loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 646 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
بازگشت...! * * * * * * * * کلید را در قفل چرخاند و وارد سوییتش شد... این چند روز کارهای شرکت خیلی سنگین بود و خدارا شکر سر پارسا آن قدر گرم کارها و پروژه ها و ... بود که کمتر وقتی پیدا می کرد تا با شهره بگذراند و برای شهره چه چیزی بهتر از این...؟! لباس هایش را عوض کرد و چند دقیقه بعد زیر دوش آب گرم بود... حمام را بخار گرفته بود... قطرات آب بر سر و صورتش می ریخت و او چشم هایش را بسته بود و سعی می کرد به هیچ چیز فکر نکند... اما مگر می شد فکر نکند...؟! یک هفته ی دیگر عروسی ریحانه بود...! و او هم دعوت بود...! واقعا دعوت بود...؟! خودش که فکر نمی کرد...اگر دعوت کردن صرفا گفتن چند کلمه حرف بود مثلا " خوشحال می شم بیای " و یا " سعی کن حتما بیای " بله... دعوت بود...! ولی این ها از نظر شهره دعوت کردن نبود... از سر باز کردن بود...! از نظر شهره، ریحانه تنها تعارف کرده بود و این برای شهره کاملا قابل لمس بود که ریحانه برای بودن شهره در مراسم عروسی اش تمایل چندانی نداشت...فقط تعارف کرده بود که گفته باشد... خب شاید هم حق داشت نخواهد شهره را ببیند دیگر... او حق داشت بخواهد از هرکسی که به طریقی در اتفاقات تلخ گذشته نقش داشت دور بماند...شهره هم اصراری به رفتن نداشت...مثلا می رفت که چه بشود...؟!همین که شنیده بود ریحانه به خواسته اش خواهد رسید برایش کافی بود...همان هم خوشحالش می کرد... به یاد حرف های کوروش افتاد... این هم از همان ادعاهای رفاقت بود...؟! جلوی آینه ی روشویی قرار گرفت... دستی به آینه کشید و مه گرفتگی اش را پاک کرد... به چشم های خودش خیره شد... چشم هایی خالی از زندگی... خالی از جوانی...واقعا با خودش چه کرده بود...؟! چرا خودش را از منجلابی که درونش گیر کرده بود بیرون نمی کشید...؟! نکند واقعا منتظر یک سوپرمن بود که بیاید و دستش را بگیرد...؟! چرا خودش کاری نمی کرد...؟! دوباره به چشم های توی آینه خیره شد... این همان شهره بود...؟! شهره ای که کافی بود اراده کند تا همه چیز برایش مهیا شود...؟! نه... نبود... این چهره ی یک دختر مفلوک بود... کسی که خودش را همه جوره تسلیم کرده بود... الحق که کوروش درست گفته بود... با آن که زبانش نیش داشت... با آن که حرف ها و طعنه هایش مثل یک خنجر قلبش را سوراخ کرده بود، اما درست گفته بود... او واقعا تشنه ی جلب توجه بود... نمی توانست منکر لذتی شود که از حس نگاه های خیره و تحسین برانگیز این و آن، به او دست می داد...!کوروش درست می گفت... برایش فرقی نمی کرد پیر یا جوان... مجرد یا متاهل... فقط باید بهترین می بود...! حق با کوروش بود... کوروش به او خیره می شد، شهره لذت می برد...کوروش با نگاهش تحسین اش می کرد و شهره لذت می برد... با آن که هیچ وقت دلش نمی خواست به ریحانه آسیبی بزند... یا دلش نمی خواست کاری کند که کوروش ریحانه را رها کند، اما دست خودش که نبود... از نگاه های تحسین برانگیز کوروش بر خودش لذت می برد...! مثل آن وقت ها که از توجه پارسا در کلاس لذت می برد...! هنوز هم به یاد داشت آن وقت ها را... زمان هایی که دخترها راجع به جذابیت پارسا، یا تخسی او حرف می زدند و شهره در دلش قند آب می شد که می دید چنان مرد تخس و جذابی از نظر بچه های کلاس، به او توجه می کند...!کوروش درست می گفت، او عقده ی جلب توجه داشت... کوروش درست می گفت... روزی که به او جواب رد داده بود، به ریحانه فکر می کرد، اما حس لذتی که از سنگ روی یخ کردن کوروش به او دست داده بود هم قوی تر بود و هم شیرین تر...! اگر حالا گرفتار پارسا شده بود، مقصر خودش بود...هرچقدر هم که بهانه می آورد، هر چقدر هم پارسا را نفرین می کرد که با ادعای پدری جلو آمد و بعد خودش هم نفهمید چطور یک باره شد معشوقه اش، باز هم خودش می دانست این ها بهانه بود...باز هم می دانست که خودش مقصر بود...باز هم می دانست اگر می خواست بفهمد که نیت پارسا واقعا چیست، می توانست بفهمد...! او تنها خودش را گول می زد... تنها با این فکر که پارسا او را جای دخترش می داند، بودنش با پارسا را برای خودش توجیه می کرد، در حالی که همان وقت هم خودش می دانست دارد خودش را گول می زند...می دانست... خودش مقصر بود...دلش می خواست خودش را از این منجلاب رها کند... و برای رهایی، برای جبران، قدم اول پذیرفتن اشتباهات بود... و شهره پذیرفت... شهره پذیرفت که هیچ کس به اندازه ی خودش در به وجود آمدن این وضع مقصر نبود...عمه بهانه بود... کاوه بهانه بود... حتی پارسا هم بهانه بود... مقصر خودش بود... خودِ خودِ خودش...! * * * * * * * * آب موهایش را با حوله گرفت... جلوی آینه نشست و با اتوی مو شروع به خشک کردن شان کرد... صدای زنگ آیفون باعث شد دستش متوقف شود... متعجب به آیفون خیره شد... چه کسی می توانست باشد...؟! آن هم ساعت 9 شب... وقتی آمده بود دیده بود که پیرزن و پیرمرد صاحب خانه نیستند...می دانست آخر هفته ها می روند شهریار...شاید کسی با آن ها کار دارد و زنگ بالا را فشرده...! با به صدا در آمدن دوباره ی زنگ اتو را خاموش کرد و بلند شد. _ کیه...؟! کمی سکوت بود... و بعد صدایی که گفت: _ منم...! شهره به گوش هایش شک کرده بود... مگر می توانست او باشد...؟! همان بهت زدگی هم باعث شد بپرسد: _ شما...؟! صدا انگار که ملافه شد... پُفی کرد... _ کاوه...!حالا می شه در رو باز کنی...؟! و شهره نمی دانست چه شد که دکمه را زد و تازه آن موقع بود که حواسش به لباس هایش جمع شد... یک تاپ خانگی و شلوارک کوتاه اصلا لباس مناسبی نبود برای دیدار با کاوه... به سرعت شلوارکش را با شلوار جین عوض کرد و تاپ خانگی اش را با یک تاپ کش بافت مشکی عوض کرد... نگاهش که به صورت بی روح و رنگش در آینه افتاد، دستش رژگونه رفت که صدای تق تق در آمد...برس رژگونه را به جایش برگرداند... چاره ای نبود... باید با همان چهره ی رنگ پریده به استقبال کاوه می رفت..! در را باز کرد... کاوه بدون هیچ حرفی وارد شد... نگاهش را در سوییت چرخاند... _ پس این سوییتته...؟! شهره در حالی که در را می بست گفت: _ آره... کاوه سری تکان داد... _ خوبه... جمع و جوره...! و شهره پوزخندی زد... جمع جور یعنی همان لانه موش...! _ بشین... و با دست به مبل دو نفره اشاره کرد...کاوه بدون هیچ حرفی نشست...شهره روی مبل کناری قرار گرفت... _ خیلی خوش اومدی... حالا چی شد یادی از من کردی...؟! کاوه نفس عمیقی کشید... _ ناراحتی برم...؟! شهره دست پاچه شد... _ نه... نه... منظورم اینه که تعجب کردم که بی خبر اومدی...! کاوه سری تکان داد... _ می دونستم اگه باخبر بخوام بیام کلی عذر و بهانه میاری که نیام...! و شهره فکر کرد که حق با او بود... اگر به خودش بود، بعد از حرف های آن شب کاوه، دیگر حاضر نبود ببیندش... نه آنکه دوست نداشته باشد، نه... فقط دیگر تحمل حرف های کنایه آمیز و نیش دار را نداشت...شهره تنها توانست "آهانی "بگوید... کاوه سکوت کرده بود، او هم... فقط صدای تیک تاک ساعت بود که سکوت را می شکست... شهره مردد مانده بود...از طرفی سکوت به طرز وحشتناکی دل آزار بود، از طرف دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت تا سکوت را بشکند و خودش هم باورش نمی شد این، او و کاوه هستند که هیچ حرفی برای گفتن ندارند...! مخصوصا او که همیشه همه چیز را یک بند و یک نفس برای کاوه تعریف می کرد... چه شد که کارشان به این جا رسید...؟! آن قدر غریبانه... آن قدر دور از هم... بغض بدی راه گلویش را بسته بود... بهترین راه فرار کردن از آن فضا بود... بهتر بود به بهانه آوردن چای به آشپزخانه می رفت... نیم خیز شده بود که دست کاوه دور مچش پیچید... _ بشین...! _ می خوام برم چای بیارم... کاوه کمی فشار دستش را بیشتر کرد و او را وادار به نشستن کرد... _ گفتم بشین... برای چای خوردن نیاومدم ... ابروهای شهره رفت بالا... _ پس برای چی اومدی...؟! کاوه نگاه جدی اش را به او دوخت... _ اومدم باهات حرف بزنم... شهره پوزخندی زد... _ از همون حرفای اون شب توی رستوران...؟! _ جدی باش شهره... یه سری چیزا باید برام روشن بشه... سوال می کنم مثل بچه ی آدم جواب می دی...! چشمان شهره گشاد شد...خندید... _ پس بازجوییه...؟! صدای کاوه بی اراده بالا رفت... _ بهت می گم جدی باش... شهره به وضوح از فریاد نابهنگام کاوه ترسید...کاوه نفس عمیقی کشید... _ چند وقته با این مرتیکه می پری...؟! شهره آب دهانش را فرو داد... _ مگه مهمه...؟! صدای کاوه دوباره اوج گرفت... _ حتما مهمه که می پرسم... فکر کردی اینجا داری تنها زندگی می کنی، می تونی هر غلطی دلت خواست بکنی...؟! چشمانش از شدت خشم قرمز شده بود... شهره بلند شد... کاوه هم به سرعت برخاست و رو به رویش قرار گرفت... _ بشین شهره... تا سوالامو جواب ندی هیچ جا نمی تونی بری...! شهره در حالی که از جلوی او رد می شد گفت: _ اگه نخوام جواب بدم چی...؟! مثلا چه غلطی می خوای بکنی...؟! در کسری از ثانیه انگشتان کاوه دور مچ شهره حلقه شد و او را به طرف خود کشید... بازوهایش را گرفت و فشرد... صورتش را آورد جلو و در چشمان وحشت زده ی شهره خیره شد... _ تو تا حالا اون روی سگ من رو ندیدی شهره...! مثل بچه ی آدم جواب سوالامو می دی... اگه دادی که هیچ، اگر نه مجبورم زنگ بزنم به اون شهرام بی غیرت بگم خواهرش داره این جا چه غلطی می کنه...! رنگ شهره به وضوح پرید... کاوه او را به طرف مبل هل داد و شهره روی مبل افتاد... آن قدر از تهدید کاوه شوکه شده بود که حتی درد کتفش را که به تکیه گاه مبل برخورد کرد، احساس نکرد... کاوه همان طور که بالای سرش ایستاده بود تکرار کرد... _ چند وقته با این مرتیکه می پری...؟! شهره نفسش را بیرون داد... _ پنج سال...! دود از سر کاوه بلند شد... دوباره صدایش اوج گرفت... _ پنج سال...؟! تو که تازه سه ساله اومدی توی این خراب شده...! شهره نگاهش را به پایین دوخت...در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت... _ استاد دانشگاهم بود... دو سال آخر دانشگاه... کاوه که موضوع را دریافته بود، دستش را توی هوا تکان داد... _ بسه دیگه... خودم بقیه اش رو فهمیدم... بعدش آوردت اینجا که دم دستش باشی...! شهره نگاهش را به چشمان کاوه دوخت... به راحتی می توانست رگ های سرخ توی چشمانش را ببیند که از شدت عصبانیت، متورم شده بودند...کاوه نگاهش را از چشمان شهره گرفت... شروع کرد توی اتاق قدم زدن... _ فکر کردی اینجا تنهایی می تونی هر غلطی دلت خواست بکنی...؟!اون شهرام که کمپانی غیرت تشریف داشتن چی...؟! یه بار نیومد یه سرک بکشه ببینه خواهرش این جا داره چه گهی بالا میاره...؟! شهره دیگر نتوانست تحمل کند... عصبانی از جا برخواست...سینه به سینه ی کاوه ایستاد... _ چی داری برای خودت بلغور می کنی...؟!چرا الکی موضوع رو بزرگ می کنی...؟! رابطه ی من با اون فقط یه دوستی ساده ست...! حالا می دید که گوش های کاوه از شدت عصبانیت قرمز شده اند... _ یه دوستی ساده...؟! صدایش اوج گرفت و این بار با فریاد پرسید... _ یه دوستی ساده...؟! و همان طور جلو می رفت و شهره عقب... _ پس به خاطر همین دوستی ساده ست که تا چند ساعت بعد از تعطیلی شرکت هنوز اون تویی...؟! به خاطر همین دوستی ساده ست که گاهی وقت ها یک بار گاهی وقت ها هم چند بار در روز تشریف می برین به اتاق همین آقای رییس که از قضا یه دوست ساده هم بیشتر نیست و معلوم نیست چه غلطی می کنید که بقیه می دونن نباید بیان تو اتاق...؟! چشمان شهره از فرط حیرت گشاد شده بود... نفسش بند آمده بود... کاوه از کجا این ها را می دانست...؟! همان طور که عقب عقب می رفت به دیوار رسید و متوقف شد...به سمت چپ متمایل شد که دست کاوه مانعش شد...به راست متمایل شد و دست دیگر کاوه جلویش را گرفت... حالا در حصار دست های کاوه اسیر شده بود... و همزمان فکر کرد که قبل ترها... وقتی کوچک بود... کاوه ملایم تر بازجویی می کرد...! _ چیه ؟! تعجب کردی...؟! فکر کردی از اون شب توی رستوران بی خیال شدم رفتم پی کارم...؟! فکر کردی آزادت می زارم هر غلطی خواستی بکنی...؟! کمی مکث کرد... _ می دونی، دوست شدن با منشی شرکت استادت، اصلا کار سختی نبود...! حرف کشیدن هم کار سختی نبود... از بس که چشم دیدنت رو نداشت با یه سوال من همه چیز رو گفت... آه از نهاد شهره برآمد... واقعا خاک بر سر کاظمی..! کاوه نفسی تازه کرد... _ حالا با زبون خوش می پرسم... رابطه ات با اون در چه حدی بوده...؟! شهره لب هایش را خیس کرد... _ گفتم که... یه دوستیِ... هنوز حرفش تمام نشده بود که کاوه دستش را بر دیوار کوبید و با فریاد گفت: _ بهت می گم راستش رو بگو...!اصلا تو هنوز دختری یا نه...؟! نفس شهره بند آمد... اصلا انتظار نداشت کاوه آن طور برود سر اصل مطلب...!آن طور صریح بپرسد...با صدای کاوه به خودش آمد... _ مگه با تو نیستم...؟! اشک در چشمان شهره جمع شد... چه باید می گفت...؟! باید می گفت با حماقت تمام... با خریت خودش همه چیزش را برباد داده بود...؟! کاوه دوباره پرسید... _ با توام شهره...! این بار مردمک چشمان کاوه می لرزید... صدایش هم...! انگار خودش از سکوت شهره جواب را دریافته بود... اشک از چشمان شهره سرازیر شد... کاوه بازوهای شهره را گرفت و تکانش داد... _ با توام لعنتی...دِ حرف بزن...! شهره در حالی که می گریست سرش را به طرفین تکان داد...کاوه هنوز هم بهت زده نگاهش می کرد... _ باورم نمی شه شهره... باورم نمی شه... باور نمی کنم این تویی که راحت خودت رو در اختیار کسی گذاشتی که لیاقتت رو نداره... باور نمی کنم تو همون شهره کوچولوی منی که وقتی برای اولین بار می خواست به یه پسر زنگ بزنه، رنگش از ترس پریده بود... تو چی کار کردی با خودت شهره...؟! گریه ی شهره شدیدتر شد... کاوه بازوانش را رها کرد و کمی از او فاصله گرفت...دستی توی موهایش کشید... صدای نفس های نامنظمش نشان از کلافگی و عصبانیتش بود... _ وقتی این کارو می کردی، هیچ به عواقبش فکر کردی...؟!آخه احمق، تو داری توی ایران زندگی می کنی... جایی که مردمش یه سری عقاید خاص دارن...من ده سال اون طرف بودم... با همه جور دختری بودم...اون جا این جور چیزا عادیه...شاید برای من... کمی مکث کرد... _ اصلا گور بابای من و طرز فکرم... تو فکر نکردی که داری کجا زندگی می کنی...؟! وقتی صدایی از شهره نشنید، فریاد زد... _ با توام...؟! لال شدی...؟! و آن جا بود که شهره منفجر شد...شروع به حرف زدن کرد... پشت سر هم و مسلسل وار... جوری که کاوه با چشمان حیرت زده، بدون پلک زدن فقط گوش می داد...و شهره یک سره می گفت... انگار که می خواست عقده های همه ی آن سال ها را یک باره بیرون بریزد... _ چی داری برای خودت می گی...؟! نه سال تمام رفتی و پشت سرت رو نگاه نکردی... بعدم که برگشتی خودت رو این جوری تبرئه کردی که شهره به خاطر غرورش بی خیال من شد...!اصلا باشه... درسته... من به خاطر یه غرور بچگانه دیگه سراغی ازت نگرفتم... ولی تو چی...؟! تو که بزرگتر بودی چی...؟! تو که همیشه پشت و پناهم بودی از بچگی چی...؟! شهره می گریست و می گفت... هق هق می کرد و می گفت... _ تو که می دونستی چقدر دوسِت دارم... تو که می دونستی چقدر به ات وابسته ام... تو که می دونستی همه ی زندگیم کاوه بود... تو که می دونستی هنوز بچه ام...تو که همه ی اینا رو می دونستی چرا بی خیال شهره کوچولوت شدی...؟! تو که می دونستی چقدر عاشقت بودم، چطور باورکردی که من نامزد کردم...؟! شهره کنار دیوار تا شد و روی زمین نشست... _ من رو به هرزگی متهم می کنی..؟! در حالی که به سینه اش می کوبید گفت: _ آره... آره... من یه هرزه ام...ولی تو می دونی چطور شد که این طوری شدم...؟! تو می دونی وقتی مامانت، وقتی عمه ی من، اون جوری خردم کرد چی به روز من اومد...؟! تو می دونی وقتی موهای سفید شهرام رو می دیدم که زیر بار خرج ما داره از پا درمیاد چی کشیدم...؟! تو می دونی وقتایی که داشتم دق می کردم، وقتایی که نمی فهمیدم چی درسته و چی غلط و به تو احتیاج داشتم و تو نبودی چی کشیدم...؟! آره... آره...من خودم رو تسلیم کردم... به کسی که لیاقتم رو نداشت... کاوه آمد جلوتر و روبروی شهره بر زمین نشست... _ می دونی اون وقت ها که تو نبودی اون چقدر به ام کمک کرد...؟! می دونی چقدر بهم وعده داد که کمکم می کنه...؟! کمکم می کنه مستقل بشم... کمکم می کنه یه باری از روی دوش شهرام بردارم...؟! این کارم کرد... کرد... واقعا کمکم کرد... ولی می دونی به چه قیمتی...؟! با دست هایش پیراهن کاوه را چنگ زد و تکانش داد...با فریاد گفت: _ می دونی به چه قیمتی...؟! به قیمت زندگیم... به قیمت آینده ام... به قیمت اسیر کردنم... دست های کاوه روی دست های مشت شده ی شهره قرار گرفت... صدای شهره آمد پایین... _ بار اول به زور بود... بار اول من نمی خواستم... نگاه اشکی اش را به چشمان خیس کاوه دوخت... _ بار اول به ام تجاوز کرد...! کاوه ناخودآگاه بر دستان شهره فشار می آورد... چشمانش را بست... _ به من تجاوز کرد کاوه... به شهره کوچولوی تو تجاوز کرد...! قطره اشکی از گوشه ی چشم کاوه سرازیر شد... _ اون وقتی که به من تجاوز کرد تو کجا بودی کاوه...؟! و شهره نمی دانست با هر بار به کار بردن کلمه تجاوز چه به روز کاوه می آورد... با هر بار گفتن انگار کاوه خرد می شد...انگار با چکش بر قامتش می کوبیدند او خم می شد... می شکست... خرد می شد... _ شاید تو اون موقع دانشگاه بودی...شایدم تو خونه داشتی درس می خوندی... خندید... _ شایدم تو بغل دوست دخترت داشتی خوش می گذروندی...! کاوه نگاهش را به پایین دوخت... اما هنوز هم دست های شهره را رها نکرده بود... _ بار اول به زور بود... بار اول تجاوز بود... ولی دفعه های بعد نه... دفعه های بعد نه کاوه... دفعه های بعد من با پای خودم می رفتم... کاوه سرش را به طرفین تکان می داد... _ دیگه چیزی برای از دست دادن نبود... دیگه چیزی نبود... پس چرا حداقل من هم استفادم رو از اون نمی کردم...؟! اون از من استفاده کرد... من هم از اون... منصفانه است نه...؟! کاوه سرش را آورد بالا و به شهره نگاه کرد... _ شهره...! شهره انگشت لرزانش را به نشان سکوت بر لب کاوه قرار داد... _ سسسس... هیچی نگو... اینا رو نگفتم که حرفت رو پس بگیری... اینا رو گفتم که بدونی... فقط برای اینکه بدونی...مثل قدیما... لبخندی برلبش نقش بست... _ مثل اون وقتا که هر خراب کاری ای می کردم برات می گفتم... همه چیز رو می گفتم... یادته یه فیلم بد نگاه کرده بودم...؟! کاوه هم در حالی که چشمانش اشکی بود، لبش به لبخندی کشیده شد و با سر تایید کرد که به خاطر دارد... _ یادته چطور همه چیزو برام توضیح دادی...؟! یادته هیچ وقت ازت خجالت نمی کشیدم...؟! الانم همین طور... دیدی بازم برات گفتم...؟! حداقل این یه چیز عوض نشده...! کاوه دست هایش را آورد بالا و اشک های شهره را پاک کرد... اشک ها را پاک می کرد و دوباره اشک ها روان می شدند... _ شهره...! شهره چشم هایش را بست... _ کاوه... بالاخره برگشتی...! کاوه سری تکان داد... انگار که دیگر بی تاب شده بود، شهره را با تمام وجود در آغوش کشید و سر شهره را بر سینه اش قرار داد... حالا شهره با شدت بیشتری می گریست...دست کاوه، بر سر شهره قرار گرفته بود و انگشتانش میان موهایش می لغزید... _ آره عزیزم... برگشتم... ببخش... ببخش که دیر برگشتم... ببخش که رفتم... ببخش که تنهات گذاشتم... کاوه می گفت و شهره تنها می گریست... _ عزیز دلم... من برگشتم... کاوه ات برگشته... دیگه تموم شد... خودم همه چیز رو روبه راه می کنم... خودم درستش می کنم... کاوه می گفت و شهره همه چیز را فراموش کرده بود... فلاکت زندگی اش را...بدبختی هایش را...پارسا را... نگاه های همکارانش را...روزهای خاکستری اش را... تنهایی اش را... انگار که دوباره او همان شهره کوچولوی گذشته بود و کاوه هم همان کایِ همیشگی... گویی کاوه هرگز نرفته بود...! * * * * * * * *عروسی (1) چشمک...! چرا ای " جان " ... مگر مامور بودی...؟! که از همراهی ام معذور بودی! نمی دانم ولی حدس من این است گمانم تابع دستور بودی تو را دیدم جدا می رفتی از من سرا پا اشتیاق و شور بودی رها بودی و آرام و سبکبال شبیه سایه ای از نور بودی و آغشته به عطر یاس و ریحان که شاید هم نشین حور بودی به دنیا هرچه من نزدیک بودم تو از دلبستگی ها دور بودی تن بیمار من از جنس این خاک تو اما بی هراس از گور بودی ((ملیحه دهقان)) * * * * * * * * فردا روز عروسی بود و هزار یک کار بر سرمان ریخته بود... آن وقت ساسان از صبح کله سحر آمده بود خانه ی ما و به بهانه ی آن که آخرین روز مجردی من بود و به قول ساسان آخرین روز خوشی من، مدام روی اعصابم بود... مثلا آمده بود کمک من...!ولی عملا به جز سر و صدا و وراجی هیچ خاصیت دیگری نداشت..! البته خودم که احتمال می دادم چون می می دانست حاجی و نرگس، از شب قبل عروسی می آیند خانه ی ما، خودش را دعوت کرده بود و از صبح آمده بود که مثلا رد گم کند...! ولی من که دیگر ساسان را می شناختم...انصافا توی این مدت هم خیلی تغییر کرده بود... خودم هم باورم نمی شد واقعا ساسان آن قدر تغییر کند...! نمازش را هر سه وقت می خواند... و وقتی یک شب خانه مان مانده بود و صبح در کمال تعجب دیدم که ساعتش زنگ خورد و برای نماز صبح بیدار شد، واقعا شاخ هایم داشت در می آمد...! غیرقابل باور بود، اما شده بود... ساسان نماز هایش را اول وقت می خواند...در این یک ماه اخیر می دانستم که نه میهمانی رفته و نه لب به مشروب زده...من که ندیده بودم اما خودش گفته بود... و من مطمئن بودم که ساسان هیچ وقت به من دروغ نمی گوید...اگر می گفت لب نزده، مطمئن بودم که نزده...هنوز هم ته دلم یک جورهایی از انتخاب ساسان راضی نبودم... نه این که ساسان را پسر خوبی نمی دانستم، نه... اما احساس می کردم دنیای او ونرگس خیلی فرق دارد... حتی اگر ساسان کلی تغییر کرده باشد...اما به این چیزها که نبود...مثلا چه کسی فکر می کرد من و ریحانه بعد از آن همه ماجرا، باز هم با هم ازدواج کنیم...؟! از صبح تا ظهر با ساسان دنبال کارها بودیم... هیچ وقت فکر نمی کردم یک جشن عروسی آن قدر دردسر داشته باشد...! ظهر خسته و کوفته رسیدیم خانه...وارد حیاط که شدیم، از روی یک جفت کفش مردانه و زنانه ی غریبه حدس زدم که میهمان داریم... و به احتمال زیاد هم حاجی و نرگس بودند... رو به ساسان گفتم: _ فکر کنم حاجی اومده...! نیشش تا بنا گوش باز شد...یکی زدم توی سرش... _ ببند نیشتو... رفتیم تو مثل بچه آدم رفتار می کنیا... مسخره بازی درنیاری...! مظلومانه نگاهم کرد...خنده ام گرفت... _ این جوری نگام نکن مارمولک... من که می دونم از صبح برای همین اومدی...! دوباره نیشش باز شد... _ نه به جون داش علی...! _ بچه پر رو... جون خودت...! و همزمان یکی دو ضربه کوچک به درب زدم و یاالله گویان وارد شدم... ساسان هم به دنبالم...وارد هال که شدیم اول از همه حاجی را دیدم که به محض دیدن مان برخاست... _ سلام حاجی... بشینید توروخدا... حاجی خندید... در آغوشم کشید و یکی دوبار بر کمرم زد... _ سلام باباجون...مبارکه پسرم... مبارکه... خیلی برات خوشحالم... انگار دامادی پسر خودمه... از آغوشش بیرون آمدم و به محض اینکه خواستم چیزی بگویم، ساسان خودش را انداخت وسط... _ سلام حاجی...خوبید...؟! و حاجی اصلا فرصت نکرد جواب بدهد چرا که ساسان آویزانش شده بود و سر و رویش را می بوسید...!واقعا که چاپلوس بود این پسر...! احوالپرسی مان با حاجی تمام شده بود که مادر و نرگس از آشپزخانه خارج شدند... ساسان که به محض دیدن نرگس باز هم نیشش باز شده بود و خیره شده بود به او... نرگس هم سرش را انداخته بود پایین... با سقلمه ای که به ساسان زدم، نگاهش را از نرگس گرفت...مادر رو به ساسان گفت: _ خسته نباشی پسرم...واقعا که برادری رو در حق علی تمام کردی...! چه خوش خیال بود مادر...! نمی دانست این مارمولک برای نفع خودش است که این جاست... ساسان هم خودش را جدی گرفته بود و گفت: _ اختیار دارید خاله... وظیفه ست... علی مثل داداشم می مونه...! * * * * * * * * سر میز نهار بودیم... حاجی و نرگس کنار هم نشسته بودند... مادر رو بروی نرگس نشسته بود و من رو به روی حاجی...ساسان هم بین من و حاجی بود...هیچ صدایی به جز صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب به گوش نمی رسید که مادر سکوت را شکست و به ساسان گفت: _ ساسان جان... مامان اینا بالاخره از مسافرت برگشتن...؟! ساسان در حالی که لقمه اش را فرو می داد گفت: _ امشب می رسن دیگه... مادر لبخندی زد و گفت: _ پس، فردا شب توی عروسی می بینیمشون دیگه...؟! ساسان در حالی که یک لیوان دوغ برای خودش می ریخت گفت: _ ان شاالله...! مادر در حالی که ساسان را زیر چشمی می پایید گفت: _ خوبه... شاید همون فردا شب توی عروسی، یه دختر خوب و خانم هم برای تو پیدا کنیم، دست تو رو هم بند کنیم...! ساسان هم به جای آنکه مثلا خجالت بکشد جواب داد: _ خدا از زبونت بشنوه خاله...! این مامان من که اصلا به فکر نیست... مگر اینکه شما یه فکری به حالم بکنید...! با این حرفش همه خندیدند...مادر رو به نرگس کرد... _ ان شاالله بعدش هم نوبت نرگس جونه...! نرگس سرخ شد و سرش را انداخت پایین... حاجی زیرچشمی نگاهی به نرگس انداخت و رو به مادر گفت: _ نرگس هم کم کم قراره باباشو تنها بزاره...! نرگس اعتراض آمیز گفت: _اِ... آقا جون...! حاجی خندید... _ مگه دروغ می گم...؟! مادر کنجکاو نگاهشان کرد و گفت: _ مگه خبریه...؟! نرگس که خودش را با غذایش مشغول کرده بود... حاجی جواب داد: _ تقریبا...! با این حرف حاجی، غذا پرید توی گلوی ساسان و به سرفه افتاد...مادر مضطرب یک لیوان آب گرفت جلوی ساسان... _ چی شد پسرم...؟! ساسان در حالی که هنوز سرفه می کرد، لیوان را گرفت و یک سره نوشید...نگاه پرسشگرش را به من دوخت و من سرم را به نشانه ی ندانستن به طرفین تکان دادم...وقتی اوضاع دوباره عادی شد، مادر رو به حاجی کرد: _ خب حاجی... جریان چیه...؟! و حاجی شروع کرد به تعریف کردن از پسری که هم دانشگاهی نرگس بود و هم رشته اش اما سال بالایی...دارو سازی می خواند و دستیار استاد بود...از اینکه مدت ها بوده چشمش به دنبال نرگس بوده و نرگس هم از او بدش نمی آمده... تا این که بعد از چندین ترم بالاخره نرگس موضوع را با حاجی در میان گذاشته و آن پسر با خانواده اش آمده بود خواستگاری... عملا همه چیز بین دو خانواده حل شده بود و تنها باید رسمی می شد... و حاجی همان طور از داماد آینده اش می گفت و تعریف می کرد که چه پسر محجوب و با خدایی است و ... نرگس سرش پایین بود و با خجالت به غذایش ناخونک می زد... مادر با لبخند گوش می کرد و من دست از خوردن کشیده بودم و نگاه مبهوتم بین ساسان و حاجی سرگردان بود...در آن جمع، سر میز نهار، هیچ کس به غیر از من حواسش به ساسان نبود که چطور در خودش فرو رفته بود و دست از غذایش کشیده بود... حتی وقتی که مادر از نرگس سوالاتی در مورد نامزدش پرسید و او شروع کرد به جواب دادن، هیچ کس حواسش نبود که ساسان چطور تشکر کرد و رفت به طرف اتاق من... من هم به دنبالش بلند شدم و به اتاق رفتم... ساسان روی تخت من دراز کشیده بود... دست هایش را زیر سرش قلاب کرده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود... روی لبه تخت کنارش نشستم... _ ساسان...! سکوت... _ ساسان...! باز هم سکوت... _ هوی ساسان... و همزمان یک مشت زدم توی شکمش...از جا پرید و نشست روی تخت... _ مگه مریضی...؟! _ چرا هرچی صدات می زنم جواب نمی دی...؟! چپ چپ نگاهم کرد... _ مثلا شکست عشقی خوردما...! نمی دانم به خاطر لحنش بود یا عشقش که خنده ام گرفت و زد زیر خنده... _ خنده داره...؟! من باز می خندیدم... _ با توام...می گم خنده داره...؟! و من باز هم چیزی نگفتم... کمی نگاهم کرد و بعد با دستش را طوری تکان داد انگار که بگوید به درک، و رویش را از من برگرداند و پشت به من دراز کشید...خنده ام بند آمد... یعنی واقعا ناراحت شده بود...؟! باورم نمی شد...! یعنی واقعا ساسان آن قدر از نرگس خوشش آمده بود...؟! او که یکی دو بار بیشتر او را ندیده بود...؟!خب مگر خودم وقتی بار اول ریحانه را دیده بودم ازش خوشم نیامده بود...؟! نمی دانستم چرا به نظرم اصلا به ساسان نمی آمد به خاطر یک دختر آن طور زانوی غم بغل بگیرد... ولی انگار واقعا گرفته بود...!دستم را روی شانه اش گذاشتم و تکانش دادم... _ ساسان...! جوابم را نداد... _ ساسان... با توام... معذرت می خوام دیگه... ببخشید...! این بار برگشت به طرفم... باورم نمی شد این چشم های ساسان است که آن قدر غمگین است...تنها توانستم بگویم: _ ساسان...! کمی نگاهم کرد... _ باورت نمی شد واقعا ازش خوشم اومده باشه نه...؟! تا دهان باز کردم، با اشاره ی دستش ساکتم کرد... _ هیچی نگو... می دونم از همون اول که بهت گفتم باور نکردی... فکر می کردی اینم مثل قبلی هاست...حتی وقتی بهت گفتم عوض می شم هم باور نکردی... کمی مکث کرد...و من نگاهم را به زمین دوختم... _ ولی دیدی که شدم...! دیدی که عوض شدم، چون این بار واقعا می خواستم...! برگشتم به طرفش... _ معذرت می خوام... ساسان سری تکان داد... _ اشکال نداره... تو با همه ی خوبی هات یه ایراد داری... اونم اینه که همیشه زود قضاوت می کنی...! آهی کشید... _ من واقعا از نرگس خوشم اومده بود... نمی گم یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم... نه... ولی خیلی وقت بود دیگه از دخترای رنگ و وارنگ دور و برم خسته شده بودم...دخترایی که مهم ترین دغدغه شون رنگ مو و لاک ناخن و ... بود.بهت گفته بودم دیگه هیچ کدوم از اونا نمی تونن آرومم کنن...حتی دخترای فامیل خودمون... اونایی که مامانم برام نشون می کرد...همه مثل هم بودن... ولی نرگس یه چیز دیگه بود... یه آرامش خاصی داشت...نمی دونم چطور بهت بگم... یه جورایی احساس می کردم اگر یه نفر باشه که بتونه از این تنهایی... از این سردرگمی نجاتم بده... آرومم کنه...اون نرگسه... نگاهم را به چشمانش دوختم... لبخندی زدم... _ الانم نجاتت داده...! نگاه ساسان متعجب شد... _ الانم نجاتت داده ساسان... شاید من با همه ی خوبی هام توی این هفت سالی که باهات دوست بودم، نتونستم بهت نشون بدم آرامش واقعی کجاست...؟! نتونستم بهت بگم کی رفیق واقعی تنهایی هاست...من فقط بهت می گفتم " ساسان نماز بخون " ولی نمی تونستم بهت بگم چرا...؟! فقط می گفتم " ساسان مشروب نخور " چرا؟! چون حرامه... همین... نه چیز بیشتری... کمی مکث کردم... _ ولی تو به خاطر رسیدن به نرگس هم که شده، شروع کردی به نماز خوندن... چون می خواستی نماز بخونی، دیگه همون گه گاهی هم لب تر نکردی...این که به نرگس رسیدی یا نه مهم نیست ساسان...مهم اینه که نرگس به طور غیر مستقیم بهت فهموند آرامش واقعی کجاست...پیش کیه... کاری که من، با این که هفت سال دوستت بودم... چهار سال هم خونه ات بودم نتونستم انجام بدم... ساسان لبخندی زد... _ می بینی...؟! ضرر نکردی ساسان... تو یک ماه به خاطر نرگس سعی کردی... سعی کردی خوب بشی... حتی صبح ها هم از خواب بیدار می شدی و نمازت رو می خوندی... مطمئنم حالا که می دونی نرگسی هم درکار نیست، باز هم می خونی... نه به خاطر ترس از عذاب و جهنم و ...نه... به خاطر آرامشی که بهت می ده... به خاطر اینکه می بینی توی تنهاترین لحظاتت هم تنها نیستی... می بینی خدا رو همیشه داری... ساسان... آرامشی که توی نرگس دیدی از خودش نیست...! آرامشش رو از خدا می گیره... توام می تونی به همچین آرامشی برسی... هممون می تونیم... کافیه فقط بخوایم... با صدای زنگ گوشی نگاهم را از ساسان گرفتم... به طرف میز رفتم و گوشی را برداشتم... با دیدن اسم ریحانه لبخندی زدم... * * * * * * * * صبح وقتی از خواب بیدار شدم، ساسان هنوز خواب بود...سعی کردم بی سر و صدا لباس هایم را جمع کنم و بروم توی حمام...!همین کار را هم کردم ولی نمی دانم آن جانور چطور متوجه شد که در لحظات آخر که می خواستم درب حمام را ببندم، از آن طرف دستگیره در را گرفته بود و به طرف داخل هل می داد و من هم به طرف بیرون...تمام سعی ام را می کردم که در را ببندم ولی نمی دانم چرا آن قدر زورش زیاد شده بود...! _ جون داش علی اگه بزارم... حمام دامادیت رو خودم باید ببرمت...! تنها راهی که به نظرم رسید این بود که فریبش دهم... _ باشه بابا...باشه... یه کم هل نده تا در رو باز کنم...! این جوری در رو ول کنم با کله پرت می شی تو...! کمی مکث کرد... _ راست می گی...؟! خنده ام گرفته بود... _ آره...! _ قول...؟! _ قول...! کمی که فشار دست هایش کم شد، در را بستم و پشت سرش سریع قفل کردم...صدای اعتراض ساسان بلند شد... _ ای تو اون روحت... من رو گول می زنی...؟! دارم برات... همزمان صدای مادر را شنیدم که گفت: چی شده پسرم...؟! و جواب ساسان که گفت: هیچی خاله... این... و دیگر من زیر دوش بودم و بقیه حرف هار را نمی شنیدم... از حمام که بیرون آمدم، مادر بالای سرم اسفند دود میکرد...ساسان که مثلا قهر کرده بود و روی مبل نشسته بود، رو به مادر گفت: _ پس من چی خاله...؟! مادر خندید و به طرفش رفت... _ برای تو هم دود می کنم...! همان طور که منقل کوچک را بالای سر ساسان می چرخاند گفت: _ ان شاالله عروسی تو...! و ساسان لبخند تلخی زد...شاید هم مثل همیشه بود و به نظر من تلخ آمد... _ حاجی و نرگس کجان پس...؟! مادر درحالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: _ رفتن به یکی دو تا از قوم و خویشاشون سر بزنن... * * * * * * * * اول از همه ماشین را با ساسان بردیم کارواش... بعد هم رفتیم آرایشگاه... از آن جا بود که گروه فیلمبرداری هم به مان ملحق شد...کت و شلوار پوشیده و آماده بودم... به اصرار ساسان، کراوات هم بستم...! بعد هم که به طرف گل فروشی رفتیم... ساسان توی ماشین فیلمبردار بود...بماند این که برای یک دسته گل انتخاب کردن و گرفتن، چندبار رفتم و برگشتم و چقدر فیلم بازی کردم...!بالاخره با هر بدبختی ای که بود، دسته گل را گرفتم...هنوز هم باور نمی کردم... شاید تا ریحانه را در لباس عروس نمی دیدم باور نمی کردم... شاید تاخطبه ی عقد دائم بین مان خوانده نمی شد باور نمی کردم...به طرف آرایشگاه می رفتم و ماشین فیلمبردار هم به دنبالم بود که یک آن چیزی به نظرم رسید...من باید جایی می رفتم...! شماره ساسان را گرفتم... _ بله شادوماد...! _ ساسان... من باید برم جایی...! _خوب داریم می ریم دیگه... داریم می ریم آرایشگاه...! پفی کردم... _ نه ساسان... جایی کار دارم... تو فیلمبردار و ببر آرایشگاه، من چند دقیقه دیگه میام... _ نمی شه که...می خوان ازت فیلم بگیرن...! _ ای بابا... به اندازه ی کافی گرفتن...بسه دیگه...! ساسان مکثی کرد... _ این یکی رو خوب اومدی... آخه تو قیافه داری انقدر ازت فیلم بگیرن...؟! _ ساسان...! _ باشه داداش... برو خیالت نباشه... فقط زود بیای ها...! _ باشه... مرسی...! قطع کردم و از اولین دور برگردان دور زدم و افتادم در لاین مخالف... چند شاخه گل مریم خریدم و یک شیشه گلاب...و قطعه ها را یکی یکی رد کردم...چشم بسته هم می توانستم بیابمش...به قطعه که رسیدم، شروع کردم به شمارش..." یک...دو...سه...چهار........ده" به ده که رسیدم، رسیده بودم به خانه ی پدر...روی پاهایم نشستم... ممکن بود شلوارم چروک شود، ولی مهم نبود...مطمئن بودم اگر مادر می فهمید روز عروسی ام آمده بودم بهشت آباد کُلی سرزنشم می کرد... ولی برای اولین بار در عمرم، سرزنش مادر برایم مهم نبود... تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که امروز و در این لحظه من می بایست آن جا می بودم... در بهشت آباد... قطعه ی شهدا...بر سر مزار پدر... سنگ را با گلاب شستم... گل های مریم را روی سنگ قرار دادم... نگاهی به عکس همیشه خندان پدر انداختم... خندیدم... _سلام بابا...خوبی...؟!مطمئنم که خوبی... مثل من...مطمئنم که خوشحالی... مثل من... آهی کشیدم... _ خیلی خوشحالم بابا... خیلی... ولی هنوز هم یه چیزی ته دلم خالیه... می دونی...جای توئه که خالیه...امروز روز ازدواج منه... ازدواح علی کوچولوی تو... باورت می شه انقدر بزرگ شدم...؟! انقدری که باید مسئولیت زندگی یه نفر دیگه رو هم گردن بگیرم...؟! دست خودم نبود... بغض بدی گلویم را گرفته بود... _ بابا می دونی امروز چقدر تنهام...؟! نه برادری دارم که کمکم کنه... نه خواهری که برام کِل بکشه...! نه تو هستی... می دونم...می دونم... ساسان مثل داداشم می مونه... می دونم امروز برادری رو در حقم تمام کرد و یه لحظه هم تنهام نذاشت... می دونم مامان هست...می دونم... همه چی رو می دونم...ولی... ولی... اینم می دونم که تو نیستی...! صدایم لرزید... چشمانم تار شد... _ می دونم که جای تو خالیه... شاید جای برادر نداشته ام رو ساسان پُر کنه... شاید مامان هم بتونه برام مادر باشه و هم خواهر... ولی تو چی...؟! کی می تونه جای تو رو بگیره...؟! آهی کشیدم... _ نه... اشتباه نکن... نیومدم به خاطر رفتنت ازت گله کنم... نیومدم به خاطر تنهاییم شکایت کنم...نه... اومدم...اومدم... دستم را بر روی صورت خندانش در عکس قرار دادم... _ اومدم ازت بخوام برام دعا کنی بابا...برام دعا کن...برام دعا کن بابا...همین...دارم ازدواج می کنم... ریحانه داره می شه شریک زندگیم... قراره دیگه تنها نباشم... اما اونم نمی تونه جای تو رو بگیره...من هنوزم به دعاهات احتیاج دارم... بلند شدم...صورتم را پاک کردم...آخرین نگاهم را به عکس انداختم... _ ای کاش اینجا بودی بابا... ای کاش بودی...! و نگاهم را گرفتم و به راه افتادم...و فکر کردم که این ای کاش ها انگار با تمام وجودم آمیخته شده اند...نمی دانم چند قدم از آرامگاه پدر فاصله گرفته بودم...دو قدم... شاید هم سه قدم... که باد نسبتا شدیدی وزیدن گرفت...و یکی از گل های مریمی که روی سنگ قبر گذاشته بودم، جلوی پایم افتاد... خم شدم و گل را برداشتم... باد از وزش افتاد... گل را بوییدم... برگشتم به طرف عکس پدر... هنوز هم داشت می خندید... من هم خندیدم... _ مرسی بابا... مرسی... نمی دانم چه شد که حس کردم چشم پدر به چشمکی باز و بسته شد...! مثل همان هایی که وقتی بچه بودم و مثلا من و او رازی داشتیم، برایم می زد و من از شادی ریسه می رفتم... این بار هم مثل بچگی ها از خنده ریسه رفتم... دستی برایش تکان دادم و گل را توی جیب کتم گذاشتم... این بار قدم هایم را تند کردم... ریحانه در آرایشگاه منتظرم بود...! * * * * * * * *عروسی (2) * * * * * * * * از صبح ساعت هشت تا ظهر آرایشگاه بودم...همیشه برایم سوال بود که آرایشگرها از صبح تا ظهر روی صورت یه عروس چه کار می کنند که انقدر طول می کشد...امروز که خودم عروس بودم فهمیدم...!وقتی می خواستم بیایم آرایشگاه، خواهری که نداشتم همراهم بیاید... دختردایی ها و دختر عمه ها و ... اعلام آمادگی کرده بودند برای آمدن، ولی من حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم...اما این وسط یک نفر بود که همیشه جای خواهرم بود... لیلا... دیشب خودش به ام زنگ زد و گفت فردا همراهم می آید آرایشگاه... با این که خیلی خوشحال شدم اما ترسیدم به خاطر عسل اذیت شود که گفت عسل را می گذارد پیش عماد...و چه چیزی بهتر از این برای من...؟! واقعا خواهری را درحقم تمام کرده بود... آن هم با همه ی کارهایی که من در حقش کرده بودم...هنوز هم به یاد داشتم روزی را که زنگ زده بود برای عروسی اش دعوتم کرده بود... آن هم بعد از همه ی کم محلی های من...اما من نرفتم به عروسی اش...نه این که نمی خواستم...نه... عروسی اش دقیقا زمانی بود که من موهایم را به طرز وحشتناکی کوتاه کرده بودم...صورتم آب رفته بود...از همه بدتر روحیه ی در هم شکسته ام بود... با این اوصاف، جایی برای عروسی رفتن می ماند...؟! این ها را بعدها برای لیلا مو به مو تعریف کرده بودم... با آن که می دانستم تعریف نکرده هم لیلا، مرا می بخشید...لیلا همیشه خودش را خواهر من می دانست...چه آن موقع که کودکی بیشتر نبودیم و توی کوچه بازی می کردیم... چه توی مدرسه... چه بعدها وقتی که با روحیه ای خراب برگشتم... و چه حالا که روز عروسی ام بود... لیلا همیشه در کنارم بود... چه در شادی هایم و چه در غم هایم...آیا او از یک خواهر هم به من نزدیک تر نبود...؟! قطعا که بود... با کمک دستیار آرایشگر لباسم را پوشیدم... از اتاق که بیرون آمدم، لیلا به طرفم برگشت...و تقریبا جیغ کشید... _ وایییییی.... چقدر خوشکل شدی... و نفهمیدم چطور در آغوشم کشید...با صدای آرایشگر که گفت: _ یواش خانومی... الان تورشو خراب می کنی... رهایم کرد...کمی فاصله گرفت و دوباره براندازم کرد... _ مثل یه تیکه ماه شدی...! او هم زیبا شده بود... در آن لباس بنفش تیره... با موهایی فر کرده واقعا زیبا شده بود... _ توام خوشگل شدی...! با صدای آرایشگر که گفت: _ نمی خوای خودت رو توی آینه ببینی...؟! نگاهم را از لیلا گرفتم و به طرف آینه برگشتم...دلم نمی خواست از خودم تعریف کنم، اما زیبا شده بودم...نمی گویم محشر... نمی گویم عالی... نمی گویم رویایی... فقط می گویم زیبا... در آن مدت کم فهمیده بودم علی آرایش های غلیظ را نمی پسندد... خودم هم دلم نمی خواست آرایشم طوری باشد که انگار خودم نیستم... دلم نمی خواست چهره ام عوض شود...آرایشم نسبتا ملایم بود... موهایم هم نیمه باز... البته یک مقدار موی مصنوعی هم قاطی موهایم شده بود...یک پنس با گل هایی سفید توی موهایم گذاشته شده بود...لباسم را هم علی تا به حال ندیده بود... یعنی خودم دوست نداشتم تا روز عروسی ببیند...بالاخره با هزار بدبختی من و لیلا روی یک لباس با هم به تفاهم رسیده بودیم... لباس دکلته بود و بدون هیچ مهره دوزی...تقریبا نباتی رنگ بود...از کمر گشاد می شد و یک دنباله ی کوتاه داشت...تنها پایین دامنش کمی مهره دوزی شده بود...لیلا دستکش هایم را هم آورد و دستم کردم....شنلم را هم آماده روی صندلی گذاشته بود...دوباره به چهره ام در آینه خیره شدم...امشب قرار بود شروع تازه ای باشد... هم برای من و هم برای علی...آیا تصمیم درستی گرفته بودم...؟! آیا خوشبخت می شدم...؟!از روزی که کوروش گفته بود علی خیلی بیشتر از آن چه من فکر می کردم می داند، دوباره دلم به شور افتاده بود، اما ترجیح می دادم بهش فکر نکنم...نباید هم فکر می کردم...تنها چیزی که باید به اش فکر می کردم علی بود... مثلا واکنش علی وقتی که توی این لباس ببیندم...!شوکه می شد...؟! دست و پایش را گم می کرد...؟! شاید هم از برهنگی لباس خوشش نمی آمد...! اما مجلس که زنانه مردانه بود...!وقتی می دیدم، از خود بی خود می شد...؟!هه... چه خیال خامی...! علی از خود بی خود شود...؟! ریحانه...باز هم داری به بیراهه می روی...علی مثل بقیه نیست... علی کسی ست که با آنکه سه ماه محرمت بود، یک بوسه هم از لب هایت نگرفت...!علی خوددارتر از این حرف ها بود...! با صدای لیلا که گفت: _ علی اومد...! نگاهم را از آینه گرفتم... چشمانم را به چشمان لیلا دوختم...نگاه لیلا ابری بود... و لحظاتی بعد هم خیس... دستش را گرفتم... _ چرا گریه می کنی...؟! دستم را فشرد... _ گریه ی خوشحالیه... خیلی برات خوشحالم... خیلی...! چشمان من هم خیس شد... _ لیلا... من خوشبخت می شم، مگه نه...؟! لیلا خندید... _ معلومه که خوشبخت می شی... علی مرد خوبیه...هم دیگه رو هم که دوست دارین... چرا خوشبخت نشین...؟! نگاه او تردید داشت... من هم...انگار خودش هم به حرف خودش مطمئن نبود... من هم...! دستم را رها کرد... _ بسه دیگه... علی منتظره... یه وقت پشیمون می شه ول می کنه میره ها...! خندیدم... _ عمرا... راستی تو چطوری میری...؟! دستش را به کمرش زد و گفت: _ عماد اومده دنبالم... تازه قراره بریم آتلیه عکسم بگیریم...! ابروهایم رفت بالا... _ چیه...؟! فکر کردی فقط خودت خوشگل شدی...؟! صدای آرایشگر آمد که گفت: _ عروس خانم... زودباش دیگه... آقا داماد منتظره...! دیگر نشد جواب لیلا را بدهم و به طرف درب سالن به راه افتادم... لیلا با کمی فاصله، در حالی که شنلم را در دست داشت پشت سرم می آمد...آرایشگاه یک در ورودی داشت که رو به یک پاگرد باز می شد... البته کمی از یک پاگرد بزرگتر بود و شبیه یک اتاق بود...و بعد درب دوم که رو به بیرون بود... داماد می توانست تا همان اتاق یا پاگرد بیاید...یک نفس عمیق کشیدم... دستگیره را فشردم و در را باز کردم... با باز شدن در علی سرش را بلند کرد... یک دسته گل سفید و گرد و جمع و جور در دستش بود... با کت و شلوار مشکی و کراوات طوسی... پیراهن سفید...من به او نگاه می کردم و او به من...ته ریش همیشگی را داشت... اما موهایش با همیشه فرق داشت... وسط موهایش کمی رفته بود بالاتر... البته نه خیلی محسوس... احتمال می دادم کار ساسان باشد که علی را مجبور به این مدل مو کرده... انصافا دستش درد نکند... خیلی ماه شده بود...!انگار ماجرا برعکس شده بود... من از خود بی خود شده بودم و داشتم علی را با چشم هایم قورت می دادم...!علی زودتر از من به خودش آمد انگار... چرا که نگاهش را به چشمانم دوخت... لبخندی زد و گفت: _ چه خوشگل شدی...! نا خودآگاه اخم هایم رفت توی هم...همین...؟! چه خوشگل شدم...؟!پسره ی بی احساس...!نگاه علی از دیدن اخم هایم متعجب شد... اما فرصت نکرد چیزی بگوید چرا که گروه فیلمبردار... منظورم دو دختر با دو دوربین فیلمبرداری در دستشان، وارد شدند و ولوله ای برپا کردند...! _ عروس خانم سرتو این طرف کن.... حالا یه لبخند...آقای داماد می ری جلو...عروس خانم رو می بوسی... باز هم خدا خیر بدهد فیلمبردار را...! بالاخره به علی یادآوری کرد مثلا باید مرا ببوسد... علی جلوتر آمد...حالا سینه به سینه ام ایستاده بود... و من قلبم تاپ تاپ می زد...اما وقتی که علی دستم را بلند کرد و بر لب برد، آه از نهادم برآمد...!و از شانس بدم هم، فیلمبردار هیچ اعتراضی نکرد... _ عروس خانوم حالا یه چرخ می زنی داماد لباست رو ببینه... عروس خانم... آقا داماد... عروس خانم... آقاداماد...وایییی خدای من...! صدای دخترک بدجور روی اعصابم بود... به هر بدبختی ای که بود، قسمت آرایشگاه هم تمام شد...لیلا بیرون آمد و با علی احوالپرسی کرد.... شنل را روی دوشم قرار داد و کلاهش را هم بر سرم...علی دستم را گرفت و بیرون رفتیم... با کُلی رفت و برگشت و قطع و وصل بالاخره سوار ماشین شدیم... همان سمند بژِ علی... وقتی توی ماشین نشستیم، کمی کلاه شنل را بالا دادم تا بتوانم رو به رویم را ببینم...نگاهی به علی انداختم که خونسردانه رانندگی می کرد... واقعا زهی خیال باطل...! چرا این بشر آن قدر خونسرد بود...؟! مگر چندبار تا به حال ازدواج کرده بود...؟!انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که به طرفم برگشت... _ چی شده خوشگل خانم...؟! اخمات تو همه...! چیزی نگفتم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم.... پسره ی بی بخار... شیربرنج... هر کسی جای او بود... هر کسی...ریحانه...حواست باشد... باز هم داری قاطی می کنی...! منظورت از هر کسی چیست...؟! دیگر توی ذهنت هم باید فقط علی باشد، نه هیچ کس دیگری... نه هر کسی... نه هیچ کسی... فقط و فقط علی...! علی دستم را گرفت... همان طور که رانندگی می کرد، بوسه ای بر کف دستم نشاند... _ نگفتی چرا اخم کردی...؟! چه می شد کرد... علی واقعا شوت بود...!اشکالی نداشت... بالاخره که درست می شد...!لبخندی زدم... _ هیچی...! دستم را رها کرد و دنده را عوض کرد...دوباره دستم را گرفت... ماشین فیلمبردار حالا جفت ماشین ما می آمد... کمی که نزدیکتر شد گفت توی ماشین برقصیم...! علی خنده اش گرفت... _ این جور کارا کار ساسانِ... نه من...! من هم خنده ام گرفت... از تصور رقصیدن علی خنده ام بیشتر هم شد...! علی هم می خندید و فیلمبردار هنوز هم اصرار داشت که ما برقصیم... آخرش هم زورش نرسید و تا آتلیه دیگر بی خیال رقصیدن ما در ماشین شد...! بماند اینکه در آتلیه هم وضع دست کمی از آرایشگاه نداشت و من دیگر واقعا به ستوه آمده بودم...! اما برعکس من، علی...!خونسرد و با حوصله بود... هرچه که عکاس ایراد می گرفت و سعی می کرد ژست های مان را اصلاح کند، علی برعکس من که زیر لب مدام غر می زدم، تنها لبخندی می زد و با حوصله سعی می کرد دستورات عکاس را اجرا کند... وقتی که دیگر محض رضای خدا چند دقیقه به مان استراحت دادند، علی کنارم نشست... _ خسته شدی...؟! لب برچیدم و گفتم: _ آره... تو چی...؟! _ نه...! چشمانم از تعجب گشاد شد... نگاه متعجبم را که دید، خودش ادامه داد... _ مگه می شه کنار تو باشم و خسته بشم...؟! دستم را گرفت... _ اونم وقتی که بعد از سال ها امروز بالاخره به آرزوم رسیدم...؟! لبخند زد...در چشمانم خیره شد... _ دلم می خواد بدونی چقدر دوسِت دارم ریحانه...دلم می خواد بدونی هیچ وقت از بودن با تو خسته نمی شم... چه وقتی مثل الان که زیبایی ات خیره کننده ست، اون قدری که می ترسم بهت خیره بشم و زمان و مکان از یادم بره... لبخندی زدم...نه... انگار زیادی هم شیربرنج نبود...! _چه وقتی که بدون این آرایش و لباس خیره کننده باشی... چه وقتایی که می خندی و خوشحالی و چه وقتایی که ناراحتی...می خوام بدونی تو هر جور که باشی، من از بودن باهات خسته نمی شم...! می دانستم... همه را می دانستم... چه می گفت و چه نمی گفت...همه را از نگاهش می خواندم و گاهی وقت ها حتی وحشت هم می کردم... وحشت از اینکه نکند چنین کسی از سرم زیاد باشد... نکند لیاقتش را نداشته باشم... مدام ته دلم می ترسیدم یک اتفاق همه چیز را خراب کند... نگاه علی بین چشم ها و لب هایم سرگردان بود...نگاه من هم...کمی به طرف من خم شد...من هم کمی جلوتر رفتم...کمی او و کمی هم من... که با صدای جیغ جیغوی دخترک عکاس هر دو از جا پریدیم... _ استراحت دیگه بسه... کُلی کار داریم... و واقعا بر خرمگس معرکه لعنت....! بقیه ی آن روز و شب جشن برایم مثل یک رویا بود... نفهمیدم چگونه گذشت...انگار روی ابرها بودم...و قشنگترین لحظه اش وقتی بود که خطبه ی عقد دائم بین مان جاری شد... وقتی که با دفعه ی سوم...با بوسه ای که علی بر پشت دستم نشاند، بله را گفتم...و چه زیرلفظی ای بهتر از آن...و بله گفتن علی در میان لوده بازی ها و شوخی های ساسان...! و تنها چیزی که در اتاق عقد آزارم می داد، وجود همان ساسان بود...نه آنکه دوستش نداشتم، نه... واقعا پسر ماه و بی شیله پیله ای بود... اما از تصور اینکه او شاهد بوسه ی من و کوروش بوده... از تصور این که قبل از این که کوروش مرا بیابد او در اتاق بوده و من به یادنمی آوردم در عالم مستی چه کرده ام و چه گفته ام... تنم مور مور می شد... حتی وقتی که برای گفتن تبریک جلو آمد سرم را پایین انداخته بودم تا نگاهم به نگاهش نیافتد... با آنکه او اصلا به روی خودش نمی آورد... اما من که خودم می دانستم... وقتی عاقد و بقیه ی مردها رفتند، علی شنلم را باز کرد... حلقه ها رد و بدل شد... عسل خوردن و .... وقتی نوبت به رقص رسید، واقعا کسی نتوانست حریف علی بشود و وادارش کند به رقصیدن...البته بعدش فهمیدم که در قسمت مردانه، ساسان حسابی از خجالتش درآمده بود... لیلا که برایم سنگ تمام گذاشت...یک لحظه هم ننشست و یک لحظه هم نگذاشت من بنشینم...! آن شب شاید اولین شبی بود که اختلافاتم با دختردایی و ... برایم مهم نبود... با همه می رقصیدم و خوشحال بودم... خیلی خوشحال... نوبت به رقص دو نفره رسیده بود و من به شدت نگران بودم که نکند علی باز هم نخواهد برقصد...! نشسته بودم تا کمی خستگی پاهایم را در کنم که دیدم دست علی به طرفم دراز شده...متعجب نگاهش کردم... _ نمی خوای برقصیم...؟! فکر کنم این آهنگ رو برای ما گذاشتنا...! خندیدم...دستم را در دستش قرار دادم و با کمکش بلند شدم...به وسط سالن که رسیدیم، یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و هم قدم با من، آرام آرام شروع به حرکت کرد... من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم...نمی گویم خوب می رقصید، نه... اما حقیقتش فکر نمی کردم همان را هم بلد باشد...لحظاتی بعد سرم روی سینه اش قرار گرفت و علی هنوز آرام آرام تکان می خورد...نه او حرفی می زد... نه من... انگار طبق یک قانون نانوشته، وقتی که لبریز از احساس بودیم هر دو سکوت می کردیم...!اواخر آهنگ بود که در کمال تعجب دیدم علی یک دور مرا چرخاند و بعد روی دستش برگرداند و به رویم خم شد...!چشمانم از فرط تعجب گشاد شده بود... علی در همان تاریکی و رقص دود و نور هم نگاه متعجبم را دید انگار که باز هم لبخندی زد و گفت: _ تعجب کردی نه...؟! کمی بیشتر رویم خم شد...و در کمال ناباوری، لب هایش بر لبم نشست...!هرچند کوتاه بود... هرچند یک لحظه بیشتر نبود... اما همان کافی بود تا داغ بشوم... تا مست بشوم... والبته همان هم کافی بود تا صدای سوت و دست بقیه بلند شود... فکر کنم آن ها هم که مثل من به کل از علی ناامید شده بودند، حسابی تعجب کرده بودند...! وقتی به جایگاه مان برگشتیم، من هنوز هم شوکه بودم...!لحظاتی بعد علی کنار گوشم گفت: _ ساسان یادم داده بود...! متعجب نگاهش کردم که گفت: _ همون چند تا تکون خوردن رو می گم...! بیچاره ام کرد قبل از عروسی... گفت مطمئنا اگه این یه دونه رقصم باهات نرقصم، فردای عروسی طلاقم می دی...! و من تنها خندیدم....از تصور اینکه ساسان با علی این طور برقصد... انگار خودش هم فهمید به چه می خندم که خندید... _ بایدم بخندی... باید بودی و می دیدی چی کارا می کرد...! حتی آخرش می گفت باید ببوسیم که یاد بگیری...! دیگر داشتم بلند بلند می خندیدم و علی هم مثل من...باز هم گُلی به گوشه ی جمال ساسان...! بلند شدم و دستش را گرفتم... متعجب نگاهم کرد... _ این جوری نگام نکن... باید باهام برقصی...! ابروهایش رفت بالا... _ من بلد نیستم ریحانه... دور من یکی رو خط بکش...! و من با اصرار دستش را می کشیدم که مامان سیمین هم به کمکم آمد و با هم بلندش کردیم به وسط رفتیم... دیگر تا پایان جشن، اجازه ندادیم علی فرار کند... اگرچه حرکاتش به همه چیز شبیه بود به جز رقص... یا در حال شاباش ریختن بود...یا دست زدن...و یا اگر خیلی پیشرفت می کرد، دست های مرا می گرفت و من خودم دست هایش را تکان می دادم... ولی خب... همان هم غنیمت بود...! تنها قسمت دردناک آن شب، لحظه ی خداحافظی با پدر و مادر بود...به همراه پدر و مادر و مادر علی، وارد آپارتمان دو خوابه مان شدیم... آپارتمانی که علی تهیه کرده بود و بیشتر با لوازمی که پدر تهیه کرده بود مبلمان شده بود...وارد خانه که شدیم، اول پدر در آغوشم کشید... و من نمی دانستم چه سری بود که آن طور گریه می کردم... با آن که می دانستم در همان شهر هستم و نزدیک پدر و مادرم...اما باز هم می گریستم... وقتی مادر را در آغوش کشیدم باز هم همان بساط بود... باز هم گریه و گریه و گریه... پدر دستم را در دست علی قرار داد... _ ریحانه نور چشم منه... سپردمش دستِ تو... دلم می خواد قول بدی که خوشبختش می کنی... _ مطمئن باشید... مثل چشمام مراقبشم... قول می دم خوشبختش کنم... پدر یکی دو ضربه آرام بر پشت علی زد... سری تکان داد و گفت: _ ازت مطمئن بودم که دخترم رو سپردم دستت...! نگاه اشکی اش را از من گرفت و پشتش را کرد و از در خارج شد...می دانستم دلش نمی خواهد کسی اشک هایش را ببیند... هرچه باشد، پدر بود دیگر...مادر در آغوشم کشید آرام در گوشم زمزمه کرد که فردا حتما تماس خواهد گرفت...! او هم بعد از کلی سفارش و نصیحت و ... خداحافظی کرد و به دنبال پدر روان شد... مادر علی، اول علی را در آغوش کشید... مادر و پسر هم دیگر را در آغوش کشیده بودند و شانه های مامان سیمین می لرزید... و من دیدم وقتی صدای لرزان مامان سیمین آمد که خطاب به علی گفت: _ ای کاش بابات زنده بود و این روز رو می دید...! شانه های علی هم لرزید... در آن مدت فهمیده بودم که علی چقدر به پدرش وابسته بوده و هست...اگر پدرش هم مثل علی بوده باشد، مسلما وجود نداشت کسی که دوستش نداشته باشد... مامان سیمین هم بعد از آرزوی خوشبختی و ... تنهای مان گذاشت و رفت... شنلم را در آوردم و به طرف اتاق خوابمان رفتم...نمی دانستم چرا حالا که تنها شده بودیم دل شوره داشتم... مگر علی را دوست نداشتم...؟! مگر خودم برای ازدواج با علی لحظه شماری نمی کردم...؟! پس حالا چه مرگم بود...؟!احساس می کردم لرزشی خفیف سر تا پایم را فرا گرفته بود... کمی بعد علی در چهار چوب در ظاهر شد...سنگینی نگاهش را که حس کردم، سرم را بلند کردم... لبخندی زد و وارد اتاق شد... کتش را در آورد و آویزان کرد...و من هنوز بلا تکلیف روی تخت نشسته بودم...اول از همه باید از شر آن تور و موهای مصنوعی و گیره های جور و واجور خلاص می شدم... به قدری سرم را سنگین کرده بودند که انگار بیشتر از آن نمی توانستم سرم را نگه دارم...حالا علی داشت گره ی کراواتش را شل می کرد و من در حالی که دستانم می لرزید سعی می کردم تور را از سرم باز کنم و صد البته که نمی توانستم...علی دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد... دکمه های سر آستین هایش را هم... و من کماکان با دست های لرزانم، به تور ور می رفتم...انگار علی هم متوجه ناتوانی ام شد که به طرفم آمد...سر من هنوز هم پایین بود... اما سنگینی نگاهش را را حس می کردم... کمی بعد با تکان تخت، احساس کردم که کنارم نشسته است و باز هم ناخودآگاه ترسم بیشتر شد... و باز هم نمی فهمیدم چه مرگم است... مگر بار اولی بود که علی کنارم می نشست...؟! _ اجازه هست کمکت کنم...؟! با صدای ملایم علی، دست هایم از تقلا کردن ایستاد...چند لحظه بعد تور در دستان علی بود... _ می خوای گیره های تو موهات رو هم باز کنم...؟! سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم... علی خندید...با دو انگشتش بینی ام را گرفت و کمی کشید... من هم خندیدم... _ نکنه زبونت رو گربه خورده...؟! دیگر منتظر جوابی از طرف من نشد...و مشغول باز کردن گیره ها شد... من که دیگر نمی توانستم سرم را نگه دارم، خود به خود به سینه اش تکیه دادم و او با حوصله ی تمام گیره ها را یکی پس از دیگری در می آورد... مدتی بود که دست های علی از حرکت ایستاده بود اما من همچنان سرم را بر سینه اش تکیه داده بودم و در آغوشش مانده بودم... کمی بعد علی گفت: _ خوابت برد...؟! سرم را از سینه اش جدا کردم... _ نه... بیدارم...! _ ولی از چشمات معلومه خیلی خوابت میاد...! لبخندی زدم... _ آره... ولی با این همه آرایش خوابم نمی بره...! _ خب اگر می خوای اول یه دوش بگیر... بد فکری هم نبود...با آن که خیلی خسته بودم، اما خوابیدن با آن همه آرایش و ... اصلا دل چسب نبود...علی کمی به طرف عقب متمایل شد و لحظاتی بعد صدای زیپ لباسم آمد که باز شد... از کنارم بلند شد و در کمد را باز کرد و حوله ام را در آورد...حوله را به طرفم گرفت...بلند شدم... حوله را گرفتم و از اتاق خارج شدم... پشت درب حمام که رسیدم، سرکی به طرف اتاق کشیدم... مطمئن بودم که علی بیرون نمی آید... پس با خیال راحت لباسم را در آوردم... همان جا پشت در گذاشتم و وارد حمام شدم... از حمام که بیرون آمدم، احساس بهتری داشتم... علاوه بر سبکی، احساس آرامش می کردم...وارد اتاق که شدم، یک لحظه خیره ماندم... علی به نماز ایستاده بود...نگاهی به ساعت انداختم... شب از نیمه گذشته بود... قطعا نماز مغرب نمی خواند..!لباس هایش را عوض کرده بود و یک تی شرت طوسی و شلوار راحتی مشکی پوشیده بود...وارد اتاق شدم...لباس عروس را مرتب شده روی تخت قرار داده بود... مسلما علی از من مرتب تر بود...!بهترین وقت برای لباس پوشیدن همان موقع بود که علی پشت به من در حال نماز خواندن بود...!درب کمد را باز کردم...مادر هرچه لباس خواب بود آن جا آویزان کرده بود...! باید بعدا جای شان را عوض می کردم... توی کشوی میز توالت جای شان بهتر بود... کمی در انتخاب مردد بودم... دست آخر یک لباس خواب کِرم رنگ را که نسبت به بقیه پوشیده تر بود انتخاب کردم...به سرعت با حوله ام عوض اش کردم...دو بند باریک داشت و پشت کمرش باز بود... بلندی اش تا زیر زانو بود...با همان موهای خیس خزیدم زیر پتو... و چشم دوختم به نماز خواندن علی... سرم سنگین شده بود... پلک هایم هم...و غرق در طنین صدای علی شده بودم که کلمات را زیبا و آهنگین ادا می کرد…دیگر بیشتر از آن نمی توانستم با روی هم قرار گرفتن پلک هایم مبارزه کنم و کم کم پلک هایم روی هم قرار گرفت...تصویر ماه...! سنگ در برکه می اندازند و می پندارند... با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد... کِی به انداختن سنگ پیاپی در آب... ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت...؟! * * * * * * * * نمازم که تمام شد، سجاده را جمع کردم... وقتی به طرف تخت برگشتم، با دیدن ریحانه لبخند زدم...اول لباس عروس را از روی تخت برداشتم و توی کمد قرار دادم...روی لبه ی تخت کنارش نشستم... با انگشتم روی گونه اش را نوازش دادم... هنوز هم باور نمی کردم این ریحانه بود که در خانه ی من، در اتاق من خوابیده بود...طره ای از موهای روی پیشانی اش را کنار زدم... موهایش خیسِ خیس بود... می دانستم اگر این طور بخوابد قطعا سرما خواهد خورد... بلند شدم، سشوار و برس را از روی میز آرایش آوردم... دوباره کنارش نشستم و این بار آرام صدایش کردم... _ ریحانه...! چشمانش به سرعت باز شد... آن قدر سریع که شک کردم اصلا خواب بوده یا نه... نیم خیز شد و سر جایش نشست... _ چی شده...؟! خنده ام گرفت... حس کرده بودم از وقتی که به خانه آمده بودیم انگار مضطرب است... _ هیچی... موهات خیسه... این طوری بخوابی سرما می خوری...! انگار که خیالش راحت شده باشد گفت: _ آهان...! هرچه منتظر یک واکنش ماندم، خبری نشد...حتی سشوار را هم از دستم نگرفت... پس خودم پلاک سشوار را به برق زدم.... _ پشتت رو کن به طرف من... خودم برات سشوار می کشم...! چرخید...اول موهایش را شانه زدم... بعد هم سشوار کشیدم و شانه زدم تا جایی که صدای اعتراضش بلند شد... _ بسه دیگه علی... سرم سوخت...! وقتی از خشک شدن موها خیالم راحت شد، سشوار را خاموش کردم و جمع کردم... خستگی از چشمانش می بارید... یعنی اگر غیر از این بود، عجیب بود... از بس که ورجه ورجه کرده بود آن شب...با گفتن: _ میرم یه لیوان آب بخورم...! از اتاق خارج شد... روی تخت و زیر پتو دراز کشیدم... از کارهای ریحانه خنده ام گرفته بود... یعنی من آن قدر وحشتناک بودم...؟! چرا ریحانه آن قدر می ترسید...؟! دلم می خواست به اش بگویم می تواند راحت بخوابد... حتی اگر این طور راحت نیست من توی سالن بخوابم... اما نمی دانم... نمی دانم چرا باز هم یک سری افکار مزاحم به سرم هجوم آورد... صداها و همهمه های بدجنسی که در سرم می پیچید و من لجوجانه در این مدت تمام سعی ام براین بود به شان گوش نکنم...!شاید هم اشتباه کرده بودم... شاید باید گوش می کردم... اگر زودتر گوش می کردم شاید الان...وای علی... چه می گویی...؟! ریحانه حالا زن رسمی و شرعیِ توست... چطور می توانی از همین شب اول به پشیمانی فکر کنی...؟! ریحانه وارد اتاق شد...آرام زیر پتو لغزید...با فاصله از هم دیگر دراز کشیده بودیم... نه او کمی نزدیک می شد و نه من... می دانستم این من هستم که باید فاصله را بشکنم... اما ترس و اضطراب ریحانه داشت عذابم می داد...علی... شاید طبیعی است... اصلا شاید چیست... حتما طبیعی است... حتما همه ی دخترها در چنین موقعیت هایی این گونه اند...حتما این گونه بود... پس چرا من انتظار دیگری از ریحانه داشتم...؟! چرا فکر می کردم... فکر می کردم ریحانه اگر واقعا مرا آن طور که می گوید دوست دارد، نباید امشب این گونه باشد...؟! احساس کردم ریحانه غلتی زد... اما به طرفش برنگشتم... خوب حتما آمادگی اش را نداشت...!چه شده علی...؟! تو که این طور نبودی...؟! می دانستم... می دانستم که این طور نیستم... می دانستم دردم چیز دیگری ست... فکری که هر وقت توی مغزم رژه می رفت، هنوز به اش فکر نکرده کنارش زده بودم... اما حالا این اضطراب ریحانه داشت تشدیدش می کرد... فکر این که نکند...نه علی... بس کن... باید فکر کنم... اگر ریحانه آن قدر می ترسد باید دلیلی داشته باشد... ریحانه دوباره در جایش تکان خورد و من باز هم بی حرکت بودم... فکر این که نکند سه سال پیش،حرف هایی که بهمن... بس کن علی... بس کن... حالا وقتش نیست... نباید فکر کنی... اما دست خودم نبود... فکرهای مزاحم... فکرهای آزاردهنده دست از سرم برنمی داشتند... باید جوری خودم را تسکین می دادم... روی پهلو، به طرف ریحانه قرار گرفتم...او پشت به من خوابیده بود...دستم تا نزدیک بازوی برهنه اش رفت و در هوا ماند... بعد از کمی تردید، دستم را بر بازوی برهنه اش کشیدم... و با لرزش ریحانه، انگار تمام وجودم لرزید... جمع شدن ناخودآگاهش در خودش... و سردی تنش، همه و همه باعث شد در کسری از ثانیه دستم را پس بکشم...چرا ریحانه آن قدر اضطراب داشت...؟! دوباره چرا ها و اگرها و اماها به ذهنم هجوم آورد... نکند سه سال پیش، بهمن در مورد شبی که ریحانه در خانه اش میهمان بود راست گفته بود...؟! نکند سه سال پیش ریحانه به دروغ گفته بود از دست بهمن گریخته...؟!نکند... نکند...آن وقت ها ساسان درست می گفت که کوروش ریحانه را دست نخورده رها نخواهد کرد... انگار راه نفسم بسته شده بود...سر جایم نشستم...دستی توی موهایم کشیدم... کلافه بودم... بالاخره آن فکر لعنتی بر همه چیز غلبه کرد و برای یک بار هم که شده مجبور شدم تا آخرش را به خودم گوش زد کنم... پتو را کنار زدم و بلند شدم... ریحانه روی تخت نشست... _ چی شده علی...؟! هیچ نگفتم و روبروی پنجره ایستادم... پنجره را باز کردم... هوای خنک دی ماه به داخل هجوم آورد... اما هوای خنک هم نمی توانست بر داغی من غلبه کند... آن قدر داغ بودم که انگار در آتش می سوختم... _ علی...! به طرفش برگشتم... روی تخت نشسته بود و دست هایش را دور بازوهایش حلقه کرده بود...پنجره را بستم... _ برو زیر پتو... سرما می خوری...! _ نمی خوای بخوابی...؟! برگشتم به طرفش... به سمت تخت رفتم و همزمان با گفتن: _ چرا...! دستم به بالشت رفت ... _ کجا...؟! _ می رم توی سالن بخوابم...! داشتم بالشت را برمی داشتم که ریحانه دستم را گرفت...نگاهش کردم... _ چرا همین جا نمی خوابی...؟! چشم هایم را از نگاه خیره اش گرفتم... _ می خوام تو راحت باشی... انگار من پیشت باشم راحت نیستی...! و همزمان فکر کردم شاید هم ریحانه آن طور که ادعا می کرده دوستم ندارد... شاید به زمان بیشتری نیاز دارد... _ کی گفته راحت نیستم...؟! متعجب نگاهش کردم... _ همین جا بخواب...! دوباره زیر پتو قرار گرفتم... اما این بار داشتم سعی می کردم که برای فرار از افکار مزاحم، هر چه سریع تر به خواب بروم...کمی بعد دوباره احساس کردم ریحانه دارد تکان می خورد... لحظه ای بعد سر ریحانه روی بازویم قرار گرفته بود و دست من ناخودآگاه به دورش حلقه شد... اتاق ساکت بود و تنها صدای نفس های آرام من و ریحانه به گوش می رسید... _ علی...! _ هوووممم...! سرش را از روی بازویم بلند کرد... با حس سنگینی نگاهش ،چشمانم را باز کردم...صورت ریحانه روبروی صورتم بود... _ از چیزی ناراحتی علی...؟! یک " نه " کوتاه گفتم و دوباره چشم هایم را بستم... _ دارم با تو حرف می زنما...! چشم هایم را باز کردم... _ جانم...؟! بفرمایید...! اعتراض آمیز گفت: _ علییی....! و من هم کشیده جوابش را دادم... _ بلللهههه...! گیج و مستاصل نگاهم کرد... _ تو چرا این طوری می کنی...؟! بی حوصله جواب دادم... _ چه طوری...؟! با اِن و مِن گفت: _ نمی دونم... اولش که خواستی بری تو سالن بخوابی... حالا هم که... پُفی کردم و چشمانم را دوباره بستم... از تکان تخت متوجه شدم که ریحانه نشست...این بار صدایش را بغض آلود شنیدم... _ این رفتارا یعنی چی...؟! کلافه سرجایم نشستم... _ کدوم رفتارا...؟! رفتار من یا خودت...؟! فکر کردی نمی بینم چه طور از وقتی که وارد خونه شدیم داری از دستم فرار می کنی...؟! در همان فضای نیمه تاریک اتاق هم برق خیسی چشمانش را می دیدم... _ تو فکر کردی من کی ام...؟! یه حیوون وحشی...؟! فکر کردی اگه بگی خسته ای یا به هر دلیلی آمادگی اش رو نداری، من بهت حمله می کنم...؟! یعنی توی این چند ماه من رو این جوری شناخنی...؟! آهی کشیدم... _ نمی فهممت ریحانه... فکر کردی متوجه نشدم تا دستم به بازوت خورد چطوری لرزیدی...؟! یخ کردی...؟! _ من... من فقط... آرام زمزمه کردم... _ تو چی ریحانه...؟! تو چی...؟!درک می کنم... می دونم اضطراب داشتن طبیعیه... ولی نمی دونم چرا من توقع زیادی داشتم... فکر می کردم انقدر دوستم داری که... و حرفم با نشستن لب های ریحانه بر لبم نیمه کاره رها شد... اولش شوکه بودم، اما کمی بعد دست هایم به دور کمرش حلقه شد و دست های او به دور گردنم...لحظاتی بعد لب های ریحانه از لب هایم جدا شد... درچشمانم خیره شد... _ خیلی دوسِت دارم... خیلی... هیچ وقت به دوست داشتن من شک نکن علی... هیچ وقت...! این بار لب های من بر لب هایش نشست...لب هایش را می بوسیدم...چشم هایش را می بوسیدم... گونه هایش را... گردنش را... شانه هایش را...انگار با هر بوسه بود که حضورش را باور می کردم... با هر بوسه شک ها به کنار زده می شد... با هر بوسه انگار مهرش چندیدن برابر می شد...در آخر هم طاقت نیاوردم و با تمام وجودم در آغوشش کشیدم... به خودم می فشردمش... و زمزمه می کردم... _ خیلی دوسِت دارم ریحانه... عاشِقِتم... ریحانه همیشه دوستم داشته باش... هیچ وقت تنهام نزار... هیچ وقت... من بعد از هفت سال با هزارتا بدبختی بهت رسیدم... هیچ وقت تنهام نزار... ریحانه... می گفتم و می گفتم و می گفتم... و حالا هرچه از آن شب بگویم کم گفته ام... تشنه ای که بعد از سال ها دویدن از این سراب به آن سراب، بالاخره به آب رسید... دیوانه ای که قرار گرفت... پریشانی که آرامش گرفت... مجنونی که به لیلی اش رسید...و علی ای که بالاخره با ریحانه اش یکی شد....! * * * * * * * * ساعتی بعد... بعد از آن همه نجواها و لحظه های پُر طپش... وقتی که آن قدر ریحانه را تماشا کردم تا به خواب رفت... وقتی مثل کودکی معصومانه خوابید...با پشت دستم گونه اش را نوازش کردم... بوسه ای بر پیشانی اش نشاندم... سینه اش آرام بالا و پایین می رفت... آرام و راحت به خواب رفته بود... نه خبری از آن اضطراب بود و نه خبری از آن لرزش ها... پتو را رویش مرتب کردم و آرام بلند شدم...وارد آشپزخانه شدم و یک لیوان آب نوشیدم... از توی پنجره چشمم به ماه افتاد... به ماه خیره شدم... ته دلم بدجور احساس شرمساری می کردم... من چه کرده بودم...؟! از همان شب اول، سر هیچ و پوچ به ریحانه... به همسرم، شک کرده بودم...؟! آن هم من...؟!چطور ممکن بود...؟! من از شب اول به همسرم شک کردم... در ذهن خودم متهمش کردم...علی... تو چه کردی...؟! اما می دانستم که به اختیار خودم نبود... بدجور کلافه شده بودم... بدجور قاطی کرده بودم...اما آخر این ها دلیل می شد...؟! دلیل می شد تا من به ریحانه ام شک کنم...؟! خب... خب... دست خودم که نبود...هجوم افکار که دست من نبود... بود... بود...خودت هم خوب می دانی که می توانستی جلویش را بگیری...اما مگر راه حلش جلوگیری بود...؟! اصلا این افکار نباید وجود داشته باشند...اصلا این ها که مهم نبود... تنها چیزی که مهم بود این بود که من از شب اول ازدواج به همسرم شک کرده بودم...! دوباره به ماه خیره شدم...نه علی... نه... تو این طور نیستی... علی ای که آن فکرها را می کرد، تو نبودی...ریحانه برای علی مثل تصویر ماه در آب بود...!می دانی یعنی چه...؟! یعنی هرچه قدر هم افکار منفی به ذهنش هجوم بیاورد... هر چه شک در جانش ریخته شود... باز هم ریحانه همسرش است... شاید برای لحظاتی، مثل اوایل امشب، باورش به ریحانه را متزلزل کند، اما نمی تواند ریحانه را از او بگیرد... مثل سنگ زدن به تصویر ماه در آب...! هر چقدر هم که سنگ بزنی، با آنکه تصویر ماه را متزلزل می کنی، اما نمی توانی تصویر ماه را از آب بگیری...!تصویر ماه اندکی می لرزد و بعد دوباره ثابت می شود... مثل ریحانه...هر چقدر هم افکارت مهرش را در دلت متزلزل کنند... هر چقدر هم که به شک وادارت کنند، باز هم نمی توانند ریحانه را از تو بگیرند...! مگر نه علی...؟! مثل این هفت سال... هیچ کس و هیچ چیزی نتوانست ریحانه را از دلت پاک کند... پس از این به بعد هم هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند...! * * * * * * * *
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 85
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 99
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 289
  • بازدید ماه : 289
  • بازدید سال : 14,707
  • بازدید کلی : 371,445
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس