loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 567 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
سادیسم...! * * * * * * * * یک هفته ای طول کشید تا توانستم به حضور علی در شرکت عادت کنم... البته چه عادت کردنی...؟!بخش مدیریت که بالا بود، و شاید روازنه تنها صبح، وقت آمدن به شرکت با هم رو در رو می شدیم... بعد از ظهرها هم که اکثرا او بیشتر می ماند و زمان خداحافظی نمی دیدمش... ولی امان از همان صبح ها... دقیقا نصف جان می شدم تا دو کلمه بگویم " سلام... صبح بخیر..." همین... نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر... ولی برای گفتن همان دو کلمه عجیب به تته پته می افتادم... نمی دانم، شاید دلیلش تغییرات علی توی این چند سال بود... علاوه بر هیکلش که مردانه شده بود، از نظر اخلاقی خیلی جدی و از نظر من ترسناک شده بود...! جوری که احساس می کردم اصلا نمی شناسمش... دو ، سه روز اول وقتی باهاش رو به رو می شدم، از ترس اینکه مبادا چیزی در مورد گذشته، یا هر چیزی که به دانشگاه و کوروش و ... مربوط می شد، بپرسد، مدام رنگ به رنگ می شدم و دست و پایم را گم می کردم، اما او... او به طرز آزار دهنده ای بی تفاوت بود...! می گویم آزار دهنده چرا که فکر نمی کردم علی، فراموش کرده باشد... اما جوری رفتار می کرد که گویی واقعا فراموش کرده زمانی ریحانه ای هم بوده... و من چقدر تاسف خوردم به حال خودم... نمی دانم این چه انتظار بی جایی بود که فکر می کردم علی باید هنوز هم مرا به خاطر داشته باشد... منی که... علی جوری با من رفتار می کرد که گویی من را نمی شناسد... و چه چیزی دردناک تر از این... دردناک تر از این که مدت ها منتظر کسی باشی... منتظر باشی تا بیاید و از زندگی ای سراسر مدارایی که برای خودت ساخته ای نجاتت دهد... کسی که لیاقت احساست را داشته باشد و بتوانی با او دوباره عاشقی کنی... بعد که بیاید، ببینی او انگار نه انگار که تویی در زندگی اش بوده یک زمانی...! شاید هنوز هم کوروش، در پسِ ذهنم، وجود داشت... خب عشقِ اول بود و کُلی خاطره... حتی اگر یاد خاطرات خوبش هم نمی افتادم، خاطرات بد و رنج هایی را که از سوی او به ام تحمیل شد که فراموش شدنی نبود... اما، با این حال، دلم می خواست یک بار دیگر عاشق می شدم... یک بار دیگر انتخاب می کردم... یک بار دیگر فرصتی دست می داد تا انتخاب کنم... و این بار می دانستم که حتما با چشم باز انتخاب می کردم... و چه امید عبثی داشتم به اینکه اگر علی بیاید، اگر علی باشد... هم فرصت انتخاب خواهم داشت و هم عاشقی.... و به راستی که چقدر پر رو بودم...! نمی دانم پیش خودم چه فکری راجع به علی کرده بودم که چنین انتظاری داشتم... با آن برخوردهای سرد علی، فهمیدم که او هنوز فراموش نکرده... و شاید هم هنوز نبخشیده بود... شاید آن شب، کنار آب، تنها دلش به حالم سوخت و گفت که مرا بخشیده... چه بسا که هنوز هم دل چرکین باشد... تنها چیزی که کمی امیدوارم کرده بود، این بود که حلقه ای توی دستش ندیدم خوشبختانه... و حتی حاضر نبودم به این فکر کنم که اگر حلقه ای توی دستش می دیدم چه حالی پیدا می کردم... شاید هنوز هم فرصتی باقی بود... شاید تقدیر این بود که دوباره سرِ راه هم قرار بگیریم... شاید می توانستم دلش را بدست بیاورم... اما مگر حلقه نداشتن دلیل محکمی بود بر اینکه کسی در زندگی اش نباشد...؟! اگر باشد چه...؟! نه... حتی نمی خواستم به اش فکر کنم... _ ریحانه... بیا تلفن... تلفن...؟! کِی زنگ خورد که من نفهمیدم...؟! یعنی آن قدر توی فکر و خیال غرق بودم...؟! _ ریییحححانننههه... با صدای جیغ مادر، با سر از اتاق پریدم بیرون... _ اومدم مامان جان...اومدم... چرا انقدر جیغ می زنی... در حالی که گوشی را تقریبا هول می داد توی دستم گفت: _ اگه من بفهمم تو این چند روز چته که انقدر گیجی،خوبه... گوشی را بردم دمِ گوشم... _ هیچی نیست... باور کن... الو...! مادر سری تکان داد و زیر لب چیزهایی غر غر کرد و به آشپزخانه برگشت... _ الو و زهر مار... با صدایی که خود به خود هیجان گرفته بود گفتم... _ لیلا...! و به سمت اتاقم راه افتادم... _ لیلا و مرض... معلوم هست تو کجایی...؟! _ باور کن گرفتارم... _ من کاری ندارم، امروز جمعه ست... پاشو بیا... عسلم دلش برات تنگ شده... _ آخی... از طرف من ببوسش... _ لازم نکرده... خودت بیا ببوسش.. _بابا یه روز جمعه ست... عماد می خواد استراحت کنه... گناه داره... _ تو پاشو بیا... ممکنه مهمونم داشته باشم... اشکال نداره... در حالی که در اتاق رو می بستم گفتم... _ مهمون...؟! نه دیگه اصلا نمیام... _ تو بی جا می کنی... همکار عمادِ... شصتم خبردار شد که لیلا یک منظورهایی دارد... آمدم توی حرفش... _ لیلا... تورخدا دست بردار... نمی خواد برای من از این لقمه ها بگیری... _ مثلا چرا نمی خوای...؟! طرف خیلی هم آدم حسابیه... کلافه دستی توی موهام کشیدم... _ منم نگفتم آدم نا حسابیه... فقط من... حرفم را قطع کرد... _ بسه دیگه ریحانه... سه سال گذشته... هنوزم نمی خوای به زندگیت برسی... تا کِی می خوای منتظر علی بمونی... آهی کشیدم... _ دیدمش... آنقدر چانه اش گرم شده بود که اصلا نفهمید چه گفتم... _ مگه تا چقدر دیگه خواستگار داری..؟! الان بیست و پنج سالته... تا پنج ساله دیگه... پُفی کردم... _ لیلا... می گم دیدمش... لحظه ای ساکت شد... _ کی رو دیدی؟! _ علی... کمی سکوت بود... بعد صدای جیغ لیلا... _ واییی... غذام سوخت...! تا نیم ساعت دیگه اینجایی مفصل برام تعریف می کنی...! و تق... گوشی را قطع کرد... من همان طور گوشی در دست، مانده بودم... این دختر از وقتی شوهر کرده بود همان یک جو عقلش هم پریده بود...! * * * * * * * * وقتی رسیدم دمِ شرکت، بر خلاف انتظارم، این بار با علی رو در رو نشدم... خدا را شکر آسانسور درست بود و گرنه با آن کفش های پاشنه بلند بالا رفتن از آن همه پله مصیبت بود... وارد اتاق که شدم با صدای پاشنه ی کفشم، نگاه ها به سمتم برگشت... تنها چیزی که توی کفش پاشنه دار دوست نداشتم، همین صدایش بود... برونی و نجاران که به همان سلام خشک و خالی اکتفا کردند... اعلایی طبق معمول هنوز نیامده بود... واقعا خوش به حال سرپرست ها و رییس روئسا... من هر روز صبح باید از ترس دیر رسیدن تنم می لرزید... آن وقت آن ها... به خودم گفتم بی خیال... اوصلا خرِ من یکی از کره گی دُم نداشت...! اما رسولی طبق معمول همیشه با سرزندگیِ ذاتی اش گفت: _ سلااام... خانم مهندس... صبح عالی به خیر... خدایی این پسر همیشه ی خدا همین طور بود... یک بار هم ندیده بودم گرفته باشد... در حالی که می نشستم و سیستم را روشن می کردم گفتم: _ سلام... و دست توی کیفم بردم و یک بسته شکلات گذاشتم روی میز... ابروهای رسولی رفت بالا... _ چی شده خانم مهندس ولخرجی فرمودن...؟! در حالی که بی حوصله هندس فری گوشی را وصل می کردم گفتم: _ من کِی تا حالا خسیس بودم... برو دو تا چایی بیار، امروز صبحانه نخوردم... حالا علاوه بر ابروهای بالا رفته، چشم هایش هم از کاسه زده بود بیرون... _ اَمرِ دیگه ای...؟! _ اذیت نکن دیگه... با این کفش ها حال ندارم برم تا آبدارخونه... نگاهی به کفش هایم انداخت... _ آخه مجبوری بپوشی... رویم را برگرداندم سمت مانیتور... رسولی ادامه داد... _ من نمی فهمم چه قشنگی ای داره آخه... وقتی می پوشی، می شی مثل زرافه خانم...! در یک صدم ثانیه برگشتم به سمتش... دست هایش را برد بالا... _ ببخشید... ببخشید... و چون هنوز هم داشتم خیره نگاهش می کردم... از جایش بلند شد... _ آقا ما رفتیم چای بیاریم...! وقتی رفت خنده ام گرفت... زرافه...؟! بنده ی خدا راست می گفت... قد خودم 165 بود... قد بلند محسوب نمی شدم ولی کوتاه هم نبودم... اما کفشِ پاشنه دار که می پوشیدم... شاید رسولی راست می گفت... می شدم مثل زرافه...! * * * * * * * * فکر کنم طرف های ساعت یازده بود که اعلایی آمد بالای سرم... _ خانم مهندس... نگاهش کردم، مثل همیشه نیشش تا بنا گوش باز بود... با اخمی که کردم، نیشش بسته شد... _ بفرمایید... _ یه سر برید دفتر مهندس لطفی... مثل اینکه کارتون دارن... قلبم در سینه فرو ریخت... با من کار داشت؟!...توی این یک ماه که از آمدنش می گذشت، بار اول بود که احضارم می کرد... _ الان باید برم...؟! اعلایی با لبخند مرموزی گفت: _ بله... چون یه ساعت دیگه تو شهرداری یه جلسه دارن... رویم را برگرداندم... رسولی با حرکت خفیفِ صورتش پرسید چه شده... و من هم شانه هایم را به معنای ندانستن انداختم بالا... آخر سابقه نداشت مدیر فنی، مستقیما با طراحان در مورد کارها صحبت کند... معمولا اعلایی واسته بود... اما... اما... خب شاید اصلا حرف کاری نبود...! خود به خود صورتم را در سیاهی ال سی دی که حالا روی استندبای بود، چک کردم... مقنعه ام را صاف و صوف کردم... و این ها هیچ کدام از چشمان تیزبین رسولی دور نماند...! با قدم هایی آرام آرام از اتاق خارج شدم... یعنی چه می خواست بگوید...؟!یعنی ممکن است... ممکن است... به پله ها که رسیدم، آه از نهادم برآمد... آخر امروز روز کفش پاشنه بلند پوشیدن بود...؟! حالا چه غلطی باید می کردم...؟! از نگاه کردن به پله ها و تصور اینکه مجبور بودم از آن ها بالا بروم، سرگیجه گرفتم... بسم اللهی گفتم و پله ی اول را رفتم بالا... نگاهی به دور و برم کردم، کسی نبود... پس با خیال راحت دستم را به نرده ها گرفتم و رفتم بالا... بالای پله ها که رسیدم، نفس راحتی کشیدم... طبق معمول خانم حمیدی در حال تایپ بود... انگشتانش تند و بی وقفه بر کلیدها فرود می آمد و من مانده بودم مگر این شرکت در روز چند نامه ی تایپ شده نیاز داشت که او همیشه در حال تایپ بود... آن هم با وجود منشیِ دیگری در طبقه ی پایین... گاهی وقت ها به این نتیجه می رسیدم که این ها کارهای شرکت نیست و احتمالا برای بیرون و یا کس دیگری تایپ می کند... اصلا به من چه... این جا ایستاده ام و به چه چیزهایی فکر می کنم... _ سلام خانم حمیدی... دستانش متوقف شد... عینکش را برداشت... _ سلام عزیزم... _ مهندس لطفی... آمد توی حرفم... _ منتظرته... می تونی بری تو... و دوباره مشغول تایپ شد...! واقعا اگر همان عزیزم خشک و خالی را هم نمی گفت، فرق چندانی با آدم آهنی نداشت این بشر...! نفس عمیقی کشیدم و با انگشتانم چند تقه ی ریز به در زدم... _ بفرمایید... دوباره یک نفس عمیق کشیدم و در را باز کردم... پشت میز نشسته بود... آستین های پیراهن مردانه اش را تا نیمه های ساعد تا زده بود... گوشی توی دستش بود و داشت حرف می زد... _ من که گفتم مهندس... _ بله... فرمایش شما متین... و من همان طور بلاتکلیف ایستاده بودم و داشتم اتاق را دید می زدم... که با اشاره اش که می گفت بروم نزدیک تر، تا کنار میزش رفتم... حالا اون آن طرف میز نشسته بود و من این طرف ایستاده... _ منم همین رو عرض کردم خدمتتون... از جایش بلند شد و به من اشاره کرد که روی صندلی اش بنشینم... ابروهایم از تعجب رفتند بالا... با دست به خودم اشاره کردم و نگاه پرسشگرم را دوختم بهش... با تکان سر تایید کرد و پشت به من و رو به پنجره ایستاد و صحبتش را ادامه داد... جلو رفتم و با تردید روی صندلی نشستم... چقدر راحت بود... کمی سرم را به عقب چرخاندم و وقتی مطمئن شدم رویش به سمت پنجره است، بیشتر در صندلی فرو رفتم و به پشتی تکیه دادم و بیشتر در صندلی فرو رفتم... وای که چقدر راحت بود... خدایی آن هم صندلی بود که من داشتم؟!... تکیه که می دادم، آن قدر پشتی اش خشک بود که پشیمان می شدم...بدتر از آن صدای قیژ قیژ گوش خراشش بود... وقتی بلند می شدم و دوباره می نشستم، چنان صدایی می کرد که از نشست و برخاست هم پشیمانم می کرد... نمی دانم چقدر در آن حالت بودم که با صدای علی سیخ ایستادم... _ راحتی...؟! نفسم در سینه حبس شد... _ نه... بشین... هنوز جمله اش تمام نشده بود که دوباره نشستم... آنقدر هول کرده بودم که نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم... فقط می دانستم دارم گند می زنم... _ خب... کمی مکث کرد... احساس می کردم ردی از خنده توی صدایش پیداست... ولی چون پشت سرم ایستاده بود، نمی توانستم چهره اش را ببینم... _ خب... اون فایلِ شماره 24 رو باز کن... نگاهم را توی صفحه ی مانیتور چرخاندم به دنبال فایل 24... یک فایل کَد به این نام به چشمم خورد... رویش کلیک کردم... فایل سنگینی بود و کمی طول می کشید تا باز شود...یک باره بی هیچ پیش زمینه و مقدمه ای گفت: _ چرا درست رو ادامه ندادی...؟! از سوال یک باره و خودمانی اش جا خوردم... با خودم که تعارف نداشتم، تهِ دلم قند آب می کردند انگار... همان طور که نگاهم به مانیتور بود گفتم... _ نشد...! _ چرا اون وقت...؟! _.... _ نکنه اینم از عوارض گذشته بوده...؟! نه... این انصاف نبود... این انصاف نبود این طور بی رحمانه به گذشته ی تاریکم اشاره کند... و از همه بدتر لحن حرف زدنش در هنگام ادای آن جمله که رنگی از تمسخر هم داشت... در کسری از ثانیه برگشتم به سمتش... نمی دانم چه در نگاهم دید که نگاهش رنگی از دلجویی گرفت... سعی کرد آن حال و هوا را عوض کند... _ خب... فایل باز شد... ببین، این جا... به همان سرعتی که به سمتش برگشته بودم، نگاهم را ازش گرفتم و به مانیتور دوختم... شروع به توضیح دادن کرد و همان طور که من نشسته بودم و او ایستاده، چند فایل باز و بسته شد و تعداد زیادی طرح و نمونه ی کار نشانم داد و توضیح داد و داد و داد... و من فکرم همه جا بود و پیش حرف های او نبود... نمی دانم کجای توضیحاتش بود که گفت روی قسمتی زوم کنم و من که حواسم نبود کجا را می گوید، مدام اشتباه زوم می کردم... تا اینکه موس را از زیر دستم کشید... کمی به سمت میز خم شد... روی قسمتی زوم کرد ... _ اینجا رو می گم...ببین... و دوباره شروع کرد به توضیح دادن... او می گفت و می گفت و من این بار از نزدیکیِ بیش از حدش و از بوی اودکلن سردش و طنین صدایش که آن قدر گرم و یکنواخت از کنار گوشم شنیده می شد، حواسم پرت شده بود... هر کار هم می کردم حواسم جمع نمی شد... کم کم داشتم از آن همه نزدیکی کلافه می شدم و او هنوز غرق در توضیح بود و از اطرافش غافل... دیگر نمی توانستم تحمل کنم که با گفتن: _ فکر می کنم به اندازه ی کافی متوجه شدم... حرفش را قطع کردم... همان طور که روی مانیتور خم شده بود، برگشت به طرفم، انگار تازه آن موقع بود که متوجه نزدیکی اش شده بود... یک باره صاف ایستاد... احساس کردم کمی دست پاچه شد... من هم ایستادم... _ خب... پس اگر متوجه شدید، کاری رو که الان توی دستتونه یه نگاه می کنم، ببینم تا چه حدی نکاتی رو که گفتم رعایت کردین تا حالا...هر کم و کاستی ای که داشت، طبق توضیحاتی که دادم اصلاح کنید... دلم می خواست دو دستی بر فرق سرم بکوبم... حالا با چه زبانی باید می گفتم من یک کلمه از حرف هایش را نفهمیدم... نگاه مبهوتم را که دید، خودش ادامه داد... _ سیستم من هنوز به شبکه وصل نیست... پس بریم پایین ...روی سیستم خودتون می بینم... این را گفت و جلوتر ازمن به سمت در به راه افتاد... در را که باز کرد، من تازه به خودم آمدم و به راه افتادم... به پله ها که رسیدیم... اِی وایِ من... حالا باید چه غلطی می کردم... آن هم با آن کفش های کذایی... چهار تا فحش آبدار به خودم دادم برای پوشیدن آن کفش ها... خب اول منتظر می شدم تا او برود... وای...نه... او بالای پله ها منتظر ایستاده بود... من که رسیدم با دست به پله ها اشاره کرد و گفت: _ بفرمایید... آب دهانم را قورت دادم... _ نه.. شما بفرمایید... ابروهایش از تعجب رفت بالا... _ اصلا حرفشم نزنید... خانم ها مقدمن... نگاه سرگردانم بین منشی و علی و پله ها سرگردان بود... به دنبال بهانه ای می گشتم تا کمی بالا معطل کنم و او برود... و امان از دست این جور وقت ها که مخِ نداشته ام قفل می کرد... _ خانم حقی تا فردا وقت نداریم که... من جلسه دارم... نفس عمیقی کشیدم و به سمت پله ها رفتم...ای خدا لعنتت کند علی... حالا برای من آداب دان شده... خانم ها مقدمن... ههه... مسخره... خودم را به خدا سپردم و پله ی اول را رفتم پایین... از نگاه کردن به زیرپایم، سرم گیج می رفت... ای لعنت بر کسی که این پله ها را ساخته بود... پله ی دوم هم به خیر گذشت... ولی امان از پله ی سوم... آنجا بود که علی هم شروع کرد از پله ها پایین بیاید..و پله ها به طور معمول، وقتی ازشان بالا و پایین می رفتی، اندکی لرزش داشت، چه برسد به اینکه کسِ دیگری هم پشت سرت بیاید... پله ی چهارم بودم ، شاید هم پنجم که خودم هم نفهمیدم چطور پاشنه ی کفشم پیچ خورد و لیز خوردم و زیر پایم خالی شد... چشمانم را بسته بودم و منتظر سقوط بودم... که دو دست محکم بازو هایم را گرفت... وقتی آرام آرام چشمانم را باز کردم، چشمانِ نگران علی را جلوی صورتم دیدم... نمی دانم چقدر بود که در چشمانش غرق شده بودم ... فقط می دانم او زودتر از من به خودش آمد و بازوهایم را رها کرد... نمی دانم چرا مثل بی جنبه ها، حسِ خوشی به ام دست داده بود... با اینکه از خجالت در حال ذوب شدن بودم و می دانستم به احتمال صد در صد، رنگ به رنگ هم شده ام... _ وقتی نمی تونی با اینا راه بری، مجبوری بپوشی...؟! لحن همراه با تمسخرش... پوزخند روی لبش... و نگاهی که یک باره سرد شد... همه و همه باعث شد حال خوشم خراب شود... خاک برسرِ من که خودم را آنقدر راحت مضحکه ی دستش کردم... اصلا کفشِ پاشنه دار و کلاسش بخورد توی فرق سرم... کفش پاشنه دار پوشیدنم دیگر چه غلطی بود... اصلا خاک بر سر ابلهی که این پله های مضحک را ساخت... آخر کدام خری کف پله ی شیشه ای می گذارد... دلم می خواست کفش ها در بیارم و بقیه ی پله ها را پابرهنه بروم... نه دلم می خواست کفش هایم را در بیاورم و با پاشنه اش بکوبم بر فرق سرِ علی... خود به خود بغض کردم و آماده ی گریستن بودم... نگاه دلخورم را ازش گرفتم و بقیه ی پله ها را سعی کردم سریع تر بروم پایین... البته با کمک نرده ها...! وقتی صدای آرام و تمسخرآمیزش را شنیدم که گفت: _ بپا نیافتی... دیگر واقعا می خواستم گریه کنم... وارد اتاق شدم و خودم را روی صندلی کوبیدم... صدایش بلند شدو احتمالا همه به سمتم برگشتند... اما اهمیتی ندادم... حتی به رسولی هم محل نگذاشتم که پرسید: _ چی شده...؟! فایلم را باز کرده بودم که سر و کله ی علی هم پیدا شد... سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیافتد... چرا که می دانستم در آن صورت نمی توانم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم... صدای سلام و احوال پرسی اش را با بچه ها شنیدم اما باز هم برنگشتم... آمد بالای دستم... _ خب... اجازه هست یه نگاهی بندازم...؟! کمی خودم کنار کشیدم... اما صندلی ام را بهش تعارف نکردم... و توی دلم گفتم آنقدر بایست تا جانت در بیاید... ولی خب دلم هم نمی آمد که جانش دربیاید... نه... آنقدر بایستد تا پایش میخچه در بیاورد... نه ... نه ... این هم نه... با صدایش که دوباره شروع کرد به توضیح دادن، دست از افکار بی سر و ته ام برداشتم و این بار سعی کردم خوب گوش کنم... چقدر هم پُر چانه شده بود... سه سال پیش به زور دو کلام حرف می زد... فکر کنم اواسط توضیح دادنش بود که صدایش آمد پایین و نزدیک گوشم گفت: _ هنوزم مثل قدیما سریع بغض می کنی...؟! حسم بعد از شنیدن آن جمله وصف نشدنی بود... انگار توی دلم کیلو کیلو قند آب می کردند... یعنی علی به یاد داشت هنوز...؟! احساس کردم بدنم گرم شد... ناخودآگاه برگشتم به سمتش... اشتباه نمی کردم... لبخند نامحسوسی بر لبش نقش بسته بود... این بود همان علیِ قدیمی... نفهمیدم چه شد که لب های من هم به خنده کِش آمد... از همان خنده های کذایی... نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای نسبتا بلند علی نگاهم را دوباره به مانیتور دوختم... _ خانم... این بود نتیجه ی اون همه توضیحات من...؟! این چیه آخه...؟! با این جمله اش برگشتم به سمتش دوباره... این بار با چشمانی که از فرط حیرت گشاد شده بودند... و او باز هم ادامه داد... _ تا آخر وقت اداریِ امروز، همه ی اینارو طبق توضیحاتی که دادم آماده می کنید... و رفت... من هنوز مات و مبهوت داشتم رفتنش را نگاه می کردم که برگشت به طرفم و با لحن نسبتا خشنی گفت: _ فراموش نکنید خانم مهندس... تا آخر وقت باید پلات گرفته روی میزم باشه... و من دیگر فکر کنم چشمانم از فرط حیرت از کاسه در آمده بود... دهانم باز مانده بود... به سمت عقب برگشتم و با نگاه های تمسخر آمیز اعلایی و برونی و نجاران مواجه شدم... دوباره به مسیر رفتن علی خیره شدم... یک دفعه ای چه شد...؟! چرا یک باره آمپر گرفت...؟! یک لحظه فکر کردم علی قدیمی برگشته است... اشتباه هم نکرده بودم... همان نگاه... همان لبخند مهربان... پس چه شد...؟! انگار سادیسم گرفته بود...! علی مهربانِ گذشته... علیِ درسخوان... علی فداکار...علیِ... حالا شده بود علیِ سادیسمی...! صدای رسولی آمد که با لحن متعجبی پرسید: _ این چِش بود...؟! و من همان طور که هنوز به در اتاق خیره بودم گفتم: _ هیچی... سادیسم گرفته...!قضاوت...! خام و ناپخته قضاوت میكنیم! تحقیق بر دار، گرفتار آمده در سیخ شك با آتش ِحكم ِ ناحقِ بی گنه را كبابش میكنیم ! باخبرنیست بیچاره مظنون از دادگاه پنهانی كه در محضرمیكنیم ! غیبت و تهمت نُقل مجلس ها شده برادر را زنده زنده نشخوار میكنیم! جهنم را خود برای خود مهیا كرده ایم ... ((محمد كوهيان )) * * * * * * * * برگشت به طرفم... لب هایش به خنده باز شد... از همان خنده های قدیمی... و چقدر خوشحال بودم از اینکه می دیدم، هنوز هم فاصله ی دلخوری و خنده اش آن قدر کم است... او به من نگاه می کرد و لب هایش می خندید... من هم به او... سرم را کمی چرخاندم به سمت مانیتور... و اعلایی را دیدم توی سیاهی مانیتور دیدم همان طور که وسط اتاق ایستاده، ما را زیر نظر دارد... نمی خواستم هنوز وقتی هیچ اتفاقی نیافتاده، وقتی هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست، الکی حرف و حدیث دربیاید... پس سریع لحنم را عوض کردم و با لحنی جدی و نسبتا بلند توضیحاتم را تمام کردم... بیچاره ریحانه، نفهمید چه شد که یک دفعه صدایم اوج گرفت و با چشمانی که از فرط تعجب گشاد شده بود نگاهم می کرد... و باز هم چقدرر خنده ام گرفت از دیدن چشم های گشاد شده و دهانِ نیمه بازش... ساعت تقریبا پنج بود و توی اتاقم منتظر نشسته بودم تا ریحانه بیاید و پلات کارهایش را بیاورد...! البته خودم که می دانستم او حتی یک کلمه از توضیحاتم را هم متوجه نشده و پلات گرفتن بی خود است، اما باید جلوی جمع به یک بهانه ای می کشاندمش بالا، تا شاید بتوانم از دلش دربیاورم آن فریاد های آخرم را... با صدای تق تقِ در روی صندلی چرخیدم و به سمت در قرار گرفتم... کمی روی صندلی صاف شدم... _ بفرمایید... در باز شد ... با پیدا شدنِ قامت رسولی، همان پسره ی سبزه رو... اَخم هایم رفت توی هم... وارد اتاق شد و پلات های توی دستش را روی میز قرار داد.. _ اینا چیه...؟! در حالی که برگه ها را باز می کرد گفت: _ کارای مهندس حقی هستن... احساس کردم آمپرم رفت روی هزار... یعنی چه...؟! دیگر کارم به جایی رسیده که کارهایش را بدهد دست این پسرکِ... _ بعد خودشون کجا تشریف دارن...؟! _ خودشون کاری براشون پیش اومد... کمی زودتر رفتن... ابروهایم رفت بالا... ناخودآگاه صدایم هم... _ مگه این شرکت صاحاب نداره که ایشون بی اطلاع کارشون رو رها می کنن به امان خدا...؟! حالا ابروهای رسولی از تعجب رفته بودند بالا... _ ولی مهندس، مرخصی های ساعتی رو، مهندس اعلایی رد می کنن... در ضمن خانم حقی کارشون رو تمام کردن بعد رفتن... این بار دستم را کوبیدم روی میز... _ از این به بعد مرخصی ها باید به اطلاع من برسه... رسولی با چشمان گشاد شده چشمی گفت و بعد هم با اجازه ای...و رفت... آرنج هایم را به میز تکیه دادم و انگشتانم را توی موهام فرو کردم... کمی با کفه دست شقیقه هایم را ماساژ دادم.... تمام خوشی ام از صبح، با دیدن رسولی، زهرمار شد... مگر بین او و ریحانه چه بود که ریحانه او را به جای خودش فرستاده بود... اصلا چرا خودش نیامده بود...؟! یعنی آنقدر دیدن من برایش سخت بود...؟! آنقدر عصبی شده بودم که پشت پلک چپم می زد... دقِ دلی ام را هم سر رسولی خالی کردم... اصلا مرخصی ها به او ارتباطی نداشت که من دادش را سرِ او زدم...!نگاهی به پلات های روی میز انداختم... در کمال تعجب دیدم که اکثر مواردی را که به اش گوشزد کرده بودم، تصحیح شده...! * * * * * * * * روی تخت توی حیاط دراز کشیده بودم و به آسمان خیره شده بودم که صدای در زدن آمد... به ساعتم نگاه کردم، دهِ شب بود... چه کسی می توانست باشد این وقت شبی...؟! مادر چادر به سر توی ایوان پیدایش شد... _ علی ... پس چرا نشستی هنوز... برو ببین کیه... بی حوصله بلند شدم... در را باز کردم... هیچکس جلوی در نبود...! بر مردم آزار لعنت... سرم را به راست چرخاندم... کسی نبود... به چپ چرخیدم، با پاشیده شدن آب به صورتم چشمانم را بستم ... با صدای خنده ای که بلند شد، فهمیدم چه جانوری پشت در است...! _ مگه مرض داری؟! حالا ساسان روبرویم ایستاده بود... _ آره به خدا... تو که می دونی من مرض دارم... باید یه جوری تخلیه بشه یا نه... خب حالا می ری کنار بیام تو یا... و این بار با تفنگ آب پاش توی دستش، تی شرتم را خیس کرد... از جلوی در پریدم کنار و ساسان آمد تو... صدای مادر آمد... _ کی بود علی...؟ ساسان از همان جا صدایش را بلند کرد... _ سلام خاله... مادر کمی آمد جلوتر... _ سلام پسرم خوبی...؟! مامان بابا خوبن..؟! _ خوبن ... سلام دارن خدمتتون... می خواست ادامه دهد که با پس گردنی ای که بر پشت گردنش فرود آوردم، گفت: _ آخ...! مادر با لحن هشدار دهنده ای گفت: _ علییی.... با پس گردنی که بر پشت گردنم فرود آمد گفتم: _ آخ... هوییی... مگه من انقدر محکم زدم...؟! و به سمتش هجوم بردم... ساسان پرید پشت مادرم پناه گرفت... _ خاله... خاله... ببین بعد عمری اومدم خونتون، عوض خوشامد گویی زد پسِ گردنم... مادر با لحن سرزنش آمیزی گفت... _ علی...! مادر هم که انگار سوزنش روی اسم من گیر کرده بود...! با یک کلمه تمام منظورش را می رساند... تنها لحنش عوض می شد... _ مامان... خب ببین چی کارم کرده...؟! و با دست تی شرت خیسم را از بدنم فاصله دادم... که ساسان از پشت سر مادر، دوباره تفنگ آب پاشش را به سمتم نشانه رفت... دیگر طاقت نیاوردم و دنبالش کردم... او دور تا دور حیاط می دوید و مثل دخترها جیغ می زد، من هم به دنبالش... مادر که دید فایده ای ندارد، سری تکان داد و لبخندی زد و رفت تو... بالاخره ساسان کم آورد، خودش را روی تخت ولو کرد و نفس نفس زنان گفت: _ آقا... دیگه ... بسه... من غلط کردم... دیگه ... بسه... من هم نفس نفس زنان نشستم روی تخت... کمی که نفسم آمد سر جا، خودم را انداختم روی ساسان... او که اصلا انتظارش را نداشت فریادش درآمد... _ نامرد... یه خبری بده بعد... بعد از نیم ساعت که خوب کشتی گرفتیم و حسابی عرقمان در آمد، این بار واقعا روی تخت ولو شدیم... مادر با یک سینی حاویِ دو لیوان شربت آمد، در حالی که دو تا از تی شرت هایم دستش بود... سینی را گذاشت روی تخت و خودش لبه ی تخت نشست... من و ساسان هم سریع نشستیم... ساسان در حالی که یکی از لیوان ها را برمی داشت گفت: _ به به... دستت درد نکنه خاله... شربت چیه؟! مادر لبخندی زد... _ بیدمشک... _ وای... من عاشق شربتای بیدمشکتونم... _ نوش جونت پسرم... من هم لیوان خودم را برداشتم و شروع کردم به خوردن... بعد از آن همه دویدن و کشتی واقعا می چسبید... مادر تی شرت های توی دستش را گذاشت روی تخت و بلند شد... _ لباساتونو عوض کنید، این طوری سرما می خورید... ساسان در حالی که لیوان خالی را توی سینی قرار می داد گفت: _ کجا خاله... شما هم بشین پیشمون... مادر لبخندی زد... _ نه... من برم داخل یه کم کار دارم... شما رو هم تنها بزارم... شاید با این پسر یه کم حرف زدی فهمیدی این چند روز چشه... من که چیزی نفهمیدم... با لحن اعتراض آمیزی گفتم... _اِ اِ... مامان... _ مگه دروغ می گم...؟! خب من رفتم... فعلا... ساسان آمد بلند شود که با اشاره ی دست مادر که گفت: " راحت باش " دوباره نشست... تی شرت هایمان را عوض کردیم... این بار هر دو رو به آسمان دراز کشیدیم و چشم دوختیم به ستاره ها... _ علی... _ هوووممم... _ باز چی شده...؟! آهی کشیدم... _ هیچی...! برگشت به سمت من... _ یعنی چی هیچی...؟! یعنی نمی خوای به من بگی...؟! اصلا به من نگی به کی می خوای بگی...؟! واقعا هم راست می گفت... من اگر برای ساسان نمی گفتم برای که می توانستم بگویم... باز هم فکر کردم چه خوب است که ساسان هست...! نفس عمیقی کشیدم و گفتم... از ریحانه... از اینکه از وقتی که دوباره هر روز می بینمش همان حال قدیم ها را پیدا کرده ام... حتی شدیدتر از قدیم ها... از رسولی گفتم... از صمیمیتش با ریحانه... از اینکه تمام ترسم از این است که نکند باز هم کسی او را از دستم درآورد... از اینکه صمیمیتش با رسولی را نمی پسندم... از اینکه این رفتارش مدام روی اعصابم است... از اینکه همین رفتارش با رسولی ، به شک ام می اندازد که نکند ریحانه هنوز همان ریحانه ای است که...و ساسان در آخر تنها یک حرف زد: _ اول باید مطمئن شی بعد قضاوت کنی... و همین حرفش مرا برد به گذشته ها... به خیلی گذشته ها... * * * * * * * * سر سفره ی شام نشسته بودیم... مادر ته چین مرغ درست کرده بود... غذای مورد علاقه ی پدر بود... همان طور که مشغول بودیم رو به پدر کردم... _ بابایی... فردا بهم پول می دی؟! برای اردوی مدرسه گفتن بدیم... پدر ابرویش از تعجب رفت بالا... _ من که دیروز بهت دادم... همان طور که دهانم می جنبید گفتم: _ از تو کیفم دزدیدنش... پدر با تعجب گفت: _ دزدیدنش...؟! سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم... _ آره... ولی می دونم کار کیه...! پدر دست از خوردن کشید... _ کار کیه...؟! _ رضا... _ رضا کیه...؟! رضا پسرک لاغر اندام ریز جثه ای بود که همیشه بچه ها می گفتند خوراکی ها و پول تو جیبی هاشان را می دزدد... پسر به شدت درس خوانی بود... اما از سر و وضعش معلوم بود که فقیر است... لباس هایش همیشه وصله دار بود... کفش هایش سوراخ بود و ... پدر ادامه داد... _ خب از کجا می دونی...؟! من هنوز مشغول خوردن بودم... _ همه ی بچه ها می گن... پدر نفس عمیقی کشید... _ یعنی فقط برای اینکه بچه ها می گن...؟! من که حس کردم پدر هنوز متقاعد نشده، فکم از جنبیدن ایستاد... _ خب.. فقیرم هست... برای اردو پول نداشت بیاره... _ یعنی فقط چون فقیره، اون پولاتو برداشته...؟! صدای پدر رگی از عصبانیت داشت... قاشق و چنگال را گذاشتم توی بشقاب... حالا نگاه پدر دیگر مهربان نبود... دلگیر بود... عصبی بود...مادر گفت: _ مهدی... فعلا شامتو بخور... پدر آمد توی حرفش... _ صبر کن سیمین... رو کرد به من... _ می دونی تهمت زدن چقدر گناه داره...؟! سرم را انداختم پایین... _ به من نگاه کن علی...! سرم را آوردم بالا... _ فقیر بودن کسی دلیل بر این نمی شه که دزد باشه...یعنی واقعا این پسره منه که انقدر راحت به کسی تهمت می زنه..؟! دوباره شرمنده سرم را انداختم پایین... پدر نفس عمیقی کشید... _ فردا خودم میام مدرسه پول اردوتو می دم... فردایش که پدر آمد مدرسه، رضا را دید... کمی جداگانه با او حرف زد... و من دیدم که دستی بر سرش کشید و به طرف دفتر رفت... بعدها فهمیدم که رضا پدر و مادر نداشت... با عمه ی ناتنی اش زندگی می کرد... وضع مالیِ درستی نداشتند اما رضا همیشه بعد از مدرسه توی یک مغازه شاگردی می کرد... تا دیروقت سر کار بود و همان طوری درسش را هم می خواند... همیشه هم ممتاز بود... این هارا همان روز که پدر با او صحبت کرد فهمید... و بعدش که به دفتر رفت، فهمید که روز آخر تحویل پول اردو است و رضا هنوز پول نداده... پدر به جای رضا هم پرداخت کرد... هنوز به یاد دارم برق چشمانِ رضا را که چقدر خوشحال شد و می خواست دست پدر را ببوسد از خوشحالی... پدر اجازه نداد و سرش را بوسید... مسلما چنین پسری، نمی توانست دزد باشد...! از آن روز رضا شد دوست صمیمی ام... و تا مدت ها هم ماند...من هیچ وقت نفهمیدم که چه کسی پولم را برداشته بود، اما می دانستم کارِ رضا نبود... یک سال بعد از مرگ پدر بود که از شهرمان رفتند و من دیگر نتوانستم پیدایش کنم... یعنی آن زمان آنقدر از زندگی سیر بودم و تنها به فکر کار کردن، که رضا را از یاد بردم... آن روز وقتی پدر خواست از مدرسه برود، من را به کناری کشید... _ علی... باید یه قول مردونه بهم بدی ... انگشت کوچکش را آورد جلو... من هم... _ قول بده هیچ وقت زود درباره ی کسی قضاوت نکنی... تا چیزی رو با چشم خودت ندیدی، تا مطمئن نشدی، قضاوت نکن...! * * * * * * * * چطور فراموش کرده بودم...؟! نگاهی به پر نورترین ستاره کردم... _ اوهوی... کجایی اخوی...؟! _ همین جا... و ادامه دادم... _ راست می گفت... اول باید مطمئن بشم... ساسان چشمانش گشاد شد... _ کی راست می گفت...؟! و من فکر کردم که اول باید مطمئن شوم... اما چطوری...؟!مستی...! این جا سیاه است این جا مردمان اشتیاقی وصف ناشدنی برای زنده به گور کردن خود دارند این جا عاشقی حرام است شادی زشت است سیاهی قشنگ است این جا مردگان زندگی می کنند.... * * * * * * * * حدود یک ماه از آن نامزدیِ کذایی می گذشت... باز هم دیشب پدر و مادر تینا نبودند و باز هم تینا کوروش را دعوت کرده بود و باز هم کوروش شب را کنار تینا بود و باز هم با همان حسِ همیشگی... سر تینا روی سینه ی برهنه ی کوروش بود که حالا، بعد از تمام شدن آن همه تکاپو، بعد از آن هم تقلا آرام بالا و پایین می شد... کوروش آن شب به این نتیجه رسیده بود تینا علاوه بر جذابیتش، به طور غیر قابل باوری، بی پروا ست... با اینکه کوروش را به طور غیر معمولی از خود بی خود می کرد، جوری که یادش نمی آمد آخرین بار کِی و توسط چه کسی آن طور از خود بی خود شده بود، اما بعدش، وقتی کوروش آرام می گرفت... وقتی آتشش می خوابید... آن وقت بود که همان حس، همان حسی که هنوز اسمش را نمی دانست، فقط می دانست حسِ خوبی نیست، به سراغش می آمد... تینا مثل یک بچه گربه خودش را در آغوش کوروش جمع کرده بود... و انگشتان کوروش، مثل شانه، موهای تینا را درمی نوردید... و کوروش باز هم نمی دانست چرا یادِ موهای فِر و مشکیِ ریحانه افتاد... موهای ریحانه را چون فر بود، نمی توانست این طور تویشان دست بکشد... تنها سر انگشتانش را روی سرش حرکت می داد... و ریحانه چقدر دوست داشت... کوروش هنوزم نمی فهمید ریحانه چه حسی به اش دست می داد که آن طور آرام می گرفت... گاهی اوقات حتی خوابش می برد... با صدای زنگ اس ام اس گوشیِ تینا، حواسش به سمت گوشی ای که روی پاتختیِ کناری اش بود جلب شد... قبل از آنکه بخواهد دست ببرد و گوشی را بردارد، تینا همان طور که سرش روی سینه ی او بود، دستش را دراز کرد، کمی خودش را کشید و گوشی را برداشت... دکمه هایی را زد و قفل گوشی را باز کرد... کوروش زیرچشمی حرکاتش را می پایید... اس ام اس را باز کرد و خواند... و کوروش نمی دانست چرا حس می کرد، لبخندی نامحسوس بر لبان تینا نقش بسته... آن قدر کم رنگ که به بودن یا نبودنش شک کرد... بدون اینکه به سمتش برگردد، با همان چشمان نیمه بازی که حرکات تینا را می پایید، گفت: _ کیه...؟! و دید که انگشتان تینا به سرعت چند دکمه را فشار داد و گفت: _ هیچی... از این اس ام اس های تبلیغاتی بود... و کوروش نمی دانست چرا باور نمی کند... نمی دانست چرا احساس می کرد، تینا با فشار دادن چند دکمه ی آخری، اس ام اس را پاک کرده... و نمی دانست چرا این چند روزه تمام شرکت های تبلیغاتی، بند کرده اند به شماره ی تینا...! یک باره از اینکه سر تینا روی سینه اش بودی، احساس خفگی به اش دست داد... یک نفس عمیق کشید... فایده ای نداشت... با شنیده شدن صدای در حیاط و به دنبالش صدای ماشینی که آمد، بهترین فرصت برای خلاصی اش پیش آمد... تینا با گفتن " بابا اینا چه زود اومدن " بلند شد و به سرعت لباسش را پوشید... کوروش در جایش نشست... تی شرتش را پوشید...موهایش را جلوی آینه مرتب کرد... بی توجه به تینا، از اتاق خارج شد... همزمان با پایین آمدن از آخرین پله، در سالن باز شد و خانم حشمتی، وارد شد... کوروش جلوتر رفت و سلامی داد... _ سلام... خانم حشمتی در حالی که کفش هایش را با یک جفت دم پایی روی فرضی عوض می کرد گفت… _ اِ... تو کِی اومدی؟!...سلام خوبی؟! ... مامان بابا خوبن...؟! _ یه ساعتی می شه...مرسی... سلام دارن خدمتتون... آقای حشمتی هم وارد شد و کوروش بی حوصله دوباره مراسم سلام و احوال پرسی را به جا آورد... تینا از پله ها آمد پایین... کوروش با دیدن لباس هایش که یک جین ساده بود و یک تاپ معمولی، پوزخندی زد... مدت ها بود می دید، وقتی که می رود خانه شان، تینا وقتی تنهایند یک جور لباس می پوشد و در حضور پدر و مادرش جور دیگری... آقای حشمتی، روی یکی از مبل ها نشست و بقیه را هم به نشستن دعوت کرد... کوروش با این که به شدت بی حوصله بود و دلش می خواست هرچه زودتر از آن محیط رها شود، به اجبار نشست... آقای حشمتی رو به تینا گفت: _ نگفته بودی کوروش میاد پیشت...! می دونستیم انقدر نگرانت نمی شدیم که تو خونه تنهایی...! تینا کمی هول شد اما بلافاصله خودش را جمع و جور کرد... _ خب... آخه... یه هویی شد...زیاد نیست که اومده... آقای حشمتی سری تکان داد... _ تیام زنگ زده بود...! تینا هیجان زده گفت: _ واقعا؟!... خب چی می گفت؟! نگفت درسش کی تموم می شه...؟! کوروش باز هم پوزخندی زد... تیام برادر بزرگ تینا بود... در یکی از دانشگاه های انگلیس، مهندسی برق می خوانذ مثلا... و درسش هم انگار هیچ وقت نمی خواست تمام بشود... کوروش با حساب سرانگشتی ای که کرد، فهمید حدود شش سالی می شود که تیام برای گرفتن یک لیسانس، خانواده اش را منتر خودش کرده...! حالا بحث ها همه حول محور تیام می چرخید و کوروش از کلافگی دلش می خواست سرش را بکوبد به دیوار... خودش هم نفهمید چه شد که سرپا ایستاد و رو به خانم و آقای حشمتی گفت: _ اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم دیگه... دیر وقته... آن ها هم بلند شدند... _ حالا کجا... نشسته بودیم... من تازه می خواستم یه شطرنج باهات بزنم ببینم چند مرده حلاجی... کوروش لبخند اجباری ای زد... _ بازم فرصت هست... الان دیر وقته... با همه خداحافظی کردو به سمت در به راه افتاد... _ من تا دم در باهات میام... نمی دانست به چه زبانی به تینا حالی کند که الان به هیچ وجه حوصله اش را ندارد... تا دم در حیاط، تینا همراهش آمد... کوروش برگشت به سمتش... _ تو برو تو دیگه... تینا دست هایش را دور گردن کوروش حلقه کرد... بوسه ای بر لب های بی حرکت و بی روح کوروش نشاند... انگار خودش هم متوجه سردی کوروش شده بود، اما ترجیح داد به رویش نیاورد... _ مواظب خود باش عزیزم... آروم رانندگی کن... کوروش تنها به گفتن شب به خیری اکتفا کرد... استارت که زد، پایش را روی کلاج فشار داد... حرصش را روی دنده خالی کرد و با تمام زورش دنده را جا انداخت... پایش را روی گاز فشار داد و ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد.... * * * * * * * * کمربند بر بدنش فرود می آمد... توی فضای نیمه تاریک انباری، تنها دستی را می دید که بالا و پایین می شود... تنها دردی را که به واسطه ی فرود قلاب کمربند بر بدنش، در تمام اعضا و جوارح بدنش می پیچید، حس می کرد...صدای جیغ ها و ضجه هایی را می شنید که از پشت در به داریوش التماس می کند در را باز کند... _ حالا واسه من آدم شدی سگ پدر...؟! دستش فرود می آمد... _ مرد شدی...؟! و او فقط دستانش را برای محافظت از ضربات بی رحمانه ی او بر صورتش قرار داده بود... _ با آبروی من بازی می کنی... مادر جیغ می زد... داریوش با کمر بند می زد... _ بلایی به سرت بیارم که مثل سگ پشیمون بشی... بدنش دیگر بی حس شده بود... چه خوب که دیگر درد را حس نمی کرد... داریوش مست بود... داریوش ناسزا می گفت و می زد... او دیگر چیزی حس نمی کرد... شاید مرده بود... دست از زدن برداشت... دستانش را از جلوی صورتش کنار زد... به چشمانش زل زد... سعی کرد چیزی بگوید... تنها ناله ای از دهانش خارج شد... دوباره سعی کرد... این بار با فک دردناکش، در همان تاریکی، به چشمان داریوش خیره شد... و زمزمه کرد... _ ازت متنفرم... تو مثل یه حیوون وحشی... حرفش تمام نشده بود که با لگدِ داریوش به دنده هایش... انگار صدای شکستن شان را شنید... * * * * * * * * از خواب پرید... تمام بدنش و سر و صورتش خیسِ عرق شده بود... تی شرتش به بدنش چسبیده بود... دستی به پهلوی چپش کشید... به روی دنده هایش... انگار می خواست مطمئن شود که سالم اند... آباژور کنار تخت را روشن کرد... پتو را کنار زد.... از اتاق بیرون زد... پله ها را طی کرد...وارد آشپزخانه شد، خودش هم نمی دانست دارد توی کابینت ها به دنبال چه می گردد... درب کابینت هارا باز و بسته می کرد بی آنکه بداند چه می خواهد... اما وقتی چشمش به بطری های تهِ کابینت گوشه ی آشپزخانه افتاد، فهمید به دنبال چه می گردد... یک بطری برداشت... می دانست پدرش سرِ بطری هایش حساس است... با بی خیالی شانه ای بالا انداخت... او که دیگر هجده ساله نبود... مثلا پدرش می خواست چه کارش کند... بطری را برداشت و به اتاقش برگشت... ساعت سه نیمه شب بود... در تراس را باز کرد... روی مبل توی تراس لم داد... جرعه ای نوشید... تا توی معده اش سوخت... صورتش جمع شد...واقعا که مشروب سر معده ی خالی، پدر معده را در می آورد...و چه چیزی لذت بخش تر از این...؟! جرعه ای دیگر... هنوز هم بعد از این که تقریبا ده سالی از آن ماجرا می گذشت، باز هم بعضی شب ها کابوسش را می دید... کابوس داریوش دیوانه را... جرعه ای دیگر... آن شب داریوش به راستی که دیوانه شده بود... اگر نه یک حیوان هم آن طور با فرزندش رفتار نمی کرد... جرعه ای دیگر... هنوز هم یادش بود که با آخرین ضربه داریوش، دو تا از دنده هایش شکست... جرعه ای دیگر... یعنی او واقعا پسر داریوش بود...؟! بعدش کاشف به عمل آمد که داریوش آن شب مست بوده... جرعه ای دیگر... ههه.. مست بوده که بوده... به جهنم... از آن روز به بعد یاد نداشت که داریوش را پدر خطاب کرده باشد... می گفت داریوش... نه داریوش خالی... داریوش خان...! جرعه ای دیگر... پوزخندی زد... خان...! واقعا هم برازنده اش بود... با آن شکم برآمده... با آن راه رفتن پر طمطراق و صلابت همیشگی اش... تمام فامیل و دوست آشنا هم به اش می گفتند داریوش خان... یا داریوش خان احمدیان... جرعه ای دیگر... هنوز هم نمی دانست چرا سیاوش عزیز کرده بود و او... سیاوش را دوست داشت... همیشه به عنوان برادر بزرگتر هوایش را داشت... هیچ وقت کسی جرئت نداشت به سیاوس بگوید بالای چشمش ابروست... جرعه ای دیگر... داریوش آدم نبود... داریوش مثل حیوان با بچه اش رفتار کرده بود... سیاوش که کاره ای نبود... سیاوش که گناهی نداشت... حتی اگر شکم دوست دخترش را هم می آورد بالا، باز هم مقصر نبود... نگاهی به بطریِ توی دستش انداخت... نصف بیشتر بطری خالی شده بود...نه... هنوز تا داغان شدنِ کامل معده اش جا داشت... جرعه ای دیگر... اگر دست داریوش بود که سرِ این قضیه هم اگر می توانست کوروش را مقصر می دانست... جرعه ای دیگر... تینا را هم او برایش لقمه گرفته بود...پوزخندی زد... چه لقمه ای هم گرفته بود... هنوز هم با یادآوری اس ام اس های مشکوک تینا، اعصابش خورد می شد... بقیه ی بطری را سر کشید... و بطری خالی شد... معده اش می سوخت... حالا حالش بهتر بود... چه لذتی داشت وقتی خودش، با دست خوش معده اش را به ... می داد...! و ای کاش می توانست کل خودش را و زندگی اش را به ... می داد و خلاص...! شاید آن وقت داریوش...ههه... مسخره بود... اگر می مرد هم داریوش باز سیاوش را بیشتر دوست داشت...! سیگاری آتش زد... هیچ چیز به اندازه ی سیگار، بعد از آن همه نوشیدن نمی چسبید... کلا کار معده اش را تمام تر می کرد...خیلی وقت بود که دیگر با نوشیدن هم مست نمی شد... تنها معده اش می سوخت... داغان می شد... اما مست نمی شد... تنها سرش سنگین می شد... انگار وزن سرش زیاد می شد... سنگین می شد... اما مست نمی شد... کامی از سیگارش گرفت و دودش را بیرون داد... دیگر خیلی وقت بود که با نوشیدن، داریوش را یادش نمی رفت... انباری را هم... و فحش ها را... کتک هارا... ضجه های مادر را... مستی داریوش را... باید فکر دیگری می کرد... دیگر با نوشیدن هم... حقیقت تلخ زندگی اش را... بی کسی اش را... و تنها بودنش را، که حتی همیشه حضور دخترک های رنگارنگ دور و برش نمی توانست کمی کمرنگش کند... چه برسد به اینکه بخواهد محوش کند، از یاد نمی برد...! کام دیگری گرفت... باید راه دیگری می جست...! یک شراب قوی تر... یک مستیِ عمیق تر... یک نابودیِ سریع تر...!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 220
  • بازدید ماه : 220
  • بازدید سال : 14,638
  • بازدید کلی : 371,376
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس