loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 588 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (0)
خودِ خویشتن...! * * * * * * * * از وقتی که دیگر موهایش را می زد بالا و به قول شهره دیگر موهاش شبیه پشم گوسفند نبود، انگار اعتماد به نفسش بیشتر شده بود...وقتی کنار شهره قدم برمی داشت، کمتر حس اُملی بهش دست می داد... گرچه هنوز هم موهای صورت و ابرو و پشت لبش توی ذوق می زد ولی برای کسی چون او، همان موها هم کافی بود...وارد کلاس شدند... اولین کسی که چشمش افتاد بهش، علی بود... علی لطفی... ریحانه اول نگاهش کرد... اما با یادآوری برخورد آن روزش پشت تلفن، رویش را برگرداند...همراه شهره به ردیف آخر کلاس رفتند و نشستند... ریحانه وقتی نگاه علی را به خاطر آورد، به طرز عجیبی حس کرد نگاه علی دلخور بود... نمی دانست چرا...؟! بعد از آن تلفن علی بارها و بارها سعی کرده بود از دلش دربیاورد اما ریحانه حتی مهلت حرف زدن به اش نمی داد... خودش هم نمی دانست چرا آنقدر کینه ای شده...؟!تنها چیزی که یادش می آمد حرف های شهره بود... _ پسره ی پرو چطوری به خودش اجازه داده این طوری جوابتو بده...؟! مگه زوره که نمی خوای باهاش هم گروه باشی...؟!من که هیچ وقت اجازه نمی دم کسی این جوری باهام برخورد کنه...اگرم کرد کاری می کنم به غلط کردن بیافته... و در جواب ریحانه که پرسیده بود یعنی چه طوری..؟!گفته بود: _ یعنی این که دیگه محل سگم بهش نمی زارم...! و ریحانه می دانست که می خواهد مثل شهره باشد... و اگر می خواست که باشد باید محل سگ هم به علی نگذارد...! البته در این بین وجود شهره هم بی تاثیر نبود... اگر شهره نبود چه بسا که ریحانه کوتاه می آمد... مثل آن روز که کنار ساختمات دانشکده فنی و روبروی ساختمان تربیت بدنی روی چمن نشسته بودند و علی لطفی آمد... _ سلام...! شهره چیزی زیر لب زمزمه کرد که فقط شبیه سلام بود...! ریحانه اما جواب داد... علی لطفی روبه ریحانه کرد و گفت: _ می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم...؟! و ریحانه تا دهانش را باز کرد چیزی بگوید صدای شهره را شنید که گفت: _ ببخشید ما الان باید بریم... عجله داریم... و دست ریحانه را گرفت و بلندش کرد... همان طور که دستش توسط شهره کشیده می شد، به عقب برگشت و نگاهش به چشمان پر التماس علی افتاد...ولی با صدای دِ بیا دیگه ی شهره نگاهش را گرفت... دیگر از آن روز سعی می کرد با علی لطفی حتی چشم تو چشم هم نشود... تا امروز که وقتی نگاهش به چشمانش افتاد، به راحتی دلخوری را توی چشمانش دید....اما نمی دانست چرا...؟! دخترهای کلاس اکثرا از مدل موهایش تعریف کردند و می گفتند خیلی به اش می آید و ریحانه چقدر خوشحال بود... با آمدن استاد همهمه ی کلاس خاموش شد...استاد شروع کرد به حضور و غیاب... _ کوروش احمدیان... و چشمش را در کلاس گرداند... _ آقای کوروش احمدیان... همزمان با تمام شدنِ جمله اش در کلاس باز شد و کوروش با قُلَش میلاد وارد کلاس شد... _ حاضر...! استاد نگاهی به کوروش انداخت و گفت: _ بله...دارم می بینم...آقای احمدیان ترم تمام شد و شما هنوز یاد نگرفتین به موقع سر کلاس حاضر بشید... کوروش که انگار بیشتر از این حوصله ی شماتت های استاد را نداشت، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: _ شرمنده استاد...می تونم بشینم...؟! استاد سری از روی تاسف تکان داد و گفت: _ بشینید... کوروش به سمت ردیف آخر کلاس آمد، میلاد هم به دنبالش... کوروش با آن هیکل ورزشکاری و میلاد با آن جثه ی لاغر... کوروش انگار حکم پدرش را داشت...! ردیف متقابل ریحانه و شهره نشستند... و شهره باز هم آن پوزخند تمسخر آمیز و مغرورانه را روی لب کوروش دید که داشت یک بری نگاهش می کرد...شهره هم در جوابش پوزخندی زد... و کوروش دو انگشت دست راستش را به نشانه ی سلام کنار سرش برد... شهره چشم غره ای رفت و رویش را برگرداند... _ ایش...پسره ی چندش...فکر کرده حالا خوش تیپ و خوش هیکلِ دیگه همه کشته مردشن... ریحانه که حالا داشت تند تند از حرف های استاد نت برداری می کرد، لحظه ای دستش ایستاد... سرش را بالا آورد و اطراف را کمی دید زد به دنبال پسر چندشی که شهره می گفت... با صدایی که سعی می کرد آهسته باشد گفت: _ کیو می گی..؟! شهره در حالی که نگاهش را به تخته دوخته بود با حرصی که از لحنش کاملا مشخص بود گفت: _ کوروششش.... ریحانه درحالی که چشمانش را ریز کرده بود، با لحن پر احساسی گفت: _ الهیییی...دلت میاد...بچه به این ملوسی.... شهره سرش را در کسری از ثانیه به سمتش برگرداند، آنقدر سریع که ریحانه خود به خود لب و لوچه اش را جمع کرد و سیخ نشست... _ به به...باریکلا...ریحانه خانم...راه افتادی...ازش خوشت میاد...؟! منِ خنگو بگو فکر می کردم تو اصلا تا حالا نگاشم نکردی، از بس سرت تو خشتکته وقتی میای یونی... ریحانه با گیجی گفت: _ من وقتی میام دانشگاه کاری به خشتکم ندارم به خدا.... شهره با این حرف ریحانه پُقی زد زیر خنده... در حالی که سرش را روی میز گذاشته بود، سعی می کرد با دستش جلوی دهانش را بگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود... _ واییییی....خیلی...خیلی...باحال بود...وایییی خدا...ریحان...مردم از خنده... ریحانه هنوز داشت متعجب به خنده های شهره نگاه می کرد. _ منظورم این بود که همیشه سرت پایینه.... تازه ریحانه فهمید چه سوتی ای داده...! وای که چقدر پیش می آمد وقت هایی که احساس می کرد سلول های خاکستری مغزش خوابیده اند...! مثل حالا...خودش هم خنده اش گرفت...اول لبخند زد...بعد کم کم لبخندش کِش آمد...حالا به قول شهره سی دو دندانش بیرون بود...!دیگر نتوانست خودش را نگه دارد، او هم پُقی زد زیر خنده و سرش را گذاشت روی میز... حالا سرهای شان روی دسته های میز روبروی هم بود و می خندیدند... _ این جا چه خبره...؟!!! باصدای استاد که حالا بالای سرشان بود از جا پریدند... _ خانوما اومدید سیرک و من دلقکتونم که این جوری از خنده غش کردید...؟!! ریحانه که دهان باز کرده بود تا دلیلی بیاورد و آتش خشم استاد را بخواباند، از شنیدن حرف استاد و تصور او در لباس یک دلقک و یک توپ قرمز روی دماغش، شدیدتر از قبل زد زیر خنده...از حق هم اگر نمی خواست بگذرد، استاد با آن قد کوتاه و شکم گنده و سرِ کچلش که همیشه سعی می کرد کچلی اش را با کشیدن چند تا شوید توی سرش از یک طرف به طرف دیگر، پنهان کند، واقعا شبیه دلقک ها بود...!حالا بچه های دیگر هم ریز ریز داشتند می خندیدند...شهره که دیگر اشکش هم درآمده بود...سعی کرد خنده اش را خفه کند... و شروع کرد بریده بریده حرف زدن... _ وای...نه استاد...دور از جون...این چه حرفیه... که حرفش با صدای اوج گرفتنِ خنده ی ریحانه قطع شد و بعدش هم صدای فریاد استاد که پشت سر هم داد می زد بیییییییروووون....بییییییرو ننننن و امان نمی داد تا وسایلشان را جمع کنند... وسایل را جمع کرده و نکرده، چادر را سر کرده و نکرده خودشان را از کلاس انداختند بیرون... در را که بستند هنوز صدای استاد را می شنیدند که رو به بقیه می گفت اگر باز هم صدای خنده بشنود، کاری می کند که به جای خنده همه شان به گریه بیفتند... و صدای خنده ها خفه شد... به سرعت از دانشکده زدند بیرون... خودشان را به چمن های پشت دانشکده رساندند و ولو شدند روی چمن ها...و دوباره صدای خنده ها بود که به محض اینکه می آمد خفه شود، دوباره اوج می گرفت...خنده شان که تمام شد بالاخره، شهره گفت: _ خدا بکشدت ریحان...با اون خندیدنت، آبرو نذاشتی برامون...احمق... و ریحانه که دیگر غش کرده بود از خنده و دراز کشیده بود گفت: _ تقصیر خودش بود گفت مگه من دلقکم...آخه خدایی عین دلقکاست... با این حرف دوباره زدند زیر خنده... _ ولی از اینا گذشته ریحان من باید حال این بچه پرو رو بگیرم... ریحانه حالا یک دستش را گذاشته بود زیر سرش و یک بری شده بود رو به شهره... _ نگفتی چرا...؟! چی کار کرده مگه... شهره در حالی که به روبرو زل زده بود انگار که کوروش جلوش ایستاده گفت: _ هیچی...فقط زیادی ادعاش میشه...پوزخنداش رو اعصابمه... ریحانه که انگار هنوز توجیه نشده بود دوباره روی کمرش دراز کشید... _ من که نمی فهمم تو چی می گی...! _ ای بابا...کی می شه یه حرفی بزنم توام سریع بگیری...! بعد در حالی که انگار توی ذهنش دارد فکر می کند چه بلایی باید سر کوروش بیاورد ادامه داد: _ حالا ببین چه بلایی سرش میارم...به من می گن شهره...شهره امیری...کم کسی نیستم که...یارو جدی جدی فکر کره پُخیه...؟! بعد در حالی که با دست ریحانه را تکان می داد گفت: _ چته...؟! مُردی به سلامتی...؟!پاشو بریم بابا...الان یکی میاد می بینه این جوری ولو شدی خوب نیست....نگا توروخدا...هنوز مثل بچه ها رفتار می کنی...اگه تونستم این رفتاراتو درست کنم...یا اون خنده هاتو... و با دیدن خنده ی گشاد ریحانه که حالا نشسته بود حرفش را ادامه نداد... _ ببند اون نیشتو.... ریحانه بدتر خندید... _ نه بابا...انگار امروز رو دور خنده ای ها...این کلاس که پرتمون کردن بیرون، بریم حداقل به کلاس بعدی برسیم... بلند شدند... حالا ریحانه داشت به کوروش فکر می کرد...یعنی ممکن بود روزی برسد که پسری مثل کوروش یا حتی خود کوروش به او نگاه کند و لبخند بزند...؟! ولو اینکه لبخندش به قول شهره پوزخند باشد یا تمسخر...؟! حتی فکرش هم مسخره بود...کی به او نگاه می کرد...؟! آن هم با آن همه مو توی صورتش...آن هم تا وقتی که شهره بود...شهره ی جذاب و لوند... کوروش و امثال آن حق شهره بودند نه او... ولی خوب تکلیف دلش چه می شد...؟! او هم دلش می خواست کوروش نگاهش کند... او هم دلش می خواست مورد توجه باشد... آن جا بود که تصمیم گرفت هر چه شهره گفت گوش کند... حتی اگر سخت باشد... حتی اگر شده لب هایش را بدوزد تا به قول شهره وقت خنده نیشش تا بناگوش باز نشود...اول باید فکری برای صورتش می کرد...یعنی می شد...؟!مادرش راضی می شد...؟! مسلما که نه...ولی می شد مادرش نفهمد...؟! خوب او هر هفته به خانه می رفت، مادرش می دید... می فهمید...اما خوب می توانست هر هفته نرود خانه...مثل خیلی های دیگر که ماهی یک بار می رفتند....بله...می شد...ریحانه هم می توانست مثل شهره باشد...با این فکر لبخند رضایت بخشی بر لبش نشست... و او فکر نکرد شهره بودن نه امتیاز است و نه برتری...نمی فهمید ارزش انسان به آن است که خودش باشد...خودِ خودِ خودش.... ناجیِ من...! روزگاری بود که من درون دریای ذهنم راه را گم کرده بودم، امواج گناه ها، عشق های پوشالی و هوس ها به راحتی من را به سوی جهنم های ساخته ی خویش سوق می دادند و من در آبهای سرد و تاریک دریای اعمال خویشتن در حال غرق شدن بودم و بیخبر از اینکه ناجی من دستش را دراز کرده تا من دستش را بگیرم...! * * * * * * * * سر کلاس نشسته بودیم... کنار شهره... کلاس معماری اسلامی بود و طبق معمول بچه ها در حال چرت زدن... به جز تک و توک بچه های خرخوانی که داشتند تند تند جزوه برمی داشتند... که اتفاقا علی لطفی هم جزو همان گروه بود... و من داشتم فکر می کردم آخر ترم از کی باید جزوه بگیریم... از همان ترم اول که دخترها سایه ی شهره را با تیر می زدند، وقتی که من باهاش دوست شدم، سایه ی من را هم با تیر می زدند دیگر...! کلا دخترها باهامان کنار نمی آمدند... یعنی بهتر بگویم با شهره کنار نمی آمدند و من هم که دُمِ شهره بودم، خوب من را هم دیگر دوست نداشتند...حوصله ام از چرت و پرت های استاد سر رفته بود... جالب این بود که مجبور بودیم از ترس استاد یک دفتری چیزی جلوی مان باشد و وانمود کنیم در حال جزوه برداری هستیم...! حالا چه دردی بود که واقعا نمی نوشتیم، حقیقتا الان که الانست هم نمی دانم...!! انگار ویر جزوه ننوشتن داشتیم و عادت کرده بودیم آخر ترم در به در دنبال جزوه باشیم و آخرش هم گره کار به دست شهره باز می شد که نهایتا می رفت سراغ حمید جمشیدی، پسری سبزه رو و لاغر اندام که کافی بود شهره بگوید ف و او برود تا فرحزاد و برگردد...!! این اصطلاحات را هم از شهره یاد گرفته بودم...یا جمله ای مثل امشب چتریم...! یا خونه امروز مکانه...! و چیزهایی از این قبیل...همین طور چشم می گرداندم که یک لحظه کوروش سرش را از توی گوشیش که در حال بازی با آن بود آورد بالا و چشمکی زد و با لبهاش برایم بوس فرستاد... من هم که انگار قند تو دلم آب می کردند لبم به خنده باز شد...! یک دفعه شهره با آرنج زد به پهلوم... _ چته باز نیشت باز شده...؟! هنوز داشتم به کوروش لبخند می زدم که با نگاه و ابروهای در همِ علی روبرو شدم...نمی دانم چطور با آنکه داشت جزوه می نوشت، لبخند من را به کوروش دیده بود... نمی دانم بوسه ی کوروش را هم دیده بود یا نه...اگر دیده بود هم برایم مهم نبود... خیلی وقت بود که دیگر این چیزها برایم مهم نبود...حتی برایم مهم نبود که تک و توک بچه های ورودی مان هم می دانستند من با کوروش هستم و شهره با میلاد...و می دانستند که یک اکیپ چهارنفره هستیم...خیلی وقت ها وقتی شب ها می رفتیم بیرون چون شهر کوچک بود بعضی از بچه ها می دیدنمان... اما آن موقع هم برایم مهم نبود... همیشه و در همه حال فقط کوروش برایم مهم بود... وقتی با او بودم حتی دیگر شهره را هم فراموش می کردم... با دیدن اخم های در هم علی لطفی، پوزخندی زدم به رویش که یعنی تو چه کاره ای...؟!و پیش خودم فکر کردم(( شانس نداریم که... یه بوس برامون فرستادن، یکی با آرنج زد به پهلوم، یکی هم چشم غره می ره...!!)) نگاه کردم به شهره... _ مرض داری می زنی...؟! چشم نداری ببینی ما یه کم نظربازی کنیم...؟! شهره با تمسخر نگاهم کرد و گفت: _ نظربازی...؟! شماها دیگه چقد جوگیرید بابا... من نگاهی به میلاد کردم و دیدم که طبق معمول دارد یکی را دید می زند... واین بار خط نگاهش می رسید به سحر... دختر تقریبا تپلی که همیشه ی خدا وقتی می خندید، از شدت خنده گوشت های تنش می لرزید مثل ژله... و از همه بدتر صدای خنده هایش بود که سر به فلک می کشید و آبرو می برد... اکثرا می گفتند راحت پا می دهد... من که ندیده بودم، راست یا دروغش پای کسی که گفته بود... ولی همین حرف ها باعث می شد آدم نسبت به اش حساس شود... حالا میلاد داشت به او نگاه می کرد...شهره هم به نگاه های میلاد خیلی واکنش نشان می داد... خودِ شهره که می گفت میلاد را بگذارند از یک سوسک ماده هم نمی گذرد...! و من نمی دانستم با این اوصاف چرا شهره میلاد را از اول انتخاب کرد، نه کوروش را... در حالی که کوروش آسِ ورودی مان بود... و شهره کسی نبود که به این راحتی قید بهترین را بزند... ولی باز هم آنقدر کور بودم که به این موضوع فکر نمی کردم. ..حتی آن وقتی که کوروش به من پیشنهاد داد هم به این فکر نکردم و بعد تصمیم بگیرم، آن روز آنقدر ذوق داشتم از اینکه بالاخره شدم آن چیزی که کوروش حداقل یک نگاه به ام بکند، که بجز قبول درخواستش به هیچ چیز فکر نکردم... و بعدترها باز چقدر افسوس خوردم برای این حماقت هایم... دهانم را بردم نزدیک گوش شهره، در حالی که هنوز حواسم به دید زدن میلاد بود گفتم: _ چیه...؟! زورت میاد کوروش برای من بوس می فرسته سر کلاس ولی میلاد جون شما داره با چشماش سحر و قورت می ده...؟!! و با ابروهایم به میلاد اشاره کردم... شهره که با این حرف من، نفسش از عصبانیت حبس شده بود در یک صدم ثانیه برگشت سمت میلاد و من دقیقا دیدم که با دیدن میلاد در آن حال که حالا سحر هم متوجه شده بود داشت زیر زیری می خندید، دیگر داشت منفجر می شد... من که داشتم به زور خنده ام را حبس می کردم با دیدن آن حالت شهره، با دست جلوی دهانم را گرفته بودم... شهره هر چه نگاه می کرد بلکه میلاد برگردد سمتش، انگار نه انگار...!دیگر فکر کنم داشت واقعا منفجر می شد که خیلی سریع، انگار که تازه راهی به ذهنش رسیده باشد، گوشی اش را درآورد و سریع دکمه هایی را فشار داد... وقتی دیدم که میلاد با لرزش گوشی توی دستش به خودش آمد و نگاهش را از سحر با آن عشوه های شتری اش گرفت، فهمیدم به میلاد اس ام اس داده... دیگر نمی دانم چه نوشته بود که من از آن فاصله هم توانستم درشت شدن چشم هایش را تشخیص دهم...و بعد بالا و پایین شدن گلوله ی روی گردنش یا به قول من بیل بیلَک اش(!) که همیشه برای شوخی می گرفتمش و میلاد که خیلی حساس بود و قلقلکی، طوری گردنش را خم می کرد که دستم بین گردن و سینه اش گیر می کرد و کوروش بهم چشم غره می رفت...بدش می آمد از شوخی های من با میلاد...!حالا بالا رفتن و پایین آمدن همان بیل بیلَک نشان می داد چقدر به سختی آب دهانش را قورت داده...! تا اس ام اس را خواند، برگشت سمت شهره و طبق عادت همیشگی اش که وقتی شهره از دستش دلخور بود، چشم هایش را ریز کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و حرکت لب هایش که هم من و هم شهره می دانستیم دارد می گوید: عااااشششقتمممم.... شهره رویش را برگرداند... حالا هرچقدر که میلاد پیام می داد، شهره حتی به گوشی اش نگاه هم نمی کرد... انگار نه انگار که میلاد دارد خودش را خفه می کند... همیشه همین طور بود... با یک اس ام اس یا یک جمله یا یک نگاه چپ، کاری می کرد که میلاد به غلط کردن بیافتد...! آن وقت به قولِ خودش محل سگ هم بهش نمی داد... حتی کوروش هم با آن همه ادعا همیشه به حرف های شهره اهمیت می داد... شاید اهمیت لفظ خوبی نباشد برای بیانش.بیشتر چشمان جستجو گر کوروش بود که وقتی شهره شروع به حرف زدن می کرد، منتظر بود کلمه ی بعد از دهان شهره خارج شود...! نمی دانم اسمش چه بود...؟ اهمیت...؟! احترام...؟! یا چیز دیگر...؟ هرچه بود من خوشم نمی آمد و حاضر بودم در آن لحظه دست به هرکاری بزنم تا حواس کوروش را به خودم معطوف کنم... و باز هم چقدر احمق بودم که هر چه را می دیدم، صرفا فقط می دیدم...!! به دلیلش فکر نمی کردم...! آیا مثل یک آدم کور نبودم...؟! بودم...حتما بودم... شاید از یک نابینا هم کورتر بودم... تا آخر کلاس میلاد همچنان داشت بال بال می زد... کلاس که تمام شد، شهره بی توجه به همه زد بیرون و میلاد هم به دنبالش... کوروش با ابروهایی بالا رفته و نگاهی پرتمسخر که دیگر می شناختمش، یعنی تنها چیزی که در وجود کوروش بود و خوب شناخته بودم تنها نگاه هایش بود انگار، داشت بدرقه شان می کرد... با دیدن من که شروع کردم به راه رفتن، او هم بلند شد و پشت سرم راه افتاد... من هم قدم هایم را تند کردم که به شهره برسم... پشت سرشان بودم که صدای میلاد را می شنیدم که می گفت: _ شهره غلط کردم... شهره بی وقفه می رفت... _ بابا غلط کردم دیگهه... شهره باز هم می رفت... _ آخه او ن خمره چی داره من بهش نگاه کنم... با این حرف میلاد، کوروش که حالا باهام هم قدم شده بود، پقی زد زیر خنده... _ باز این توله سگ گند زد...؟! من هم خندیدم و تنها سری تکان دادم...باز او حرف زد... _ از بس ابلهه...! جلوی چشم همه داشت درسته دختره رو قورت می داد.... _ آخه من نمی فهمم این دختره دیگه دید زدن داره...؟! _ ممکنه این جوری باشه ولی مهم اینه که پایه ست....!! من ایستادم و با تعجب نگاهش کردم... _ چیه عزیزم...؟! منظورم اینه که این میلاد کره خر فقط به فکر یه چیزه... وقتی دید هنوز دلخور دارم نگاهش می کنم، ادامه داد... _ آخه مگه همه مثل منن که همه جا حتی تو کلاس هواسم به عشقمه...؟! با یادآوری بوسه اش سرکلاس لبخند زدم و دوباره به راه افتادم...و من چه راحت خر می شدم...! حالا که فکر می کنم می بینم چه لقمه ی راحت الحلقومی بودم برای کوروش...! حتی نیاز نبود زحمت بکشد خَرَم کند...! آنقدر ساده و خنگ بار آمده بودم که خرِ خدایی بودم انگار...! حالا توی محوطه بودیم و میلاد هنوز داشت مثل سگ پاسوخته دنبال شهره می دوید...! اواسط محوطه بودیم که کوروش گفت: _ انگار اینا بد زدن به تیپ و تاپ هم...من می رم ماشین و از پارک در بیارم، بریم یه دوری بخوریم بیرون شاید آشتی شون دادیم... حرفش که تمام شد قدم هایش را تند کرد و از من دور شد و به سمت خروجی رفت... نمی شد از در حراست همزمان عبور کنیم... من هم داشتم آرام آرام می رفتم که تا وقتی برسم کوروش ماشین را از پارک درآورده باشد... توی فکر بودم امشب کجا برویم که کسی از پشت سر صدایم کرد... _ ریحانه...! ایستادم... صدا آشنا بود...تنها او بود که همیشه اسم کوچکم را کامل می گفت، بقیه اکثر وقت ها می گفتند ریحان...! با این که همیشه بدم می آمد و یاد سبزی خوردن می افتادم، اما از وقتی که کوروش این طور صدایم می کرد، بدم که نمی آمد هیچ، عجیب به دلم می نشست... برگشتم... دستی به موهایش که حالا در اثر دویدن به هم ریخته بود کشید... یکی دو نفس عمیق کشید تا نفسش سرجا آمد... _ ریحانه باید باهات حرف بزنم... همان طور که سرم را کج کرده بودم یعنی که خسته شده ام و حوصله ام را سر برده نگاهش کردم و هیچ نگفتم... او هم بی توجه به نگاه بی حوصله ی من ادامه داد... _ در مورد کوروشه... تا اسم کوروش را شنیدم، آمپرم رفت روی هزار انگار...! چشم هایم از خشم ریز شدند و پریدم بین حرفش... _ باز چی شده علی...؟! این دفعه کوروشو با کدوم دختر دیدی...؟! کجا دیدی...؟! این دفعه چه طوری می خوای زیرآبشو بزنی...؟! علی که حالا دیگر خیلی وقت بود برایم آقای لطفی نبود، چرا که این شاید بار دهم بود داشت برایم از کوروش آمار می آورد و مدام بهم گوشزد می کرد کوروش به درد من نمی خورد... از بس دیگر سرش داد زده بودم و جیغ کشیده بودم انگار دیگر یک جورایی ندار شده بودیم و لفظ آقا و خانم اضافی بود... البته او هنوز هم به فامیل صدایم می زد یا نهایتش ریحانه خانم، به جز گاهی اوقات مثل حالا که انگار از دهانش در می رفت... حالا با چشمانی دلگیر داشت نگاهم می کرد... و من در اوج عصبانبت می دیدم معصومیت چشمانش را... از بس که شفاف بودند... همیشه خیس بودند، انگار که همین چند لحظه پیش گریه کرده باشد... بدون توجه به نگاه دلگیرش ادامه دادم... _ چرا دست از سر من برنمی داری...؟! چی از جونم می خوای...؟! چی کارمی آخه...؟ داداشمی...؟!بابامی...؟! فامیلمی...؟! و دوباره نگاه کردم به چشم هاش... صداقت را به راحتی می شد درونش دید... حتی یک کور هم می توانست بفهمد این چشم ها دروغ نمی گوید... صاحب این چشم ها نمی تواند دروغ گو باشد... نمی دانم چه در نگاهش دیدم، علاقه، نگرانی، دلسوزی، دلخوری...نمی دانم... ولی هرچه بود تاب نگاه کردن را ازم گرفت... کمی نگاهم را بردم بالا... نفس عمیقی کشیدم تا دوباره به خود مسلط شوم... این بار او طاقت نیاورد و گفت: _ من به خاطر خودت می گم... حرفش را بریدم... _ چرا...؟! چرا باید نگران من باشی...؟! نگاه غمگینی کرد وگفت: _ یعنی تا حالا نفهمیدی برام مهمی...؟! نفهمیدی بهت علاقه دارم...؟!مگر اینکه کور باشی که نبینی... و من می خواستم فریاد بزنم که شک نکن...شک نکن...من کورم...از کور هم بدتر... چراکه خیلی وقت است برق علاقه را در چشمانت می بینم و چشمانم را می بندم... مگر عشق چیزی است که در نگاه معلوم نباشد...؟! آدم عاشق را چشمانش رسوا می کنند... اما مشکل این بود که چشمان کوروش سگ داشت...! من اسیر نگاه کوروش بودم...دلم سوخت برایش...چشمانم را به زیر انداختم و این بار آرام تر ادامه دادم: _ دلِ من جای دیگست... با کسِ دیگه...من با کوروش خوشحالم... هیچ وقت انقدر خوشحال نبودم تو زندگیم... نگاه اشکی ام را به اش دوختم... _ علی... چشمانش را بست...انگار این بار او تاب نگاهم را نیاورد... _ اگه بتونی حرفایی که راجع به کوروش می زنی رو ثابت کنی، باور می کنم... چشمانش را باز کرد... با نگاهی که بارقه ی امید درش پیدا بود... نگاهم را انداختم پایین... نگاه کردن به چشمانش در حالی که می دانستم با این حرف ها خوردش می کنم عذاب بود... عاشق کوروش بودم اما علی برایم عزیز بود، احترام قایل بودم برایش... از اول هوایم را داشت...حتی بعد از برخورد چند ترم پیشش از پشت تلفن هم زود بخشدمش... حالا که فکر می کنم می بینم دلخور هم نشده بودم...! فقط آن زمان فکر می کردم او از روی ترحم کمکم می کند و عمرا اگر از دختری با آن قیافه خوشش بیاید، برای همین هم از ترس آنکه دل خودم گرفتار نشود ازش دوری می کردم... آن تلفن هم بهانه ی خوبی شد... _ اما ثابت نکن... نگاهش کردم... حالا چشمانش متعجب بود... _ ثابت نکن...کوروش دلخوشی منه...خوشحالی منه... نگاهش غمگین شد... خیره شدم تو چشم هاش... _ خوشحالیم رو ازم نگیر...! خواهش می کنم علی...نگیر... چشمانش را بست... نفس عمیقی کشید... دوباره نگاهم کرد و گفت: _ معذرت می خوام... دیگر ماندن جایز نبود... پشتم را به اش کردم و رفتم...انگشتم را به چشم بردم و اشک ها را از روی گونه پاک کردم و رفتم... از آن روز دیگر علی با من در مورد کوروش حرف نزد اما نگاه های نگرانش را همیشه حس می کردم... آن روز رفتم و اصلا فکر نکردم شاید این هم نشانه ای باشد برای من که برگردم راهِ آمده را...ولی افسوس... من خدا را فراموش کرده بودم... بهتر این است بگویم هر چیز و هر کس به جز کوروش را... اما خدا من را فراموش نکرده بود...خدا هنوز هم نشانه می فرستاد و امیدوار بود....اوج سرخوردگی... تن آدمی شریف است به جان ادمیت نه همین لباس زیباست نشان ادمیت * * * * * * * * شهره روی شکم دراز کشیده بود و یک بالش گذاشته بود زیر سینه اش، مثل یک تکیه گاه... کلی برگه و دفتر خودکار و انواع روان نویس های رنگی جلوش بود... کمی توی کتاب نگاه می کرد، کمی به جزوه ها و گه گاه چیزی می نوشت...ریحانه از در وارد شد... داشت حوله را روی سرش محکم می کرد... _ حواست باشه آب نریزی رو اینا... ریحانه با تعجب به شهره که وسط اتاق ولو بود نگاه کرد... ندا پشت سرِ ریحانه وارد شد و شهره بلافاصله خطاب به او که داشت از روبرویش رد می شد و به سمت تختش می رفت گفت: _ حواستو بده نری رو برگه هام... ریحانه که حالا جلوی آینه نشسته بود، همان طور که شهره را در آینه می دید گفت: _ چی کار می کنی...؟! شهره بدون اینکه سرش را بلند کند در حالی که هنوز داشت چیزهایی روی کاغذ می کشید و می نوشت جواب داد: _ دارم برای کلاس فردا آماده می شم...!! ریحانه ابروهایش از تعجب بالا رفت... یادش نمی آمد شهره تا به حال برای کرکسیون های بین ترم کاری کرده باشد...! _ برای کدوم درس...؟! این بار شهره انگار که کلافه شده باشد از سوال های ریحانه، سرش را بلند کرد... _ برای طرح... استاد محمدی...سوال دیگه ای...؟! و ریحانه نمی توانست به او بگوید که این کارش به شدت غیر طبیعی ست در حالی که همیشه کارهای خودش را به بهانه ی کار گروهی می انداخت گردن او...! نمی توانست بگوید... اما حسِ ششم اش می گفت یک خبری است... یک کاسه ای زیر نیم کاسه است...دیگر در طول این شش ترم به اندازه ی کافی شهره را شناخته بود...!شهره بی خودی برای هر استادی کار نمی کرد...! سعی کرد چهره ی محمدی را به یاد آورد... مردی بود بلند قدو چهار شانه...به صورت و رفتارش نمی آمد چهل و دو سه سال بیشتر داشته باشد... اما موهای جوگندمی اش انسان را در مورد سنش به خطا می انداخت...اخلاقش بعضی وقت ها شوخ بود و بیشتر اوقات غُد...اکثرا بچه هارا یک جوری ضایع می کرد و همه می دانستند که از دخترهای شیک و پیک خوشش می آید...! ریحانه حالا که فکر می کرد متوجه می شد شهره از اوایل ترم محمدی را زیر نظر داشت... هرچه بود استاد پروازی بود و از تهران می آمد...! یک شرکت مهندسی مشاور نسبتا بزرگ داشت... و چه چیزی برای شهره بهتر از این که هم ساکن تهران می شد، همان خواسته ی همیشگی اش، و هم سرکار می رفت... نمی دانست چرا شهره از همان اوایل، به شدت دنبال کار بود... هنوز درسش تمام نشده بود می خواست کار کند و ریحانه دلیل این همه عجله و اصرار را نمی دانست... و هیچ وقت هم ازش نمی پرسید... یعنی اوصولا هیچ وقت چنین چیزهایی را نمی پرسید مگر این که خود شهره بگوید... اما خودش مثل طوطی همه چیز را برای شهره تعریف می کرد...! نفسی صدادار کشید... حالا موهایش را با همان کف موس فر کرده بود...! دیگر شده بود عادتش... نگاهی به شهره کرد... می دانست که حالا حالاها خودش را از روی زمین جمع نمی کند... رو کرد به ندا که حالا روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب می خواند... _ ندایی...داری درس می خونی... ندا سرش را از توی کتاب آورد بیرون، نه...رمانه... _ میای بریم تو محوطه قدم بزنیم..؟! ندا آره ای گفت و بلند شد... وقتی یک ساعت بعد وارد اتاق شد و دید که شهره هنوز در همان حالت روی زمین ولو است، فهمید قضیه جدی تر از آنی است که فکرش را می کرده...! می دانست فردا در مورد فکرش مطمئن خواهد شد.... * * * * * * * * کلاس تمام شد... شهره مانتویش را مرتب کرد... برگه ها و نوشته هایی را که دیشب آماده کرده بود را برداشت و جامدادی پر از روان نویس و مدادهای جورواجورش را هم... _ ریحان...من یه کم میرم پیش استاد و میام... ریحانه در جواب تنها سری تکان داد...شهره به سمت میز استاد رفت... جلوی استاد که رسید کلماتی گفت که ریحانه احتمال داد سلام و احوالپرسی است حتما... از همان جا می دید که سرش را کج کرده به سمت چپ و برگه هایش را گذاشته روی میز استاد و دست هایش هم روی برگه ها که انگار داشتند چیزهایی را می کشیدند یا توضیح می دادند، در حالی که آستین های مانتویش تا نیمه های ساق ها بالا زده شده بود و ساق های خوش تراشش را سخاوتمندانه در معرض دید استاد قرار داده بود... و ناخن ها بلندی را که ریحانه دیده بود دیشب نیم ساعت وقت صرف سوهان کشیدن و لاک زدن شان شده بود و ریحانه تازه می فهمید چرا شهره با آن وسواس به آن ها رسیده بود...حالا لبخند کجی را گوشه ی لب های استاد می دید... و بعد که استاد شروع به حرف زدن کرد باز هم آن لبخند را داشت...حین صحبت چیزهایی را هم روی برگه ها می کشید... دست آخر چیزی نوشت و ریحانه نمی دانست چه بود که شهره همان طور که سرش را یک بری کرده بود، استاد را به یکی از آن لبخندهای لوندش مهمان کرد... وقتی شهره آمد، ریحانه به راحتی برق رضایت را در چشمانش می دید. نزدیک که شد ریحانه پرسید: _ چی شد...؟! شهره در حالی که هنوز لبخند روی لب هاش بود، برگه ی رویی را سمت ریحانه گرفت و ریحانه یک شماره موبایل خطِ تهران دید... چشمانش از تعجب گرد شدند... _ شماره ...شماره ی محمدیه...؟! شهره در حالی که با خونسردی برگه را تا می زد گفت: _ آره...! ریحانه هنوز منگ بود... _ آخه...آخه چطور...یعنی برای چی شماره داد...؟! _ اون نداد...! من گرفتم...!! وقتی دید ریحانه هنوز توجیه نشده ادامه داد: _ مثل اینکه به من می گن شهره ها...!! کاری نداشت... چندتا سوال پرسیدم، جواب که داد چندتا منبع معرفی کرد، گفت کمیابن...یه کم که سمج بازی درآوردم گفت حالا که انقدر مشتاقی، من برات میارم اما چهارشنبه ی هفته ی دیگه، شب بهم زنگ بزن یادآوری کن تا بیارم با خودم...! ریحانه حالا علاوه بر چشم هایش که گشاد شده بودن، دهانش هم باز مانده بود... باورش نمی شد استاد محمدی معروف که دخترها برایش سر و دست می شکاندند و او به هیچ کس محل نمی داد، حالا به این راحتی شماره داده باشد به شهره! ولی خوب او شهره بود دیگر... _ به همین راحتی...؟! شهره خندید. _ از راحتم راحت تر..!! و ادامه داد: _ حالا برنامه دارم براش...صبرکن... چشم هایش را ریز کرده بود و انگار در ذهنش داشت به برنامه هاش فکر می کرد... _ اون که بهش میاد زن و بچه داشته باشه...! با این حرف شهره به طرفش براق شد... جوری که ریحانه جا خورد و با لکنت ادامه داد: _ خوب ... حالا شایدم... نداشته باشه... شهره همان طور که نگاهش می کرد و انگار که فکرش آن جا نیست گفت: _ داره...زن داره...بچه هم احتمالا داره...اما برای من مهم نیست... ریحانه از تعجب ابروهاش رفت بالا. _ مطمئنی؟!...یعنی...یعنی...ازش پرسیدی... شهره از فکر درآمد انگار، چادرش را انداخت روی شانه اش... کیفش را هم و حرکت کرد به سمت در کلاس... ریحانه هم به دنبالش... _ وقتی گفت چهارشنبه شب زنگ بزن، گفتم استاد مزاحم نباشم اون موقع، شاید خانم بچه ها خوششون نیاد...من به شوخی گفتم ولی اون خیلی جدی گفت خانم بچه ها حق ندارن تو کار من دخالت کنند...! ریحانه دیگر جزیی در چهره اش نمانده بود که شدت تعجبش را نمایان نکرده باشد...! چه طور می شد...؟! _ حالا با این که می دونی زن و بچه داره، بازم می خوای... شهره حرفش را برید... _ زن و بچه ی اون برای من مهم نیستن...! مهم خودمم...!! _ یعنی چی...؟! تو با این موقعیت خوبی که داری می تونی خیلی موردای بهتری داشته باشی،نه کسی که حداقل بیست سال ازت بزرگتره...!!! _ اون موردایی که تو می گی به درد من نمی خورن...محمدی بهتره... و ریحانه آن زمان نمی فهمید "بهتر" از نظر شهره یعنی چه...؟! برای ریحانه "بهتر" کوروش بود که هم جذاب بود، هم خوش تیپ و هم پولدار. ریحانه آن زمان نفهمید چرا شهره می گفت محمدی به دردش می خورد... بعدها که دلیلش را فهمید، تعجب کرد از اینکه چرا آنقدر کم شهره شهره را شناخته بود...؟! از آن روز به بعد استارت رابطه ی شهره با محمدی خورده شد...! حالا محمدی نه تنها در درس خودش به شدت هوای شهره را داشت،بلکه به اساتید دیگر هم سفارشش را می کرد... توجه محمدی به شهره آن قدر زیاد شده بود که دیگر بچه ها کم و بیش متوجه شده بودند شهره برای استاد خاص است... حتی چندباری پیش آمده بود، زمانی که شهره وارد می شد، کوروش با طعنه می گفت: بَه سوگلیِ استاد! یا عروسک استاد و یا تکه هایی از این دست. البته جوری می گفت، تقریبا زیر گوش شهره که تنها خودِ شهره می فهمید... حتی ریحانه که جفتش بود گاهی متوجه نمی شد و خود شهره برایش می گفت... و پشت بندش طبق معمول همیشه که اگر چیزیی به کوروش مربوط می شد، می گفت: اگه من حالِ این بچه پرو رونگرفتم...!! و ریحانه می دانست که حتما خواهد گرفت...! چرا که در طول این چند ترم دیده بود شهره هر کاری را که مصمم باشد انجام می دهد. دیگر شب ها در خوابگاه،یا ظهر ها و یا هر وقت و بی وقت دیگری ریحانه می دید که شهره با استاد محمدی معروف، و یا به قول بعدترهای شهره، پارسا تلفنی گپ می زند و هر و کره اش هواست... البته بیشتر در طول روز که سرکار بود زنگ می زد و وقت هایی شب زنگ می زد که از تهران برای کلاس هایش آمده باشد و در هتل اقامت داشته باشد... آن روزها ریحانه هرچه برای درس هایش طرح ارایه می کرد و کار می کرد، هیچ کدام به چشم استاد نمی آمد... فقط شهره بود که به چشم می آمد... و بدتر از آن، این بود که حالا ریحانه می دانست استاد محمدی از دخترهایی مثل ریحانه که ترگل ورگل نبودند و یا به عبارتی از نظر او امُل بودند، خوشش نمی آمد.این را ریحانه وقتی یک بار شهره از دهانش در رفته و گفته بود: (( محمدی می گه انقدر بدم میاد از این دخترایی که با دو من سیبیل میان می شینن جلوم و من که مردم از اونا تر تمیزترم، که اصلا رغبت نمی کنم بهشون نگاه کنم، چه برسه به اینکه بخوام یک ساعت جلوی روم تحملشون کنم برای کرکسیون!!!)) فهمیده بود... آن موقع شهره به محض اینکه جمله اش تمام شد انگار تازه نگاهش افتاد به پشت لب ریحانه! و هرچه کرد نتوانست یک جوری ماست مالیش کند.یعنی دیگر برای ماست مالی دیر شده بود! ریحانه فهمیده بود که استاد پارسای معروف و کوروش و میلادو حتی علی لطفی، همه و همه حق شهره بودند نه او! نمره گرفتن حقِ شهره بود نه او که از شب تا صبح روی طرحش جان می کند و استاد محمدی چون از سیبیل هایش(!) خوشش نمی آمد، سرسری نگاهش می کرد و خستگی بیداری شب گذشته را می گذاشت به تنِ ریحانه...! آری...همه چیز حق شهره بود...این وسط شاید تنها ترحم علی لطفی به ریحانه می رسید، که آن هم ریحانه ازش متنفر بود. بعدتر ها ریحانه دیگر برای طرح هایش از شب تا صبح بیدار نمی ماند...! دیگر تنها اینکه موهایش شکل گوسفند نباشد راضی اش نمی کرد! او می خواست جوری باشد که کوروش نگاهش کند، پارسا محمدی طرح هایش را با دقت نگاه کند و علی رغم کلیه ی ایرادها به به و چه چه کند، و سهمش از علی لطفی ترحم نباشد!! ریحانه می خواست مورد توجه باشد...بس بود برایش در سایه بودن...آن روزها از همیشه سرخورده تر بود و ساکت تر... و از مادرش خیلی بیشتر از گذشته دلخور بود. مادرش باعث شد به او بگویند گوسفند، امُل و بهش ترحم کنند...مادرش باعث شده بود، استاد محمدی بهش تشر برود آن روزی که رفته بود دم در کلاسش برای یک سوال و چقدر بعدش ریحانه خورد شد و احساس ذلت کرد زمانی که دید شهره بعد از او رفت دم در کلاس و ... ریحانه می خواست عوض شود...مورد توجه باشد...به هر قیمتی...می خواست مثل شهره، شهره شود! او می خواست شهره شود....بدهکار...! گفتی از تو بگسلم...دریغ و درد/ رشته ی وفا مگر گسستنی ست؟/ بگسلم ز خویش و از تو نگسلم/ عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟/ ((فروغ)) * * * * * * * * از در دانشگاه که خارج شدم، کمی چشم گرداندم دنبال بچه ها... همزمان با بوق کوتاهی 206 مشکی کوروش جلوی پام ترمز کرد... در را باز کردم و نشستم... کوروش هم بلافاصله گازش را گرفت... برگشتم به سمت عقب... شهره کنار پنجره ی پشت راننده نشسته بود... سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و میلاد کنارش نشسته بود و دستش را گرفته بود... هیچ کدام حرف نمی زدند... معلوم بود هنوز شهره دلخور است...کوروش در حالی که ضبط را روشن می کرد رو به من گفت: _ چقدر لفتش دادی تا بیای!! مگه تا در ورودی چقدر راه بود؟! من که هنوز چشمانِ دلخور علی لطفی جلوی چشم هام بود نیم نگاهی به کوروش انداختم، نه کامل. هر وقت می خواستم دروغ بگویم بهش و یا یک طوری بپیچانمش، توی چشم هاش نگاه نمی کردم... نگاه که می کردم نمی توانستم و آنقدر دستپاچه می شدم که هنوز چیزی نگفته خودم را لو می دادم. البته فقط در برابر کوروش آن طوری بود... به بقیه که به راحتیِ آب خوردن دروغ می گفتم...! دروغ هایی که خودم هم نمی دانستم چه طور وقتی گیر می افتم آن قدر سریع می توانم سر هم کنم...!آن روز هم ترسیدم نگاهش کنم و باز هم مچم را بگیرد... نیم نگاهی کردم و بعد چشمم را به روبرو دوختم. _ یکی از بچه ها کارم داشت... _ چی کار اونوقت؟! _ هیچی جزوه می خواست... پوزخندی زد و گفت: _ از کِی تا حالا اون بچه خرخون میاد از تو جزوه بگیره؟ اونم تو که سالی به دوازده ماه جزوه نمی نویسی؟! این بار برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.با اینکه نگاهش به روبرو بود و حواسش به رانندگی، انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که برگشت سمتم اما فقط برای چند لحظه و دوباره به روبرو خیره شد. _ چیه؟! چرا این جوری نگاه می کنی؟! مگه همیشه بهت نگفتم هیچ وقت سعی نکن به من دروغ بگی؟ در حالی که دنده را عوض می کرد و آمد دنده ی 3 پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. _ فکرکردی من نمی دونم اون پسره ی الدنگِ جانماز آب کش چه مرگشه داره دورو برت موس موس می کنه؟ گاز بیشتر... _ فکر می کنی همون اولا حواسم نبود چهار چشمی چه طور تو رو می پاد؟! اصلا فکر کردی ندیدم وقتی امروز سر کلاس نگات می کردم چه طور اخم کرده بود؟! دنده ی 4... _من که می دونم آمار منو برات میاره...می دونم چهارتا دروغ سر هم می کنه میاد بهت می گه که منو خراب کنه... گازِ بیشتر... با خونسردی لحظه ای برگشت سمتم و دوباره به روبرو خیره شد. انگار می خواست تاثیر حرف هاش را روی چهره ام ببیند. و مطمئنم در همان تاریکی هم دید که رنگم چه طور پریده. خودش نقطه ضعفم را می دانست. می دانست به محض این که عصبانی یا جدی می شود چقدر حساب می برم.هنوز هم نفهمیده ام چرا آن قدر ازش حساب می بردم.گاهی که می خواستم خودم را توجیه کنم می گفتم چون 4 سال ازم بزرگتر بوده این حس را داشتم ولی خودم می دانم که سن بهانه است. حالا داشت از بین ماشین ها لایی می کشید. _ نکنه توام باور کردی؟! معلومه که باور کردی...اگه نکرده بودی که نمی ایستادی گوش بدی...اگه باور نکرده بودی که الان مثل کر و لالا ننشسته بودی بغل دست من... باز هم گاز... نمی دانم چرا انگار زبانم قفل شده بود و حتی نمی توانستم بگویم آرام تر. ولی صدای شهره درآمد. _ چه خبرته کوروش؟!...آروم تر...اگه می خوای خودتونو به کشتن بدی خواهشا من یکی رو پیاده کن... با این حرف شهره کوروش پایش را کمی از روی گاز برداشت.دنده ی سه. سرعتش کمتر شد، دنده ی دو. سرعت کمتر شد. راهنما زد و ایستاد. دست کرد توی داشبرد. سیگاری برداشت و بدون اینکه نگاهی به ما بکند و یا چیزی بگوید، پیاده شد.کمی جلو رفت و پشت درخت های کنار جاده فرو رفت. حالا دیگر نمی دیدیمش.میلاد که هنوز دست شهره را توی دست داشت گفت: _ ریحان این چش شد؟! چرا قاطی کرد؟! و من نمی دانستم چه باید بگویم. بگویم او را با دختر یا دختراهای دیگری دیده اند و حالا به جای اینکه من قاطی کنم به قول میلاد، او قاطی کرده؟ میلاد که دید هنوز ساکتم، دست شهره را رها کرد. دستش رفت به دستگیره ی در تا پیاده شود. تقریبا در باز شده بود که شهره بازویش را گرفت. _ صبر کن. بذار خودِ ریحان بره... به من نگاه کرد. در را باز کردم. کیف و چادر دانشگاه را که حتی حوصله نکرده بودم تا بزنم و در هم مچاله اش کرده بودم، گذاشتم روی صندلی و در را بستم. رفتم سمت درخت ها.کمی که چشم گرداندم، کوروش را دیدم پشت به جاده به درختی تکه کرده و دارد سیگار می کشد. پک های عمیق می زد و دودش را آهسته می داد بیرون و من نمی فهمیدم توی آن دود دنبال چه می گردد؟! و بعدتر ها که خودم برای اولین بار سیگار را به لب بردم و پک می زدم، دود را که بیرون می دادم در کمال تعجب می دیدم که خودم هم به دودش خیره می شدم و با نگاهم دنبالش می کردم تا برود بالا و محو شود و پک بعد و باز هم تکرار مکرر پک ها و دودها...و در آخر خودم هم نمی فهمیدم در درون آن دود به دنبال چه بودم... بی توجه به من داشت سیگار می کشید. نزدیکش شدم.می خواستم چیزی بگویم اما زبانم قفل شده بود. یعنی نمی دانستم چه بگویم؟! چه باید می گفتم؟! چه کار کرده بودم که او باید دلخور می شد؟! _ برو توی ماشین... من بی حرکت مانده بودم... _ مگه نشنیدی چی گفتم؟! باز هم بی حرکت بودم. _ برو بشین تو ماشین...می رسونمت خونه...می ری دیگه اسم منم نمیاری!!! همین جمله ی آخری انگار پتکی بود که بر مغزم فرود آمد...اسمش را هم نیاورم؟! یعنی چه؟!مگر می شد؟ اصلا مگر می شد اسم کوروش را نیاورد؟! پس چی باید صدایش می کردم؟! اسم خودش به آن خوش آهنگی...کو...روش. دو بخش بود. ک و ر و ش. پنج حرف. همین دو بخش پنج حرف شده بود روح من. خون توی رگ هام و نفس های من. راستی مگر می شد پنج حرف ناقابل آنقدر حیاتی باشد؟! پنج حرفی که جدا جدا هیچی نبود. بی ارزش بود. ولی روی هم می شد یک دنیا. یک زندگی. نه...نمی توانستم اسمش را نیاورم... _ می ری دیگه همه چیز بین مون تمام میشه!!! ضربه ی این جمله سنگین تر بود. انگار تازه فهمیدم چه می گوید که قفل زبانم شکست و نفهمیدم چه طور کلمات پشت سر هم ردیف شدند. _ چرا؟! چونکه با لطفی حرف زدم؟! من که حرف نزدم، اون اومد خودش شروع کرد. من فقط گوش کردم. باور کن چیز خاصی نگفت... نگاه ملامت بار کوروش را که دیدم، انگار که می گوید خر خودتی! ادامه دادم... _ یعنی...چیزه..خب یه چیزایی راجب به تو گفت...گفت...اصلا مهم نیست که چی گفت...هرچی می خواد بگه...مهم نیست...منکه باور نمی کنم... سیگارش را که حالا به فیلتر رسیده بود انداخت روی زمین. با کفشش له اش کرد تا خاموش شود. آن قدر کفشش را با حرص روی فیلتر بدبخت فشار داد و این ور و آن ور کرد که وقتی پایش را از رویش برداشت با زمین یکی شده بود. نفسش را پر صدا داد بیرون. _ اگه مهم نبود...اگه باور نکرده بودی...چرا اون جوری اومدی تو ماشین؟! دهانم که باز شد برای جواب، دستش را جلوی صورتم نگه داشت، یعنی که ساکت باشم. _ نگو که چونکه برات مهم نبود باور نکردی چشمات اشکی بود!!! پس فهمیده بود که چشمانم نم داشت، اما چطوری؟! توی آن تاریکی که چیزی پیدا نبود... _ اگه به من اطمینان نداری، اگه قراره حرفای هر ننه قمری رو باور کنی، بهتره تمامش کنیم...من حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم...دوست هم ندارم بخوام به خاطر چهارتا حرف مفت این و اون هِی در حال توضیح دادن و توجیه کردن باشم! اگه می تونی به این حرفا اهمیت ندی، که هیچ. اگه نمی تونی... نگاهی به چشمانم کرد، _ به سلامت... من هاج و واج مانده بودم...مگر می شد بروم آن هم به سلامت؟! قطعا اگر می رفتم سالم نمی ماندم! مگر بدون روح و قلب می شد سالم بود؟! سالم که هیچ، اصلا می شد زنده بود؟! نمی دانم چرا تا شروع به حرف زدن کردم، اشک هایم جاری شد. انگار حالا بهانه ای برای باز شدنِ سد چشمانم پیدا کرده بودم. _ کی گفته من به تو شک دارم؟! اصلا کی گفته من حرفای اون رو باور کردم... حالا گریه ام شده بود هِق هِق صدادار...همان طور که به خاطر هق هق ها، مجبور بودم بریده بریده حرف بزنم، ادامه دادم... _ چطور...می تونی... انقدر راحت...بگی به سلامت؟!...مگه...می شه... و هق هقم دیگر نگذاشت ادامه دهم. می دانستم کوروش هیچ وقت طاقت دیدن گریه کردن کسی را ندارد. با این که اصلا بهش نمی آمد ولی توی این یک مورد واقعا دل نازک بود. _ گریه نکن... نمی دانم چرا با شنیدن این جمله، به جای اینکه ساکت شوم، بدتر گریه ام شدید شد.حالا انگشتانش داشت اشک هارا نرسیده به گونه هایم پاک می کرد. ولی هرچه پاک می کرد، خشک نمی شد... _ ریحان... و اشک ها بازهم جاری بودند. انگار دید فایده ندارد، از پاک کردن اشک ها دست برداشت. دست هایش را از دو طرف برد دور کمرم، کشیدم به سمت خودش.سرم که روی سینه اش نشست، تاپ تاپ قلبش، دستش که از پشت سر رفت زیر مقنعه ام و انگشتانش که توی موهام شروع به گردش کرد، هق هق هایم آرام شد... _ ششششش...آروم باش عزیزم...چرا گریه می کنی آخه؟! آرام تر شدند هق هق ها....همان طور که دستش توی موهام می چرخید، دست دیگرش روی کمرم حرکت می کرد. از بالا تا پایین...بعد دایره وار...بی عجله و آرام... حالا صدای هق هق ها کاملا قطع شده بود. _ آخه مگه تو نمی دونی من چقدر دوسِت دارم دیوونه...با این همه عشق، جایی برای شک می مونه؟! حالا اشک های تک و توکم هم بند آمده بود. چقدر آغوشش آرامش داشت. نفس عمیقی کشیدم... _ توی عشق جایی برای شک نیست...شک یعنی خیانت...!برای من شک مثل خیانتِ... حالا من را از خودش جدا کرده بود.دست هایش را گذاشت روی شانه هایم. نگاهم پایین بود. _ به من نگاه کن... نگاه نکردم...دستش را آورد زیر چانه ام و صورتم را آورد بالا. چشم تو چشم شدیم. می دانستم وقتی این گونه خیره شود توی چشم هام بگوید بمیر، میمیرم.خودش هم می دانست. _ می دونی که من هرچی رو بتونم تحمل کنم، خیانتو نمی تونم... تو که نمی خوای بهم خیانت کنی...؟! انگار هیپنوتیزمم می کرد با آن نگاه و با آن لحن. راحت حرف هاش را توی ذهنم حک می کرد. نه...من از خیانت بیزار بودم...هیچ چیز برای گفتن به ذهنم نمی آمد جز معذرت خواهی. و گفتم. گفتم و ازش خواستم من را ببخشد. و هنوز هم نفهمیدم چرا طلب عفو کردم؟! او را با دیگری دیده بودند، او متهم به خیانت بود، او باید توضیح می داد، او باید معذرت می خواست. در آن لحظه فقط می دانستم که من شک کرده ام، پس من به عشقم خیانت کرده ام...! لبخند رضایت بخشی زد. برق پیروزی را به راحتی می شد توی چشمانش دید. _ عشق منی تو... هنوز ذوق زده بودم از اینکه خیانتم((!)) بخشیده شده که لب هایش را بر لبم حس کردم. ...بوسه ی کوچکی گرفت.لب هایش را که برداشت، این بار من بوسه ی کوتاهی گرفتم. خندید. من هم. دیگر چه می خواستم؟! _ بریم دیگه...الان میان جمعمون می کنن...! از آن روز به خودم قول دادم دیگر به کوروشم خیانت نکنم! حالا که فکر می کنم می بینم، من همیشه ی خدا بدهکار بودم. از بدوِ تولد انگار.به مادرم همیشه بدهکار بودم چرا که وقتی نوجوان بودم و او می خواست مثل دخترهای دیگر فامیل من هم، چادری باشم و من نشدم، همیشه بدهکارش بودم که چرا نشدم آن دختری که می خواست! به پدرم بدهکار بودم که چرا دکتر نشدم تا آرزویش برای دکتر شدنم را برآورده کنم! به شهره بدهکار بودم همیشه برای خنده هایی که او خوشش نمی آمد و همیشه غُرغُر می کرد! به علی لطفی بدهکار بودم که چرا عاشقِ کوروش بودم نه او! به کوروش بدهکار بودم که چرا او را با دیگران دیدند و من شک کردم، نباید شک به دلم راه می دادم! اگر لازم بود خودش می گفت، حتما نبود، که نگفت! من همیشه ی خدا بدهکار بودم. و خسته بودم از آن همه بدهی... آن موقع نمی دانستم بدتر از آن بدهی ها، بدهی به خودم بود. من به خودم بدهکار بودم برای بلاهایی که بر سر خودم، روحم، و زندگی ام می آوردمشایدها...! * * * * * * * * _ آخ آخ...آییی..شهره... سرش را از زیر دست شهره کشید بیرون. _ اگه یه بار دیگه این جوری کنیا، بقیشو بر نمی دارما...بعد نصفه نیمه می مونی...! ریحانه دوباره سرش را گذاشت روی بالش، زیر دست شهره. _ خب یواش تر. پوستم کنده شد... شهره در حالی که بند را دور دستش می چرخاند، دوباره روی صورتش خم شد.با هر بار که بند را روی پوست ریحانه می کشید، صدای آخ و اوخ ریحانه بلند میشد.اما فرقی به حال شهره که نمی کرد! دستش از حرکت نمی ایستاد.هر بار که بند را می کشید یک غُری می زد. _من نمی فهمم، اینارو چطوری تا حالا تحمل کردی؟! بند روی پوست ریحانه کشیده شد. _ اَه...انقد وول نخور دیگه... دوباره کشیده شد. _ ببر اون صداتو! می خواستی اینارو بزاری تو موزه... آنقدر بند کشیدن ها و غُرغُرها و جیغ و دادها ادامه یافت که وقتی شهره بند را از دور گردن و دستش باز کرد و گفت تمام.ریحانه نفسش را پر صدا بیرون داد. _ حالا پاشوو خودتو تو آینه ببین...فکر نکنم بشناسی! ریحانه سریع بلند شد. نشست جلوی آینه.از دیدن صورت توی آینه نزدیک بود شاخ در بیاورد. یعنی برداشتن موها آنقدر در قیافه موثر بود؟! حالا می فهمید چرا انگار بلای جانش بودند...برگشت و نگاهی به شهره کرد. دوباره به آینه.باز هم به شهره. چند بار تکرار شد تا یادش آمد باید تشکر کند. _ مرسی شهره...مرسی شهره در حالی که داشت کمرش را کش و قوس می داد گفت: _ خواهش می کنم...مبارکه...خیلی خوشکل شدی... ریحانه دوباره به سمت آینه برگشت. پوست صورتش صاف و روشن شده بود. پوستش گندمگون رو به روشن بود و حالا با اصلاح روشن تر شده بود. ابروهای کشیده و پهنش، کمی کوتاه شده بود و باریک. اما با همان کمی، چهره اش کلی تغییر کرده بود. احساس سبکی می کرد. دیگر از صورت توی آینه بدش نمی آمد. دوستش داشت انگار...اما با به یاد آوردن مادرش به راحتی می شد نگرانی را توی چشمانش دید. اگر مادرش می فهمید چه؟...تمام خوشی اش با این اگر زایل شد. _ شهره...اگه تا وقتی می خوام برم خونه درنیان چی؟! شهره که حالا سرش را روی همان بالشی که تا دقایقی پیش زیر سر ریحانه بود، گذاشته بود و پاهایش را داده بود بالا به دیوار، گفت: _ تو که قرار شد تا سه هفته دیگه بهانه بیاری نری خونه...بعدشم من بالا پایین ابروهاتو با تیغ زدم، زود در میاد...ولی به نظرم سعی کن به مامانت بگی راضی ش کنی... ریحانه دوباره به سمت آینه برگشت. به جمله ی آخر شهره پوزخندی زد. یعنی ممکن بود مادرش قبول کند؟! بعید می دانست... دستی به صورتش کشید. فکر کرد حالا دیگر راحت می تواند کِرِم و رژگونه و چیزهایی شهره استفاده می کند را، او هم تجربه کند. می توانست شهره باشد.می توانست دیگر جوری باشد که محمدی طرح هایش را ببیند. شاید کوروش هم بالاخره او را می دید. با این فکر لبخندی به صورت توی آینه زد....او هم می توانست خوشکل باشد...این بار دید که چقدر صورت توی آینه را دوست دارد...دیگر اگرها مهم نبودند...مهم این بود که صورت توی آینه را دوست داشت.... * * * * * * * * از آن روز به بعد ریحانه از نظر ظاهر تقریبا با شهره برابری می کرد. البته هنوز هم تفاوت هایی داشتند. با این که شهره سعی کرده بود در خریدها، مانتوهای جمع و جورتری برای ریحانه بگیرد، بازهم مانتوهای ریحانه، مورد پسند شهره نبود. ولی خوب زیاد هم اهمیت نداشت. تا همین جا هم شهره خیلی موفق بود. حالا ریحانه موهایش را فکل می کرد. آرایش می کرد. با این که پدر شهره درآمد تا بتواند یادش دهد با یک مداد ساده بتواند خط چشم بکشد! خط چشم مایع را که حالا حالاها نمی توانست رویش حساب کند. ریحانه هر چه قدر که در طراحی استعداد داشت، در کشیدن خط چشم مایع افتضاح بود! آنقدر که شهره بی خیال این یکی شد. ریحانه حالا دیگر وقتی جلوی استاد محمدی می نشست خجالت نمی کشید. پوستی ها و طرح هایی را که آماده کرده بود با اعتماد به نفس روی میز استاد می گذاشت و منتظر نظر استاد می شد. شاید محمدی باز هم به طرح های شهره بیشتر اهمیت می داد اما از نظر ریحانه از وضعیت قبلی هزاربار بهتر بود.هر کدام از بچه ها به نوعی به ریحانه فهماندند که خوشکل شده. دخترها که مستقیما می گفتند. اما پسرها بیشتر با نگاه های تعجب آمیز و بعضا تحسین برانگیزشان. حتی کوروش بار اولی که دیدش، اول نگاهش را خواست مثل همیشه از ریحانه بگیرد، اما انگار چیز عجیبی دیده باشد، دوباره نگاهش را روی ریحانه برگرداند! کمی مکث و نگاهش را گرفت. نه لبخندی و نه چیز خاصی و یا حتی همان پوزخندی که شهره همیشه ازش شاکی بود را نثار ریحانه نکرد. اما برای ریحانه همان نگاه خشک و خالی هم کافی بود تا ذوق کند. این وسط تنها نگاه علی لطفی دلخور بود. بیشتر از همیشه انگار و ریحانه نمی فهمید چرا؟! * * * * * * * * سر میز غذا بودند. ریحانه با غذایش بازی می کرد بیشتر. خودش هم نمی دانست چرا با این که تازه از راه رسیده و گرسنه بود، حالا اشتهایش بند آمده. شاید دلیلش نگاه های مشکوک مادرش بود. از شانس بدش هم سر میز مادرش درست روبرویش بود و پدرش سمت راستش. صدایی نمی آمد جز صدای قاشق و چنگال. _ ریحانه...بابایی...تو که قرمه سبزی دوست داشتی...چرا نمی خوری پس؟! ریحانه جوری که انگار مچش را گرفته باشند، هول شد و از جا پرید. _ چرا...چرا دارم می خورم... و بعد بالافاصله قاشقش را پر کرد و در دهان گذاشت. این بار نمی فهمید چرا دارد آن قدر تند می خورد. قاشق بعدی. و بعدی. و حالا انگار داشت احساس خفگی می کرد. به سرفه افتاد... پدرش با دست زد پشت کمرش چند بار.لیوان آبی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و بی تعلل سر کشید. مادر در حالی که سر تکان می داد گفت: _ چیه دختر...مگه دنبالت کردند؟! ریحانه که تازه راه نفسش باز شده بود، لیوان را روی میز گذاشت. _ دستت درد نکنه مامان...خیلی خوشمزه بود...من برم اتاقم، یه کم کار دارم... منتظر جواب نشد و به اتاقش پناه برد. توی آینه به صورتش نگاه کرد. هر چقدر که بهانه آورده بود، نتوانست بیشتر از دو هفته سر زدن به خانه را عقب بیاندازد. حالا موهای صورت و ابروها تک و تو ک درآمده بودند. می شد تشخیص داد که دست خورده اند. پدرش که کلا زیاد به این جور چیزها توجه نمی کرد، احتمالا متوجه نشده بود. اما مادرش...نگاه های مادر مشکوک بود. توی همین فکرها بود که تقه ای به در زده شد و طبق معمول مادرش بی اینکه منتظر بفرمایید گفتن ریحانه شود، داخل شد. ریحانه که جلوی آینه انگار غافلگیر شده بود، هول کرد خودش می دانست همان برای رنگ پریدگی و تابلو شدنش کافی بود. مادر نشست روی تخت.نگاهی به ریحانه کرد و گفت: _ به خودم می گفتی سخت تر از این پنهان کاریا بود؟! ریحانه نگاه گیجش را به او دوخت. _ متوجه نمی شم؟!!! با نگاه سرزنش بار مادر، سرش را انداخت پایین. _ وقتی رفتی دانشگاه، خودم خواستم بهت بگم اگر می خوای یه دستی به سر و صورتت بکشی...ولی وقتی دیدم خودت چیزی نمی گی، گفتم شاید نمی خوای فعلا... ریحانه سرش را انداخت پایین. _ گفتم اگر بخوای خودت بهم می گی...فکر می کردم یه مادر نزدیک ترین کس به دخترشه... حالا ریحانه نمی دانست از شرمندگی چه کند. اتنظار همه چیز را داشت جز این. با خودش فکر کرد انگار هنوز مادرش را درست نشناخته... _ فکر نمی کردم سر از خود بری کارتو بکنی...برای همین هفته ی پیش نیومدی خونه؟! سری از روی تاسف تکان داد... _ یعنی انقدر از من می ترسی؟! حالا اشک توی چشم های مادرش حلقه بسته بود. ریحانه دیگر طاقت نیاورد. روی تخت کنار مادر نشست. _ مامان... مادر درحالی که اشک هایش دانه دانه پایین می آمد، دستش را جلوی صورت ریحانه آورد بالا تا جلوی ادامه ی حرفش را بگیرد. _ من که هر کاری از دستم بر می اومد برات کردم...فکر می کردم از هر کسی بهت نزدیک ترم... _ آخه مامان...قبلا که گفته بودم یادت نیست چه جوری گفتی نه؟! منم به خاطر همین دیگه بهت نگفتم...ولی خوب مسخرم می کردند تو دانشگاه...خسته شده بودم... _ آخه من چی بهت بگم؟ او موقع که می خواستی همچین کاری کنی، تازه اول دبیرستان بودی...نمی خواستم حواست از درس و مشقت پرت بشه...بچه بودی هنوز...فرق می کرد با حالا...نمی گم الان دوست داشتم این کارو کنی، چون می دونی تو فامیل ما رسمه دختر تا عقد نکرده اصلاح نمی کنه! ولی اگه خودت بهم می گفتی که این جوری تو دانشگاه اذیت می شی، خودم می بردمت آرایشگاه.... ریحانه حالا بغض کرده بود. شرمنده بود. اشک ها در چشمانش جمع شده بود. _ مامان... و خودش را در آغوش مادرش انداخت.احساس می کرد مادرش را تا به حال درست نشناخته. همیشه مادرش هرچه می گفت او دوست داشت لج کند باهاش. درست بود مادرش در مورد اعتقادات مذهبی متعصب بود ولی این مورد فرق داشت. مادرش در این یک مورد درکش می کرد.... او مادرش را درست نشناخته بود. آن روز بود که فهمید مادرش نمی توانسته جور دیگری برایش مادری کند چرا که خودش هم همین طور بزرگ شده بود. در خانواده ای متعصب و البته پر جمعیت که یک صدم توجهاتی را که ریحانه از پدر و مادرش می دید، مادر خودش از والدین اش ندیده بود. پس عجیب نبود که مادرش فکر می کرده بهترین مادر بوده برای ریحانه... شاید زمانی که دبیرستانی بود، توی خواب هم نمی دید روزی با مادرش به آریشگاه برود و صورتش را اصلاح کند و ابرو بردارد! وقتی کار آرایشگر تمام شد و ریحانه خودش را در آینه دید، احساس می کرد خیلی خوشکل تر شده نسبت به زمانی که شهره اصلاحش کرده بود، شاید برای این بود که این بار مادرش همراهش بود و نه احساس ترسی داشت و نه عذاب وجدانی. و چقدر لذت بخش بود این حس. وقتی به خانه برگشتند، رویش نمی شد به پدرش نگاه کند. اما پدر انگار نه انگار که ریحانه تغییر کرده، مثل عادت همیشگی اش به سینه اش اشاره کرد و گفت: _ بیا اینجا ببینم بابایی... و ریحانه به آغوش پدر هجوم برد. پدر روی مبل نشسته بود. ریحانه هم روی پاهای او نشست و سرش را گذاشت روی سینه ی پدر. از کودکی عادتش همین بود. هیچ چیز برایش در دنیا لذت بخش تر نبود از اینکه بنشیند روی پاهای پدر. و مادر طبق معمول همیشه لبش را گزید. _ پاشو ببینم دختر...خجالت نمی کشی دختر گنده؟!...اِ اِ اِ...نگاه می خنده...پاشو ببینم... پدر که حالا داشت دست می کشید توی موهای ریحانه گفت: _ سرور چی کار داری دخترمو؟!...سالی باری یه بار میاد بغل من، به اینم حسودیت می شه؟!... به دنبال حرفش خودش و ریحانه زدند زیر خنده. و مادر این بار علاوه بر این که لبش را گزید، دستش را هم گذاشت روی لُپش. _ همینه دیگه...لوسش کردی... _ یه دختر که بیشتر ندارم، دلم می خواد لوسش کنم...! مادر سری تکان داد. _ باشه بابا...خوب بیا تو رو هم لوس می کنم، خوبه؟! مادر این بار در حالی که داشت غُرغُر می کرد رفت توی آشپزخانه.پدر پیشانی ریحانه را بوسید و در حالی که از خودش جدایش می کرد گفت: _ پاشو...پاشو...که الان از حسودی میاد یه بلا ملایی سرمون میاره... ریحانه در حالی که می خندید بلند شد. داشت به سمت اتاقش می رفت که با صدای پدرش برگشت. _ راستی...! یادم رفت بگم خوشگل شدی! مبارکه... پدر خندید. ریحانه هم. و بعد رفت توی اتاقش و در رابست. روی تخت دراز کشید و فکر کرد که پدرش چه قدر خوب کاری کرد تا ریحانه خجالت زدگی اولش را که در بدو ورود به خانه همراهش بود فراموش کند. با این فکر لبخندی زد. پدر همیشه همین طور بود. خیلی کم واکنش نشان می داد. اکثر وقت ها آرام بود. اما همان گاهی وقت هایی که کارهایی این چنینی می کرد، چقدر به دل ریحانه می نشست. شاید اگر از اول اکثر اموری را که به ریحانه مربوط می شد، تنها با این دلیل که دختر با مادر راحت تر است، به مادر نمی سپرد، شاید ریحانه وضعش خیلی بهتر از حالا بود... حتی بعدترها هم فکر می کرد که ای کاش مادرش هم مثل پدرش بود، شاید آن وقت به قول پدرش چون دختر بود می توانست با مادرش راحت تر باشد...شاید اگر با مادرش راحت تر بود، شهره جای همه را برایش نمی گرفت...شاید زمانی که واقعا به یک دوست نیاز داشت که درد و دل کند برایش، و از دلخوری هایش بگوید، دلخوری هایی را که نمی توانست به شهره بگوید، می توانست به مادرش بگوید...شاید اگر به مادرش می گفت به جای این که در خودش بریزد و ذره ذره خودش را خرد کند زیر بار آن دلخوری ها و دردها، شاید روحش کمتر خراش بر می داشت...شاید کمتر زخمی می شد...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 199
  • بازدید ماه : 199
  • بازدید سال : 14,617
  • بازدید کلی : 371,355
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس