loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 570 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

ماهی..!


آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو
(( شاملو ))
* * * * * * * *
خودم توی فکر بودم چند روزی بروم جایی... هر جایی به غیر از اینجا... جایی که ریحانه نباشد و بتوانم راحت فکر کنم... جایی که او بود... هوایی که می دانستم او دارد تویش نفس می کشد... اجازه نمی داد فکر کنم... اصلا انگار عقلم را کنار می زد... وقتی برگه ی درخواست مرخصی اش را دیدم، از طرفی خوشحال شدم که خودش مرخصی می گرفت و من مجبور نبودم چند روزی قید کارهای شرکت را بزنم که واقعا هم نمی شد... ولی وقتی به این فکر کردم که نکند او هم شک دارد که می خواهد دور باشد، دلم لرزید... درخواستش را که خواندم، یک آن به معنای واقعی کلمه، به قول ساسان هنگ کردم...! دو هفته...؟! یعنی چهارده روز...؟! عجب بی انصافی بود ریحانه...! چهارده روز خیلی زیاد بود...اما... اما بی چون و چرا امضا کردم... حتما لازم بود... حتما او هم به فکر کردن نیاز داشت... او حق داشت انتخاب کند... او حق انتخاب داشت... یعنی ممکن بود کوروش را انتخاب کند...؟! اصلا آن شب توی رختکن چه بین شان رد و بدل شده بود که ریحانه آن طور گریان بود...؟! یعنی هنوز کوروش را دوست داشت...؟! از فکرش هم نفسم بند امد...
روی صندلی چرخیدم و رو به پنجره قرار گرفتم... نگاهم را به آسمان دوختم... و فکر کردم، اگر ریحانه باز هم کوروش را انتخاب کند چه...؟!
* * * * * * * *
ساعت چهار بود و من هر چه می کردم نمی توانستم بیشتر از آن توی شرکت دوام بیاورم... در شرکتی که می دانستم ریحانه ای، آن پایین، در بخش طراحی وجود ندارد که به بهانه ی کار هم که شده، ولو چند دقیقه بتوانم ببینمش... بدجور پشیمان بودم و شاکی از دست خودم بابت امضای آن برگه ی کذایی... آخر دو هفته...؟!
از شرکت خارج شدم... پشت فرمان نشستم و به راه افتادم... اما فقط به راه افتادم... کجا می خواستم بروم را نمی دانستم...! چند لحظه بعد به فکرم رسید بروم خانه ی آقاجان...چند وقت بود نرفته بودم...؟! وای... چقدرسهل انگار شده بودم... اصلا فکر و ذکر ریحانه از کار و زندگی انداخته بودم... بهتر بود مادر را هم می بردم... با این فکر راهم را به طرف خانه کج کردم...
* * * * * * * *
در که به روی مان باز شد، همان طور که وارد حیاط می شدیم، چشم من به یک حوض کوچک آبی، آن وسط حیاط خیره مانده بود...
و صدای خنده ها و جیغ های هاکی از شادمانی پسربچه ای در گوشم پیچید... پسر بچه ای در پس پس های ذهنم... در پنج...شاید شش و شاید هم هفت سالگی اش... و پدری که با آن قد بلند و آن هیکل چهار شانه، برای شادیِ همان پسر بچه، معلوم نبود چگونه خودش را در آن حوض کوچک جا کرده بود تا آب بازی کنند... و او قهرمان آن پسر بچه بود...حتی وقتی که توی بیمارستان نفس های آخرش را می کشید و هیکل چهارشانه اش انگار آب رفته بود... انگار که اصلا از اول هم چهارشانه نبود... آن قدر نحیف و آن قدر ضعیف...باز هم برای آن پسر بچه یک پهلوان بود... شاید هم هرکول... و او همیشه با همان هیکل چهارشانه پدرش را به خاطر می آورد...
یادم هست آن وقت ها تمام ذوق و شوق من برای آمدن به آن جا، همان حوض کوچک آبی بود...برای آب بازی کردن... و اکثر مواقع، پدر هم همراهی ام می کرد... بعدش هم تمام غرغرهای عزیز را به جان می خرید که سرما می خورد و سرفه برای ریه هایش خوب نیست... اما پدر که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود... انگار که او هم مثل من، مثل همان پسربچه، تنها به ذوق همان حوض و آب بازی به آن جا می آمد... همان وقت ها که نمی فهمیدم... بچه بودم... اما بعدتر ها که بزرگ تر شدم فهمیدم که انگار دلش می خواست از لحظات بودنش، نهایت استفاده را ببرد... انگار می خواست تا می تواند، برایم خاطره بسازد... آن قدر بسازد که حتی بعد از رفتنش هم، تا سال های سال، شاید هم تا همیشه، با دیدن هر چیزی به یاد یک خاطره اش بیافتم... خاطراتی یکی از یکی شیرین تر... مطمئن بودم که من تا چهارده سالگی... تا وقتی که پدر رفت، بیشتر از هر پسر دیگری با پدرم خاطره داشتم...
_ علی...!
با صدای مادر، نگاه خیره ام را از حوض گرفتم... لبخندی زد...
_ بریم تو دیگه...!
آقاجان در چهارجوب در ظاهر شد...پیرمردی که مهربانی و اخلاقش کپیِ پدر بود اما قدش نه...! بعد از رفتن پدر، کمرش به معنای واقعی کلمه تا شده بود... دیگر خبری از آن قد بلند و ... نبود... پدرم تنها پسرش بود که خدا بعد از سه دختر به او داده بود... ته تغاری و عزیز کرده بود...
مادر جلوتر از من بود... حالا به آقاجان رسیده بود و روبوسی می کرد... و مثل همیشه وقتی مادر خم شد تا دستش را ببوسد، اجازه نداد و پیشانی مادر را بوسید...
_ سلام آقا جون...
دستش را بوسیدم...
_ سلام باباجون... دیگه سری به ما نمی زنیا...
برعکس، همیشه به من اجازه می داد دستش را ببوسم... می دانست حریفم نمی شود...و همیشه می گفت من، چه از لحاظ چهره و چه از لحاظ اخلاق، فتوکپی برابر اصل جوانی پدرم هستم..! چرا که او هم همیشه دست آقاجان را می بوسید و گوشش به این حرف ها بدهکار نبود..!
_ اختیار دارید آقاجون... من که همیشه به یادتونم... یه کم سرم شلوغه فقط...
_ پیرشی باباجون... پیرشی... بیا تو...بفرمایید...
وارد خانه شدیم... یک خانه ی قدیمی، سالن نسبتا جمع و جور... آشپزخانه...حمام... و دو اتاق خواب... دستشویی اش هم توی حیاط بود... تقریبا دور تا دور سالن پشتی و متکا چیده شده بود...هر کار کرده بودم، آقاجان و عزیز قبول نمی کردند برای شان مبل بخرم تا راحت تر باشند... همیشه می گفتند روی زمین نشستن چیز دیگری ست...! بوی آش رشته ی عزیز توی خانه پیچیده بود... کمی بعد خودش هم از آشپزخانه آمد بیرون... برخلاف آقاجان و یا حتی پدرم قدش نسبتا کوتاه بود... شاید هم تُپُلی اش، کوتاه نشانش می داد...
_ سلام عزیز جون...
_ سلام پسرِ گُلم...
در آغوشش کشیدم...مثل همیشه سعی می کرد پابلندی کند تا صورتش را به صورتم برساند و من هم مثل همیشه تا جایی که لازم بود خم شدم تا راحت باشد... و می دانستم حالا چشمانش خیس می شود و می گوید...
_ تو بوی مهدیمو می دی...!
و همین کافی بود تا مادر هم هم بغض کند... بلافاصله بعد از من، مادر را در آغوش کشید...
_ سلام عزیز...
با آن که عزیز، زن عموی مادرم می شد، مادر هم مثل من عزیز صدایش می کرد... و همان طور هم آقاجان را... یعنی او را هم عمو صدا نمی زد...
_ سلام عزیزم...تو خوبی دخترم...؟!
نشستیم و دقایقی بعد عزیز با یک سینی چای برگشت... مادر بلند شد و سینی را گرفت...
_ تورو خدا زحمت نکشید عزیز...
عزیز در حالی که به سختی می نشست، گفت:
_ چه زحمتی مادر...تا یه کم دیگه بچه ها هم پیداشون می شه...
منظور عزیز از بچه ها، عمه هایم بودند...عمه معصومه، بزرگترین عمه ام که دو پسر داشت و هر دو ازدواج کرده بودند... عمه مرضیه که یک پسر داشت و یک دختر... دخترش، مریم، ازدواج کرده بود و یک پسر دو ساله داشت... و آخرین عمه ام، مهتاب... که سه پسر داشت... دو تاشان ازدواج کرده بودند و آخری دانشجو بود...
_ اگر کمکی می خواین بیام...؟!
عزیز در حالی که پاهایش را کشیده بود و با دست هایش ماساژشان می داد گفت:
_ نه مادر... آش رشته بار گذاشتم... آماده ست دیگه... کاری نداره...
آقا جان رو به مادر کرد...
_ خب...سیمیمن جان، کِی می خوای برای علی آستین بالا بزنی...؟!
مادر لبخندی زد... اول به من نگاهی کرد و بعد هم به آقاجان...
_ به همین زودی ها ان شاالله...
و همین کافی بود تا صحبت ها همه برود حول محور ازدواج من...!آن هم در حالی که خودم دوباره به شک افتاده بودم... فقط خیالم از این بابت راحت بود که می دانستم مادر فعلا حرفی از ریحانه جلوی کسی نخواهد زد... با اجازه ای گفتم و بلند شدم و به حیاط رفتم...
روی لبه ی حوض نشستم... خیره شدم به ماهی قرمزهای توی حوض... شمردم شان... پنج تا بودند... دستم را به سمت یکی شان بردم... نوک انگشتانم خیسیِ آب را حس کرده بودند که دستم متوقف شد...
((_چی کار می کنی علی...؟!
همان طور که روی حوض خم شده بودم و دستم توی آب به دنبال ماهی قرمز کوچکی می گشت، سرم را برگرداندم به طرف پدر...
_ هیچی... می خوام بگیرمش...
و دوباره سرم را به سمت حوض برگرداندم... هر کار می کردم نمی توانستم ماهی را بگیرم... مدام از دستم در می رفت...پدر کنارم نشست... روی لبه ی حوض... دستم را گرفت و از آب بیرون کشید...
_ نکن علی جان...!
و من دوباره با لجبازی دستم را از دستش کشیدم و توی آب کردم...با جدیت تمام گفتم...
_ می خوام بگیرمش...!
پدر خندید...
_ خب... برای چی...؟!
و من باز هم با جدیت تمام... در حالی که دوباره ماهی را با سماجت دنبال می کردم گفتم...
_ چونکه دوسش دارم...!
_ یعنی فقط برای اینکه دوسش داری، می خوای بگیریش...؟!
حالا ماهی کوچک قرمز، در حصار انگشتانم توی آب زندانی شده بود... پدر نیم نگاهی انداخت به ماهی و گفت:
_ حتی اگه بدونی با گرفتنش می کشیش هم باز می خوای بگیریش...؟!
نگاه متعجبم را به پدر دوختم...
_ مگه این جوری می میره...؟!
سری تکان داد...
_ ماهی توی آب زنده ست...
اما باز هم حصار انگشتانم را باز نکردم... ماهی را به سختی گیر انداخته بودم... دلم نمی آمد رهایش کنم...
در حالی که به روبرو... به جایی توی فضا... که من نمی دانستم کجاست... خیره شده بود گفت:
_گاهی وقت ها... باید کسی رو که دوست داری رها کنی...
و من باز هم حاضر نبودم ماهی را آزاد کنم...
_باید رهاش کنی... هیچ وقت نمی تونی کسی رو به زور به دست بیاری...
حالا کمی تردید داشتم بین آزاد کردن و نکردن ماهیِ کوچک...
_ ممکنه بتونی به زور به دستش بیاری... ولی یا این که بعدا میره... یا این که از دستش می دی... یا اینکه...
و من چشمان منتظرم را دوختم بهش تا حرفش را ادامه دهد... و پدر باز هم به من نگاه نمی کرد و حرف می زد... انگار اصلا آن جا نبود...
_ یا این که یه روز به خودت میای می بینی پشیمونی از این که به زور نگه اش داشتی... می بینی با دوست داشتنت اسیرش کردی... می بینی داری ذره ذره آبش می کنی... می کُشیش...
نه... من دلم نمی خواست ماهی کوچک قرمزم را بکشم... یا ذره ذره آبش کنم... من دوستش داشتم...
_ اون وقته که می بینی چقدر پشیمونی و هیچ کاری از دستت برنمیاد... هیچ کاری...
آهی کشید...
انگشتان من باز شد و ماهی رها شد... و از شدت ترس، شاید هم از شدت خوشحالی، انگار گیج شده بود و نمی دانست کدام طرفی باید شنا کند...! به سرعت شنا می کرد و توی حوض می چرخید...
پدر، اول نگاهی به ماهی انداخت... بعد به دست من که هنوز هم توی آب مانده بود... دستم را در دست گرفت...
_ می بینی وقتی آزادش می کنی، چقدر خوشحاله...؟! هیچ وقت سعی نکن چیزی، یا کسی رو به زور به دست بیاری... مطمئن باش اولین نفر، خودتی که پشیمون می شی...!))
دستم را هنوز توی آب نکرده، برگرداندم...
من چه باید می کردم...؟!شاید ریحانه با کوروش خوش بود... شاید این بار با کوروش خوشبخت می شد... شاید من باید می کشیدم کنار... شاید برای همین هم ریحانه دو هفته را مرخصی گرفت... شاید نمی توانسته توی چشم هایم نگاه کند و بگوید این بار هم کوروش را ترجیح می دهد... من که نباید به زور نگه اش می داشتم... من که نباید...
مدام نبایدها را توی ذهنم مرور می کردم... ولی باز هم دلم آرام نمی گرفت... من یک بار در گذشته کوتاه آمده بودم و نتیجه اش شده بود روزهای خاکستری بعدش...هم برای من و هم برای ریحانه...
نگاهم را به آسمان دوختم... به ستاره ی پدرم... یعنی ریحانه همان ماهی قرمزی بود که باید رهایش می کردم...؟! یعنی مثل همان ماهی قرمزی که بعد از کُلی تقلا، بالاخره در حصار انگشتانم گرفتمش، باید حالا، بعد از آن همه سختی، به راحتی رهایش می کردم...؟! یک بار این کار را کرده بودم پدر... یادت هست...؟! سه سال پیش رهایش کردم چون با کوروش خوش بود به قول خودش... حالا چی...؟! حالا هم می خواست با او خوش باشد...؟!
(( من باید چی کار کنم بابا...؟! قبلانا واضح تر بهم تقلب می رسوندی...! آخه منظورت از حرفای اون روز چی بود...؟!ای کاش این جا بودی...))
و امان از دست این ای کاش ها که همیشه بودند و فقط تنهایی ام را به رخم می کشیدند...
هنوز هم حرف های آن روز پدر برایم معما بود...!بهتر بود بگویم لحنش در هنگام ادای آن کلمات... نگاه خیره اش... و در آخر هم آهِ عمیقی که کشید...!
و می دانستم هنوز هم چیزهایی از پدر وجود دارد که من از آن ها بی خبرم...!

* * * * * * * *


توکل...!

چشم روشن باید و عقل سلیم
اندر این دنیا نه زر ماند نه سیم
گر تو اندوهی به سر داری چه سود
حسبی اله گو رها باید نمود
ور توکل، تو نمودی، تو لاجرم
او ز احسانش دهد مهر و کرم
نعمت او ده برابر می شود
هر چه فریادش زنی او بشنود....
* * * * * * * *
وضو گرفتم و دوباره به داخل برگشتم... مادر و آقا جان و عزیز هنوز در حال صحبت بودند... وارد اتاق شدم... اتاقی که متعلق به مجردی های پدرم بود...عزیز هنوز هم اتاق را همان طور نگه داشته بود... لباس ها از چوب رختی آویزان بودند، انگار که شخص صاحب اتاق تا لحظاتی دیگر خواهد آمد... می دانستم اصلی ترین دلیلی که باعث می شد عزیز و آقاجان از آن خانه ی کلنگی دل نکنند، همین اتاق بود... سجاده را برداشتم و رو به قبله ایستادم... نیت کردم...
سلام نماز را که دادم، سجاده را جمع کردم و روی تخت پدر دراز کشیدم... شاید مسخره بود اگر می گفتم بوی پدر را از بالشتش حس می کردم، اما حالا چه مسخره یا چه غیر مسخره، حس می کردم... دست خودم که نبود...! بعد از بهشت آباد و قطعه ی شهدا، این اتاق دومین جایی بود که آرامم می کرد... هنوز ذهنم درگیر حرف های پدر در مورد ماهی ها بود...با صدای در اتاق، نگاهم را از سقف گرفتم... و مادر را دیدم که توی چهار چوب در ایستاده بود...
_
مزاحم که نیستم...؟!
نشستم...
_
نه... چه مزاحمتی...
وارد شد و کنار من روی لبه ی تخت نشست...
_
تو فکری...
_ ......
_
نمی خوای چیزی بگی...؟! مربوط به ریحانه ست...؟!
برگشتم به طرفش...
_
از کجا فهمیدی...؟!
خندید...
_
از اونجایی که اون شب با کلی ذوق و شوق ازش حرف زدی، ولی هرچی منتظر شدم بگی کی بریم خواستگاری، حرفی نمی زنی...
آهی کشیدم...
_
مامان...
_
جانم...
_
یه چیزی این وسط برام عجیب بود...
نگاه پرسشگرش را که دیدم ادامه دادم...
_
فکر می کردم اگه بدونی این ریحانه، همون ریحانه سال اول دانشگاه ست، همونی که یه نامزدیِ غیر رسمی داشته...
خودش حرفم را ادامه داد...
_
فکر می کردی مخالفت می کنم... آره...؟!
با تکان دادن سر تایید کردم...
_
مامان... هنوزم چیزی در مورد شما و بابا هست که من ندونم...؟!
در حالی که به رو برو خیره شده بود تنها گفت:
_
آره...
_
چی...؟!
کمی سکوت... و بعد شروع کرد به حرف زدن...
_
یادمه اون قدیم قدیما، یه همسایه داشتیم... یه دختر داشت که اسمش سمانه بود... سمانه هم سن من بود... یه برادرم داشت شش هفت سال از من بزرگتر، اسمش سهراب بود... من و سمانه با هم دوست بودیم... ده سالم بود که اونا همسایمون شدن... بیشتر سمانه می اومد خونه ی ما، یعنی بابام، خدا بیامرز خیلی روی من سخت گیر بود... هرچی نباشه، تک فرزند بودم دیگه... مامان خدابیامرزمم مثل من تک زا بود... تازه من رو هم بعد از هفت هشت سال خدا بهشون داده بود... خلاصه اینکه یه روز، خونه ی ما مراسم بود... یادمه مولودی بزرگی بود و خونمون خیلی شلوغ پلوغ بود... توی این هاگیر واگیر، سمانه بهم اصرار می کرد که بریم خونه شون... منم که می دونستم بابام محاله ممکنه اجازه بده، بهش می گفتم نه... تا اینکه سمانه رفت آویزون مادرم شد... حالا اصرار نکن، کی اصرار کن...مامانم اول قبول نمی کرد، ولی وقتی اصراری منم اضافه شده، مامانم که دیگه کلافه شده بود، می خواست هر طور شده از دست من خلاص بشه، بالاخره یه باشه ای گفت... من و سمانه دیگه تو آسمونا بودیم....
خلاصه رفتیم خونه ی اونا... مثلا اومدیم حیاط بشوریم که افتادیم به آب بازی... خیس خیس آب شده بودیم... انقدر که اصلا صدای باز و بسته شدن در حیاط رو هم نشنیدیم...
به خودم که اومدم دیدم با سر تا پای خیس، ایستادم جلوی یه پسر هفده ساله ... پسره که بعدا فهمیدم اسمش سهرابه، قد بلند بود... چشم و مو مشکی و پوستشم تقریبا سبزه بود...
اون روز نفهمیدم چطوری روسریمو سر کردم و فرار کردم به طرف خونه ی خودمون... حتی دعواهای مامانمم زیاد یادم نیست... اما سهراب...
گوش هایم تیز شده بود... چیزهایی که مادر داشت تعریف می کرد برایم به طرز عجیبی تازگی داشت...
_
سهراب منو فراموش نکرد... من دیگه خونه ی سمانه نرفتم، ولی سمانه بازم می اومد... می اومد و این بار می نشست و پا می شد از سهراب می گفت... کم کم از سهراب برام نامه هم می اورد... من نامه ها رو نمی گرفتم، ولی سمانه همه رو برام می خوند و بعد با خودش می برد دوباره... دوازده سالم شده بود که جنگ شروع شد...
هنوزم یادمه... سر سفره ی نهار نشسته بودیم که یه صدای وحشتناک اومد... زمین لرزید... نفهمیدیم چطوری از خونه زدیم بیرون... بعد از پرس و جو فهمیدیم فرودگاه اهواز رو بمبارون کردن...
اون موقع بابات دانشجوی مهندسی برق الکترونیک بود... ترم آخر بود که جنگ شروع شد... درسش رو ول کرد و علی رغم مخالفت های آقاجون و عزیز و مامان بابای من، رفت...
یه جورایی وضع ما با شهرهای بالا فرق داشت... خیلی هم فرق داشت... ما خودمون توی دل جنگ بودیم... آبادان و خرمشهر و شلمچه و حلبچه، دو ساعت بیشتر با ما فاصله نداشتند...
روزهای اول آقاجونت حاضر نمی شد خونه زندگی شو رها کنه... همش می گفت زود تمام می شه تمام می شه...
نمی دونم روز چندم بود که از صبح صدای انفجارهای پشت سر هم می اومد... آسمون پُر از دود بود... اون موقع بود که دیگه همه فهمیدن داستان جدیه... رادیو رو روشن می کردیم، داشت قرآن می خوند...! یعنی هیچکس خبر نداشت جریان این بمبارون چیه...؟! همه می گفتن حالا که عراقیا آبادان، خرمشهر رو گرفتن، دارن میان سمت اهواز... این شد که همه دیگه وحشت زده به فکر فرار افتادن... البته بعدش فهمیدیم که اون انفجارهای پی در پی، مربوط به یه انبار مهمات بود توی اطراف شهر، که عراقیا زده بودنش... پای عراقی ها به اهواز نرسید... ولی خب بمبارون می کردن...دیگه ما هم هرچی که می تونستیم رو جمع و جور کردیم، هیچ کس قبول نمی کرد حالا که بابات آبادان یا خرمشهره، بخواد از خوزستان خارج بشه... این بود که رفتیم شوشتر... می گفتن اونجا امن تره...رفتیم خونه ی یکی از آشناهای دورمون...شوشتر فقط تو سه روز اول جنگ بمبارون شده بود و دیگه آروم بود... ولی خب هنوزم یادمه وقتایی که هواپیماهای عراقی دیوار صوتی رو می شکستن، چقدر وحشتناک بود... هواپیماهاشون خیلی می اومدن پایین... صدای وحشتناکشون مو رو به تن سیخ می کرد... شیشه ها می شکستن... من که یادمه هر دفعه نزدیک بود از ترس سکته کنم... اون موقع به شبستان ها پناه می بردیم...
خلاصه، یکی دو سال توی همون آوارگی گذشت... تا خرمشهر آزاد شد... خرمشهر که آزاد شد، برگشتیم اهواز... نمی دونی چه حسی بود، بعد از مدت ها برگردی سر خونه و زندگیت... اهواز متروکه شده بود...
آهی کشید...
_
بگذریم... پدرتم بعد از آزادی خرمشهر برگشت... خانواده ی سمانه هم برگشتن... دوباره رفت و آمد سمانه و نامه های سهراب شروع شد... خب اون موقع من چهارده سالم بود... درسته که از بچگی من و مهدی نامزد بودیم، ولی پدرت هیچ وقت چیز خاصی توی رفتارش نشون نمی داد... حتی مستقیم هم نگاهم نمی کرد... منم اون موقع نوجوون بودم... سهرابم تو نامه هاش، حرفای قشنگ قشنگ می زد...
تا به خودم اومدم دیدم انگار منم ازش خوشم اومده... نمی دونم شایدم فقط یه حس بچگانه بود...
پونزده سالم بود که یه هو همه چیز به هم ریخت... مادر سهراب منو از مادرم خواستگاری کرد و گفت که سیمین و سهراب هم دیگه رو می خوان...مادرم بهش گفت که من نامزد دارم... و دیگه خون به پا شد...
بابام از شدت عصبانیت نمی دونست چی کار کنه... اول از همه مدرسه رفتنم تعطیل شد... ارتباط با سمانه و خانواده اش هم برای من و هم مادر قدقن شد... هنوز یادم نرفته چه کتک هایی که نخوردم... پدری که هیچ وقت از گل نازک تر هم بهم نمی گفت ، روم دست بلند کرد... سیاه و کبودم کرد..
برای عموم پیغام فرستاد... با این که برادر بزرگتر بود و براش افت داشت که خودش به برادرش بگه بیا دست عروست رو بگیر ببر... ولی پیغام داد...
منم پامو کرده بودم تو یه کفش که سهراب رو می خوام...!خودمم نمی دونم، شاید از سر لج و لجبازی بود، شاید از زور کتک هایی بود که خورده بودم و توی ذهن بچگانه ام مهدی رو مقصر اون کتک ها می دونستم...!شایدم واقعا سهراب دوست داشتم... نمی دونم...
بالاخره خانواده ی عمو اومدن... شب بله برون بود... من گوشه ی اتاقم کز کرده بودم و گریه می کردم... مامانم اومد دنبالم که ببرتم توی اتاق، نمی رفتم... آخر سری بابام اومد... تهدیدم کرد...گفت اگه بیشتر از این آبرو ریزی کنم سرمو می زاره لب باغچه می بره...!
سرتو درد نیارم... بالاخره هر طور بود من و مهدی ازدواج کردیم... اونم چه ازدواجی..! دقیقا خون به دل مهدی می کردم... از همون شب اول گریه زاری راه انداختم... مهدی رختخوابشو جدا کرد که من راحت باشم... شب و روز گریه می کردم و مهدی فقط مدارا می کرد... غذا رو اون آماده می کرد... خونه رو اون جمع و جور می کرد... می بردم گردش... آخرین لطفی هم که در حقم کرد، ثبت نامم کرد توی یه مدرسه ی شبانه روزی...
شش ماه از ازدواجمون می گذشت که دیدم کم کم دارم به مهدی علاقه مند می شم... یعنی من از اولشم از مهدی خوشم می اومد، ولی او هیچ وقت چیزی نشون نمی داد... حتی مستقیم هم نگاهم نمی کرد...
بعد ها بهم گفت طاقت نداشته نگاهم کنه و بازم برای ازدواج صبر کنه... ترجیح می داد کمتر ببیندم...آخه مهدی همیشه دوست داشت اول حداقل دیپلمم رو بگیرم بعد ازدواج کنیم...
آمدم توی حرف مادر...
_
یعنی بابا جریان سهراب رو نمی دونست...؟!
مادر لبخندی زد...
_
من فکر می کردم نمی دونه... آخه بابام به هیچ کس نگفته بود... ولی می دونست...
آهی کشید و ادامه داد...
_
یک سال بعد از ازدواجمون مهدی دوباره خواست بره جنگ... نمی تونست توی خونه بند بشه... عمه هات همش به ام طعنه می زدن که اگه زن زندگی بودم، می تونستم انقدر پدرت رو جذب کنم که دیگه هوس جبهه نکنه... منم توی همون حال و هوای بچگیم، فکر کردم اگه بچه دار بشیم، پدرت می مونه... این بود که تورو باردار شدم...
حالا بغض کرده بود...
_
ولی بابات بازم رفت... بهش نگفتم نرو... می دونستم اگه بهش بگم نرو، نمیره... ولی می دونستم اگه بمونه عذاب می کشه... این بود که من مخالفتی نکردم...اونم رفت...رفت ولی برای ماه آخر بارداریم... برای تولد تو، هر طور بود خوش رو رسوند...
_
کِی فهمیدین که بابا جریان سهراب رو می دونسته...؟!
_
یه کم صبر داشته باش... همه چیز و می گم...
جنگ تمام شد... هشت سال... هشت سال شب روز فقط دعا می کردم پدرت زنده برگرده... برای مهدیم دعا می کردم... مهدی شده بود همه چیزم... همه کسم... اصلا نفسم بود...
برگشت...برگشت اما با یه سوغات از جنگ... با ریه ها و شش های آلوده به گاز شیمیایی... نمی دونی بار هر سرفه ای که می کرد، من چه عذابی می کشیدم... می مردم و زنده می شدم و هیچ کاری از دستم برنمی اومد...
قبلا که برات گفتم چقدر تلاش کرد که طلاق بگیرم، ولی من که بدون مهدی نفس کشیدنم بلد نبودم...
حالا سرم را گذاشته بودم روی پای مادر و او موهایم را نوازش می کرد...
_
عاشق تو بود علی... عاشقت بود... همیشه می گفت فقط یه آرزو دارم، اونم اینه که انقدر زنده بمونم که بزرگ شدن علی رو ببینم... اونقدری که بتونم ازش یه مرد بسازم...
حالا اشک توی چشمانم جمع شده بود و صدای مادر هم لرزان شده بود...
_
روزی که توی بیمارستان داشت نفسای آخرشو می کشید بهم گفت...
گفت حلالش کنم... گفت من می تونستم خوشبخت بشم ولی اون نذاشته... گفت همون موقع ها که توی گیر و دار خواستگاری و بله برون بودیم، یه روز سهراب جلوی راهش رو گرفته و گفته که من و سهراب هم دیگه رو می خوایم... به مهدی گفته که خودشو بکشه کنار... ولی بابات نتونسته بود... بابات گفت هر کار کردم نتونستم... نتونستم بی خیالت بشم و برم دنبال زندگیم... گفت نمی تونستم بعد از اون همه سال که به چشم همسرم می دیدمت، بزارم راحت سهم کس دیگه ای بشی...
حالا مادر علنا گریه می کرد...
_
گفت من خودخواهی کردم... من با ازدواج کردنم با تو، نهایت ظلم رو بهت کردم... تو می تونستی خوشبخت بشی... اگه با سهراب ازدواج می کردی، شاید خوشبخت می شدی... شاید پاسوز یه مرد شیمیایی نمی شدی... شاید مجبور نمی شدی تو سی سالگی بیوه بشی... شاید مجبور نمی شدی پسرت رو بدون پدر بزرگ کنی... من نگذاشتم تو خوشبخت بشی...
حالا مادر هق هق می کرد... سرم را از روی پایش برداشتم... نشستم و در آغوشش کشیدم... سرش روی سینه ام بود و گریه می کرد...
_
بهش گفتم، گفتم عاشقشم... بهش گفتم جونم به جونش بسته ست... بهش گفتم... گفتم باهاش خوشبخت ترین زن روی زمین بودم...
اشک های من هم سرازیر بود...
_
هنوزم عاشقشم علی... هنوزم... بیشتر از همیشه... علی... اون از اول همه چیز و می دونست... اون از همه چیز خبر داشت... ولی من هیچ وقت نفهمیدم... از بس بهم اعتماد داشت... همیشه می گفت بیشتر از چشماش بهم اعتماد داره... خیلی از آزادی هایی رو که توی خونه ی پدرم نداشتم، بهم داد... اون فرستادم مدرسه... بعدم دانشگاه... اون تشویقم کرد معلم بشم و شدم... می گفت باید برم سرکار... باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم... برای روزی...برای روزی که اون می رفت و من تنها می شدم... حواسش به همه چیز بود... علی، مهدی واقعا یه فرشته بود...
مادر می گریست و می گفت... می گفت و می گریست... و من تازه راز حرف های آن روز پدر را می فهمیدم.... نباید چیزی را به زور به دست آورد...!
* * * * * * * *
یک هفته از حرف های آن روز مادر می گذشت و من هنوز پا در هوا بودم... تا اینکه یک روز مادر دیگر بی طاقت شد...
_
علی... معلوم هست می خوای چی کار کنی...؟! تا کی می خوای دست دست کنی...؟!
کلافه دستی توی موهایم کشیدم...
_
چیه...؟! نکنه می ترسی بهش اعتماد کنی...؟!
_.....
_
ببین علی... تو اون دختر رو باید تا حالا شناخته باشی... پدرت به من اعتماد کرد، چون من رو می شناخت...می دونست هرچی هم که تو گذشته شده باشه، ولی کسی نیستم که به همسرم خیانت کنم...
و من فکر کردم به ریحانه... او اهل خیانت بود...؟! نه... از این یکی مطمئن بودم... او اهل خیانت نبود... دیگر بعد از آن همه وقت، تا این حد می شناختمش...
_
موضوع این نیست مامان... می ترسم... می ترسم هنوز دلش...
آمد توی حرفم...
_
دلش چی...؟! با کس دیگه ای باشه...؟! که چی...؟! تو که هنوز مطمئن نیستی این طوری باشه... تو برو خواستگاری، اگه دلش با تو نباشه قبول نمی کنه... کسی که قرار نیست مجبورش کنه...
نفس عمیقی کشیدم...
_
آخه چرا از اون شب به بعد هیچی نگفت...؟! چرا یه بار بهم زنگ نزد...؟!
مادر لبخندی زد...
_
خب منم جای اون بودم زنگ نمی زدم... هرچی باشه اون دختره... طبیعت یه زن یا یه دختر اینه... باید ناز کنه و مرد ناز بکشه... تو خواستگاری... تو باید پیش قدم باشی نه اون...
مادر درست می گفت... حالا احساس بهتری داشتم... اما هنوز هم دلم قرص نبود... فکری به ذهنم رسید... به اتاقم رفتم و لباس پوشیده برگشتم به سالن... مادر با لحن متعجبی پرسید...
_
خیر باشه... کجا...؟!
_
باید برم پیش حاج موسوی...
_
این موقع...؟! تا بری برسی ساعت ده شبه... بخوای برگردی نصفه شبه... تنهایی تو جاده اگه خوابت بره چی...؟!
_
نگران نباش...
و به سمت در راه افتادم...مادر زودتر از من به در رسید...
_
فقط در یه صورت می زارم این موقع بری که تنها نباشی... باید ساسان بیاد باهات...
چشم هایم گشاد شد...
_
نه... مامان نه... به خدا حوصله ی چرت و پرتای ساسان رو ندارم... اصلا خودت بیا...
_
من نمی تونم... فردا باید برم مدرسه تایم صبحم هستم...
* * * * * * * *
و من باورم نمی شد که حالا توی جاده بودم... پشت فرمان... و توی سیاهی شب می راندم جاده ای را که انگار نمی خواست تمام شود... و خوشحال بودم از اینکه می دانستم بالاخره دلم قرص می شد و صد البته اعصابم هم خورد بود از دست آن جانوری که بغل دستم نشسته بود و آرام نمی گرفت...
_
می گم داش علی... دیگه کم کم داریم به حمام دومادی نزدیک می شیما...
وای دیگر داشت کلافه ام می کرد... از وقتی توی ماشین نشسته بودیم، یک ریز داشت حرف می زد... مطمئن بودم می دانست چه حالی دارم و از آن وقت هاست که دلم می خواهد توی خودم باشم و او برعکس، دلش می خواست مدام وراجی کند و نگذارد راحت فکر کنم... کلا به قول خودش ویر آزار و اذیت گرفته بودش...
_
چیه...؟! داری تو دلت بهم فحش می دی..؟! مردی بلند بگو تا جواب بدم...
پفی کردم...
_
ساسان... یه کم زبون به دهن بگیر... فکت خسته نشد...؟!
_
نُچ... خاله سفارش کرده حواسم بهت باشه نخوابی...!
سری تکان دادم...
_
این جوری سر تکون نده...اصلا می دونی چیه... فایده نداره... تو داره خوابت می بره... حرف زدن بی فایده ست...
نگاه متعجبم را دوختم بهش...
_
رو تو کن اون ور، به کشتنمون ندی... نمی خوام ناکام از دنیا برم...!
هه... واقعا هم که چقدر ناکام بود بیچاره...!
ضبط را روشن کرد و صدای موسیقی سنتی در ماشین پیچید...
_
اه ه ه... با این آهنگ آدم پشت فرمون که می خوابه هیچی، خواب هفت پادشاهم می بینه...!
سی دی را درآورد...
_
چی کار می کنی...؟!
در حالی که یک سی دی را از توی آلبوم سی دی توی دستش در می آورد گفت:
_
می دونستم چهارتا آهنگ باحال تو این سمند پیرمردیت پیدا نمی شه، خودم سی دی آوردم...
سی دی را توی دستگاه قرار داد و صدای یک خواننده ی رپ توی فضا پیچید... کمی بعد صدای خواننده اوج گرفت و جنب و جوش ساسان هم شروع شد...
درکه توچال نمی ریم و
ویلای باحال نمی ریم و
سمت عشق و حال نمی ریم...
خواننده می خواند و ساسان باهاش همراهی می کرد و سر تکان می داد... من که واقعا داشتم سردرد می گرفتم... دستم به پیچ ضبط رفت و صدا را کم کردم...
_
سرم رفت ساسان...
ساسان دوباره بلندش کرد... این بار بیشتر... و حالا سر جایش تکان هم می خورد و می خواند و می رقصید... و من دلم می خواست از ماشین پرتش کنم بیرون...
تمام راه، تا لحظه ی رسیدن، کارمان همین بود... من صدای ضبط را کم می کردم و ساسان زیاد... من غر می زدم و ساسان با خواننده می خواند... من سردرد گرفته بودم و ساسان می رقصید...
این هم از کارهای مادر، خوب می دانست چه کسی را همراهم کند که خواب که هیچی، خودم را هم فراموش کنم....!
* * * * * * * *
بالاخره هر طور بود رسیدیم...حالا جلوی در خانه بودیم... زنگ را فشردم و صدایش توی حیاط پیچید... و کمی بعد هم صدای پای حاجی... و در باز شد...
_
سلام حاجی...
خندید...
_
سلام پسرم... راه گم کردی...
با صدای سلام گفتن ساسان، نگاهش را از من گرفت...
_
سلام جوون... خوش اومدین... بفرمایید باباجان... بفرمایید تو...
وارد حیاط شدیم... خوبی اش این بود که نرگس اینجا نبود... حتما خوابگاه بود... توی این چند وقت که مادر همیشه هوایش را داشت و گه گاه برایش غذا هم می برد، من مادر را تا خوابگاه می رساندم اما هیچ وقت پیاده نمی شدم تا یک بار با نرگس رو در رو نشوم... البته احتمال می دادم که نرگس همه چیز را فراموش کرده باشد... چرا که در آن زمان نوجوانی بیشتر نبود و قطعا حالا دیگر برای خودش خانمی شده بود...
با صدای حاجی که رو به اتاق کنار پذیرایی شان، همان اتاقی که آن وقت ها نرگس تا نیمه شب تویش درس می خواند، گفت: نرگس... بابا... دو تا استکان چای بیار...
نگاه متعجبم را به ساسان دوختم... نرگس خانه بود...؟!
توی اتاق نشسته بودیم... من و ساسان کنار هم و حاجی رو به روی مان... یک جورهایی حس می کردم او بهتر از مادر می تواند کمکم کند... هرچه که بود او در آن شب کذایی ریحانه را توی کلانتری دیده بود...مثل همیشه با صبر حوصله به تمام حرف هایم گوش فرا داد... در آخر دستی به ریش های سفیدش کشید...
_
ببین باباجون، این زندگی توِ... کسی نمی تونه بهت بگه چی کار کن، چی کار نکن... تو خودت بهتر از همه می دونی چی خوشحال و خوشبختت می کنه... چیزی که من دارم می بینم اینه که تو نتونستی فراموشش کنی... اونم بعد از این همه مدت... وقتیم نتونی فراموش کنی، اگه الان به قول خودت عقلانی بخوای تصمیم بگیری و بی خیال بشی... ممکنه تا بعدها... حتی تا زمانی که پیر بشی حسرت بخوری... هیچ چیز هم به اندازه ی حسرت خوردن عذاب آور نیست... گاهی وقت ها آدم باید به حرف دلش گوش کنه بابا جون...
کمی مکث کرد... انگار داشت جملات بعدی را توی ذهنش بالا و پایین می کرد...
_
اون دختری که من دیدم، یه چیزی توی چشماش بود... یه معصومیت خاص... یه معصومیتی که حتی اون لباس ها و آرایش ها هم نمی تونست پنهانش کنه... به خدا توکل کن...
کمی در جایم جا به جا شدم...
_
حاجی... می شه برام استخاره بگیری...؟!
نگاهم کرد...
_
باباجون تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست...
_
ولی من می خوام برام بگیرین... می دونید که اعتقاد دارم... آرومم می کنه...
کمی مکث کرد...
_
اگه بد اومد چی...؟! می دونی که وقتی استخاره می گیری، اگه جوابش دلخواهت نبود و اهمیت ندادی، بی احترامیه...؟!
آب دهانم را قورت دادم...سرم را به نشان تایید تکان دادم... حاجی سری تکان داد و برخواست...
_
الان میام...
و رفت... ساسان نفسش را بیرون داد... دهان باز کرد تا حرف بزند که صدای در باعث شده دهانش را ببندد...!
نرگس بود... با یک سینی چای در دست...چادر سفید گلدار بر سر... و با یک لبخند بر لب...کمی صورتش پُرتر شده بود...
_
سلام...!
دیگر صدایش از خجالت نمی لرزید... صورتش قرمز نشده بود...
_
سلام...
_
سلام...
صدای سلام های من و ساسان... من با یک دنیا تعجب و عجیب بود که احساس کردن صدای ساسان هم متعجب است... شاید هم... شاید هم...
سینی ای که به طرف گرفته شده بود، و بفرمایید گفتن نرگس، رشته ی افکارم را پاره کرد... چای را برداشتم...
_
ممنون...
سینی را جلوی ساسان گرفت... اما ساسان برنمی داشت...!
برگشتم به طرفش که نگاه خیره اش را بر نرگس دیدم... چشم هایم از تعجب گشاد شد... با سرفه ای که کردم، تازه ساسان به خودش آمد و دستپاچه استکان چای اش را برداشت... نرگس هم انگار متوجه دست پاچگی اش شد که لبش را گاز می گرفت تا خنده اش را بخورد...
_
دست شما درد نکنه... خدا از خانومی کمتون نکنه...!
با سرفه ی بعدی من، صدایش را برید... می دانستم اگر بگذارم آن جا هم روده درازی خواهد کرد... تا وقتی که نرگس از در خارج شد، نگاه ساسان به دنبالش کشیده شد... در که بسته شد، دست من بر پشت گردن ساسان فرود آمد... ساسان از جا پرید... دستش را گذاشت پشت گردنش و آرام ماساژش می داد...
_
مگه مرض داری...؟!
خنده ام گرفت...
_
تازه نطقت باز شد؟!... تا یه کم پیش که داشتی تته پته می کردی...؟!
چپ چپ نگاهم کرد...
_
چته این جوری نگاه می کنی...؟! خوب کردم زدم... برای چی زُل زدی به دختر مردم...؟!
دستش را از پشت گردنش برداشت...
_
علی...!
با صدای در که حاجی آمد تو، فرصت نشد جوابش را بدهم...
حاجی با یک قرآن وارد اتاق شد و دوباره نشست رو به رویمان...
_
خب نیت کردی بابا جون...؟!
کمی در جایم جا به جا شدم... اول قرآن را بوسید و به پیشانی برد... بعد بسم اللهی گفت و قرآن را باز کرد...
قلبم بدجور بر سینه می کوبید... چهره ی حاجی جدی بود... شاید هم کمی در هم... قلبم در سینه فرو ریخت... اگر بد بود چه...؟! کمی بعد انتظار من به پایان رسید... صورت حاجی خندان شد... لبخندی زد...
_
به به... چه آیه ای اومد ...
و من چشمانم را به دهان حاجی دوخته بودم... آماده بودم که کلمات را ببلعم...
((بسم الله الرحمن الرحیم
الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ))
کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند، چون دلشان به یاد خدا آرامش یافته است، خوش ترین زندگی را خواهند داشت و برای آنان فرجامی نیکو خواهد بود...
((
سوره ی رعد آیه ی 29 ))
کلمات را می شنیدم و آرام می شدم...
چون دلشان به یاد خدا آرامش یافته است...
با هر کلمه انگار هرچه شک و تردید و نا آرامی بود، از وجودم پاک می شد...
خوش ترین زندگی را خواهند داشت...
با آخرین جمله ای که حاج موسوی خواند، لبخند نامحسوسم، به خنده ای بی صدا تبدیل شد... و آرام شدم... آرامِ آرام...
و برای آنان فرجامی نیکو خواهد بود...
و در آخر صدای حاجی که گفت:
_ مبارک باشه پسرم...

***************

غرور...! سرزنش مکن مرا گناه من غرور بود و بس حال که رفته ای حال که دل ز من بریده ای خیالت زخاطرم رفته است آن کبوتر سپید آشنا ز بام خانه مان پرکشیده است سرزنش مکن مرا،بدان پشت این غرور کاذبم یک دل شکسته بود بی قرار عشق افتاده به پای عشق گرچه به زبان دروغ گفته ام ولی گرچه با کنایه طعنه ات زدم ،ولی سرزنش مکن مرا گناه من غرور بود و بس... * * * * * * * * ساعت هشت بود که از شرکت بیرون آمد. پارسا هرچه اصرار کرده بود که برساندش، قبول نکرده بود. دلش بدجور هوای پیاده روی کرده بود...تقریبا ده روز از آن روز کذایی می گذشت... همان روزی که کاوه برگشته بود. همان روزی که تازه فهمیده بود عمه اش چه کار کرده... اما خبری از کاوه نشده بود... چرا فکر می کرد حالا که حتما کاوه جریان را فهمیده بود، می آمد سراغش...؟! شاید توی این هشت، نه سال خودش کسی را داشته باشد... اصلا دور از انتظار نبود... آن هم کاوه ای که از دخترهای فامیل گرفته تا دوست و آشنا، برایش غش و ضعف می رفتند...! مطمئنا توی این مدت تنها نبوده... همان طور راه می رفت و فکر می کرد... نمی دانست چقدر از مسیر را پیموده بود که صدای یکی دو تا بوق کوتاه را شنید... و سایه ی ماشینی را که هم گام با او می آمد جلو... خنده اش گرفت... دلش می خواست برگردد و به راننده بگوید که او خودش یک پارسا دارد...! دیگر نیازی به دومی اش نبود، که با یک صدای آشنا در جا خشکش زد... _ شهره...! ایستاد...باورش نمی شد... بالاخره آمده بود...آمده بود و اینجا بود...اما خوشحالی اش دوامی نداشت.به خودش آمد و به راه افتاد...از خودش پرسید، خب که چه...؟! و همین " که چه؟ " کافی بود تا تمام خوشی اش زایل شود...واقعا خب که چه...؟! دیگر بود و نبود کاوه مگر فرقی داشت...؟! _ صدات کردما...! و چطور می توانست نسبت به این صدا بی تفاوت باشد... نسبت به این لحن که انگار خواهش توی اش موج می زد، چطور می توانست بی تفاوت باشد...؟! _ شهررررره ه...! این بار دیگر تسلیم شد... مگر می شد جلوی این لحن... لحنی که حالا التماس آمیز شده بود، تسلیم نشد...ایستاد.. برگشت رو به ماشین... رو به زانتیای مشکی... _ سوار شو...! و او انگار که مسخ شده باشد... سوار شد... ماشین حرکت کرد... یک موسیقی ملایم در فضا جریان داشت... شهره آن قدر فکرش درگیر بود که نمی فهمید خواننده چه می خواند... اصلا مگر مهم بود چه می خواند؟! خیلی وقت بود که در زندگی او خیلی چیزها مهم نبود... _ همیشه تا این موقع سر کاری...؟! و نیم نگاهی به شهره انداخت... شهره نگاهش نکرد اما می دانست، می دانست از همان نگاه هاست... نگاه هایی که انگار می خواست مچش را بگیرد... مثل همان روزی که موقع شماره گرفتن مچش را گرفته بود... _ گاهی وقتا که کار زیاد باشه...! صدای پوزخند کاوه را شنید... اما باز هم برنگشت... نباید برمی گشت... اگر برمی گشت نمی توانست چشم هایش را به آن چشم های عسلی بدوزد و دروغ بگوید... کاوه آهی کشید... _ برای یه شام که وقت داری...؟! می خواست بگوید نه...باید می گفت نه...او و کاوه سرانجامی نداشتند...شاید تا قبل، یعنی تا قبل از ده روز پیش، باز هم روزنه ای بود... اما حالا نه... هیچ وقت فکر نمی کرد عمه اش آن قدر مخالف باشد که چنین دروغ هایی بگوید... یعنی تا آن حد دلش نمی خواست شهره عروسش باشد...؟! باید می گفت نه... اصلا نباید سوار ماشینش می شد... سوار شده بود که چه...؟! وقتی که می دانست کاوه تا آن حد به مادرش وابسته است... و به مستانه... همان مستانه ی لوس و از خود راضی... کاوه قید آن ها را می زد...؟! نمی زد... باید می گفت نه... باید می گفت ماشین را نگه دارد و پیاده شود... باید برمی گشت به همان سوییت چهل و پنج متری اش... باید یک فکری هم برای شام می کرد... تخم مرغ خوب بود...؟! با سیب زمینی یا با گوجه..؟! شاید هم نیمرو... _ آره... ولی نباید دیر برسم خونه... صاحب خونه ام گیره...! ابروهای کاوه به نشانه ی تعجب و یا شاید هم تمسخر بالا رفت... این چه حرفی بود که زد...؟! چرا نگفت بایستد...؟! چرا پیاده نشد...؟! صدایی در ذهنش می گفت، در ضمیر ناخودآگاهش... می گفت که حقش است... بعد از هشت، نه سال یک شام دو نفره حقش بود، نبود...؟! یک شب می توانست فارغ از همه چیز و همه کس باشد... نمی شد...؟! فارغ از پارسا، نمی شد...؟! * * * * * * * * با ایستادن ماشین، نگاهش را به رستوران شیک و پیک مقابلش دوخت... کاوه پیاده شد... او هم... حالا روی میز، جلوی هم نشسته بودند و کاوه منو را بالا و پایین می کرد... نیم نگاهی به شهره انداخت... _ خب... بزار ببینم...فکر کنم تو کوبیده می خوری...اون وقتا که دوست داشتی... نگاهی به شهره کرد و ادامه داد... _ البته اگه سلیقه ات تغییر نکرده باشه...! نگاهش را از نگاه متعجب شهره گرفت... _ دوغ خورم که نبودی...حتی با کوبیده...نوشابه ی زرد... فانتا...! شهره نمی دانست قند توی دلش آب می شود از اینکه کاوه هنوز این چیزها را به یاد دارد، یا اینکه لحن عجیب و غریب کاوه توی ذوقش می زند... سفارش داده بودند و منتظر نشسته بودند... کاوه دست به سینه شد... _ خب... تو می پرسی یا من بپرسم...؟! شهره فکر کرد قبل ترها کاوه آنقدر گنگ و نامفهموم حرف نمی زد...! _ چی بپرسم...؟! _ هرچی دلت می خواد... راجع به این مدت... شهره آمد توی حرفش... _ دیگه مهم نیست...! کاوه لبخندی زد... _ اما برای من مهمه...! گره ی دستانش از روی سینه باز شد... نفس عمیقی کشید... _ خب... نیازی نیست تو چیزی بپرسی...خودم همه رو می گم... اما بعدش تو باید سوالای من رو جواب بدی...! منتظر موافقت شهره نشد و خودش شروع کرد... _ از کجا شروع کنم...؟! آهان... از فرودگاه چطوره...؟! بغض بدی در گلوی شهره گیر کرد... _ می خوای از قبل ترش بگم...؟! چرا کاوه این طور می کرد...؟! _ نه... مثل اینکه دوست نداری قبل ترش رو مرور کنیم... اشکال نداره... چون منم دوست ندارم... نفسش را پر صدا بیرون داد... _ از همون فرودگاه می گم... من رفتم... تو موندی...! اولین سوالت حتما اینه که اصلا چرا من رفتم...؟! نگاه منتظر شهره، عطش کنجکاوی اش را نشان می داد...پیش خدمت سفارششان را روی میز چید... اما هیچ کدام میلی به غذا نداشتند... کاوه نگاهش را به بخاری که از غذا بلند می شد دوخت... دوباره دست به سینه شد و به پشتی صندلی تکیه داد... _ حتما یادت هست که خانواده ی دوتامون، مخصوصا مادرامون چقدر مخالف بودن...؟! شهره یادش بود... مگر می شد یادش نباشد...؟! _ من اون موقع داشتم به هر دری می زدم که روی پای خودم بایستم... که محتاج مامان و بابام نباشم... خودت بهتر از همه می دونی با این که خیلی بهشون وابسته ام، اما هیچ وقتم زیر بار زور نمی رفتم... همه کار می کردم که دستم و یه جایی بند کنم... بتونم یه خونه زندگی مستقل راه بندازم... ولی خوب واقعا سخت بود... با یه لیسانس برق... بدون سرمایه... بدون پشتوانه... نمی شد... به هر دری می زدم نمی شد... یعنی اون طوری که من می خواستم به سرعت همه چی رو به راه بشه نمی شد...تا اینکه... تا اینکه یه شب مامان نشست باهام حرف زد... گفت من با شهره مشکلی ندارم... می دونی هم چقدر دوسش دارم... ولی با مادرش نمی تونم کنار بیام... اونم همین طور...من که همین یه دونه پسر و بیشتر ندارم... نمی تونم ببینم تو بهمون پشت کنی...خلاصه کلی گفت و گفت و گفت... تا آخر سری رسید به اینجا که کاراتو می کنم می فرستمت آلمان... فوقت رو بگیری... شهره هم دیپلمش رو که گرفت... درسش تمام شد، به خرج خودم می فرستمش... به بهانه ی درس می فرستمش... این طوری بالاخره شاید مامانش کوتاه بیاد... بالاخره موقعیت خوبیه... کی همچین موقعیتی رو از دست می ده... وقتی هم برگردین، مطمئن باش این دفعه اگه بازم زن داییت راضی نباشه، شهره جلوشون می ایسته...چند وقتی با همین حرفا گوشم رو پُر کرد... منم وقتی دیدم هرچی به این در اون در می زنم هیچی نمی شه، قبول کردم...خواستم به تو هم بگم که مامان نذاشت... گفت شاید زن داییت اجازه نده شهره رو بفرستم، الکی بچه رو هوایی نکن... نفسی تازه کرد... _ منم قبول کردم... گفتم دو سال که بیشتر نیست... فوقشم اگه نشد، تا وقتی که برگردم تو پیش دانشگاهیت رو تمام کردی، شایدم سال اول دانشگاهی... دیگه تلفن زدن هامو که یادت هست... یادآوری نمی خواد... این که مرتب زنگ می زدم و هرچی شده بود رو مو به مو ازت می پرسیدم... دلم نمی خواست حس کنی ازم دور شدی...تا اینکه... تا اینکه یه مدت هرچی زنگ زدم دیدم کسی جواب نمی ده... یک هفته... دو هفته...دیگه داشتم دیونه می شدم که جریان رو از مامان پرسیدم... شهره آمد میان حرفش... _ خونه رو فروختیم... یادته که چه حیاطی داشت... فروختیم...! وصدای شهره پُر از حسرت بود... حسرت آن روزها... روزهایی که هنوز کودک بود... جیغ و داد و آب بازی های توی حیاط... او و کاوه و مستانه و شیده... حتی خواهر بزرگترش...اما باز هم ردی از شهرام توی آن خاطرات نبود... شهرام بعد از مرگ پدر، با آن که نوجوانی بیشتر نبود، انگار از نوجوانی استعفا داده بود...! نگاه کاوه هم رنگ آشنایی گرفته بود... شاید او هم به همان آب بازی ها فکر می کرد...و همان طور ادامه داد... _ مامان همش طفره می رفت...همش جواب سربالا می داد... منتظر بودم شاید زنگ بزنی... این بار شهره گفت: _ زنگ زدم... زدم... اما... _ اما دیر بود... خوابگاهم جابه جا شده بود...بعدشم که توی خوابگاه دووم نیوردم و یه سوییت گرفتم... به مامان گفتم شماره ی جدیدتونو بهم بده... _ خونه ی جدید تلفن نداشت...منم هنوز موبایل نداشتم...تازه سال اول دانشگاه بود که شهرام یه گوشی معمولی برام گرفت... کاوه انگار که اصلا حرف های شهره را نمی شنید... همان طور روتین... مثل یک روبات حرف هایش را ادامه می داد... _ مامان بهم نگفت تلفن ندارید... بازم تفره رفت... تا اینکه یه روز که حسابی قاطی کرده بودم، بهش گفتم اگه یه جواب درست و حسابی بهم نده، همه چیز رو وِل می کنم میام ایران... اون وقت بود که به گریه افتاد... گریه... سری تکان داد... پوزخندی زد... _ آره...گریه کرد...اونم چقدر طبیعی...گفت شهره نامزد کرده... گفت دیگه بهت فکر نکنم... اشک های شهره توی چشم هایش جمع شد... _ من باور نکردم... گفتم شماره ی جدیدم رو بهش بده... بگو بهم زنگ بزنه... شهره آهی کشید... _ نمی دونم چند هزاربار از عمه خواستم شمارتو بهم بده... نداد... آخر سری هم برگشت تو روم بهم گفت، خیلی دوستم داره... هرکاری هم برام می کنه... اما فقط در صورتی که تنها برادرزاده اش باشم... منم که حسابی بهم برخورده بود، به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت سراغتو از هیچ کس نگیرم...! _ مامان گفت شماره رو بهت داده... گفت ولی فکر نمی کنم بهت زنگ بزنه... ولی من منتظر شدم... یک ماه.. دو ماه... سه ماه... زنگ نزدی... نمی دونی چقدر به خودم لعنت فرستادم که چرا به جز شماره به ات ایمیلم رو ندادم... از بس هر هفته زنگ می زدم، گاهی وقتا هم چندبار توی هفته که دیگه این به فکرم نرسیده بود... شهره با تمسخر گفت... _ چطور انقدر راحت باور کردی من نامزد کردم...؟! کاوه نگاهش کرد... _ شاید باور نکنی...ولی من هیچ وقت به مغزم خطور نمی کرد مامانم تا این حد با تو مخالفت کنه... می دیدم واقعا دوستت داره... ولی نمی فهمیدم چرا اونقدر داره لج و لجبازی می کنه... همش می گفتم بالاخره کوتاه میاد... اونقدر با ناراحتی و با گریه زاری بهم گفت نامزد کردی که باورم شد... یعنی هرکس دیگه هم که جای من بود باور می کرد... وقتی دیدم مستانه و بابا هم تایید کردن دیگه چی کار باید می کردم...؟! شهره پوزخندی زد... _ عمو برزو...؟! حالا از مستانه نمی شد انتظار دیگه ای داشت، ولی عمو برزو دیگه چرا...؟! _ از نظر خودشون داشتن در حقم لطف می کردن... مامان که از اولش هم دلش می خواست مهتاب عروسش باشه... _ عمو برزو هم هرچقدر که منو دوست داشته باشه، باز مهتاب یه چیز دیگه ست... هرچی باشه، اون برادرزاده شه...! کاوه سری تکان داد... _وقتی که فهمیدم نامزد کردی، نمی گم سر به کوه و بیابون گذاشتم... نه... تو منو می شناسی... می دونی چقدر مغرورم... مثل خودت... مثل خودت که وقتی مامان اون طوری باهات حرف زد، به قول خودت دیگه بی خیال من شدی... من و تو، توی این یه مورد مثل همیم... هر دو مون مغروریم... می دونی که من غرورم رو به همه چیز ترجیح می دم... شهره حرفش را قطع کرد... _ اما هیچ وقت غرورتو به من ترجیح نمی دادی...! کاوه نگاهش کرد... _ آره... ولی نه وقتی که فکر کردم تو کسِ دیگه ای رو به من ترجیح دادی... اونجا با یه نفر شریک شدم... شرکت زدیم... این شد که تصمیم گرفتم دکترام رو هم بخونم... خودمو با کار و درس و ... خفه کرده بودم...نمی گم شیطنت نکردم...چرا... دوست دخترم زیاد داشتم... نمی گم هم که فراموشت کردم... چون نکردم... اما... اما دیگه مثل اوایل سراغت رو مرتب از مامان نمی گرفتم... البته الان دیگه می دونم اگه می گرفتم هم فایده ای نداشت... بازم یه مشت دروغ تحویلم می داد... شهره دوباره حرفش را قطع کرد... _ حالا چرا برگشتی...؟! کاوه چشمانش را به میز دوخت... _ مامان خیلی وقت بود اصرار می کرد یه سر بیام ایران... بیام که... که... _ مهتاب رو ببینی...؟! خب حق داشته اصرار کنه... مهتاب الان برای خودش خانومی شده... خوشگل شده... کاوه حرفش را برید... _ طعنه می زنی...؟! _ نه... چه طعنه ای...؟! بالاخره بابای مهتاب کارخونه داره... وضع مالی شون به شماها می خوره... دک و پُزشون هم همین طور... بالاخره عروس عمه باید یه طوری باشه که بتونه پُزش رو بده...! کاوه با لحن هشدار آمیزی گفت: _شهرررره ه... شهره نگاه عصبانی اش را به او دوخت... _ شهره چی...؟! بعد هشت، نه سال اومدی این اراجیف رو به هم می بافی که چی...؟! به خاطر یه حرف زدی زیر همه چیز...؟! به همین راحتی...؟! اسمشم می زاری غرور...؟! نگاه کاوه هم خشمگین شد... _ نه که تو نزدی...! تو چقدر سعی کردی با من یه تماس بگیری ها...؟! تو مامان منو می شناختی... می دونستی زبونش چقدر نیش داره، تا دو کلمه حرف بهت زد، سریع گفتی گور بابای کاوه... غرورمو دو دستی بچسبم بهتره... کاوه کیلویی چند...؟! دیگر بخاری از غذاها بلند نمی شد... سرد شده بودند... اما هیج کدام اهمیتی نمی دادند... کاوه زودتر به خودش آمد... نفس عمیقی کشید... دوباره به پشتی صندلی تکیه داد... _ خب... حالا من می تونم بپرسم...؟! شهره پوزخندی زد... _ مگه چیز مبهمی هم مونده...؟! ابروهای کاوه رفت بالا... _ بله... کلا این آقای رییستون برای من مبهمه...! نفس شهره توی سینه حبس شد... _ این آقای رییس، تاکسی سرویس هم هست که شب ها می رسونتت خونه...؟! اصلا تو چرا تا اون وقت سر کار می مونی...؟! قلب شهره بی تابانه بر سینه می کوبید... یعنی کاوه این چند روز تعقیبش کرده بود...نه... حتی تصورش هم برای شهره زجرآور بود... _ نه... اصلا این طوری نیست... تا یه جاهایی مسیرامون یکیه... بعضی وقت ها می رسونتم...! کاوه دست هایش را روی میز گذاشت و به طرف جلو خم شد... _ اِاِ...پس من حتما اشتباه دیدم که قبل از اینکه پیاده بشی، بوست می کنه؟!...شهره... برات متاسفم که هنوز نفهمیدی نمی تونی منو خر کنی...! رابطه ات با این پیرمرد در چه حده...؟! شهره آب دهانش را قورت داد...کاوه دست هایش را روی میز کوبید... شهره از جا پرید... _ بهت می گم در چه حده...؟! توی خونه ات هم میاد...؟! رنگ شهره به وضوح پرید... چرا کاوه آن قدر بی رحم شده بود...؟! _ تو تختت هم می بریش...؟! احساس می کرد به سختی نفس می کشد... انگار اکسیژن هوا تمام شده بود... _ پس اون غروری که انقدر ازش دَم می زدی کجا رفته...؟! هان...؟! انقدر ذلیل شدی که با یه پیرمرد... شهره دیگر نمی توانست تحمل کند... اصلا کاوه چه کاره اش بود که آن طور بازخواستش می کرد...؟! پدرش...؟! برادرش...؟! که بود جز پسر همان عمه ای که شهره را نپذیرفته بود...؟!چه حقی داشت این طور بازخواستش کند...؟! یه کاره از آن سر دنیا بلند شده بود آمده بود آن جا که روبرویش بنشیند و داد بزند...؟! توهین کند...؟!انگار روی آتش نشسته بود... نفهمید چه طور دستش بر صورت کاوه فرود آمد و صدای کاوه خفه شد...! دیگر به آن چشم های عسلی نگاه نکرد...کیفش را برداشت و از رستوران خارج شد... انگار تازه هوا به شش هایش هجوم آورد... نفس عمیق کشید... تند تند راه می رفت و نفس می کشید... اشک هایش را پایین نیامده پاک کرد... نباید گریه می کرد... گریه برای چه...؟! کاوه به او گفته بود ذلیل...؟! ذلیل خودش بود... خودش که... که... که چه...؟! خب راست می گفت... ذلیل بود دیگر... ذلیل چندرغاز حقوق پارسا... ذلیل این زندگی... ذلیل خودِ پارسا...! او دیگر کاوه ی قدیمی نبود... کاوه ی قدیمی بی رحم نبود... بی انصاف نبود... کاوه ی قدیمی... بس است دیگر... بس است...دیگر نه کاوه ای وجود خواهد داشت و نه عمه ای... گور بابای همه شان... باید می رفت به همان سوییت چهل و پنج متری خودش... شام هم که نخورده بود... همان نیمرو خوب بود... نه حوصله داشت گوجه قاطی اش کند و نه سیب زمینی...همان نیم روی خالی... شکمش را که سیر می کرد... همان کافی بود...! دیگر چه فرقی داشت با گوجه باشد یا بی گوجه، با سیب زمینی یا بی سیب زمینی، مهم این بود که شکمش سیر می شد... مثل زندگی اش... چه فرقی داشت که با که می گذرد و چطوری...؟! مهم این بود که می گذشت...! * * * * * * * *زبان نگاه...! نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست (( هوشنگ ابتهاج )) * * * * * * * * یک روز دیگر مانده بود تا دوهفته تمام شود و خبری از علی نبود... دیگر یقین پیدا کرده بودم که هنوز شروع نکرده جا زده... اصلا چه انتظاری می توانستم از علی داشته باشم...؟!حق داشت... حق با او بود... همیشه حق با دیگران بود...آن قدیم ها هم حق با کوروش بود که شهره را بخواهد... چون شهره جذاب بود... شهره حق داشت همیشه اول باشد باز هم چون جذاب بود... توی آن جشن هم حق با کوروش بود که آن حرف ها را بزند، چون در مورد علی راست می گفت ...الان هم حق با علی بود که جا بزند...پس... پس من چه؟! کِی حق با من بود...؟! چرا همیشه بدهکار بودم... چرا همیشه باید اول دل می بستم، امیدوار می شدم و بعد...با تق تق صدای در، سرم را از توی لپ تاپ بیرون آوردم...طبق معمول هنوز نگفته بفرمایید، مادر وارد شد... _ ریحانه...مامان جان... امروز سر و کله ی یک خواستگار جدید پیدا شد... خواستگار...؟!هه... خواستگار...؟!همچنان ساکت بودم، اما مادر خودش ادامه داد... _ همین چند دقیقه پیش یه خانمی زنگ زد... برای پسرش... می گفت پسرش فوق لیسانسِ... بی حوصله آمدم توی حرف مادر... _ مامان... آخرشو بگو... حوصله ندارم الان کُلی توضیح بدی که اصل نسبشون چیه... جد پدری شون به کی می رسه... مادر عصبی شد و حرفم را برید... _ خوبه...خوبه... این چه طرز حرف زدنه...؟! برای فردا شب قرار گذاشتن بیان... به نظرم که خانم خیلی محترمی اومد... چشمانم از فرط حیرت گشاد شده بود... مادر هنوز چیزی به من نگفته برای خودش قرار مدار هم گذاشته بود...؟! _ شما هنوز هیچی به من نگفته قرار مدار گذاشتی؟! برخلاف من که با حرص حرف می زدم، او خیلی راحت و بی خیال جواب داد: _ آره...بس کن دیگه... الان بیست و شش سالته... تا کِی می خوای به بهانه های الکی خواستگاراتو رد کنی...دختر تا یه سنی... می دانستم حالا می خواد سه ساعت تمام درباره ی سن ازدواج و خواستگاری و ... حرف بزند و من چقدر بی حوصله بودم برای گوش دادن به این حرف ها... این بود که حرفش را قطع کردم... _ باشه مامان... شما درست می گی...! مادر ابروهایش رفت بالا... پشت چشمی نازک کرد...در حالی که به طرف در می رفت گفت: _ بازم خوبه عقلت اومد سرِ جاش...! در که بسته شد، نفسم را بیرون دادم... عقل؟! هه... کدام عقل...؟! من اگر عقل داشتم که الان وضعم این نبود...! فردا مرخصی ام تمام می شد و پس فردا باید می رفتم شرکت... می رفتم...؟!نه...چرا باید می رفتم...؟! من دیگر در آن جا جایی نداشتم... شاید عقل درست و حسابی نداشتم، ولی آنقدر می فهمیدم که با هر روز دیدن علی، تنها خودم را عذاب خواهم داد... زندگی ام کم دلایلی برای زجر کشیدن نداشت، دیگر چه نیازی بود که زیادش کنم...؟!استعفا بهتر بود... اصلا نیازی هم نبود که درخواست استعفا را ببرم... همان رسولی می بُرد هم کافی بود...نیازی به من نبود...رسولی می برد و علی بک نگاه می کرد و بدون هیچ حرفی امضا می کرد...واقعا علی همیشه آن قدر کم حرف بود..؟! بود... علی بیشتر حرف هایش را توی نگاهش می ریخت... رسولی می توانست نگاهش را بخواند...؟! قطعا نمی توانست...! شاید خودم باید برای استعفا می رفتم...ولی می رفتم که چه؟! که نگاهش را بخوانم...؟! حرف هایی که با نگاه بیان می شود، لذت دیگری دارد...آن هم نگاه علی... همه اش پُر بود از مهربانی... عشق...حمایت و ده ها حس دیگر که خودم هم نمی دانستم چیست...اما گاهی وقت ها کافی نیست... گاهی وقت ها زبان باید به راه بیافتد... گاهی وقت ها زبان باید بگوید...گاهی اوقات حس ها باید بر زبان جاری شوند... راستی چرا از مادر نپرسیدم خواستگار فردا شب که بود...؟! اصلا مگر مهم بود که کیست...؟! خب یکی هست دیگر... مهم نبود که کیست، مهم این بود که علی نیست...! مادر حق داشت... من بیست و شش سال داشتم و در اوج جوانی بودم، اما او که نمی دانست به اندازه ی یک زن پنجاه ساله تجربه های تلخ دارم...مادر حق داشت... هه... باز هم حق با دیگری بود... باز هم من بدهکار بودم...! باید فکر می کردم فردا چه بپوشم... چای ببرم یا نبرم...؟! مگر مهم است...؟! چه فرقی می کند...! همان طور که ذهنم درگیر خواستگار ناخوانده بود یک سوال از خودم پرسیدم...مگر من توبه نکرده بودم، مگر خدا نبخشیده بود...؟! پس چرا هنوز هم انگار نفرین شده بودم...؟!همیشه شنیده بودم وقتی کسی را نفرین کنی، اول از همه دامن خودت را می گیرد...! اما من که کوروش را نفرین نکرده بودم...!من برایش یک آرزو کردم...!ولی خودم هم می دانستم که آرزویم دست کمی از نفرین نداشت...!ولی آرزو بود یا نفرین، حقِ کوروش بود...! این بار هم حق کوروش بود... می بینی ریحانه...؟! هیچ چیز، حق تو نیست...حتی یک آرزوی نفرین شده...! * * * * * * * * لباس پوشیده و آماده توی اتاقم منتظر مادر بودم تا صدایم کند .کُت و دامن کرم رنگ پوشیده بودم با یک شال مشکی... با آنکه از این کُت و دامن زیاد خوشم نمی آمد، اما به اصرار مادر پوشیده بودم... مهم که نبود... بود؟! آرایش چندانی نداشتم... شاید حتی کمتر از روزهایی که به شرکت می رفتم... نیازی نبود... بود...؟!خوشحال نبودم... نگران نبودم... استرس هم نداشتم... حتی خجالت هم نمی کشیدم...! این ها هم مهم نبود... بود...؟!مادر آمد و صدایم کرد... خب... دیگر باید می رفتم و خودی نشان می دادم...! خودی نشان می دادم که چه...؟! اصلا مهم بود چه طور به نظر بیایم...؟! معلوم است که نبود...!از اتاق خارج شدم... قبلا با مادر اتمام حجت کرده بودم که من چای تعارف کن نیستم...!خدا را شکر از این یکی معاف شده بودم... قبل از آنکه وارد سالن پذیرایی بشوم، کمی توی هال مکث کردم... صدای حرف زدن می آمد... صدای یک مرد مسن... گاهی هم صدای یک زن شاید جوان... قبلا هم برنامه ی خواستگاری بود، اما اکثرا را خودم اجاره نمی دادم پای شان به خانه باز شود، یعنی مادر را وادار می کردم تلفنی ردشان کند.. من که جوابم معلوم بود، دیگر چرا بیچاره ها را می کشاندم خانه...؟! چندباری هم که مثل حالا زور مادر چربیده بود و حرفش را به کرسی نشانده بود، اصلا یادم نمی آمد در آن زمان چه حسی داشتم... تنها چیزی که می دانستم این بود که قبل از وارد شدن به سالن پذیرایی، هیچ حسی نداشتم... نه ترس...نه دلهره...نه اضطراب و نه هیچ حس کذایی دیگری... و فکر کردم آیا همه ی دختران روز خواستگاری آن قدر بی احساس بودند...؟! نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن شدم...فرم سالن اِل مانند بود...اولین کسانی که دیدم پدر و مادر بودند... با سلام نسبتا بلندم، نگاه ها به طرف من جلب شد... اولین کسی که جوابم را داد یک خانم مسن، تقریبا قد کوتاه و تُپُل بود که از همان نگاه اول، به نظرم بامزه آمد... امروز آخرین روز مرخصی ام بود... کنار خانم مسن، یک خانم تقریبا هم سن مادر، اما کمی جوان تر، چادری و شیک پوش نشسته بود...مادر داماد بود یا خواهرش...؟! این هم مهم نبود... بود...؟! مهم این بود که دو هفته ام تمام شد... چهارده روز تمام شد... کنار خانم جوان یک مرد مسن نشسته بود... او هم به نظر مهربان می آمد... و من باز هم داشتم فکر می کردم که دویست و هشتاد و هشت ساعت تمام شده بود...! خب... حالا نوبت اصل کاری بود...! اصلا اصل کاری مهم بود...؟! خب معلوم است که نبود...! برای دیدنش باید کمی به چپ متمایل می شدم تا در مقابل ضلع دیگر اِلِ سالن قرار بگیرم و ببینمش... دیدنش مهم بود...؟! مسلما نبود...! و من فکر کردم به این که فردا برای درخواست استعفا خودم باید بروم یا همان رسولی کفایت می کرد... چرخیدم... و نفس در سینه ام حبس شد... زمان متوقف شد... عقربه های ساعت ایستادند...قلبم بی تابانه بر سینه می کوبید... خواب بودم...؟! واقعا خودش بود...؟! با همان نگاه...؟! با همان ته ریش و همان لبخند...؟! تا وقتی که با همان تن صدای دلنشینش نگفت " سلام " حضورش را باور نکردم...و اولین فکری که در آن موقع به ذهنم رسید این بود که نه نیازی به رفتن خودم به شرکت بود برای استعفا... و نه نیازی به رسولی...! او خودش این جا بود...! * * * * * * * * هنوز هم نمی توانستم حضورش را توی اتاقم، روبروی تختی که من رویش نشسته بودم باور کنم. او بر صندلی رو به روی تخت نشسته بود و نگاهش را در اتاق می گرداند...و من در دل به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا کمی بیشتر به خودم نرسیده بودم...؟! و جالب این بود که وقتی دیدمش، تمام حس ها به طرفم هجوم آوردند... استرس... هیجان... خجالت... خوشحالی... همه و همه و همه... _ خب...پس اتاقت اینه...! و من نفهمیدم " پس اتاقت اینه " یعنی اتاق به نظرش خوب است یا بد...و با جمله ی بعدی اش جوابم را گرفتم... _ قشنگه... خیلی قشنگه...! این بار متعجب شدم... نگاهم را در اتاق چرخاندم... دکوراسیون اتاق هیچ چیز خاصی نداشت...! یک تخت و پاتختی و میز آرایش چوبی... کمد چوبی و میز تحریر... و یک قفسه ی فلزی با روکش های پلاستیکی رنگی برای کتاب ها... نه پرده های آن چنانی داشت و نه فرش این چنینی...! معمولی بود... خیلی معمولی... چه چیزش خیلی قشنگ بود پس...؟! نفسش را بیرون داد و شروع به صحبت کرد... _ این دوهفته... این چهارده روز... توی چشمانم خیره شد... _ این دویست و هشتاد و هشت ساعت... بی اراده لبخندی بر لبم نقش بست... پس علی هم روزها و ساعت ها را شمارش کرده بود... مثل من... به او هم سخت گذشته بود... مثل من... _ به من که خیلی سخت گذشت... تو رو نمی دونم...! آرام زمزمه کردم... _ به منم همین طور...! خیلی آرام... آنقدر که شک کردنم به گوشش رسید یا نه... ولی حتما رسیده بود که لبخند مهربانش بر لبانش نقش بست... _ یه اتفاقاتی پیش اومد که من احساس کردم تو هنوز شک داری... بین من و... انگار آوردن اسم کوروش برایش سخت بود... _ بین من و کوروش...مخصوصا وقتی اون شب... آمدم میان حرفش... _ من اون شب... دستش را به نشانه ی سکوت جلوی صورتم گرفت... _ نیازی به توضیح نیست... من احساس کردم وقتی کوروش رو دیدی، چشمات خیس شد... خب شاید چشمام اشتباه دید... من اصلا متوجه نشدم که تو رفتی تو رختکن... بعدشم ندیدم که کوروش پشت سرت اومد توی رختکن... نفس عمیقی کشید... _ ولی وقتی اومدین بیرون دیدمتون... شوکه شدم... تو هم داشتی گریه می کردی... تو چیزی نگفتی... منم چیزی نپرسیدم... هنوزم نمی دونم چرا... بدون هیچ حرفی رفتی...بعدشم که بی مقدمه دو هفته مرخصی گرفتی... حتی خودتم نیومدی... گفتم شاید تصمیمت عوض شده... شاید نمی تونی رو در رو به ام بگی... از جایش برخاست... پشت به من ایستاد... به کتاب های توی قفسه نگاه می کرد... اما حاضر بودم شرط ببندم که حواسش به کتاب ها نبود... شاید او هم مثل من داشت در همان شب جشن سِیر می کرد... _ نمی دونی توی این دو هفته چقدر بهم سخت گذشت...ولی به هرحال من تونستم تصمیم بگیرم... به خاطر همینم الان اینجام... برگشت به طرف من... _ نمی پرسم اون شب بین تو و کوروش چه حرفایی رد و بدل شد... نمی خوام هم بپرسم... توام نیازی نیست بگی...تو حق انتخاب داری... فقط این رو بدون هیچ دینی به گردن من نداری... احساس گناه هم نداشته باش... من هرکاری که برات کردم، چه توی گذشته، چه الان، برای دل خودم کردم... پس تو مدیون من نیستی... نفسی تازه کرد... _ با اینکه واقعا برام سخته که دوباره من رو پس بزنی، اما... اما... بازم تصمیم با توِ...من قدم اول رو برداشتم... اگه هستی، اگه می تونی، اگه تو هم عاشقی...بقیه اش با تو... لبخندم عمیق تر شد...دهان باز کردم تا جوابش را بدهم که دوباره با دست اشاره کرد سکوت کنم... _ الان نه... اول خوب فکراتو بکن... هرچی تا حالا فکر کردی به کنار... الان که رسما اومدم خواستگاری، اوضاع فرق داره... کمی سکوت... دوباره به چشمانم خیره شد... نمی دانم چشمانش این شفافیت را از کجا آورده بودند که انگار شیشه بودند... شاید هم به زلالی آب چشمه... می دانستم زیادی خیره شده ام... می دانستم باید نگاهم را بگیرم، اما نمی شد... نمی توانستم... و شاید بهتر بود بگویم نمی خواستم... او هم انگار نمی توانست... و شاید او هم نمی خواست...و آن وقت بود که فهمیدم نگاه ها چه قدر خوب و واضح می توانند حرف بزنند... گاهی از زبان هم واضح تر... _مثل اون شب، الان نه من چیزی می پرسم، نه تو چیزی بگو... فقط با این تفاوت که امشب من می رم...ولی برمی گردم... البته اگر تو بخوای... خوب فکر کن... لبخندی زد... _ من هفت سال صبر کردم... چند روز دیگه ام روش... فقط امیدوارم بیشتر از چند روز طول نکشه... چون من دیگه مثل سابق نمی تونم صبور باشم...! و من فکر کردم شاید این بار، من هم می توانستم حقی داشته باشم...!امن ترین جای دنیا...! در آغوش تو آرامم... در آغوش سپید و پر بهار تو... در آغوش تو که گرم است چون خورشید داغ نیمه ی مرداد... در آغوش تو انگاری تمام پیکرم خواب است... در آغوش تو که خوبی، دلم می گردد از اندوه تلخ غربت این روزهای بی کسی آزاد... * * * * * * * * مادر خوشحال بود و بدون هیچ ابایی، خوشحالی اش را علنا نشان می داد...چشمان پدر از رضایت برق می زد... هیچ وقت ندیده بودم از خواستگاری آنقدر راضی و خشنود باشد... با آن که سعی می کرد تصمیم گیری را بر عهده ی خودم بگذارد، باز هم بعضی حرف ها از دهانش در می رفت...مثلا یک بار می گفت، علی خیلی به دلش نشسته... یا آن که به محله شان رفته و تحقیق کرده و همه روی اسمش قسم می خوردند...بعضی اوقات حتی از چهره ی علی هم تعریف می کرد... و چشمش را به من می دوخت تا واکنش من را هم ببیند...کلا یک کلام ختم کلام، علی خودش را حسابی توی دل مادر و پدر جا کرده بود...اما من چیزی نمی گفتم... نمی دانم چه مرگم بود که دوست نداشتم مادر و پدر از علاقه ام به علی با خبر شوند... شاید هم دلیلش آن بود که می خواستم طبق خواسته ی علی، خوب فکرهایم را بکنم... دلم می خواست عقلانی تصمیم بگیرم... از فردای آن روز، بعد از دو هفته مرخصی اجباری، به شرکت برگشتم... قیافه ی پکر شده ی برونی و نجاران بدجور توی چشم بود... انگار که دیگر از نیامدنم مطمئن شده بودند و با دیدنم...!اما برعکس آن ها، رسولی... چقدر خوشحال شده بود و تا چند ساعت اول یک بند از دست برونی و نجاران غرغر می کرد... شاید هر وقت دیگری بود حوصله ام را سر می برد، اما آن روز به قدری خوشحال بودم که هیچ چیز نمی توانست خوشی ام را خراب کند... نه نگاه های کینه توزانه ی برونی و نجاران...نه غرغرهای رسولی...نه فلاسک خالی از چای... و نه هیچ چیز دیگری... من خوشحال بودم... به معنای واقعی...! رسولی انگار یک بوهایی برده بود...مدام پاپی ام می شد و دلش می خواست بفهمد در این دو هفته چه خبر بوده... و من فکر می کردم که اگر بفهمد چه خبر بوده، واکنشش چه خواهد بود...؟! و کمی بعد از تصور واکنش و قیافه ی آویزان برونی و نجاران، بدجور ته دلم قند آب می شد...!دیدن واکنش آن ها لذت بخش تر بود...! علی به معنای واقعی کلمه منتظر بود...بگویم کلافه، بهتر بود... دلم یک جورایی برایش می سوخت... اما خودش خواسته بود... خودش گفته بود خوب فکر کنم... و خودش هم گفته بود باز هم می تواند صبر کند...!حدود یک هفته از آمدن علی به خانه مان گذشته بود... برای تحویل یک سری نقشه، باید به اتاق علی می رفتم... البته اول برونی قصد داشت برود، اما به یک بهانه ای دست به سرش کردم و خودم نقشه ها را بردم...و البته، اصلا هم برایم مهم نبود که برونی متوجه شد یا نه... دروغ چرا...؟! یک جورهایی به هیچ وجه دلم نمی خواست با علی تنها باشد... مخصوصا بعد از آن روز که نگاه ها و لبخندهایش به علی را توی جلسه دیده بودم... آن روز مطمئن بودم اگر علی چشم هایش را از نگاه و لبخند مضحک برونی نمی گرفت، خودم چشمانش را از کاسه در می آوردم...! بیچاره علی...چقدر حسود شده بودم...! با صدای بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم... مثل همیشه پشت میز نشسته بود...آستین های پیراهنش را بالا زده بود... کتش را به پشتی صندلی تکیه داده بود...نگاهم کرد، اما کمی بعد دوباره سرش را توی برگه های روی میز فرو کرد... به نظر کلافه می آمد... شاید به خاطر فشار کار بود و شاید هم به خاطر انتظارش برای جواب مثبت من...!که البته من ترجیح می دادم دومی را باور کنم... نقشه ها را روی میز قرار دادم... _ الان چِکِشون می کنید یا برم و دوباره بیام...؟! نگاهم کرد... باز هم داشت با چشم هایش حرف می زد... نگاهش پُر از خواهش بود... خواهش برای آن که زودتر جوابش را بدهم و آنقدر اذیتش نکنم...شاید هم دلخور بود... دستی توی موهایش کشید... _ بعد می بینم... نه... مثل این که اصلا سر حال نبود...حتی نخواست به بهانه ی دیدن نقشه ها کمی بیشتر نگه ام دارد... من را بگو که می خواستم امروز بالاخره جوابش را بدهم... حالا که این طور بود... حالا که خودش دوست داشت، حالا که می توانست بیشتر صبر کند،خب... صبر کند...! عقب گرد کرد و به طرف در اتاق رفتم... _ می گم...! ایستادم... برگشتم به طرفش... منتظر بودم حرفش را بزند... دوباره کلافه شد و دستی توی موهایش کشید... پُفی کرد... _ هیچی... ابروهایم بالا رفت... بی اختیار لب هایم به لبخندی کشیده شد... البته سریع لبخندم را خوردم... سعی کردم قیافه ای جدی بگیرم... _ پس با اجازه...! دوباره به طرف در برگشتم... دستم روی دستگیره بود که برگشتم به طرفش... این بار با لبخند... _ راستی...! در کسری از ثانیه سرش را آورد بالا... نگاهش خیره بود اما مردمک چشمانش می لرزید انگار... _ می خواستم بگم که... نگاهش مشتاق تر شده بود و نفسش در سینه حبس... _ بگم که...وقتی نقشه ها رو چک کردین، جوابش رو به مهندس رسولی بدین... آخه من امروز باید یه مقدار زودتر برم...! نفسش را بیرون داد... اخم هایش رفت توی هم...و با لحنی سرشار از حرص گفت... _ چشم مهندس... اَمر دیگه ای...؟! خندیدم... _ خیر... عرضی نیست... فعلا... احساس کردم این بار علاوه بر لحن پُر از حرصش، از میان دندان های کلید شده اش جواب داد... _ به سلامت...! نفهمیدم چطور خودم را از اتاق بیرون انداختم... پله ها را چطور پایین رفتم و خودم را به دستشویی رساندم...یکی مشت آب به صورتم زدم... خودم را که توی آینه نگاه کردم، تازه خنده هایی که به زور خفه کرده بودم، منفجر شدند...خندیدم...خندیدم... تکیه ام را به دیوار پشت سرم داده بودم... دست هایم را بر دلم گرفته بودم و می خندیدم... چقدر اذیت کردن علی کِیف می داد...تا او باشد که به آن راحتی دو هفته مرخصی را امضا نکند..! حقش بود... و باز خندیدم و خندیدم و خندیدم... * * * * * * * * یک ساعت به پایان وقت اداری مانده بود و نگاه دلخور علی از جلوی چشمم دور نمی شد... بس بود دیگر... گناه داشت...من که تصمیمم را گرفته بودم... اصلا همان شب خواستگاری جوابم معلوم بود... می دانستم اگر با علی ازدواج کنم، شاید در آینده دچار مشکل بشویم... می دانستم ممکن بود علی بعدها به خاطر گذشته من یک جورهایی اذیت شود... ولی نمی دانم چرا دلم نمی خواست عقلانی فکر کنم...!مهم این بود که من علی را دوست داشتم... او هم مرا دوست داشت... پس خوشبخت می شدیم... حتی اگر مشکلاتی پیش می آمد... حتی اگر روزهای خاکستری گذشته بر زندگی مان سایه می انداخت... حتی اگر علی با یادآوری آن روزها اذیت می شد...شاید خودخواهی بود... شاید این کار، خودخواهی محض بود... خودخواهی بود که من با آن گذشته، بشوم همسر علی... همسر کسی که آن قدر پاک بود و زلال... آن هم منی که آن همه عذابش داده بودم...قطعا خودخواهی بود...اما برای من مهم نبود...! تصمیمم خودخواهانه بود یا نه... منطقی بود یا نه... عقلانی بود یا نه...مهم نبود... مهم این بود که من هم حقی از زندگی داشتم... مهم دل من بود و علی... مهم یک شروع تازه بود...یک طلوع دوباره... طلوعی با علی... علی ای که از آن روزهای خاکستری نجاتم داده بود...دیگر نمی توانستم تعلل کنم... گوشی را برداشتم و برای علی نوشتم " هستم...!" و دکمه ی ارسال را فشردم... نمی دانم چند ثانیه از ارسال پیام گذشته بود که گوشی ام شروع کرد به زنگ زدن...!دکمه ی سبز را فشردم... _ منظورت چی بود...؟! خندیدم... _ خودت گفته بودی اگر می تونم... اگر عاشقم... آمد توی حرفم... _ هستی...؟! _ من که برات نوشتم... _ می خوام بگی... پلک هایم را بستم... _هستم...!من... حرفم را قطع کرد... _ تو چی...؟! _ دوستت دارم... نفس عمیقی کشید... _ ولی من دوستت ندارم... عاشقتم... عاشقتم ریحانه... همیشه بودم... _ می دونم...! _ می دونستی و تا جواب بدی، انقدر کلافم کردی...؟! خندیدم... _ خودت گفتی صبرت زیاده... او هم خندید...و چقدر تُن صدایش... خنده هایش، از پشت تلفن هم دلنشین بود... _ من غلط کردم...! آهی کشید... _ صبرم زیاد بود... هفت سال زمان کمی نبود... ولی از اون شبی که اومدم خونه تون، دیگه نمی تونستم صبر کنم... توام خیلی بدجنسی... احساس کردم امروز توی اتاق می خواستی بهم بگی، ولی حرفو عوض کردی... خنده ام گرفت...او هم لحنش با خنده توام بود... _ می خندی..؟! بایدم بخندی... بایدم به حال و روزم بخندی...باشه...نوبت منم می شه...! خنده ام قطع شد... _ تهدید می کنی...؟! _ من بی جا می کنم بخوام تهدید کنم...! راستی... گفتی امروز می خوای زودتر بری... جایی کار داری...؟! _ چطور...؟! احساس کردم کمی به تته پته افتاد... _ هیچی... یعنی... خب گفتم اگه می خوای جایی بری برسونمت...!اصلا کجا می خوای بری...؟! خنده ام گرفت... هنوز هیچی نشده آقا بالاسری اش گُل کرده بود... _ جایی نمی خوام برم...می خوام برم خونه...!البته اگه اجازه بدین و مرخصی رد کنین...آخه امشب مهمون داریم... باید برم کمک مامانم...! _ اجازه ی ما هم دست شماست...!مهمون...؟! خب...مهموناتون کی ان...؟! علی چقدر فضول شده بود...! این هم از خاصیت های آقابالاسری بود...؟! _ هیچی... خواستگارن...! یک دفعه صدایش اوج گرفت... _ چی...؟! _ خواستگار...! نگفتم جن که...! یه آقای خوش تیپ و خوشگل و تحصیل کرده... کمی مکث کردم...فقط صدای نفس کشیدن هایش می آمد... _ فوق لیسانس داره... اتفاقا رییسمم هست...! آمد میان حرفم... _ صبر کن ببینم...منو دست می اندازی...؟!درست حرف بزن ببینم...! پفی کردم... _ وای علی... قبلانا باهوش تر بودی...شما امشب قراره تشریف بیارین خونه ی ما... نکنه به همین زودی پشیمون شدی...؟! _ چی...؟!پس چرا من خودم خبر ندارم...؟! _ برای اینکه مامان سیمین... خودم هم خنده ام گرفت... چای نخورده پسرخاله شده بودم...!مامان سیمین...! خب خودش دیشب که زنگ زده بود گفته بود مامان سیمین صدایش کنم...انگار علی هم متعجب شده بود... _ دیشب زنگ زده بود خونه ی ما... با مامانم حرف زد... جواب مثبت رو که گرفت، برای امشب قرار گذاشت... دوید توی حرفم... _ پس چرا من خبر ندارم...؟! _ برای اینکه گفت اگه خودم بهت بگم خوشحال تر می شی...! _ ریحانه...؟! _ هوووممم... با خنده گفت: _ می کُشمت...! و من باز هم خندیدم...تماس را که قطع کردم رسولی با چشمان گشاد شده پرسید: _ می شه بگی اینجا چه خبره...؟! و من با خنده گفتم: _ هیچی... بله برونه...! * * * * * * * * بعد از آن تمام اتفاقات به سرعت پیش رفت...مثل یک خواب شیرین... شاید هم یک رویا که تنها ترسم، ترس از بیدار شدن بود... آن شب هم جزِ شب های فراموش نشدنی زندگی ام شد... علی و مامان سیمین و آقاجان و عزیز مهمان ما بودند... دو خانواده انگار هم دیگر را سال ها بود که می شناختند... نه بگو مگویی شد و نه بحثی... صحبت مهریه که شد، در کمال ناباوری همه، به خصوص پدر و مادر، من خواستم که مهریه ام تنها چهارده سکه باشد... پدر علنا ناراضی بود... خب هرچه قدر هم که به علی اطمینان داشت و دوستش داشت دلیل بر این نمی شد که با چنین چیزی هم موافقت کند... مامان سیمین هم ناراضی بود... علی هم...اما من پافشاری کردم... بودن با علی آنقدر برایم ارزشمند بود که دلم نمی خواست با مهریه ای نجومی و سنگین، احساسم را و عشقم را به علی زیر سوال ببرم... وقتی که همه برای عوض کردن نظرم تلاش کردند و نتیجه ای نگرفتند، مامان سیمین گفت یک قطعه زمین ارث پدری دارد که به نامم می زند... با آنکه نه من راضی بودم و نه علی، اما با اصرار مادرش و به احترامش، قبول کردیم... قرار شد تا قبل از آزمایش دادن، کسی از فامیل خبردار نشود... و کسی خبردار نشد... بماند اینکه چقدر من و علی استرس تحمل کردیم تا جواب ها آمد و معلوم شد مشکلی نیست... علی که انگار واقعا صبرش لبریز شده بود... و من هم باید به خودم اعتراف می کردم که از صمیم قلب خوشحال بودم از این بابت، چرا که کاسه ی صبر من هم لبریز شده بود...! شب نامزدی، شلوغ تر بود... علی و مادرش... آقاجان و عزیز و عمه هایش...و البته دایی اش که علی می گفت زیاد باهاشان در ارتباط نیست... و اما امان از مهمان های ما... همان دایی و زن دایی بس بودند برای خراب کردن خوشی ام... اما من تصمیم نداشتم به این راحتی ها شبم را خراب کنم...حرف ها زده شد و قرار مدار عروسی هم گذاشته شد... قرار بود عقد و عروسی همزمان باشد... سه ماه بعد... اوایل زمستان که هوا خنک بشده باشد... و باز هم ته دل، خدا را شکر کردم که علی عجله داشت...! هر لحظه فکر می کردم قرار است اتفاقی بیافتد و همه چیز بر هم بریزد... دلم می خواست هرچه زودتر عقد دایم بین مان جاری شود و در شناسنامه ها ثبت شود... انگار باید اسم علی را توی شناسنامه ام می دیدم تا خیالم راحت شود...! وقتی علی در کنارم قرار گرفت... وقتی که صیغه ی محرمیت را آقاجان خواند... وقتی نگاه های پرحسرت دختر دایی ها و دختر عموها و دختر خاله ها و کلا دخترها را می دیدم...وقتی مامان سیمین دستبند ظریف طلا سفیدی را به عنوان نشان دستم کرد... وقتی چشمان لیلا از خوشحالی خیس شده بود...دیگر من از خدا چه می خواستم...؟! * * * * * * * * مهمانان تک و توک رفته بودند و من و علی توی اتاق تنها بودیم... با آن که مادر اصرار کرده بود برای نامزدی به آرایشگاه بروم، نرفته بودم... ترجیح داده بودم لیلا صورتم را با یک آرایش ملایم درست کند... موهایم را که تکه تکه کوتاه کرده بودم و بلندی شان تا وسط کمرم بود ، برایم اتو کرده بود... پیراهن به رنگ آبی روشن که روی سینه اش سنگ دوزی شده بود...تا روی کمر تنگ بود و از کمر به پایین گشاد...سرشانه هایش دو بند باریک داشت... مادر یک کت کوتاه آستین بلند به همان رنگ برایم دوخته بود و با یک شال آبی، کاملا پوشیده بودم... وقتی علی وارد شده بود، برق رضایت را در چشمانش می دیدم... و همان کافی بود برای آنکه از آرایشگاه نرفتن پشیمان نشوم... روی تخت نشسته بودم و علی هم درکنارم...طپش های قلبم به وضوح بالا رفته بود... احساس می کردم داغ شده ام که علی دستم را گرفت...و این اولین تماس من با علی بود... اولین تماسی که خودش پیش قدم شده بود... نه مثل آن شب کنار آب که به من به زور خودم را در آغوشش رها کرده بودم... و نه مثل آن روز که از ترس سوقط کردن، توی پله ها گرفته بودم... این بار علی دستم را گرفته بود...! دستم را میان دست های مردانه اش گرفته بود و نوازش می داد... نگاهی به دستم که در حصار دستانش بود انداخت... _ چقدر دستت کوچیکه...! و من خندیدم... او هم... دستم را به لبش نزدیک کرد و بوسه ای بر دستم نشاند... چقدر لب هایش گرم بود... انگار جای بوسه اش می سوخت...سرم را پایین انداختم... برگشت به طرفم...شالم را که حالا نصفه و نیمه توی سرم ایستاده بود از سرم برداشت...موهایم را از بند گیره آزاد کرد ... سرم پایین بود و موها اطراف صورتم را گرفته بودند... نه من علی را می دیدم... و نه او من را...دستش را زیر چانه ام قرار داد...صورتم را به طرف خودش برگرداند... _ به من نگاه کن...! نگاه کردم... او به من نگاه می کرد و من به او... _تا حالا هروقت نگاهت می کردم، بعدش کُلی عذاب وجدان می گرفتم که چرا نتونستم جلوی چشمام رو بگیرم و به دختر مردم نگاه کردم...! طره ای از موها را که توی صورتم ریخته بود، پشت گوشم زد... _ حالا که می تونم یه دل سیر نگاهت کنم، سرت رو می اندازی پایین...؟! لبخندی زد... _ بی انصاف...! هنوز هم باور نمی کردم این علی ست که روبه رویم نشسته... این علی ست که دستم را در دست گرفته... این علی ست که حالا از هر محرمی برایم محرم تر شده...چشم هایش خیس بود و چشم های من هم... قلب من تند می زد و قلب او هم...من گرمم بود و از پیشانی خیسش معلوم بود که او هم... من باورم نمی شد... شاید او هم... ناخودآگاه دستم بالا رفت... دستم را روی صورتش قرار دادم...چشم هایش را بست...باید لمس می کردم... باید خودم لمس می کردم تا باورم می شد که رویا نیست... و چقدر خوب بود که برای بیان احساس مشترکمان نیازی به حرف زدن نبود...کمی سرش را چرخاند و بوسه ای بر کف دستم نشاند... دستم را برداشتم و دست او به طرف موهایم رفت... لحظه ای دستش بلاتکلیف توی هوا ماند... و کمی بعد، دستش موهایم را نوازش می داد... نگاهش میان چشم ها و لب هایم سرگردان بود...سرش به رویم خم شد... می دیدم که لب هایش آرام آرام نزدیک می شوند...ناخودآگاه چشم هایم بسته شد و لب هایم نیمه باز... وقتی انتظارم طول کشید، چشم هایم را باز کردم... چشم های خیس علی، نزدیک نزذیک بود... در کمال ناباوری، صورت علی کمی متمایل شد و لب هایش بر گونه ام فرود آمد...!چند ثانیه به همان حالت بود و یک باره در آغوشم کشید...ناخودآگاه لبخندی بر لبم نقش بست...سرمن بر سینه اش بود ...او کمرم را نوازش می داد ...مرا به خودش می فشرد... و چقدر حس خوبی بود... حس داشتن یک حامی... یک تکیه گاه... و من نمی دانم چرا وقتی لبهای علی، به جای لب بر گونه ام فرود آمد، تعجب کردم...!علی با همه فرق داشت... علی ،کوروش نبود... میلاد نبود... بهمن و غیره نبود... او علی بود... علی صبور بود... بعد از هفت سال، حالا که محرمش بودم... حالا که خودم هم راضی بودم و حتی ته دلم خودم هم می خواستم... باز هم از خود بی خود نشده بود... و من با تمام وجودم می توانستم حس کنم که در تمام این مدت، علی به من فکر کرده... به خودم... نه به لب هایم...نه به موهایم... نه به هیکلم ونه به خیلی چیزهای دیگر... علی، کوروش نبود که به لب هایم هجوم بیاورد، به بهانه ی آنکه لب هایم به او حسِ بوسه می دهد...علی، میلاد نبود که از سحر معروف دانشگاه هم نمی گذشت، او از لبخند و نگاه برونی رو برگردانده بود... علی بهمن نبود که از هیچ فرصتی برای چسباندن خودش به من و ...نمی گذشت... علی مثل هیچ کس نبود... علی فرشته ی نجات من بود... دست هایم به دور کمرش حلقه شد...و او روی موهایم را بوسید...و اشک از چشمان من سرازیر شد... اشک ها سرعت گرفت... کم کم نفس هایم بریده بریده شد... _ داری گریه می کنی...؟!!! سعی کرد سرم را از سینه اش جدا کند... هرچه بیشتر سعی می کرد، من بیشتر صورتم را در آغوشش پنهان می کردم... وقتی دید فایده ای ندارد، دوباره مرا به خودش فشرد... _ششش... آروم باش عزیزم... و من حس می کردم که صدای خودش هم می لرزد... _ دیگه تمام شد... نفسش را پُر صدا بیرون داد... و من هیچ جوره حاضر نبودم از آغوشش جدا شوم... آغوش علی، امن ترین جای دنیا بود... * * * * * * * *گور پدرِ حقیقت های تلخ...! * * * * * * * * از شرکت خارج شد و پیاده به راه افتاد... می توانست از همان جا تاکسی سوار شود، اما دلش می خواست کمی پیاده روی کند... امروز احساس سبکی می کرد... و همچنین احساس خوشحالی... آن قدر سبک و خوشحال بود که هیچ چیز نتوانسته بود اعصابش را به هم بریزد... نه پچ پچ ها و طعنه های همیشه همکارانش در شرکت... نه لاس زدن های پارسا با این و آن... و نه حتی بوسه های چندش آورش در زمان اضافه کاری مثلا...! وقتی ریحانه صبح تماس گرفته بود و گفته بود که بالاخره دیشب رسما نامزد علی شده است، مگر می توانست خوشحال نباشد...؟! مگر می توانست سبک نباشد...؟! بعد از همه ی آن ماجراها و جریانات گذشته، یک جورهایی خودش را مقصر می دانست... برای خوشبختی ای که او خودش را باعث دریغ شدنش از ریحانه می دانست،احساس گناه می کرد... کوروش یک چیز را همیشه راجع به ریحانه درست می گفت... ریحانه بچه بود... آن موقع ریحانه واقعا بچه بود... و شهره چقدر اشتباه کرده بود که فکر می کرد دارد به ریحانه لطف می کند... او در شکستن ریحانه نقش داشت... شاید حتی از کوروش هم بیشتر... هرچقدر هم که بعدها سعی کرده بود جبرانش کند، نمی شد... نشده بود... مگر می شد گذشته را عوض کرد...؟! اما حالا احساس سبکی می کرد... حالا که ریحانه خوشحال بود... حالا که به آن چه می خواست رسیده بود... حالا شهره احساس سبکی می کرد... با صدای زنگ گوشی به خودش آمد... گوشی را از کیفش در آورد... شماره ناشناس بود... مردد بین جواب دادن و ندادن بود که قطع شد... می خواست گوشی را به کیفش باز گرداند که دوباره زنگ خورد...این بار بدون تعلل جواب داد... _ بله...؟! کمی سکوت بود...اما با صدایی که گفت " سلام "متعجب جواب داد... _ سلام...کوروش...؟! _ خوبی...؟! _ بد نیستم... می گذره... یه جورایی...! _ خوبه...! شهره پوزخندی زد... _ چی خوبه...؟! _ این که بالاخره می گذره...! نفسش را بیرون داد... _ این تعارف ها رو بی خیال... می خوام ببینمت...! این بار شهره با لحنی سرشار از تعجب پرسید... _ مگه تهرانی...؟! _ آره... به خاطر یه سری از کارای کارخونه اومدم...امروز صبح اومدم، فردا با پرواز اول صبح برمی گردم...! _ کارخونه ی بابات...؟! مگه... کوروش بی حوصله دوید میان حرفش... _ جریانش مفصله. ببینمت توضیح می دم.من دارم می رم رستوران... برای شام.می تونی بیای...؟! شهره اولش مردد بود... اما بعد از کمی تعلل، با فکر این که دیگر حوصله ی تنهایی در همان سوییت چهل و پنج متری را ندارد، قبول کرد...یک شب تنها شام نخوردن هم یک شب بود...!گاهی وقت ها به یک هم صحبت نیاز است... حتی اگر او کوروش باشد...! * * * * * * * * _ خب...پس این جوری بود که از هم جدا شدین... وقتی گفتی به خاطر کارای کارخونه اومدی تعجب کردم...آخه دفعه ی قبلی که با میلاد اومده بودین، با هم خوب بودین... رابطه ات با تینا هم خوب بود...! کوروش در حالی که با نمکدان روی میز بازی می کرد سری تکان داد... _ آره... همون بهتر هم که تموم شد... حداقل میلاد رو شناختم...! همزمان پیش خدمت سفارش شان را هم آورد و روی میز چید... شهره پوزخندی زد... _ خب... چه فرقی با کار تو داره...؟! تو هم یه زمانی می خواستی دوست دخترشو بلند کنی...! کوروش کارد و چنگالی را که تازه در دست گرفته بود، دوباره توی بشقاب رها کرد... _ من تا زمانی که جنابعالی دوست دخترشون بودین و باهاش لاو می ترکوندین، کاریت نداشتم...! خودتم اینو خوب می دونی...وقتی که من بهت پیشنهاد دادم تو دیگه دوست دختر میلاد نبودی...! تکه ای از شیشلیک را با کارد جدا کرد و با چنگال به دهان برد... در حالی که می جوید اضافه کرد... _که البته اونم زمانی بود که نمی دونستم با کسی هم سن بابات دوست شدی...! این بار شهره کارد و چنگالش را توی بشقاب رها کرد...کوروش لقمه اش را فرو داد و جرعه ای از نوشابه اش نوشید... _ بعدشم وقتی فهمیدم دیدی که بی خیالت شدم...! کمی روی میز و روبه شهره خم شد... _ خودت می دونی از دخترایی که همزمان با چندنفرن چقدر متنفرم...! شهره باز هم پوزخند زد... _ جدا...؟! پس برای همین بود که همون وقتی هم که با میلاد بودم و تو هم با ریحان بودی، هیچ وقت ازم چشم برنمی داشتی...! کوروش با خونسردی تمام تکه ای دیگر از شیشلیکش را به دهان برد... _ آدما اشتباه می کنن...! منم اعتراف می کنم که اون موقع اشتباه کردم... کمی مکث کرد... نگاهش را از میز گرفت و به شهره دوخت... _ ولی تو چی...؟! شهره متعجب نگاهش کرد... _ من...؟! یعنی چی که من چی...؟! کوروش خندید... _ شهره...! رو پیشونی من نوشته خر...؟!من هرچقدرم که یکی رو دوست داشته باشم، تا طرف چراغ سبز نشون نده هیچ وقت خودمو خراب نمی کنم...! و دوباره با غذایش مشغول شد... _ چراغ سبز...؟! من که نمی فهمم چی می گی...! دهان کوروش از جویدن باز ماند... _ خب... مثل این که باید یه کم بیشتر توضیح بدم... دست هایش را از قید کارد و چنگال رها کرد...آرنج هایش را روی میز تکیه داد... _ یعنی اون نگاه هایی که داری می گی، همه دو طرفه بود...! دهان شهره باز شد، اما هنوز کلمه ای از دهانش خارج نشده بود، کوروش با دست وادار به سکوتش کرد... _ بی خود انکار نکن شهره... نگاه ها دو طرفه بود... خودتم اینو بهتر می دونی...اداهات... حرفات...همه و همه...تو سر هر کسی رو که شیره بمالی، سر من نمی تونی از این بازیا دربیاری...! شهره خندید... _ یعنی می خوای بگی من عاشقت بودم...؟! عاشقت بودم را با تمسخر و کشیده ادا کرد... کوروش هم خندید... _ نه...!نبودی...شایدم بودی...نمی دونم... اعتراف می کنم تو اولین دختری هستی که هیچ وقت نتونستم درست و حسابی سر از کارات دربیارم...!اول خوب دونه پاشیدی... بعد که من پاپیش گذاشتم، صد و هشتاد درجه برعکس رفتار کردی...! نفسش را بیرون داد... _ اصلا اینا مهم نیست... من به دو دلیل اینجام... اول اینکه شماره یا آدرس ریحانه رو می خوام...! ابروهای شهره از شدت تعجب بالا رفت... _ دیگه چی...؟! _ مسخره نکن... جدی گفتم...! _ و اون وقت چرا فکر می کنی من بهت می دم...؟! کوروش دوباره مشغول به خوردن شد... _ از اونجایی که فکر می کنم همیشه خوشحالی ریحانه برات مهم بوده و هست یا اشتباه فکر می کنم...؟! شهره مکثی کرد...جرعه ای از نوشابه اش نوشید... _ معلومه که مهمه...! ولی چیزی که برام عجیبه اینه که حالا... بعد از سه سال، ریحانه رو می خوای چی کار...؟! _ تو فکر کن تازه قدرشو فهمیدم... نگاهی به شهره کرد... _ من به هیچ کس اعتماد ندارم...ریحانه تنها دختریه که درحال حاضر می تونم بهش اعتماد کنم... می فهمی...؟! _ می خوای دوباره باهاش بریزی رو هم...؟! _ یه جورایی آره... مکثی کرد... _ ولی با این تفاوت که این بار می خوام باهاش ازدواج کنم...! شهره این بار با شدت بیشتری خندید... _متاسفم که مجبورم ناامیدت کنم...چونکه من هیچ شماره یا آدرسی از ریحانه بهت نمی دم...! کوروش هم خندید... _ چرا...؟! نکنه حسودیت می شه...؟! شهره دیگر داشت قهقهه می زد... خنده ی کوروش هم شدیدتر شده بود... _ بایدم بخندی شهره...من تورو بیشتر از هر کسی می شناسم... تو بدجور عقده ی جلب توجه داری...! قهقهه ی شهره قطع شده بود... حالا لب هایش بی صدا می خندید... _ شاید خیلی چیزات رو هنوز نتونستم بشناسم، ولی انقدر شناختمت که می دونم عاشق جلب توجهی شهره...! لبخند شهره جمع شده بود... کوروش روی میز خم شد... _ دلت می خواد مورد توجه همه باشی...دلت می خواد همه ی مردا برات سر و دست بشکنن...برات فرقی نمی کنه کی...؟!یکی مثل میلاد که خودت از همه ی کثافت کاریاش خبر داشتی... یا توجه یکی مثل من، که دوست پسر دوستت بودم... یا یه مرد میان سال...برای تو فرق نمی کنه...مرد مجرد یا متاهل... پیر یا جوون... شهره حرفش را قطع کرد... _ دهنت رو ببند کوروش...! کوروش خندید... _ انتقاد پذیر باش شهره... تو همیشه دلت می خواد مورد توجه باشی...عاشق اینی که وقتی کامل طرف رو جذب کردی، یه دفعه بزنی زیر همه چیز و انکار کنی...یه دفعه سنگ رفیقت رو به سینه بزنی...! چهره ی کوروش جدی شد... _ شهره... دست بردار از این ادعای رفاقت و حس مثلا خواهریت نسبت به ریحانه...هم من و هم خودت می دونیم اون باری هم که من رو پَس زدی، بیشتر از همه به خاطر ارضای اون حس درونت بود...ریحانه بهانه بود...! شهره نفس هایش تند شده بود... احساس می کرد بدنش در کوره می سوزد... _ دروغ می گم...؟! حاضرم شرط ببندم که یک نفر قبلا پَسِت زده... اینه که دلت می خواد این کارو با بقیه بکنی... انگار عقده هات این جوری خالی می شن نه...؟! _ بس می کنی یا نه...؟! کوروش بی توجه به شهره، به صندلی تکیه داد... جرعه ای از نوشابه اش نوشید... _ می دونی اینارو از کجا فهمیدم...؟! چون خودمم کُلی از این عقده ها داشتم... منم به یه روش های دیگه خودمو خالی می کردم... لیوان توی دستش را تکانی داد و گفت: _ هر کسی یه روشی داره دیگه...نه...؟! و لیوانش را سر کشید... _ منظورت از این حرفا چیه...؟! کوروش لیوان خالی را روی میز قرار داد... _ برای اینه که دست از این اداهای دوست نمونه و خواهر نمونه و این چرت و پرتا برداری و شماره ی ریحانه رو بهم بدی... شهره نفس عمیقی کشید... _ یعنی باور کنم که دوسِش داری...؟! صورت و نگاه کوروش این بار به وضوح تغییر کرد... انگار که ریحانه را جلوی چشمانش می دید... همان ریحانه ای که توی رختکن محکم جلویش ایستاده بود... همانی که توی صورتش زده بود...شاید مسخره بود، اما کوروش همان ریحانه را می خواست... جسور...پُر دل و جرئت... و صد البته باوقار... _ آره... دوسِش دارم... کم کم فهمیدم...بعد از اون با هر دختری که بودم، ناخودآگاه با ریحانه مقایسه اش می کردم... هر بار هم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که مفت از دستش دادم... نفس را پُر صدا بیرون داد... _ بگذریم... حالا شمارشو بهم می دی یا نه...؟! شهره لبخندی زد... _ یعنی باید باور کنم قرار امشب فقط برای این بوده که شماره ی ریحانه رو ازم بگیری...؟! این رو تلفنی هم می شد بپرسی...! کوروش هم خندید... _ می بینی...؟! نمی تونی تحمل کنی یک پسر خوش تیپ...پولدار...درس خونده...جذاب... کمی به طرف شهره خم شد... _ یه جز تو، به کس دیگه ای اهمیت بده...؟! مثلا به دوستت...؟! اونم دوستی که خیلی از خودت پایین تر می دیدیش...؟! شهره به چشم های کوروش خیره شد... _ با این حرفا نه می تونی تحریکم کنی برای اثبات اینکه برام مهم نیستی شماره ی ریحانه رو بهت بدم و نه دلیل قرار امشب رو می تونی توجیه کنی...! کوروش خندید... _ راست می گی... من هنوز دلیل دومم رو برای دیدنت نگفتم... کمی مکث کرد... به جلو خم شد و صدایش را آورد پایین... _ می خواستم ببینم واقعا چی توی این پیرمرد دیدی که سه سال داری نقش معشوقه اش رو بازی می کنی...؟! یعنی یه پسر جوون و خوش تیپ و ... از اونایی که می پسندی پیدا نمی شه که بری بغل خوابش بشی و دست از سر کسی که هم سن باباته برداری...؟! شهره دیگر تحمل نداشت... از جایش بلند شد... _ خفه شو کوروش... خفه شو...! _ باشه... ولی با خفه شدن من حقیقت عوض نمی شه...!تو بازم مثل یه هرزه ای که برای پول و کار و ... حاضری با یه پیرمرد بخوابی...! شهره احساس خفگی می کرد... کیفش را از روی میز برداشت و به سرعت به طرف در رستوران حرکت کرد... کوروش به دنبالش دوید...نزدیک درب ورودی خودش را به او رساند... بازویش را گرفت و شهره را به سمت خودش برگرداند... _ اینا رو برای این بهت گفتم که به خودت بیای شهره... خودتو از شر این زندگی ای که برای خودت ساختی خلاص کن... اینا رو از طرف یه دوست قدیمی قبول کن...دوست...برادر... فامیل.. اسمش رو هرچی می خوای بزار... من تصمیم خودم رو گرفتم... می خوام ریحانه رو پیدا کنم... می خوام گذشته ها رو جبران کنم... از روزی که توی اون جشن دیدمش دیگه نتونستم فراموشش کنم... تو راست می گی...می تونستم از یه راه دیگه شماره اش رو پیدا کنم... اصلا می تونستم تلفنی ازت بپرسم...ولی... نفسش را بیرون داد... _ ولی می خواستم ببینمت... می خواستم این حرفا رو چشم تو چشم بهت بگم... تو برای من یه دوست قدیمی هستی...نمی تونم نسبت بهت بی اهمیت باشم... به خودت بیا... زندگی ات رو جمع و جور کن... شاید تا قبل خودم هم معنی این حرفا رو نمی فهمیدم...ولی حالا اوضاع فرق کرده... الان تازه فهمیدم می تونم پدرم و بابا صدا کنم...! می تونم به خانواده ام کمک کنم... طوری که چشمای بابام از غرور برق بزنه...فهمیدم می تونم جبران کنم... فهمیدم اگه به نفر باشه که بتونم بهش اعتماد کنم و یه زندگی جدید رو باهاش بسازم...اون...اون...ریحانه ست...! وقتی حرف هایش تمام شد، تازه متوجه چشم های خیس از اشک شهره شد...شهره سرش را به طرفین تکان داد... _ دیره کوروش... خیلی دیره...برای هردومون دیره...! نگاه کوروش متعجب شد...شهره بازویش را از دست کوروش آزاد کرد... _ من شماره ریحانه رو بهت نمی دم...نه به خاطر ادعای رفاقت...نه برای ادعای خواهری...نه برای حسادت... فقط برای اینکه... برای اینکه...ریحانه نامزد کرد...! چشمان کوروش از فرط حیرت گشاد شد... _ تا سه ماه دیگه هم ازدواج می کنن...! مردمک چشمان کوروش می لرزید...با صدایی گرفته پرسید : _ با کی...؟! _ علی...! کوروش نفسش را به زحمت بیرون داد...علی...علی... همان پسری که همیشه مورد تمسخر قرارش می داد... _ و مهم تر از همه اینه که ریحانه خوشحاله کوروش...خیلی هم خوشحاله... کوروش باز هم با صدایی گرفته پرسید: _ خوشحال تر از وقتی که با من بود...؟! شهره سری تکان داد... _ آره...خیلی خوشحال تر از اون موقع...کوروش... ریحانه بدون تو خوشحال تره... پس سعی نکن کاری کنی که نامزدیش رو به هم بزنی... ریحانه با علی خوشبخت تر می شه...! کوروش سری تکان داد... پوزخندی زد... _ مطمئنی...؟! شهره لبخندی زد... _ آره...! در حالی که خودش هم به حرفش ایمان نداشت...! _ من دیگه باید برم...! و کوروش را با همان چهره ی بهت زده رها کرد و چند قدم باقی مانده تا در را طی کرد... _ شهره...! شهره برگشت به طرفش... _ شاید برای من و ریحانه دیر شده باشه... ولی برای تو هنوز دیر نشده... خودت رو از این وضع خلاص کن...! شهره تنها سری تکان داد و از رستوران خارج شد... کمی ایستاد... هوای تازه را بلعید... دوباره به راه افتاد... کوروش درست می گفت... خیلی وقت بود که خودش می دانست با یک هرزه فرقی ندارد... اما کوروش در یک مورد اشتباه می کرد...برای شهره هم دیر شده بود...خیلی وقت بود که شهره می دانست دیر شده است...برای او و کاوه... برای خلاصی ... برای رهایی... برای زندگی... آهی کشید... انگار شام بیرون خوردن به او نیامده بود...!هم صحبتی با کسی هم همین طور...! اگر قرار بود با حرف زدن حقایق تلخ زندگی سگی اش مدام مثل پُتک بر سرش کوبیده شود، تنهایی بهتر بود... نشستن توی همان سوییت چهل و پنج متری بهتر بود... آری... باید به سوییتش برمی گشت...باید چیزی می خورد...تخم مرغ با گوجه...؟! نه باسیب زمینی...؟! شاید هم با سوسیس...؟!نه... حوصله شان را نداشت...باز هم فهمید با گوجه یا بی گوجه... با سیب زمینی یا بی آن... با سوسیس یا بی سوسیس... فرقی نمی کرد...همان نیم رو هم کافی بود... شکمش را که سیر می کرد... زندگی اش هم که می گذشت... دیگر چه مهم بود...؟! گور پدر حقیقت های تلخ...! حال یا گذشته...؟! * * * * * * * * سرم توی برگه ها و نقشه های روی میز بود... با صدای در، سرم را بلند کردم... _ بفرمایید...! با نمایان شدن ریحانه در چهارچوب در ناخودآگاه لبخندی بر لبم نقش بست... _ مزاحم که نیستم...؟! در حالی که از پشت میز بلند می شدم گفتم: _ نه عزیزم... چه مزاحمتی...؟! روی یکی از مبل ها نشست و فنجان توی دستش را روی میز گذاشت... من هم روی مبل کناری اش نشستم... _ برات نسکافه آوردم... در حالی که فنجان را از روی میز برمی داشتم گفتم: _ چرا تو زحمت کشیدی...؟! و جرعه ای از نسکافه را نوشیدم...ریحانه در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد گفت: _ من و بگو گفتم خودم برات بیارم بیشتر بهت مزه می ده...! بقیه ی نسکافه را هم یک سره نوشیدم و فنجان خالی را روی میز قرار دادم... _ اون که صد البته... ولی گفتم برای تو سخته تا بالا بیای... مخصوصا با اون پله ها و... نگاهی به کفش هایش انداختم و ادامه دادم... _ البته خدا رو شکر کفشات اسپرته امروز...! و خندیدم...به طرفم بُراق شد... _ به من می خندی...؟! در حالی که به طرفش خم می شدم گفتم: _ مگه به غیر از تو هم کسی توی این اتاق هست...؟! _ بچه پر رو...! دست راستش را مشت کرد و خواست بر سینه ام فرود آورد که دستش را توی هوا گرفتم... اول کمی تقلا کرد تا دستش را بیرون بیاورد وقتی فهمید زورش نمی رسد، دست چپش را مشت کرد که آن را هم گرفتم...حالا دست هایش توی دست های من گیر کرده بود... نگاهم در نگاهش خیره شده بود...او دیگر برای آزاد کردن دست هایش تقلا نمی کرد... من هم دیگر دست هایش را محکم نگه نداشته بودم... اما نه او دست هایش را از دستم در می آورد و نه من دست هایش را رها می کردم... حالا نگاهم بین چشم ها و لب هایش سرگردان بود...نمی دانم چه شد که کم کم روی صورتش خم شدم... نفس هایش روی صورتم می نشست ...احساس گرما می کردم...باز هم نزدیک تر شدم... چشم های او بسته شد... چشم های من هم... فاصله لب های مان میلی متری بود... این را از هرم داغ نفس هایش که بر لبم می نشست حس می کردم... شاید یک ثانیه مانده بود تا لب هایم بر لب هایش بنشیند که با صدای زنگ تلفن هر دو ی مان از جا پریدیم...! ریحانه ایستاد... من هم...گونه هایش سرخ شده بود...کلافه نفسم را بیرون دادم... تلفن هنوز پی در پی زنگ می خورد... بیشتر از آن تعلل نکردم و جواب دادم... _ جناب مهندس... آقای مهرابی اومدن... بفرستم شون داخل...؟! امان از دست این ساسان...! می دانستم حالا که ریحانه را توی اتاقم ببیند دیگر کسی حریف زبانش نمی شود... _ بله... بفرستیدشون داخل... هنوز گوشی را نگذاشته صدای تق تق در بلند شد...! _ بفرمایید..! ساسان وارد شد... _ سلام... آقای کم پیدا... کمی که جلوتر آمد تازه ریحانه را دید که هنوز همان طور وسط اتاق ایستاده بود... البته سرخی گونه هایش کمتر شده بود... _ سلام ریحانه خانم...؟! احوال شما...؟! خانواده خوبن..؟! پدر... مادر... انگار کله پاچه خورده بود... مهلت نمی داد ریحانه جواب سلامش را بدهد... _سلام... مرسی...شما خوبید...؟! ساسان در حالی که روی مبل می نشست گفت: _ ما که بله... ولی شما چطوری با این برج زهرمار می سازید...؟!من چهار سال باهاش زندگی کردم، نصف موهام سفید شد به خدا... ریحانه خندید... _ ساسان... یه کم زبون به دهن بگیر...! _ چیه...؟! می ترسی پشیمون بشن...؟! چپ چپ نگاهش کردم... ریحانه فنجان را برداشت و رو به ساسان گفت: _ با اجازتون من فعلا برم... ساسان از جایش بلند شد... _ اجازه ی ما هم دست شماست...! ریحانه به طرف در رفت که صدایش کردم... _ ریحانه...! برگشت به طرفم... _ عصر منتظر باش خودم می رسونمت... _ خودم می رم...قراره لیلا بیاد دنبالم بریم خرید... _ باشه... پس مواظب خودت باش... خندید... _ تو هم همین طور... وقتی رفت ساسان نشست... _ ببند اون نیشت رو... ناخودآگاه لبخندم جمع شد و رو به رویش نشستم... _ چته باز بلند شدی اومدی اینجا...؟! مگه تو کار و زندگی نداری...؟! _ چیه...؟! خلوتتون رو به هم زدم توپت پُره... چشم غره ای به اش رفتم... دست هایش را به علامت تسلیم شدن بالا برد... _ باشه بابا... نزن... فقط خواستم بگم زیاد عصبی نشو... تا چند وقت دیگه رسما همسرت می شه دیگه از صبح تا شب ور دل هم دیگه اید و ... پا فرود آمدن جعبه ی دستمال کاغذی بر صورتش، حرفش را نیمه کاره رها کرد... _ باشه بابا... جوش نیار... برای خونه چه کردی...؟! به مبل تکیه دادم... _ راستش هر کار می کنم مامان قبول نمی کنه که باهاش زندگی کنیم...از یه طرف حاضر نیست از اون خونه دل بکنه... از یه طرف دیگه می گه خونه قدیمیه، برای یه تازه عروس خوب نیست...! _ من که بهت گفتم قبول نمی کنه... نفس عمیقی کشیدم... _ می دونم همش بهانه است... اصلش اینه که دلش می خواد ماها راحت باشیم مثلا... _ خب حالا چی کار می کنی...؟! _ نمی دونم والا... از یه طرف هیچ جور دلم راضی نمی شه تنهاش بزارم، از یه طرفم می دونم از حرفش کوتاه نمیاد...احتمالا مجبورم یه آپارتمان همون طرفا رهن کنم که نزدیکش باشیم... _ آره... این جوری بهتره... جایی رو هم دیدین...؟! دو ماه بیشتر تا عروسیتون نمونده ها... _ آره... یکی دوتایی رو پسندیدیم... حالا تا ببینیم چی می شه...خب... تو چه خبر...؟! آهی کشید... ابروهای من از تعجب رفت بالا.. ساسان و آه کشیدن...؟! _ من از یکی خوشم اومده...! ناخودآگاه زدم زیر خنده...ساسان غضبناک نگاهم کرد... _ زهرمار...! سعی کردم خنده ام را بخورم.... _ آخه این که چیز تازه ای نیست...! اخم هایش به وضوح رفت توی هم... _ مسخره می کنی...؟! دارم جدی می گم... این یکی فرق داره...! دوباره خنده ام شدت گرفت... _ شاید باره صدم باشه که این حرف رو ازت می شنوم... هر صد بارم گفتی این یکی فرق داره...! انگار که واقعا این بار به اش برخورد... چرا که بلند شد... _ باشه بابا... مثل اینکه نمی شه ازت کمک بگیرم... خدافظ...! به سرعت ایستادم و بازویش را گرفتم... نگاهش واقعا دلخور بود...! نه مثل اینکه گوش شیطان کر، این بار دیگر راست راستکی بود...! _ خب معذرت می خوام... بشین... بشین تعریف کن...! نگاهی به صورتم کرد... وقتی اثری از خنده یا تمسخر ندید، انگار که خیالش راحت شد و نشست... کمی سکوت کرد... _ علی... به خدا این بار فرق داره...تو که می دونی من خیلی وقته دور دختربازی و این حرفا رو خط کشیدم... دست به سینه شدم و به پشتی مبل تکیه دادم... _ یعنی این بار واقعا قصدت ازدواجه...؟! نگاهم کرد... _ آره...! خندیدم.. _ خب این که خیلی خوبه... چرا ناراحتی...؟! آهی کشید... _ آخه بعید می دونم خانواده اش قبول کنند...! با تعجب پرسیدم: _ چرا...؟! تو که چیزی کم نداری...؟! _ خانوادش مذهبی ان... خودشم همین طور... آهان... پس مسئله این بود...!به طرف بطری آب روی میز خم شدم... یک لیوان را از آب پُر کردم... _ خب کی هست...؟! من می شناسمش...؟! مردد نگاهم کرد... _ آره... من لیوان را به لب بردم و این بار کنجکاوتر بودم بدانم کیست که من هم می شناسمش... _ نرگس... دختر حاج موسوی...! نفهمیدم چه شد که آب پرید توی گلویم... به سرفه افتادم...ساسان دست پاچه نشست کنارم چندبار زد پشت کمرم...وقتی سرفه هایم آرام شد، نگاهش کردم... _ شوخی می کنی...؟! سرش را انداخت پایین...دستی به صورتم کشیدم... _ می دونم... می دونم اون برای من زیادی خوبه... آمدم توی حرفش... _ من بعید می دونم حاج موسوی قبول کنه...! نگاهم کرد... _ تو که همیشه می گفتی خیلی آدمِ... آمدم توی حرفش... _ آره... گفتم...ولی با همه ی اینا وقتی آینده ی دخترش در میون باشه، اونم مثل همه ی پدرای دیگه تصمیم می گیره...! _ من که عوض شدم علی... خیلی وقته دیگه اون جوری نیستم...! نگاهش کردم... _ منظورت از عوض شدن چیه...؟!تو فقط بی خیال دوست دخترای رنگ و وارنگت شدی...! اونم فقط چون خودت خسته شدی...! هنوزم مطمئنم اگه توی مهمونی یا جشنی باشی، بهت مشروب تعارف کنن، یه لبی تر می کنی...!نماز و روزه و ... آمد توی حرفم... _ خب دیگه نمی خورم...! خندیدم... _ ساسان... چرا این رو به من می گی...؟! من قبول دارم تو خوبی...اگه قبولت نداشتم که مثل داداشم نبودی... ولی موضوع اینه که تو به این چیزا اعتقاد نداری... دوباره حرفم را قطع کرد... _ خب اعتقادم پیدا می کنم...! دیگر واقعا خنده ام گرفت... _ ساسان...یعنی باور کنم انقدر عاشق شدی...؟! دستی به صورتش کشید... _ باید چی کار کنم که باور کنی...؟! یادته که گفته بودم انقدر با دخترای رنگ و وارنگ پریدم که دیگه خودم نمی دونم چی می خوام...؟!ولی نرگس رو که دیدم فهمیدم چی می خوام... از اون روز به بعد هرچی مامان برام دختر نشون می کنه، چه تو فامیل چه توی دوست و آشنا... به دلم نمی شینه... همه اش نرگس جلوی چشممه...چی کار کنم...؟! آهی کشیدم... _ من از خدامه که تو دیگه مشروب نخوری... حتی همون سالی یکی دوبار... نماز بخونی ... روزه بگیری... خودتم می دونی خیلی سعی کردم به این چیزا عادتت بدم... و نشد... شایدم نخواستی... _ ولی الان واقعا می خوام...! توی چشم هایش نگاه کردم...تا آن موقع هیچ وقت آنقدر جدی ندیده بودمش... _ خب گیریم که الان درست شدی... ولی کارایی که قبلا کردی چی...؟! _ یعنی اگر حاجی ازت بپرسه تو بهش می گی...؟! لبحند زدم... دستم را انداختم دور گردنش... _ آخه برادر من... حاجی که نمیاد در مورد تو از من بپرسه...!می دونه مثل برادرم می مونی... می دونه که اگه چیزی باشه برام سخته که بخوام بگم، هیچ وقت نمیاد از من بپرسه که تو تنگنا بیافتم... ولی از جاهای دیگه یا کسای دیگه... حتما می پرسه... حتما هم می فهمن... کمی مکث کردم... _ و حقشون هم هست که بفهمن...! نفس عمیقی کشید... _ ولی من قول می دم علی...قول می دم همه ی تلاشم رو بکنم که درست بشم... مطمئنم که اگه حاجی از الانم مطمئن بشه، کاری به گذشته ام نداره... مگه نه...؟! و امیدوارانه نگاهش را به من دوخت... و من در برابر آن نگاه امیدوار چه می توانستم بگویم به جز... _ آره...! در حالی که خودم هم به حرفم اعتقاد نداشتم...! * * * * * * * *دوست داشتن یا نگرانی...! دیگر دیر است ... قلب من دیروز دلتنگ ات بود اما امروز نامت را به یاد نمی آورد! برگرد ای گذشته پر طپش من ... دیگر نگاهم در تعقیب تو به دور دست ها خیره نخواهد شد... دوباره با هم بودن آرزویی است نشدنی ... کنار میزی درون یک صندلی جایت بود .اما آن صندلی مدت هاست که شکسته شده و چوب هایش را هیزم اجاق کرده ام... تو لغت محّبت را به اشتباه بر روی قلبم نوشتی و من اینک معنای واقعی آنرا دانسته ام... عشق تو دروغی بیش نبود... دیگر دیر است... دیرتر از هر وقت دیگر... * * * * * * * * یک ماه دیگر بیشتر به عروسی نمانده بود و هرچه می دویدیم کارها تمامی نداشت...خرید رفتن بعد از شرکت به همراه لیلا، تقریبا کار هر روزمان شده بود و من هنوز لباس عروس نداشتم...! کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که سلیقه ی من و لیلا کلا با هم فرق دارد و برای انتخاب لباس عروس به تفاهم نخواهیم رسید...مادر که از صبح تا شب یک کاغذ و قلم دستش بود و لیست خریدهایش برای جهیزیه را می نوشت... او هم مدام در حال خرید بود و مسلما پدر را هم گرفتار کرده بود... علی یک آپارتمان دو خوابه نزدیک خانه ی مادرش رهن کرده بود... خوشبختانه آپارتمان کلید اول بود و نیاز به تمیزکاری چندانی نداشت... خانه هم کم کم داشت پر می شد... البته بیشتر با جهیزیه ی من...! هرچند علی بیشتر دلش می خواست خودش بیشتر لوازم خانه را بخرد اما پدر و مادر به هیچ وجه زیربار نمی رفتند... بالاخره تک دختر و تک فرزندشان بودم دیگر...خوشبختانه سالن هم رزرو شده بود... حالا که فکر می کردم می دیدم همه چیز تقریبا آماده است به غیر از خودِ من...! امروز هم با لیلا برای گشتن به دنبال لباس عروس و سفره ی عقد و ... قرار داشتم... علی برای یک جلسه به شهرداری رفته بود و من ساعت چهار از شرکت بیرون آمدم... اصلا سرکار رفتنم بی خود شده بود... شب ها که تا دیروقت به دنبال راست و ریست کردن کارها بودم و صبح ها معمولا خواب می ماندم و دیر به شرکت می رسیدم... عصرها هم که زود می رفتم... چه رفتنی بود و چه آمدنی...! و تنها چیزی که در آن بین خستگی را از تنم در می برد، دیدن قیافه ی برونی و نجاران بود...! انگار مرض داشتم که از دیدن حرص خوردن شان و حتی شنیدن طعنه هاشان عین خیالم که نبود هیچ، تازه دلم هم خنک می شد...! از شرکت بیرون آمدم و به طرف خیابان اصلی به راه افتادم تا ماشین بگیرم... صدای زنگ گوشی ام که درآمد، پُفی کردم... می دانستم حالا طبق معمول لیلاست ومی خواهد غرغر کند که چرا دیر کرده ام..! همزمان که توی کیفم به دنبال گوشی می گشتم، در ذهنم داشتم بهانه ای جور می کردم که با دیدن شماره خیالم راحت شد... لیلا نبود...! ولی خب شماره را نمی شناختم...دیگر داشت قطع می شد که جواب دادم... _ بله...؟! فقط سکوت بود...دوباره گفتم: _ بله...؟! با صدایی که سلام گفت، نفسم در سینه حبس شد... _ سلام...! دست و پایم را گم کردم... اصلا زبانم بند آمده بود... نمی دانم چرا از بین لب های نیمه بسته ام زمزمه کردم: _ کوروش...! نفس عمیقی کشید... _ خوبی...؟! یک آن به خودم آمدم... سعی کردم جلوی لرزش صدایم را بگیرم و محکم حرف بزنم... _ چی می خوای...؟! صدای خنده اش توی گوشی پیچید... _ چرا انقدر بد اخلاق...؟! قبلنا مهربون تر بودی...؟! حالا سر خیابان رسیده بودم اما دریغ از یک تاکسی...! _ بگو چی کار داری...؟! دوباره خندید... _ بی خود منتظر ایستادی... الان تاکسی گیر نمیاد...! این بار دیگر واقعا نفسم بند آمد... سرم را به چپ و راست گرداندم... خبری نبود... به پشت سرم که نگاه کردم با دیدن چراغ های پژویی که خاموش و روشن شد، احساس کردم دنیا به دور سرم می چرخد... کوروش اینجا چه می کرد...؟! _ حالا چرا ماتت برده... بیا سوار شو می رسونمت...! صدایم باز می لرزید... اما این بار از شدت خشم... _ تو این جا چی کار می کنی...؟! _ چرا عصبی می شی...؟! بیا سوار شو، هم می رسونمت، هم بهت می گم چی کار دارم... خنده ای عصبی کردم و گفتم: _ اَمر دیگه ای...؟! برو دنبال کارت کوروش... دست از سر من بردار... بی توجه به حرف من گفت: _ یه ساعت پیش دیدم نامزدتون از شرکت بیرون زد...می دونی، من امروز خیلی وقت دارم... می تونی خودت بیای و حرفام رو بشنوی... می تونم هم صبر کنم نامزدت بیاد، حرفام رو با اون بزنم...! احساس می کردم از شدت خشم تمام بدنم مرتعش شده... _ عوضی...! خندید... _ در خدمتیم...! تماس را قطع کردم و با قدم هایی لرزان به طرف ماشین به راه افتادم...به ماشین که رسیدم کمی مکث کردم... کوروش خم شد و درب جلو را باز کرد... پوزخندی زدم و به سمت درب عقب رفتم و نشستم... کوروش خندید... سری تکان داد و درب را بست... از توی آینه نگاه کرد... _ خب... خانم کجا تشریف می برن...؟! زیر لب با خشم زمزمه کردم: _ قبرستون...! این بار با صدای بلند خندید... _ نفرمایید عروس خانم... نزدیک عروسی شگون نداره...! استارت زد و به راه افتاد... _ دست از مسخره بازی بردار... برو سر اصل مطلب... چی کار داری...؟! دوباره از توی آینه نگاهم کرد... این بار لحنش جدی و بدون هیچ خنده و تمسخری بود... _ شنیدم تا چند وقت دیگه ازدواج می کنی... نگاهم را به بیرون دوختم... _ آره.. مشکلی هست...؟! _ من نمی دونم کجای حرفای اون شبم مبهم بود...! ریحانه این مرد به درد تو نمی خوره... خودتم خوب می دونی... گوشی ام زنگ خورد... با نگاه کردن به صفحه و دیدن اسم لیلا، ترجیح دادم جواب ندهم... _ خب توی این مورد اصلا تفاهم نداریم...!چون که من کاملا برعکس تو فکر می کنم...! دوباره گوشی شروع به زنگ زدن کرد... این بار علی بود... مردد بودم بین جواب دادن و ندادن... _ کیه...؟! آقا دامادن...؟! چرا جواب نمی دی پس...؟! چشم غره ای از توی آینه به اش رفتم و دکمه ی سبز را فشردم... _ سلام عزیزم...! ابروهای کوروش رفت بالا... _ سلام... کجایی...؟! دلم نمی خواست دروغ بگویم... آن هم به علی... _ تو ماشین.. دارم می رم دنبال لیلا... _ آهان... باشه عزیزم... من تازه رسیدم شرکت... دلم می خواست ببینمت... خندیدم... _ خب شب برای شام بیا خونمون... اصلا با مامان سیمین بیا...! _ زحمتت می شه...! خنده ام گرفت... _ یعنی الان داری تعارف می کنی..؟! او هم خندید... _ مثلا...! _ لوس... شب منتظرتونیم...! _ چشم... هرچی شما بگی... مواظب خودت باش عزیزم... _ تو هم همین طور... تماس را که قطع کردم، هنوز هم لبم می خندید... گوشی را سایلنت کردم...نگاهم به نگاه تمسخر آمیز کوروش و پوزخندش که گره خورد، لبخندم را جمع کردم... کوروش راهنما زد و لحظاتی بعد کنار خیابان متوقف شد... پس خودش فهمیده بود حرف زدن بی فایده است... با این فکر دستم به دستگیره رفت... اما در قفل بود... چندبار امتحان کردم اما باز هم قفل بود... _ خودتو خسته نکن... قفله...! _ کارت اصلا با مزه نیست... بازش کن...! برگشت به طرفم... _ تا به حرفام گوش ندی، نمی تونی پیاده بشی...! خود به خود دستگیره را رها کردم... نفس عمیقی کشید... _ ببین ریحان...! سریع آمدم توی حرفش... _ من ریحان نیستم...! لبخندی زد...و در کمال تعجب غمی را در نگاهش دیدم... یک لحظه ی کوتاه... خیلی کوتاه... آن قدر که اصلا شک کردم به دیده ام...! _ باشه... ببین خانم حقی...می دونم من خیلی بهت بد کردم... می دونم خوب باهات تا نکردم... خدای من... کوروش داشت چه کار می کرد...؟! _ من مقصر بودم... خیلی هم مقصر بودم... تو رو کشوندم توی راهی که برای تو نبود... حالا نگاهش خیره بود، اما حاضر بودم شرط ببندم من را نمی بیند... _ بهت نزدیک شدم...! نه... من نمی خواستم به یاد آن شب ها بیافتم... _ نه کوروش... نمی خوام... آمد توی حرفم... _ هییسس... ساکت... من باید بگم... توام باید گوش کنی... آهی کشید... _ می دونم در مورد من چه فکری می کنی... یه پسر دخترباز و هوس باز و ...ولی باید بدونی... باید بدونی من قبل از این که اینا باشم یه آدمم... منم قلب دارم... احساس دارم... منم می تونم واقعا عاشق باشم... نه کوروش...نه... نباید بگویی... نه حالا... کوروش داری چه کار می کنی...؟! _ تو هیچی در مورد من نمی دونی ریحانه... هیچی... نه در مورد گذشته ام... نه در مورد خانواده ام... و نه...و نه... چیزی درباره ی عمق تنهایی ام... اشتباه نمی کردم... چشم های کوروش خیس بود... نه... این کوروشی که من می شناختم نبود...!کوروش نکن... این کار را نکن... همان کوروش یک دنده و کله شق بهتر بود... همان که زور بگوید و مسخره کند...کوروش باید آن طور باشد... باید... آهی کشید... _ من خیلی تنها بودم ریحان... خیلی... وقتی با خانواده ات نباشی... وقتی بخوای تنهایی ات رو با کسایی به جز خانواده ات پُر کنی... وقتی بخوای خوشحالی رو ، خوشبختی رو بیرون از خونه پیدا کنی... می شی این...! کمی مکث کرد... _ می دونم این رو می فهمی... چون خودت هم این طوری بودی... فکر کردی شب هایی که به آغوش من پناه می آوردی، نمی دونستم چرا به همه ی اعتقاداتت پشت پا زدی و توی بغل منی...؟!تو هم یه جورایی مثل من بودی ریحان... تو هم داشتی خوشبختی ات رو بیرون از خونه پیدا می کردی... تو هم می خواستی تنهاییت رو با غریبه ها پر کنی... خوشی هاتو با غریبه ها تقسیم کنی... برای همینم نمی خواستم بهت آسیب بزنم...شاید هر پسر دیگه ای جای من بود، نهایت استفاده اش رو ازت می برد... خودتم خوب می دونی که اگه می خواستم، می تونستم...! مثل روز برام روشنه که در کمال رضایت قبول می کردی... به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم...! راست می گفت...! آن وقت ها کوروش اگر می گفت بمیر، می مردم...! _ ولی من همچین کاری نکردم... می دونستم بالاخره یه روز می فهمی امن ترین جا، برات همون خونه است... بهترین دوستات هم همون پدر و مادرتن... حالا هر چقدرم که باهاشون مشکل داشته باشی...ولی باور کن... باور کن ریحان دلم نمی خواست غرق بشی... دلم می خواست وقتی که می فهمی همه ی این خوشی ها پوشالی ان، مثل من غرق نشده باشی... مثل منی که دیگه نمی تونستم برگردم... نفسی تازه کرد... _ برای همینم دلم نمی خواست بهت آسیب بزنم... برای همین هم اون شبی که کنار آب، اولین پُک سیگارت رو کشیدی اخم کردم... برای همین وقتی اون شب توی پارتی اولین پیک شرابت رو رفتی بالا، اخم کردم... تو نباید قاطی اینا می شدی... اگه مزه اش می رفت زیر زبونت، اگه عادت می کردی دیگه نمی تونستی بی خیالش بشی...فهمیده بودم وقتی واکنش نشون می دم تو بدتر می کنی، سعی می کردم خونسرد باشم... نگاهم کرد... حالا دیگر شک نداشتم... چشمان کوروش بارانی بود... _ ریحان... تو هیچ وقت قابل ترحم نبودی...! چشمان من هم ناخواسته خیس شده بودند... _ تو عالی بودی ریحان...عالی...تو انقدر خوب بودی که من دلم نمی خواست چیزیت بشه... می دیدم کمر بستی به خراب کردن همه ی خوبی هات، می دونستم اگر با من نه، بالاخره با کسِ دیگه ای شروع می کردی... می دونستم دلت می خواد تمام حریم هارو، حد و مرزها رو بشکنی...چون این حال تو رو خودم تجربه کرده بودم... این چیزا پسر و دختر نداره ریحان... وقتی من کمر به نابودی خودم بستم، هیچ کس سعی نکرد جلومو بگیره... انقدر با این دختر و او دختر پریدم... انقدر مست کردم... انقدر سیگار دود کردم...حتی قرص هم خوردم... حتی توی یه زمانی تا مرز معتاد شدن هم رفتم اونم تازه وقتی که نوجون بودم...تا اینکه هجده سالم بود و پدرم به خاطر بلایی که سر یه دختر آوردم، تا مرز کشتن، کتکم زد... اصلا نمی توانستم باور کنم... نمی توانستم باور کنم این زندگی کوروش باشد...!کمی سکوت کرد... انگار به همان روزها برگشته بود... _همون کتک ها، با اینکه من رو از پدرم متنفر کرد، ولی یه تلنگر بود... تلنگری که باعث شد دیگه با هیچ دختری این کار رو نکنم...شاید از ترس بود، ولی خب... ولی با این حال انقدر غرق بودم که نتونم کامل خودم رو از لجنی که توش گیر کرده بودم بیرون بکشم...چه فرقی می کنه که پسر بودم...؟! درسته، دختر نبودم که بخوام جسما دست خورده بشم، ولی روحا چی...؟! من روح و قلب خودم رو داغون کردم ریحان... می دیدم تو هم می خوای همین کار رو بکنی...می دونستم داری همون راه رو می ری...می دونستم هم یه روز پشیمون می شی...به خاطر همین نمی خواستم روزی که پشیمون میشی دیگه راه برگشتی برات نمونده باشه... نمی خواستم تلنگری که قراره بهت بخوره تا به خودت بیای، مثل من از پدر یا مادرت متنفرت کنه... چون نفرت خیلی خطرناک تره...من از هجده سالگی به بعدم رو با تنفر از خانواده ام تباه کردم... آه عمیقی کشید...برگشت به سمت جلو...به صندلی اش تکیه داد... _ اینا رو نمی گم که کارامو توجیه کنم...من خیلی در حقت بد کردم...خیلی...شاید به خاطر نزدیک بودن به شهره باهات دوست شدم... شاید دوستت نداشتم... اما باور کن همیشه نگرانت بودم... همیشه نگران بودم از اینکه خودتو نابود کنی...من به ات احساس ترحم نداشتم ریحان... من نوجوونی خودم رو توی تو می دیدم...نمی خواستم اون بلاها سر تو هم بیاد...تو اون روز نباید حرف های من و شهره رو می شنیدی... با اون حرفا بد ضربه ای بهت زدم... می دونم... تا قبلش داشتم سعی می کردم یواش یواش خودمو از زندگیت بکشم بیرون...دیگه درسمون داشت تمام می شد... برمی گشتی پیش خانواده ات...مسلما با اونا که بودی دیگه خطری تهدیدت نمی کرد... رابطه ات با من هم می شد یه تجربه ی تلخ توی زندگیت... می شد همون تلنگری که باید می خوردی... ولی همه چیز خراب شد... برگشت به طرفم... _ اون شبی رو یادته که پارتی بودیم و تو با یه پسر دیگه رقصیدی...؟! که بعد پلیسا ریختن توی مهمونی...؟! با تکان سر تایید کردم...مگر می شد آن شب وحشتناک را فراموش کرده باشم... _ اون شب من فرار کردم... فکر کردی نمی تونستم تو رو هم ببرم...؟! چرا... می تونستم... ولی نبردم... می دونی چرا...؟! چونکه احساس کردم برات بهتره که بگیرنت... برات بهتره که خانواده ات بفهمن... برات بهتره که یک بار تو عمرت انقدر بترسی که دیگه دور و بر این کارارو خط بکشی... دوباره در چشمان خیره شد... _ ریحان... اینارو نمی گم که خودم رو تبرئه کنم... من اشتباه کردم... شاید اون موقع شهره انقدر کورم کرده بود که با این فکرا فقط می خواستم یه جوری وجدانم رو برای بودن با تو راحت کنم... نمی دونم... فقط می خوام بدونی، حس من اون زمان نسبت به تو هرچی که بود، ترحم نبود...! تو هیچ وقت قابل ترحم نبودی...! حالا اشک هایم به وضوح روان شده بود... _ می دونم نمی تونم هیچ چیز رو جبران کنم...ولی می خوام بدونی بعد از تمام شدن همه ی اون ماجراها، وقتی که بازم تنهایی هام رو با دخترای رنگ و وارنگ پر می کردم، تازه فهمیدم اون موقع وقتی تورو بغل می کردم چه حسی داشتم... تازه اون موقع بود که فهمیدم حس من به تو چی بود...نمی گم عشق بود...نه... ولی دوستت داشتم... باور کن ریحان... حتی خودمم اون موقع نمی دونستم... دستش را به صورتش کشید...باور نمی کردم این دوچشم سرخ از اشک، چشمان کوروش است... _ بگذریم...احساس می کردم این حرفا رو بهت بدهکارم...! سرم را انداخته بودم پایین... _ ریحان...! نگاهش کردم... _ الانم دوستت دارم...! نه... کوروش انصاف نبود این حرف ها... _ بیشتر از گذشته...! کوروش زبان در کام بگیر...این حرف ها گفتن ندارد... _ بیشتر از همیشه...! کوروش نه آن نگرانی هایت را در گذشته می خواستم و نه دوست داشتن الانت را می خواهم... _ می دونستی ساسان، دوست صمیمی علی، اون شبی که مست بودی، دید که من دارم می بوسمت...؟! نفسم در سینه حبس شد... احساس کردم راه نفسم بسته شده...بدنم از سرما یخ زد... _ یعنی به علی گفته...؟! سرش را به طرفین تکان داد... _ نمی دونم...! برای همیناست که اون شب توی رختکن بهت گفتم علی به دردت نمی خوره...ریحان... درست فکر کن... علی یه مرده... اونم یه مرد مذهبی و متعصب... الان داغه... هردوتون داغید... نمی فهمید... نفهمیدم چطور صدایم بالا رفت و گفتم... _ بس کن...! آهی کشید... _ باشه... باشه...من چیزی نمی گم... تصمیم با خودته... حق داری بهم اعتماد نکنی... آمدم توی حرفش... _ بهت اعتماد دارم...ولی من الان علی رو دوست دارم... دوباره موجی از غم نگاهش را دربرگرفت... سعی کردم التماس نگاهش را نادیده بگیرم و حرفم را ادامه دهم... _ انقدر دوسش دارم که حاضرم این ریسک رو قبول کنم... حاضرم تمام تلاشم رو برای خوشبخت شدنمون بکنم...می خوام دلم رو به دریا بزنم... کوروش سری به معنای فهمیدن تکان داد... _ کوروش... گاهی وقت ها برای پشیمونی خیلی دیره... چشمانش از مرز خیسی گذشت و یک قطره اشک بر گونه اش روان شد... روی اش را از من برگرداند و چشم به روبرو دوخت... _ گاهی برای عوض کردن احساس خیلی دیره...من دوست داشتنت رو الان نمی خوام... همون طور که قدیما نگرانیت رو نمی خواستم... اشک هایم را پاک کردم... یک نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم... _ من اون وقت ها دلم می خواست دوستم داشته باشی، همون طوری که من دوستت داشتم... و الان... کمی مکث کردم... _ الان می خوام فقط نگرانم باشی و دوستم نداشته باشی... مثل یه دوست نگرانم باشی... چونکه همین نگرانی باعث می شه که به خاطر ترس از خراب کردن زندگی ام، دیگه روزی مثل امروز نیای دم در شرکت بایستی یا بهم زنگ بزنی...! کوروش هیچ نگفت... ساکت ساکت بود... چند لحظه بعد صدای باز شدن قفل آمد... کمی تعلل کردم بلکه چیزی بگوید اما او مصرانه سکوت کرده بود... دستم به دستگیره رفت و در را باز کردم... _ خداحافظ...! و پیاده شدم... در آخرین لحظات که داشتم در را می بستم، صدای ضعیف کوروش را شنیدم که گفت: _ نگران نباش... من همیشه نگرانتم...!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 114
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 152
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 342
  • بازدید ماه : 342
  • بازدید سال : 14,760
  • بازدید کلی : 371,498
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس