loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 723 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

- آرمیک من فقط ترسیدم ... باور کن ... نمی خواستم تو رو تحقیر کنم ... فقط خواستم تو نسبت به من سرد بشی بدون اینکه مجبور بشم حرفی از ...
بازم نتونستم اعتراف به علاقه ام به آراد بکنم ... گفت:
- از چی ترسیدی؟ مگه من لولو خور خوره ام؟ یا اراذل و اوباشم که بلایی سرتون بیارم ؟
- نه ... می ترسیدم به پاپا بگی ... نمی خواستم دردسر بشه ...
- اونقدر بچه نیستم که راز تو رو لو بدم ... متاسفم برای خودم که در موردم اینجور فکر کردی ... من از تو خوشم می یومد ویولت ... عاشقت که نبودم ... فقط حس می کردم می تونیم همراه های خوبی برای هم باشیم و همو خوشبخت کنیم ... اگه یه درصد هم احتمال می دادم کسی دیگه توی زندگیته از اول پا پیش نمی ذاشتم ...
سکوت کردم ... آهی کشید و گفت:
- در هر صورت من فردا برمی گردم ... به همه هم میگم با هم به توافق نرسیدیم ... اما از مسیح می خوام تو رو با اون پسر خوشبخت کنه ... از بین حرفایی که با دوستش می زد فهمیدم که مسیحی نیست ... کارت سخته ویولت ... اما اگه عاشقی استوار باش ... در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی ... برات آرزوی موفقیت می کنم ... روی کمک من هم می تونی حساب کنی ...
بغض گلوم رو گرفت ... چه پسری بود آرمیک و من خبر نداشتم!!! وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:
- اون شال و کلاه مشکیه رو برات خریدم ... یه یادگاری از من ... دادم پیک برات بیاره ... کم کم می رسه ... مواظب خودت باش ...
- آرمیک ... ممنونم ... فقط همینو می تونم بگم ...
- من که کاری نکردم ...
- ازت هم عذر می خوام ... راست می گی کارای من بچه گونه بود ...
- یه عاشق وقتی ترس از دست دادن معشوق رو داره هر کار بچه گونه ای ممکنه ازش سر بزنه ... بهت خرده نمی گیرم ... فقط به اون پسر بگو من قاتل باباش نبودم که اونجوری بهم نگاه می کرد! و دیگه اینکه قدر عشق تو رو بدونه ... از چشمات فهمیدم که عشقت ... یه عشق ساده نیست ... یه عشق افلاطونیه ...
بی اراده گفتم:
- آراد هم همینطوره ...
اینبار تو صداش خنده موج می زد:
- بله فهمیدم ... ولش می کردم منو می کشت! به خصوص وقتی به اسم صدات می زدم ... تازه یه جا متوجه نبودی چی شد ... توی قایق از جات یه لحظه که بلند شدی باد زد زیر موهات و چهره ات خیلی شیرین شد داشتم با لذت نگات می کردم که دیدم آراد بدون ترس از اینکه من ناراحت بشم یا اینکه دلیلش رو ازش بپرسم زل زده به من ... اونم با چه حالتی! حقیقتا ترسیدم! مرد وقتی کسی رو دوست داشته باشه روش غیرت داره ... آراد هم واقعا تو رو دوست داره ... امیدوارم در برابر مشکلاتی که براتون پیش می یاد ثابت قدم باشین ...
- ممنونم آرمیک ... منم امیدوارم تو جفت مناسبت رو پیدا کنی ...
- صد در صد ... وقت برای من زیاده ... تازه چند سال دیگه چهل سالم می شه ...
هر دو خندیدیم ...کدورت ها رفع شده بود ... حسم نسبت به آرمیک دیگه حس انزجار قبل نبود ... حالا که میدونستم دیگه به مایملک آراد چشم ندوخته بهش به چشم یه دوست نگاه می کردم ... یه دوست قابل احترام ... یه کم دیگه با هم گپ زدیم و آخر سر خداحافظی کردیم ... خیالم راحت شده بود ...

چند لحظه بعد پیک اومد و کلاه و شال گردن رو برام آورد ... مجبور شدم برم پایین بگیرمش ... وقتی برگشتم بالا و از آسانسور پیاده شدم آراد رو دست به سینه کنار در آپارتمانم دیدم ... با تعجب وسط راه ایستادم ... اخماش بدجور در هم بود ... چند بار پلک زدم و گفتم:
- خوبی آراد؟
- کجا بودی؟
- رفتم پایین و بیام ... کاری داشتی باهام؟
- اومدم دم واحدت دیدم در بازه ولی خودت نیستی فهمیدم همین دور و برایی منتظر شدم تا بیای ... اما نمی دونم چرا یه لحظه ترسیدم ...
- از چی؟
- گفتم نکنه بلایی سرت اومده باشه! آخه در باز بود و تو نبودی ...
- نه بابا ... پیک برام یه بسته آورده بود ... بیا بریم تو ...
اینو گفتم و خودم وارد شدم ... دنبالم اومد تو گفت:
- چی آورده بود برات ؟ مگه چیزی سفارش داده بودی؟
چرخیدم به طرفش و گفتم:
- می گم بهت ... ولی داد و بیداد نکنی ها ...
اخماش در هم شد .. فهمید یه جا یه خبری هست ... کمی من من کردم که عصبی شد و گفت:
- حرف می زنی یا نه؟ چی کار کردی؟
- ا بداخلاق ... بخوای داد بزنی بیخیال اعتقادات و نذر و نیازات می شم می پرم رو سرت گازت می گیرم ... گفته باشم ...
خنده اش گرفت و دستش رو گرفت جلوی دهنش که من نفهمم داره می خنده ... نشستم لب کاناپه و گفتم:
- آرمیک زنگ زد ...
یه تای آبروش پرید بالا ... نشست کنارم و گفت:
- که آرمیک زنگ زد؟ خب ... لابد می خواست بگه با وجود اون همه بچه بازی بازم دوستت داره ... حق هم داره ... همینطور که من اگه اون کارا رو می دیدم بازم عاشقت ...
از صدای خشنش فهمیدم تا لحظاتی دیگه صدای دادش پرده گوشم رو پاره می کنه ... برای جلوگیری گفتم:
- نه ... وایسا بذار ...
اشتباه نمی کردم ... پرده گوشم لرزید:
- وایسم بذارم چی؟ از دل و قلوه های اون مرتیکه بگی؟
عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم و بی مقدمه گفتم:
- زنگ زده بود بگه من نتونستم گولش بزنم و فهمیده تو رو دوست دارم ...
آراد همونطور سر جاش مات و منگ باقی موند ... پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- د نمی ذاری که آدم حرف بزنه ... دو روز دیگه که زنت شدم می زنی منو می کشی فکر کنم ... عزیزم مهلت بده آدم توضیح بده ...
همونجور خشک شده دهن باز کرد و گفت:
- خب ...
- به جمالت! همین دیگه برامون آرزوی خوشبختی کرد و گفت به تو بگم مثل میرغضب نگاش نکنی ... باباتو که نکشته!
لبخند عین فرود اومدن یه پر روی زمین نرم نشست روی صورتش ... دست به سینه پشتم رو کردم بهش و گفتم:
- حقته باهات قهر کنم ...
سرش اومد جلو ... و پشت سرم زمزمه کرد:
- تو این کار رو نمی کنی ...
خندیدم ولی گفتم:
- می کنم تا چشت دراد ...
صدای خنده اش بلند شد و گفت:
- دل ویولت من کوچیک تر از این حرفاست ... راستی نگفته پیک برات چی آورد؟
بسته رو گرفتم به طرفش ... بی تعارف گرفت و تند تند بازش کرد ... با دیدن شال و کلاه ابروش بالا پرید و گفت:
- این یعنی چی؟
- دوست داشت بهم یه یادگار بده ...
از جا بلند شد و گفت:
- خیلی خب ... این پیش من می مونه ... دوست ندارم از هدیه مرد دیگه ای استفاده کنی ... راستی امشب با داداشت حرف بزن ... فردا می ریم برای صیغه ... فرزاد نوبت گرفته ...
- چه زود؟
- زوده؟!!!
- آخه ... چطور به وارنا بگم؟
آهی کشید و گفت:
- نمی دونم ... منم از این شرایط راضی نیستم ویولت .. ولی مجبوریم عزیزم ...
- باشه یه کاریش می کنم ... حالا اونو ول کن نمی شه کلامو بدی؟
راه افتاد سمت در و گفت:
- نخیر نمی شه ...
در که بسته شد خنده ام گرفت ... رفتم توی اتاق ... خودم رو روی تخت انداختم و به فردا فکر کردم ...
***
- آراد یعنی من امشب از تو شام نگیرم فرزاد نیستم ...
آراد با سرخوشی قهقهه زد و گفت:
- کلاشی ... کاریت هم نمی شه کرد ... البته ببخشید غزل خانوم ...
غزل که کنار من ایستاده بود خندید و گفت:
- می شناسمش ... خواهش می کنم ... راحت باشین ...
من و غزل می خندیدیم و فرزاد سر به سر آراد می ذاشت ... آراد هم اینقدر خوشحال بود که از جواب کم نمی آورد ... باورم نمی شد به همین راحتی محرم آراد شدم .... اونم به مدت دو سال ... برگشتم و دوباره به مسجد نگاه کردم ... هیچ وقت این مسحد رو از یاد نخواهم برد! مسجد الرسول ... قیافه اون روحانی که ما رو به عقد هم در اورد هم از یادم نمی ره ... چقدر مهربون بود ... نمی دونم چرا با چیزایی که از روحانی ها شنیده بودم انتظار داشتم یه آدم اخمو ببینم ولی اون آقا خیلی بذله گو و شوخ بود ... حتی چند تا تیکه با مزه به من و آراد که هر دو استرس داشتیم انداخت و باعث شد یخمون آب بشه ... فرزاد هم که انگار نه انگار اونجا مسجده اینقدر مسخره بازی در آورد که همه مون روده بر شده بودیم ... ولی بالاخره تموم شد ... صدای آراد کنار گوشم منو از فکر خارج کرد:
- به چی نگاه می کنی عزیز دلم؟
- به این مسجده! چقدر آرومم کرد ... وقتی رفتیم خیلی استرس داشتم ...
- منم همینطور ... ولی به همون نسبت الان آرومم ...
- دقیقا عین حس من ...
- چقدر تفاهم ....
هر دو به هم لبخند زدیم ... آراد گفت:
- بریم به این دو تا شام بدیم؟
- نیکی و پرسش؟
داد فرزاد بلند شد:
- آی ... بدوین ببینم ... نامزد بازی نداریما ... آخر این خیابون یه رستوارن خوب هست ... حسابی به شکمم صابون زدم امشب ...
آراد هم در جوابش بلند گفت:
- با ماشین نریم؟ آسمون قرمزه ... برف می گیره یه موقع ...
- بیا تنبل ... یه خیابون که بیشتر نیست ... من می خوام با غزلم پیاده برم ...
بعدم بی توجه به ما غزل رو کشید توی بغلش و راه افتاد ... آراد نگاهی به من کرد و لبخند زد ... منم خنده ام گرفت ... یهو دستم داغ شد ... نمی دونم چرا ... بار اولم نبود ... اما قلبم داشت گرومب گرومب می زد ... حس آرامش و هیجانی که تو قلبم همزمان به جوشش در اومده بود وصف ناپذیر بود ... بار اولم نبود که مردی دستم رو می گرفت ... ولی بار اولم بود که به این حس دچار می شدم ... حس می کردم گونه هام رنگ گرفتن چون داغ شده بودم ... دستم فشرده شد و آراد کنار گوشم گفت:
- نبینم عزیز من خجالت بکشه ...
نا خود آگاه ایستادم ... چرخیدم به طرفش و گفتم:
- خیلی دوستت دارم ...
هر دو دستم رو گرفت توی دستاش ... چشماش عشقش رو فریاد می زدن و من دوست داشتم از شنیدن این فریاد کر بشم! دست راستم رو آورد بالا و برد سمت لبهاش ... نا خودآگاه چشمام بسته شدن ... دستم که داغ شد موجی مستقیم از دستم به سمت قلبم رفت و انگار قلبم رو سوراخ کرد ... چشمام رو باز کرد ... آراد گفت:
- برای داشتنت با دنیا می جنگم ... با همه دنیا ... تو ارزشت بیش از این حرفاست ...
لبخند زدم ... ولی چونه ام می لرزید ... آراد دستش رو پیچید دور شونه ام ... منو چسبوند به خودش و راه افتاد ... من هم به دنبالش ... در گوشم گفت:
- همه اش از بچگی دوست داشتم تا ازدواج کردم به همسرم بگم خانومم ...
خندیدم ... اونم خندید و گفت:
- از الان تا فردا صبح هم بگم سیر نمی شم ... اونم به عشقم ...
بعد وسط خنده های بلند من شروع کرد:
- خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم ...
من قهقهه می زدم و آراد هم در حالی که می خندید تکرار می کرد ... از صدای خنده دو نفر دیگه خنده من و خانومم آراد قطع شد ... برگشتیم ... فرزاد و غزل پشت سرمون بودن و داشتن غش غش می خندیدن. فرزاد وسط خنده هاش گفت:
- عاشقا!!!! رستوران رو که هیچی ... ما رو هم ندیدین؟!
اینقدر حواسمون پرت بود که نفهمیدیم از کنارشون رد شدیم ... با آراد در حالی که می خندیدیم و برگشتیم و هر چهار نفر وارد رستوران شدیم ...
شام اون شب از همه غذاهایی که خورده بودم دلچسب تر بود برام ... به خصوص که آراد همه اش هوام رو داشت ... اونم به طور نا محسوس ... می دونستم از لوس بازی جلوی دیگرون خوشش نمی یاد ... مثلا همینطور که داشت با فرزاد حرف می زد و حواسش به اون بود لیوانی نوشابه می ریخت می ذاشت جلوی دست من ... یا وقتی جواب سوالای غزل رو می داد از بشقاب خودش تکه ای ماهی تمیز شده توی بشقاب من می ذاشت ... همین کاراش داشت منو دیوونه تر میکرد ... بعد از تموم شدن غذا آراد صورت حساب رو پرداخت کرد و دوباره پیاده راه افتادیم سمت ماشین ها ... آراد یه لحظه هم دستم رو ول نمی کرد انگار داشت حسرت های این مدت رو تخلیه می کرد ... منم بدتر از اون با اون یکی دستم هم بازوش رو گرفته بودم ... حس کردن عضله های سفت بازوش زیر دستم بهم حس خوبی می داد ... یه کم هم حس شیطونی که می دونستم باید مهارش کنم ... آراد این صیغه رو پیشنهاد داد برای اینکه حس گناه نداشته باشه ... نه اینکه با من ... می دونستم زیر بار نمی ره ... حتی اگه من بخوام ... بعد از خداحافظی از غزل و فرزاد سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم ... توی راه هر دو سکوت کرده بودیم ... انگار فقط می خواستیم از بودن با هم لذت ببریم ... تا رسیدیم منتظر بودم ماشین رو ببره پارکینگ که این کار رو نکرد ... در ازاش دست توی جیبش کرد ... کلید آپارتمانش رو گرفت به طرف من و گفت:
- عزیزم ... برو توی آپارتمان من تا من بیام ... می رم برای سحرمون یه چیزی بگیرم ...
- خودم درست می کنم آراد ...
- امشب خانوم من باید سروری کنه ... برو خانومم!!!
اینقدر خانومم رو غلیظ گفت که باز خنده ام گرفت و رفتم پایین ... لحظه آخر برگشتم ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... چشمکی زدم و گفتم:
- زود برگرد ...
اونم در جواب چشمکم چشمکی زد و گفت:
- زودتر از چشم به هم زدن پیشتم ...
ایستاد تا برم توی ساختمان ... بعدش راه افتاد ... دویدم سمت آسانسور زیاد وقت نداشتم .... آسانسور که توی طبقه هفده توقف کرد پریدم بیرون و رفتم سمت واحد خودم ... اینقدر عجله داشتم که هر کدوم از چکمه هام رو به یه طرف شوت کردم و لباسام رو همینطور ریختم روی تخت ... پریدم توی حموم و اول سریع دوش گرفتم ... بعد اومدم بیرون ... رفتم سر لباسام ... امشب آراد شوهرم بود ... می تونستم هر چی که می خوام دست و دلبازی کنم و لباس باز بپوشم ... یه پیرهن حریر یاسی رنگ خیلی کوتاه پوشیدم که یقه اش هم حسابی باز بود ... آرایش ملایمی کردم و موهامو همونطور که دوست داشت دم موشی بستم و رفتم از آپارتمان بیرون ... نیم ساعتی گذشته بود دیگه باید می رسید ... در آپارتمانش رو باز کردم و رفتم تو ... همه چراغ ها خاموش بود ... گذاشتم خاموش بمونه ... به جاش سه تا آباژوی که توی سالن بود رو روشن کردم ... نورش لایت بود و فضا رو عاشقونه می کرد ... آباژور داخل اتاق خواب رو هم روشن کردم ... می دونستم امشب اتفاقی نمی افته ... اما بدم نمی یومد مثل زنای شوهر دار همه چیز رو مهیا کنم برای یه شب رویایی ... صدای زنگ که بلند شد قلبم افتاد توی پاچه ام ... نمی دونم چرا اینقدر هیجان زده بودم به حدی که دست و پام می لرزید ... به زور خودم رو رسوندم به در و بازش کردم ... آراد با نایلون غذا پشت در بود ... چند لحظه گیج و منگ به هم نگاه کردیم ... آراد حریصانه از بالا به پایین نگام می کرد ... خجالت کشیدم ... اومدم بگم بیا تو عزیزم که یهو داغ شدم ... باورم نمی شد! این لبهای آراد بود که اینطور عاشقانه داشت لبامو می بوسید؟ منو چسبوند بود به دیوار ... دستاش با خشونت منو توی آغوشش فشار می دادن ... نایلون غذا رو انداخته بود کنار در ... یکی از دستاش رو از بدنم کند و در رو بست ... یکی از پاهامو آوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم ... دستش رو گذاشت روی پام و رون پام رو محکم فشار داد ... بالاخره تونستم یه کم خودم رو بکشم عقب ... هر دو نفس نفس می زدیم ... به هم نگاه می کردیم ... حریصانه ... آراد با یه لبخندی که تا حالا ازش ندیده بودم و یه جور عجیب ولی دوست داشتنی بود گفت:
- بگو مال منی ...
صداش هم عوض شده بود انگار ... یه جور بم دوست داشتنی ... سینه ام بالا و پایین می شد گفتم:
- اول تو ...
خندید ... دوباره سرش رو آورد جلو و منو بوسید ... داغ لبام بدجوری به دلش مونده بود انگار ... دوباره ازم جدا شد ... ولی اینبار سرش رو آورد توی گردنم و گفت:
- بگو ...
موهاشو چنگ زدم و گفتم:
- اول تو ...
گردنم رو بوسید و گفت:
- آراد روحا و جسما ... تا ابد مال توئه ... تا ابد ...
قلبم به آرامش رسید و گفتم:
- ویولت هم تا جون داره نمی ذاره مردی بهش دست بزنه ... و هیچ مردی رو هم توی قلبش راه نمی ده ...
یه دفعه ازم جدا شد ... دستم رو کشید وسط سالن ... منم مطیعانه دنبالش کشیده شدم ... رفت سمت استریو ... روشنش کرد ... یه آهنگ ملایم شروع به خوندن کرد ... منو کشید تو بغلش و گفت:
- امشب تا صبح می خوام هرکاری که عقده شده بود توی این چند سال برام رو انجام بدم ... اول می خوام باهات برقصمم خانومم ...
همیچین منو به خودش فشار می داد که داشتم له می شدم ... اما مگه همین رو نمی خواستم؟ پس چه جای اعتراضی بود؟ با موسیقی و آراد یکی می شدم و می رقصیدم ...
- تو هر نفس كه میخوام بگم كه خیلی تنهام
توو قطره های اشكام چشام تو رو میبینه
توو اوج عشق و احساس دلم كه خیلی تنهاس
وقتی كه یادت اینجاس چشام تو رو میبینه...
آراد خم شد و نرم چشمامو بوسید ... هر کدوم رو دوبار ...
- هر طرف كه میرم چشام تو رو میبینه
از دلم شنیدم عاشق شدن میبینه
وای اگه نباشی بدون تو میمیرم
من دوباره میخوام كه از تو جون بگیرم
- بهم جون می دی ویو؟
با شیطنت نگاش کردم ... خندید ....
- توو اون چشای مهربون كنار خاطراتمون
هر جا دلم میگه بمون چشام تو رو میبینه
یاد تو همراه منه این خود عاشق شدنه
هر شب كه بارون میزنه چشام تو رو میبینه
( چشام تو رو می بینه شهاب رمضان)
- آره آقا من عاشق شدم ... ترسی هم از اعتراف ندارم ...
- آراد ...
- جون آراد ...
- خیلی دوستت دارم ...
- من بیشتر ... من بیشتر ... ویولت دوست دارم بخورمت ... دوست دارم یه لقمه چپت کنم ...
شیرین زبونی کردم ...
- ااههه مگه من خولدنیم؟ منو بخولی گلیه می کنماااااا
دوباره آراد با ولع افتاد به جون لبام ... مگه می تونستم جلوش رو بگیرم؟ اگه تا امشب به سختی جلوی خودش رو گرفته ... امشب دیگه چرا باید این کار رو بکنه؟ بالاخره وقتی خسته شد اجاره داد بشینیم ... نشست روی کاناپه و به زور منو نشوند روی پاش ... نشستم و دستم رو بردم سمت دکمه های پیرهنش و گفتم:
- شیطونی کنی شیطونی می کنما ...
سرش رو پرت کرد عقب و از ته دل خندید ... منم خندیدم ... نگام کرد و گفت:
- اراده ام دیگه خیلی سسته عزیزم ... دلت برام نمی سوزه؟
- اگه نسوزه چی می شه؟
سرش رو اورد جلو و بی حرف یه گاز کوچولو از کنار لبم گرفت ...

از جا بلند شدم و گفتم:
- امشب یه چیزیت می شه آراد ...
دوباره خندید و گفت:
- و این بده یا خوب؟
- خوووووب!
- خوب خدا رو شکر ...
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چی خریدی سحری بخوریم؟
- من که ویولت می خورم ... تو رو نمی دونم ...
جیغ کشیدم:
- آراد!!! بی حیا شدیا!
صداش از پشت سرم بلند شد ... نفهمیدم چه جوری خودشو انداخته بود تو آشپزخونه ...
- همینه که هست ...
قبل از اینکه فرصت کنم بچرخم از پشت بغلم کرد و در گوشم گفت:
- زنمی! می خوام بی حیا باشم ... با تو بی حیا نباشم با کی باشم؟ توام باید بی حیا باشی .. گفته باشم ... من زن بی حیا دوست دارم!
یه لحظه منظورش رو بد برداشت کردم و با تعجب گفتم:
- همه جا بی حیا باشم؟ اشکال نداره؟
فشار دستاش دور کمرم زیاد شد و گفت:
- چشمم روشن ... دیگه چی؟ اونجوری که حلق آویزت می کنم ... فقط برای من ... فقط جلوی من ... یادم باشه از فردا هی برات لباس بخرم ... از اونا که دوست دارم ... یه عمر توی ویترین این مغازه ها هی از لباسا خوشم اومد هی چشمامو درویش کردم ...
- راستشو بگو ... منو هم تو اون لباسا تصور کردی؟
صداش کنار گوشم دوباره شبیه پچ پچ شد:
- د لامصب اگه تصور کرده بودم که تا الان نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... هی ذهنم رو مشغول کردم ... وای ویولت یادم می یاد به اون روز که تی شرتت رو جلوی من در آوردی ... آخ آخ! اگه اون لحظه زن من بودی ...
- چی می شد؟
- هیچی نمی شد ... اگه بودی می فهمیدی ...
بعدش بدجنسانه خندید ... می خواستم بچرخم به طرفش ولی نمی ذاشت ... خسته از تقلا صاف ایستادم و گفتم:
- بدجنس ...
یه دفعه فشار دستش زیاد شد و گفت:
- ویولت ... جلوی کس دیگه که ... خدایی نکرده نترسیدی تا حالا ...
با ناز گرفتم:
- هان چیه؟ غیرتی می شی بفهمی جلوی یه نفر دیگه ام لخت شدم ...
صداش بلند شد:
- ویولت ! درست جواب بده ...
هنوز اوضاع رو جدی نمی دیدم ... پس نترسیدم و گفتم:
- یکی دو نفر ...
یه دفعه منو چرخوند به طرف خودش ... بازوهام رو گرفت توی دستاش و با صدای ترسناکی گفت:
- چی؟!!!
فقط نگاش کردم ... از دیدن چهره اش واقعا ترسیدم ... دوباره گفت:
- کی؟ جلوی کدوم عوضی لباست رو ...
دست رو آوردم بالا ... انگشتم رو گرفتم جلوی لبش و گفتم:
- هیشکی به خدا آراد ... فقط تو ... فقط تو ... باور کن!
منو کشید توی بغلش ... نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و گفت:
- ویولت ... یه قولی به من می دی؟
- چه قولی عزیزم؟
- ببین من با تی شرت و شلوار پوشیدنت مشکل ندارم ... اما می شه دیگه ... تاپ نپوشی؟ یا شلوار کوتاه؟
با تعجب گفتم:
- چرا؟!!!
- دوست ندارم ویولت ... نمی خوام بازوهای خوش رنگت رو یا مچ پای خوش فرمت رو کسی ببینه ... حق بده بهم ... تو دیگه مال منی ...
- سعی می کنم ... الان که زمستونه مشکلی نیست ... اما تابستون ...
- قول بده ویولت ...
- پس توام دیگه حق نداری با عایشه اینا گرم بگیری ...
خندید و گفت:
- ای من به فدای حسودی های تو ... چشم ...
- منم چشم ...
- چشمت بی بلا ...
می دونستم که بعد از اینکه زن آراد بشم خیلی اتفاقا ممکنه بیفته ... ولی پی همه اش رو به تنم مالیده بودم! من آراد رو می خواستم ... با همه وجودم ... هر چی هم که می گفت حاضر بودم قبول کنم ... با جون و دل!
تازه ساعت یک بود ... تا سحر خیلی وقت داشتیم ... به آراد چشمکی زدم و گفتم:
- برو بیرون منم الان می یام ... نمی شه که هی بچسبی به من ...
دوباره اومد جلو و با خنده ای موذیانه گفت:
- تازه می خوام بهت بچسبم من که هنوز نچسبیدم ...
کف دو تا دستم رو گذاشتم روی سینه اش ... با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو بذار یه چیزی بیارم بخوریم ...
خندید و رفت بیرون ... دو تا لیوان شربت خنک درست کردم و بدون سینی برداشتم رفتم بیرون ... روی کاناپه نشسته بود و زل زده بود به من ... لیوان رو دادم دستش و نشستم کنارش ... یه قلوپ شربتش رو خورد لیوان رو گذاشت کنار و خودش رو چسبوند به من ... دستشو هم انداخت دور گردنم ... لیوانم رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
- بیا از لیوان من بخور ...
ابروهاشو انداخت بالا ... خودم یه قلوپ خوردم و اومدم قورت بدم که سرش رو آورد جلو ... با خنده از جام بلند شدم و گفتم:
- مگه خودت نمی تونی بخوری؟ لابد دو روز دیگه هم باید لقمه بجوم بذارم دهنت ...
شربت منو با لذت قورت داد و گفت:
- هر چیزی از تو دهن خوشگل تو در بیاد خوشمزه است ... این کار رو بکنی خوشحال هم می شم ...
دیگه داشتم اختیارم رو از دست می دادم ... آراد زد روی مبل و گفت:
- فرار نکن خوشگل من ... بیا بشین آراد می خواد حست کنه ...
با ناز و خرامن راه افتادم سمت اتاق و گفتم:
- نیست که حسم نکردی ...
- کجا؟!!!!! ویولت نرو اونجا می یام کار دستت می دما ...
غش غش خندیدم و رفتم توی اتاق ... موهامو باز کردم و از اول رژ لب زدم ... اولین بار بود که مردی رو می بوسیدم اما بیشتر از اینکه بابت این جریان خوشحال باشم از این خوشحال بودم که من برای آراد اولین نفر بودم ... کاش همه پسرها همینقدر نجیب بودن ... می دونستم اگه جای ماریا بودم از حسادت می مردم ... وارنا درسته که عاشق ماریا بود اما قبل از ماریا در حد افراط شیطونی می کرد ... توی آینه آراد رو دیدم که وارد اتاق شد و اومد طرفم ... بهش لبخند زدم ... از پشت دستاش رو پیچید دور کمرم و زمزمه کرد:
- نیازی به این کارا نیست همین جوری دارم دیوونه ات می شم ...
صداش یه جوری بود ... انگار ناراحت بود ... گفتم:
- آراد چیزی شده؟ چرا ... خوشحال نیستی؟ ما کار بدی کردیم؟
منو چرخوند ... محکم بغلم کرد ... روی موهامو بوسید و گفت:
- آره طوری شده ...
با ترس گفتم:
- چی شده؟
- من از دست خودم ناراحتم ویولت ... لیاقت تو این نیست ... لیاقتت اینه که الان برات عروسی بگیرم ... لیاقتت اینه که الان همسر رسمی من باشی ... لیاقتت اینه که آراد امشب تا صبح جسمت رو آروم کنه ... می فهمی؟ اما ...
سریع سرم رو گرفتم بالا ... زل زدم توی چشماش و گفتم:
- ولی تو قول دادی که بعدا این کار رو می کنی؟ مگه نه؟
- معلومه که این کار رو می کنم ... اما نمی خواستم کارمون به اینجا بکشه ... نمی خواستم توی بغلم بگیرمت و ببوسمت ولی اسمت تو شناسنامه م نباشه ...
- پاپا یه اعتقاد جالبی داشت ... می گفت وقتی دو نفر هم رو دوست دارن و تصمیمشون ازدواجه مال هم هستن ... بقیه اش همه اش کاغذ بازی و فورمالیته است ... پاپا درست می گفت ... من و تو عمیقا مال هم هستیم ... اون اسم شناسنامه دردی رو ازمون دوا نمی کنه ...
آراد انگار می خواست خودش رو راضی کنه ... پشت سر هم زمزمه کرد:
- آره ... درسته درسته ...
خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و نشستم لب تخت ... نشست کنارم و گفت:
- عزیزم ... هنوزم نمی خوای به داداشت حرفی بزنی؟
می دونستم کارم اشتباهه اما ... نمی تونستم حرفی بزنم به وارنا ... گفتنش برام سخت بود ... گفتم:
- نه ... نمی تونم ... من رو قول تو حساب کردم ... الان بهش حرفی نمی زنم وقتی خواستیم جریان رو رسمی کنیم می گیم ... الان جز استرس چیزی برای من و وارنا نداره ... اون می خواد نگران من بشه و من همه اش باید نگران باشم که اون بخواد مخالفت کنه ...
آراد خم شد ... پیشونیمو بوسید و گفت:
- ممنونم ازت که اینقدر بهم اعتماد داری عزیز دلم ... امیدوارم بتونم جبران کنم ...
- خواهش می شه ... تو کی به مامانت می گی؟
- راستش به آراگل گفتم که کم کم آماده کنه مامانو ...
- چی؟!!! به آراگل گفتی؟
سرش رو تکون داد ... با خجالت گفتم:
- وای!!!
دستش رو زد زیر چونه ام ... سرم رو بالا آورد و گفت:
- خجالت؟ باز خجالت ... باز که رنگ لبو شدی؟ باز که من هوس کردم بخورمت ...
خندیدم و خودم رو کشیدم عقب ... ولی آراد از من قوی تر بود ... شونه هام رو فشار داد از پشت افتادم روی تخت ... دراز کشید کنارم و نرم روی لبام رو بوسید ... یه بوسه خیلی نرم و کمی کشدار ... وقتی سرش رفت عقب نا خوداگاه با دست نگهش داشتم و اینبار من بوسیدمش ... خنده اش گرفت ... حالا که اون دوست داشت منم می خواستم براش بی حیا باشم ... بعد از حدود پنج دقیقه خودم رو کمی بالا کشیدم و به بالش تکیه دادم ... آراد هم روی پام دراز کشید ...
گفتم:
- آراد ... به آراگل چی گفتی؟
- اون روز که بهش زنگ زدم برای جریان مرجع تقلید پیله شد برای چی می پرسم ... منم دیدم فعلا فقط اونه که می تونه کمک کنه ... برای همین هم جریان رو براش گفتم ...
- چیزی نگفت؟ موافقه؟
- از خداشه! تو بهترین دوستش بودی .. اون موقع که ایران بودیم روزی نبود که در مورد تو حرف نزنه ... منم که دیوونه ات بودم با حرفای اون دیوونه تر می شدم ...
خندیدم و گفتم:
- منو به عنوان دوست دوست داره ... از کجا معلوم به عنوان زن داداش هم ...
دستم رو گرفت توی دستش ... نوک انگشتامو بوسید و گفت:
- ای من به فدای این زن داداش! نگران نباش ... خیلی هم خوشحال شد ... فقط اونم نگرانی های ما رو داره ...
آهی کشیدم و حرفی نزدم ... قلقلکم داد و گفت:
- آه نکشا ... هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- نکن!!! راستی آراد یه سوال ...
- چی شده ؟
- من یادمه یه بار توی مدرسه مون یکی از دوستام مرجع تقلیدش فوت شد ... بیچاره یک ماه در به در بود ... از بس تحقیق کرد و این در و اون در زد تا بالاخره تونست مرجع تقلیدش رو عوض کنه ... ولی تو به این راحتی ... بدون تحقیق ...
نوک دماغم رو کشید و گفت:
- از کجا می دونی تحقیق نکردم؟
- کی کردی؟
- چون من و آراگل هم سنیم ... آراگل زودتر از من به تکلیف رسید ... اون موقع بابام گذاشت به عهده خودش که تحقیق کنه و مرجع تقلیدش رو انتخاب کنه ... آراگل هم مثل دوست تو کلی وقت تحقیق کرد و آخر سر گفت که آیت الله مکارم رو انتخاب می کنه ... بابا هم انتخابش رو قبول داشت ... نوبت من که شد من اصلا حوصله این کارارو نداشتم دنبالش هم نگرفتم ... بابا هم چند بار بهم اصرار کرد دید تو گوشم نمی ره که نمی ره! بیخیالم شد ... تا اینکه یک سال بعدش بابا فوت شد و از دو سال بعدش بود که من تازه مسلمون شدم ... رفتم دنبال تحقیق ... اول از همه هم از مرجع آراگل شروع کردم ... راستشو بخوای تحقیقتم خیلی هم مثبت بود می خواستم منم عین آراگل مقلد آقای مکارم بشم که دیدم بهتره در مورد بقیه هم تحقیق کنم که پیش خودم شرمنده نشم ... توی تحقیقات بعدیم آقای بهجت توی الویت قرار گفتن ... منم آقای بهجت رو انتخاب کردم ... اما الویت بعدیم آقای مکارم بود ...
بعد از اینکه حرفاش تموم شد گفت:
- همینم مونده تو فسقلی تو دین به من خرده بگیری ...
خواست فشارم بده که در رفتم ... جلوی در گرفتم ... منم از خدا خواسته به آغوشش پناه بردم ... در گوشم گفت:
- فرار بکنی من خطرناک می شما ...
با ناز نگاش کردم و گفتم:
- خوب بشو ...
- آی شیطون ... کار دستمون می دیا ... منو بد عادت نکن! چه جوری فردا روزه بگیرم از دست تو؟
غش غش خندیدم ... همونجوری گفت:
- ویولت ... یه چیزی می تونم بپرسم؟
- بپرس ...
- اون یارو ... رامین ... چی کار باهات کرده بود ...
پوست لبم رو جویدم ... انتظار هر سوالی رو داشتم جز این ... خودمو از آغوشش کشیدم بیرون ... پشتم رو کردم بهش ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- بیخیال آراد ...
دستشو گذاشت سر شونه ام ... منو برگردوند و گفت:
- بگو ویولت ... می خوام بشنوم ...
با کلافگی گفتم:
- مگه آراگل برات نگفته؟ اون که گفت همه چیو برات تعریف کرده ...
- می خوام از زبون خودت بشنوم ...
بغض کردم و گفتم:
- آراد یاد اون روز می افتم حالم بد می شه ... ول کن جون ویولت ...
آراد دستش رو دراز کرد ... منو کشید توی بغلش ... سرمو چسبوند روی سینه اش ... درست روی قلبش و گفت:
- حالا آروم باش ... آروم باش و بگو ...
نمی تونست بیخیال بشه ... با این فکر که آراگل همه چیز رو تعریف کرده منم شروع کردم از اول جریان براش گفتم ... از روز اول و پشت چراغ خطر تا اون لحظه توی خونه و رسیدن وارنا ... ضربان قلب آراد مدام بلند تر می شد ... وقتی رسیدم به اون قسمتی که رامین لختم کرد و خودش هم داشت لخت می شد یهو منو از خودش جدا کرد ... چشماش ترسناک شده بود ... ازش ترسیدم ... با داد گفت:
- اون لختت کرد؟!!!!!!!
بغضم ترکید ... از یاداوری اون لحظه حال بدی بهم دست داده بود ... داد آراد دوباره بلند شد:
- با توام ویولت!!! اون رامین هرزه لختت کرد؟!!!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و سرم رو انداختم زیر ... مگه آراگل بهش نگفته بود؟!!!! چرا داشت اینجوری می کرد ... از صدای شکستن چیزی سرم رو گرفتم بالا و با وحشت بهش خیره شدم ... رگ گردنش زده بود بالا و داشت نفس نفس می زد ... شیشه عطرشو زده بود توی دیوار روبرو هزار تیکه کرده بود ... لبمو گاز گرفتم که هق هق نکنم ... به من نگاه نمی کرد ... نگاش به دیوار روبرو بود ...
یه دفعه رفت سمت پنجره و با یه حرکت بازش کرد ... سرش رو برد بیرون ... خواستم بگم آراد نکن سرما می خوری! اما یا صدای عربده اش متوقف شدم:
- خـــــداااااااا .... خـــــــــــــداااااااااا ااااا .....
حس می کردم از نعره هاش شیشه ها دارن می لرزن ... وای کاش نگفته بودم ! ای خدا خودمو به خودت می سپارم ... نکنه از من بدش بیاد ؟ نکنه دیگه دوستم نداشته باشه؟!!! نکنه فکر کنه من بدم؟ داشتم هق هق می کردم که بالاخره بعد از پنج دقیقه سرش رو آورد تو و هجوم آورد سمت من ... شونه هام تو دستش اسیر شدن ... از صدای فریادش پرده های گوشام می لرزیدن:
- الان باید بگی؟ هان؟!!!! الان باید بگی؟
دیگه مطمئن شدم که آراد ازم متنفر شده ... اگه زودتر گفته بودم منو صیغه نمی کرد ... حق داشت ناراحت باشه ... با بغض گفتم:
- هنوزم دیر نشده ... می ریم صیغه رو فسخ می کنیم ...
یه طرف صورتم سوخت ... دستم رو گذاشتم روی گونه ام و سرم رو انداختم زیر ... فقط گفتم:
- آخ ...
صداش بلند شد:
- بار آخرت باشه ... بار آخرت باشه از فسخ این صیغه حرف می زنی ... فهمیدی؟
نفسم توی سینه ام گره خورده بود ... انگار درست نمی تونستم نفس بکشم ... هر کاری می کردم نفسم بالا نمی یومد ... فکر کنم رنگم کبود شده بود که آراد وحشت کرد ... صورتمو گرفت بین دستاش و صدام کرد:
- ویولت ... ویولت عزیزم ...
تو چشماش نگاه می کردم و تقلا می کردم نفس بکشم ...
- چته؟ چته ویولت؟ چرا این رنگی شدی؟ ویولت نفس بکش ... غلط کردم ویولت ... عزیزم نفس بکش ...
فایده ای نداشت ... بغض بود که تو گلوم چنگ انداخته بود ... کاری از دستم بر نمی یومد ... صدای عربده اش بلند شد:
- نفس بکش لامصب ... ویولت مرگ آراد ...
به یقه اش چنگ انداختم ... دوباره دستش رفت بالا و اینبار طرف دیگه صورتم فرود اومد ... انگار همین شوک بس بود ... بغضم شکست راه نفسم باز شد ... حالا هق هق می کردم و نفس نفس می زدم ... سرم رو گرفته بود بین دستاش ... هماهنگ با من نفسای عمیق کوتاه می کشید و سعی می کرد بغض گلوشو نگه داره ... شوق نفس کشیدن من شایدم ترس از دست دادنم چشماشو لبالب پر از اشک کرده بود ... سرم رو چسبوند به سینه اش ... با صدای گرفته اش گفت:
- ببخشید عمرم ... ببخشید ... نمی خواستم بزنمت ... داشتم دیوونه می شدم ویولت ...
یقه اش هنوز توی چنگم بود ... مشتم رو باز کرد و کف دستم رو بوسید ... با هق هق گفتم:
- فکر کردم دیگه دوستم نداری ...
روی سرم رو چند بار بوسید و گفت:
- دوستت دارم عزیزم ... دوستت دارم ... از زور دوست داشتن زیاد یه لحظه روانی شدم ... ویولت چرا زودتر به من نگفتی تا سر اون رامین خدا نشناس رو بذارم روی سینه اش؟ هان؟ ویولت یه درد بدی توی وجودمه که داره منو می کشه ... حس می کنم همه عضله هام داره کش می یاد ... تو مال منی ... همه وجودت مال منه ... چرا باید اون عوضی ... اون ( بووووووووق هر فحشی دوست دارین می تونین اینجا بذارین) ... دستش به تن تو خورده باشه ... باورش خیلی سخته ... خیلی ...
- آراد باور کن من مقصر نبودم ... من نمی خواستم ...
- می دونم گل من ... از زخمای روی صورتت وقتی اومدی دانشگاه مشخص بود که تا چه حد مقاومت کردی ...
به سکسکه افتادم و گفتم:
- من فقط تو رو دوست دارم ...
منو نشوند روی تخت ... رفت بیرون و لحظاتی بعد با لیوانی آب برگشت ... لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
- بخور خانومم ... بخور آروم باش ... اونی که باید این وسط یقه جر بده منم ... تو آروم باش ... من دیگه نمی ذارم همچین اتفاقایی برات بیفته .... مگه آراد مرده باشه ...
لبم رو از لیوان جدا کردم و با اخم گفتم:
- خدا نکنه ...
آهی کشید و دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کرد ... می دونستم این ضربه چقدر براش سهمگین بوده ... با خودش غر می زد:
- اون دفعه که تو اون کوچه گرفتمش خیلی راحت می تونستم گردنش رو بشکنم ... کاش این کارو کرده بودم! کاش شکسته بودم ... بچه قرتی مزلف ... اون روز هم می خواست تو رو ببوسه ...
دوباره دادش بلند شد و اینبار دیوار رو با لیوان هدف قرار داد ... لیوان هم به سرنوشت شیشه عطر دچار شد ... می دونستم اینجور وقتا فقط زنه که می تونه با آرامشش مرد رو آروم کنه ... سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- همه جا بوی تو می یاد ... این بو رو خیلی دوست دارم ... اومممممم
دستش دور شونه ام پیچیده شد و گفت:
- ویولت ...
- جون ویولت ...
- من به خاطرت هر کاری می کنم ... هر کاری! به شرطی که بدونم شش گوشه دلت با منه ...
با تعجب گفتم:
- معلومه که هست!
- یعنی ... یک درصد هم به رامین فکر نمی کنی؟
- آراد!!!!
- آخه تو گفتی دوستت بوده ...
- بهت هم گفتم که بعد از یه مدت ازش بدم اومد ... من دوست پسر زیاد داشتم اما رابطه م با همه شون نرمال بود ... رامین اوت شد چون چیزی بیشتر از یه دوستی از من می خواست ...
- پس چرا اومد خواستگاریت؟
- اینو دیگه از کجا می دونی؟
- اون روز توی آبخوری شنیدم بهت چی می گفت ...
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دونم آراد ... نمی دونم ... ولی باور کن من هیچ حسی نسبت بهش ندارم ...
دستشو کشید توی موهاش و بلند شد ... با ترس گفتم:
- کجا؟
راه افتاد سمت در اتاق و گفت:
- می رم یه دوش بگیرم ... یه ساعت دیگه اذانه ...
به ساعتم نگاه کردم ... زمان چه زود گذشته بود ... آراد رفت توی حمام و من پریدم توی آشپزخونه ... غذاشو داغ کردم و چیدم توی سینی ... بردم وسط هال ... اومد از حموم بیرون ... فقط یه حوله پیچیده بود دور کمرش ... با دهن باز نگاش کردم! بار دومی بود لخت می دیدمش ... اما ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بیا افطار ...
چند لحظه با تعجب نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده ... غش غش می خندید ... با تعجب گفتم:
- چته؟
- به چی زل زدی وروجک؟ همچین مات شدی که به سحری می گی افطار؟
تازه یادم افتاد چی گفتم و خودمم خنده ام گرفت ... از جا بلند شدم رفتم طرفش خودم رو چسبوندم بهش و گفتم:
- آراد ... خوب با این وضع می یای جلوم ... می خوای حواسم سر جاش بمونه ...
یهو آراد پشتشو کرد بهم دستاشو باهم کرد توی موهاش و موهاشو داد عقب ... صدای نفسش رو شنیدم:
- اوووووووف!
مونده بودم چرا همچین کرد که یهو چرخید طرفم و گفت:
- ویولت جون هر کی دوست داری تا افطار دیگه نیا طرف من ... من نمی دونم تو وجود تو چه جاذبه ای هست که من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... تا بعد از افطار فکر کن نا محرمیم ... دستت به من بخوره من اراده م از کفم می ره و روزه فرت ...
خنده ام گرفت ... ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
- باشه عزیزم ... برو لباس بپوش و بیا غذات رو بخور ... الان اذونو می گن ...
سری تکون داد و رفت سمت اتاقش ... لحظاتی بعد با لباس راحت برگشت و نشست کنار سینی ... داشت با ولع قضاش رو می خورد ولی اخماش هنوزم در هم بود ... می دونستم قضیه رامین اذیتش می کنه ... سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم ... گفتم:
- آراد من می رم خونه خودم ...
دست از خوردن برداشت و گفت:
- چی؟!
- می رم اونور ... اینجوری هر دو راحت تریم ...
- بیخود ... تو دیگه کنار من زندگی می کنی ...
- ا اینجوری خودت اذیت می شی ... من هی جلوت رژه برم ...
- خب ... تو اینجا بمون ... من می رم بیرون دم افطار بر می گردم ...
- چشم!!! چه کاریه ... مثل همیشه من می رم اونور ...
- آخه همیشه تو زن من نبودی .. دیگه تحمل دوریت برام سخته!
- آراد ... همه اش یه صبح تا شبه ها!
- بگو یه ساعت ...
- اذیت نکن ... می رم دم افطار برمی گردم ... قول!
با کلافگی دوباره مشغول خوردن شد ... حرفی نزد یعنی مخالفتی نداره ... رفتم سمت کیفم ... کلید زاپاس آپارتمانم رو برداشتم و آوردم گرفتم سمت آراد ... با تعجب نگاه کرد و گفت:
- این چیه؟
- کلید خونه منه ... یه موقع نیازت بشه ... توام زاپاست رو بده به من ...
کلید رو گرفت و گذاشت روی میز ... سرش رو به نشونه موافقت تکون داد ... نگاش کردم و گفتم:
- من برم ... کاری نداری؟
با یه حالت عجیبی نگام کرد ... سعی کردم لبخند بزنم:
- عزیزم ... من که نمی رم بمیرم ... زود می یام ...
قاشقش رو پرت کرد توی بشقابش و با صدای بلندی گفت:
- ویولت!!!
دستامو بردم بالا و گفتم:
- من تسلیم! چشم دیگه نمی گم ...
بعد برای اینکه نگاهش مجبورم نکنه بمونم سریع راه افتادم سمت در و گفتم:
- دم افطار می بینمت عزیزم ...
صداش بلند شد:
- ویولت ...
توجهی نکردم و از آپارتمان زدم بیرون ... بغض گلوم رو گرفته بودم ... اینقدر وابسته اش شده بودم که تحمل یه ساعت دوریشو هم نداشتم ... چونه ام داشت می لرزید ... حالا می فهمیدم چرا می گن روزه برای تحکیم اراده خوبه! واقعا سخت بود ... ولی مجبور بودم جلوی خودم رو بگیرم ... روزه ش رو یکی دیگه می گرفت اراده من تحکیم می شد!! در اپارتمانم رو باز کردم و رفتم تو ... دیگه اینجا رو دوست نداشتم ... می خواستم همه اش پیش آراد باشم ... اگه نگران اومدن یهویی خونواده ام نبودم اینجا رو پس می دادم و تو خونه آراد ساکن می شدم ... اما افسوس!
ساعت نه صبح بود اما هنوز خوابم نبرده بود ... از جا بلند شدم ... بدنم کوفته بود اینقدر که فکر کرده بودم ذهنم هم کوفته بود ... رفتم از داخل پذیرایی کتابی که آراد بهم داده بود رو برداشتم و دوباره شیرجه رفتم روی تختم ... قبل از باز کردن کتاب گوشی رو برداشتم تا برای بار هزارم اس ام اس هایی که آراد داده بود رو بخونم ...

- عزیزم ... منو بخشیدی؟
نوشتم:
- برای چی؟
- به خاطر سیلی ...
- نه بعدا حالتو می گیرم ...
- همین الان بیا حالم رو بگیر ....
با شیطنت نوشتم:
- نه الان روزه ات باطل می شه ...
انگار با این حرفم بی تاب شد که پر تمنا نوشت:
- ویولت ... خوابم نمی بره ... بیا ...
براش نوشتم :
- بخواب عزیزم ... من بیام که نمی شه ...
- چرا نمی شه؟ بهت می گم پاشو بیا ... می خواستم امشب تو بغلم بخوابی ... بفهم!
- آراد!!!! اگه تو بغلت بخوابم هر دو می خوایم شیطونی کنیم و روزه ات باطل می شه ...
- اهههه ... خوب قضاشو می گیرم ...
- نمی شه فدات بشم ... گناهه!
- نامرد!
چند لحظه بعد دوباره نوشت:
- زندگی بی تو جهنمه ... اتیشم می زنه ...
می خواستم بنویسم برای منم همینطور ... اما ننوشتم ... نمی خواستم اراده ام بشکنه ... نوشتم:
- به من فکر کن و بخواب ...
- من میاما!
-آراد جونم ... بخوااااب!
- خیلی بی احساسی ...
باز می خواستم شیطونی کنم که دیدم گناه داره ... پس حرفی نزدم ... اونم دیگه اس ام اس نداد ... کتاب رو ورق زدم ... مطالبش رو دوست داشتم ... داشتم به دید تازه ای دست پیدا می کردم ... کم کم داشتم برتری های دین اسلام رو با چشم می دیدم ... مهم ترین چیزی که منو به دین اسلام علاقمند کرده بود آراد بود ... نه عشق آراد ... اینکه آراد منو اجبار به پذیرفتن دینش نکرد ... دستم رو باز گذاشت ... اگه اجباری در کار بود لج می کردم ... اما حالا ... یه چیزی که این روزا بهش پی برده بودم این بود که دین اسلام تنها دینی بود که دین های قبل از خودش رو قبول داشت و تایید می کرد .. اما بقیه دین ها دین های قبل از خودشون رو نفی می کردن! مسلمونا مسیح و مریم رو قبول داشتن و حتی دوستشون داشتن ... عجیب ترین چیز وجود یه سوره به اسم مریم توی قرآنشون بود ... برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود ... هر چی بیشتر به این نکات هیجان انگیز می رسیدم بیشتر تشنه دونستن می شدم ... نزدیک ظهر بود که همونطور کتاب در بغل خوابم برد ...
***
با حس چیزی نرم روی گردنم چشم باز کردم ... با ترس خواستم سیخ بشینم که دو دست محکم بغلم کرد ... اومدم جیغ بکشم که صدای آراد کنار گوشم بلند شد:
- منم عشق من ... نترس عزیزم ... نفس کم آوردم اومدم یه ذره نفس بکشم!
- آراد ... سکته ام دادی ... تو چه جوری اومدی توی تخت من ...
پاهاشو انداخت روی بدن من و گفت:
- خودت بهم کلید دادی ... برا افطار نیومدی نگرانت شدم ... اومدم دیدم مثل فرشته ها خوابیدی ...
سرم رو توی گردنش بردم و گفتم:
- آراد!!!!
- جون آراد ...
دوباره لباش روی لبام قفل شد ... کاش همیشه کسی بود که اینطوری صدام بزنه ... بین بوسه های پی در پی اش می گفت:
- خیلی ... دوستت دارم ... تو ... مال منی ... نه تو رو ... به ... رامین می دم ... نه به هیچ احد ... دیگه ای ...
پس هنوزم ذهنش درگیر رامین بود! کی فراموش می کرد نمی دونم! خودم رو کشیدم روی بدنش و گفتم:
- آراد ... دوسم داری؟
- ناز نکن ویولت ... ناز نکن ... دیگه نمی تونم دختر ... بفهم ...
خم شدم روی لبش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه ... ناز نمی کنم ...
نشستم روی شکمش و گفتم:
- خب ... حالا چی کار کنیم؟ افطار خوردی؟
- فقط یه آبجوش خوردم ... مگه بی خانومم چیزی از گلوم پایین می ره؟ حاضر شو می خوام ببرمت رستوران عزیز دلم ...
- به یه شرط ...
- هر چی باشه قبوله ...
- بابا یه وقت جونتو خواستم!
عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و گفت:
- همین؟
با خنده بلند شدم و گفتم:
- شیرین زبونی نکن! می خواستم بگم بذار من رانندگی کنم ...
- ماشین من مال تو ...
- نه دیگه تا این حد ...
- تعارف نکردم ...
- منم تعارف نکردم ... بعدا که خانومت شدم برام می خری! ولی الان به ماشین خودت راضیم ...
با خنده گفت:
- حاضر شو بریم ...
برو بیرون تا من لباس بپوشم ...
نشست لب تخت و گفت:
- خوب بپوش ... من دیگه کجا برم ...
- آرااااااد ...
- هوم؟
- می گم پاشو برو بیرون ...
- منم می گم نمی رم ... می خوام همین جا بشینم ... توام جلوی من لباس عوض کن ... زنمی می خوام نگات کنم ...
- خیلی رو داریا ...
- همینه که هست ...
با حرص رفتم سر کمد و گفتم:
- خوب من نمی تونم جلوی تو ...
- باید عادت کنی ... من دوست دارم همیشه جلوی چشمای خودم لباس عوض کنی ...
- عجب آدم بد پیله ای هستی تو ...
فقط شونه هاشو بالا انداخت ... شلوار و پلیورم رو از داخل کمد در اوردم و گفتم:
- آراااااد خواهششششششش!
- نه ...
خیر آقا آراد می خواستن منو حرص کش کنن ... رفتم سمت در و گفتم :
- باشه ... پس من می رم بیرون ...
- ویولت تو جایی نمی ری ... همین جا عوض می کنی ...
- می رم خوبش هم می رم ...
پرید جلوم و گفت:
- عزیزم ... خانومم از من خجالت می کشی؟!!! آخه من خجالت دارم؟ کم کم باید عادت کنی دیگه ...
- حالا؟ خوب یه ذره وقت بده ...
- نه دیگه ... از همین الان ...
دیدم کوتاه بیا نیست ... چاره ای نبود ... منم زرنگی کردم ... اول شلوارم رو زیر پیرهنم پوشیدم که یه کم آبروداری کرده باشم بعد پیرهنم رو در آوردم ... اومدم سریع پلیورم رو بپوشم که دیدم پشت و روئه ... بدبختی از این بیشتر ... اصلا به آراد نگاه نمی کردم ... اما گرمای نگاهش رو حس می کردم ... داشتم با کلافگی پلیورم رو این رو اون رو می کردم که حضورش رو کنارم حس کردم سرم رو بیشتر انداختم زیر ... پلیور رو از دستم کشید بیرون ... سرم رو آوردم بالا ... داشت نگام می کرد ... نه لبخند می زد نه اخم کرده بود ... یه جور عجیبی داشت نگام می کرد ... نگاه خیره اش روی بدنم برهنه ام بود ... پلیور رو توی دستش فشار می داد ... آب دهنش رو قورت داد ... یه لحظه چشماشو بست و باز کرد ... همین که چشماشو باز کرد پلیور رو انداخت رو تخت و راه افتاد سمت در اتاق ... با نگرانی نگاش کردم ... جلوی در ایستاد و بدون اینکه نگام کنه گفت:
- من بیرون منتظرتم ... بیا ...
با عجله صداش کردم ...
- آراد ...
وایساد ... ولی برنگشت ...
- خودت گفتی ...
- آره ... اما ... نمی دونستم اینجوری می شم ... من باید برم ویولت ... باید برم ...
دیگه واینساد ... سریع از اتاق و بعد هم از خونه زد بیرون ... اگه آراد می فهمید منم برای با اون بودن بیتابم اینقدر جلوی خودش رو نمی گرفت ... آهی کشیدم و پلیورم رو پوشیم ... کاپشن کوتاه پفیم رو برداشتم و تنم کردم یه کلاه هم کشیدم روی سرم و رفتم بیرون ... آراد جلوی در آسانسور به دیوار تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود ... از صدای پاشنه های چکمه هام سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخند زد ... خواستم جواب لبخندش رو بدم ... ولی نشد ... اومد جلوم ... کلام رو روی سرم مرتب کرد و آروم گفت:
- نبینم خانومم باهام قهر باشه ...
- قهر نیستم ...
- پس چرا اخم کردی؟
- اخم نکردم ...
- کردی عزیزم ...
- خوب ...
- نگو که نفهمیدی حالمو ...
- نه نفهمیدم ...
- ویولت ...
رومو برگردوندم و حرفی نزدم ... سرم رو با دستش چرخوند ... خم شد روی لبامو بوسید و گفت:
- عزیزم ... من جلوی تو کم میارم ... بهت که گفته بودم ...
- پس چرا گیر می دی؟
- فکر نمی کردم اینقدر حسم شدید باشه ... یه لحظه بیشتر مونده بودم کار تموم بود ... ویولت اگه یه بار دیگه گفتی بودی آراد ... فقط یه بار دیگه گفته بودی ... الان اینجا نبودیم ...
از اعترافش لبخند نشست کنج لبام و گفتم:
- کجا بودیم؟
دستم رو کشید سمت آسانسور ... خیالش راحت شد که ناراحت نیستم و عین خودم لبخند زد و گفت:
- روی تخت خواب خانومم که دیگه خانومم شده بود ...
از صراحتش نفس تو سینه اش حبس شد ... مشت کوبیدم توی سینه اش و خواستم داد بزنم که با لباش لبامو دوخت ...
- لابی ...
خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- چه زود رسیدیم ...
با خنده دستم رو کشید بیرون و گفت:
- خوش گذشت بهمون ...
اون شب هم یکی از بهترین شبای من و آراد شد ... یه شب به یاد موندنی ... یه شب پر از عشق ... دیگه بدون آراد بودن عذابم می داد ... از فردا کلاسای دانشگاه شروع می شد و فقط خوشحال بودم که بازم با آراد هم کلاسم ... بعد از خوردن افطار تا نزدیک سحر توی خیابونا چرخیدیم و بعد برگشتیم خونه ... آراد میل به سحری نداشت منم تا دم اذان پیشش موندم که البته هر دو سعی کردیم حد خودمون رو رعایت کنیم ... بعد از اون من باز هم به خونه ام برگشتم ... این جدایی ها عشقمون رو شیرین تر می کرد ...
***
قرآن رو یه لحظه بستم ... باورم نمی شد ... شاید من اشتباه دیدم ... دوباره باز کردم ... نه اشتباه نبود!!!! چشمام درست می دید ... خونم به جوش اومد ... تازه داشتم عاشق این دین می شدما! اما حالا با این آیه ... قرآن رو برداشتم و از جا پریدم بی توجه به ظاهرم پریدم سمت واحد آراد ... دستم رو گذاشتم روی زنگ قصد برداشتن هم نداشتم ... چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در به شدت باز شد و آراد هراسان به من نگاه کرد ... رفتم تو جیغ جیغ کنون گفتم:
- یعنی چه؟!!! نه من می خوام بدونم یعنی چه؟!!!
اومد جلو و با تعجب در حالی که به سر و وضع من نگاه می کرد گفت:
- چی شده؟!!! چی یعنی چه؟
یه شلوارک جین یخی رنگ پوشیده بودم با یه تاپ صورتی کثیف ... آراد بیچاره نمی دونست به تیپم نگاه کنه یا به قیافه غضبناکم ... قرآن رو جلوش باز کردم و گفتم:
- این یعنی چی؟ آن دسته از زنان را که از طغیان و مخالفتشان بیم دارید پند و اندرز دهید و (اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى نمائید و (اگر آنهم مؤثر نشد و هیچ راهى براى وادار کردن آنها به انجام وظائفشان جز شدّت عمل نبود) آنها را به زدن تنبیه کنید!!!! آرااااااد!!!!
با خونسردی دستش رو آورد بالا و راه افتاد سمت اتاقش ... دوباره جیغ زدم :
- کجا می ری؟
- می یام الان ...
چند لحظه بعد با تسبیحش اومد بیرون ... عاشق این تسبیحش بودم ... چون منگوله ریش ریش بلندی داشت که از خود تسبیح بلند تر بود ... اومد کنارم دستم رو گرفت و برد سمت مبل ... نشست منو هم نشوند کنارش ... داشتم با تعجب نگاش می کردم ... تسبیح رو برد بالا و با همون قسمت ریش ریشش ضربه ای به بازوم زد که قلقلکم شد و خودم رو کشیدم عقب ... دوباره زد ... با خنده گفتم:
- نکن آراد ... من دارم از تو سوال می پسرم بعد تو داری شوخی می کنی؟
با جدیت گفت:
- شوخی نیست ... دردت گرفت؟
- وا ... نه!!!
- من الان دارم تو رو به زدن تنبیه می کنم!
با تعجب گفتم:
- هان؟!!!
- بله ... دردت می گیره؟
دوباره زد ... تسبیح رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- تو که داری منو ناز می کنی !!!
قرآن رو از گرفت ... بوسید و گذاشت روی میز ... بعد تسبیح رو هم گرفت و گذاشت روش و گفت:
- زدنی که قرآن ما گفته منظورش همین بوده ...
- ولی ...
- ببین من به تو می گم ویولت خوشم نمی یاد با آرسن برقصی ....
- من کی جلوی تو با آرسن رقصیدم؟
- مثال می زنم عزیزم ...
- خب!
- تو گوش نمی کنی ... بازم با آرسن می رقصی ... می یام می کشمت یه کنار ... تو خلوت خودمون دو تا می گم ویولت ... عزیز دلم ... خانومم وقتی با آرسن می رقصی ون جذابیت هایی از تو رو می بینه که متعلق به منه ... من دوست ندارم کسی پا به حریمم بذاره ... توام حریم منی ... دو ساعت همه چیز رو برات توضیح می دم ... توام به ظاهر قبول می کنی ... ولی فرداش دوباره می ری با آرسن می رقصی ... من بازم باهات حرف می زنم ... بازم دلایلم رو می گم ... شده ده بار این کار رو بکنم می کنم ... ولی اگه تو بازم لجبازی کردم ... من باهات قهر می کنم ... باهات حرف نمی زنم ... نمی بوسمت ... به حرفت گوش نمی دم .... بغلت نمی کنم ... و حتی ...
به اینجا که رسید خنده اش گرفت ... با تعحب گفتم:
- چرا می خندی؟
خنده اش شدت گرفت و گفت:
- و حتی این رخت خواب کوفتی رو که هنوز با هم یکی نشده و من به شخصه موندم تو کفش رو ازت جدا می کنم ... مثلا می رم می خوابم وسط هال ...
منم خنده ام گرفت ... ادامه داد:
- اینجوری وقتا باید جواب بده ... چون زن طاقت قهر همسرش رو نداره ... اما اگه باز هم جواب نداد ... می یام پیشت بهت می گم آقا گوش می دی یا نه؟ تو بازم می گی نه ... اونوقت من حق دارم تو رو تنبیه کنم ... ولی به همین صورتی که دیدی ... چون اگه قرمز بشه ... کبود بشه ... جاش بمونه تو حق داری از دست من شکایت کنی و دیه اش رو بگیری ...
- راست می گی؟
- بله ... دین ما به این خوبی ... اینقدر از دستش عصبانی نشو دیگه عزیز دلم ...
با خنده گفتم:
- آراد جدی یه زن می تونه از شوهرش دیه بگیره؟
- هان چیه می خوای ازم دیه بگیری؟ پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که خوشحال تر بشی ... زن می تونه از شوهرش بابت کارایی که تو خونه می کنه مثل آشپزی شستن ظرف ها ... تمیز کردن خونه ... بچه داری ... حتی شیر دادن بچه حقوق بگیره ... مرد وظیفه اشه که بده ...
- یعنی مثل یه کلفت؟
- ویولت!!!! یعنی چی؟ نخیر مثل یه کدبانو ... منظور اینه که زن وظیفه اش نیست این کارارو بکنه ... جز وظایف شرعیش نیست ... لطفیه که داره در حق مرد می کنه ... و اگه بخواد می تونه از مرد به خاطرش پول بگیره ... دادگاه و دین و شرع هم پشت زنه ...
- وای چه خوب!!!
- بله خوبه ... اما زنای مسلمون اینو خوب می دونن که دادن یه لیوان آب دست همسرشون چه اجر معنوی داره! و برای همین هم با جون و دل این کار رو می کنن ... یه لیوان آب بده دست همسرش بدون چشم داشت و فقط از روی محبت ثوابش برابر یک سال شب زنده داری و نماز و روزه و عبادت خالصانه است ...
- آقا خوب خوش به حالتون ...
- خانوم چرا آه می کشی پاشو یه لیوان آب بده به همسرت ...
خندیدم و گفتم:
- همسر من روزه است ...
- همسرم نیم ساعت دیگه افطاره ...
- وای برم غذا رو بیارم ...
دستش رو گذاشت روی پام ...
- بشین ... یه امشب نیم ساعت زودتر اومدی ... پونزده روز از ماه رمضون رفته و من فقط شبا تو رو دیدم ... خسته شدم ویولت روزا هم بیا همین جا قول می دم خودم رو نگه دارم ...
- من فقط می خوام اذیت نشی ...
- نمی شم ...
- باشه هر طور میل توئه ...
- خوب عزیزم دیگه چه خبرا؟
- هیچی ... آراد خبری از مامانت نشد؟
آهی کشید و گفت:
- آراگل می گه مامان درگیر جهاز دادن به یه دختر فقیره ... فعلا نمی شه باهاش حرف زد ... اما بعد از گناه حتما باهاش حرف می زنه ...
- گناه؟
- چهار روزه دیگه تا پنج روز ما عذاداری داریم ... وفات امام علیه!
نا خودآگاه گفتم:
- آخی ...
- توام علوی شدی ویولتا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- سرورم می شه اجازه بدین برم شامتون رو بیارم ...
- بفرمایید تاج سرم ... قرآنت رو هم ببر ...
قرآن رو برداشتم و برگشتم ... واقعا که بعضی از آیه های قرآن نیاز به تفکر داشت ... تفکر به اندازه یه قرن! شامش رو برداشتم و زدم از خونه بیرون ... در واحدش رو باز گذاشته بودم رفتم تو و گفتم:
- عزیزم امشب برات قورمه سبزی پختما ... دوست داری؟
اومد دم آشپزخونه و گفت:
- تو سنگم بذاری جلوم من می خورم ...
- قربونت برم ... همچین بهت برسم که چاق و گنده بشی ...
فیگوری گرفت و گفت:
- دیگه بیشتر از این؟
قابلمه رو گذاشتم روی میز و رفتم طرفش ... با عشق روی عضله بازوش رو بوسیدم و گفتم:
- ای من قربون اون عضله هات ...
دستاشو گذاشت اینطرف و اونطرف کمرم ... با یه حرکت منو از جا کند و گذاشت لب اپن ... نگاش به تلویزیون بود ... داشتن اذان می گفتن ... چند لحظره خیره به تی وی نگاه کرد تا اینکه اذان تموم شد ... همین که شروع کردن به خوندن دعا سرش رو چرخوند به طرفم و لباش رو چسبوند روی لبام ... اووووف آراد با لبای من افطار کرد!!! از روی اپن پریدم تو بغلش ... پاهامو پیچیدم دور کمرش ... دو دستش رو محکم پیچیده بود دور کمرم ... سرم رو کشیدم عقب و با ناز گفتم:
- نکن ... بسه!
- نکنم؟!!! بسه؟!!!! به همین خیال باش ...
- آراد !!!! داری دیوونه ام می کنی ...
- تازه داری به درد من دچار می شی ....
دلو زدم به دریا ...
- آراد نمی شه ما ازدواج کنیم؟
- عزیزممممم خونواده هامون پس چی؟
- خب می گیم بهشون بعدش ...
- بعد نمی گن شما یه ذره هم برای ما ارزش قائل نشدین؟
- خب نمی گیم ما ازدواج کردیم ...
به منظورم پی برد ... منو نشوند روی کاناپه ... نشست کنارم و گفت:
- آی آی آی ... بی طاقت شدیا ...
- نیست تو نشدی؟
- من؟!!! همین الان فقط بگو می خوام ... کار تمومه ...
خنده ام گرفت ... تصمیم گرفتم بگم می خوام ... اما گذاشتم برای یه موقعیت مناسب تر ... از جا بلند شدم و گفتم:
- بیا افطارت رو بخور فعلا ...
بدون حرف دنبالم راه افتاد ... از نگاهش حس می کردم اونم دوست داره من بگم می خوام ... اما واقعا الان نمی شد ... شاید هفته آینده ...
پامو گرفته بودم توی بغلم و داشتم با حوصله ناخونامو لاک می زدم ... ساعت دو نصفه شب بود ... خسته شده بودم از تنهایی ... آراد توی اتاقش از ساعت دوازده داشت دعا می خوند ... فقط هی هر ازگاهی صداش بلند می شد:
- سبحانک یا لا اله الا انت ... الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب ...
بعدم دوباره سکوت می شد ... اینقدر این جمله رو تکرار کرده بود که داشتم خل می شدم ... سر شب هم فرزاد اومد ... یه ذره مشکوک بودن ... اما فهمیدم آراد یه پولی بهش داد و فرزاد هم گفت:
- خیالت تخت ...
بیست بار هم آراگل زنگ زد و خیال آراد رو راحت کرد ... حالا از چی من نمی دونم؟ هنوز هم خجالت می کشیدم با آراگل حرف بزنم ... بارها به گوشیم زنگ زده بود ولی جواب ندادم ... نمی دونم چرا اینقدر که از آراگل خجالت می کشیدم از خونواده خودم نمی کشیدم ... شاید چون آراگل از صیغه خبر داشت و از اونجایی که قل همسان آراد بود حتما از عطش داداشش هم خبر داشت ... همینا منو شرمنده می کردن ... آراگل هم که دید واقعا نمی تونم باهاش حرف بزنم بیخیال شد ... کاش خجالت نمی کشیدم زنگ می زدم و می پرسیدم چه خبره؟!!! نکنه با مامانش حرف زده بودن؟ واییی یا مسیح! خدا به خیر بگذرونه ... دوباره صدای آراد بلند شد:
- سبحانک یا لا اله الا انت ...
پاهامو گرفتم بالا و به ناخنام نگاه کردم ... یه دست سیاه ... آراد هم لباساش امشب برعکس شبای دیگه که سفید می پوشید یه دست سیاه بود ... وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم سری تکون داد و گفت:
- امشب شب ضربت خوردن آقامه ...
دیگه حرفی نزد ... منم چیزی نپرسیدم ... دیگه اطلاعتم در این موارد زیاد شده بود ... امشب شبیه که امام علی رو با شمشیر مجروح کردن ... حق داره ناراحت بشه ... عین ماها که شب وفات حضرت مسیح همه توی کلیسا جمع می شدیم و سیاه می پوشیدیم ... شمع روشن می کردیم و تا صبح عزاداری می کردیم ... اما ما یکشنبه بعدش عید پاک رو داشتیم ... چون حضرت مسیح زنده شد و به آسمون رفت ... ولی آراد چی؟ دو شب دیگه امام علی شهید می شه ... نمی دونم چرا ولی یهو بغض گلومو گرفت ... صدای آراد هم بلند شد:
- سبحانک ...

****************

ز جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه ... یه لیوان شربت برای خودم ریختم ... یکی هم برای آراد ... گلوش خشک شد از بس اون جمله رو تکرار کرد ... رفتم دم در اتاقش ... یه ضربه زدم به در ... جواب نداد ... دوباره زدم فایده نداشت ... بیخیال ادب شدم ... در رو باز کردم رفتم تو ... چه محفلی چیده بود برای خودش! سجاده اش غرق گلای پر پر شده مریم و رز بود ... پس بگو فرزاد اون گلا رو برای چی آورده بود ... منو باش فکر کردم آراد می خواد بده به من!!! حالا همه رو پر پر کرده روی سجاده اش می دیدم ... دو تا شمع هم بالای سرش روشن بود ... تسبحیش بین انگشتای دستش که گرفته بودشون رو به آسمون می رقصید ... یه کتاب دعا هم توی دست دیگه اش باز بود ... چراغ اتاق خاموش بود و نور شمع که افتاده بود روی صورتش نورانیش کرده بود ... رفتم به طرفش ... خم شدم لیوان شربت رو گذاشتم کنار سجاده اش ... اومدم برگردم که گوشه دامنم رو گرفت ... چرخیدم ... داشت نگام می کرد ولی حرف نمی زد ... با لبخند و نگاهم و تکون سرم پرسیدم:
- چیه؟
دستم رو گرفت و کشیدم پایین ... نشستم رو دو زانو جلوش ... چشماش سرخ بودن ... بغض گلوش رو هم حس می کردم ... از سیب گلوش که می لرزید ... سرم رو کمی خم کرد به سمت پایین و پیشونیم رو بوسید ... اگه بگم اون بوسه برام هزار بار شیرین تر از وقتایی بود که با هیجان لب هام رو می بوسید دروغ نگفتم ... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم ... بعدم از جا بلند شدم و سریع از اتاق رفتم بیرون ... اصلا دوست نداشتم مانع عبادت خالصانه آراد بشم ... اینقدر عبادتش قشنگ بود که به خدا حسودی کردم ... به امامی که آراد اینطور براش عزاداری می کرد حسادت کردم ... من هیچ وقت برای حضرت مسیح به این قشنگی عزاداری نکرده بودم ... اینقدر خالصانه ... صدای آراد اینبار هنگام تکرار این جمله لرزان شده بود:
- سبحانک یا لا اله الا انت ... الغوث ... الغوث ... خلصنا من النار یا رب ...
***
- الو ... الو صدا نمی یاد ... الو ...
- الو ... ویولت جان ... الان خوبه؟
- بله بله ... الان خوبه ... خواهشا جاتون رو عوض نکنین ...
- خوب خدا رو شکر ... خوبی عزیزم؟
چشمامو ریز کرده بودم و داشتم فکر می کردم این صدای کیه که اینقدر آشناست؟ اما آخر هم چیزی یادم نیومد ... گفتم:
- ممنون ... ببخشید شما ...
- آه ببخشید خودمو معرفی نکردم ... سارام عزیزم ...
پیشونیمو فشار دادم ... سارا؟!!! نکنه؟!!! با تعجب گفتم:
- سارا؟ کدوم سارا؟
خندید و گفت:
- سارا دیگه ... هم کلاسیت توی ایران ... چه زود منو فراموش کردی ...
واااای!!! جلل خالق!!! این دیگه از کجا پیداش شد؟! سعی کردم عادی باشم تا بفهمم قصدش از زنگ زدن به من چیه! اگه حرفی از آراد بزنه از پشت گوشی با ناخنم چشماشو می کشم بیرون ... گفتم:
- آه سارا جان ... ببخشید ... نشناختم ... خوبی شما؟ چه عجب یادی از من کردی ...
- چوب کاریمون نکن دیگه دختر خوب ... من خوبم! تو خوبی؟ خوش می گذره؟
- ای بد نیست ... می گذره ...
- خوب چون می گذرد غمی نیست ... غرض از مزاحمت عزیزم ... راستش می خوام بیام اونورا ...
چشمام گرد شد ...
به زور گفتم:
- هالیفاکس؟
- آره گلم ... با داداشم و خانومش و بچه اشون و نامزدم ... خواستیم یه سفر بریم خارج از کشور منم اونجا رو پیشنهاد دادم... راستش ویولت بابت جریاناتی که پیش اومد من خیلی شرمنده اتم ... می خوام بیام ببینمت .. خیلی دوست دارم رو در رو ازت عذر خواهی کنم ...
شوک های پی در پی باعث شد بشینم روی صندلی کنار باغچه ... سارا نامزد کرده بود؟!!! سوالم رو پرسیدم چون اگه نمی پرسیدم می ترکیدم:
- سارا ... تو نامزد کردی؟!!!
- آره ... چند ماهی می شه ... عقد کردم تازه ... خیلی دوست دارم کامران تو رو ببینه ... تو یه اسوه ای ویولت ... من اون حرفایی که بهت می زدم رو از زور حرصم می زدم ... الان می خوام بیام ببینمت و از دلت در بیارم ...
گیج شده بودم ... سارا چقدر خوب شده بود یهویی!!! وقتی سکوتم رو دید گفت:
- می شه ادرست رو بدی؟ ما تا اخر ماه آینده یه سر می یایم اونورا ... خواهش می کنم ...
چی می تونستم بگم؟ بگم نمی دم؟ این که دیگه نامزد کرده بود ... پس مسلما با آراد کاری نداشت ... ندامت هم از صداش می بارید ... دلم سوخت ... ناخودآگاه همه کینه هام فراموش شد و آدرس رو براش گفتم ... وقتی تموم شد گفت:
- راستی آقای کیاراد رو هم می بینی؟
دیگه نمی شد همه اطلاعات رو بهش بدم ... گفتم:
- ای ... کم و بیش ...
- خیلی دوست دارم ایشونو هم با نامزدم آشنا کنم ... ویولت یه سوال ...
- جانم؟
- هنوز خبری بینتون نشده؟ خداییش تابلو بود که آقای کیاراد تو رو دوست داره ...
- هان ... نه نه ...
-حق داری اعتماد نکنی ... منم بودم چیزی نمی گفتم ... اما خوب خبرش رو دارم که توی یه ساختمون زندگی میکنین ... مامانت خیلی خانومن ... شماره ت رو از مامانت گرفتم ... وقتی فهمیدن می خوام بهت سر بزنن خیلی هم خوشحال شدن ... آدرس دقیقت رو نداشتن وگرنه دیگه مزاحم خودت نمی شدم و می یومدم یهوی سورپرایزت می کردم ... همسایه بودنتون رو هم مامانت گفتن ...
مامی باز بی بی سی شده بود!!! به زور لبخندی زدم و گفتم:
- در هر صورت خوشحال می شم ببینمت ...
- منم همینطور عزیزم ... دیگه مزاحمت نمی شم ... به کارت برس ...
- قربونت ... سلام برسون ...
- بزرگیتو ... توام سلام برسون ... خداحافظ ...
- سلامت باشی خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم و با تعجب به درخت روبرویی زل زدم ... یعنی چی؟ سارا یه دفعه ؟!!! اما خوب شاید راست می گفت ... اون صدا نمی تونست دروغ بگه ...
- خانومم داره به چی فکر می کنه؟
از جا پریدم ... دستم رو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:
- وای آراد ترسوندیم ...
نشست کنارم روی نیمکت و گفت:
- پس کجا رفتی؟ داشتیم با استاد چونه می زدیم یعنی ...
- گوشیم زنگ زد ...
- کی بود؟
- اگه بگم باور نمی کنی ...
دستامو که سرخ شده بود گرفت کرد توی جیب کاپشنش و گفت:
- تو بگو ... من قول می دم باور کنم ...
- سارا بود ...
- سارا کیه؟
- سارا ... همون دختره که تو دانشگاه سر ماشین من باهاش ...
- آهان ... سارا!!!
بعد با تعجب گفت:
- زنگ زده بود به تو؟
- آره ... دارن میان هالیفاکس ... برای عید ... البته نگفت برای عید گفت اخر ماه آینده می شه عید دیگه ...
- مطمئنی؟!!!
- آره ...
- این دختره باز چه نقشه ای داره؟!!!
- فک کنم هیچی .. بیچاره خیلی شرمنده بود ... گفت می خواد با نامزدش بیاد و ازم رودر رو معذرت خواهی کنه....
- مگه نامزد کرده ؟
اخم کردم و گفتم:
- به تو چه ربطی داره؟!!!
غش غش خندید منو فشار داد به خودش و گفت:
- حســـــود ...
- آراد هنوزم لجم می گیره یادم می افته رفتی خواستگاری سارا ...
- با اون فضاحت!
- بالاخره که رفتی ...
- رفتم ببینم به چه حقی ماشین عشق منو به اون روز در آورد ...
- آخ بی شرف ... باز یادم افتاد ....
- یادش بخیر ... چه روزایی داشتیم ... از اون روز اول تا الان ... خودش یه کتابه ...
- آراد لحظه اول که منو دیدی چه حسی داشتی؟
- راستشو بگم؟
- آره ...
- اصلا ازت خوشم نیومد .. فکر میکردم از این دخترای بندالی ... آخه زده بودی به من دو قورت و نیمت هم باقی بود!
به اینجا که رسید غش غش خندید ... با لذت منو فشار داد و گفت:
- به من گفتی خوب حواسم نبود! یعنی کم مونده بود اون وسط غش غش بزنم زیر خنده ...
- ا آراد ... یعنی تو نگاه اول عاشقم نشدی؟
خنده اش شدت گرفت و گفت:
- این حرفا چیه ویولت؟ دوست داشتی عاشق چهره ات بشم؟!!! من عاشق شخصیتت شدم ... جرقه اولش اونجا تو دفتر اون حراستی ها زده شد ... اونجا که راستش رو گفتی و تعلیقی رو به جون خریدی ... یعنی باورم نمی شد راستش رو بگی!!! گفتم الان یه خالی می بندی دو تا گوله اشک هم می ریزی خودت رو خلاص می کنی اونا رو می اندازی به جون من ... اما تو خیلی قشنگ حقیقت رو گفتی و بعدش هم فهمیدم مسیحی هستی ... اصلا یه جوری شدم .... نمی دونم چه جوری ... ولی یه جوری بود ....
- خوب بعدش ...
- بعدش هم که جنابعالی بیرون از اتاق خیلی قشنگ می خواستی منو با کله بفرستی تو دیوار فهمیدم با کی طرف شدم! ویولت تو منو از خواب بیدار کردی ... من قبل از اینکه گرفتار کار بشم و خودمو هم فراموش کنم خیلی شیطون بودم ... از دیوار راست بالا می رفتم ... همه از دستم به عذاب بودن ... تو باعث شدی من یاد گذشته هام بیفتم و شیطنت کنم ... واقعا ازت ممنونم ...
- خداییش اذیت نمی شدی من اون بلاها رو سرت می اوردم؟
- بگم نه که دروغ گفتم ... کم بلا سر من نیاوردی! ماشینم رو پنچر کردی ... شیشه اش رو شکستی ... کت شلوارام و نابود کردی ... قهوه با دندون مصنوعی بهم دادی ... یه بار هم داشتم از دستت سکته می کردم با اون در قابلمه ها ... لیوان آب پاشیدی توی صورتم ... خودت رو زدی به غش ... خداییش ویولت ولت می کردم منو می کشتی!
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب عزیزم کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ بگو تا دوباره تکرارش کنم ...
- اگه بگم همه رو دروغ نگفتم ...
- هان؟!!!
- به جز اونجا که خودت رو زدی به غش ... بقیه اش پر از لذت بود برام ... من از عمد جواب کارات رو می دادم تا تو تلافی کنی ... تا اون جدال ادامه پیدا کنه ... نمی دونستم چرا ... نمی فهمیدم چرا دوست دارم اذیتم کنی ... اما خوب دوست داشتم ... درکنارش چشم نداشتم ببینم کسی اذیتت کنه ... و این حس و حال برای خودم عجیب بود ...
- کی فهمیدی عاشقم شدی؟!!!
- اون روز که توی خونه مون برای اون گنجیشکه گریه کردی ...
- جدی؟!!!
- آره ... اشکت رو که دیدم فهمیدم نابودتم ... فهمیدم طاقت یه قطره اشک ریختنت رو ندارم ... و از اونجا بود که کابوسام شروع شد ...
- چه کابوسی؟
- می ترسیدم ... از این تفاوت دین ... بدتر از اون تفاوت فرهنگ می ترسیدم ... تو توی رابطه ات با پسرا خیلی آزاد و راحت بودی ... توی لباس پوشیدن راحت بودی ... و من می دونستم این فرهنگ خونواده اته ... حتی می دونستم احتمال مشروب خوردنت هم هست ... همینا منو دچار دوگانگی می کرد و سعی می کردم خودمو ازت دور کنم ... اما فایده ای نداشت ... دوباره می رسیدم به تو ...
- یادته توی راه مشهد رو ...
- آخ مگه می شه اون مشهد رو من یادم بره؟!! ویولت خوشگلم رو با چادر ... وااااای که چقدر دوست داشتم اون لحظه بگیرم بغلت کنم ...
خندیدم و گفتم:
- اون اس ام اسه که بهم دادی رو یادته؟ گفتی منتظر یکی هستی که باید دلش بسوزه تا بیاد ... کیو گفتی؟!
لبخند زد و گفت:
- هنوز یادته؟
- معلومه که یادمه ... اینقذه بهش فکر کردم ... اینقذه ...
گونه ام رو بوسید و گفت:
- تو رو گفتم عزیزم ... اینقدر اون موقع ذهن منو مشغول کرده بودی که بی اراده اون اس ام رو برات دادم ...
یه جورایی حدس می زدم اینو بگه ... پس خیلی هم ذوق مرگ نشدم ...
- حالا چرا باید دلم می سوخت؟
- چون فکر می کردم منو تو رسیدنمون به هم محاله ... من جنبه های منطقی قضیه رو می سنجیدم و هر بار می رسیدم به بن بست ... هیچ راهی نبود ... می دونستم خونواده توام به همون نسبتی که خونواده من مخالفت می کنن مخالف هستن ... تازه خونواده ها به کنار من حتی نمی دونستم خود تو به من حسی داری یا نه ...
- برای همین قرص خواب می خوردی؟
- دقیقا از بعد از آب بازیمون توی خونه ما ... قرص خواب خوردن من شروع شد ...
- واااااااای بمیرم الهی ...
انگشتش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- هیسسسسس!!!! نشنوم دیگه از این حرفا بزنی ها ...
با دو تا انگشت سبابه ام اخم پیشونیش رو باز کردم و گفتم:
- اخم نکن اینقدر ... خط افتاده بین ابروهات ...
خندید و گفت:
- مگه بده؟ مرده و جذبه اش ...
منم خندیدم ...
- آراد یه سوال دیگه ....
- دیگه چیه؟
- اون روز بود که وفات امام علی بود ... تو چرا مشکوک بودی ... هی با آراگل حرف می زدی ... فرزاد می یومد و می رفت ...
- عزیزم هر چیزی رو که نمی شه گفت ...
- ا ... پس من محرم اسرارت نیستم؟
لبخند نشست گوشه لبش و گفت:
- ببین چیو به چی ربط می دیا! خیلی خوب ... می گم ... به آراگل سپرده بودم روضه ای که هر سال به این مناسبت سه شب توی خونه مون بر پا می شد رو به نحو احسنت اداره کنه و خبرش رو بهم بده ... داشت می گفت سامیار همه حواسش هست و خیالم جمع باشه ... از اونور یه نذری داشتم که دادم فرزاد ببره ادا کنه ... همین ... راحت شدی؟!
- نذر چی؟!
- نذر برای رسیدن به خانوم خوشگلم ...
از ته دل خوشحال شدم ... لبخندی بهش زدم و با مهر گونه اش رو بوسیدم ... بعد هم بلند شدم و گفتم:
- سرده آراد ... بریم خونه ...
اونم بلند شد ... دستم رو که تازه از جیبش در اورده بودم دوباره گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... نمی خوام سرما بخوری ... بریم ببینم باید چی برای مهمونای ناخونده مون تدارک ببینیم ...
دوباره ذهنم پرکشید سمت سارا ... یعنی راست می گفت؟!!!

***
با صدای زنگ در از جا پریدم و شیرجه رفتم سمت در ... در رو باز کردم ... آراد با قیافه ای پکر با لباس خونه جلوی در بود ... با ترس گفتم:
- چته آراد ؟ خوبی عزیزم؟ چرا اماده نشدی؟
آهی کشید و گفت:
- ویولت من یه کم سرم درد می کنه ... امروز بی زحمت خودت برو دانشگاه ... بیا اینم سوئیچ ماشین ...
دستش رو پس زدم و با نگرانی گفتم:
- چته عزیزم؟ نمی شه روزه ت رو بشکنی؟ منم نمی رم ... می یام پیش تو ... یه چیزی برات درست کنم بخوری ... این چند وقته روزه ها بهت فشار آورده ...
چشماشو یه بار باز و بسته کرد ... دستش رو زد به دیوار و تکیه اش رو داد به دستش ...
- نه ... خوبم ... استراحت کنم بهتر می شم ... تو برو ... اینم روزه آخره ... دیگه تموم شد ...
راه افتادم سمت آپارتمانش ...
- کجا برم؟!!! من تو رو با این حالت تنها نمی ذارم ...
خواستم درو باز کنم برم تو که دستم رو کشید ...
- بیا برو ویولت ... من خوبم ... نیازی به پرستار ندارم ... فقط برو ...
با تعجب نگاش کردم ... نمی دونم چرا دلم به شور افتاد ... سوئیچ رو ازش گرفتم ... بغض کرده بودم ... چرا اینجوری کرد؟!!! آراد هم بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی آپارتمانش و در رو بست ... یعنی چی؟! چی شده بود؟ مگه من با این وضع می تونم درس بخونم؟!!! ناچارا راه افتادم ... اما اصلا ذهنم متمرکز نمی شد ... سر کلاس بودم ... سر جلسه تمرین هم رفتم اما هیچی نفهمیدم ... وسط جلسه تمرین از جا بلند شدم و بعد از اجازه از استاد زدم از دانشگاه بیرون ... دلم شور می زد ... باید برمی گشتم خونه ... با سرعت رانندگی می کردم ... یه چیزی وجود داشت که درست نبود ... باید سر در می اوردم ... ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا ... پشت در واحد آراد با این فکر که ممکنه خواب باشه آروم در رو باز کردم و رفتم تو ... اما از صدایی که شنیدم سر جا میخکوب شدم ... آراد داشت تند تند می گفت:
- عزیزم گریه نکن ... قربون چشمات بشم من ... گریه نکن بذار منم حرف بزنم آخه ....
داشتم سکته می کردم ...
مسلما اگه جمله بعدیش رو نشنیده بودم پس افتاده بودم ...
- مامان من ... قربون شکل ماهت برم ... شما که ویولت رو می شناسی ... دختر به اون خوبی ... چون مسلمون نیست که نباید دارش زد ... من دارم قسم می خورم اون از هزار تا دخترای مسلمون دور و بر شما پاک تره ...
- من چی کار به خونواده اش دارم؟!!! مامانش بی حجابه که باشه ... خود ویولت هم که محجبه نیست!
- دیگه بدتر؟!!! چی بدتر؟! مامان ویولت تنها دختریه که من حاضرم باهاش ازدواج کنم ....
- باز که داری گریه می کنی؟!!! عاقم می کنی؟!!! مامان!!!!!!!
کنار دیوار تا خوردم ... انتظار مخالفت خونواده اش رو داشتم ... اما نمی دونم چرا حالا که مطمئن شده بودم مخالفن داشتم کم می آوردم ... چونه ام شروع به لرزیدن کرد ... صدای لرزون آراد هم بلند شد:
- مامان انصاف داشته باش ... شما قرآن می خونی ... شما ادعای خدا پیغمبری می کنی ... این حرفا چیه می زنی؟!!! ویولت منو خام کرده؟!!! من خام اون شدم؟؟؟؟ نه مادر من! من همونجا ایران دلم رو به پاکی این دختر باختم ... نزن این حرفا رو ... داری ایمان منو هم زیر سوال می بری ...
- سه ساعته دارم برات از خوبی هاش می گم که اینا رو تحویلم بدی؟
- باشه باشه ... گریه نکن ... مامان جون آراد ... اصلا مرگ آراد گریه نکن ...
نمی دونم مامانش داشت چی می گفت که آراد سکوت کرده بود ... دیگه طاقت نیاوردم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق آراد ... نشسته بود لب تختش ... یه دستش توی موهاش بود و با دست دیگه اش گوشی رو نگه داشته بود ... دلم براش ضعف رفت ... من از آرادم نمی گذشتم حتی اگه همه دنیا صف می کشیدن تا نذارن ما به هم برسیم ... رفتم طرفش ... سرش رو آورد بالا و با دیدن من مبهوت خشکش زد ... رفتم نشستم کنارش و سرم رو توی بغلش قایم کردم ... دستش پیچید دور شونه ام و صداش بلند شد:
- مامان ... من ... دوباره تماس می گیرم ... فعلا ....
گوشی رو قطع کرد ... منو کشید سمت خودش و گفت:
- تو کی برگشتی ؟
با بغض گفتم:
- دو سه دقیقه است ....
- به من نگاه کن ....
سرم رو اوردم بالا ... باز بین ابروهاش خط افتاده بود ...
- ویولت یه قطره اشک از چشمت بریزه قید همه چیو می زنم همین الان می برم عقدت می کنم ...
دوباره سرم رو فرو کردم توی سینه اش و گفتم:
- آراد ... من نمی خوام از دستت بدم ...
- منم نمی خوام ... ویولت عزیزم من بهت گفتم مامان ممکنه مخالفت کنه ... بهم فرصت بده ...
- مامانت راضی نمی شه ... من می دونم ... اون از من بدش می یاد ...
- هیشکی از تو بدش نمی یاد ... مامان من با چیزایی مشکل داره که مشکل نیست ... عزیز دلم فقط به من اعتماد کن ... همه چی رو درست می کنم ...
- چیو درست می کنی؟ داشتی از حرص می ترکیدی ...
آهی کشید و گفت:
- بعضی از حرفای مامان فشار زیادی بهم وارد می کنه ... اما درست می شه ... مامان من خیلی مهربونه راضیش می کنم ... تازه آراگل هم هست ... قول می دم که همه چی همونطوری بشه که ما می خوایم ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خدا کنه ...
- تازه خونواده توام هست ...
- برای جنگ با اونا نیازی نیست من و تو وارد عمل بشیم ... اولا که مامی و پاپای من تحت فرهنگ اروپاییشون یه کم همه چی رو آسون می گیرن ... دوما رگ خواب اونا دست وارناست ... راضیشون می کنه ... من می دونم ...
اینبار نوبت اون بود که آه بکشه و بگه:
- خدا کنه ....
اون شب افطار که خورده شد هیچ کدوم نه حال شیطونی داشتیم نه حوصله اش رو ... ذهنمون بدجور درگیر بود ...
***
سه روز گذشته بود ... آراد هر روز درگیری لفظی داشت ... مرتب یا با آراگل در تماس بود یا با مامانش .... مامانش هیچ جوره زیر بار نمی رفت و فقط می گفت آراد رو عاق می کنه ... این هم عذابی شده بود برای آراد فشار زیادی روش بود و دم نمی زد ... هر کاری می کردم که این فشارش رو کم کنم ... اما فایده ای نداشت ... من خودم رو شاد نشون می دادم که غم من بدترش نکنه منو می دید لبخندی تلخی می زد و دوباره با گوشی می رفت توی اتاق ... با اعصابی داغون حوله آراد رو برداشتم و رفتم توی حموم ... نیاز به کمی آرامش داشتم ... نیاز داشتم یه کم توی تنهایی اشک بریزم ... طوری که آراد نفهمه ... یه ساعتی توی حموم موندم و وقتی آروم شدم پفت صورتم هم خوابید دوش گرفتم حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون ... همزمان با خروج من آراد هم داشت از اتاقش بیرون می یومد ...
با دیدنم یه لحظه سر جاش متوقف شد ... با هیجان به سر تا پام خیره شد ... تصمیم گرفتم سر به سرش بذارم ... سه روز می شد که حتی منو نبوسیده بود! هیجانی برای این کار نداشت ... ولی حالا نیاز توی نگاهش غوغا می کرد ... با خنده گفتم:
- به چی زل زدی؟!!!! نری تو دیوار ...
اومد طرفم ... منو کشید تو بغلش و در گوشم زمزمه کرد:
- به خانومم ...
هولش دادم عقب و گفتم:
- نکنننننن!!!! هیززززززز ....
خندید ... ولی از رو نرفت ... دوباره اومد طرفم ... جرقه ای توی ذهنم روشن شد ... چرا اینطوری آرومش نکنم؟!!! آره این بهترین راهه ... پس همین که چسبید بهم دماغمو کشیدم روی دماغش و گفتم:
- دلم شیطونی می خواد آراد ...
با یه حرکت منو کشید توی بغلش و زمزمه کرد:
- ای به چشم ....
منو برد خوابند روی تخت خواب ... خودش هم دراز کشید و سرش رو آورد جلو فکر کردم می خواد منو ببوسه ... ولی اینکار رو نکرد ... دماغش رو کشید به دماغم و گفت:
- بشکنه دندوناش ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!!!
سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت:
- اووومممممم ... هیچی ... چه بوی خوبی می دی ... بو شامپو ....
- اااا نه یه چیزی اومدی بگی ...
دوباره اومد سمت دماغم ... صداش کشدار شده بود :
- اون عوضی به چه حقی دماغ گل منو گاز می گرفت ... تازه می گفت حال می ده!!!
خندیدم ... از ته دل ... قهقهه زدم ... روی دماغم رو بوسید ... منو کشید توی بغلش ... لباش چسبید روی لبام ... دکمه های پیرهنش رو تند تند باز کردم ... سرش رو کشید عقب و گفت:
- چی کار می کنی ویو؟
انگشتم رو گذاشتم روی لبش و گفتم:
- هیسسس!!! مال خودمه ...
با تعجب گفت:
- ویو ...
پیرهنش رو کشیدم از تنش بیرون ... پرت کردم اونطرف و گفتم:
- می خوام ....
انگار لال شده بود ... فقط داشت با تعجب نگام می کرد ... دستم رفت سمت حوله ام ... یهو به خودش اومد ... مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- نه ویو ... خواهش می کنم ...
عجز توی صدای لرزونش بیداد می کرد ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... دستش رو پس زدم ... با یه حرکت حوله رو در اوردم و پرت کردم اونطرف ... تنها چیزی که بعدش دیدم برق نگاه تسلیم شده آراد بود ... با دست دیگه ام چراغ اتاق رو خاموش کردم و خودم رو به بوسه های بی امان آراد سپردم ...
***
وقتی بیدار شدم موقعیت خودم رو درست یادم نبود ... با دیدن دستای مردونه ای که دور شونه ام حلقه شده بود سریع چرخیدم ... آراد درست پشت سرم خوابیده و منو بغل کرده بود ... همه چی یادم افتاد ... من و آراد ... دیشب تو بغل هم ... آرامشی که از با هم بودن به دست اوردیم ... اما من هنوز همون ویولت بودم ... آراد پاش رو از گلیمش دراز تر نکرد ... این خودداریش من رو روانی می کرد ... هر چی بیشتر می گذشت بیشتر عاشقش می شدم ... به خصوص با کار دیشبش ... روی دستش رو بوسیدم ... حلقه دستاش تنگ تر شد و گفت:
- بخواب ... بخواب خانومم ...
با تعجب گفتم:
- بیداری؟!!!
- نه خوابم ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- آره معلومه ...
اونم خندید و از پشت شونه ام رو بوسید ... با خنده گفتم:
- خوبی؟
- اومممم از این بهتر نمی شم ...
از شیطنتی که توی صداش بود باز خنده ام گرفت و گفت:
- پاشو ...
- نمیخوام ... بعد از چقدر وقت یه شب تو بغل تو خوابیدم ... ولت نمی کنم که ...
- آراد ...
- جووووون آراد ....
- شیطونی می کنما ...
منو چرخوند و روی چشمامو بوسید و گفت:
- دیگه بدتر از دیشب ورپریده؟ ااا دیدی داشتی کار دستمون می دادی؟
- بچه پرو!
- ویولت ولت کنم خطرناک می شیا ...
جیغ کشیدم:
- آراددددد ...
اون که داشت از حرص خوردن من لذت می برد گفت:
- به خدا برام زوده بابا بشم ... یه ذره رعایت کن عزیزم ....
دیگه طاقت نیاورم از جا پریدم بگیرم بزنمش که دیدم هیچی تنم نیست ... با شرم پتو رو پیچیدم دور خودم و زدم از اتاق بیرون ... آراد قاه قاه خندید و گفت:
- آره قایمش کن ... من که ندیدم ...
معتاد شیطنت و دیوونگیاش بودم ... با همون پتو رفتم سمت آشپرخونه تا صبحانه رو آماده کنم ... پشت سرم اونم اومد تو آشپزخونه لباساش رو پوشیده بود ... لباسای منم دستش بود ... گرفت به طرفم و گفت:
- بپوش گلم سرما میخوری ... من اینا رو آماده می کنم ...
لباسام رو گرفتم و رفتم توی اتاق تند تند تنم کردم ... صدای آراد اومد که بلند بلند داشت می گفت:
- از شیطنتت خیلی خوشم می یاد ویولت ... اگه هر مردی یه خانوم عین تو داشته باشه چارچنگولی این دنیا رو می چسبه و هیچ وقت هوس نمی کنه بمیره بره پیش حوری ها ...
با خنده رفتم از اتاق بیرون و گفتم:
- حرف از مردن نزن ... دوست ندارم ...
- مرگ حقه عزیزم ... ولی خیالت تخت من یکی که دیگه حاضر نیستم یه ثانیه از تو دور بشم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد ... رنگ از روی من پرید ... اخمای آراد هم در هم شد ... انگار شیرینی این وصال دوامی نداشت ... با این اتفاقی که افتاده بود من و آراد هزار برابر بیشتر به هم وابسته شده بودیم ... خود آراد دیشب بارها و بارها گفت بدون من دیگه نفسش بالا نمی یاد ... فقط امیدوارم نخوان نفسامون رو قطع کنن ... آراد بلند شد ... دست منو روی میز گرفت توی دستش ... فشار محکمی داد و ول کرد ... رفت سمت تلفن ...
با همه وجودم گوش شدم ... ولی خودم رو سرگرم خوردم صبحونه نشون دادم ... آراد گوشی رو برداشت ... نشست روی کاناپه و گفت:
- بله ...
- سلام مامان ... خوبم ... شما خوبین؟
- آخه مادر من ... مگه من چی کار ردم باهاتون که اینجوری می گین ... یه جوری حرف می زنین پسر ناخلفی بودم براتون ...
- چشم ... من هیچی نمی گم ... شما بفرمایید ...
آراد سکوت کرده بود و فقط هر از گاهی با کلافگی با پاش روی زمین ضرب می گرفت ... نگرانی نمی ذاشت لقمه از گلوم پایین بره ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- چشم ...
- بله گفتم چشم ... به زودی می یام ...
بازم سکوت کرد ... کجا می خواست بره؟ چی داشت می گفت؟ دوباره صداش رو شنیدم:
- در موردش مفصل حرف می زنیم ...
- من قربون شما برم ... سلام برسونین ... خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد پرتش کرد کنارش و دو تا دستش ررو همزمان کشید روی صورتش ... بلند شدم رفتم طرفش ...
- آراد ...
سرش رو آورد بالا ... سعی کرد لبخند بزنه ... اما نتونست ... لبخندش زیاد از حد تلخ بود ... دستاش رو به طرفم دراز کردم و از من از خدا خواسته نشستم کنارش ... سرش رو توی موهام فرو برد و چند بار نفس عمیق کشید ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- آراد ... جایی قراره بری؟
صورتش رو نمی دیدم ... فقط صداش رو شنیدم:
- اوهوم ...
- کجا؟
سرش رو کشید عقب ... دستم رو گرفت و با صدای پس رفته گفت:
- ایران ...
انگار جریان قوی برق بهم وصل شد ... از جا پریدم و گفتم:
- چی؟!!!!! ایران؟!!!!!! برای چی؟ می خوای منو اینجا تنها بذاری؟ تو که ططاقت یه شب دوری از منو نداری می خواس ول کنی بری؟ آراد راستشو بگو ... مامانت میخواد زنت بده؟ آره می دونم ... می دونم ... تو بری دیگه بر نمی گردی ... اینا همه اش یه نقشه است ... تو رو می کشونن ایران و بعدم یه بلایی سرت نازل می کنن ... توام عین این فیلما زنگ می زنی به من می گی من از اوم تو رو دوست نداشتم و از این چرت و پرتا ... دیگه هیچ وقت بر نمی گردی ... برگردی هم با خانومت بر می گردی ...
اشک از چشمام می ریخت ... داشتم تند تند اینا رو تحویلش می دادم ... جمله هایی در حد هذیون! یه دفعه صورتم رو گرفت بین دستاش ... اومد بین حرفام ... خشم و غم از چشماش زبونه می کشید ... شمرده شمرده گفت:
- تو ... خانوم ... منی!!! فهمیدی؟
فقط هق هق کردم ... چونه لرزونم رو تو مشتش گرفت و داد کشید:
- چندبار بگم نریز اون اشکارو ... د اگه یه درصد به من اعتماد داشتی ... الان اینا رو تحویلم نمی دادی ... من دارم می رم که به مامان بگم ویولت رو می خوام ... برم که راضیش کنم ... اینا چیه می گی؟ چرا می خوای خون به دل من کنی؟ ویولت بذار راحتت کنم ... آراد بی ویولت هیچی نیست ... هیچی! می فهمی؟!!! فقط از زور گریه می لرزیدم ... هیچی نمی تونستم بگم ... طاقت دوری از آراد رو حتی برای یه دقیقه نداشتم ... آراد بی طاقت منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- تو رو به اون حضرت مسیحتون قسم می دم گریه نکن! ویو ... می دونم مامان منو ببینه رضایت می ده ... عزیزم درکم کن ... فکر می کنی برای من آسونه که تو ور بذارم و خودم برم اون سر دنیا؟
یه دفعه ازم جدا شد ... با کف دستش زد توی پیشونیش و گفت:
- رو چه حسابی؟ با چه امنیتی؟ زنمو! پاره جیگرمو بذارم و برم!
انگار اینا رو داشت به خودش می گفت ... دلم براش می سوخت اما خودخواه شده بودم ... طاقت نداشتم منو تنها نذاره ... می ترسیدم بره و دیگه برنگرده ... می ترسیدم دیدنش برام بشه یه حسرت ... از جا بلند شدم ... سریع دستم رو گرفت ...
- کجا؟
دستم رو کشیدم از دستش بیرون ... نیم خواستم فعلا باهاش حرف بزنم ... دویدم سمت در ... آراد زودتر از من خودش رو انداخت جلوی در و داد کشید:
- پرسیدم کجا ....
من بلند تر از اون داد کشیدم:
- خونه ام ...
مشتش رو کوبید روی سینه اش و گفت:
- خونه ات اینجاست ... اینجا!!!!
تکیه دادم به دیوار و گفتم:
- بذار برم ... خونه من دیگه اونجا نیست ... تو منو دوست نداری ... اگه داشتی نمی رفتی ...
عین یه جوجه خیس و لرزون توی خودم جمع شدم و چمباتمه زدم گوشه دیوار ... با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... طاقت مقاومت هم نداشتم ... رفت سمت اتاقش ... من رو خوابوند روی تخت ... می لرزیدم و هق هق می کردم ... لحاف رو کشید روم ... صورتش از درد جمع شده بود ... پیشونیم رو بوسید ... نشست کنار لب تخت و گفت:
- تو جای من بودی چی کار می کردی؟ مامان منو گذاشته لای منگنه ... می گه عاقم می کنه! می دونی عاق والدین یعنی چی؟ یعنی یه عمر بدبختی و حسرت ... یعنی قهر خدا ... ویولت اگه مامان عاقم کنه نابود می شم ... می رم که نذارم ... می رم که راضیش کنم ... باید برم ... اما چطور برم؟ تو رو چی کار کنم؟ چه جوری نصفه وجودمو بذارم اینجا و برم؟ ویولت دارم له می شم ... دارم کم می یارم ... کمکم کن ... نمک روی زخمم نپاش ...
چشمامو بستم ... خسته بودم انگار ... وجودم له شده بود ... آراد رو درک می کردم ... کم کم پلکام سنگین شد ... شاید هم داشتم به یه خواب عصبی فرو می رفتم ...
چشم که باز کردم سرم توی دستم بود و آراد با نگرانی بالای سرم نشسته بود ... با دیدن چشمان بازم لبخندی زد و دستم رو که توی دستش بود برد سمت لبش و سوزن سرم رو بوسید ... با صدای لرزون گفتم:
- من چشم شده آراد؟ دارم می میرم؟
اخم کرد ... غرید:
- حرف دهنتو بفهم بعد بزن ...
- حالم خوب نیست ...
صدای دیگه ای از اون طرف بلند شد:
- حالت خیلی هم خوبه ... پاشو خودتو لوس نکن برای این رفیق من ... حالا که فهمیدی عاشقته داری ناز می کنی؟ همه تون همینطورین ...
صورتم رو چرخوندم فرزاد اونرف تخت بود ... با تعجب نگاش کردم این اینجا چیکار می کرد؟ خودش جواب سوالم رو داد:
- آراد بهم زنگ زد ... خیلی ترسیده بود ... گفت همه بدنت یخ کرده ... منم زنگ زدم فوریت های پزشکی بعد هم سریع خودم رو رسوندم ... حالا چطوری؟
دیگه شوخی نمی کردم ... پوزخندی زدم و گفتم:
- خوب !
آراد با ناراحتی گفت:
- نمی رم ویولت ... قول می دم که نرم ... نکن با خودت اینجوری ...
بغضم گرفت ... فرزاد که اوضاع رو درک کرد از جا بلند شد و گفت:
- من می رم دیگه آراد غزل منتظرمه ... فقط قرار فردا شب رو یادت نره ...
- بستگی به حال ویولت داره ...
- دیدی که دکتر گفت هیچیش نیست ... سرمش که تموم بشه از توام سالم تر می شه ...
- در هر صورت ضعف داره ...
- باشه حالا هی لوسش کن تا سوارت بشه ... من غزل رو نبرم پاتیناژ منو پاتیناژ می کنه ...
آراد خنده تلخی تحویلش داد و گفت:
- خبرت می کنم ...
- قربون داداش ...
بعد رو به من گفت:
- بیشتر مواظب خودت باش ...
سرم رو تکون دادم ولی حرفی نزدم ... خداحافظی کرد و رفت ... آراد نشست لب تخت ... دستم ررو گرفت و دوباره و سه باره روی سوزن رو بوسید ... گفتم:
- برو آراد ... ایراد نداره ...
- نمی رم ... دیگه مهم نیست ...
- برو بهت می گم ... می خوام بری یه دل بشی ... اگه هم برنگشتی ...
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم حرفی بزنم ... آراد بی طاقت خم شد و لباشو چسبوند روی لبام ...
***
- مطمئنی خوبی عزیزم؟
سعی میکردم همون ویولت همیشگی باشم ...
- آره خوب خووووووب! مطمئن باش ...
- باشه ... ولی باید خیلی مواظب خودت باشی ...
- چشممممم ... بریم دیر شد ... فرزاد اینا خیلی وقته پایین منتظر ما هستن ...
آراد دستم رو گرفت و رفتیم از خونه بیرون ... سعی می کردم به این فکر نکنم که آراد برای هفته آینده بلیط گرفته ... می خواستم ذهن خودم رو معطوف به مسائل دیگه بکنم ... مثلا همین پاتیناژی که امشب می خواستم برم ... خیلی وقت بود نرفته بود اسکی ... ایران که زمین مخصوص نداشت ... الان خیلی هیجان زده بودم ... چون رقص اسکیم حرف نداشت .... همونطور که حدس می زد فرزاد اینا جلوی در مجتمع منتظرمون بودن ... غزل پرید پایین تا آراد جلو بشینه و هر چی هم آراد تعارف کرد غزل کوتاه نیومد ... آراد هم ناچارا نشست جلو ... من و غزل هم جیغ جیغ کنان نشستیم عقب ... هر دو هیجان داشتیم و مدام در مورد اسکی حرف می زدیم ... غزل می گفت بلد نیست و ازم می خواست یادش بدم ... می دونستم کارم در اومده !!! پاتیناژ کار راحتی نبود ... بالاخره رسیدم به سالن owellکه مخصوص اسکی روی یخ بود ... به خاطر زاینکه الان اواخر مارس بودیم سقفش رو برداشته بودن و روباز و طبیعی بود ... اما تابستون ها شنیده بودم سقف داره و یخش هم مصنوعیه ... از دم در چهار جفت اسکی کرایه کردیم و رفتیم تو ... چه خبر بود!!! دختر و پسر از این طرف به اون طرف فضای بزرگ یخی داشتن اسکی می کردن ... با هیجان نشستم روی نیمکت و مشغول پا کردن اسکی هام شدم ... آراد هم پوشید ... گفتم:
- بلدی آراد؟!!!
- ای ... یه چیزاییی ... اون موقع ها که می یومدم اینجا پیش فرزاد با هم می یومدیم تمرین می کردیم ...
از جا بلند شدم ... دستش رو گرفتم و گفتم:
- پس بزن بریم عشق من ...
دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم عزیزم ...
رفتیم روی زمین یخی و شروع کردم به اسکی ... خداییش چه کیفی می داد ... روی یخ های شیشه ای از این سمت به اون سمت سر بخوری ... بعضی ها هم البته اسفبار زمین می خوردن که نا خودآگاه می گفتم:
- اوپس!
اما آراد کارش خیلی خوب بود ... حرکات آکروباتیک نمی تونست انجام بده اما تعادلش رو خوب حفظ می کرد ... غزل و فرزاد هم اومده بودن روی یخ ها و فرزاد داشت به غزل آموزش می داد ... آراد دستم رو کشید و گفت:
- بریم پیششون ...
دستم رو از دستش در اوردم و گفتم:
- تو برو ... من خودم می یام ...
قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره چرخ زدم و اوج گرفتم ...
با سرعت دور تا دور زمین رو اسکی کردم و وقتی سرعت دلخواهم رو به دست آوردم شروع کردم ... حرکاتی بلد بودم که می دونستم خیلی ها رو انگشت به دهن می کنه! یه جورایی شبیه رقص باله ... همچین توی فاز اسکی و حرکات دشوارم فرو رفته بودم که نفهمیدم همه رفتن کنار ... و بدتر از اون نور سفید گردی بود که افتاده بود روی من و همه جا دنبالم می یومد ... با چشم دنبال آراد گشتم ... اما توی اون جمعیت پیداش نمی کردم ... دور تا دور سالن چرخ زدم و به همه نگاه کردم ولی خبری نبود ... همه مبهوت من و من مبهوت نبود آراد ... بالاخره غزل رو پیدا کردم ... زمین رو ترک کردم و رفتم سمت غزل .. صدای دست و جیغ بلند شد ... خیلی ها خواستن بیان طرفم که سریع عقب کشیدم و رو به غزل گفتم:
- آراد کو؟
قیافه غزل یه جورایی عصبی می زد ... شونه هاشو بلا انداخت و گفت:
- اینقدر مبهوت اجرای تو شدم که یهو به خودم اومدم دیدم آراد داره می ره و فرزاد هم به دنبالش ... همون لحظه فرزاد اومد ... با هیجان رفتم به طرفش ...
- آراد کو فرزاد؟
فرزاد هم عصبی بود ... با دستش به بیرون از محوطه اشاره کرد و گفت:
- می خواست بره خونه ...
با ترس گفتم:
- خونه؟!!!! برای چی؟ چیزیشه؟
- نخیر ... با اون دسته گلی که تو آب دادی!!! ویولت تو جدی نامزدت رو نمی شناسی؟ از حساسیت هاش خبر نداری؟ اون داره به خاطر تو به آب و آتیش می زنه و تو اینجوری داری جوابش رو می دی؟
غزل اومد وسط و با لحن تندی گفت:
- فرزاد به تو ربطی نداره ... دخالت نکن! تا اونجایی که من خبر دارم ویولت هم کم زیر فشار نیست ... انصاف داشته باش ... این از کجا باید می دونست آراد دوست نداره رقص اسکیشو بقیه ببینن؟ این یه هنره!
نخواستم وایسم ببینم دیگه چی می گن ... باید می رفتم پیش آراد ... من ناخواسته باعث رنجشش شده بودم ... رفتم سمت نیکمت با هول و تند تند کفش های اسکی رو از پام در اوردم و رفتم تحویل دادم ... بعد با سرعت کفش هامو پوشیدم و دویدم بیرون ... می خواستم هر چه سریع تر برسه به آراد ... داشتم محوطه رو می دویدم تا زودتر برسم به تاکسی که ها که یهو آراد رو دیدم ... یه گوشه خلوت ایستاده بود و داشت با یه دختر محجبه گپ می زد ... خون تو رگام یخ بست ... قدم هام رو آهسته کردم و قدم قدم بهش نزدیک شدم ... آراد که ناراحت بود؟ پس اینجا چی کار می کرد؟ این دختره کی بود؟!!! داشت با کی حرف می زد؟!!! از صدای پاشنه های کفشم هر دو چرخیدن ... با دیدن عایشه رنگم پرید ... چونه ام لرزید ... آراد قدمی بهم نزدیک شد:
- ویو ...
انگار جاهامون عوض شد ... اینبار من بودم که دلخور شدم .. اینبار صدای قلب من بود که فریاد شکستن سر می داد ... سرم رو تکون دادم و دویدم ... جلوی اولین تاکسی دست بلند کردم ... آراد پرید جلوم ... در تاکسب رو محکم بست و به راننده گفت بره ... داد کشیدم:
- چرا اینجوری می کنی؟ می خوام برم خونه ام ... تو چی کار داری؟ تو برو به دل و قلوه دانت برقص ...
آراد نفس نفس می زد ... نمی دونم به خاطر دویدن بود یا از زور خشم ...
- من دل و قوله می دادم؟!!!! کار من بد بود؟ یا تو که برای اون همه چشم با عشوه و دلبری می رقصیدی!!!!
- من می رقصیدم؟ این یه ورزشه ...
- ههه معنی ورزش رو هم فهمیدم ...
- برو اونور آراد .. می خوام برم خونه ... نمی خوام ببینمت ... برو به عایشه جونت برس ...
قبل از اینکه دوباره بتونه جلوم رو بگیره یا داد و هوار راه بندازه جلوی تاکسی بعدی دست بلند کردم و پریدم بالا ... اشک چشمامو می سوزوند ... نکنه آراد واقعا یه دختر محجبه می خواست؟ آراد از من راضی نبود؟ نکنه دز آینده مدام این مشکل ها برامون پیش بیاد؟ نکنه کم کم از من سرد بشه؟ آخ خدا ... چرا ... چرا عایشه؟ اون که قول داده بود دیگه با عایشه حرف نمی زنه ... حتی توضیح هم نداد ... سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و معصومانه هق هق کردم ... وقتی رسیدیم جلوی آپارتمان کرایه رو پرداخت کردم و رفتم تو ...با عجله پریدم توی آسانسور و دکمه هفده رو فشار داد ... خوش بینانه فکر می کردم آراد دنبالم اومده و هر آن ممکنه جلوم رو بگیره ... اینبار نمی خواستم برم پیشش ... دلخور بودم ... خیلی دلخور بودم ... اگه من بنا به تفاوت فرهنگی کار غلطی کرده بودم دوست داشتم آراد برام توضیح بده با مهربونی نه اینکه قهر کنه ... نه اینه بره با عایشه گرم بگیره ... در آپارتمانم رو باز کردم و رفتم تو ... خبری از آراد نبود .. لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت ... امشب تختم به تنهایی ازم پذیرایی می کردم ... امشب و شاید ... شبهای دیگه!
***

شش روز گذشته بود ... نه آراد سعی می کرد از دل من در بیاره ... نه من برای رفتن پیش اون تلاشی می کردم ... داشتم دور زا آب حیاتم پر پر می شدم ... بارها دستم رفت سمت گوشی که بهش زنگ بزنم ... ولی فایده ای نداشت ... می دونستم فردا می ره ... می دونستم پروازش ساعت هفت صبحه ... اما بازم دلم راضی نمی شد من برم طرفش ... دوست نداشتم هیمشه این بلارو سرم در بیاره ... بدجنسانه فکر می کردم آراد کارم رو تلافی کرده ... خودم رو مستحق تلافی نمی دونستم ... منی که خودم رو به آب و آتیش می زدم تا کاری برخلاف میل آراد نکنم حالا حقم این برخورد نبود ... دوست داشتم اون بیاد جلو .. دوست داشتم بیاد نازم رو بکشه ... اما شش روز گذشته بود و خبری نشده بود ... روز آخر از زور گریه چشمام باز نمی شد ... با خودم می گفتم آراد می ره و دیگه بر نمی گرده ... دیگه دوستم نداره ... حتی باهام خداحافظی نمی کنه ... اون که حالا با من قهر کرده چرا دیگه باید بره به خاطرم با مامانش چونه بزنه؟ دانشگاه هم نمی رفتم ... نمی خواستم باهاش روبرو بشم .... فقط هر روز رفتنش رو از چشمی در نظاره می کردم که دلتنگ نشم ... با سری افتاده می رفت و بر می گشت ... ریش هاش روز به روز داشت بلند تر یم شد ... زجرش رو حس می کردم ولی نمی دونستم چرا قدم پیش نمی ذاره ... روز اولی که نرفتم دانشگاه غزل بهم زنگ زد ... می خواست بدونه خوبم یا نه ... گفتم خوبم و خوش بینانه فکر کردم آراد نگرانم شده دست به دامن غزل شده ... از اون روز به بعد هر روز غزل زنگ می زد ... می گفت می خواد حالم رو بپرسه ... ولی کی غزل هر روز زنگ می زد حالم رو می پرسید؟ داشت کم کم به سرم می زد برم دم خونه اش ... دلم براش پر می کشید ... می مردم اگه می رفت و باهام آشتی نمی کرد ... عزمم رو جزم کردم ... امروز روز آخر بود ... به خاطر آراد از غرورم هم می گذشتم ... ازجا بلند شدم و رفتم سمت در ... هیجان دیدن آراد دست و پام رو می لرزوند در رو باز کردم ... همین که یه قدم رفتم بیرون در آپارتمان آراد هم باز شد و آراد دوید بیرون ... داشت می یومد سمت خونه من ... وس راه متوجه من شد و سر جاش ایستاد ... بغض کردم ... چشمای اونم قرمز بود ... لباش لرزید:
- ویولت ...
به هق هق افتادم:
- آرااااد ...
دستاشو از هم باز کرد و من با همه وجودم به آغوشش پناه بردم ... نمی دونست کجای صورتم رو ببوسه .... چشمام ... پیشونیم ... گونه هام ... لبهام ... همه و همه اماج بوسه های داغ و تب آلودش شد ... هر دو داشتیم تلافی این شش روز رو در می اوردیم ...
وقتی بالاخره سیراب شد و سرش رو کشید عقب صورتم رو گرفت بین دستاش و با عطش به تک تک اعضای صورتم خیره شد ... من هم به اون ... بالاخره لب باز کرد و گفت:
- عزیزم ...
و من گفتم:
- آراد ...
منو کشید توی بغلش و محکم فشار داد ... سرش رو فرو کرد توی موهام و طبق عادت همیشگی اش چند نفس عمیق کشید ... دوباره صداش رو شنیدم:
- چه شش روز نحسی بود ...
- دلم برات تنگ شده بود آراد ...
هنوز جوابم رو نداده بود که در یکی از واحدها باز شد و یه خانم مسن اومد بیرون ... یه نگاه عجیب به ما کرد و بعدم بی تفاوت رفت سمت آسانسور ... آراد رفت سمت آپارتمان من درش رو که باز مونده بود بست بعدش دستش رو انداخت دور کمرم و من رو برد سمت آپارتمان خودش ... در آپارتمان اون هم هنوز باز بود ... دو تایی رفتیم تو و در رو پشت سرمون بستیم ... زمزمه کردم:
- خیلی بدی ... چطور دلت اومد ...
دستم رو فشار داد و گفت:
- دلم نیومد ... همه اش عذاب بود ...
- من کارم غلط بود چرا به خودم نگفتی؟ چرا باهام حرف نزدی؟
دستم رو کشید ... دو تایی نشستیم و آراد گفت:
- عزیزم ... من دلخور بودم ولی نه از تو ... نمی دونم چرا! نمی تونم تو رو توبیخ کنم ... هر بار فقط خودم رو تحت فشار قرار می دم که شاید خودم بتونم عوض بشم ... اما اونم نمی شه ...
سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- آراد ... خودتو اذیت نکن ... من قول می دم دیگه نرقصم ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی کاری به خاطر من انجام می دی از خودم بدم می یاد ... ویولت من دوست دارم تو هر چیزی رو خودت حس کنی ... خودت درک کنی که یه کاری غلطه و انجامش ندی نه به خاطر من ...
از حرفش گیج شدم و گفتم:
- خوب آخه رقصیدن ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- تصور کن یه دختر جلوی من برقصه و من رو تحریک کنه ... چه حسی بهت دست می ده؟!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- اون دختر غلط کرده با تو ... تو حق نداری بهش نگاه کنی ... اصلا حق نداری ...
موندم چی بگم ... لبخند تلخی زد و گفت:
- تصور کن وقتی تو داری می رقصی از رقصت چند تا مرد زن دار تحریک بشن ... آیا زناشون حق ندارن به تو به چشم یه متجاوز نگاه کنن؟ کلا کاری به این نداشته باش که من دوست دارم اون لحظه یقه مو جر بدم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... چی داشتم که بگم ... صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- ویولت ... یه بار بهت گفتم تو حریم منی ... چرا باید مردای دیگه با چشم دوختن به ظرافت های حریم من تحریک بشن؟ و چرا زنای اون مردا باید به حریم من به چشم متجاوز به حریم خودشون نگاه کنن؟ این منو آزار می ده ... تو اگه ناراحت می شی که من به زن دیگه نگاه کنم و از رقصش لذت ببرم اول خودت رو اصلاح کن ... اگه هر کس خودش رو اصلاح کنه دنیا اصلاح می شه ...
- اما اگه فقط من این کار رو کردم و بقیه به کارشون ادامه دادن که می دن چی؟!
سرم رو کشید جلو ... گونه ام رو بوسید و گفت:
- عزیزم ... من یکی اگه ببینم خانومم به خودش اجازه نمی ده کاری بکنه که زیر سوال بره و ارزش خودش رو حفظ می کنه مطمئن باش منم به خودم اجازه نمی دم هیچ کار خطایی انجام بدم ...
- آهان ... پس چون من رقصیدم توام به خودت اجازه دادی که با عایشه حرف بزنی ... الان داری تهدیدم می کنی که اگه دست از پا خطا کنم توام اینکار رو می کنی ...
صدام از بغض می لرزید ... سریع منو کشید توی بغلش و گفت:
- عزیزم ... عزیزم ... ترمز کن! چی داری می گی؟ صحبت کردن من با عایشه کاملا اتفاقی بود ... توی محوطه من رو دید و اومد به طرفم ... داشت سلام احوالپرسی می کرد فقط ... من اینقدر حالم خراب بود که اصلا نمی فهمیدم چی می گه ... فقط می خواستم برم ... اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم تلافی بود ... بعدش هم عزیزم تو هنوز عشق من رو قبول نداری؟ نمی فهمی که جز تو کسی رو نمی بینم ... من برات مثال زدم ... چون می دونم تو از عمد کاری رو نمی کنی ... این جز فرهنگ توئه ...
- ولی حقیقت رو گفتی ...
- و تو از شنیدن حقیقت ناراحت شدی؟
- نه ... اما نمی خوام کاری بکنم که تو رو از دست بدم ...
منو به خودش محکم فشار داد و گفت:
- عزیـــــــزم ... من تا آخر عمر نوکرت هم هستم ... منو از دست بدی؟ محاله ...
از لحنش خندم گرفت .... تا خنده منو دید گفت:
- الهی قربون خنده هات برم ... دلم برات یه ذره شده بود ...
- همه اش تقصیر توئه ... شش روز!!!
- چرا دانشگاه نمی یومدی ویولت ... خیلی بد تنبیهم کردی ... خیلی !
- از دستت دلخور بودم ... فکر کردم با عایشه حرف زدی که لج منو در بیاری ...
- می دونی مرد جنتلمن کیه؟
- تو ...
غش غش خندید و گفت:
- اون که صد در صد ... ولی جدی مرد جنتلمن مردیه که حسادت زن های دیگه رو نسبت به خانومش تحریک کنه ... نه اینکه حسادت خانومش رو نسبت به زنای دیگه تحریک کنه ...
نمی دونم چرا ولی از این حرفش لذت بردم ... بیشتر سرم رو فرو کردم تو سینه اش ... بوی عطرش مستم می کرد ... روی سینه اش رو بوسیدم ... دستم رو برد سمت لبش و نرم بوسید ... گردنم رو بردم بالاتر و زیر گردنش رو بوسیدم ... منو کشید بالا و چونه ام رو بوسید ... چشمش رو بوسیدم ... پیشونیم رو بوسید ... گونه اش رو محکم بوسیدم ... اومد سرش رو بیاره سمت لبم که گوشیش زنگ خورد ... ناچارا کنار کشید و گوشیش رو جواب داد ... از لحنش فهمیدم باز مامانشه ... داشت بهش ساعت رسیدنش رو می گفت ... ساعت هفت بود و دوازده ساعت دیگه پرواز داشت ... وقتی قطع کرد با غصه گفتم:
- من بی تو چی کار کنم؟!
آهی کشید و گفت:
- من بی تو چی کار کنم؟!!!!
- کی می یای؟
- خیلی زود ...
- یعنی کی؟
- سعی می کنم یه هفته بیشتر نمونم ...
- یه هفته!!!
- اگه می شد که یه روزه می رفتم و می یومدم ... ولی تورنتو که نمی خوام برم ... ایرانه عزیزم!
با بغض گفتم:
- نرو ...
خیلی خونسرد گفت:
- باشه ...
انگار منتظر این بود که من بگم نره ... اما چه فایده! اگه نمی رفت همیشه این رفتن رو به خودش بدهکار بود و دلش آروم نمی شد ... سعی کردم بغضم رو خفه کنم ... زمزمه کردم:
- برو ... ولی زود بیا ... من بی تو نمی تونم ...
بی حرف فقط موهامو نوازش کرد ... کم کم چشمام داشت گرم می شد ... این یه هفته یه خواب راحت نداشتم ... پلکام سنگین شد و به خواب رفتم ... وقتی چشم باز کردم خودم رو روی تخت و توی آغوش آراد دیدم ... چشماش بسته بود و آروم نفس می کشید ... اون هم خواب بود ... سرم زیر گردنش بود ... بی اراده گردنش رو بوسیدم ... هیچ عکس العملی نشون نداد ... دستم رو آوردم بالا و به ساعتم نگاه کردم ... ساعت چهار بود ... سه ساعت دیگه پرواز داشت ... باید کم کم بیدار می شد اما دلم نمی یومد بیدارش کنم ... بذار خواب بمونه فوقش پروازش رو دو روز عقب می انداخت ... خودم رو بیشتر توی بغلش جا کردم و دستم رو انداختم دور کمرش ... می خواستم حسش کنم ... افکارم ضد و نقیض بود ... هم دوست داشتم بره تا زودتر تکلیفمون مشخص بشه ... هم دوست نداشتم بره ... می ترسیدم بره و برنگرده ... اگه می رفت و مامانش بهش می گفت ازدواج کنه چی؟ آراد از عاق شدن می ترسید شاید مامانش با همین حربه وادارش می کرد با کسی دیگه ازدواج کنه ... اونوقت تکلیف من چی میشد؟ صورتم از اشک خیس شد ... خدایا چه خوابی برای من دیدی؟ آینده من قراره چی بشه؟ خدایا قسمت می دم به عزیز ترین بنده ات که آراد رو برای من حفظ کنی ... از صدای زنگ از جا پریدم ... آراد هم سر جا غلت زد ... سریع بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون ... یعنی کی بود این موقع شب؟ همزمان صدای تلفن هم بلند شد ... هول شده بودم ... اول رفتم سمت تلفن ... نگهبان بود ... گفت یه دختر و پسر می خوان بیان بالا ... با تعجب گفتم بذاره بیان بالا ... یعنی کی بود؟ تند تند دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ... با دیدن فرزاد و غزل خیالم راحت شد و دعوتشون کردم تو ... فرزاد با هیجان گفت:
- کوش این مسافر؟
با بغض گفتم:
- خوابه!
با تعجب گفت:
- خواب؟!!! دو ساعت و نیم دیگه پرواز داره ...
اومد بره سمت اتاق که غزل جلوش رو گرفت و گفت:
- بذار ویولت بیدارش کنه ...
بعدم به من نگاه کرد ... ناچارا راه افتادم سمت اتاق ... آراد هنوز هم خواب بود ... چنان آرامشی توی صورتش بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم ... با این حال چاره ای نبود ... نشستم کنارش و در حالی که نوازشش می کردم آروم صداش کردم:
- آراد ... عزیزم ...
تکونی خورد ولی چشماشو باز نکردم ... خم شدم صورتش رو بوسه بارون کردم ... یهو دستاش حلقه شدن دور کمرم و منو کشید روی بدنش ..
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 106
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 134
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 324
  • بازدید ماه : 324
  • بازدید سال : 14,742
  • بازدید کلی : 371,480
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس