loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 611 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
خنده های دردسرساز...! * * * * * * * * آن روز تمام سعی ام را کردم تا نقشه ها را آن طور که می خواهد اصلاح کنم... البته من که از توضیحاتش، چیز زیادی نفهمیده بودم... یعنی بهتر بود بگویم هیچ نفهمیده بودم...! بعد از اینکه رفت... رسولی به کمکم آمد... واقعا که چه قدر ماه بود این پسر... نصف بیشتر توضیحات علی را، چون میزش کنار میزم بود، شنیده بود... علاوه بر آن به شهره هم زنگ زدم... یکی دو تا از نقشه های خودش را برایم میل کرد تا بر اساس آن ها، نقشه ها را اصلاح کنم... کارم که تمام شد، همه را دادم دست رسولی و قرار شد او ببرد بالا... خودم هم از اعلایی مرخصی گرفتم و آمدم خانه... واقعا هم که تحمل دیدنش را نداشتم، آن هم بعد از آن رفتارهای ضد و نقیض و سادیسمی اش... ساعت دهِ شب بود و من هنوز مردد بودم به رسولی زنگ بزنم بپرسم چه شده یا نه... چقدر این پسر سر به هوا بود... چطور فراموش کرده بود زنگ بزند... ولی الان کمی برای زنگ زدن دیر بود... اصلا چه کاری بود... فردا که می دیدمش، می پرسیدم دیگر... با این فکر پتو را کشیدم روی خودم... پاهایم را جمع کردم توی شکمم و سعی کردم بخوابم... از پهلوی راست به چپ غلط زدم... از چپ به راست... روی شکم خوابیدم... بالش را گذاشتم روی سرم... فایده ای نداشت...! دوباره روی کمر خوابیدم... این بار به سقف زل زدم... نه... فایده نداشت... انگار خواب بر چشمانم حرام شده بود... ساعت گوشی را نگاه کردم... ده و نیم شده بود... مردشور رسولی را ببرد با این گیج بازی هایش... من که این جوری خوابم نمی برد... شماره ی رسولی را آوردم... بین تردیدم برای زنگ زدن و نزدن، بالاخره دکمه ی سبز را فشردم... با بوق دوم جواب داد... _ سلام بر خانم مهندس... _ چه سلامی ... چه علیکی...؟! _ چی شده...؟! _ مگه تو قرار نبود بهم زنگ بزنی تعریف کنی چی شد...؟! _ آخ... آخ ... ببخشید... یادم رفت... سر و صداهایی می آمد... انگار میهمان داشتند... _ انگار مهمون دارین... مزاحم شدم... _ نه بابا... مهمون کجا بود... خالم اینان... دیگر تا آخر ماجرا را فهمیدم... حتما باز هم چشمش به جمال نازنین باز شده بود که آنقدر شنگول بود و یادش رفته بود به ام زنگ بزند... نازنین دخترخاله و ایضا نامزدش بود... _ آهان... پس حواست پیِ نازی جووون بوده دیگه... صدای خنده اش بلند شد... _ نگا، چه ذوقم می کنه...؟! ببند نیشتو... حالا زود بگو ببینم چی شد...؟! خنده اش را خورد و جدی شد... _ هیچی بابا... عصبانی شد... بعدشم دقِ دلی شو سر من خالی کرد...! _ یعنی چی...؟! _ یعنی اینکه اول گفت چرا خودش نیاورده... بعد که گفتم مرخصی گرفتی این دفعه گیر داد که با اجازه ی کی... گفتم اعلایی... این دفعه پیله کرد به اعلایی... آمدم توی حرفش... _ آخرش چی شد...؟! _ آخرش...؟! هیچی دیگه... یه داد سر من زد که از این به بعد مرخصی ها باید از زیر دست اون رد بشن... حالا یکی نبود بگه آخه مرخصیا به من چه ربطی دارن که سر من داد می زنی...؟! _ معذرت می خوام... آمد توی حرفم... _ این چه حرفیه بابا... صدای نازک دختری آمد که گفت: حمییییدد... کجا موندی پس...؟! داری با کی حرف می زنی...؟! _ نازنینِ؟! رسولی که انگار کمی دست پاچه شده بود گفت... _ آره... خب من فردا می بینمت... خنده ام گرفت... _ باشه... فعلا... _ خداحافظ... انگار برای رسولی دردسر شد... می دانستم نازنین خیلی شکاک است... رسولی قبلا از دستش نالیده بود... بیچاره رسولی ... کارش درآمد... اما در عوض حالا می توانستم راحت بخوابم... رسولی هم مشکل خودش بود... می خواست خودش همان بعداز ظهر زنگ بزند... ولی واقعا این جور رفتارها و از کوره در رفتن ها به علی نمی آمد... یعنی آنقدر به اش برخورده بود که خودم کارها را نبردم...؟! اگر هم خورده بود، حقش بود... می خواست آن طور جلوی همه صدایش را نبرد بالا... * * * * * * * * همان طور که پشت سیستم نشسته بودم و به کارم مشغول بودم، حواسم به رسولی هم بود... کلا امروز روی دور نبود... از همان احوال پرسی بی حال و بی جانش، اول صبح مشخص بود... اما از شانس بد، آن روز اعلایی از همان صبح خروس خوان سرِ کار بود.. وقتی هم بود، انگار ما کارگر بودیم و او سرکارگر... نمی شد جیک بزنیم... تقریبا ظهر شده بود و نزدیک های نهار... _ رسولی... بی حوصله جواب داد... _ بله...! _ می گم تو نهار آوردی؟! _ نه...! _ منم نیاوردم، می خوام ساندویج سفارش بدم، برای توام سفارش بدم...؟! _ آره...! چشم هایم گشاد شد... بچه پرو نه لطفانی گفت... نه تشکری کرد... نه واقعا یک چیزیش شده بود... _ رسولی... _ بببللهه... این بار کش دار جواب داد... _ می شه بگی چت شده...؟! _ هیچی...! _ تو چرا همش یه کلمه ای جواب می دی...؟! پوفی کرد... _ سر نهار برات می گم... دیگر مطمئن بودم که اتفاقی افتاده... وقت نهار، بچه ها بلند شدند و با ظرف های غذایشان رفتند به اتاق کناری... یک اتاق جمع و جور که به عنوان غذاخوری استفاده می شد... از آن جایی که من و رسولی می خواستیم حرف بزنیم و غذایمان هم ساندویچ کالباس بود و بی دردسر بود، ترجیح دادیم همان جا بنشینیم و هم نهار بخوریم و هم حرف بزنیم... کاغذ دور ساندویچ را کنار زدم و روبه رسولی گفتم: _ خب... بگو ببینم چی شده..؟! _ هیچی بابا... بازم نازی به ام پیله کرد... و یک گاز بزرگ از ساندویچ اش زد... ابروهایم رفت بالا... خوبه ناراحت بود و آنقدر اشتها داشت...! _ چی گفته مگه...؟! و یک گاز کوچک از ساندویچم زدم... _ یادته که دیشب داشتم باهات حرف می زدم، اومد تو اتاق... با تکان سر تایید کردم... _ آخرش به ات گفتم فردا می بینمت... همین واسه خانم شد بهانه... اول پیله کرد که کی بود... گفتم همکارم... گفت خانم بود؟!... گفتم آره...؟!دیگه شروع کرد به نق زدن... بیچاره رسولی... یک تلفن من چه دردسری برایش درست کرد... _ حالا هرچی می گم، بابا یه همکار ساده ست فقط... باور نمی کرد... آخرش اومد گوشیمو گرفت، هرچی اس ام اس بهت داده بودم و خوند... دهانم از جنبیدن ایستاد... اس ام اس های من و رسولی چیز خاصی توشان نبود... اکثرا جک های قومیتی بود و کل کل های من او با هم سر جک ها... _ خب...؟! _ هیچی دیگه، گفت خوبه یه همکار ساده ست و انقدر باهاش راحتی... _ خب راست می گه دیگه...حرفات با هم تناقض داره... با همان دهان پرُش گفت: _ اِ... حالا دیگه این طوریه... حالا اون راست می گه...؟! _ آره دیگه... ما خانم ها همیشه هوای هم رو داریم...! و گاز دیگری از ساندویچم زدم... خودم هم از حرف خودم خنده ام گرفت... واقعا که خانم ها چقدر از هم حمایت می کنن...! رسولی کمی از نوشابه اش خورد و گفت: _ پس هرچی که پشت سرت گفتم خوب گفتم... در حالی که لقمه ام را قورت می دادم پرسیدم: _ چی گفتی مثلا...؟! و کمی نوشانه خوردم... _ هیچی بابا... گفتم این خانم مهندس، سه چهار سال ازم بزرگتره... جای مادربزرگم می مونه... جای مادربزرگ...؟! بی انصاف حداقل باید می گفت خواهر بزرگتر... همان طور لقمه به دهان، چشمانم از تعجب گشاد شده بود و رسولی داشت برای خودش ادامه می داد... _ گفتم دماغش بزرگه... دستی به بینی ام کشیدم... کوچک نبود، ولی انصافا بزرگ هم نبود... چقدر به پدر گفتم اجازه دهد بینی ام را عمل کنم... این هم نتیجه اش... _ کفش پاشنه دار که می پوشه، می شه مثل زرافه... یعنی واقعا رسولی این ها را راجع به من گفته بود...؟! _ گفتم، روی زمین صاف به زور راه می ره، چه برسه به پله... از پله های شرکت مثل دیو سه سر می ترسه... این دیگر خیلی بی انصافی بود... توی آن شرکت فقط رسولی می دانست که من چقدر با آن پله های کذایی مشکل دارم... حالا داشت می زد توی چشمم؟! داشتم فکر می کردم چطور تلافی کنم... جرعه ی دیگری از نوشابه اش خورد... من هم کمی نوشابه خوردم... سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم... _ خب... اینا رو گفتی کوتاه اومد...؟! دهانش کمی از جنبیدن ایستاد... نگاه متعجبش را دوخت به ام... انگار توقع نداشت با آن آرامش جواب بدهم... _ نه خب... با اینا راضی نشد... مجبور شدم یه کمم به اش دروغ اضافه کنم... چقدر پرو بود این رسولی... یعنی هرچه تا حالا گفته بود راست بود...؟! ادامه داد... _ ببخشیدا... ولی بهت می گم که غیبتت نباشه... حلالم کنی... حالا ساندویچم را گذاشته بودم روی میز... _ حلالی رسولی... بگو...! و توی دلم گفتم که خونت را حلال کردی... _ گفتم، انقدر زشته که آدم نمی تونه تو روش نگاه کنه... آخه مگه من مغز خر خوردم که تورو ول کنم برم با اون... جرعه ی دیگری از نوشابه اش نوشید... نفس عمیقی کشیدم.. _ خب... اون موقع قانع شد...؟! و چشمم را به بطری نوشابه ی رسولی دوختم که تقریبا نصف بیشترش را خورده بود... در حالی که لبخند شیطنت آمیزی بر صورتش نقش بسته بود گفت: _ آره دیگه... درست شد... همزمان با گفتن: خوشحالم... دستم را به بطری نوشابه اش بردم و در یک صدم ثانیه توی صورتش خالی اش کردم... رسولی بلافاصله از جا پرید... بد جور شوکه شده بود... نوشابه از سر و صورتش می چکید... خوشبختانه به لباسش نریخته بود... تنها چند قطره به قسمت روی سینه اش ریخته بود... با دیدن چشمان ور قلمبیده و دهانی که در آن حالت هم از جنبیدن نایستاده بود، زدم زیر خنده... رسولی هم دستی به صورتش کشید و خنده اش گرفت... حالا هر دو با هم می خندیدیم... و من بریده بریده از بین خنده هایم گفتم: _ واقعا ... اینا رو گفتی... خدایی من ... کجا دماغم بزرگه... رسولی هم که حالا از خنده روی صندلی اش ولو شده بود...گفت: _ نه... خواستم ... سر به سرت...بزارم... نمی دانم چقدر خندیدیم که یک دفعه با صدای غضبناکی که گفت: _ این جا چه خبره...! خنده ام را خوردم و صاف نشستم... وقتی برگشتم، نگاهم به چشمان غضبناک علی افتاد... حتی رگ های توی چشمش قرمز شده بودند... نگاهش بین من و رسولی در نوسان بود... نگاهی به رسولی کردم که دیدم حالا سرِپا ایستاده و هنوز ساندویچش توی دستش بود... این بشر چقدر شکمو بود... آن وقت به من می گفت شکمو...! با صدای علی نگاهم را از رسولی گرفتم: _ پرسیدم این جا چه خبره...؟! رسولی دهان باز کرد تا جواب دهد، اما علی با اشاره ی دست ساکتش کرد... _ خانم مهندس حقی... پرسیدم این جا چه خبره...؟! سوالم مفهوم نبود...؟! وایییی... چقدر عصبانی بود... نگاهش مثل همان شبی بود که آمده بود کلانتری دنبالم... البته اگر می خواستم منصفانه بگویم، نه... به آن شدت نبود... ولی آنقدری ترسناک بود که من مجبور شوم، آب دهانم را قورت دهم بعد با صدای لرزانی حرف بزنم... _ هیچی مهندس.. داشتیم نهار می خوردیم...! نگاهش رنگی از تمسخر گرفت... _ اِ... که نهار می خوردین... این چه وضع نهار خوردنِ که صدای خندتون شرکت رو برداشته بود...؟! دیگر داشت بی انصافی می کرد... آن قدر هم صدایمان بلند نبود... چرا که اگر بود اول از همه سر و کله ی آن برونی و نجاران فضول پیدا می شد... ترجیح دادم سکوت کنم... _ نشنیدم جوابتون رو... اِی بابا... حالا دست بردار هم نبود... دوباره خودش ادامه داد... _ اصلا چرا اینجا نهار می خورید...؟! مگه این شرکت سالن غذاخوری نداره...؟! این بار مثلا آمدم چیزی بگویم تا آتشش بخوابد... _ مهندس، کارامون زیاد بود... خواستیم در حین نهار خوردن کار هم بکنیم...! پوزخندی زد... _ بله... کاملا از سیستم های در حال استندبای تون مشخصه...! نگاهی به مانیتور خودم کردم... بعد هم نگاهی به مانیتور رسولی...ای وایِ من... رسولی سری تکان داد به نشان اینکه گند زده ام... _ خانم مهندس... با غیض صدایم کرد... حالا چه گیری به من داده بود... خوب است که رسولی هم خندیده بود... دیگر داشت زیاده روی می کرد... باید می نشاندمش سر جایش... خود به خود نگاهم غضبناک شد... تا آمدم دهانم را باز کنم، او پیش دستی کرد... _ تا نیم ساعت دیگه توی اتاقم باشید... خانم مهندس...! و پشتش را کرد و رفت... نگاهی به رسولی کردم... هنوز هم ساندویچش دستش بود... _ تو هنوز ساندویچت رو وِل نکردی...؟! نگاهی به ساندویچ توی دستش انداخت... گذاشتش روی میز... _ بابا صد رحمت به سبحانی ، این یکی که مثل زلزله هشت ریشتری می مونه... و دوباره خندیدیم... علی چه لقب های پیدا کرده بود... سادیسمی... زلزله ی هشت ریشتری... این بار دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدایم بیرون نرود... خانه ی دوست...! من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست، کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو…؛ هر کسی می خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند. شرط وارد گشتن شست و شوی دل هاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست… بر درش برگ گلی می کوبم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست (( فریدون مشیری )) * * * * * * * * نفهمیدم چطور پله ها را بالا رفتم... در اتاقم را کوبیدم و خودم را روی صندلی رها کردم... وقتی صدای خنده هایش را با آن پسرک، رسولی شنیدم، خودم هم نفهمیدم چه شد که آنقدر عصبی شدم... چطور ریحانه با آن پسر آن طور می خندید...؟! نمی توانستم که دروغ بگویم به خودم... خنده هایش واقعا شادمانه بود... تصنعی نبود... و من واقعا حسودی ام شد... شاید این حسم خودخواهی بود... نمی دانم... اما با تمام وجود خنده های ریحانه را حق خودم می دانستم...! خیلی جلوی خودم را گرفته بودم که حرفی جلوی رسولی به اش نزنم... برای همین بود که گفتم بیاید اتاقم... گفتم نیم ساعت دیگر بیاید، شاید کمی اعصابم آرام می گرفت... می دانستم اگر با این اعصاب متشنج حرف بزنم قطعا می رنجانمش... صندلی را چرخاندم و روبه پنجره قرار گرفتم... هیچ چیز به اندازه ی نگاه کردن به آسمان آبی، آرامم نمی کرد... نمی دانم چقدر گذشته بود... اما احساس می کردم آرام تر شده ام... صدای در زدن آمد... برگشتم به سمت در... _بفرمایید... در باز شد و قامت ریحانه با آن مانتوی کِرِم رنگ و مقنعه ی مشکی اش در چهارچوب در ظاهر شد... اگرچه خنده هایش به شدت روی اعصابم رفته بود، اما این دلیل نمی شد که منکر ظاهر آراسته و مرتب و صد البته خانمانه اش بشوم... چرا که از هیچ چیز به اندازه ی تیپ های آن چنانی و آرایش های این چنینی، به خصوص در محل کار بدم نمی آمد... چند قدمی آمد جلو و وسط اتاق متوقف شد... _ بفرمایید بشینید... نشست... اما به من نگاه نمی کرد... _ خب... می شنوم...! نگاهش را دوخت به ام... _ ببخشید چی رو...؟! بی حوصله پفی کردم... _ دلیل این رفتارتون رو تو محیط کار...! ابروهایش رفت بالا... دیگر نگاهش پشیمان و یا حتی ترسیده نبود... _ بازم متوجه نشدم مهندس... من فکر نمی کنم رفتار ناشایستی توی محیط کار از خودم نشون داده باشم... نفس عمیقی کشیدم... باید خودم را کنترل می کردم... نباید عصبی می شدم... _ یعنی فکر می کنید اون طور خندیدن، مناسب محیط کاره...؟! شانه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: _ من جور خاصی نخندیدم... و من نمی توانستم بگویم که چرا... خیلی هم خاص بود... حداقل برای منی که مدت ها بود خنده هایت را ندیده ام خاص بود... _ فکر نمی کنم صدام هم اونقدر بلند بوده باشه... چون ظاهرا هیچ کس به جز شما نشنیده...! نمی توانستم بگویم چقدر آتش گرفتم وقتی دیدم آن خنده هارا... خنده هایی که من سه سال تمام دلم برایشان پر می کشید ، را خرج رسولی می کند... و چقدر این بی تفاوتی و شانه بالا انداختنش داشت دوباره عصبی ام می کرد... و حتی کنایه ی آمیخته با کلامش در جمله ی آخر... _ این مهم نیست که کی شنیده و کی نشنیده... مهم اینه که این اصلا صورت خوشی نداره به نظر من... آمد توی حرفم... _ببخشید... چی صورت خوشی نداره...؟! دیگر واقعا داشت عصبی ام می کرد... یعنی واقعا نمی فهمید...؟! من هم دیگر طاقت از کف دادم... امروز باید هر طور که شده تکلیف را مشخص می کردم... باید مطمئن می شدم که بالاخره چیزی بین او و رسولی هست یا نه... _ ببین خانم مهندس... این اصلا صورت خوشی نداره که شما با یه مرد غریبه، اونم توی محیط کار، اون طوری بگو بخند راه بندازید... احساس کردم برافروخته شد... عصبی شد... سر جایش ایستاد... _ پس چه طوریش صورت خوشی داره...؟! طفره رفتنش واقعا عصبی ام کرده بود... چرا یک کلام نمی گفت که بین او و رسولی چیزی نیست و راحتم کند... نمی دانم چه شد که گفتم: _ شایدم مهندس رسولی خیلی هم غریبه نیستن براتون...! _ خب معلومه که غریبه نیس... حرفش را قطع کرد... انگار تازه متوجه نیش کلامم شده بود... _ شما منظورتون از این حرفا چیه...؟! دارید به من تهمت می زنید...؟! _ من به کسی تهمت نمی زنم... من اون چیزی رو می گم که از روز اول دارم می بینم... کلافه بود... عصبی بود... این را از قرمز شدنش و از نفس های تند و مقطع اش می فهمیدم... اما وقتی حرف زد، به طرز عجیبی آرام بود... یک آرامش ظاهری... _ بله... شما درست می فرمایید... مهندس رسولی برای من غریبه نیست... نفسم در سینه حبس شد... _ ایشون برای من با بقیه ی کارمندا فرق دارن...! احساس خفگی می کردم... دکمه ی بالای پیراهنم را باز کردم... یعنی باز هم دیر رسیده بودم...؟! این انصاف نبود...! نمی دانم چرا آن حرف را زدم... نمی دانم این زبان من بود که آن طور کنایه آمیز و تلخ کلمات را بیرون ریخت...؟! _ برای خودم متاسفم که فکر می کردم عوض شدی... متاسفم که فکر می کردم از گذشته عبرت گرفتی... و برای تو هم متاسفم که باز هم به این جور روابط... هنوز حرفم تمام نشده بود که ریحانه منفجر شد... نمی فهمیدم چطور دارد آن طور کلمات را پشت سر هم ردیف می کند... فقط مات و مبهوت چشمم را به دهانش دوخته بودم... _ تو به چه حقی.. به چه حقی گذشته رو به رخ من می کشی...؟! چطور به خودت اجازه می دی انقدر راحت در مورد دیگران قضاوت کنی...؟! چطور می تونی انقدر راحت تهمت بزنی...؟! اصلا تو فکر کردی چه کاره ای...؟! تو اینجا فقط یه مدیری... می تونی تو چهارچوب کارای اداری اگر مشکلی بود، توبیخ کنی... تنبیه کنی... نه این که بخوای تو زندگی کارمندات سرک بکشی... از روابط شون سر در بیاری... اگر تا الانم چیزی نگفتم فقط به خاطر احترامی بود که برات قایل بودم... ولی دیگه تمام شد... باورم نمی شد این ریحانه است که دارد آن طور تلخ و گزنده با من حرف می زند... این انصاف نبود... انصاف نبود که هیچ کاره بودنم را به رخ بکشد... راست می گفت... سه سال پیش هم چون هیچ کاره بودم نتوانستم کاری کنم... این بار با چشمان خیس ادامه داد... _ منم برای تو متاسفم... برای تو که انقدر کوری علی... انقدر که نتونستی با همون نگاه اول بفهمی من... حرفش را برید... نفسی تازه کرد... بغضش را فرو داد انگار... _ برای خودم بیشتر متاسفم... متاسفم برای خودم که فکر می کردم تو همون علیِ سابق هستی... ولی نیستی... تو عوض شدی... علی ای که من می شناختم این جوری قضاوت نمی کرد... این طوری محکوم نمی کرد... علیِ قدیمی انقدر تلخ نبود... انقدر کینه ای نبود... انگار دیگر نمی توانست بغضش را فرو دهد...برگشت و به سمت در رفت... و من هنوز شوک زده از حرف هایی که شنیده بودم نشسته بودم... و تنها یک جمله در سرم مثل ناقوس صدا می کرد " ایشون برای من با بقیه ی کارمندا فرق دارن...! " ایستاد... برگشت به طرف من... _ در ضمن... فرق رسولی با بقیه برای من اینه که، سه چهار سال از من کوچکتره... نامزد داره... مثل برادر کوچکترم می مونه...پسر بی شیله پیله و چشم پاکیه... مثل اعلایی نیست که با نگاهش آدم رو درسته قورت بده... همینا باعث شده ارتباطم توی شرکت، بیشتر محدود به اون باشه... و بدون اینکه نگاه دیگری به ام بیاندازد، به سمت در رفت... تنها توانستم صدایش بزنم... با لحنی که لبریز بود از خواهش... التماس... پشیمانی... _ ریحانه...! کمی مکث کرد... اما برنگشت... _ خسته نباشید مهندس... در باز و بسته شد و دیگر اثری از ریحانه نبود... انگار که اصلا به این اتاق نیامده بود... و ای کاش که نیامده بود... چقدر سرد...و چقدر تلخ مرا مهندس خطاب کرد... آن علی گفتن کجا و این مهندس گفتن کجا...! دست هایم را در موهایم فرو کردم... می دانستم که بدجور خراب کرده ام... چرا کنترلم را از دست دادم... چرا حرف گذشته ها را پیش کشیدم... چرا رنجاندمش... چرا زود قضاوت کردم... و چرا و چرا و چرا... هیچ کدام فایده ای نداشت... هیچ کدام از چراها فایده ای نداشت... ریحانه رنجیده بود... ریحانه را رنجانده بودم... می دانستم حالا دیگر ازم فرار خواهد کرد...می دانستم خودش را پنهان خواهد کرد... مثل گذشته که... نه... نه... نباید گذشته تکرار می شد... آن دفعه هم ریحانه را رنجاندم... ریحانه از من گریخت... ریحانه از من فرار می کرد که سر و کله ی کوروش پیدا شد... شاید اگر از اول از خودم نمی راندمش، هیچ کدام از آن ماجرا ها هم اتفاق نمی افتاد... اگر این بار هم... نه... از فکرش هم دیوانه می شدم... از شرکت خارج شدم و پشت ماشین نشستم و گاز دادم... نمی دانستم کجا می روم... نمی دانستم کجا می خواهم بروم، فقط می رفتم... حرف های ریحانه توی سرم رژه می رفت... نگاه دل خورش، انگار به دلم چنگ می انداخت... نمی دانم چقدر رفته بودم که خودم را جلوی بهشت زهرا پیدا کردم... لبخندی بر لبم نقش بست... چه جایی بهتر از اینجا... ماشین را پارک کردم ... یک شیشه گلاب خریدم و چند شاخه گل مریم... قطعه ها را یکی یکی رد کردم تا رسیدم به قطعه ی شهدا... آنقدر بعد از رفتنش، قبرستان را گز کرده بودم که چشم بسته هم مزارش را پیدا می کردم... نمی دانم چرا وقتی بود،همان روزهای آخر، توی بیمارستان، می گفت دوست دارد وقتی که رفت و من می خواستم باهاش حرف بزنم، به آسمان نگاه کنم و به ستاره ها... می گفت آن طور بیشتر بهش نزدیکم تا اینکه صورتم را روی یک سنگ سرد بگزارم و بخواهم با او حرف بزنم... آن وقت ها منظورش را نمی فهمیدم... اما بعدها که برای همیشه رفت، وقتی سنگ روی قبرش، گذاشته شد، و من رفتم سر مزارش نشستم... وقتی حرف زدم و گریستم... وقتی خم شدم و صورتم را روی سنگ سرد گذاشتم... وقتی از سردی سنگ تنم لرزید... تازه فهمیدم چرا دوست داشت به ستاره اش نگاه کنم و حرف بزنم... آن موقع تازه چهارده سالم بود... وقتی گریه کردم، دلم آغوش گرمش را می خواست، به امید همان آغوش گرم، به امید اینکه با لمس مزارش، کمی آرام بگیرم، صورتم را بر سنگ گذاشتم، نمی دانستم سردیِ سنگ، بدتر، تلخیِ حقیقت را ، حقیقت سفر همیشگی اش را بر سرم می کوبد... رسیدم... مزار جانباز شهید، سردار مهدی لطفی... و تاریخ تولد و شهادت... نشستم... سنگ را با گلاب شستم... گل هارا بر سنگ گذاشتم... به عکسش چشم دوختم... به لبخندِ دلنشین همیشگی اش... بعد به سنگ خیره شدم... حرف های ریحانه هنوز توی گوشم سوت می کشید... "تو به چه حقی.. به چه حقی گذشته رو به رخ من می کشی...؟!" ((بابا... دیدی بازم خراب کردم...؟! چطور تونستم گذشتش رو به رخش بکشم...؟!)) "چطور به خودت اجازه می دی انقدر راحت در مورد دیگران قضاوت کنی...؟!" ((بابا...یادته ازم قول گرفته بودی زود در مورد کسی قضاوت نکنم...؟! من بازم قولم و شکستم...)) "چطور می تونی انقدر راحت تهمت بزنی...؟! " ((واقعا من چطور انقدر راحت بهش تهمت زدم... بابا... من تهمت زدم...)) "اصلا تو فکر کردی چه کاره ای...؟!" ((راست می گفت... من که کاره ای نبودم... بابا... دلم می خواد تو زندگیش یه کاره ای بشم...)) "تو اینجا فقط یه مدیری... " "نه این که بخوای تو زندگی کارمندات سرک بکشی..." ((دلم نمی خواد تو زندگیش سرک بکشم... دلم می خواد تو زندگیش باشم... دلم می خواد...)) اشک دیدگانم را تار کرد... بغض گلویم را فشرد... "اگر تا الانم چیزی نگفتم فقط به خاطر احترامی بود که برات قایل بودم..." (( فقط احترام...؟! احترام...؟! سهم من از احساس ریحانه فقط احترام بود...؟! این بی انصافیه بابا... نیست...؟! )) "ولی دیگه تمام شد..." (( دیگه تمام...؟! آخه بی انصاف، چی بود که حالا تمام بشه...؟! سهم من از تو چی بود که حالا به این سردی می گی تمام...؟! بابا... سهم من از ریحانه به جز خاطرات عذاب آور چیه که حالا به ام می گه تمام...؟! من که از خدامه این وضع تمام بشه... ولی نمی شه... بابا.. انگار تو برزخم... نمی دونم باید چی کار کنم... می دونم ریحانه به جونم بستس... می دونم بدون او نمی تونم... اگه جریان این پسره پیش نمی اومد، زودتر از اینا مطمئن می شدم ریحانه عوض شده... ولی حالا... بابا... حالا که مطمئن شدم... اونو رنجوندم... رنجوندمش بابا... چی کار کنم...؟! دیدی چه طوری نگام کرد...؟! یعنی می شه... می شه همه چیز درست بشه...؟!)) دیگرنمی توانستم اشک هایم را کنترل کنم... صورتم را روی سنگ گذاشتم... سردی اش در تنم رسوخ کرد... با صدایی لرزان ادامه دادم... (( بابا، بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم... تو الان باید کنار پسرت باشی... تو باید بودی و برام آستین بالا می زدی...بابا... تو باید بودی و برام پا پیش می زاشتی... من نمی تونم بابا... تو این یکی واقعا نمی تونم... دیگه خسته شدم... دیگه نمی تونم منطقی رفتار کنم... دیگه بریدم... بابا... این کار تو بود... اگه الان این جا بودی، می دونم... می دونم مثل همیشه درستش می کردی... با چند کلمه حرف... درستش می کردی... بابا... ازت گله دارم... این موقع ها باباها زیر پر و بال پسراشون رو می گیرن... تو الان کجایی که هوای منو داشته باشی... ازت گله دارم بابا... زود رفتی بابا... خیلی زود رفتی... خیلی زود تنهام گذاشتی...)) اشک می ریختم و گله می کردم... گله می کردم و اشک می ریختم... نمی دانم چقدر گذشته بود که صدایی گفت: _ خیلی دوسش داشتی...؟ سرم را بلند کردم... سمت چپم یک دختر بچه ی کوچک ایستاده بود... شلوار جین پوشیده بود و یک تی شرت آستین کوتاه مشکی... موهایش را دو گوشی بسته بود... از همان نظر اول به دلم نشست... با دست صورتم را خشک کردم... لبخندی زدم... _ آره... آمد کنارم نشست... دو انگشت کوچکش را روی سنگ گذاشت و زیر لب فاتحه خواند... _ باباته...؟! با تکان سر تایید کردم... _ بابای منم مرده... چشمانش غمگین شد... _اسمت چیه...؟! _ سارا... _ چند سالته عمو...؟! _ شیش سال... دستی بر موهایش کشیدم... قبل از اینکه چیزی بپرسم، خودش ادامه داد... _ بابای من یک ساله مرده... مامانم اولا می گفت رفته سفر... ولی خوب بابام برنمی گشت، منم از مامان می پرسیدم پس چرا نمیاد...اونم فقط می گفت میاد...ولی بعدش، یه روز که دیگه حوصلش رو سر بردم، سرم داد زد... گفت بابام مرده... گفت کسی که بمیره دیگه برنمی گرده... نگاهم کرد... _ راست می گه...؟! دیگه برنمی گرده...؟! بغضی که خالی شده بود، دوباره گلویم را سفت گرفت... تنها توانستم سری تکان دهم... _ منم می دونم دیگه برنمی گرده... دیگه نمی تونم باهاش حرف بزنم... دیگه نمی بینمش... می دونی... گاهی وقتا خیلی دلم براش تنگ می شه... توام دلت برای بابات تنگ می شه...؟! با صدایی لرزان گفتم: _ آره ... خیلی زیاد... _ منم خیلی دلم تنگ می شه... لبخندی زدم... _ خوب... می تونی ببینیش... چشمانش برق زد... صدایش رنگی از هیجان گرفت... _ واقعا...؟! چطوری...؟! دستم را دورش حلقه کردم... _ چشماتو ببند... بست... _ حالا به بابات فکر کن... کمی مکث کرد... _ سیاهه... _ باباتو تصور کن... سعی کن خاطراتش رو به یاد بیاری... بعد از چند لحظه شادمانه خندید... _ شد..!شد..! دارم می بینم... دستامو گرفته داره تابم می ده... چشمانش را باز کرد... _ توام این جوری باباتو می بینی...؟! خندیدم... _ آره عمو... می خوای هر شبم باهاش حرف بزنی...؟! چشمانش دوباره برقی زد... _ چطوری...؟! _ شب ها به آسمون نگاه کن... پرنورترین ستاره رو پیدا کن... اون موقع هرچی دلت می خواد بهش بگو... _ یعنی اون موقع بابام، می شنوه...؟! _ آره... می شنوه... بابای من که همیشه می شنوه... _ خب چرا رو به آسمون حرف بزنم...؟! _ چونکه خونه ی بابات، الان تو آسموناست... بلند شد... با هیجانی که از توی صدایش هم مشخص بود گفت: _ پس من برم به مامانم بگم دیگه گریه نکنه... هم می تونه بابامو ببینه... هم باهاش حرف بزنه... خندیدم... او با ذوق دوید... کمی بعد ایستاد و دوباره به سمتم برگشت... _ راستی عمو... اسمت چیه...؟! _ علی... دستی تکان داد و دوباره دویدن را از سر گرفت... نگاهم را از دویدنش گرفتم و به عکس پدر دوختم... (( ای بابایی بدجنس...! از اونجا هم حواست هست وقتی که ناشکری می کنم، یه جوری جوابمو بدی...)) نفسم را بیرون دادم... (( خیلی دوسِت دارم بابا... خیلی خوبی که تا چهارده سال کنارم بودی...)) و فکر کردم چقدر خوب بود که پدر تا چهارده سالگی همراهم بود... سارا پدرش را در پنج سالگی از دست داده بود... من نُه سال بیشتر از او سایه ی پدر بالای سرم بود...نُه سال... یک عمر است... پدر داشتن، محبت پدر، آغوش گرم پدر، یک لحظه بیشترش هم غنیمت است... چه برسد به نُه سال... (( بابا... توی این یکی هم کمکم کن... باور کن تنهایی نمی تونم...)) و فکر کردم که چه خوب شد سارا نپرسید اگر آسمان اَبری بود، چطور باید با پدرش حرف می زد...! * * * * * * * *تعقیب...! * * * * * * * * _ سلام عشقم...! _ سلام... کجایی...؟! _ من...؟! کجا باید باشم...؟! خونه ام دیگه... _ آهان... امروز برنامه ای... چیزی برای بیرون رفتن نداری...؟! کمی مکث... _ نه... خونه ام... چطور...؟! _ هیچی عزیزم... همین طوری پرسیدم... مواظب خودت باش... فعلا... _ تو هم همین طور...شب می بینمت...فعلا... گوشی را پرت روی صندلی کناری اش... انگشتانش روی فرمان بازی می کرد... به ده دقیقه نکشید که درِ خانه باز شد... لحظاتی بعد، پژوی سفید تینا از در خارج شد... ماشین را روشن کرد... به راه افتاد... یعنی برنامه ای نداشت و خانه بود...! پوزخندی زد... ماشین تینا جلو می رفت و او به دنبالش... صدای زنگ گوشی اش بلند شد... اهمیتی نداد... کمی بعد دوباره صدای گوشی اش بلند شد... انگار طرف سمج تر از این حرف ها بود... گوشی را برداشت...بدون نگاه کردن به شماره، دکمه ی اتصال را فشرد... _ بله...؟! _ معلوم هست تو کجایی...؟! _ چطور مگه...؟! _ نمی خوای بیای شرکت...؟! _ میام... ولی دیرتر...چرا... کارم داری...؟! _ کار که نه...ولی می خواستم برم بیرون، گفتم حداقل تو باشی بعد من برم... _ فعلا کار دارم... _ چه کاری مثلا...؟! _ دنبال تینام... _ یعنی چی...؟! _ یعنی اینکه می خوام سر از کارش دربیارم... _ بابا توام بی خودی پیله کردی به این بیچاره... _ حالا هرچی... باید مطمئن بشم... باید قطع کنم... شرکت می بینمت...! منتظر جواب میلاد نشد و قطع کرد... ماشین تینا جلوی مرکز خرید برج، نگه داشت... از ماشین پیاده شد... کوروش هم... با فاصله ای نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک به دنبالش روان شد... تینا گوشی اش را از توی کیفش در آورد... انگار اس ام اس داشت... خواند و دوباره توی کیفش برگرداند... وارد یک بوتیک شد... کوروش جلوتر نرفت تا ببیند چه جور بوتیکی ست... نیازی هم نبود.. وارد یک بوتیک لباس مردانه شد و همان طور که جنس ها را از نظر می گذراند، حواسش به بیرون هم بود... لحظاتی بعد تینا را دید که با کیسه ای توی دستش، از بوتیک خارج شد... کوروش صورتش را به سمت مخالف برگرداند... تینا از پاساژ خارج شد و کوروش به دنبالش... تینا سوار ماشینش شد و حرکت کرد... کوروش هم توی ماشینش نشست و دوباره حرکت کرد... تینا می رفت و کوروش به دنبالش... لحظاتی بعد در کمال تعحب دید تینا راه خانه شان را می رود... وقتی ماشین تینا جلوی در خانه شان متوقف شد، در را با ریموت باز کرد و رفت داخل، کوروش هنوز هم به در بسته خیره مانده بود... این وسط یک چیزی نادرست بود...! یک جای قضیه می لنگید...! * * * * * * * * در شرکت را باز کرد و وارد شد... رو به منشی گفت: _ تماسِ خاصی، قرار خاصی، چیزی نبود...؟! صفایی در حالی که رنگ به رنگ می شد با صدایی آرام گفت: _ نه... فقط از شرکت آریا گستر تماس گرفتن، گفتن تماس بگیرید... کوروش سری تکان داد و وارد اتاقش شد... هنوز توی کار صفایی مانده بود... نمی دانست چرا این دختر در برخورد با کوروش آن طور دست و پایش را گم می کرد... تقریبا دختر ریز نقشی بود... حرکات و چشم دزدیدن هایش، او را به یاد ریحانه می انداخت... نمی دانست این چه دردی بود که این روزها آنقدر یاد ریحانه می افتاد...! اگر حرف زدن صفایی را با تلفن و در برخورد با مراجعه کنندگان ندیده بود، مطمئن می شد که این دختر کلا خجالتی است... ولی انگار تنها در برخورد با کوروش این طور بود... کوروش فکر کرد، نکند صفایی هم به صف طرفدارانش پیوسته بود...؟! لبخندی زد... آخر کدام دختری بود که کوروش را ببیند و هواخواهش نشود...؟!تنها یک نفر بود...تنها شهره بود که او را پس زده بود... نه... اصلا دلش نمی خواست به او فکر کند... در اتاق باز شد و طبق معمول میلاد پرت شد داخل... _ چه کردی...؟! کوروش همان طور خیره نگاهش کرد... _ باشه بابا... و رفت بیرون و در زد و دوباره آمد تو... _ خوبه...؟! کوروش سری تکان داد... _ وقتی منتظر نمی شی بگم بیا تو، دیگه چه در زدنیه این...؟! میلاد در حالی که خودش را روی مبل پرت می کرد گفت: _ خب بابا توام... حالا چی شد...؟! کوروش در حالی که آرام آرام روی صندلی اش می چرخید با چهره ای متفکر گفت: _ هیچی... رفت خرید...! میلاد پقی زد زیر خنده... _ پس ضایع شدی رفت...! _ نه... یه چیزی می لنگه... اگه می خواست بره خرید، پس چرا به ام دروغ گفت...؟! میلاد شانه ای بالا انداخت... _ تو که می گفتی فقط سهمتو می خوای... بعد از عقد طلاقش می دی... دیگه چه فرقی می کنه برات...؟! _ گفتم، ولی تو که می دونی چقدر متنفرم از اینکه کسی دورم بزنه...! در ضمن، تینا مورد بدی نیست... اگه ازش مطمئن بشم شاید طلاقشم ندادم...! ابروهای میلاد به نشانه ی تعجب رفت بالا...و کوروش هنوز در فکر یک پای لنگِ قضیه بود... _ من برم بیرون دنبال کارم... کاری با من نداری...؟! کوروش تنها سری تکان داد... نه... واقعا یک جای داستان می لنگید... * * * * * * * * ساعت هشت شب بود... توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و هنوز فکر می کرد... هنوز هم به فکر تعقیب صبحش بود... تقه ای به در خورد... _ بفرمایید... در باز شد و سر تینا آمد تو... _ اجازه هست...؟! _ تو کِی اومدی...؟! _ یه نیم ساعتی هست... جنابعالی که توی فکر خودتون غرقین... حواست به اطرافت نیست... حالا می شه بیام تو... کوروش روی تخت نشست... دستی به موهایش کشید... _ بیا... تینا جلوتر آمد... یک ساک مقوایی کوچک هم توی دستش بود... رو به روی کوروش که رسید، خم شد تا لب هایش را ببوسد و کوروش نمی دانست چرا سرش را چرخاند و لب های تینا بر گونه اش نشست... تینا روی تخت ، کنار کوروش نشست... _ چه استقبال گرمی...! _.... _ اگه من بفمم چی کار کردم یا چی شده که این چند وقته انقدر سرد شدی خوبه... _ هیچی...! و کوروش نمی توانست بگوید دلیلش اس ام اس های مشکوک است... دلیلش دروغ امروزش است که هنوز هم نتوانسته بود دلیلش را بفهمد... نمی خواست تا مطمئن نشده حرفی بزند... شاید چون از هیج چیز به اندازه ی ضایع شدن بدش نمی آمد... تینا کمی خودش را به کوروش چسباند...از توی ساک مقوایی یک جعبه درآورد و رو به کوروش گرفت... _ نمی دونم چرا انقدر سرد شدی... ولی... ولی اینو امروز صبح برات خریدم... شاید، ببخشی منو... اگه کاری کردم که رنجیدی... کوروش مات و مبهوت شده بود... نگاهش بین سِت کراوات و کمربند و فندک، و چشم های سبز تیره ی تینا سرگردان بود... _ چی شد...؟! خوشت نیومد...؟! پس صبح رفته بود برای کوروش کادو بخرد...؟! ناخودآگاه لبخندی زد... احساس سبکی کرد... به روی تینا لبخند زد... _ چرا... چرا .. خوشم اومد... دستش را به دور تینا حلقه کرد و کشیدش به سمت خودش... * * * * * * * *خاک سپاری...! * * * * * * * * برای یک بار زمان را متوقف می سازم فقط یک بار و یک لحظه دیدم خیانت را دیگر نمی خواهم ایستگاه توقف باشد زمان تاریکی آسمان درونم را فرا گرفت و قلبم را به آتش کشیدم آهی به بلندی ویرانی کشیدم درونم را ویران کردم دیدم خیانت را سست شدم شکستم اما نمردم تصویرت را، شعرهایت را، حرف هایت را، به خاک سپردم و تو مُردی... خداحافظ... * * * * * * * * دو هفته ای از آن تعقیب کذایی می گذشت... کوروش سعی کرده بود دیگر نسبت به تینا، مشکوک نباشد... با خودش که تعارف نداشت، می دانست خودش هم از این جور زندگی خسته شده... چقدر از این شاخه به آن شاخه پریدن... چقدر با این دختر و آن دختر بودن... الان بیست و نه سالش بود و هنوز یک همراه واقعی نداشت... آنقدر با دخترهای جور و واجور بود و خوش گذرانده بود و چه چیزها که ندیده بود و چه کارها که نکرده بود، که دیگر زیادی به همه چیز حساس شده بود... تینا آن طورها هم نبود... کوروش می دانست مسلما قبلا دوستی هایی را تجربه کرده، اما مهم نبود... لااقل برای او مهم نبود... برای کوروش هیچ وقت گذشته ی کسی مهم نبود... مهم زمانِ با هم بودن شان بود... این میان شاید هم تینا همسر بدی نمی شد... بالاخره که باید ازدواج می کرد... خب شاید تینا همسر خوبی می شد...! با صدای زنگ گوشی اش، افکارش را نصف و نیمه رها کرد... با دیدن اسم تینا لبخندی زد... _ جانم...! _ سلام... خوبی...؟! _ شما خوب باشی ما هم خوبیم... _ چی شده...؟! کبکت خروس می خونه...؟! کوروش به صندلی اش تکیه داد و شروع کرد به تکان خوردن های ملایم... _ هیچی... اگه امشب دعوتت کنم به یه شام دو نفره... قبول می کنی...؟! کمی سکوت... _ ای کاش زودتر گفته بودی... ابروی کوروش رفت بالا.. _ چطور...؟! _ آخه دعوتم تولد دوستم... کوروش که احساس کنف شدگی می کرد، آمد توی حرفش و سعی کرد یک جوری رفع و رجوعش کند... _ آره عزیزم... راست می گی.. من دیر گفتم... حالا فرصت زیاده... و قبل از اینکه تینا بخواهد چیزی بگوید خودش گفت: _ خب من الان باید برم... کاری نداری... _ نه عزیزم... _ فعلا... * * * * * * * * دمِ غروب بود... هوا داشت روبه تاریکی می رفت و کوروش هنوز توی شرکت بود... باز هم ناخواسته فکرش مشغول تینا بود... چرا ازش نپرسیده بود تولد کدام دوستش می خواهد برود...؟! یا اصلا چرا تینا از او نخواسته بود تا همراهی اش کند...؟! در باز شد و باز هم میلاد با کله وارد شد... کوروش خنده اش گرفت... میلاد آدم نمی شد... میلاد طبق معمول خودش را روی مبل رها کرد... _ احوال آقا کوروش...؟! تو چرا هنوز نرفتی خونه...؟! کوروش نفس عمیقی کشید... _ امشب دوستای داریوش خان شام دعوتن خونه... حوصله شون رو ندارم... میلاد بلند شد و رفت جلوی کوروش به میز تکیه داد... _تو هنوز به اش می گی داریوش...؟! کوروش پوزخندی زد... _ یعنی تو هنوز نتونستی اون ماجرا رو فراموش کنی...؟! _ تو بودی فراموش می کردی...؟! میلاد دست هایش را روی سینه اش جمع کرد... _ یه کم باید به بابات حق بدی کوروش... کوروش آمد توی حرفش... نا خودآگاه عصبی شد... _ چه حقی مثلا...؟! گندی که سیاوش زد و دیدی که چطوری بی سر و صدا ماست مالی کرد... اونوقت منو باید جوری می زد که دو تا از دنده هام بشکنه... _ کوروش... انقدر یه طرفه نرو به قاضی... بابام اون موقع ها تعریف می کرد که بابات چه حالی داشته... پدر دختره با نفوذ بود... فک و فامیلش تو دادگستری قاضی بودن... یارو می خواست بهت اتهام تجاوز بزنه... کوروش پرید توی حرفش... _ من و مریم هم دیگه رو دوست داشتیم... پوزخندی زد... _ تو که یادته دیگه... بچه بودم... اولین عشقم بود مثلا... خودش دعوتم کرد خونشون... من به کاری مجبورش نکردم... خودشم تمایل داشت... به این می گن تجاوز...؟! _ اینا رو ما می دونستیم... خودِ مریم می دونست... پدرشم احتمالا می دونست... ولی روزی که بابات رفته بود ازش خواهش کنه که کوتاه بیاد و شکایت نکنه، طرف برگشت گفت به جرم تجاوز سر پسرتو می برم بالای دار... بابات اون موقع دیونه شد... کوروش به خاطر داشت... پدر مریم واقعا می خواست چنین کند... با نفوذ بود... حتی آن وقت ها داریوش خان به فکر غیرقانونی فرستادن کوروش به ترکیه هم افتاده بود... دست آخر هم مریم نجاتش داد... به هیچ وجه راضی نشده بود توی دادگاه بگوید که کوروش به او تجاوز کرده... به احتمال زیاد او کتک هایی چندین برابر چیزی که کوروش تحمل کرده بود را، تحمل کرده بود... آخرش پدر مریم با پول کلانی که داریوش خان به اش پیشنهاد داد و دکتری مطمئن که اوضاع را راست و ریست کند، بالاخره قبول کرد از خیر شکایت بگذرد... دیگر از آن به بعد کوروش نفهمید مریم کجا رفت و چه بر سرش آمد... فقط می دانست که از این شهر نقل مکان کردند... _ توام دیگه زیادی داری سخت می گیری... و کوروش فکر کرد به داریوش خانی که هیچ وقت یاد نداشت از بچگی تا به حال یک بار در آغوشش گرفته باشد... یادش می آمد آن وقت ها که بچه بود، چقدر دلش می خواست روی کول پدرش سوار شود... پدر...! کوروش از بچگی دل پُری از داریوش خان داشت... شاید کتک کاری ده سال پیش تنها بهانه ای به دست کوروش داد که دیگر رسما پدر صدایش نزند... میلاد دستش را جلوی کوروش تکان داد... _ کجایی...؟! کوروش بلند شد... کتش را برداشت... _ من می رم دیگه... تو هنوز هستی...؟! میلاد تکیه اش را از میز برداشت... _ آره... _ خب یادت نره درارو حتما قفل کنی... گیج بازی درنیاریا... _ باشه... خیالت راحت... کوروش به سمت در رفت... _ کوروش... کوروش برگشت... _ تازه سر شبِ... برو یه استراحتی بکن... اگه دیدی حوصله ی مهمونا رو نداری، شب بیا خونه ی ما... تا صبح پلی استیشن بازی می کنیم... کوروش لبخندی زد... _ باشه... فعلا... سوار ماشین شد و حرکت نکرده، طبق عادت همیشه، اول ضبط را روشن کرد... و فکر کرد باز هم خوب بود میلادی بود که کوروش گاهی اوقات را به او پناه ببرد... اگرچه خیلی وقت ها خنگ می زد... خیلی وقت ها روی اعصاب کوروش بود... اما باز هم رفیق دوران کودکی بود... از بچگی با هم بودند... خیلی وقت بود که دیگر تنها رفیق صمیمی اش میلاد بود... تقریبا نصف بیشتر راه را آمده بود که متوجه شد، دسته کلید شرکت را به میلاد نداده... می دانست به احتمال نود درصد میلاد دسته کلیدش را نیاورده... و مطمئن بود آخرش مجبور خواهد شد از خانه بلند شود و برود درها را قفل کند... با این فکر، به دور برگردان که رسید دور زد و برگشت... وقتی دوباره رسید در شرکت، تقریبا هوا تاریک شده بود... مدتی هم توی ترافیک مانده بود که اعصابش را حسابی داغان کرده بود... همان طور که وارد آسانسور می شد، ساعتش را نگاه کرد... ساعت هشت بود تقریبا... احتمالا تا حالا میلاد رفته بود... ولی حالا که او آمده بود بهتر بود تا بالا سری می زد... دم در دفتر که رسید، با دیدن در دفتر که قفل کتابی اش، زده نشده بود، فهمید که میلاد هنوز نرفته... شاید هم رفته و چون کلید نداشته، قفل را نزده و در را همان طور چفت کرده و رفته... از میلاد بعید نبود... خواست قفل را بزند و برود که دوباره پشیمان شد... بهتر دید اول داخل را هم چک کند... با این فکر کلید انداخت و داخل شد... چراغ اتاق میلاد روشن بود و بقیه ی شرکت تاریک...!در را ارام بست... آرام آرام به سمت اتاق میلاد رفت... با صداهایی که از توی اتاق می شنید، سری تکان داد... این میلاد آدم بشو نبود... مگر دفتر جای دختر آوردن بود... بدون در زدن در را باز کرد و چشمانش از فرط حیرت گشاد شد... میلاد جلوی میز ایستاده بود و دختری روی میز نشسته بود... پاهای دختر دور کمر میلاد حلقه شده بود... با صدای در، میلاد به سمتش برگشت و تازه آن موقع بود که کوروش چهره ی دختر را دید... در جا خشکش زد... این جا چه خبر بود...؟! تینا سریع خودش را جمع و جور کرد و یقه ی لباسش را بست و ایستاد... میلاد هم... کوروش کمی جلوتر رفت... به روبروی میلاد که رسید، دستش مشت شد و بالا رفت... با دیدن حایل شدن دست های میلاد بر صورتش، پوزخندی زد... دستش را آورد پایین... _ نترس... کاریت ندارم... ارزش زدنم نداری... به تینا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت... رو به میلاد گفت: _ فقط بگو چرا...؟!دختر قحط بود...؟! کم دختر دور و برت ریخته بود...؟! چرا این...؟! حتی حاضر نبود اسم تینا را بر زبان براند... میلاد چشمانش را دزدید... _ من... من و تینا از قبل هم دیگه رو دوست داشتیم... دست کوروش دوباره مشت شد... یعنی از چقدر قبل...؟! یعنی کوروش چقدر سر کار بوده...؟! _ قبل یعنی چقدر قبل...؟! _ از قبل از نامزدیتون... نامزدی...! ههه... نامزدی... میلاد خودش ادامه داد... _ ما هم دیگه رو دوست داشتیم، تا اینکه قضیه ی شراکت باباهاتون پیش اومد... بابای تینا هم مثل بابای تو، مجبورش کرد... آخر سری هم قول داد، یه سهامی هم به اسم تینا بزنه... پس تینا هم یک سودی این وسط می برد... میلاد نگاهی به کوروش کرد... _ خب...؟! ادامه اش...؟! دوباره نگاهش را دزدید... _ هیچی دیگه... خب اگه تینا قبول نمی کرد، بعدا همه چیز به تیام می رسید... به کوروش نگاه کرد... _ توام که تینا رو دوست نداشتی... توام به احبار بابات قبول کردی... توام فقط سهمت رو می خواستی... خودت گفتی بعد از عقد طلاقش می دی... پس میلاد به تینا گفته بود که او به اجبار پدرش تن به این ازدواج داده... کوروش حرف میلاد را ادامه داد... _ پس منتظر بودی تینا جونت بعد از عقد طلاق بگیره و با یه بغل پول بیاد پیشت... خندید...خندید... و باز هم خندید... میلاد بهت زده نگاهش می کرد... _ حالا مطمئنی تینا جونت دوسِت داره...؟! مطمئنی به اجبار باباش، نامزده من شده...؟! میلاد نگاه پرسشگرش را دوخت به کوروش... _ اگه تینا واقعا دوسِت داره، پس چرا خودشو تو بغل من وِل می داد...؟! میلاد نگاه پرسشگرش را به تینا دوخت... کوروش ادامه داد... _ چرا انقدر برای بودنِ با من لَه لَه می زد...؟! نگاه میلاد بین کوروش و تینا در نوسان بود... تینا زبان باز کرد... _ دروغ می گه میلاد... و فکر کرد کوروش را به هیچ وجه نمی توانست نرم کند... اما شاید می شد میلاد را ... کوروش بدون اینکه نگاهش را از میلاد بگیرد، ادامه داد... _ من دروغ می گم...؟! می خوای بگم وقتی زیر من بود و از لذت به خودش می پیچید، چیا می گفت...؟! میلاد سینه اش از شدت نفس زدن بالا و پایین می شد... _ بسه دیگه... کوروش پوزخندی زد... _ آره... بسه دیگه... پشتش را به آن ها کرد که برود... اما پشیمان شد... در یک لحظه برگشت، قبل از اینکه میلاد بفهمد چه شده، مشت کوروش بر صورتش فرود آمد... میلاد به عقب پرت شد... _ این مشت رو زدم تا بی حساب شیم... نگاهی به تینا کرد... به آن چشم های سبزه تیره اش... کمی جلوتر رفت... تینا همان طور که به میز تکیه داده بود، بالا تنه اش را تا جایی که می توانست عقب کشید... کوروش انگشتش را روی صورت تینا گذاشت...از کنار چشمش کشید پایین... پایین تا رسید به لبش... کمی روی لبش توقف کرد...از لبش هم گذشت... کنار گوشش متوقف شد... پنج انگشتش را روی صورت تینا قرار داد... انگشت ها را از روش گوشش رد کرد و در موهایش فرو کرد... در یک حرکت موهایش را کشید و سر تینا همراه با جیغ کوتاهی که از خود درآورد، به عقب رفت... کوروش سر تینا را با همان موها کشید جلو... رو به میلاد کرد... _ این هرزه هیچ اهمیتی برای من نداره... حتی ارزش زدن هم نداره... فقط اون حرفا رو بهت گفتم که بفهمی، به خاطر یه هرزه، رفیقت رو فروختی... سر تینا را به شدت رها کرد... تینا که از ترس زبانش بند آمده بود، تا جایی که اتاق اجازه می داد عقب رفت... _ رفیق دوران بچگیت رو... پشتش را کرد و به سمت در رفت... روبروی در که رسید انگار که چیزی یادش آمده باشد، برگشت... دسته کلید را پرت کرد به طرف میلاد... مستقیم خورد به سینه ی میلاد و افتاد جلوی پایش... _ یادم رفته بود بگم اومده بودم کلیدا رو بهتون بدم... کمی مکث... و با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد... _ کارتون که تمام شد، در را رو قفل کن... در ضمن، فردا هم وکیل داریوش خان و می فرستم کارا رو راست و ریست کنه... دیگه شراکتی وجود نداره... میلاد تنها توانست بگوید: کوروش...! کوروش بی توجه به او ادامه داد... _ و باید اضاف کنم واقعا متاسفم که دیگه عقدی ، ولو سوری هم در کار نیست که بعدش، عشقتون با یه بغل پول برسن خدمتتون... دو انگشتش را به نشانه ی خداحافظی به کنار سرش برد و رفت... میلاد ماند و یک تینا و دسته کلیدی روی زمین... * * * * * * * * پشت ماشین نشست و گازش را گرفت... نمی دانست کجا می رود... تنها حرصش را روی گاز خالی می کرد...گاز می داد... لایی می کشید... کسی روی دستش می پیچید، فحش می داد... آخر دست خودش را در جاده ساحلی یافت... کنار پل... ماشین را پارک کرد و پیاده شد... کمی جلو تر رفت و زیر پل نشست... فواره هایی در پل تعبیه شده بودند که به وسیله ی تلمبه خانه های دو سر پل، آب کارون را بالا می کشیدند و دوباره روانه ی رودخانه می کردند... انعکاس چراغ های رنگی کنار فواره ها توی آب، صدای فواره ها... همه و همه فضای آرامش بخش کوروش را به وجود آورده بود... سیگاری آتش زد و شروع کرد به دود کردن... کام های عمیقی می گرفت و دود را حلقه حلقه می داد بیرون... به تینا که فکر می کرد، آمپرش می رفت بالا... چطور کوروش آن طور بازی خورده بود...؟! چرا زودتر نفهمیده بود...؟! چرا حالا باید می فهمید...؟! دقیقا زمانی که اعتماد کرده بود... کامی دیگر گرفت... یاد آرزوی ریحانه افتاد... بالاخره برآورده شد... خیلی وقت بود که کوروش منتظرش بود... منتظر نفرین ریحانه... کامی دیگر... یعنی ریحانه هم وقتی فهمیده بود، همین حال را داشت...؟!نه... قطعا نه... مسلما بدتر بود... خیلی بدتر... ریحانه از جان و دل عاشق کوروش بود... کامی دیگر... کوروش عاشق تینا نبود... حتی نمی توانست قاطعانه بگوید دوستش داشته یا نه... ولی می توانست بگوید که تازه، نرم نرمک، می رفت که دوستش داشته باشد... کامی دیگر... اما با یاد میلاد آتش می گرفت... یعنی فکر کاری که میلاد با او کرده بود، آتشش می زد... کامی دیگر... کوروش با همه ی نامردی اش... باز هم وقتی شهره، میلاد را انتخاب کرد، تا وقتی که با میلاد بود، حرفی از علاقه اش نزد... زمانی که رابطه اش با میلاد تقریبا تمام شده بود، تازه حرف زد... فیلتر سیگار را زیر پایش لِه کرد... میلاد... میلاد چه کرده بود...؟! با نامزد او... با نامزد کوروش... هرچند سوری... هرچند اجباری... ریخته بود روی هم...؟! سیگار دیگری روشن کرد... کوروش از این نمی توانست بگذرد... این که رفیق چندین و چند ساله ات، به ات نارو بزند، وحشتناک بود... کامی از سیگارش گرفت... وقتی سه سال پیش، توی اتاق سمعی بصری به شهره پیشنهاد داده بود و او رد کرد، چقدر عصبانی بود... اما حالا که فکر می کرد، می دید چقدر خوب بود که رد کرد... چرا که اگر ریحانه ای که پشت در گوش ایستاده بود، می شنید، به مراتب خورد تر از آن چیزی می شد که شده بود... کامی دیگر... نارو خوردن از دوست چندین ساله... از یارِ غار خیلی سخت تر بود... کوروش می دانست نمی تواند میلاد را ببخشد... می دانست نمی تواند با او مثل سابق باشد... کامی دیگر... می دانست دیگر دوستی و رفاقتش با میلاد به آخر خط رسیده بود... تصاویر کودکی جلوی چشمانش رژه می رفت... دوچرخه سواری ها... هفت سنگ... گُل کوچک... شیشه شکستن ها با توپ و در رفتن ها... تیر و کمان ساختن ها و هدف گرفتن دخترهای محل... کامی دیگر... باورش نمی شد چشمانش تار شده... به جوش و خروش کارون چشم دوخت... به صدای فواره ها گوش سپرد...آهی عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: (( نفرینت بدجور گرفت ریحانه... بدجور... )) کوروش آن شب با رفیق دیرینه اش، با یارِ غارش برای همیشه خداحافظی کرد... و او را در ذهنش به خاک سپرد... * * * * * * * * بی حساب...! دلم می خواست من را او بخواند تا بگویم، دوستش دارم بگویم، من دعا کردم بیاید بار دیگر تا ببخشد او، ببخشم من تا شروع دیگری باشد... * * * * * * * * یک هفته ای از برخورد آن روز من و علی می گذشت... در آن مدت سعی کرده بودم هرچه می توانم کمتر باهاش رو در رو شوم... یعنی اولش می خواستم مدتی مرخصی بگیرم و نروم شرکت... اما بعدش چه؟! بالاخره که باید می رفتم... من که نمی توانستم کارم را رها کنم...چند باری به بهانه های مختلف، سعی کرده بود مرا به اتاقش بکشاند... بعضی وقت ها باز هم رسولی به جای من می رفت که واقعا ممنونش بودم، بعض اوقات هم که مجبور می شدم خودم بروم، می رفتم و سریع کارهارا تحویل می دادم و برمی گشتم... بیچاره اصلا فرصت حرف زدن پیدا نمی کرد... گاهی وقت ها واقعا دلم می خواست کوتاه بیایم... دلم می خواست بگذارم حرف بزند... دلم می خواست اجازه بدهم از دلم دربیاورد... پیش خودم اعتراف می کردم که دوست دارم آشتی کنم... اما نمی شد...! یا بهتر بود بگویم نباید آشتی می کردم... علی باید تصمیمش را می گرفت... یا این وری، یا آن وری...! نمی شد با دست پیش بکشد و با پا پس بزند... بالاخره باید با خودش کنار بیاید... یا آن قدر دوستم داشت که گذشته را فراموش کند و آن قدر باور به تغییرات من پیدا کرده بود، که خودش پیش قدم شود و یا اینکه... نه... اصلا دوست نداشتم به " یا " دومی فکر کنم... من برای علی احترام قائل بودم... خیلی زیاد...دوستش هم داشتم... زیاد هم داشتم... توی این سه سال هم با اینکه نبودش، یک لحظه فراموشش نکرده بودم... اصلا از روز اولی که توی دانشگاه دیده بودمش، ازش خوشم آمده بود... بعدها که می دیدم هروقت که به کمک نیاز داشتم، او اولین کسی بود که به کمکم می شتافت، احساس می کردم، او همان کسی ست که می خواستم... ولی آن وقت ها آن قدر از چهره و تیپ خودم ناراضی بودم که باورم نمی شد کمک های علی از روی دوست داشتن باشد... همیشه فکر می کردم به من ترحم می کند...! خب... من هم سعی می کردم خودم را بی خودی دل خوش نکنم... من ترحم کسی را نمی خواستم... و کوروش روزهای اول را هم یادم هست... آن روزها کوروش برایم مثل یک چیز دست نیافتنی بود... کسی که به هیچ وجه به خودم اجازه نمی دادم حتی راجب به اش فکر کنم... کوروش جذاب بود... بدون اغراق، نصف بیشتر دخترهای گروه، چشم شان پیِ کوروش بود... آن روزها اصلا به کوروش فکر هم نمی کردم... رابطه ی من با علی، در زمان بدی قطع شد... تغییرات من، در زمان بدی علی را دور کرد... و اعتماد به نفس کاذب من، در بد زمانی سر بر آورد و مرا به مبارزه طلبید...! مبارزه ای که می خواستم به خودم ثابت کنم، شاید هم به شهره ثابت کنم، من هم می توانم بهترین ها را داشته باشم...! من علی را دوست داشتم...اما احساسم به کوروش از جنس دیگری بود... همان وقت ها فکر می کردم عشق است...! اما بعد از آن ماجراها... فهمیدم اشتباه کرده ام... عشق نبود...! جنون بود شاید...! جنون بهتر بود... شاید هم عشقی جنون آمیز بود... این بهتر بود... وقتی آن طور دیوانه وار کسی را دوست داشته باشی که خودت را به آب و آتش بزنی... از همه چیزت بگذری... با چشمانِ خودت حقیقت را ببینی و باز هم خودت را به کوری بزنی... آیا این چیزی به جز جنون است...؟! چیزی به جز علاق ای جنون آمیز است...؟! وقتی فقط برای یک نفر... برای بودنِ یک نفر، تمام حریم ها و خط قرمزهایی را که یک عمر همراهت بوده را بشکنی... آیا این حسی سوای یک علاقه ی جنون آمیز است...؟!وقتی مجبور باشی برای وجود کسی، مثل نقل و نبات دروغ بگویی... دروغ پشت دروغ... آن هم به پدر و مادرت... آیا این حسی به جز یک عشق کورِ جنون آمیز نبود...؟! آن طور بی پروا... آن طور کر و کور و افساز گسیخته... اما حس من به علی این گونه نبود... نمی خواستم هم این گونه باشد... آن طور تند و سوزنده و ویرانگر...! عشق باید بسازد... نو کند... بنیاد کند... پرورش دهد... عشق باید زنده کند... نه آن زنده شدنی که من با کوروش فکر می کردم زنده ام... زنده شدنی که، بارور کند... پرورش دهد... نه زنده شدنی که تخریب کند...! باید با چشم باز عاشق شد... من علی را دوست داشتم... شاید هنوز عاشقش نبودم... شاید احساسم مثل حسم به کوروش نبود... آن طور داغ و سوزنده...اما دلم می خواست این بار کم کم عاشق بشوم... دلم می خواست با چشم باز عاشق شوم... می دانستم علی تنها کسی بود که می توانستم یک عشق واقعی را با او تجربه کنم... و امروز به طرز عجیبی دلم می خواست فرصتی پیش بیاید و علی معذرت بخواهد و من قبول کنم...! دیگر دلم نمی خواست گذشته تکرار شود... نمی دانم چقدر توی فکر بودم که با ظرف شیرینی ای که به سویم دراز شده بود، به خودم آمدم... نگاهم را از مانیتور روی استندبای گرفتم و به صاحب دست دوختم... ابروهایم از تعجب بالا رفته بود... برونی، با آن موهای یک بری ای که معلوم بود با دقت اتو شده بودند و برق شان نشان می داد که چقدر ژل و روغن و از این قبیل آت و آشغال ها قاطی شان شده و از همه بدتر صورت نقاشی شده اش، داشت به من شیرینی تعارف می کرد...؟! چه شده این دختر امروز محبتش گُل کرده بود...؟! _ بفرمایید ... عزیزم... این بار چشم هایم هم درشت شد... عزیزم...؟! لبخند نه چندان دلچسبی بر لبش نشاند... فکر کردم بیچاره چقدر عذاب کشیده تا لبش را به لبخند کِش بیاورد... کلا دختر بد عنقی بود... _ مرسی عزیزم... در حالی که دستم به طرف شیرینی ها دراز شده بود، نگاهم به چشمان نسبتا ریزش افتاد که دورش را خط های نسبتا کلفت و سیاهی احاطه کرده بود... فکر کردم واقعا برونی چه دل خجسته ای دارد که اول صبح حوصله ی آن همه آرایش را دارد...؟! و باز یادم آمد که خودم آن وقت ها چه دلِ خجسته ای داشتم...! کلا گاهی وقت ها انگیزه چیز خوبی بود...! شیرینی را برداشتم... در کمال تعجب دیدم که برونی صندلی کناری را کشید جفت من و نشست... موس را کمی تکان داد تا صفحه روشن شود... _ بزار ببینم تو چه مرحله ای هستی...! دیگر دهانم از جنبیدن ایستاد... نه... برونی امروز سرش به جایی خورده بود... از کِی تا حالا کارهای من برایش مهم شده بود...؟! نگاهی به رسولی انداختم... نگاه او هم متعجب بود... نگاهم به ظرف شیرینی بود و توی فکر اینکه ای کاش به جای شیرینی مربایی، گردویی برداشته بودم که با شنیدن حرف برونی، به معنای واقعیِ کلمه میخکوب شدم... _ راسته که با مهندس لطفی هم دانشگاهی بودی...؟! او از کجا می دانست...؟! یعنی علی حرفی زده بود...؟! چه می توانستم بگویم...؟! _ مگه مهمه...؟! همان طور که به ال سی دی نگاه می کرد گفت: _ نه... ولی خب محض کنجکاوی پرسیدم...! اگر الکی انکار می کردم، قضیه بی خودی حساس می شد... _ آره... برگشت نگاهم کرد... _ چه جالب...! مسخره...! مثلا چه چیزش می توانست برای او جالب باشد...؟! _ شنیدم زمان دانشجویت خیلی پایه بودی...! با تمام شدن جمله اش، چشمکی را به همراه همان لبخندِ کذایی اش حواله ی چشمانِ مبهوت من کرد... کمی سرم را چرخاندم و همان قدر کافی بود تا نگاه تمسخر آمیز نجاران و نگاه هیز اعلایی را هم ببینم... نفس هایم تند شد... کف دست هایم عرق کرد... _ کی همچین اراجیفی رو به خوردت داده...؟! از روی صندلی اش بلند شد... پوزخندی زد... _ چه فرقی می کنه کی گفته... در ضمن از رنگت معلومه چقدر اراجیفه...! و رفت... داغ کرده بودم... چه کسی از آن دوره خبر داشت...؟! نگاه رسولی را روی خودم حس کردم... _ به توام گفته بودن...؟! سری تکان داد... _ پس چرا به من نگفتی...؟! _ مگر مهمه...؟! یه مشت اراجیف که دیگه گفتن نداره... بهش اهمیت نده... شاید اگر واقعا اراجیف بود، می شد بی خیالش شد... اما مشکل این بود که بدبختانه اراجیف نبود...! حقیقت بود... نمی دانستم برونی دقیقا چه ها را می دانست...؟! تا چه اندازه خبر داشت...؟! اگر کسی برایش گفته بود، اگر با کسی از هم دوره ای های آن موقع دانشگاه اشنایی داشت و او برایش گفته بود... خب حتما کامل گفته بود...! اصلا چه کسی... کی...؟! یک آن با یادآوری علی، انگار جرقه ایی در ذهنم زده شد... در این شرکت تنها من و او می دانستیم... پس یقینا کار علی بود... آن قدر عصبانی بودم و آتش گرفته بودم که نفهمیدم چه طور از اتاق خارج شدم و پله ها را بالا رفتم... منشی باز هم در حال تایپ بود... بی توجه به او سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق رفتم... صدایش را شنیدم که گفت: _ صبر کنین...من... و من در را باز کرده بودم... سر تا پایم از خشم می لرزید... علی پشت میزش نشسته بود و سرش توی برگه های جلویش بود... با صدای در و سرش را بلند کرد... _ ببخشید مهندس... اجازه ندادن من اطلاع بدم... _ موردی نداره... می تونید برید... منشی در را بست و رفت... من ماندم و علی... دست هایم مشت شده بود... تمام بدنم می لرزید... علی از دیدن چهره ام تعجب کرده بود... از جایش بلند شد... میز را دور زد... روبرویم ایستاد... تنها توانستم بگویم: _ چه طور تونستی...؟! چطور...؟! علی که سر در نیاورده بود گفت : _ چی رو چطور تونستم...؟! در حالی که سعی می کردم جلوی لرزش صدایم را بگیرم گفتم: _ چطور تونستی در مورد دوران دانشجویی من جلوی بچه های شرکت حرف بزنی...؟! حالا چشم هایش از فرط تعجب گشاد شدند... _ من...؟! من حرف زدم...؟! _ من توی گذشتم هر غلطی کردم به خودم مربوطه...! می فهمی...؟! اصلا هم برام مهم نیست تو یا دیگران چه فکری می کنید... لبخندی زد... _ خوبه برات مهم نیست و انقدر داغ کردی... نا خودآگاه صدایم رفت بالا... _ به ات می گم به چه حقی در مورد من جلوی بچه های شرکت حرف زدی...؟! صدای او هم کمی رفت بالا... _ یه کم عقلتو به کار بنداز... من چرا باید چنین کاری رو بکنم...؟! آب دهانم را قورت دادم... _ خب... برای اینکه... برای اینکه... و خودم هم دلیلش را نمی دانستم...! چرا علی چنین کاری باید می کرد...؟! این بار با لحن آرامی گفت: _ من اگر می خواستم حرفی بزنم، همون اول که در مورد تو و رسولی برام سوتفاهم پیش اومده بود، می رفتم به رسولی می گفتم... که دیگه دور و برت نپلکه...نه الان...! به چشمانش نگاه کردم... چشمانی که همیشه خیس بود... شفاف بود... انگار کمی قبلش گریه کرده بود...نه... از این چشم ها صداقت می بارید...راست می گفت... چرا کمی فکر نکردم...؟! دست خودم که نبود... وقتی برونی با آن لبخند مزخرف و چشمک مزخرف ترش، آن جمله ی آخر را گفت، چنان داغ کردم که نفهمیدم چطور گلوله شدم توی اتاق علی... خودم را روی مبل رها کردم... آرنج هایم را به زانوهایم تکیه دادم و سرم را میان دست هایم گرفتم... و با خودم زمزمه کردم... _ پس کی...؟! کی می دونسته...؟! علی روی مبل روبرویی ام نشست... در حالی که لیوان روی میز را از آب پر می کرد گفت: _ فقط دو تا از شهرستان های اطراف، مهندسی معماری دارن... با این حساب عجیب نیست که اکثر فارالتحصیل ها برای این دو دانشگاه باشن... لیوان را به سمتم گرفت... _ این جا هم مگر چندتا شرکت مشاور معمار داره...؟! بیستا...؟! سی تا...؟! لیوان را به لب بردم... _ کافیه چندتا آدم فضول مثل برونی و نجاران و ... هم با هم آشنا دربیان... سردیِ آب، انگار درونم را خنک کرد... _ در ضمن، به قول خودت به کسی ارتباط نداره... فکرت رو بی خودی مشغول نکن به اینکه بفهمی کی این حرفا رو زده... پوزخندی زدم... چقدر راحت می گفت فکرت را مشغول نکن...! باید هم می گفت، او که دختر نبود...!ولی تقصیری هم نداشت... این هم از تاوان های خراب کاری های گذشته ام بود... نمی شد کاری اش کرد... آن زمان که آن قدر بی پروا و بی خیال، در آن شهر کوچک با کوروش می چرخیدم... از این میهمانی به آن میهمانی... و پروایی نداشتم از علنی شدنش در دانشگاه و میان بچه ها... آن هم در دانشگاهی که هشتاد درصد دانشجویانش، هم شهری های خودم بودند، آن موقع باید فکر این جایش را می کردم که نکردم... اصلا آن موقع عقل درست و حسابی نداشتم... نگاه شرمنده ام را به چشمان علی دوختم... _ معذرت می خوام... زود قضاوت کردم... لبخندش عمیق تر شد... _ اشکال نداره... تازه بی حساب شدیم...! مگه نه...؟! و من لبخند زدم... چقدر زود امروز فرصت آشتی دست داد...! * * * * * * * * یک تکیه گاه امن...! بیا.. خودت را در آغوشم بیانداز سرت را به شانه هایم تکیه بده این چند لحظه ٬ بگذار تکیه گاهت باشم بیا... * * * * * * * * امروز قرار بود جلسه ای برگزار شود... حسینی که مثلا رییس شرکت بود، از هفت روز هفته، یکی دو روز بیشتر نمی آمد شرکت... اکثر وقتش را در سفر کردن به این شهر و آن شهر بود... برای شرکت در سمینارها... مناقصه ها... سرکشی بر پروژه ها... عملا تمام کارها گردن من بود... یک جورهایی علاوه بر مدیر فنی، معاونش هم محسوب می شدم... دستم به کُت رفت... اما طبق معمول حوصله اش را نداشتم... بی خیالش شدم و از اتاق بیرون زدم... وارد اتاق جلسه که شدم، خوشبختانه همه آمده بودند... نگاهم روی همه چرخید و در آخر روی اعلایی ثابت ماند... نمی دانم چرا خوشم نیامد از اینکه روبروی ریحانه نشسته بود...! اوصولا آدم بدبینی نبودم، اما ناخودآگاه از آن روزی که ریحانه اعلایی را آدمی هیز و چشم چران خطاب کرد، بدجوری روی اش حساس شده بودم... این بود که بیشتر وقت ها، سعی می کردم برای تحویل و چک کردن کارهای ریحانه، یا خودم به پایین بروم و یا به منشی بگویم ریحانه را بفرستد بالا... دلم می خواست کمترین برخورد ممکن را با اعلایی داشته باشد... احتمالا این حرکتم توجه بعضی ها را هم جلب کرده بود، اما ریحانه برایم مهم تر بود... برعکس اعلایی، رسولی با این که حالا کنار ریحانه نشسته بود، دیگر مثل گذشته ها روی اعصابم نبود... این اواخر می دیدم که یک جورهایی ازش خوشم هم می آمد... روی صندلی، پشت میز نشستم... پروژکتور را روشن کردم و مشغول توضیح سایت پروژه شدم... طرح یک مجتمع فرهنگی تفریحی بود که اوصلا جزو طرح های نسبتا بزرگ محسوب می شد... هر کس باید طراحی یک بخش را بر عهده می گرفت... نگاهم بین بچه ها می چرخید... یک آن روی چشم های اعلایی ثابت ماند... از نگاه خیره اش به ریحانه اصلا خوشم نیامد... ناخودآگاه به ریحانه نگاه کردم... با دیدن اینکه سرش پایین بود نفسم را بیرون دادم... چند لحظه بعد ریحانه سرش را آورد بالا و نگاهش به نگاه اعلایی گره خورد... لبخند یک بری اعلایی، بدجور اعصابم را به هم ریخت، با دیدن اخم غلیظ ریحانه، کمی حالم بهتر شد... اما نه کاملا... _ مهندس اعلایی... به معنای واقعی کلمه از جا پرید... _ جانم...؟! _ می شه بفرمایید من چی می گفتم...؟! خنده ای کرد... _ جناب مهندس... مگه کلاس درسِ...؟! در حالی که اخم هایم غلیظ تر شده بود گفتم: _ خیر... ولی کم هم از یه کلاس درس نداره... بعدها اگر برای طراحی به مشکلی برخوردید، من دیگه جواب گو نیستم...! لب و لوچه اش را جمع کرد و صاف نشست... گلویم را صاف کردم و گفتم: _ خب... و این بار نگاهم به برونی افتاد... نمی دانم دخترک چه فکری پیش خودش کرد که آن طور به رویم لبخند زد و به پشتیِ صندلی اش تکیه داد... اخمی کردم و نگاهم را از روی او هم برداشتم... اصلا رشته ی کلام از دستم در رفت... این هم از مهندسین شرکت ما...! یکی چشم چرانی می کرد ... دیگری در جلسه هم به فکر مخ زنی بود...! دلم می خواست هر طور شده سرو ته جلسه را به هم آورم... تحمل آن فضا برایم سخت شده بود... خوشبختانه زنگ گوشی ام بهانه ای دستم داد برای خلاصی از آن جو... رو به بچه ها گفتم: _ خب... تقریبا همه چیز توضیح داده شد... ببینم چه می کنید... خسته نباشید...! به سرعت از اتاق خارج شدم و گوشی را جواب دادم... _ جانم مامان...؟! _ سلام عزیزم... خسته نباشی... می گم علی امروز کِی میای...؟! _ تا یه نیم ساعت دیگه راه می افتم... چرا...؟! _ راستش یه مقدار غذا پخته بودم، می خواستم ببرم خوابگاه برای نرگس... بهت گفته بودم که اینجا داروسازی می خونه... به یاد داشتم... توی آن سه سالی که اصفهان بودم، مادر تقریبا همیشه احوال نرگس را می رساند... حس می کردم بدش نمی آمد نرگس عروسش باشد... _ گفتم اگه بتونی برسونیم... _ چشم مامان... تا نیم ساعت دیگه راه می افتم... _ قربون تو پسر گلم... _ خدا نکنه... گوشی را قطع کردم و به سمت اتاق جلسه رفتم تا وسایلم را بردارم... در را که باز کردم، دیدم اتاق خالی ست و بچه ها رفته اند، اما صدای حرف زدن می آمد... یک راهروی کوچک تقریبا یک متری جلوی در بود و بعد فضای اتاق شروع می شد... اگر کسی در سمت مخالف در و کمی نزدیک به ضلعی که در قرار داشت توقف می کرد، از جایی که من ایستاده بودم دیده نمی شد... با این که از فال گوش ایستادن بیزار بودم، اما با شنیدن صدای ریحانه ایستادم... _ برید کنار... احترام خودتون رو نگه دارید...! با شنیدن صدای اعلایی، دست هایم مشت شد... _ چرا...؟! انقدر برای من جانماز آب نکش...! _ جانماز...؟! متوجه منظورتون نمی شم...! _ ببین خانم مهندس حقی، شاید بتونی بقیه رو با این اداهات گول بزنی... ولی من رو نمی تونی... من که خبر دارم تو قبلا چه کاره بودی...! دیگر بیشتر ایستادن را جایز ندیدم... همزمان با خفه شو گفتنِ ریحانه، وارد اتاق شدم... _ معلوم هست این جا چه خبره...؟! هر دو به طرفم برگشتند... اعلایی با چشمانی ترسیده و ریحانه با چشمانی ملتمس... انگار کسی قلبم را فشرد... جلوتر رفتم...رسیدم رو به روی اعلایی... _ می فرمودین جناب اعلایی...! اعلایی به تته پته افتاده بود... دست هایم را در جیب هایم فرو کردم... تنها برای آنکه کنترلم را از دست ندهم و توی صورتش نزنم... _ خانم مهندس چه کاره بودن قبلا...؟! برای من هم جالبه بدونم...! اعلایی رسما داشت سکته می کرد...! _ مهندس... من... منظوری... صدایم ناخودآگاه رفت بالا... به طوری که ریحانه هم از جا پرید، چه برسد به اعلایی...! _ مهندس چی...؟! چی می خوای بگی...؟!اصلا چی می تونی بگی...؟! خودم به اندازه ی کافی دیدم و شنیدم... شما از این لحظه رسما اخراجید... تنها زیر لب زمزمه کرد... _ مهندس...! _ همین که گفتم... مهندسی که نتونه توی محیط کار در شان یک مهندس رفتار کنه، به درد کار کردن با من نمی خوره... فردا برای تسویه حساب می تونید تشریف ببرید حسابداری...! بدون هیچ حرفی سرش را انداخت پایین و به سمت در راه افتاد... _ مهندس اعلایی... برگشت... امیدوارانه نگاهم کرد... _ قبل از اینکه از اون در خارج بشید، از خانم مهندس، عذرخواهی کنید...! برگشت به سمت ریحانه... به جای پشیمانی، کینه و نفرت در نگاهش موج می زد... _ عذر می خوام... و رفت... در که بسته شد، ریحانه به دیوار تکیه کرد و تا شد... _ ریحانه... تنها سرش را به طرفین تکان داد... اشک هایش برای پایین آمدن از هم سبقت می گرفتند... قلبم فشرده شد... _ ریحانه... انگار نمی شنید... آستین مانتویش را گرفتم و به طرف مبل کشیدم... نشست... دست هایش را به زانوهایش تکیه داد و سرش را بر دست هایش... هق هق اش بلند شد... شانه هایش خیلی ریز تکان می خورد... صدای هق هق هایش قرارم را گرفته بود... به شدت پشیمان بودم از اینکه یک مشت نخوابانده بودم زیر چشم اعلایی... تن ها چیزی که در آن لحظه آرامم می کرد، در آغوش گرفتن ریحانه بود... مثل آن شب... سه سال پیش... کنار آب... دلم می خواست سرش را برسینه ام تکیه بدهم... پیراهنم از اشک هایش خیس شود و من تا شب تنها با دست کشیدن بر خیسیِ پیراهنم، باور کنم که ریحانه را در آغوش داشته ام... دلم می خواست آنقدر سفت در آغوشش بکشم که لرزش های ریز بدنش، آرام شود... و آن قدر گریه کند تا سبک شود... مثل سه سال پیش... آرام بگیرد... مثل سه سال پیش... تنها آن وقت بود که آرام می گرفتم... با آرامش ریحانه من هم آرام می گرفتم... و چقدر سخت بود که می دیدم آن قدر بهش نزدیکم و در عین حال فرسنگ ها دور... وقتی می دیدم چطور به یک آغوش حمایت گر نیاز دارد و من نمی توانستم چنین آغوشی را پیشکش اشک هایش کنم... چقدر خودم را لعنت کردم برای دست دست کردن هایم... دیگر کافی بود... دیگر بس بود... من بدون ریحانه نمی توانستم...نمی توانستم این حالش را ببینم و دستم از همه جا کوتاه باشد... آرام و قرار نداشتم... داغ کرده بودم... مثل اسفند روی آتش بودم... تا می خواستم به سمتش بروم، به خودم نهیب می زدم و بر جایم می ماندم...نمی دانم ریحانه چه در وجودش داشت که آن طور شیفته ام کرده بود... فقط می دانستم خاصیتش مثل آهنرباست و من در برابرش مثل آهن...! کلافه دستی توی موهایم کشیدم... جلوی مبلش، روی زانوی راستم تکیه کردم و پای چپم را خم کردم... نشستم... سرش پایین بود... انگار پاهایم را دید که سرش را بلند کرد و نگاهم کرد... و چه اشک هایی... زلال مثل باران...کمی مکث کرد و دوباره هق هق هایش شروع شد... این بار شدیدتر... دستم برای پاک کردن اشک هایش بالا رفت... اما نیمه ی راه ایستاد... دستم توی هوا مشت شد و پایین آمد... یک دستمال از جیبم در آوردم و زیر چشمانش کشیدم... من می کشیدم و دوباره خیس می شد... دوباره می کشیدم و دوباره هم خیس می شد... نمی دانم چقدر تکرار شد و چقدر گذشت که ریحانه آرام شد... تازه آن وقت بود که فهمیدم پاهایم چقدر درد گرفته در آن حالت... بلند شدم... لیوانی را از آب پُر کردم و دادم به دستش... لیوان را در دست گرفت... اما ننوشید... تنها به رو برویش خیره بود... روی مبل روبرو یش نشستم... نفسم را صدادار بیرون دادم... بیشتر شبیه آه بود...! _ نیازی نیست اعلایی رو اخراج کنی...! راست سر جایم نشستم... _ یعنی چی...؟! پوزخندی زد... _ دفعه ی اولش که نیست... اما... من دیگه سر کار نمیام... نیازی به اخراج اون نیست... خود به خود، لحن صحبت کردنم عصبی شد... _ یعنی چی دفعه ی اولش نیست...؟! چرا به من نگفتی...؟! _ قبلا هم یه تیکه هایی می پروند... اما امروز دیگه زد به سیم آخر... به تو می گفتم که چی بشه...؟! که اخراجش کنی...؟! چند نفرو می تونی اخراج کنی...؟! هان...؟! لحنم دوباره ملایم شد... _ این چه حرفیه ریحانه... آمد توی حرفم... با بغض حرف می زد و صدای بغض دار و لرزانش قلبم را به آتش می کشید... _ مگه فقط اون می گه...؟! چند وقت پیش برونی حرف زد... به تو هم گفتم، ولی چی گفتی...؟! گفتی بهش فکر نکنم... درست می گفت، من گفته بودم به اش فکر نکند...چه می توانستم بگویم جز این...؟! اما خودم فکرم سخت درگیرش بود... چه کسی آن طور از گذشته خبر داشت...؟!من... ساسان... ریحانه... که هیچ کداممان مسلما حرفی نزده بودیم... یعنی ممکن بود کوروش...؟!نه... اصلا دلم نمی خواست سر و کله ی او به هیچ طریقی دوباره پیدا شود... کوروش از نظر من شوم بود... همان بهتر که فکر کنم اتفاقی، کسی از دیگری شنیده...همین...صدای ریحانه، رشته ی افکارم را برید... _ ولی نمی تونم... چطوری آخه...؟! زیر نگاهاشون... پچ پچ هاشون... دست هایم را روی زانو هایم تکیه دادم و به سمتش خم شدم... _ ببین ریحانه... راهش فرار کردن نیست... باید شجاع باشی... یادته اون روز که عصبانی بودی...؟! یادته چطور تو چشمام خیره شدی و گفتی گذشته ات فقط به خودت مربوطه...؟! گفتی هر کاری ام که کردی، به کسی ربطی نداره... سرش را به نشان تایید تکان داد... _ چه فرقی می کنه کی گفته... چه فرقی می کنه کی الان خبر داره...؟! فقط خودت مهمی که چه فکری می کنی... مهم اینه که از الانِ خودت راضی باشی... نگاهش را به زمین دوخت... آرام زیر لب زمزمه کرد... _ فکر توام برام مهمه...! لبخندی بر لبم نقش بست... _ اگه فکر من برات مهمه... خیالت راحت... کمی سکوت کردم... _ من خیلی وقته که باورت کردم... سرش در یک صدم ثانیه آمد بالا... _ واقعا...؟! سری تکان دادم... _ واقعا... شاید اگر اون سوتفاهم پیش نمی اومد، زودتر از اینا به ات می گفتم... تو باید محکم باشی ریحانه... دلم می خواد دست هیچ کس نقطه ضعف ندی... دلم می خواد هرکس حرف مفت بهت زد، توی چشماش خیره بشی... با خشم... با عصبانیت... جواب کوبنده بدی... دلم نمی خواد مثل امروز به خاطر چهار تا حرف مفت یه آدم بی هویت، این طوری گریه کنی... اشکاتو حروم کنی... چشمانش دوباره خیس شده بود... حس می کردم چشمان خودم هم خیس شده... سرم را پایین انداختم... نفس عمیقی کشیدم... توی چشم هایش خیره شدم... _ دلم نمی خواد دیگه تو چشمای کسی غیر از من غرق بشی... یک دانه اشک بر گونه اش غلطید... _ دلم نمی خواد دیگه هیچ غباری، روح و روانِت رو کِدِر کنه... یک دانه اشک بر گونه ام غلطید... _ دلم می خواد دوباره مثل قبلانا بخندی... پُر از شور زندگی باشی... میان اشک لبخند زدم... _ دلم می خواد بازم با گِل بازی ذوق زده بشی... او هم میان اشک ها لبخند زد.. _ دلم نمی خواد دیگه توی زندگیت هیچ کاره باشم... دلم نمی خواد برای چند لحظه دیدنت، مجبور باشم زیر نگاه کنجکاو بچه ها، بکشونمت به اتاقم... دلم می خواد بتونم بی بهانه ببینمت... دلم می خواد بهم اعتماد کنی... دلم می خواد بهم تکیه کنی... دلم نمی خواد کنارت باشم و انقدر ازت دور... دلم نمی خواد اونقدر دست دست کنم تا باز یکی از راه برسه و تورو ازم بدزده... دلم نمی خواد وقتی ناخودآگاه بهت خیره می شم، بعدش عذاب وجدان بگیرم که به دختر مردم خیره شدم... دلم می خواد با وجدان راحت یه دلِ سیر تماشات کنم... دلم... دلم... دلم می خواد محرمم باشی... گفتم و گفتم و گفتم... از هرچه که دلم می خواست و نمی خواست... قَر و قاطی... درهم و برهم... فقط می خواستم هرچه در دلم بود را خالی کنم.. بس بود هرچه سکوت کرده بودم... نفس عمیقی کشیدم... _ قول می دم هیچ وقت، تا وقتی زنده ام تنهات نزارم... صدای ضعیف و لرزانش را شنیدم که گفت: _ قول دادیا...! چشمانم را باز کردم... _ قول دادم... قولِ قول... چشمانش برقی از شادمانی زد... _ حالا بخند...! لبخند کم رنگی بر لبش نقش بست... _ بیشتر...! لب هایش بیشتر کش آمد... نه... هنوز نشده بود از آن خنده هایی که دل من را از روز اول برده بود... _ بیشتر...! حالا مثل همیشه می خندید...میان اشک ها می خندید... من هم می خندیدم... من هم میان اشک ها می خندیدم... لیوان را به سمت لبش برد و کمی نوشید ... توی گلویش پرید و به سرفه افتاد... _ آروم تر...حالا نمی خواد هل کنی...! حالا میان سرفه ها می خندید... این بار از شدت خنده شانه هایش می لرزیدند... و این بود همان ریحانه ی من...! دو دلی...! * * * * * * * * وقتی آمدم خانه از شادی روی پایم بند نبودم... بی دلیل می خندیدیم... ورجه وورجه می کردم... پدر روزنامه می خواند و من بی هوا شکمش را قلقلک می دادم و انگار نه انگار که می دیدم مثل همیشه پدر خنده اش نمی گیرد و من کِنِف می شوم، و باز هِر هِر می خندیدیم...! _ باباجون... فکر کنم همون یه جو عقلتم پریده دیگه...! و من در جواب پدر، تنها می خندیدیم... پدر سری تکان می داد و دوباره پشت روزنامه اش پنهان می شد... رفتم توی آشپزخانه... مادر پشت گاز ایستاده بود... از پشت سر دست هایم را دور گردنش حلقه کردم ، به سمتم که برگشت، گونه اش را بوسیدم... خندید... _ چی شده مهربون شدی...! دست هایم را از دور گردنش باز کردم... _ دست شما درد نکنه... من که همیشه مهربونم...! نگاهم را در آشپزخانه چرخاندم... _ کاری ندارید من انجام بدم... نگاهش را از ماهی تابه گرفت... _ نه... انگار واقعا سرت به جایی خورده...! پایم را بر زمین کوبیدم... _ اِ... مامان... حالا یه بار خواستم کمک کنما... خوبه اکثر وقتا، دیر میام، خسته ام که نمیام کمکت... در یخچال را باز کردم... وسایل سالاد را درآوردم... تخته و چاقو هم آوردم... همیشه عاشق کاهو خورد کردن روی تخته بودم...! این هم از علایق کودکی من...! یک دسته کاهو برداشتم و روی تخته قرار دادم ... چاقو را به سرعت بالا و پایین می کردم و چه کیفی می داد صدای تق تق تقِ برخورد چاقو با تخته...! آنقدر از حرف های علی سرخوش بودم که اصلا اعلایی و برونی و حرف و حدیث ها را همه فراموش کرده بودم... اصلا مگر مهم بود...؟! مهم علی بود...! یک دسته ی دیگر کاهو برداشتم... یعنی واقعا او علی بود که اشک هایم را آن طور پاک می کرد...؟! خنده ام گرفت... من آن موقع چقدر دلم آغوشش را می خواست ... ولی او چقدر خوددار بود... چقدر خوب و دلنشین آرامم کرد... خوددار بودنش... و اینکه حریم ها را حفظ می کرد، چقدر برایم شیرین بود... یک دسته ی دیگر... دلم می خواد با وجدان راحت یه دلِ سیر تماشات کنم... چقدر این جمله اش به دلم نشسته بود... نمی دانم چطور باید حسم را بیان می کردم از حالی که بعد از شنیدن این جمله به ام دست داده بود...غرور...؟! خوشحالی...؟! نمی دانم... فقط می دانستم خیلی شیرین است اینکه ببینی کسی که دوستت دارد، آن قدر برایت احترام قایل است که تمام مرزها را نگه دارد... حتی توی خیالش هم آرزویش تنها یک دل سیر دیدنت باشد... چه چیزی شیرین تر از این...؟! آیا این حس، بهتر از حسی نبود که بعد از تعریف از فرم لب ها و چشم ها و قد و هیکل و ... ممکن بود دست دهد...؟! چرا بود... مسلما بود... یک دسته ی دیگر... در آخر چه گفته بود...؟! یعنی واقعا گوش هایم درست شنیده بود...؟! گفته بود دوست دارد محرمش باشم...؟! خندیدم... گفته بود... خودم با گوش های خودم شنیده بودم... ((یعنی علی فراموش کرده...؟! کرده دیگه، کرده... فقط گفت دوست داره محرمت باشه، خواستگاری که نکرد...! چه فرقی داره... همون معنی رو میده...! بی خودی دلتو خوش نکن...! )) دستم از حرکت ایستاد... (( چرا دلمو خوش نکنم...؟! خودش گفت...! اون بگه... مادرش چی...؟! به مادرش فکر کردی...؟! خب به اونم می گه دیگه...! اِ... نه بابا...تو ترشی نخوری یه چیزی می شی...! اگه اون حاج آقاهه... فامیلش چی بود...؟! موسوی... چیزی به مامانِ گفته باشه چی...؟! نه... نگفته...! از کجا می دونی...؟! چطور انقدر مطمئنی...؟! اون خیلی مهربون بود... نمیاد بی خودی آبروی کسی رو ببره...! بی خودی...؟! بی خودی...؟! تو که دیدی نگاهش به علی مثل نگاهش به پسرش بود... مطمئن باش اگه تا حالا نگفته باشه، حرف ازدواج دربیاد، به خاطر علی هم که شده می گه...! نه... نمی گه...! چرا... می گه... هر کیو بتونی گول بزنی منو که نمی تونی گول بزنی...! اصلا خفه شو...! بی تربیت...!)) یک دسته ی دیگر برداشتم... این بار چاقو را با حرص تمام بر بدن کاهوها فرود می آوردم... تق تق تق تق... _ آخ... مادر به سرعت بالای سرم حاضر شد... _ چی شد...؟! چی کار کردی با خودت...؟! انگشتم را فشار می دادم تا خونش بند بیاید... لب پایینم را گاز می گرفتم... مادر دستم را گرفت زیر آب سرد... و من اشک توی چشم هایم جمع شده بود... مادر نگاهی به چشمان آماده ی باریدنم انداخت... _ چه مثل بچه ها هم گریه می کنه...! چیزی نیست که مامان جان... چسب زخمی را محکم دور انگشتم بست... _ آها... آهان... ببین، چیزیش نشده که... و من لبخند زدم... او که از درد توی دلم خبر نداشت... او که نمی دانست من چه ها با خودم کرده ام که هنوز که هنوز بود داشتم تاوانش را پس می دادم...! رفتم توی حیاط، صدای اذان می آمد... گنجشک ها دمِ غروب سر و صدایشان زیاد می شد همیشه... صدای شان گوش را کر می کرد... واقعا چه سری بود که گنجشک ها دمِ غروب، آن طور سر و صدا می کردند...؟! چقدر صدای اذان آرامش بخش بود... ناخودآگاه حس کردم که تنها نیستم... نگاهم را به آسمان دوختم... (( خدایا... من به اندازه ی کافی تاوان پس دادم... دیگه بسه... دیگه می خوام خوشحال باشم... می خوام... می خوام...)) و دیگر ادامه اش ندادم... بدون شک خودش بهتر می دانست که چقدر دلم علی را می خواهد...! صدای اذان هنوز می آمد... الله اکبر... الله اکبر... انگار می گفت نگران نباش... نترس... خدا بزرگ است...من هستم... من بزرگم...! * * * * * * * * وقتی آمدم داخل دوباره سر حال بودم... هیچ چیز مهم نبود... هر مشکلی، هرچند بزرگ، حل می شد... چرا که خدا بزرگ بود... تا خدا بود، چرا ترس...؟! آنقدر خوشحال بودم که حتی وقتی مادر گفت بعد از شام قرار است یک سر برویم خانه ی دایی سجاد، آن هم خوشی ام را خراب نکرد...! دایی سجاد برادر بزرگتر مادر بود... آنقدر خشک و مذهبی بود که مادر در برابرش واقعا روشن فکر بود...! دختر دایی سجاد، اسمش مرضیه بود، سه سال از من کوچکتر بود، سه سال هم بود که ازدواج کرده بود...! یعنی دایی در هجده نوزده سالگی شوهرش داد... هر وقت چشم دایی به من می افتاد، می رفت روی مخ مادر که ریحانه چرا تا به حال مانده...؟! چرا می گذارید خواستگارهایش را بیخودی رد کند...؟! جوان ها باید زود ازدواج کنند تا به فساد نیافتند...!و آنقدر می گفت و می گفت که آخرش تا نمی گفتم چشم، با اولین خواستگاری که بیاید، هر که باشد ازدواج خواهم کرد، کوتاه نمی آمد... دیگر چه برسد به حالا که در آستانه ی بیست و شش سالگی بودم و به چشم دایی قطعا با ترشی لیته فرقی نداشتم...! اشکالی نداشت، امشب هم می گذشت و چه خوب بود که فردا جمعه بود... باید حتما سری به لیلا می زدم... * * * * * * * * در آپارتمان که به رویم باز شد، عسل خودش را پرت کرد در آغوشم... _ سلام خاله ریحانه... همان طور که کفش هایم را در می اوردم گفتم: _ سلام شیرین عسل خاله... و آمدم تو... لیلا از پشت عسل را بغل کرد و از آغوشم کشیدش بیرون... _ بزار بنده ی خدا برسه... بعد آویزون شو... در حالی که با لیلا روبوسی می کردم گفتم: _ چی کار بچه داری داری آخه... عسل این بار از کمرم آویزان شد... رو به لیلا گفت... _ خاله راست می گه خب... دلم براش تنگ شده.... دوباره بلندش کردم... _ وورجک... ماشاالله سنگین شدی... همان طور که همراه لیلا به سمت سالن می رفتیم، لیلا گفت: _ ریحانه بزارش زمین... کمرت درد می گیره... دیگه چهار سالش داره تموم می شه، هنوزم بغلیه... روی مبل نشستم و عسل هم روی پایم... لیلا حالا توی آشپزخانه بود... از همان جا داد زد... _ ریحانه... راحت باش... لباساتو عوض کن... عماد خونه نیست... رفته خرید... احتمالا یه ساعت دیگه میاد... همان طور که عسل روی پایم بود، سرش را آورد در گوشم... _ خاله... امروز برام هیچی نخریدی...؟! بینی اش را با دو انگشت گرفتم و کشیدم... _ معلومه که گرفتم... حالا چرا انقدر یواش حرف می زنی..؟! صدایش را آورد پایین تر... _ آخه مامانی دعوام می کنه... می گه زشته...! منم صدایم را آوردم پایین... _ بی خود می گه خاله... زشت مامانته...! عسل ریز ریز خندید که لیلا با دولیوان شربت ظاهر شد... _ چی می گی به این وروجک که می خنده...؟! بابا جلوش این طوری حرف نزن... در حالی که دست توی کیفم می کردم تا عروسکی که برایش خریده بودم را بیرون بکشم گفتم: _ چرا...؟! _ یه هو برمی گرده تو جمع می گه آبرو ریزی می کنه...! اون سری عماد داشت سر به سرش می زاشت... شب قبل مسواک نزده بود، عماد داشت بهش می گفت دندوناتو موش خورده... این ورپریده هم نه گذاشت و نه برداشت به اش گفت خیکی...! نا خودآگاه از خنده منفجر شدم... عروسک را به دست عسل دادم... _ آخ جون... مرسی خاله... قورباغه نداشتم... گونه ام را با بوسش، تُفی کرد و به سمت اتاقش دوید... _ بله بخند... بخند... منم یعنی اومدم دعواش کنم، دختره راست راست تو چشمام نگاه کرد گفت: خاله ریحانه گفته...! بعد تعریف کرد که براش یه عروسک گرفتی، شکم عروسکِ از بلوزش زده بوده بیرون از بس چاق بوده... عسل برگشته بهت گفته خاله، چرا این انقدر خیکیه... خوشم نمیاد... تو هم برگشتی گفتی بی خود کردی خوشت نمیاد، در ضمن خیکی ام باباته... یک باره خنده ام جمع شد... _ ای وای... جلوی عماد گفت...؟! _ آره... من که از خجالت آب شدم... ولی عماد هر هر خندید... یعنی اگر عسل دم دستم بود، عروسک را می کوبیدم بر فرق سرش... دختره ی احمق... شربت را به دستم داد... _ حالا ول کن این حرفا رو... جریان چیه...؟! پای تلفن یه چیزایی گفتی... ولی نه کامل... و من همان طور که شربت می خوردم،همه چیز را مو به مو برایش تعریف کردم... از سوتفاهم علی در مورد رسولی، تا حرف های برونی و اعلایی... و در آخر حرف های علی... لیلا که تا آخر حرف هایم ساکت بود و فقط گوش می داد، با تمام شدن حرف هایم، لبش به حرف باز شد... _ ببین ریحانه... می دونم خوشحالی... نمی خوامم خوشحالیت رو خراب کنم... ولی باید یه چیزایی رو بهت بگم، که الان بهشون خوب فکر کنی بعد تصمیم بگیری... نفس عمیقی کشید... _ ریحانه... زندگی خیلی بالا و پایین داره... وقتی ازدواج می کنی... خیلی مشکلات ممکنه پیش بیاد... که واقعا هم طبیعیه... بالاخره تا یه زوج بیان به یه زندگی جدید و مشترک عادت کنن، این چیزا پیش میاد... ولی این که یه پیش زمینه ای هم وجود داشته باشه، کار رو سخت تر می کنه... با صدای خفه ای پرسیدم: _ یعنی چی...؟! _ یعنی اینکه، علی از همه ی گذشته ات خبر داره... خواه نا خواه این ممکنه توی زندگی آیندت تاثیر بزاره... _ ولی علی این طوری نیست... آمد توی حرفم... _ می دونم... می دونم خیلی مرد خوبیه... ولی در اصل اونم یه مرده... نیست...؟! _ ولی لیلا... مثلا بخوام با کسِ دیگه ای ازدواج کنم، فکر کردی می تونم راحت زندگی کنم...؟! هر لحظه باید با این استرس زندگی کنم که نکنه از جایی چیزی بفهمه... نکنه کسی چیزی به اش بگه... آهی کشیدم... _ تازه این در صورتی که قبل از ازدواج نفهمه...! حداقل علی این حسن رو داره که از همه چیز خبر داره... لیلا سری تکان داد... _ چی بگم والا... اینم حرفیه... ولی بازم بهت می گم... همه ی جوانب رو بسنج... ازدواج شوخی نیست...! و لیوان ها را توی سینی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت... من ماندم و دو دلی ای که گریبان گیرم شده بود...!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 20
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 130
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 180
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 370
  • بازدید ماه : 370
  • بازدید سال : 14,788
  • بازدید کلی : 371,526
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس