loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 513 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
گریز و درد...! من از دو چشم روشن و گریان گریختم... از خنده های وحشی طوفان گریختم... از بستر وصال به آغوش سرد هجر... آزرده از ملالت وجدان گریختم.... (( فروغ )) * * * * * * * * وقتی با آن سر و وضع دیدمش، با آن موهای آشفته... شال نصفه نیمه... لب های قرمز... سیاهی پخش شده دور چشم هایش... با آن مانتوی نیم وجبی که بیشتر شبیه تی شرت بود تا مانتو... یک آن تمام تنم داغ شد از شدت عصبانیت... و چقدر پشیمان شدم از اینکه آمدم سراغش... پیرمرد بیچاره را زا به راه کردم نصفِ شبی که بیایم و این ریحانه را تحویل بگیرم؟!... چقدر احمق بودم من... وقتی توی پارتی گرفته باشندش که معلوم است باید این شکلی باشد... با چادر که نمی روند پارتی...!و چقدر از تو روی حاجی شرمنده بودم... آن بنده ی خدا که اصلا به روی خودش نمی آورد، اما من که یادم نمی رفت چه طور ساعت یک و چهل و پنج دقیقه ی نصف شب، زنگ خانه شان را زدم... پیرمرد بیچاره هراسان آمد دم در... با دیدنم گفت: _ خیر باشه...! چند دقیقه بعدش توی اتاق بودیم و من برای حاجی توضیح دادم که برای یکی از هم کلاسی هایم چنین مشکلی پیش آمده... حاجی ساکت بود... تنها یک سوال پرسید... _ دختره؟! من فقط با تکان دادن سر تایید کردم... و خجالت زده سرم را انداختم پایین... حاجی لبخندی زد و گفت: _ نکنه همون ریحانه ایه که اون شب مدام توی هذیونات صداش می کردی؟! هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای شکستن چیزی از اتاق جفتی آمد... حاجی از همان جا با صدای نسبتا بلندی گفت: _ نرگس... بابا، چی شد؟! و صدای لرزان نرگس که انگار از تهِ چاه می آمد... _ هی...هیچی... آقاجون... دستم خورد به گلدون...! _ فدای سرت بابا... دیر وقته... بسه دیگه هرچی خوندی... و باز هم صدای لرزان نرگس که این بار بعد از چند لحظه شنیده شد... _ چشم... دلم فشرده شد... قرار نبود نرگس بفهمد... اصلا دوست نداشتم من دلیل شکستن دل کسی باشم...لعنت به تو ریحانه... با صدای حاجی به خودم آمدم... _ خب حالا چرا شک داشتی که بری سراغش یا نه؟! _ آخه... نمی دونم... همش فکر می کنم اگه خانوادش بفهمن به نفعشه...نمی دونم... _ من نمی دونم این دختر چه جور دختریه... فقط می دونم حتما ذات درستی داشته که چشم تورو گرفته... اگر می گی پدر مادرش متعصبن... نمی دونم... بدونن بهتره... ولی اینو می دونم که هر آدمی حق داشتن یه فرصت رو داره... حق داره بهش یه فرصت داده بشه... کمی مکث کرد... انگار داشت قضیه را توی ذهنش سبک سنگین می کرد...بلند شد... _ بریم ببینیم چه می شه کرد... ان شاالله که خیره... * * * * * * * * و حالا ریحانه با این سر و وضع... نه... او لیاقت یک فرصت را نداشت... بالاخره پیدایشان شد... ساسان سمت چپ حاجی می آمد و ریحانه سمت راستش... نزدیک تر که شدند دیدم که سعی کرده بود با همان یک وجب شال بیشتر موهایش را بپوشاند... اما نازکی شالش را می خواست چه کار کند؟!... یا کوتاهی مانتویش را... وقتی رسیدند کنار ماشین، حاجی رو کرد به من... _ خب... علی جان من برم دیگه... ساسان دوید توی حرفش... _ کجا؟!... می رسونیمتون... _ نه... بابا جون... ماشین هست... می رسوننم...شما این ریحانه خانوم رو برسونید که دیر وقته...خدا حافظ... _ حاجی... برگشت سمتم... _ دستتون درد نکنه... لبخندی زد... سری تکان داد و رفت... من ماندم و ساسان و ریحانه...جلوی ریحانه ایستادم...نگاهم را از کفش های مشکی پاشنه بلندش گرفتم و آمدم بالا... شلوار جین تنگ... مانتوی مشکی کوتاه... آستین های سه ربع... لب های قرمز... به چشم هایش که رسیدم...کمی مکث کردم... چشمانش قرمز بودند و لبالب از اشک... منتظر یک تلنگر بودند تا سرازیر شوند... دستم بالا رفت و روی گونه ی چپش فرود آمد... صورتش به یک طرف پرت شد و دستش را روی گونه اش گذاشت... ساسان بازویم را کشید... _ علی...! بی توجه به لحن هشدار آمیزش، بازویم را از دستش رها کردم... دوباره توی چشم هایش زل زدم... حالا اشک هایش سرازیر شده بودند... شروع کردم به حرف زدن... و نمی دانستم چرا بعد از هر کلمه که از دهانم خارج می شود، صدایم می رود بالاتر... _ همین و می خواستی؟!...آره... این بود خوشبختی ای که می گفتی جلوشو نگیرم؟... این و می خواستی؟!... دل خوشیای تو اینا بود؟!... که بری پارتی... مشروب کوفت کنی... مست و پاتیل شب و تو بغلِ... حالا گریه هایش شدیدتر شده بود... _ بسه... بسه علی... اما من نمی توانستم بس کنم... نمی توانستم جلوی فوران آن همه عقده را بگیرم... آن همه حرف که هر شب توی خیالم به ریحانه می گفتم و سرش فریاد می کشیدم و خودم را خالی می کردم... _ بسه؟!... چی بسه؟!... مثلا الان خجالت می کشی؟!...یادته روزی رو که تو چشمم زل زدی گفتی کوروش رو می خوای؟!... یادته خواهش کردی راحتتون بزارم؟!... راحتتون گذاشتم...یادته... راحتت گذاشتم که بشی این...آره؟!... جواب بده لعنتی ... با توام... ساسان بازوم را کشید... _ بسه علی... بسه... این جا جاش نیست...بس کن... این بار بازویم را نکشیدم... در همان حالت توی چشم های ریحانه نگاه کردم... هنوز اشک هایش جاری بود... اشک توی چشم های خودم هم جمع شده بود اما اجازه ی جاری شدن نمی دادم بهشان... _ هیچ وقت نمی بخشمت...اینو یادت باشه... هیچ وقت... گریه اش شدیدترشد... _ سوار شو... یک قدم به سمت ماشین رفته بودم، با صدای لرزانش که گفت: نمیام... خودم می رم... دوباره آتش خشمم فوران کرد...نمی دانم چطور به سمتش هجوم بردم و سیلی دوم را بر صورتش نشاندم...جیغ خفه ای کشید... این بار داد ساسان هم درآمد... مرا به سمت عقب کشید... _ دیونه شدی علی؟!... چته؟!... این دفعه میان سه تامون و می برن... رو به ریحانه گفتم: _ سوار شو تا بیشتر نخوردی...! این بار بدون هیچ حرفی درِ عقب را باز کرد و سوار شد... ساسان پشت فرمان نشست و من هم کنارش... هر سه ساکت بودیم... یعنی حرفی برای گفتن نبود... و این سکوت به طرز وحشتناکی آزار دهنده بود...انگار ساسان هم همین حس را داشت که ضبط را روشن کرد... تمام سال من بی تو پر از سوز زمستونه صدای خنده رو هیچکس نمی شنوه از این خونه آهنگ می خواند و هر سه ساکت بودیم... فقط گاهی ساسان برای پرسیدن آدرس، صدا را کم می کرد و وقتی صدای لرزان ریحانه جوابش را می داد، صدا به حالت اول برمی گشت... تو رفتی و نگاه من یه دریا درد و غم داره یکی انگار توی سینم گل یأس داره میکاره حالا که فکر می کردم، باورم نمی شد به ریحانه سیلی زده ام... آن هم من... بی تو قلب جهنم هم مثل خونه واسم سرده با اون حالی که تو رفتی محاله بازی برگرده دستم را بر گونه ای فرود آوردم که زمانی آرزویم بود با دست بکشم شان... آرزویم بود بوسه باران شان کنم... دارم یخ می زنم بی تو تا فرصت هست آخه برگرد تو این سرمای تنهایی نمیشه حفظ ظاهر کرد چشم های اشکیِ ریحانه... دست های لرزانش که روی گونه اش قرار گرفت... روی جای سیلی انگشتانِ من... جای خالیه تو داره همه دنیامو می گیره بی تو آسون ترین کارا واسم سخت و نفس گیره توی خواب هم نمی دیدم لمسِ تنِ ریحانه، برای اولین بار، با سیلی ای خواهد بود که بر گونه اش فرود می آورم... بی تو هم صحبت شبهام همین چهار دونه دیواره احساس خفگی می کردم...شیشه را پایین کشیدم ... بی تو این سقف هم سقف نیست ازش دلتنگی می باره رسیدیم...ساسان سر کوچه نگه داشت... ریحانه با صدایی لرزان تشکر کرد و پیاده شد... تمام سال من بی تو پر از سوز زمستونه وقتی داشت از کنار درِ سمت من رد می شد، صدایش کردم... برگشت و امیدوارانه نگاهم کرد... صدای خنده رو هیچکس نمی شنوه از این خونه توی چشم هاش خیره شدم و گفتم: _ به خودت بیا... به خاطر خودت... نه برای کسِ دیگه ای... نه برای من... نفسی کشیدم و ادامه دادم... _ همه چیز تمام شده... گذشته هم هیچ وقت برنمی گرده... به خاطر خودت، به خودت بیا... اشک هاش دوباره جاری شدند... سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و پشتش را کرد و به راه افتاد... با قدم هایی سست... و اشک های من را ندید که دیگر نتوانستم مهارشان کنم و جاری شدند... تو رفتی و نگاه من یه دریا درد و غم داره یکی انگار توی سینم گل یأس داره می کاره می دیدم چقدر سست قدم برمی دارد و پاهایش چطور توی آن کفش های پاشنه بلند می لرزند... بی تو قلب جهنم هم مثل خونه واسم سرده با اون حالی که تو رفتی محاله بازی برگرده محال بود گذشته برگردد... محال بود بشود چیزی را فراموش کرد... ریحانه فرصت عاشقی را از هر دویمان گرفت... فرصت های ما از دست رفته بود... _ حالا مجبور بودی آخرش این حرفارو بزنی؟!... همون چند کلمه از اون سیلی ها بیشتر حالش رو خراب کرد... همان طور که به رفتن ریحانه خیره شده بودم، گفتم: _ اونارو برای خودم گفتم... ساسان متعجب نگاهم کرد... _ برای اینکه یادم بیاد من و ریحانه نمی تونیم هیچ وقت برای هم باشیم... دارم یخ می زنم بی تو تا فرصت هست آخه برگرد تو این سرمای تنهایی نمیشه حفظ ظاهر کرد زبانم این را می گفت... اما دلم می خواست ریحانه برگردد...برگردد و عذرخواهی کند... برگردد و بخواهد فراموش کنم... برگردد و بگوید دوستم دارد... این بی انصافی بود... آن هم برای منی که آن همه پای ریحانه ایستاده بودم... به این راحتی دست کشیدن ریحانه بی انصافی بود... بدون هیچ تلاشی، به راحتی دست کشید و رفت؟!... هنوز هم به رفتنش نگاه می کردم... هنوز هم امید داشتم برگردد... جای خالیه تو داره همه دنیامو می گیره بی تو آسونترین کارا واسم سخت و نفس گیره رسید جلوی در خانه... کلید انداخت... برگشت و نگاهی به طرف ماشین کرد... چند ثانیه بعد من بودم و کوچه ی خالی و ساسان و آهنگی که می خواند و یک درِ بسته...باز هم اشتباه...! شبیه کسی شده ام که پشت دود سیگارش با خود می گوید: باید ترک کنم... سیگار را... خانه را... زندگی را... و باز پُکی دیگر می زند...! * * * * * * * * آماده و لباس پوشیده جلوی آینه نشسته بودم... هنوز هم مردد بودم... با اتفاقی که آن شب افتاد، یک جورایی این کارم حماقت محض بود... می دانستم ترم آخر است، تمام که بشود و بروم دیگر ممکن است هیچ وقت کوروش را نبینم... نمی توانستم قبول کنم هر کار که دلش می خواست با من کرده و من بدون هیچ جواب یا تلافی ای بروم دنبال زندگی ام... مخصوصا وقتی یاد آن شب می افتادم که نزدیک گوشم گفت با این کارها نمی توانم حرص اش را دربیاورم... در حالی که می دانستم عصبی شده اما نمی خواست نشان دهد... و بعدش هم که مامورها ریختند و نمی دانم آن ها کِی توانستند فرار کنند... یاد علی که می افتادم دلم به درد می آمد... علی در تمام مدت از کارهای من خبر داشت... من چند کلمه حرف را از پشت در شنیدم و چه کشیدم... وای به حال او که... آن شب وقتی دستش بر گونه ام نشست...گریه کردم... اما نه برای درد سیلی... نه... بلکه برای دیدن خشم و نفرتی که توی نگاهش بود... من چه کرده بودم با او؟!... علی ای که چشمانش همیشه لبریز از محبت بود... علیِ مهربان... من چه کرده بودم با او که آن طور بر سرم فریاد می زد... آن طور با نفرت نگاهم می کرد؟!... فریاد می زد و خالی نمی شد... دوبار دستش بر صورتم فرود آمد و باز هم آرام نشده بود... وقتی توی چشم هایم خیره شد و گفت هیچ وقت نمی بخشدم... دلم می خواست به حال خودم زار بزنم... دلم می خواست التماسش کنم... اما با چه رویی؟!... آنقدر شرمنده بودم که حتی یک ببخشید خشک و خالی هم روی زبانم نمی چرخید...و چقدر انسان احساس بیچارگی می کند وقتی ببیند نه راهی برای عذرخواهی وجود دارد و نه رویی... با چه رویی معذرت می خواستم؟!... او حق داشت نبخشد... او حق داشت فریاد بزند... اصلا همان که آمد و از آن مهلکه نجاتم داد هم از سرم زیادی بود... مردانگی را در حقم تمام کرده بود... دیگر با چه رویی می توانستم ازش بخواهم ببخشدم؟!...حتی طلب بخشش کردن هم لیاقت می خواست که من نداشتم... وقتی هنگام خداحافظی گفت همه چیز تمام شده... گفت گذشته برنخواهد گشت، فهمیدم عذرخواهی فایده ای ندارد...لااقل الان فایده ای نداشت... من به هیچ وجه لیاقت علی را نداشتم... او برای من زیادی خوب بود و من چه راحت با حماقتم از دستش دادم... و بعدش، حماقت های پی در پی دیگر که مرا بیشتر از او دور کرد... پس فردا شهره می آمد...برای امتحانات... برای فرجه ها رفته بودم خانه تا شاید کمی حال هوایم عوض شود... و چه عوض شدنی؟!... می خوابیدم، چشمان علی جلوی رویم بود... بیدار می شدم، پوزخندهای کوروش جلوی چشمم بود... درس می خواندم، حرف های کوروش توی سرم می پیچید... غذا از گلویم پایین نمی رفت... لاغر شده بودم... مادر و پدر تمام سعی شان را می کردند تا از زیر زبانم بکشند که چه اتفاقی افتاده... اما من سختی درس هارا بهانه می کردم... نبودن شهره را بهانه می کردم و می گفتم او که نیست، انجام پروژه های پایان ترم، دست تنها سخت است... و آن ها هم باور می کردند... چاره ای هم جز باور کردن نداشتند... دست آخر فهمیدم تا تلافی نکنم، تا بلایی را که کوروش سرم آورده بود را سرش نیاورم، آرام نخواهم گرفت... می دانستم اگر این بار علی بفهمد، دیگر همان یک ذره امیدم را هم برای بخشوده شدن از دست خواهم داد... اما حسِ شیرین انتقام قوی تر بود... پس فردا شهره می آمد و من تا قبل از آمدن او فقط مهلت داشتم... اگر می آمد، مطمئن بودم مانعم می شد... امشب قرار بود به خانه ی بهمن بروم...! اول قرار بود یک میهمانی شبیه به پارتی باشد، اما با تجربه ی وحشتناک گذشته، قبول نکردم و قرار شد یک میهمانی دوستانه ی شام باشد تنها...!بهمن باشد و چندتا از دوست های مشترک خودش و کوروش... شاید خودِ کوروش هم می آمد... البته بود و نبودش مهم نبود، چون در هر صورت اخبار به گوشش می رسید... حالا آماده جلوی آینه نشسته بودم و هنوز هم تردید داشتم... این بار یک تی شرت بنفش آستین سه ربع پوشیده بودم... آرایشی نسبتا ملایم و موهایم را ساده با یک گیره بسته بودم... نیازی به آرایش زیاد و لباس باز نبود... اگر هم بود، واقعا حوصله اش را نداشتم... هنوز هم با یاد آوری علی، عذاب وجدان می گرفتم... انگار با آن لباس ساده و آرایش ملیح، می خواستم وجدان خودم را کمی آسوده کنم...با این که می دانستم تنها دارم خودم را گول می زنم... ولی باز هم تردید داشتم... شاید اگر علی همان شب مرا بخشیده بود... اگر نمی گفت همه چیز تمام شده... شاید اگر امیدی به بازگشتش داشتم، دیگر از خیر تلافی می گذشتم... اما هرچه بعد از آن شب منتظر یک تماس یا یک اشاره از سمتش بودم، خبری نشد... چندباری هم که توی دانشگاه اتفاقی دیدمش، جوری ندیدم گرفت که دیگر نتوانستم حتی تا چند قدمی اش بروم... چه برسد به اینکه باهاش حرف بزنم و بخواهم ببخشدم... کافی بود یک اشاره کند تا من با سر بدوم...و من چقدر پر توقع بودم که هنوز انتظار یک اشاره را داشتم...! چشمم به ساعت افتاد که هشت و نیم را نشان می داد... داشت دیر می شد... مانتوی مشکی خودم را پوشیدم که تقریبا تا روی زانو بود... شال طوسی را هم سر کردم و بدون اینکه نگاه دیگری به آینه بیاندازم، از ترس اینکه پشیمان شوم از خانه خارج شدم و در را بستم... * * * * * * * * پول آژانس را حساب کردم و پیاده شدم. یک خانه ی ویلایی دو طبقه بود... طبقه ی پایین پدر و مادر بهمن ساکن بودند و طبقه ی بالا خودش... زنگ طبقه ی بالا را زدم... کمی بعد صدای بهمن آمد... _ کیه..؟! _ منم... ریحانه... _ دیر کردی عزیزم...! و تقِ در... از عزیزم گفتنش احساس کردم که مهمان ها آمده اند... در را باز کردم و وارد حیاط شدم... بهمن گفته بود پدر و مادرش خانه هستند که با دیدن چراغ های خاموش طبقه ی پایین، اولین دروغش درآمد... یک ریف پله در وسط حیاط وجود داشت که به طبقه ی بالا می رسید... بین ماندن و رفتن مردد بودم که بهمن بالای پله ها، توی چهار چوب در ظاهر شد... _ چرا نمیای بالا؟! با باز شدن در، سر و صداهای ضعیفی آمد که نشان می داد این یکی را دروغ نگفته و واقعا میهمان هایی به جز من هم در کارند...! از پله ها رفتم بالا... رسیدم روبرویش... _ سلام... _ سلام... چرا انقدر دیر کردی؟! _ آژانس دیر اومد... می ری کنار که بیام تو...؟! خودش را از جلوی در کشید کنار... و من با قدم هایی سست وارد شدم... از تصور اینکه کوروش جلوی رویم سبز شود داشتم از ترس می مردم حقیقتا... هنوز هم نمی دانستم چرا آنقدر از کوروش حساب می بردم... بهمن انگار فکرم را خواند... _ نترس... کوروش نیومده...اما میلاد و چند تا دیگه از دوستای مشترکمون هستن... با این حرفش نفسم را بیرون دادم... کوروش نبود؟!... چه بهتر... همین که مطمئن بودم به گوشش می رسد کافی بود... نفس عمیقی کشیدم و همراه بهمن وارد سالن شدم... هر کس مشغول کاری بود و عده از آن چیزی که فکر می کردم کمی بیشتر بود... دست بهمن دور کمرم حلقه شد...چشمانم را بستم... مرا کشید سمت خودش... نفس عمیق کشیدم... باید این چند ساعت وجود منحوسش را در نزدیکی ام تحمل می کردم... با صدای نسبتا بلند بهمن که گفت: _ خب...بچه ها... ایشون هم دوست دختر من... ریحانه... نگاه ها همه به سمت ما برگشت... بهمن کمی مرا به خودش فشرد و بوسه ای کوتاه بر موهایم زد... ابروهای بالا رفته از تعجب دخترها و پسرها را می دیدم... و آنجا بود که میلاد را دیدم... با اخم های درهم... * * * * * * * * شام پیتزا بود...و چقدر شام خوردن کنار بهمن، روی یک مبل... چسبیده به هم... در حالی که به هر بهانه ای دستی به بدنم می کشید، حالم را دگرگون می کرد... انگار تکه های پیتزا، قلوه سنگ بودند که به زور نوشابه هم به زحمت پایین می رفتند... بعد از شام بود و بهمن رفته بود برای بچه ها به قول خودش، نوشیدنی بیاورد و من تازه داشتم در نبودش نفس راحتی می کشیدم که حس کردم کسی نشست کنارم... برگشتم و با صورت در هم میلاد روبرو شدم... _ منظورت از این مسخره بازیا چیه؟! در حالی که با قوطی فانتای توی دستم بازی می کردم و گاهی هم کمی می نوشیدم، گفتم: _ کدوم مسخره بازیا...؟! _ خودتو به اون راه نزن...بهمن آدم درستی نیست... در حالی که به سمتش براق شده بودم گفتم: _ آهان... پس حتما کوروش خیلی آدم درستی بود... پوفی کرد... _ ریحانه... کوروشم آدم درستی نبود ولی بهمن از اونم بدتره... کاری نکن از چاله دربیای بیافتی توی چاه... پوزخندی زدم... _ حالا می گی؟!... حالا می گی کوروش آدم درستی نبود؟! اشک توی چشم هام جمع شد... _ چرا اون موقع که شب ها تو بغلش ولو می شدم... اون موقع که خامِ حرفاش شده بودم... چرا اون موقع هیچی نگفتی؟! _ تو چه انتظاری داشتی از من؟!... کوروش دوست صمیمی منه... چطور می شد بیام زیرآب دوستم رو بزنم؟! رویم را برگرداندم... _ پس اگر دوست کوروشی به من چی کار داری؟! _ ریحان... آمدم وسط حرفش... _ ریحان و مرگ...من و ببین میلاد... من همون ریحانه ایم که با کوروش دوست شد؟!... ببین چه ریختی شدم؟!... این حقِ من نبود... دستم را گرفت... _ می دونم... ولی به خدا این راهش نیست... دستم را کشیدم و بلند شدم... _ اتفاقا راهش همینه... صدایش رفت بالا... _ فکر کردی کوروش اهمیت می ده؟! برگشتم سمتش... _ میده... خوبم میده... البته اگه به گوشش برسه... سری از روی تاسف تکان داد...در حالی که ازش دور می شدم گفتم: _ امیدوارم به گوشش برسونی... و رفتم به سمت بهمن که کنار اپن آشپزخانه ایستاده بود... دوباره دستش را دور کمرم حلقه کرد... انگار حتما باید به نحوی خودش را می چسباند... _ چی بهت می گفت؟! _ هیچی ... چرت و پرت... یک لیوان از روی اپن برداشت... یکی هم به دست من داد... اندکی نوشید... _ تو چرا نمی خوری؟! و من لیوان را به لبم بردم و یک قلپ کوچک خوردم... سرش را آورد پایین و کنار گوشم را بوسید... کمی خودم را کنار کشیدم... _ عزیزم...اگه اشکالی نداره من برم تو اتاق، رژم و تمدید کنم...! در حالی که داشت بقیه ی لیوانش را سر می کشید، دستش را از دور کمرم باز کرد... به اتاق رفتم... این بار را از دستش فرار کردم... تا آخر شب چه می کردم؟!... همان موقع بود که به غلط کردن افتادم...دستی به سر و صورتم کشیدم... نصفِ بیشتر مشروب توی لیوان را داخل گلدان توی اتاق خالی کردم... امشب، مست کردن، چیزی بالاتر از حماقت محض بود...! * * * * * * * * ساعت نزدیک دوازده بود و کم کم بچه ها داشتند می رفتند... من هم خواستم کم کم بروم که بهمن گفت، بگذارم بعد از همه بروم، تا نمایش مان کامل شود... فکر بدی نبود... میلاد تا توانست تعلل کرد، بلکه من بروم و بعد او برود... دست آخر انگار مطمئن شد که من قرار است شب را آنجا بگذرانم، سری از روی تاسف تکان داد و رفت... من ماندم و بهمن... نمی دانم چرا از نگاه هایش می ترسیدم... معذب بودم... او شروع کرد به جمع و جور کردن خانه... دست آخر با دو لیوان دیگر برگشت و کنارم نشست... نا خودآگاه خودم را جمع کردم...لیوان خودش را سر کشید، اما من لیوان را روی میز گذاشتم و همزمان با بلند شدن گفتم: _ من برم دیگه... دیروقته... رفتم توی اتاق، به طرف لباس هایم رفتم که با صدای بسته شدن در و پشت سرش چرخش کلید، بی حرکت سر جایم ماندم... با صدای بهمن که گفت: _ کجا... بودی حالا... برگشتم سمتش... از لحن کشدارش معلوم بود حال طبیعی ندارد... و همین ترسم را چندبرابر کرده بود... او جلو می آمد و من عقب می رفتم... با هر قدم که عقب می رفتم سعی می کردم راهی پیدا کنم به جای گریه و زاری... می دانستم با اشک و التماس نمی توانم کاری کنم... همان طور که عقب می رفتم و او جلو می آمد پایم به تخت خورد... نه... اگر روی تخت می افتادم و او روی من... دیگر راه فراری نبود... مسلما در آن صورت نمی توانستم از پس هیکل و وزنش بربیایم... در یک صدم ثانیه، تصمیمم را گرفتم و رفتم به سمت او که حالا وسط اتاق بود... دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و چشمانم را بستم و شروع کردم به بوسیدن لب هایش... خودش هم شوکه شده بود... اول بی حرکت بود اما کمی بعد دست هاش دور بدنم قرار گرفت... و من تنها چیزی که حس می کردم حالت تهوع بود... چشم هایم را بسته بودم تا قیافه ی چندشش را نبینم... و او انگار که افسار گسیخته باشد... رفته رفته وحشی تر می شد... حالا لب هایم را گاز می گرفت... دست هایش که تا چند لحظه قبل روی تنم کشیده می شد حالا داشت بدنم را چنگ می زد ... اولش سعی می کردم با ناله هایم به اش بفهمانم که بیش از حد دارد خشونت به خرج می دهد اما وقتی دیدم با صدای من، انگار وحشی تر می شود و کم کم حرف های رکیک هم به اش اضافه شد، فهمیدم صدایم را ببرم بهتر است... با کوبیده شدنم به دیوار دیگر واقعا آخم در آمد و اشک توی چشم هام جمع شد... احساس می کردم لب هایم زخمی شده... لاله ی گوشم می سوخت... جای انگشتانش روی شکم و پهلوهایم می سوخت... گردنم... روی سینه ام... تحمل حرف های رکیکی که از دهانش در می آمد از تحمل درد سخت تر بود...وقتی احساس کردم سعی دارد لباسم را درآورد، دیگر فهمیدم اگر دیرتر بجنبم کارم تمام است... همان طور که او سعی داشت لباس مرا دربیاورد، دستم را به سمت تی شرتش بردم و کمی کشیدمش بالا... انگار که تعجب کرد... اول دست هایش از لباسم جدا شد... بعد کمی ازم فاصله گرفت... حالا موقعیت بهتر بود... بعد لبخندی حاکی از رضایت روی لبانش نقش بست... دستش رفت به سمت تی شرتش...وقتی داشت از سرش در می آوردش...دیگر تعلل نکردم...پایم را خم کردم و با زانو کوبیدم زیر شکمش... آخش در آمد... تی شرت هنوز دور سرش بود و جلوی صورتش را گرفته بود...از شدت درد خم شد... مانتو و شالم را برداشتم... با بیشترین سرعتی که می توانستم در را باز کردم و خودم را انداختم بیرون... کیفم را از روی مبل توی سالن برداشتم... همان طور که از پله ها پایین می آمدم شالم را انداختم روی سرم...دستم را از توی یک آستین مانتو رد کردم... در حیاط را باز کردم و پشت سرم کوبیدم...دستم را از توی آستین بعدی هم رد کردم و شروع کردم به دویدن... ساعت یک نیمه شب... تنها... می دویدم... نمی دانستم به کدام سمت... نمی دانستم به کجا...فقط می خواستم از آن خانه ی جهنمی دور شوم...وقتی به سر کوچه رسیدم و مطمئن شدم از این که کسی به دنبالم نیست، در حالی که نفس نفس می زدم به دیوار تکیه دادم... تازه آن وقت بود که به خودم آمدم... تازه آن وقت بود که فهمیدم داشت چه بلایی بر سرم می آمد... بغضم ترکید و اشک هایم سرازیر شد... کم کم صدای گریه ام بلندتر می شد... حالا داشتم زار می زدم... دیگر علی ای نبود که بخواهد کمکم کند... و ای کاش الان علی بود... نه برای حمایت و نه برای کمک... تنها برای چند سیلی...! " خدا لعنتت کنه کوروش..." زار می زدم و تکرار می کردم... " خدا لعنتت کنه کوروش..." روی زانو، کنار دیوار، نیمه شب، تنها... نشسته بودم و زار می زدمحال و روز من...! این روزها و شب ها کینه و نفرت مهمانِ قلبم شده! قلب که نه، سنگ قلبی که تبدیل به سنگ شد دختری سرد و بی احساس حسِ انتقام این است حال و روز من... * * * * * * * * صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.... شهره بود... پوزخندی زدم... خبرها چه زود پیچیده بود...! _ بله...! و صدای جیغ مانند شهره... _ بله و زهرمار... معلوم هست داری اونجا چه غلطی می کنی؟! خمیازه ای کشیدم...گوشه های لبم سوخت... هنوز توی آینه نگاه نکرده بودم قیافه ام را ببینم... _ چه غلطی می کنم؟!... زندگی! _ ریحان مسخره نکن... دیشب کجا بودی؟! _ مهمه مگه؟! _ حتما مهمه که می پرسم... _ مهمونی... _ خونه ی کی؟! _......... _ ریحان حرف بزن... راسته رفتی خونه ی بهمن؟! _ اوهووووممم... _ اوهوم و درد... واقعا شبم موندی اونجا؟! _ می بینم که خبرا رو اولِ صبح رسوندن دستت، اونم واو ننداز...! _ مسخره نکن ریحان... میلاد می گه کوروش از وقتی فهمیده مثل اسفند رو آتیشه.... با این حرف شهره، خنده ای از ته دل سر دادم.... _ نخند دیوونه.... باید بشینی به حال خودت گریه کنی... میلاد می گفت تا حالا کوروش رو انقد عصبانی ندیده بودم... بین همه ی دوستاشون پخش شده... دوستاش براش دست گرفتن که بهمن دورش زده... دوست دخترش رو بلند کرده... چه می دونم، از این چرت و پرتا... و من باز هم خندیدم... _زهرمار... تو نمی فهمی؟!... نمی فهمی ممکنه کوروش بیاد بلایی سرت بیاره؟! یک دفعه خنده ام قطع شد... یعنی... یعنی امکان داشت کوروش چنین کاری کند...؟! _ یعنی چی؟! _ نمی دونم... میلاد که می گفت خیلی آتشیه... مواظب خودت باش... من فردا شب اونجام... _ باشه...فعلا... _ خداحافظ... بعد از قطع کردن گوشی، ترس توی دلم رخنه کرده بود... مدام به خودم می گفتم که کوروش هیچ غلطی نمی تواند بکند... اما باز هم چیزی در دلم می لرزید... از اتاق آمدم بیرون... خانه به طور وحشتناکی بوی سیگار می داد... دیشب، بعد از آنکه با آن وضع وحشتناک از دست بهمن فرار کردم و تا سر کوچه را یک نفس دویدم، بعد از آن همه گریه و زاری، چشمم به یک آژانس شبانه روزی افتاد... بیچاره راننده، با آن وضع آشفته ای که من داشتم و گریه هایم، نمی دانست باید چیزی بپرسد یا نه... این را از نگاه های مرددش که از توی آینه به عقب می انداخت می فهمیدم... دست آخر هم خوشبختانه سکوت کرد، چرا که آنقدری که حال من بد بود مطمئنا اگر چیزی می گفت چهار تا دری وری بارش کرده بودم... نمی دانم دیشب چقدر گریه کردم و چند نخ سیگار دود کردم...فقط می دانستم زیاد بوده... آنقدری که الان سرم داشت از درد منفجر می شد... پنجره ی آشپزخانه را باز کردم تا هوا عوض شود... رفتم توی دستشویی، وقتی خودم را توی آینه دیدم، آه از نهادم برآمد... لب پایینم کبود بود و متورم... گوشه ی لبم زخمی بود... موهایم را کنار زدم... لاله ی گوشم هم کبود شده بود... با این وضع نمی شد بروم خانه... مادر هم نباید می آمد... باید بهانه ای می آوردم ... هر ترم که برای امتحانات می ماندم و خانه نمی رفتم چرا که وقتم در رفت و آمد تلف می شد، برای ماندن مشکلی نبود... اما مادر نباید می آمد... البته بعید بود وقتی بداند شهره برای امتحانات اینجا ست، بیاید... خوبی اش این بود که بی خبر نمی آمد...فوقش اگر خواست بیاید بهانه ای می آوردم دیگر... مثلا... مثلا می گفتم می خواهم بروم خوابگاه و شب های امتحان را با بچه ها، با هم درس بخوانیم..! نمی دانم... بالاخره یک کاری اش می کردم دیگر... شیر آب را باز کردم... به محض این که خم شدم تا صورتم را بشویم، آخم درآمد... دوباره صاف ایستادم... لباسم را بالا زدم... با دیدن کبودی ها و جاهای انگشت روی شکم و پهلو ها فقط توانستم با حرص، زیر لب بگویم" آشغال... وحشی..." دستم را از روی کبودی ها برداشتم... گرفتم زیر شیر آب و شستم... دیدم هنوز هم چندشم می شود... با صابون شستم... دوباره و دوباره... فایده نداشت... بلوزم را در آوردم... روی سینه ام هم کبود بود... رفتم توی حمام... یک ساعت تمام زیر دوش خودم را شستم...سابیدم... آنقدر که دیگر پوست بدنم قرمز شد... اما باز هم چندشم می شد...باز هم می شستم و باز هم همان حس مسخره... بعد از یک ساعت بالاخره بیرون آمدم... گوشی ام را چک کردم. سیل اس ام اس های تهدید آمیز و فحش های رکیک بهمن بود که سرازسر شده بود... چندتای اولی را خواندم و بقیه را نخوانده حذف کردم...آنقدر گیج و خسته بودم که تنها یک مسکن خوردم و دوباره خوابیدم... * * * * * * * * این بار بیدار که شدم غروب بود... دلم بدجور ضعف می رفت...رفتم سر یخچال، به جز چند تکه نان و کمی پنیر مانده و نصفِ قوطی رب گوجه چیز دیگری برای خوردن پیدا نمی شد... حوصله ی غذا درست کردن هم نداشتم... با فکر اینکه چیپس و ماست از همه چیز بهتر است، لباس پوشیدم و زدم بیرون... قفل خانه ی همسایه را که دیدم، پوزخندی زدم... آن وقت ها وقتی می دیدیم نیستند، چقدر ذوق زده می شدیم... و چند دقیقه بعدش بچه ها این جا بودند... کیسه توی دستم پر بود از هله هوله و چیپس و پفک و یک سطل کوچک ماست... تمام خورد و خوراکم توی آن چند وقت شده بود همان آت و آشغال ها... کلید انداختم و وارد حیاط شدم... طول حیاط را طی کردم و رسیدم به در میانی، کلید انداختم و در را باز گردم... صدای قدم هایی را شنیدم... با احساس حضور شخصی، به غیر از خودم، به عقب برگشتم... دستی روی دهانم قرار گرفت و به سمت در هلم داد...کیسه ی خرید از دستم افتاد... با فشار دستش، صدایم در نطفه خفه شد... با دست دیگرش دست هایم را از پشت قفل کرد... با شنیدن صدای آشنایی که گفت: _ شششش... صداتو ببر... چشمانم را باز کردم... با نگاهی وحشت زده به کوروش خیره شدم... او چطور آمده بود توی حیاط؟!... چقدر احمق بودم... با آن لوله ی گازی که به دیوار بیرونی بود، راحت می شد از دیوار بالا آمد... اما... یعنی هیچ کس ندیده بودش...؟! _ برو بالا... صداتم درنیاد... دلت که نمی خواد همسایه ها با سر و صدات خبر دار بشن؟! سرم را به نشانه ی نه، به طرفین تکان دادم... معلوم بود حواسش بوده که همسایه کی از خانه بیرون زده... چقدر راحت... پس دلشوره های شهره بی خودی نبود... _ آفرین دختر خوب... می دونم که مامان بابات میان بهت سر می زنن... توام که نمی خوای کسی بهشون بگه دخترشون رو با یه پسر تو حیاط خونه دیدن؟!... می دونی که اون موقع من همه چیزو می گم؟! سرم را به نشانه ی تایید چند بار به بالا پایین کردم... _ خب حالا دستم رو برمی دارم... وای به حالت اگه صدات دربیاد... و دستش را برداشت... هنوز نفسم جا نیامده بود که به سمت داخل هولم داد و کیسه ی خرید را از روی زمین برداشت... _ زود باش... می لرزیدم و از پله ها بالا می رفتم... و در دلم خدا خدا می کردم پله ها تمام نشوند... می دانستم چیز خوبی در انتظارم نخواهد بود... می دانستم اگر از دست بهمن توانسته بودم فرار کنم، از دست کوروش نمی شد به آن سادگی ها خلاص شد... و بدترش این بود که آمده بود خانه... و من مجبور بودم خفه بشوم تا کسی خبردار نشود... تنم می لرزید و بالا می رفتم... جلوی در که رسیدم،برگشتم و نا امیدانه به کوروش نگاه کردم... با سر اشاره کرد در را باز کنم... کلید توی دست هایم می لرزید... لرزش دست هایم اجازه نمی داد کلید را توی قفل فرو کنم...هربار که دسته کلید به قفل نزدیک می شد، تنها صدای برخورد کلیدها به هم می آمد و کلید توی قفل در قرار نمی گرفت... صدای کلیدها توی سرم رژه می رفت... کوروش که انگار حوصله اش سر رفته باشد، دسته کلید را از دستم کشید و کلید به راحتی توی قفل قرار گرفت و چرخید... در چهار تاق باز شد و من مثل منگ ها، ایستاده بودم... پایم به رفتن نمی رفت...! بازویم را گرفت و به طرف داخل هلم داد... خودش هم آمد تو... کیسه را پرت کرد وسط هال... در را بست و قفل کرد... و جلوی چشمان ترسیده و نا امید من، کلید را توی جیب شلوار جینش گذاشت... برگشت و با چشمانی قرمز ار خشم به من خیره شد... نگاه تهی...! حرام نبود اما سرشار از گناه شده ام تپش های قلب و چشم های معصومش رهایم نمی کنند می توانستم عاشقش باشم پرنده ای که شام شبم شده بود... * * * * * * * * ریحانه به کوروش نگاه می کرد و کوروش به او... کوروش از شدت عصبانیت دلش می خواست با دست های خودش ریحانه را خفه کند... بعد از آنکه ارتباط شان کم شد و کم شد تا قطع شد... کمی مشکوک بود به اینکه چرا ریحانه بی صدا و بدون هیچ اعتراضی کوتاه آمد... آنقدر راحت بی خیال شد که کوروش حتی لازم ندانسته بود به او توضیح دهد و یا بخواهد بهانه ای بیاورد... دیشب... دیشب وقتی میلاد به خانه آمد و گفت ریحانه هم خانه ی بهمن بوده... بهمن او را دوست دخترش معرفی کرده... مخش سوت کشید...اما... اما امروز صبح وقتی بهمن زنگ زد و بعد از کلی چرت و پرت، گفت ریحانه دیشب را با او گذرانده، دیگر این یکی فوق طاقتش بود... اصلا باورش نمی شد ریحانه چنین حماقتی کند... واقعا بچه بود... باورش نمی شد آن طور بی خیال آبروی خودش شده باشد... بهمن کسی نبود که زبان به دهان بگیرد... همه جا را پر می کرد... تا همین الانش هم مسلما بیشتر بچه های دانشگاه فهمیده بودند... ریحانه علاوه بر اینکه آبروی خودش را برده بود، کوروش را هم مضحکه ی دست بهمن و دوستانش کرده بود... وقتی توی آن میهمانی دیده بودش که جلوی چشمانش با آن پسری که از سر و وضعش معلوم بود چه کاره است، مشغول رقص شده بود، فهمید دارد بچه بازی در می آورد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان دهد تا ریحانه برای بیشتر درآوردن حرصش، پیش روی نکند... بعد از خاطره ی آن شب که از فرحناز فهمید ریحانه گیر افتاده، هنوز هم نمی دانست چطور توانسته خودش را خلاص کند، فکر کرده بود دیگر از ترسش هم که شده، دور و بر این جور میهمانی ها نمی رود... اما از صبح، بعد از تماس بهمن مثل اسفند روی آتش بود... دلش می خواست یک دل سیر ریحانه را بزند... ریحانه اول به در اتاق نگاه کرد و بعد به چهره ی غضبناک کوروش... در یک لحظه، با بیشترین سرعتی که می توانست به سمت در اتاق دوید، اما کوروش که دستش را خوانده بود، در یک چشم به هم زدن، به او رسید و از پشت سر مانتویش را کشید... با اولین سیلی که بر صورت ریحانه فرود آمد، همزمان با جیغش روی زمین افتاد... پشت بندش صدای فریادهای کوروش... _ تو چی فکر کردی با خودت ها؟!... چی فکر کردی رفتی همچین غلطی کردی؟! بازو های ریحانه را گرفت و از روی زمین بلندش کرد... شالش از سرش افتاده بود... با هر جمله که از دهان کوروش خارج می شد، فشار دستانش بر بازوان ریحانه بیشتر می شد ... با هر جمله تکانی به ریحانه وارد می کرد.. _ با توام... کری...؟!می گم چه فکری کردی...ها؟! با هر تکانی که به ریحانه وارد می کرد، سر و گردنش جلو و عقب می شد... _ اصلا فکر آبروی خودتو کردی؟!...هان؟! احمق...همه ی دانشگاه تا الان فهمیدن تو دیشب با بهمن بودی... ریحانه انگار تازه داشت معنی حرف های کوروش را درک می کرد... همه ی دانشگاه یعنی چی؟!... یعنی علی هم...نه...نه... او که شب را با بهمن نگذرانده بود... معده اش می سوخت... تکان هایی که کوروش به اش وارد می کرد هم حالش را بدتر می کرد... _ دیگه کارت به جایی رسیده بری بغل خوابِ بهمن بشی...؟! سیلی دوم بر گونه ی دیگرش فرود آمد... دوباره روی زمین پرت شد... این بار انگار که تازه از شُک در آمده باشد، سیل اشک هایش هم جاری شد... حالا از بینی اش خون می آمد... کوروش بی توجه به خون بینی اش، دوباره بلندش کرد... _ یعنی انقدر پست و حقیری...؟!یعنی انقدر ذلیل شدی که شب رو با یه .... مثل اون بهمن بی همه چیز سر کنی؟! گریه ی ریحانه شدت گرفت... کوروش دستش را روی بینی اش گذاشت... _ شششش...خفه... فقط خفه شو...خفه شو صداتو نشنوم... و ریحانه باز هم گریه اش شدیدتر شد... سیلی سوم هم بر صورتش فرود آمد و به دنبالش صدای فریاد کوروش... _ مگه بهت نمی گم خفه شو... احساس می کرد صورتش سِر شده... دیگر درد را حس نمی کرد... فقط چشمان التماس آمیز علی بود که می گفت" به خودت بیا "... و همان چشم ها داشت وجودش را می سوزاند... با حس کشیده شدن موهایش، از روی زمین بلند شد... کوروش سرش را آورد نزدیک چشم های وحشت زده ی ریحانه... _ خب... دیشب بهت خوش گذشت...؟! همزمان با کشیدن موها، دست دیگرش داشت دکمه های مانتو را باز می کرد... _ بهمن که می گفت خیلی خوش گذشته... مانتو روی زمین افتاد... _ حیف که بهمن کار نیمه تمام منو تمام کرد...! موها را رها کرد و با یک حرکت، تاپ را درآورد... ریحانه حتی تقلا هم نمی کرد... هیچ واکنشی نشان نمی داد... همه چیز را تمام شده می دید... چشمان علی هنوز جلوی چشم اش بود... ریحانه همه چیز را خراب کرده بود... اگر یک شانس کوچک داشت هم، با تلافیِ احمقانه اش، از دستش داد... دیگر چه چیز مهم بود؟!... هرچقدر هم کتک می خورد حقش بود... توی این چند وقت چقدر سیلی خورده بود... اما سیلی های علی چقدر برایش لذت بخش بود... _ اصلا اشتباه از من بود... باید همون شب که مست بودی کارو تموم می کردم... علی چقدر دوست داشتنی بود که حتی سیلی هایش هم شیرین بود... نمی دانست چه شد که به حرف آمد... _ دیشب...دی... شب... اتفاقی... نیو...فتاد... سیلی چهارم... _ خفه شو... خفه شو... علی حتی در اوج عصبانیت هم به او بی احترامی نکرده بود... کوروش تی شرتش را با یک حرکت از سرش درآورد... حالا ریحانه سنگینی کوروش را روی بدنش حس می کرد... نفسش به سختی می رفت و می آمد... شاید هنوز هم امیدی باشد... شاید علی ببخشد... شاید... دست کوروش را روی شکمش حس می کرد که سعی داشت دکمه ی شلوارش را باز کند... باید از شانسش استفاده می کرد... باید از علی می خواست ببخشدش... چشم های اشکی اش را به کوروش دوخت و زمزمه کرد: _ من همه ی حرفاتونو شنیدم...! دست کوروش از حرکت ایستاد... پرسشگرانه به ریحانه چشم دوخت... _ من شنیدم به شهره چی گفتی... توی دانشگاه... توی اتاق سمعی بصری... کوروش گیج و منگ نشست... _ من پشت در بودم... کوروش موهایش را چنگ زد... انگار داشت جملات ریحانه را توی ذهنش حلاجی می کرد... ریحانه همه چیز را فهمیده بود...؟!نه... این چیزی نبود که کوروش می خواست... _ من شنیدم که گفتی عاشق من نبودی... ناخودآگاه لحن کوروش آرام شد... _ ریحان... صدای لرزان ریحانه ادامه داد... _ من شنیدم که گفتی دلت برای من می سوخت... کلافه دستی به صورتش کشید... _ من شنیدم که گفتی به خاطر شهره با من دوست شدی... _ ریحان... و ریحانه بی توجه به کوروش، ادامه داد... _ من اون روز فهمیدم چقدر احمق ام که هنوز فرق عشق و ترحم رو نمی دونم... دست هایش را روی صورتش گذاشت و شانه هایش از شدت گریه می لرزید... _ نابودم کردی کوروش... نابودم کردی... بی انصاف من که واقعا دوسِت داشتم... کوروش به لرزش شانه ها خیره شده بود... و بیشتر از هر وقت دیگر از خودش بدش می آمد... روزی که با ریحانه دوست شده بود، می دانست ریحانه مثل دوست دخترهایی که تا به حال داشته نیست... می دانست بچه است... می دانست چقدر پاک است... به خودش قول داده بود آسیبی به او وارد نشود... سعی کرده بود همیشه هوایش را داشته باشد... _ تو می دونستی... می دونستی من از چه چیزایی گذشتم که با تو باشم... به خاطر تو... فقط به خاطر توی لعنتی... اما بعدها که به اش نزدیک شد، باز هم با این فکر که کاری نمی کند تا آینده ی ریحانه به خطر بیافتد، خودش را راحت می کرد... حالا چه کرده بود؟!... ریحانه همه چیز را فهمیده بود... برای تلافی...برای تلافی دیشب را با بهمن بود... با حرام زاده ای که هر کاری بر می آمد ازش... شانه های ریحانه هنوز می لرزید... تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که با صدای گرفته ای بپرسد: _ دیشب...بهمن... کاری کرد...؟! ریحانه همان طور که دراز کش گریه می کرد، سرش را به نشانه ی نه، به طرفین تکان می داد... کوروش نفس راحتی کشید... تازه آن موقع بود که چشمش به کبودی های روی شکم و پهلوهای ریحانه افتاد...دستش را به سمت کبودی ها برد... ریحانه به محض احساس تماس دست کوروش با بدنش از جا پرید... نیم خیز شد... _ به من دست نزن...! کوروش دست هایش را برد بالا... _ باشه... باشه... کاریت ندارم... ریحانه پریشان به دنبال چیزی برای پنهان کردنِ بدنش می کرد... کوروش مانتو را از کنارش برداشت و به سمتش دراز کرد... ریحانه به سرعت گرفت و پوشید... _ این کبودیا... کار بهمنه؟! پرسیدن نداشت... معلوم بود کار بهمن است... ریحانه با صدایی که از تهِ چاه می آمد انگار گفت: _ از دستش فرار کردم... کوروش...؟! کوروش با ملایمت جواب داد: _ بله...! ریحانه دیگر گریه نمی کرد... به جایی توی فضا خیره بود... انگار اصلا کوروش را نمی دید... _ برای کار احمقانه ی دیشبم، واقعا پشیمونم... همه ی حرفات درست بود... کمی سکوت کرد... _ معذرت می خوام...معذرت می خوام کوروش... حالا کوروش چشمانش از شدت تعجب می خواست از حدقه بیرون بزند... _ معذرت می خوام به خاطر کارِ احمقانه ی دیشبم...می دونی چرا؟! منتظر جواب کوروش نشد و ادامه داد... _ چون تو حتی لیاقت تلافی کردنم نداری... تو لیاقت هیچی رو نداری کوروش... بلند شد و ایستاد... کوروش هم... حالا هر دو روبروی هم بودند... _ تو لیاقت دوست داشته شدن رو نداری... _ ریحان... _ ریحان مرد کوروش... ریحان مرد... ریحان اون روز پشت در کلاس، توی راهرو مرد... ریحان اون شب وقتی توی بازداشتگاه داشت از ترس به خودش می لرزید مرد... ریحان وقتی که از شدت خجالت روش نمی شد تو صورت علی نگاه کنه مرد... ریحان دیشب وقتی توی بغل کثیف بهمن تقلا می کرد مرد... ریحان وقتی دیشب حرفای رکیک بهمن رو می شنید مرد... ریحان وقتی دیشب، از دستای کثیف بهمن فرار کرد و نصفه شب تو خیابونا می دوید مرد... کوروش قدمی به سمتش برداشت... ریحانه به سرعت چاقوی روی اپن را برداشت... _ به من نزدیک نشو... جلو نیا... کوروش ایستاد... _ جلو نیا وگرنه خودمو می زنم... می فهمی...؟! _ ریحان... صدای ریحانه رفت بالا... _ دیگه اسم منو نیار...ریحان مرد... همین الان برو... همین الان از اینجا برو کوروش... دیگه نمی خوام حتی یه لحظه بیشتر ببینمت... کوروش تی شرتش را از روی زمین برداشت... تنش کرد... به سمت در رفت...کلید را از توی جیبش در آورد... در را باز کرد... لحظه ی آخر با صدای ریحانه برگشت سمتش... _ کوروش...! منتظر نگاهش کرد... _ فقط بدون ازت متنفرم... برای همیشه ازت متنفرم... حتی وقتی بمیرمم ازت متنفرم... کوروش بدون آنکه چیزی بگوید، سری تکان داد و رفت... با صدای تقِ در ریحانه تا شد... چاقو از دستش افتاد... زیر لب زمزمه میکرد..." منو ببخش علی..." گریه می کرد..." منو ببخش علی..." * * * * * * * * کوروش وقتی وارد کوچه شد، برگشت و نگاهی به پنجره ی خانه انداخت... باورش نمی شد آن نگاه پر نفرت، آن نگاه خالی از زندگی، متعلق به ریحانه باشد... آن صورت لاغر... چشم های گود رفته... او چه کرده بود با ریحانه؟!... اولین بار بود که آن طور در برابر کسی احساس گناه می کرد... نگاه آخر ریحانه از جلوی چشمش کنار نمی رفت... و جملات آخرش که چقدر خالی از احساس و سرد می گفت از او منتفر است... و ریحانه، آن بالا، توی خانه، هنوز می گریست و از علی عذر می خواستآه های مدفون...! بعضی آه هارا... هر چقدر هم از ته دل بکشی... باز هم سینه ات خالی نمی شود... امروز سینه ی من پر است از آن آه ها... * * * * * * * * کلید را در قفل چرخاند و در راباز کرد... به محض ورود، موجی از دود و بوی سیگار به سمتش هجوم آورد... کیف و کوله اش را همان جا کنار در رها کرد... در را بست... خانه تاریک بود و تنها نور هود آشپزخانه کمی فضا را روشن کرده بود...دستش را برد به کلید برق و چراغ هال را روشن کرد... تازه آن وقت بود که ریحانه را دید با همان فیگور همیشگی اش، در حالی که زانو هایش را در بغلش جمع کرده بود، روی کابینت جلوی پنجره نشسته بود... بشقاب کنار دستش پر بود از فیلترهای سوخته ی سیگار... با آن که پنجره باز بود،خانه پر از دود سیگار بود... بی خودنبود که از صبح که هرچه زنگ می زد و ریحانه جواب نمیداد آن قدر دلش شور افتاده بود... حتی به میلاد و کوروش هم زنگ زده بود اما هر دو گفته بودند خبری ندارند... جلوتر رفت... وارد آشپزخانه شد... ریحانه هنوز پشتش به او بود... چند بار صدایش کرد اما واکنشی ندید... دست آخر همزمان با صدا کردنش، شانه اش را هم تکان داد... با برگشتن ریحانه دست هایش را جلوی دهانش گرفت تا صدای جیغش را خفه کند... ریحانه برگشت سمتش... با صورتی که دو طرفش، جای انگشت هایی خودنمایی می کرد... لب های کبود... ورم لبِ پایینی... چشم های گود رفته...صورت لاغر... رگ های قرمز و متورم چشم ها... پلک های پف کرده از شدت گریه... این ریحانه نبود...نه... وقتی می رفت ریحانه این طور نبود... رد اشک هنوز روی صورتش پیدا بود... ریحانه نگاهش را از چشمان متحیر شهره گرفت و همزمان با اینکه به سمت پنجره برمی گشت، سیگار توی دستش را به لب برد... تازه آن وقت بود که نگاه شهره از روی تاپ کج و کوله اش که بند هایش آویزان شده بود و قسمتی از پایینش هم بالا رفته بود، به کبودی های روی بازو ها و پهلوها افتاد... رفت نزدیک تر... تاپش را کمی بالا زد و ادامه ی کبودی ها را دید که تقریبا روی تمام شکمش پخش شده بودند... این جا چه خبر بود..؟! تنها توانست بگوید : ریحان...! ریحانه در حالی که سیگار آخر را با دستان لرزانش توی بشقاب کنار دستش لِه می کرد گفت: _ با ابن وضع نمی تونم برم خونه... به شهره نگاه کرد... _ مامانم هم نباید بیاد...می تونی یه کاری کنی؟! شهره با صدایی گرفته جواب داد: _ چی کار؟! _ اگه مامانم خواست بیاد... یه بهانه ای بیار... بگو مامانِ تو قراره تو امتحانا بهمون سر بزنه... شهره در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، تنها سری به نشانه ی باشه تکان داد... ریحانه تنها " خوبه " ای گفت و دوباره به بیرون خیره شد... _ نمی خوای بگی چی شده...؟! ریحانه برنگشت... _ تو که بهتر می دونی چی شده...؟! شهره در حالی که چشمانش از فرط تعجب گشاد شده بود با دست به خودش اشاره کرد و گفت: _ من..؟! _ آره... تو...تویی که از اول می دونستی کوروش دوسِت داره... شهره در جا خشکش زد... ریحانه برگشت و نگاه شیشه ایش را به او دوخت... و شهره دید چشمانی را که سرشار از تهی بودند... تهی از زندگی... تهی از احساس...و چقدر احساس سرما کرد از سردی نگاه ریحانه... _ می دونستی مگه نه؟!... برای همین می گفتی به کوروش دل نبندم نه...؟! از روی کابینت آمد پایین... ایستاد جلوی شهره.... _ تو می دونستی دلش برام می سوزه که برام کادو می گیره...تو می دونستی می خواد سر و وضعم و عوض کنه، اون جوری که می خواد... تو می دونستی، برای همینم بود که می گفتی کادوهاشو پس بدم... شهره از شدت شوکی که به اش وارد شده بود به زور می توانست بریده بریده حرف بزند... _ تو... تو... داری اشتباه ... هنوز حرفش تمام نشده بود که فریاد ریحانه حرفش را برید... _ دروغ نگو... خودم همه چی رو شنیدم... شهره عقب عقب از آشپزخانه خارج شد... نه... این محال بود... ریحانه نباید می فهمید... ریحانه جلو جلو می رفت... با دست هایش شهره را هل داد... با صدایی که حالا اوج گرفته بود... _ دِ یه چیزی بگو لعنتی... یک فشار دیگر... _ چرا از اول بهم نگفتی... یک فشار دیگر... _ خوشت می اومد ببینی چطوری شدم عروسک خیمه شب بازیتون... فشاری دیگر... _ حالا چی؟!... حالا خوبه؟!... الان منو ببین خوب تفریح کن... به کبودی های روی صورتش اشاره کرد... _ اینا رو می بینی؟!... جای دستای کوروشه... تاپش را زد بالا... _ اینارو می بینی؟!... جای دستای بهمنه... نگاه اشکیِ شهره بین صورت و بدن ریحانه سرگردان بود... _ می بینی؟!...می بینی چقدر بدبختم... یه شب بهمن خواست به ام تجاوز کنه... شب بعدی کوروش... اشک های شهره سرازیر شد... _ چرا..؟!چرا این کارو با من کردین؟!... من که عاشق کوروش بودم... تو که برام از یه خواهرم عزیزتر بودی... تو چرا شهره؟!...تو چرا می دونستی و گذاشتی این طوری بازیچه بشم...؟! شهره انگار زبانش بند آمده بود... ریحانه دوباره هُلش داد... _ دِ حرف بزن لعنتی... یه چیزی بگو... حداقل بگو اشتباه می کنم... حداقل بگو تو نمی دونستی... بگو... نترس.... انقدر احمق هستم که راحت باور کنم... بگو... باور می کنم... تو فقط بگو... بگو ... شهره باز هم سکوت کرده بود... ریحانه پوزخندی زد... _ می دونی کوروش خیلی بدبختِ... خیلی بدبخت که کسی مثل تورو می خواد... به خاطر تو... به خاطر کسی مثلِ تو از منی که واقعا دوستش داشتم رد شد... به خاطر تویی که یه شب بغل میلاد بودی... شب بعدی بغل پارسا... ریحانه عقب عقب رفت تا به دیوار تکیه داد... حالا آرام و زمزمه وار حرف می زد... _ فقط برای اینکه تو جذابی... برای اینکه خوب می دونی چطوری عشوه بیای... خوب بلدی دیگران رو مبهوت کنی... حالا اشک هایش جاری شده بود... _ بایدم از تو خوشش بیاد... حتی خودمم خیلی وقتا پیش خودم اعتراف می کردم تو بیشتر از من به کوروش میای... کم کم به سمت پایین سُر می خورد... _ می خواستم این بار من بهتر باشم شهره... می خواستم این بار بهترین مالِ من باشه... می خواستم این بار ... هق هق هایی که به گلویش هجوم آورد حرفش را برید... _ من باختم شهره...من باختم... بازم تو بردی... بازم تو اولی... من هرکاری کنم بازم تو اولی... حتی اگه نفهمی دوست داشتن یعنی چی... حتی اگه مثل هرزه ها هر شب رو با یکی بگذرونی... حتی اگه... با صدای شهره حرفش نیمه کاره ماند... _ تو از من چی می دونی ریحان...؟! ریحانه نگاه متعجب و اشکی اش را به شهره دوخت... _ تو چی می دونی در مورد من که داری برای خودت تخته گاز می ری، ها؟! همان جا وسط هال نشست و زانوهایش را در بغل گرفت... _ خیلی بچه ای ریحان... خیلی... می دونم خیلی عذاب کشیدی... ولی باور کن این چیزی نبود که من می خواستم... من همیشه می دیدم که چشمت به کوروش بود... می خواستم خوشحالت کنم... می خواستم خوشحال باشی... ریحانه پوزخندی زد... _ آره... چقدرم که الان خوشحالم... شهره بی توجه به پوزخند و حرف ریحانه... درحالی که به نقطه ای توی فضا که ریحانه نمی فهمید دقیقا کجاست خیره شده بود... شروع به حرف زدن کرد... و ریحانه می دید که شهره دیگر انگار آن جا نبود... _ پدرم سرطان خون داشت... زد به کبدش... سه سالم بود که مُرد... شوک اول به ریحانه وارد شد... شهره پدر نداشت؟!... چرا ریحانه هیچ وقت نفهمیده بود؟!... شهره هیچ وقت چیزی نگفته بود... و چقدر شهره آن سه جمله را سریع و راحت و بدون هیچ احساسی گفت...! انگار نه انگار داشت راجع به مرگ پدرش حرف می زد...! حالا که توجه می کرد می دید که شهره هیچ وقت برای پرداخت شهریه، با کرایه خانه و ... اسمی از پدرش نمی آورد... همیشه اسم برادرش روی زبانش بود...شهرام... _ من سه سالم بود... شیدا یک سالش بود... شهرام سوم دبیرستان بود... شیفته هم اول دبیرستان... می دونی اینکه حتی یه خاطره... یا یه تصور از پدرت نداشته باشی چقدر دردناکه؟!... این که تو همه ی سال های زندگیت ببینی بچه هایی رو که بابا بابا می کنن دورِ پدراشون و تو حتی ندونی اسم بابا چند بخشِ یعنی چی؟!... این که هربار که روز پدر میشه، بری به مادرت کادو بدی یعنی چی؟!... این که وقتی می بینی یکی داره با پدرش حرف می زنه، تو خود به خود گوشات تیز بشه که بفهمی حرف زدن با پدر چه حسی می تونه داشته باشه...می دونی چقدر دردناکه وقتی ببینی برادرت، درسش رو ول کنه، بره دنبال کار فقط برای اینکه یه باری از رو دوش مادرت برداره؟!... یا اینکه خواهرت تو هفده سالگی، با اینکه آرزوی ادامه ی تحصیل داره، بدون هیچ علاقه ای با یکی ازدواج کنه، فقط برای این که خرج رو خرج نباشه یعنی چی؟! نفسی تازه کرد... _ از اولین باری که رفتم مدرسه و بچه ها فهمیدن پدر ندارم و مدام می دیدم با دست به هم دیگه نشونم می دن... یا اینکه معلم هام تا می فهمیدن پدر ندارم، یه هویی مهربون می شدن و به هر نحوی دلشون می خواست کمکم کنن و بهم ترحم می کردند... به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت نزارم کسی بفهمه پدر ندارم... شهرام کار می کرد، مادرم کار می کرد، فقط برای اینکه من و شیدا خوب بپوشیم، خوب بگردیم، خوب بخوریم... تا هیچ کس نفهمه تو زندگی مون چه خبره... تا هیچ کس نخواد بهمون ترحم کنه... وسط اون همه کشمکش و سگ دو زدن برای گذران زندگی... کاوه وارد زندگیم شد... بگم وارد شد اشتباهِ، آخه از اول بود... کاوه پسر عمم بود... حالا لبخندی کم رنگ روی لبانِ شهره نقش بسته بود... _ یه پسر با قدِ متوسط... اما چهارشونه... پوست برنزه... چشمای درشت و قهوه ایِ روشن... با یه صدای بَم... همه جوره هوامو داشت... پنج، شش سال ازم بزرگتر بود... وضع مالی عمم اینا خیلی توپ بود... تهران زندگی می کردن... سوم دبیرستان بودم که کاوه جفت پاشو کرد تو یه کفش که شهره رو می خوام... مامانم به هیچ وجه با عمم نمی ساخت.. یه جورایی عمم رو قاتل بابام می دونست... عمم پزشک بود... فرم رضایت نامه ی عمل بابامو ، اون بدون اطلاع مامانم امضا کرد...بابام زیر عمل طاقت نمیاره و میمیره... مامانم به عمل کردن بابام راضی نبود... می دونست انقدر ضعیف شده که ممکنه زیر تیغ عمل تمام کنه... ولی عمم بی اطلاع امضا می کنه ... از اون موقع قطع رابطه کرده بودن... وقتی کاوه گفت منو می خواد، مامانش مخالفت کرد... عمم منو خیلی دوست داشت... آخه من چهره ام کپیه چهره ی بابامه... ولی گفت باید انتخاب کنم... اگه با کاوه ازدواج کنم، باید قید خانوادمو بزنم... ولی مگه من می تونستم؟!... مثلا قید مامانمو می زدم که جوونیش رو پای ماها گذاشته بود؟! به خاطر ماها ازدواج نکرده بود؟! یا قید شهرام رو؟!که حالا می بایست بچه داشته باشه ولی به خاطر ماها درسش رو ول کرده بود به امان خدا... ازدواج رو هم که تو خواب می دید! پوزخندی زد و ادامه داد... _ مامانِ منم دقیقا همین رو گفت... گفت کاوه باید قید خانوادش رو بزنه اگه من رو می خواد... عمم هم که می دونست کاوه چقدر من رو می خواد، از هول اینکه یه وقت کاوه قبول نکنه، با سرعت تمام کارای پذیرشش رو انجام داد و فرستادش آلمان برای ادامه تحصیل... هنوز یادم نرفته اون روز چقدر توی فرودگاه ، توی بغل کاوه گریه کردم... اون چقدر دلداریم داد... گفت زود بر می گرده... گفت برمی گرده و تا اون وقت همه چیز درست می شه... نفسی تازه کرد... _ آره ریحان... گفت برمی گرده... اوایل زنگ می زد... اما وقتی خونه ی پدری رو فروختیم تا با پولش یه سرمایه ای برای کار شهرام جور کنیم و خونمون جا بجا شد، دیگه شمارمون رو نداشت که زنگ بزنه... چون هزینه ی مکالمه خارج از کشور زیاد بود، خودش زنگ می زد همیشه... بالاخره یه بار خودم به فکر افتادم به اش زنگ بزنم... شماره ی خونش رو که گرفتم، کسِ دیگه ای جواب داد... چند بار زنگ زدم و همین برنامه بود... طرف آلمانی حرف می زد، منم نمی فهمیدم چی می گه... بالاخره با هر سختی ای که بود، زنگ زدم از عمم بپرسم... می دونی چی به ام گفت؟! نگاهی به ریحانه کرد... اما منتظر جوابش نشد... _ گفت کاوه از اون جا جا بجا شده... گفت دیگه دست از سر کاوه بردارم... گفت من و کاوه برای هم ساخته نشدیم... گفت من برای همیشه برادرزاده اش هستم و می مونم... همیشه هم می تونم روی کمکش حساب کنم... اما فقط به عنوان یه برادر زاده... نه بیشتر...! منم که بدجور به غرورم برخورده بود، دیگه هیچ وقت از عمم، سراغ کاوه رو نگرفتم... آهی کشید و ادامه داد... وقتی با میلاد آشنا شدم، گفتم شاید اون ایده آل توی ذهن من نباشه، اما می شه باهاش خوش گذروند... می شه با اون، کمتر به کاوه فکر کرد... به محض اینکه دانشگاه قبول شدم، تو فکر کار کردن بودم... بس بود هرچی بار سر بار شهرام شده بودم... اونم باید می رفت دنبال زندگیش... گناه که نکرده بود بخواد پاسوز ماها بشه... تو که نمی فهمی چقدر سخته دستت رو جلوی برادرت دراز کنی و پول بخوای... ریحانه اشک هایش بند آمده بود... سر تا پایش شده بود گوش... _ یادته اون روزی که محمدی به ام شماره داد و تو گفتی این که زن و بچه داره... منم گفتم برام مهم نیست؟! ریحانه محال بود آن روزهای تلخ را فراموش کند... روزهایی که محمدی همه ی توجهش به شهره بود و ریحانه همیشه می دیدکه محمدی، طرح هایش را سرسری نگاه می کند... _ برام مهم نبود زن و بچه داره... می دونی چرا؟!... چون بهم گفته بود تو مثل دخترم می مونی... حالا صدایش دوباره بغض داشت... _ من یه بار به کسی گفتم پدر ندارم، اونم همون باری بود که به محمدی گفتم... بعدا فهمیدم چقدر اشتباه کردم... نفس عمیقی کشید... _ گفت من جای پدرت... کمکت می کنم مستقل شی... خرج خودتو که دربیاری هیچ، کمک خرج خانوادتم بشی... چی بهتر از این؟!... یه پدر که حامی ام بشه... پوزخندی زد... _ شب اولی که اومده بود خونمون رو یادته؟!... سرم رو گذاشت روی سینش و روی موهامو بوسید... گفت تو مثل دختر منی... مکثی کرد... انگار که به همان شب برگشته بود... _ آره... می گفت مثل دخترمی... منم می گفتم ریحان همیشه تعریف می کنه که می شینه روی پاهای باباش... باباش سرشو میزاره روی سینش و روی سرش رو می بوسه... پس حس پدر داشتن اینه؟!... چقدر شیرینِ... رو کرد به ریحانه... _ مگه من چندبار حسِ پدر داشتن رو تجربه کرده بودم...ها؟!اصلا نمی دونستم مهر و محبت باباها چطوریه... چه جنسیه... اگه به قول تو بلد بودم با پسرا چطوری تا کنم... یا چطوری جذبشون کنم... برای این یکی، هیچی بلد نبودم ریحان... هیچی... نمی تونستم بفهمم حسِ پدری رو نمیشه خرید... نمیشه شانسی پیداش کرد... نمی فهمیدم کسی نمیاد تو این دوره زمونه، بیخودی بشه بابای کسی... دوباره به نقطه ای از فضا خیره شد... _ تا اون شب لعنتی... شبی که شد کابوس شب های بعدیم... تو با کوروش رفته بودی بیرون... پارسا اینجا بود... اولش مثل همیشه، یه مقدار روی طرحام حرف زد و من کار کردم... یه کم راجع به کار و شرکتش گفت و اینکه کی می تونم برم و مشغول بشم... حین صحبتاش موهام رو ناز می کرد... دست می کشید پشت کمرم... ریحانه ماتش برده بود... بلند شد و آرام آرام آمد جلو... روبروی شهره نشست... این بار شهره بود که هق هق می کرد و حرف می زد... _ نفهمیدم ریحان... نفهمیدم چی شد... نفهمیدم چطوری شد... وقتی که بالاخره دستش پایین تر رفت تازه فهمیدم چه خبره... باورت می شه من انقدر خنگ بازی دربیارم؟! حالا دست های ریحانه دور شهره حلقه شده بود و هر کاری حاضر بود بکند تا جملات بعدیِ شهره را نفهمد... _ نتونستم جلوشو بگیرم ریحان... حالا سرش را روی شانه ی ریحانه گذاشته بود... ریحانه هنوز هم نمی توانست حرف های شهره را هضم کند... _ ریحان... زورِ من به اون نرسید... هرچی دست و پا زدم... هرچی تقلا کردم...ریحااااانننن... حالا ریحانه لرزش تن شهره را حس می کرد... دست هایش را محکم تر دورش حلقه کرد و بیشتر شهره را به خودش فشرد... باورش نمی شد شهره ای که چهره اش همیشه پر از بی تفاوتی بود... انگار که نه انگار غمی توی زندگی اش باشد... از درون آنقدر رنجور و زخم دیده باشد... زبانش به گفتن کلمه ای نمی چرخید... نمی توانست دلداری بدهد... نمی توانست چیزی بگوید... تنها کاری که می توانست بکند این بود که شهره را بیشتر در آغوش بگیرد... حالا هر دو در آغوش هم گریه می کردند... هر کدام برای غم های خودش... و برای غم های دیگری... گاهی وقت ها یک شانه برای گریه، بزرگترین گنج دنیاست... گاهی هیچ کلمه ای به اندازه ی اشک هایی که تنها برای همراهی و دلجویی دیگری روان است،آرامش بخش نیست...ای کاش...! برای تو .. برای چشمهایت !.. برای من .. برای دردهایم !.. برای ما .. برای این همه تنهایی ... ای کاش خــــــــــــدا کاری بکند... * * * * * * * * ساعتی گذشته بود... گریه هاشان دیگر تمام شده بود... حالا کنار هم دراز کشیده بودند... ریحانه هنوز هم توی شوک حرف های شهره بود... اصلا فکرش را هم نمی کرد شهره چنین زندگی داشته باشد... شهره ای که برایش بت شده بود... شهره ای که فکر می کرد همیشه، بهترین ها برای اوست... اصلا فکرش را نمی کرد شهره پدر نداشته باشد... چطور تا به حال متوجه نشده بود؟!... اصلا فکرش را نمی کرد، شهره زمانی عاشق کسی بوده باشد، آن هم پسر عمه اش، بعد عمه اش مخالف باشد... و از همه سخت تر هم، محمدی بود... چطور توانسته بود چنین کاری با شهره بکند؟!... و شهره چطور توانسته بود تحمل کند...؟! _ شهره... شهره همان طور که چشمانش بسته بود گفت: _ هوووممم... ریحانه چرخید و به پهلو، روبروی او قرار گرفت... _ نمی خوام ناراحتت کنم.. اما...چرا بعد از اون ماجرا، بازم به محمدی اعتماد کردی؟!... چرا الان پیشش کار می کنی؟! شهره آهی کشید... _ اعتماد ندارم... یعنی دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم... ولی الان دیگه چیزیم برای از دست دادن ندارم...وقتی اون اتفاق افتاد، بعدش کلی معذرت خواهی کرد... پوزخندی زد... _ بهش گفتم معذرت خواهی تو هیچ چی رو برنمی گردونه... خواستم ارتباطم رو باهاش قطع کنم... اولش خیلی برام سخت بود...حالم خیلی خراب بود... ریحانه آمد میان حرفش... _ پس چرا من نفهمیدم... شهره خندید... _ از بس سرگرم کوروش بودی... اصلا انگار تو این دنیا نبودی... و ریحانه چقدر از خودش خجالت کشید... دوستش، هم خانه اش... کسی که بیشتر وقتش را روزها با او می گذراند، چنین حالی داشته و او... _ بعدش که آروم شدم... یه کم که فکر کردم دیدم به نفعمه با این وضعی که پیش اومده برم... رفتن از هرچیزی بهتر بود برام... نمی تونستم با اوضاع پیش اومده تو خونه زندگی کنم... اصلا نمی تونستم تو روی مامانم نگاه کنم... از همه بدتر، شهرام... نفسش را بیرون داد... _ شهرام که از درس و زندگی خودش زد، برای ما... بعد من به اون راحتی...بگذریم... خب... دیگه فکر کردم اینجا نباشم بهتره برام... حداقل هر روز نمی بینمشون... این طوری کمتر عذاب می کشیدم... _ ولی الان پیش کسی کار می کنی که... _می دونم... ولی فعلا کار دیگه ای از دستم برنمیاد ریحان... با این اوضاع نمی تونم برگردم خونه... تنها زندگی کردن خیلی سخته ولی با این وضع من، الان برام یه نعمته... پارسا هم، فعلا مجبورم پیشش کار کنم تا راه بیافتم... ولی بعدش... اون از من استفاده کرد... حالا هم من از اون... منصفانه ست... مگه نه؟! ریحانه بعد از کمی سکوت به حرف آمد... _ واقعا دیگه از کاوه خبر نداری؟!... نمی خوای ازش خبر بگیری؟! شهره با آمدن اسم کاوه لبخندی بر لبش نشست... و ریحانه در همان تاریکی هم می توانست برق چشمانش را ببیند... شهره زمزمه کرد... _ کاوه... کاوه... کاوه... آهی کشید... _ نه... خبر ندارم... اگه قبلا شک داشتم ازش خبری بگیرم یا نه، الان دیگه مطمئن شدم که نباید بگیرم با این وضع پیش اومده... _ خب حالا شاید برای اون... شهره آمد توی حرفش... _ ریحانه... خودمون رو که نمی تونیم گول بزنیم... هیچ مردی همچین چیزی رو قبول نمی کنه... حتی اگه اون مرد، کاوه باشه... می دونی ریحان... گاهی وقتا فکر می کنم اگه کاوه بود، هیچ وقت همچین اتفاقی برام نمی افتاد... حالا صدایش بغض داشت... _ یادمه تو سن راهنمایی که بودم... دوم راهنمایی... اون وقتا همه ی هیجان مدرسه، تو راهش بود... متلکا... شماره دادنا... یه بار یکی بهم شماره داد... منم اون وقتا خیلی ساده بودم... خیلی... نمی خواستم زنگ بزنم... یعنی می خواستم همون جا شماره رو پاره کنم... ولی نمی دونم چی شد... به خاطر حرفای بچه ها بود... یا به خاطر کنجکاوی... نگه اش داشتم... اون وقتا هنوز عمم اینا خونشون نرفته بود تهران... کاوه هم بیشتر وقتا خونه ی ما بود... با این که مامانم با عمم مشکل داشت ولی با بچه های عمه خوب بود... مامان همیشه در گیر کار بیرون و خونه بود... شهرام هم که صبح و شب درگیر کار بود... کسی نبود که حواسش به من باشه... کسی حواسش نبود که من تو سن حساسی ام...بگذریم... یه روز که من و شیدا تو خونه تنها بودیم، وسوسه شدم زنگ بزنم به همون شماره... رفتم شماره ای رو که تهِ کمد لباسام قایم کرده بودم رو درآوردم... هی یه نگاه به شماره می کردم... یه نگاه به تلفن... دوباره یه نگاه به شماره، دوباره به تلفن... آخرش دلم رو به دریا زدم شروع کردم به شماره گرفتن... نمی دونم سر شماره ی چندم بود که با صدای کاوه انقدر هول شدم که سریع گوشی رو گذاشتم سرِ جاش... رنگم هم که جای خود داشت...دستام می لرزید... کاوه همزمان با مامانم رسیده بود دمِ خونه، مامانم هم در و باز کرده بود و کاوه هم اومده بود داخل... کاوه اومد تو... _ داشتی چی کار می کردی شیطونک؟! منم که از ترس به زور داشتم آب دهنم و قورت می دادم گفتم: _ من...هی ... هیچی به خدا.. خندید... _ حداقل اون شماره ی تو دستت رو اول قایم کن، بعد قسم بخور جوجه!!! منم تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم، سریع شماره رو گذاشتم توی جیبم... خنده ی کاوه شدیدتر شد... _ با این قیافه ای که تو گرفتی، زن دایی تا ببینتت می فهمه چه خبره... اسم مامان که اومد بیشتر ترسیدم... کاوه دست انداخت دور گردنم، کشیدم سمت خودش... _ نترس حالا... فعلا تو آشپزخونه ست... منم تازه اون وقت نفسم و آزاد کردم... کاوه بیشتر خندید... _ آخه جوجه، تو که انقدر می ترسی، چرا همچین غلطایی می کنی؟! منم که هم از جوجه گفتنش خوشم نیومده بود و هم از جمله ی دومش، سعی کردم ازش فاصله بگیرم که محکم تر نگهم داشت... _ صبر کن ببینم شهره... تا نگی برای چی می خواستی همچین غلطی بکنی ولت نمی کنم... لحنش خیلی جدی و خشن شده بود... دوباره ترسیدم... وقتی مثل یه بازجو شروع کرد به سوال جواب دیگه واقعا گریه ام گرفت... _ شماره ی کیه؟! آب دهنم رو قورت دادم... _ نمی دونم... یه... یه پسریه... پوزخندی زد... _ اِ... منم نگفتم دختره...!منظورم اینه که باهاش دوستی؟! _ نه... نه به خدا... _ پس چرا داشتی زنگ می زدی...؟! خیلی جدی می پرسید... منم که با اون خنده های اولش اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم... بغض کرده بودم... _ به خدا ... به خدا... بار اولم بود... _ من نگفتم بار چندمت بود...اون که از شماره گرفتنت معلوم بود بار اولته... دارم می گم چرا داشتی بهش زنگ می زدی؟! تازه فهمیدم از همون اول که بین زنگ زدن و نزدن، تردید داشتم، اون داشته نگاهم می کرده... با تکونی که بهم داد دیگه اشکام سرازیر شد... _ با توام شهره... منم با گریه... بریده بریده شروع کردم به حرف زدن... _ نمی دونم... به خدا...خب...خب... بیشتر وقتا تنهام...تو خونه... دلم می خواد... با یکی حرف بزنم... بچه ها، سارا و آذیتا و سمانه هم دارن... دیگه گریه نذاشت ادامه بدم... بغلم کرد... _ کوچولوی من... از این به بعد هروقت تنها بودی... هروقت حوصلت سر رفته بود...هر وقت خواستی با یکی حرف بزنی... زنگ بزن به خودم... وقتی حرفش رو شنیدم، از خوشحالی گریم بند اومد... سرمو از تو بغلش درآوردم و نگاش کردم... ذوق زده گفتم... _ راست می گی؟!... یعنی هر موقع خواستم می شه زنگ بزنم؟! اشکامو پاک کرد... _ آره... هر وقتِ هروقت که خواستی...ولی یه شرط داره؟! _ چه شرطی؟! _ هر وقت زنگ می زنی باید سیر تا پیازِ هرچی که تو مدرسه بوده و تو راه مدرسه و ... همه رو برام بگی.... منم خندیدم... سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم... از اون روز به بعد، هر وقت تنها می شدم به کاوه زنگ می زدم... از سیر تا پیاز همه چی رو براش می گفتم... از اتفاقای تو راه مدرسه گرفته تا درس پرسیدنای معلم ها و امتحانا... اونم همیشه همه رو با حوصله گوش می داد... بیچاره اون موقع پیش دانشگاهی بود... یعنی سال کنکوریش بود... ولی همیشه با حوصله گوش می کرد... جواب می داد... شوخی می کرد.... کلی می خندوندم... شهره به اینجا که رسید سکوت کرد... انگار به همان زمان برگشته بود... و لبخند روی لبش نشان از شیرینی خاطرات آن زمانش داشت... _ عمم اینا تو فکر بودن که خونشون رو ببرن تهران، وقتی کاوه ام تهران قبول شد، دیگه تصمیم شون قطعی شد... روزی که رفتن، چقدر گریه کردم... کاوه هم قول داد... گفت بازم هر روز با هم حرف می زنیم... گفت دوری دلیل این نمیشه که تنهام بزاره... واقعا هم تنهام نزاشت... همیشه حواسش بهم بود... اول دبیرستان بودم، که یکی از بچه ها بهم یه فیلم داد... وقتی نگاش کردم، هنگ کرده بودم... چیزایی رو دیده بودم که اصلا نمی فهمیدم یعنی چی؟!... تا چند روز منگ بودم... بالاخره به کاوه گفتم... باورت نمی شه، انقدر راحت و بی رودرواسی، روابط دختر و پسر رو برام توضیح داد که اصلا خجالت نکشیدم... آخرش هم بهم گفت، همیشه باید حواست باشه... حواست باشه خودتو ارزون نفروشی...! شهره پوزخندی زد... _ الان نیست که ببینه چقدر ارزون فروختم رفت...! آهی کشید... _ آخرشم کلی بام دعوا کرد و تهدید که دفعه ی دیگه همچین فیلمایی ببینم، اون می دونه و من...منم که پرو شده بودم فقط می خندیدم... یادش به خیر... چه دورانی بود... کاوه شده بود همه ی زندگیم... شهره کمی ساکت شد... وقتی دوباره شروع کرد به حرف زدن، ریحانه فهمید که دارد گریه می کند... _ ولی حالا کجاست که ببینه چه بلایی سر خودم آوردم...؟!کجاست ریحان؟!... تا قبل از این اتفاق، هنوز امیدوار بودم به اینکه وقتی برگرده، همه چیز درست می شه... اما الان چی؟!... ریحان... الان اگرم برگرده...دیگه دیره... خیلی دیر... * * * * * * * * صبح، وقتی شهره بیدار شد، ریحانه هنوز خواب بود... گوشی اش را برداشت... آرام و پاورچین از اتاق خارج شد...رفت توی آشپزخانه... سرکی به طرف اتاق کشید، وقتی مطمئن شد ریحانه هنوز خواب است... شروع کرد به شماره گرفتن... بعد از چند بوق، صدایی خواب آلود جواب داد... _ الو...! _ الو... سلام کوروش...! * * * * * * * * حالا توی کافی شاپ روبروی هم نشسته بودند... دست های شهره با فنجان قهوه ی جلویش بازی می کرد و نگاه خیره ی کوروش را حس می کرد... زنگ گوشیِ شهره سکوت را شکست... نگاهی به شماره انداخت و رو به کوروش گفت: ریحانه ست... و جواب داد... _ الو... _ تو کجا رفتی اولِ صبحی؟! _ اول صبح چیه؟!... ساعتِ یازدهِ... اومدم میلادو ببینم... و نگاهی به کوروش کرد که حالا داشت با لبخند نگاهش می کرد... _ آهان... باشه... سلام برسون... _ سلامت باشی... تا یه ساعت دیگه خونه ام... _ باش... فعلا... _ می بینمت... گوشی را قطع کرد و توی کیفش انداخت... دوباره سکوت بود... و کوروش سکوت را شکست... _ خب...؟! شهره جرعه ای از قهوه اش نوشید و فنجان را دوباره روی میز گذاشت... _ حق با تو بود... ابروی کوروش رفت بالا... _ در مورد میلاد... میلاد به درد من نمی خوره... کوروش مشتاقانه خودش را کشید جلوتر... _ تقریبا از وقتی که رفتم، رابطمون هم تمام شد... جرعه ای دیگر از قهوه اش نوشید... _ یعنی الان دیگه رابطه ندارید...؟! و منتظر چشمش را به لب های شهره دوخت... _ نه...! لبخندی زد... _ خوبه... خیلی خوبه...! و فنجان قهوه اش را برداشت و شروع کرد به مزه کردن... _ یعنی برای تو مهم نیست که رابطه ی من با میلاد چطوری بوده؟!... یعنی... منظورم اینه که... کوروش فنجانش را برگرداند روی میز...آمد میان حرف شهره... _ گذشته ها گذشته... من دیگه بهش فکر نمی کنم... بهتره تو هم دیگه فکر نکنی... شهره کمی با تعجب نگاهش کرد... _ مطمئنی...؟! کوروش لبخندی زد... دستش را دراز کرد روی میز و دست شهره را توی دستش گرفت... _ آره عزیزم... هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم... شهره لبخندی زد... حالا انگشتان کوروش داشتند، دست شهره را نوازش می کردند... _ به خاطر اون روز... توی دانشگاه که بهت سیلی زدم... کوروش حرفش را برید... _ فکرشم نکن... من زیاده روی کردم... باهات بد حرف زدم... معذرت می خوام... شهره این بار لبخندی زد و سرش را به سمت چپ خم کرد... _ اگه درست گفته باشی چی؟! نگاه کوروش مشکوک شد... حرکت انگشتانش روی دست شهره، متوقف شد... _ یعنی چی...؟! _ یعنی اگه من واقعا با محمدی ارتباط داشته باشم چی؟!... اون موقع بازم... کوروش مچ شهره را محکم گرفت... _ معلومه که نه... _ چرا نه؟!... مگه من قبلا با میلاد نبودم؟!... مگه نمیگفتی همون موقع هم که با میلاد بودم تو بازم منو می خواستی...؟! کوروش دست شهره را رها کرد... کلافه دستی توی موهایش کشید... _ می خواستمت... ولی باهات که ارتباط نداشتم... منتظر بودم خودت بفهمی میلاد به دردت نمی خوره... _ اگه واقعا دوستم داشتی... چرا همون موقع ها بهم نگفتی؟!... چرا ازم نمی خواستی میلاد و وِل کنم...؟!اصلا چرا از اول بیشتر اصرار نکردی که من با تو دوست بشم، نه میلاد... _ تو چت شده...؟! این حرفا یعنی چی...؟! من بار اول بهت پیشنهاد دادم... تو رد کردی... _ تو هم اصرار نکردی... صدای کوروش ناخودآگاه رفت بالا... _ چه انتظاری داشتی از من؟!... با اون همه ادعا بیام دور و برت موس موس کنم؟!... اونم وقتی که از همون اول شماره ی میلاد و گرفتی و بهش شماره دادی... شهره سری تکان داد... _ ادعا رو خوب اومدی... یه کم فکر کن... این وسط یه چیزی می لنگه... _ چی...؟! شهره کمی مکث کرد... _ احساس تو نسبت به من... کوروش مثل روز برام روشنه که فقط به خاطر همین ادعات... برای اینکه فکر می کنی من بهترینم... کوروش حرفش را برید... _ فکر نمی کنم... مطمئنم...! شهره پوزخندی زد... _ بهترین تو چی؟!... تیپ؟!... هیکل...؟! رنگ مو...؟!...مهم چیزه دیگه ست... آهی کشید... _بگذریم...حالا هرچی... برای همین فقط می خوای با من باشی... حاضرم شرط ببندم که کافیه یه شب رو با من بگذرونی... مطمئن باش همه ی احساسات عاشقانه ات، فرو کش می کنه... احساسات عاشقانه را کش دار و با تمسخر گفت... همان برای عصبی شدن کوروش کافی بود... _ منظورت رو صاف و پوست کنده بگو... _ صاف و پوست کنده می گم... من با پارسا محمدی ارتباط دارم... ارتباط نزدیک... خیلی نزدیک...! کوروش نگاه متعجبش را به او دوخت... شهره ادامه داد... _ من وقتی که با میلاد بودم... همزمان با پارسا هم بودم... حالا چشمان کوروش از حدقه بیرون زده بود... _ یعنی چی...؟! شهره ایستاد... _ یعنی همین که شنیدی... یعنی اینکه تو ریحانه رو مفت از دست دادی... یعنی اینکه ریحانه خیلی خوب بود... بهترین ریحانه بود نه من... مطمئنم دیگه نمی تونی کسی رو به صافی و صداقت اون پیدا کنی... ولی چه بهتر که ولش کردی... تو لیاقت ریحانه رو نداشتی... لیاقت ریحانه کسیه که با تمام وجود به اون فکر کنه... نه کسی مثل تو... کیفش را برداشت و با قدم هایی سریع از کافی شاپ خارج شد... نگاهی به آسمان آبی کرد... نفس عمیقی کشید و به راه افتاد... هیچ وقت فکر نمی کرد روزی رابطه اش با پارسا را برای کسی بازگو کند و آنقدر خودش را کوچک کند...آن هم جلوی کوروش... اما باید این کار را می کرد... حداقل برای آرام گرفتنِ دل خودش... از دیشب که ریحانه را آن طور دیده بود، به همه چیز فکر کرد... و آخر سری به این نتیجه رسید که باید به هر قیمتی شده به کوروش بفهماند چه ارزان ریحانه را از دست داده... و حالا کمی احساس سبکی می کرد... * * * * * * * * کوروش هنوز مات و مبهوت، خیره مانده بود به دری که چند لحظه قبل شهره از آن خارج شده بود... هنوز نتوانسته بود حرف های شهره را هضم کند... در خوبیِ ریحانه شک نداشت... اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد شهره... خودش همیشه به رابطه ی شهره با استاد مشکوک بود، اما نهایتش فکر می کرد ارتباطی معمولی ست... حتی آن روز که توی سمعی بصری آن حرف ها را به شهره زده بود، همه اش از روی عصبانیت بود... ته دلش مطمئن بود که رابطه ی آنچنانی ای در کار نیست... اما حالا... شهره چه گفته بود؟!... گفته بود رابطه ی نزدیک... خیلی نزدیک... آن هم زمانی که با میلاد هم بوده؟!... خودش بارها و بارها پیش آمده بود که همزمان با بیش از یک نفر باشد...اما هیچ وقت نمی توانست تحمل کند یک دختر این گونه باشد... حالا اسمش خودخواهی بود یا هرچه دیگر... نمی توانست چنین دخترهایی را تحمل کند... همیشه هم به محض آنکه شک می کرد دوست دخترش با کسِ دیگری ارتباط دارد، بدون هیچ توضیح و توبیخی، تمامش می کرد... همان موقع هم که شهره با میلاد بود، کوروش هرگز نمی توانست تصور کند، همزمان با وجود میلاد، شهره با او هم ارتباط داشته باشد... همیشه در پی فرصتی بود که رابطه شان تمام شود و او پا پیش بگذارد... کوروش همیشه بهترین ها را می خواست... اما تمام و کمال... کوروش یا چیزی را نمی خواست و یا کامل می خواست... و کوروش فکر می کرد به اینکه واقعا ریحانه را ارزان از دست داده؟!... چندبار از خودش پرسید... و در آخر به خودش اعتراف کرد که دوست داشت دیرتر با ریحانه آشنا می شد... دیرتر... مثلا زمانی که به فکر ازدواج بود... ریحانه قابل اعتماد بود... ریحانه برای دوستی های این چنینی حیف بود... به ریحانه می شد برای شروع یک زندگی اعتماد کرد... با اینکه گاهی کارهای بچه گانه می کرد... اما باز هم قابل اعتماد بود... ای کاش هیچ وقت با ریحانه دوست نمی شد... ای کاش هیچ وقت به ریحانه نزدیک نمی شد... و ای کاش... ای کاش... ریحانه... آن روز... توی راهرو... پشت در اتاق سمعی بصری نبود...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 37
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 117
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 155
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 345
  • بازدید ماه : 345
  • بازدید سال : 14,763
  • بازدید کلی : 371,501
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس