loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 4368 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (25)

- استاد چه آهنگی پلی کنم؟!
نگامو خیره دوختم به چشمای سبزش، از حق نمی تونستم بگذرم! رنگ چشماش معرکه بود!! یه سبز خاص که گاهی اوقات عسلی می شد و گاهی طوسی. ولی بیشتر سبز بود. یه پوزخند نشست کنج لبش و لپ هاش چال افتاد. آب دهنم رو قورت دادم. اومد سمت استریو و گفت:
- فلش خودم رو می ذارم ، برو وایسا تو صف ...
شونه ای بالا انداختم و رفتم کنار بچه ها، اکثراً همه شون رو می شناختم. خیلی با بعضی هاشون دوست بودم و از بعضی هاشون اصلاً خوشم نمی یومد. همه لباس های راحت پوشیده بودن، پسرا اکثرا با شلوار گرم کن بودن و دخترا با شلوارک ها کوتاه و تاپ. مثل خودم، البته من عادت نداشتم شلوارک خیلی کوتاه بپوشم، شلوارم برمودا بود تا نیم وجب زیر زانو ولی تاپ پوشیده بودم که حرکات دستم رو توی آینه قدی که همین امروز تو سالن نصب کرده بودیم بهتر ببینم. شهراد با همون ژست خاص و دختر کش خودش رفت سمت استریو و فلشش رو زد به سیستم و بدون اینکه آهنگی پلی کنه چرخید سمتمون و گفت:
- خوب! در چه حدین؟
قبل از همه خودم سریع گفتم:
- تموم اون حرکاتی که به من و بچه ها یاد دادین رو ما به این اکیپ آموزی دادیم ، خیلی هم صفر نیستیم!
سرشو تکون داد، ولی بازم نگام نکرد، نگاش خیره بود سمت پسرا، می دیدم که پسرا چه جوری نگاش می کردن. به خصوص پسرای ظریف مریفمون با این تصور که شهراد یه فاعل خیلی قویه داشتن با نگاه می بلعیدنش. لجم گرفت و گفتم:
- شروع کنیم دیگه استاد!
اینبار نگاشو دوخت توی چشمام، عمیق و سرد، پوف کردم چون سنگینی نگاهش واقعا روی سینه آدم فشار وارد می کرد. برنده گفت:
- شما پارتنر خودتو پیدا کردی؟!
می دونستم با این بشر باید چه جوری حرف زد وگرنه می خواست حرف حرف خودش باشه. برای همین هم شونه بالا انداختم و گفتم:
- دستور از مقامات بالاست که من و شما باید با هم برقصیم!
پوزخندی زد و گفت:
- دستور اینطوره که شما باید برای خودت یه پارتنر از جنس مخالف داشته باشی. من گفتم که من نیستم!
قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم و این بچه پرو رو ادب کنم سیامک از بین جمع یه قدم جلو رفت و گفت:
- دستور دستوره! اسم تو رو آوردن، به خاطرش نمی تونی به ساها زور بگی و اذیتش کنی. اون هیچ حرفی رو از خودش نمی زنه.
شهراد سرش رو بالا گرفت، چشماشو بست و بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد و همونطور که سرش بالا بود خیره شد توی چشمام. خیره شد و باز سینه من سوخت ... کشیده و شمرده گفت:
- خیلی خوب!
این خیلی خوب یعنی حالتو می گیرم! بدم حالتو می گیرم! مطمئن بودم این کار رو می کنه. ولی منم کوتاه بیا نبودم. به من می گفتن ساها! اگه ازش کم می آوردم باخته بودم. فعلا که بازنده خود شهراد بود!! شهراد سریع به حالت عادی برگشت، کف دو دستش رو به هم کوبید و گفت:
- ما با هر آهنگی که الان تمرین کنیم با همون آهنگ هم توی فستیوال می رقصیم چون ضربه های آهنگ جای کار دارن و نمی شه آهنگ رو عوض کنیم. اینجوری کار گروهی خراب می شه و هر کس با هر ضرب از آهنگ که دلش بخواد حرکتش رو عوض می کنه.
یکی از دخترا از بین جمع گفت:
- پس خواهشاً خواننده یکی باشه از خودمون.
شهراد فقط به دختر نگاه کرد و دختر که قیافه اش کاملا پسرونه بود به خصوص با اون موهای کوتاه شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چیه؟!! یکی باید بشه مثل لیدی گاگا، ریکی مارتین، جوج مایکل! یکی که درد ما رو کشیده باشه، من با هر خواننده ای حال نمی کنم.

****شهراد لبخندی زد و گفت:
- بله! هر خواننده ای هم با تو حال نمی کنه!
همین که جمله شهراد تموم شد همه دختر پسرا خندیدن، حتی خود دختری که نظر داده بود هم خندید. اسمش نگار بود می شناختمش. شاید در نظر اول هر کس می دیدش فکر میکرد تی اس یا دو جنسه اس! ولی اینطور نبود. نگار هم یه دختر بود مثل بقیه دخترا ، ولی اینقدر که همه حرکاتش پسرونه و شبیه پسرا بود خواه ناخواه دخترا جذبش می شدن و همین باعث شده بود کم کم جذب دخترای دور و برش بشه. از پر قنداق همجنس گرا نبود. به این دسته از همجنس گراها می گفتیم همجنس باز! چون همه چی رو مثل بازی شروع می کردن و بعد معتادش می شدن. هر کدوم این بچه ها یه ماجرایی داشتن، یا ماجرایی که شنیدنش خالی از لطف نبود. با شنیدن آهنگ پر ضرب و تند و تیز ریکی مارتین صدای جیغ همه بلند شد، شهراد دو دستش رو به هم کوبید و گفت:
- با این آهنگ کار می کنیم ... همه هستن؟!!
همه یه صدا جیغ کشیدن:
- بلــــه!
خواستم منم جواب بدم که نیاز با صورت عرق کرده اومد کنارم و گفت:
- ساها! این دختره، سارا ... نمی تونه بیاد!
با تعجب چرخیدم به سمتش و گفتم:
- چی؟!!! چرا؟!!
- رفت بیمارستان ...
***
اینقدر دستم رو مشت کرده و فشار داده بودم که همه کف دستم از جای ناخن هام کبود بود. از حجابم گذشتم ولی از عفتم ... نمی تونستم!! درد داشت ... درد داشت و دلم می خواست از زور فشار و زیادی درد داد بزنم. جیغ بکشم! دردش خیلی درد بود! زیادی درد بود. گذشتن از هر چیزی که بابا بهم یاد داده بود می سوزوند منو. حس کردن نگاه های پر از غیظ بابا و نگاه های پر از سرزنش ساسان نابودم می کرد. درد داشت لعنتی درد داشت! چطور می تونستم توی یه جمع پر از آدم برقصم!!! چطور؟!! نفسام به سختی بالا و پایین می شدن و ذهنم ، ذهنم هم درد می کرد از فشار فکر. باید راهی پیدا میکردم تا از زیرش در برم. باید!! باید ... اردلان کنار گذاشته شده بود چون با اون اداها و حالتای خاص به دردشون نمی خورد، منم باید کنار گذاشته می شدم. باید کاری می کردم که حداقل تا مدتی درست مثل اردلان به درد نخورم. من نمی تونستم! نمی تونستم!! گوشیمو برداشتم، این گوشی تنهای چیزی بود که اجازه داده بودن با خودم بیارم. قبل از اینکه منتقل بشم به این خونه خانومی اومد خونه جمشید و همه جای منو بررسی کرد. نه تنها لباسام و ساکامو که اعضای بدنم رو با یه دستگاه گشت. مشخص بود می ترسن. می ترسن از اینکه چیزی با خودم ببرم، دوربینی، ردیابی، شنودی چیزی. گوشیم رو بعد از این فلش شد بهم برگردوندن. اون روزی که تصمیم گرفتم برای انتقام از ساسان خودم وارد عمل بشم ، اون روز به همه این چیزا فکر کرده بودم. توینامه ساسان نوشته شده بود که اومدن توی این خونه ها مصادف با چه اعمالیه ، اون می دونست. اون نوشته بود! و من می دونستم ، می دونستم اگه بیام باید پا بذارم روی همه چی ، هم روی حجابم، هم روی عفتم، هم روی نجابت و شرفم! همه و همه رو باید ببازم. می دونستم! می دونستم و با این علمی که داشتم اومدم. ولی چرا حالا که وقت عمل بود اینقدر درد داشت؟!! چرا نمی شد ؟ چرا نمی شد بیخیال بشم؟ نه می شد بیخیال انتقامم بشم و نه می شد بیخیال دارایی هایی بشم که برام مونده بود. باید تا جایی که می تونستم جلوگیری می کردم از این اتفاقاتو باید تا می شد جلوشون می ایستادم تا جایی که بهم شک نمی کردن باید سعیم رو می کردن که انسان باقی بمونم. که همرنگشون نشم ولی اگه دیدم دارم لو می رم ، اونوقت، اونوقت با فرض یه مرده متحرک ادامه می دادم. چاره ای نبود. از جا بلند شدم، همزمان در باز شد و نیاز پر هیجان اومد توی اتاق و با دیدن من گفت:
- اِ نشستی که! کم کم بچه ها دارن می یان، بیا با بقیه هم آشنا شو. سیامک و کامی کل مبلا و تی وی و اینا رو جمع کردن اون بیرون اینقدر بزرگ شده. جون می ده واسه قر دادن به قول کامی! پاشو یه لباس راحت بپوش بیا بیرون.
خود در حین حرف زدن رفت سمت کمد لباسش و مشغول گشت و گذار شد. رفتم ایستادم روی تخت و گفتم:
- ترجیح می دم اول حسابی گرم کنم. ببینم ... این تختا تشکشون فنریه؟!
بدون اینکه نگام کنه از چوب لباسی یه شلوارک جین رنگین مونی بیرون کشید و گفت:
- واسه چی؟! نه!
اه لعنتی! خودمو افسرده نشون دادم و گفتم:
- چه حیف! من همیشه برای گرم کردن خودم از تشک فنری استفاده می کنم.
خندید و با چشمای متعجی چرخید به سمتم و گفت:
- راست می گی؟!!
شونه ای بالا انداختم و از روی تخت اومدم پایین، در همون حین گفتم:
- آره! اینقدر بالا پایین می پرم که گرم گرم می شم.
شلوار جینی که تنش بود رو با یه حرکت در آورد و با پای راستش شوت کرد یه طرفی، مشغول پوشیدن شلوارک جین هفت رنگ شد و گفت:
- بیخیال بابا! یه ذره که بالا پایین بپری گرم می شی. شهراد اول گرمت می کنه.
تو دلم فحشی نثار شهراد کردم با اون هنراش که هیچ سنخیتی با شغلش نداشت و گفتم:
- من اگه گرم نکنم وسط رقص عضله پام می گیره.
چرخید پشتش رو کرد به من ، دستاش رو به صورت ضربدری پایین تی شرتش گذاشت و گرفت از سرش کشیدش بیرون، در همون حین گفت:
- تو این خونه دخترا خاک بر سرن! تشک فنری می خوای باید بری اتاق پسرا، تشک سیا و کامی و شهراد و اردی فنریه. برو بپر بپرت رو بکن و بیا.
**********

هیجان زده دستام رو بهم کوبیدم، حقا که خدا هنوزم هوام رو داشت. خدا با من بود می دونستم تنهام نمی ذاره و کمکم می کنه نقشم بگیره. با عجله رفتم سمت در، نیاز در حالی که تی شرتش دستش بود و خم شده بود روی زمین تا شلوارش رو هم برداره گفت:
- جای تو بودم اتاق کامی اینا نمی رفتم، خیلی رو تختشون حساسن! برو اتاق شهراد اینا. البته اردلان تو اتاقه فکر کنم. اگه رضایت داد کارتو بکن.
نفسمو پوف کردم، برام فرقی نداشت کجا برم ولی بیشتر ته دلم می خواست برم جایی که چشمم به شهراد و اردلان نیفته. اون دو نفر به من هم حس امنیت می دادن هم حس عذاب. وقتی نگاهشون رو به خودم و به بی حجابیم می دیدم، وقتی می دیدم ته نگاه شهراد پوزخنده و حس می کردم این پوزخند رو به تربیت شهید صبوری می زنه، وقتی ته نگاه اردلان دلخوری رو حس می کردم و این دلخوری رو نسبت می دادم به احساس مسئولیتی که در برابر من می کرد، احتمالا به خاطر ساسان ، بیشتر عذاب می کشیدم. عذاب ام پی تیری شدم دوبل می شد! نفس عمیقی کشیدم و زدم از اتاق بیرون ، چند نفری توی پذیرایی عریان خونه که اون لحظه می شد دید چقدر بزرگتر از وقتیه که وسیله توش چیده شده بود علاف و بیکار ایستاده بودن. بدون اینکه توجهی به هیچ کدومشون بکنم بی اختیار تار مویی که وجود نداشت رو با حالتی وسواس گونه زدم پشت گوشم و رفتم سمت چپ. اتاق اردلان و شهراد انتهای سالن بود. از گوشه دیوار می رفتم و سرم زیر بود. توی دلم آرزو می کردم هیچ کس منو نبینه. همین که به اتاق رسیدم سریع در رو باز کردم و پریدم توی اتاق. تکیه دادم به در و چشمام رو بستم. انگار از دست یه عده فرار کرده بودم، خودمم این روزا نمی فهمیدم چه مرگمه! با صدای شهراد چشمام رو سریع باز کردم:
- طویله است؟!!
نگام دور اتاق چرخید فقط من توی اتاق بودم و اون! لعنتی!! نیاز گفت اردلان تو اتاقه! با اردلان خیلی راحت تر بودم تا با شهراد و اون نگاه ها و پوزخند های مزخرف حرص دربیارش! جلوی آینه مشغول ژل زدن به موهای قهوه ای تیره اش بود، موهاش کوتاه بودن، ولی نه اونقدری که با ژل حالت نگیرن. از دخترا فهمیده بودم به مدل موهاش می گن خامه ای! اطرافش کوتاه تر از وسطش بود و اگه می خواستم منصف باشم باید اعتراف می کردم خیلی بهش می یاد. از توی آینه میز توالت که دقیقا چسبیده به دیوار روبروی در قرار داشت نگام کرد و گفت:
- هی خانوم با شما بودم! گفتم طویله است؟!
چقدر دلم می خواست بگم چون تو توشی آره! ولی به اندازه کافی روی تربیت بابا پا گذاشته بودم، بی تربیتی و بد دهنی رو نباید بهش اضافه میکردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کی می ری از اتاق بیرون؟!
همینطور که دستاش رو با دستمالی تمیز می کرد متعجب به سمتم چرخید و گفت:
- بله؟!!
یه قدم رفتم به سمتش و گفتم:
- کار دارم اینجا، با حضور تو نمی شه. می شه بری بیرون؟ اون جماعت اون بیرون منتظر استاد گرانقدرشونن!
دستمال توی دستش رو شوت کرد سمت سطل آشغال فلزی نقره ای رنگ کنار میز و با خنده گفت:
- شمام باید اون بیرون باشیا! به به چه شود! دختری برای انتقام برادرش تن به ...
به اینجا که رسید سکوت کرد و با افسوس سرش رو تکون داد. سینه ام از خشم بالا و پایین می شد، این روزا اینقدر فشار روم زیاد بود که تحملم نصف روزای قبل شده بود. وقتی به این فکر می کردم که هیچ آینده ای در انتظارم نیست، به این فکر می کردم که شاید این روزا روزای آروم زندگیم باشن و هر روز از روز قبل بدتر بشه وضعم ... اینا منو تا مرز دیوونگی می کشیدن. برای همینم رفتم رخ به رخ شهراد ایستادم، اونم کاملاً خونسرد دست به سینه شد و به میز پشت سرش تکیه داد. همینطور که نفس نفس می زدم گفتم:
- تو خواهر داری؟!
جا خوردنش رو خیلی خوب حس کردم ولی شهراد بازیگر خیلی خوبی بود چون سریع به حالت عادی برگشت و گفت:
- از ثبت احوال مزاحم می شی؟!
وقتی اینجوری با خنده نگام می کرد دوست داشتم بکشمش! صدامو یه کم بالاتر بردم و گفتم:
- جواب منو بده! خواهر داری؟!!
دستاشو از هم باز کرد، همینطور که تکیه داده بود به میز ، پاهاشو ضربدر کرد و دستاش رو کنارش به میز تکیه داد، لبه های میز رو گرفت بین انگشتاش و گفت:
- گیریم که بله! مشکل تو حل می شه؟!!

***********

با دست به پشت سرم اشاره کردم و گفتم:
- اگه خواهرت طعمه این نامردا بشه، اگه یه روز به خودت بیای ببینی خواهرت رو به راهی کشیدن که خودشون دلشون می خواسته، اگه چشم باز کنی و با جنازه خواهرت روبرو بشی، اگه کل خواهرت خلاصه بشه تو چند خط نامه حلالیت و خداحافظی، اگه کل عشق زندگیت بشه یه خروار خاک، می شینی نگاه می کنی؟!!
دیگه کنترلم دست خودم نبود، نگاه اونم مثل اول نبود، پال لپش هم محو شده بود، به جای اون خط افتاده بود بین ابروهاش، نا خودآگاه یقه پیرهن اسپرت سبز رنگی که تنش بود رو توی مشتم گرفتم و نالیدم:
- بگو لعنتی! می شینی نگاه می کنی؟!! تو شرایطشو داری که خیلی راحت تر از من انتقام بگیری ولی من ندارم، من امکانات تو و نیروهایی که پشت توئه رو ندارم! من منم و من! من منم و خدای من! من منم و دعای پدرم از اون دنیا! من منم و خون ناحق ریخته شده داداشم! من منم و مظلومیت ساسانم! من منم ! فقط منم و دستای خالیم! بایدم به من فخر بفروشی، بایدم برام قیافه بگیری، چون من ضعیفم و تو قوی، چون من تنهام و تو خیلی ها رو پشت خودت داری، باید هم پوزخند بزنی. ولی همین جا حاضرم به ارواح خاک ساسان و بابام قسم بخورم اگه بلایی که سر ساسان من آوردن رو سر خواهر تو می آوردن تن به کارای خیلی بدتری می دادی. تن به روسپی گری هم می دادی. هرچند که برای مرد هیچ واژه ای معادل روسپی گری نیست. حتی واژه ها هم پشت مردان! حتی واژه ها هم نمی شناسن مردی رو که خراب باشه! مردی رو که تن فروشی کنه، ولی به ولای علی می کردی!!!
دستش رو دیدم که بالا اومد ، نگاش رو دیدم که تا مردمک چشمم بالا اومد، دستش اومد سمت دستم و نگاش آروم شرمنده شد. دستش خواست روی دستم بشینه که دستم رو کنار کشیدم و یه قدم رفتم عقب. همینطور که نفس نفس می زدم گفتم:
- رقص جلوی نامحرم از دید بابام خطا بود! از دید دین خطا بود که از دید بابای منم خطا بود! من خیلی جاها از جونم مایه می ذارم که تن ندم به چیزی که بابام دوست نداشت!
دستم رو روی سرم گذاشتم و در حالی که با همه توان بغض تو گلوم رو قورت می دادم نالیدم:
- این موها رو می بینی؟! حراج کردنشون راحت نبود، ولی برای اینجا موندن مجبور بودم! به من طوری نگاه نکن که انگار محدود بودم و از خدا می خواستم به این آزادی برسم! حالا کم کم می فهمی سارا برای اینکه از بعضی از ارزش هاش نگذره چه کار ها که ازش بر نمی یاد! من هنوزم سارام ...
صدام رو آهسته کردم و گفتم:
- سارا صبوری! تا پای جون وایمیسم که این اسم لکه دار نشه، اگه شد ، اگه شد مطمئن باش چیزی از سارا نمونده. حالا برو ... برو به شاگردات برس و اصلا به این فکر نکن که اگه برای من حرومه برای توام حرومه!! برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم ... برو که دلم خوش بود غیرت توی بعضی مردامون هنوز هست! برو که دل خوشم رو خون کردی. برو ... فقط برو بیرون!!!
شهراد از میز کنده شد، دستش رو دیدم که بلاتکلیف، کلافه چیخر توی هوا خورد و چنگ شد توی موهاش، قدم هاش رو دیدم که دیگه استوار نبودن. دیدم ولی برام مهم نبود. اون لحظه فقط درد خودم مهم بود. مهم بود و پرنگ. بیرون که رفت ایستادم، وقت نداشتم. باید نقشه رو خیلی سریع و بی نقص عملی می کردم. چشمم خورد به عسلی کنار تخت ، روی یه شیشه قرار داشت ، برعکس عسلی اونطرف تخت که کامل چوبی بود. این یکی به کارم می یومد. رفتم رو تخت، چشمامو بستم و شروع کردم، بالا و پایین می پریدم. یاد بچگی هام افتادم، وقتی روی تخت بابا مامان بالا و پایین می پریدم ، وقتی با شوق جیغ می کشیدم، مامان سعی می کردم جلومو بگیره و بابا با خنده می گفت:
- چی کار داری شاهزاده بابا رو؟ دو روز بچه اس! بذار بچگی کنه.
لبخند تلخ نشست روی لبم، می پریدم و هی می رفتم بالا تر ... چرا حس بچگی ها رو نداشت؟ چرا شیرین نبود؟ چرا دلم نمی خواست کسی بهم گیر نده تا اینقدر بالا و پایین بپرم که خسته بشم؟ چون دلم نمیخواست از شوق جیغ بکشم؟ چرا این بپر بپری که یه روزی همه تفریحم بود و همه آرزوم الان شده بود یه حس خنثی بی حسی! چرا اینقدر عوض شده بودم. چرا نمی شد برگردم به بچگی هام؟ چرا از بزرگ بودن دل نمی کندم؟! چرا؟ چرا یه حسی که تو بچگی می شد ته آرزوی یه بچه تو بزرگی می شد ته بی تفاوتی؟ پریدم ... پریدم ... پریدم ... دیگه وقتش بود. چشمام رو باز کردم، نگاه افتاد به عسلی خیز گرفتم سمتش. چشمام رو بستم و گفتم:
- الهی به امید تو! منو ببخش برای این جراحت عمدی، منو ببخش خدا! چاره ای جز این ندارم. باید به درد نخور بشم. تنها راهش همینه. پرش بعدی مقصدش وسط عسلی بود ... همین که روی تخت پریدم در باز شد ، نگام به اون سمت کشیده شد، فرود اومدم. پام سوخت، همه وجودم درد شدم و اینبار هم درد روح بود و هم درد جسم . صدای فریاد رو شنیدم، ولی چشمام از زور درد بسته شده بود،
- چی کار کردی سارا؟!!!

 

 

***

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سما در تاریخ 1394/05/13 و 0:49 دقیقه ارسال شده است

ادامش کو مردم ازبس اومدم سرزدم..یایچیزی روکامل بزارین یااگه ناقصه نزارین این کاراچیه؟!

این نظر توسط sama در تاریخ 1394/05/10 و 19:14 دقیقه ارسال شده است

وااای تروخدا ادامشو بزارییییییید😢😡

این نظر توسط elnaz در تاریخ 1394/03/07 و 4:07 دقیقه ارسال شده است

in romano khiliiiii dost daram omidvaram harchi zooodtar baghie ghesmatasham kamel she mercccc az homajoon v hamchenin shoma
پاسخ : ممنون النازچون

این نظر توسط yeganeh در تاریخ 1393/11/29 و 18:39 دقیقه ارسال شده است

بقیه کووووو ووو چقدر ضد حال. تو رو خدا جواب بدید، بیش کی میاد؟شکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط فاطی در تاریخ 1393/07/16 و 17:57 دقیقه ارسال شده است

خیلی خوب بود چرا دیگه نمی نویسه خب!! می خوام زود بخونم ببینم آخرش چی می شه
پاسخ : باورکن خودمم نمی دونم چرا رمان استاپ کرده

این نظر توسط Mahshid در تاریخ 1393/07/14 و 19:29 دقیقه ارسال شده است

سلام
پس چرا نوشته کامل این رمان هیچ جا نیست؟شکلکشکلکشکلک
پاسخ : سلام مهشید جان برای اینکه نویسنده ازاین جلوترنرفته

این نظر توسط Just Me در تاریخ 1393/07/13 و 9:51 دقیقه ارسال شده است

پس بقیش کووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : نویسنده نذاشته .

این نظر توسط نفس در تاریخ 1393/07/06 و 9:37 دقیقه ارسال شده است

خیلی دیرپست گذاشته میشه مردم اخه
پاسخ : باورکن من بی تقصیرم

این نظر توسط ترسا در تاریخ 1393/07/05 و 18:44 دقیقه ارسال شده است

من اولین رمانی که خوندم قرار نبوده.....عاشقشم هستم خیلییییی قشنگه
پاسخ : منم رمانشودوست داشتم .

این نظر توسط shamim در تاریخ 1393/06/27 و 15:09 دقیقه ارسال شده است

اووووووووووووووووف چرا اینقد طولش میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردم بابا........شکلک
پاسخ : چی بگم والا ?!


کد امنیتی رفرش
1 2 3 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 140
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 330
  • بازدید ماه : 330
  • بازدید سال : 14,748
  • بازدید کلی : 371,486
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس