loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 595 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

مدارا...! * * * * * * * * با صدای آلارم گوشی بیدار شدم... بیدار که چه عرض کنم... یک غلطی زدم، صدایش را خفه کردم... دوباره خوابیدم... می دانستم الان هاست که سر و کله ی مادر پیدا شود... انتظارم زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد... _ ریحانه... ریحانه... پاشو الان دیرت می شه... با همان چشمان بسته زیر لب باشه ای گفتم... فکر کنم مادر رفت... نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای فریادش به سرعت در جایم نشستم... صدایش از توی هال می آمد... با سستی پتو را کنار زدم... با همان سر و وضع رفتم بیرون... مادر و پدر داشتند صبحانه می خوردند... همان طور که به سمت دستشویی می رفتم گفتم: _ صبح به خیر... _ صبح بخیر بابا جون... مادر نگاه دلخورش را دوخت به ام... _ صبح به خیر... آخه مجبوری تا نصف شب بیدار بمونی که الان به زور بیدار شی...؟! _ خب کار داشتم دیگه... و رفتم توی دستشویی... نگاهی توی آینه کردم... از قیافه ی ژولیده ی خودم خنده ام گرفت... موهایم در هم گره خورده بود... جلوی موها سیخ رفته بود بالا... چشم هایم پُف کرده بود... واقعا اول صبحی آدم از دیدن همچین قیافه ای از زندگی سیر می شد...! اول مراسم دست و صورت شستن و مسواک زدن را به جا آوردم... بعد هم وضو گرفتم و به سرعت از دستشویی خارج شدم... ساعت پانزده دقیقه به هفت بود و من تا هفت باید از خانه بیرون می زدم... وقت زیادی نداشتم... اول نمازم را خواندم... بعد جلوی موهایم را اتو کشیدم...موهایم را ساده دادم بالا... دیگر از آن پوش های دو متری خبری نبود...! پشت موهایم را با گیره ی نسبتا بزرگی بستم... این یکی را نتوانسته بودم ترک کنم... شلوار جین تیره ام را پوشیدم... مانتوی کِرم رنگ تا روی زانو... صورتم از شدت بی خوابی واقعا خسته و بی روح بود... کمی کِرم ... یک رژگونه ی ملایم... و کمی هم رژ کالباسی... حالا بهتر شده بود... نگاهم به مداد چشم افتاد... یک خط کوچک ظریف پشت پلک هم بد نبود... کارم که تمام شد... از چهره ام راضی بودم... خیلی وقت بود که دیگر از آن آرایش های غلیظ خبری نبود... دیگر چشم هایم را سیاه نمی کردم... رژ لب های براق نمی زدم... خودم هم نمی دانستم چه شد که یک باره از چیزهایی که زمانی خوشحالم می کرد دل کندم... شاید برای این بود که تازه فهمیده بودم، این ها چیزهای اصلی نبودند... دل آدم با این ها خوش نمی شد... دل خوشی اصلی به چیز دیگری بود... با صدای مادر به خودم آمدم... مقنعه را سر کردم... کیفم را برداشتم و گوشی را هم... از اتاق زدم بیرون... با عجله یک لقمه نان و پنیر و گردو درست کردم... _ بشین درست صبحانه بخور... در حالی که لقمه را به زور توی دهانم چپانده بودم ،با همان دهان پر رو به مادر گفتم: _ دیرم شده مامان... و نگاه ملتمسانه ای به پدر انداختم... آمدم چای را هم سر بکشم که دهانم سوخت... پدر با دیدن حال و روزم گفت: _ بشین درست صبحانه بخور... امروز تا شرکت می رسونمت... انگار که منتظر همین بودم، با خیال راحت نشستم... _ آخی... قربون دهنت... خوب زودتر می گفتی بابایی... پدر سری تکان داد... _ فقط زود باش که خودم دیرم می شه... از روی میز که بلند شدم، باز هم گیرهای مادر شروع شد... _ ریحانه مادر... خط چشمت زیاد نیست...؟!یه کم رژت رو کمتر کن... و الی آخر... و من همه را می شنیدم و طبق معمول همیشه،با لبخند یک کلمه جواب می دادم... _ تو ماشین پاک می کنم...! و پدر که می دانست چنین خبری نیست و فقط مادر را می پیچانم، سری تکان می داد و می خندید... کنار آمدن با مادر، آنقدرها هم که قبل تر ها فکر می کردم، سخت نبود... بنده ی خدا عادت داشت بالاخره یک تذکری بدهد...! حتی اگر آرایشم هم ملایم بود، باز هم می گفت کم رنگ تر...! و من تنها با یک لبخند سر و تهش را هم می آوردم... خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم با لبخند کارها بهتر پیش می رود تا پرخاش... توی ماشین نشستیم و پدر حرکت کرد... _ ای وروجک... که تو ماشین پاک می کنی... حالا چقدر می دی تا لوت ندم... در حالی که آفتابگیر را پایین زده بودم و خودم را توی آینه اش نگاه می کردم، گفتم: _ اِ... بابایی... خودت که می بینی آرایشم خیلی کمه... مامانی عادت کرده هِی بگه کمرنگ تر... _ اون عادت کرده، همیشه بگه... تو هم عادت کردی بهش دروغ بگی... دستمالی از روی داشتبرد برداشتم و کمی به لبم کشیدم... _ بفرمایید... اینم برای اینکه به مامان خانم دروغ نگفته باشم... آخه پدر من، من الان دیگه نزدیک بیست و پنج سالمه... بچه که نیستم... همان طور که رانندگی می کرد، دستم را گرفت... _ هرچقدرم که بزرگ بشی... بازم برای ما بچه ای... مادرت هم دست خودش نیست... یه عمر این طوری بوده.. عوض هم نمی شه... خندیدم... _ می دونم... اشکال نداره... گاهی وقتا حس می کنم خودشم می دونه بی خودی داره گیر می ده... ولی انگار عادت داره... ولی خب همین طوری هم دوسش دارم... هنوز هم وقتی یاد قدیم ها می افتادم خنده ام می گرفت از رفتارهای خودم... مادر هرچه می گفت من سریع بنای ناسازگاری را می گذاشتم... پرخاش می کردم... هیچ وقت سعی نمی کردم بنشینم و درست حرفم را بزنم... مطمئنا اگر ازش فاصله نمی گرفتم او آنقدر نمی ترسید که از ترسش، سخت گیری هایش را بیشتر کند... اما بعدها که متوجه شدم, سعی کردم حرف بزنم... الان خیلی بهتر از قبل ترها شده بود... جوری که دیگر تذکرهای گه گاهی اش هم مثل سابق اذیتم نمی کرد... یک جورهایی با هم کنار آمده بودیم... پدر جلوی شرکت توقف کرد... _ برو به سلامت... بعد از ظهر به ام زنگ بزن... اگه بیرون بودم، میام دنبالت... _ دستت درد نکنه... خداحافظ.. بعد از آن ماجراهایی که از سر گذراندم... بعد از فارغ التحصیلی... تا حدود یک سال بی کار بودم... با آن شرایط بد روحی، بی کاری هم شده بود قوزِ بالا قوز... پدر به هر دری زد تا برایم کار پیدا کند... فکر می کرد افسردگی ام به خاطر بی کاری ست... برای بی کاری بود، اما تنها بخشی از آن... تا حدود شش ماه بعد از آنکه آمده بودم خانه، هنوز گاهی وسوسه می شدم به کوروش زنگ بزنم... حتی بعضی وقت ها به سرم می زد سراغی از علی بگیرم... تا اینکه یک روز تمام شماره ها را پاک کردم... بعد از آن راحت تر شدم... اما وقتی چند صباحی بعد فرحناز برای احوال پرسی زنگ زد و سراغ کوروش و بهمن و ... را گرفت... فهمیدم اصلا دوست ندارم دیگر با کسانی در ارتباط باشم که به نوعی از گذشته ی تاریکم با خبر بوده اند... آن جا بود که خطم را عوض کردم... اولش دو به شک بودم... به خاطر علی... اگر خطم را عوض می کردم او دیگر از من نشانی نداشت... اما وقتی شش ماه شد نه ماه و باز هم خبری از علی نبود... دیگر خطم را عوض کردم... به قول مادر که همیشه می گفت هرچه قسمت است همان می شود... فکر کردم اگر قسمت من، علی باشد، اگر بخواهد پیدایم می کند... فقط شهره بود که گه گاهی زنگ می زد و ازش بی خبر نبودم... آخرین خبری که از علی داشتم، شنیده بود ارشدش را دانشگاه هنر اصفهان قبول شده بود... لیاقتش را هم داشت... اصلا از اول باید دولتی قبول می شد... حالا که تقریبا سه سال از آن روزها گذشته بود، تازه زندگی من روال عادی پیدا کرده بود... دوباره لپ هایم تپل شده بود... دوباره می خندیدم... از همان خنده هایی که شهره همیشه به شان گیر می داد... شوخی می کردم... اما خودم می دانستم چیزی در درونم تغییر کرده... هر کار هم که می کردم باز هم ردی از تلخی در خنده هایم بود که شاید تنها خودم حس می کردم... هرچقدر هم که سعی کرده بودم گذشته را فراموش کنم... هرچه سعی کرده بودم جبران کنم... باز هم تاثیر خودش را رویم گذاشته بود... اثرش را نمی شد نادیده گرفت... دیگر چشم ترسیده داشتم... بارها پیش آمده بود خواستگارهای رنگ و وارنگی که پیدا می شد... اما کو اعتماد؟!... دل من دیگر جرئت به دریا زدن نداشت... و چقدر بد بود که می دیدم هر کار که می کنم نمی توانم به خودم فرصت عاشقی بدهم... مشکل دیگرم هم گذشته ی تاریکم بود... نه می توانستم به کسی بگویم و نه وجدانم قبول می کرد نگویم... اینکه ازدواج می کردم و طرف مقابلم بعد از مدتی، ولو چند سال می فهمید... تنم را می لرزاند... مخصوصا آن حماقت آخریم با بهمن، که همه ی دانشگاه را پُر کرد... یک جورهایی داشتم سعی می کردم با زندگی مدارا کنم... سعی کرده بودم کنار بیایم... وقتی بعد از یک سال دیدم واقعا نمی شود بعضی چیزها را عوض کرد،سعی کردم باهاشان کنار بیایم... و کنار آمدن گاهی اوقات بدجور جواب می دهد... هرچه می گذشت و آدم های رنگ و وارنگ را می دیدم بیشتر می فهمیدم علی که بود... مثل علی کم پیدا می شد... اگر هم زیاد بود، حداقل به پست من یکی نخورده بود...! نگاهم به ساعتم افتاد... با دیدن هفت و چهل و پنج دقیقه، چشم هایم گشاد شد... پانزده دقیقه دیر شده بود... از شانس بدم هم، آسانسور باز هم خراب بود... ناچار با بیشترین سرعتی که می توانستم پله ها را بالا می رفتم... خوب بود کفش پاشنه دار نپوشیده بودم... از تصور قیافه ی سبحانی، مدیر بخش فنی، با آن چهره ی خشن و جدی، به خودم بد و بیراه می گفتم برای بیدار ماندن دیشبم... نمی دانم چه مرگم شده بود که خوابم نمی برد و آن طور در گذشته ها غرق شده بودم... لپ تاپ جلویم روشن بود... مثلا کار می کردم اما... نفس نفس کنان رسیدم جلوی در شرکت... از شانس بد در بسته بود... اگر هم زنگ را می زدم همه می فهمیدن دیر کرده ام... حالا ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود... شماره ی رسولی را گرفتم... سریع جواب داد... با صدای خفه ای شروع کردم به حرف زدن... _ الو... رسولی... _ سلام... معلوم هست تو کجایی همشیره؟! _ سبحانی اومده؟! _ آره... خیلیم آتیشیه... _ واییی...ببین فهمیده من نیومدم؟! _ نه هنوز... کجایی پس...؟! با نه گفتنش تازه نفسم را آزاد کردم... _پشت در... می تونی بیای درو باز کنی؟!... زنگ بزنم همه می فهمن... _ اومدم... رسولی، پسر سبزه رویِ خوش خلقی بود که حدود سه سالی از من کوچکتر بود... همین هم باعث شده بود با او راحت باشم... یک جورایی مثل برادر کوچکترم بود...عمران خوانده بود و درسش تازه تمام شده بود... لحظاتی بعد در به رویم باز شد... آرام رفتم داخل... رسولی در را بست... خوشبختانه به جز منشی، کسِ دیگری توی سالن نبود... منشیِ شرکت، خانم عباسی، استثنائا بین خانم های شرکت، دختر خوبی بود و خورده شیشه نداشت... بقیه شان اکثرا به دنبال چغلی کردن و خود شیرینی بودند... کارتم را زدم به سمت اتاق رفتم... اتاق مان، تقریبا بزرگ بود... دور تا دورش میز و صندلی بود و سیستم های مشکی... کف پارکت بود و انتهای اتاق با یک پارتیشن جدا شده بود و دفتر سرپرست بخش طراحی بود... کلا با سرپرست، می شدیم پنج نفر... سه خانم و دو آقا... پشت میز نشسته بودم و سیستم را روشن کردم که رسولی با دو لیوان چای رسید... یکی اش را گذاشت روی میز من و خودش پشت میز کناری ام نشست... _ وایییی دستت درد نکنه... واقعا بدون این چشمام باز نمیشه... لیوانمم که تو شستی... _ قابلی نداره... می دونم معتادی، اول صبحی چای نخورده چشمات باز نمی شه.. در حالی که چای را به لب می بردم گفتم: _ این سبحانی امروز چشه می گی آتیشیه؟! و با سوختن لبم، صورتم در هم رفت و لیوان چای را آوردم پایین... مثل اینکه امروز قرار بود همه اش لب و دهانم بسوزد... _ یواش... چه خبرته... و بسته ای شکلات تلخ گذاشت روی میز... _ وایییی... واقعا دستت درد نکنه... من عاشقِ اینام ... _ می دونستم... اون روز که خانم شفیعی داشت با چای اش می خورد، دیدم چطوری چشات توشون بازی می کرد... خنده ام گرفت... _ اِ... تو دیدی؟!... بی تربیت حتی به تعارفم نکرد... در حالی که یک شکلات برمی داشتم و پوستش را باز می کردم، گفتم: _ حالا نگفتی، سبحانی چش شده...؟! شکلات را انداختم بالا و این بار که چای را به لبم بردم خدا را شکر نسوختم... _ هیچی بابا... چند روزه به پرو پای همه می پیچه الکی... امروز فهمیدم قرار دادش تمدید نشده... قراره تا چند روز دیگه یه مدیر جدید بیاد برای بخش فنی... با این حرفش، چای توی گلویم پرید... به سرفه افتادم... _ یواش... یواش بابا...بازم شکلات هست...! رسولی مسخره می کرد و من داشتم به مدیر جدید فکر می کردم... سبحانی هرچقدر هم که بداخلاق بود، توی این دو سال بهش عادت کرده بودم... برعکس خیلی دیگر از کارکنان مرد شرکت، مثل همین سرپرست بخش خودمان، آدم هیز و سبکی نبود... هرچند که بداخلاق بود اما من به اعلایی، سرپرست بخش مان، ترجیحش می دادم... حالا به جایش چه کسی می خواست بیاید... واقعا خدا به خیر کند... از خیر چای خوردن دیگر گذشتم... امروز روز خوبی برای چای خوردن نبود... اما شکلات های رسولی...! زاینده رود...! مردمانی خوشبخت اینجایند.... اینجا کنار زاينده رود .... با آفتابی مطمئن بی حواس من و تو در گذرند .... من مسافرم ...مسافر این دیار اما ....شعر آمدنم از جایی دور است دور...... جایی که آسمانش همیشه صاف است اما آفتاب ندارد... جایی که مردهایش شهوت شان را به لب های شان دوخته اند و مدام دوستت دارم را می خرند... جایی که زنانش پی آیینه ای بی زنگار...!! یک عمر صورت خود را به حراج سپرده اند... و همیشه پریسا می زایند... جایی که کودکانش دست ندارند و قلب های شان را با کاسه های مهربانی پیوند می دهند... نگاهت می کنم... آرام خفته ای... آه ای تمام من... اما این جا تویی... این جا کنار من... کنار زاینده رود... * * * * * * * * وقتی صدای کف زدن ها بلند شد، تازه توانستم یک نفس راحت بکشم... عرق روی پیشانیم را پاک کردم... از وقتی که جلسه ی دفاع شروع شده بود، یک نفس حرف زده بودم... الان که فکر می کردم می دیدم، اصلا یادم نمی آمد چه گفته ام... فقط خوشحال بودم که تمام شد... از پشت تریبون آمدم پایین... بعد از حدود ده یا پانزده دقیقه، نمره اعلام شد... نوزده و سی صدم... دوباره صدای کف زدن ها بلند شد... و من چقدر احساس سبکی می کردم... به سمت دکتر احمدی رفتم... استادی که برایم خیلی بیشتر از یک استاد راهنما مایه گذاشته بود... دستم را به سمتش دراز کردم... _ واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم دکتر... دستم را فشرد... با دست دیگرش چندبار آرام زد پشت کمرم... _ پشتکارِ خودت خوب بود... اگه خودت خوب کار نمی کردی که من نمی تونستم کاری کنم... تا آمدم جوابش را بدهم، نمی دانم ساسان از کجا خودش را به ام رساند و یک حلقه ی گُل انداخت گردنم...! پشت بندش خودش هم از گردنم آویزان شد... _ تبریک می گم اَخوی... تبریک... هرچه بیشتر سعی می کردم از خودم جدایش کنم و آن حلقه ی کذایی را از گردنم دربیاورم، او بیشتر به ام می چسبید... حالا داشت صورتم را با ماچ های آبدارش، خیس می کرد... _ ایشاالله دومادیتو ببینم... خودم ببرمت حموم دومادی...! می دانستم اگر جلویش را نگیرم، آبرویم را جلوی دکتر می برد... آرام وشگونی از پهلویش گرفتم...تازه کمی زبان به دهان گرفت... با اَبرو به دکتر که داشت می خندید اشاره کردم و گفتم... _ ساسان... دکتر اَحمدی... تا رو به دکتر کردم تا ساسان را بهش معرفی کنم، دیدم ساسان از گردن دکتر آویزان شده و ماچ و موچ راه انداخته...! _ بَه... سلام دکتر ... خودتون خوبین... خانواده خوبن... چطوری با این داش علی ما کنار اومدین..؟!حقیقتا درکتون می کنم... خیلی گنده دماغه...من خودم مجبوری چهارسال تحملش کردم... دیگر داشت پر چونگی می کرد، در حالی که حلقه ی گل مسخره را از گردنم در می آوردم، تنها توانستم با غیض بگویم : _ ساسان...! _ جانم...؟! اشاره ای به دکتر کردم... _ دکتر خسته ان... دکتر آمد توی حرفم... _ نه... اتفاقا آقا ساسان، خیلی هم سر زنده ست... دستی پشت کمر ساسان زد... _ خب... شما چی خوندی؟!... چقدر خوندی؟! ساسان در حالی که داشت برایم چشم و ابرو می آمد گفت: _ ما که کوچیک شماییم... والا من لیسانس برق دارم... چطور مگه؟! مورد خوب برام سراغ دارین؟!... من خیلی پسر خوبیم... اصلا هم سر و گوشم نمی جنبه...! و من زیر لب گفتم... _ آره جونِ دلت... احتمالا ساسان شنید، ولی به روی خودش نیاورد... _ پس فقط تا کارشناسی خوندی... چرا ادامه ندادی...؟! _ حقیقتش بعد از عمری که رفتیم دنبال درس آخرش فهمیدم حکایت همون حکایت علم بهتر است یا ثروتِ... دیدیم راستی راستی پول بهتره... هر چقدرم که درس بخونم آخرش باید بروم فرش فروشیِ بابامو بچرخونم، دیگه این شد که بی خیال ادامه شدم و رفتم چسبیدم به همون فرش فروشی... دکتر سری تکان داد و گفت: _ در هر صورت موفق باشی... رو کرد به من و گفت: _ خب بچه ها ، من برم یه چای، قهوه ای چیزی بخورم... لبخندی زدم... دکتر که رفت، برگشتم به طرف ساسان... _ خدایی ساسان... تو کِی می خوای آدم بشی...؟!این از حلقه ی گُل آوردنت...اونم از حرف زدنت... آبروی آدم رو می بری... _ تا دلتم بخواد... ندیدی استادت چقدر می خندید؟! بیچاره باورش نمی شد توِ برج زهرمار، یه رفیق باحال مثل من داشته باشی... _ بگذریم... تو پیرم بشی، درست بشو نیستی... دیر اومدی... فکر نمی کردم برسی... نگاهش جدی شد... _ مگه می شد برای دفاعِ داش علی نیام...؟! بلیط هواپیما گیر نیاوردم... مجبور شدم با ماشین خودم بیام... دیدم این طوری بهتره، یه دفعه ای جول و پلاستم جمع می کنیم، می بریم... چقدر خوشحال بودم که ساسان بود...! دقیقا مثل یک برادر بود... شاید از یک برادر هم نزدیک تر... حقیقتش از اینکه می دیدم، سرِ دفاع تنها هستم، بغض بدی توی گلویم بود... مادر خیلی سعی داشت بیاید، اما چون تاریخ دفاع یک باره مشخص شد، بلیط گیرش نیامد... دلم هم نمی آمد به زحمت بیافتد و با ماشین بیاید... این بود که خودم نگذاشتم بیاید... اما توی جلسه... چقدر چشمم به دنبال یک آشنا می گشت... چقدر دلم می خواست پدر بود و می دید... آنقدر فکرم پیش پدر بود که حتی گه گاهی هم توی تماشاچی ها می دیدمش انگار... با همان لبخند همیشگی... . چه حسی خوبی بود اینکه انگار پدر از دستم راضی بود... وقتی دقایقی از دفاع گذشته بود و ساسان را دیدم که از دور سعی داشت با شکلک هایی که از خودش در می آورد، توجهم را به خودش جلب کند، چقدر خوشحال بودم... نمی دانم چه شد که رو به ساسان گفتم: _ چقدر خوبه که تو هستی...! ناخودآگاه صدایم بغض دار شده بود... او هم متوجه شده بود که حالا توی دلم چه خبر است... اول نگاهش رنگ غم گرفت،اما کمی بعد تغییر کرد و شد همان ساسان همیشگی... _ توروخدا این طوری نگام نکن... من جنبه ندارم... یه هو می بینی همین جا درسته قورتت می دما...! * * * * * * * * بعد از ظهر بود که دیگر وسایلم جمع و جور شده توی سمند ساسان، چپانده شده بود... وقتی داشتیم اصفهان را ترک می کردیم، واقعا ذوق و شوق داشتم برای خانه... نه اینکه اصفهان را دوست نداشته باشم، نه... اما شاید چون وقتی به آنجا آمدم، شرایط روحی خوبی نداشتم، برایم تداعی کننده ی خاطرات خوشی نبود... چه شب هایی که لب زاینده رود، کنار سی و یه پل نشستم و درد و دل ها کردم... چه حرف ها که من با این رود زدم... چه ها که گفتم و نگفتم... و چقدر حسِ خوبی بود که می دیدم او هم انگار با ناراحتی من ، با یادآوری روزگار تلخ گذشته ام ، ناراحت می شد و می خروشید... شاید توی این شهر درندشت، تنها همین زاینده رود بود که از درد دلم خبر داشت... شاید فقط همین زاینده رود بود که نگاه پر حسرتم را به دختر و پسرهایی که دست به دست هم، از کنارم، از روبرویم می گذشتند، می دید...مخصوصا توی شب های سرد زمستان، با دیدن دختری که از سرما توی بغل پسر مچاله شده بود، چیزی تهِ دلم می سوخت... یاد آن شبی که در کنار رود، بدن لرزان ریحانه را در آغوش داشتم و هر کاری حاضر بودم بکنم تا لرز بدنش را بگیرم... هنوز که هنوز بود باورم نمی شد ریحانه را آن شب در آغوش گرفته ام... یعنی اگر خیسیِ پیراهنم نبود، همان شب هم، بعد از رفتن ریحانه باور نمی کردم... بارها و بارها تا به خانه برسم، روی خیسی دست می کشیدم و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نقش می بست... بعد از سه سال فکر می کردم دیگر آتش دلم سرد شده... اما انگار سرد شدنی نبود... تنها شده بود یک آتش زیر خاکستر... با کوچکترین تلنگری، دوباره سر باز می کرد... دیشب برای آخرین بار رفته بودم زیر سی و سه پل... رفتم و با زاینده رود خداحافظی کردم... با دوستی که سه سال شاهد عذاب کشیدن ها و رنج کشیدن ها و حسرت خوردن هایم بود... و چه قدر شنونده ی صبوری بود... برای من اصفهان توی یک کلمه خلاصه شده بود... زاینده رود...! چه شب هایی که کنار همان زاینده رود پُر می شدم از حسِ ریحانه ... چقدر که دلم به سمتش پَر می کشید... و من مجبور بودم پر پروازش را قیچی کنم...چقدر لب همان زاینده رود و کنار همان سی و سه پل، حسرت خوردم... حسرت روزهای خوشی که می توانستم داشته باشم اما ازم دریغ شد...و دردناک ترش این بود که از سمت ریحانه ام، ریحانه ای که تنها توی خیالم مالِ من بود، ازم دریغ شد...آخ...ریحانه...ریحانه...ریح انه...! وقتی از شهر خارج شدیم، احساس بهتری داشتم... حسِ اینکه غم هایم را ، دردهایم را، خاطرات تلخم را ، همه و همه را، در دل زاینده رود ریختم... همه را به او بخشیدم و حالا سبک می رفتم... می رفتم برای یک شروع جدید... ساسان ضبط را روشن کرد... خودم و به خنده می زنم خودم و به گریه می زنم می خوام فراموشت کنم اما نمی شه واقعا هم که چقدر تظاهر کردم به خندیدن... چقدر سعی کردم خودم را گول بزنم که برایم مهم نیست... چقدر سعی کردم ریحانه را توی همان گذشته ها دفن کنم... می خوام که از تو رد بشم می خوام که با تو بد بشم اما دلم راضی نشد بی تو نمیشه وقتی دلم برایش پر می کشید، همیشه بدی هایی را که در حقم کرده بود می آوردم توی ذهنم... که ازش بدم بیاید... که عصبانی بشوم از دستش... اما... اما همه ی این ها برای چند لحظه بود... بعدش دوباره...همان می شد... بعدش به خودم اعتراف می کردم که دلم به فراموش کردن ریحانه راضی نیست... عکست همیشه رو به روم زل می زنم به رو به روم حس می کنم کنارمی اما چه فایده عقلم به فراموشی حکم می کرد و دلم...هنوز هم چهره اش جلوی چشمانم بود... هر صبح که بیدار می شدم... هر شب که می خوابیدم... نه چهره ی آن اواخرش را، نه... چهره ی روزهای اولش... همان ریحانه ی بی غل و غش را... همان خنده های زلال را... دلم به دریا می زنم بیام بگم دوست دارم تا می رسم به رو به روت بازم نمیشه تا چند ماه بعد از فارغ التحصیلی، بارها و بارها، دستم به گوشی می رفت، تا روی شماره اش هم می رفتم و باز هم پشیمان می شدم... خودم و به خنده می زنم خودم و به گریه می زنم می خوام فراموشت کنم اما نمیشه از دل تو رونده شدم مهمون ناخونده شدم با اینکه نیستی حس خواستنت باهامه حس می کنم کنارتم زنده به انتظارتم خودت که نیستی ولی خاطرت باهامه وقتی بالاخره بعد از یک سال، به بهانه ی تبریک سال نو، دیگر دلم را به دریا زدم و شماره اش را گرفتم... خاموش بود... چتد بار دیگر هم زنگ زدم و باز هم همان طور... دیگر به این نتیجه رسیدم که حتما خطش را عوض کرده... ریحانه ی بی معرفت...! ساسان صدای ضبط را کم کرد... _ علی...! همان طور که چشمم را به بیرون دوختم گفتم... _ هوم... _ هنوزم به اش فکر می کنی...؟! _ به چی..؟! _ به چی نه... بگو به کی...؟! برگشتم به سمتش... همان طور در حین رانندگی نگاهی به ام انداخت و دوباره چشمش را به رو برو دوخت... _ هنوزم به ریحانه فکر می کنی...؟!نگو نه که باور نمی کنم... دوباره نگاهم را به بیرون دوختم... نیازی به جواب نبود... خودش از سکوتم فهمید... _ تو که انقدر به فکرشی، چرا ازش یه سراغی نمی گیری؟! _ مگه تو اولین کسی نبودی که می گفتی فراموشش کنم...؟! _ گفتم... ولی وقتی بعد از سه سال هنوز بهش فکر می کنی... مگه مریضی خودتو عذاب بدی...؟! نفس عمیقی کشیدم... _ زنگ زدم... انگار خطش رو عوض کرده... _ خب سعی نکردی شماره شو از بچه های قدیمی بگیری؟!شاید داشته باشن... و نگاهی به سمتم انداخت... و من تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم... _ راستش... یه جورایی وقتی دیدم خطش رو عوض کرده، انگار... نمی دونم چطوری بهت بگم ساسان... _ هر طور که راحتی...! _ عقلم می گفت دیگه سراغشو نگیرم... ولی دلم... آهی کشیدم... _ فقط برای اینکه دلمو راحت کنم، زنگ زدم... وقتی دیدم، خطش عوض شده، انگار یه جورایی خیالم راحت شد... همین که ازش نشونه ای ندارم بهتره... می ترسم یه روز ببینمش... یا باهاش حرف بزنم... اون وقت نه دیگه تحملشو دارم که جلوی چشمم باشه و باز ازش بگذرم... نه تحملشو دارم ببینم مثل دفعه ی قبل یکی از راه برسه، ازم بگیرتش... البته اگه تا الان نگرفته باشه... نه خودم می تونم پا پیش بزارم... بدجور گیر افتادم... _ من که از کارای تو سردر نمیارم اَخوی... _ اگه من و اون قسمت هم باشیم، خود به خود دوباره سر راه هم قرار می گیریم.. _خب ... بگذریم...حالا برنامت چیه...؟! تو فکر دکترا هم هستی؟! با یادآوری فکرهایی که برای آینده در سر داشتم از حال و هوای ریحانه آمدم بیرون و ناخودآگاه صدایم رنگی از هیجان گرفت... _ آره... ولی قبلش باید یه مقدار زبانمو بیشتر تقویت کنم... بعدشم دیگه بسه کارای پروژه ای، باید یه کار ثابت بگیرم... بعدشم دکترا... _ جایی رو هم سراغ داری... _ فعلا یه جایی پیدا شده... رییسش از آشناهای دوره... باید برم ببینم چی می شه... ساسان دیگر چیزی نگفت و صدای ضبط را بلند کرد... _ می شه آهنگ قبلی رو برگردونی...؟! ساسان سری تکان داد و آهنگ را برگرداند... نه... انگار حال و هوای ریحانه به این راحتی ها دست از سرم برنمی داشت... خودم و به خنده می زنم خودم و به گریه می زنم می خوام فراموشت کنم اما نمیشه...عزیز دردانه...! * * * * * * * * طبق معمول همیشه، میلاد بدون در زدن وارد اتاق شد... _ سلام...بر.. کوروش آمدم میان حرفش... _ این چه طرز وارد شدنه..؟! مگه درِ تویله ست..؟! میلاد در حالی که روی یکی از مبل های چرم مشکی جلوی میز کوروش ولو می شد، گفت: _ دستِ کمی هم از تویله نداره...! کوروش زیرلب فحشی داد... _ ساعت و نگاه کردی...؟!ساعت دهِ... الان وقت اومدنه...؟! میلاد درحالی که خمیازه می کشید گفت: _ دیشب که تا دیر وقت مهمونی بودیم... موندم تو چطور تونستی سرِ صبحی پاشی بیای... _ صد بار بهت گفتم، وِل گشتن و تفریح و... جای خودش، کارم جای خودش... همین تویی که این جوری میای بقیه رو هم پرو می کنی... در حالی که برگه ی توی دستش را روی میز کوبید، زیر لب زمزمه کرد: _ این دختره هم دیگه شورشو در آورده... این چه طرز برآورد قیمته...؟! _ کدوم دختره...؟! کوروش سوالش را بی جواب گذاشت...دکمه ی تلفن روی میز را زد و با پیچیده شدن صدای منشی توی اتاق گفت: _ خانم فردمنش رو بفرستید اتاقم... کوروش هنوز نگاهش به کاغذهای روی میز بود زیر لب غر غر می کرد که صدای تق تق در آمد... _ بفرمایید... در باز شد و صدای تق تق پاشنه ی کفش و بوی غلیظ اودکلنش زودتر آمد توی اتاق... لحظه ای بعد دختری با مانتوی کوتاه و اندمی سفید... جین تنگ آبی... کفش های پاشنه دار... و شالی آنقدر باز که اگر سرش نمی کرد، سنگین تر بود... با ناز و ادایی که از دید کوروش چندش آور بود، خرامان خرامان جلو آمد و در حالی که لبخند مضحکی بر لب داشت، روی مبل روبرویی میلاد نشست و پا روی پا انداخت... با چشمکی که حواله ی میلاد کرد دیگر طاقت کوروش سرآمد... _ مگر من گفتم بشینید...؟! لبخند دختر جمع شد... سر جایش ایستاد... _ مشکلی پیش اومده...؟! کوروش ناخودآگاه صدایش رفت بالا... _ خانم محترم، این چه طرز برآورد قیمته...؟! و برگه هایی را که روی میزش بود را برداشت و دوباره روی میز کوبید... اگر می توانست بر فرق سر دختر می کوبید دلش بیشتر خنک می شد... دختر اول نگاه ترسانش را به کاغذها دوخت... کاغذهایی که با خودکار آبی، محاسبه ها و نتیجه های نهایی را رویشان نوشته بود و حالا غلط گیری شده بودند و می دید که نصف بیشتر برگه ها قرمز شده اند...! نگاه ملتمسانه اش را به میلاد دوخت... نگاهش از چشم کوروش پنهان نماند... میلاد وقتی نگاه کوروش و دختر را همزمان روی خودش حس کرد، سرش را چرخاند و سعی کرد خودش را به آن راه بزند... دختر که از کمک میلاد ناامید شده بود... تته پته کنان سعی کرد یک جوری خراب کاری اش را رفع رجوع کند... _ آفای مهندس... خب پیش میاد... فریاد کوروش دیگر گوش فلک را کر می کرد... _ پیش میاد...؟! برگه ها را رو به دختر گرفت... _ به این می گی پیش میاد...؟! یه عدد درست توشون پیدا نکردم... تازه به صورت رندم، چکشون کردم... اگه کامل چک کنم چی می شه... دختر سرش را پایین انداخته بود و به ناخن های مانیکور کرده اش وَر می رفت... _ الان دیگه خدا روشکر هزار جور ماشین حساب مهندسی و کوفت و زهرمار دیگه برای این جور محاسبه ها اختراع شده... نکنه تو می شینی با چرتکه حساب می کنی...؟! با این حرفش میلاد پُقی زد زیرخنده... اما با چشم غره ی کوروش، لب و لوچه اش را جمع کرد... دختر حالا از شدت بغض کم مانده بود گریه کند... اما این باعث نشد تا کوروش کوتاه بیاید... _ اگه انقدری که حواست به آرایشتو ، ناخن هاتو موهاتو... هست، نصفش به کارت بود، الان اینجا نبودی... برگه ها را به سمتش گرفت... _ بیا... این بارم چشم پوشی می کنم... برو تصحیح شون کن، فردا اول وقت باید سر میزم باشه... ولی اگه بازم تکرار بشه، دیگه بخششی در کار نیست... دختر برگه ها را گرفت... با بیشترین سرعتی که می توانست از اتاق خارج شد... در که بسته شد، قهقهه ی میلاد رفت هوا... _ زهرمار... چه مرگته... میلاد همان طور که می خندید جواب داد... _ با اون فریادایی که تو زدی، من نزدیک بود از ترس خودمو خیس کنم... چه برسه به اون بیچاره... و دوباره خنده اش اوج گرفت... با دیدن اخم های درهم کوروش، رفته رفته خنده اش را خورد... _ تمام شد...؟! میلاد دیگر نمی خندید... _ چته کوروش...؟! امروز خیلی اخلاقت سگیه...! کوروش دستی توی موهایش کشید.... _ میلاد به خدا دیگه موندم از دست تو یکی چی کار کنم...؟! صدبار بهت گفتم شرکت جای این کارا نیست... کارمندا، دوست دخترات نیستن که بشینی باهاشون لاس بزنی... _ چی شده حالا مثلا...؟! کوروش ناخودآگاه آمپرش رفت بالا دوباره... _ چی شده...؟! تازه می گی چی شده...؟! انقدری که تو با این دختره لاس می زنی، طرف فکر کرده چه خبره... بی خودی نزن زیرش... خودت می دونی تو این شرکت آب از آب تکون بخوره من خبردار می شم... همین کارا رو می کنی که پرو می شن... یارو معلوم نیست داره کار می کنه حواسش کجاست... یه مشت برگه پر از غلط غلوط گذاشته رو میز من، عین خیالشم نیست... تازه میاد با قر و قمیش جلوی من می شینه پا رو پا می ندازه... با صدای زنگ گوشی اش، حرفش نیمه تمام ماند... با دیدن اسم آذیتا، پفی کرد... با خودش فکر کرد که آذیتا دیگر زیادی چسب شده بود، باید یک جوری از دستش خلاص می شد... با این خیال، دکمه را فشرد و با بی حوصلگی گفت: _ الو...! * * * * * * * * در را با ریموت باز کرد و 206 مشکی اش را وارد حیاط خانه کرد... با دیدن زانتیای سفید پدرش، از آمدن به خانه پشیمان شد... حوصله ی بحث های همیشگی را نداشت... بین ماندن و برگشتن مردد بود که با دیدن مادرش که توی چهارچوب در ظاهر شد، مجبور شد بماند... از ماشین پیاده شد و ریموت را زد... از پله ها بالا رفت... _ سلام... سوری خانم از جلوی در کنار رفت... _ سلام مادر... کوروش همان طور که وارد می شد گفت: _ داریوش خان خونه ست، آره...؟! سوری خانم در حالی که در را می بست گفت: _ آره... توروخدا مادر باهاش بحث نکن... هرچی گفت قبول کن... بدتو که نمی خواد... کوروش پوزخندی زد و چیزی نگفت... اینکه به خاطر شراکتش با حشمتی، داشت او را مجبور می کرد با دختر حشمتی، تینا...ازدواج کند، خوبِ کوروش بود...؟! داریوش خان روی مبل نشسته بود و روزنامه می خواند، با دیدن کوروش، روزنامه را جمع کرد و گفت: _ علیک سلام... کوروش سلامی زیر لب داد و به سرعت از پله ها رفت بالا... سر میز شام به جز صدای قاشق و چنگال و صدای گه گاه برخورد لیوان با میز، هیچ صدایی نمی امد... و کوروش فکر می کرد که تا آنجا به خیر گذشته بود... اگر تا وقت خواب پدرش حرف نمی زد چقدر خوب بود... به محض تمام شدن شام، کوروش تشکری کرد و خواست به اتاقش پناه ببرد که با صدای داریوش خان، در جا ایستاد... _ کوروش... همان طور که پشتش به او بود، چشمانش را بست... نفس عمیقی کشید... برگشت طرف اش... _ بله... داریوش خان درحالی که با صلابت همیشگی اش که حتی توی قدم برداشتنش هم محرز بود به سمت مبل توی هال رفت... _ بیا بشین... کوروش بی حوصله به دنبالش رفت و سعی کرد نگاه های التماس آمیز مادرش را نادیده بگیرد... _ جمعه ی این هفته می ریم خواستگاری... کوروش با شنیدن این حرف، چشمانش از حدقه زد بیرون... _ جمعه...؟! مگه من قبول کردم...؟! _ قبول می کنی... یعنی باید قبول کنی... کوروش پوزخندی زد... _ چرا اونوقت...؟! چونکه داری ورشکسته می شی...؟! چونکه حشمتی باید به دادت برسه... مکثی کرد... _ خب... اینا چه ربطی به من داره...؟! من کار و بارم سوای شماست... این مشکل خودته... صدای داریوش خان اوج گرفت... _ پسره ی نمک به حروم... اون شرکت و دم و دستگاه و ماشین و هزارتا کوفت و زهرمار دیگت رو من برات دست و پا کردم... حالا کار و بارت سواست...؟! و جمله ی آخر را با تقلید لحن کوروش ادا کرد... کوروش عصبی بلند شد و ایستاد... _ می خواستی نکنی... اگه فکر می کردی سیاوش جونت عرضه ی گردوندنش رو داره که می دادیش دست اون... _ کوروش...من کاری به این حرفا ندارم... اگه این ازدواج سر نگیره، از ارث محرومت می کنم... کوروش کلافه دستی توی موهایش کشید... سعی کرد کلمات را شمرده شمرده ادا کند... _ آقای داریوش خانِ اَحمدیان... بزرگ خاندانِ اَحمدیان... من... حالم...از اون دختر... به هم می خوره... _ مگه تینا چشه...؟! _ اگه انقدر دوست داری عروست بشه، چرا برای سیاوش جونت نمی گیریش...؟! _ سیاوش هنوز بچه ست... کوروش ناخودآگاه بلند خندید... و اخم های پدر ناخودآگاه رفت توی هم... _ سیاوش بچه ست...؟! اون که همین چندوقت پیش زد شکم دوست دخترشو آورد بالا... پدرش ایستاد... با غیض گفت: _ کوروشششش... کوروش عصبی فریاد زد... _ کوروش چی...؟! دروغ می گم...؟! فکر کردی نمی دونم چقدر باج دادی به دختره که صداشو خفه کنی...؟! که راضی بشه توله شو سقط کنه... پدرش هم عصبی فریاد زد... _ خفه شوووو... صدای کوروش باز هم بالاتر رفت... _ نمی شم... خفه نمی شم... همیشه سیاوش عزیز دردونت بوده... همیشه من باید... بقیه ی حرفش را خورد... داریوش خان دوباره نشست روی مبل... _ در هر صورت اگر قبول نکنی از ارث محرومی... اما اگه قبول کنی... مکثی کرد... نگاهی به کوروش انداخت... _ یک هشتم سهام کارخونه رو به نامت می زنم... حالا دیگه خود دانی... روزنامه اش را باز کرد و با اخم هایی در هم مشغول مطالعه شد... کوروش عصبی نگاهش را برگرداند و به سمت پله ها رفت و حتی سوری خانم را هم که به اسم صدایش کرد، نادیده گرفت... در اتاقش را محکم به هم کوبید... روی تختش دراز کشید و سیگاری روشن کرد... سعی کرد چهره ی تینا را به خاطر بیاورد... چندباری توی جشن ها و میهمانی هایی که دوستان پدرش هم حضور داشتند بود...دختری قد بلند بود که همیشه پوستش را برنز می کرد... موهای کاهی... هیکلش هم خوب بود... نه تپل بود و نه لاغر مردنی... لب های نسبتا درشتی داشت... پیشانی تقریبا کوتاه... گونه های برجسته... و چشمایی تقریبا سبز تیره... دختر جذابی بود... تقریبا هرجا که او بود، توجه ها را به سمت خودش جلب می کرد... حتی خود کوروش هم بعضی اوقات وسوسه شده بود برود سراغش، اما چون آشنا بود صرف نظر کرده بود... اما از وقتی که داریوش خان به اجبار می خواست مجبورش کند به این ازدواج افتاده بود سر لج... تا یادش می آمد همیشه با با او سر لج داشت... شاید دلیلش برمی گشت به چندین سال پیش... زمانی که هجده سال بیشتر نداشت و اولین بار رابطه ی جنسی را تجربه کرد... و اولین دست گلِ زندگی اش را به آب داد... یادش آمد آن موقع داریوش خان برای حفظ ابرویش، چقدر رشوه داد به خانواده ی دختر که گندش درنیاید... حتی دکتر آشنا هم پیدا کرد تا دختر را عمل کند و گندکاری کوروش را درست کند...! هیچ وقت فراموش نمی کرد، کتک هایی را که از او خورد... و بعد توی انباری زندانی شدنش را... شدت کتک ها آنقدر زیاد بود که تا یک هفته نمی توانست راه برود... و اگر وساطت های مادر نبود، شاید بیشتر از سه شبانه روز، با همان وضع اسفناک مجبور می شد زندانی بماند... از همان موقع به بعد انگار که چشم ترسیده پیدا کرده بود... دیگر با کسی رابطه برقرار می کرد که خودش فلان کاره باشد... یا اگر هم طرف فلان کاره نبود، کوروش هیچ وقت بلایی سرش نمی آورد... حالا سیاوش، عزیزدردانه ی داریوش خان... چنان گندی زده بود که یک توله هم پس انداخته بود، آخر سری پدر خم به ابرویش نیاورد... بی سر و صدا سرو ته قضیه را هم آورد... حتی نگذاشته بود کوروش متوجه شود... کوروش خودش یک بار از فالگوش ایستادن حرف هایی که بین او و مادرش رد و بدل می شد، فهمیده بود... حالا هم این ازدواج اجباری... نه... به هیچ وجه قبول نمی کرد... اما فکر آن یک هشتم سهام، واقعا قلقلکش می داد...! مدیر جدید...! * * * * * * * * یک هفته از روزی که رسولی گفته بود قرار است برای بخش فنی مدیر جدید بیاید گذشته بود... تا اینکه دیروز خبر رسید که قرار است مدیر جدید، فردا بیاید... خود به خود امروز صبح زودتر از خواب بیدار شده بودم... دلم نمی خواست روز اولی که قرار است با مدیر جدید آشنا بشوم، اگر اول صبح می آمد، چهره ام خسته و خواب آلود باشد... هنوز پدر و مادر بیدار نشده بودند... چای را دم کردم... وسایل صبحانه را هم چیدم روی میز... خامه و مربا... پنیر و گردو... وضو گرفته بودم که پدر و مادر هم بیدار شدند... چشمان هر دوی شان از فرط تعجب گشاد شده بود... با چهره ای سر حال و خندان گفتم: _ صبح به خیر تنبلا... صبحانه آمادست... منتظر جواب نشدم و رفتم توی اتاق... نمازم را خواندم و آمدم بیرون... پشت میز نشستم و برای خودم و پدر و مادر چای ریختم... پدر زودتر آمد... لُپم را کشید... _ آفتاب از کدوم طرف دراومده خانوم سحرخیز شدن...! خندیدم... از همان هایی که سی و دوتا دندونم می افتاد بیرون... _ خب دیگه... بعضی وقتا هم خوبه این جوری غافلگیر بشید... لحظاتی بعد مادر هم به جمع مان اضافه شد... _ به به... صبحانه ی این جوری چقدر می چسبه...! نگاهی به مادر کردم و دوباره یکی از آن لبخندهای معروفم را نشانش دادم... _ ما اینیم دیگه...! _ خوب حالا توام... یه عمر من آماده کردم خوردی... یه بار پاشدی یه چای دم کردی، انگار چی شده...! در یک صدم ثانیه خنده ام جمع شد و لب و لوچه ام آویزان شد... بلافاصله قهقهه ی پدر بلند شد... دستی به کمر مادر کشید و گفت: _ خوشم اومد...خوشم اومد... و من لب برچیدم و با لحن دلخوری گفتم: _ باباییِ آدم فروش...! این بار هردو با هم می خندیدند... وقتی خواستم لباس بپوشم، بین مانتوی مشکی و کِرِم مردد مانده بودم... در آخر هم مانتوی مشکی را انتخاب کردم... نسبت به مانتوهای دیگرم، رسمی تر بود... آرایش ملایمی انجام دادم ، مقنعه را سر کردم ... کیفم را برداشتم... بین کفش اسپرت و پاشنه بلند مردد بودم ، اما باز هم راحتی ام را ترجیح دادم و اسپرت پوشیدم... به میدان که رسیدیم، رو به پدر گفتم: _ بابایی... منو همین جا پیاده کن... بقیه شو خودم می رم... _ می رسونمت... _ نه... می خوام یه کم راه برم... هنوز وقت دارم... باشه ای گفت و ماشین را نگه داشت... کم پیش می آمد روزی که از اول صبح آن طور سرحال باشم... هوای اول صبح خنک بود و واقعا قدم زدن آدم را سر حال می آورد... و از همه بیشتر جمع سه نفره مان سر صبحانه خیلی سرحالم آورده بود... واقعا این جمع های سه نفره با پدر و مادر را با دنیا هم عوض نمی کردم... چقدر آن وقت ها ابله بودم که خوشی را در جایی دور از خانه می دیدم... در آن میهمانی ها و دورِ همی های کذایی... چقدر احمق بودم که نمی فهمیدم خوشی را در مشت دارم... در خانه ی خودم...و در کنار پدر و مادرم... گاهی وقت ها بعضی داشته های به ظاهر ساده را تا از دست ندهیم، قدرشان را نمی فهمیم... مثل من... منی که تا آن دردها را متحمل نشدم، قدر خانه را و مادر و پدر را... همان مادر سخت گیری که همیشه ی خدا، هر روز مدرسه از دستش به لیلا شکایت می کردم... نفهمیدم...نه... نه... کافی بود...نمی خواستم روز خوبم را با فکر کردن به گذشته خراب کنم... بعضی روزها مثل امروز که سرحال بودم از دیدن چیزهایی خیلی معمولی به وجد می آمدم... مثلا از دیدن بچه های مدرسه ای با روپوش های مدرسه... رفت و آمد ماشین هایی که اکثرا عجله داشتند به سر کارشان برسند... حتی اتوبوس های خط واحدی که مرتب پُر و خالی می شدند و گاهی از زیادی جمعیت اتوبوس یک بری می شد... رفت و آمد تند آدم ها از روی خط عابر پیاده...حتی صدای بوق ماشین ها... شاید وقت های دیگر همین ها اعصابم را خورد می کردند... اما امروز، فرق می کرد... امروز که سرحال بودم همه ی این ها جورِ دیگری بودند... همه نشان از زندگی بود... جنب و جوش و فعالیت... برای به وجد آمدن که تنها نیاز به دیدن که آبشار... یا کلبه ای چوبی در جنگل و یا قدم زدن در کنار امواج دریا نبود... گاهی وقت ها با همین چیزهای به ظاهر کوچک هم می شد به وجد آمد... حالا شاید هم چون از دیدن آبشار و دریا و جنگل محروم بودم، دلم را به این ها خوش کرده بودم... انگار کلا دخترِ قانعی بودم...! با دیدن ساعت که هفت و بیست دقیقه را نشان می داد، فکر و خیال را کنار گذاشتم و برای یک تاکسی دست تکان دادم... وارد شرکت که شدم دقیقا هفت و سی دقیقه بود... نفس راحتی کشیدم... وارد اتاق که شدم رو به همه سلام کردم... برونی و نجاران حتی سرشان را هم برنگرداندند و همان طور جواب سلامم را دادند... اما رسولی مثل همیشه سرحال و خوش اخلاق جوابم را داد... _ سلام...صبح شما هم به خیر خانوم مهندس... در حالی که پشت سیستم می نشستم و روشنش می کردم گفتم: _ چه خبر..؟! _ از چی...؟! صدایم را آوردم پایین تر... _ از مدیر جدید دیگه... مثل اینکه از اعلایی هم خبری نیست... سرش را آورد نزدیک تر... _ فکر کنم امروز دیگه میاد...اعلایی هم احتمالا برای همینه که هنوز نیومده... احتمالا بالاست... ساختمان شرکت یک نیم طبقه ی دوبلکس داشت که یک ردیف پله ی اسپیرال داشت.. من هم که همیشه از بالا رفتنش سرگیجه می گرفتم... نمی دانم کدام احمقی ساخته بودش که کف پله هارا شیشه ای گذاشته بود...! البته احتمالا پلکسی بود... ولی در عمل چه فرقی می کرد...؟! هر کدام که بود، از دیدن زیر پایم سرم گیج می رفت... همیشه بالا رفتن از پله ها برایم مصیبت بود... مخصوصا این که که تکان هم می خورد و من از اینکه دستم را به نرده بگیرم، بیزار بودم... طبقه ی بالا بخش مدیریت بود... دفتر رییس کل، مدیر فنی و اتاق جلسات بالا بود... لیوانم را برداشتم و رو به رسولی گفتم: _ توام چای می خوای...؟! _ چه عجله ای داری تو... صبر کن الان خود آبدارچی فلاسک رو میاره... _ اووو... تا بخواد برسه اینجا که من مردم... شانس که نداریم... اول به همه ی بخشا سر می زنه، آخر سری یاد اینجا می افته... و همزمان با تمام شدن حرفم، لیوان رسولی را هم برداشتم... سر راه که به آبدارخانه می رفتم، از پله ها هم سرکی به بالا کشیدم، اما سکوت محض بود.. اصلا کسی بالا بود...؟! با دو لیوان چای برگشتم و یکی اش را گذاشتم جلوی رسولی... _ دستت درد نکنه... رویش را برگرداند... _ رسولی...! برگشت و متعجب نگاهم کرد... _ شکلات...! خندید و از توی کمدش، بسته ی شکلات را درآورد و گذاشت دم دستم روی میز... _ دستت درد نکنه...هیچی به اندازه ی این شکلاتا خوشحالم نمی کنه... _ شکمو...! دیگر جوابش را ندادم... هندس فریِ گوشی را وصل کردم و توی گوشم گذاشتم... آهنگ مورد علاقه ام را پِلِی کردم و مشغول شدم... نه...امروز واقعا روز خوبی بود، مخصوصا با شکلات های رسولی...! * * * * * * * * نمی دانم چقدر گذشته بود... نمی دانم چای چندمی بود و شکلات چندم، که با تکان دست رسولی جلوی صورتم به خودم آمدم... هندس فری را در آوردم و رو به رسولی گفتم: _ معلوم هست تو چته؟! و باز لیوان چای را به لب بردم... با اشاره های رسولی، ردِ نگاهش را گرفتم و رسیدم به یک جفت کفش چرم قهوه ای... شلوار مشکی... کتِ مشکی... پیراهن طوسی و شانه های پهن و مردانه... نگاهم آمد بالا... به صورتش که رسید... نفهمیدم چای چطور توی گلویم پرید ... به سرفه افتادم... باقی مانده ی شکلات توی دهانم را همان طور آب نشده، قورت دادم و سرِ پا ایستادم... اعلایی چشم غره ای رفت و سری از روی تاسف تکان داد... با دست به من اشاره کرد... _ معرفی می کنم... خانم مهندس حقی... از مهندسین بخش طراحی... نگاهم که در نگاهش گره خورد، با دیدن اَخم های در همش، نفس کشیدن را از یاد بردم... باورم نمی شد، بعد از این همه مدت... حالا این اوست که روبروی من قرار گرفته بود... گذشته ها داشت به سرعت از جلوی چشمم می گذشت... شاید او هم به گذشته ها رفته بود که هنوز نگاهش را نگرفته بود... با صدای اعلایی نگاهم را گرفتم... به رسولی اشاره کرد... _ مهندس رسولی... مهندس عمران هستند... به برونی که کمی عقب تر از من کنار نجاران ایستاده بود اشاره کرد و گفت: _ خانم مهندس برونی... و ایشون هم خانوم مهندس نجاران... هر دو از مهندسین بخش طراحی هستن... و رو کرد به ما... _ ایشون هم جناب مهندس... و اشک چشمانِ من را تار کرد... او نیاز به معرفی نداشت... حداقل نه برای من...یک پنجره...! یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین می رسد و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند. و می شود از آن جا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد یک پنجره برای من کافی ست... (( فروغ )) * * * * * * * * باورم نمی شد اوست که روبرویم نشسته... دیگر حواسم به اعلایی نبود که دارد چه بلغور می کند... فقط چشمانم روی او ثابت شده بود که فارغ از همه جا نشسته بود پشت میز و هندسفری به گوش، اصلا حواسش به حضور من نبود... پسر سبزه روی کناری اش چند بار صدایش زد تا متوجه اش کند، اما او اصلا این حا نبود...! و چقدر خوب بود که حواسش نبود... حداقل این طور می توانستم برای لحظاتی هم که شده درست نگاهش کنم... چهره ی آخری که من از او به خاطر داشتم، چهره ای نزار و رنگ پریده بود... اما این ریحانه ای که حالا می دیدم، معلوم بود که شاد و سرزنده است... صورتش دوباره پُر شده بود... لُپ هایش شده بود مثل سابق... دیگر جلوی موهایش بالا نبود... آرایشش غلیظ نبود... مخصوصا آن رژ لب قرمزی که وقتی آن شب روی لبش دیدم، دلم می خواست... نه... الان که وقت فکر کردن به آن وقت ها نبود... با تکان دست همان پسرِ سبزه رو ، هندس فری را درآورد و با گفتن : معلوم هست تو چته...؟! لیوان چایش را برداشت... نمی دانم چرا لحن حرف زدنش با پسر سبزه رو عصبی ام کرد... نا خودآگاه اخم هام رفت توی هم و بلافاصله با فکر اینکه نکند توی این سه سال نامزد کرده باشد،نگاهم رفت به انگشتان دستش در جستجوی یک حلقه ی طلایی، و با نیافتنش، تازه نفسم آزاد شد... اما هنوز اخم هایم سرجایش بود، حتی وقتی چای توی گلویش پرید و به سرفه افتاد و سریع خودش را جمع و جور کرد و ایستاد، با اینکه خنده ام گرفته بود، اما اخم هایم باز نشد... وقتی نگاهش را آورد بالا و تاره فهمید این من هستم که روبرویش ایستاده ام، مات و مبهوت به من خیره شده بود... من هم به او... انگار داشت چهره ام را به دنبال یافتن تغییرات این سه سال، جستجو می کرد... شاید هم نه... شاید رفته بود به قدیم ها... وقتی نگاهش را دیدم که خیس شد، مطمئن شدم که برگشته به گذشته ها... با صدای اعلایی به خودش آمد و نگاهش را گرفت... من هم... اعلایی داشت بقیه را معرفی می کرد و من اصلا نمی فهمیدم چه می گوید... تنها متوجه شدم فامیلیِ آن پسر سبزه رو، رسولی ست... اعلایی به من اشاره کرد و روبه بقیه گفت: _ ایشون هم جناب مهندس لطفی هستن... مدیر جدید بخش فنی... نگاهم را دوباره به ریحانه دوختم که حالا سرش را انداخته بود پایین... شاید اگر وقتی دیگر یا شرکتی دیگر بود، فعلا می ایستادم و بیشتر با پرسنل بخش طراحی و شیوه ی کارشان آشنا می شدم... اما در آن موقع تنها به جایی نیاز داشتم تا کمی تنها باشم... _ خب اگه بخواین بیشتر با کار بچه ها آشنا بشید... آمدم توی حرف اعلایی... _ خیر... اون باشه برای یه وقت دیگه... فعلا یه لیست از تمام پروژه هایی می خوام که الان در حالِ طراحیه... با اسم طراحان... اینکه طرح به کجاها رسیده و ... خلاصه مواردی که خودتون بهتر می دونید... منتظر جواب اعلایی نشدم و بدون اینکه دوباره نگاهی به سمت ریحانه بیاندازم از اتاق خارج شدم و پله هارا بالا رفتم... وارد اتاق شدم... خودم را روی مبل پهن کردم... تازه آن موقع نفس حبس شده ام را بیرون دادم... به سقف خیره شدم... نمی دانستم باید از دیدن ریحانه خوشحال باشم یا ناراحت... بارها و بارها به فکرم رسیده بود که دنبالش بگردم، اما وقتی از خودم می پرسیدم پیدایش که کردم چه خواهد شد...؟! جوابی نمی یافتم... من هنوز نتوانسته بودم گذشته را فراموش کنم... فراموش کردنش از آنچه که فکر می کردم سخت تر بود... از طرفی ریحانه را هم نتوانسته بودم فراموش کنم... چه باید می کردم...؟! نمی دانستم... حالا که خوشبختانه یا متاسفانه همکار هم شده بودیم، دیگر بدتر بود... با صدای انگشتانی که به در ضربه های آرام زد، نگاهم را از سقف گرفتم... _ بفرمایید... اعلایی وارد شد... نمی دانستم چرا این پسر به دلم نمی نشست... نقشه های آلبوم شده ی پنجاه در هفتاد را گذاشت روی میز... _ این طراحی هاییه که تا حالا انجام شده... نمونه ی کارای بچه هاست... آرشیو را ورق زدم... اسم طراح ها پایین هر کدام نوشته شده بود... خود به خود به دنبال اسم ریحانه می گشتم... و صدای وراجی های اعلایی روی اعصابم بود... _ حناب مهندس، خدا رو شکر بخش طراحیمون خوبه... یعنی همه ی بچه ها کارشون خوبه... معمولا هم زود نظر کارفرماها رو جلب می کنن... و همان طور یک ریز داشت حرف می زد... دیگر حوصله ام واقعا سر رفت که حرفش را قطع کردم.... _ آقای اعلایی... اگر اجازه بدین خودم دارم نگاه می کنم...! خودش را جمع و جور کرد و دهانش را بست... کمی دست پاچه شد... فایل توی دستش را گذاشت روی میز چوبیِ جلوی مبل و گفت: _ اینم لیست کارفرما ها و شرکت های پیمان کاری که باهاشون کار می کنیم و جزییات مناقصه هایی که شرکت کردیم... _ لطف کردین... _ پس با اجازه... _ به سلامت... در را باز کرده بود که دوباره برگشت سمتم... _ مهندس حسینی هم گفتن یه سر برید اتاق شون... سری به نشانه ی باشه، تکان دادم... با صدای بسته شدن در، دوباره آرشیو را ورق زدم... بالاخره رسیدم به طرح های ریحانه... بیشتر که نگاه کردم و ورق زدم، دیدم که اِی... کارش بد نبود... شاید در حدِ عالی نبود اما نسبت به بقیه بهتر بود... ولی خوب، هنوز هم جای کار داشت... آرشیو را روی همان میز رها کردم... تازه نگاهم را در اتاق چرخاندم... یک میز و صندلی، یک مانیتور اِل سی دی مشکی که روی میز قرار گرفته بود... چهار مبل چرمی قهوه ای... و یک میز با پایه های چوبی و رویه ی شیشه ای دودی... و از همه مهم تر پنجره ای پشت میز که می توانست برایم پُلی باشد به آسمان... بلند شدم و با قدم هایی سنگین به سمت پنجره رفتم... کرکره را کنار زدم... یادم می آمد همیشه هر وقت می خواستم اتاقی را ارزیابی کنم، مهم ترین نکته اش برایم همان پنجره بود... از اتاق توی خانه گرفته تا خوابگاهم توی اصفهان... فقط خانه ای که چهار سال با ساسان تویش زندگی کردیم، اتاقش پنجره نداشت که آن موقع هم، همیشه جلوی پنجره ی آشپزخانه بودم... پنجره به صورت کشویی باز می شد... بازش کردم...نفس عمیقی کشیدم... نگاهم را به آسمان دوختم... (( این چه جور بازی ایه...؟! چرا نه گذشته رو می تونم فراموش کنم... نه ریحانه رو...حالا هم که جلوی چشمامه... این چه عذابیه...)) خودم هم نمی دانستم از دیدن ریحانه ناراحتم یا خوشحال... اما می دانم که از لحن صمیمی اش با آن پسرک، رسولی، اصلا خوشم نیامده... سعی کرده بودم خودم را بی تفاوت نشان دهم، با این حال گره خوردن اَبروهایم از کنترلم خارج بود... اما آیا روزهای آینده را هم می توانستم بی تفاوت باشم...؟! چطور می توانستم هر روز و هر روز ببینمش و نسبت بهش بی تفاوت باشم... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... این جور دیدن ها را کم تجربه نکرده بودم... در همان روزهای کذایی دانشگاه... جلوی چشمانم می رفت و می آمد و من باید نادیده اش می گرفتم... نه... نباید به آن روزها فکر می کردم... چه حکایت مسخره ای ست... هر وقت می خواهی چیزی را فراموش کنی... انگار بدتر می آید جلوی چشمت... مثل آن روزها که توی اصفهان، در آن غریبی، یاد ریحانه از همه سو به سمتم هجوم می آورد، می خواستم به خیال خودم فراموشش کنم... می زدم بیرون... می رفتم کنار سی و سه پُل... اما دختر پسرهای دور رو برم... صدای خنده ها ... بدتر ریحانه را به یادم می آورد... آنقدر واضح و روشن که گویی جلوی چشمانم راه می رفت و می خندید و بلافاصله، با کوچکترین چیزی بغض می کرد... مثل بچه ها... نفسی تازه کردم... پنجره را بستم و دوباره پرده را کشیدم... کتم را درآوردم و از پشتیِ صندلی آویزانش کردم... نشستم پشت میز... تازه یادم آمد باید بروم اتاق حسینی... با بی حوصلگی بلند شدم... دستم به کت رفت تا بَرش دارم اما به خاطر همان بی حوصلگی ای که نمی دانستم منشاش از کجاست، از برداشتنش صرف نظر کردم... میز را دور زدم و از اتاق خارج شدم... یک سالن کوچک روبرویم قرار داشت... سه در رو به این سالن باز می شد، یکی در اتاق فعلیِ من بود... وسطی در اتاق جلسات... و بعدی در اتاق رییس کل یا همان مهندس حسینی بود... یک میز منشی هم آن وسط قرار داشت و دخترکی پشت میز نشسته بود... رو به منشی که با عجله داشت چیزی را تایپ می کرد و انگار از دنیای دور و برش فارغ بود گفتم: _ ببخشید... مهندس حسینی تشریف دارن؟! انگشتانش که تا چند لحظه پیش به سرعت نور روی کلیدها فرود می آمد متوقف شد... دستش به عینکش رفت و درش آورد... _ شما؟! _ لُطفی هستم... دخترک انگار که تازه شناخته باشد... سریع ایستاد... _ سلام... ببخشید به جا نیاوردم... بله... بفرمایید داخل... منتظرتون هستن... با دست اشاره ای کردم که بنشیند... دیروز که برای عقد قرار داد و توافق های اولیه واین جور تشریفات آمده بودم، آخر وقت بود شرکت تقریبا خالی بود... صبح هم میز منشی خالی بود... انگار دیر آمده بود... به سمت اتاق حسینی راه افتادم ، بعد چیزی یادم آمد و ایستادم... صدای تند برخورد انگشتان دختر با کلیدها دوباره به راه افتاده بود... برگشتم به طرفش... _ ببخشید... صدا متوقف شد و نگاه منتظرش را دوخت به ام... _ شما خانمِ...؟! لبخند ملیحی زد... _ حمیدی هستم... سری تکان دادم... _ خوشبختم...بفرمایید...مزاحم کارتون نمی شم... دوباره عینکش روی صورتش قرار گرفت... برگشتم به سمت در و دوباره صدای کلیدها از سر گرفته شد... عجیب بود که امروز چیزهای کوچک آنقدر به نظرم می آمد...! در زدم و با شنیدن صدای بفرمایید وارد اتاق شدم... اتاق نسبتا بزرگی که علاوه بر وسایل توی اتاق من، یک میز شش نفره نیز داشت... والبته پنجره ی پشت میز... حسینی از جایش بلند شد... به طرف میز رفتم و دستی را که به سمتم دراز شده بود فشردم... _ سلام... جناب مهندس... روز اول چه طور بود؟! اعلایی با پرسنل آشناتون کرد...؟ _ سلام... بله تقریبا بخش های اصلی رو دیدم... در حالی که سر جایش می نشست با دست به مبل روبروی میز اشاره کرد... _ بفرمایید... چای می خورید یا قهوه...؟! با گفتن چای، نشستم... زنگ زد و سفارش چای داد... وقتی گوشی را گذاشت سر جایش رو کرد به من... _ خُب... نمی دونم چقدر با کار بچه ها و پروژه های شرکت آشنا شدید.. نفسم را بیرون دادم... _ کاراشون رو دیدم تقریبا... خوب بودن ولی حقیقتش، عالی نبودن... در حالی که به پشتیِ صندلی اش تکیه می داد گفت: _ بله... متوجه ام... حقیقتش، برای همینم قرارداد مهندس سبحانی رو دیگه تمدید نکردیم... سبحانی مدیر فنیِ سابق رو عرض می کنم... حرفش با تقه هایی که به در خورد قطع شد... با بفرمایید گفتنش... مرد نسبتا مسنی وارد اتاق شد... _ سلام... با لبخند به ام نگاهی کرد و گفت: _ سلام باباجون... چای ها را سر میز گذاشت... _ دستت درد نکنه آقا رحیم... چرا تو این پله هارو اومدی بالا؟!... پس اون پسر اینجا چی کارست...؟! پیرمرد که حالا فهمیده بودم اسمش رحیم است قندان را هم گذاشت روی میز و صاف ایستاد... _ یه سری خورده ریزه می خواستیم برای شرکت، رفته بخره.. حسینی سری تکان داد و آقا رحیم با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد... _ خُب... کجا بودیم...؟! _ مدیر فنیِ سابق... _ بله...داشتم عرض می کردم... مهندس سبحانی واقعا مهندس با تجربه ای بودند، اما خب یه جورایی شیوه هاشون قدیمی شده بود دیگه... از طرف دیگه هم یه مقدار عصبی بودند... اواخر بعضی اوقات توی جلسات با مشتری ها یا کارفرماها یه مقداری هم تندی می کردن... حسینی می گفت و می گفت و من... نگاهم به جای او، به آبیِ آسمانی بود که از پشت سرش، توی قاب پنجره پیدا بود...و فکرم، طبقه ی پایین بود... توی بخش طراحی... اتاق روشن...! * * * * * * * * ساعت نزدیک های پنج بعد از ظهر بود... کوروش روی صندلی اش کش و قوسی آمد... یکی دوبار گردنش را به طرفین خم کرد... وقتی صدای تَرَق توروقِ مهره های گردن و کمرش بلند شد، انگار که تمام خستگی اش در رفت... خودش هم نمی دانست چرا همیشه با یک کش و قوس آنقدر خستگیِ تنش در می رفت... شاید هم تلقین بود...طبق معمول میلاد در نزده آمد تو... _ ببین کوروش امشب میای بریم... هنوز حرفش تمام نشده بود که کوروش حرفش را برید... _ نه... میلاد پکر شده خودش را روی مبل ولو کرد... _ چرا...؟! کوروش در حالی که از روی صندلی اش بلند می شد و کت و کیفش را برمی داشت گفت: _ امروز قراره یه سر به تینا بزنم... میلاد ابرویش را با تمسخر داد بالا... _ اِ... از کِی تا حالا به خاطر تینا خانم دیگه قید مهمونیا رو می زنی... کوروش در حالی که داشت توی جیب های کت و شلوار و کیفش به دنبال سوییچ ماشین می گشت گفت: _ از اون جایی که الان یه هفته ست رسما نامزدم شده...! میلاد در حالی که سوییچ را از روی میز برمی داشت و به سمتش پرت می کرد گفت: _ نه... مثل اینکه واقعا جدی گرفتی... کوروش سوییچ را توی هوا گرفت... _ جدی نگیرم چی کار کنم...؟! در ضمن بحث سر یک هشتم سهامِ کارخونه ی داریوش خانِ... کم چیزی که نیست... در حالی که به سمت در می رفت ادامه داد... _ در ضمن... تینا هم چیزی کم نداره از دوست دخترای رنگ و وارنگی که داشتم... _ یعنی چی...؟! در حالی که در را باز کرده بود و توی چهار چوب در ایستاده بود جواب داد: _ یعنی اینکه... عقد می کنیم، سهام که به اسمم زده شد... اگه نخواستمش... زحمتش چهارتا امضاست... این وسط من که ضرری نمی کنم...! و جلوی چشمان حیرت زده ی میلاد، از اتاق بیرون زد و در رابست... میلاد ماند و اَخم هایی در هم... چند لحظه بعد دوباره در باز شد و سر کوروش آمد تو... _ راستی... خواستی بری یادت نره درارو قفل کنی... خوش بگذره... و دو انگشتش را کنار سرش برد به نشان خداحافظی... پشت ماشین نشست و استارت زد... ضبط را روشن کرد و صدایش را بلند کرد... با گازی که داد، ماشین با سر و صدا از جا کنده شد... it's my time It's my life این زمان منه ، این زندگی منه I can do what I like من میتونم کاری که دوست دارم رو انجام بدم For the price of a smile, I gotta take it to right به قیمت یک لبخند می خوام سر و سامانش بدم (( با ریتم گرفتن آهنگ، سرش همراه با آهنگ شروع کرد به تکان های خیلی خفیف... و انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت...)) So I keep living, cause the feel’s right پس زندگی میکنم چون بهم احساس خوبی میده And it’s so nice, and I’d do it all again و این خیلی زیباست ، و من همش رو دوباره انجام میدم This time, it’s foreverاین وقتشه ، این برای همیشه هست It gets better, and I I, I like how it feels بهترم میشه ، و من ، من … من از احساسی که بهم میده خوشم میاد I like how it feels, I like how it feels I like how it feels, I like how it feels I like how it feels, I like how it feels ((حالا با اوج گرفتن آهنگ، به همراهش زمزمه می کرد...)) So just turn it up, let me go پس روشنش کن، بزار من برم I’m alive, yes and no, never stop هنوز زنده ام ، اره یا نه ؟هیچ وقت توقف نکن Give me more, more, more بهم بیشتر بده ، بیشتر و بیشتر Cause I like how it feels من از احساسی که بهم میده خوشم میاد Ooh yeah, I like how it feels اوه اره ، من از احساسی که بهم میده خوشم میاد You know I like how it feels تو میدونی من چقدر این احساس رو دوست دارم Oh yeah I like how it feels اوه ، من از احساسی که بهم میده خوشم میاد Should we love, makes us won ما باید عشق بورزیم، این ما رو پیروز می کن هLet’s make a beautiful world بیا تا یه دنیای زیبا رو بسازم Take my hand, it’s alright دست منو بگیر، هیچ مسئله ای نیست Cuz tonight, we can fly چون امشب ،ما می تونیم پرواز کنیم So I keep living, cause the feel’s right پس زندگی می کنیم ، چون بهمون حال می ده And it’s so nice, and I’d do it all again واین خیلی زیباست ، و من همش رو دوباره انجام میدم This time, it’s forever این وقتشه ، این برای همیشه هست It gets better, and I I, I like how it feels بهترم میشه ، و من ، من … من از احساسی که بهم میده خوشم میاد I like how it feels, I like how it feels I like how it feels, I like how it feels I like how it feels, I like how it feels So just turn it up, let me go پس روشنش کن، بزار من برم I’m alive, yes and no, never stop هنوز زنده ام ، اره یا نه ؟هیچ وقت توقف نکن Give me more, more, more بهم بیشتر بده ، بیشتر و بیشتر Cause I like how it feels من از احساسی که بهم میده خوشم میاد Ooh yeah, I like how it feels اوه اره ، من از احساسی که بهم میده خوشم میاد You know I like how it feels تو میدونی من چقدر این احساس رو دوست دارم Oh yeah I like how it feels اوه ، من از احساسی که بهم میده خوشم میاد پشت چراغ قرمز متوقف شد... با شنیدن ضربه های آرامی که به شیشه می خورد، صدای ضبط را کم کرد... با دیدن دختر بچه ی کوچکی که دسته های گل مریم را در بغل گرفته بود، شیشه را آورد پایین... _ آقا... گل نمی خری...؟! _ آخه من گل می خوام چی کار...؟! دخترک خنده ای کرد و گفت: _ برای نامزدت بخر...! کوروش از حرف دخترک خنده اش گرفت... نامزد...! پوزخندی زد...سری تکام داد... _ دسته ای چند؟! _ دو هزار تومن... کوروش دست کرد توی جیب کتش... یک اسکناس پنج تومانی درآورد به سمت دختر گرفت و دخترک در مقابل دو دسته گل به اش داد... کوروش گل ها را گذاشت روی صندلی... با سبز شدن چراغ، ترمز دستی را خواباند و پاییش را روی گاز فشار داد ... رو به دختر که دنبال هزار تومانی می گشت گفت: _ بقیه اش برای خودت...و گازش را گرفت... شیشه را بالا برد... دوباره صدای ضبط را بلند کرد و تا خانه ی تینا، با آهنگ زمزمه کرد... وقتی جلوی خانه نگه داشت و گل ها را در دست گرفت، خودش از کار خودش خنده اش گرفت... تا به حال برای هیچ کدام از دوست دخترهایش چنین کاری نکرده ولی خوب تینا یعنی نامزدش بود...! نامزد اجباری اش...!شاید میلاد راست می گفت، زیادی جدی گرفته بود... پوزخندی زد...اما فکر کرد او می بایست ازدواج می کرد، تینا هم جذاب بود و هم خوشگل... خب چرا تینا نه...؟! اولش که به زور پدر قبول کرد، به این فکر بود که عقد می کنند و سهام که به نامش زده شد، تینا را طلاق می دهد... یعنی کاری می کرد که تینا خودش طلاق بخواهد...! اما اگر تینا خوب باشد، خب چرا طلاق...؟!برای آنکه دیگر بیشتر از آن به افکارش میدان ندهد، زنگ آیفون را زد... لحظاتی بعد صدای " بیا تو عزیزم " تینا آمد و پشت بندش، در با صدای تیکی باز شد... کوروش وارد حیاط شد... از میان حیاط نسبتا بزرگ و باغچه های کناری اش گذشت... از پله های ورودی بالا رفته بود که تینا در چهارچوب در نمایان شد...با دیدن تاپِ فرمز دکلته اش... آرایش برنز و لبهای درشتِ آغشته به رژ قرمز رنگ و شلوارک جین کوتاهی که به زور تا پایین باسنش را پوشانده بود، به خودش اعتراف کرد که تینا واقعا جذاب است...!تینا گل ها را از دستش گرفت... _ مرسی عزیزم...گل ها را بویید... _ چه بوی خوبی می دن... کوروش در حالی که کنار گوشش را می بوسید گفت: _ نه به خوبیِ بوی تو... و با هم وارد خانه شدند... وقتی کوروش روی یکی از مبل های راحتی توی سالن ولو شد، از فضای نیمه تاریک خانه و سکوتی که در آن موج می زد، حس کرد کسی خانه نیست... صدایش را کمی بلند کرد تا به گوش تینا که در آشپزخانه بود برسد... _ مامان بابات خونه نیستن...؟! تینا همان طور که با یک سینی حاوی یک لیوان شربت به سمت کوروش می آمد جوابش را داد... _ نه... رفتن خونه ی خالم... کوروش تازه می فهمید چرا تینا لباسش آنقدر باز است... جلوی خانواده اش هم آزاد می پوشید ولی دیگر نه آنقدر... شربت را جلوی کوروش گذاشت و تنگِ دلش نشست...! کوروش با یک دستش لیوان را گرفت و دست دیگرش را دور تینا حلقه کرد... _ خب چه خبر خانم خانما...! تینا در حالی که بیشتر خودش را توی بغل کوروش جا می داد گفت: _ سلامتی... دلم خیلی برات تنگ شده بود... کوروش جرعه ای از شربتش را نوشید... لیوان را سرِ میز برگرداند... دستش را توی موهای لخت و کاهی رنگ تینا فرو کرد... _ دلِ منم برات تنگ شده بود... همزمان با تمام شدن جمله اش، بوسه ای بر گونه اش نشاند... _ کوروش... _ جانم...! _ تو به اجبار بابات با من نامزد کردی...؟! کوروش یک آن خشکش زد... حرکت دستش در موها متوقف شد... _ کی همچین حرفی زده...؟! تینا همان طور که سرش را روی سینه ی کوروش گذاشته بود، ادامه داد... _ آخه... یه جورایی سردی...نمی دونم چطور بهت بگم... حتی " جانم " گفتنتم سرده... کوروش که انگار خیالش راحت شده باشد، نوازش موها را از سر گرفت... _ این چه حرفیه... فقط چونکه از سر کار اومدم یه مقدار خسته ام... همین... حالا انگشتان تینا روی سینه ی کوروش می لغزید... کوروش احساس گرما می کرد... _ تو وقتی با منی که باید خستگیت در بره... حالا انگشتان تینا روی پای کوروش می لغزید... کوروش احساس کلافگی می کرد...می دانست اگر این حالتشان ادامه پیدا کند، بلاخره کنترل اوضاع از دستش خارج خواهد شد... و او این را نمی خواست... هر چه بود، تازه یک هفته از نامزدی شان می گذشت... کوروش حتی با دوست دخترهایش هم به این زودی رابطه برقرار نمی کرد، همیشه دوست داشت حداقل احساسی دوطرفه وجود داشته باشد... دلش می خواست رابطه اش همراه با احساسات باشد... اگرنه بودند دخترانِ زیادی که کوروش تنها برای آرام گرفتن میل جنسی اش شب را باهاشان بگذراند... حالا چه برسد به تینا که ممکن بود همسرش شود...! دلش نمی خواست تا قبل از به وجود آمدنِ یک احساس مشترک، با تینا باشد... نمی دانست چرا حرف های محبت آمیز تینا بر دلش نمی نشست... نمی دانست چرا آنقدر مصنوعی بودن را از حرف های تینا احساس می کرد... شاید هم برای همین بود که جواب هایی که می داد، از نظر تینا سرد و بی احساس بود...وقتی نوازش سرانگشتان تینا به نوازش هایی با کفِ دست و شدیدتر تبدیل شد، کوروش دیگر واقعا داغ کرده بود... تینا را از خودش جدا کرد... _ اگه می خوای خستگیم رو در ببری، برو ویلونت رو بیار برام بزن... تینا که حالا جدا از کوروش نشسته بود بلند شد... _ باشه... پس بریم تو اتاقم... و همزمان با تمام شدن جمله اش، دست کوروش را گرفت و به دنبالش کشید... وارد اتاق که شدند، کوروش اول کتش را در آورد و روی تخت انداخت... بعد خودش روی تخت نشست و تینا ویلونش را آورد و روبروی او، روی صندلی نشست... ویلون را زیر چانه اش قرار داد و با حرکت دست و کشیدن آرشه، صدای ساز بلند شد...کوروش چشمش را به دور اتاق گرداند... دکوراسیون اتاق تقریبا سفید یک دست بود... قفسه ی کتاب ها...مبلمان... حتی عروسک های خرسی اش هم تقریبا همه سفید بودند... همزمان با تمام شدنِ دید زدنش، نواختن تینا هم تمام شد... کوروش برایش کف زد... _ واقعا دلنشین بود...! تینا با گفتن" خواهش می کنم، قابل شما رو نداشت " ویلون را روی میز گذاشت و کنار کوروش، روی تخت نشست... کوروش سعی کرد نگاهش را به جایی دیگر بدوزد... _ کوروش... _ جانم... دست تینا روی صورتش قرار گرفت و به سمت خودش برَش گرداند... _ به من نگاه کن، بعد جوابمو بده... کوروش نگاهش کرد... نگاهش، از چشمان سبز تیره پایین آمد تا روی لب های قرمز، متوقف شد... نفهمید چه شد که لب های تینا بر لبانش نشست... اولش شوکه شده، بی حرکت مانده بود و خودش را دست تینا سپرده بود... اما وقتی دست های تینا دو طرف صورتش قرار گرفتند، به خودش آمد... دست هایش دور کمر تینا حلقه شد و لب هایش شروع به بوسیدن کرد... کم کم دست هایش روی کمر تینا شروع به حرکت کرد و کوروش فهمید که دیگر کنترل اوضاع از دستش خارج شده...کمی که گذشت... لب هایش را از لب های تینا جدا کرد... دو چشم سبز تیره، خیره مانده بودند به چشمان سیاه... و کوروش خودش هم نفهمید چه شد که به یاد ریحانه افتاد... این که بعد از هر بار که می بوسیدش، او نگاهش را می دزدید... و وقتی به زور مجبورش می کرد به چشمانش نگاه کند، چه لذتی می برد از رنگ به رنگ شدنِ ریحانه... انگار توی آن سبزهای تیره، عکس ریحانه را می دید...تینا کمی درجایش لغزید و روی پاهای کوروش قرار گرفت... و کوروش نمی فهمید چرا این پیشروی های تینا، علی رغم تحریک کردنش، حسِ خوبی را به اش القا نمی کرد... دست های تینا به سمت دکمه های پیراهن کوروش رفت...و باز کوروش نمی فهمید چرا دوباره یاد ریحانه افتاد... (( _ ریحان... _ هوممم... _ باز تو گفتی هوممم... منو نگاه کن...اِاِ... بهت می گم منو نگاه کن... _ کوروش... _ جانِ کوروش... _ خجالت می کشم خوب... _ آدم که از عشقش خجالت نمی کشه خانمم... به دلم مونده یه بار تو اول بیای سمتِ من...! _ کوروشششش.... _ جاااانممممم.... _ من نمی تونم... )) نه آن موقع و نه بعدترها، هیچ وقت پیش قدم نشد... حتی وقت های که کوروش واقعا عطش خواستن را در نگاهش می دیدباز هم هیچ وقت او شروع کننده نبود...با آنکه هیچ چیز برای کوروش لذت بخش تر از این نبود که شریکش، خودش پیش قدم شود، اما نمی دانست چرا از این حرکت تینا حِس خوبی به اش دست نمی داد...حالا دکمه های پیراهنش باز شده بودند و دست های تینا بر بدنش می لغزید...کوروش خودش هم نمی دانست چرا در آن موقعیت به یاد ریحانه افتاده...آن هم بعد از سه سال... شده بود گاهی یاد آن دوران کند... حتی یک بار هم به خطش زنگ زده بودکه خاموش بود... اما توی آن موقعیت، چرا به یاد ریحانه افتاده بود...؟! وقتی دست تینا به تاپِ دکلته اش رفت و از سر درش آورد... کوروش نگاهی به اتاق کرد و دریافت که اتاق زیادی روشن است...! دست تینا به دکمه ی شلوارکش که رفت...کوروش باز هم نفهمید چرا یاد ریحانه افتاد... (( _ کوروش...! _ جانم...! _ اتاق زیادی روشنه...! _ خب برو خاموشش کن...!))

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 208
  • بازدید ماه : 208
  • بازدید سال : 14,626
  • بازدید کلی : 371,364
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس