loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 573 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

گریه دیگر بس است...!

امانت ِ کوچک ِ میان ِ سینه ام سوخت
تا سیگاری شدم و آروزهایم دود شد همین کافیست تا خاکستری بنویسم مگر نه ؟

(( سیاه سپید ))
* * * * * * * *
به محض اینکه در را باز کردم، شهره جلوی در ظاهر شد... نگاه گذرایی به چهره اش کردم و به سمت اتاقم رفتم...
_ معلوم هست کجایی؟!...چرا گوشیت خاموشه؟!
بدون اینکه جوابی بهش ندهم رفتم سمت اتاقم. لباس هایم را عوض کردم. بیرون که آمدم شهره هنوز وسط هال ایستاده بود. بی توجه به نگاه کنجکاوش به سمت دستشویی رفتم... شیر آب را باز کردم و پشت سر هم چندبار دست هایم را از آب سرد پر کردم و به صورتم پاشیدم... سرم را آوردم بالا و به صورت توی آینه خیره شدم... چشم ها و بینی ام از فرط گریه پف کرده بود...صورتم داد می زد که دو ساعت تمام گریه کرده ام... سرم از شدت درد داشت می ترکید و معده ام می سوخت...
باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت...
کمی به سمت آینه خم شدم و بیشتر به صورت توی آینه خیره شدم... قابل ترحم بود؟!... کمی فاصله گرفتم و دوباره خیره شدم... دوباره پرسیدم...ترحم برانگیز بود...؟! جواب یک کلمه بود...بله...ترحم برانگیز بود...اصلا نفرت انگیز بود...
بچه و سادست...
نه... این درست نبود... صورت توی آینه احمق بود...
به خودمون فکر کن...
پوزخندی زدم به صورت توی آینه...انگشتم را روی لب هایش کشیدم... روی چشم هایش هم...
" می بینی؟!... هیچ کس به تو فکر نمی کنه... هیچ کس..."
عاشقش نبودم...
عاشقم نبود... به ابروهای نسبتا باریک و کوتاه توی آینه نگاه کردم... به پوست صاف و اصلاح شده... به موهای پوش داده شده و تافت خورده...چرا فکر می کردم با این ها می شود کسی عاشقم باشد؟!... چرا فکر می کردم دیگر چهره ی توی آینه باید دوست داشتنی شده باشد؟!...صورت توی آینه ترحم برانگیز بود...من این را نمی خواستم... دوباره شیر آب را باز کردم... این بار جلوی موهایم را زیر آب گرفتم... سرم را آوردم بالا... حالا پوش جلوی سرم خوابیده بود...
ولی باز هم صورت توی آینه را دوست نداشتم...لیوان شیشه ای که مسواک ها تویش بودند را برداشتم... باز هم صداها توی گوشم می پیچیدند...
باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت...
نمی فهمه... از کجا می خواد بفهمه؟!..
باور کن همش به خاطر تو بود...!
به خودمون فکر کن...
عاشقش نبودم...
عاشقش نبودم...
عاشقش نبودم...
من هم عاشقش نبودم...
لیوان را به سمت صورت توی آینه پرت کردم... آینه با صدای گوش خراشی خرد شد و پایین ریخت...شهره با صدای شکستن آینه در را باز کرد... نگاه هراسانش بین من و تکه های آینه ی پخش شده روی زمین در نوسان بود...
* * * * * * * *
روی کابینت کنار پنجره نشسته بودم... زانوهایم را جمع کرده بودم... پُک می زدم و دود را توی هوا دنبال می کردم... محو که می شد، پُکِ بعدی... باز هم تعقیب دود... پُک بعدی... نمی دانم سیگار چندمی بود که دستی از لبم جدایش کرد و توی بشقابی که کنار دستم گذاشته بودم له اش کرد...برگشتم و نگاهم با نگاه عصبیِ شهره تلاقی کرد...
_ معلوم هست چه مرگته؟!... خودتو خفه کردی...
واقعا شهره آنقدر از من زیباتر بود؟!...یعنی آنقدر که کوروش به خاطر او با من...
نگاهم را گرفتم و بی توجه به شهره، نخِ بعدی را از توی پاکت درآوردم و روشن کردم... پُک عمیقی زدم و دود را کمی نگه داشتم و بعد آرام آرام دادم بیرون...
باز هم دست شهره جلو آمد... سیگار را از لبم جدا کرد و دوباره له اش کرد...
_ نفهمیدی چی گفتم؟!
یعنی شهره هم کوروش را دوست داشت؟!... اگر داشت چرا امروز قبول نکرد؟!... اگر نداشت، چرا همیشه جلوی کوروش آن قدر لوندی می کرد؟!...
سیگار بعدی را روشن کردم... این بار دست شهره را که جلو آمده بود پس زدم...
_ به من دست نزن...
خودم هم باورم نمی شد این صدای من باشد... صدایی که بعد از دو ساعت گریه گرفته بود...و بعد از آن همه دود خش دار شده بود...
_ چی می گی تو؟!
دود را بیرون دادم... همان طور که دنبالش می کردم صدایم را شنیدم که می گفت:
_ تنهام بزار...
باید به شهره می گفتم چه شنیدم؟!...گفتن چه فایده ای داشت؟!... چیزی را عوض می کرد؟!
دستش روی شانه ام قرار گرفت...
_ تو چت شده ریحان؟!
نه... نمی گفتم... اگر می گفتم حتما به گوش کوروش هم می رسید... و من این را نمی خواستم...
دستش را از شانه ام پس زدم... باز هم پُک زدم... شهره مقصر نبود... لوندی با تمام حرکاتش آمیخته بود... دست خودش نبود... جذاب بود... لوند بود... خواستنی بود...
_ گفتم که تنهام بزار... حداقل الان... خواهش می کنم...
نمی دانم صدایم چقدر التماس آمیز بود که آهی کشید و رفت... پُکِ بعدی...ای کاش حداقل مقصر بود... آن موقع می توانستم دقِ دلم را سرش خالی کنم...پُک بعدی... چشمانم دیگر از دنبال کردن دود خسته شده بودند... اما باز هم دنبال می کردند... بعد از آن همه اشک، انگار دیگر چشمه ی اشکم خشکیده بود... بهتر... گریه دیگر کافی بود...پُکِ بعدی... اما اگر گریه نمی کردم، چطور آتش درونم را خنک می کردم؟!... آتشی که انگار هر ثانیه که می گذشت شراره هایش بیشتر می شد... پُک بعدی... چطور باید خنک می شد؟!... چطور وجودم باید آرام می گرفت؟!... پُک بعدی... تنها یک چیز می توانست آرامم کند... یک چیز...
تلافی...!
* * * * * * * *
آخرین لباس را هم که برداشت، در چمدانش را بست... نگاهش را آورد بالا و تازه من را دید که مثل ماتم زده ها توی چهارچوب در نشسته بودم... آمد کنارم نشست...
_ مانتو مشکیه رو با شال طوسیه گذاشتم فعلا... یه سری دیگه از وسایلمم هستن... احتمالا ماه بعد یه سر میام خودم رو تو کلاسا نشون بدم...
کمی مکث کرد...
_ اگه خواستی می تونی از لباسام یا بقیه ی وسایلم استفاده کنی...
من هیچ چیز نمی گفتم... کمی سکوت کرد...
_ می دونی ریحان...دلم واقعا برات تنگ می شه...
اشتباه نمی کردم... صدایش بغض داشت... وقتی دست انداخت دور گردنم و در آغوشم گرفت... لرزش ریز شانه هایش نشان از گریه کردنش بود... دستانم را که از دو طرفم آویزان بودند، دورش حلقه کردم... دلم می خواست بگویم تو چرا گریه می کنی؟!... تو که جذاب هستی چرا؟!... تو که همه به ات اهمیت می دهند چرا؟!... تو که داری می روی چرا؟!... این من هستم که باید تنها بمانم... تنها بمانم با یک حس نفرت انگیز به اسم حماقت... من گریه نمی کردم... بغضم را فرو دادم... دیگر گریه کافی بود... اما شانه های او هنوز می لرزید...
* * * * * * * *
شماره ی پرواز اعلام شد... زمان خداحافظی رسید.اول با میلاد دست داد و در آغوشش گرفت... بعد با کوروش دست داد و روبوسی کرد... رو بروی من که رسید، اول نگاهم کرد، بعد در آغوشم کشید و با صدایی لرزان کنار گوشم شروع به صحبت کرد...
_ سعی کن یه هم خونه پیدا کنی تنها نمونی...
اگرم پیدا نکردی، این ترم کلاسا زیاد نیست... سعی کن بیشتر بری خونه... تنها نمونی اینجا...
نفسی تازه کرد...
_ ریحان... دیگه مثل اون روز خودتو با دود خفه نکنیا...
تنها که هستی ممکنه مامانت اینا بخوان به ات سر بزنن، بوی سیگار تو خونه باشه، می فهمن...اسفند تو کابینت کنار پنجره هست... یه کم اسفند دود کن که بوی سیگار بره...
حالا از صدایش معلوم بود دارد گریه می کند...
_ ریحان... خیلی مواظب خودت باشیا...
پانشی سر خود بری مهمونی ای جایی...
مثل یک مادر داشت پشت سر هم سفارش می کرد...!و من هنوز نمی توانستم دلیل گریه هایش را درک کنم... او گریه می کرد و سفارش می کرد اما من... مثل یک کوه یخ ساکت بودم و فقط گوش می کردم... نه حرفی... و نه اشکی...
گریه کردن کافی بود...!
شهره رفت... هواپیما بلند شد... کوروش بدون اینکه نگاهی به ام بیندازد رو به میلاد گفت:
_ من می رم جایی کار دارم... تو ماشین رو ببر...
سوییچ را به سمتش دراز کرد... پشتش را کرد و رفت... آرام آرام قدم برمی داشت...
میلاد گفت می رساندم و من تنها سری تکان دادم... با صدای زنگ گوشی نگاهم را از کوروش گرفتم...
_ بله؟!
مادر بود...
_ سلام... خوبی؟!... شهره رفت؟!
_ سلام... آره.. هنوز تو فرودگاهم...
_ خب با آژانس بری خونه ها... شبم مطمئن باش درا رو قفل کنی بعد بخواب...
_ باشه...!
_ من که می دونم این جوری شب خوابم نمی ره...نگرانم...
_ نگران نباش...!
_ چطوری آخه؟!... من فردا یه سر میام اونجا... اگه بابات تونست مرخصی بگیره که چه بهتر... با هم میایم...
و من فکر کردم که چقدر خوب است که توی کابینتِ کنار پنجره اسفند داریم...!
نمی فهمیدم مادر چه می گوید... فقط با " باشه " و " بله " و " چشم" جوابش را می دادم... و هنوز داشتم به کوروش نگاه می کردم که حالا شده بود یک سایه...و به تلافی فکر می کردم...
و با یادآوریِ بهمن، لبخندی روی لبم نشست...یک میهمانیِ خودمانی...!
* * * * * * * *
فردای آن روز وقتی پدر و مادر عاقبت با کلی سفارش به خودم و سپردن به دست زنِ همسایه و گرفتن قول اینکه هر هفته به خانه بروم وهرز گاهی خودشان سری به ام بزنند، رفتند، به سمت کیفم هجوم آوردم و هرچه داشت را خالی کردم... از بین کلی آت و آشغال و پوست شکلات و پوست کیک و ... بالاخره کارت را پیدا کردم...
حالا گوشی به دست، خیره به شماره ی روی کارت مانده بودم... مردد بین زنگ زدن و نزدن... از طرفی متنفر بودم از بهمن و از طرفی با تصور چهره ی کوروش، هنوز هیچ نشده احساس خنکی می کردم...
مدتی در همان حالت ماندم ... عاقبت حسِ انتقام بر عقلم پیروز شد و شماره را گرفتم...
وقتی صدای بوق ها را می شنیدم، هنوز هم تردید داشتم... اما با شنیدن صدای منحوس بهمن، دیگر ذهنم را فقط روی تلافی کردن متمرکز کردم...
_
بله بفرمایید...
با کمی تردید جواب دادم...
_
سلام...خوبید؟!
_
مرسی...شما؟!
نفسی عمیق کشیدم... به خودم مسلط شدم...
_
ریحانه...
سکوت به وجود آمده نشان می داد که اصلا انتظارش را نداشته...
_
به به... ریحانه خانوم...راه گم کردین...
آمدم میان حرفش...
_
ببخشید مزاحمتون شدم...
_
مراحمی... فقط چرا انقدر دیر؟!... زودتر از اینا منتظرت بودم...
_
حقیقتش... یه مشکلی پیش اومده... یعنی...
نمی دانستم چه طور بگویم... سکوت او هم بدتر هولم می کرد...
_
کوروش... یعنی من... راستش من و کوروش به هم زدیم...
_
یعنی بهتره بگی کوروش باهات به هم زده...
از حرفش و خنده ی تمسخر آمیزی که توی لحنش بود اصلا خوشم نیامد...
_
خب... نکنه حالا زنگ زدی به من که آشتی تون بدم...؟!
دیگر نمی توانستم مزخرفاتش را تحمل کنم...
_
مثل اینکه اشتباه کردم به شما زنگ زدم... بیشتر از این وقت تون رو نمی گیرم...
آمد میان حرفم...
_
نه نه... ناراحت نشو... شوخی کردم... معذرت... مگه برای این زنگ نزدی به من که کمکت کنم حالِ کوروشو بگیری؟!
کمی سکوت کردم... چقدر زود دلیل زنگ زدنم را فهمید...!
_
تعجبی نداره... از همون موقع که خودتو معرفی کردی، فهمیدم باید یه همچین خبرایی باشه... در غیر این صورت همون موقع که شماره داده بودم بهم زنگ می زدی در مورد کوروش بپرسی... در هر حال من الان در خدمتم... چه کاری از من برمیاد...؟!
_
ببینید... از الان می خوام بدونید که هدف من دوستی با شما نیست... فقط می خوام جلوی دیگران این طور نشون بدیم... اونم نه طولانی مدت... مثلا اگر شده حتی یک بار توی یه جشن... مهمونی... یا حتی بیرون با هم ببیننمون... حالا یا خودِ کوروش یا دوستاش...
آمد توی حرفم...
_
اُکی... من شاید آخر این هفته یا نهایتش آخر هفته ی دیگه بتونم بیام... وقتی اومدم راجع به جشن یا مهمونی ،مفصل حرف می زنیم...
_
پس من بیشتر از این مزاحمتون نمی شم...
_
خیر... مراحمید... خوشحال شدم...
* * * * * * * *
دیروز بعد از حرف زدن با بهمن بود که فرحناز زنگ زد. گفت فردا شب جایی دعوت دارد و اگر دلم بخواهد می تواند بیاید دنبالم... اول حوصله اش را نداشتم، اما با شنیدن اینکه ممکن است کوروش هم بیاید، اوضاع فرق کرد... تصمیم گرفتم برم... بعد از تمام شدن تلفن، به سرعت از خانه بیرون زدم تا قبل از تعطیل شدن مغازه ها، بتوانم خرید کنم... از آنجایی که پول آن چنانی هم همراهم نبود، تنها یک تاپ خریدم...
یک تاپ قرمز دکلته... یک بند باریک در وسطش داشت که دور گردن قرار می گرفت...
حالا همان را پوشیده بودم... با شلوار جین...بر خلاف همیشه موهایم را با اتو مو صاف کردم ریختم دورم... فرق کج کردم... آرایش نسبتا غلیظم با مالیدن رژ قرمز رنگی که همرنگ لباسم بود، کاملا غلیظ شد... می خواستم متفاوت باشم نسبت به قبلا... به خودم تلقین می کردم به خاطر کوروش نیست اما در آخر به خودم اعتراف کردم، برای جلب توجه اوست... برای آن که ببیند و پشیمان شود از اینکه رهایم کرده.... برای آنکه وقتی یکی دو هفته ی دیگربه گوشش برسد من با بهمن دوست شده ام، تصویر امشبم را به خاطر بیاورد و حسرت بخورد...
با اس ام اس فرحناز که نوشته بود پنج دقیقه ی دیگر دم در خانه است، از آینه دل کندم و مانتوی مشکی ای که شهره برایم گذاشته بود را پوشیدم... کفش های پاشنه بلندش را هم برداشتم... باز هم خدا خیرش بدهد که این ها را نبرد... شال مشکی را سرم کردم و رفتم دم در...
فرحناز با دیدنم سوتی زد و گفت:
_
اوهووو... کی میره این همه راهو... لبای قرمزتو برم...
در حالی که در ماشین رو می بستم گفتم:
_
هنوز انگشت کوچیکه ی شما هم نمی شیم...
_
نه... خوشم میاد خودت می دونی...
و با گفتن " برو که رفتیم " ماشین را روشن کرد و راه افتاد...
_
شنیدم با کوروش به هم زدین...
برگشتم سمتش...
_
تو از کجا می دونی؟!
_
ای بابا... ما رو دست کم گرفتیا... مگه می شه پشه تو هوا بجنبه و من خبردار نشم...
رویم را کردم سمت پنجره و چشم به جاده دوختم...
_
بی خیال ریحان... منم با ساسان به هم زدم... این نشد یکی دیگه...
و من تنها سکوت کردم...
جلوی یک خانه ی ویلایی توقف کرد.این بار داخل شهر بودیم. پیاده شدیم... باز هم دلم شور افتاد... مدام به خودم می گفتم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد... وقتی وارد خانه شدیم و جمعیت در حال رقص را دیدم، فهمیدم مهمانی تقریبا خودمانی است و تعداد نفرات از آن پارتیِ توی باغ خیلی کمتر بود و سر و صدای موسیقی هم کمتر...
مانتویم را درآوردم . به سالن آمدم و کمی به دنبال کوروش چشم چشم کردم ولی پیدایش نکردم. یعنی نیامده بود؟!... دمغ کرده روی دم دست ترین صندلی نشستم... کمی بعد فرحناز باز هم با سر و صدا پیدایش شد...
_
ریحان... اینم دوست پسر من... سینا...
و به پسر کناری اش اشاره کرد...پسری با یقه ی باز...زنجیر کلفتی به گردن... ابروهای نازک. موهایی سیخ سیخی و فکی که دائما در حال آدامس جویدن بود... از همان لحظه ی اول به نظرم جلف آمد...
فرحناز به من اشاره کرد و گفت:
_
اینم ریحان...
پسر دستش را دراز کرد...
_
خوشبختم...
لبخند ملایمی زدم...
_
منم همین طور...
قبل از اینکه دستم را رها کند، کمی فشرد که باعث اخم کردنم شد... دیگر نگاهش نکردم و نشستم... باز صد رحمت به کوروش... جنسش خراب بود اما آنقدر چندش و جلف هم نبود...
کمی بعد فرحناز دوباره آمد سمتم و این بار دم گوشم گفت:
_
اونم از آقا کوروش... چند دقیقه ست اومده...
و با سرش به گوشه ی سالن اشاره کرد... با تی شرتی طوسی رنگ و اندامی و جین آبی پاره... طبق معمول نشسته بود و سیگار می کشید... با صدای فرحناز چشمم را از کوروش گرفتم...
_
ببین من می رم... یه کم دیگه دوست سینا رو می فرستم سمتت، ببینم چطوری این آق کوروش رو می چزونی..
و رفت... آنقدر به کوروش نگاه کردم تا بالاخره متوجه ام شد... اول نگاه گذرایی به ام کرد ولی انگار که تازه متوجه شده باشد، نگاهش رویم ثابت شد... و از همان جا می توانستم ببینم به لب هایم خیره شده...
" ریحان... می دونی، لبات همیشه بهم حسِ بوسه می ده...

من خندیدم...

لب هایم را بوسید و گفت: مخصوصا وقتی رژ لبای براق می زنی...

من دوباره خندیدم و او هم دوباره لب هایم را بوسید..."

اگر به شهره گفته بود که عاشقم نبوده، اما مطمئن بودم هیچ وقت نمی توانست از لب هایم بگذرد...
پوزخندی زدم و نگاهم را ازش گرفتم... همزمان با سربرگرداندنم از سمت کوروش، دستی را دیدم که به سمتم دراز شده بود...
_
امکانش هست همراهیتون کنم...؟!
نگاهش کردم... پسری هم تیپ سینا... به همان چندشی... شاید هم بدتر... اما با احساس نگاه خیره ی کوروش، لبخندی زدم و دستش را گرفتم... بلند شدم...
_
چرا که نه...
وقتی مشغول رقصیدن شدیم، حواسم به همه چیز بود به جز رقصیدن!... اصلا نمی فهمیدم دست و پایم کجا می رود؟!... تا اینکه دست های همان پسر چندشی که حتی اسمش را هم نمی دانستم دورم حلقه شد و من را به خودش نزدیک کرد... آن جا بود که نگاهم به کوروش افتاد و نگاه غضبناکش...
و دست های من هم به دور گردنش حلقه شد... از حسِ نفس های نزدیکش کنار گوشم و بوی تند الکلش، حالت تهوع گرفته بودم... کم کم دستش داشت روی کمرم تکان می خورد... چشم هایم را بستم و سعی کردم تحمل کنم...
با صدای کوروش که نزدیک گوشم گفت: ببین جوجه...اگه فکر کردی با این کارا می تونی حرص من رو دربیاری... سخت در اشتباهی...
سرم را به طرفش برگرداندم... دختری را در آغوش داشت و مثلا داشتند می رقصیدند... در حالی که همان پوزخند همیشگی مسخره اش را روی لبش داشت، حین رقصیدن ازم دورشد...
پوزخند مسخره ی کوروش... فکر این که تمام تصوراتم اشتباه بوده و او کَکَش هم نگزیده... همه باعث شد از عصبانیت داغ شوم... و دست هایی که حالا داشت از کمرم هم پایین تر می رفت دیگر طاقتم را تمام کرد... خودم را از آغوشش جدا کردم...
از پله ها بالا رفتم و وارد سرویس بهداشتی شدم... شیر آب را باز کردم... دستم را خیس کردم و به گردنم کشیدم... دوباره و سه باره انجام دادم اما باز هم داغ بودم... اگر با بهمن هم رابطه برقرار می کردم و باز واکنش کوروش آنقدر سرد بود چه؟!... نه... بهمن فرق می کرد... کوروش سایه ی بهمن را با تیر می زد... خیلی برایش افت داشت بگویند بهمن دوست دختر کوروش را بلند کرد...!حتی اگر این دختر، دوست دختر سابق کوروش هم باشد باز هم برایش افت داشت...
با شنیدن سر و صداها و جیغ داد ها، از سرویس بیرون آمدم... که ای کاش نمی آمدم...! با دیدن مرد سبزپوشی که با دیدن من به یک زن گفت: یکی هم این جاست... بیاید ببریدش...
فهمیدم کارم تمام است... راه فراری هم نداشتم... اصلا پاهایم انگار به زمین چسبیده بود... اولین چیزی که به ذهنم رسید، تصویر مادر و پدر بود...
* * * * * * * *
یک ساعتی از آوردن مان به کلانتری می گذشت... بیشتر کسانی که توی پارتی بودند فرار کرده بودند... به جز من و چهار دختر و سه پسر دیگر... دخترها در تمام طول راه تا رسیدن به کلانتری را گریه می کردند... اما من انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود و شاید هم از شدت ترس و شوکه شدنم بود که ساکت بودم...توی راهرو کنار یک مامور ایستاده بودم... یکی یکی می بردن مان توی اتاق... پسرها که عین خیال شان نبود... اما دخترها گریه کنان می رفتند و کشان کشان بیرون می آوردن شان... نوبت به من رسید...
وارد اتاق که شدم، مرد نسبتا مسنی پشت میز نشسته بود... با وارد شدنم سرش را بلند کرد و نگاهی به سرتا پایم انداخت... با لحنی خشن و سراسر تحقیر گفت:
_
اینم مانتوِ تو پوشیدی؟!... خجالت نمی کشی؟!
و من سکوت کرده بودم... گوشی ام توی دست سربازی بود که بغل دستم ایستاده بود... فقط خیالم راحت بود که شماره ی مادر و پدر را پاک کرده بودم...
_
دانشجویی؟!
با صدایی که به زور از گلو در می آمد گفتم..
_
بله...
سری از روی تاسف تکان داد...
_
مادر پدرت دلشون خوشه فرستادنت دانشگاه درس بخونی؟!... شماها اصلا این چیزا سرتون می شه؟!
من باز هم سکوت کرده بودم...صدایش بلندتر شد... حالا بی شباهت به فریاد نبود...
_
چیه؟!...لالی؟!... بیچاره اون پدر و مادر بی خبر از همه جا...
کمی مکث کرد...
_
اما اشکال نداره... ما خبردارشون می کنیم... وظیفه ی ما همینه...
با این حرفش دلم در سینه فرو ریخت... مطمئن بودم هر بلایی به سرم بیاید، به خانه زنگ نمی زدم...
تلفن را گذاشت لبه ی میز و گفت:
_
بیا... زنگ بزن...
صدایم انگار از ته چاه در می آمد...
_
اونا تا بخوان بیان برسن اینجا طول می کشه...
_
اشکال نداره... ما نگهت می داریم تا بیان...
وقتی دید هنوز هم سر جایم ایستاده ام و تکان نمی خورم... این بار فریاد زد...
_
مگه کری؟!... بهت می گم بیا زنگ بزن...
و من نا امیدانه داشتم توی ذهنم برای یافتن یک راه نجات تقلا می کردم....
_
تا وقتی نیان دنبالت باید بری بازداشتگاه...
از تصور گذراندن شب توی بازداشگاه، آن هم میان یک مشت معتاد و فراری، عرق سردی بر بدنم نشست...
اما باز هم حاضر نبودم به خانه زنگ بزنم... با فریاد بعدی... با پاهایی لرزان و قدم هایی سست به سمت تلفن رفتم... انگار داشتم به سمت چوبه ی دار می رفتم...
ناگهان جرقه ای ذهنم ذهنم زده شد... تلفن را برداشتم... یعنی به کمکم می آمد؟!... اصلا با چه رویی می خواستم به اش زنگ بزنم؟!... دستم داشت شل می شد... اما با تصور پدر و مادر، دستم به سمت شماره ها رفت... شماره اش را همان اول ها حفظ کرده بودم و نمی دانم چرا هنوز به یادش داشتم... شماره ها را گرفتم...
بوق اول
بوق دوم... بردار... خواهش می کنم...
بوق سوم... تورو جون هر کی دوست داری...
بوق چهارم... خدایا...
نفسم که در سینه حبس شده بود با شنیدن صدای خواب آلودش که گفت: الو...
آزاد شد...
با صدایی لرزان گفتم:
_
علی...
و همان کافی بود تا اشک هایم جاری شوند...


تردید...!
* * * * * * * *
خواب بودم... نمی دانم چه وقتی از شب بود، فقط همین قدر می دانستم که دیروقت بود...صدای زنگ گوشی ام درآمد... بین خواب و بیداری بودم... همان طور که سرم زیر پتو بود، دستم را دور و بر تخت می گرداندم به دنبال گوشی... بالاخره صدای ساسان هم درآمد:
_ بردار اون صاحاب مرده رو...
در حالی که از صدای جیر جیر تخت معلوم بود دارد غلت می زند، غر زد:
_ والا ما که ده تا ده تا دوست دختر داریم، گوشیمون نصف شب زنگ نمی خوره...
بالاخره دستم به گوشی خورد و برای خفه کردن صدای زنگش، بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_ الو...
بعد از کمی مکث... با صدای لرزانی که گفت: علی...
انگار خواب از سرم پرید... حتما هنوز خواب بودم... صدایش را با همان یک کلمه شناختم... مگر می شد صدایش را فراموش کرده باشم... هنوز شوکه بودم...
_ علی... خودتی؟!... تورو خدا حرف بزن...
حالا داشت گریه می کرد... با شنیدن صدای گریه اش انگار چیزی در سینه ام فرو ریخت...
_ چی شده؟!
و هزار فکر جور و ناجور به مغزم هجوم آورد...
_ علی...
انگار سوزنش روی اسم من گیر کرده بود... من هم که از هجوم احتمالات ناگوار اعصابم خرد شده بود، نا خودآگاه صدایم رفت بالا...
_ بهت می گم چی شده...؟!
حالا با صدای من، ساسان هم از خواب پریده بود و روی تختش نشسته بود و در حالی که سرش را می خاراند به من خیره شده بود...
_ من یه جایی گیر افتادم...می تونی بیای دنبالم...؟!
مگر کجا بود؟!
_ مگه کجایی؟!
ساکت شد... انگار بین گفتن و نگفتن تردید داشت...با صدای نسبتا بلند من که گفتم:
_ بهت می گم کجایی؟!
صدایش درآمد...
_ کلانتری شماره ... تو خیابون...!
کلانتری؟!... ساعت رومیزی کنار تخت را نگاه کردم... ساعت یک نصف شب بود...!آن وقت شب توی کلانتری چه کار می کرد؟!... انگار خودش از سکوتم فهمید که ادامه داد...
_ مهمونی بودم...
آه از نهادم برآمد...ههه... میهمانی؟!... از همان های توی باغ؟!... از ساسان شنیده بود که از کوروش جدا شده... این بار با که رفته بود پارتی؟!
_ حالا چرا به من زنگ زدی...؟!
کمی ساکت شد... تنها صدای گریه اش می آمد...
_ علی... خواهش می کنم...
_ بی خود خواهش نکن... زنگ بزن به بابات...
هنوز جمله ام تمام نشده بود گفت:
_ نه... نه...اگه هر چقدرم مجبور بشم تو بازداشتگاه بمونم، این کارو نمی کنم...
نمی دانم چه شد که لحنم آنقدر تلخ شد...
_ پس همونجا بمون...
معلوم بود چنین انتظاری نداشته... ساکت شد... حالا صدای نفس کشیدنش را هم نمی شنیدم...
_ علی...!
_ یا زنگ بزن به بابات...
_ نه...
_ خب پس همونجا بمون...
و قبل از اینکه چیزی بگوید، قطع کردم... رو به ساسان که با چشم های گرد شده بهم زل زده بود، گفتم:
_ چیه؟!
_ کی بود؟!
_ ریحانه...
_ خب...؟!
کلافه دستی توی موهام کشیدم...
_ کلانتری بود... امشب تو مهمونی گرفته بودنش...
_ خب..؟!
_ هیچی ... زنگ زده می گه یه کاری کنم براش... می گه محاله به بابام زنگ بزنم...
و پشتم را به اش کردم و پتو را کشیدم روی سرم... از صدای جیر جیر تخت فهمیدم ساسان هم دراز کشید... اما وقتی پتو را از صورتم کنار زد، فهمیدم اشتباه کرده ام...
_ حالا چی کار می کنی؟!
_ چی کار باید بکنم؟!... دارم می خوابم...
و دوباره پتو را کشیدم روی سرم... ساسان هم دوباره از روی سرم کنارش زد...
_ علی... تو چت شده؟!... یعنی واقعا نمی خوای کمکش کنی..؟!
کلافه نشستم روی تخت...
_ تو چت شده؟!... مگه تو نبودی می گفتی فراموشش کنم... پس چی می گی؟!... در ضمن دیگه مجبور می شه زنگ بزنه خونشون... شاید این براش بهتر باشه...
_ من گفتم فراموشش کن ولی نگفتم این جوری... من تورو می شناسم، می دونم از فردا هی خودتو سرزنش می کنی که چرا نرفتی سراغش... بعدشم من فکر نمی کنم زنگ بزنه خونشون، با اون خونواده ی متعصبی که می گفتی داره... گیریم هم که زنگ بزنه، تا اونا به خودشون بیان، بخوان برسن این جا، امشبِ رو باید تو بازداشتگاه بمونه...تو اینو می خوای؟!... بمونه کنار یه مشت فراری و معتاد؟!... ریحانه هرچی باشه مثل اونا نیست هنوز...
راست می گفت... چرا خودم به این فکر نکرده بودم؟!... ریحانه از جنس آن ها نبود... نباید امشب را آن جا می ماند...اما اگر به صلاحش باشد که خانواده اش بفهمند چه؟!... اگر من کمکش کنم و کسی نفهمد اما باز هم کار خودش را بکند چه؟!... کلافه شده بودم... نمی دانستم چه درست است و چه غلط... بلند شدم... آمدم توی هال و شروع کردم به قدم زدن...
کمی راه می رفتم... کمی می ایستادم... باز هم نمی فهمیدم چه باید بکنم... چه کار باید می کردم... بدجور از دست ریحانه دل چرکین بودم...
یعنی این بار با که رفته بود؟!...
نگاهم به ساعت افتاد... حالا یک و پانزده دقیقه بود...
این بار هم مست کرده بود؟!
پانزده دقیقه از وقتی که ریحانه زنگ زده بود می گذشت... و من هنوز هم بلاتکلیف بودم...
اگر مشروب خورده باشد، کار سخت تر می شود...
عقربه های ساعت منتظر تصمیم گیری من نمی شدند و بی وقفه می دویدند...
چرا دارم به سختی یا آسانی کار فکر می کنم...؟!مگر قرار است بروم...؟!
رفتم به سمت آشپزخانه... جلوی پنجره ایستادم...
ریحانه جایش توی بازداشتگاه نبود...!
نگاهی به آسمان کردم...
حتما بود که الان آن جاست...!
اگر پدر این جا بود چه می گفت؟!... می گفت کدام درست است؟!
ریحانه بچه بود... یک بچه ی لجباز...
اگر پدر بود چه کار می کرد؟!... چشم هایم را بستم و سعی کردم پدر را تصور کنم...
مثل بچه ای که وقتی مادرش بگوید سوپ داغ است و بگذارد تا خنک شود بعد بخورد، او لجبازی کند و سوپ را به دهان ببرد...
پدر همیشه لبخند بر لب داشت... هروقت کسی ازش کمک می خواست رد نمی کرد...
و تا دهانش نسوزد، نمی فهمد... ریحانه هم بچه بود...
یعنی حالا دیگر فهمیده بود چقدر اشتباه کرده...؟!
پدر تا آنجایی که از دستش بر می آمد درخواست کمک کسی را رد نمی کرد... چه برسد به این که کسی التماسش کند...
یعنی ریحانه دیگر به اشتباهش پی برده؟!... دستی توی موهایم کشیدم... چه پی برده باشد و چه نه، مهم این بود که از من کمک خواسته بود...
جایش توی بازداشگاه نبود...
ریحانه از جنس آن ها نبود...
پدر هیچ وقت کمکش را از کسی دریغ نمی کرد...
رفتم توی اتاق... به سرعت شروع کردم به لباس پوشیدن... خودم هم نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم...
_ داری میری...
همان طور که داشتم جورابم را می پوشیدم گفتم: آره...
ساسان هم بلند شد...
منم باهات میام...
لبخند زدم... چقدر خوب بود که ساسان این جا بود... نگاهم به ساعت روی میز افتاد... ساعت یک و سی دقیقه شده بود...
_ ساسان...بریم... دیر شد..
در نا امیدی، بسی امید است...!
نفس عمیق بکش ...
بگذار ریشه های ذهنت جان بگیرند
و به برگه ای احساست طراوت بخشند
تا سبزینه های امید توسعه یابند
و شکوفه های خود باوری شکوفا شوند
تا گلبرگ های توکل رنگ بگیرند
و عشق زنده شود
نفس عمیق بکش...
* * * * * * * *
تا صدای بوق توی گوشی نپیچید باورم نشد که تلفن را قطع کرده... همان طور گوشی به دست مانده بودم... نگاهم با نگاه کنجکاو و اخمالوِ مرد پشت میز گره خورد... به خودم آمدم و با تته پته، خطاب به شخص فرضی پشت خط گفتم:
_
باشه... پس من منتظرم... توروخدا زود بیاین...
زیر نگاه کنجکاو و مشکوک مرد، تلفن را گذاشتم سر جاش... مرد پشت میز با همان نگاه مشکوکش گفت:
_
میان..؟!
و من سعی کردم نگاهم را بدزدم... واقعا دروغ گفتن، با نگاه کردن به آن چشم های مشکوک غیر ممکن بود...
_
بله... ولی ممکنه یه کم طول بکشه تا برسن...
_
ایرادی نداره...
نفس حبس شده توی سینه ام آزاد شد...
_
سرباز... ببرش بازداشتگاه تا بیان دنبالش...
از شنیدن اسم بازداشتگاه، رنگم پرید...
_
نمی شه... نمی شه تو راهرو بمونم...؟!
با همان اخم های عمیقش، نگاهم کرد...
_
خیر... نمی شه....
با اشاره اش به سرباز، سرباز به سمتم آمد و من به همراهش راه افتادم... نزدیک در که رسیدم، صدای مرد پشت میز آمد که گفت:
_
ببین... اگه تا فردا صبح کسی نیومد دنبالت... اسمتو می فرستم دانشگاه استعلام کنن... آدرس و شماره تلفنت رو پیدا می کنیم، خودمون اطلاع می دیم... به نفع خودته به دانشگاه کشیده نشه...
و من احساس کردم تمام تنم دارد می لرزد... با به راه افتادن سرباز، من هم به راه افتادم... با پاهای لرزان... با بدنی یخ زده...
وارد یک اتاق دوازده متری شدم و پشت سرم در بسته شد... بوی رطوبت... بوی گندِ عرق و چند جور بوی دیگر با هم قاطی شده بود... احساس کردم دل و روده ام به هم می پیچد... سه نفر دیگر به جز من هم آن جا بودند... یکی شان یک گوشه توی خودش مچاله شده بود و از درد ناله می کرد... گاهی اوقات صدای ناله هایش به فریاد هایی گوش خراش تبدیل می شد و پشت سرش فحش های رکیکی بود که از دهانش خارج می شد...هر بار هم با صدای باز شدنِ دریچه ی روی در و تهدید زنِ نگهبان، صدایش خفه می شد... کمی بعد دوباره ناله و فحش و دوباره تهدید...
یک دختر دیگر هم نشسته بود و گریه می کرد... سرش پایین بود و صورتش را نمی دیدم.. فقط صدای هق هق ها و فین فین کردن هایش را می شنیدم...
هرزگاهی زنی که کنار دیوار خوابیده بود سرش را بلند می کرد و با لحن چندشی خطاب به دختر می گفت:
_
بس کن دیه... می زاری کپه مرگمونو بزاریم یانه؟!
سرش را برگرداند و انگار تازه من را دید...
_
این جوجه خوشگله رو ببین... عین خیالشم نی... توام خف دیه تا خودم نیومدم صداتو ببرم...
و دختر دست هایش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هق هایش را خفه کند... زن هم غر غری کرد و دوباره خوابید...
به دیوار تکیه دادم و آرام آرام آمدم پایین... نشستم... پاهایم را جمع کردم توی بغلم... سرم را گذاشتم روی زانوهایم... باورم نمی شد که من آنجا باشم... کنار یک معتاد... یک فراری... انگار تازه عمق فاجعه را درک می کردم... خب حالا می خواستم چه کار کنم...؟!با دروغی که گفتم تا صبح را توانستم وقت بخرم...اما بعدش چه؟!... بالاخره که صبح می شد... بالاخره که می فهمیدند دروغ گفته ام... چقدر تنها بودم... و چقدر درمانده...
اصلا بقیه کی فرصت کردند فرار کنند؟!... فرحناز... کوروش... لعنت به کوروش... او که با همه ی بدی اش، همیشه هوایم را داشت...
پوزخندی زدم به دل ساده ی خودم... کجای کار بودم؟!... وقتی علی... علی به آن خوبی، به ام پشت کند، دیگر حساب کوروش مشخص است...
علی... علی... علی... اشک توی چشم هام جمع شد... چطور توانست آنقدر تلخ بگوید همان جا بمان؟!... این علی ای نبود که من می شناختم...
باز هم پوزخندی زدم به افکار خودم... چقدر رودار بودم... من علی را شکستم... دلش را شکستم... معلوم بود که کمکم نمی کند...
اما می دانستم یک جای کار ایراد دارد... علی کسی نبود که فقط به دلیل اینکه ردش کرده باشم، وقتی بهش احتیاج داشتم، به ام پشت کند... علی آنقدر خودخواه نبود...یک جای کار می لنگید... نمی دانم چرا یک حسی به ام می گفت، علی از چیزهای بیشتری خبر دارد...
اصلا این ها که الان مهم نبود... مهم این بود که من حالا این جا بودم... توی بازداشتگاه... و فردا حتما به خانه اطلاع می دادند... و پدر می آمد... نه ...نه... اصلا نمی توانستم به این قسمتش فکر کنم... فکر این که پدر توی این وضع ببیندم... بفهمد توی یک میهمانی بوده ام... مختلط... با آن لباس برهنه... میهمانی ای که تویش مشروب سرو می شد...
دست و پایم سرد شده بود... می لرزیدم... دلم می خواست دراز بکشم و چند نفس عمیق بکشم... بلکه آرام بگیرم... اما با دیدن وضع اسفناک موکت زیر پایم، با آن بوهای درهم و برهم، پشیمان شدم...
باز هم جای شکرش باقی بود مشروب نخورده بودم... یعنی از آن شبی که خوردم و صبحش کوروش آن طور بدنم را لرزاند، دیگر به خودم قول دادم هیچ وقت لب نزنم...
معده ام می سوخت... یک دستم را روی معده ام فشار می دادم... با دست دیگرم پاهایم را بغل کرده بودم...ریز ریز تکان می خوردم... انگار این طور می توانستم کمی آرام شوم...
علی... یعنی واقعا نمی آمد...؟!چه سوال چرندی... اگر می آمد عجیب بود...

* * * * * * * *
نمی دانم چقدر گذشته بود و من در آن حال بودم... با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم... یک زن با چادر مشکی توی چهار چوب در نمایان شد...
_
ریحانه حقی... پاشو بیا... اومدن دنبالت...
و من چشم هایم از حدقه بیرون زده بود فکر کنم... از ترس دست و پایم می لرزید... اشک هایم جاری شد... یعنی پدرم آمده بود...؟!مگر مرد پشت میز نگفته بود تا صبح صبر می کند؟!... من چقدر احمق بودم... معلوم بود که همان موقع فهمیده دروغ گفته ام... هر روز با صد نفر مثل من سر و کار داشت... معلوم بود که نمی شد سرش را شیره مالید...
دست زن دور بازویم حلقه شد و بلندم کرد...
_
بیا دیگه...
هر چه جلوتر می رفتم، نفس کشیدن برایم سخت تر می شد... معده ام می سوخت... توی راهرو جلو می رفتم... به همراه همان زن چادری... هر آن منتظر بودم پدر از جایی پیدایش شود...
حالا اشک هایم برای سرازیر شدن با هم مسابقه می دادند... نزدیک های اتاق رسیده بودیم که با دیدن علی در جایم خشک شدم...اما با دیدن پسر کناری اش، نفس کشیدن را هم فراموش کردم... این که ساسان بود... دوست پسر سابق فرحناز... پارتیِ توی باغ... خیره شدنش وقتی که لیوان مشروب را سر کشیدم... پوزخندهایش... نگاه های عجیبی که نمی فهمیدم یعنی چه... قطعات پازل داشتند توی ذهنم به هم وصل می شدند...
و با صدای ساسان که گفت: سلام ریحانه خانوم...
قطعات پازل کامل شد...
سایه ای که از تخت دور می شد...
ریحانه خانوم...
همین صدا بود... همین لحن... همن ریحانه خانوم گفتن بود...
به علی نگاه کردم... رویش را برگرداند...
پس علی از همه چیز خبر داشت؟!... ساسان، دوست پسر سابق فرحناز... دوست علی بود...وای...وای...من چه کرده بودم... علی همه چیز را می دانست... برای همین تلفن را قطع کرد... حق داشت... پس حالا چرا آمده بود؟!... چرا این جا بود؟!
با صدای سرباز که گفت بروم تو، نگاهم را از علی گرفتم و وارد اتاق شدم...
با ورودم مردی که پشتش به ام بود و جلوی میز ایستاده بود، برگشت سمتم... مردی مسن... با موها و ریش هایی تقریبا سفید... و البته نگاهی مهربان...
با صدای مرد پشت میز نگاهم را از نگاه مهربانش گرفتم...
_
بیا... بیا این تعهد نامه رو امضا کن...
به سمت میز رفتم... خودکار را گرفتم... دستم به وضوح می لرزید...
_
فقط چون بار اولت بوده... چیزی هم مصرف نکرده بودی... از همه مهم ترم اینکه حاج موسوی ضمانتت رو کرده...
با همان دست های لرزان، امضا کردم... چند خط در هم لرزان که شباهتی به امضا نداشت...
مرد پشت میز به احترام مرد جلوی میز که حالا می دانستم اسمش حاج موسوی ست، بلند شد... با او دست داد...
_
حاجی ما که مخلص شماییم... دیگه ببخشید ما ماموریم و معذور...
_
پیرشی پسرم... چه می شه کرد... جوونن و جاهل...
نگاهی به من کرد و گفت...
_
این ریحانه خانم ما هم دختر خوبیه... من می دونم اهل این برنامه ها نیست... این یه بارم از خامی اش بوده...
_
حرف شما برای ما حجته... یا علی...
_
یا علی...
از اتاق که بیرون آمدیم، تازه نفسم را دادم بیرون... انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود...
علی به محض دیدنم، رویش را برگرداند...
_
حاجی من میرم ماشین و بیارم جلوی در...
و رفت... بغض بدی داشت خفه ام می کرد... صدای ساسان آمد:
_
بفرمایید حاجی...
ساسان هم وجود مرا ندید گرفت... اما مرد مو سفید، همانی که آن شب فرشته ی نجاتم شده بود رو به من گفت:
_
بریم دخترم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 120
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 164
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 354
  • بازدید ماه : 354
  • بازدید سال : 14,772
  • بازدید کلی : 371,510
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس