loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 528 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
شب یلدا(4) کادو...! من چه می دانم سر انگشتش چه کرد/ در میان خرمن گیسوی من... آنقدر دانم که این آشفتگی/ زان سبب افتاده اندر موی من... ((فروغ)) * * * * * * * * با احساس نوازش های دستی روی صورتم، تکان خوردم. بوی عطر آشنایی مشامم را پر کرد. غلتی زدم. سرم روی چیزی به جز بالش بود. دوباره نفس کشیدم...عطر کوروش بود...یعنی سرم روی سینه ی کوروش بود؟!...دست هایم را دورش حلقه کردم و بیشتر چسبیدم به اش... بعد از چند لحظه انگار حواسم آمد سرجا. بهمن...اخم های در هم کوروش...کارت...من بی خبر برگشتم خانه... یک دفعه پریدم. سرم را از روی شانه ی کوروش برداشتم و وحشت زده نگاهش کردم...دستش را انداخت دور کمرم...اما من سعی کردم دستم را جدا کنم و ازش فاصله بگیرم... _ ریحان... و چشم های من دوباره اشکی شد. یادم نمی آید چه طور خوابم برده بود. فقط می دانم آنقدر گریه کرده ام که سرم داشت می ترکید...انگشتان کوروش اشک ها را نرسیده به گونه ها پاک کرد... ترسم ریخت...نه... انگار اثری از عصبانیت نبود. نه در لحن صدا زدنش و نه در حرکاتش...مرا کشید سمت خودش و دوباره سرم روی سینه اش قرار گرفت و حالا باز صدای تاپ تاپ قلبش را می شنیدم...با لحن ملایمی، که برای من مثل لالایی بود، شروع کرد به حرف زدن... _ من اگه بدونم تو این اشکارو از کجا میاری...بسه دیگه دختر خوب...می دونی اشکات رو نمی تونم ببینم، بدتر گریه می کنی... حالا دستش توی موهایم می چرخید و چشمانِ من بسته شد...هنوز هم نمی دانم دستانش چه می کرد بین موهایم که هیچ چیز نمی توانست آن طور آرامم کند...و اشک هایم بند امده بود دیگر... _ معذرت می خوام...ببخش...تو تقصیری نداشتی...من اعصابم از اون پسره ی الدنگ خورد بود، سرِ تو خالی کردم... نفسی عمیق کشید... _ نمی تونستم ببینم انقد دور و برت موس موس می کنه...آدم درستی نیست... شانه هایم را گرفت و سعی کرد از سینه اش جدایم کند... _ به من نگاه کن... نگاهش کردم.خیره در چشم هایی که تمام دنیایم بود...نمی دانم، خودش می دانست؟!...اگر از نگاهم نمی فهمید، واقعا کودن بود... در حالی که شمرده شمرده حرف می زد گفت: _دلم نمی خواد به هیچ وجه، به هیچ طریقی...حواست هست؟...به هیچ طریقی با این پسره در ارتباط باشی...فهمیدی؟! و من چشم هایم گرد شدند...یعنی کوروش دیده بود از بهمن شماره گرفتم؟!...اگر ندیده بود چه طور آنقدر با اطمینان حرف می زد؟!...ولی اگر هم دیده بود، الان این طور با آرامش حرف نمی زد...این وجههِ کوروش را دیگر کاملا شناخته بودم...محال بود از چیزی عصبی باشد و بتواند جلوی بروزش در رفتارش را بگیرد. با تکان آهسته ی کوروش که گفت" فهمیدی؟!" به خودم آمدم و سری به نشانه ی تایید تکان دادم... _ نشنیدم...! با صدای ضعیفی گفتم: _ آره... و او با گفتن " خوبه" دوباره من را در آغوش گرفت، دستانش باز توی موهام می چرخید و من را در خلسه ای شیرین فرو می برد. دیگر پلک هایم رفته بود روی هم... _ در ضمن بار آخری هم باشه که زنگ یا اس ام اس هامو جواب نمی دی و بعدشم گوشیتو خاموش می کنی... من که تقریبا خواب بودم انگار فقط توانستم یک " ههههوووممم" بگویم... کوروش همان طور که توی بغلش بودم، تکان خفیفی به ام داد... _ ههههوممم چیه؟! و چون جوابی نشنید گفت: _ ریحان...نکنه خوابیدی؟! و چون باز هم جوابی نشنید، سرش را کمی آورد بالا ... _ نگو که خوابیدی... با تغییر حالتِ سریعی که داد و آمد روی من، دیگر از آن خلسه ی شیرین در آمدم... _ فکر کردی به همین راحتی میشه بخوابی...نخیر خانوم...حالا حالاها باهات کار دارم... نگاه من بین چشم ها و لب هایش سرگردان بود...لب هایش آمد نزدیک...نزدیک تر...نزدیک تر...چشم هایم را بستم...حالا بینی اش مماس بود روی بینی ام...لب هایش در فاصله ی میلیمتری از لبم بودند...نفس هایش را حس می کردم روی صورتم... و من مثل تشنه ای بودم که آب را در نزدیکی اش گرفته اند و اما اجاره نمی دهند تا بنوشد...لب هایم را بردم جلوتر، که کوروش کمی سرش را برد عقب و توی چشم هام نگاه کرد...مکث کرد...دیگر داشتم بی تاب می شدم که با گفتن " عاشقتمممم" بالاخره لب هایش روی لب هام نشست...و من این بار با تمام وجود همراهی اش می کردم...او می بوسید و من خودم را پیدا می کردم...من می بوسیدم و باز عطشم بیشتر می شد...می بوسید و من سبک می شدم...می بوسیدم و بیشتر غرق می شدم...بوسه بوسه بوسه...و من سیر نمی شدم از نوشیدن لب هایش... دست هایش روی تنم می خزید...با احساس این که دارد لباسم را در می آورد، لب هایم از لب هایش جدا شدند...و چشم های متعجب کوروش بر رویم ثابت ماندند...اتاق نیمه روشن بود و من هنوز خجالت می کشیدم... _ کوروش... _ جانِ کوروش... لب پایینی ام را به دندان گرفته بودم... _ اتاق روشنه... از لبخندش پیدا بود منظورم را گرفته...کمی از رویم کشید کنار... _ از دستِ تو...نمی خوام وقتی با منی هیچ چیزی فکرتو مشغول کنه...برو خاموشش کن... و من بدون هیچ تعللی رفتم بیرون، چراغ هال را خاموش کردم...رفتم توی آشپزخانه و چراغ هود را روشن کردم...سرم هنوز به شدت درد می کرد. در یخچال را باز کردم. حسابی برفک زده بود...باید فردا آفش می کردم.یک مسکن برداشتم و انداختم بالا و پشت سرش هم آب بطری را سر کشیدم...می دانستم اگر شهره در این حالت ببیندم، کارم تمام است...! برگشتم توی اتاق...حالا کاملا تاریک بود. اما نور خیلی کمی از بیرون جلوی سیاهی کامل را می گرفت. رفتم نزدیک تخت...آمدم کنارش دراز بکشم که دستش را دورم حلقه کرد و مرا کشید روی خودش... و من دیگر هم نگاه های آزار دهنده اش به شهره را فراموش کردم، هم دلخوری هایم از حرف های کوروش، هم بهمن و هم کارتی که توی کیفم بود و هم خیلی چیزهای دیگر را... حق با کوروش بود...وقتی با هم بودیم، جای هیچ کسِ دیگر نبود... * * * * * * * * صبح شده بود و بچه ها رفته بودند. و من حالا ساک مقوایی نسبتا بزرگی را که کوروش دمِ رفتن به ام داده بود و گفته بود وقتی رفت بازش کنم را باز کرده بود. از چیزهایی که می دیدم تویش به معنای واقعیِ کلمه ذوق مرگ شده بودم... یک بافت زمستانی شکلاتی رنگ کوتاه. تقریبا تا پایین باسنم. یک شلوار جینِ تنگِ تنگِ، از آن هایی که شهره می پوشید همیشه و یک جفت بوت شکلاتی، تقریبا تا چند سانت زیر زانو...و اما متاسفانه پاشنه بلند...! وقتی پوشیدم شان، در کمال تعجب دیدم که دقیقا اندازه ام است.وقتی خودم را توی آینه دیدم، باورم نمی شد خودم هستم... نمی دانم چرا نگاه شهره را دوست نداشتم...رنگی از تمسخر می دیدم در نگاهش... _ به نظر من به اش پس بده...! چشم های متعجبم را دوختم به اش. و فکر می کردم که اگر یک درصد احتمال بدهم که بخواهم پس شان بدهم، واکنش کوروش...اصلا فکرش هم وحشتناک بود... _ چرا؟! _ اولا که نمی تونی ببریشون خونه... _ خب نمی برم...اینجا می پوشم... _ دوما..تو با این بوت های پاشنه دار چطوری می تونی راه بری؟! _ راه می رم...یاد می گیرم... شروع کردم به راه رفتن...واقعا برای منی که تا به حال اسپرت می پوشیدم همیشه، سخت بود...اما باید یاد می گرفتم...به خاطر حرف شهره هم شده باید یاد می گرفتم... _ ریحان...! ایستادم... _ ها...؟! _ می گم پس شون بده...همین امروز... و من باز هم لجوجانه گفتم: _ نه... با صدای زنگ گوشی ام، حرفم را قطع کردم...گوشی را از روی اپن برداشتم.کوروش بود...ناخودآگاه لبخنی زدم... _ سلام... _ سلام خانومیِ خودم...پوشیدی؟...اندازه بود؟! و من در حالی که خوشحالی در صدایم موج می زد گفتم: _ وای کوروش...از کجا سایز منو می دونستی؟! خنده ای کرد... _ ما اینیم دیگه...اگه بعد از اون همه بغل کردنا سایزت دستم نمی اومد عجیب بود... لبخندی زدم و گفتم: _ دوسِت دارم... _ من بیشتر عزیزم... و تازه نگاهم با نگاه شهره تلاقی کرد...سری از روی تاسف تکان داد و رفت به سمت اتاقش...
آرزوهای محال...! درون سینه ام صد آرزو مرد... گل صد آرزو، نشکفته پژمرد... (( فریدون مشیری )) * * * * * * * * یک دفعه ای یخ زدم.انگار زیر دوش آب سرد باشم...پریدم...نمی فهمیدم کجا هستم...فقط احساس لرز می کردم...کمی که چشم هایم باز شدند، ساسان را دیدم بالای سرم، البته با یک تنگِ آب که الان نصفه بود...انگار زبانم بند آمده بود که نمی توانستم حرفی بزنم...اما کم کم سنسورهای مغزم فعال شد...نیم خیز شدم به سمتش... _ نه...نه...نه!...شازده پسر، مگه نمی بینی نصف دیگه ی پارچ هنوز پره؟! و من بی توجه به حرفش دوباره خیز برداشتم به سمتش...تنگ را که متمایل به سمتم گرفت، دیگر ایستادم سرِ جام... _ مگه مرض داری؟!...این چه طرز بیدار کردنه سرِ صبحی؟! در حالی که هنوز پارچ را متمایل به سمتم نگه داشته بود گفت: _ مرد حسابی،سرِ صبحی چیه؟!...ساعت یازدهه! سه ساعتِ دارم با زبون خوش صدات می کنم...حالیت نیست... _ یعنی بیدار نشم باید این طوری کنی؟! در حالی که سعی می کردم تی شرت خیسم را از بدنم فاصله دهم، ادامه دادم... _ یخ کردم دیوونه... _ خب حالا توام...پنج دقیقه بهت فرصت می دم آماده بشی... _آماده بشم؟!...برای چی؟! _ تو آماده شووو... در حالی که دوباره می نشستم روی تخت گفتم: _ ساسان خودت که می دونی... آمد توی حرفم و نگذاشت حرفم را تمام کنم... _ من هیچی نمی دونم جز اینکه اگه تا پنج دقیقه دیگه برگردم و آماده نباشی... و پارچ را به سمتم متمایل کرد.. در حالی که به سمت در می رفت، گفت: _ تاکید می کنم...فقط پنج دقیقه... رفتم سراغ لباس هایم...یک شلوار طوسی برداشتم و تی شرت بنفشِ تیره...لباس های خیسم را عوض کردم. رفتم جلوی آینه، بی حوصله دستی توی موهام کشیدم ...کمی هم اودکلن زدم... با صدای زنگ گوشی، از جلوی آینه آمدم کنار... _ جانم مامان... صدام هنوز گرفته بود... _ سلام شازده پسر...بیدارت کردم؟! _ نه...آقا ساسان قبل از شما بیدارم کرده... _ باز اون جونور چی کار کرده که انقد از دستش شاکی ای؟! _ هیچی...فقط با یه پارچ آبِ سرد که چه عرض کنم، یخ بیدارم کرد... صدای خنده ی مادر... _ واییی...از دستِ این بچه...خیلی سرزنده ست... _اِ اِااا...مامان... _ بده مگه؟!...خوب بود مثل تو باشه؟! _ مگه من چمه؟! _ هیچی، فقط این اواخر با ده کیلو عسلم نمیشه خوردت...! نفسم را بیرون دادم... _ نمی خوای بگی چی شده؟! _....... _ باشه...هروقت خواستی...اصلا ولش کن... من برای چیز دیگه ای زنگ زده بودم... _..... _ تولدت مبارککککککک..... اصلا یادم نبود...یعنی توی این چند روز، چند روزِ بعد از خداحافظی ام با ریحانه...خیلی چیزها را فراموش کرده بودم... _ مرسی مامان...اصلا یادم نبود... صدای ساسان از پشت در آمد: _ پنج دقیقه ات تمام شد...میای یا بیام؟!! در حالی که دستم گذاشته بودم روی گوشی، بلند گفتم: _ میام الان... گوشی را گذاشتم در گوشم... _برو مادر...مزاحمت نمیشم...به اون وروجکم سلام منو برسون... _ شما مراحمی...چشم...سلامت باشی... گوشی را پرت کردم روی تخت. _ علییییییی....میای یا بیام...؟! معلوم نبود این چرا دیونه شده بود امروز.نمی فهمیدم چه اصراری داشت به بیرون بردن من. من هم که اعصابم توی آن چند روز ضعیف شده بود، با داد آخرش دیگر از کوره در رفتم. به سمت در رفتم و بازش کردم... _ معلوم هست تو... با صدای ترکیدن باکنک ها و بارش برف شادی و پخش آهنگ : " جشنِ تو جشن تولدِ تموم خوبیاست جشنِ تو شروع زیبای تموم شادیاست تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک شب، شبِ ما غرقِ گل و شادیو شوره جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره شب خونمون پر از طنین دلنوازه کوچه پر از نوای دلنشینِ سازه..." حرفم نیمه تمام ماند.به جز ساسان، چهار پنج تایی از بچه های دانشگاه هم بودند.مهدی، سهیل، امیر، سجاد، رضا... ساسان خودش افتاده بود وسط به رقصیدن و رو به بچه ها می گفت: _ پا نمی شین یه قر بدین، حداقل دست...سوت... با این حرفش مهدی و سهیل هم بلند شدند و بقیه با دست و سوت شلوغ پلوغ می کردند... من هنوز هم گیج و مات ایستاده بودم...از طرفی واقعا هیجان زده شده بودم، آخر خیلی وقت بود که دیگر تولدی این چنین نداشتم...آخرین تولدی که واقعا جشن تولد بود، برمی گشت به تولد ده سالگی ام. هم دوستانم بودند و هم مادر و پدرم. و بعدها که پدر حذف شد...دیگر عملا جشن تولدی در کار نبود! یعنی خودم یک جورایی حال و حوصله اش را نداشتم..وگرنه مادر همیشه برایم کیک می پخت و کادو می گرفت...اما من بعد از پدر دیگر دلِ خوشی نداشتم... حالا، بعد از ده سال، ساسان برایم جشن گرفته بود...می دانستم در این مدت اگر به اندازه ی من عذاب نکشید، کمتر هم نکشیده! می دید از آن بار آخری که با ریحانه حرف زدم و او...دیگر دل و دماغ هیچ چیز را نداشتم... با صدای ساسان به خودم آمدم... _ اوووههوووییی...اخوی کجایی؟!...امروز باید تو هم یه قری به کمرت بدی.... من که دیدم هوا دارد پس می شود، خواستم فرار کنم توی اتاق و ساسان که انگار دستم را خوانده باشد، اشاره ای به بچه ها کرد و همه به سمتم هجوم آوردند... حالا من هم وسط بودم و آهنگ هنوز می خواند... " عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه زندگیم با بودنت درست مثلِ بهشته تو خونه سبد سبد گل های سرخ و میخک عزیزم دوسِت دارم تولدت مبارک تولدت مبارک،تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک..." اوضاع خنده داری شده بود. هر کدام از بچه ها یک جاییم را گرفته بودند و سعی می کردند تکانم دهند...این وسط ساسان کمرم را گرفته بود و سعی می کرد هر طور شده به قولِ خودش بچرخاند... _ای بابا داش علی...چه سفت و سخته...یه کم روغن کاری می خواد ... و من که از خنده اشکم در آمده بود، دیگر نمی توانستم خودم را سفت بگیرم...حالا ساسان فشار بیشتری می آورد برای تکان دادن من.. _ آهان اَخوی...همینه.. * * * * * * * * بعد از مدتی که دیگر خوب عرق شان درآمد نشستند...نمی دانستم چه طور از ساسان تشکر کنم...آمد نشست کنارم... _ دیگه شرمنده داش علی...اصلِ تولد مزه اش به اینه که شب باشه ولی چون برنامه ی بچه ها جور نبود، مجبور شدیم الان بگیریم... _ این چه حرفیه...عالی بود...مهم اینه که واقعا غافلگیر شدم... _ قابل شما رو نداشت... بعد رو به آشپزخانه داد زد.... _ مهدی...پس اون کیک چی شد؟! همزمان با " اومدم " گفتنِ مهدی، خودش هم با کیکی دایره شکلِ شکلاتی که رویش پر از شمع های ریز بود، در چهار چوبِ در ظاهر شد... وقتی کیک را گذاشتند جلویم روی میز، سعی داشتم شمع ها را بشمارم... _ خودِتو خسته نکن...بیست و سه تاست...فوتش می کنی میره پی کارش، تو هم میری تو بیست و چهار... _ خواستم مطمئن شم ببینم اشتباه نکرده باشی... دستی زد پشت کمرم... _ اختیار داری...مگه ممکنه من سنِ داش علیم رو ندونم... و من فکر کردم، چه خوب است لااقل ساسان هست... _ خب...خب...زود باش فوت کن...آرزو هم یادت نره... آرزو؟!...واقعا چه آرزویی داشتم؟! آرزوهای من همه محال بودند...برآورده نشدنی...مثلا می شد آرزو کنم پدرم برگردد؟!...می توانستم آرزو کنم زمان به عقب برگردد و کوروشی نباشد؟!...می شد کوروشی نباشد و فقط من باشم و ریحانه؟!...این ها آرزوهای من بودند...خودم می دانستم محال اند...پس آرزو کردن شان چه فایده ای داشت؟! نمی دانم ساسان چه در نگاهم دید که دیدم چشم هایش خیس شدند...فقط یک لحظه بود...نمی دانم، شاید هم اشتباه دیدم... به سمت شمع ها خم شدم...لحظه ی آخری که خواستم فوت شان کنم، تنها یک آرزو به ذهنم رسید...خوشبختیِ ریحانه ام...! (( خدایا...یه کاری کن خوشبخت بشه... خدایا...یه کاری کن...یه کاری کن... دلم نمی آمد بگویم کاری کند که فراموشش کنم...اما آخرش که چه؟! باید فراموش می کردم یا نه؟!...با همه ی سختی ای که داشت، ادامه دادم... یه کاری کن فراموشش کنم...)) چشم هایم را بستم و شمع ها را فوت کردم...با یک دنیا بغضِ توی گلو...با یک دنیا حسرتِ آرزوهای محال... و با چهره ی خندانِ ریحانه جلوی چشمانم....مهمان...! * * * * * * * * سرم توی لپ تاپ بود. فردا با استاد محمدی کلاس داشتیم و من هنوز نتوانسته بودم طرحم را به جای دلخواهم برسانم... شهره آمد نشست جلوم... _ ریحاااان...! سرم را از توی لپ تاپ آوردم بیرون...فکر کنم دو تا شاخ از شدت تعجب روی سرم سبز شده بود...می دانستم شهره بی خود آنقدر مهربان نمی شود... _ چی شده؟! در حالی که سرش را به سمتِ چپ خم کرده بود گفت: _ میشه امشب یه شامِ درست حسابی سرِ هم کنی؟! فکر کنم چشمانم از فرط حیرت گشاد شده بودند...یعنی برای یک شام داشت این طور با چشمانش التماس می کرد؟! _ آخه امشب مهمون دارم.... _ مهمون؟!...من یه خورده پیش با کوروش حرف زدم...نگفت که امشب... دوید میان حرفم... _ نه...منظورم اونا نبود...کسِ دیگه ایه... حالا دیگر سیخ نشسته بودم. این جا چه خبر بود؟!...چه کسِ دیگری؟! _ ببین ریحان...الان نمی تونم بهت بگم...اگر اومد خودت می فهمی...فقط اگه می تونی یه شام سرِ هم کن...من دارم از استرس می میرم... من هنوز هاج و واج مانده بودم... _ ببین من بهت اعتماد کردم...اگه اومد و دیدیش...بینِ خودمون می مونه دیگه نه؟! و من که هنوز هاج و واج مانده بودم تنها به تکان دادنِ سر اکتفا کردم... _ پس دیگه خیالم راحت باشه؟!...یه فکری برای شام می کنی؟!...من باید برم حاضر بشم... و من که انگار زبانم بند آمده باشد، باز هم تنها سری تکان دادم... شهره رفت.به ساعت نگاه کردم. ساعت هفت بود.وقتِ زیادی نداشتم. لپ تاپ را از وسطِ هال برداشتم و بردم توی اتاق خواب. هرچه خرت و پرت توی هال بود را ریختم توی اتاق خودم. شهره حالا رفته بود حمام... ضمن این که خانه را جمع و جور می کردم، فکرم مشغول مهمان امشب شهره بود...یعنی چه کسی می توانست باشد؟! رفتم سرِ یخچال. یک بسته مرغ درآوردم و گذاشتم بپزد...یک بسته قرمه سبزیِ آماده هم داشتیم که مادر داده بود. آن را هم درآوردم...برنج پاک کردم... خودم هم نمی فهمیدم با آن سرعت دارم چه کار می کنم... ساعت هشت و نیم بود. برنج آماده شده بود...مرغ ها پخته بودند...و قورمه سبزی هم گرم شده بود...شهره داشت جلوی آینه طبق معمول خودش را با آرایش خفه می کرد...! سیب زمینی ها را ریخته بودم توی تابه که آمد توی آشپزخانه... _ دستت درد نکنه...اینارو بده به من...تو برو آماده شو... نگران نگاهش کردم... _ یعنی...منم حتما باید باشم؟! چشمش را از سیب زمینی هایی که توی روغن جلز و ولز می کردند گرفت... _ چرا نباشی؟!...باید باشی...برو آماده شو... و من رفتم به اتاق. هنوز گیج بودم.ای کاش حداقل می گفت قرار است چه کسی بیاید... یک تی شرت قهوه ایی آستین بلند پوشیدم...تقریبا تنگ بود. آستین هایش را کمی دادم بالا...شلوار جینم را پوشیدم...موهام را بستم...توی این فکر بودم که آرایش بکنم یا نه...زنگ آیفون به صدا درآمد... از اتاق آمدم بیرون. شهره آیفون را جواب داد و دکمه ی در باز کن را زد...مضطرب نگاهش کردم... _ همسایه خونه ست...اگه ببیننش چی؟! شهره در حالی که به سمت در ورودی می رفت و بازش می کرد گفت: _ نترس...کسی به این شک نمی کنه...! هنوز توی منظور شهره از " کسی به این شک نمی کنه " بودم، که با دیدن کسی که روبه رویم ایستاد، فکم به معنای واقعی کلمه به زمین رسید.......!!! * * * * * * * * حالا سرِ سفره نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم، اما من هنوز توی شک حضور استاد محمدی معروف بودم!!! چه طور ممکن بود؟!...سرم را انداخته بودم پایین و سعی می کردم به وجود او فکر نکنم و شامم را بخورم...اما مگر می شد؟!...تا به این فکر می کردم که پارسا محمدی روبرویم نشسته، انگار لقمه ی توی دهانم سنگ می شد و پایین نمی رفت...! با صدایش از جا پریدم... _ ریحانه خانوم...نکنه تو غذا چیزی ریختی که خودت نمی خوری؟! _ هان؟!...بله؟!...یعنی نه... خندید. از همان خنده های معروفش که همه توی دانشگاه می شناختندش. وقتی می خواست کسی را دست بیاندازد، همین جور می خندید...لب پایین اش به یک سمت کج می شد و با دندان سمت دیگر لبش را گاز می گرفت تا جلوی شدید شدنِ خنده اش را بگیرد... _ بالاخره بله؟! یا نه؟! ...غذا مطمئنه؟!...بخوریم؟! _ نه...! ابروهاش رفتند بالا...دیگر واقعا داشت جلوی انفجار خنده اش را می گرفت... _یعنی بله...بخورین...! هول شده بودم و نمی فهمیدم چه می گویم. این جا دیگر استاد از خنده ترکید و من نگاه مستأصلم را به شهره دوختم...او به دادم رسید... _ پارسااااا...سر به سرِ ریحانه نزار...بنده خدا هنوز تو شُکِ اینه که تو این جایی... استاد رو کرد به من... _ راست می گه ریحانه خانوم؟!...یعنی من انقدر ترسناکم؟!... _ بله...!یعنی نه...! دیگر داشتم بغض می کردم... _ پارسااااا... _ جاااانممم... * * * * * * * * بعد از شام، آن ها رفتند توی اتاق شهره و من هم از خدا خواسته رفتم توی اتاق خودم...و تازه آن جا توانستم یک نفس راحت بکشم...روی تخت دراز کشیدم که شهره با سر وارد اتاق شد و من پریدم... _ ریحان...بیا این گوشیم...اگه میلاد زنگ زد بپیچونش...بگو حمامم...نه..نه...بگو خوابم...نذاری بفهمه...! منتظر جواب من نشد و گوشی را پرت کرد روی تخت و در را بست. من هم دوباره روی تخت ولو شدم.... * * * * * * * * ساعت ده بود و من هنوز خوابم نمی برد...واقعا سر از کار شهره در نمی آوردم...! اگر میلاد را می خواست، پس پارسا این وسط چه کاره بود؟!...اگر پارسا را می خواست، میلاد که بود؟!...اصلا حالا توی اتاق با هم چه کار می کردند؟!...یعنی رابطه اش با پارسا، مثلِ رابطه اش با میلاد بود؟!...مگر می شد؟!...پارسا حداقل بیست سال از شهره بزرگتر بود...زن و بچه داشت...هر چه قدر فکر می کردم، گیج تر می شدم... زنگ گوشیِ شهره...میلاد بود...سعی کردم صدایم را پایین نگه دارم... _ بله؟! _ الو...ریحان تویی؟! _ آره...خوبی؟ _ خوبم...شهره کو؟! _ خوابیده... _ از کِی تا حالا ساعت ده می خوابه؟!...و از کی تا حالا گوشی شو می ده به تو بد می خوابه؟! من که از قبل خودم را برای این سوال ها آماده کرده بودم گفتم: _ حالش زیاد خوب نبود...مسکن خورد خوابید...! منم تو اتاق اونم، برای همینم دارم یواش حرف می زنم... _آهان...حالش چرا بده؟! _ هیچی...چیزِ مهمی نیست...! _آاااههاااانننن...! از آهان گفتنِ کشیده اش معلوم بود دروغم گرفته... _ بی ادب...! _ چته؟!...تو منحرفی به من چه؟! _ اُکی...منم می خوام بخوابم... _ باشه بابا...با اون اخلاقِ گندت...لنگه ی همون کوروشی...کاری نداری؟! _ از اولشم نداشتم... _ بچه پروووو....بای... وقتی قطع کرد، نفسِ راحتی کشیدم...ولی راحتیم زیاد طول نکشید چرا که این بار گوشیِ خودم زنگ خورد... " اَههه این دیگه کیه...!" با دیدن اسمِ لیلا، اخم هام رفت تو هم...حوصله ی نصیحت های این یکی را دیگر نداشتم...نمی خواستم جواب بدهم...اما در لحظات آخر، نمی دانم چه شد که جواب دادم: _ بله... کمی سکوت... _ سلام... تکیه گاه...! اگر ماه بودم، به هرجا که بودم، سراغ تورا از خدا می گرفتم. و گر سنگ بودم، به هر جا که بودی، سر رهگذار تو جا می گرفتم. اگر ماه بودی- به صد ناز – شاید شبی بر لبِ بام من می نشستی وگر سنگ بودی، به هرجا که بودم مرا می شکستی، مرا می شکستی! ((فریدون مشیری)) * * * * * * * * حرف ها را بزرگترها زده بودند. توافق ها حاصل شده بود...حتی قرار عقد و عروسی را هم گذاشته بودند..تن ها من و پسرعمو توی آن جمع بودیم که مثل مترسک، فقط تماشا می کردیم رقم خوردن تقدیرمان به دست دیگران را... من به پایه ی مبل روبرویی خیره بودم و نمی دانم او به کجا خیره بود...من هنوز توی فکرِ همان خواستگار به قول خودم معمولیِ(!) توی دانشگاه مان بودم.... و نمی دانستم او هم چنین شخص معمولی ای داشت که که توی فکرش باشد؟!...من داشتم به تغییر رنگ چهره ی همان خواستگار معمولی ام فکر می کردم بعد از وقتی که رو به رویش ایستادم و گفتم امشب نامزدی ام است...و نمی دانم او به چهره ی چه کسی فکر می کرد...من داشتم به تو فکر می کردم که اگر بفهمی قطعا باز به ام اَنگِ تو سری خوری می زدی...و من نمی دانم او هم تو سری خور بود که هیچ نمی گفت؟!...راستش را بخواهی آن شب دیگر خودم هم قبول کردم که راست می گویی و من واقعا تو سری خورم... با صدای کِلِ بلند و طولانی که زن عمویم کشید و دستبند پت و پهن بی ریختی که دستم کرد، تمام نگاه ها به سمتِ من برگشت...شاید اولین بار توی زندگی ام بود که این همه چشم به ام خیره شده بودند...اولین بار بود که مورد توجه بودم!!! حالا من و پسرعمو، رسما نامزد شده بودیم...! باورت می شود آبجی کوچیکه؟!...به همین سادگی...حتی کسی نپرسید جوابم چیست...تنها لطفی که کردند، بعد از گذاشتن قرار مدارها، اجازه دادند من و پسرعمو توی یک اتاق، تنها با هم حرف بزنیم...و واقعا چه لطفِ بزرگی...! پسرعمو نشسته بود روبروم روی صندلی...و من روی تخت...او در اتاق چشم می گرداند و من این بار خیره بودم به پایه ی صندلی...سکوت بود...انگار هیچ کدام مان نمی توانستیم حرف بزنیم...اصلا مگر حرف زدن هم فایده ای داشت؟!...هرچه بودیم و هرچه می خواستیم، دیگر آشِ کشکِ خاله بود...و آخر سر پسرعمو طاقت نیاورد و سکوت را شکست... _ لیلا... و من تنها نگاهش کردم...پوستی تقریبا سبزه داشت...بینی متوسط...چشمان درشت و ابروهای نسبتا پر...قدش متوسط بود و هیکل اش کمی پر...در کل یک مرد معمولی بود...خیلی معمولی...و من دائما سعی می کردم با خواستگار معمولی ام مقایسه اش نکنم تا حداقل کمتر به خودم ناسزا بگویم به خودم برای تو سری خوری ام... نفسش را بیرون داد...بلند شد...کمی در اتاق راه رفت..انگار حرف زدن برایش سخت بود...و یا ساده تر از این، شاید او هم مثل من حرفی برای گفتن نداشت!!!...دوباره نشست روی صندلی... _ ببین لیلا...من می دونم تو به این ازدواج راضی نیستی...می دونم همش به خاطر زورِ پدرت و رسم و رسومات داری با من ازدواج می کنی... چشمانِ متعجبم را به اش دوختم...می دانستم فهمیده راضی نیستم...آخر کدام دختری به این جور ازدواج کردن راضی بود؟!...اما فکر نمی کردم آنقدر صریح به زبان بیاورد...بی توجه به نگاهِ من ادامه داد... _ می دونم دوازده سال ازت بزرگترم...راستش منم مثلِ تو، به خاطر همین رسم و رسوماتِ که الان این جام...فقط تن ها شانسی که اوردم اینه که کسی تو زندگیم نیست که حالا بخوام عذاب بکشم...من بالاخره باید ازدواج می کردم... فکر کن ریحانه!!! ازدواج دیگر از این رومانتیک تر هم می شد؟!...من باز هم ساکت بودم و او باز هم ادامه داد... _ تنها چیزی که می تونم الان بهت بگم اینه که، تمام سعی ام رو می کنم که احساس خوشبختی کنی...می تونی درست رو ادامه بدی...می تونی بعدش سرِ کار بری... نا خودآگاه گفتم: _عمو نمی زاره... لبخندی زد...با لبخند چهره اش بهتر می شد... _ زنِ من که بشی، اختیار با خودمه...قول می دم نزارم کسی اذیتت کنه...خوبه؟... بی اختیار سری به نشانه ی تایید تکان دادم...دروغ چرا ریحان...خودم هم هیچ فکر نمی کردم پسرعمو آن قدر روشن فکر از آب دربیاید...! بلند شد و آمد کنارم نشست. _ فقط دلم نمی خواد هیچ وقتِ هیچ وقت ببینم مثل الان ناراحتی... و من باز هم سری تکان دادم... _ ببینم تو زبون نداری جواب بدی... این بار گفتم : باشه پسر عمو... دستم که زیر چادر و روی زانویم بود را گرفت... _ دیگه به من نگو پسرعمو...بگو عماد... و دستم را فشار خفیفی داد...با تماس دستش، با این که از روی چادر بود، تمام تنم داغ شد... این شد که من و پسرعمو نامزد شدیم...قرار بود یک هفته بعد عقد کنیم...! حتما یادت هست آن شبی را که زنگ زدم تا هم خبر نامزدی ام را بدهم و هم برای عقد دعوتت کنم...شاید هم یادت نباشد، بعد از آن همه فراموشی، بعید بود این یکی یادت مانده باشد... تردید داشتم که زنگ بزنم یا نه، بعد از آخرین برخوردت پشت تلفن، آن شب، دیگر نمی خواستم بهت زنگ بزنم...ولی مگر می شد برای عقدم، آبجی کوچیکه ام نباشد...تردید را کنار گذاشتم و شماره ات را گرفتم... بوق اول...بوق دوم...بوق سوم...بوق چهارم... داشتم پشیمان می شدم از زنگ زدن.ساعت را نگاه کردم،تازه ده بود! بعید می دانستم الان خوابیده باشی...دیگر داشتم قطع می کردم که گفتی: بله؟! بی حوصلگی ات حتی در بله گفتنت هم پیدا بود...همین باعث شد کمی مکث کنم...اگر چاره ای بود همان موقع تماس را قطع می کردم... _ سلام... _ سلام...خوبی؟...چه خبر؟! و چقدر لحنِ سردت دلم را شکست...چه خیالِ عبثی بود که فکر می کردم بعد از آن همه وقت که با هم حرف نزده ایم، حالا باید کلی خوشحال شوی... _ خوبم...تو خوبی؟...راستش زنگ زدم بگم...بگم ...من نامزد کردم... دیگر انتظار داشتم با این خبر کمی در صدایت هیجان حس کنم... _ واقعا؟!...به سلامتی...تبریک می گم عزیزم... و چقدر متنفر بودم از آن عزیزم گفتنت که از سردی اش چندشم می شد... این بار پرسیدی : با کی؟! و من گفتم: با پسرعموم...عماد... نفس عمیقی کشیدی و گفتی: _ حدس می زدم...می دونستم عوض نمی شی و... آمدم توی حرفت. می دانستم می خواهی بگویی هنوز تو سری خورم... _ هفته ی دیگه عقدمونه...زنگ زدم دعوتت کنم... _ هفته ی دیگه؟!...چرا انقدر زود؟!...نمی خواستین یه کم بیشتر هم دیگه رو بشناسین؟! شناخت؟!...انگار خودت فهمیدی چه حرفِ چرتی زده ای؟!...برای ما راه برگشتی نبود...تقدیر هر دوی ما...هم من و هم عماد، دست همان رسم و رسومات طایفه ای بود... _ خب حالا چند شنبه ست؟! _ جمعه...میای که؟! کمی مکث کردی... _ حقیقتش جمعه کلاس دارم...ولی سعیم رو می کنم... همان موقع فهمیدم داری می پیچانی...مطمئن بودم اگر هم کلاست را قرار بود نروی، کوروش و شهره و میلاد و سرگرمی های دیگری بودند حتما، که برایت جذاب تر باشند... ولی با این حال، روز عقدم، تا آخرین لحظه چشمم به در بود تا شاید بیایی...حتی آن وقتی که خطبه خوانده می شد و من دستانم از سرما یخ زده بود و با شنیدنِ وکیلم از زبان عاقد، بله را با صدایی لرزان و پر بغض گفتم هم باز امید وار بودم وقتی تور را از صورتم کنار بزنند، تو را میان مهمانان خواهم دید... بله را که گفتم، عماد تور را بالا زد...زن ها کِل می کشیدند...حلقه ها رد و بدل شدند...و مراسم مسخره ی عسل خوردن هم انجام شد... اما تو هنوز نیامده بودی... همه اتاق را ترک کردند.عماد پیشانی ام را بوسید...دستِ لرزانم را در دست گرفت...و آن جا بغضِ من شکست...آن جا دیگر گریه کردم...نمی دانم برای نیامدنِ تو بود...برای آن ازدواج تحمیلی بود...برای ترسِ از آینده بود و یا برای خواستگارِ معمولیم که دیگر حتی نمی شد تصویرش را توی ذهنم مجسم کنم، چرا که دیگر با مردِ دیگری عهد بسته بودم..عماد سرم را به سینه اش تکیه داده بود... سکوت کرده بود و تنها دستش را پشت کمرم می کشید... وقتی اشک هایم تمام شد، سرم را از سینه اش جدا کرد...توی چشم هام نگاه کرد و گفت: قول می دم خوشبختت کنم لیلا...از هیچی نترس... به چشمانش خیره شدم...صداقت در نگاهش موج می زد...و این بار خودم به آغوشش پناه بردم...او هم مرا به خودش می فشرد...فقط می گفت نباید نگران هیچ چیز باشم...می گفت همیشه کنارم خواهد بود... و چه شیرین بود آن لحظه ای که احساس کردم، هنوز هم شانسی برای خوشبخت شدن هست...وقتی احساس کردم شانه های عماد می توانند تکیه گاه خوبی باشند برای منِ خسته...و چه شیرین بود آن طور مورد توجه کسی قرارگرفتن... تا آخرِ شب چشمم به در بود و تو نیامدی...نیامدی به عقدِ آبجی بزرگه ات...و چقدر دلم شکست... هیچ وقت به مغزم خطور نمی کرد که توی همچین روزی تنهایم بگذاری...اما گذاشتی... گذاشتی آبجی کوچیکه...یک دیوانِ حافظ...! خوبِ خوبِ نازنین من! نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب. بهتر از تمام شعرهای ناب! نام تو، اگرچه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود: بهترینِ بهترینِ من خطاب می کنم، بهترینِ بهترینِ من! ((فریدون مشیری)) * * * * * * * * دم دم های غروب بود.همیشه این وقت ها دلم می گرفت.هیچ وقت هم دلیلش را نمی فهمیدم...ساسان دانشگاه بود.امشب تا طرف های نه شب کلاس داشت. و من به طور عجیبی احساس بی حوصله گی و بیکاری می کردم. هرچه هم که بیشتر بیکار می ماندم، فکرم بیشتر می رفت سمت ریحانه...و این همان چیزی بود که به شدت ازش فرار می کردم...یک دفعه یاد حاج موسوی افتادم.مادر چند بار یاد آوری کرده بود، یک سر بروم دیدنش. چه وقتی بهتر از حالا. اول وضو گرفتم و نمازم را خواندم... لباس هایم را عوض کردم.رفتم سرِ کوچه و تاکسی سوار شدم. هرچه به خانه ی حاج موسوی نزدیک تر می شدم، تعداد خانه های سنتی بیشتر و خانه ها فشرده تر می شدند. به جایی رسید که دیگر باریکیِ کوچه اجازه ی ورود ماشین را نمی داد. پیاده شدم و کرایه را حساب کردم. وارد کوچه شدم. یک کوچه ی باریک در دلِ بافت قدیم شهر. و من چقدر از روز اولی که وارد این شهر شده بودم، از دیدن چنین خانه هایی ذوق می کردم. حتی وقتی برای برداشت باید یک خانه ی سنتی را انتخاب می کردم، من خانه ی همین حاج موسوی را برداشتم که برای رفت و آمد مشکلی نداشته باشم...همان برداشت کذایی که قرار بود با ریحانه انجام دهیم...یعنی این جا هم فکر ریحانه نمی تواند راحتم بگذارد؟!...لعنت به من...رسیدم جلوی در نسبتا باریک و سبز رنگ. اگر درب ورودی را همان طور چوبی می گذاشتند بماند، به راحتی می شد گفت یک خانه ی سنتی ست که هیچ تغییری نکرده... نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی زنگ فشار دادم. صدای زنگ توی حیاط پیچید...و پشت بندش صدای قدم هایی سریع و کیه گفتنِ دختر جوانی که می دانستم نرگس، دختر حاجی است. _ علی هستم...حاج آقا تشریف دارن؟! و همان زمان فکر کردم که چرا قبل از آمدن زنگ نزده بودم؟!...اگر نبود چه؟...اما خودم هم می دانستم که می خواستم هر طور شده از خانه بزنم بیرون...حتی اگر شده تا دم در بیایم و حاجی نباشد... در باز شد. دختری با چادر سفید گلدار در چهار چوب در نمایان شد... سرم را انداختم پایین.. _ سلام نرگس خانوم...پدر تشریف دارن؟! خودش را از جلوی در کشید کنار... _ سلام...بله...بفرمایید تو... یا الله ای گفتم و وارد حیاط شدم. نرگس هم پشتِ سرم. خانه ی دوره ساز بود که درِ اتاق ها رو به حیاط باز می شد. ایوان نسبتا بزرگی جلوی اتاق ها بود. روبروی ایوان آشپزخانه و سمت راست سرویس حمام و دستشویی بود. سمت چپ هم دو راه پله وجود داشت. یکی می رفت برای پشت بام و یکی هم می رفت برای زیر زمین. وسط حیاط هم یک حوض جمع و جور بود که آبش همیشه زلال بود و من عاشقش بودم...اول صدای حاجی آمد... _ نرگس...بابا... کی بود؟ بعد هم خودش از توی یکی از اتاق ها بیرون آمد. _ به به...ببین کی اومده...راه گم کردی پسر؟!... و به سمتم آمد. _سلام حاجی...شرمنده به خدا...گیر دانشگاهم...دیگه ترمای آخره... و همزمان با تمام شدن جمله ام، حاجی روبروم بود. دست دادم و روبوسی کردم. خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت و پیشانی ام را بوسید. _ دشمنت شرمنده جوون..تو مثل پسر خودم می مونی...این جا خونه ی خودته... دستش را گذاشت پشت کمرم... _ حالا چرا تو حیاط ایستادیم ما...سرده...بیا...بیا بریم تو... و رو به دخترش که پشت سر من ایستاده بود ادامه داد: _ نرگس...بابا...اگه می تونی دو تا چاییِ تازه دمِ خوش عطر برای ما بیار... نرگس با گفتنِ " چشم" به سمت آشپزخانه رفت. حاجی هم رزم پدرم بود. ده سالی از پدرم بزرگتر بود. موها و ریش هایش تقریبا سفید شده بودند. همسرش دو سه سالی می شد که فوت کرده بود. دو پسرش ازدواج کرده بودند و تنها با دخترش زندگی می کرد.دخترش، نرگس، پیش دانشگاهی بود و سال دیگر کنکور داشت. گه گاهی اگر کتابی می خواست، وقتی به خانه شان سر می زدم، می گفت تا دفعه ی بعد برایش بیاورم. صدای تقِ در آمد و نرگس با یک سینی که تویش دو استکان چای بود و یک قندان، داخل شد. سینی را گذاشت روی زمین. _ بابا...چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟ _ نه بابا جون...برو به درسات برس.. نرگس با اجازه ای گفت و رفت. من ماندم و حاجی و دوباره خاطراتش از پدرم. همیشه همین طور بود. آخر حرف هایش می رسید به خاطراتش با پدرم...حالا که فکر می کنم، می بینم شاید دلیلش همین بود که وقتی پیش مادر نبودم و کلافه می شدم، به حاجی پناه می آوردم...آن قدر گفت و گفت...تا چشم بر هم زدم دیدم ساعت ده شب شده...و من چقدر حالم بهتر از دمِ غروب بود... با حاجی خداحافظی کردم. هوا سرد بود. نگذاشتم به بدرقه ام بیاید توی آن سرما... آمدم توی حیاط...نزدیک در حیاط بودم که با صدای نرگس ایستادم... _ علی آقا... برگشتم، ولی سرم هنوز پایین بود... _بله؟! کیسه ی پلاستیکی توی دستش را به سمتم دراز کرد... _ بفرمایید...اینا کتابایی هستن که بهم داده بودید...دستتون درد نکنه... _ اگه نیاز دارید باشه خدمتتون...من فعلا نیاز ندارم... _ نه بفرمایید...ممنون... نمی دانم توی آن تاریکی چشم هایم درست می دید لرزش دست هایش را ...یا اشتباه می دیدم؟! کیسه را گرفتم و با گفتنِ خداحافظ زدم بیرون... به خانه که رسیدم، ساسان هنوز نیامده بود.معلوم نبود باز سرش کجا گرم شده بود.کیسه را گذاشتم روی تخت. لباس هایم را عوض کردم...حوصله ی غذا خوردن هم نداشتم... آمدم روی تخت دراز بکشم که چشمم به کیسه ی کتاب ها افتاد...گذاشتمش پایین تخت و روی تخت دراز کشیدم...نمی دانم چه شد که دوباره نشستم و کیسه ی کتابه هارا باز کردم...کتاب ها را دراوردم، کتاب های قدیمی خودم بودند... اما یک دیوان حافظ از بین آن افتاد بیرون...من که دیوان حافظ نداده بودم به نرگس...!کتاب ها همه درسی بودند...!دیوان را برداشتم...کمی پشت و رویش را نگاه کردم...به این نتیجه رسیدم که حتما اشتباها با کتاب های من قاطی شده و یادم باشد دفعه ی بعد پسش ببرم...اما یا باز کردن کتاب و دیدن صفحه ی اولش، انگار دنیا روی سرم خراب شد... "امروز خورشید درخشان تر است و آسمان آبی تر نسیم زندگی را به پرواز می کشد و پرنده آواز جدید می سراید امروز بهاری دیگر است در روز تولد مهربان ترین در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزه ها در میهمانی ما خواهند سرود ای مهربان ترین روزهای زندگیت هر روز گوارا باد میلادت مبارک نرگس..." کتاب را همان جا روی زمین گذاشتم...پس دلیل لرزش دستانش این بود؟!...وای...خدایا...با این دیگر چه کار باید می کردم...اصلا از نرگس بعید بود...یعنی من را دوست داشت؟!..دوباره صفحه ی اول را خواندم..."در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است" این معنی اش فقط تبریک تولد بود؟!...مسلما نبود...سعی کردم چهره ی نرگس را به خاطر بیاورم...ولی زیاد موفق نبودم...او را همیشه با چادر می دیدم...و من هم که همیشه سرم پایین بود...تنها چیزی که از چهره اش به یادم مانده بود، صورت سفیدش بود و چشمانِ سبز رنگش...آن هم فقط برای اینکه سبزی چشمانش، در قاب سفید صورتش، واقعا توی چشم میزد...نرگس هنوز بچه بود...یعنی از کِی به من این حس را داشته؟!...یعنی همه ی آن هول شدن ها و سرخ شدن ها ... لرزش دستانش امروز، وقتی خواست کتاب ها را به ام بدهد....وای...دستم را توی موهایم فرو کردم... چه طور باید بهش می فهماندم که نباید به من فکر کند؟!...من خودم طعم تلخِ طرد شدن را چشیده بودم...من خودم درد عشق یک طرفه را تجربه کرده بودم...او هنوز کوچک بود برای تجربه ی این ها...از طرفی هم نمی توانستم الکی دلش را خوش کنم در حالی که خودم می دانستم علی رقم تمام تلاش هایم باز هم دلم و فکرم با کسِ دیگری ست...لیاقت نرگس کسی بود که با تمام وجود تنها برای نرگس باشد...هم فکرش و هم دلش...نمی توانستم به اش بگویم...نرگس هنوز بچه بود برای درک تلخیِ حقیقت های زندگی...برای درک اینکه همیشه زندگی زیبا نیست...برای فهمیدنِ اینکه عشق همیشه یک موهبت الهی نیست، گاهی وقت ها می شود بلای جان...می شود خوره و ذره ذره فکر و روح را می خورد...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 138
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 196
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 386
  • بازدید ماه : 386
  • بازدید سال : 14,804
  • بازدید کلی : 371,542
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس