loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 579 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (0)
بچه ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند... سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:
فقط یکى بردارید... خدا ناظر شماست:
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود... یکى از بچه ها رویش نوشت:
هر چند تا مى خواهید بردارید...! خدا مواظب سیب هاست....!!!
* * * * * * * *
از کلاس بیرون آمدند و به سمت خروجی حرکت کردند، شهره باز هم کوروش را دید... البته با آن پورخند همیشگی... حکایت این پوزخند را نمی فهمید... انگار بلد نبود مثل آدم بخندد...! این بار اجازه نداد کوروش نگاهش را به دام بیاندازد و رویش را برگرداند...
رو به ریحانه کرد و گفت:
_ خوابگاهی هستی؟
_ آره. بلوک 3...
_ اوکی...من بلوک 4...
حالا دوباره در سکوت می رفتند... شهره هرکار می کرد نمی توانست بیشتر از چند کلمه با او حرف بزند... ولی مدام با خود می گفت می تواند درستش کند... درستش می کند... به درب ورودی رسیدند... همزمان اتوبوس خوابگاه هم رسید... دختران مثل مور و ملخ بیرون می آمدند و عده ای سوار می شدند... فقط در جلویی باز بود و این باعث می شد بعضی ها توی آن شلوغی گیر کنند و به دنبالش جیغ و دادشان بلند شود... شهره و ریحانه دورتر ایستاده بودند و تنها نظاره گر... شهره سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
_ خیرِ سرشون انگار نه انگار که دانشجوان...!
خلوت که شد رفتند سوار شدند... حالا دیگر جایی برای نشستن نبود و مجبور شدند بایستند و تعادل شان را به زور در پیچ ها با میله های وسط اتوبوس حفظ کنند... باز هم این شهره بود که غر زد:
_ انگار داره گاری می رونه...! آخه مرد حسابی می بینی این همه آدم سرِپاست چرا این جوری دور می زنی...؟!
باز هم ریحانه چیزی نگفت... به خوابگاه که رسیدند، شهره قبل از اینکه برود سمت بلوک خودش گفت:
_ فکر کنم اکثر کلاسامون با هم باشه... فردا صبح کلاس داری..؟!
_ آره... ساعت 8...
_ اوکی... پس تا فردا...
_ می بینمت...
از هم جدا شدند...ریحانه که واقعا از خستگی رو به بیهوشی بود، سلانه سلانه به سمت بلوک رفت... پله ها از همیشه طولانی تر به نظر می آمدند...وارد اتاق شد... مریم و مینا، خواهر های دوقلو که دیروز رفته بودند خانه، می ماند ندا که او هم دانشگاه بود... تنهایی حال و حوصله ی غذا پختن را نداشت... چادرش را انداخت روی تخت ندا، مقنعه و مانتوش را هم و زیر لب غر زد: (( آخه یکی نیست بگه تو این گرما دیگه چادر اجباری چه صیغه ایه...؟!)). بلوزش از خیسی عرق به بدنش چسبیده بود... علی رغم خستگی مفرط، نمی توانست همان طوری بخوابد... باید دوش می گرفت... لباس ها و حوله اش را برداشت...
پشت درب حمام اول ایستاد، صدای شرشر آب خبر از اشغال بودن آن می داد.(( اَه...این که پره...)) رفت سراغ حمام دومی که وسط های طبقه بود، باز هم شرشر آب... (( وایییییییی...این چه وضعیه؟ از هیچس شانس نداریم...)) به ناچار رفت سراغ حمام سومی... با این که هیچ خوشش نمی آمد ازش... لامپش که سوخته بود، شیب بندی کفش خوب نبود و آب به سختی به آبرو هدایت می شد... هرچند دقیقه یک بار باید دوش را می بست تا آب جمع شده، برود... به خاطر همین هم بود که بیشتر وقت ها خالی بود... کمی شک داشت که برود یا نه... اما میل شدیدش به خواب، باعث شد پیه ی همه ی این ها را بر تن بمالد و برود توی همان حمام خراب شده...!
از حمام که بیرون آمد، طبق عادت همیشگی اش موهارا همان طور خیس خیس شانه زد، حوله را دور سرش پیچاند... کولر را روشن کرد... پتو را کشید روی سرش و بی هوش شد...
با تکان های دستی از خواب بیدار شد. و صدای ندا که می گفت:
_ تو باز با موهای خیس خوابیدی..؟! پاشو ببینم... حوصله ی مریض داری نداریم...
در حالی که سعی می کرد واضح و شمرده حرف بزند و در عین حال حواسش بود که چشمانش باز نشود تا خواب از سرش نپرد، گفت:
_ ول کن...جون ندا...دارم می میرم از خستگی...
ندا کولر را خاموش کرد... آمد بالای سرش و پتو را کاملا از رویش کشید...
_ اَه...ندا...آزار داری مگه...
_ صدبار بهت گفتم با موهای خیس نخواب...
چادر و مانتو و مقنعه ی ریحانه را از روی تختش برداشت و به سمتش پرت کرد...
_ بار آخرتم باشه اینارو می ندازی رو تخت من...
ریحانه از پشت ادایش را درآورد و با دل خوری لباس هایش را آویزان کرد...
_ نهار خوردی...؟!
_ نخیر...از وقتی اومدم انقدر خسته بودم که یه سر خوابیدم...
_ حدس می زدم...
و همزمان در فریزر را باز کرد و داخلش را برانداز کرد.
_ من که خیلی گرسنمه... حوصله ی غذا پختنم ندارم... یه کم کالباس داریم، خوبه...؟!
ریحانه فقط سری به نشانه ی موافقت تکان داد...
یادش آمد باید به علی لطفی زنگ بزند و بگوید که نمی تواند برای برداشت با او باشد... با یاد علی لطفی لبخندی بر لبش نشست... چقدر محجوب بود... از میان بچه های کلاس تنها او بود که کم و بیش هوای ریحانه را داشت... زمانی که ریحانه به کمک احتیاج داشت، هیچ وقت دریغ نمی کرد... مثل امروز که وقتی استاد اعلام کرد باید گروه های 2 نفری تشکیل دهند، نگاه سرگردان ریحانه را که دید، بلافاصله خودش پیش قدم شد...و چقدر ریحانه خیالش راحت شد... اما مجبور شد به خاطر رودربایستی با شهره گروهش را عوض کند... با این فکر آهی کشید و بلند شد و از اتاق بیرون زد... جلوی آینه ی دستشویی ایستاد... آبی به صورتش زد و دوباره در آینه به چهره ی خودش نگاه کرد... هیچ چیز خاصی در صورتِ توی آینه نمی دید... ابروهایی نسبتا پهن و کشیده... بینی گوشتی و البته خدا را شکر بزرگ نبود اما کوچک هم نبود... چشم هایش متوسط بود و قهوه ایی خیلی تیره...جوری که شک می کردی قهوه ای است یا مشکی...و پُفِ اندک پلک ها که همیشه از آن بیزار بود و از همه ی این ها بدتر موهای صورت و نرمه ی پشت لبش بود که انگار بلای جانش بودند و هر وقت می دیدشان، از خودش متنفر می شد...تنها چیزی که توی صورتش بود و ازش بدش نمی آمد، لب های درشتش بود یا به قول دخترهای کلاس قلوه ای...! خودش که از این چیزها سردر نمی آورد اما باز هم از دخترهای کلاس فهمیده بود که مُد است...!
فکر کرد علی لطفی از چه چیز او خوشش آمده بود...؟! اصلا کی گفته خوشش آمده...؟!اصلا هست پسری که از چنین دختری خوشش بیاید...؟! آخر دلش را به چه چیز او خوش کند...؟! نه...بهتر است دلش را بی خودی خوش نکند... علی لطفی تنها دلش برای او می سوخت...بله... این درست تر است و البته منطقی تر هم....او فقط دلش می سوخت... در ذهنش تکرار می کرد... انگار که می خواست آویزه ی گوشش شود...
شیر آب را بست... نگاهش را از صورت توی آینه گرفت... رفت تا به علی دل رحم زنگ بزند...!
* * * * * * * *
از آن روز به بعد نه تنها برای پروژه ی برداشت که برای دیگر پروژه ها هم، شهره و ریحانه هم گروه بودند... همیشه با هم دیده می شدند... تقریبا پیش نمی آمد یکی شان را تنها، بدون دیگری دید...
کم کم ایرادگیری های شهره شروع می شد:
_ ریحان خدایی با این مقنعه ی تنگ خفه نمی شی...؟!
_ جون من آخه تو این گرما چطور می تونی اودکلنی، اسپریی چیزی نزنی...؟!
_ ریحان جون، قربونت برم، بیا پشت لبتو حداقل بردارم برات...
و هزاران و هزار ایراد دیگر... ریحانه اما، هیچ نمی گفت...
تا اینکه یک روز شهره وارد اتاق شد... حالا دیگر هم اتاقی بودند...
_ ریحان بیا ببین چی برات گرفتم...!
و کیسه ی توی دستش را جلوی ریحانه خالی کرد... ریحانه با گیجی نگاهش کرد...
_ اینا چیه...؟!
شهره در حالی که اودکلن را باز می کرد کمی به لباس ریحانه زد و گفت:
_به این می گن اودکلن عزیزم...! از اینا که آدما می زنن خوش بو می شن...!
_ خب چرا برای من گرفتی...؟!
شهره نگاه عاقل اندر سفیهش را به اش دوخت و گفت:
_ وای ریحان گاهی وقتا یه چیزایی می گی آدم ازت ناامید می شه...! گرفتم که بزنی به خودت... تو این گرما چطوری بی عطر و اسپری سر می کنی...؟!
و ریحانه تعجب می کرد که شهره چطور نمی داند اودکلن زدن گناه دارد...!چه طور نمی دانست یک دختر نجیب هیچ وقت نمی گذارد بوی عطرش را نامحرم حس کند...!
شهره قوطیِ استوانه شکلی رل برداشت و گفت:
_ اینم کرم نرم کننده ست...الحمدالله این یکی رو که دیگه می شناسی...؟! می زنی به دستات که زبر نباشه... می گم تو هیچ وقت فکر نمی کنی اگه یکی دستتو بگیره و این جوری زبر باشه، چقدر زشته...؟!
و ریحانه فکر کرد، مگر چه کسی قرار است دست او را بگیرد...؟!!! او که حتی با پسرِخاله و دایی و عمه و...خودش هم دست نمی داد...!پدر و مادر خودش هم که هیچ وقت چنین چیزی نگفته بودند...!
شهره دو شانه برداشت... یکی انتهای دسته اش تیز بود... ودیگری دندانه های نرمی داشت، مثل شانه پیچی که خودش داشت...
_ اینا هم که شونه پوشه...!
ریحانه چشمانش را ریز کرد و گفت:
_ چی چی...؟!
_ ای بابا...گفتم شونه پوش... چته دختر...؟!
ریحانه این را می دانست... قبلا دست شهره دیده بود... دیده بود که چطور موهایش را با آن درست می کند...بیشتر تعجب و چی چی گفتنش به خاطر این بود که چرا آن ها را برای او خریده بود...؟!!
_ یعنی من موهامو بیرون بزارم...؟!
و ریحانه تعجب می کرد که شهره چطور نمی داند نامحرم نباید موهایش را ببیند...؟! گناه است... یک دختر نجیب هیچ وقت موهایش را بیرون نمی گزارد...!
شهره اسپری سبز رنگی گذاشت جلوی ریحانه و گفت:
_ به اینم می گن کفِ موس..!
این یکی را دیگر ریحانه برای بار اول می شنید، واقعا...!
_ کفِ چی چی..؟!
_ کفِ موس... جنابعالی که موهات فره، وقتی از حمام اومدی بیرون، موهاتو که شونه کردی، می زنی به موهات که مثل الان وِز نشن عین پشم گوسفند...!!
و ریحانه نمی دانست چرا مادرش تا به حال به اش نگفته بود موهایش مثل پشم گوسفند است...؟! او که همیشه از ریحانه ایراد می گرفت، چطور این یکی را فراموش کرده بود...؟! به سرعت رفت جلوی آینه... دستی به موهایش کشید... و باز هم فهمید حق با شهره است...موهایش مثل پشم گوسفند بود...!! اصلا همیشه حق با شهره بود...!
نگاهی ناامیدانه به شهره کرد... شهره بدون آنکه به نگاهش اهمیت دهد، اسپری دیگری گذاشت جلوش و گفت: اینم تافت...
دیگر فرصت نداد ریحانه چیزی بگوید... اتو موی کوچک مسافرتی اش را از کیفش درآورد... پلاکش را زد به برق...داغ که شد، نشست کنار ریحانه...
_ بچرخ سمت من...
چرخید... شهره با شانه جلوی موهایش را شانه زد... شانه را که پایین می کشید همزمان با دست دیگرش اتو مو را پشت سرش روی موها می کشید. 2بار، 3بار کشید... حالا موها صاف شده بودند...
_بچرخ رو به آینه...
چرخید...مثل یک عروسک کوکی...
شهره روی دو زانو پشت سرش و روبه آینه قرار گرفت... حالا ریحانه در آینه می دید که چطور رشته های موهای جلوی سرش را می گیرد و بالا می برد... بعد با شانه پوش چندبار می کشد توشان... همان کاری که همیشه برای موهای خودش می کرد... هرچه بیشتر جلو می آمد، حجم موها بیشتر می شد...دست آخر تافت را باز کرد و چند بار داخل موها اسپری کرد...جلوترین قسمت که هنوز صاف بود را، با شانه ی نرم تر روی موها کشید و صاف و صوف کرد...موها را با گیره ی کوچکی بست... دست هایش را گذاشت دو طرف سر ریحانه و چندبار سرش را به چپ و راست گرداند تا مطمئن شود برآمدگی موها از دو طرف یکسان است...
حالا همان اسپری سبز رنگ، یا همان کفِ موس به قول خودش را برداشت... اول چندبار تکانش داد... توی دست چپش اسپری کرد... ریحانه چیزی شبیه برف شادی می دید در دست شهره... دو دستش را به هم سایید و بعد کرد توی موهای ریحانه... با سرعتی که نشانه ی مهارتش در این کار بود، هرچندتا از تار موها را در دست می گرفت و دور انگشت می پیچاند و رها می کرد...
فِرِ موهایی که داشت باز می شد و یا خیلی وِز شده بود، با این کار مرتب می شد...
تمام که شد، ریحانه دید موهاش دیگر شبیه پشم گوسفند نیستند...!!!
شهره گیره ی بزرگی که پشت سر خودش بسته بود را باز کرد... موهای ریحانه را یکی دو دور چرخاند و پشت سرش با همان گیره محکم کرد...!
حالا ریحانه لبخند می زد به صورت توی آینه... با آن که هنوز هم نرمه ی پشت لبش و موهای ریز صورت و ابروها، بلای جانش بودند انگار، ولی با این حال خیلی مرتب تر از قبل شده بود...
_ چطوره...؟!
سکوت ریحانه... خودش ادامه داد:
_ این بار من برات درست کردم... تا یکی دو بار دیگه هم برات انجام می دم... اما دیگه بعدش خودت باید یاد بگیری... اوکی...؟!
ریحانه تنها سری تکان داد...
شهره مقنعه ی گشادش را از روی تخت برداشت... آرام، طوری که فکل ریحانه خراب نشود، سرش کرد... کمی با دست مرتبش کرد...
ریحانه می دید که پیشانی کوتاهی که همیشه صورتش را مخصوصا توی مقنعه ریز نشان می داد، با بالا آوردن موها بلندتر به نظر می آمد انگار...
_ یعنی این جوری بیام بیرون...؟!دانشگاه...؟!
شهره شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
_ آره...مگه مشکلی داره...؟!
ریحانه دوباره به آینه نگا کرد.
_ آخه اگه مامانم بفهمه...
شهره حرفش را برید:
_ از کجا بفمه...؟!!
و ریحانه فکر کرد، باز هم حق با شهره است... مادرش از کجا می فهمید...؟! دوباره به آینه نگاه کرد...
می دانست کارش درست نیست... می دانست اگر مادرش بود، الان می گفت، گناه است... معصیت دارد...اما داشت دنبال دلیلی می گشت برای توجیه خودش...
او فقط نمی خواست موهایش مثل پشم گوسفند باشد...!
او فقط نمی خواست به اش بگویند موهایش گوسفندی است...چند بار با خودش تکرار کرد...
حالا بهتر شد...
او نمی خواست گوسفند باشد...
آرام تر شد...
مادرش از کجا می فهمید...؟!
این بار آرامِ آرام شد...
به صورت توی آینه لبخند زد... واقعا مادرش از کجا می خواست بفهمد که او دیگر نمی خواهد موهایش گوسفندی باشد...؟!
لبخندش به خنده ای صدا دار تبدیل شد...
نه...مادرش نمی فهمید....

و آن روز فکر نکرد کسِ دیگری هست که او را ببیند.....


قولِ مردانه...!

* * * * * * * *
بعد از آن روز که آن قدر بد جوابش را دادم، هربار که سعی می کردم باهاش هم کلام شوم و از دلش دربیاورم، نمی شد... هر بار به طریقی فرار می کرد... خودش را ازم پنهان می کرد...فرصت عذرخواهی هم نداد... و آن قدر فرار کرد و خودش را ازم پنهان کرد که دیگر مجبور شوم بی خیال شوم... دیگر پی فرصت نگشتم... و ای کاش باز هم می گشتم...آنقدر پافشاری می کردم که بالاخره مجبور شود باهام حرف بزند....
بارها و بارها توی ذهنم از ریحانه عذر خواستم...التماس اش کردم که ببخشدم برای برخورد آن روزم پشت تلفن... چرا که اگر خوب حرف می زدم، ریحانه دیگر از من فرار نمی کرد و شاید می توانستم بعدتر ها به عنوان یک دوست کمکش کنم... زمانی که به یک دوست واقعی نیاز داشت... زمانی که می دیدم چه طور جلوی رویم غرق می شود و فرو می رود در سیاهی و من کاری ازم برنمی آمد....
گاهی ما آدم ها آنقدر راحت با یک حرکت کوچک ، حرف کوچک یا هر چیز کوچک دیگری، همدیگر را می رنجانیم که پیامدهایش را نمی شود جبران کرد...
همیشه پدرم می گفت، خدا از حق خودش می گذرد اما از حق بنده اش نه...باید از حق الناس ترسید...بترس از دل شکستن که هرچه را بشود جبران کرد، این را نمی شود... دلی که شکست را حتی اگر تکه هایش را چسباندی، باز هم ترکش پیداست...
آن وقت ها 10 سال بیشتر نداشتم...و بعدها که در 14 سالگی از دستش دادم چقدر افسوس خوردم که چرا بیشتر پای حرف هایش نمی نشستم...
همان موقع، همان موقع که چهره ی آرام و نورانی اش را برای آخرین بار قبل از آنکه خاک سرد او را در خود ببلعد دیدم، به او قول دادم... قول دادم هیچ وقت دل کسی را نشکنم... کسی را نرنجانم، حتی به اندازه ی سر سوزن...
من آن روز به پدرم قول مردانه دادم... از همان قول هایی که همیشه وقتی بعد از نماز مغرب از مسجد محل می آمدیم ازمن می گرفت، با قفل کردن انگشت کوچیکه اش به دور انگشت کوچیکه ی من، که برویم بستنی بخوریم ولی به مادر نگوییم...! و من چقدر غرور برم می داشت که می دیدم آن قدر بزرگ شده ام تا پدرم از من قول مردانه بگیرد...!
بعدها که بزرگ تر شدم، همان بعدهایی که دیگر نبودش، مادر تعریف کرد که پدرم به جای بستنی، یک خوراکی ای، چیزی برای مادر می گرفت و به خانه می آورد...
مادر می گفت او همیشه این کارها را می کرد تا من به او بیشتر از همه احساس نزدیکی کنم... و چقدر هم موفق بود... هم پدرم بود هم برادرم و هم رفیقم... او جای همه ی نداشته های من بود...
هنوز هم یادم هست یک بار که با هم توی خیابان راه می رفتیم، دو دختر نظرم را جلب کردند... آن وقت ها کوچکتر از آن بودم که بخواهم مثلا چشم چرانی کنم...! اما یادم است آن دخترها چنان قهقهه می زدند و راه می رفتند که ناخودآگاه نگاه ها را به خود معطوف می کردند...
یکی شان موهاش طلایی بود و دیگری مشکی...همان طور که داشتیم می رفتیم و پدرم حرف می زد، انگار متوجه شد که حواسم به حرف هایش نیست.. نگاه گذرایی به سمت دخترها کرد و بعد با شیطنت رو به من گفت:
_ کدومو بیشتر می پسندی...؟!
من که هنوز متوجه منظورش نشده بودم با گیجی نگاهش کردم...
_ هان...؟!
در حالی که با ابروهایش به آن ها اشاره می کرد، گفت:
_ خودتی باباجون... همونایی رو می گم که یه ساعته حواستو پرت کردن...!
اول هول شدم وقتی فهمیدم مچم را گرفته، اما وقتی خنده اش را دیدم، خیالم راحت شد... انگار که ذوق کرده باشم، گفتم:
_ مو مشکیه...!
دستی توی موهام کشید و به همشان ریخت...
_ پدر صلواتی، مثل بابات خوش سلیقه ای...
و خندید... من هم... گذاشت خوب که خنده هایم را کردم گفت:
_ خوب حالا اگه یکی تو خیابون آبجی خودت رو ببینه، بپسنده چی...؟!
من هم که آن موقع تازه داشتم راهنمایی را تمام می کردم و توی سن بلوغ بودم و هوار هوار غرور داشتم... اخم هایم را در هم کردم... جوری که انگار الان واقعا آبجی دارم...!!!
_ آبجی من که این جوری نمیاد بیرون.... بعدشم هر کی بخواد بهش نگاه کنه، چشماشو در میارم...!!
ابرویی بالا انداخت از تعجب و گفت:
_ پسر من چه زود بزرگ شده که حالا برای آبجی نداشته انقدر غیرتی میشه...!!
و باز خندید...و من چه قدر خنده هایش را دوست داشتم...
این بار من نمی خندیدم... ابروهام در هم گره خورده بود و فکرم مشغول حرف پدر بود... خنده اش که تمام شد گفت:
_ باباجون، هر کسی اختیار داره که چه جوری لباس بپوشه... تو نمی تونی کسی رو مجبور کنی اونجوری که تو می خوای لباس بپوشه... اما تو می تونی جلوی چشمت رو بگیری که نگاهش نکنی...
و من فکر که کردم، دیدم راست می گوید... خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین... آمد ایستاد رو به رویم... دست هایش را گذاشت روی شانه هایم و گفت:
_ به من نگاه کن علی...
نگاهش کردم... انگشتش را آورد جلو، من هم آوردم... انگشتش را دور انگشتم حلقه کرد...
_ حالا می خوام بهم قول مردونه بدی که هیچ وقت هیچ وقت به آبجی کسی نگاه نکنی...
و من قول دادم... از آن روز تا بعدها، حتی وقتی دیگر نبودش، من هیچ وقت به آبجی کسی نگاه نکردم...!
همیشه در جواب اشتباهاتم لبخند می زد... جوری رفتار می کرد که خودم شرمنده می شدم... یادم هست یک بار یکی از بچه های مدرسه، یک سی دیِ فیلم داد به ام... می گفت باحال است... بین بچه ها دست به دست چرخیده بود و همه می گفتند که چقدر باحال است... و من نمی دانستم این باحال یعنی چی...؟! روزی گرفتم و آوردم خانه... رفتم توی اتاقم... گذاشتم توی کامپیوتر و یواشکی شروع کردم به نگاه کردن... نگاه که چه عرض کنم... بیشترش چشم هایم را می بستم... اما کمی که گذشت دیگر نتوانستم بر حس کنجکاوی ام غلبه کنم... بعد از دیدنش داغ کرده بودم... کلافه بودم... انگار روی آتش بودم... تا یک دوش آب سرد نگرفتم راحت نشدم...وقتی از حمام آمدم بیرون و رفتم توی اتاق، پدرم را دیدم در حالی که داشت سی دی را از درایور در می آورد... وقتی چشمم به چشمش افتاد، خواستم آب شوم و بروم توی زمین...
باز هم لبخند زد...
_ ببخش باباجون...! بدون اجازه اومدم توی اتاقت... دنبال یه فایل می گشتم، عجله داشتم، می خواستم ببینم روی کدوم سی دی بوده...
و آلبوم سی دی توی دستش را نشانم داد...
_ عافیت باشه...!
حتی زبانم نمی چرخید بگویم سلامت باشی... نمی دانستم از شرمندگی چه کار کنم... به جای اینکه بزند توی گوشم تازه داشت عذرخواهی هم می کرد که بدون اجازه وارد اتاقم شده...!
بلند شد... دستی بر سرم کشید... وقتی داشت می رفت بیرون، بالاخره زبانم باز شد:
_ ببخشید...!
ایستاد و نگاهم کرد... باز با همان لبخند... حالا که فکر می کنم می بینم همیشه لبخند داشت، حتی وقتی درد می کشید...!
_ من که چیزی نگفتم...!
و من باز شرمنده تر شدم...اشک در چشمانم جمع شد...
_ بابا...بخدا بار اولم بود...به خدا...نمی دونستم...بچه ها گفتن...گفتن...
در آغوشم گرفت... و من راحت گریه کردم...نوازشم کرد... کمی که آرام شدم گفت:
_ اولا هیچ وقت برای چیزی قسم نخور... من همین جوری هم حرفت رو قبول دارم... دوما نمی خوام برات موعظه کنم که این فیلم ها بدن و ...مطمئنم خودت وقتی دیدی، فهمیدی... فقط بهت می گم باباجون، هیچ وقت عادت نکن زشتیا رو، سیاهیا رو، گناهارو راحت ببینی... با این که خودت مرتکب اینا نشدی، ولی قبحش می ریزه برات... قبحش که ریخت کم کم روحت سیاه می شه... تو روح پاکی داری، نذار با این چیزا کثیف بشه...
نفس عمیقی کشید و من را از خودش جدا کرد... دوباره اشک هایم را پاک کرد...
_ سوما، مرد که گریه نمی کنه...! نبینم دیگه گریه کنی...! باشه...؟!
میان اشک ها خندیدم و سرم را بالا پایین کردم...
_ قولِ مردونه...؟!
_مردونه...
و انگشتم را دور انگشتش حلقه کردم... از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت گریه نکردم... وقتی هم که رفت، بالا سرِ خانه ی ابدیش که ایستاده بودم و می دیدم چه طور خروار خروار خاک می ریزند رویش،می خواستم سر قولم بمانم...اما بغض توی گلویم که داشت خفه ام می کرد، و سوزش چشمانم اجازه نداد روی قولم بمانم... و من آن جا برای اولین بار قولم را شکستم...گریه می کردم و ازش معذرت می خواستم...فریاد می زدم و معذرت می خواستم که قولم را شکستم...
دهانش را آورد نزدیک گوشم و گفت:حالا پایه ای بریم بیرون یه بستنی بزنیم، به مامانتم نگیم...؟!
حتی نپرسید فیلم را از کی گرفتی...؟! حتی فرداش هم نپرسید پَسَش دادی یا نه...؟!
وقتی فردا به مدرسه رفتم، سی دی را مثل یک چیز کثیف و ویروسی با دو انگشتم گرفتم و به صاحبش پس دادم...
هفته ی بعد بود که فهمیدم سیامک، یکی از بچه های کلاس بالایی که خیلی ادعایش می شد فیلم را برده، پدرش که فهمید اول سی دی را شکسته و بعد کتک مفصلی به سیامک زده بود... وقتی سیامک به مدرسه آمد، یک کتک مفصل هم از صاحب فیلم خورده بود...
بعدها، وقتی دیگر نبود، وقتی نداشتمش، هر روز و هر ساعت، حسرت آن روزها را می خوردم که بود... به جز آن یک باری که گریه کردم و قولم را شکستم، دیگر هیچ وقت، هیچ کدام از قول هایم را نشکستم...تا آن دفعه که ریحانه را آزردم...از خود رنجاندم...
یادم می آید آد وقت ها، زمانی که شب ها از سوز ریه و سینه اش نمی توانست طاقت بیاورد، برای این که مادر نفهمد، بیدار نشود، آزرده نشود از دیدن پدرم در آن حال، سرفه ها را در گلو خفه می کرد... وقتی هم شدت می گرفت بلند می شد و به حیاط می رفت... و من از پشت پنجره می دیدم که قدم می زند و سعی می کند آرام و خفه سرفه کند تا ما بیدار نشویم... او آنقدر به خودش سختی می داد تا ما را اذیت نکند یا نرنجاند، آن وقت من، علیِ او، آن طور راحت ریحانه را رنجاندم...
وقتی اوضاعش وخیم شد و در بیمارستان بستری اش کردند... یادم هست آن قدر از دیدنش در آن وضع عذاب می کشیدم که یک بار گفتم:
_ تو بابای خوبی نیستی...اگرنه نمی رفتی جنگ...الان سالم بودی...همیشه پیشم می موندی...
و حالا چقدر دلم به درد می آید که این حرف هارا زدم... آن هم با گریه... و او چه عذابی کشید از شنیدن این خزعبلات من و از دیدن اشک هایم...
مادرم که در همه حال محکم و ایستاده بود...آن موقع هم با اینکه می دانست دارد در سی سالگی و در اوج جوانی بیوه می شود و سیاه پوش، آن موقع هم محکم ایستاده بود... بعد فهمیدم که از درون داشت خورد می شد، اما به خاطر پدرم نشان نمی داد... این را بعد از رفتن پدرم فهمیدم، وقتی دیدم چه طور در سی سالگی کمرش خم شد... و حالا حداقل ده سال از سنش پیرتر نشان می دهد...
آن جا مادرم بهم تشر رفت...و پدر جلویش را گرفت... و در حالی که شمرده شمرده و به سختی حرف می زد گفت:
_ سیمین جان...عزیزم...کمی... من و ...پسرمو...تنها می زاری...؟!
و چقدر به سختی حرف می زد... وقتی مادرم علی رغم میلش خواست برود بیرون، نگاه نگرانش را به پدرم دوخت و پدرم با لبخندی خیالش را راحت کرد...
تنها که شدیم، با دست به کنار تختش اشاره کرد و گفت:
_ بیا...
حالا ماسکش را برداشته بود.
_ مگه...قول...مردونه...ندادی...گر یه نکنی؟...مرد که...گریه ...نمی کنه...
اشک هایم را پاک کردم...
_ می دونی...اگه من...نمی رفتم...دست عراقیا...می رسید...به مامانت...یا به مامان و ...آبجیِ بقیه...؟!تو اینو ...می خواستی...؟!
نه... من این را نمی خواستم... من هم بودم نمی گذاشتم دست هیچ احدی به مادرم برسد... نفس کم آورد... ماسک را گذاشت روی دهانش... کمی که نفس کشید دوباره برش داشت و گفت:
_ هر...که...در این ...بزم...مقرب تر است...
سرفه حرفش را قطع کرد... ماسک را گذاشتم روی دهانش... نفسش که جا آمد و سرفه ها قطع شد، خودش ماسک را برداشت...
_ جام بلا...بیشترش...می دهند...
بیا...بغلم...!
لبخند زد... خنده هایی که در هیچ شرایطی از لبش دور نمی شد... صاف بود و روان... نمی دانم شاید صافی و صداقت خنده های ریحانه هم مثل او بود که توجهم را جلب کرده بود...
من را در آغوش فشرد...و من بند بند وجودم را به او می فشردم... انگار که می خواستم به اندازه ی تمام سال های نبودنش در آینده، حس آغوش و شانه هایش را و عطر تنش را در وجودم نگهدارم و ذخیره کنم برای سال های نبودنش...


* * * * * * * *
ریحانه را رنجاندم... برخلاف قولی که به پدرم داده بودم... و هر کار کردم نتوانستم از دلش دربیاورم... آن قدر خودش را از من پنهان کرد و رو برگرداند که فرصت عذرخواهی را ازم گرفت... و گاهی همین آزردن های به ظاهر کوچک، چه تاوان سنگینی دارند...
تاوانش هم این بود که ریحانه آن قدر از من گریخت... آن قدر گریخت که حتی وقتی دیدم جلوی چشمانم دارد غرق می شود، دستم را که به سویش دراز کردم، مرا پس زد...تاوانش این بود که از دستش دادم...بدست نیاورده از دست دادمش...
این بار دومی بود که قول مردانه ام را با پدرم شکستم... یک بار سر خاکش، یک بار هم حالا...

((بابا...منو ببخش...ببخش...))


نشانه...!
((لحظه غرق شدن، چه در دنیای واقعی و چه درون ذهن وحشتناک است و احساس می کنید تنهای تنها هستید و هیچ فریادرسی نیست،غافل از اینکه خدا نمیخواهد شما غرق شوید و به افرادی دستور میدهد که دستانشان را دراز کنند تا شما دستشان را بگیرید... کافی ست کمی ببینید...))
* * * * * * * *
بچه ها رفته بودند... هم من و هم شهره دوش گرفته بودیم... طبق عادت همیشگی روی اُپن آشپزخانه رو به روی هم، چهار زانو نشسته بودیم... داشتیم ناهار می خوردیم... مرغ های ریش ریش شده که با پیاز و گوجه سرخش کرده بودم با نان و نوشابه ی زرد... آرام و بی صدا مشغول بودیم... انگار بعد از رفتن بچه ها، طبق یک قانون ناگفته نمی خواستیم حرفی راجع به دیروز بزنیم... اما شهره سکوت را شکست... همان طور که داشت لقمه اش را می جوید گفت
:
_
ریحان...؟!
من هم همان طور که داشتم می جویدم گفتم:
_
هوم...!
حالا لقمه اش را قورت داده بود و راحت تر حرف می زد...
_
دیشب کوروش که کاری نکرد...؟!
من هم لقمه ام را فرو دادم...
_
مثلا چه کاری...؟!
نمی دانم چرا، اما دوست نداشتم راجع به دیشب با کسی، حتی شهره حرف بزنم... دیشب به خودم تعلق داشت، کوروش هم... انگار اگر راجبش با هرکس، ولو شهره حرف می زدم، تقسیمش می کردم...و این چیزی بود که به هیچ وجه نمی خواستم...
در حالی که داشت لقمه ی بعدی اش را آماده می کرد گفت:
_
چه کاری...؟! نگو که منظورمو نفهمیدی...! و نگو که کوروش فقط بغلت کرد و مثل بچه ی آدم خوابید که باور نمی کنم..!
در حالی که لیوان نوشابه را به لب می بردم... یاد دیشب افتادم و بوسه های کوروش... دلم غنج رفت...!با این حس انگار لبخندی روی لبم آمده بود که شهره درحالی که لقمه را به دهانش نزدیک کرده بود دستش کنار دهانش ایستاد...
_
نه بابا...چه خر کیفم می شه...!!!حالا لازم نیست نشون بدی چقدر بهت خوش گذشته، همین جوریشم از رنگ رخسارت معلومه....!
حالا لقمه را در دهانش گذاشته بود و نوشابه در گلوی من پرید...
سرفه...سرفه...سرفه...
در حالی که داشت لقمه اش را می جوید با دست می زد پشت کمرم.
_
باشه بابا...هول نکن...خفه شدی...
نفس هام که جا آمد، یک قُلُپ دیگر نوشابه خوردم و آرام شدم...
_
ببین ریحان این چیزایی که می خوام الان بهت بگم رو دیشب قبل از اینکه با کوروش بری تو اتاق باید می گفتم، ولی خودت که دیدی موندنشون یه هویی شد...
من ساکت بودم... حالا که احساس می کردم انگار می خواهد حرف مهمی بزند، دست از خوردن کشیده بودم و زل زده بودم به او...کمی نوشابه خورد و لیوان را کنار گذاشت...
_
ببین ریحان هر کاری که با کوروش می کنی، هر حالی که می کنی، حریمارو نشکن...!!
حریم...؟! شهره از چه حریمی حرف می زد...؟! من که دیشب از نظر خودم همه ی حریم هارا شکسته بودم... خود به خود اخم هام رفت تو هم...
_
این جوری نگام نکن...منظورم اینه که نزاری مختو بزنه...
باز هم نفهمیدم... گنگ نگاهش می کردم...
_
بابا یعنی حواست باشه دختر بمونی...
شهره چه فکری می کرد درمورد من...؟! درست است توی خیلی از چیزها خنگ بودم... مثلا اینکه هنوز که هنوز بود نمی توانستم مثل شهره لبخندهای دلبرانه بزنم، اما دیگر انقدر را می فهمیدم...
_
البته بعید می دونم کوروش همچین کاری کنه...نه اینکه بگم به خاطر عذاب وجدان و اینا...نه...اینو که اصلا شاید نداشته باشه...! برای اینکه می دونم کوروش و میلاد و امثال اینا زرنگ تر از این حرفان که بخوان یه کاری کنن، دختره وبال گردنشون بشه...
و من چقدر ناراحت شدم که به کوروش من گفت بی وجدان...چقدر بهم برخورد که گفت اگر آن طوری شود که خودش گفت، من می شوم وبالِ گردنِ کوروش... می خواستم بگویم من وبال گردن کوروش نیستم...کوروش به من می گفت عشق اش هستم، و زندگی اش... مگر می شد این ها وبال باشد...؟!
_
معمولا این جور وقتا راه دیگه ای هم هست...! مثلا...
انگار برایش سخت بود راحت بگوید...و من اینجا دیگر خنده ام گرفت...خنده ام گرفت از اینکه برای یک بار هم که شده، انگار قبل از آنکه شهره چیزی را گوشزد کند، خودم تجربه کرده ام...!شاید مسخره بود، اما احساس غرور می کردم...! (( کجای کاری شهره...؟!خودم دیشب فهمیدم...!تازه کوروش خیلی هم لطیف بود...!)) نمی دانم چه طور شد که جمله ام را بلند گفتم... چشم های گِرد شده از تعجب شهره را که دیدم، خنده ام شدیدتر شد... آن قدر شدید که دلم را گرفته بودم... ولی شهره هنوز مات و مبهوت مانده بود... انگار باورش نمی شد این من باشم که آنقدر راحت در مورد چنین چیزی حرف می زنم... هنوز نمی دانست ریحانه ی قدیمی دیشب مرد... نمی دانست ریحانه ی قدیمی را جایی در گوشه ی همان اتاق که دیشب شاهد عشق بازی های من و کوروش بود چال کرده ام... خنده هایم رنگ و بوی همیشه را نداشت... خودم حس می کردم چیزی در درونم تغییر کرده... می خندیدم اما در درونم برای ریحانه ی مرده عذادار بودم انگار... می خندیدم اما می ترسیدم روزی دلم برای ریحانه ی قبلی تنگ شود... و آنقدر خندیدم تا از چشمانم اشک آمد و تعادلم را از دست دادم و از روی اُپن افتادم روی زمین آشپزخانه... خنده ام قطع شد... شهره ترسید...پرید پایین... نشست کنارم... سعی می کرد من را که روی زمین پخش شده ام جمع کند... و همزمان می گفت:
_
چت شد دختر...؟!پاشو ببینم...ریحان...
و وقتی دید سرم را بلند کردم و دوباره زدم زیر خنده، کمی مکث کرد اما بعدش او هم با من زد زیر خنده... حالا هر دو با هم می خندیدیم... روی زمین سرد آشپزخانه ولو شده بودیم و می خندیدیم... شهره وسط خنده، سعی می کرد به سختی حرف بزد، اما باز کلمات را بریده بریده ادا می کرد...
_
منِ خنگو ...بگو...گفتم ریحان...تا حالا ... یه بچه هم تو شکم شه...!!!
با این حرفش بلندتر خندیدیم...
_
نه...خوشم اومد...
حالا دیگر دستم روی دلم بود...از بس درد می کرد...
_
بخند...بخند...بایدم بخندی...
و ادای من را درآورد...
_
کجای کاری شهره...!!!تازه کوروش خیلی هم لطیف بود...!!!
و من که حالا کمی آرام شده بودم، دوباره خنده ام اوج گرفت...
_
مرض...خر بخنده...جای من که نبودی ببینی دیشب چی کشیدم...
خنده ام را که حالا دیگر آرام شده بود، قورت دادم و گفتم:
_
چرا...؟! مگه چی شد...؟!
شهره سری از روی تاسف تکان داد...
_
بابا نمی دونی چقدر وحشی بازی دراورد...مگه ول می کرد...
و با دست کبودی پایین گردنش که متمایل به شانه ی چپش بود را نشان داد...لاله ی گوش راستش هم... من با تعجب نگاه می کردم...چشمانم گشاد شده بود...
_
تا کبودیاش نره نمی شه سر بزنم خونمون... خیلی ضایع ست...
وقتی دید هنوز هم متعجب نگاه می کنم...ادامه داد...
_
چته این جوری نگاه می کنی...؟! خودمم فکر نمی کردم انقدر ندید پدید باشه...اصلا تو حواست بود وقتی از اتاق زده بودم بیرون چطوری راه می رفتم...؟!
و من تازه آن موقع بود که فهمیدم چرا نگاه کوروش روی شهره، وقتی که از اتاق آمد بیرون آنقدر تلخ و عصبی بود... حتی رفتارش با میلاد...اما باز هم به دلیلش فکر نکردم... بعدها وقتی دلیل همه را فهمیدم، تازه آن وقت بود که بهم ثابت شد چقدر کور بودم... چقدر در کوروش غرق شده بودم که به جز او هیچ نمی دیدم... و هیچ وقت نمی خواستم حقایقی را که می دیدم، باور کنم... همیشه خودم را گول می زدم...
شاید هم همان روزها تهِ ذهنم می فهمیدم دلیل آن نگاه های تلخ را، اما چیزی که ازش مطمئن بودم، این بود که آن روزها نمی خواستم هیچ چیزی که مرا از کوروش به نحوی دور می کرد، باور کنم...
شهره ادامه داد...
_
بازم خدا رو شکر کوروش اومد دمِ اتاق، وگرنه معلوم نبود تا کِی گیر بودم...! ولی مثل اینکه به تو خوب خوش گذشته....
و خنده ی شیطنت آمیزی کرد... با فکر دیشب خنده ام گرفت و گفتم...
_
آره...خیلی خوب بود...
شهره ابروهاش را داد بالا.
_
نه بابا...نه شرمی...نه حیایی! بهت امیدوار شدم...
و من باز خواستم بهش بگویم ریحانه ی جدید دیگر خجالت نمی کشد... اصلا مگر عشق بازی با آنکه با روحت عجین شده، خجالت دارد...؟!اما نگفتم و فقط خنده ی شیطنت آمیزی کردم...
_
خوب حال بتعریف ببینم این کوروش جونت چی کارا کرده که انقد کبکت خروس می خونه...؟!
و من خندیدم و گفتم... گفتم از بوسه های کوروش... از آغوش اش... از نجواهایش... از هرم داغ نفس هایش....و گفتم و گفتم...تا اینکه شهره گفت:
_
نه بابا...این کوروشم خوب حروم زاده ایه ها...موندم چه طور به این میلاد هیچی یاد نداده که مثل گاومیش نیفته به جونم....
و چقدر خندیدیم باز...
وسط خنده ها شهره یک باره جدی شد و گفت...
_
ولی ریحان روی کوروش حساب باز نکنیا...
_
یعنی چی...؟!
_
یعنی فقط باهاش باش برای عشق و حال... خوش گذرونی... همون طور که اون با توِ... روش حساب جدی باز نکن... گفته باشم که بعد نگی نگفتی...
من ماتم برد... به ام توهین شد... به عشقم هم... خواستم بگویم من برای کوروش یک وسیله ی خوش گذرانی نیستم... من عشقش هستم... خواستم بگویم من زندگی اش هستم... خودش می گفت دیشب... و باز هم بعد ها فهمیدم به هیچ وجه نمی شود روی حرف هایشان وقتی کنارت خوابیده اند، وقتی هم خوابه شان هستی، حساب باز کنی... وقتی کنارشان می خوابی فقط وسیله ای هستی برای ارضای هوس های شیطانی شان... آن موقع اگر به جای تو کسِ دیگر و یا کسان دیگری باشند، آن ها هم عشق می شوند و هم زندگی و هم همه چیز... با صدای تق تق در به هم نگاه کردیم... یک آن نگرانی را در چشم های شهره دیدم... اگر دیشب کسی دیده بود پسرها وارد خانه مان شده اند، همان دیشب می ریختند سرمان... ولی ممکن است صبح در هنگام خروج از خانه دیده شده باشند...
زودتر از شهره به خودم آمدم... رفتم به سمت در... کلید را چرخاندم و قفل در را باز کردم، بعد هم در را... زنِ همسایه را دیدم با یک کاسه ی نسبتا بزرگ آش که با کشک و نعنا داغ و پیاز داغ تزیین شده بود... بوی پیاز داغ و بخاری که از کاسه می آمد، نشان از تازگی اش داشت...
_
سلام ریحانه جون... خوبی...؟!
نگاهم را از کاسه گرفتم و دوختم به زن همسایه...
_
سلام... مرسی...
در حالی که کاسه را کمی به سمتم متمایل کرده بود گفت:
_
دیشب نبودیم... رفته بودیم خونه ی پدرم... نذری داشتیم... خونشون دو کوچه بالاتره... گفتم براتون به کاسه بیارم...
در حالی که کاسه را می گرفتم و حواسم را جمع می کردم تا دستم نسوزد گفتم:
_
مرسی... خیلی لطف کردین...
و کاسه را گرفتم...
_
هر سال روز عاشورا آش نذری می پزیم...
و من آن موقع تازه یادم آمد که آن روز عاشوراست...! عجیب بود... این چندمین بار بود که توی آن روز یادم می رفت که آن روز عاشوراست...!!!اما باز هم لرزشی در دلم احساس نکردم...!
_
قبول باشه...
و با بی حوصلگی کمی این پا و آن پا کردم، بلکه بفهمد حوصله ندارم و بیشتر از آن روده درازی نکند...
_
امشبم مراسم شام غریبان داریم...خونه ی بابام... اگه دوست دارین بیام دنبالتون با هم بریم...
و من باز با بی حوصلگی جواب دادم که نه... به خاطر یک سری از پروژه های درسی مانده ایم که کنار هم باشیم تا راحت تر کار کنیم... به احتمال زیاد فرصت نخواهیم داشت...!
و جدیدا چقدر راحت دروغ می گفتم...! توی چشم های طرف مقابلم نگاه می کردم و صادقانه دروغ می گفتم...!!! بیچاره مادرم، چه دروغ هایی که برایش سر هم نکردم تا نرفتم به خانه را توی این چند روز تعطیلی توجیه کنم...!
دیگر یادم نیست زن چه ها گفت و من در جواب او چه تا اینکه شرش را کم کرد و رفت...
در را که بستم، نفسم را محکم دادم بیرون...
_
رفت بالاخره...؟!
شهره بود که حالا روبرویم ایستاده بود...
_
آره...
و رفتم و کاسه ی آش را گذاشتم روی اپن...
_
چی می گفت 3 ساعت...؟!
_
هیچی، داشت می گفت شب بیام دنبالتون ببرمتون شام غریبان...!!
و پشت بندش پوزخندی صدا دار زدم...شهره هم...
_
مردم بی کارنا...!!
و فکر کردم من هم قدیم ها چه قدر بی کار بودم...!
همان طور که می رفت سمت اتاقش گفت:
_
منکه رفتم بخوابم... تمام دیشب، ا میلاد نذاشت بخوابم...! بیدارم نکنیا...
_
باشه...
و رفت سمت اتاقش... قیژ قیژ لولای در... وبعد هم تقِ در...
من ماندم و خودم... رفتم کنار پنجره... بازش کردم... صدای تبل و سنج می آمد کم و بیش...
شام غریبان...؟! پوزخندی زدم و پنجره را بستم... رفتم سمت اتاقم... سرم را که روی بالش گذاشتم، بوی عطر کوروش را می داد هنوز... نفس عمیقی کشیدم... یک نفس دیگر...و همه چیز فراموشم شد...و خوابیدم...
وقتی خدا را فراموش می کنیم، گناه می کنیم، او می رنجد، دل خور می شود، اما قهر نمی کند... فراموش مان نمی کند...و همیشه در اوج فراموشی مان نشانه ای می فرستد تا کمک مان کند... و افسوس که ما آن موقع هم مثل خیلی وقت های دیگر کور می شویم...مثل من که انگار همیشه ی خدا کور بودم...! مثل آن روز که نفهمیدم و حتی احتمال ندادم همان آش نذری شاید یک نشانه باشد برای منِ فراموش کار...شاید همان دعوت شام غریبان که من آن طور مورد تمسخر قرارش دادم، یک راه یا یک در بود که پیش رویم قرار گرفت تا برگردم به اصلِ خودم... به ریحانه ی قبل... اما افسوس که کور بودم و کَر...
و بعدها چه افسوس ها که نخوردم و چاره ای نداشتم... زمانی که از همه چیز و همه کس بریدم..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 277
  • بازدید ماه : 277
  • بازدید سال : 14,695
  • بازدید کلی : 371,433
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس