loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1618 یکشنبه 29 تیر 1393 نظرات (0)
ولی اون که عکس العملش حتی از سلولاش هم سریع تر بود سریع خودش رو کنترل کرد و خیلی نرم نشست. اردلان هم بدتر از اون داشت هی با دست موهاشو اینور اونور می کشید و عشوه می ریخت! تو همون حالتم گفت:
- اوا سلام جمشید خان ...
جمشید جلو اومد، اخم روی صورتش غلیظ بود ... بی توجه به اردلان گفت:
- چی مشکوکه پرسیدم؟!
شهراد پا روی پا انداخت و گفت:
- خونواده اردی رو می گفتیم!
جمشید نشست روی مبل کناریشون، مشکوک نگاشون کرد و گفت:
- خب؟
- هیچی دیگه ، نذاشتن ارسلان بیاد پیش ما ...
جمشید نگاشو تاب داد سمت اردلان که هی وول می خورد سر جاش و گفت:
- پس چی کارش کردی ارسلانو؟
- من؟!! اوا ... هیچی ...
جمشید لبخندی زد و گفت:
- یعنی می گم کجا گذاشتیش ای کیو!
اردلان دستشو گرفت جلوی دهنش نخودی خندید و گفت:
- هان از اون نظر ... من که می خواستم بیارمش، جونم به جونش بسته است آخه، ولی خودش وقتی دید باز داره با مامان اینا جنگ می شه ترجیح داد بره خونه یکی از دوستاش ...
- اونجا مشکلی براش پیش نمی یاد؟!
- نوچ! مثل همن ...
جمشید از جا بلند شد و گفت:
- خیلی خب ... آماده رفتن هستین؟
شهراد و اردلان هم از جا بلند شدن و گفتن:
- بله ... بریم ...
شهراد بی صبرانه منتظر بود که جمشید یه راه مخفی رو بهش نشون بده ... جمشید به در اشاره کرد و گفت:
- برین بیرون منم الان می یام ...
شهراد و اردلان خوشحال از اینکه از مهلکه در رفتن دنبال هم راه افتادن و از در رفتن بیرون ... همین که پاشون رسید روی ایوون هر دو به طور نا محسوس نفسای حبس شده شون رو آزاد کردن. از پله ها که رفتن پایین خیلی دوست داشتن با هم حرف بزنن در مورد اتفاقی که افتاده بود و بیشتر در مورد سارا ، اما دیگه جرئت ریسک کردن نداشتن! با شنیدن صدای قدهایی پشت سرشون هر دو برگشتن ... سارا با شالی رو دوشش داشت از پله ها می یومد پایین و لبخند روی لبش بود ... اردلان و شهراد به هم نگاه کردن و شهراد شونه بالا انداخت ... سارا جلو اومد، با فاصله دو قدم ازشون ایستاد، بازوهاشو بغل کرد و گفت:
- دارین می رین؟!
اردلان که اصلا حال و حوصله عشوه ریختن در حال حاضر رو نداشت سکوت کرد و جواب رو به شهراد واگذار کرد. شهراد هم مثل همیشه با لحن نه چندان مهربونش گفت:
- با اجازتون!
سارا یه کم جلوتر اومد و گفت:
- خداحافظی هم که الحمدالله بلد نیستین!
شهراد چشماشو ریز کرد و گفت:
- با اونایی که مشکوک می زنن و پنهون کاری می کنن نه ...
سارا ریز خندید و گفت:
- هیش! جمشید می فهمه ها!
شهراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ما که رفتیم، ولی یادت باشه دست از پا خطا کنی ...
صداشو تا حد امکان پایین آورد و گفت:
- سرهنگ سریع بازداشتت می کنه به جزم ایجاد اختلال توی ماموریت ما ... فهمیدی؟
اردلان دستی سر شونه شهراد زد و گفت:
- بیخیال شهراد ... سارا خانوم همچین آدمی نیست ...
سارا پوزخندی زد و گفت:
- خوبه اقلاً شما منو شناختی ... دوستت که به خودشم شک داره!
شهراد پوزخند زد ... چه می فهمید سارا از درد شهراد؟ چه می فهمید کجا چه خبره؟ باید هم اینطور حرف می زد. چرخید سمت اردلان و گفت:
- کجا باید ...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که با صحنه ای که پشت سر اردلان دید چشماش گرد شد و حرفش نیمه تموم توی دهنش ماسید. همزمان سارا و اردلان هم چرخیدن و با دیدن دو سگ خشمگین که به سرعت به سمتشون می یومدن چند لحظه ای بی حرکت و بهت زده خشک شدن. سارا توی زندگیش از تنها چیزی که بعد از خدا می ترسید سگ بود دهن باز کرد تا با همه وجودش جیغ بکشه که یه دفعه دستی جلوی دهنش رو گرفت ...

*********


... ترسیده به سگ ها که تو فاصله پنج شش متریشون ایستاده بودن و پارس می کردن خیره شد. با دیدن اردلان تو فاصله نزدیک فهمید کسی که جلوی دهنش رو محکم گرفته شهراده، ولی نمی دونست دلیلش چیه!! چرا ایستاده بودن؟!! چرا فرار نمی کردن و اجازه نمی دادن سارا هم فرار کنه؟! تقلا کرد و جفتک پروند، داشت سکته می کرد!! همین باعث شد اصلا حواسش به دست شهراد روی صورتش نباشه و همینطور هیکل استوارش که مثل کوه پشتش ایستاده بود و اجازه نمی داد تکون بخوره!! اگه وقت دیگه ای بود حتما با شهراد بد برخورد می کرد ولی اون لحظه فقط می خواست اونجا نباشه همین و بس! جفتک پروندن سارا باعث شد یکی از سگ ها جلوتر بیاد و غرش کنه ... دهنش بسته بود و رنگ سیاهش لرز توی دل سارا می انداخت. چشماشو بست ... از زور ترس داشت می لرزید و این رو شهراد که فاصله خیلی کمی باهاش داشت به خوبی حس می کرد. آروم کنار گوش سارا گفت:
- نترس سارا ... نترس!! ترس بو داره ... سگ حسش می کنه! خونسرد باش و به این فکر کن که من و اردلان اینجاییم! هیچ اتفاقی نمی افته ...
همین که دستش رو برداشت سارا که کم مونده بود گریه اش بگیره از زور ترس نالید:
- وحشین!!
شهراد خیلی آروم سارا رو کشید پشت سرش و رو به اردلان گفت:
- برو پشت من پیش سارا ... من حواسم هست!
اردلان بدون اینکه چشم از سگا برداره گفت:
- رسیدن به مرحله غرش! حمله می کنن شهراد! تنهایی از پسشون بر نمی یای ...
شهراد بی حرف فقط با سرش اشاره کرد که اردلان بره عقب. بدون اینکه حرکت تهاجمی بکنه که سگ ها رو حمله ور کنه سمت خودش، آروم یه کم زانوهاشو خم کرد و از روی زمین یه قلوه سنگ برداشت. خدا رو شکر رو قسمت سنگی ایستاده بود و زیر پاش پر بود از سنگای ریز و درشت. می دونست نباید خیره بشه به صورت و به خصوص چشمای سگ ها .... پس همینطور که به گوش هاشون نگاه می کرد سنگ رو پرت کرد. آه از نهاد سارا بلند شد چون سنگ شهراد به هیچ کدوم از سگ ها نخورد! درست افتاد بینشون!! چشماشو بست و خودش رو برای تیکه پاره شدن آماده کرد ... اردلان که حواسش بین شهراد و سارا تاب می خورد ترس رو تو صورت سارا دید و زمزمه کرد:
- نگران نباش! شهراد بلده !!
سارا نالید:
- این دیگه چه جور بلدیه که یه سنگ رو نتونست بزنه بهشون؟!!
صدای پارس سگا که بلند شد سارا با ترس نگاشون کرد ... جالب بود!! حمله کردن بودن به تکه سنگ!! اردلان هم گفت:
- دقیقاً به این دلیل!! سنگ رو به سگ بزنی تازه بهت حمله می کنه!! نباید بترسونیش و نباید ازش بترسی ...
شهراد از حواس پرتی سگ ها استفاده کرد و از درخت نو رسی که کمی باهاشون فاصله داشت و مشخص بود تازه قلمه زده شده شاخه ای رو کند و به عنوان سلاح گرفت دستش ... قصد کتک زدن سگ ها رو نداشت! فقط محض این بود که نشون بده سلاح داره ... اون آدم بود!! هر حیوونی در درجه اول از آدم می ترسه و فقط وقتی شجاع می شه که حس کنه آدم ازش ترسیده ، یه وقتایی هم دیوونه می شه و اون وقتیه که حس کنه آدم به قلمروش تجاوز کرده. سگها بی خیال سنگ یه کم جلوتر اومدن و باز غرش کردن. صدای سرهنگی که مسئول آموزششون بود تو گوشش زنگ می زد:
- سگ وقتی پارس می کنه می خواد دورت کنه و وقتی می غره یعنی می خواد حمله کنه باید آماده باشی.

شهراد همه جوره داشت سعی می کرد جلوی حمله رو بگیره! یکی از سگ ها که رنگ قهوه ای سوخته داشت چشماشو چرخوند و زوم کرد روی سارا ! بوی ترسش رو به خوبی حس کرده بود ... همین که یه کم به سارا نزدیک شد سارا که تا اون لحظه زبونش از ترس بند اومده بود بی اراده جیغ بنفشی کشید و با همه قدرتش دوید سمت در خونه ... این اتفاقات با چنان سرعتی افتاد که نه اردلان و نه شهراد نتونستن جلوشو بگیرن و این حرکتش باعث وحشی شدن سگ ها شد ... هر دو سگ با همه قدرتشون بیخیال شهراد شدن و شروع کردن دویدن به دنبال سارا ! شهراد می دونست اگه به سارا برسن گازای درناکی نصیب سارا می شه ... پس اونم شروع کرد دویدن به دنبال سگ ها ... اردلان هم که زودتر از شهراد دویده بود ... درست جلوی در بود که سگ قهوه ای به سارا حمله ور شد و سگ سیاه توسط لگد محکم اردلان به گوشه ای پرتاب شد. خطا پشت خطا! همه برنامه های شهراد رو بهم ریختن ... سارا جیغ می کشید و تقلا می کرد خودش رو آزاد کنه ... سگ که بزاق دهنش چکه می کرد باز حمله کرد تا اینبار مچ پای سارا رو هدف بگیره ... اردلان چرخید ولی قبل از اینکه فرصت کنه این یکی سگ رو هم پرت کنه عقب شهراد جلو پرید و با یه حرکت خیلی سریع پوزه سگ رو توی دستش گرفت و داد کشید:
- برید تو!! هر دوتون!! حالا ...
اردلان و سارای قبضه روح شده دیگه موندن رو جایز ندونستن و هر دو سریع پریدن داخل خونه و در رو بستن. شهراد موند و دو سگ وحشی غیر قابل کنترل رم کرده!! سگ به شدت تقلا می کرد خودش رو آزاد کنه. شهراد چوب رو انداخته بود و در حال حاضر سلاح خاصی نداشت. سگی که پرت شده بود عقب هم به کمک دوستش اومد و به شدت مچ پای شهراد رو گرفت ... چشمای شهراد از زور درد بسته شد ولی الان وقتش نبود. با چشم اینطرف اونطرف رو نگاه کرد و با دیدن شنل سارا و کوله پشتی اردلان پشت در بسته شده با همه قدرتش سگی که پاش رو گرفته بود رو با پا و سگی که پوزه اش اسیر دستاش بود رو با دست به عقب پرت کرد ... هر کدوم شاید فقط نیم متر عقب رفتن ولی این بهترین فرصت رو به شهراد داد تا کوله و شنل رو برداره ... وقتی سگ ها دوباره حمله ور شدن شنل رو جلوی یکی گرفت و کوله رو بالا برد و جلوی پوزه سگ سیاه گرفت که با همه خشمش روی پا بلند شده و با جفت دستها روی قفسه سینه شهراد ایستاده و سعی داشت اونو بندازه و طعمه شو تیکه پاره کنه ... حملات گاز دو سگ رو به سختی داشت دفع می کرد. می دونست غریزه اونا وادارشون کرده با همه قدرتشون گاز بگیرن پس باید اینقدر این اجازه رو بهشون می داد تا آرومشون کنه ... کوله پاره شد و وسایل اردلان ریخت روی زمین ... شنل سارا هم ریش ریش شده بود ... قدرت شهراد زیر وزن سگی که تمام قد جلوش ایستاده بود داشت تحلیل می رفت!! هر آن احتمال می داد از عقب روی زمین بیفته! سگ ها هم اینطور که پیدا بود قصد آروم شدن نداشت ... از دیوار هم خیلی فاصله داشت و نمی دونست باید چه جوری خودش رو نجات بده!! تو این شرایط فقط یه صدای بلند می تونست نجاتش بده ... چیزی مثل ترقه! بو و صدای ترقه سگ ها رو فراری می داد ولی ترقه از کجاش می آورد ... با سوزش شدید دستش متوجه گاز سگ ایستاده شد که بیخیال کوله قصد داشت استخون دست شهراد رو برای نهار میل کنه! همین حرکت باعث شد کنترل شهراد از دست بره و از عقب بیفته روی زمین و سگ ها هم هیجان زده و گرسنه و وحشی روی تخته سینه اش فرود اومدن ... شهراد چشماش رو بست و سعی کرد فقط جلوی صورتش رو بگیره ... گرسنه بودن سگا رو حس کرده بود! علاوه بر اون اونا سگ نبودن! اونا گرگاسگ بودن! وحشی و درنده ... می دونست اگه با زندگی هم خداحافظی نکنه باید برای همیشه با صورتش خداحافظی کنه ...
***

پنجه های گرگاسگ ها رو روی صورتش حس می کرد، همینطور سنگینیشون روی بدنش رو، اگه یه دونه بود شاید کاری از دستش بر می یومد، ولی از پس دو تا گرگاسگ بر نمی یومد! اونها نژادی بودن که از پیوند گرگ نر و سگ ماده به وجود می یومدن! اینقدر وحشی و درنده بودن که خیلی وقتا آدم از پس تربیتشون بر نمیومد و نمی تونست اونا رو اهلی کنه! شهراد دستاشو صلیب وار روی صورتش گذاشته بود ولی سگا به شدت قصد داشتن صورتش رو هدف قرار بدن و مرتب دستاش رو گاز می گرفتن. هر از گاهی حرکتی برای پس زدنشون می کرد ولی چندان فایده ای نداشت. در خونه باز شد و صدای داد اردلان رو شنید:
- شهراد جونم ...
و همزمان صدای فریاد جمشید:
- نظام!!! نظام کدوم گوری رفتی؟!! بیا این وحشی ها رو جمع کن ... نظام!!!
و باز فریاد کشید:
- فیدل! اسپات!! بشین ... می گم بشینین !! الان ... بشین ... هیی!!
سینه شهراد سبک شد ولی بازم دستاشو برنداشت، هم دستاش تا آرنج و هم صورتش و هم پاش به شکل آزاردهنده ای می سوخت. اردلان سریع کنارش زانو زد و با حالتی اسف بار نالید:
- شهراد ...
شهراد سعی کرد دستاشو حرکت بده و با صدایی محکم گفت:
- خوبم ...
تو دلش اضافه کرد البته فکر کنم! خوب نبود، بدنش حسابی درد می کرد، قفسه سینه اش اگه ورزیده نبود مطمئناً تحمل وزن اون دو تا گرگاسگ غول پیکر رو نداشت. دنده هاش له و خورد می شدن! حالا هم با اینکه نشکسته بودن اما حسابی درد می کردن و حس می کرد کل تنش کوبیده شده! اردلان آروم دست مجروح شهراد رو گرفت و از روی صورتش کنار زد و گفت:
- اوه اوه ...
بعد نگاه نگران و پریشونش چرخید سمت جمشید خان که با یه لبخند عجیب درست بالای سر اونا ایستاده بود. اردلان سخت بود براش که تو این وضعیت بازم فیلم بازی کنه. نظام اومد و سگ ها رو که مظلوم یه گوشه نشسته و زوزه می کشیدن رو با خودش برد. جمشید هم حسابی از خجالتش در اومد ولی بازم اون لبخند مزخرف رو روی صورتش حفظ کرده بود.
***
- سارا آروم ... آخ!
- اه چقدر می لولی!! دو دقیقه تکون نخور دارم ضد عفونیش می کنم ... دکتر هم الان می یاد!
اخم کرد، زخمای صورتش تیر کشیدن ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- یه آمپول کزاز و هاری رو خودت بلد نیستی بزنی؟! مگه نگفتی کمک های اولیه بلدی؟!
سارا چشماشو تو کاسه سر چرخوند نگاش رفت سمت ارلان که با کمی فاصله ازشون نشسته بود و سعی داشت سکوت کنه تا مجبور نباشه با اون لحن چندش آورش دست به گریبان بشه. به شدت بی حوصله بود. ولی با دیدن نگاه سارا لبخند زد و با اشاره پلک ازش خواست چیزی نگه. سارا هم به ادامه ضد عفونیش مشغول شد و فقط گفت:
- تو آمپولش رو بخر من برات می زنم ... تو جعبه کمک های اولیه مون داروخونه که نداریم ...
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- اوه بله خانوم دکتر!!
سارا هم لبخند زد و گفت:
- آفرین کوچولو ...
همون لحظه در اتاق باز شد، هر سه اونا توی اتاق شهراد بودن، در که باز شد پزشک جمشید و جمشید وارد شدن. اردلان موشکافانه به جمشید خیره مونده بود. دوست داشت خر خره اش رو بجوه به خاطر ادب نکردن سگای وحشیش و همینطور نگهبانای اونا ... اگه بلایی سر شهراد می یومد چی؟!! سارا خواست کنار بکشه که شهراد آروم گفت:
- نشنیدم تشکرتو!
سارا چشماشو گرد کرد و به همون آرومی گفت:
- من زخماتو شستم! تو باید تشکر کنیا ...
شهراد لبخندی زد و گفت:
- منم جونتو نجات دادم! تو منو تو این دردسر انداختی با اون جیغ بنفشت ...
سارا می دونست حق با شهراده، ولی هر چی زور زد نتونست تشکر کنه. همه اش به خاطر زبون تند و تیز شهراد بود، آزارش می داد! شاید اگه یه کم مهربون تر بود سارا راحت تر می تونست به خودش بقبولونه که ازش تشکر کنه و حتی اعتراف کنه بهش مدیونه! ولی نمی شد! نمی تونست ... با صدای جمشید کنار رفت:
- دکتر روبراهش کن، کار دارم باهاش ...
دکتر بدون یه کلمه حرف کنار شهراد نشست و مشغول شد، اول واکسن ها رو بهش تزریق کرد و بعد زخماش رو یکی یکی پانسمان کرد. مچ پای راستش رو هر دو دستش رو از مچ تا آرنج و بازوی راستش ... گونه چپش و ابروی راستش ... کلا داغون بود!! پمادی هم برای قفسه سینه اش تجویز کرد تا به مدت یه هفته هر شب ماساژ بده و ببنده تا از درد آزاردهنده اش خلاص بشه. بعد از رفتن دکتر و جمشید و سارا اردلان از جا بلند شد، کنار شهراد لب تخت نشست و گفت:
- خوبی رفیق؟
شهراد پلک زد و آروم گفت:
- خوبم .. نگران نباش!
شهراد نفسش رو فوت کرد و گفت:
- من و تو خودمون دنبال این هیجانات بودیم ... همیشه! ولی گاهی اوقات واقعاً آزار دهنده می شه ، قبول داری؟!
- هدف من و تو این بوده اردی .. حالا هم بسه دیگه این بحث. نمی خوام شک بر انگیز باشیم، رفتنمون چی شد؟
- جمشید خان گفت امروز رو همین جا می مونیم و فردا می ریم که تو بهتر باشی ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و سارا با نایلونی توی دستاش وارد شد و گفت:
- دکتر یه سری دارو برات نوشته ، پاشو باید بخوریشون. مسکن هستن ...
شهراد که هنوزم احساس درد نفسش رو بند می آورد، بی حرف اضافه ای به سختی سر جاش نشست و دست دراز کرد یکی یکی قرص ها رو از دست سارا گرفتن و با جرعه ای آب یکی پس از دیگری خورد ... سارا نایلون رو روی میز کنار تختش گذاشت و گفت:
- هشت ساعت دیگه باز باید بخوری ، خودم می یام یادآوری می کنم. حالا بهتره استراحت کنی.
اردلان هم جلو اومد و گفت:
- آره بخواب ... خودتو خسته نکن! می دونی که خیلی کار داریم ...
سارا از گوشه چشم به اردلان نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً! کاری داشتی صدام بزن ...
همین که شهراد با قیافه در هم شده دراز کشید سارا خم شد پتو رو تا گردنش بالا کشید و صاف و صوفش کرد. شهراد توی چشماش خیره موند. چرا این دختر اینقدر خوب بود؟! چرا هیچ وقت جواب متلک ها و کنایه هاش رو نمی داد و برعکس همیشه باهاش با خوبی رفتار می کرد؟!! چرا اینقدر دلسوز بود؟!! چرا اون زیادی زن بود؟! در عین حال که می خواست مرد باشه!؟ چرا این دختر به شکلی همه تصورات شهراد رو از زن و زن ها به هم می ریخت؟! قضیه چی بود؟!! اینقدر تو فکر فرو رفته بود که نفهمید سارا کی از اتاق رفت بیرون و خودش کی خوابش برد ...
***
چشم که باز کرد اردلان رو دید که روی زمین نشسته و سرش رو گذاشته لب تخت و خوابه ... خنده اش گرفت! بی اراده دستی که کمتر درد می کرد رو تکون داد زد پس کله اردلان و همین که اردلان سیخ نشست سر جاش گفت:
- پاشو مرتیکه خودتو لوس نکن!
اردلان با چشمای گرد شده گردنش رو ماساژ داد و گفت:
- خاک بر سرت! حالا بیا و خوبی کن!
شهراد با خنده گفت:
- اینجور وقتا به آدم میچسبه که یه حور و پری اینجوری نگران آدم باشه و کنارش خوابیده باشه ...

بعد صداشو یواش کرد و گفت:
- تو رو می خوام چی کار نره غول!!

اردلان کش و قوسی اومد و گفت:
- آخه تو آدمی من بخوام این فیلم هندی ها رو برات بازی کنم؟! ولی مجبورم! می فهمی؟!!
و بعد با خنده به دوربین اشاره کرد، شهراد به سختی روی پهلوی چپش چرخید و خیره تو چشمای اردلان گفت:
- کشت ما رو این دوربین کوفتی! بعضی وقتا احساس سرطان حنجره بهم دست می ده از بس پچ پچ کردم و ترسیدم بلند حرف بزنم.
اردلان خنده اش گرفت و باز تو حالت عشوه و اداش فرو رفت. شهراد هم سرخوش خندید و طاق باز شد.
***
وقت داروهاش بود، شاید اون زبون تندی داشت و دوست داشت منو بچزونه ولی من بلد نبودم اینقدر هم بد باشم! من غم نگاهش رو درک می کردم، من ناراحتیش رو می فهمیدم، اون داشت زجر می کشید و این بارز ترین چیزی بود که می شد تو شهراد دید و فهمید! خنده هاش از زور تلخی دل رو ریش می کرد و احمق بود کسی که نمی فهمید. بعضی وقتا از چشماش می فهمیدم تعجب می کنه که چرا در جواب حرفای تند و تیزش چیزی نمی گم ولی مونده بود تا منو بشناسه! ضربه ای به در زدم و منتظر اجازه ورود شدم ... صدای پر از ناز اردلان لبخند روز لبم نشوند :
- جـــــــونم ...
با لبخند در رو باز کردم، سرم رو بردم داخل و گفتم:
- اجازه هست؟!
اردلان اشاره کرد و گفت:
- بیا تو عزیزم ... اجازه چیه؟!! اتاق خودته ...
وای خدا که چقدر اردلان با این شخصیت مضحک بود!! چطور می تونست اینجوری باشه؟!! سعی کردم خنده م رو کنترل کنم، رفتم تو و رو به شهراد که تو سکوت همونطور دراز کش نگام می کرد گفتم:
- خوابیدیا! هشت ساعت!!!
سینی که توی دستم بود رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم:
- این سوپ رو بخور و بعدش داروهات رو بخور ... با معده خالی نمی شه!
شهراد بی توجه به من رو به اردلان گفت:
- اردی جونم گرسنه نیستی؟
اردلان دستی به شکمش کشید و گفت:
- والا چرا! شکمم به قار و قور افتاده!
سعی کردم بیخیال کم محلی شهراد بشم، اشاره به در کردم و گفت:
- شهناز غذا درست کرده، شما برو پایین تو آشپزخونه شامت رو بخور ...
دست به سینه شد و گفت:
- خودت خوردی؟!
همینطور که خیره به شهراد بودم، گفتم:
- نه ... بعداً می خورم ...
به دیوار تکیه داد و گفت:
- با هم می ریم ...
بی توجه به اردلان و حرفش رفتم سمت شهراد و گفت:
- بخور دیگه داروهات دیر می شه ...
شهراد که مشخص بود حسابی گرسنه است شروع به خوردن سوپ کرد. ظرف دو سه دقیقه کل ظرف رو خورد و بعد هم قرص ها رو یکی پس از دیگری بلعید، می دونستم می خواد هر چی سریع تر سر پا بشه. اون آدم مریضی و خوابیدن نبود! لیوان آبی که تو دستش بود رو همراه با آخرین قرص لاجرعه سر کشید، آب هنوز توی دهنش بود که رفتم سمت داروهاش، پماد رو از داخل نایلون بیرون کشیدم، فکر کنم دکتر اینو مخصوص زخمای صورت و دستش تجویز کرده بود. می تونستم با گوش پاک کن براش بزنم. پس گفتم:
- اینو هم باید برات بزنم ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که کل آب توی دهن شهراد پاشیده شد بیرون و با چشمای گرد شده خیره موند بهم. نگاه خیره و چشمای گرد شده اردلان رو هم حس می کردم متحیر نگام بین هر دوشون تاب می خورد چشون شده یهو این دو تا؟! حرف بدی زدم مگه؟ لابد حرفم بد بود چون اخمای اردلان یه دفعه در هم شد و خواست چیزی بگه که شهراد یه دفعه تغییر موضع داد! نگاه متعجبش تا بالاترین حد ممکن شیطون شد. لبخند خبیثی روی لبش جا خوش کرد و لیوان آب رو گذاشت روی پا تختی. هنوزم خیره داشتم نگاش می کردم تا بفهمم قضیه چیه! دست برد سمت تی شرتش و گفت:
- چرا که نه!
قبل از اینکه بفهمم ماجرا چیه و بتونم حرفی بزنم یا حتی جلوش رو بگیرم، با یه حرکت تی شرت رو از تنش کشید بیرون و من هجوم خون رو به صورتم از گرم شدن ناگهانیم حس کردم! چشمام گرد شد و پوستم گر گرفت! آب دهنم رو قورت دادم، باید یه چیزی می گفتم! نباید سکوت می کردم!! قبل از اینکه صدای اعتراضم بلند بشه، شهراد گفت:
- بیا زود باش ... فقط قربون دستت سمت چپ رو بیشتر ماساژ بده خیلی درد می کنه ...
بی اختیار پماد توی دستم رو فشار می دادم! له شده بود بین انگشتام! پسره بی شرم!! حالا بیا و خوبی کن! خدایا این چرا اینجوری کرد؟!! من چرا فکر می کردم پماد برای زخماشه؟!! وای آبروم رفت!! حالا چی فکر می کردن پیش خودشون؟! نگاش اومد سمت پماد توی دست من که کامل چلونده بودمش و یه دفعه صدای قهقهه اش فضا رو شکافت!! هیچ چاره ای برام نمونده بود باید فرار می کردم. از گرما داشتم خفه می شدم، پماد رو ول کردم کف اتاق و با سرعت نور از اتاق بیرون پریدم. دیگه به اردلان هم نگاه نکردم که قیافه اش رو ببینم! آبروم رفته بودم ... کاش زمین منو می بلعید!
***
شهراد قیافه اش از درد در هم شده بود ولی به هیچ عنوان نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره. اردلان عصبی غرید:
- خیلی مسخره ای شهراد! این اداها چیه؟!! دختره رنگ لبو شده بود ...
شهراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- به من چه!! خودش گفت ...
- اون لابد فکر کرده پماد برای زخماته...
شهراد باز قهقهه زد و اردلان عصبی در حالی که سعی می کرد ژستش رو هم داشته باشه از اتاق بیرون رفت و یه راست رفت سمت آشپزخونه ... سارا شهناز رو مرخص کرده بود که به اتاقش بره و خودش داشت قابلمه و ظروف رو تو سر هم می کوبید. دلش می خواست یکیش رو هم بکوبه تو سر خودش ... بغض افتاده بود تو گلوش ... نمی دونست چه مرگشه! فقط می دونست خیلی خجالت کشیده! خیلی زیاد!! اعصابش خورد شد تموم ظروف توی دستش رو ریخت تو ظرفشویی و همینطور که لباش رو روی هم فشار می داد تا اشکش نریزه رفت سمت در آشپزخونه تا به اتاقش پناه ببره ... اشتهاش کور شده بود! با دست چشماش رو فشار داد تا جلوی قطرات جمع شده تو چشمش رو بگیره که نریزن و همین باعث شد جلوش رو نبینه و محکم با اردلان برخورد کرد و اردلان بی اختیار دستاش رو دورش پیچید تا از افتادن هر دوشون جلوگیری کنه ...
*******

سارا بهت زده سر جا مونده بود و اردلان هم هیچ تلاشی برای کنار کشیدن بازوهای ستبرش از دور کمر سارا نمی کرد. توی نگاه هم خیره شده بودن و سارا توی دلش اعتراف کرد چقدر قهوه ای چشمای اردلان گرمه. یه دفعه به خودش اومد و با اخم و یه حرکت شدید خودش رو کشید کنار و گفت:
- برو کنار لطفاً ...
هنوز تکلیفش رو با خودش نمی دونست. نمی دونست اردلان و شهراد تو هستن یا شما! صمیمیت با اونا مشکل داره یا نه! اردلان دست توی موهاش کشید و با صدای آهسته ای گفت:
- ببخشید ... گرفتمت که نیفتی!
اخمای سارا بیشتر در هم شد و گفت:
- حالا ایستادی که تشکر کنم؟
اردلان سرش رو بیشتر انداخت زیر و گفت:
- نه ... تلخ نباش سارا! عمدی که نبود ...
سارا نفس عمیقی کشید، دستش رو به میز پشت سرش گرفت و گفت:
- ببخش ... نمی خواستم تندی کنم! الانم می خوام برم توی اتاقم ...
بعد از این حرف خودش رو از میز جدا کرد و راه افتاد سمت در. اردلان سریع تکونی به خودش داد و گفت:
- وایسا سارا ... اجازه بده حرف بزنیم.
سارا آهی کشید و گفت:
- الان حال حرف زدن ندارم. باشه واسه بعد ...
اردلان یه قدم جلو اومد ، راه سارا رو سد کرد و گفت:
- من از طرف شهراد عذر خواهی می کنم! گاهی اوقات شوخی هاش خیلی زننده می شه.
سارا باز بغض کرد و همین صداش رو لرزوند ...
- شوخی؟!! مگه من فک و فامیلشم که باهام شوخی می کنه؟! من احمق خواستم بهش لطف کنم! چه می دونستم جنبه نداره ...
اردلان اخم کرد و گفت:
- حق با توئه .. من بهت حق می دم عصبی باشی ولی باور کن منم از دستش دلخور شدم و باهاش برخورد کردم. به دل نگیر !
ناتوان روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:
- خلایق هر چه لایق! دیگه کاری به کارش ندارم ...
اردلان لبخند محوی زد، نشست رو به روی سارا و گفت:
- حالا خوبی؟!
سارا سرش رو بالا گرفت، موشکافانه به اردلان نگاه کرد و گفت:
- مگه باید بد باشم؟!
اردلان به لبخندش عمق داد و گفت:
- نه! انشالله که هیچ وقت بد نباشی، اما نگرانت شدم، بدجور از اتاق فرار کردی.
سارا مشغول خز کشیدن با نوک انگشتش روی میز شد و گفت:
- انتظار که نداشتی وایسم به چرت و پرت های شهراد بخندم؟!
اردلان با قیافه کاملا جدی گفت:
- نه! از دختری مثل تو همین انتظار هم می رفت ... حتی بدتر از این!
سارا پوفی کرد و گفت:
- اگه جونمو نجات نداده بود و با اون سگا درگیر نشده بود مطمئن باش می کوبیدم تو صورتش!
اردلان تا حد ممکن صداشو پایین آورد و گفت:
- از دختر شهید صبوری همین انتظار هم می ره ...
باز سارا با یاد پدرش بغض کرد. از جا بلند شد و گفت:
- می رم اتاقم !
اردلان ترجیح داد دیگه جلوش رو نگیره ! سارا روز بدی رو سپری کرده بود.
***
- سیب زمینی من یادت نره!
سارا پوفی کرد و گوشیشو انداخت داخل کیفش و به قدماش سرعت بخشید. ترم آخر دانشگاه و کار روی پایان نامه به قدری خسته اش می کرد که وقتی مرسید خونه بیشتر از هر چیز دلش می خواست بخوابه! این سیب زمینی خوردن ساسان هم معضلی شده بود!! باید یه سر به اتاق مدیر گروه می زد و ساعت رفع اشکال استاد فدایی رو می پرسید. درست جلوی در آموزش سه تا از دخترهای فشن دانشکده ایستاده بودن و با نگاه های پر از تحقیر خیره خیره به سارا نگاه می کردن. متنفر بود از این نگاه ها! درست از بعد از روزی که استاد جان نثاری سر کلاس دم از خاطرات جبهه زد و وسط کار از سارا خواست کمی در مورد پدرش بگه نگاه خیلی از بچه های کلاس عوض شد! و این وضع وقتی بدتر شد که برای انجمن علمی دانشگاه کاندید شد و با یکی از دخترها رای مساوی آورد و در کمال حیرت همه بچه ها کلاس اون رو پذیرفتن و دختر دیگه رد شد. خودش هم از این جریان خوشحال نبود! حتی رفت اعتراض کرد و خواست یه بار دیگه رای گیری بین اون دو نفر انجام بشه ولی قبول نکردن و گفتن انتخاب نهایی صورت گرفته! از این پارتی بازی ها راضی نبود!! ولی همین پارتی بازی های ناخواسته اونو بین همه خراب کرده بود. همین که خواست از جلوی دخترا رد بشه صدای یکیشون بلند شد:
- دیگه گفتن نداره! عالم و آدم می دونن ... کم بهشون گفتیم؟ می خواستن از رو برن رفته بودن.
- تا اخر عمرمون هم باید بهشون بگیم ! نباید یادشون بره! حق اونا نیست اینجا باشن. غیر از اینه؟
سارا قدماشو کند کرده بود. یه حسی بهش می گفت این حرفا رو به در می زنن دیوار بشنوه و همه شو با اونن ... یکیشون جسارتش رو بیشتر کرد و گفت:
- اونو و امثال اون دانشگاهو به گند می کشن! قد جلبک آی کیو ندارن با یه سهمیه لعنتی می یان می شینن جای یه نفر که استعداد و توانش رو هم داشته رو می گیرن. آدم لجش می گیره!!
- آره به خدا! تازه کاش فقط همین بود. دیدی چطور توی رای گیری همه چیز رو به نفع خودش کرد؟ بابات شهید شده که شده تو رو سننه؟!! مگه تو جنگیدی؟! اونم برای دل خودش رفته ... می خواست نره ...
صداش تو ذهن سارا اکو می شد ... می خواست نره! می خواست نره!! می خواست نره!!! لعنتیا! می دونست حرف زدن با اون جماعت یاسین خوندن تو گوش خره! باید از چی می گفت؟ از عشق پدرش به خاک و مردم این کشور؟! باید حرفایی رو می زد که به قول همه شعار بود و برای مردم اون زمان رسالت؟! چی می گفت؟! چرا خودش رو خسته می کرد. بدون اینکه پا بذاره تو اتاق مدیر گروه عقب گرد کرد و برگشت. بغض گلوش رو می سوزوند ... حتی فکرش رو هم نمی کرد که یه روزی کار پدرش اینقدر تو چشم یه سری از افراد حقیر بشه. پدرش جونش رو گذاشت! از همه چیزش گذشت تا این نمک نشناسا توی خوشی باشن اونوقت اونا ... دلش می سوخت! می دونست اگه پدرش بود با یه لبخند می گفت بیخیال شاهزاده! اونی که باید بدونه می دونه! آره اونی که باید بدونه می دونست! خوبم می دونست ... اما بازم دلش می سوخت اون حتی از سهمیه ای که حقش بود استفاده نکرده بود و با استعداد خودش وارد دانشگاه شده بود. چقدی می خوست از این قضاوتای نا به جا ... همه بهش می گفتن اون سهمیه حقشه ! اونم حق داشتن یه پدر سالم رو از دست داده بود ... اونم سالهایی که پدرش زنده بود و جانباز بود زجر کشیدنش رو دیده بود. گاهی مورد تمسخر قرار گرفته بود. خیلی از جاهایی که دوست داشت بره رو نرفته بود چون پدرش نمی تونست بیاد! خیلی کارایی که آرزو داشت با پدرش بکنه رو نتونسته بود انجام بده و ... اونم حق داشت! حق داشت از کمترین سهمش بهره ببره اما گذشته بود ... چون پدرش توی وصیت نامه اش نوشته بود من جنگیدم واسه عشقم به وطنم! هیچ کس دینی به گردن من نداره! طوری زندگی کنین که انگار من توی یه تصادف معمولی کشته شدم. این وصیت پدرش بود ... با ویبره گوشیش بغضش رو قورت داد و گوشی رو از توی کیفش بیرون کشید ... شماره ساسان بود ... جواب داد:
- جونم ساسان؟
- شاهزاده خونه ای؟
- علیک سلام ....
- اوا خواهر ببخشید سلام ... خونه ای؟!
خنده اش گرفت و گفت:
- نه ... دانشگاهم ... داره می رم خونه ...
- سیب زمینی من یادت نره ها!
- ساسان خیلی رو داری به خدا! تو خسته ای منم خستم! چرا ارد می دی؟
- به تو ارد ندم به کی بگم؟!
- به مامان بگو !
- تو روت می شه به مامان دستور بدی که من بدم؟!
سارا نفسش رو فوت کرد و خواست دری وری بار ساسان کنه که با صدای بوقی از جا پرید و نا خوداگاه چرخید به سمت عقب ... با دیدن هاچ بک ساسان لبخندی گشاد کل صورتش رو گرفت ... ساسان دیوونه رو فقط خدا می شناخت و بس!
****

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 145
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 206
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 396
  • بازدید ماه : 396
  • بازدید سال : 14,814
  • بازدید کلی : 371,552
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس