loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 550 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
پارتی (1) مشکی..! آن چنان آلوده ست عشق غمناکم با بیم زوال که همه زندگی ام می لرزد چون تو را می نگرم مثل این است که از پنجره ای تک درختم را، سرشار از برگ، در تب زرد خزان می نگرم مثل این است که تصویری را روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم شب و روز... شب و روز...شب و روز... (( فروغ )) * * * * * * * * دیگر آمدنِ پارسا محمدی به خانه مان، پنج شنبه شب ها، عادی شده بود. دور هم شام می خوردیم و طبق معمول آن ها به اتاق شهره می رفتند و من هم به اتاق خودم. و وظیفه ی پیچاندنِ میلاد و کوروش بر عهده ی من بود. گاهی وقت ها کوروش شک می کرد به این که چرا دیگر پنج شنبه شب ها، هر برنامه ای که ردیف می کند، ما بهانه می آوریم...!تنها بهانه مان هم این بود که فردایش کلاس طرح داشتیم و کارهای مان سنگین بود...!پارسا، که من هنوز هم وقتی خانه مان بود استاد خطابش می کردم، دم دم های صبح، طرف های چهار یا پنج می رفت...من که آن موقع خواب بودم...شهره صبحش می گفت کِی رفته...تنها خوبی اش این بود که به خاطر سر و تیپ و سنش، اگر هم دیده می شد، کسی به اش شک نمی کرد... شهره داشت کم کم زمزمه ی تهران رفتن و کار کردن توی شرکت محمدی را سر می داد...و من نمی دانستم اگر واقعا برود، من یک ترم آخر را چه باید می کردم؟!...هم خانه پیدا کردن که واقعا سخت بود...ترم آخر دیگر کسی جابجا نمی شد...از طرفی وقتی زمزمه ها جدی تر شد و به گوش میلاد و کوروش رسید، هر دو به رابطه ی بین شهره و محمدی شک کرده بودند...چه شده بود که از بین آن همه دانشجو، محمدی باید شهره را برای سرِ کار بردن انتخاب می کرد؟!...بعد هم کاری می کرد که شهره ترم آخر بتواند سرِ کلاس ها نیاید و تنها وقت امتحانات بیاید و امتحان بدهد؟!...البته کار خیلی سختی نبود، ترم آخر تقریبا هفده تا از واحدهای درسی مان با همان استاد محمدی بود...چندتای دیگر را هم می شد استادها را راضی کرد...بالاخره استاد محمدی روی خیلی ها نفوذ داشت... آخرِ سر هم شهره با گفتنِ این که با استاد محمدی، آشنایی فامیلیِ نسبتا دوری دارد، دهن میلاد و کوروش را بست.می دانستم هیچ کدام شان تهِ دل شان هنوز قانع نشده بودند و مشکوک بودند، اما چون هیچ مدرکی نداشتند، نمی توانستند چیزی بگویند... من هم تمام فکر و ذکرم شده بود رفتنِ شهره...اگر می رفت من چقدر تنها می شدم...منی که با آمدنِ شهره تقریبا با بقیه دوستانم قطع رابطه کرده بودم... اما امشب نمی خواستم به این چیزها فکر کنم...امشب قرار بود برای اولین بار توی عمرم بروم پارتی...!کلمه ای که همیشه از دور شنیده بودم و جز بزن و برقص هیچ تصور دیگری نداشتم ازش...و چقدر ذوق داشتم...چقدر برایم هیجان انگیز بود...باید هم می بود، برای منی که از بچگی عاشقِ رقصیدن بودم.همیشه پنهانی آهنگ هایی را گیر می آوردم و وقتی تنها بودم باهاشان می رقصیدم... امشب قرار بود با شهره و کوروش و میلاد بروم پارتی...می دانستم کوروش و میلاد معمولا میهمانی می دهند و میهمانی هم می روند، اما هر وقت از ما هم دعوت کرده بودند، نرفته بودیم.شاید دلیلش ترس مان بود. شهر کوچک و مذهبی بود، کافی بود رفت و آمد مشکوکی دیده شود و یا صدای بلند موسیقی... آن وقت بود که می ریختند و همه را جمع می کردند.با این که کوروش همیشه به مان اطمینان می داد و به قول خودش می گفت خودش این کاره است! باز هم می ترسیدیم برویم...اما این بار قرار بود میهمانی نباشد و واقعا پارتی باشد.در باغی اطراف شهر...خودِ کوروش که می گفت همه چیز برنامه ریزی شده است. و جای هیچ گونه نگرانی ای نیست. فقط می ماند مشکلِ رفتن به باغ که سوار شدن مان در ماشین کوروش و میلاد، آن وقت شب واقعا ریسک بود... طبق معمول کوروش برای آن هم فکری کرده بود...قرار بود دختری به اسم فرحناز، با ماشین بیاید دنبال مان و ما جدا برویم...کوروش می گفت فرحناز دوست دختر یکی از بچه هاست...! شلوار جین تیره و تنگی را که کوروش برایم خریده بود، پوشیده بودم به همراه همان بوت هایی که باز کوروش برایم خریده بود...یک تاپِ شکلاتی رنگ پشت گردنی هم شهره به ام داده بود...بافت بود. بندهایش پشت گردن گره می خورد. نصف کمرم از پشت بیرون بود و نصف سینه ام از جلو...قسمتی از شکمم هم بیرون بود...انگار موقع دوختنش پارچه کم آمده بود!موهایم فر کرده، دور و برم ریخته بود و آرایشم هم مثل همیشه بود...خودم را که توی آینه دیدم، اصلا باورم نمی شد قرار است این طور بروم جلوی آن همه آدمی که قرار بود توی آن باغ باشند...یادم بود از زمانی که نه ساله شده بودم و یعنی به سنِ تکلیف رسیده بودم، همیشه جلوی نا محرم روسری سرم بود...حتی اگر پسرعمو ها و پسرخاله ها و ...بودند... بادیدن شهره که لباس پوشیده از اتاق آمد بیرون، باز هم تمام هیجانم زایل شد...یعنی امشب هم شهره، ستاره می شد؟! دامن چرمِ مشکی پوشیده بود که بلندی اش به زور باسنش را می پوشاند...بوت های مشکی اش...تاپش با دامنش سِت بود. پشت گردنی بود...پشت کمرش بازِ باز بود و دو سمت تاپ تنها به کمک بندهایی که به هم گره خورده بودند روی کمرش ایستاده بودند... مثل همیشه هم آرایش برنز...موهای باز...چشم های درشتی که به کمک ریمل و خط چشم و سایه های مختلف حالا بزرگتر از اندازه ی واقعی اش به نظر می آمدند... _ چطورم...؟! و من می توانستم بگویم خوب نیست؟!...وقتی که الان چشم های خودم رویش ثابت مانده بود، معلوم بود که وقتی میلاد و کوروش ببینندش واکنش شان چه خواهد بود... _ خوبی...یعنی خیلی خوبی...بهتر از همیشه...! لبخندی از روی رضایت بر لبش نقش بست...برگشت توی اتاق و دامنش را با شلوار جینش عوض کرد و برای رفتن، آماده شد... حالا آماده دمِ در ایستاده بودیم، منتظر فرحناز...با ایستادن یک پراید سفید و یکی دو تک بوقی که به گوش رسید، نگاه مان به آن سمت خیابان جلب شد. جلو رفتیم...دختری هم تیپ شهره ولی نه به جذابیت او از ماشین پیاده شد... _ سلام...من فرحناز هستم... اول با شهره دست داد... _ خوشبختم...منم شهره ام... _ پس شهره تویی...تعریفت رو زیاد شنیدم... بعد رو کرد به من... _ تو هم که حتما ریحانه هستی؟! دستش را فشردم.. _ خوشبختم... _ منم همین طور... در حالی که پشت فرمان می نشست ادامه داد: _ بچه ها بجنبین که داره دیر می شه...آقاهاتون کلی سفارش کردن به موقع برسونمتون... خارج از شهر بودیم تقریبا...حدود ده کیلومتری دور شده بودیم که فرحناز پیچید توی یک جاده خاکی...کمی ترسیده بودم ولی نه شهره چیزی می گفت و نه خودِ فرحناز...گوشی ام را از کیفم درآوردم.همان طور که فکر می کردم آنتن نمی داد...نمی دانم چرا دل شوره داشتم. اولین کاری که کردم، شماره ی مادر و پدر را از توی گوشی پاک کردم، محض احتیاط...حتی از فکر اینکه میهمانی لو برود و بریزند سرمان هم تنم می لرزید، چه برسد به اینکه مادر و پدر هم بفهمند...هرچه بیشتر تلاش می کردم این فکرها را از سرم دور کنم، کمتر موفق می شدم... توی همین فکرها بودم که چراغ های باغ را تشخیص دادم...کمی بعد فرحناز جلوی باغ توقف کرد و یکی دو بوق زد...پیرمردی در را باز کرد اول سرکی کشید، وقتی فرحناز را تشخیص داد، در را کامل باز کرد و ماشین داخل شد.باغ پر از درخت بود...نه میز و صندلی چیده شده بود و نه نورپردازیِ خاصی ترتیب داده شده بود...و نه سر و صدایی می آمد...دیگر از شدت اضطراب احساس می کردم دلم دارد به هم می خورد و باز هم شهره لال مانی گرفته بود... کم کم صدای گوپس گوپس موسیقی به گوشم رسید و با توقف ماشین جلوی یک ساختمان صدا شدیدتر شد...پیاده که شدیم، اضطرابم کمتر شده بود... وقتی فرحناز در را باز کرد و وارد شدیم، موجی از دود و نور و صداهای مختلف به سمتم هجوم آورد...فرحناز در حالی که دهانش را به گوشم نزدیک کرده بود و برای اینکه صدایش را بتوانم بشنوم، تقریبا داد می زد گفت: _ بریم بالا، لباس عوض کنیم... و من تازه راه پله ی روبرو را دیدم که به طبقه ی بالا می رفت...از پله ها بالا رفتیم.شدت صدای موزیک، در بالا کمتر بود.حدود چهار پنج تایی اتاق بود.فرحناز در اولی را باز کرد و داخل شد. لباس هایم را عوض کردم و آمدم بیرون...داشتم از همان بالا چشم چشم می کردم به دنبال کوروش که دستی از پشت دورم حلقه شد و مرا به خودش فشرد...سرش را پایین آورده بود و نفس هایش را کنار گوشم حس می کردم...و بوی عطر همیشگی اش...داد می زد که کوروش است...کنار گوشم را بوسید...برم گرداند به سمت خودش، کمی فاصله گرفت و سر تا پایم را برانداز کرد... _ چقدر خوشگل شدی...! و من چقدر ذوق کردم و لبخند زدم...اما نگفتم که او با آن تی شرت جذب مشکی و شلوار جین مشکی اش و با چشمان مشکی تر از تی شرتش، جذاب تر از همیشه شده است...مگر می شد مشکی، و فقط مشکیِ تن ها، آن قدر جذاب باشد؟! با صدای باز شدنِ در رختکن، سر هر دوی مان به آن سمت کشیده شد...شهره... و چشمان من ناخودآگاه به سمت نگاه کوروش کشیده شدند... و باز هم کوروش مبهوتِ شهره بود... و باز هم دلِ من در سینه فرو ریخت... و باز هم حقیقت تلخِ سستی پایه های عشقِ کوروش مثلِ پتک بر سرم کوبیده شد... و باز هم فهمیدم، این شهره است که امشب باز شهره می شود... شاید برای این که شهره هم مشکی بود...فقط مشکی...و مشکیِ تنها، خیره کننده بود...پارتی (2) رقص...! * * * * * * * * رو به زوالم رو به تباهی رو به سیاهی رو به هیچ... در این تاریکی ذهنم هیچ چیز ِ تقدیم شدنی ندارم...هیچ من خواهم مُرد و مینوشم شراب ِ ناب ِ اجبار را وهضم میکنم انتظار این تقدیر را من خواهم مُرد... پا هایم لرزان ست... حس میکنم نرمی زمین را به سقوط... حس می کنم باد ِ شدیدی به چهره ام... و گیسووانم به رقص افتاده ست... دستهایم حال ِ خود ندارد و پاهایم سُست... من سقوط کرده ام... * * * * * * * * با صدای میلاد که تازه از پله ها آمده بود بالا و به به و چه چه کنان به سمت شهره می رفت، کوروش نگاهش را از شهره گرفت و من هم از کوروش... میلاد در حالی که دستش را دور کمر شهره حلقه کرده بود، به سمت مان آمد. حالا رو به روی مان ایستاده بودند... _ به به...ریحانه خانوم...چه خوشگل شدی...! در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم و به زور لبخندی بزنم گفتم: _ چیه؟!...چشم نداری از خودت خوشگل ترو ببینی...؟! میلاد در حالی که ابرو هایش را بالا انداخته بود گفت: _ اِاِ...ریحان...باز تو جوش زدی؟! و با دستش به گونه ی چپم اشاره کرد...ناخودآگاه اخم هایم رفت توی هم.آخر الان وقت جوش زدن بود؟!دستم رفت به نقطه ای که اشاره کرده بود...صدای خنده اش که بلند شد،فهمیدم باز دارد سر به سرم می گذارد... صدای کوروش درآمد.. _ میلاد...!چی کارش داری اذیتش می کنی؟! به محض این که میلاد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند، دست بردم و بیلبیلَکِ گلویش را گرفتم...او هم که غافلگیر شده بود، از طرفی قلقلکش آمده بود و از طرفی گردنش را خم کرده بود و دست من بدتر گیر افتاده بود... شهره به دادش رسید و دستم را از گلوی میلاد جدا کرد و رو به من گفت: _ کشتیش بیچاره رو... _ تقصیر خودشه...می بینی که، خودش شروع می کنه... با چشم غره ی کوروش که گفت: بسه دیگه... حرفم نیمِ تمام ماند. نمی دانم چرا انقدر از شوخی کردنِ من و میلاد با هم بدش می آمد؟!...در صورتی که خودش شهره را با چشمانش قورت می داد...! دستم را گرفت و با خودش به سمت پله ها کشید.در حالی که زیر گوشم گفت: _ جون به جونت کنن هنوز بچه ای...! و چقدر دلم گرفت از تلخی لحنش... * * * * * * * * من بغض کرده نشسته بودم روی صندلی.کوروش هم کنارم. خودش کنارم بود و فکرش معلوم نبود کجا؟!...این را از نگاهش که به نقطه ای از فضا خیره شده بود حس می کردم و لیوانی که پر بود از مایعی رنگی و این بار دومی بود که داشت سرش می کشید... شهره داشت آن وسط با میلاد می رقصید...با تکان دستی نگاهم را از آن وسط گرفتم و صدای فرحناز را شنیدم که می گفت: _ ریحان...اینم دوست پسر بنده... و با دست به پسر بغل دستش اشاره کرد...پسر نسبتا قد بلند بود و البته شیک پوش...! از جایم بلند شدم ، کوروش هم. فرحناز ادامه داد... _ ساسان... به کوروش اشاره کرد: _ کوروش... و بعد با اشاره به من ادامه داد: _ و دوست دختر آقا کوروش، ریحانه... با کوروش دست داد... _ قبلا آقا کوروش رو دیدم...تو چندتا مهمونی... کورش در حالی که می نشست گفت: _ پس برای همینه که انقدر چهرتون آشناست... ساسان در حالی که نگاهش را از کوروش می گرفت جواب داد: _ قطعا... و نگاهش را دوخت به من...نمی دانم چرا چهره اش آنقدر برایم آشنا بود... _ ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟! نمی دانم چرا پوزخند زد. نمی دانم چرا حس می کردم توی نگاهش چیزی هست...چیزی که من نمی فهمیدم... _ من دانشجویِ دانشگاهِ....هستم.شاید تو دانشگاه دیده باشینم... و من با گفتنِ شاید نشستم سرِ جایم. به فرحناز تعارف کردم کنارمان بنشیند اما ساسان رد کرد و گفت ترجیح می دهد از تمام لحظات استفاده کند و وسط باشد و دست فرحناز را گرفت و با خودش به وسط برد... باز هم من ماندم و کوروش اخمو...این بار داشت سیگار می کشید...یعنی تا آخر جشن می خواست همان طور مثل برج زهرمار بنشیند؟!... دیدم که اخم هایش شدیدتر شد...خط نگاهش را گرفتم و رسیدم به شهره و میلاد که هنوز داشتند بین رقص نور و دود می رقصیدند و حرکاتشان دیگر شباهت چندانی به رقص نداشت...!بدن شهره پیچ و تاب می خورد و دستانِ میلاد مدام روی تنش می لغزید...حتی یک احمق هم از روی حرکات شان می توانست بفهمد توی حالِ خودشان نیستند... نمی دانم چه شد که رفتم کنار میزی که رویش پر از لیوان های حاویِ همان مایعِ رنگی بود...یکی برداشتم و برگشتم سرِ جایم...کوروش نیم نگاهی به ام انداخت، اما وقتی داشت نگاهش را می گرفت، انگار چیز عجیبی دیده باشد، یک باره نگاهش برگشت و روم ثابت شد... _ این دست تو چی کار می کنه؟! در حالی که سرم را نزدیک گوشش برده بودم تا صدایم را بشنود گفتم: _ همون کاری که تو دست تو می کرد... پوزخندی زد... _ می گم بچه ایی برای همین کاراته... و همان کافی بود تا لیوان را سر بکشم...نفهمیدم چطور قورتش می دادم...فقط قورت می دادم تا ثابت کنم بچه نیستم...تا بفهمد من هم مثل آن ها هستم...تا بفهمد من هم چیزی از شهره کم ندارم...لیوان را که پایین آوردم، اولین چیزی که دیدم، نگاه ساسان بود که آن وسط داشت می رقصید، اما حواسش به این طرف بود... کوروش سری تکان داد و دوباره روبرو را نگاه کرد.چند دقیقه ای گذشت...احساس گرما می کردم...دلم می خواست برقصم...بلند شدم.جلوی کوروش ایستادم... _نمیای ما هم بریم برقصیم... همان طور که دود سیگارش را با چشم در فضا دنبال می کرد، گفت: نه! شانه ای بالا انداختم و رفتم وسط. میان عده ای که مثلا داشتند می رقصیدند و حرکاتشان به همه چیز شبیه بود، الا رقص!... شروع کردم به تکان خوردن...گرم بودم...انگار از درون داشتم می سوختم...می رقصیدم به جای تمام وقت هایی که نمی شد برقصم...می رقصیدم...به جای تمام عروسی هایی که رفته بودم و مجبور بودم مثل یک دختر نجیب با روسری کنار مادر بنشینم... می چرخیدم و می خندیدم با حسِ بوسه های کوروش...می رقصیدم و می گریستم با تصویر شهره توی چشم های کوروش...می رقصیدم و می خندیدم با حسِ آغوشِ کوروش...می سوختم و می گریستم برای احساس پنهان در چشمانِ عشقم هنگام خیره شدن هایش به رقیب...می چرخیدم ودست هایم را در موهایم می چرخاندم و می خندیدم با حسِ گردشِ سرانگشتانِ کوروش در موهایم... حس گُر گرفتگی از فرق سر تا نوک انگشتان پاها، در درونم بیداد می کرد...بدنم خیس بود از عرق...صورتم خیس بود از اشک...و لب هایم کِش آمده بود به خنده... آنقدر چرخیدم .... خندیدم... رقصیدم... گریستم... که دیگر حس کردم نمی توانم بایستم... زانوانم توان نگه داشتنم را نداشتند اما باز می چرخیدم... زانوانم خم شدند... باز می چرخیدم... دیگر زانوانم رمقی نداشتند... داشتم سقوط می کردم که کسی بغلم کرد... صورتم خنک شد... دستی آب را روی صورتم پخش می کرد و اسمم را صدا می زد... کوروش؟! سعی کردم چشمانم را باز کنم... فقط کمی پلک هایم باز شد... پشتش به من بود... _ کوروش... به طرفم برگشت... _ ریحانه خانوم...خوبی؟! خندیدم...او که کوروش نبود... کوروش حالا داشت سیگار می کشید... کوروش حالا خیره بود... خنده ام بلندتر شد... _ ریحانه...!خوبی...؟! آه...این لحنِ کوروش بود... کوروش بود... پس چرا نگفت ریحان؟!... چه فرقی می کند؟!... ریحان و ریحانه یکی ست... مهم این است که او کوروش باشد... کوروش بود... دستم را به سمتش دراز کردم... یقه اش را گرفتم و به سمتِ خودم کشیدم... لبم بر لبش نشست... اما او لبش را از لبم جدا کرد و خودش را کشید عقب... لب هایم هنوز در جستجوی لب هایش بود... یقه اش را رها نکردم و هنوز می کشیدم... زورم نمی رسید... _ فرار نکن... خندیدم...خندیدم... دوباره کشیدمش و او دوباره خودش را کشید عقب... _ فرار نکن از من... صدایش آمد که گفت: تو حالت خوب نیست... نمی فهمی... این بار به گریه افتادم... یقه اش را با شدت تکان می دادم... _ خوبم...من خوبم... اگه باشی... هستی، مگه نه؟! حالا می خندیدم... یقه اش را با خشونت از دستانم آزاد کرد... _ تو حالت خوب نیست... بلند شد و از من دور شد... سایه اش را می دیدم که از من دور می شود... و صدایش آمد که گفت: _ الو...علی...! و من گریه می کردم...پارتی (3) بازی بسه...! هی فلانی، زندگی شاید همین باشد! یک فریب ساده ی کوچک... آن هم از دست عزیزی که تو زندگی را جز برای او و جز با او نمی خواهی... (( مهدی اخوان ثالث )) * * * * * * * * خودش را از حصار دستانش رها کرد و از تخت دور شد...کلافه دستی در موهایش کشید...نمی دانست با آن دختر چه باید می کرد. وقتی دید که یک لیوان را سر کشید، از در هم رفتنِ چهره اش فهمید بار اولش است...می دانست جنبه اش را نخواهد داشت...دیدش که آن وسط چه طور از خود بی خود شده بود و می رقصید...گریه می کرد...دوباره می خندید...بین جلو رفتن و نرفتن مردد بود.می دانست اگر کوروش می دید، شر می شد. اما وقتی دید دارد همان وسط می افتد، دیگر تعلل را جایز ندید... حالا نمی دانست چه کار کند.نه می توانست با خودش ببردش و نه می توانست همان طور به حالِ خودش رهایش کند...جوابِ علی را چه می داد؟! " هه...علی...اگه بفهمه ریحانه جونش چه طور می خواست منو ببوسه..." حتی نمی توانست تصورش را بکند که علی چنین چیزی را بفهمد...نه...این را به هیچ وجه نخواهد گفت...اما الان باید به علی زنگ می زد...او باید می فهمید ریحانه دیگر آن بتی نیست که او از دیدار اول تا به امروز در ذهنش ساخته...باید این بت را در ذهن علی می شکست.در این مدت شاهد عذاب کشیدن های علی بود...کسی که از برادرش هم به او نزدیک تر بود.می دیدش چه طور نیمه شب ها می رود جلوی پنجره می ایستد و به آسمان خیره می شود...می دید عذاب کشیدن هایش را... حرف ریحانه را درمی آورد تا واکنش او را ببیند، علی می گفت بس کند، می گفت ریحانه دیگر برایش تمام شده، ولی او به راحتی می دید که از درون می سوزد...چشمان نمناکش را می دید وقتی حرف ریحانه می شد...دیگر بس بود...با این که خودش همیشه می دانست بالاخره کار ریحانه با کوروش به این جا خواهد رسید و علی نمی خواست باور کند، اما باز هم دیدن ریحانه ای که ترم دوم، علی نشانش داده بود، در این حالت برایش غیر قابل باور بود... "_ببین ساسان...همونه که داره از روبرو مون میاد... _ ها...!کدوم..؟! _ اَههه...خنگ...انقد تابلو نگاش نکن...می فهمه... _ خب حالا توام...آهان...اونو می گی؟!...دیدم...داش علی، این که از توام بدتره انگار...ننه بزرگ من بیشتر از این به خودش می رسه...!" نگاهی به دختر روی تخت انداخت...با تاپی شکلاتی و نیمه لخت که از روی سینه پایین آمده بود و از روی شکم بالا رفته بود...موهای آشفته...آرایش غلیظی که حالا با آبی که ساسان برای سرحال آوردنش به صورتش زده بود به هم ریخته بود...و مست بود...آیا این همان ریحانه بود؟! "_ چشاتو درویش کن...چشه مگه...؟! _ باشه بابا...چه هنوز نه به باره نه به دار غیرتیم می شه...چیزیش که نیست...ولی داش علی به خدا کلی از این خوشگل ترم هستا...خب...خب...چیزه...یعنی به چشم خواهری، همچین مالی نیست... _ تو مو را بینی و من پیچش مو!...من بهت می گم خوشگله، یعنی خوشگله..." دلش برای علی به درد آمد...دوست داشت با دستانش ریحانه را خفه کند. چقدر راحت هم خودش را تباه کرد و هم علی را قربانی. اما علی باید می فهمید...هنوز هم با یادآوری چشمان علی، وقتی که می خواست آرزو کند و شمع هایش را فوت کند، دلش آتش می گرفت...واقعا علی چه آرزویی کرد آن موقع؟! شماره ی علی را گرفت... بوق اول... هنوز هم مردد بود... بوق دوم... علی خورد می شد... بوق سوم...علی می شکست... بوق چهارم...بعضی وقت ها باید شکست... بوق پنجم...شاید این طور بتواند به نرگس فکر کند... بوق ششم...شاید با نرگس خوشبخت می شد... _ الو... صدای خواب آلودش نشان می داد از خواب بیدارش کرده... _ الو...علی...! _ هووومممم....چی شده نصفِ شبی...؟! به ساعتش نگاه کرد...ساعت دو نصف شب بود... _ علی...ریحانه این جاست...! از پشت خط هم می توانست از جا پریدنِ علی را حس کند...وقتی صدایش را شنید که دیگر اثری از خواب نداشت فهمید درست حس کرده... _ چی می گی؟!...مگه کجایی...؟!تو که گفتی مهمونی دعوتی...تو باغ... _.... نیازی به جواب از سمت ساسان نبود...خودش فهمید چه خبر است... _ یعنی... _ مسته...! _.... _ چی کار کنم؟!...نمی تونم برش دارم بیارمش...نمی تونمم وسط این همه مست و پاتیل ولش کنم... صدای نفس کشیدن... _ ساسان...بیارش...نزار بمونه اونجا... _ چه طوری؟!...باغ بیرونِ شهره، اگه تو راه با این جالش بگیرنمون... _ خواهش می کنم...یه کاریش کن... _آخه... _ ساسان... و لرزش صدایش وقتی که گفت ساسان، دیگر خلع سلاحش کرد... _ باشه...بزار ببینم چه غلطی می تونم بکنم...! گوشی را قطع کرد. باید فرحناز را پیدا می کرد...شاید می توانست راضی اش کند از خیر بقیه ی امشب بگذرد و ریحانه را بیاورد... در اتاق باز شد و کوروش در آستانه ی در ظاهر شد... _ این جا چه خبره؟! ساسان پوزخندی زد... _ حالش به هم خورد...آوردمش اینجا...تا حالا کجا بودی؟! کوروش در حالی که به سمت تخت می رفت، ساسان را کنار زد... _ اینش به خودم مربوطه...شما برو دوست دختر خودتو جمع کن... لبِ تخت کنار ریحانه نشست...دستی به صورتش کشید... _ ریحان...گریه می کنی؟! ریحانه دست هایش را دراز کرد...کوروش بغلش کرد... _ فرار نکن...بمون همین جا... بیشتر به خودش فشارش داد... _ من همین جام... _ نه...تو پیش شهره ای...تو مالِ شهره ای... دلِ کوروش به درد آمد...یعنی ریحانه فهمیده بود؟!...قرار بود واکنش هایش را کنترل کند...قرار بود نگذارد ریحانه چیزی بفهمد... یک دفعه یادِ ساسان افتاد....سرش را برگرداند و دید او همان طور ایستاده هنوز... _ فرمایشی بود؟! ساسان نزدیک تر آمد... _ می خوام ریحانه رو ببرم... ابروهای کوروش بالا رفت... _ چی؟!...مگه ریحانه بی کس و کاره که تو بخوای ببریش؟! ساسان پوزخندی زد... _ نکنه کس و کارش تویی؟! _ احتمالا خودش که این طور فکر می کنه...!می بینی که...! و با نگاهش به ریحانه اشاره کرد که سفت چسبیده بودش... _ اون الان مسته...نمی فهمه... کوروش شانه ای بالا انداخت... _ من حرفی ندارم...اگه می تونی ببرش... ساسان دستش را به بازوی ریحانه برد و کشیدش..هرچه بیشتر سعی می کرد از کوروش جدایش کند، او سفت تر کوروش را می چسبید...کوروش که انگار حوصله اش از این کشمکش سر رفته باشد گفت: _ می بینی که نمیاد...دستتو بکش... دست ساسان را از بازوی ریحانه جدا کرد... عقب عقب به سمت در رفت... _ کوروش...کوروش... _ جانم عزیزم... _ بغلم کن... _ تو بغلمی... _ شهره کجاست... _ نمی دونم...حتما تو بغلِ میلاد... خندید...خندید... _ آره...همون جاست... لب های ریحانه به سمت لب های کوروش کشیده شد... ساسان سری از روی تاسف تکان داد و از اتاق بیرون زد. پله ها را به سرعت پایین رفت. کمی چشم چشم کرد به دنبال فرحناز تا ازش خداحافظی کند...زیاد طول نکشید که پیدایش کرد در آغوشِ یک نره غول...پوزخندی زد...نیازی به خداحافظی نبود.مسلما فرحناز الان ساسان را به خاطر نمی آورد...! از ساختمان خارج شد.نشست پشت فرمان و گازش را گرفت. تمام دق و دلش را با مشت هایی که به فرمان می زد و فشاری که بر پدالِ گاز می آورد خالی می کرد...حس می کرد دارد آتش می گیرد و تنها چیزی که می خواست این بود که تا می توانست از آن باغ جهنمی دور شود... * * * * * * * * کوروش با هر بدبختی ای بود توانست ریحانه را آرام کند. بعد از یک ساعت، بالاخره ریحانه خوابیده بود.چقدر خندیده بود و چقدر گریسته بود...واقعا می گفتند مستی و راستی درست بود...! پس ریحانه خیلی وقت بود متوجه عکس العمل های او نسبت به شهره شده بود...چه قدر به خودش لعنت می فرستاد برای تابلو بازی هایش...بچه که نبود بخواهد با چشم چرانی خودش را لو دهد...اما شهره آن شب واقعا کفِ همه را بریده بود! چه برسد به کوروش که از اول توی کفَش بود...! دوباره نگاهی به ریحانه کرد...چقدر توی خواب مثل بچه ها بود...اگرچه توی بیداری هم دست کمی از بچه ها نداشت... آهی کشید...قرار نبود این طور شود...قرار نبود ریحانه آنقدر دوستش داشته باشد...قرار نبود ریحانه احساسش به شهره را بفهمد...ریحانه هنوز برای فهمیدن این ها بچه بود...اصلا برای دوستی با کوروش هم بچه بود...یعنی روحش زیادی پاک بود...ریحانه از آن ها نبود و نباید مثلِ آن ها می شد...هرچه تا الان پیش رفته بود بس بود. باید این بازی را تمام می کرد...اگر قرار بود تا چند روز دیگر شهره به کل از آن شهر برود، دیگر رابطه با ریحانه چه سودی می توانست داشته باشد؟! باید این بازی را تمام می کرد... دیگر بازی کردن بس بود...!باران...! چترها را باید بست. زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت. دوست را، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. زیر باران باید با زن خوابید. زیر باران باید بازی کرد. * * * * * * * * از وقتی که ساسان به ام زنگ زده بود، مثل اسفند روی آتش بودم...نمی توانستم یک جا بنشینم...کمی راه می رفتم. کمی می نشستم...دوباره راه می رفتم...دوباره می نشستم...یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به در...چند بار هم به گوشی اش زنگ زدم، اما جواب نمی داد...هنوز هم باورم نمی شد...یعنی ریحانه به چنان جشنی رفته بود؟!...مست کرده بود؟!...مگر می شد؟!...ساعت سه شده بود.یک ساعت از تماس ساسان می گذشت و هنوز خبری نبود...با صدای چرخش کلید، پریدم جلوی در و در را باز کردم... _ هووویی... چه خبره اخوی...یواش تر! من همان طور به پشت سر ساسان زل زده بودم...چرا ریحانه پشت سرش نبود؟! _ احیانا نمی خوای بری کنار بیام تو؟! از جلوی در کنار رفتم و ساسان وارد شد. و من هنوز با ناباوری به راه پله ی خالی خیره شده بودم.هنوز امیدوار بودم ریحانه از پله ها برسد بالا. _ بی خودی دنبالش نگرد...نیست... با حرف ساسان، همان یک ذره امیدم هم دود شد و رفت هوا...در را بستم و همان جا پشت در نشستم و به در تکیه دادم... _ نتونستم بیارمش... با صدایی گرفته گفتم : چرا؟! ساسان نگاهم کرد... _ نیومد... کمی سکوت... _ چسبیده بود به کوروش... من به نقطه ای در فضا خیره بودم...انگار که هیپنوتیزم شده باشم... _ چی دیدی؟! ساسان متعجب نگاهم کرد... _ یعنی چی، چی دیدم؟! _ یعنی هر چی که دیدی رو مو به مو برام تعریف کن...می دونی که مثل یه برادر بهت اعتماد دارم... _ علیییی...! نا خودآگاه صدایم بلند شد... _ بگوووو....! ساسان پُفی کرد. با کلافگی دستی کشید توی موهایش...می دانستم گفتن برایش سخت است و می دانستم شنیدن برای من سخت تر...اما باید می شنیدم...باید می شنیدم که دیگر ریحانه را توی ذهنم می کشتم...این بار می توانستم... _ بپرس تا بگم... _ چی پوشیده بود؟! _ یه تاپ نصفه نیمه و شلوار... احساس کردم حرارت تنم رفت بالا...ساسان که انگار می خواست دلداریم دهد ادامه داد.. _ البته نسبت به لباس بقیه ی دخترا خیلی خوب بود... پوزخندی زدم...خوب بود؟! _ ببین ساسان اصلا حوصله ندارم من یکی یکی بپرسم و توام قسطی حرف بزنی...خودت می دونی چیارو می خوام بفهمم...پس خودت بگو لطفا... ساسان انگار دلش را زد به دریا. او هم فهمیده بود که می خواهم بشنوم... می خواهم بشنوم تا تمام شود... شروع کرد به گفتن و من با هر جمله ای که از دهانش خارج می شد، بیشتر لِه می شدم... _ دیدم که مشروب خورد... رفت وسط شروع کرد رقصیدن... فهمیدم حالش رو به راه نیست... دیگه کم کم داشت از حال می رفت که گرفتم بردمش تو یکی از اتاقای بالا... به اینجا که رسید کمی مکث کرد...آهی کشید...ادامه داد... _ یه آبی زدم به سر و صورتش که کوروش رسید... نفسم توی سینه حبس شد... _ بغلش کرد... احساس کردم راه گلویم بسته شد... _ بهش گفتم می خوام ببرمش... گفت اگه می تونی ببر... هرچی دستشو می گشیدم بیشتر می چسبید به کوروش... سرم داغ شده بود...بدنم می سوخت...دست هایم را مشت کرده بودم و احساس می کردم ناخن هایم هر لحظه بیشتر توی دستم فرو می روند... _ هر کار کردم نیومد... داشتم از اتاق میومدم بیرون که...که.... ساکت شد...در گفتنش تردید داشت...یک حسی بهم می گفت این همان ضربه ی کاریِ آخر است که ریحانه را در وجودم خواهد کشت...با صدایی که انگار از تهِ چاه در می آمد گفتم: _ که چی؟!... چشمش را به زمین دوخت... _ که دیدم دارن هم دیگه رو ...هم دیگه رو می بوسن... احساس کردم دارم می سوزم....انگار روی آتش بودم... _ یعنی الان...یعنی امشب...ریحانه...با...کوروشه...؟ ! خندیدم...ساسان آمد نشست روبرویم... _ علی ...علی...به من نگاه کن...خوبی؟! خندیدم... _ آره...خوبم...خوبم... نگاهش کردم...چشمانم تار شده بود... _ فقط یه کم گرممه... چشم های ساسان را دیدم که اشکی شد...دست انداخت دور گردنم...سرم را گذاشت روی شانه اش... _ قربونت برم داش علی... انقد نریز تو خودت...یه چیزی بگو... _ ساسان... _ جانم... _ می دونستی من هیچ وقت به اش خیره نمی شدم؟!... همیشه نگاهمو زود می گرفتم...با این که دوست داشتم بیشتر نگاش کنم...می دونی چرا؟! _چرا...؟! صدایش می لرزید... _ چون فکر می کردم گناه می کنم...چون می گفتم ریحانه پاکه من حق ندارم به اش زل بزنم... احساس می کردم شانه های ساسان می لرزند... _ همیشه می گفتم بالاخره زنم می شه...محرمم که شد...اون موقع یه دل سیر می شینم نگاش می کنم...ساسان... جوابی نداد، اما من ادامه دادم... _ پس چه طور اون امشب رو داره تو بغلِ یه نامحرم صبح می کنه...؟! انگار تازه حقیقت مثل پتک بر سرم کوبیده شد...گرمم بود...عرق کرده بودم...ساسان را به شدت از خودم جدا کردم و بلند شدم...در را باز کردم...ساسان بازویم را گرفت... _ کجا...؟! تو حالت خوب نیست... دستم را کشیدم... _ به روح بابام قسم ساسان اگه دنبالم بیای یه بلایی سرِ خودم میارم...بزار به حالِ خودم باشم... می دانست وقتی به روح پدرم قسم بخورم دیگر حرفم برگشت ندارد... گوشی ام را از روی میز برداشت و گذاشت توی جیب شلوارم... _ پس حداقل گوشیتو ببر...صبر کن برم برات لباس بیارم...هوا سرده، بارونیه... به سمت اتاق رفت و من از خانه زدم بیرون... باد سرد به صورتم شلاق می زد، اما من هنوز گرمم بود...باران می بارید و سر و رویم خیسِ خیس بود اما آتشِ درونم خاموش نمی شد...به آسمان نگاه کردم... هوا ابری بود و ستاره ای نبود...پدر هم تنهایم گذاشته بود امشب... " ریحانه سر و صورتش گِلی بود...بغض کرده بود...دستانش گِلی بود و روی لپ ها تپلش جای دستان گِلی اش مانده بود..." " ریحانه سرِ کلاس می خندید و استاد فریاد می زد بیروووووننن بیرووووننن...و ریحانه باز هم می خندید..." " گفتم دیوار را برایش می سازم و او خندید...خندید...وقتی می خندید لپ هایش مثل دو گلوله ی پنبه ای می زد بیرون..." " سرِ امتحان بغض کرده بود...می دیدم دو سوال را سفید گذاشته...همه به هم تقلب می رساندند و هیچ کس او را نمی دید...بغض کرده بود..." " حسِ کشیدنِ آن گلوله های پنبه ای بدجوری قلقکم می داد...که سرم را انداختم پایین...از خودم خجالت کشیدم ...او هنوز می خندید..." " تا مراقب سرش را برگرداند، برگه اش را از زیر دستش کشیدم و برگه ی خودم را گذاشتم جلویش...اول متعجب بود...اما بعد خندید..." همان طور راه می رفتم...راه می رفتم...و باز هم می رفتم و خودم نمی دانستم به کجا... " امشب ریحانه در آغوشی غریبه بود..." " امشب برای یک غریبه می خندید...غریبه لپ های پنبه ای اش را می کشید..." " امشب برای یک غریبه بود...امشب هم بستر یک غریبه بود..." اشک هایم سرازیر شدند...و من به خودم می گفتم قطرات باران است روی صورتم...اما بغضم خالی نمی شد...دلم خنک نمی شد...آتشِ درونم سرد نمی شد...نگاهی به آسمان کردم...ستاره ای نبود...پدر نبود...پدر که الان نمی دید...پدر نمی فهمید قولم را می شکنم... و این بار واقعا گریستم...بلند و صدا دار... تا شاید خالی شوم...تا شاید سبک شوم... نمی دانم چقدر گریه کردم...نمی دانم چقدر راه رفتم تا خودم را جلوی در خانه ی حاج موسوی یافتم...شدت باران کم شده بود. حالا نم نم می بارید...گریه های من هم...صدای اذان می آمد...مردد بودم زنگ را بزنم یا نه... به شدت به آغوش پدرم نیاز داشتم و چه کسی در آن موقعیت بهتر از حاج موسوی که بوی پدر را می داد...صدای زنگ در حیاط خانه پیچید...اندکی بعد صدای پای حاجی آمد و بعد صدای کیه گفتنش و بعد که در را باز کرد...نمی دانم چه ریختی شده بودم که اولش مات نگاهم کرد و بعد گفت: یا امام هشتم...! * * * * * * * * وارد اتاق شدم و جلوی بخاری نشستم و حاجی پتویی را دورم پیچاند، تازه فهمیدم چقدر سردم است و لرز بدی به جانم افتاد...حاجی هیچ چیز نپرسید. اگر هم می پرسید آنقدر فکم می لرزید که نمی توانستم حرفی بزنم...کنارم نشست.دستش را دورم حلقه کرد و من بدون هیچ خجالتی در آغوشش فرو رفتم...اشک های خشکیده ام دوباره جاری شدند...انگار که در آغوش پدرم بودم...انگار خودش بود که محکم بغلم گرفته بود...مثل آخرین بار توی بیمارستان...کم کم لرزش تنم خفیف تر شد...گرم شدم و چشمانم رفت روی هم... * * * * * * * * با نوری که به چشمم خورد بیدار شدم...خواستم بنشینم اما آنقدر تنم درد می کرد و کوفته بود که خود به خود ناله ام بلند شد...انگار که با چکش کوبیده باشند روی استخوان هایم...با صدای ناله ام حاجی بالای سرم ظاهر شد... _ بخواب بابا جون...بلند نشو... در حالی که سعی می کردم بر خشکی بیش از حدِ گلویم غلبه کنم به زور گفتم: چی ... شده...؟! _ دیشب داشتی تو تب می سوختی...همش هزیون می گفتی... _ چی می گفتم... _ زیاد واضح نبود...اما... نگاهی مشکوک به ام انداخت... _ ریحانه رو خیلی تکرار می کردی... چشمانم را بستم تا نگاهش را نبینم... _ ناقلا...این ریحانه خانوم کی هست حالا؟!...نکنه خبراییه؟! با همان چشمانِ بسته گفتم: _ نه حاجی... خبری نشده تمام شد... انگار جا خورده بود...کمی ساکت شد...دستی بر سرم کشید.. _ هرچی که خیره بابا جون...هر چی که خیره... دستش را روی پیشانیم گذاشت... _ خدا رو شکر تبت پایین اومده...دیشب تا صبح چند بار پا شوی ات کردم... یعنی دیشب نرگس هم اینجا بوده؟!... یعنی او هم هذیان هایم را شنیده؟! _ ببخشید...باعث زحمت شدم.. سعی کردم نیم خیز شوم... _ اگه اجازه بدید...دیگه رفع زحمت کنم... نگذاشت بلند شوم و دوباره خواباندم... _ این حرفا چیه...تو جای پسرمی بابا جون...فعلا دراز بکش...گلوت خشکه، نرگس سوپ بار گذاشته...بخور یه کم بهتر شی... هنوز فکرِ اینکه دیشب نرگس هزیان هایم را شنیده باشد، آزارم می داد... _ راستی... دوستت هم زنگ زد، نگرانت شده بود، بهش گفتم اینجایی، آدرس گرفت گفت نزارم بری خودش میاد دنبالت... یعنی واقعا نرگس اسم ریحانه را شنیده بود؟! _ حاجی... _ جانم بابا جان... _ دیشب که هزیون می گفتم...یعنی...می خواستم ببینم... انگار خودش هم فهمید منظورم چیست که با خنده گفت: _ نترس بابا جون بین خودمون دو تا می مونه... حتی به مادرت هم نمی گم...خوبه؟! غیر مستقیم به ام فهماند که فقط خودش بالای سرم بوده...نفسی از سرِ آسودگی کشیدم...چه جالب، او هم مثل پدر که وقتی خراب کاری می کردم می گفت بین خودمان می ماند و به مادر نمی گوید، گفت به مادرم نمی گوید...بی خود نبود که مرا یاد پدر می انداخت... صدای تقِ در آمد و از میان نوری که توی اتاق می تابید، نرگس با چادر سفید گلدارش در حالی که یک سینی به دست داشت داخل شد...چون نور خورشید به شدت از پشت سرش می تابید نمی توانستم چهره اش را ببینم... _ سلام... _ سلام بابا جون...بیا داخل... من هم سلامی گفتم و باز خواستم نیم خیز شوم که حاجی باز هم جلویم را گرفت و نرگس گفت: _ بفرمایید...راحت باشید... آمد جلوتر... سمت چپ من، کنار پدرش نشستد و سینی را گذاشت روی زمین... حالا می توانستم چهره اش را ببینم که باز هم از خجالت سرخ شده بود... _ ان شاء الله که بهترید... بابا دیشب می گفتن تبتون بالا ست.. _ به لطف شما...بهترم...ببخشید به شما هم زحمت دادم... _ خواهش می کنم...چه زحمتی... وظیفه ست... حاجی خم شد تا ظرف سوپ را بردارد...نگاهی به چهره ی سرخ شده ی نرگس کردم...پوستش سفید بود...موهایش که زیر روسری و چادر پوشانده شده بود، اما از ابروهایش می شد فهمید که بور است... چشمانش سبز بودند و بینی و دهانش کوچک... در کل زیبا بود... اما لپ هایش تپل نبود... نگاهم را از چهره اش گرفتم... اما خنده هایش چه؟!... چه طور می خندید؟!... از آن روزی که دیوان حافظ را به ام داده بود، دیگر خانه شان نیامدم... نمی توانستم توی رویش بایستم و بگویم نه و دلش را بشکنم... این بود که ترجیح داده بودم سکوت کنم... حاجی داشت سوپ را هم می زد تا کمی خنک شود...نرگس بلند شد و به سمتِ در رفت... _ آقا جون، کاری داشتین صدام کنین... _ باشه بابا جون... برو به درست برس... حاجی دو متکا گذاشت پشت کمرم و کمکم کرد بنشینم...قاشق سوپ را به سمتم گرفت... _ خودم می خورم...شرمندم نکنید... _ این حرفا چیه باباجون...چندبار بگم توام مثل پسرمی... _ شما هم برام کمتر از یه پدر نیستین... ولی این جوری معذبم... این را که گفتم، قاشق را به دستم داد. _ خونه ی خودته... دلم می خواد راحت باشی.. بلند شد... _ من تو همین اتاق بغلیم... چیزی نیاز داشتی، صدام کن... _ چشم... در را که بست، شروع کردم به خوردن... قاشق اول... واقعا خوشمزه بود... قاشق دوم... پس دست پختش هم خوب بود... قاشق سوم... ریحانه دیگر مرده بود... قاشق چهارم... از همین امروز صبح دیگر ریحانه ای وجود نداشت...چشمانم باز خیس شدند، اما اجازه ی باریدن ندادم به اشک ها... هرچه دیشب گریه کرده بودم بس بود... قاشق پنجم... ریحانه ارزش گریه کردن نداشت... قاشق ششم... پس چرا باز هم اشک هایم جاری شده بود... قاشق هفتم... دلیلش خودِ ریحانه نبود... داشتم بر سرِ گور ریحانه ی مرده گریه می کردم... قاشق هشتم... آری ریحانه مرده بود... من با نرگس خوشبخت می شدم؟!... قاشق نهم... نرگس هر مردی را می توانست خوشبخت کند... مثل فرشته ها بود... قاشق دهم... من چه؟!...من می توانستم خوشبختش کنم؟! مسلما نه...!خودم را که نمی توانستم گول بزنم... می دانستم از هر احساسی تهی شده ام... می دانستم هیچ حسی از آن همه عشق و محبتی که در وجودم موج می زد، نمانده... یا اگر می خواستم صادقانه بگویم، باید می گفتم تمام عشق و محبتم به کسی تعلق داشت که مرده بود... چیزی برای زنده ها نداشتم...! کاسه ی سوپ را گذاشتم توی سینی... نه... من نمی توانستم کسی را خوشبخت کنم... حداقل حالا نمی توانستم... حالا که خودم به شدت احساس بدبختی می کردم... باید هرچه زودتر آن خانه را ترک می کردم... باید می رفتم... گوشی ام را برداشتم و شماره ی ساسان را گرفتم...فالگوش ( 1 ) می گریزی زمن و در طلبت باز هم کوشش باطل دارم...! * * * * * * * * شهره داشت لباس هایش را یکی یکی تا می زد و توی چمدانش می گذاشت و من هم مثلِ ماتم زده ها نشسته بودم و تماشا می کردم... اشک چشمانم را تار کرده بود... هنوز هم نمی دانستم چه شد که همه چیز یک باره به هم ریخت؟!...رابطه ام با کوروش مثل همیشه بود... تا...تا...دقیقا تا بعد از آن پارتیِ توی باغ... بعد از آن شب کوروش عوض شد. می دیدم کم کم ازم فاصله می گیرد و نمی دانستم چرا؟!...نمی دانستم در آن شب چه اتفاقی افتاده بود که بعدش کوروش عوض شد... از آن شب فقط اخم و تخم های کوروش یادم مانده بود و اینکه از سرِ لج و لجبازی با او، یک لیوان مشروب نوشیدم و بعد رفتم رقصیدم... یادم هست آنقدر رقصیدم که دیگر توان ایستادن نداشتم و کسی بغلم کرد... تخت غریبه یادم می آمد و سایه ای که کوروش بود انگار... و او می خواست برود و من التماسش می کردم نرود...صبحش که بیدار شدم توی بغل کوروش بودم... او تی شرتش تنش نبود و من برهنه بودم...سرم درد می کرد و یک آن از وضعیتی که داشتم ترسیدم... ترسیدم اتفاقی که نباید افتاده باشد... نمی دانم کوروش از کِی چشمانش باز بود و حالاتم را زیر نظر داشت... _ چی شده؟! برگشتم به طرفش. با چشمانی ترسیده نگاهش می کردم... _ این طوری نگام نکن جوجه... دیشب هم تو مست بودی، هم من...! سعی می کردم جملات را توی ذهنم مرتب کنم... _ من... من... یعنی...دیشب چی شد؟! در حالی که ساعدش را روی چشم هایش می گذاشت گفت: _ هیچی... یه لیوان مشروب خوردین... حالتون خراب شد... آوردمت بالا... نا خودآگاه از دهانم درآمد: _ همین...؟! ساعدش را از روی چشم هایش برداشت و متعجب نگاهم کرد... _ چیه؟!... انتظار بیشتری داشتی؟! یعنی واقعا کوروش دیشب فقط من را آورده بود بالا و خوابیده بودم؟!... پس آن وقتی که من ازش آویزان شده بودم... سایه ای که از تختم دور شد... نمی دانم چرا احساس می کردم کوروش همه چیز را نگفته...کوروش که سکوتم را دید، خودش ادامه داد... _ چی شد...؟! ناامیدت کردم...؟!نترس عزیزم، دیشب تو بغلِ من حسابی بهت خوش گذشت...! _ من... من... منظورم این نبود... آخه انگار دیشب... حالم خوب نبوده... بهتر بود که... ابروهایش رفت بالا... _ که چی؟!... که بهت نزدیک نمی شدم؟!... گفتم که هر دومون مست بودیم... چرا آنقدر تاکید می کرد سرِ این که هر دو مست بودیم؟!...نکند... نکند...! _ ببین خانوم... این فکرا رو باید دیشب قبل از اینکه مشروب بخوری می کردی نه حالا... اشک توی چشم هایم جمع شد.... _ من... من ... نمی خواستم این طوری بشه... من... و گریه اجازه ی ادامه ی صحبت را ازم گرفت...کوروش پوزخندی زد... _ دیشب که خیلی می خواستی...!حداقل سر و صداهات که اینو نشون می داد... حالا هق هق می کردم...من چه کرده بودم؟! در حالی که بلند می شد و به سمت دستشویی می رفت گفت: _ بی خودی آبغوره نگیر که اصلا حوصله ندارم... خودت خواستی... من حتی اگر مستم باشم به زور سمتِ کسی نمی رم...پاشو لباساتو بپوش... صدای درِ دستشویی را که شنیدم، صدای گریه ام بلند شد... من چه کرده بودم؟!... فقط می دانستم خودم را بدبخت کرده ام...صدای در دستشویی آمد دوباره و کوروش با سر و صورتی خیس آمد بیرون... نگاهش نمی کردم...نشست روی تخت رو به رویم... _ بس کن... سرم درد می کنه... کلافه دستی توی موهایش کشید... _ می گم بسه... دیشب هیچ اتفاقی نیافتاد... همین حرفش کافی بود تا صدای هق هق هایم خفه شود... متعجب نگاهش کردم... _ آخه تو چقدر بچه ای؟!... من اگه می خواستم بلایی بیارم سرت که تا حالا هزار بار آورده بودم... یعنی از پس تو برنمیام که بخوام منتظر شم تا مست کنی بعد... پُفی کرد... _ پاشو... پاشو لباس بپوش بریم... بی توجه به حرفش گفتم: _ آخه من دیشب دیدم مشروب خوردی... زیاد خوردی... خودت گفتی مست بودی... گفتی منم مست بودم... این بار واقعا خندید... _ آخه من به تو چی بگم؟!... تو بیجا کردی دیشب مشروب خوردی... تویی که جنبه نداری با همون یه ذره مست می شی، با چه جرئتی تو جایی که انقدر آدم جور و ناجور هست، مشروب می خوری؟!... حقت بود واقعا یه بلایی سرت بیارم که تا عمر داری یادت بمونه... ریحان... کمی بزرگ شو... شاید اگه کسِ دیگه ای جای من بود... آهی کشید... و چه آه عمیقی...نمی فهمیدم چرا آن طور آه می کشد... _ در ضمن من با خوردنِ یکی دو لیوان مست نمی شم...خواستم یه کم بترسونمت که همیشه یادت بمونه ممکن بود چه اتفاقی بیافته... و من از خوشحالی پریدم بغلش و اهمیت ندادم به باز شدنِ پتو از دورم... کوروش بغلم کرد... اگر می شد اسمش را بغل کردن گذاشت! دست هایش از دو طرفش آویزان بودند و حتی دورم حلقه شان نکرد... من را به خودش نمی فشرد و من خودم را به او می چسباندم... از همان وقت حس کردم چیزی در این بین تغییر کرده است... از همان روز کم محلی های کوروش شروع شد... خودش که دیگر زنگ نمی زد و همه اش بهانه می آورد... خودم که زنگ می زدم یا جواب نمی داد یا خیلی دیر جواب می داد و بهانه می آورد باز... بعضی وقت ها هم میلاد به جایش جواب می داد و می گفت رفته بیرون و گوشی اش را جا گذاشته. توی دانشگاه هم که می دیدمش،دیر می آمد سر کلاس. توی کلاس هم که اصلا نگاهم نمی کرد... بعد از تمام شدنِ کلاس هم آن قدر به سرعت دانشگاه را ترک می کرد که اگر می خواستم هم باهاش حرف بزنم فرصتی پیش نمی آمد...تا اینکه یک بار بالاخره میلاد به ام گفت مشکلی برای کوروش پیش آمده و کلافه است... بهتر است زیاد به پرو پایش نپیچم... مدتی دورو برش نباشم تا مشکلش حل شود... و گفت مشکلش که حل شود خودش می آید سمتم و من باور کردم و دیگر زنگ نزدم ... با اینکه سخت بود... با اینکه خودم هم می دیدم روز به روز کلافه تر و عصبی تر می شوم... تا این که دیروز.... دیروز بعد از ظهر، کلاس که تمام شد، شهره گفت با یکی از استادها باید حرف بزند... رفتش قطعی شده بود و برای پس فردا بلیط داشت...گفت اگر خواستم منتظرش بمانم اگر هم نه، چونکه ممکن است طول بکشد، بروم خانه... ترجیح دادم منتظرش بشوم... توی کلاس نشسته بودم. حوصله ام سر رفت. از کلاس آمدم بیرون و کمی توی راهرو قدم زدم... باز هم خسته شدم... بدجور دلم یک لیوان چای می خواست. رفتم به سمت آبدارخانه، در زدم با صدای بفرمایید آقای رضایی، رفتم تو... _ سلام آقای رضایی... _ سلام باباجون...چیه؟! باز چای می خوای؟! خنده ام گرفت... _ باباجون... صدبار بهت گفتم این جا آبدارخونه ی استاداست... شماها باید برید از بوفه ی تو محوطه چای بگیرید... دوباره خندیدم... _ آقا رضایی... اذیت نکنید دیگه... به خدا خستم نمی تونم تا اونجا برم... همین یه بار... بارِ آخره... در حالی که می خندید، سری تکان داد. بلند شد و به سمت سماور رفت... _ امان از دست تو دختر... هر دفعه می گی باره آخره...لیوانا همه بیرونن الان... سریع لیوان خودم را از توی کیفم درآوردم و گرفتم سمتش... _ بفرمایید... اینم لیوان... در حالی که لیوان را ازم می گرفت گفت: _ خوشم میاد مجهزی... آدم نمی تونه بهونه بیاره... _ آخه دلتون میاد به من چایی ندین...؟! درحالی که لیوان پر شده را به سمتم می گرفت گفت: _ دلم نمیاد که از ترم اول تا حالا قراره از بوفه بری چای بگیری ولی بازم میای از خودم چای می گیری... در حالی که لیوان را می گرفتم گفتم: _ آقا رضایی... آخه چایی های بوفه که مثل چایی های شما نمی شن که... خندید و رفت سمت یکی از کابینت ها و یک قندان استیل درآورد و گرفت سمتم... _ ای چاپلوس... بیا...بیا از این پولکیا بردار... نمی دونم چرا تو انقدر منو یاد دخترم می ندازی... در حالی که دست کرده بودم توی قندان و چندتا پولکی با هم برمیداشتم، گفتم: _ خدا حفظش کنه...حالا کجاست؟! آهی کشید و نشست روی صندلی اش... _ همیشه از اینکه بگه باباش آبدارچیه، خجالت می کشید. چه وقتی که بچه بود، چه وقتی که می خواست شوهر کنه... _ ازدواج کرده الان؟! دوباره آهی کشید... _ آره باباجون...آره... ازدواج کرد... از این شهرم رفت... سال به سالم سراغی از این پدر پیرش نمی گیره... دلم به درد آمد... آقای رضایی مثل پدرمان بود، از بس که مهربان بود از همان ترم اول به دلم نشسته بود... _ برو باباجون... برو... فهمیدم که می خواهد تنها باشد...خندیدم و گفتم: _ مطمئنم دخترت دوسِت داره... یه روز می فهمه که فکراش اشتباه بوده... تازشم، مگه من مردم آقا رضایی... منم مثل دخترت... و دیدم که با همان چند جمله ی ساده چطور چشمانِ پیرمرد برق زد... _ پیر شی دخترم... پیر شی... برو به کارت برس... * * * * * * * * کنار پنجره ی وُید ایستاده بودم و بیرون را نگاه می کردم و کم کم چای می خوردم...یک دفعه کوروش را توی حیاط دیدم که داشت یه سمت یکی از درهای راهرو ها ی طبقه ی زیرزمین می رفت... نفهمیدم چه طور بقیه ی چای را داغ داغ قورت دادم و از پله ها سرازیر شدم...توی راهرو به دنبال کوروش چشم چشم می کردم که پیدایش کردم... داشت می رفت به سمت اتاق سمعی بصری. اتاقی که انتهای راهرو بود و معمولا رفت و آمد ها در آن جا نسبت به جاهای دیگر دانشگاه کمتر بود... داشتم دنبالش می کردم تا به اش برسم و سعی کنم هر طور شده حرف بزنیم... شاید از این بلاتکلیفی در می آمدم... از فکر اینکه تا چند دقیقه ی دیگر بالاخره می توانستم بعد از آن همه مدت با کوروش حرف بزنم لبخندی بر لبم نقش بسته بود... اما با دیدن شهره که با کوروش هم قدم شد و باهم داخل سمعی بصری شدند، لبخند بر لبم خشک شد... و مات و مبهوت وسط راهرو ایستاده بودم... بعد از چند لحظه دوباره به راه افتادم و رفتم به سمت سمعی بصری... لای در باز بود... سرکی کشیدم و دیدم که پشت در ایستاده اند... یعنی تنها کوروش را از پشت سر می دیدم که پشتش به در بود. شهره معلوم نبود... احتمالا رویرویش بود و کوروش مانع دیدنش می شد... سعی می کردم بر افکار بدی که توی ذهنم رژه می رفت غلبه کنم و به خودم می گفتم حتما شهره می خواهد باهاش حرف بزند و آشتی مان بدهد... با این فکر خواستم بی خیال فالگوش ایستادن بشوم و برگردم، اما حسی وادارم می کرد بمانم و گوش دهم... اول سکوت بود... هر دو سکوت کرده بودند... اما کوروش شروع به صحبت کرد و سکوت را شکست... فالگوش (2)... چرا امید بر عشقی عبث بست؟ چرا در بستر آغوش او خفت؟ چرا راز دل دیوانه اش را به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟ (( فروغ )) * * * * * * * * _ گفتم بیای اینجا حرف بزنیم که نه ریحانه بفهمه، نه میلاد... از همان جمله ی اول کوروش، قلبم در سینه فروریخت... پس کوروش خواسته بود شهره را ببیند... _ می تونستی تلفنی حرفتو بزنی... _ نمی شد. تو و ریحانه همیشه با همین. نمی خوام بفهمه...وقتی دیدمت تنها اومدی پایین، گفتم بهترین فرصته... _ اونوقت چرا انقدر تاکید داری ریحانه نفهمه؟! _ چون می دونم تحمل حرفایی رو که می خوام بزنم نداره... نمی خوام بیشتر از این آسیب ببینه...! نفسم در سینه حبس شد... مگر چه می خواست بگوید؟!... چرا ممکن بود من آسیب ببینم...؟! اول صدای پوزخند شهره آمد و پشت سرش هم صدای حرف زدنش... _ کوروش... حرفای خنده دار می زنی...!اگه انقدر به فکر ریحانه ای که به قولِ خودت آسیب نبینه، پس چه مرگته تو این چند وقته باهاش این جوری رفتار می کنی؟! سکوت... می توانستم حس کنم کوروش الان کلافه است... می دانستم الان دست می کشد توی موهاش و بعد حرف می زند... _ اینش به خودم ربط داره...!من برای ریحانه نیست که اینجام... کمی سکوت... حس می کردم صدای کوبشِ قلبم آن قدر زیاد است که همه می شنوند... _ اگه الان اینجام... فقط به خاطرِ توِ...! احساس کردم قلبم از تپش ایستاد... _ خودت می دونی از روز اول چشمم دنبالِ تو بود... خون در بدنم منجمد شد... _ می دونم توام از من بدت نمیومد... مطمئنم سرِ لج و لجبازی رفتی با میلاد... شهره هم دوستش داشت... حس کردم پاهایم تحمل بدنم را ندارند...کمی از جلوی در کشیدم کنار...به دیوار تکیه دادم... _ بارها و بارها آمار دوست دخترای میلاد رو بهت دادم، ولی نمی دونم چرا ولش نمی کردی... چرا شهره چیزی نمی گفت؟!... چرا سکوت کرده بود؟! _ ولی حالا اوضاع فرق کرده... رابطه ی من با ریحان تمام شدست... همین جمله کافی بود تا سدِ اشک هایم بشکند و اشک ها به گونه هایم هجوم آورند... _ رابطه ی توام با میلاد مثل روز برام روشنه وقتی از اینجا بری، تمام میشه... چرا شهره حرفی نمی زد؟!... یعنی سکوتش از روی رضایت بود؟!... بالاخره شهره به حرف آمد.. _ ولی تو ریحانه رو دوست داشتی... نداشتی؟! کمی مکث... انگار کوروش خواست چیزی بگوید که شهره اجازه نداد... _ نه... خواهشا نگو نه که باورم نمیشه... اون طوری که تو به ریحانه نزدیک شدی... اون طوری که هواشو داشتی... کادوهای رنگ و وارنگ... لباسای رنگ و وارگ... مگه میشه تا کسی رو دوست نداشته باشی، این جوری باهاش رفتار کنی؟! کمی سکوت... از دیوار فاصله گرفتم و دوباره به در نزدیک شدم... _ ببین... شاید درست بگی... ریحانه رو دوست داشتم... ولی فقط مثل یه دوست... نه بیشتر... اشک هایم دوباره جاری شدند... _ عاشقش نبودم... آره، لباسای رنگ و وارگ می خریدم براش، ولی فقط برای اینکه... وقتی کنار من می ایسته، سر و وضعش به ام بخوره... حالا سرعت ریزش اشک هایم بیشتر شده بود... پس برای همین بود هر وقت برایم لباس یا کفش یا روسری می گرفت، شهره اخم هایش می رفت توی هم؟!... یعنی شهره می فهمید و من آن قدر احمق بودم که...برای همین بود که همشه شهره می گفت کادوهایش را پس بدهم؟! _ باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت... انقدر بچه و سادست که راحت می شه هر بلایی سرش آورد... اصلا نیازی نداشت بخوام مخشو بزنم... دلم نمیومد باهاش بدرفتاری کنم... ترحم...!وای... خدایا... از هرچه بیزار بودم سرم می آمد... مگر می شد همه ی آن بغل گرفتن ها، بوسیدن ها... همه ی آن شب هایی که توی بغلش بودم...یعنی همه از روی ترحم بود؟!... دل سوزی بود؟! _ آره... قبول دارم... زیادی به اش نزدیک شدم... زیادی وابستم شد...ولی ... ولی... باور کن همش به خاطر تو بود...! دست هایم را گذاشتم جلوی دهانم تا صدای هق هق هایم را خفه کنم... دلم می خواست جیغ بزنم... _ می خواستم بهت نزدیک باشم... خودمم از اینکه می دیدم دارم با ریحانه چی کار می کنم ناراحت می شدم... ولی...ولی از اینکه تورو تو بغل میلاد می دیدم، بیشتر عذاب می کشیدم... _ کوروش... _ نه... صبر کن...نیا تو حرفم... تو نمی تونی بفهمی من چه عذابی می کشیدم اون شبایی که می دونستم تو و میلاد توی اون یکی اتاق دارید چی کار می کنید... _ کوروش بسه... حالا صدای کوروش می لرزید... _ می دونی وقتی میلاد رو انتخاب کردی به جای من، چه بلایی سرِ من آوردی؟!... می دونی چه قدر سنگ رو یخم کردی؟!... اونم من، با اون همه ادعا... کمی سکوت... _ تو پسر نیستی، نمی فهمی من چی می کشیدم وقتی می دیدم جلوی چشمای من چه طوری میرفتی بغلِ میلاد... چطور می بویسیدیش...حتی الانم نمی خوام یادم بیاد... اصلا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم... باز هم سکوت... نفسم در سینه حبس شده بود... شهره چه می گفت؟!... اگر قبول می کرد چه؟!... من که کوروش را از دست داده بودم، اگر شهره هم الان قبول می کرد چه؟! _ ببین کوروش... اگر اون موقع به هر دلیلی پیشنهادتو رد کردم... دیگه نمیشه الان چیزی رو تغییر داد... اتفاقیه که افتاده... نمیشه کاریش کرد... من فکر می کردم دیگه فراموش کردی... این وسط اصلا به فکر میلاد نیستم... میلاد رو خودم می شناسم... می دونم پس فردا که برم، دیگه تمام میشه... نهایتش می شیم دو تا دوست ساده... نفسی تازه کرد انگار...و ادامه داد: _ این وسط تنها کسی که برام مهمه ریحانه ست...اگر چنین چیزی رو بفهمه نابود می شه... اصلا به اون فکر کردی؟! _ نمی فهمه... از کجا می خواد بفهمه؟!.. می دونم توام منو دوست داری... به خودمون فکر کن... شهره حرفش را برید... _ کی گفته من تورو دوست دارم؟!... هان؟!... کی گفته؟! _ نیازی به گفتن نیست...من از نگاهات می فهمیدم... الکی سعی نکن انکارش کنی... _ بس کن کوروش... اشتباه می کنی... جوابه من منفیه... عوضم نمیشه... باز هم کمی سکوت... _ نکنه این بار جریان، جریان این یارو استادست... محمدی؟! _ کوروش تمومش کن... _ آره... همینه... ریحانه بهانه ست... اصل کار محمدیه... بی خود نیست که قراره بری پیش اون... _ بسه...! _ چی چیو بسه؟!... فکر کردی من میلادم که اون چرندیات رو باور کنم؟!... محمدی از آشناهای دورتونه؟!... این بار داری کی رو به من ترجیح می دی؟!... یه پیرمرده مفنگی رو؟!... برای چی؟! برای پولش؟!... یا برای کار؟!... یعنی انقدر نرخت پایینِ که برای این چیزا حاضری بری بغل خوابِ یه ... و صدای کشیده ای که توی فضا پیچید و به دنبالش" خفه شو " گفتنِ شهره، حرف کوروش را قطع کرد... بیشتر ماندن را لازم ندانستم... به اندازه ی کافی فهمیده بودم... حتی بیشتر از اندازه ی کافی...دیگر نمی توانستم بیشتر از آن صدای هق هق هایم را خفه کنم... از در فاصله گرفتم... با قدم هایی سریع از آنجا دور شدم... وارد محوطه که شدم، برای فرار از نگاه های کنجکاو بقیه، سرم را پایین انداختم و با قدم هایی تند که بی شباهت به دویدن نبود از دانشگاه خارج شدم. جلوی اولین تاکسی دست تکان دادم و با گفتنِ دربست، سوار شدم. _ کجا تشریف می برید خانوم؟! _ زیر پل قدیم... کنار آب... نشستم و در را بستم... هنوز هم سعی داشتم بغضم را خفه کنم... متنفر بودم از اینکه زیر نگاه کنجکاو راننده، از توی آینه، گریه کنم... اما وقتی صدای داریوش فضای ماشین را پر کرد، دیگر نتوانستم... "دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده" یعنی من فقظ یک بازیچه بودم؟!... یک عروسک بودم توی دست های کوروش؟! "دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا میکنیم ، دنیا عجب جایی شده" حالا که بازیش تمام شده بود، رهایم کرد به حالِ خودم؟! "هر شب تو رؤیای خودم آغوشتو تن میکنم آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم" حرف هایی که شنیده بودم مثل خوره داشت وجودم را می خورد... خودت می دونی از روز اول چشمم دنبالِ تو بود... "در حسرت فردای تو تقویمم و پر میکنم هر روز این تنهایی و فردا تصور میکنم" رابطه ی من با ریحان تمام شده است... "همسنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست" عاشقش نبودم... عاشقم نبود؟!... مگر می شد؟!... همه اش دروغ بود؟!... حالا بی مهابا گریه می کردم و به نگاه کنجکاو راننده هم اهمیتی نمی دادم... "اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست" مگر مهم بود؟!...اصلا هیچ چیز مهم نبود... بازی تمام شده...دیگر چه می توانست مهم باشد؟! باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت... "هر شب تو رؤیای خودم آغوشتو تن میکنم" یعنی سهم من از اون همه عشق فقط ترحمش بود؟!...ترحم؟! "آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم" بچه و سادست... _ خانم... رسیدیم... بچه و ساده؟!... نه... احمق درست تر بود... احمق بودم... _ خانم... خانم... با صدای راننده به خودم آمدم... کرایه را دادم و پیاده شدم... از روی سنگ های بزرگ و کوچک گذشتم... رسیدم به آب ...همان جا نشستم ... زیادی به اش نزدیک شدم... پاهایم را جمع کردم و سرم را گذاشتم روی زانوهام... باور کن همش به خاطر تو بود...! همه اش به خاطر شهره؟!... این انصاف نبود... چرا همیشه همه چیز برای شهره بود؟! از اینکه تورو تو بغل میلاد می دیدم، بیشتر عذاب می کشیدم... من که به بقیه کار نداشتم... من فقط کوروش را می خواستم... صدای زنگ گوشی... شهره بود... آن قدر زنگ خورد تا قطع شد. یعنی کوروش هم باید سهم شهره می شد؟!... یعنی من این وسط هیچ بودم؟!این ظالمانه بود... نمی فهمه... از کجا می خواد بفهمه؟!.. راست می گفت... آن قدر احمق بودم که هیچ چیز نمی فهمیدم... نه... از احمق هم، احمق تر بودم... به خودمون فکر کن... راست می گفت... باید به خودشان فکر می کردند... کی حاضر می شد به من فکر کند... چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم با اصلاح و مدل مو و آرایش همه چیز حل می شود... باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت... احمق بودن که با این ها درست نمی شد... یک احمق هم می توانست فرق عشق و ترحم را بفهمد... ولی من نفهمیدم... باز هم زنگ گوشی... باز هم شهره بود... باز هم جواب ندادم... باز هم زنگ... زنگ... زنگ...گوشی را خاموش کردم...اما باز هم صدای زنگ توی سرم می پیچید...سوت می کشید...گوش هایم را گرفتم... باز هم صدای زنگ آزارم می داد...عاشقش نبودم... عاشقم نبود... نبود... گریستم...گوش هایم را گرفته بودم و تکرار می کردم... عاشقم نبود... من احمقم... دلش برام می سوخت

[ دوشنبه چهارم دی 1391 ] [ 11:47 ] [ تینـــا ]

[ آرشیو نظرات ]

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 84
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 98
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 288
  • بازدید ماه : 288
  • بازدید سال : 14,706
  • بازدید کلی : 371,444
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس