوت...می خواستم قطع کنم که صدایی گفت: _ ریحانه خانم....؟! صدای یک مرد...! و عجیب هم که آشنا بود... _ نشناختی...؟! به طرز عجیبی صدایش برایم آشنا بود...تا می توانستم داشتم به ذهنم فشار می آوردم... _ نبایدم بشناسی...! خداحافظی خوبی با هم نداشتیم...! _.... _ بزار فکر کنم...آخرین بار کِی بود...اومممم... آهان... خونه ی من... جنابعالی مثل یه گربه ی چموش اول لگدپرونی کردی، بعدم فرار کردی... ناخودآگاه حرفش را قطع کردم... _ بهمن...! خندید... _ باریکلا... به خودم امیدوار شدم... پس هنوز فراموشم نکردی با این که ازدواج کردی...! نفسم بند آمد... _ چی می خوای...؟! _ نچ نچ نچ... من اگه جای تو بودم این جوری حرف نمی زدم... یه کم محترمانه تر پلیززززز...! خود به خود صدایم رفت بالا... _ بهت می گم چی می خوای...؟! لحنش دیگر خونسردانه نبود... _ هی خانم کوچولو... درست حرف بزن با من...اگرنه برات بد تموم می شه...تو که دلت نمی خواد شوهرت چیزی از گذشته ات بدونه...! نمی دانم چرا آن طور قهقهه زدم... _ زدی به کاهدون بهمن خان... شوهر من همه چیز رو می دونه...؟! او هم خندید... _ بله... می دونه... ولی عکسایی که همسر کوچولوی خوشکلش رو تو بغل این و اون نشون میده چی...؟! اونا رو ببینه چی...؟! خنده ام قطع شد... _ داری بلوف می زنی...! _ راست می گی... ممکنه... اما امتحانش مجانیه... می تونم بفرستم برای شوهرت، یا شایدم بفرستم برای اون دختره همکارت...چی بود فامیلش...؟! آهان... برونی...! آه از نهادم برآمد... او و برونی...؟! _ چیه...؟! تعجب کردی...؟! دنیا خیلی کوچیکه عزیزم... من دو سالی می شه از تهران برگشتم... خب می دونی، یه جورایی اونجا دخل و خرجم دیگه با هم نمی خوند... پیش پدر مادرمم که نمی تونستم برم... خودت که بهتر می دونی...توی اون شهر کوچیک و سنتی، نمی شد جُم خورد... پارتی ها رو که یادته...؟! همش استرس پلیس و مامور... بیشتر از آن نمی توانستم به خزعبلاتش گوش بدهم... _ پس اون حرفا و مزخرفاتم تو به برونی گفتی... آمد توی حرفم... _ عزیزم... گفتم که دنیا خیلی کوچیکه... یه مدتی باهاش بودم... خدایی خیلی ام نچسبه اما در عوض تو رختخواب... حرفش را بریدم... _ علاقه ای به شنیدن... او هم متقابلا حرفم را برید... _ آخ... ببخشید... حواسم نبود... شما کلا متحول شدی... خب بگذریم از این حرفا... کجا بودیم...؟! آهان... عرضم به حضورت که، یه روز من خانم رو رسوندم محل کارشون که دیدم ای دلِ غافل، این دختری که با مانتو مقنعه و اونقدر سربه زیر رفت تو شرکت چقدر قیافش آشناس...! خدایی خیلی سخت بود با اون قیافه بشناسمت... ولی شناختم دیگه...! یکی دو سوال از خانم همکارت که پرسیدم، مطمئن شدم بلهههه... ایشون همون ریحانه خانم خودمونن... _ پس اون حرفا... باز هم حرفم را برید... _ هیچی...من یه مقدرا گذشته ات رو برای همکارت شکافتم، اونم خیلی مشتاقانه گوش کرد... بعدم آخرش به اش گفتم و کُلی هم تاکید کردم که به کسی نگه...! خودت که دخترا رو بهتر می شناسی، وقتی بهشون می گی به کسی نگو، بدتر... حرفش را بریدم... _ اینا رو وِل کن... بگو چی می خوای...؟! _ خوشم میاد اهل معامله ای...!چی می خوام...؟! خب باید یه مقدار در موردش فکر کنم... ناخودآگاه صدایم رفت بالا... _ مثل بچه ی آدم حرفت رو بزن... دوباره مثل دیوانه ها خندید... _ یه آدرس برات اس ام اس می کنم، فردا ساعت ده صبح بیا اونجا بهت می گم چی می خوام...! دویدم میان حرفش...ناخودآگاه با لحن پر استرسی گفتم: _ کجا...؟! این بار قهقهه زد... _ نترس... یه کافی شاپه... با این که دلم می خواد دعوتت کنم خونه در خدمتت باشم، اما حقیقتش می ترسم...! یادته که اون شب... هر طور بود انگار دلش می خواست آن وقت ها را یادآوری کند... حرفش را بریدم... _ خفه شو... عکسا دست تو چی کار می کنن...؟! _ نچ نچ نچ... با من مودبانه حرف بزن عزیزم... حداقل حالا که کارت پیشم گیره...خودت فکر کن کیا عکس ها رو داشتن...؟! ناخودآگاه زمزمه کردم... _ میلاد... کوروش...! دوباره خندید... _ آفرین دختر باهوش...!من دیگه باید قطع کنم...آدرس رو برات اس ام اس می کنم...تا فردا...بای...! تلفن را که قطع کردم، تمام بدنم می لرزید... چه باید می کردم...؟! اصلا کار کوروش بود یا میلاد...؟!میلاد که خیلی وقت بود هیچ خبری ازش نداشتم... حتما کار کوروش بود...! بعد از آن روز که دوباره ردش کردم، حتما حرصی شده بود... ولی پس آن نگاه هایش چه...؟! آن اشک ها... خودش گفته بود همیشه نگرانم خواهد بود...! اصلا باید به علی می گفتم...نه...نه... به علی گفتن حماقت محض بود... اصلا نباید پی اش را می گرفتم...چندتا عکس بود دیگر... علی هم که همه چیز را می دانست... چه می گویی ریحانه...؟! خل شده ای...؟! بعد از آن همه بدبختی تازه روی خوش زندگی را داری می بینی... چه تضمینی است که علی با دیدن عکسا، گذشته برایش زنده نشود...؟! آن هم عکسایی که مطمئنا بیشترشان در خانه گرفته شده بود و من توی بغل کوروش بودم...! چه غلطی باید می کردم...؟! تنها چیزی که می دانستم آن بود که اگر نگاه علی به آن عکس ها می افتاد... نه ... نباید می افتاد...تنها چیزی که می دانستم این بود که نگاه علی نباید به آن عکس ها می افتاد... به هیچ وجه... آخ کوروش... این چه بلایی بود بر سرم آوردی... کوروش...! * * * * * * * *دروغ...! * * * * * * * * لبانم دروغ می خندند دروغ می گویند دروغ می بوسند دستانم دروغ می نویسند چشمانم دروغ می بینند پاهایم دروغ راه می روند گوش هایم دروغ می شنوند اما تنها بوی تو حقیقت است... * * * * * * * * یک ساعتی از تلفن بهمن می گذشت و من به جز اشک ریختن کاری از دستم برنمی آمد...هر کار می کردم، نمی توانستم دلم را راضی کنم و موضوع را با علی در میان بگذارم...می دانستم این کار حماقت محض است... اما نگفتنم چه...؟!اصلا کوروش چطور توانسته بود چنین کاری کند...؟!اصلا چرا به کوروش زنگ نمی زدم...؟! باید زنگ می زدم... باید زنگ می زدم و هرچه از دهانم در می آمد نثارش می کردم، شاید کمی آرام می گرفتم...دیگر معطل نکردم و شماره اش را گرفتم...بعد از چند بوق جواب داد... _ بله...؟! و همان بله کافی بود تا آتش خشمم فوران کند... _ تو خجالت نمی کشی...؟! می توانستم جا خوردنش را از همان جا، پشت تلفن هم متوجه بشوم... _ یعنی چی...؟!متوجه نمی شم...! پوزخندی عصبی زدم... _ هه... که متوجه نمی شی...؟! چطور تونستی همچین کاری با من بکنی...؟! حالا اشک هایم دوباره سر باز کرده بودند و می باریدند... _ ریحان... آمدم توی حرفش... _ ریحان و مرض...ریحان و درد... چقدر باید از دست تو بکشم کوروش...؟! چندبار باید زندگی منو خراب کنی تا خیالت راحت بشه...؟! انگار دیگر کنترلش را از دست داده بود که صدایش بلند شد... _ درست حرف بزن ببینم در مورد چی داری حرف می زنی...؟! صدای من هم رفت بالا... _ در مورد همون عکسای لعنتی ای که دادی دست اون بهمن عوضی...! گیج و مات گفت: _ عکس...؟! بهمن...؟! همان طور که گریه می کردم گفتم: _ آره... نکنه می خوای بگی خبر نداری...؟!همون عکسای قدیمی... همونایی که سند حماقت منه...همونایی که... هق هق هایم امکان ادامه ی حرف زدن را ازم گرفت...کوروش هنوز هم سکوت کرده بود... _ بسه دیگه کوروش... بسه... من تا کِی باید تاوان گذشته رو پس بدم... بسه دیگه... _ من عکس دست کسی ندادم... اونم کی... بهمن...؟! صدایم دوباره اوج گرفت: _ اگه تو نبودی پس کی بوده...ها...؟! اصلا مگه تو همون موقع نگفتی دیگه عکسی وجود نداره...؟! مگه نگفته بودی همه رو پاک کردی...؟! پُفی کرد... _ الانم می گم... عکسی وجود نداره...! _ وجود نداره...؟! وجود نداره...؟! پس به خاطر همین وجود نداره ست که بهمن امروز زنگ زده من رو تهدید کرده...؟! _ چی...؟! و همزمان انگار صدای درب اتاقش آمد و کسی وارد اتاق شد...و کوروش خطاب به همان کسی که وارد شده بود گفت: الان نه خانم حسینی... نیم ساعت بعد تشریف بیارید...! و این بار خطاب به من و با لحنی آرام گفت: _ ریحانه گریه نکن... آروم باش و برام توضیح بده چی شده...؟! سعی کردم هق هق هایم را خفه کنم... _ امروز بهمن زنگ زد... گفت یه سری عکس از قدیم داره... گفت فردا ساعت ده برم کافی شاپی که گفته... اون جا بهم می گه چی می خواد...اگرنه... اگرنه... عکسا رو برای علی می فرسته...! به محض تمام شدن جمله ام دوباره گریه را از سر گرفتم... کوروش که انگار از گریه ام کلاف شده بود گفت: _ محض رضای خدا یه کم گریه نکن بفهمم باید چه غلطی بکنم...! اصلا یادم نبود که کوروش به طرز وحشتناکی نسبت به گریه حساس بود...اشک هایم را پاک کردم... _ بهمن عکس رو از کجا آورده...؟! یعنی از میلاد گرفته...؟! می تونی از میلاد بپرسی...؟! کوروش کلافه نفسش را بیرون داد... _ من خیلی وقته که دیگه با میلاد در ارتباط نیستم... ولی می دونم که اونم عکسی نداره...یادته که من و میلاد تقریبا همه ی وسیله هامون مشترک بود... یه هارد مشترک هم داشتیم... عکسا روی همون بود... خودم پاکشون کردم...مطمئنم... فقط تو و شهره داشتین... آمدم توی حرفش... _ یعنی ممکنه شهره... او هم حرف مرا قطع کرد... _ نه... محاله...! با حرص گفتم: _ چرا محاله...؟! کمی مکث کرد و بعد گفت: _ چونکه عکسی در کار نیست... بهمن هیچ عکسی نداره... حاضرم شرط ببندم...! پوزخندی زدم... _ شرط بستن تو دردی از من دوا نمی کنه...! _ ریحانه جدی بهت می گم... من بهمن رو می شناسم... فقط می خواد اخاذی کنه... کارش همیشه همین بوده... حالا که معتادم شده دیگه بدتره...! متعجب گفتم: _ معتاد شده...؟! _ آره... نمی دونم خبر داری یا نه... دخل و خرجش نمی خوند، برگشت... از اولشم که یه کار درست و حسابی نداشت...به خاطر اعتیادشم نمی تونست برگرده پیش پدر مادرش... بی کارم که هست... فکر می کنی چطوری پول درمیاره...؟! حاضرم قسم بخورم هیچ عکسی در کار نیست...اون فقط پول می خواد...! نفس راحتی کشیدم... _ اگه این طوری که تو می گی هم باشه، بازم تا مطمئن نشم، خیالم راحت نمی شه...! کمی سکوت... _ گفتی فردا چه موقع و کجا باهات قرار گذاشته...؟! _ ساعت ده، کافی شاپ... _ فردا منم باهات میام...! انگار که یک حامی پیدا کرده باشم... ناخودآگاه ذوق زده شدم... _ راست می گی...؟! خندید... _ دروغم چیه...؟! من هنوز سر قولم هستم... قرار بود فقط نگرانت باشم... خب هستم دیگه...! خندیدم... او هم خندید... _ ریحان.. اگه نمی خوای، نیازی هم نیست که بیای... اگر فکر می کنی ممکنه برات دردسر بشه، نیازی نیست که بیای...خودم می رم ببینم حرف حسابش چیه...! بدون اندکی فکر سریع جواب دادم... _ نه.. میام... اتفاقا صبح یه جایی کار دارم، از اونجا میام... باید خودم باشم که خیالم راحت بشه... _ هر جور که مایلی... خب من میرم دیگه... کار دارم... توام دیگه بهش فکر نکن...تا فردا... _ کوروش...! کمی متعجب جواب داد... _ بله...؟! _ ممنونم... خیلی ممنونم...! می توانستم لبخند یک بری اش را تصور کنم... _ وظیفه ست... می بینمت...! این بار وقتی تماس قطع شد، آرام شده بودم...دیگر از استرس ها و دلهره ها خبری نبود...! کمی به آمدن علی مانده بود که شام آماده شد... ساده ترین غذای ممکن را درست کرده بودم، ماکارونی...!به سرعت لباس هایم را عوض کردم... یک تاپ قرمز... دامن کوتاه طوسی با چین های پلیسه...موهایم را اتو کشیدم و دور و برم رها کردم...آرایش کردم...و آرایشم با رژ قرمزی که بر لب هایم کشیدم، تکمیل شد...نمی دانم... شاید همه ی این کارها را می کردم تا اضطرابم را پنهان کنم...شاید این آرایش و لباس ها و ... همه و همه فقط برای منحرف کردن ذهنم از کاری بود که داشتم انجام می دادم... پنهان کاری...! با صدای چرخش کلید نگاهم را از آینه گرفتم و به طرف سالن رفتم...همزمان با من، علی هم وارد سالن شد... _ به به ... چه بوی خوبی...! و با دیدن من خندید... _ چه خانم خوشگلی...! من هم خندیدم... جلو رفتم و بوسه ای کوتاه از لب هایش گرفتم... _ خسته نباشی...! در حالی که کیفش را به دستم می داد گفت: _ شما هم خسته نباشی... وای ریحانه دارم می میرم از گرسنگی...! کیفش را به اتاق بردم و از همان جا داد زدم... _ تا تو دست و روت رو بشوری و لباس هات رو عوض کنی، میز آماده ست...! هر دو کنار هم نشسته بودیم و شام می خوردیم...من هم که تنها با غذایم بازی می کردم و به فکر فردا بودم...علاوه بر بی اشتهایی این چند روز اخیر، اضطراب هم مزید بر علت شده بود و راه گلویم را بسته بود...با صدای علی که گفت: _ چرا نمی خوری...؟! یکی دو قاشق به دهان بردم... علی مشکوک نگاهم کرد... _ چیزی شده...؟! چند وقتیه که درست و حسابی غذا نمی خوری...؟! نکنه خدایی نکرده مریض شدی...؟! لبخندی زدم...مصنوعیِ مصنوعی.. تمام تلاشم بر این بود که علی متوجه مصنوعی بودنش نشود... و نشد... و شاید هم با سادگی تمام فکر کردم که نشد... _ نه عزیزم... دارم می خورم...! اوهومی گفت و دوباره با غذایش مشغول شد... _ درسا چطور پیش میره...؟! طبق برنامه پیش می ری...؟!امروز خوندی...؟! در حالی که لقمه را به زور فرو می دادم گفتم: _ آره... آره...خوبه... امروزم خوندم...! این دروغ اول... من که اصلا امروز لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم...! ببخش دروغ می گویم علی... ببخش...چند لحظه بعد گفتم: _ راستی...! همان طور که می خورد گفت: _ هوم... نفس عمیقی کشیدم... _ اشکال نداره فردا صبح یه سری به لیلا بزنم...؟! فردا اول باید می رفتم آزمایشگاه، که دلم نمی خواست تا چیزی معلوم نشده، علی چیزی بداند... بعدش هم که می خواستم بروم سر قرار با بهمن...! _ نه... چه اشکالی داره عزیزم...؟!خوش بگذره... سلام منم برسون...! بغض بدی راه گلویم را بست... من چه ساده دروغ می گفتم و او چه ساده باور می کرد...!خدایا... چه باید می کردم...؟! مرا ببخش علی... مرا ببخش...اما من توان گفتن حقیقت را ندارم... راست گفتن دل و جرئت می خواهد که من ندارم علی... ندارم...!دیگر واقعا هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت... بلند شدم و بشقابم را در ظرف شویی گذاشتم...علی هم درحالی که بلند شده بود و سعی می کرد در جمع و جور کردن آشپزخانه کمکم کند گفت: _ تو بازم چیزی نخوردیا... احساس می کنم امشب یه چیزیت هست...! همان طور که پشت به او سرگرم جمع و جور کردن ظرف ها در ظرفشویی بودم، دست هایم از حرکت ایستاد...نه علی... نه... شک نکن... سوال پیچ نکن... کنجکاوی نکن... هرچه بیشتر بپرسی، من بیشتر باید دروغ بگویم... همین طور هم شرمنده هستم...شرمنده ترم نکن... این طور فایده نداشت...باید می گفتم و خودم را خلاص می کردم... نباید به علی ام دروغ می گفتم... برگشتم به طرفش... در چشمانش خیره شدم... _ آره... یه چیزیم هست...! چشم هایم داشت تار می شد... علی مات و مبهوت به من خیره شده بود و سفره پاکن از دستش روی میز رها شد...انگار می دانست حرف خوبی انتظارش را نمی کشد...چه می کنی ریحانه...چه می کنی...؟! همه چیز را خراب نکن... این آرامش را خراب نکن... علی تازه رنگ آرامش را دیده... دوباره هوای دلش را طوفانی نکن... فردا کوروش می آمد و همه چیز را راست و ریست می کرد... علی هیچ چیز نمی فهمید... آرامش هیچ کس بر هم نمی خورد... در کسری از ثانیه تصمیمم را گرفتم... چند قدم جلو رفتم... رو بروی علی که رسیدم، لبخند زدم... _ دلم برای شوهرم تنگ شده...! قبل از آنکه علی بتواند به خودش بیاید، دست هایم را دور گرنش حلقه کردم و لب هایم را بر لب هایش نشاندم...می بوسدمش... می بوسیدم و در دلم عذر خواهی می کردم... می بوسیدم و شرمنده بودم... علی فارغ از همه جا، بی خبر از همه جا همراهی ام می کرد...کمی بعد لب هایش جدا شد...با دست هایش صورتم را قاب گرفت... در چشمانم خیره شد... _ ریحانه...خیلی دوسِت دارم... اونقدر این حس قویه که به همه چیزم غلبه می کنه... به عقلم... به قلبم... به روحم... به همه چیزم...این چه حسیه ریحانه...؟! هرچی هست مطمئنم یه چیزی بیشتر از عشقه...! دیگر تاب تحمل نگاهش را نداشتم...اشک هایم روان شد...در آغوشش کشیدم...سرم را در گردنش فرو کردم و زیر لب زمزمه می کردم... _ دوسِت دارم... دوسِت دارم... می گفتم و اشک می ریختم و علی اشک هایم را پاک می کرد... پاک می کرد و می گفت می داند که دوستش دارم... پاک می کرد و می گفت که چقدر دوستم دارد...پاک می کرد و نمی دانست دلیل این اشک ها را... لحظاتی بعد مرا روی دست هایش بلند کرد و به اتاق برد... * * * * * * * * آن شب تمام سعیم بر این بود که برای علی بهترین باشم... دلم می خواست علی را سیراب کنم...نمی دانم شاید یک جورهایی می خواستم عذاب وجدانی که مثل خوره روحم را می خورد، کمی آرام بگیرد... حتی خودِ علی هم از بی پروایی های آن شبم متعجب شده بود...! ساعتی بعد... وقتی علی در حالی که مرا در آغوش داشت به خوابی آرام فرو رفته بود... بالا و پایین شدن آرام سینه اش، نشان از آرامشش در خواب داشت... من به سقف خیره شده بودم و از اضطراب فردا خواب به چشمانم نمی آمد...به علی نگاه کردم...بوسه ای بر گونه اش نشاندم...دوباره به سقف خیره شدم... و فکر کردم که آن روز من دو کاری را که علی به شدت ازشان بیزار بود، انجام دادم... اولی پنهان کاری... و دومی دروغ...! یعنی علی مرا می بخشید....؟! یعنی فردا همه چیز به خیر و خوبی حل می شد...؟!آن شب نمی دانستم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید...! چه خیری ریحانه...! چه خوشی ای...! مگر می شد عاقبت پنهان کاری و دروغ به خیر و خوبی ختم بشود...؟! مگر می شد...؟!کهنه عشق...! * * * * * * * * صبح وقتی علی را راهی کردم، برعکس همیشه دیگر نتوانستم بخوابم... همان روزهای عادی اش نمی توانستم صبحانه بخورم، چه برسد به آن روز که دیگر سراسر وجودم را اضطراب گرفته بود... از آزمایشگاه که بیرون آمدم، ساعت نه و نیم بود... هنوز نیم ساعتی وقت بود...سعی کرده بودم ساده لباس بپوشم...مانتویِ کِرم رنگ تا زانو... شلوار جین...شال و کیف قهوه ای...و کفش های اسپرت...آرایش چندانی نکرده بودم تنها برای پوشاندن رنگ پریدگی ام، دستی به صورتم برده بودم...ساعت نزدیک ده بود و من در پاساژی روبه روی کافی شاپ در حال گشتن بودم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد... _ بله...؟! _ سلام... من رسیدم... تو کجایی...؟! قدم هایم را سرعت بخشیدم و به ورودی پاساژ رسیدم...کمی چشم گرداندم و کوروش را آن طرف خیابان، در حالی که بر ماشینش تکیه زده بود، دیدم... _ من اون طرف خیابونم... دارم می بینمت...! برگشت به طرف من، و با دیدنم تماس را قطع کرد و به طرف من آمد و از خیابان گذشت... _ سلام...!خیلی وقته اومدی...؟! نگاهی سرسری به سر و وضعش انداختم...جین تنگ آبی...تی شرت جذب مشکی... کُت اسپرت... عینک دودی... در یک کلام، مثل همیشه خوش تیپ بود... بوی عطرش هم از همان فاصله به راحتی به مشام می رسید... _ نه... تقریبا پونزده دقیقه ای می شه...! کوروش واقعا خوش تیپ بود، اما من همیشه تیپم معمولی بود... چه آن وقت ها که دوست دخترش بودم و مثلا از نظر خودم تیپ می زدم و چه حالا که کلا ساده تر از قبل می پوشیدم... واقعا من و کوروش از دو جنس بودیم...! نگاهش را از من گرفت و به در کافی شاپ دوخت... _ خب، بهتره بریم داخل منتظرش بشیم... من چیزی نگفتم و او ادامه داد... _ می خوای تو اصلا نیا...بمون همین جا تا من برم و بیام... یا بشین تو ماشین...! بدون فکر گفتم: _ نه...ایرادی نداره... میام...! و ای کاش به حرف کوروش گوش می دادم و نمی رفتم... وارد کافی شاپ شدیم...کافی شاپ جمع و جوری که تمام میز و صندلی هایش چهار نفره بود و روبروی پنجره های سرتاسری شیشه ای...! پشت یک میز نشستم و کوروش رو به رویم... کوروش دو فنجان نسکافه و کیک سفارش داد...سفارش را که آوردند پانزده دقیقه از ده گذشته بود و هنوز خبری از بهمن نبود...کوروش با فنجانش مشغول شده بود و کم کم می نوشید... کمی بعد رو به من کرد و گفت: _ چرا نمی خوری...؟! رنگت خیلی پریده...! حدس می زدم رنگم پریده باشد... از صبح چند باری سرم گیج رفته بود و چشمانم سیاهی... _ می خورم...! و فنجان را به لب بردم... _ ریحان...! خنده ام گرفت... هر کارش می کردم، دوباره می گفت ریحان...!فنجان را به لب برده بودم و ناخودآگاه گفتم: _ هووممم.! این بار کوروش خندید... _ باز که گفتی هوم...؟! خدای من... کوروش باز هم داشت می رفت به گذشته ها... برای آنکه فکرش را منحرف کنم گفتم: _ چی می خواستی بگی...؟! فنجانش را روی میز قرارداد... با حلقه ی انگشتش به دور دسته ی فنجان بازی می کرد... _ از زندگی ات راضی هستی...؟! لبخند تلخی زدم....اما فرصت نشد جوابش را بدم چرا که درب کافی شاپ باز شد و بهمن وارد شد...همان طور که نزدیک می شد،می توانستم لاغر شدنش را به وضوح ببینم...و وقتی روبه روی مان رسید و عینک دودی اش را برداشت، گودی زیر چشمانش...و پریده گی رنگ صورتش، مهر تاییدی بود بر حرف های کوروش در مورد اعتیادش...کنار کوروش نشست... _ به به... ریحانه خانم...ترسیدی تنها بیای بلایی سرت بیارم...؟! من چیزی نگفتم و سرم را انداختم پایین...و صدای کوروش را شنیدم که با غیظ گفت: _ بگو چی می خوای بهمن...!من که می دونم هیچ عکسی در کار نیست...! بهمن بلند بلند خندید...و یکی دوبار نمایشی کف زد... _ آفرین... آفرین کوروش...خوب داری ادای سوپرمن رو درمیاری...! بعد یک دستش را روی میز تکیه داد و به طرف کوروش متمایل و خم شد... _ قبلا که انقدر هوای ریحانه رو نداشتی... چی شده حالا... کوروش حرفش را برید... _ ببین من وقت اضافی ندارم به چرت و پرت های تو گوش بدم...اومدم ببینم چه مرگته...؟! که البته می دونم چته...! دستش را در جیب کتش فرو کرد و با چند چک پول بیرون آورد... چک پول ها را روی میز جلوی بهمن قرار داد... _ می دونم عکسی در کار نیست...می دونم معتاد شدی... می دونم به این در و اون در می زنی برای یه کم پول...اینا رو بردار...نه برای باج...نه اخاذی... چون می دونم هیچی دستت نیست...می دونی برای چی...؟! بهمن با نگاهی پرسشگر پرسید : چرا...؟! کوروش به طرف خم شد... _ برای این که می دونم چقدر بدبختی...اینا تا چند وقتی کفاف کثافت کاری هاتو می ده... اما بعدش باید به فکر اخاذی از یکی دیگه باشی...! و رو به من کرد و گفت: _ بریم...! کوروش ایستاد... من هم... حالا سبک شده بودم... خیلی سبک... چند قدمی به طرف در رفته بودیم که با صدای بهمن، هر دو در جای مان خشک مان زد... _ ریحانه...فکر کردی اگه اون شوهر جانماز آبکشِت بفهمه تو با دوست پسر سابقت هنوز ارتباط داری چی کار می کنه...؟! نفس در سینه ام حبس شد... بهمن با بدجنسی تمام ادامه داد... _ مخصوصا این که بفهمه آقای دوست پسر سابق چقدر عاشق پیشه تشریف داره و با این سوپرمن بازی ها می خواد دل کوچیک همسرش رو به دست... با مشتی که کوروش حواله ی صورتش کرد حرفش نیمه تمام ماند و از روی صندلی پخش زمین شد... کوروش بدون گفتن کوچکترین حرفی، دوباره به راه افتاد...من زودتر از در خارج شدم...با صدای آخ کوروش برگشتم که دیدم، بهمن از پشت سر با کله ضربه ای به سر کوروش وارد کرده و کوروش با بینی به شیشه برخورد کرده بود...! به سرعت به داخل برگشتم...پیش خدمت های کافی شاپ، بهمن را بیرون انداختند...من نگاه نگرانم را به کوروش دوخته بودم که روی صندلی نشسته بود و صورتش را در دست هایش پنهان کرده بود... اگر بلایی بر سرش می آمد چه...؟!بالای سرش ایستاده بودم... _ کوروش... کوروش... ببینمت...!چی شده...؟! دستش را که برداشت از بینی اش خون می آمد...چند دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و آنقدر هول کرده بودم که نفهمیدم چطور روی بینی اش قرار دادم...چند لحظه بعد، وقتی نگاه خیره ی کوروش را دیدم، تازه به خودم آمدم و دستم را برداشتم...کوروش کمی دستمال ها را نگه داشت...بعد هم به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست... از کافی شاپ که بیرون آمدیم، احساس سرگیجه می کردم...بی اشتهایی های این چند وقت... صبحانه نخوردن امروز... فشارهای روحی... استرس ها...و دست آخر هم دیدن زد و خورد بهمن و کوروش... همیشه در عمرم، از هیچ چیز به اندازه ی زد و خورد نمی ترسیدم...نمی دانم چند قدم از کافی شاپ دور شده بودیم که علاوه بر سر گیجه، احساس کردم چشمانم سیاهی می روند...ایستادم...کوروش که در یک قدمی ام بود گفت: _ چی شده...؟! و من برگشتم به طرفش که حس کردم دارم سقوط می کنم...ولی سقوط نکردم... چرا که دستان کوروش مرا گرفته بود...کوروش همان طور که مرا در آغوش داشت، یکی دوبار آرام بر صورتم زد و صدایم کرد... می شنیدم... سیلی هایش را حس می کردم، اما توان پاسخ گفتن نداشتم...احساس می کردم کوروش مرا به طرفی می برد...همان طور که دست کوروش به دورم حلقه شده بود، با قدم هایی سست راه می رفتم... نمی دانم چند قدم رفتیم که صدای دزدگیر ماشین آمد... بعد صدای باز شدن در...و کوروش مرا روی صندلی نشاند...انگار پشت پلک هایم وزنه آویزان کرده بودند که نمی توانستم بازشان کنم...کمی بعد قطرات آبی به صورتم پاشیده شد...بالاخره چشمان را باز کردم... و اولین چیزی که دیدم، صورت نگران کوروش بود که به رویم خم شده بود... _ ریحانه...!خوبی...؟! سری به نشان تایید تکان دادم...می خواستم بلند شوم که گفت: _ صبر کن الان میام...! رفت و دقایقی بعد با یک لیوان آب میوه برگشت... پشت فرمان نشست و آب میوه را به طرفم دراز کرد... _ اینو بخور... خوبه برات...! دستم به دستگیره ی در بود... _ نه... باید برم...! اخم کرد... _ کجا با این حالِت...؟! خودم می رسونمت... یعنی من از یه راننده تاکسی هم کمترم...؟! لبخند بی جانی زدم...او هم خندید... من آبمیوه را گرفتم و او استارت زد...او ضبط را روشن کرد و من آبمیوه ام را مزه مزه می کردم... سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی ستار می خواند و انگار کوروش هم زیرلب زمزمه می کرد... من آن خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی نمی دانم چرا حس می کردم این ها حرف دل خودش است که آنطور با آهنگ زمزمه می کند... و فکر کردم که چرخش روزگار را... یک زمانی حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا کوروش این طور به من اهمیت دهد... کمی دوستم داشته باشد... مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه می خواهی مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی شدم بیگانه با هستی زخود بیخود تر از مستی نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست آن وقت ها حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا کوروش این گونه باشد...چه قدر مسخره بود... چه دنیای پستی بود... حالا کوروش آن طور بود... طوری که همیشه آرزویش را داشتم... بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن شدم انگشت نمای خلق مرا درس عبرت کن بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست اما حالا دیگر دیر بود... حالا من عاشق کسِ دیگری بود... کسی که عشق پاکش را با هیچ عشق زمینیِ دیگری عوض نمی کردم...ما آدم ها گاهی آنقدر دیر عاشق می شویم که دیگر هیچ راهی برای جبران نیست... چند باری صدای ضبط را کم و زیاد می کرد تا آدرس را از من بپرسد... و بالاخره بعد از حدود چهار بار کم و زیاد کردن صدای ضبط رسیدیم...قبل از آنکه در را باز کنم نگاهش کردم... _ مرسی کوروش...خیلی لطف کردی...! خندید... _ وظیفه ست...! _ برادری رو در حقم تمام کردی...! احساس کردم اخم کوچکی بر پیشانی اش نقش بست... اما زود جمع و جورش کرد و دوباره لبخند زد... حقیقتش کمی از حرف های بهمن احساس خطر کرده بودم... این که نکند کوروش فکر دیگری پیش خودش کرده باشد...! _ وقتی تو کافی شاپ ازت پرسیدم خوشبختی...؟! جواب ندادی...! این بار از لبخند تلخ توی کافی شاپ خبری نبود... واقعا لبخند زدم... _ آره... فقط اگه ماجراهایی مثل امروز پیش نیاد...! سری تکان داد... _ پیش نمیاد...!علی ام مرد خوبیه...! سرم را پایین انداختم و کمی با حسرت گفتم: _ آره... خوبه... گاهی وقتا فکر می کنم برای من زیادی خوبه...! _ به من نگاه کن ریحانه...! نگاهش کردم... توی چشم هایم خیره شد و گفت: _ تو هم خوبی... خیلی خوب... داشتن تو هم لیاقت می خواد که خیلی ها ندارن... خندیدم... _هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر...حالا برو تا یه دفعه آقاتون سر نرسیده...! از ماشین که پیاده شدم، گفتم: _ بازم ممنون...! عینک دودی اش را روی چشمش قرار داد... _ اگه بازم زنگ زد یا حرف زیادی زد به خودم بگو... بلاخره داداش بزرگتر باید به یه دردی بخوره یا نه...؟! بوق کوتاهی زد و مثل همیشه گازش را گرفت و رفت... * * * * * * * *من و کوروش...! * * * * * * * * آن روز گذشت... و من فکر می کردم حالا که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده، دیگر چه نیازی بود به علی بگویم...؟! و نگفتم...ولی ای کاش که می گفتم... هفته ی بعد جواب آزمایشم را گرفتم...و در کمال تعجب مثبت بود...!اصلا نمی توانستم باور کنم... مگر می شد...!من فقط دو هفته عقب انداخته بودم...حالت تهوع هم نداشتم... حتما اشتباه شده بود... وقتی برگه ی آزمایش را جلوی دکتر قرار دادم... اول نگاهش کرد... بعد لبخندی زد... _ به نظر من که همه چیز درسته... اما اگر دلت بخواد می تونی دوباره آزمایش بدی... مصرانه گفتم... _ آخه من که نه حالت تهوع دارم نه... آمد توی حرفم و با مهربانی گفت: _ جنین تقریبا سه هفته اشه... تا یک ماه اول معمولا حالت تهوع وجود نداره... در ضمن بعضی ها اصلا حالت تهوع پیدا نمی کنن... اما ضعف... خستگی... خواب آلودگی... اینا همه طبیعی هستن... ناخودآگاه چهره ام مضطرب شد...من و بچه...؟! _ مثل این که زیاد خوشحال نیستی...! با همسرت مشکل داری...؟! سری به نشانِ نه تکان دادم... _ نه...ولی خیلی زوده...ما تازه چهار، پنج ماه ازدواج کردیم... _ هیچ کارِ خدا بدون حکمت نیست...!توام خوشحال باش... مادر شدن لیاقت می خواد...باید خوشحال باشی که لیاقت مادر شدن رو داری...! و من سعی کردم خوشحال باشم... لیلا که به محض شنیدن آن قدر در گوشی جیغ و داد و هوار کرد که فکر کنم تا ده خانه آن طرف تر هم صدایش را شنیدند...ولی فقط به لیلا گفتم... نه به مادرم گفتم و نه حتی به علی...و باز هم حالا حسرت می خوردم که ای کاش همان روز به علی گفته بودم... شاید اگر می دانست اوضاع خیلی فرق می کرد...اما نگفتم... دو هفته بعدش، تولد علی بود و من دلم می خواست در روز تولدش خبر پدر شدنش را به اش بدهم... زندگی مان دوباره روی روال عادی افتاده بود... تنها چیزی که این وسط تغییر کرده بود غذا خوردن من بود...! نه این که اشتهایم درست شده باشد، نه... اما حالا به خاطر بچه هم که شده خودم را به خوردن وادار می کردم...هنوز هیچ نشده دوستش داشتم... خودم هم تعجب می کردم... اما واقعا دوستش داشتم... با آن که یک جنین چند هفته ای بیشتر نبود...! از ظهر در آشپزخانه مشغول غذا پختن بودم...دلم می خواست برای علی قورمه سبزی درست کنم...می دانستم خیلی دوست دارد و از ظهر دست به کار شده بودم که تا شب حسابی جا بیافتد...دلم می خواست شب علی که آمد، شام مان را برداریم و برویم خانه ی مامان سیمین...مطمئنا خیلی خوشحال می شد...توی همین فکرها بودم که صدای چرخش کلید را شنیدم... اولین کاری که کردم، متعجب نگاهی به ساعت انداختم... اصلا نیازی به نگاه کردن ساعت نبود...! مهم این بود که هنوز هوا روشن بود و علی آمده بود خانه...! در حالی که می دانستم معمولا کارش طول می کشد و غروب می آید... دل شوره ی بدی به جانم افتاده بود...نکند اتفاقی افتاده بود...؟! مثلا برای آقا جان... یا عزیز...دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم و به طرف سالن نرفتم، بلکه دویدم... و من چه می دیدم...؟! علی، مات و مبهوت روی مبل نشسته بود... موهایش در هم ریخته بود... آرنج هایش را بر روی زانوانش تکیه داده بود و دست هایش را توی موهایش فرو کرده بود... آستین هایش را بالا زده بود... کیفش را کنار در رها کرده بود...کُتش را روی مبل انداخته بود...جلویش زانو زدم...مطمئن بودم حضورم را حس کرد... اما سرش را بلند نکرد... _ علی...! سکوت... _ علی...! چی شده...؟! باز هم سکوت... _ علی... کسی طوریش شده...؟! فقط صدای نفس کشیدن هایش می آمد...دیگر طاقت نیاوردم و دست هایش را گرفتم و تکانی دادم...و در کمال ناباوری دیدم که علی دست هایش را از دستم بیرون کشید... سرش را بلند کرد...در چشمانم نگاه کرد...نمی دانم چه در چشمانش دیدم که دلم لرزید... خودش حرف نمی زد... اما چشمانش فریاد می زدند...پُر از دلخوری بودند... پُر از غم...پُر از سر درگمی... پُر از... نگاهش را گرفت و من نتوانستم بیشتر از آن نگاهش را بخوانم... دستش به کنار رفت و پاکتی مقوایی را از روی مبل برداشت ... کمی نگاهش کرد... دلم خبر از رخداد شومی می داد... می دانستم... می دانستم چیز خوبی در آن پاکت نیست...با صدای گرفته ای که از ته چاه می آمد انگار گفتم: _ این... این چیه...؟! جوابم را نداد... حتی نگاهم هم نکرد...بدون هیچ حرفی پاکت را روی میز پرت کرد و عکس ها از پاکت بیرون ریخت...با دست هایی لرزان عکس ها را از روی هم کنار می زدم و نگاه می کردم... زبانم بند آمده بود... با هر عکسی که می دیدم با یک چکش بر مغزم ضربه می زدند انگار... من و کوروش در کافی شاپ رو به روی هم... من و کوروش در حال نسکافه خوردن... من و کوروش در حالی که دستمال ها را روی بینی اش نگه داشته بودم... من و کوروش...من و کوروش در حالی که دست کوروش به دور کمرم حلقه شده بود... من و کوروش در حال سوار شدن در ماشین... من و کوروش...من و کوروش..من و کوروش.... دست هایم می لرزید... زبانم بند آمده بود...به علی نگاه کردم...هرچه دهانم برای گفتن کلمه ای باز می شد، صدایی در نمی آمد و بی صدا دوباره بسته می شد... و علی شاهد تقلاهای من بود و هیچ نمی گفت... سکوت کرده بود... نه داد می زد... نه فریاد می کشید... فقط در سکوت خیره شده بود... رد نگاهش را گرفتم و به عکس خودم و کوروش رسیدم که کوروش در آغوشم کشیده بود... بلند شدم... با دست هایی لرزان، عکس ها را جمع کردم و توی پاکت برگرداندم... به علی نگاه کردم... حالا به جای عکس ها، به من نگاه می کرد...با صدای گرفته... لرزان... خفه...تنها توانستم زمزمه کنم... _ علی...! دستش را به نشانه ی سکوت جلوی دهانش برد...از جایش برخاست...او جلو می آمد و من عقب می رفتم... تا به حال آن قدر عصبی ندیده بودمش... رنگش اول قرمز بود... بعد انگار به کبودی می زد... بعد دوباره قرمز... نمی دانم... شاید هم چشمان من سیاهی می رفت و او را رنگ به رنگ می دیدم...او همچنان جلو می آمد که گفتم... _ علی... بزار توضیح بدم... آرام زمزمه کرد... _ نمی خوام چیزی بشنوم...! وقتی از پشت سر به دیوار خوردم، فهمیدم که دیگر راهی برای فرار نیست... دوباره گفتم: _ علی... بزار... آمد توی حرفم... فریاد کشید... فریادی که چهار ستون بدنم را لرزاند... _ گفتم نمی خوام چیزی بشنوم...! اما من گوش نکردم و دوباره گفتم: _ به خدا من و کوروش... این بار به همراه فریادی که زد، دستش هم بلند شد... _ به چه حقی اسم اون رو به زبون میاری...؟! دستش تا نزدیکی صورتم آمد و من در خودم مچاله شدم و دست او مشت شد و به دیوار کوبیده شد... باز هم سکوت بود...و تنها صدای نفس زدن های متشنج علی می آمد... نفهمیدم چه طور کت و کیفش را برداشت و درب خانه را بر هم کوبید...با صدای کوبش در، من کنار دیوار تا شدم... بغضم ترکید و زار زدم... من ماندم و یک خانه ی خالی... من ماندم و خانه ای بدون علی... من ماندم و بوی قورمه سبزی و برنج ته گرفته...من ماندم و عکس های من و کوروش... من و کوروش در کافی شاپ... من و کوروش روبروی هم... من و کوروش در ماشین... من و کوروش...و دست های حلقه شده ی او به دور من...! * * * * * * * * هنوز هم امید هست...؟! * * * * * * * * ساعت از ده شب هم گذشته بود و علی هنوز نیامده بود... علی برنگشته بود... اگر برنمی گشت چه...؟! اگر دیگر ...نه...نه... فکرش هم دیوانه ام می کرد...باز هم همه چیز را خراب کرده بودم... با پنهان کاری ام... با دروغ گفتنم...صدای زنگ گوشی ام برخاست و من به طرفش هجوم بردم... با دیدن اسم لیلا آهی کشیدم... پس چرا علی زنگ نمی زد... علی کجایی پس...؟! _ بله...؟! بدون سلام و احوالپرسی یک باره پرسید... _ چی شد...؟! نیومد...؟! با صدایی بغض آلود گفتم: _ نه...! پُفی کرد... _ آخه چی بهت بگم ریحان...حداقل به منِ گردن شکسته می گفتی یه فکری می کردم... اصلا عماد رو می فرستادم ببینه حرف حساب یارو چیه...؟! در حالی که گریه می کردم گفتم: _ نمی خواستم آبروم جلوی عماد بره...می خواستم بی سر و صدا تمام بشه...! لیلا آهی کشید... _ اولا که عماد این طوری نیست... دوما گیریم که آبروت جلوی عماد می رفت... اون بهتر بود یا وضع الانت...؟! صدایم ناخودآگاه بالا رفت... _ بس کن لیلا... بس کن... انقدر سرزنشم نکن... خودمم می دونم اشتباه کردم...ولی جای من نیستی که بفهمی... جای من نیستی که درکم کنی... می دونی من چقدر بدبختی کشیدم تا من و علی روی خوش زندگی رو ببینیم...؟! می دونی چقدر سخته هر روز رو با این دلشوره سر کنم که نکنه اتفاقی بیافته... نکنه الان که حوصله ندارم، یا به هر دلیلی دلم گرفته علی فکر دیگه ای بکنه... نکنه بدبین بشه...نکنه... نکنه... هزار یک اگر و اما شاید دیگه... _ ریحانه... تو خودت از اول می دونستی داری چی کار می کنی...خودِ من چندبار بهت گوشزد کرده بودم...؟! در حالی که گریه ام شدیدتر شده بود گفتم: _ اینا رو نگو لیلا... اینارو نگو...فکر کردی اگه با کسی ازدواج می کردم که از هیچی خبر نداشت و بعد سر و کله ی یه آشغالی مثل بهمن پیدا می شد، چی می شد...؟! یا سر و کله ی کوروش...؟! مطمئن باش بدتر از این می شد...من سه تا راه بیشتر نداشتم، یا باید اصلا ازدواج نمی کردم... یا با کوروش ازدواج می کردم... یا با علی... نفس عمیقی کشیدم... _ من علی رو انتخاب کردم...می دونی چرا...؟! چون هیچ جوری نمی شد از زیر ازدواج کردن در برم... با کوروش هم به هیچ وجه حاضر نبودم ازدواج کنم...من برای کسی مثل کوروش ساخته نشدم...من نمی تونستم انتظارات اون رو به عنوان یه همسر برآورده کنم...از همه مهم تر اینکه اصلا بهش اعتماد نداشتم... پوزخندی زدم... _ گاهی وقتا فکر می کنم وقتی هم که بعد از چندسال دوباره فیلش یاد هندوستان کرد فقط به خاطر این بود که دید انگار دستش به ام نمی رسه... کوروش همیشه دنبال کساییه که دستش بهشون نمی رسه...خب... منم علی رو انتخاب کردم... لیلا متعجب پرسید... _ یعنی دوستش نداشتی...؟! در میان اشک هایم خندیدم... _ لیلا... مگه می شه علی رو دوست نداشت...؟! معلومه که دوستش داشتم... اما این چند ماه که باهاش زندگی کردم...این چندماه... _ این چندماه چی...؟! در حالی که دوباره اشک هایم جاری شده بود، با گریه گفتم: _ این چندماه عاشقش شدم لیلا... به خدا بدون علی من...من... و گریه مانع از ادامه ی صحبتم شد... لیلا کمی سکوت کرد... _ پس... پس بهش بگو بارداری... در کسری از ثانیه گفتم: _نه...! متعجب پرسید... _ چرا...؟! با شناختی که از علی دارم مطمئنم وقتی بفهمه پای یه بچه در میونه... حرفش را قطع کردم... _ من نمی خوام علی به خاطر بچه برگرده...این جوری تا آخر عمرم رو باید با ترس و دلهره سر کنم...پایه های زندگیمون خیلی سست شده لیلا... یا باید جوری محکمشون کنیم که تا آخر عمرمون هیچ چیز نتونه بلرزوندش... یا باید... باید... یک نفس عمیق کشیدم... _ یا باید خودمون از بیخ خرابش کنیم...! لیلا تقریبا جیغ کشید... _ طلاق...؟! مگه دیونه شدی...؟! در ضمن قبل از طلاق باید گواهی عدم بارداری ارائه بدی... در هر صورت علی می فهمه که... حرفش را قطع کردم... _ اگر کار به اونجاها بکشه... بعید می دونم تا اون موقع بچه ای در کار باشه...! شوک شدن لیلا را از پشت تلفن هم می توانستم حس کنم...مات و مبهوت گفت: _ ریحان...تو...تو... دیوونه شدی...! این طرف خط من دستم را بر شکمم گذاشته بودم و بی صدا می گریستم... _ قسم بخور لیلا... حالا صدای لیلا هم بغض دار بود... _ چه قسمی...؟! _ قسم بخور تا من نخوام، چیزی به علی نگی...! _ ریحان... _ قسم بخور... و لیلا با صدایی لرزان جواب داد... _ باشه...من چیزی نمی گم... ولی ریحان بدون فکر کاری نکن... کاری نکن که یه عمر پشیمون بشی...! و لیلا کجا از دل من خبر داشت...؟! از این که نصف عمرم را به پشیمانی برای کارهای بدون فکرم گذرانده بودم... ساعت از دوازده هم گذشته بود اما علی هنوز نیامده بود...آن قدر راه رافته بودم که پاهایم... کمرم درد می کرد... ساعت یک بود...و علی هنوز نیامده بود...دیگر توان ایستادن نداشتم... روی تخت دراز کشیدم... ساعت دو بود...و علی هنوز نیامده بود... پلک هایم سنگین شده بود و خود به خود روی هم قرار می گرفت...نه...نباید می خوابیدم... علی می آمد... ساسان گفته بود علی حتما می آید...می آید ریحانه... ساسان گفته بود چون هنوز هم همسرش هستی می آید...هنوز همسرش هستی...! هنوز...و این هنوز انگار تیشه بر قلبم می زد...ریحانه،هیچ چیز مهم نیست... هیچ چیز... فقط این مهم است که علی می آید...نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای آرام چرخش کلید، هوشیار شدم... در جایم نیم خیز شدم...ساعت دو و سی دقیقه بود... می خواستم بلند شوم و به دیدنش بروم...می خواستم برایش توضیح بدهم که با یادآوری حرف های ساسان دوباره نشستم... گفته بود من چیزی نگویم... چیزی نگویم تا خودش توضیح بخواهد...و علی حالا، حاضر به حرف زدن نبود... چرا که اگر بود، آن قدر دیر نمی آمد خانه... از عمد دیر آمده بود تا از خوابیدن من مطمئن باشد...دوباره سر جایم دراز کشیدم... پشتم را به در کردم و پتو را کشیدم رویم... چه بسا اگر می فهمید بیدارم، اگر با یکدیگر رو در رو می شدیم، شب های دیگر همان وقت هم به خانه نمی آمد... احساس کردم قدم هایش به اتاق نزدیک می شود...دلم درسینه ام لرزید... از بوی اودکلنش، فهمیدم که توی درگاه ایستاده...اشک هایم بر صورتم روان شد... لحظاتی بعد چراغ اتاق را خاموش کرد و در را بست... رفت... آن موقع نفس من آزاد شد و شانه هایم از شدت گریه لرزید...گریه می کردم... بی صدا... خفه... صدایم نباید بیرون می رفت... علی نباید صدایم را می شنید... بالشت علی را در آغوش گرفته بودم و بی صدا گریه می کردم... هق هق هایم را در بالشت علی خفه می کردم... نمی دانم چقدر گریه کردم... نمی دانستم چقدر صدایم را خفه کردم تا به خواب رفتم... * * * * * * * * با صدای زنگ گوشی بیدار شدم...کمی کِش و قوس آمدم... با دیدن جای خالی علی، آهی کشیدم...گوشی را برداشتم... بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _ بله...؟! _ سلام...! با شنیدن صدای کوروش در جایم نشستم... _ ریحانه معذرت می خوام... باور کن نمی خواستم این طوری بشه...! لبخند تلخی زدم... _ می دونم... تو فقط می خواستی کمک کنی...! _ دیروز بهمن بهم زنگ زد گفت چی کار کرده... تقصیر من بود... اگه من حرص اش رو در نمی آوردم... حرفش را قطع کردم... _ اون مریضه... به هر حال همچین کاری رو می کرد... آهی کشید... _ علی چی گفت...؟! با شنیدن اسم علی، دوباره اشک هایم جاری شد... _ چی باید می گفت...؟! هیچی نگفت... از خونه رفت... رفت... حتی حاضر نشد یک کلمه از حرفام رو گوش کنه... دوباره صدای گریه ام بلند شد... نمی دانم با آن همه اشک، چطور آب بدنم تمام نشده بود از دیروز تا به حال... _ دیشبم خونه نیومد تا نصف شب که مطمئن باشه من خوابم و چشمش به ام نیفته...! کوروش کلافه نفسش را داد بیرون... _ گریه نکن...همش تقصیر من بود... شاید نمی اومدم بهتر بود...! در حالی که سعی می کردم بدون گریه حرف بزنم گفتم: _ نه... تو درست می گفتی... بهمن هیچ عکسی نداشت... می خواست من رو بکشونه سر قرار... یه سری عکس از خودش و من بگیره... بعد با اونا تهدیدم کنه... حالا چه فرقی می کنه...؟! توام نبودی، به جای عکسای من و تو... عکسای من و بهمن می رسید دست علی... آهی کشیدم... _ اشتباه از خودم بود... باید به حرفت گوش می کردم و اصلا پی اش رو نمی گرفتم...! _ نگران نباش... همه چیز درست می شه...! بهت قول می دم...! پوزخندی زدم... _ چطور می خواد درست بشه...؟! کمی سکوت... _ کوروش...؟! با صدای لرزانی گفت: _ جانم...؟! لب پایینم را گاز گرفتم...چرا این طور جواب می داد...؟! _ دیگه به من زنگ نزن... هیچ وقت...! _....... _ منم شماره ات رو پاک می کنم... از اول هم نباید به ات زنگ می زدم... نباید می رفتم سر قرار با بهمن... نباید... _ ریحان...! _ گوش کن... من خیلی حماقت کردم تا حالا... ولی بسه دیگه...الان همین حرف زدن من با تو... نمی دانستم چه بگویم...ساکت ماندم... اما کوروش انگار خودش فهمید... _ باشه... می فهمم... بازم معذرت می خوام... کمی مکث... _ خداحافظ...! به محض قطع شدن تماس، شماره اش را پاک کردم...از اتاق خارج شدم که با دیدن صحنه ی رو به رو، لحظه ای برجایم ایستادم...لبخندی بر لبانم نقش بست... پتو و بالشتی که علی روی مبل گذاشته بود و دیشب باهاشان خوابیده بود، هنوز سرجای شان بود... در حالی که می توانست برشان دارد تا من اصلا متوجه نشوم که او دیشب را آمده خانه...! او که نمی دانست دیشب وقتی آمد، من بیدار بودم...!جلوتر رفتم و بالشتش را در آغوش گرفتم و بو کشیدم...علی می خواست به ام بفهماند که هنوز هم هست... شاید به فرصت نیاز داشت... شاید هنوز هم امیدی بود...! * * * * * * * *رهایی...! * * * * * * * * از شرکت که بیرون آمد، آن طرف خیابان ماشین کاوه را دید که برایش چراغ می زند... خندید... قدم هایش را سرعت بخشید و به ماشین رسید... سوار شد... _ سلام...! کاوه نگاهش کرد... _ سلام... خسته نباشی...! شهره خندید _ سلامت باشی...! کاوه هم خندید... _ بریم شام...؟! _ بریم... فقط اگه می تونی، بگیر ببریم خونه... پشت پام تاول زده، دیگه یه دقیقه بیشترم نمی تونم پاهامو تو کفش نگه دارم...! کاوه در حالی که استارت می زد گفت: _چشم... هرچی که تو بگی...! ساعتی بعد هر دو روی به روی هم، توی همان سوییت چهل و پنج متری نشسته بودند و پیتزا می خوردند...و شهره نمی دانست چرا به نظرش سوییت بزرگتر به چشمش می آمد...؟! تلفن کاوه زنگ خورد... اول به شماره نگاه کرد و بعد جواب داد... _ جانم مامان...؟! لقمه در گلوی شهره پرید...به زور نوشابه سرفه اش بند آمد... کاوه اما خونسردانه جواب می داد... _ بیرونم... _نه... برای شام نمیام...! _ با شهره ام...! ابرو های شهره از تعجب بالا رفت... _ عمو اومده که اومده...من نمی تونم بیام...! _ نخیر... شهره هم حوصله ی مهمونی نداره...! _ فعلا... و خیلی خونسرد دوباره با پیتزایش مشغول شد... شهره اما همان طور مبهوت نگاهش می کرد...با صدای کاوه که گفت: _ چی شده...؟! چرا نمی خوری...؟! نگاهش را از او گرفت و به پیتزایش دوخت... _ کاوه...؟! همان طور که دهانش پُر بود گفت: _ هووممم... شهره آب دهانش را قورت داد... _ به عمه چی گفتی...؟! کاوه آخرین لقمه اش را با نوشابه پایین داد و گفت: _ در موردِ...؟! _ در مورد من...! _ چی باید می گفتم...؟! _...... _ ببینم نکنه تو فکر کردی من هنوز همون پسر هفده هجده ساله ام که باید برای رفت و آمدم از مامانم اجازه بگیرم...؟! شهره تنها لبخندی زد... دستش به جعبه های پیتزا رفت که برشان دارد... کاوه دستش را گرفت... _ فعلا بشین... کارت دارم... شهره کنارش روی مبل نشست... کاوه از پایین مبل یک بسته آورد و روی پای شهره گذاشت...شهره متعجب بسته را گرفت و بالا و پایین کرد... _ این چیه...؟! کاوه در حالی که به پشتی مبل تکیه می داد گفت: _ ترجمه ی تمام مدارک تحصیلیته تا الان به علاوه ی اصل مدارکت که چند ماه پیش ازت گرفته بودم...! شهره باز هم متعجب نگاهش کرد... _ ببین شهره اگر فکر کردی می زارم این جا بمونی و دستی دستی زندگی خودت رو حروم کنی، کور خوندی...! _ یعنی چی...؟! _ یعنی اینکه دارم کاری رو که ده سال پیش باید انجام می دادم الان انجام می دم... نگاهش را به شهره دوخت و ادامه داد... _ می خوام با خودم ببرمت آلمان...! چشمان شهره از شدت تعجب گشاد شد... _ ولی... کاوه حرفش را قطع کرد... _ ولی و اما و اگر نداره...من می خوام ببرمت... تو هم باید بیای...و میای...! شهره هنوز هم انگار شوکه بود... _ پس خانواده ام چی...؟! کاوه پوزخندی زد... ناخودآگاه صدایش رفت بالا... _ کدوم خانواده شهره...؟!مگه تو الان خانواده ای هم داری...؟! چشمان شهره خیس شد... با بغض جواب داد... _ تو حق نداری این جوری حرف بزنی...! کاوه آهی کشید... _ معذرت می خوام... ولی تو همین الانم از خانواده ات دوری... اونا تورو کنار گذاشتن شهره... قبول کن... حالا مادرت هر روزم زنگ بزنه بپرسه چی خوردی... چی پوشیدی... کجا رفتی...این می شه مادری...؟!یا شیده که هروقت پول می خواد بهت زنگ می زنه، این شد خواهری...؟! یا اون خواهر بزرگ ات که همچین دو دستی چسبیده به شوهرش که همه رو از یاد برده... خیلی هنر کنه دو هفته ای یه بار دعوتت کنه برای یه نهار بری کرج خونه اش...؟!یا مثلا شهرام که هر شش ماه یه بار دو سه روز میاد بهت سر می زنه میره... مکثی کرد... _ اینا شدن خانواده...؟! شهره قبول کن تو خیلی وقته که کاملا از خانواده ات جدا شدی... چه فرقی می کنه... این جا باشی یا آلمان...؟! شهره می دانست کاوه درست می گوید...می دانست حق دارد... با آن که حرف هایش تلخ بود اما درست بود...برای همین هم بود که اشک هایش بر گونه روان شده بود... شهره خیلی وقت بود که انگار خانواده ای نداشت...!کاوه با سر انگشتانش اشک های شهره را پاک کرد... _ من ده سال پیش اشتباه کردم که به امید قول مامانم بدون تو رفتم...ولی این بار این اشتباه رو نمی کنم...این بار با تو برمی گردم...! شهره را آرام در آغوش کشید... لحظاتی بعد، زمانی که تنفس آرام شهره، نشان از آرامشش داشت...وقتی که اشک هایش بند آمد... کاوه در حالی که موهایش را نوازش می کرد گفت: _ من بلیط دارم... هفته ی دیگه بر می گردم آلمان...! شهره انگار که یک سطل آب سرد رویش خالی کرده باشند... سیخ نشست... _ معلوم هست چی می گی...؟! کاوه دستی توی موهایش کشید... _ بیشتر از این نمی تونم معطل کنم... به خاطر شرکت هم که شده باید یه سر بزنم.. اما قول می دم دو هفته ای برگردم...تا الانم اگه موندم برای این بود که تکلیف اون مرتیکه رو معلوم کنم... کمی به شهره نگاه کرد تا واکنش حرف هایش را در صورتش ببیند... _ چند ماه پیش که رسما استعفا دادی و حق و حقوت رو گرفتی... هفته ی پیش هم یه بسته پُر از عکسای اون مردک با معشوقه های رنگ و وارنگش فرستادم برای همسرش...! شهره مبهوت گفت: _ تو چی کار کردی...؟! کاوه خونسردانه گفت: _ هیچی...تازه دیر هم بود... باید زودتر این کار رو می کردم...ولی جمع و جور کردن اون همه عکس زمان برد... اول خواستم ازش شکایت کنم... ولی فکر که کردم دیدم این جوری پای توام میاد وسط، دلم نمی خواست کسی چیزی بدونه، اینه که بی خیال شکایت شدم... شهره هنوز نگاهش می کرد...و کاوه ادامه داد... _ تازه کجاشو دیدی...؟! می خوام بسپرم یه گوشمالی حسابی بهش بدن که از خجالتش در بیام...! شهره تنها گفت: _ کاوه...! کاوه حق به جانب جواب داد... _ چیه...؟! نکنه فکر کردی می زارم راست راست راه بره...؟! اما در حقیقت مشکل شهره این ها نبود... مشکل رفتن کاوه بود... اگر می رفت و باز هم ماندگار می شد چه...؟! اگر زیر قولش می زد چه...؟! او حالا دیگر به جز کاوه چه کسی را داشت...؟! دیگر پارسایی هم نبود...!کاوه انگار که متوجه نگرانی شهره شده باشد گفت: _ شهره...من سر حرفم هستم...برمی گردم... مدارکت رو که ترجمه کردم...نصف بیشتر کارا رو هم انجام دادم...تو فقط اگر می خوای تا من برگردم، یه سر برو خونه، مامانت اینا رو ببین... تصمیمت رو بهشون بگو...بگو کاوه قراره با خرج خودش من رو برای ادامه تحصیل ببره آلمان...همین... نه کمتر... نه بیشتر... شهره هنوز هم مردد نگاهش می کرد...کاوه ادامه داد... _ توی این مدت هم تا کارات راست و ریست بشه، توی همین شرکت دوستم کار می کنی... می دونم مرتبط با رشته ات نیست... منشی گریه...اما مهم اینه که خیالم از بابت جاش راحته... کاوه همان طور می گفت و می گفت و شهره تنها به یک چیز فکر می کرد...عمه...! _ پس عمه چی...؟! کاوه مکثی کرد...لبخندی زد... _ مامانم...؟! چی کار می خواد بکنه...؟! ده سال پیش هم قرار بود تو رو برای ادامه تحصیل بفرسته پیش من... حالا من دارم خودم این کار رو می کنم... به نظرت جای اعتراض هست...؟! کمی سکوت... دوباره شهره را در آغوش کشید... _ کوچولوی من... من بهت قول دادم همه چیز رو درست کنم... پس بهم اعتماد کن...من تو رو با خودم می برم... اونجا هم درس می خونی، هم می تونی پیش خودم کار کنی...اونجا دیگه هیچ کس نیست که بخواد سنگ جلوی پامون بندازه... شهره را از خودش جدا کرد و به چشمانش خیره شد... _ اون موقع خودمون برای زندگی مون تصمیم می گیریم...! باشه...؟! شهره در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد...کاوه این بار محکم تر در آغوشش کشید... _ گریه نکن عزیزم... گریه نکن... من همه چیز رو درست می کنم... از این جا می برمت... راحت درس می خونی... کار می کنی... بدون این که مجبور باشی به کارایی که دوست نداری تن بدی...خودم مواظبتم... در حالی که صدایش می لرزید گفت: _ مثل قدیما... یادته...؟! یادته همیشه هوات رو داشتم...؟! شهره با بغض گفت: _ پس دختر عموت چی...؟! کاوه خندید و بوسه ای بر موهای شهره نشاند... _ هیچی عزیزم... هیجی...من اومده بودم به خونه یه سر بزنم... مامان هم می خواست هر طور شده دستم رو بند کنه... ولی نتونست...می دونی چرا...؟! شهره در حالی که سرش را در سینه ی کاوه فرو کرده بود گفت: _ چرا...؟! کاوه موهای شهره را بو کشید... _ چونکه تو هنوزم این جایی عزیزم... و با دست به سینه اش اشاره کرد... پیشانی شهره را بوسید... _ همیشه هم می مونی...! شهره در حالی که اشک هایش هنوز هم جاری بود گفت: _ کا...! کاوه هم در حالی که صورتش خیس شده بود زمزمه کرد... _ جونِ کا...؟! شهره در حالی که به هق هق افتاده بود گفت: _ هیچ وقت من رو تنها نزار... هیچ وقت... من به جز تو هیچ کس رو ندارم...! کاوه در حالی که بیشتر شهره را به خودش می فشرد و سرش را در موهای پُرپشتش پنهان می کرد گفت: _ هیچ وقت تنهات نمی زارم... قول می دم...! و دست شهره به دور پلاک کا روی سینه اش حلقه شد... یعنی ممکن بود... ممکن بود مثل قدیم ها کاوه دوباره بشود حامی اش...؟! به طرز عجیبی احساس سبکی می کرد... دیگر ریخت پارسا را نمی دید... دیگر بوسه ی اجباری ای در کار نبود... و او دیگر یک کارمند نمونه نبود...! باید یک دوش حسابی می گرفت... لباس هایش را هم باید حسابی می شست... چنگ می زد... آن قدر محکم که تار و پودشان هم پاک می شد... ولی او که از لباس شستن بیزار بود...! خب... اصلا عوض شان می کرد... همه را... این بهتر بود... اصلا می رفت خرید می کرد... کُلی لباس جدید می خرید... کفش جدید..کُلی چیز جدید می خرید... برای یک زندگی جدید کُلی چیز جدید می خواست... لباس جدید...شغل جدید...کشوری جدید...روحیه ای جدید...و شهره ای جدید...نفس عمیقی کشید و عطر کاوه را با بند بند وجودش بلعید...او رها شده بود... بالاخره رها شده بود...بالاخره کاوه اش آمده بود...حالا او از فندوق هم خوشبخت تر بود...!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 200
  • بازدید ماه : 200
  • بازدید سال : 14,618
  • بازدید کلی : 371,356
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس