loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 528 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

دعوت...!
* * * * * * * *
ساسان فنجای چای را به لبش نزدیک کرد و گفت:
_
خب حالا که چی...؟! یه هفته ست می خوای به مامانت بگی، داری دست دست می کنی...!
و فنجان را به لب برد ولی بلافاصله گذاشتش روی میز...
_
اوه... چقدر داغ بود... سوختم...!
دستی توی موهایم کشیدم... نگاهم به بخاری بود که از فنجان چای بلند می شد... چقدر نرم و آهسته به خود می پیچید و بالا می رفت...
_
اَخوی... با تواما...!
نگاهم را از فنجان گرفتم و به ساسان دوختم...
_
می گی چی کار کنم...؟! می ترسم بگم، یادش بیاد که این همون ریحانه ی سال های اول دانشگاست...
_
ای بابا... از کجا یادش مونده آخه... حالا بر فرض اسم ریحانه هم یادش باشه... نگو که اون ریحانه ست... بگو تو شرکت باهاش آشنا شدی...
با نگاهی عاقل اندر سفیه به اش خیره شدم...
_
آهان... حواسم نبود شازده اهل دروغ گفتنم نیستن...!
کمی مکث کرد...
_
خب دروغ مصلحتی که ایرادی نداره ...
تنها نگاهش کردم...
_
باشه بابا توام... انگار زبون نداره... فقط مثل گوسفند نگاه می کنه...!
_
ساسان...!
_
مگه دروغ می گم...؟! زبونت فقط برای من درازه... نمی تونی دو کلمه با مامان خودت حرف بزنی... بازم جای شکرش باقیه بعد این همه سال تونستی دو کلمه به خودِ ریحانه بگی... خدایی هنوزم در عجبم...!
خودم هم بعدش باورم نمی شد که آن طور خودم را خالی کرده ام... تنها می دانستم با دیدن اشک های ریحانه از خود بی خود شده بودم... با صدای ساسان رشته ی افکارم پاره شد...
_
ببین علی... من می دونم مامانت این جوری نیست... اون مامانی که من می شناسم، می دونم سنگ جلو پات نمی اندازه...
نفسم را پر صدا بیرون دادم...
_
منم می دونم... ولی بلاخره مادره دیگه... گاهی وقتا احساس می کنم دوست داره نرگس عروسش بشه...!
ساسان کمی در جایش جابه جا شد...
_
مگه حرفی ام زده...؟!
_
نه... مامان رو می شناسم... تا خودم چراغ سبز نشون ندم نمیاد مستقیما چیزی بگه...
ساسان فنجانش را برداشت و شروع کرد به خوردن...
_
اَه... این دفعه سرد شد...
خنده ام گرفت... ساسان همیشه با چای خوردن مشکل داشت... یا خیلی زود به لبش می برد و می سوخت... یا می گذاشت آنقدر می ماند که از دهان می افتاد...!
_
تو هنوز یاد نگرفتی کِی باید چای ات رو بخوری...؟!
چایش را که حالا سرد شده بود، سر کشید...
_
ولی به نظرم دیگه دست دست نکن... حالا که با خودش حرف زدی دیگه زودتر باید رسمی اش کنی... درضمن، مامانت که از جزییات خبر نداره... نهایتش اینه که فکر می کنه یه نامزدی بوده و بهم خورده...
جواب من سکوت بود... باز هم داشتم آرام آرام روی صندلی چرخ های نصفه نیمه می خوردم...
_
امشب بهت زنگ می زنما... باید با مامانت حرف زده باشی...
تنها سری تکان دادم...
_
بازم که گوسفند شدی...!
خندیدم...
_
باشه بابا... امرِ دیگه ای...؟!
کمی در جای اش صاف نشست...
_
خب حالا می رسیم به اصل مطلب...
متعجب نگاهش کردم...
_
مهدی رو یادته...؟!
ابروهایم به نشانه ی فکر کردن در هم رفت...
_
بابا مهدی قیاسی دیگه... همون که یکی از مجلس گرم کن های تولدت بود...
_
آهان... یادم اومد... خب...؟!
_
آخر این هفته جشنِ عقدشه...
_
مبارکه...!
ساسان چپ چپ نگاهم کرد...
_
نگو که می خوای با هم بریم...
حالا داشت لبخند می زد...
_
نه ساسان... می دونی که حوصله ی این ...
آمد توی حرفم...
_
من هیچی نمی دونم... فقط می دونم که مهدی قراره فردا بهت زنگ بزنه دعوتت کنه... امروز فهمید که برگشتی، شمارتو ازم گرفت گفت فردا زنگ می زنه... زنشم از هم رشته ای های شما بوده... شیده صالحی... یادت میاد...؟!
_
اسمش رو آره... اما قیافشو نه...
_
اونو که اگه یادت بود عجیب بود... خب دیگه، پنج شنبه شب میام دنبالت با هم بریم...
تکیه ام را از صندلی برداشتم و به میز تکیه دادم...
_
ساسان، می دونی که نمیام...
بی توجه به حرف من ادامه داد...
_
زیاد فک و فامیل ندارن... بیشتر دعوتیا دوست و آشناهان... بده میای بچه های قدیمی رو هم می بینی...؟!
این که بد نبود... اما خودم می دانستم که به تیپ و قیافه ی مهدی می آمد که جشن های شان مختلط باشد و من راحت نبودم...
_
تو که می دونی من این جور جاها راحت نیستم...
_
چه جور جایی...؟! بابا دارم می گم جشن عقد... پارتی که نیست برادر من...!
خب البته درست می گفت... ولی خب دست خودم نبود...راحت نبودم... وقتی عروسی بعضی از دوست و آشنا ها هم دعوت می شدیم و با اینکه می دانستیم ممکن است مختلط باشد، با مادر می رفتیم، اما من تا آخرش گردن درد می گرفتم از بس سرم پایین بود... یا اگر سالن یا خانه حیاطی چیزی داشت به حیاط می رفتم و کمی هوا می خوردم...
با این که خودمان این گونه جشن ها را نمی پسندیدیم، اما مادر می گفت اگر نرویم دلخور می شوند... می رفتیم و به هر سختی ای که بود بالاخره یکی دو ساعته سر و ته اش را هم می آوردیم... و صد البته حتما با رویی خوش... مادر سرِ این یکی همیشه تاکید داشت...!
_
یه جوری می گی که انگار تک و تنها موندی، هیچ کس نیست باهات بیاد الا من...!
ساسان آهی کشید...
_
هی... داش علی... کجای کاری که دیگه از هیچ کی خبری نیست...!
ابروهایم از شدت تعجب رفتند بالا...
_
چطور...؟!
_
دیگه خسته شدم از این جور زندگی کردن... یه زمانایی این طوری سرگرم می شدم... ولی الان نه... ناسلامتی بیست و هفت هشت سالمه دیگه...
لبخندی زدم...
_
خب به سلامتی پس دیگه کم کم باید برات آستین بالا بزنیم...
قیافه اش به وضوح پکر شد...
_
چته ساسان...؟!
_
هیچی... انقدر با دخترای رنگ و وارنگ پریدم، که دیگه خودمم نمی دونم چی می خوام...
لبخندی زدم...
_
نترس... به موقعش خودش سر راهت قرار می گیره...
با صدای تق تق در، حرفم را نیمه کاره رها کردم...
_
بفرمایید...
لحظاتی بعد، ریحانه در چهارچوب در ظاهر شد... ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست... ساسان با دیدن لبخندم، به سمت در برگشت و با دیدن ریحانه از جا بلند شد...
_
سلام... حالِ شما...؟!
ریحانه که حالا تقریبا وسط اتاق ایستاده بود... لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت...
_
سلام... مرسی... شما خوبید...؟!
_
ممنون...
ساسان نشست... رو به ریحانه گفتم:
_
به کجا رسیدی...؟!
جلوتر آمد... برگه های توی دستش را روی میز جلوی من قرار داد... از وقتی که اعلایی رفته بود، بچه ها کارها را مستقیما به خودم نشان می دادند... با اینکه کارم زیادتر شده بود ولی این وضع را ترجیح می دادم به حضور اعلایی...با دست به ریحانه اشاره کردم...
_
بشین تا یه نگاهی بهشون بندازم...
ریحانه نشست و من شروع کردم به چک کردن... کمی بعد با صدای ساسان سرم را بلند کردم...
_
می گم ریحانه خانم... شما شیده رو یادتونه...؟!
ریحانه کمی فکر کرد..
_
شیده صالحی...؟! آره... یادمه... هم خوابگاهی بودیم...
ساسان نگاهش را به من دوخت و لبخند شیطنت آمیزی بر لبش نقش بست... شصتم خبردار شد که می خواهد چه کار کند... تا آمدم چیزی بگویم، ساسان خطاب به ریحانه گفت:
_
این پنج شنبه جشن عقدشونه با یکی از دوستای صمیمی من و علی...!
صدای ریحانه رنگی از هیجان گرفت...
_
واقعا...؟! مبارکه... خیلی خوشحال شدم...
ساسان کمی در جایش جا به جا شد...
_
ساسان...!
اصلا اهمیت نداد... انگار نه انگار که صدایش زده باشم...
_
حقیقتش شیده خیلی دلش می خواست دعوتتون کنه ولی شماره ای ازتون نداشت... من گفتم که این جا کار می کنید... امروزم اومدم که از طرف شیده و مهدی دعوتتون کنم...!
چشم هایم از فرط حیرت گشاد شد...! این پسر چه راحت دروغ می گفت...! ریحانه کمی اِن و مِن کرد...
_
خیلی خوشحالم کردین... ولی راستش من آخر هفته...
ساسان پا برهنه دوید توی حرفش...
_
حالا دعوت اونا به کنار، می تونید روی من رو زمین بندازید...؟! منی که این همه راه اومدم فقط به خاطر شما که پیغام شون رو به شما برسونم...؟!
ریحانه کمی مردد شده بود...
_
علی هم میاد...!
این را که گفت، ریحانه اول نگاهی به من کرد... اما سریع نگاهش را گرفت و من حتی فرصت نکردم با ابروهایم اشاره کنم که بگوید نه...
_
باشه... چشم... اگه بتونم حتما...!
به ساسان چشم غره ای رفتم و او تنها می خندید... ایرادهارا با روان نویس آبی مشخص کردم... برگه ها را رو به ریحانه گرفتم..
_
خسته نباشی... خیلی بهتر شده... اما هنوز خیلی کار داره...
برگه ها را گرفت و لبخندی زد...
وقتی ریحانه رفت، ساسان از خنده منفجر شد...
_
وای... علی نمی دونی چقدر قیافه ات خنده دار شده بود...
به پشتیِ صندلی تکیه دادم...
_
ساسان واقعا این دروغا رو از کجات درآوردی...
_
ما اینیم دیگه... حالا واقعا مجبوری بیای...!
سری تکان دادم...
_
خوب نیست... ریحانه خبر نداره بی دعوت قراره بره... این طوری درست نیست...!
صاف سر جایش نشست...
_
کی گفته بی دعوته...؟! اولا که من رفیقِ دنگ دامادم، به من اختیار تام داده... دوما تو رو که دعوت کرده، در نتیجه نامزدتون هم دعوته...
ناخودآگاه با اسم نامزد، لبم به خنده باز شد...
_
ببند اون نیشت رو... خرس گنده... سوما الان شماره ی ریحانه رو می دی، بدم به شیده خودش باهاش تماس بگیره... خودشون دوست دارن بچه های قدیمی دور هم جمع بشن... جشن شون جمع و جوره... در ضمن الان دیگه زشته بخوای به ریحانه بگی نمیای ممکنه فکر کنه چون اون گفته میاد تو پشیمون شدی...!
راست می گفت... عجب جانوری بود این پسر... بدجور گیرم انداخت... ساسان آهی کشید...
_
می گم داش علی دنیا رو می بینی...؟!
_
چطور...؟!
_
تو خوابم نمی دیدم یه روز با هم بریم مهمونی، بعد من تنها باشم ولی تو با نامزد جونت...
دوباره با اسم نامزد، لبخند زدم... باید همین امشب با مادر حرف می زدم...
* * * * * * * *
مادر قورمه سبزی درست کرده بود... غذای مورد علاقه ام... اما من که می خواستم شروع کنم به حرف زدن و نمی دانستم از کجا باید شروع کنم،تنها با غذایم بازی می کردم...
_
علی... چرا با غذات بازی می کنی...؟! مگه دوست نداری...؟!
همزمان با حرف مادر یک قاشق پُر کردم و به دهان بردم... با همان دهان پُر گفتم:
_
چرا... چرا... دارم می خورم...
مادر نگاه مشکوکی به ام انداخت... زیر نگاه مشکوکش واقعا غذا خوردن سخت بود...
_
علی...!
در حالی که قاشق بعدی را به سمت دهانم می بردم گفتم:
_
جانم...؟!
_
چیزی شده...؟!
سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم... مادر با نگاهی که انگار می گفت خودتی! داشت نگاهم می کرد... لقمه را قورت دادم... لیوان را به لب بردم و کمی آب خوردم...
_
مامان... می خوام یه چیزی به ات بگم...
قاشق و چنگالش را توی بشقاب گذاشت...
_
این رو که خودم از اول فهمیده بودم... بگو...
کلافه بودم... نمی دانستم چطور شروع کنم... مادر فهمید انگار... دستش را روی دستم گذاشت...
_
علی جان... هرچی هست بگو...
سرم را انداختم پایین و نفهمیدم چه شد که یک باره رفتم سرِ اصل مطلب...
_
مامان ...می خوام ازدواج کنم...!
فشار دستش روی دستم زیاد شد... سرم را بلند کردم و با دیدن لبخندش، لبخند زدم...
_
خوب شد بالاخره خودت به فکر افتادی... مدتی بود می خواستم بهت بگم... حالا کسی رو هم زیر نظر داری...؟!
سرم را به نشانه تایید بالا پایین کردم... حالا صدایش رنگی از هیجان داشت...
_
خب... کی هست...؟!
نمی دانم چرا احساس کردم منتظر است بگویم نرگس...!
_
از مهندس های شرکته... اسمش... ریحانه ست...
دستش را از روی دستم برداشت... اخم هایش رفت توی هم و چندبار زیرلب اسمش را تکرار کرد...
_
اسمش آشناست برام...
نفسم در سینه حبس شده بود... اگر مادر مخالفت می کرد چه...؟! دیگر اجاره ندادم بیشتر از آن به مغزش فشار بیاورد...
_
همون ریحانه ای که هم دانشگاهیم بود... چند سال پیش به ات گفته بودم...
_
اون که گفتی نامزد کرد انگار...!
_
به هم خورد...!
اخم هایش باز شده بود... ولی لبخند هم نمی زد...
_
مامان...
_
جانم...؟!
با تردید نگاهش کردم...
_
شما راضی هستین...؟!
لبخندی زد...
_
اگه تو راضی باشی... معلومه که منم راضی ام...
دستی توی موهایم کشیدم...
_
نمی دونم... نمی دونم چرا حس می کنم از تهِ دلت نمی گی... احساس می کنم دوست داشتی نرگس...
آمد توی حرفم...
_
شاید... ولی الان دیگه نه... اون برای وقتی بود که فکر می کردم کسی تو زندگی ات نیست... نرگس دختر خیلی خوبیه... حقشه با کسی ازدواج کنه که همه ی فکر و ذهنش پیشش باشه...
نمی دانم چرا احساس کردم خالی شدم از آن حسِ خوب و خوشحالیِ اولیه ام... مادر هم انگار فهمید که خندید و گفت:
_
خب... حالا کِی باید بریم خواستگاری...؟! یه خورده از این ریحانه خانم تعریف می کنی ببینم چه شکلیِ که دلِ پسرِ منو این جوری برده...
با اعتراضی همراه با خنده گفتم:
_
مامان...!
مادر هم خندید...
_
جانِ مامان... زود تند سریع تعریف کن...
و من شروع کردم از ریحانه گفتن...
نه مادر چیزی از گذشته اش پرسید و نه من چیزی از گذشته گفتم...
* * * * * * * *


جشن عقد (1)
* * * * * * * *
وقتی توی رودربایستی قرار گرفتم و مجبور شدم به ساسان بگویم می آیم، اصلا فکرش را هم نمی کردم که فردایش، شیده واقعا زنگ بزند و آن قدر اصرار کند که بروم... راستش اصلا دلم نمی خواست بچه های قدیمی را دوباره ببینم... می دیدم که چه بشود...؟! حتی دلم نمی خواست علی هم ببیندشان...! مخصوصا با این شرایط پیش آمده... الان نزدیک ده، دوازده روز بود که از حرف های علی می گذشت... اما توی این مدت، کوچک ترین اشاره ای به این موضوع نکرده بود... رفتارش با من خودمانی شده بود... یعنی دیگر وقتی تنها بودیم، رسمی خطابم نمی کرد... اما این برای من کافی نبود... علی کسی نبود که اهل رابطه و دوستی باشد... و من هر روز که می گذشت بیشتر به شک می افتادم... بیشتر به حرف های لیلا فکر می کردم... یعنی ممکن بود علی جا زده باشد...؟!آن هم به آن زودی...؟!نه... جا نزده بود... ولی اگر می زد چه...؟! از جلوی آینه آمدم کنار... نشستم روی تخت... انگار از فکرش هم زانوانم سست شد... این انصاف نبود... انصاف نبود بعد از این همه مدت، حالا که تازه داشتم دلم را به وجود کسی خوش می کردم، او جا بزند...
صدای در زدن آمد...
_ بفرمایید...
پدر در را باز کرد، اما داخل نیامد...
_ ریحانه... تو که هنوز لباس نپوشیدی...!
در حالی که از روی تخت بلند می شدم گفتم:
_ الان آماده می شم...
پدر رفت... کت و دامن مشکی ام را پوشیدم... جلوی آینه ایستادم... کت کوتاه مشکی ای که تا کمر تنگ بود و از کمر کمی گشاد می شد... دامنش بلند بود... تا زانو کمی تنگ بود و از زانو به پایین گشاد می شد... یک تاپ زرشکی زیر کت... موهایم را ساده بالا زده بودم... پشت موهایم را با گیره جمع کرده بودم... آرایشم ملایم تر از همیشه بود... کفش های پاشنه دار مشکی ام را هم پوشیدم... با سر کردن شال زرشکی، دیگر کاملا آماده بودم...
نمی دانم چرا دل شوره داشتم... یکی دو بار نفس عمیق کشیدم... امشب، شب مهمی بود... من بودم و علی و یک سری از بچه های قدیم... امشب علی باید نشانم می داد که چقدر گذشته را فراموش کرده... باید به ام ثابت می کرد که گذشته ی من برایش اهمیتی ندارد... امشب تکلیف خیلی چیزها روشن می شد...
مانتوی مشکیِ حریرم را پوشیدم... دو دکمه ی بالا را بیشتر نداشت و بقیه اش تا پایین باز بود... ولی چون جنس پارچه اش لَخت بود، لبه های مانتو تقریبا روی هم قرار می گرفتند... کیفم را برداشتم و آخرین نگاهم را به آینه انداختم و از اتاق آمدم بیرون...
مادر به محض دیدنم گفت:
_ ماشاالله... هزار ماشاالله... خانومی شدی واسه خودت...
پدر یکی دو بار با دستش به کمرم زد...
_ پس چی فکر کردی خانم...؟! دختر منه دیگه...؟! بریم بابا...؟!
_ بریم...
مادر درحالی که به سرعت سمت آشپزخانه می رفت گفت:
_ صبر کنید...
و لحظاتی بعد با منقل کوچکی که تویش اسفند دود می کرد برگشت... دور سرم تابش می داد و چیزهایی زمزمه می کرد... من فقط " بترکه چشم حسودش "را می فهمیدم...
پدر در حالی که دستش را برای دور کردن دود جلوی صورتش تکان می داد گفت:
_ بسه دیگه خانم... لباساش همه بوی دود گرفت...
مادر همان طور که داشت زیر لب چیزهایی می گفت، چشم غره ای رفت... و پدر دست هایش را به نشانه ی تسلیم شدن بالا برد...
بالاخره مادر رضایت داد و مراسم اسفند دود کردن تمام شد... اگر هر وقت دیگری بود، کُلی غر غر می کردم که لباس هایم بو گرفته... اما آن شب به خاطر دلشوره ام سکوت کردم... شاید واقعا هم به اسفند دود کردن نیاز بود...!
توی ماشین که نشستیم، شیشه ی اودکلن را از کیفم درآوردم و تا می توانستم به خودم و لباس هایم خالی کردم... پدر در حالی که به راه می افتاد گفت:
_ حالا این دفعه تو با بوی عطرت خفمون کن...!
و من تنها خندیدم... پدر هر حرف پیش پا افتاده ای می زد، من الکی الکی می خندیدم... می دانستم این همان عادت دیرینه است... همان عادتی که می ترسیدم، می خندیدم... استرس داشتم، می خندیدم...هل می شدم می خندیدم...و می دانستم الان، از شدت استرس است که آن طور بی خودی می خندم...
وقتی پدر جلوی آدرسی که داده بودم، توقف کرد، ساعت دقیقا هشت شب بود... قرارم هم با علی همان ساعت هشت بود...
_ ریحانه بابا... من ساعت ده و نیم، همین جا منتظرتم...
_ باشه...
_ ریحانه، مواظب خودت باشیا... اگه یه دفعه زودتر از ده خواستی برگردی، زنگ بزن بیام دنبالت... اگرم خواستی با آژانس بیا...
لبخندی زدم...
_ چشم باباجون... بچه که نیستم... نگران نباش...
در را باز کردم تا پیاده شوم...
_ ریحانه...؟!
برگشتم به طرفش...
_ خیلی خانم شدی...
این بار لبخندی از تهِ دل زدم... پس حتما علی هم خوشش می آمد...
پیاده شده بودم که پدر دوباره گفت:
_ ریحانه...!
سرم را خم کردم و کمی به داخل ماشین متمایل شدم...
_ باز چیه...باباجون...؟!
به سمت صندلی عقب چرخید... دستش رفت عقب و با سبد گل جمع و جوری برگشت...
_ بفرمایید خانم حواس پرت...
گل را گرفتم و با خودم گفتم، خدا امشب را به خیر کند...!
جشن عقد را توی یک خانه ی ویلایی بزرگ گرفته بودند... وارد حیاط شدم... حیاط نسبتا بزرگی بود... قاعدتا می بایست توی حیاط را صندلی می چیدند، اما چون هوا گرم بود و از شانس بد، امشب کمی شرجی هم بود، از میز و صندلی خبری نبود... آخر مگر کسی عقلش کم بود که توی آن هوا بیاید توی حیاط... صدای موزیک بلند بود و تا دمِ در می آمد...به سمت ورودی حرکت کردم... سعی می کردم قدم هایم را محکم و استوار بردارم... و مدام به خودم تلقین می کردم که چیزی نیست... در را باز کردم و وارد شدم... سبد گل را به پیشخدمتی که دم ورودی ایستاده بود تحویل دادم...
نگاهی به داخل سالن انداختم... سالن زیاد بزرگی نبود.. دور تا دورش صندلی چیده شده یود و جلوی هر دو صندلی یک میز کوچک قرار داشت... عده ای هم وسط سالن در حال رقص بودند...البته آن طور که پیدا بود، جمعیت دعوتی ها زیاد نبود.. شاید حدود صد نفری می شدند ...همان طور که داشتم سالن را از نظر می گذراندم، صدایی گفت :
_ ریحانه...؟!
به طرف صدا که برگشتم، سمانه را دیدم... دختری سبزه و نسبتا پُر... سه سال هم خوابگاهی بودیم... اتاق های مان کنار هم بود... او هم اتاقی و دوست صمیمیِ شیده بود...
_ سمانه...!
و به طرفش رفتم... دستش را دور گردنم حلقه کرد و با هم روبوسی کردیم...
_ چقدر تپلی شدی سمانه...
خنده ی سرخوشی کرد...
_ در عوض تو لاغر شدی... چقدر خانم شدی...
کمی فاصله گرفت و دوباره براندازم کرد...
_ قدتم بلند شده...
خندیدم...
_ این دیگه از برکت کفش پاشنه داره... اگرنه قدم همونه...
همزمان با جمله ی آخرم، دستی دور بازوی سمانه حلقه شد...
_ سمانه جان... معرفی نمی کنی...؟!
سمانه به سرعت گفت:
_ چرا... چرا...
با دست به من اشاره کرد...
_ ریحانه، از بچه های قدیمی دانشگاه...
به مرد کناری اش اشاره کرد....
_ همسرم مهرداد...
لبخند زدم... البته نه از آن لبخندهای معروف خودم...! از آن لبخندهای ملیحی که شهره بارها و بارها سعی کرده بود به ام یاد بدهد... وقتی می خندی، لب هایت نباید زیاد کش بیاید... دندان هایت را بیرون نیانداز...و اگر هم خواستی سفیدی و مرتبی دندان هایت را به رخ بکشی، کمی... خیلی کم، یک خط باریک از دندان های بالایی ات را به نمایش می گذاری...
در حالیکه مو به مو همه را به اجرا می گذاشتم به این نتیجه رسیدم که لبخندهای این جوری چقدر سخت اند...!
_ خوشبختم... و همین طور تبریک عرض می کنم...
مهرداد هم لبخندی زد...
_ من هم همین طور... و تشکر... لطف دارید...
کسی صدایش زد و او رفت... اسم مهرداد خیلی برایم آشنا بود...
_ سمانه... اسمش خیلی آشنا بود...
و سمانه دوباره سرخوشانه خندید...
_ نکنه...اِاِ... این همون آقا مهرداد پسر عموت نیست که...
جمله ام تمام نشده بود که سمانه با تکان سر تایید کرد... ناخودآگاه بدون توجه به موقعیت مان، پریدم بغلش... سمانه از کودکی توی نخ پسرعمویش بود... همیشه سعی کرده بود یک جورهایی به مهرداد حالی کند که بیشتر از یک پسر عمو دوستش دارد، اما مهرداد انگار نه انگار... و سمانه آن وقت ها چقدر حرص می خورد... گاهی وقت ها از دستش گریه هم می کرد... اما انگار بالاخره قسمتِ هم شده بودند... واقعا برایش خوشحال بودم...
_ واییی... مبارکه سمانه... مبارکه... خیلی خوشحال شدم...خیلی...
سمانه که فقط می خندید...
_ خودمم خیلی خوشحال شدم...!
وقتی ازش جدا شدم ، نگاهی به دست چپم کرد... شصتم خبردار شد که به دنبال حلقه می گردد...
_ تو هنوز...
لبخندی زدم...
_ نخیر... فعلا با دوران مجردی داریم خوش می گذرونیم...!
_ یعنی...
احساس کردم می خواهد سراغ کوروش را بگیرد که آمدم توی حرفش...
_ سمانه... اول بریم من شیده رو ببینم، بهش تبریک بگم... یه ساعته اینجا ایستادیم...
انگار سمانه هم فهمید نمی خواهم در این مورد حرف بزنم که دیگر چیزی نپرسید و دستم را گرفت تا به سمت جایگاه عروس و داماد برویم...نفس عمیقی کشیدم... یکی را رد کردم... حالا نوبت خودِ شیده بود...
شیده واقعا تغییر کرده بود... به معنای واقعی کلمه زیبا شده بود... پیراهن دکلته ی نباتی رنگ... بلند و بدونِ پُف، کشیدگی اندامش و قد بلندش را به رخ می کشید... موهایش فر شده دور رو برش پخش بود...گل های طبیعی کار شده توی موهایش، چندین برار تل و تاج و... زیبایش کرده بود... به محض دیدنم بلند شد و به طرفم آمد...
_ وای... ریحانه... خیلی خوشحالم کردی اومدی... وقتی زنگ زدم انقدر بهانه آوردی فکر کردم نمیای...!
لبخندی زدم...دستش را فشردم.. به خاطر آرایشش بهتر دیدم روبوسی نکنم...
_ سلام عزیزم... اختیار داری... بعد از این همه مدت، واقعا دلم برات تنگ شده بود... مگه می شد نیام...؟! واقعا تبریک می گم... ان شاالله خوشبخت بشید...
_ مرسی عزیزم... ان شاالله برای عروسیت جبران کنم...
و رو به مردی که پشتش به ما بود و در حال حرف زدن با کس دیگری بود گفت:
_ مهدی... مهدی...
وقتی مرد برگشت، به خودم اعتراف کردم که واقعا او و شیده به هم می آیند...
_ ریحانه... از بچه های دانشگاه...
مهدی سری تکان داد... لبخندی زد...
_ خوشبختم...
و خدا را شکر، دستش را برای دست دادن دراز نکرد...
_ من هم همین طور... تبریک می گم...
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، بالاخره از این خان هم رد شدم...! شیده هم خوشبختانه آن قدر سرش شلوغ بود که حواسش نبود بخواهد چیزی بپرسد... داشتم به سمت رختکن می رفتم که این بار جمعی از بچه های قدیمی را دیدم... واقعا دیدار دوباره، بعد از سه سال چقدر هیجان انگیز بود... سارا، یک دختر یک ساله ی شیرین داشت... عاطفه، همچنان مجرد بود... سحر کماکان چاق بود، تازه انگار کمی چاق تر هم شده بود و نامزد داشت، و من از ذهنم گذشت که با آن هیکل ژله ای اش، نامزدش چگونه مردی می تواند باشد...؟! لحظاتی بعد با دیدن نامزدش، به این نتیجه رسیدم که صد رحمت به خودِ سحر...!
فکر کنم پنج، شش تایی از بچه های قدیمی را دیدم... یکی دو بار محض کنجکاوی هم غیر مستقیم سوالی پرسیده بودند و من قاطعانه گفته بودم که خیلی وقت است کسی توی زندگی ام نیست...!
وقتی وارد رختکن شدم و مانتو و کیفم را آویزان کردم، به این نتیجه رسیدم که برخورد با بچه های قدیمی، خیلی هم وحشتناک نبود...! اگرچه وقتی می دیدم هر کدام شان به نحوی به آنچه که آرزو داشته اند رسیده اند، با آن که واقعا برایشان خوشحال بودم، اما نمی توانستم منکر احساس حسرت درونی ام شوم...! شاید اگر حماقت نکرده بودم، من هم تا به حال...
راستی...! علی کجا بود...؟! چرا ندیده بودمش..؟! نکند نیامده باشد...؟! نکند جا زده باشد...؟!نه... علی می آمد... خودش به من گفته بود محکم باشم... حتما حالا علی جایی در همان سالن منتظرم بود...
جلوی آینه ایستادم... شالم را باز کردم و دوباره بستم... وقتی دیدم فراموش کرده ام اول موهایم را با کِش ببندم و بعد گیره، اعصابم از حواس پرتی ام خرد شد... بدون کِش، موهایم راحت باز می شد... چاره ای نبود... باید سر می کردم...
از رختکن خارج شده بودم و به دنبال علی چشم چشم می کردم... دور تا دور سالن را از نظر گذراندم، اما خبری نبود... یعنی نیامده بود...؟! کسانی که وسط مشغول رقص بودند را هم از نظر گذراندم...! ساسان را پیدا کردم که مشغول بود، اما علی نه...! خودم هم خنده ام گرفت... چه فکری پیش خودم کرده بودم که آنجا به دنبال علی می گشتم...؟! دیگر مطمئن شده بودم که نیامده...بی معرفت... نا خودآگاه بغض کردم...
_ خانم خانما... دنبال من می گردین...؟!
صدایش نزدیک گوش چپم بود... در کمتر از یک ثانیه به طرفش برگشتم... اشتباه نکرده بودم... علی بود... همان علی مهربان خودم... با همان لبخند همیشگی... با همان ته ریش مرتب و دوست داشتنی اش... با کت و شلوار طوسی تقریبا تیره... کفش های چرم مشکی... پیراهن سفید...
نا خودآگاه، با لحنی بغض دار و رنجیده گفتم:
_ فکر کردم نیومدی...!
چونکه صدای موزیک زیاد بود، گوشش را آورد جلو... و من دوباره حرفم را تکرار کردم... دوباره نزدیک گوشم حرف زد... و نمی دانست که از همان نزدیکی ساده و هرم داغ نفس هایش نزدیک گوشم، که حتی شال هم نمی توانست مانعی باشد در برابر داغی شان، چطور قلبم بی تابانه خودش را بر قفسه ی سینه ام می کوبد...
_ مگه می شه تنهات بزارم...؟! یادت رفته بهت قول دادم...؟!حالا... بریم بشینیم...
و دوباره راست ایستاد و نگاهم کرد... تازه نفس حبس شده توی سینه ام آزاد شد...اما قلبم هنوز دیوانه وار می کوبید...
این بار برق تحسینی را در چشمان علی می دیدم...
و در دلم احساس خوشیِ عجیبی حس می کردم...
و ناخود آگاه لب هایم به خنده باز شد... نه از آن خنده های ملیح شهره ای...! از همان خنده های خودم... نمی دانم چه سری بود که در برابر علی نمی توانستم چیزی را عرضه کنم که از خودم نباشد...! نمی توانستم درس های شهره را مرور کنم برای زدنِ یک لبخند ملیح...! جلوی علی دلم می خواست بخندم... با دیدن لبخند مهربان علی، دوست داشتم با تمام وجودم بخندم... شاید چون علی، من را قبول کرده بود، باور کرده بود، با همان خنده ها... با همان گذشته ی تاریک... و با الانِ پشیمانم... علی یک حسی را به من انتقال می داد، که باعث می شد، همه جوره، خودم باشم...! خودم و فقط خودم...!

****************

جشن عقد ( 2 ) چشمانم که خیس نیست هوا بارانی ست! نگاهم که آشفته نیست عینکم خیس شده است! * * * * * * * * خودم هم نمی دانم چه شد که آن طور خودمانی خطابش کردم...!یعنی این من بودم که با آن لحن صدایش کردم...؟! ولی نمی دانم چرا حس شیرینی به ام دست داده بود... یک جور حسِ مالکیت... انگار همین که با خودش حرف زده بودم... همین که بالاخره توانسته بودم به مادر بگویم، همین ها باعث شده بود احساس کنم الان واقعا نامزدم است...! چقدر با آن کت و دامن... آرایش ملیح و شالی که صورتش را طوری قاب گرفته بود که موهایش دیده نمی شد، به نظرم زیباتر از همیشه می آمد... بی شک ریحانه میان خانم های حاضر در سالن، با آن موها و آرایش ها و لباس هایی که بعضا نصفه نیمه هم بودند، اصلا به چشم نمی آمد...! اما برای من، تنها او بود که به چشم می آمد... تنها او زیبا بود... نه... از زیبا هم چیزی آن طرف تر... برای منی که هنوز باورم نمی شد، ریحانه کنار من نشسته... ریحانه قرار است برای من باشد... چیزی فراتر از رویا بود...! کلا چشم چرانی در ذاتم نبود، اما هنوز آن شبِ کلانتری را به خاطر داشتم... موهای پر پشت و فرِ ریحانه که شال توری و باریکش، شاید نصف آن ها را هم به زور توانسته بود بپوشاند را هنوز به خاطر داشتم... آن شب با این که خیلی عصبانی شده بودم، اما بعدش، با یادآوری موهایش، میل عجیبی برای لمس شان به ام دست می داد...!ولی خوب... آن موقع می دانستم ریحانه برای من نیست...و همان کافی بود تا خودم را به هر کاری مشغول کنم، که ذهنم از موهای پر پشت ریحانه منحرف شود... ولی حالا،حالا دیگر ریحانه برای من بود... دلم برای دیدن موهای فِرَش پر می کشید... اما با این حال، خوشحال بودم که آن طور موهایش را کامل پوشانده بود... بالاخره این جا پُر از نامحرم بود...! اصلا خودم هم هنوز محرمش نشده بودم...! واقعا مرا چه شده بود...؟! ((یعنی این منم که یه ساعته دارم به مو و زلف دختر مردم فکر می کنم...؟! دختر مردم چیه...؟! نامزدمه...! نامزد...؟!هه... نامزد..؟! هنوز نه به باره نه به داره شد نامزدت...؟! خب به بار و به دارم می شه...! هنوز که نشده...!هنوز که محرمت نیست انقدر هول کردی...! باشه بابا... باشه... تسلیم... این همه وقت صبر کردم، چند وقته دیگه هم روش... چشم... فکرم نمی کنیم دیگه... خوبه...؟!)) و باز هم فکرم ناخودآگاه کشیده می شد به آن سمت... چه مرگم شده بود نمی دانستم...! فقط می دانستم از وقتی که با خودش حرف زده بودم و مخصوصا بعد از اینکه به مادر هم گفته بودم، دیگر نمی توانستم مثل سابق، فکر و ذهنم را از ریحانه منحرف کنم... چند دقیقه ای می شد که نشسته بودیم...حالا چراغ های سالن خاموش شده بودند و نورهای رنگی به رقص در آمده بودند... من که طبق معمول نگاهم را به زمین دوخته بودم، گردنم که خسته می شد به سقف...! ولی حالا نگاهم بر دستان ریحانه ثابت شده بود...! دستانی که انگشتانش در هم گره خورده بود و فشارها و تکان های انگشتان بر روی هم، نشان از استرسی می داد که ریحانه را در بر گرفته بود... سرم را بردم نزدیک گوشش... _ چیزی شده...؟! نگاهم کرد و سرش را به نشانه ی نه، به طرفین تکان داد... دوباره سرم را بردم نزدیک... _ نمی خوای بگی، نگو... ولی الکی هم نگو نه... این بار به گفت: _ احساس می کنم، بچه ها یه جوری نگاهم می کنن...! _ بچه ها...؟! کدوم بچه ها...؟! و کمی سرم را چرخاندم... کمی آن طرف تر، چندتایی دختر ایستاده بودند، با نگاه کردن من، سرِ یکی دوتاشان که به طرف ما بود، برگشت به سمت مخالف... جای تعجب نداشت... همه از اتفاقات آن زمان خبر داشتند... اصلا کافی بود کسی جُم بخورد، فردایش سوژه ی بچه های دانشگاه می شد... البته به جز ساسان، کسی از علاقه ی من به ریحانه خبر نداشت... به احتمال زیاد هم بیشتر نگاه های پرسشگر و کنجکاو به همین دلیل روی ما بود... حتی خودِ مهدی... که یک بار نگاهش را، هر چند گذرا، بر جایی که ما نشسته بودیم، حس کردم... سرم را نزدیک گوش ریحانه بردم... _ اشتباه می کنی... کسی حواسش به ما نیست...! تازه این بار رایحه ی عطرش به مشامم رسید...! یک بوی سرد... خنک... دلنشین... برگشت به سمت من... _ واقعا...؟! به لبخندی اکتفا کردم... او هم خندید...هنوز انگشتانش در هم فشرده می شدند... چه می شد اگر می توانستم دستان کوچکش را در دست بگیرم... بفشارم... آن قدری که دیگر نلرزند... آن قدری که دیگر روی هم ساییده نشوند... ولی تنها باید به چند کلمه حرف اکتفا می کردم... _ من که بهت گفته بودم تنهات نمی زارم... گفتم که همیشه پشتتم...! من به چشمان او خیره بودم و او به چشمان من...لغزش و فشار انگشت هایش بر هم، متوقف شدند... حالا انگشت هایش در هم قفل بودند اما بدون هیچ حرکتی... ریحانه آرام شده بود... و چقدر راحت گاهی وقت ها می شد تنها با چند کلمه، تنها با چند جمله، آرامش بخشید... نمی دانم چقدر در آن حالت بودیم که با صدایی، نزدیک گوشم، تقریبا از جا پریدم... _ بسه دیگه اَخوی... دختر مردم تموم شد...! احساس کردم ریحانه هم فهمید به سرعت سرش را پایین انداخت و به دستانش خیره شد.... با اخم هایی در هم برگشتم به سمت ساسان... _ چیه ...؟! چرا این طوری نگاه می کنی...؟! مزاحم نظربازی تون شدم...؟! این کارا از تو بعیده ها... برای چند لحظه به فکر فرو رفتم... ساسان درست می گفت... به چه حقی آن طور خیره شده بودم...حتما به چشم بقیه هم آمده بود...صدای ساسان، از فکر و خیال بیرونم آورد... _ به به... سلام ریحانه خانم... خیلی خوشحال شدم که رومو زمین ننداختین...! ریحانه تازه به خودش آمد که با ساسان سلام احوال پرسی نکرده... از جا پرید... _ سلام... خوبید شما...؟! ببخشید... اصلا حواسم نبود...! _ بلهههه... دیگه... اگه حواستون بود عجیب بود...! با این حرفش، ریحانه دوباره سرش را انداخت پایین... توی همان تاریکی هم می توانستم سرخ شدنش را ببینم...گوشه ی کُت ساسان را کشیدم... _ بشین سرِ جات... کم چرت و پرت بگو... ساسان در حالی که می نشست گفت: _ حالا چون جفت پا اومدم وسط نظربازیتون، چرت و پرت می گم دیگه...؟! ابروهایم در هم گره خورد... _ می گم ساسان... کسی ام متوجه شد...؟! ساسان نگاه پرسشگرش را دوخت به ام... _ ببخشید، متوجه چی...؟! _ همین دیگه... ساسان انگار دو زاری اش تازه افتاد... غش غش افتاد به خندیدن... _ مرض... چته می خندی...؟! همان طور که می خندید گفت... _ نه بابا... داش علی، انگار واقعا از مرحله پرتیا...آخه برادر من، تو یه نگاه به اطرافت بنداز، ببین بقیه اصلا تو حالتی هستن که بخوان به نظربازیِ شما نگاه کنن...؟! سرم را در سالن چرخاندم... نمی دانم چطور حواسم نبود که موزیک کِی عوض شده بود و حالا آهنگ ملایمی پخش می شد و عروس داماد و زوج های دیگر داشتند آن وسط می رقصیدند... اکثرا با هم پای خودشان در حال رقص بودند و عده ی نسبتا کمی نشسته بودندو رقص عروس و داماد را تماشا می کردند... واقعا من فکر کرده بودم توی آن شلوغی همه حواس شان به من و ریحانه است که چه موقع به هم نگاه می کنیم...؟! _ پس تو چرا نشستی...؟! آهی کشید... _ هِیییی... من که گفتم الان دیگه تنهام... با کسی نیستم... خنده ام گرفت... این جور آه کشیدن ها اصلا به ساسان نمی آمد...! _ خب یکی رو پیدا می کردی... تا الان که خوب با دخترا مشغول بودی اون وسط...! _ این رقص فرق می کنه...تو این جور رقص باید شریکت باید واقعا شریک باشه...! ابروهایم رفت بالا... ساسان و این حرف ها... _ مثلا تو با ریحانه خانم می تونی برقصی... چشم هایم گرد شد... دوباره خندید... _ باشه بابا... منظورم بعد از عقدتون بود... سرش را بیشتر آورد نزدیک گوشم... _ چی شد...؟! بهش گفتی که با مامانت حرف زدی...؟! _ نه هنوز... ولی امشب به اش می گم دیگه... _ خوبه... پس من می رم همین دور و اطراف... توام بهش بگو دیگه... انقدر دست دست کردن نداره که...! باز هم من و ریحانه تنها شده بودیم... دست های ریحانه در هم قفل شده بود و روی زانوهایش قرار داشت... دیگر انگشت ها روی هم نمی لغزیدند... نگاه او به سمت جایی بود که عروس و داماد و بقیه ی زوج ها می رقصیدند و نگاه من به دست های او... _ ریحانه...! برگشت به طرفم... _ باید یه چیزی رو به ات بگم... از چشمانش انتظار می بارید... دلم نمی خواست بیشتر از آن منتظرش بگذارم... سرم را انداختم پایین... نفس عمیقی کشیدم... _ من... چند شب پیش... سرم را آوردم بالا و نگاهش کردم... در کمال تعجب دیدم که چشمانش خیس است...! در همان تاریکی هم خیسیِ چشمانش را تشخیص داده بودم... چرا خیس...؟! چشمانش ترسیده بودند انگار...خیس و ترسیده... مگر من چه گفته بودم...؟! نه... ریحانه به من نگاه نمی کرد...! چشمان ریحانه به جایی دیگر... به جایی در امتداد چشمان من... به جایی پشت سر من خیره شده بود... به عقب برگشتم... برگشتم و دیدم... باورم نمی شد از چیزی که می دیدم... دوباره به طرف ریحانه برگشتم... چشمان ریحانه خیس بود...!انگار من را نمی دید... نه... خیس نبود... نبود... حتما اشتباه می کردم... چشمانم توی تاریکی... توی آن نورهای رنگی ای که ازسر و صورت و بدن ریحانه می گذشت، کور رنگی گرفته بود... اشکی در کار نبود... محال ممکن بود ریحانه اشک بریزد... اما چشمانش خیس بود... حتی توی تاریکی هم معلوم بود که خیس است... نباید خیس باشد... همه چیز تمام شده بود...خودش گفته بود... خودم گفته بودم... هر دوی مان گفته بودیم... هر دوی مان خواسته بودیم تمام بشود... پس چرا خیس بود...؟! این بار فقط من نخواسته بودم تمام شود... این بار ریحانه هم خواسته بود....نه.. چشمانش خیس نبود... من اشتباه می دیدم... دود مثل مه غلیظی دیدم را خراب کرده بود... من اشتباه می دیدم... خیس نبود... نه تاریکی... نه دود... و نه بازیِ نورها ی رنگی... نمی توانست آن چشمان خیس را از نگاه من پنهان کند...! آری... چشم های ریحانه خیس بود...! و باز هم من بودم و واقعیت تلخی که مثل پُتک بر سرم کوبیده شد...! * * * * * * * *جشن عقد (( 3 )) من از گذشته های خود ورق ورق گذشته ام و فکر و ذهن من دگر به آن زمان نمی رود... من از زمان حال خود کمال لذتی برم... که یک دقیقه اش به صد گذشته را نمی دهم... * * * * * * * * کوروش وارد سالن شد... خودش هم نمی دانست برای چه آمده...؟! میهمانی و پارتی و ... می رفت اما سر و کار زیادی با جشن های خانوادگی و عقد و عروسی و ... نداشت.از وقتی که شراکتش با میلاد به هم خورده بود، خیلی وقت بود نه میهمانی رفته بود و نه پارتی... یادش می آمد، یک ماه پیش که به هر طریقی سعی کرده بود سهم میلاد را بخرد و شراکت را به هم بزند، میلاد کوتاه نیامده بود... تنها به این امید که کوروش کوتاه بیاید و شراکت سر جایش بماند...ولی کوروش که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود... وقتی کسی برایش می مرد، می مرد... کوروش دیگر نبش قبر نمی کرد... !در آخر مجبور شد خودش سهمش را به میلاد بفروشد و خلاص... با این که می دانست میلاد از پس اداره شرکت برنمی آید و به احتمال زیاد شرکت به فنا خواهد رفت، اما باز هم راضی بود... همین که دیگر هر روز مجبور نبود ریخت میلاد را ببیند راضی بود... خودش هم نفهمید چه شد که وقتی دید داریوش خان، واقعا اوضاعش به هم ریخته و رو به ورشکستکی ست، پول هایی را که از فروش سهمش آمده بود دستش، به داریوش خان داد...! حتی می خواست ماشینش را هم بفروشد که سیاوش اجازه نداد و ماشین خودش را فروخت... مادر برای اولین بار در طول زندگی مشترکش با داریوش خان، بدون اجازه ی او، زمین های ارث پدری اش را فروخت... داریوش خان مغرورتر از آن بود که پولی را از زنش قبول کند، اما آن قدر اوضاع به هم ریخته بود و بعد از برهم خوردن نامزدی کوروش با تینا، فاتحه ی شراکتش با حشمتی خوانده شده بود، که وقتی مادر و کوروش و سیاوش پول های جمع شده را در مقابلش قرار دادند، با آنکه به زبان مخالفت می کرد، اما کوروش می دید که نگاهش راضی ست... با آن پول ها تقریبا توانستند فقط نصف بدهی هارا صاف کنند... کوروش باز هم نفهمید چه شد که یک روز بی خبر به کارخانه ی داریوش خان رفت... به حساب و کتاب ها سرکشی کرد... به کارخانه و ... خیلی وقت بود می دانست که داریوش خان دیگر پیر شده و از پس اداره ی کارخانه برنمی آید، اما همیشه از سر لج و لج بازی هم که شده، به کمکش نمی رفت... سیاوش هم که مالِ این جور کارها نبود... بعد از یک هفته، کوروش تقریبا تمام امور را در دست گرفت... و برای اولین بار احساس غرور را از داشتن چنین پسری، در چشمان داریوش خان دید... برای اولین بار دست داریوش خان با محبت بر کمر کوروش کشیده شد... و یکی از آن لبخندهای مهربان و صد البته کم یابش را نثار کوروش کرد و گفت: _ الحق که پسر خودمی...! و کوروش نمی توانست منکر ذوق زدگی درونی اش شود از این تعریف داریوش خان... و با خودش فکر کرد شاید بشود دوباره داریوش خان را پدر خطاب کند... شاید... این میهمانی را هم تنها آمده بود... فقط برای گذران وقت... شاید هم تازه کردن دیدارها... شاید... شاید هم برای یافتن یک دوست قدیمی...! وارد سالن که شد، چراغ ها خاموش بود... عروس و داماد با آهنگ ملایمی در وسط می رقصیدند و زوج های دیگر هم در اطرافشان... اولین جایی که دم دستش پیدا کرد، نشست... حتی حوصله نکرده بود لباس رسمی بپوشد... با همان تیپ اسپرت همیشگی اش آمده بود... نگاهش را کمی در سالن چرخاند... اکثرا مشغول رقص بودند و عده ی کمی مانند او نشسته بودند... حوصله اش داشت سر می رفت... کم کم داشت از آمدن پشیمان می شد که نگاهش روی یک دختر ثابت ماند... دختری محجبه که در کنار یک مرد کت و شلواری نشسته بود... چهره ی مرد را نمی توانست ببیند... اما چهره ی دختر دقیقا در زاویه ی دیدش بود... همان طور خیره به دختر مانده بود... میان تاریکی و رقص نور و دود... کمی به شک افتاده بود اما وقتی نگاه دختر در نگاهش گره خورد و انگار که مات و مبهوت شد، تقریبا مطمئن شد... ناخودآگاه لبش به لبخندی کج شد... ریحانه نمی شنید علی چه می گوید... نگاهش به دو چشم مشکی خیره مانده بود... هنوز مطمئن نبود... که با دیدن همان پوزخند همیشگی، مطمئن شد... احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرده... انگار راه تنفسش بسته شده بود... تازه آن موقع بود که دلیل دلشوره های سر شبش را فهمید... با دیدن دو انگشت کوروش که به نشانه ی سلام به کنار سرش رفت و لبخند یک بری اش که شدت گرفت، چشمانش خیس شد... دلش می خواست گریه کند... دیگر کوروش را مثل کف دستش می شناخت... از لبخند شیطنت آمیزش معلوم بود ساکت نخواهد نشست...با تمام وجود حس می کرد که همه چیز دارد خراب می شود... این انصاف نبود... حالا که همه چیز داشت رو به راه می شد... آن لبخند تمسخر آمیز کوروش، خطرناک بود... نمی دانست چرا حس می کرد حرف های پخش شده توی شرکت هم، زیر سر کوروش است... آن قدر شوک وارد شده قوی بود که حواسش نبود علی هم متوجه نگاهش شده و حرفش را قطع کرده... کوروش در آن جا چه می کرد...؟! علی داشت چه می گفت...؟! چرا ادامه ی حرفش را نشنیده بود...؟! اَه... چرا موهایش را با کش نبسته بود...؟! گیره اش باز شده بود... چرا از اول به احتمال حضور کوروش فکر نکرده بود...؟! علی چه می گفت...؟!حرفش را قطع کرده بود یا گفته بود و او نشنیده بود...؟! موهایش باز شده بودند و توی گردنش اذیتش می کردند... لعنت به این موها... کوروش هنوز بود... با همان نگاه.. با همان لبخند تمسخر آمیز یک بری اش... چرا علی این طور نگاهش می کرد...؟! مگر چه شده بود...؟! همیشه شنیده بود که می گفتند منتظر اتفاقات خوب نباشید، بهترین اتفاقات زمانی می افتند که انتظارش را ندارید...! حالا ریحانه می فهمید که بدترین اتفاقات هم زمانی می افتند که انتظارش را ندارید...! چشمانش چرا خیس شده بود...؟! یعنی داشت گریه می کرد...؟! دستش را پشت گردنش برد شاید بتواند موها را ببندد و از شرشان خلاص شود... چشمانش خیس بود... آری... دلش می خواست گریه کند... گریه کند برای بخت بدش که کوروش حالا پیدایش شده بود... لعنت به این موهای فر... چرا بسته نمی شدند... چرا علی این طور نگاه می کرد...؟! لیلا راست می گفت... علی دو دل بود... علی جا می زد... علی... موها بسته نشد... به جهنم.. بگذار باز بمانند... خیسی چشمانش شدیدتر شد... کوروش نباید می آمد... باید موهایش را محکم تر می بست...کوروش نباید آن حرف هارا در شرکت پخش می کرد... علی نباید حرفش را قطع می کرد... موهایش نباید باز می شد... علی باید ادامه می داد... باز هم مثل همیشه سهل انگاری کرده بود... مثل تمام عمرش... نبستن کِش مو کوچکترین سهل انگاری اش محسوب می شد...او دو هفته بود که داشت انتظار می کشید... علی باید حرف می زد... قلبش بی صبرانه به سینه می کوبید و صدای مزاحمی مدام در گوشش می پیچید که همه چیز تمام شد... نه ریحانه، نه علی و نه کوروش، نفهمیدند رقص کِی تمام شد... کیک کِی بریده شد... ریحانه تنها صدای کف زدن ها را شنید... چراغ ها که روشن شد، بر بخت بدش لعنت فرستاد... حداقل تاریک که بود، راحت تر می توانست رنگ پریدگی را لرزش دستانش را و خیسیِ چشمانش را پنهان کند... و چه خیال خامی... چرا که نه تاریکی و نه دود و نه هیچ چیز دیگر نمی توانست مانع دید علی بشود... موزیک قطع شد... ارکستر اعلام کرد وقت پذیرایی ست و چند دقیقه ای استراحت خواهند کرد... کوروش لبخندی زد... حالا وقتش بود... از جایش بلند شد... رنگ ریحانه به وضوح پرید... کوروش آرام آرام به طرف آن ها به راه افتاد... دستان ریحانه به وضوح می لرزید... کوروش نزدیک می شد... نگاه مات علی بین دستان لرزان ریحانه و چشمان خیسش و قدم های کوروش سرگردان بود... کوروش رو به روی صندلی شان که رسید، ایستاد... نه علی جلوی پایش بلند شد و نه ریحانه... سر ریحانه پایین بود... نگاه کوروش به دستان خالی از حلقه ی ریحانه بود و نگاه علی با اخم هایی در هم خیره به کوروش بود... کوروش دستش را به طرف علی دراز کرد... _ سلام... مهندس لطفی... مشتاق دیدار... علی تنها به جوابی کوتاه بسنده کرد...نه دستی را فشرد و نه لبخندی را پاسخ داد... _ سلام... کوروش نگاهی به دستش کرد که در هوا معلق مانده بود... نگاهی به علی انداخت... و خنده اش شدت گرفت... رو به ریحانه کرد و این بار دستش را به سمت او دراز کرد... _ سلام عرض شد خانم... ریحانه سرش را آورد بالا... حتی نیم نگاهی هم به دست دراز شده به طرفش نیانداخت... خیلی سرد... و خیلی بی روح ... خیلی گزنده... تنها گفت: _ سلام... و این سردی و گزندگی، کمی از التهاب درونی علی را کم کرد... اما خاموشش نکرد... کوروش باز هم نگاهی به دست معلقش در هوا انداخت... دستش را آورد پایین... _ چرا انقدر سرد ریحانه خانم...؟! پوزخندی زد... _ حالا منو مهندس لطفی با هم صنمی نداشتیم اون قدیما... ولی من و شما که... علی آمد وسط حرفش... _ گذشته ها گذشته کوروش خان... الان رو بچسب... کوروش انگار نه انگار که علی حرف زده باشد، نگاه خیره اش را از ریحانه نگرفت و خون، خون علی را می خورد... _ ریحانه خانم، خیلی سر و تیپتون عوض شده... یک لحظه نشناختمتون...! این بار ریحانه، نگاهش را خیره در نگاه کوروش دوخت... سعی کرد صدایش نلرزد... سعی کرد محکم حرف بزند... باید محکم حرف می زد... باید به این دو مرد، هم به علی و هم به کوروش، ثابت می کرد که او دیگر ریحانه ی دست و پا چلفتی قدیم نیست... _ خیلی چیزای دیگه هم عوض شده... جناب احمدیان...! ابروی کوروش رفت بالا... _ جناب احمدیان؟!... چقدر غریبانه...! _ غریبانه...؟! دیگه نه آشنایی وجود داره و نه گذشته ای... این بار ریحانه پورخندی زد... ابروهای کوروش رفتند بالا... این بار نگاهش تحسین برانگیز بود... تا جایی که یاد داشت، ریحانه نمی توانست آن طور خیره شود... نمی توانست آن طور محکم و بدون لرزش حرف بزند... این همان ریحانه ی بی دست و پا و بی زبان قدیمی نبود... اولش شوکه شده بود... ولی خیلی زود خودش را جمع و جور کرده بود... _ گذشته همیشه وجود داره خانم... نمی شه انکارش کرد..! _ ولی آینده رو می شه عوض کرد...! دو نگاه در هم خیره بودند... یکی لبریز از خشم و دیگری لبریز از تحسین... _ بخشی از آینده، به گذشته برمی گرده...! _ نه وقتی که گذشته رو ببری، بندازی تو سطل آشغال...! کوروش هرچه می کرد، نمی توانست لبخندش را پنهان کند... ریحانه بدجور زبان در آورده بود... و چه کیفی می داد کوتاه کردن زبان های دراز...! ساسان، با دو بشقاب کیک نزدیک می شد که کوروش را تشخیص داد... نفهمید چه طور خودش را رساند... بشقاب ها را روی میز گذاشت... _ به به... کوروش خان... پارسال دوست... امسال هیچی..! با صدای ساسان، دو نگاه از هم جدا شدند... کوروش خندید... با ساسان دست داد... _ این طوری که معلومه واقعا هیچی به هیچی...! و با سر اشاره ی ریزی به ریحانه کرد... علی سرش را برگردانده بود... دستش را مشت کرده بود و فشار می داد... احساس می کرد هوا سنگین شده... ساسان دستش را گذاشت پشت کمر کوروش... _ بچه ها رو دیدی...؟! خیلی از قدیمیا اومدن..! _ نه... ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست...! نگاه پرسشگر ساسان را که دید، ادامه داد... _ وقتی آشنا ترینش، انقدر غریبه بزنه، دیگه چه برسه به بقیه... نفس ریحانه حبس شد... کوروش بی رحمانه طعنه می زد... علی فکش منقبض شده بود... دلش می خواست مشتی می خواباند بر دهان کوروش... ساسان که فضا را متشنج دید، با دست کمی کوروش را به جلو هل داد... _ بریم... بریم بچه ها رو بهت نشون بدم... و کوروش را از آن جا دور کرد...و ریحانه شکست... با رفتن کوروش دیگر نمی توانست بیشتر از آن خودش را قوی نشان دهد... ریحانه دیده بود که با شنیدن لفظ (( آشناترین )) از دهان کوروش، صورت علی قرمز شد... ریحانه ماند و مشت های درهم گره خورده ی علی... ریحانه ماند و بغض خفه ای در گلو... از چیزی که می ترسید بر سرش آمد... ریحانه ماند و اخم های در هم علی... تنها توانست آرام زمزمه کند... _ علی...! علی هنوز شک زده بود.. کوروش چه بی رحمانه گذشته ریحانه را به رخش کشیده بود... _ علی...! ریحانه چرا چشمانش خیس شده بود...؟! از ترس بود...؟! از ناراحتی بود...؟! یا... یا... اصلا نمی خواست به این (( یا )) فکر کند... _ علی...! علی اصلا آن جا نبود انگار... کوروش چه گفته بود...؟! گفته بود آشناترین...؟! _ علی..! منظورش از آشناترین که بود...؟! ریحانه...؟! بغض ریحانه شدت گرفت... انگار کسی بر سینه اش چنگ می زد... باید از آن جا برمی خواست... موهای ولو شده توی گردنش هم بدجور روی اعصابش بودند... بلند شد... _ من می رم رختکن... علی تنها سری تکان داد... ریحانه احساس خفگی می کرد... داخل رختکن که شد، در را بست ... وعلی آن قدر که توی خودش بود نفهمید ریحانه کِی از کنارش بلند شد... و حتی متوجه نشد که لحظاتی بعد، کوروش هم به دنبال ریحانه به طرف رختکن روانه شد...! * * * * * * * *جشن عقد (( 4 )) من،دور از این ملامت بی گاه، همچنان، سر مست، در فضای پریخانه های راز شاد از شکوه طالع و بخت موافقم. آخر،چگونه بانگ بر آرم که: ــ عاقلان! دیوانه نیستم، به خدا سخت عاشقم! ((فریدون مشیری)) * * * * * * * * به محض این که در اتاق را پشت سرش بست، شالش را باز کرد... سعی می کرد نفس عمیق بکشد... احساس می کرد چیزی در گلویش مانع نفس کشیدن است... چشمانش آماده ی باریدن بود ولی می دانست گریه مهر تاییدی ست بر شکستنش... و او نمی خواست بشکند... نه در برابر کوروش و نه در برابر علی... شالش دور گردنش بود... سعی کرد با تکان دادن شال کمی خودش را باد بزند... پشتش به در بود که صدای باز و بسته شدن در آمد... بی اراده نفس راحتی کشید... علی آمده بود دنبالش... با این فکر لبخندی بر لبانش نقش بست... با همان لبخند به سمت در برگشت... با دیدن کسی که جلوی در ایستاده بود، لبخندش خشک شد... بی حرکت ایستاده بود... کوروش آرام آرام به طرفش می آمد... ریحانه یک قدم به عقب رفت... می خواست قدم بعدی را هم بردارد که... که پشیمان شد... نباید می ترسید... نباید عقب می رفت... باید می ایستاد... این حرکتش ار چشمان تیزبین کوروش دور نماند... و به یاد آورد آخرین باری را که در وضعیتی مشابه این با ریحانه، او به طرف در فرار کرده بود... و می دید که این ریحانه، بر جای خود ایستاده... شاید راست می گفت... شاید گذشته ها را روانه ی سطل زباله کرده بود... اما این دلیل نمی شد که زبان ریحانه را کوتاه نکند... چشمانش روی موهای فر و پر پشت ریحانه ثابت ماند... موهایی که زمانی میزبان انگشتان او بود... ریحانه نگاه کوروش را خیره بر موهایش دید، تازه به یاد شالش افتاد و شال را سرسری بر روی موهایش کشید... حالا کوروش در یک قدمی اش بود... هر دو رو در رو... هر دو خیره به هم... شاید در پسِ آن نگاه، هر دو به دنبال ردی از خاطرات می گشتند... ردی از گذشته... و این کوروش بود که سکوت را شکست... _ خب... بلاخره تنها شدیم...! ریحانه پوزخندی زد... به طرز عجیبی دلش می خواست کوروش را عصبی کند... _ که چی...؟! مگه قبلا تنها نمی شدیم...؟! مهم اینه که نه اون موقع تونستی بلایی سرم بیاری، نه الان می تونی...! یک آن نفس کوروش بند آمد... چشمان ریحانه درخشید... کوروش سعی کرد خونسردی ذاتی اش را حفظ کند... ریحانه می دید که توانسته کوروش را عصبی کند... ولو برای چند لحظه... و کوروش فکر کرد که ریحانه خودش خواست تا زبانش را کوتاه کند... خودش شروع کرد... لبخند یک بری کوروش بر لبش نقش بست... _ بلبل زبون شدی... نکنه دلت به اون پسره ی جانماز آبکش خوشه...؟! ریحانه بوی حسادت را به راحتی حس می کرد... دیگر حالات کوروش را از بر بود... می دانست پشت آن نقاب خونسرد، یک دنیا خشم و حسادت و ... موج می زند... _ با این قضیه مشکلی داری...؟! کوروش خندید... ریحانه دست به سینه ایستاد... _ می شه بفرمایید کجاش خنده داره...؟! ما قراره با هم ازدواج کنیم...! حالا کوروش قهقهه می زد... انگار که خنده دارترین جک سال را شنیده باشد... صدای خنده هایش ریحانه را عصبی می کرد... _ داشتم باور می کردم بزرگ شدی... نزار نظرم دوباره عوض بشه فکر کنم هنوز بچه ای...! سری از روی تاسف تکان داد... _ تو واقعا فکر کردی این پسره همه چی رو فراموش می کنه و می شه یه شوهر نمونه...؟! انگار چیزی در سینه ی ریحانه فرو ریخت... کوروش نباید می گفت... این بی انصافی بود... _ ندیدی با دو کلمه حرفِ من چطور رنگ به رنگ شد...؟! انگار راه گلویش بسته شد... کوروش نباید رویاهایش را به باد می داد... دست های کوروش بازوهایش را گرفت... _ ندیدی چطوری لال مونی گرفته بود...؟! کوروش نباید تردید علی را بر سرش می کوبید...دلش می خواست بازوانش را آزاد کند... نمی توانست... توانش را نداشت... لعنت بر این ضعف... حالا کوروش با هر جمله اش، تکانی به ریحانه می داد... _ ندیدی چطوری ماتش برده بود...؟! تکانی دیگر... با هر تکانی که به ریحانه وارد می کرد حالش بدتر می شد... با هر تکان گویی پرده ای از روی یک حقیقت تلخ برمی داشت...و ریحانه به یاد آورد زمانی را، در پس پس های ذهنش... سه سال پیش که کوروش باز هم این گونه تکانش می داد... بازه هم همین گونه تلخیِ حقایق را بر سرش می کوبید... _ علی به درد تو نمی خوره...! اشک در چشمانش حلقه زد... کوروش داشت کاخ آرزوهایش را بر سرش ویران می کرد... با تکان بعدی، شالش از روی سرش افتاد... _ علی یکی می خواد مثل خودش...! اشک های ریحانه جاری شد... احساس می کرد دارد می شکند... سه سال پیش که کوروش تکانش می داد و حرف می زد، ریحانه می دانست که حق با اوست ...یعنی حالا هم حق با کوروش بود...؟! _ دروغ می گی...! کوروش سری تکان داد... _ اگه دروغه... چرا داری گریه می کنی...؟! تکانی دیگر... _ هان...؟! خودتم می دونی حقیقته... چرا می خوای خودتو گول بزنی...؟! ریحانه سرش را به طرفین تکان داد... نمی توانست بگوید که آری... دلش می خواهد خودش را گول بزند... دلش می خواهد دوباره به خودش فرصت بدهد... حتی اگر شده با گول زدن خودش...اشک هایش جاری بود... دوباره سعی کرد بازوانش را از چنگال کوروش رها کند... نمی توانست... نمی شد... چرا علی نیامده بود دنبالش... چرا نمی آمد...؟! _ دروغ می گی... تو همش می خوای بین من و علی رو به هم به زنی... برای همینم رفتی اون حرف ها رو انداختی تو زبون بچه های شرکت... نگاه کوروش متعجب شد... _ ولی علی به هیچ کدوم اهمیت نداد...! حالا ریحانه میان گریه می خندید...همین بود... همین... این بود آن علی ای که کوروش نمی شناخت... کوروش پوزخندی زد... _ تو فکر کردی من برای اینکه بخوام بین تو و اونو به هم بزنم، نیازی به این کارا دارم...؟! همین امشب با دو جمله بین تون رو به هم زدم...! ریحانه ماتش برد... کوروش از چه حرف می زد...؟! یعنی چه بین او و علی... کوروش انگار نگاه ریحانه را خواند که ادامه داد... _ اگه بین تون به هم نخورده... اگه علی همونیه که تو فکر می کردی... چرا نیومد دنبالت ببینه چرا این جا گیر کردی...؟! تکان ها متوقف شد... دیگر نیاز به تکان دادن نبود... ریحانه دیگر شکسته بود... زبانش کوتاه شده بود... ریحانه دیگر داشت حقایق را باور می کرد... راست می گفت... علی نیامده بود...! علی او را دو دستی پیشکشِ کوروش کرده بود...! حالا لحن کوروش ملایم شده بود... اما بازوان ریحانه را رها نکرده بود... _ ریحان... تو رو من کشف کردم...!من بهت یاد دادم چطور از زندگی لذت ببری...!من با یه دنیای دیگه آشنات کردم...! دستش را در موهای ریحانه فرو کرد... _ موهای تو سهم من بوده... مطمئن باش کسی نمی تونه سهم منو بالا بکشه...! نفس های ریحانه به شماره افتاده بود... انگشتان کوروش میان موها می چرخید... _ مطمئن باش علی تو موهایی دست نمی بره که یه روز انگشتای من توشون چرخیده... و ریحانه به یاد آورد همین حرف را... چند سال پیش... اما آن موقع از زبان علی گفته شده بود... زانوانش سست شده بود... کوروش با انگشت اشاره اش از کنار گوش ریحانه کشید تا رسید روی لب هایش... _ این لبارو... روی لب ها را با انگشت نوازش کرد... _ اینارو من کشف کردم... دستش را آورد پایین... دوباره بازوهای ریحانه را گرفت... توی چشم هایش خیره شد... _ ریحان...! و ریحانه به گذشته ها برگشت... _ هوم...! لبخندی بر چهره ی کوروش نقش بست... _ بازم تو گفتی هومممم...؟! نگاه ریحانه باز هم در آن سیاهی ها غرق شده بود... و می دانست کوروش با بی وجدانی تمام، باز هم دارد هیپنوتیزمش می کند انگار... _ تو عاشق من بودی ریحان...! ریحانه توان مخالفت در خود نمی دید... باز هم مست آن نگاه شده بود... مست آن ریحان گفتن... _ تو نمی تونی به جز من عاشق کسِ دیگه ای باشی...! نفس ریحانه در سینه حبس شد... _ ریحان... تو سهم منی...!نمی تونی به جز من سهم کسِ دیگه ای باشی...! صورتش روی ریحانه خم شد... _ یادت میاد بهت می گفتم لب هات به ام حسِ بوسه می ده...؟! عجیب نیست که بعد از این همه مدت، بازم همون حس رو به ام می ده...؟! صورتش آمد پایین تر... اما هنوز هم نگاه ها در هم خیره بود... ریحانه انگار به خودش آمد... لب های کوروش آمده بود پایین تر...که... صدای سیلی در اتاق پیچید... کوروش ماتش برده بود... باورش نمی شد این دست ریحانه بوده که بر صورتش فرود آمده بود... حالا چشمان ریحانه لبریز بود از خشم... از اشک... سینه اش به سرعت بالا و پایین می شد... دستش به گِز گِز افتاده بود... _ کوروش... گورتو از زندگی من گم کن...! کوروش همان طور خیره مانده بود... _ من دیگه حاضر نیستم زندگی مو قمار کنم... کوروش نفس عمیقی کشید... ریحانه ادامه داد... _ اونم سرِ عشق پوشالیِ تو... ریحانه یک نفس عمیق کشید... خون سردانه رفت جلوی آینه... خونسردی اش برای خودش هم قابل باور نبود...! چه برسد به کوروش...! اول موهایش را با گیره محکم کرد... بعد شالش را با دقت بست... طوری که موهایش کاملا پوشانده شد... دوباره جلوی کوروش ایستاد... _ این اون ریحانه ای نیست که عاشق تو بود کوروش... خوب نگاه کن... اصلا یه نشونه از اون می بینی...؟! توی چشم های کوروش خیره شد... _ ببین... ببین... می تونم راحت تو چشمات خیره بشم و بگم... بگم که دیگه گذشته ها گذشته... بگم ریحانه ای که می شناختی مُرد... بگم این ریحانه ی جدید نمی خواد دوباره حماقت کنه... می بینی.. صدایش رفت بالاتر... _ دِ حرف بزن لعنتی... می بینی دیگه نمی تونی با چشمات هیپنوتیزمم کنی...؟! می بینی دیگه با یه نگاهت خودمو به آب و آتیش نمی زنم...؟! و کوروش می دید... می دید که نمی شناسد این دختر روبرویش را... دختری را که توی چشمانش خیره می شد و فریاد می زد... ریحانه ای که او می شناخت با یک نگاه کوروش مست می شد... از خود بی خود می شد... _ خوب گوشاتو باز کن کوروش... نفس عمیقی کشید... _ هم تو و هم علی... خیلی احمقید اگر فکر کنید من همون ریحانه ی قدیمی ام که دوباره حاضرم همون حماقت ها رو تکرار کنم...! مانتویش را پوشید... کیفش را برداشت و به سمت در رفت... _ ریحان...! ایستاد... اما برنگشت... _ بهت حق می دم که نخوای دوباره سر زندگی ات، به خاطر من قمار کنی... اما... اما... با علی هم خوشبخت نمی شی... مطمئن باش ریحان... این بار به خاطر علی روی زندگی ات قمار نکن...! اشک های ریحانه دوباره جاری شد... دستش رفت به دستگیره... _ یه چیز دیگه...! دستش روی دستگیره ماند... _ خواستم بهت بگم... آرزوت برآورده شد...! فکر کنم دیگه بی حساب شدیم...! ریحانه با چشم های اشکی برگشت به طرفش... _ بی حساب نمی شیم کوروش... تو هیچ وقت با من بی حساب نمی شی... این بارم بد موقع سر و کلت پیدا شد... این بارم زندگی مو خراب کردی کوروش... این بارم یه شانس دیگه رو ازم گرفتی... اشک هایش شدت گرفت... _ هیچ وقت با هم بی حساب نمی شیم...! در را باز کرد و خارج شد... نمی توانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد... علی را دید که چشمانش دور تا دور سالن را می پایید... یعنی به دنبال او می گشت...؟! از این فکرش پوزخندی زد... او که به علی گفته بود می رود به رختکن...! روبروی علی ایستاد...علی خیره به اشک های ریحانه مانده بود که دید ، کوروش هم از رختکن خارج شد...! ریحانه منتظر یک حرف بود... یک عکس العمل...یک اشاره...یک فریاد... یک ... یک چیزی... هرچیزی که باشد... هر چیز... اما علی فقط سکوت کرده بود... فقط سکوت... سکوت... و این سکوت مثل خوره داشت روح و روان ریحانه را می خورد... دیگر بس بود...دیگر بس بود هرچه تلاش کرده بود به همه بفهماند که او حالا ریحانه ی دیگری ست... صدای این سکوت توی سرش سوت می کشید... دیگر بس بود... سرش را پایین انداخت و با قدم هایی تند و اما محکم... از آنجا دور شد... چشمان علی به دنبال ریحانه تا در سالن کشیده شد... چرا به دنبالش نمی رفت...؟! چرا نمی رفت تا باز هم شانه ای باشد برای گریه هایش...؟! ریحانه از در خارج شد و علی نرفت... لحظاتی بعد کوروش هم از سالن خارج شد... علی ماند و هزاران فکر... علی ماند و هزارن تردید... علی ماند و بغض هایی خفه... علی ماند و تصویر خارج شدن ریحانه از رختکن و به دنبال او، خارج شدنِ کوروش...! علی ماند و تصویر خارج شدن ریحانه از سالن و روان شدن کوروش در پی اش...! * * * * * * * *گریه های خفه...! فریاد در چنگال تو جان می دهد ققنوس وار فریاد از بیداد تو ای بغض پنهان در گلو * * * * * * * * از سالن که خارج شدم، انگار تازه یادم افتاده بود نفس بکشم... با این که هوا شرجی بود، با این که هوا خفه بود... اما باز هم از هوای تو سالن بهتر بود... بازهم ترجیحش می دادم... اشک هایم را پاک کردم... حالم از این اشک ها به هم می خورد... چرا همیشه در حساس ترین لحظات باید شُر و شُر سرازیر می شدن...؟! نگاهی به ساعتم انداختم... تازه ساعت نه و نیم بود... اول یک اس ام اس به پدر دادم و گفتم که خودم با آژانس می آیم... کمی بالاتر یک آژانس شبانه روزی بود... قدم زنان به راه افتادم... کوچه ساکت بود... صدای تق تق کفش هایم روی اعصابم بود... هنوز هم توی شوک اتفاقات افتاده بودم... هنوز هم باورم نمی شد آن قدر ساده.. آن قدر راحت همه چیز به هم ریخته بود... قدرت تخریب کوروش چقدر بالا بود...! هنوز هم باورم نمی شد از سالن که بیرون آمدم، علی به دنبالم نیامد... رسیدم به در آژانس... یعنی علی به آن راحتی جا زده بود...؟! در شیشه ای را باز کردم و وارد شدم... مگر علی نگفته بود همیشه پشتم خواهد بود...؟! _ سلام... شبتون به خیر... یه ماشین می خواستم... علی که قول داده بود...! _ برای کجا...؟! علی که خودش گفته بود نباید از گذشته ام بترسم...! _ برای... ولی خودش از گذشته ی من ترسیده بود...! _ بفرمایید کنار اون پراید سفیده... الان راننده میاد... ولی من مطمئن هستم که علی به این راحتی ها جا نمی زند... از آژانس خارج شدم... کنار پراید سفید رنگ ایستادم... علی ای که طاقت دیدن اشک هایم را نداشت، اشک هایم را دید و به دنبالم نیامد... راننده در ماشین را باز کرد و سوار شد...من هم... ماشین به راه افتاد... کوروش چه گفته بود...؟! علی به درد تو نمی خوره...! می دانستم کوروش از حرصش این حرف ها را می زد... علی یکی می خواد مثل خودش...! مثل خودش...؟! مگر علی چطوری بود...؟! اگر من هم مثل خودش نبودم که عاشقم نمی شد... همین امشب با دو جمله بین تون رو به هم زدم...! بین مان را به هم زده بود...؟! نه... علی من را رها نمی کرد...! اگه علی همونیه که تو فکر می کردی... چرا نیومد دنبالت ببینه چرا این جا گیر کردی...؟! خب... نیامد چون... چون... مطمئن باش علی تو موهایی دست نمی بره که یه روز انگشتای من توشون چرخیده... کوروش باید هم این را می گفت... او که ندیده بود آن موها را چطوری قیچی کرده بودم... تو نمی تونی به جز من عاشق کسِ دیگه ای باشی...! می توانستم... چون شده بودم...! ریحان... تو سهم منی...!نمی تونی به جز من سهم کسِ دیگه ای باشی...! من می توانستم سهم دیگری باشم... من حالا سهم علی بودم...! با علی هم خوشبخت نمی شی... می شدم... خوشبخت می شدم... حتما می شدم... اما... چرا نیومد دنبالت ببینه چرا این جا گیر کردی...؟! نیامد... نیامد چون... چون... و خودم نمی دانستم چرا... واقعا علی چرا نیامد...؟! * * * * * * * به خانه که رسیدم، قبل از آنکه در را باز کنم، یک نفس عمیق کشیدم... یک لبخند... هرچند مصنوعی... هر چند دروغین... وارد شدم... پدر و مادر تلویزیون تماشا می کردند... با صدای در برگشتند... _ سلام... _ سلام... خوش گذشت...؟! یک هیجان دروغین در صدا... _ آره... خیلی... جای شما خالی بود... شرمنده ام از این دروغ گویی...! مادر مشکوک نگاهم کرد... _ چشمات چرا سرخه...؟! خونسرد نگاهش کردم... خیلی خونسرد... و دروغ گفتم... _ هوا خیلی گرم بود... آرایشم پاک شده، ریخته تو چشمم... لبخند زدم... مصنوعی... لباس هایم را عوض کردم... رفتم توی دست شویی... جلوی آینه ایستادم... به چشمان سرخم خیره شدم... دروغ که نگفته بودم... هوا گرم بود... آرایشم ریخته بود توی چشمانم... اگرنه من که گریه نکرده بودم...! دست هایم را از آب پُر کردم و به صورتم پاشیدم... یک بار... دو بار... سه بار... فایده ای نداشت... هوا هنوز هم گرم بود... هوا گرم بود، من که از درون نمی سوختم...! سرم و موهایم را گرفتم زیر آب... سرم را که آوردم بالا حالم بهتر بود... حالا هوا خنک شده بود... به صورت توی آینه خیره شدم... ازش بدم می آمد...؟! نه... قابل ترحم بود...؟! نه... مقصر بود...؟! نه...! این بار هیچ گناهی نداشت... برای یک بار درعمرش، درست حرف زده بود... درست عمل کرده بود... محکم ایستاده بود... اگر دیگران باورش نمی کردند که تقصیر او نبود... حوله را از آویز در آوردم و دور سرم پیچاندم... از دستشویی که آمدم بیرون، جیغ مادر بلند شد... _ این چه وضع شه دیگه... اگه می خوای مثل بچه ی آدم برو حمام... همان طور که به طرف اتاقم می رفتم... خندیدم... باز هم مصنوعی... باز هم دروغین... _ گرمم بود مامان...خسته هم بودم... حوصله ی حمام کردن هم نداشتم...! وارد اتاقم شدم و از همان جا داد زدم... _ شب به خیر... صدای شب به خیر گفتنِ پدر آمد... اما مادر هنوز داشت غرغر می کرد که در را بستم... روی تخت دراز کشیدم... پتو را کشیدم رویم... هندس فری را توی گوشم فرو کردم... روی آهنگی توقف کردم... هنوز برای پِلِی کردنش مردد بودم... اما در آخر... پِلِی کردم... تو اون شام مهتاب کنارم نشستی عجب شاخه گل وار به پایم شکستی می دانستم داریوش گوش کردن الان برایم سم است... اما ویرش بدجور آمده بود...! قلم زد نگاهت به نقش آفرینی که صورتگری را نبود این چنینی پری زاد عشقو مه آسا کشیدی خدا را به شور تماشا کشیدی تو دونسته بودی، چه خوش باورم من شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب قسم خوردی بر ماه ، که عاشق ترینی تو یک جمع عاشق ، تو صادق ترینی بغض بدی راه گلویم را بسته بود... همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت نگاهی به دور رو برم انداختم... گذشت روزگاری از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب من که توی اتاق تنها بودم... پس چرا بغضم را خفه کرده بودم...؟! در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به یادت شکستم دیگر نیازی به تظاهر نبود... نیازی به لبخندهای مصنوعی نبود... حالا می توانستم راحت ببارم... تو از این شکستن خبرداری یا نه هنوز شور عشقو به سر داری یا نه اشک هایم سرازیر شد... هق هق هایم بلند شد... صدایم داشت اوج می گرفت که سرم را توی بالش فرو کردم... تا صدایم را خفه کنم... گریه می کردم... خفه گریه می کردم... و چقدر غنیمت است زمان هایی که می توانی بغضت را راحت بشکنی... اشک هایت را بباری... صدایت را رها کنی... و چه ظلمی ست که وقتی حال و هوایت ابریست مجبور باشی بی صدا گریه کنی... صدایت را خفه رها کنی... و اشک هایت را در بالشتت پنهان کنی... مشت هایم را بر بالش می کوبیدم...می کوبیدم و می گریستم... می کوبیدم وصدایم را خفه رها می کردم... می کوبیدم و...گله می کردم... می کوبیدم و شکایت می کردم... نمی دانم چقدر گذشته بود که دستم به گوشی رفت... بدجوری نیاز به حرف زدن داشتم... روی شماره ای مکث کردم... ساعت دوازده بود... دو به شک بودم... اما... در آخر دکمه را فشردم... یک بوق... دو بوق... خواب است... سه بوق... و صدای خواب آلودی در گوشی پیچید... اشک هایم دوباره سرازیر شد... _ الو... شهره...!یک سوئیت چهل و پنج متری...! چند سالی است کشتی هایم غرق نشده بلکه به آتش کشیده شده چند سالی است فریاد می زنم مرا نجات دهید... سوختم... * * * * * * * * با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شد... به شماره نیم نگاهی هم نیانداخت... _ الو.... صدایی با گریه گفت: _ الو... شهره... اول نیم خیز شد... _ ریحان...؟! نشست... و تنها صدای گریه هایی خفه از پشت خط می آمد... _ ریحان...؟! دستی توی موهای آشفته اش کشید... از آن طرف خط تنها صدای هق هق هایی خفه می آمد.. _ دِ حرف بزن دختر... جون به لبم کردی... این بار از میان هق هق ها، صدای لرزان ریحانه را شنید... _ کوروش... امشب کوروشو دیدم...! چشمان شهره از تعجب گرد شد... _ خب...؟! و هنوز دلیل گریه های ریحانه را نمی فهمید... همین دو هفته ی پیش بود که ریحانه زنگ زده بود و با آب و تاب از علی و حرف هایش می گفت... حالا چه شده بود که به خاطر دیدن کوروش... صدای ریحانه، افکارش را پاره کرد... _ جشن عقدِ شیده بود، شیده رو که یادته...؟! شهره تنها یک تصویر ناواضح از شیده به یاد داشت... _ خب...؟! حالا گریه ی ریحانه قطع شده بود... این بار به فین فین افتاده بود... _ هیچی منم رفته بودم... با علی... وسطای جشن بود که یه دفعه ای دیدم کوروشم اونجاست... به این جا که رسید کمی سکوت کرد... شهره هم منتظر ادامه ی صحبتش بود... اگرچه با شناختی که از کوروش داشت، می توانست حدس بزند چه شده... _ شهره... همه چیز خراب شد... همه چیز...! و دوباره صدایش گریه ای شد...شروع کرد به تعریف کردن... از اول تا آخر... مو به مو... _ شهره... چرا همه یه جوری می خوان حالیم کنن من نباید با علی ازدواج کنم...؟! _ همه یعنی کیا...؟! _ اول لیلا... بعدم کوروش... تو چی...؟! تو چی می گی...؟! شهره نفس عمیقی کشید... _ ببین ریحان... این زندگی توه... خودت باید تصمیم بگیری... من فقط می تونم یه چیز بهت بگم، انقدر خودتو دست کم نگیر... اجازه نده گذشته ات رو بکنن یه چماق و تو سرت بکوبن... مردم هزارتا غلط می کنن، بعدم انگار نه انگار... می رن پیِ زندگی شون... ولی تو...تو خیلی داری به خودت سخت می گیری... حاضری با علی ازدواج کنی، فقط برای اینکه از همه چی خبر داره و مجبور نیستی پنهان کنی...؟! ریحانه با صدایی آرام جواب داد... _ فقط این نیست شهره... من... من علی رو دوست دارم... می دونم مرد قابل اعتمادیِ... می دونم مثل کوروش، نیست... تعهد سرش می شه... با نگاه به یکی خوشگل تر، دلش نمی ره...! به این جا که رسید، شهره اجازه نداد حرفش را ادامه دهد... _ خب... پس اگه واقعا نظرت اینه... چرا تردید می کنی...؟! به حرف دلت گوش کن... نباید با هر حرفی این جوری به گریه بیافتی... مگر اینکه اون ته مه های دلت هنوز حسی نسبت به کور... هنوز حرفش تمام نشده بود که ریحانه دوید میان حرفش... _ نه... هیچ حسی ندارم...! _ اگه نداری، پس گریه کردنت دیگه چی بود...؟! _ تو چرا این حرفو می زنی...؟! تو منو خوب می شناسی... از بس شوکه شده بودم... ترسیده بودم... می دونستم میاد یه کاری می کنه همه چی خراب بشه... از نگاهاشو پوزخنداش معلوم بود... به خدا ترسیده بودم... شهره مشکوک پرسید... _ یعنی واقعا دیگه هیچ حسی نداری به اش...؟! ریحانه نفس عمیقی کشید... _ نمی دونم چطور باید بگم... وقتی دیدمش، انگار گذشته های خودم داشت جلوی چشمام رژه می رفت... یاد اون روزایی که انگار تو آسمونا بودم... یه جورایی انگار داشتم حسرت می خوردم... حسرت اینکه روزامو حروم کسی کردم که... که... چشمش دنبال دوستم بود... من دیگه به کوروش به چشم یه عشق قدیمی نگاه نمی کنم... من کوروش رو به چشم کسی می بینم که چشمش دنبال تو بود... پوزخندی زد... _ می دونی وقتی اسم کوروش میاد، اول از همه یاد چی می افتم...؟! جواب شهره فقط سکوت بود... _ یاد تو...! نفس شهره در سینه حبس شد... چرا فکر می کرد ریحانه تا حالا فراموش کرده...؟! _ خیلی مسخره ست...! به جای اینکه وقتی یاد عشق اولم می افتم، مثلا یاد اولین بوسه بیافتم، یا اولین آغوش و یا هزارتا کوفت و زهرمار دیگه... یاد تو می افتم... یاد صمیمی ترین دوستم که... شهره آمد میان حرفش... _ بسه دیگه ریحان... ریحانه یک نفش عمیق کشید... _ پرسیدی حسم به کوروش چیه...؟! پرسیدی چرا وقتی دیدمش چشمام خیس شد، دارم بهت می گم... وقتی دیدمش یاد تو افتادم... یاد تو که مثل خواهرم بودی و شده بودی رقیبم... یاد بدترین خاطره های زندگیم افتادم... تو جای من بودی، خنده ات می گرفت یا گریه...؟! چند لحظه ای هر دو سکوت کردند... شهره سکوت را شکست... _ کوروش لیاقت تو رو نداشت و نداره... خودتو دست کم نگیر ریحان... ریحانه آهی کشید... _ چه فایده... فعلا که علی جا زده... _ با اون آبغوره ای که تو گرفتی، چه انتظاری داشتی از اون...؟! اون از کجا باید بفهمه تو چرا گریه کردی آخه...؟! معلومه دوباره به شک می افته که نکنه تو هنوز دلت با کوروش باشه... یادت که نرفته، قبلا هم به خاطر کوروش پسِش زدی... خب دیگه چشم ترسیده داره... کمی سکوت... و بعد صدای ریحانه که گفت... _ وایییی... راست می گی... به این فکر نکرده بودم... حالا چی کار کنم...؟! فردا که جمعه ست... شرکت تعطیله... بهش زنگ بزنم... ها؟!... چطوره...؟! شهره کلافه دستی به پیشانی اش کشید... _ اصلا حواست به حرفای من بود یا داشتم قصه ی حسین کُرد می گفتم...؟! می گم خودتو انقدر دست کم نگیر... جنابعالی همون وقت که کوروش و دیدی باید حواستو جمع می کردی اشکات سرازیر نشه... حالا که شده، نمی شه زنگ بزنی به علی بگی، ببخشید که گریه کردم...! سوتفاهم شده...! ریحانه بی طاقت شده بود... _ پس چی کار کنم...؟! _ هیچی... دقیقا هیچ کار... باید صبر کنی... باید به علی فرصت بدی فکر کنه... حتی اگه می تونی چند روز مرخصی بگیر... اصلا اگه می خوای چند روز بیا پیش من... _ یعنی...یعنی من هیچی بهش نگم...؟! _ وایییی... ریحان... نه... نباید بگی... بزار خودش تصمیم بگیره... اگر قراره کارتون به ازدواج بکشه، توروخدا یه کم خودتو بگیر... این گذشته ی لعنتی رو انقدر چماق نکن تو سر خودت... اگر قراره اون بیاد خواستگاری... بزار واقعا خواستگار باشه... این طوری یه عمر دست و دلت نمی لرزه که نکنه علی پشیمون بشه... مگر اینکه خودت بخوای بری خواستگاریش...! _ شهره...! _ دروغ می گم...؟! تو هم تو این چند وقتی که مرخصی می گیری، بشین خوب فکراتو بکن... ازدواج که شوخی نیست... _ فکر نکنم علی به این راحتی مرخصی بده... شهره خندید... _ می ده... مطمئن باش اونم الان به فکر کردن نیاز داره... ریحانه آهی کشید... وقتی شهره تماس را قطع کرد، ساعت یک نیمه شب بود... خوبی اش این بود که فردا تعطیل بود... نه ریخت شرکت را می دید و نه پارسا را...! * * * * * * * * با موهایی حوله پیچ کرده به بخاری که از فنجان چای اش برمی خواست خیره مانده بود... یک فنجان چای داغ... روی یک میز چوبی کوچک... دو صندلی چوبی نسبتا قدیمی... یک ساعت دیواری... سه مبل نسبتا قدیمی و یک میز وسط شان... یک آشپزخانه ی شاید شش متری... یک تراس کوچک... و دری که به یک حمام و دستشویی جمع و جور باز می شد... همه ی این ها در یک سوییت چهل و پنج متری... یک سویت چهل و پنج متری در محله ای تقریبا در مرکز تهران... بالاخانه ی یک پیرمرد و پیرزنِ به اصطلاح صاحب خانه... بدون حتی یک تلویزیون... اصلا تلویزیون می خواست چه کار...؟! چه نیازی داشت به دیدن سریال های آبکی...؟! سریال هایی که در آخر همه به خوبی و خوشی تا سالیان سال زندگی می کردند...! هه... به خوبی و خوشی...! اصلا خوبی و خوشی چه معنی ای می داد...؟! یک زمانی فکر می کرد خوبی و خوشی یعنی ازدواج با کاوه...! اما نشد... کمی بعدترش فکر کرد خوبی و خوشی یعنی بودن با پارسا...! باز هم نشد... بی راه که شد... فکر کرد خوبی و خوشی یعنی یک زندگی مستقل... به دور از همه...! این هم نشد... تهِ ته اش شد یک سویت چهل و پنج متری...! بی راه تر که شد... فکر کرد خوبی و خوشی یعنی یک شغل مناسب...! باز هم نشد... اصلا شغل مناسب چه بود...؟! خوب معلوم است... شغلی که از شب قبل مجبور باشی لباس هایت را سِت کنی... مدل موهایت را انتخاب کنی... رنگ آرایشت را هم... مدل کفشت را هم... و حواست را جمع کنی که مبادا تکراری باشی... مبادا خسته کننده باشی... مبادا شلخته باشی...تا مبادا دلِ رییست را بزنی...! باید یک مهندس واقعی باشی... مهندس واقعی چه بود...؟! باید وقتی وارد شرکت می شوی، سرت را بدهی بالا... سینه ات را جلو... ابروهایت را کمی درهم کنی... نگاهت جدی باشد... و نباید به پچ پچ هایی که همکارانت پشت سرت راه می اندازند فکر کنی... باید وقتی پچ پچ ها را هم می شنوی، بازهم محکم قدم بر داری... انگار نه انگار که این پچ پچ ها درباره ی تو و رییس ات است... آن قدر بی خیال از کنارش بگذری که خودت هم باورت شود این پچ پچ ها یه مشت دروغ های خاله زنکی بیشتر نیستند.... تا... تا بعد از ظهر... تا ساعت پنج که همکار هایت یکی یکی بروند و از تو بپرسند چرا نمی روی...؟! و تو همان طور که سرت پشت سیستم پنهان شده بگویی هنوز کارهایت مانده...! و آن قدر جدی غرق کارهایت بشوی، که خودت هم باورت بشود تنها برای کارهایت مانده ای... و وقتی شرکت خالی شد... وقتی رییست وارد اتاقت شد.. وقتی به میزت تکیه زد... وقتی شالت را کنار زد... وقتی دستش توی موهایت فرو رفت... وقتی موهایت را بو کشید... وقتی دستش به دکمه های روپوشت رفت... وقتی دستش زیر تاپت لغزید... وقتی چرخش دستش را روی پوستت حس کردی... وقتی پوستت مور مور شد...وقتی لب هایش، لب هایت را بلعید... وقتی و وقتی و وقتی.... و وقتی که تمام شد... آن جاست که حقیقت مثل پتک بر سرت کوبیده می شود... آن جاست که می فهمی یک کارمندِ مهندسِ هم خوابه هستی...! عجب سِمَت مهمی...! آن وقت است که می فهمی باز هم نشد... این هم خوبی و خوشی نبود... و باز هم برمی گردی به همین سویت چهل و پنج متری... آن وقت دیگر چه حوصله ای می ماند برای دیدن سریال های آبکی...؟! یا مثلا دیدن اخبار...؟! این که کجا جنگ شد و کجا صلح... کجا سیل آمد و کجا سونامی...؟! این که کی رییس جمهور شد و کی وزیر...؟! کی آمد و کی رفت...؟! مهم همان سویت چهل و پنج متری ست...! مهم زندگی ای نکبتی ایست که برای خودت ساخته ای... مهم رییس متاهلت است که در آغوشت از شلختگی زنش گله می کند و از شلوغی و فضولی دو فرزندش که آرامش خانه را بر هم می زنند و او آرامش را در سویت چهل و پنج متری تو می جوید...!یا در اتاقت یعنی همان دفتر کارت در شرکت...! مهم دیدن لاس زدن رییست با این و آن است که در آخر با یک لبخند بگوید تو چیز دیگری هستی... تو سوگلی هستی... تو اصل کاری هستی... و تو نگویی که اصلا لاس زدنش برای تو مهم نیست... بودنش با هر سگ و سوتکی برایت مهم نیست... اصلا هیچ چیز برایت مهم نیست... جز همان حقوق کوفتی ای که آخر هر ماه می گیری... برای آنکه مستقل باشی... برای آن که دست از پا درازتر برنگردی به شهر خودت، کنار خانواده ات... خانواده ای که از وقتی مستقل شدی، دیگر طوری رفتار کردند که انگار ازدواج کرده ای...! اصلا انگار از اول توی آن خانه نبوده ای...! برای حقوقی که باهاش اجاره ی همین سویت چهل و پنج متری را بدهی... پول خورد و خوراکت را بدهی... پول تاکسی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگرت را بدهی تا دستت را به طرف عمه ات دراز نکنی... به طرف عمه ای که می خواست تنها برادرزاده اش باشی... تنها برادر زاده... نه چیزی بیشتر...! دستش را به فنجان برد... یخ کرده بود... فنجان را برداشت به آشپزخانه رفت... توی ظرف شویی خالی اش کرد... گاهی وقت ها فکر می کرد کارش با یک دختر نیمه شب کنار خیابان چه فرقی داشت...؟! جلوی آینه نشست... حوله را از دور موهایش باز کرد... فرق داشت... فرقش این بود که او تنها معشوقه ی یک نفر بود...! باید تا شب کارهای عقب افتاده اش را انجام می داد... شب را دعوت بود خانه ی عمه اش... معشوقه ی یک نفر یا هزار نفر... چه فرقی می کرد... اصل موضوع که یکی بود...! قرار بود شب را همان جا بماند و فردایش از همان جا برود سر کار...! نه... کمی فرق داشت... می دانی فرقش چه بود...؟! فرقش این بود که به جای اینکه یک شهر به اسم یک معشوقه یا هم خوابه و یا حتی یک هرزه بشناسندت، تنها همکارانت به این اسم بشناسندت...! بهتر بود... نبود...؟! با اتوی مو، شروع کرد به خشک کردن موها... به یاد تلفن دیشب ریحانه افتاد... و آرزو کرد که ای کاش حداقل ریحانه به خواسته اش می رسید... ای کاش حداقل ریحانه خوشبخت می شد...ای کاش حداقل او تا سال های سال به خوبی و خوشی زندگی می کرد...! اتو به موها کشیده می شد و از موها بخار بلند می شد... یعنی می شد روزی برسد که دستی هم دست او را بگیرد...؟! دستی به جز دست پارسا محمدی...! دستی که دست پارسا محمدی را کوتاه کند...! نگاهی به دور رو برش انداخت... روی همه چیز را خاک گرفته بود... باید تا قبل از رفتن، سوییت چهل و پنج متری اش را مرتب می کرد...! * * * * * * * *گاه ناتمام...! حرف های ما هنوز ناتمام است... تا نگاه می کنی... وقت رفتن است... باز هم همان حکایت همیشگی...! (( قیصر امین پور )) * * * * * * * * در با صدای تیکی باز شد... حیاط مجتمع را طی کرد... وارد آسانسور شد... دکمه ی طبقه ی سوم را فشرد... آسانسور به راه افتاد... صدای موزیکی پخش شد و در آخر صدای زنی که گفت: طبقه ی سوم... از آسانسور خارج شد... زنگ واحد شماره ی شش را فشرد... عمو برزو در را به رویش باز کرد... _ به به... سلام... خانوم خوشگله... و در آغوشش کشید... _ سلام عمو... خوبید...؟! و توی خانه ی عمه تنها عمو برزو را خیلی دوست داشت... و کمی بعد به خودش اعتراف کردکه کاوه را هم دوست داشت... البته قبل ترها... صدای جیغ مستانه را شنید... _ مامان... کیف سفیده ی منو کجا گذاشتی...؟! دیرم شد... و عمه اش همان طور که به سمت اتاق مستانه می رفت یک سلام احوالپرسی سرسری کرد... _ بیا عمو جون... بیا تو... شهره وارد شد... کفش هایش را در آورد... وارد سالن شده بود که مستانه لباس پوشیده از اتاق خارج شد... _ سلام شهره جون... و نگاهی به سرتا پای شهره کرد... _ وای شهره ... چه رژ لب خوش رنگی... چه مارکیه..؟! شهره لبخندی زد و مارک رژ لبش را گفت... می دانست مستانه همیشه همین طور است... خوب می خورد... خوب می پوشید... خوب می گشت... بی دغدغه... بی خیال... کسی جرئت نداشت بگوید بالای چشمش ابروست... چرا...؟! چون پدرش، عمو برزو، مثل کوه پشت سرش بود... با تمام این اوصاف، همیشه به شهره حسادت می کرد... چه آن موقع که کاوه بود و وقتی چیزی برای شهره می خرید، باید حتما لنگه اش را برای مستانه هم می خرید... اگر یک لبخند خرج شهره می کرد، باید یکی هم نثار مستانه می کرد... و وای به آن روزی که برای شهره کاری می کرد و برای مستانه نمی کرد...! از وقتی که دیگر کاوه ای نبود، مستانه هم کمتر حسادت می کرد... اما هنوز هم حسودی به مارک رژ لب و رنگ مو و حتی فرم هیکل و باسن، هنوز هم به قوت خود باقی بود...! مستانه با صدای زنگ گوشی اش از جا پرید... _ ای وای... دیرم شد... بچه ها منتظرن... و با عجله به سمت در راه افتاد... با آن مانتوی سفید کوتاه و تنگ... شلوار جین لوله تنگی... موهای بلوند رها کرده از کنار شال... و شهره دریافت که این رنگ قبلی موهای خودش بوده که حالا تیره و شکلاتی شده بود، چرا که پارسا بلوند را نمی پسندید...! و می دانست هفته ی بعد که بیاید، موهای مستانه شکلاتی خواهد بود...! دور میز شام نشسته بودند... غذا چه بود...؟! باقالی پلو با ماهیچه... و شهره تقریبا به جای خوردن، غذا را نوک می زد... و وقتی دست عمو برزو را دید که تکه هایی از ماهیچه را برای فندوق پرت می کند، کلا اشتهایش کور شد... فندق که بود...؟! فندوق بچه گربه شان بود... و شهره فکر کرد فندوق در هفته چند بار ماهیچه می خورد...؟! نمی توانست حدس بزند، اما مطمئن بود که از او بیشتر می خورد...! وضع فندوق به مراتب از او بهتر بود... فندوق توی یک آپارتمان سه خوابه زندگی می کرد، نه توی یک سویت چهل و پنج متری... فندوق، تلویزیون ال سی دی داشت و دیش گردان... _ شهره... عمه...چرا نمی خوری عزیزم...؟! شهره...؟! عمه...؟! عزیزم...؟! با او بود...؟!با او بود دیگر... از وقتی که کاوه رفته بود، او دوباره عزیز عمه شده بود... از وقتی که دیگر تنها برادرزاده اش بود، دوباره عزیز شده بود... _ دارم می خورم عمه... عمه سری تکان داد و دوباره مشغول غذایش شد... و شهره باز هم فکرش رفت طرف فندوق... فندوق دیگر چه داشت که شهره نداشت...؟! آهان...فندوق خانواده داشت... دیگر شهره زیادی داشت خودش را دست کم می گرفت... یک چیزهایی هم بود که او داشت و فندوق نداشت...! مثلا رییس...! فندوق رییس نداشت...! فندوق که معشوقه ی رییسش نبود... او که چنین سِمت مهمی نداشت... مهندس نمونه ی هم خوابه...! دیگر واقعا سیر شده بود... _ دستت درد نکنه عمه... خیلی خوشمزه بود... _ تو که چیزی نخوردی... عمو برزو دستی بر کمرش کشید... _ همین جوری غذا می خوره که انقدر باربیه...پس مثل تو خوبه...؟! و عمه پشت چشمی نازک کرد... _ برزوووو....! عمو برزو خندید... _ جانِ برزووو...! و شهره از پای میز بلند شد... به آشپزخانه رفت و مشغول دم کردن چای شد... می دانست حالا بساط لاو ترکاندنشان پهن می شود... و شهره دیگر واقعا دلزده بود... * * * * * * * * با عمه و عمو برزو، جلوی همان تلویزیون ال سی دی نشسته بودند... فیلم می دیدند و چای می نوشیدند... مستانه هنوز نیامده بود...ساعت از یازده هم گذشته بود... نه عمه و نه عمو خم به ابرو نمی آوردند که مستانه دیر کرده... و شهره یادش آمد آن شب که تازه ساعت نه بود و عمه اش وقتی تماس گرفت و دید او هنوز بیرون است، چه قشقرقی به پا کرد...! چرا...؟! خب معلوم بود... چون شهره تنها بود... تنها زندگی می کرد... بدون خانواده اش... توی یک سوییت چهل و پنج متری... شهره خسته بود... فنجانش را روی میز گذاشت... _ عمه... من خیلی خسته ام... می رم بخوابم دیگه... عمه کمی توی بغل شوهرش جا به جا شد... _ نمی مونی تا مستانه بیاد... الاناست که پیداش بشه... _ دوست دارم... ولی فردا باید برم سر کار... عمو برزو دوباره همسرش را در آغوش کشید... _ اذیتش نکن... راست می گه... صبح باید زود بیدار شه... شهره شب به خیری گفت و وارد اتاق شد... کدام اتاق...؟! مسلما نه اتاق مستانه... وارد اتاق کاوه شد... کاوه که نبود تختش برای شهره بود... چرخی توی اتاق زد... عمه اتاق کاوه را همان طور دست نزده نگه داشته بود... شب هایی که شهره به خانه ی عمه می آمد، فقط قسمت خوابیدنش را دوست داشت، چرا که روی تخت کاوه می خوابید... و چه چیزی بهتر از این...؟! خودش را روی تخت پرت کرد... بالشت را بو کشید... مسخره بود اگر می گفت بوی کاوه را می دهد، چرا که سال ها بود که این تخت رنگ کاوه را ندیده بود... دستش به زنجیر آویزان شده از گردنش رفت... این را کاوه کِی داده بود...؟! خب معلوم بود...وقتی می خواست از کشور خارج شود... بدون هیچ ابایی از دیگران، همان جا،توی فرودگاه، زنجیر را از گردنش آویخته بود... زنجیری که پلاکش یک K بود... کا... کا یعنی کاوه... و شهره اکثر اوقات کاوه را کا صدا می کرد...! زنجیر را از گردنش آویخته بود و گفته بود برای آن که مطمئن باشد شهره هیچ وقت فراموشش نمی کند... و می ترسید...می ترسید از آن که شهره منتظرش نماند... و قول داد... قول داد که هر سال، تعطیلات کریسمس را بیاید... اما... اما نیامد... شهره فراموش نکرد... اما کا اش فراموش کرد... شهره منتظر شده بود، اما کا اش نیامد... نه کریسمس اول را ... نه کریسمس دوم را و نه الی آخر... هیچ وقت نیامد... حتی برای دیدن خانواده اش هم نیامد...عمه و عمو برزو و مستانه، خودشان معمولا تعطیلات نوروز هر سال، سری به کاوه می زدند... هشت، نه سال از رفتنش می گذشت... شهره حسابی سرانگشتی کرد و فهمید کاوه می بایست تا به حال دکترایش را گرفته باشد... پتو ی کا اش را رویش کشید... دستش به زنجیر کا اش بود و سرش فرو رفته در بالش و نگاهش خیره به عکس روی پاتختی... به دو چشم عسلی که خواب او را برد... * * * * * * * * کلید انداخت و در را به آرامی باز کرد... با خستگی وسایلش را به دنبالش کشید... چمدانش را همان کنار در رها کرد...وارد سالن شد و بو کشید... چقدر دلش برای بوی خانه لک زده بود...ساعت سه نصف شب بود... مسلما همه خواب بودند... نور ملایم آباژور فضا را از سیاهی مطلق در آورده بود... ولی آن قدر هم روشن نبود که تغییرات خانه را تشخیص دهد...در یخچال را باز کرد و با بطری آب نوشید... می توانست تصور کند اگر مستانه می دیدش چقدر جیغ جیغ می کرد... حتی دلش برای جیغ جیغ های مستانه هم تنگ شده بود... از آخرین باری که دیده بودش، تقریبا یک سالی می گذشت... در یخچال را بست... به سمت اتاقش رفت... چقدر دلش برای اتاقش تنگ شده بود... لای در اتاق مستانه باز بود... آرام وارد اتاقش شد...طبق عادت همیشگی اش، دست و پایش را به حالت جنینی توی شکمش جمع کرده بود... پتویش نامظم و مچاله شده بود... کمی خم شد... موهایش را از توی صورتش کنار زد... پیشانی اش را بوسید... دلش می خواست بیدارش کند و محکم در آغوشش بکشد... ولی با یاد آوری ساعت، پشیمان شد... از اتاق بیرون آمد... وسوسه شد سری به اتاق پدر و مادرش بزند... تا پشت در هم رفت، اما یک آن از تصور صحنه ای که احتمال می داد ببیند پشیمان شد... خنده اش گرفت... پدرش زیادی رمانتیک بود... و بالا رفتن سنش هم باعث سرد شدنش نشده بود...! راهش را به طرف اتاقش کج کرد...وارد اتاق شد...واقعا دلش برای اتاقش تنگ شده بود... دستش به چراغ رفت تا روشنش کند که چشمش به تختش افتاد... پتویش نامنظم و بر آمده بود... ابروهایش رفت توی هم... جلوتر رفت... رو بروی تخت که رسید فهمید که کسی روی تختش خوابیده... اما چه کسی...؟! جلوی تخت زانو زد... توی همان تاریکی موهای آشفته ی ولو شده روی بالشت را تشخیص داد... خب هر که بود، دختر بود... اما که...؟! بیشتر از آن نتوانست کنجکاوی اش را سر کوب کند... دستش به طرف آباژور کنار تخت رفت و روشنش کرد... دختر روی تخت کمی تکان خورد... نفس در سینه اش حبس شد... باورش نمی شد... باورش نمی شد چیزی را که می دید... باورش نمی شد آن دختر، آن دختر با ابرو های نازک تیغ زده... موهای شکلاتی... آرایشی که هنوز هم بر صورتش بود و به راحتی خط چشم های ماهرانه ی کشیده شده دور چشمش قابل تشخیص بود... باورش نمی شد... دستش به سمت موها رفت و طره ای از موهای شکلاتی رنگ را دور انگشتانش پیچید... از زبریِ موها فهمید که چقدر رنگ های جور و واجور خورده... کجا رفته بود آن موهای لطیف و نرمی که سرش را توی شان فرو می برد... آن موهای خرمایی رنگ... نه... او دیگر شهره کوچولویش نبود... او دیگر کوچولوی دوست داشتنی اش نبود... پوزخندی به افکار خودش زد... معلوم بود که او دیگر آن شهره نبود... او حالا برای کسِ دیگری بود...! با این فکر موها را رها کرد... موها روی صورت شهره افتاد از خواب پرید... بین خواب و بیداری بود انگار... شاید هم رویا بود... آن دو چشم عسلی... مگر می شد یک قاب عکس آن قدر طبیعی باشد...؟! انگار که آدم توی عکس بیرون آمده بود...! چشم های عسلی همان طور خیره مانده بودند... مردمک چشم ها لرزان بود... با نگاهی دلتنگ... نگاهی آزرده... در کمال ناباوری گله مند...!یک آن به خودش آمد... از جا پرید... و خودش هم نفهمید چطور شد که جیغ خفه ای کشید... و آن چشم های عسلی هنوز خیره بودند... با صدای عمه اش که توی چهارچوب در ایستاده بود و تقریبا با فریادگفت: کاوه...! فهمید که رویا نیست... فهمید که صاحب چشم ها همان جاست... توی همان اتاق، در یک قدمی اش... تنها کافی بود دستش را دراز کند تا به او برسد... دستش را به طرفش دراز کرد... به این لمس کردن نیاز داشت... نیاز داشت تا باور کند... باور کند حضورش را... وجودش را... دستش کمی جلوتر رفت... کمی جلوتر... نمی دانست چقدر مانده بود... چند لحظه... چند فرسخ یا چند رویا... که در مقابل چشم های حیرت زده اش، کاوه بلند شد و به طرف مادرش رفت و در آغوشش گرفت... و دیگر نگاهی هم نبود تا شهره بیشتر بخواند... تا شهره بهتر بفهمد دلیل آن همه بغض را... گله را و آزردگی را در آن نگاه...! و دست شهره هنوز در هوا معلق مانده بود...! * * * * * * * *تیک تاک...! به ساعت نگاهی کردم درون این اتاق خالی صدای عقربه تیک تیک تیک صوت بلندی داشت گذر ثانیه ها اما سرعت به کندی رفت من ماندم و انتظار باتری ساعت تمام شد در این خلوت دیگر زمان چه اهمیتی دارد هیس... می شنوی..؟! صدای سکوت هم لذتی دارد... * * * * * * * شهره چه گفته بود..؟! گفته بود مرخصی بگیرم... گفته بود چند روزی علی را نبینم تا بتواند راحت فکر کند... مطمئن شود... اما نگفته بود من چه کنم...؟! آن چند روز را چطور سر کنم...؟! یعنی این را هم گفته بود... پیشنهاد داده بود چند روزی بروم پیشش... اما... اما نمی خواستم... نمی خواستم کنار شهره باشم... شهره برای من یادآور خاطرات خوبی نبود... خواسته یا ناخواسته،به عمد و یا غیر عمد، با لبخندهای لوندش، با موهای رنگ کرده و هیکلی که همیشه نگاه هارا به خود جلب می کرد... با عشوه هایی که ذاتی وجودش بود و در تمام حرکاتش موج می زد... همه و همه برای من یادآور شوم ترین لحظات زندگی ایم بود... یادآور لحظاتی که برای شهره شدن، برای مثل او شدن، چه ها که نکردم... و چه ها که نکشیدم از نگاه های خیره ی کوروش بر روی او...نه... همان دوری و دوستی بهتر بود...دیگر نمی خواستم شهره یار غارم باشد... اما نمی توانستم به خودم اعتراف نکنم که باز هم حق با شهره بود... اصلا انگار همیشه حق با شهره بود... هم من و هم علی، به یک فرصت احتیاج داشتیم... ولی باز هم تهِ دلم راضی نبود به ندیدن علی... ساعت هشت صبح بود و من هنوز گوشی به دست مانده بودم... دو به شک میان زنگ زدن و زنگ نزدن...باید مرخصی می گرفتم...می توانستم علی را نبینم...؟! خب فقط سه روز مرخصی می گرفتم...! به پدر و مادر چه می گفتم...؟!امروز را به بهانه ی سردرد مانده بودم خانه...خب می گفتم پروژه های شرکت خوابیده فعلا... چند روزی مرخصیِ اجباری...! خب دروغ هم که نمی گفتم... یک جورهایی مرخصی گرفتنم از روی اجبار بود... نمی دانم چرا دلم می خواست برای علی هم ندیدن من سخت باشد... و نمی دانم چرا یک جورهایی مطمئن بودم برایش سخت هم هست...اصلا دلم می خواست علی با مرخصی ام موافقت نکند... و باز هم نمی دانم روی چه حسابی مطمئن بودم موافقت نمی کند...! اصلا چرا باید می گفتم سه روز...؟! می توانستم بگویم مثلا دو هفته...! محال ممکن بود علی با دو هفته موافقت کند... مخصوصا اینکه دیگر اعلایی نبود و هنوز هم جایگزین مناسبی برایش پیدا نکرده بود... خودم هم می دانستم دارم تقلب می کنم... می دانستم دارم شرایط را طوری محیا می کنم که علی اگر ته دلش هم بخواهد مرخصی دهد، نتواند...ولی با این حال، باز هم دل من خوش می شد... حتی اگر شده با تقلب... دیگر تردید نکردم و شماره را گرفتم... _ الو... _ الو... سلام رسولی... _ سلام... خوبی...؟! معلوم هست کجایی...؟! نکنه پشت دری زنگ زدی بیام درو باز کنم...؟! _ یه کم زبون به دهن بگیر بچه... امروز نمیام... _ چرا؟! _ راستش یه کاری پیش اومده، باید چند روزی برم جایی...! چقدر هم که واضح توضیح دادم...! آمد توی حرفم... _ اتفاق بدی که نیافتاده...؟! _ نه... نه... خیالت راحت... فقط یه زحمتی داشتم برات... _ اختیار داری... رحمته... بگو...! _ اوهووو...چقدرم تعارف تیکه پاره می کنی...! می تونی به جام یه درخواست بنویسی ببری مهندس لطفی امضا کنه...؟! فورا جواب گفت: _ چند روز...؟! کمی مکث کردم... _ چهارده روز...! صدایش ناخودآگاه اوج گرفت... _ چی...؟!چهارده روز...؟! _ هیس... چه خبره...؟! صدایش دوباره آمد پایین... _ مطمئنم قبول نمی کنه...! توی دلم گفتم من هم همین را می خواهم... می خواهم قبول نکند...! _ حالا تو برو پیشش... رسولی پُفی کرد... _ من که می دونم به خاطر سرکار خانم، دوباره کاسه کوزه ها سر من می شکنه... داد و فریادا رو من باید بخورم... باشه... بهت خبر می دم... * * * * * * * * از وقتی گوشی را قطع کرده بودم، یک سره قدم می زدم... از این طرف به آن طرف...و صدای تیک تاک ساعت رو میزی بدجوری روی اعصابم بود... بیست دقیقه ای از تماسم با رسولی می گذشت... تیک تاک...چرا هر وقت اعصابم خورد بود، این ساعت آنقدر سر و صدا می کرد...!تیک تاک... ای مرده شور ببرتت رسولی، معلوم هست چه غلطی داری می کنی...؟!تیک تاک... دیگر از بس قدم زده بودم سرم گیج می رفت... تیک تاک... دراز کشیدم روی تخت...پتو را هم کشیدم تا زیر چانه ام... تیک تاک... صدای در اتاق جفتی آمد... پتو را کشیدم روی سرم... تیک تاک... کمی بعد انگار در اتاقم باز شد... و لحظه ای بعد هم انگار بسته شد... تیک تاک... و لحظاتی بعدتر هم صدای تق در خانه... از زیر پتو آمدم بیرون... حتما مادر رفته بود خرید... تیک تاک... نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشی، به سمتش هجوم بردم...! _ الو... بگو رسولی.. چی شد...؟! _ ای بابا... چقدر هولی... آن قدر لفتش داده بود... تازه می گفت چقدر هولی...؟! _ بگو دیگه رسولی... چی شد...؟! کمی مکث... دِ جان بکن...! _ هیچی...! نفس حبس شده در سینه ام آزاد شد... لبخندی بر لبم نشست... معلوم بود که هیچی... مگر قرار بود چیزی بشود...؟! مگر قرار بود برگه ای امضا شود...؟! و صدای رسولی که گفت: _ امضاش کرد...! نفسم بند آمد... دست هایم یخ بست... پاهایم هم... نشستم روی تخت... امضا کرد...؟! مگر می شد...؟! دو هفته...؟! _ خیلی تعجب کردم... هیچیم نگفت...! چیزی نگفت...؟! دو هفته یعنی چقدر...؟! یعنی نصف یک ماه...! یعنی چهارده روز... یعنی چهارده تا بیست و چهار ساعت...می شد چند ساعت...؟! نمی فهمیدم رسولی چه می گوید... یا اینکه چطور خداحافظی کرد...فکرم درگیر ضرب چهارده در بیست و چهار بود...!تیک تاک... یک ضرب کردن هم بلد نبودم انگار...! دو چهارتا، هشتا... دو دو تا، چهارتا...یک صفر...تیک تاک...حالا یک چهارتا، چهارتا...یک دوتا، دوتا... حالا باید جمع می بستم...هشت... هشت... دو...! تیک تاک... می شد دویست و هشتاد و هشت ساعت...! تیک تاک... چقدر زیاد...! یعنی علی می خواست تا دویست و هشتاد و هشت ساعت دیگر، من را نبیند...؟! تیک تاک... دویست و هشتاد و هشت ساعت می شد چند دقیقه...؟!باید در شصت ضرب می شد... تیک تاک... نه... یا چند ثانیه...؟! این بار باید در سه هزار و ششصد ضرب می شد...نه... نمی توانستم ضرب کنم..! تیک تاک... نه این که بلد نباشم...نه...الان نمی توانستم...شاید فردا ضرب می کردم... فردا دیگر می توانستم... تیک تاک... علی هم ضرب کرده بود...؟! نه... مطمئنا نکرده بود...! تیک تاک... اگرنه می فهمید چقدر زیاد است... اگرنه مرخصی نمی داد...چرا فکر می کردم موافقت نخواهد کرد...؟!تیک تاک... چرا فکر می کردم برایش سخت خواهد بود...؟!صلا چرا نگفتم سه روز...؟! تیک تاک... مقصر خودم بودم... مثل همیشه... باید می گفتم سه روز... تیک تاک... باید فردا ضرب می کردم... فردا... تیک تاک... چرا فکر می کردم ندیدن من برای علی سخت است...؟! تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... جوابش یک کلمه بود... چون احمق بودم... مثل همیشه... مثل تمام عمرم...! تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... ساعت را با تمام قدرت به دیوار رو به رو کوبیدم...! دل و روده ی ساعت پخش زمین شد... سکوت چقدر لذت بخش بود...اصلا ساعت که نباشد بهتر است... ساعت که نباشد زمان زودتر می گذرد... ساعت که نباشد دویست و هشتاد و هشت ساعت زودتر می گذرد... راستی حالا چقدر از دویست و هشتاد و هشت ساعت گذشته بود...؟! چند دقیقه...؟! چند ثانیه...؟!حالا به جز صدای سکوت صدایی توی اتاق نبود...حالا راحت می توانستم حساب کنم چند دقیقه را... یا چند ثانیه را...! نمی دانم چند ساعت... یا چند دقیقه و یا چند ثانیه در سکوت گذشت... در بهت... بدون هیچ اشکی... بدون هیچ شکوه و گله ای... بدون هیچ صدایی... که صدای زنگ گوشی در فضای اتاق پیچید...! تازه آن موقع بود که فهمیدم، سکوت هم مثل تیک تاک همان ساعت کذایی زجرآور است...و چه لذتی داشت شکسته شدن سکوت زجرآور اتاق، زمانی که حس کنی انتظارت آن قدری که فکر می کردی طولانی نشده...!وقتی که فکر کنی شخص پشت خط، همان...همان ناجی همیشگی ات است که این بار می خواهد از یک انتظار زجرآور رهاییت بخشد... نفهمیدم چطور خودم را به موبایلم رساندم... با دیدن اسم شهره، فهمیدم که صدای زنگ گوشی ام هم مثل تیک تاک ساعت روی اعصاب است...! حقیقت های تلخ...! يه نفر خوابش مياد و واسه خواب جا نداره يه نفر يه لقمه نون ٬ براي فردا نداره يه نفر ميشينه و اسكاناساشو ميشمره ميخواد امتحان كنه كه تا داره يا نداره يه نفر از بس بزرگه خونشون٬ گم ميشه توش اون يكي ٬ اتاقشون واسه همه جا نداره بابا ميخواد واسه دخترش عروسك بخره انتخاب هم ميكنه ٬ پولشو اما نداره يكي دفترش پر از خط خطي و نقاشي اون يكي مداد براي آب وبابا نداره يكي ويلاي كنار درياشون قصره ولي اون يكي حتي تو فكرش آب دريا نداره ... (( مریم حیدر زاده )) * * * * * * * * صدای الوی ضعیف ریحانه را که شنید،بدون هیچ مقدمه ای رفت سر اصل مطلب... _ کاوه دیشب اومد... و صدای بی جان ریحانه که حالا زنگ دار شده بود... _ چی...؟! و شهره تکرار کرد... این بار با صدایی بغض آلود... _ دیشب کاوه برگشت...ریحان... تازه دیشب فهمیدم چرا یه هو زد زیر همه چیز... _ چرا...؟! و شهره شروع کرد به تعریف کردن...و به خاطر آورد که دیشب، بعد از آن که دستش در جستجوی لمس یک رویا، شاید هم یک واقعیت، معلق در هوا ماند و کاوه بدون کوچکترین توجهی، به طرف مادرش رفت... او از روی تخت کاوه بلند شد تا از اتاق خارج شود... و صدای کاوه آمد که گفت: _ کجا...؟! شهره با امیدواری برگشت به طرفش... در انتظار یک آغوش... آغوشی که بی صبرانه برایش لحظه شماری می کرد... اما تنها لحن تلخ و سرد کاوه در انتظارش بود... _ بخواب... من فعلا نمی خوام بخوابم... دستش را دور شانه ی مادرش محکم کرد و ادامه داد... _ تازه مامانمو دیدم... حالا حالاها با هم حرف داریم... و در مقابل نگاه ناامید و منتظر شهره، به سمت در چرخید و از اتاق خارج شد و در را هم پشت سرش بست... شهره روی تخت ننشست، بلکه سقوط کرد...!بعد از نُه سال انتظار، حقش این بود...؟! اصلا این کاوه بود...؟! کاوه ی او...؟! نه... یک چیزی این وسط اشتباه بود... چیزی تغییر کرده بود و شهره نمی فهمید چه...و سعی کرد دوباره بخوابد، اما این بار پشت به قاب عکس روی پاتختی...! ساعت شش صبح با آلارم گوشی اش بیدار شد... از اتاق خارج شد... اولین کاری که کرد دست و صورتش را شست... رنگ پریدگی چهره اش، بدجوری توی ذوق می زد... همین باعث شده دوباره به اتاق برگردد و این بار آرایش کرده بیرون بیاید... سرکی توی سالن کشید که... که کاوه را خوابیده روی کاناپه یافت... جلوتر رفت... بالای سرش ایستاد و سعی کرد چهره ی رو به رویش را با چهره ای که هشت نه سال پیش توی فرودگاه دیده بود و از او قول گرفته بود فراموشش نکند، مقایسه کند... چشم هایش که بسته بود... ولی همان دیشب هم دیده بود که چشم ها همان هایند... همان دو تیله ی عسلی... اما رنگ نگاهش عوض شده بود...هنوز هم نمی دانست دلخور بود یا ... صورت و هیکلش کمی پرتر شده بود...و در کمال ناباوری چند تار موی سفید روی شقیقه هایش را هم تشخیص داد...مگر کاوه چند سالش بود...؟! سی... شاید هم سی و یک... پتویش کنار رفته بود... خودش هم نفهمید چه شد که دستش به طرف پتو رفت و مرتبش کرد... و باز هم نفهمید چه شد که وقتی سرش را بلند کرد، چشمش به همان دو تیله ی عسلی افتاد... و نفهمید که چه شد که خیره ماند... نفهمید چرا نگاهش را نمی گرفت... و چرا او هم خیره مانده بود... و شهره خودش را می جست توی آن دو تیله ی عسلی... و فقط تصویرش را می یافت...! خودش را نمی دید... خودش را در چشمان کاوه نمی یافت... و داشت به دلیلش فکر می کرد... به دلیل آن همه سردی... آن همه تلخی... و آن همه دل خوری... که با صدای جیغ مانند مستانه که گفت: _ داداششیییی...! و به سمت کاوه هجوم آورد و خودش را رویش پرت کرد، دو نگاه از هم جدا شدند و افکار شهره نصفه نیمه ماند... به طرف آشپزخانه رفت تا چای دم کند... حین کار کردن، مستانه و کاوه را از توی آشپزخانه می دید... مستانه بی امان کاوه را می بوسید... _ وایییی.... داداشششییی... نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود... و کاوه همان طور که بوسه ها را پاسخ می داد می گفت... _ مستان... تف تفی ام کردی... بسه دیگه... با سر و صدایشان، عمه و عمو برزو هم بیدار شدند... _ چه خبرتونه سر صبحی...؟! از لحن نسبتا عادیِ عمو برزو دریافت که حتما او هم دیشب کاوه را دیده... و صدای عمه اش که گفت... _ مستانه... پاشو از روی این بیچاره... دیشب رسیده... خسته ست...!اصلا تو چرا الان بیدار شدی...؟! مستانه لب برچید... _ خب کلاس دارم... کاوه همان طور که می نشست...مستانه را در آغوش کشید... _ چی کارش دارید قند عسل منو...؟! دلش می خواد تو بغل داداشیش باشه...! و مستانه سرخوشانه خندید و دوباره خودش را در آغوش کاوه رها کرد... و هیچ کدام شان ندیدند... ندیدند که شهره از توی آشپزخانه با چه حسرتی تماشا می کند... تا یادش می آمد هیچ وقت رابطه اش با شهرام این گونه نبود... از وقتی دست چپ و راستش را شناخته بود، شهرام یک جورهایی حکم پدر خانه را داشت... همیشه احترامش را داشت... شوخی و دعواهای برادر خواهری را تجربه نکرده بود... شهرام همیشه خسته و کوفته بود... همیشه...یا سر کار بود و یا اگر در خانه هم بود، به فکر کار و دخل و خرج و ... ولی با همه ی این ها باز هم مثل یک پدر که نبود... باز هم آغوش یک پدر را که نداشت... در آغوشش نمی کشید... و این طور شده بود که شهره، پدر که نداشت هیچ... برادرش هم، معلوم نبود برادرش است یا پدرش... با صدای سوت کتری، نگاهش را از آن کانون گرم خانوادگی گرفت و به طرف کتری رفت...و فکر کرد به همان نُه سال پیش که کاوه فرقی بین او و مستانه نمی گذاشت... حتی خیلی وقت ها به او بیشتر از مستانه توجه می کرد و مستانه حسادت می کرد... حالا چه شده بود که کاوه آنقدر بی انصاف شده بود...؟! مستانه را آن طور در آغوش می کشید و می بوسید... اما شهره را...! دور میز صبحانه نشسته بودند... کاوه ترجیح داده بود پس از مدت ها در جمع خانوادگی صبحانه بخورد و بعد از رفتن پدرش به سر کار و رفتن مستانه به دانشگاه، یک دل سیر بخوابد... صبحانه در سکوت خورده می شد و گه گاه صدای هم زدن چای و یا صدای برخورد فنجان به نعلبکی، سکوت را می شکست... کاوه دقیقا روبروی شهره نشسته بود... شهره نمی دانست اتفاقی حسابش کند یا به عمد... و ترجیح داد به عمد حسابش کند... نمی دانست چرا احساس می کرد هوا سنگین است... لقمه ها به زور چای هم به سختی پایین می رفتند... کمی بعد که شهره باز هم نمی دانست چقدر بعد است، صدای کاوه سکوت را شکست... _ خب... شهره خانم... شهره خانم...؟! چرا آنقدر غریبانه...؟! مگر او کوچولوی دوست داشتنی اش نبود...؟! شهره کوچولویش...! حالا شده بود شهره خانم...؟!بی انصاف حالا که بعد از نه سال برگشته بود، آن قدر غریبانه صدایش می کرد...؟! انصافش را آلمان جا گذاشته بود و آمده بود...؟! عمه اش جاپنیریِ شیشه ای را برداشت تا به آشپزخانه ببرد و دوباره پُرش کند... شهره فنجان را به لب برده بود... _ چه خبر از همسر گرامیتون...؟! چای در گلوی شهره پرید و به سرفه افتاد... ظرف جاپنیری از دست عمه افتاد و شکست... _ببخش دیگه... من وقتی فهمیدم، نشد برای تبریک خدمت برسم... تبریک با تاخیر که قبول می کنید...؟! عمو برزو سری از روی تاسف تکان داد و به طرف عمه رفت تا خرده شیشه ها را جمع کند...شهره هنوز سرفه می کرد... مستانه سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد و سرگرم صبحانه اش بود... و نگاه کاوه دوباره روی شهره ثابت شده بود... _ چی شده...؟! نکنه به تفاهم نرسیدین طلاق گرفتین...؟! این بار چشمان شهره تار شد... به خودش تلقین کرد که به خاطر سرفه های پی در پی است... اگرنه او که گریه نمی کند... اشک کجا بود...؟! حالا عمه اش کنار میز ایستاده بود و مضطرب، دست هایش را بر هم می سایید... و کاوه بی رحمانه ادامه می داد... _ گفتم تا حالا حتما چند تا بچه هم پس انداختین...! راه گلوی شهره بسته شد... کم کم داشت ماجرا دستش می آمد... _ شایدم به تفاهم نرسیدین و طلاق گرفتین...؟! شهره دیگر واقعا راه نفسش بسته شده بود... به این جا که رسید، صدای معترض عمو برزو بلند شد... _ کاووووه ه ه...! شهره از پشت میز بلند شد و به اتاق پناه برد... نفهمید چطور لباس هایش را پوشید و چطور از اتاق خارج شد... و باز هم نفهمید بیرون از اتاق چه ها گفته شده بود و چه ها شنیده شده بود که این بار نگاه کاوه، نگاه شیشه ای کاوه انگار مه گرفته بود... شاید هم خیس بود... و یا شاید هم خطای دید بود...! از خانه خارج شد و سوار تاکسی شد... نباید فکر می کرد... حالا وقت فکر کردن نبود... الان باید تنها به کار فکر می کرد... و به شرکت... و به پارسای لعنتی...! وارد شرکت شد... طبق معمول همیشه با چهره ای جدی و قدم هایی محکم و هرچند تصنعی، وارد اتاقش شد... به یک سلام دست جمعی بسنده کرد و پشت سیستمش نشست... ولی نمی شد... نمی توانست... باید با کسی حرف می زد... باید به کسی می گفت... باید سینه اش را سبک می کرد... و چه کسی بهتر از ریحانه... تنها کسی که از تمام گند و گُهِ زندگی اش خبر داشت، ریحانه بود...! و فکر کرد به روزهای اولی که ریحانه را دیده بود... به آن روزها که ریحانه را به چشم یک امل می دید... به آن وقتی که به اکراه و به اجبار بی هم گروهی، با او هم گروه شد... آیا فکر می کرد یک روز... یک روز در آینده، همان دختر... همان دختر به قول خودش اُمُل، بشود محرم رازش...؟!به ریحانه زنگ زد... و گفت... گفت و گفت... تا رسید به این که... عمه اش... عمه ای که می گفت همیشه هوایش را خواهد داشت... به دروغ گفته بود شهره ازدواج کرده است...! تماس را که قطع کرد کمی سبک تر شده بود... بالاخره به کسی گفته بود...! کمی بعد منشی خبر داد که پارسا احضارش کرده...! زیر نگاه های کنجکاو و بعضا تمسخرآمیز همکارانش به طرف اتاق پارسا راه افتاد... در زد و وارد شد... طبق معمول همیشه، پارسا روی صندلی اش ولو شده بود... _ چی شده...؟! امروز رو فرم نیستی...؟! شهره دست به سینه ایستاد... _ چیه...؟! یعنی یه روزم حق ندارم بی حوصله باشم...؟! پارسا از جایش بلند شد... روبه روی شهره ایستاد... با انگشتش، گونه ی شهره را نوازش داد... _ یعنی من نباید بدونم چرا بی حوصله ای...؟! شهره ناخودآگاه صورتش را کمی عقب کشید... دست پارسا توی هوا ماند... اخم های درهمش باعث شد شهره ادامه دهد... _ ممکنه کسی بیاد تو اتاق...! اخم ها باز شد... سرش خم شد و بین شانه و گردن شهره قرار گرفت... بو کشید... _ کسی نمیاد...! دستش توی موها فرو رفت و بوسه ای برگردنش نشاند... و شهره در دلش گفت، نباید هم کسی بیاید، وقتی همه می دانند پشت در چه خبر است...! امروز اصلا حوصله ی پارسا را نداشت... _ دلم برات تنگ شده بود... شهره پوزخندی زد... _ تو که خدارو شکر دور و برت خوب شلوغه... اصلا یاد من می افتی...؟! دست ها دور گودیِ کمر حلقه شد... و لب ها از گردن تا زیر چانه اش را بوسه باران می کرد... _ من که همیشه گفتم تو یه چیز دیگه ای...! نفس شهره در سینه حبس شد... واقعا دیگر از یک چیز دیگر بودن حالش به هم می خورد...! دلش می خواست میز را بر سر پارسا بکوبد... مردک سیرمانی نداشت...! از هیچ وقتی برای لاس زدن و عشقبازی، نمی گذشت... اما شهره امروز را نمی توانست... بالاخره این حق را داشت که روز نتواند... نداشت...؟! دستانش را روی سینه ی پارسا قرار داد... اول کمی نوازشش داد و بعد با فشار اندکی سعی کرد از خودش دورش کند که پارسا محکم تر گرفتش... _ کجا....؟! و شهره بر بخت نفرین شده اش لعنت فرستاد... انگار پارسا کوتاه بیا نبود... می دانست اگر حالا از دستش فرار کند، بعداز ظهر را قطعا گیر خواهد بود... و این فوق طاقتش بود... باید همین حالا با چندتا ماچ و بوسه سر و تهش را هم می آورد... با این فکر دستانش دور کمر پارسا حلقه شد و لبانش شاید برای هزارمین بار بر لبان پارسا نشست...! * * * * * * * * کلید انداخت و وارد خانه شد...! خانه که نه... همان سوییت چهل و پنج متری...! حتی دل و دماغ لباس عوض کردن هم نداشت... امروز را از زیر دست پارسا فرار کرده بود... امروز فرار کرد... فردا چه...؟! فرداهای بعدی چه...؟! کیفش را به گوشه ای پرت کرد و نشست روی یکی از همان مبل های به اصطلاح راحتی اش... ریحانه امروز چه گفته بود...؟! گفته بود دنیا که به آخر نرسیده... گفته بود خرجش یک عمل است و پیدا کردن یک دکتر آشنا...! ولی خوب گیریم دکتر آشنا پیدا شد و خرج عمل هم... بعدش چه...؟! بعدش که باز هم باید بغل خواب پارسا باشد...! ریحانه چه گفته بود...؟! نمی دانست چرا مدام نگاه مه گرفته ی کاوه جلوی چشمش بود... نمی توانست تمرکز کند و به یاد بیاورد... آهان... گفته بود نیازی نیست اسیر پارسا بماند... می توانست برگردد به شهرشان... کنار خانواده اش...! چرا چشم های کاوه دست از سرش برنمی داشت...؟! خانواده...؟! چطور می توانست به ریحانه بگوید خانواده اش...خانواده اش جوری رفتار می کنند که انگار دیگر وجود ندارد... نه به داد و بیداد های شهرام قبل از آمدنش برای کار به تهران... نه به حالایش...! واقعا چشمان کاوه خیس شده بود یا توهم بود...؟! شش ماهی از آمدنش به تهران گذشته بود... که پشیمان شده بود... همان موقع دلش می خواست برگردد... اما چه شده بود که مانده بود...؟! باید کمی فکر می کرد... چشمان کاوه تمرکزش را بر هم می زد... آهان...! زنگ زده بود که به شهرام بگوید می خواهد برگردد که شهرام گفته بود حالا که او مستقل شده... حالا که خرجش دیگر گردن شهرام نبود، کمی بارش سبک شده بود، می خواست درسش را ادامه دهد... خب چه باید می کرد...؟! چه باید می گفت...؟! شهره علاوه بر اینکه خرج خودش را می داد، خیلی وقت ها شیده وقتی به چیزی احتیاج داشت... چه برای دانشگاه و چه خرج های رنگ و وارنگش، به شهره که زنگ می زد، شهره اگر شده از شکم خودش می زد، تا به شیده برسد... تا دیگر مثل سابق تمام خرج روی دوش شهرام نباشد... این طور بود که خیال شهرام به نسبت راحت شده بود... و گفته بود می خواهد درسش را ادامه دهد... دانشگاهی را که تنها یک ترم خوانده بود و رها کرده بود... و شهره می توانست آن موقع بگوید می خواهد برگردد...؟! مسلما نمی توانست... و ماندگار شد... شهرام چقدر به چقدر به او سر می زد...؟! باید فکر می کرد تا به یاد آورد... لعنت به این نگاه... چه از جانش می خواست...؟! دیگر چه می خواست...؟! آهان... اوایل سه ماه به سه ماه سر می زد... بعد شد شش ماه به شش ماه... کم کم هم شد سالی یک بار که آن سالی یک بار هم شهره به شهر خودشان سر می زد... و ریحانه چه می دانست از این ها...؟! و کاوه چه می دانست که نگاهش آن قدر طلبکار بود...؟! و ریحانه چه گفته بود...؟! آهان...گفته بود از شرکت پارسا در بیایم و بروم جایی دیگر...؟! و ریحانه چه می دانست که با همین حقوقی هم که پارسا به دلیل سوگلی بودنش، کمی بیشتر از حد معمول بهش می دهد، باز هم هشتش گروِ نُهش است...؟! و چه می دانست که در عمل این شرکت و آن شرکت چه فرقی می کرد...؟! هرجا که بروی... هرحا که باشی... توی این شهر درندشت... وقتی بفهمند خودت هستی و خودت... وقتی بفهمند تنهایی... وقتی بفهمند تو هستی و یک سوییت چهل و پنج متری... همه می شوند پارسا... شاید هم بدتر از پارسا... شاید جوان تر از پارسا... شاید هم کمی پیرتر از پارسا... اصل قضیه که فرقی نمی کرد... باز هم می شدی یک هرزه...هم خوابه... و شاید هم اگر پیشانیت بلند بود، می شدی سوگلی...! کله اش داغ کرده بود... امروز چقدر فکر کرده بود... رفت سرِ یخچال... بطری آب را برداشت برگشت سر جایش... خوبی سوییت چهل و پنج متری این بود که همه چیز نزدیک و بود و دم دست... سرش داغ شده بود... هیچ وقت این طور فکر نکرده بود...بطری را باز کرد...آن قدر کامل و منطقی... می دانی چرا...؟! چون به حقیقت های تلخ نباید فکر کنی... وقتی فکر کنی تحملش سخت تر می شود... بطری را روی سرش خالی کرد... از سرما لرزی برتنش نشست... ولی امروز فهمید همیشه حقیقت های تلخ تری هم وجود دارد... مثل این که بفهمی عمه ات نُه سال بهت دروغ گفته باشد... عمه ات... عامل بدبختی ات باشد... عمه ات دروغی به آن بزرگی گفته باشد... هم به تو و هم به کاوه ات... چرا...؟! فقط برای اینکه تو تنها برادرزاده اش بمانی... نه بیشتر... دوباره داغ کرد... لبه ی لباسش را کشید... بقیه ی آب بطری را توی لباسش ریخت... روی سینه اش... دقیقا جایی که قلبش بی تابانه می کوبید... و خنک شد... اما هنوز هم نفسش به سختی می رفت و می آمد... چشمان مه گرفته ی کاوه رهایش نمی کرد... چشمان عسلی ای که می توانست برای او باشد و بی رحمانه دریغ شده بود... آغوش پدری که دریغ شده بود... و شوخی ها و دعواهای برادرانه ای که دریغ شده بود... و یک خانواده ای که دریغ شده بود... و چقدر که در حق او ظلم شده بود... کاوه هم از او دریغ شده بود... کاوه اش... دستش را به پلاک k بُرد... در مشتش فشردش... نزدیک لبش آورد ... کمی نزدیک تر...و بر لبش گذاشت و بوسه ای رویش نشاند... و سد جلوی چشمانش شکسته شد... اشک هایش سرازیر شد... و گریه کرد... دیگر بس بود قوی بودن... بی خیال بودن... دیگر بس بود نقاب بر چهره زدن... دیگر باید خالی می شد... هق هق می کرد... اشک می ریخت... و فکر کرد که فندوق یک چیز دیگر هم داشت که او نداشت...! کاوه...! فندوق کاوه را هم داشت... او حالا در کنار کاوه زندگی می کرد...! و فندوق چقدر از او خوشبخت تر بود...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 139
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 197
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 387
  • بازدید ماه : 387
  • بازدید سال : 14,805
  • بازدید کلی : 371,543
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس