loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 712 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

- خب برای اینکه تو دل اطرافیان آراد خودتو جا کنی ...
می دونستم می خواد حرصم بده برای همین هم دست دراز کردم تا نیشگونی از بازوش بگیرم ... با خنده دستشو آورد جلو و گفت:
- اگه می تونی بگیر ...
می دونستم اینقدر بازوهاش سفته که محاله بتونم یه تیکه از گوشتشو تو دستم بگیرم ... با این حال از رو نرفتم و همه سعیم رو کردم .... آرسن از دیدن تلاش من خنده اش گرفت و بلند خندید ... آراد از جا بلند شد و سریع گفت:
- بریم بچه ها ... تا هوا تاریک نشده برسیم به دریاچه ...
بعد هم زودتر از همه ما رفت بیرون ... آرسن دستمو گرفت و از جا بلند شد ... گفتم:
- برم یه چیزی بپوشم و بیام ...
دستمو ول کرد و گفت:
- بیرون منتظرم ...
رفتم دوباره توی اتاق ... یه مانتوی خنک تنم کردم و شالمو هم همینطور انداختم روی سرم و دسته هاشو ول کردم ... همه رفته بودن بیرون ... ساغر روی همون لباسش فقط یه چادر سر کرده بود ... آراگل هم با چادر بود ... باز من شده بودم تافته جدا بافته ... چون آقایون همه خوش تیپ بودن و آرسن با اونا زیاد فرقی نداشت ... ولی من با خانوما خیلی فرق داشتم! به محض بیرون رفتنم آراد افتاد جلو و بقیه پشت سرش ... جاده های باریک آسفالت شده رو طی می کردیم ... بعضا وقتا سر بالایی بود و بعضی وقتها سرپایینی ... سامیار و ساغر و آراگل حرف می زدن و غش غش می خندیدن ... منم بعضی وقتا سعی می کردم توی بحثشون شرکت کنم ... آرسن هم به شیطنت های من می خندید ... ولی آراد بدون حتی یه لبخند از جلو می رفت و بعضی وقتها غر می زد:
- یه کم یواش تر ... چه خبره؟!
منم از حرصش بلند تر می خندیدم ... معلوم نبود چشه! بالاخره رسیدیم کنار دریاچه ... هوا تاریک شده بود تقریبا ...
آرسن نشست روی شن ها و گفت:
- آخیش ... چه هوا خنکه!
سامیار هم ولو شد کنارش و گفت:
- موافقم! هوای اینجا خیلی خنک و خوبه ... مخصوصا شبا ...
آراگل رفت لب دریاچه و گفت:
- آخی قایق هم هست ... کاش می شد سوار بشیم ...
سامیار گفت:
- اگه روز بود سوار می شدیم ...
ساغر گفت:
- می شه فردا بریم داداش؟
- آره حتما ...
آراد رفت لب دریاچه سنگی برداشت و با قدرت پرت کرد توی آب ... هوس کردم بازم سر به سرش بذارم ... رفتم کنارش ایستادم ... زیر چشمی نگام کرد ولی اصلا به روی خودش نیاورد ... خم شد سنگ دیگه ای برداشت و دوباره با قدرت پرت کرد ... منم خم شدم سنگ بزرگی برداشت و توی دستم نگه داشتم ... بعد خم شد و خیره شدم توی آب ... یهو جیغ کشیدم و یه قدم رفتم عقب ... آراد سریع اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
آراگل و ساغر و آرسن و سامیار هم جلو اومدن و هر کدوم چیزی می گفتن:
- مار دیدی؟
- قورباغه بود؟
- چیزی رفت تو پاچه ت؟
دوباره خم شدم روی آب و گفت:
- این ... این چیه توی آب؟!
اول از همه آراد خم شد ... منم نامردی نکردم سنگ رو با همه قدرتم کوبیدم توی آب ... آب پاشید بالا و آراد موش آب کشیده شد ... غش غش زدم زیر خنده ... آراگل هم متوجه شیطنت من شد خنده اش گرفت و به دنبال اون بقیه هم خندیدن ... ولی آراد جوری نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... مشغول پاک کردن آب از سر و صورتش شد ... آرسن در حالی که هنوز می خندید رفت طرفش و گفت:
- دستمال بهت بدم؟ تو کیف ویو هست ...
- لازم نیست ...
آرسن زیر چشمی نگام کرد و ریز ریز خندید ... رفتم جلو و خودمو لوس کردم:
- ناراحت شدی؟
با خشم نگام کرد و گفت:
- نه ! اصلا!
به آرسن نگاه کردم و گفتم:
- بهتر نیست یه آتیش روشن کنیم؟ می چسبه ها ... دلم سیب کبابی می خواد ...
آرسن سرش رو خاروند و گفت:
- سیب زمینی از کجا بیاریم؟
ساغر سریع گفت:
- من فکر اینجاشو هم کردم ... تو کوله من هست ...
آرسن با خنده گفت:
- آفرین ... مجهز اومدینا!
ساغر سرخ و سفید شد و من زیر لب غر زدم:
- کوفت بخورم جای سیب زمینی ...
لبخند نشست روی لبای آراد ... فکر کنم شنید ... خجالت کشیدم و لبامو گاز گرفتم ... آب هنوز از موهاش می چکید ... سامیار و آرسن مشغول جمع کردن چوب برای درست کردن آتیش بودن ... آراگل و ساغر هم رفتن کمکشون کنن ... رفتم سمت آراد و ناخودآگاه دسته شالمو آوردم بالا و گفتم:
- موهاتو خشک کن ...
با تعجب نگام کرد ... چشمامو گرد کردم و گفتم:
- نگفتم منو نگاه کن ... گفتم بگیر موهاتو خشک کن ...
دستشو دراز کرد ... شال رو گرفت توی دستش ... خم شد به قدری که شال از روی سر من کشیده نشه و مشغول خشک کردن موهاش شد ... وقتی شال من تا حدی آب موهاش رو گرفت صاف ایستاد و شال رو به نرمی دور گردنم پیچید ... شاید دوست نداشت دسته های شالم همینطور رها باشه ... ناخودآگاه لبخند زدم ... گفت:
- بازم می خوای شروع کنی به اذیت کردن ... نه؟!
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- بده؟!
- نه بد که نیست ... ولی هر چیزی که عوض داره گله نداره ... مگه نه؟!
سریع گفتم:
- آره ...
- ببینم شنا بلدی؟
- در حد بنز!
- خوبه ...
اینو گفت و رفت سمت پسرا ... ترسیدم ... حرفش مثل تهدید بود ... می خواست چی کارم کنه؟!! شوتم نکنه تو آب ... خفه نشم ... غرق نشم یهو؟! نکنه بی هوا هلم بده ... وای من می ترسم شنا یادم می ره ... حالا چی کار کنم؟! با صدای آرسن به خودم اومدم ...
- وروجک ... بیا دیگه ...
آتیش درست شده بود ... ورجه وورجه کنون رفتم سمتشون ... آراگل نشست و دست سامیار رو هم کشید که بشینه کنارش ... سامیار نشست و بی توجه به جمع دست آراگل رو بوسید ... خنده ام گرفت و صورتم رو برگردوندم نشستم روبروشون ...
آرسن نشست کنارم و در گوشم گفت:
- چشم چرونی ممنوع ...
خندیدم و گفتم:
- صحنه عاشقونه دیدنش حال می ده ...
ساغر نشست کنار دست من و سیب زمینی هاشو از داخل کوله اش در آورد ... خواست بده به سامیار که دید سامیار و آراگل سر در گوش هم مشغول صحبت هستن ... اینبار اومد آراد رو صدا کنه که سریع گفتم:
- بده به من ...
نایلون سیب زمینی ها رو از دستش گرفتم و با حرص رفتم سمت آتیش ... لجم می گرفت وقتی می دیدم ساغر می خواد با آراد حرف بزنه ... کنار آتیش ایستادم ... هرم داغش صورتم رو داغ می کرد ... نایلون رو سر ته و کردم ... داد آراد در اومد ...همزمان با بلند شدن جرقه ها دستی هم منو کشید عقب ... از پشت محکم خوردم روی زمین ... داد آراد بلند شد:
- دختره حواس پرت! الان خودتو آتیش می زدی ...
آرسن که منو کنار کشیده بود دستی روی صورتم کشید و با نگرانی و بغض گفت:
- خوبی؟!!
از حرکت ناگهانی آرسن و داد آراد اینقدر جا خورده بودم که فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... چونه آرسن لرزید و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم اشک از چشماش جاری شد ... با ترس گفتم:
- آرسن ... آرسن ... چی شدی؟ باور کن من خوبم!
دستمو گرفت توی دستش ... محکم فشار داد و با دست دیگه اش صورتم رو نرم نوازش کرد ... با صدای لرزون گفت:
- ترسیدم توام بسوزی ... دیگه تحمل ندارم ویولت ...
یاد وارنا افتادم ... آرسن وارنا رو دیده بود ... بغض کردم و قبل از اینکه آرسن بتونه حرفش رو جمع و جور کنه زدم زیر گریه ... همه با ترس دورمون جمع شدن ... فکر می کردن بلایی سرمون اومده ... آراد نشست کنارمون و با ترس گفت:
- چی شده؟ چیزی شدی؟ جاییت سوخته؟!!
آرسن تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
- نه نه چیزی نیست ... الان خوب می شه ...
زل زد توی چشمام و ادامه داد:
- فراموش کن ویولت ... نمی خواستم یادت بیارم ... باور کن فقط ترسیدم ... ببخش ویولت ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...
من که دوباره همه چیز برام زنده شده بود با هق هق گفتم:
- سوخته بود آرسن؟ همه صورتش سوخته بود؟! تو دیدی؟ آرسن وارنا با زجر مرد؟
آرسن با ناراحتی از جا بلند شد ... لگدی روی زمین کوبید و ازمون فاصله گرفت ... صورتم رو بین دستام پوشوندم و از ته دل زار زدم ... آراگل کنارم نشست و سرم رو کشید توی بغلش ... صداش بلند شد:
- عزیزم ... قربونت برم الهی ... بس کن دیگه ... آخه با گریه مگه چیزی عوض می شه؟ داری خودتو اذیت می کنی ...
صدای سامیار بلند شد:
- کجا می ری آراد؟ ... آراد ...
آراگل در حالی که بغض کرده بود از سامیار پرسید:
- کجا رفت؟
- نمی دونم ... یهو بلند شد دوید ...
- بر می گرده ... کاش یه ذره آب با خودمون آورده بودیم می دادم به ویولت ... ویولت ... عزیزم! خوبی؟ تو رو خدا مسافرت رو به دهن خودتو اون بنده خدا زهر نکن! اشکش رو در اوردی ...
- اون ... اون جسد وارنا رو ...
سرم رو از سینه اش جدا کرد ... انگشتش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- تمومش کن دیگه ویولت ... داداشت رفت ... با این فکرا خودتو نابود می کنی! تو همین الان داشتی می خندیدی ... کم مونده بود آراد رو بندازی توی آب ... من بهت اجازه می دم بزنی آراد رو بترکونی ولی از این فکرا نکنی ...
نمی دونم چرا خنده ام گرفت ... لبخند که نشست روی لبم آراگل با شادی گفت:
- آها ... خندیدی ... باریک الله دختر خوب ... همیشه بخند .... بلند شو ببینم داداشم کجا رفت؟!!!
صدای آراد از پشت سرش بلند شد:
- خوبه؟!
سامیار گفت:
- آره ... کجا رفتی؟
آراد اومد جلو ... یه شیشه آب معدنی و یه شکلات دستش بود ... جلوی پام زانو زد و بی حرف آب و شکلات رو گرفت به طرفم ... لبخند تلخی زدم و آب رو ازش گرفتم ... بازش کردم و چند قلوپ نوشیدم ... شکلات رو هم خودش باز کرد و گرفت جلوم ... گفتم:
- میل ندارم ...
- نترس سیرت نمی کنه! سیب زمینی هم می خوری ... فعلا اینو بخور ... یادم باشه برگشتیم ویلا یه قرص خواب هم بهت بدم ...
- قرص خواب برای چی؟
- برای اینکه بدون فکر راحت بخوابی ...
- مگه تو قرص خواب داری؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- شکلات رو بخور ...
نتونستم دستش رو رد کنم ... شکلات رو گرفتم و گاز زدم ...

آراگل با حرص گفت:
- هیچ کدوم حق خوردن قرص ندارین ... من قرصاتو برداشتم از تو ساکت آراد ... نمی شه که! داری معتادش می شی ...
آراد با ناراحتی گفت:
- برای چی؟ اینجوری که خوابم نمی بره ...
- قبل از خواب ورزش کن ... راحت خوابت می بره ...
قبل از اینکه آراد فرصت کنه حرفی بزنه من گفتم:
- آقا سامیار می شه برین دنبال آرسن ...
آراد بلند شد و گفت:
- من می رم ...
بعد با طعنه اضافه کرد ...
- نگران نباش شما ... شکلاتت رو بخور ...
بعد از رفتن آراد خنده ام گرفت ... حسادتش رو دوست داشتم ... به چه کسی هم حسادت می کرد! آرسن ... کسی که مثل داداشم بود ... لحظاتی بعد هر دو برگشتن ... معلوم بود آراد با آرسن حرف زده و آرومش کرده ... چون هر دو داشتن می خندیدن ... به ما که رسیدن آرسن با نگرانی نگام کرد و گفت:
- خوبی؟!
- تو خوب باشی منم خوبم ...
نگاه بچه ها روی ما یه جور خاصی شده بود ... می دونستم که صمیمیت ما براشون شبهه به وجود آورده ... باید برای آراگل می گفتم جریان چیه که پیش خودشون فکرای دیگه نکنن ... آرسن نشست کنارم ... شکلات رو گرفتم جلو دهنش و گفتم:
- بخور ...
- نمی خوام ... نوش جونت ...
شکلات رو چپوندم توی دهنش و گفتم:
- بخور حرف نزن ...
آرسن که داشت خفه می شد ناچار گازی زد و مشغول جویدن شد ... ولی با چشماش داشت برام خط و نشون می کشید ... سعی کردم بخندم ... نمی خواستم حال و هوای بقیه رو هم خراب کنم ... آراگل مشغول شلوغ کردن شد تا جو شاد رو دوباره برگردونه ... جالب بود که آراد هم داشت کمکش می کرد ... آرسن شکلاتش رو قورت داد و یه دفعه خم شد روی صورتم ... قبل از اینکه بتونم خودم رو بکشم کنار دماغم رو گاز گرفت ... جیغ کشیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم ... دماغم ور ول کرد و با خنده گفت :
- حقته!
بعد چرخید سمت بچه ها که داشتن با تعجب نگامون می کردن و گفت:
- آخ نمی دونین چه حالی میده دماغ کوچولوی این وروجک رو گاز بگیری ... هیچ لذتی برام بالاتر از این لذت نیست ...
با یه دست دماغم رو گرفتم بودم و مالش می دادم ... با دست دیگه ام مشتی حواله شونه اش کردم و جیغ زدم:
- خیلی خری!!!! دردم گرفت!
یه دفعه صدای آراد بلند شد:
- دماغت داره خون می یاد!!!!
سریع دستم رو آوردم بالا و کشیدم روی دماغم ... چیزی نبود! آراد پرید طرفم و با غیظ رو به آرسن گفت:
- چی کارش کردی؟!!!
آرسن هم با نگرانی نگام کرد ... دوباره دست کشیدم به دماغم و گفتم:
- چیزی نیست !
آراد صورتش رو آورد جلو ... فاصله اش با صورتم چند بند انگشت بود ... اخماش بدجور در هم بود ... قبل از اینکه آراد بتونه حرفی بزنه صدای خنده آرسن بلند شد و گفت:
- خون نیست که شکلاته ... دندونای من شکلاتی بوده ...
آراد برای اینکه خودش رو از تک و تا نندازه عقب کشید ... خندید و گفت:
- نکن اینجوری ... یه بند انگشت که بیشتر دماغ نداره ... کنده میشه می مونه رو دستت ها ...
آرسن هم با عشق نگام کرد و گفت:
- از خدامه این آبجی کوچولوم بمونه روی دستم ... ولی اینو رو هوا می زنن ... می دونم!
آراگل با کنجکاوی گفت:
- آبجی؟ نکنه شما خواهر برادر رضاعی هستین؟
آرسن با تعجب نگاهش کرد و آراگل توضیح داد:
- یعنی از یه مادر شیر خوردین ...
صدای خنده سامیار بلند شد و گفت:
- عزیزم! اینا کم کمش هفت هشت سال تفاوت سنی دارن!
آراگل با خجالت گفت:
- آخ حواسم نبود ...
آرسن هم توضیح داد:
- من ویولت رو اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم ... وارنا داداشم بود و ویولت هم خواهرمه ... نه ویو؟
من که خودم می خواستم این جریان رو توضیح بدم سریع سر تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ...
بعد آهی کشیدم و گفتم:
- حتی بعضی وقتا آرسن از وارنا بیشتر هوای منو داشت ...
آرسن دستم رو فشار داد به نشونه اینکه دیگه خودم رو ناراحت نکنم ... سامیار هم برای تغییر جو گفت:
- فکر کنم سیب ها آماده شده باشه ...
پسرها مشغول خارج کردن سیب زمینی ها از داخل آتش شدن و من و ساغر و آراگل هم نشستیم کنار هم ... آراگل رو به ساغر پرسید:
- چه خبر از آقا محمد ؟
گونه های ساغر رنگ گرفت و گفت:
- بی خبر نیستم ...
- خوبن؟
- سلام می رسونه ... آره خوبه ... میاد تا آخر تابستون دیگه ...
- خوب به سلامتی ... انشالله که بیاد و با خوشی برین سر خونه و زندگیتون ...
ساغر لبخندی زد و زیر لب گفت:
- انشالله ...
با کنجکاوی نگاشون کردم ... آراگل که نگاه کنجکاو منو دید با لبخند گفت:
- ساغر جون یک ماهه نامزد کرده ... نامزدش رفته ماموریت ... برگرده انشالله یه عروسی افتادیم ...
اگه بگم اون لحظه به قدر گرفتن کل دنیا شاد شدم دروغ نگفتم ... با ذوق گفتم:
- ما هم دعوتیم؟!
ساغر لبخندی زد و گفت:
- حتماً چرا که نه؟
توی دلم نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
- خطر رفع شد!
پسرها سیب زمینی ها رو تقسیم کردن و همه مشغول خوردن شدیم ... خوشمزه ترین سیب زمینی بود که تا اون روز خورده بودم ... بعد از خوردن سیب زمینی ها سامیار یه دبه خالی پیدا کرد ... گرفت توی بغلش و مشغول تنبک زدن و خوندن شد ... اینقدر خندیدیم که اشک از چشمامون می یومد ... آرسن هم برای مسخره بازی دبه رو گرفت و اونم بهآهنگ ارمنی برامون خوند ... وقتی خوب شیطونی کردیم بلند شدیم که بر گردیم . حسابی دیر شده بود ... دوباره پیاده برگشتیم توی ویلا ... ویلا دو تا اتاق بیشتر نداشت ... یکی از اتاق ها که مال منو ساغر شده بود ... اون یکی هم مال سامیار و آراگل شد ... آرسن و آراد هم قرار شد توی حال بخوابن ... قبل از خواب سامیار و آراد قلیون درست کردن و یه دل سیر قلیون کشیدیم ... بعدش همه برای خواب سراغ رخت خوابهامون رفتیم ... خیلی خوابم می یومد ولی هر کاری می کردم خوابم نمی برد ... مدام وارنا جلوی چشمم بود ... زندگیم یه جورایی داشت مختل می شد ... اینقدر غلت زدم که خودم خسته شدم ... ترسیدم ساغر بیدار بشه ... از جا بلند شدم ... فوقش می رفتم بیرون یه دوری می زدم ... بهش می یومد امن باشه ... مانتومو پوشیدم ... یه شال هم انداختم روی دوشم و زدم بیرون ... آرسن و آراد وسط حال خواب بودن و اینقدر بامزه خوابیده بودن که خنده ام گرفت ... چرا پسرا عادت داشتن پتوهاشون رو بپیچن دور پاهاشون؟ جلوی دهنم رو گرفتم که بلند نخندم و زدم از ویلا بیرون ... همه جا غرق سکوت بود ... فقط صدای جیر جیر جیرجیرک ها می یومد ... پشت ویلا یه تاب بزرگ دیده بودم ... چرخیدم و رفتم سمت تاب ... ماه توی آسمون نصفه بود و ستاره ها دورش می رقصیدن ... نشستم روی تاب زنگ زده ... صدای قیژ قیژش بلند شد ... نگهش داشتم ... نباید تکون می خورد وگرنه یه نفر بیدار می شد ... زل زدم توی آسمون ... یهو آراد رو دیدم که از ویلا پرید بیرون ... اونم پا برهنه ... اومد پشت ویلا ... از جا پریدم ... منو که دید سر جاش ایستاد ... شقشقه هاش رو محکم فشار داد ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده آراد؟ خوبی؟ می خوای یه سطل آب بریزم روی سرت؟
سرش رو آورد بالا و بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:
- حس کردم از ویلا اومدی بیرون ... اول فکر کردم خواب دیدی اما تا دیدم کفشات نیست مطمئن شدم ... کجا اومدی؟ نمی گی یه موقع کسی مزاحمت می شه؟
- توی این آرامش شب ... مزاحم؟! فکر نکنم ...
- خیلی خوش خیالی خانوم شاعر ...
- من از خواب بیدارت کردم؟
- نه ... یهویی پریدم ... عادت دارم به این بیدار شدنا ... خوابت نبرد؟
نشستم لب تاب و گفتم:
- نه فکر وارنا نمی ذاره بخوابم ...
- بازم وارنا؟
- از دار دنیا همین یه داداش رو داشتم ... تا آخر عمرم هم که عزادار بمونم حقشه ....
- درسته! ولی نه با از بین بردن خودت ...
اومد نزدیک تر و نشست روی چمن های روبروی تاب ... گفتم:
- زمین خیسه ... بیا بشین روی تاب ...
یه نگاهی به تاب کرد و یه نگاه به من ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- نه ... همینجوری راحتم ...
اصراری نکردم ... آهی کشید ... زل زد به آسمون و گفت:
- دوست داری برات یه قصه بگم ... شاید بعد از شنیدنش خسته بششی و خوابت بگیره ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- قصه؟ مگه تو قصه هم بلدی؟
لبخند تلخی زد ... بدون اینکه نگام کنه گفت:
- شاید بلد باشم ...
هیجان زده گفتم:
- خوب بگو ... من قصه دوست دارم ...
آراد کمی خودش رو کشید عقب ... تکیه زد به درخت پشت سرش و این جوری شروع کرد ...

- حدودا بیست و هفت سال پیش توی یه خونواده فوق العاده مذهبی یه پسر به دنیا اومد ... همراه با قلش ... که دختر بود ... اون خونواده غرق خوشبختی شدن چون خدا همزمان بهشون یه دختر با یه پسر داده بود ... اما خبر نداشتن که از داشتن اونا زیاد هم نباید خوشحال بشن ... چون براشون دردسر ساز می شن ... زن و مردی که پدر مادر این دختر پسر بودن خیلی براشون زحمت کشیدن ... خیلی زیاد ... مرده به قدری کار می کرد که اون بچه ها بعضی وقتا قیافه باباشون رو از یاد می بردن ... چون مدت های طولانی نمی دیدنش ... تا اینکه کم کم اون دو تا بزرگ شدن ... دختره زیر دست مادرش یه دختر نجیب و خانوم و با وقار شد ... اما پسره ... می گفتن ذاتش به عموش رفته ... گویا یه عمویی داشته که توی جوونی به خاطر کارای خلاف بارها زندان رفته و آخر سر هم با تزریق زیاد از حد مواد از دنیا رفته ... اما خلاف عموش فقط اعتیاد نبوده ... گویا دختر باز و خانوم باز هم بوده ...
به اینجا که رسید آه کشید و سرش رو گرفت رو به آسمون ... بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد ... ولی اینبار داشت از زبون خودش می گفت:
- خوب یادمه بردن اسم عموم جرم بود! یعنی اگه در موردش حرفی می زدم بابام مجبورم می کرد دهنم رو آب بکشم ... خیلی سخت گیر بود خدا بیامرز ... همین سخت گیری هاش هم کار دست من داد ... صبح ها به زور منو برای نماز بیدار می کرد ... ماه رمضونا مجبورم می کرد روزه بگیرم ... وای به روزی که یه رکعت نمازم قضا می شد ... یا می فهمید که روزه مو خوردم ... وای به روزی که می فهمید به یه دختر نگاه کردم هر چند بی غرض! کم کم بدم اومد ... از همه چی بدم اومد ... از دین ... از مسلمون بودن ... از رفتن توی دسته ها و سینه زدن ... از زنجیر زدن ... از چادر سر کردن آراگل ... از مامانم و جلسه های قرآنش ... از همه چی ... من زده شدم ... جلوی بابا دلا و راست می شدم یعنی دارم نماز می خونم ... ولی حتی یه کلمه اش رو هم نمی فهمیدم ... فقط یه جاهایی می گفتم الله اکبر ... یعنی دارم می خونم ... سحر ها بیدار می شدم ... سحری میخوردم ... نمازم رو سمبل می کردم و می خوابیدم ... ولی تو راه مدرسه روزه مو می خوردم ... هر وقت بابا نبود از زیر نماز خوندن در می رفتم و کم کم افتادم تو خط دوست دختر ... فقط سیزده سالم بودم که با اولین دوست دخترم دوست شدم ... اون موقع که موبایل جایی نبود ... نامه نگاری می کردیم ...
به اینجا که رسید خندید ... منم نا خودآگاه خنده ام گرفت ...
- یادش بخیر ... روغن مو می خریدم از خونه که می رفتم بیرون روی سرم خالی می کردم ... دکمه یقه مو باز می کردم ... آستینامو می زدم بالا ... حق پوشیدن شلوار جین نداشتم ... اما یکی خریده بودم می رفتم توی توالت عمومی پارک عوض می کردم ... بعد با دوست دخترم می رفتیم بیرون ... سینما ... پارک ... اینور اونور ...
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ وقت روزی رو که بابا فهمید رو از یاد نمی برم ... با دوست دخترم گرفتنمون ... هر طوری بود دختره رو فراری دادم ... ولی خودم گیر افتادم ... زنگ زدن بابا اومد ... همون جا توی کلانتری خوابوند زیر گوشم ... یه نوجوون بودم ... کله ام هم پر باد ... حس کردم غرورم ترک برداشت ... ازش بدم اومد ... با نفرت نگاش کردم ... زیر بازومو گرفت کشیدم از کلانتری بیرون ... فقط فحشم می داد ... از خدا و پیغمبری که دیگه قبولشون نداشتم می ترسوندم ... منو هل داد توی ماشین دقیقا حس گوسفندی رو پیدا کرده بودم که می اندازنش عقب وانت ... ناخن هامو می جویدم و منتظر یه فرصت بودم که کارشو تلافی کنم ... اما خوب این تازه اولش بود ... به خونه که رسیدیم تازه با کمربند افتاد به جونم ... اگه جیغ های آراگل و گریه های مامان نبود معلوم نبود چه بلایی به روزم می آورد ... اما خوب بدتر شدم! یعنی فکر می کرد داره در حقم لطف می کنه ... اما نمی دونست که راه تربیتش غلطه ... اون هیچ وقت راه رو باز نذاشت تا من خودم انتخاب کنم ... همیشه می خواست تجربیات خودش رو به زور توی مغز من فرو کنه ... منم زیر بار نمی رفتم ... محرم ها روضه امام حسین داشتیم ... به زور مجبورم می کرد از همه پذیرایی کنم و بعد به همه با افتخار می گفت پسرمه! آرادمه! می خواست بهم افتخار کنه ... ولی به زور! منم که از دستش عاصی بودم یه شب یه تی شرت سرخ پوشیدم و رفتم وسط جمع! قیافه بابا اون لحظه دیدنی بود ... منم همینو می خواستم ... حس کردم یه لیوان آب خنک ریختن روی جیگرم! حالا دیگه نمی تونست بهم افتخار کنه ... خوب اون موقع بچه بودم ... نمی فهمیدم با اینکار حرمت امام حسین رو زیر سوال می برم ... فقط می خواستم بابام رو بکوبم ... بابا هم تی شرت پوشیدن رو غدقن کرده بود ... هم رنگ روشن! منم با یه تیر سه نشون زده بودم ... تی شرت! رنگ روشن! سرخ شب تاسوعا! بابا رنگش سرخ شد می دونستم که بعد از روضه فاتحه ام خونده است ... ولی همین که خنک شده بودم برام بس بود ... بابا سعی کرد کار منو ماست مالی کنه ... گفت من توی تعزیه رفتم و اینم لباس شمره ... خنده ام گرفت ... همین خنده جری ترش کرد ... بعد زا تموم شدن روضه همون طور که فکر می کردم شد ... باز من بودم و کمربند و بابای عصبانی و گریه های مامان و جیغای آراگل ... مامان و آراگل هم از دستم عاصی شده بودن ... اما چون خیلی دوستم داشتن نمی تونستم عین بابا اذیتم کنن ... بارها به آراگل گفتم چادر سر نکنه ولی اون خیلی استوار تو روم ایستاد و گفت خودش چادر رو انتخاب کرده ... گفت حتی اگه همه دنیا هم جمع شن و بهش بگن چادر سر نکنه اون بازم سرش می کنه و هیچ اجباری در کار نیست ... بهش غبطه خوردم چون آراگل انتخاب کرده بود ... چون راضی بود ... ولی من راضی نبودم ... شاید خنده ات بگیره حتی یه مدت زده بود به سرم که مسیحی بشم ...
به اینجا که رسید غش غش خندید ... با تعجب گفتم:
- مگه نمی گن مسلمونا حق ندارن دینشون رو عوض کنن؟

- چرا ... مرتد می شن و حکمشون هم اعدامه ... ولی من می خواستم پنهانی این کارو بکنم ... جالبیش اینجاست که راجع به مسیحیت هیچی نمی دونستم فقط فکر می کردم دین باز و آزادیه که آدم هر کاری بخواد می تونه زیر سایه اش بکنه! فکر می کردم اسلام دست و پای منو می بنده ... پس مسیحی می شم که راحت بشم ... اما نمی دونم چرا کم کم فکرش از سرم افتاد ...
- خب؟
- خلاصه دردسرت ندم ... چهارده سالم که بود بابا منو به زور برد دم مغازه اش ... یه مغازه دو دهنه بزرگ توی بازار فرش فروشها داشت ... کار و بارش هم سکه بود ... من کار بابامو دوست داشتم تنها چیزی بود که من خودم بهش علاقه داشتم ... درسته که به زور بردم اونجا ولی بعدش خودم با میل و رغبت رفتم ... عاشق کارشناسی کردن فرش ها بودم ... کدوم فرش بختیاریه؟ کدوم تبریزی؟ کدوم کرمانیه؟ کدوم پا خورده قیمتش بیشتر شده و خلاصه به یه سال نکشید که به اندازه یه عمر تجربه کسب کردم ... اونقدر زیاد که بابا هم تعجب کرده بود و بعضی وقتا مغازه شو روزها می سپرد دست من و خودش استراحت می کرد ... منم وقتی اون نبود با خیال راحت به دوست دخترهام می رسیدم ... دیگه راحت شماره مغازه رو می دادم بهشون ... در کنار درس خوندن کار می کردم ... تفریحم هم شده بود دختر بازی ... بابا که می فهمید غوغا می شد ... هر کدوم رو که می فهمید من یه دست کتک نوش جون یم کردم ولی بازم آدم نمی شدم ... من نمی تونستم پسر حاج آقا کیاراد باشم! اینو دیگه همه فهمیده بودن ... من شاید می تونستم توی کار پا جای پای بابام بذارم ولی توی دین داری و مذهبی بودن هیچ وقت نمی خواستم اونطوری باشم ... بعضی وقتا با بدنجسی فکر می کردم کاش بمیره از شرش راحت بشم ولی بعد خودمو فحش کش می کردم ... بالاخره بابام بود! یه حرمت هایی قائل می شدم ... هیچی بدتر از ماه رمضون ها نبود برای من ... چون جلوی چشمش بودم روزه مو نیم تونستم بخورم ... علاوه بر اون مجبورم می کرد روزی یه جز قرآن رو بلند بلند براش بخونم ... یعنی این کسل ترین کاری بود که مجبور بودم انجامش بدم ... با خودم می گفتم برای چی باید روزی دوساعت وقتمو بذارم برای خوندن چیزی که هیچی ازش نمی فهمم؟ برایی خوندن یه سری جمله عربی؟!!! ولی خوب اینم زور بود ... باید اجرا می کردم ... یه جورایی داشتم تا گردن توی منجلاب فرو می رفتم ... کارای مثبت فقط درس خوندن بود و سر کار رفتن ... ولی کارای منفیم خیلی بیشتر از این حرفا بود ... دینو که بوسیده بودم گذاشته بودم کنار ... هر کاری هم می کردم برای حفظ ظاهر و بعضا ریا بود ... دختر بازی که می کردم ... حتی مشروب هم می خوردم ... تبدیل شده بودم به یه آدم کثافت ... بابا هم می فهمید ... حرص می خورد ... نفرین می کرد ... داد می زد ... کتک می زد ... اما هیچ وقت نتونست از راهش وارد بشه و منو آدم کنه ... تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد ...
به اینجا که رسید دوباره سکوت کرد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟!
آراد سرشو گرفت بالا ... زل زد توی چشمام و وقتی اشتیاقم رو برای شنیدم ادامه ماجرا دید با شیطنت گفت:
- حقته به خاطر اینکه خیسم کردی بقیه شو نگم بذارمت تو خماری ...
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- نگووووو ... از آراگل می پرسم ...
دوباره غمگین شد ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- منم اینا رو دارم برات می گم که از زبون آراگل نشنوی ... می دونستم یه روزی بهت میگه ...
قضیه جالب شد ... زل زدم بهش ... یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- ولی به نظرم برای امشب بسه ... بقیه اش باشه واسه فردا شب ...
خنده رو توی صداش حس کردم ... آفتاب پرستی بود برای خودش ! یهو از غمگینی می رسید به شادی و شیطنت ... با حرص کفشم رو در آوردم و خیز گرفتم به طرفش ... پرید پشت شمشاد و گفت:
- ای بابا ... دست به زنت هم خوبه ها!
- همینه که هست ... خدا تو رو آفریده برای دق دادن ...
- پس اعتراف می کنی که کارای من حرصت می ده ...
جیغ کشیدم:
- آراااااااد ....
اومد از پشت شمشاد بیرون و گفت:
- چرا جیغ می کشی؟ الان همه رو بیدار می کنی!
- کرم داری خوب ...
خندید و دوباره نشست سر جاش ... منم کفشم رو پوشیدم و عین یه بچه خوب نشستم که به حرفاش گوش کنم ... دست راستش رو کرد توی موهاش و چشماشو بست ... سرشو تکیه داد به تنه درخت و گفت:
- وقتی بابا فهمید مشروب می خورم ... سکته کرد ....
با حیرت نگاش کردم ... یعنی باباش برای این مرده؟! ادامه داد:
- هیچ وقت خودمو نمی بخشم ... اون روز خیلی ترسیدم ... اصلا فرصت نکرد منو کتک بزنه ... فقط دستشو گذاشت رو قلبش و افتاد ... یکی از دوستام لوم داده بود ... چون منم راپورتشو به دوست دخترش داده بودم ... همزمان به سه تا دختر پیشنهاد ازدواج داده بود منم به همه شون گفتم ... اونم لج کرد اومد قضیه رو به بابا گفت و همه چی به هم ریخت ... مامان و آراگل هم فهمیدن و حسابی آبروم رفت ... بعد از دو روز به خیر گذشت و خطر از بیخ گوش بابا گذشت ... اما اتفاق بعدی از پا درش آورد ... یه آدم از خدا بی خبر بابا رو تطمیع کرد و با قول سود دو برابر همه سرمایه بابا رو ازش گرفت ... من تا اومدم بفهمم چی شده و بابا چی کار کرده یارو فلنگ رو بست ... اون موقع فقط پونزده سالم بود ... خوب یادمه که یه شبه همه چیزمون نابود شد ... دو دهنه مغازه دود شد رفت راه هوا ... مجبور شدیم بفروشیم و پول طلبکار ها رو بدیم ... مامان یه شبه پیر شد ... بابا هم سکته کرد و اینبار دیگه قلبش طاقت نیاورد ... برای همیشه تنهامون گذاشت ... تا یک ماه همه چی پا در هوا بود ... نه من از شوک خارج شده بودم و نه کسی دلش به حال ما سوخته بود که بیاد زندگیمون رو جمع و جور کنه ... این بود که مجبور شدم زودتر از بقیه خودم رو جمع و جور کنم ... بابا رفته بود ... امام حالا آینده مامان و آراگل بسته به شم اقتصادی من بود ... وگرنه خیلی قشنگ به خاک سیاه می نشستیم ... مغازه ها که رفته بود ... یه عالمه زمین هم داشتیم اونا هم رفته بودن ... فرش ها هم رفته بود ... اما هنوز خیلی از طلبکار ها باقی مونده بودن ... باید خونه رو هم می فروختیم و می دادیم بهشون ... در این صورت دیگه هیچی برای خودمون باقی نمی موند ... یه تیکه زمین هم لواسون داشتیم ... یه کم فکر کردم دیدم اگه بخوام اینجوری پیش برم مامان هم خیلی زود از دست می ره ... آراگل هم شانس ازدواجش خیلی پایین می یاد خودمم باید برم کارگر بشم ... پس تصمیم گرفتم ریسک کنم ... یکی از دوستای با خدای بابا که خیلی هم به من ایمان داشت اومد کمکم ... به بقیه طلبکارها چک مدت دار دادیم ... زمین رو فروختم و با پولش یه دهنه مغازه کوچیک کرایه کردم و چند تا تخته فرش هم انداختم توش ... این شد سرمایه اولیه کار من ... از صفر شروع کردم ... اگه کارم نمی گرفت اینبار دیگه بدبخت می شدم ... اما از اونجا که خدا خیلی هوامو داشت همه چیز جور شد ... همه چیز همونطوری شد که من یم خواستم ولی بهترین سالای عمرم از دستم رفت ... اینقدر درگیر کار شدم که بعضی وقتا اسم خودم رو هم فراموش می کردم چه برسه به بقیه چیزا .... دوست دختر از زندگیم حذف شد ... مشروب و کثیف کاری حذف شد ... فقط شد کار و کار و کار ... دیپلم که گرفتم دیگه وقت برای دانشگاه رفتن پیدا نکردم ... همون دیپلم رو هم غیر حضوری پاس کردم ... وگرنه من می موندم و یه سیکل ... کم کم اعتقاد از بین رفته ام داشت بر می گشت ... چون معجزه رو به چشم دیدم ... من امیدی به گرفتن کارم نداشتم ولی یه ساله همه چیز خیلی بهتر از اون چیزی شد که فکرشو می کردم ... اینجا بود که انگار دوباره به خدا رو آوردم ... و به امام علی ... قبل از شروع کار دوست بابام بهم گفت:
- آراد جان ... یا علی بگو و به مدد امام علی بلند شو ... علی یارته!
اون روز گفتم یا علی ! و امام علی یاریم کرد ... بعدش نذر کردم هر سال روز تولد امام علی نذری بدم به همه اهل بازار ... وقتی دیدم چقدر قشنگ جوابم رو داد کنجکاو شدم ... کنجکاو شدم که ببینم امام اولم کیه ... کیه که اینقدر فدایی داره؟ امام حسین کیه؟ چی کار کرده؟ اصلا اسلام چیه؟ چرا می گن کامله وقتی اینقدر باعث عذاب من شده بود ... پس رفتم دنبالش ... چون کارم رو غلطک افتاده بود وقتی می کردم هر از گاهی مطالعه آزاد داشته باشم ... رفتم دنبال کتابایی که بهم معرفی می کردن ... خوندم ... خوندم ... اینقدر خوندم که همه ابهاماتم برطرف شد ... قرآن خوندم و تو هر آیه ای که شک کردم با یه روحانی دانشمند حرف زدم ... به چالش کشیدم پرسیدم ... و جواب گرفتم ... قانع که می شدم هی آروم تر می شدم ... انگار داشتم تازه مسلمون می شدم ... تازه داشتم عاشق دینم می شدم ... حالا اگه برای امام حسین عزاداری می کردم می دونستم دارم برای کی عزاداری می کنم ... اگه چشم به نامحرم نمی دوختم می دونستم برای چی دارم این کار رو می کنم ... اگه قرآن می خوندم و به آرامش می رسیدم می دونستم برای چی دارم قرآن می خونم ... هرر سال عشقم اینه که ماه رمضون زودتر از راه برسه ... دیگه همه چی برام روشن شد ... همه چی! من عوض شدم ... صد و هشتاد درجه عوض شدم ... ولی دیگه بابایی نبود که از دیدن پسرش لذت ببره و با افتخار به همه معرفیش کنه ... وقتی یادم می یاد چقدر دوست داشت من حافظ کل قرآن بشم و من حتی یه آیه هم حفظ نکردم از خودم بدم می یاد ... وقتی با دینم آشنا شدم حرمت پدر مادر از نظرم چند برابر شد ... فکر می کنی به خاطر کارایی که با بابا کردم چند بار توبه کرده باشم خوبه؟!
با گیجی نگاش کردم ... لبخند زد و گفت:
- اونقدر زیاد که خود بابا اومد به خوابم و گفتم منو بخشیده ...
بهش لبخند زدم ... برام خیلی قشنگ بود که یه نفر با علم خودش دینش رو انتخاب کنه ... چون اکثر مسلمونایی که دور و برم دیده بودم فقط به صرف دین پدر مادرشون مسلمون شده بودن ... منم خودم در مورد مسیحیت خیلی تحقیق کرده بودم و با جون و دل پذیرفته بودمش ... حالا می دیدم که آراد هم عین منه ! ما هیچ کدوم نمی تونستیم از دینمون بگذریم ... یعنی باید از هم می گذشتیم؟! صدای آراد بلند شد:
- من نتونستم به وقتش برم دانشگاه ... اما سه سال پیش وقتی دیدم همه چیز همونطوری شده که من می خوام کنکور دادم و قبول شدم ... حالا هم مامان و آراگل در صددن که هر طور شده من اون بورسیه رو ببرم ... می خوان روزایی که از دست دادم رو بهم برگردونن ...
- حق دارن ... تو خیلی از خود گذشتی کردی ...
- از نظر خودم که فقط جبران مافات بوده ...
با حس چیزی رو پام سرم رو پایین گرفتم و از دیدن قورباغه سبز رنگ جیغ کشیدم و پاهام رو توی دلم جمع کرد ... آراد پرید طرفم و گفت:
- چی شدی؟!
- قو ... قو ... قو ...
- هان؟؟؟؟
- قورباغه بود ...
یه نگاه به زیر تاب کرد و انگار قورباغه رو دید ... چون خندید و با یه جست گرفتش ... با دیدن قورباغه تو دستای آراد چشمامو بستم و با ترس و چندش گفتم:
- اییییییییی ... بندازش اونور ... آدم کهیر می زنه ...
آراد یه قدم اومد طرفم و مرموذانه گفت:
- جدا؟!!!
تو نگاهش یه چیزی بود که منو ترسوند ... خودم رو بیشتر جمع کردم و آماده جیغ کشیدن شدم ...

آراد یواش یواش بهم نزدیک شد و گفت:
- چته؟ چرا هی خودتو جمع می کنی؟ بیا نگاش کن چه خوشگله ... سبزه ... تازه روی بدنش خال هم داره ... شبیه زیگیل!
جیغ کشیدم:
- اییییییییییییییی
- حالا هی جیغ بکش تا سامیار و آرسن رو هم بیدار کنی بیان نفری یه دونه قورباغه بگیرن بچرخن دورت ...
از دیدن قورباغه سبز بین انگشتاش که دست و پاهاش از لا به لای انگشتاش زده بود بیرون و هی تقلا می کرد خودشو نجات بده صورتم رو با دست پوشاندم و التماس کردم:
- بندازش آرااااااااد
- اول باید بگیریش توی دستت ...
با یه حرکت غافلگیرانه از روی تاب پریدم پایین و خواستم بپرم برم سمت ویلا که پام به شلنگ افتاده رو چمن ها گیر کرد و قبل از اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته شوت شدم توی بغل آراد ... قبل از اینکه بتونم ذوق مرگ بشم از اینکه توی بغل آرادم حس کردم چیزی پرید توی یقه لباسم ... و اون چیزی نبود جز قورباغه سبز!!!! با یه حرکت آراد رو هل دادم عقب و در حالی که جیغ می کشیدم شالم رو پرت کردم اونطرف ... مانتوم رو هم در آوردم ... قورباغه هنوز داشت توی تی شرتم بالا و پایین می پرید ... عقلم کار نمی کرد ... آراد سعی داشت آرومم کنه تا بفهمه چه مرگه! ولی من همینجور بالا و پایین می پریدم و توی یه حرکت تی شرتم رو در آوردم پرت کردم سمت آراد ... قورباغه با یه جهش دور شد ... دیگه نفسم بالا نمی یومد ... حتی نمی تونستم گریه کنم ... همونجور لخت ولو شدم روی زمین ... تازه تونستم به آراد نگاه کنم ... سرش رو انداخته بود پایین ... دستاش رو مشت کرده و تی شرتم تو دستش بود ... تازه متوجه موقعیتم شدم ... من! لخت! جلوی چشم آراد .... وااااای!!!! من چه کردم؟!!!! خاک بر سر ترسوم کنن! حالا آراد فکر می کنه از عمد ... داشتم به همین چیزا فکرر می کردم که آراد اومد طرفم ... سرش هنوزم پایین بود و داشت چمنا رو نگاه می کرد ... دستش رو گرفت به سمتم ... تیی شرتم روی دستش بود ... لرزش نامحسوس دستش رو حس کردم ... از زور خجالت جرئت نداشتم دستم رو بیارم بالا و تی شرتم رو بگیرم ... آراد یه لحظه چشماشو آورد بالا ... شاید می خواست ببینه چه مرگمه که تی شرتم رو نمی گیرم ... چشماش سرخ و نگاهش پر از شرم بود ... شرمی که دلم رو لرزوند ... آب دهنم رو قورت دادم ... هر دو با هم نگامون رو دزدیدیم ... تی شرت رو گرفتم. پشتم رو کردم بهش و پوشیدمش ... وقتی برگشتم دیگه آرادی در کار نبود ... صورتم از هجوم خون داغ شده بود ... مانتوم رو برداشتم و بدون وشیدنش راه افتادم سمت ویلا ... توی اون بلبشو هنوزم چای پای قورباغه رو روی بدنم حس می کردم ... چندشم می شد دوست داشتم هر چه زودتر برم توی حموم ... وارد ویلا که شدم نگاهم کشیده شد به جای خالی آراد ... نبود! پس کجا رفته بود ... رفتم توی اتاقم لباس برداشتم و راه افتادم سمت حموم ... قورباغه لعنتی! اگه نبود شاید من بیشتر می تونستم توی بغل آراد بمونم ... حالا با چیزایی که ازش فهمیدم بودم بیشتر دوسش داشتم ... انگار همیشه دنبالش بودم ... نمی تونستم دیگه به هیچ کس جز آراد حتی فکر کنم ... اما نگران بودم .... نگران آینده ... اون بورسیه ... رامین ... رقیب خودم سارا ... نکنه جای من سارا همراه آراد بره؟ اونوقت من باید چی کار کنم؟!!! اصلا نکنه آراد هیچ حسی نسبت به من نداشته باشه؟ به خودم توی آینه حموم پوزخندی زدم و گفتم:
- حسی هم اگه داشت تا الان از بین رفته ... کدوم دختر نجیبی جلوی یه پسر از ترس یه قورباغه لخت می شه؟!!! حالا خوبه شلوارم رو در نیاوردم ...
از تصور از حالت خنده ام گرفت ... بعد از دوش گرفتن حس بهتری داشتم ... دیگه از خودم چندشم نمی شد ... حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون ... آراد هنوز نیومده بود ... آرسن هم که داشت خواب هفت پادشاه رو می دید ... رفتم توی اتاق و بعد از پوشیدن لباس به تخت پناه بردم ... خوابم گرفته بود اساسی!
***
صبح با صدای بچه ها چشم باز کردم ... روی تخت تنها بودم ... حتما همه بیدار شده بودن ... کش و قوسی به بدنم دادم ... با حس خیسی سر شونه هام متوجه موهام شدم ... هنوز خیس بودن ... دیشب! قورباغه! آراد! سیخ نشستم سر جام ... وای آرادو بگو! صدای آرسن از بیرون بلند شد:
- ویولت ... بیدار نشدی هنوز؟!!!! ساعت داره ده می شه ... ما نشستیم علاف تو ...
پریدم جلو آینه ... چشمام حسابی پف داشتن ... دستی توی صورتم کشیدم موهام رو تند تند برس کشیدم و رفتم بیرون ... همه با چشمای پف کرده نشسته بودن سر سفره صبحانه! با دیدنشون خنده ام گرفت و گفتم:
- به به ... می بینم که کلا همه سحرخیزین! مثل خودم ...
همه خندیدن ... نگام چرخید روی آراد ... سرشو انداخته بود و زیر بدون اینکه نگام کنه داشت با نون جلوش ور می رفت ... منم خجالت کشیدم و راه افتادم سمت دستشویی ... بعد از شستن دست و صورتم رفتم نشستم سر سفره کنار آرسن روبروی سامیار ... آراد هم کنار دست سامیار نشسته بود ... آرسن دستی توی موهام کشید و گفت:
- خیسه؟!
لقمه ای نون و خامه و مربا آلبالو توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- اوهوم ...
- حموم بودی؟
دوباره گفتم:
- اوهوم ...
- کی؟!!!
- دیشب ... خوابم نمی برد ... رفتم که خوابم ببره ...
نگاه آراد اومد بالا ... منم نگاش کردم ... هنوزم نگاش شرمنده بود ... دوباره سرشو انداخت زیر ... دوست داشتم ظرف مربا رو بکوبم توی سر خودم ... شرم آراد به قدری قشنگ بود که اجازه نمی داد من بیخیال باشم و منم شرمنده تر از پیش می شدم ... بعد از خوردن صبحانه بچه ها قرار گذاشتن بریم توی محوطه بازی و والیبال بازی کنیم ... همه آماده شدیم و راه افتادیم .... اینبار هم پیاده رفتیم ... با اینکه هوا آفتابی بود ولی گرمای زیادی نداشت و می شد ازش لذت برد ... تا رسیدن به محوطه اینقدر توی سر و مغز هم زدیم و گفتیم و خندیدم که دل درد گرفتیم ... باز هم آراد ساکت بود ... سامیار نگاش کرد و گفت:
- آراد توام یه چیزیت می شه ها ... چقدر ساکتی؟!
آراد آهی کشید و گفت:
- خوب چی بگم؟!
- هیچی نگو ... یه لبخند که می تونی بزنی ...
- حواسم نبود ...
سامیار عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و وارد زمین بازی شد ... ساغر و آراگل هم رفتن تو ... آرسن نگاهی به من که آروم تر راه می رفتم انداخت و گفت:
- بدو دیگه ...
و رفت تو ... من موندم و آراد ... تو یه تصمیم ناگهانی چرخیدم طرفش و گفتم:
- ببخشید ...
خواستم برم داخل محوطه که صدام زد ... ایستادم ولی نچرخیدم:
- ویولت ...
هیچی نگفتم ... ادامه داد:
- تو باید ببخشی ... اون قورباغه از دست من ...
چرخیدم به سمتش ... رفتم وسط حرفش و گفتم:
- نه نه ... تقصیر خودم بود ...
بعدم پریدم تو زمین ...
من و ساغر و آراگل یه گروه شدیم ... آرسن و آراد و سامیار هم یه گروه ... می خواستیم زنونه مردونه اش کنیم یه کم بخندیم ... آراد لبخند می زد ولی هنوزم به من نگاه نمی کرد ... وسطای بازی سامیار با خنده گفت:

************

آراد با همون لبخند نگاش کرد و گفت:
- هان؟
- هیچی ... سیزده به در پارسال یادته اومدیم خونه تون چراغونی کرده بودین؟
- سیزده به در پارسال؟ خونه ما؟ نه!
همه مون از بی حواسی آراد خنده مون گرفت و خودش گیج نگامون کرد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:
- هیچی داداش ... بازیتو بکن!
سامیار هم غش غش می خندید ... منم وسط خنده هاشون سو استفاده کردم و با یه ضربه محکم توپ رو فرستادم وسط زمینشون ... داد آرسن در اومد:
- قبول نیست ... جر زدی ...
- به من چه! می خواستین نخندین ...
آراد هم خندید و خواست ضربه منو تلافی کنه که خودم رفتم زیر توپ و جوابشو دادم ... بازی دوباره جدی شد و همه یادشون رفت داشتن به آراد می خندیدن ... بعد از نیم ساعت که همه خسته شدیم با تفاوت یکی به نفع خانوما بازی تموم شد ... اینطور که آراگل می گفت ساغر از بچگی والیبالیست بود و این شد یه پوئن مثبت برای ما ... بازی من و آراگل هم بد نبود ... سامیار در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- جر زدین ... ساغر تو تیم کار می کنه ...
با حاضر جوابی دست به کمرم زدم و گفتم:
- ا! چطور اون اول این قدر کری می خوندین که سوسکتون می کنیم و شما سه تا ضعیفه این! حالا ما جر زن شدیم ...
سامیار جا خورد و دستش رو برد بالای سرش:
- بابا من تسلیمم ...
آراگل خندید و گفت:
- هان؟ چس چی فکر کردی؟ با دوست من در بیفتی ور می فتی ... آراد دیگه می دونه!
سامیار و آرسن با خنده به آراد نگاه کردن و آراد برای اینکه کم نیاره گفت:
- هه! شایدم برعکس ...
توپی که تو دستم بود رو با کف دست محکم پرت کردم سمت آراد ... قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!
- خب باشه ... چرا منظور منو نمی فهمی ...
- ببین آراد من به مامان قول دادم که راضیت کنم ...
- که چی؟ با سر برم تو چاه؟
- ازدواج با نیلا تو چاه رفتنه؟ خیلی هم دلت بخواد ... دختر به این خانومی! خوبه خودت دیدیش ...
- مگه من می گم نیلا دختر بدیه؟ نه به قول تو خیلی هم دختر خوبیه ... بحث اینجاست که من دارم همه تلاشم رو می کنم که اون بورسیه رو بگیرم و برم ... تنها هدفم همینه ... حالا بیام اینجا یه دختر عقد کنم پابند خودم کنم و برم؟ این ظلم نیست؟
- کی گفته بذاری و بری؟ اونو هم می بری! تو اونجا نیاز به یه نفر داری که تر و خشکت کنه ...
- مگه من بچه ام؟ بعدش هم من دارم تو سرم می زنم بورسیه رو بگیرم که خرجم کمتر باشه اونوقت بیام یه نفر دیگه رو هم با خودم راه بندازم؟
- اون که نمی خواد درس بخونه!
- بس کن آراگل ... اینو تو گوش مامان هم فرو کن خواهشا ... من زیر بار ازدواج نمی رم ...
- که نمی ری؟!
- نه ...
- ببین اگه با شخص نیلا مشکل داری خوب بگو ما یه نفر دیگه رو برات ...
آراد پرید وسط حرفش و گفت:
- با اونم مشکل دارم ... البته اینو نمی گم که از فردا با مامان گروه تجسس راه بندازین برای من دنبال دختر بگردینا ...
- چه مشکلی آخه؟
- نیلا دقیقا هم سن منه ... من هر وقت بخوام ازدواج کنم با یه دختری ازدواج می کنم که حداقل پنج سال از خودم کوچیکتر باشه ...
تند تند شروع کردم به حساب کردن ... من دقیقا هفت سال ازش کوچیک تر بودم ... صدای آراگل نذاشت خیلی ذوق کنم:
- واااا! منو سامیار هم هم سنیم ... مشکلی نداریم که ...
- هر کس عقیده خودشو داره ... آراگل ازت خواهش می کنم این بحث رو همین جا تموم کن ... شب بخیر ...
قبل از اینکه بتونم خودم رو مخفی کنم آراد از اتاق اومد بیرون ... منم که خیلی قشنگ سیخ ایستاده بودم پشت در اتاق ... با دیدن من با اون چشمای گرد شده از زور حیرت و شرمندگی یه تای ابروش پرید بالا ... قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم لبخندی زد و رفت ... انگار خیلی هم بدش نیومد که من گوش ایستادم ... منم که کلا پرو و بیخیال! شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاق ... بعد از شب بخیر گفتن به آراگل خواستم برم سمت اتاقم که دیدم بازم خوابم نمی یاد ... نگاهی به آرسن و آراد انداختم که داشتن آماده خواب می شدن ... مانتوم رو برداشتم و گفتم:
- آرسن من می رم یه کم قدم بزنم ...
آراد با تعجب نگاهی به ساعتش کرد و آرسن گفت:
- این وقت شب؟! تنها؟!!
- خوابم نمی یاد ...
- برو بخواب خوابت می بره درستش نیست ...
- آرسن! من یه جاده خوشگل این اطراف دیدم که تو کف موندم برم توش قدم بزنم فردا هم که داریم بر می گردیم ... می رم و زود بر می گردم ...
آرسن از جا بلند شد و گفت:
- نمی ذاری که! دارم از زور خواب بیهوش می شم ... ولی تنها هم نمی تونم بذارم بری ...
داشت می رفت سمت پیراهنش که آراد از جا بلند شد زد سر شونه اش و گفت:
- من می رم ... تو بخواب ...
- زحمتت می شه ...
- نه بابا منم الان خیلی خوابم نمی یاد ...
خجالت می کشیدم با آراد برم ... ولی همراهی باهاشو دوست داشتم ... دچار یه نوع تضاد شده بودم! آرسن که معلوم بود حسابی خسته است دیگه حرفی نزد و ولو شد توی رخت خوابش ... آراد سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت:
- تا دم اون جاده رو با ماشین می ریم ...
هر از دو از ویلا خارج شدیم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم سوار ماشین آراد شدیم ... خوشم اومد از اینکه فهمیده بود من کجا می خوام برم ... انگار ذهنم رو می خوند! راه افتاد و نزدیک اون جاده نگه داشت ... هوا خنکی ملایمی داشت ... همه جا بوی سبزه خیس شده می یومد ... ماه توی آسمون غوغا کرده بود و نسیم خنکی که می وزید همه چیز رو کامل کرده بود ... جاده مد نظر من از سطح زمین پایین تر بود ... از چند تا پله باید پایین می رفتیم تا بهش می رسیدیم ... اطرافش به صورت شیب دار درخت کاشته شده بود و کفش سنگ فرش بود ... چراغ های پایه بلند بین درختان و جوی های باریک آب این طرف و اون طرف جاده سنگ فرش فضا رو به شدت رویایی کرده بود ... نور نئون هم که مزید بر علت شده بود ... آراد کنار به کنارم می یومد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ... دستاشو کرده بود توی جیب شلوار ورزشیش و سرش رو هم انداخته بود پایین ... نه من حرف می زدم و نه اون ... فقط دعا می کردم دوباره سر و کله قورباغه ای چیزی پیدا نشه که خیلی بد می شد ... طی یه قرار نگفته هر دو در سکوت قدم می زدیم و من هر از گاهی که از دیدن منظره ای به وجد می یومدم چند لحظه مکث می کردم خوب نگاه می کردم و دوباره راه می افتادم ... فکری حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ... دلم می خواست در موردش با آراد حرف بزنم ... اما نمی دونستم چطور مطرحش کنم ... یه کم که خسته شدم روی یکی از نیمکت های کنار جاده که فلزی و سبز رنگ بود نشستم ... آراد هم با فاصله کنارم نشست ... نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
- آراد ...
سرش اومد بالا ... چند لحظه نگام کرد ... دوباره سرشو انداخت زیر و آروم گفت:
- بله؟
- چرا ... چرا همه گذشته ات رو برای من گفتی؟ فکر نکردی ممکنه من ازش سو استفاده کنم؟ تو که می دونی من هر کاری برای اذیت کردنت می کنم ...
لبخند نشست کنج لباش ... انگار از صداقتم لذت می برد ... چند لحظه دستاشو از هم باز کرد و دوباره توی هم قفلشون کرد ... دهن باز کرد و گفت:
- خودمم نمی دونم ... می خواستم فقط قضیه ورشکستگی بابا رو برات بگم چون می دونستم یه روزی آراگل همه چیو برات می گه ... اصلا نفهمیدم چی شد که ماجرای خودم رو هم برات گفتم ... شاید می خواستم ذهنت رو منحرف کنم از ماجرای وارنا ...
- پشیمون نیستی؟
آهی کشید و گفت:
- راستشو بخوای نه ... باید می فهمیدی ...
دوست داشتم بپرسم چرا؟ چرا من باید اینا رو می فهمیدم؟ چه دلیلی داشت آخه؟ ولی حرفی نزدم و جلوی زبونم رو گرفتم ... بعضی وققتا جلوی آراد زبونم بند می یومد و نمی تونستم خیلی چیزا رو بگم ... نگاهم کشیده شد سمت دستش ... گذاشته بود روی پاش ... نمی دونم چرا ولی یه حس خیلی عجیبی داشتم دوست داشتم دستم رو دراز کنم و دستش رو بگیرم توی دستم ... قدرت دستاشو حس می کردم ... می دونستم اون دستا دست هر دختری رو که بگیرن بدون شک اون دختر خوشبخت ترین دختر روی کره زمین می شه ... تکیه گاه خوبی بود ... کاش می شد تکیه گاه من بشه ... سرشو آورد بالا ... نگامو دنبال کرد و رسید روی دستش ... دوباره نگاشو آورد بالا و اینبار اومد سمت دستای من که بال شالم رو گرفته بودم توی دستم و می پیچوندم ... نگاش چند لحظه طول کشید بعد یهو از جا بلند شد و گفت:
- بهتره برگردیم ... من باید بخوابم ... فردا می خوام بشینم پشت فرمون باید سرحال باشم ...
بدون حرف از جا بلند شدم ... از فکری که کرده بودم احساس گناه می کردم ... شاید ذهن من زیاد از حد منحرف بود ... اگه بهش پر و بال می دادم سراغ فکرای دیگه هم می خواست بره لابد! بازم توی سکوت راه افتادیم ... وسطای راه بودیم که آراد گفت:
- خیلی عذر می خوام ... ایرادی نداره اگه من یه سیگار بکشم؟!
برای سیگار کشیدنش داشت از من اجازه می گرفت!!!! این دیگه کی بود! سرم رو تکون دادم و چیزی گفتم شبیه:
- خواهش می کنم ...
پاکت سیگارش رو از جیبش در آورد و با فندکش روشنش کرد ... یه کم سرعت قدم هاشو کم کرد که پشت سر من قرار بگیره ... خدایا این همه نجابت؟!! دوست نداشت جلوی من سیگار بکشه؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم کم مونده بود برگردم طرفش و با همه وجودم بغلش کنم ... فقط بغلش کنم! همین ... حسم نسبت بهش لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد ... جاده سنگی که تموم شد سیگار آراد هم تموم شد ... ته سیگارش رو زیر پا خاموش کرد و هر دو سوار ماشینش شدیم ... لحظاتی بعد داشتم توی رخت خوابم غلت می زدم ... حالا دیگه مطمئن بودم که با همه وجودم عاشق آرادم ...

وقتی برگشتیم حالم خیلی بهتر شده بود ... کمتر توی فکر وارنا فرو می رفتم و راحت تر می تونستم مامی و پاپا رو هم به زندگی عادیشون بر گردونم ... شاید اینا همه اش از اعجاز عشق بود ... به روی خودم نمی آوردم ولی دیوونه وار عاشق آراد بودم ... اگه یه روز توی دانشگاه نمی دیدمش عین دیوونه ای می شدم که یه چیزی گم کرده ... با اینحال دست از شیطنت هم بر نمی داشتم ... هر دو در به در دنبال تهیه رزومه مون بودیم ... بیشتر دروس عملی شده بود و کمتر کلاس های تئوری داشتیم .. برای پایان نامه هم در به در دنبال تهیه یه فیلم کوتاه بودم ... خلاصه که وقت سر خاروندن نداشتم اما سر همین تمرین های عملی جاهایی که با آراد کار مشترک داشتیم اینقدر اذیتش می کردم که مجبور می شد با یه چشم غره منو بشونه سر جام ... خوشبختانه اذیت و آزار رامین هم کمتر شده بود ... اون هم از ما بدتر دنبال رزومه خودش بود ... اینقدر همه درگیر بودن که وقت برای گیر دادن به هم پیدا نمی کردن ... این وسط جای نگار خیلی خالی بود ... دو ترمی می شد که انتقالی گرفته و رفته بود شیراز ... نامزد کرد و رفت ... بعد از رفتن اون من خیلی تنها شدم چون دیگه آراگل هم نبود ... اما خوشحال بودم که حداقل آراد رو دارم ... روزها پشت سر هم سپری می شدن ... یکی پس از دیگری و روز به روز فشار کار روی ما بیشتر می شد ... آراگل هم خیلی وقتها کمکم می کرد ... انگار اون هم دوست داشت بورسیه رو من به دست بیارم ... بالاخره زمان امتحان ها رسید ... همه رو با استرس یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم ... خیلی ها به خاطر اینکه ترم های قبل معدل های خوبی کسب نکرده بودن استرسی نداشتن چون دیگه امیدی به گرفتن بورسیه نداشتن ولی من و چند نفر دیگه بدجور تب بورسیه داشتیم ... آرسن هم دقیقا به اندازه من نگران بود و هر روز چک می کرد ببینه چی کار کردم ... حتی توی فیلمم برای پایان نامه راضی شد یه نقش کوچیک داشته باشه و کار منو خیلی راحت کرد ... امتحان ها هم یکی پس از دیگری سپری شدن ... رزومه ها ارائه شد ... پایان نامه ها ارائه شد و همه نشستیم منتظر نتیجه ... چه روزای گندی بود!!! آراگل و مامانش به قول خودش اینقدر نذر و نیاز کرده بودن که اسلام رو ترکونده بودن ... آراد اصلا اعصاب نداشت و من جرئت نداشتم سر به سرش بذارم ... خودم هم حوصله چندانی نداشتم ... به خصوص که می دونستم مهلتی که رامین بهم داده هم تموم شده و دوباره سر و کله اش پیدا می شه ... دو هفته پر استرس سپری شد تا اینکه آراگل خبر داد جوابا اومده ... اینکه چه جوری حاضر شدم و چه جوری خودم رو به دانشگاه رسوندم بماند ... توی راه مدام به دانشگاه فحش می دادم که چرا با تلفن خبر ندادن ... اگه قبول شده باشم باید زنگ می زدن و خبر می دادن ... کم چیزی که نبود! ولی شاید انتظار من هم از اونا زیادی بود! همزمان با آراگل و آراد رسیدم ... بیچاره آراگل هم اومده بود ... توی کریدوری که نتایج رو به برد زده بودن غوغا بود ... جلوی در کریدور ایستادم ... پاهام می لرزید ... اصلا دیگه نمی تونستم راه برم ... آراگل هلم داد و گفت:
- برو دیگه ... چرا ایستادی؟
- نمی تونم آراگل ... پاهام جون نداره ...
آراد عصبی گفت:
- پس برو اونور بذار من برم ببین چی شده!
حرصم گرفت خواستم جلوش پامو دراز کنم بخوره زمین که سریع فهمید و از روی پام رد شد و رفت ... آراگل با خنده گفت:
- خوبه استرس هم داری ... دختر برو ببین چه کردی!
نگاه یه سری از بچه های کلاس که اونجا بودن روی من یه جور خاصی بود ... انگار داشتن به یه موجود عجیب غریب نگاه می کردن ... از نگاهاشون تعجب کردم و ته دلم روشن شد ... بالاخره دل رو به دریا زدم و راه افتادم سمت برد ... صدای رامین وسط راه متوفقم کرد:
- همین امشب خدمت می رسیم خانوم آوانسیان! به پدرتون هم خبر بدین بی زحمت ...
اینقدر اعصابم متشنج بود که گفت:
- گمشو بابا!
خواستم به راهم ادامه بدم که کیفم رو کشید و گفت:
- اگه فکر کردی می ذارم با اون بچه پرو بری هالیفاکس عشق و صفا کاملا کور خوندی ... الوعده وفا! ما امشب می یام خواستگاری ... توام زن من میشی ... منم نمیذارم زنم هیچ جایی بره ... شیرفهم شد؟
این داشت چی می گفت؟ یعنی جدی جدی من؟!!! دیگه به حرفاش گوش نکردم رفتم سمت برد ... آراد کنار برد ایستاده بود ... چشماش برق می زد و به من خیره شده بود! اینا چشونه؟ چرا اینجوری به من نگاه می کنن؟ رفتم جلوتر ... روی برد خیره شدم ... به چشمام شک کردم ... دوباره و سه باره ... اما درست می دیدم ... نا خودآگاه چشمامو بستم و جیغ زدم:
- وای خدا!
همزمان دستم رفت سمت سینه ام و روی سینه ام صلیب کشیدم ... همه موفقیتم رو مدیون حضرت مسیح و مریم مقدس بودم ... اونا جواب دعای منو دادن ... بغض گلوم رو گرفت ... آراگل کنارم اومد و با محبت بغلم کرد ... داشتم تند از خدا و حضرت مسیح و حضرت مریم تشکر می کردم ... آراگل در گوشم گفت:
- تبریک می گم دوست جون ! واقعا حقت بود ...
از هیجان زیاد بدنم بی حال شده بود ... زمزمه کردم:
- پسره کیه؟
- به! تازه می پرسه کیه! خوب معلومه دیگه ... داداش جون خودمه! نمی بینی داره با دمش گردو می شکنه؟ وای خدا جون چقدر خوشحالم!
منم دقیقا داشتم از خوشی پس می افتادم! من ... آراد ... دوتایی! هالیفاکس ... دوست داشتم اون وسط قر بدم! بچه ها می یومدن جلو و تبریک می گفتن ... منم با شادی جواب می دادم و تشکر می کردم ... آراد هم بین حلقه دوستاش محاصره شده بود و سر به سرش می ذاشتن ... باید شادیم رو با همه تقسیم می کردم ... اون لحظه اصلا نمی تونستم سر جام بایستم ... پریدم سمت در و گفتم:
- من الان می یام آراگل ...
- کجا می ری؟!!!!
- می رم شیرینی بگیرم ...
صدای هورای بچه ها بلند شد و با من با شادی از سالن پریدم بیرون ... همزمان با خروج من سارا وارد شد و بدون اینکه نگام کنه دوید سمت بورد ... آخی بیچاره الان دماغش می سوزه! حقشه ... اصلا به خاطرش ناراحت نشدم و دویدم سمت بوفه ... دانشگاه حسابی خلوت بود و وقتی رسیدم به بوفه دیدم بوفه هم بسته ... بیخیال بوفه از دانشگاه زدم بیرون ... یه کم جلوتر از دانشگاه یه قنادی بود ... خدا رو شکر خلوت بود ... چهار کیلو شیرینی تر خریدم و زدم بیرون ... داشتم شادی کنان بر می گشتم سمت در دانشگاه که دستی از پشت دستم رو کشید ... با ترس برگشتم و چشمام توی چشمای گرد و قهوه ای رامین افتاد ... یه لحظه از ترس مو به تن راست شد ... از تنها موندن با رامین تحت هر شرایطی وحشت داشتم ... به خصوص که خیابون هم خلوت بود ... خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که غرید:
- مثل اینکه نشنیدی چی گفتم بهت؟! بورسیه بی بورسیه ... تو هیچ گوری نمی ری چون من نمی ذارم ...
سعی کردم ترس رو پس بزنم اگه می فهمید ترسیدم بدجور برام شاخ می شد ...
- تو؟!!! تو کی باشی؟ دستمو ول کن عوضی ...
- حالا که سگت دنبالت پارس نمی کنه خیال کردی ولت می کنم؟ فکر کردی دروغ می گم که می گم امشب می یایم خونه تون ...
- تو لایق این نیستی کفشای منو واکس بزنی بدبخت چه برسه به اینکه بیای خونه مون ...
انگار دیوونه شد! چشماش برق زدن و قبل از اینکه بفهمم می خواد چه غلطی بکنه دستم رو کشید سمت کوچه که درست کنارمون قرار داشت ... یه کوچه باریک بن بست! زنگ خطر برام به صدا در اومد و قدرت اومد توی دست و پام ... جعبه شیرین رو انداختم روی زمین .. می دونستم که الان همه شیرینی ها له شده! اما بیخیال گارد گرفتم ... اینبار نباید می ذاشتم ترس فلجم کنه ... از در دانشگاه هم به اندازه کافی فاصله داشتیم ... مشکل حراستی پیش نمی یومد ... قبل از اینکه بتونم با اون هیکل گنده اش جلوم رو بگیرم لگدی زدم توی کمرش دستش رو گذاشت روی کمرش و دادش بلند شد ... مشتم رو گره کردم و زدم تو شکمش ... اما همین حرکت باعث شد فاصله ام باهاش کم بشه و رامین با وجود درد زیاد دستم رو سریع گرفت و پیچید .. از درد نفسم بند اومد ... کمرم رو محکم کوبید توی دیوار و سرش رو آورد جلو ... چشماش از زور عصبانیت سرخ سرخ بود ... نفسش روی صورتم پخش می شد ... دیگه داشتم می ترسیدم ... توی صورتم با لحن چندشناکی گفت:
- خیلی داری زور می زنی عزیزم ... حالا می بینی لایق چیزای خیلی بهتری هستم ... مثلا خوردن لبای خوشگلت ... نه مشت و لگد خوردن ازت!
باورم نمی شد همچین جرئتی داشته باشه ... خواستم جفتک بپرونم ولی نشد پاهاش رو طوری چسبوند به پاهام که اسیر شده بودم ... حاضر بودم بمیرم ولی باز دوبازه این عوضی بلایی سرم نیاره! همون موقع که لاغر بود از پسش بر نیومدم چه برسه به الان! صورتش رو آورد جلو ... لباش فقط چند میلیمتر با لبام فاصله داشتن ... اشکم داشت در می یومد همه صحنه های اون روز داشتن دوباره برام تداعی می شدن ... اشک چکید روی صورتم ... رامین توی همون حالت خنده هیستریکی سر داد و گفت:
- التماس کن ... التماس کن عزیزم تا ولت کنم ...
لعنی حتی نمی تونستم دستم رو بیارم بالا که صورتش رو چنگ بزنم ... با نفرت تف کردم توی صورتش ... می خواستم دستش رو بیاره بالا برای تمیز کردن صورتش اونوقت شاید می تونستم تکونی به خودم بدم ... ولی عوضی تر از این حرفا بود ... بدون کوچک ترین تکونی فقط فشار دستاش بیشتر شد ... با دیدن آراگل که از دور به سمتم می دوید جون تازه ای گرفتم ... داشتم نجات پیدا می کردم ... صورت رامین هی داشت جلوتر می یومد ... خنده اش هم داشت محو می شد ... حسابی رفته بود تو حس ... نمی خواستم بذارم منو ببوسه سرم رو با غیظ برگردوندم ... چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و سرم رو چرخوند ... دوباره به سمت آراگل نگاه کردم ... چیزی نمونده بود به من برسه که به شدت عقب زده شده ... آراد بود که آراگل رو هل داد و داشت با سرعت نور به سمتون می یومد ... چشمامو گرد کردم و به رامین نگاه کردم ... الان دیگه خونش پای خودش بود! ... دیگه احساس آرامش داشتم ... لبامو جمع کردم توی دهنم و حتی فرصت لمس ثانیه ای لبامو هم بهش ندادم ... خواستم به زور وادارم کنه ببوسمش که یه دفعه سبک شدم ... رامین به گوشه دیگه ای پرتاب شد ...
سریع خودم رو کشیدم کنار ... اینبار با تموم وجود دوست داشتم آراد رامین رو تا سر حد مرگ کتک بزنه ... دوست داشتم ازم دفاع کنه ... دوست داشتم حمایتش رو حس کنم و آراد هم خیلی خوب به احساسم جواب داد ... افتاد روی سر رامین و حالا نزن کی بزن ... طوری می زدش که کسی جزئت نمی کرد بره جلوش رو بگیره ... فقط ترسم از این بود که رامین رو بکشه! ... مردی که کم کم داشتن جمع می شدن بالاخره به خودشون جرئت دادن و نزدیک شدن ... اونا هم حس کردن که اگه دخالت نکنن ممکنه رامین زیر دست آراد بمیره! به زور جداش کردن و کشیدنش یه گوشه ... رامین همینطور که خون از سر و صورتش می ریخت بلند شد درست نمی تونست راه بره ... دهنش پر از خون بود ... همینطور که عقب عقب در می رفت داد زد:
- سزای این کارتون رو میبینین ... هر دوتون! به خاک سیاه می شونمتون ... داغتون رو به دل همدیگه می ذارم ...
آراد دوباره خواست بره به طرفش که نذاشتن و رامین تقریبا فرار کرد ... آراگل داشت تند تند نفرینش می کرد ... دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- من خوبم ... خوبم!
نگام افتاد به آراد ... نفس نفس می زد بدجور ... تمام رگاش برجسته شده بود ... رگ پیشونی، گردن، دستش ... با قدردانی نگاش کردم ولی نگاه آراد روی من پر از خشم بود ... همه خوشیم فروکش کرده بود ... حتی دیگه نمی تونستم برگردم توی دانشگاه و برم ببینم برا این بورسیه چه کارایی باید بکنم ... نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- من می رم خونه ... اینجا حس خوبی ندارم ... باید برم ...
آراد خودش رو از بین مردم کشید بیرون ... همه شون هنوز داشتن نصیحتش می کردن که خونسرد باشه و خون خودش رو کثیف نکنه و صلوات بفرسته! ولی آراد بی توجه به همه اومد سمت ما و با تحکم گفت:
- شما با ما می یای ...
از صداش ترسیدم ... نا خودآگاه گفتم:
- نه مرسی ... خودم ...
پرید وسط حرفم و داد کشید:
- همین که گفتم ...
بازم از رو نرفتم:
- ولی من ماشین آوردم ...
- رو حرف من حرف نزن! ماشینو بعدا خودم می یارم ... الان با ما میای ...
دیگه چیزی نگفتم و همراهشون راه افتادم ... چاره ای نبود ... باید ازش تشکر هم یم کردم! ولی مگه می شد با آراد حرف زد؟ همین که نشستیم توی ماشین آراد ترکید:
- مگه به تو نگفتم به من زنگ بزن؟!!!!!! هاااااان؟
اینقدر از داد آراد جا خوردم که زبونم بند اومد ... نمی دونستم باید چی بگم ... پس بگو چرا اصرار داشت باهاشون برم ... می خواست سرزنشم کنه ... ولی حق رو بهش می دادم ... رامین دیوونه بود هر بلایی ممکن بود سرم بیاره ... هر بلایی!
وقتی سکوتم رو دید عربده کشید:
- مگه با تو نیستم؟!! نمی دونی اون دیوونه است؟ داشت تو رو می بوسییییییییییییییید!!!!!
چنان گفت می بوسید که گفتم الان حنجره اش پاره می شه ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خودت رو بذار جای من ... توی اون موقعیت چور می تونستم گوشیم رو در بیارم ور به تو زنگ بزنم؟
- نمی تونستی از خودت دفاع کنی؟ مثلا رزمی کاری!
- از کجا می دونی دفاع نکردم؟! ولی اون بهم مهلت نداد ... هیکلش سه تای منه!
- اگه نرسیده بودم چی؟ هان؟؟؟؟؟؟
آراگل دخالت کرد و گفت:
- بس کن دیگه آراد ... این حرفا چیه؟ حالا که رسیدی و به خیر و خوشی تموم شد ... توام که زدی پسره رو ناکار کردی ...
آراد پیشونیش رو فشرد و گفت:
- نمی فهمی ... د نمی فهمی لامصب! داشت می بوسیدش ...
اینو که گفت یه دفعه از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید ... آراد دندوناش رو روی فشار داد و چند لحظه چشماشو بست ... یه عوضی دیگه گنده کاری می کرد بعد ما باید حرص می خوردیم ... هرچند که حق با آراد بود ... اگه نرسیده بود هر بلایی ممکن بود سرم بیاره ... آراگل زیر لب گفت:
- پسره نفهم! باید بریم حراست از دستش شکایت کنیم ... می ترسم دفعه دیگه آراد بزنه بکشتش ...
- دیگه واسه چی؟ درسمون که خیر سرمون تموم شد ... فقط بریم از این ممکلت از شر این سوسمار نجات پیدا کنیم ...
آراگل از ماشین پرید پایین و آراد رو صدا زد ... بعد از چند لحظه هر دو با هم سوار شدن و آراگل گفت:
- بیخیال دیگه! اینقدر حرص نخور ... الان با ویولت برین آموزش ببینین باید چی کار کنین ... باید هر چه سریع تر مدارکتون رو آماده کنین ... من می ترسم این پسره دردسر درست کنه ...
آراد غرید:
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه ...
- خیلی خب باشه داداشی تو راست می گی ... ولی فعلا برین به کاراتون برسین ...این مهم تره به خدا ...
آراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- باشه ... بریم ویولت ...
هر دو از ماشین پیاده شدیم ... دکمه یقه آراد کنده شده بود ... با شرمندگی گفتم:
- دکمه ت هم کنده شده ...
- به درک!
تصمیم گرفتم لال بشم ... اینقدر عصبانی بود که نمی شد باهاش حرف زد ... دوتایی با هم راه افتادیم سمت آموزش ... تازه کارای اداری و کاغذ بازی ها شروع می شد ... صد بار از این اتاق فرستادنمون توی اون اتاق تا بالاخره معلوم شد چه مدارکی باید تهیه کنیم و چقدر وقت دارم برای ارائه دادنشون ... تازه گفتن اگه یه روز هم دیر بشه ذخیره ها رو می ذارن جای ما ... ذخیره من که سارا بود ... ولی ذخیره آراد یکی از پسرای خیلی خوب کلاس بود ... خدا رو شکر رامین نفر سوم شده بود! نباید تحت هیچ شرایطی اجازه می دادم سارا جای منو بگیره ... داشتیم از محوطه رد می شدیم که چشمم به آب سرد کن افتاد ... می خواستم با آراد حرف بزنم حالا اگه شده به خاطر خوردن یه لیوان آب ... صداش کردم:
- آراد ...
ایستاد ... ولی حرفی نزد ... گفتم:
- آب می خوری برات بیارم؟
سرش رو به نشونه مثب تکون داد ... رفتم سمت آبسرد کن ... چه عجب ! چند تا لیوان یه بار مصرف توی جا لیوانی باقی مونده بود ... عادت کرده بودم همیشه خالی ببینمش ... دو تا لیوان برداشتم و آب کردم رفتم به طرفش ... نشست روی نیمکت و سرش رو توی دستاش گرفت ... منم نشستم کنارش و لیوان رو گرفتم به سمتش .... لیوان رو گرفت و زمزمه وار گفت:
- قرص داری همراهت؟
- چه قرصی؟
- یه مسکنی که سرمو آروم کنه ...
- نه ... آب بخوری بهتر می شی ...
لیوان آب رو گرفت و لاجرعه سر کشید ... بعدم بی توجه به سطل آشغالی که به فاصله چند قدمی ازمون قرار داشت پرتش کرد تو شمشادا و بی مقدمه پرسید:
- اون پسره که دیگه کاری باهات نکرد؟
با تعجب گفتم:
- هان؟!
جویده جویده گفت:
- وقتی رسیدم داشت تو رو ...
گوفی کرد و بدون اینکه جمله اش رو تکمیل کنه گفت:
- قبلش ... قبلش چی؟
- قبلش چی؟
چقدر خنگ شده بودم ... چشماش از خشم درخشید و گفت:
- خنگی یا خودتو می زنی به خنگی؟!!!
عصبانی شدم و گفتم:
- تو حق نداری به من توهین کنی ..
- پس درست جوابمو بده ...
- جواب چی؟ چی می خوای بشنوی؟
- حقیقتو ... دارم ازت می پرسم اون پسره من نبودم چه غلطی می کرد؟
فقط نگاش کردم ... یعنی فکر می کرد رامین به من دست درازی کرده و من الان عین خیالم نیست؟ منو اینطوری شناخته بود؟ بهم بر خورد ... ترجیح دادم حرفی نزنم ...
ادامه داد:
- راستش یه کم برام عجیبه که تو جلوش ساکت وایساده بودی ... اگه آراگل جای تو بود می گفتم دست و پای دفاع از خودش رو نداشته ... باورم می شد! اما تو ... تویی که تحت هر شرایطی به من بدبخت دندون نشون می دی جلوی اونی که یم خواست ازت سو استفاده کنه موش شده بودی؟!!!
لحظه به لحظه داشتم عصبی تر می شدم ... آراد مستیقما داشت بهم توهین می کرد ... یعنی م یخواست بگه من داشتم لذت می بردم؟! یعنی خودم می خواستم رامین دست مالیم کنه؟ وقتی دوباره و اینبار با صدای بلند گفت:
- د حرف بزن لعنتی ...
فقط با نفرت نگاش کردم و از جا بلند شدم ... دیگه جای موندن نبود ... قبل از رفتن یه لحظه برگشتم به طرفش ... کلمه ها رو پرت کردم توی صورتش:
- من هر آشغالی هم که باشم به خودم مربوطه ... اگه فکر می کنی داشتم از کار رامین لذت می بردم به چه حقی دخالت کردی؟! دیگه دور و بر من نیا ... آره من از بودن با پسرا لذت می برم ... اینطور فکر کن و بذار با افکار منحرفت بپوسی!
بعد از این حرف دیگه نتونستم بغضم رو نگه دار دویدم به سمت جایی که ماشینم رو پارک کرده بودم و بغضم رو رها کردم ...
***
اوایل مرداد بود ... یک ماه از دعوای من و آراد می گذشت ... یک ماه از روزی که رامین مزاحمم شد می گذشت ... یک ماه از آخرین باری که آراد رو دیدم می گذشت ... یک ماه کسل کننده ... رامین بارها و بارها برای خواستگاری زنگ زد و هر بار من فقط گفتم نه ... مامی و بابا هم دلیل مخالفتم رو نمی پرسیدن چون خودشون هم مخالف بودن ... رامین مسلمون بود! و این توی خونواده من صحیح نبود ... وصلت فقط با خونواده مسیحی ... وقتی پاپا این حرف رو زد فقط بغض کردم ... منو باش چه نقشه ها کشیده بودم برای راضی کردن مامی و پاپا ... می خواستم اونا رو با آراد آشنا کنم ... می خواستم اونا هم عاشقش بشن و منو درک کنن ... می دونستم که رضایت می دن ... آراد منحصر به فرد بود ... ولی همه چی خراب شد ... توی تخت مچاله شدم ... خرسم رو کشیدم تو بغلم و از ته دل زار زدم ... آراد دیگه منو دوست نداشت ... به من به چه چشمی نگاه می کرد که به خودش اجازه داد اونطور در موردم قضاوت کنه؟ ضربه ای به در خورد ... بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم:
- خسته ام ...
صدای مامی بلند شد:
- ویولت مهمون داری ...
طوطی وار تکرار کردم:
- گفتم خسته ام ...
اما به حرف من توجهی نکردن ... در اتاق باز و بسته شد ... از جام تکون نخوردم ... بارم مهم نبود کی اومده توی اتاق ... پایین تختم فرو رفت ... مچاله تر شدم ... دستی نشست سر شونه ام و صدای آرسن کنار گوشم بلند شد:
- مامان بابات راست می گن آبجی خانوم؟ افسردگی مهاجرت اومده سراغت؟
حرفی نداشتم بزنم ... کسی چه خبر داشت از دل پر درد من ... آرسن با یه حرکت منو چرخوند و تازه چشمای اشک آلودم رو دید ... چشماشو گرد کرد و گفت:
- گریه می کنی؟!!!!
گریه ام شدید تر شد و به هق هق افتادم ... کاش وارنا بود ... دلم براش تنگ شده بود ... اگه وارنا بود درد دوری هیچ کس منو به این روز نمی انداخت ... آرسن منو کشید توی بغلش و گفت:
- چی شده؟ نگو به خاطر رفتن داری گریه می کنی ... هر کی ندونه من خوب می دونم که تو چه شوقی برای رفتن داشتی ...
باید بهش دروغ می گفتم وگرنه دست از سرم بر نمی داشت ... طبق عادت دستم رفت روی سینه ... عادت به دروغ گفتن نداشتم ... هر بار هم می خواستم دروغ بگم اول صلیب می کشیدم تا طلب بخشش کنم ... آرسن دستمو گرفت ...منو زا خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دروغ بی دروغ!
ای دل غافل! همه حالت های منو هم می شناخت ... از وارنا هم بدتر بود ... آهی کشیدم و حرف نزدم ... خودش ادامه داد:
- مربوط به آراد می شه؟
دوباره اشکام ریختن روی صورتم ... آرسن با اخم گفت:
- چی شده؟ اونم سه روز پیش اومد شرکت ... برای اینکه ببینه کارا در چه حاله ... دل و دماغ اصلا نداشت ... حتی خواستم باهاش شوخی کنم ولی اصلا نشد ... راستش ازش ترسیدم ... توام که اینجوری شدی ... مطمئنم یه طوری شده !
از شنیدن اسم آراد و حالتش عصبانی شدم ... یهو از جا پریدم و خرسم رو با خشم به دیوار روبرو کوبیدم ... آرسن که از حالت من ترسیده بود دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:
- یا مریم مقدس! چته بابا؟ چرا رم می کنی ...
جیغ کشیدم:
- دیگه اسمشو نیار ... نمی خوام ... نمی خوام چیزی بشنوم ... اون ... اون یه خشکه مذهبه که فقط جلوی پاشو می بینه ... اون فقط بلده تهمت بزنی ... فقط می تونه چیزی رو که می بینه باور کنه ... نمی خوام دیگه اسمشو بشنوم ... اصلا ... اصلا نمی خوام برم ... نمی خوام با اون همسفر بشم ...
آرسن بلند شد ... اومد طرفم ... با وجود مخالفت هام سر منو کشید توی بغلش و در حالی که موهای پریشونم رو نوازش می کرد گفت:
- خوب بابا! سیا سوخته ... بد عمری یکی ازت خوشش اومدا! اینم بپرون ...
با حرص نگاش کردم که لبخندی زد و گفت:
- باشه باشه ... هر چی تو بگی ... فعلا ساکت می خوام باهات حرف بزنم ...
پسش زدم و نشستم لب تخت ... اونم نشست کنارم و گفت:
- می خوای بورسیه رو ببخشی؟
فقط نگاش کردم ... خودم هم نمی دونستم می خوام چی کار کنم ... آهی کشید و گفت:
- لازم نیست اینکار رو بکنی ... هالیفاکس شهر بزرگیه ... تو برای خودت زندگی می کنی اونم برای خودش ... فقط هم کلاس هم هستین ... قرار نیست که برین توی یه خونه ...
- نمی خوام ... دیگه ببینمش ...
حتی گفتن این جمله هم برام سخت بود ... چه درد سختی داشتم ... هم می خواستم دیگه نبینمش و وانمود کنم برام اهمیتی نداره هم تشنه دیدن و شنیدن صداش بودم ... توی این دو ماه فقط صدای آراگل رو شنیده بودم ... اونم حرفی در مورد داداشش نمی زد ... بدجور دلتنگش بودم ولی به قدری هم دلخور بودم که دلتنگی از یادم می رفت ...
مهمونی گودبای پارتی و خداحافظی از آشناها خیلی به سرعت سپری شد ... دو هفته مثل برق و باد گذشت و وقتی به خودم اومد که با سه تا چمدون توی فرودگاه بودم ... مامی گریه می کرد ... آرسن اخم کرده بود ... آراگل مدام بغلم می کرد و پاپا هم با افتخار نگام می کرد ... دو سه روزی بود که برگشته بود ... برام یه آپارتمان یه خوابه اجازه کرده بود و برگشته بود ... اینقدر از هالیفاکش خوشش اومده بود و تعریف می کرد که مامی هم هوایی شده بود حتما یه سر بیاد اونجا ... خودم هم هیجان زده بودم ... بالاخره مجبور شدم از همه جدا بشم ... باید می رفتم ... باید به سمت آینده می رفتم ... لحظه آخر آراگل بسته ای توی دستم گذاشت و گفت:
- هر وقت خیلی دلت گرفت ... هر وقت احساس تنهایی کردی ... این می تونه کمکت کنه!
با تعجب به بسته کادو پیچ شده نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟
- بعدا بازش کن ... ویولت قول بده داداشم رو تنها نذاری ...
- آراگل!
آراگل خبر داشت که بین ما شکرآب شده ... لبخندی زد و گفت:
- بحث و کدورت پیش میاد ... شما دو تا اونجا فقط همو دارین ... قول بده ...
چی می تونستم در جواب آراگل بگم؟ ناچارا سرم رو تکون دادم ... بسته رو داخل کیفم انداختم و برای آخرین بار دوستم رو بوسیدم ... در گوشم گفت:
- مامان خیلی دوست داشت بیاد واسه بدرقه ات ... ولی یه کم ناخوش احوال بود ... گفت از جانب اون هم ازت خداحافظی کنم ...
- لطف دارن ... از قول من ببوسشون ...
با بقیه هم خداحافظی کردم ... توی بغل آرسن یه کم بیشتر از بقیه موندم و بغضم بالاخره سر باز کرد .. نمی خواستم عین بچه هایی که دارن می رن مهدکودک و هر زر می زن زر زر کنم ... ولی بعد از مرگ وارنا خیلی به آرسن وابسته شده بودم ... آرسن در گوشم گفت:
- برو و ثابت کن یم تونی روی پای خودت بایستی ... یه تنه!
- ثابت می کنم ...
- مطمئنم ...
- خیلی دوستت دارم آرسن ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- منم دوستت دارم آبجی کوچیکه ...
بالاخره لحظه جدایی رسید ... آخرین نگاه رو به جمع کردم ... اگه لحظه ای بیشتر می موندم به هق هق می افتادم و پشیمون می شدم ... پس بی حرف به سمت سالن ترانزیت دویدم ...

***
با فرود هواپیما قلبم فشرده شد ... غربت رو با همه وجودم حس می کردم ... اون بالا ... روی هوا ... نه سر سبزی نقطه ای که توش فرود می خواستیم بیایم ... و نه آبی اقیانوس آرام ... نتونست منو آروم کنه .... قلبم دیوونه کننده می کوبید ... از جا که بلند شدم حس کردم فشارم افتاده ... ناچارا از مهماندار لیوانی آب قند خواستم ... تقریبا آخرین نفری بودم که با برداشتن کیف دستیم از پله های هواپیما رفتم پایین ... حس تنهایی بدجور داشت عذابم می داد ... کاش پاپا الان باهام اومده بود ... حسم اصلا حس قشنگی نبود ... نه استقلال ... نه آزادی ... فقط تنهایی و غربت ... بغضم رو به زور فرو دادم و همراه سیل مسافران وارد سالن فرودگاه شدم ... چه دم و دستگاهی!!! فرودگاه هالیفاکس هم برای خودش شهری بود! بزرگ و شیک ... منتظر چمدان هام توی صف ایستادم ... خیلی زود هر سه چمدان اومد و من تحویلشون گرفتم ... حالا باید یه تاکسی م یگرفتم و آدرسی که پاپا بهم داده بود رو بهش می دادم ... داشتم دور خوردم می چرخیدم و نمی دونستم باید چی کار کنم که چشمم افتاد به یه نقطه ... سریع چرخیدم ... این اینجا چی کار می کرد؟!!! اصلا دوست نداشتم منو ببینه ... با همه وجودم داشتم با احساسم مبارزه می کردم ... با دلتنگیم ... با عشقم که باز داشت بهم دهن کجی می کرد ... من نباید خودمو بهش نشون می دادم ... اگه بارم اینقدر سنگین نبود حتما یه گوشه قایم می شدم ... داشتم فکر می کردم چی کار کنم که دستم سبک شد ... سریع برگشتم ... چمدان رو از دستم گرفته بود ... این دو هفته چقدر بهش ساخته بود ... سبزی چشماش از همیشه سبز تر بود ... لبم رو جویدم و گفتم:
- خودم می تونم ...
سعی کرد لبخند بزنه:
- سلام عرض شد ...
- گیریم که علیک ... گفتم خودم می تونم ...
همونموقع یه باربر رو دیدم که داشت از کنارمون رد می شد ... سریع صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
با دیدن من و چمدان ها اومد طرفمون و بدون حرف چمدان ها رو گذاشت روی چرخش و راه افتاد ... من هم دنبالش ... آراد هم به دنبال من ... پرسید:
- سفرت خوب بود ...
- صد در صد ...
- الان خوبی ؟
- می بینی که ...
وقتی دید هیچ راهی براش باقی نذاشتم سکوت کرد ... باربد وسایلم رو تا دم تاکسی ها برد ... راننده هه کمک کرد و چمدان ها رو توی صندوق عقب و روی صندلی عقب جا داد ... خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد و نشست کنارم ... نتونستم بهش حرفی بزنم ... اینبار احساسم مانع شد ... بوی عطرش دلتنگیم رو تشدید می کرد ... راننده آدرس رو پرسید و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد سریع گفت:
- خیابون دیوک ... برج دیوک لطفاً
راننده سری تکون داد و راه افتاد ... غر زدم:
- نخود هر آش!
آراد اخمی کرد و گفت:
- چته؟ شمشیر از رو بستی؟ هیچ فکر نمی کردم با یه هم زبون توی شهر این غریبه ها اینجوری برخورد کنی ...
- همینه که هست ...
- جدی؟!!!
- بله ...
- حیف که بابات تو رو سپرد دست من و برگشت ...
- پاپا خیلی اشتباه کرده ... مگه من بچه ام! نیازی به بپا ندارم ...
- منم تمایلی به این کار ندارم دختر خانوم ... فعلا وظیفمه ... وقتی جا افتادی هر کاری دوست داشتی بکن ...
با حرص مشتم رو کوبیدم روی پام و گفتم:
- من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم؟
- هیچی روتو بکن اونطرف خیابون ها رو نگاه کن ... قشنگه سرگرمت می کنه ...
با حرص صورتم رو برگدوندم ... ولی با دیدن مغازه های رنگ و وارنگ حق رو به آراد دادم ... بار اولم نبود که از ایران خارج می شدم ولی اینجا یه جورایی عجیب بود ... خیابونای رنگ و وارنگ ... فروشگاه های کوچیک بزرگ ... برج های کوتاه و بلند ... مردم از همه رنگ ... اینقدر غرق شدم که نفهمیدم کی رسیدم ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 139
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 329
  • بازدید ماه : 329
  • بازدید سال : 14,747
  • بازدید کلی : 371,485
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس