loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 917 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

- نه حسش نیست ...
آراگل گفت:
- ما بعد از نماز می یایم ... توام زورت نمی کنم بیای .. باید خودت کشیده بشی به اون سمت ... حست باید تو رو ببره نه من ...
نیلا و آراگل رفتن و من رفتم سمت پنجره اتاق ... بازش که کردم بازم اون گنبد طلایی رو با مناره هاش دیدم ...از نگاه کردن بهش حس آرامش بهم دست می داد ... درست حسی که وقتی به صلیب توی گردنم دست می کشیدم بهم دست می داد ...
آهی کشیدم و رفتم دراز کشیدم روی تخت ... خوابم نمی یومد ... کتابی برداشتم بخونم تا بچه ها برگردن ... می دونستم که تا سه چهار ساعت دیگه خبری ازشون نمی شه ..
دقیقا چهار ساعتی بود توی اتاق تنها داشتم قوووور می زدم که بالاخره دلشون به رحم اومد و برگشتن ... هر دو با روی باز و خندون ... ولی برعکس لبهای خندونشون چشماشون نشون می داد حسابی گریه کردن ... با تعجب گفتم:
- گریه کردین؟
نیلا گفت:
- اصلا من هر بار این ضریح آقا رو می بینم نا خود آگاه دوست دارم بشینم زار بزنم ...
آراگل هم سری تکون داد و گفت:
- منم همینطور ... من که خوشبختیمو مدیون آقام ...
نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- انگار بیست ساله زن سامیاره ... الان هشت تا بچه ام ازش داره ... خوشبخت خوشبخت هم داره با آقاشون زندگی می کنه ...
آراگل با حرص گفت:
- ای بمیری ... من همین امشب از امام رضا می خوام یه بخت بشونه سر شونه تو تا من هی مسخره ات کنم جیگرم خنک شه ...
نیلا از جا پرید و گفت:
- پاشو ... پاشو همین الان بریم ...
غش غش خندیدم و آراگل رو به من گفت:
- خسته نشدی تنهایی؟
- چرا ... حوصله م سر رفته بود اگه جایی رو بلد بودم حتما زده بودم بیرون ...
- پاشو ... حاضر شو می خوایم بریم کوه سنگی ...
- کوه سنگی کجاست؟
- یه کوهه دیگه ...

- می خوایم بریم کوه نوردی؟
- نه بابا ... حالشو که نداریم ... می خوایم بریم توی یکی از رستورانای اون محدوده دیزی بخوریم ...
با خوشحالی از جا پریدم ... حوصله موندن توی هتل رو دیگه نداشتم ... یه کم جلوی اونا معذب بودم ... پس به جای شال مقنعه سرم کردم ... موهام ولی یه طرفه ریخته بود توی صورتم ... آرایش کمرنگی هم داشتم ... خیلی با اونا فرق داشتم ... ولی من همینی بودم که بودم! هر سه از هتل رفتیم بیرون ... آراد و سامیار جلوی در هتل قصر طلایی ایستاده و منتظر ما بودن ... با دیدنمون اومدن جلو سلام کردن ... سامیار جوری به آراگل نگاه می کرد که حسودیم می شد ... خاک بر سرم ... داشتم عقده ای می شدم ... به خودم که نمی تونستم دروغ بگم خیلی دوست داشتم یه نفر اینجوری دوستم داشته باشه ... یاد رامین افتادم ... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
- وحشی!
یه تاکسی گرفتیم و به سختی توش جا شدیم ... من و آراگل و نیلا که عقب نشستیم ولی سامیار و آراد با بدبختی دوتایی جلو نشستن و ما از عقب کلی مسخره شون کردیم و خندیدیم ... راننده تاکسی هم دوبرابر کرایه شو حساب کرد ... مرتیکه فرصت طلب! به مقصد که رسیدیم همه پیاده شدیم و آراد با اخم گفت:
- خوب ما رو مسخره می کردینا! نوبت ما هم می رسه ...
سامیار سریع گفت:
- سخت نگیر دیگه آراد ...
آراد چپ چپی نگاش کرد و زیر لب چیزی شبیه زن ذلیل زمزمه کرد که باعث شد من خنده ام بگیره ... اینبار تیر نگاهش منو نشونه گرفت ... منم میون خنده شونه بالا انداختم و همه با هم رفتیم داخل یکی از رستورانای سنتی ... آراد نگاهی به دور تا دور رستوران انداخت و گفت:
- بریم یه گوشه خلوت ...
سامیار غر غر کرد:
- چقدر مجرد اینجاست ...
نیلا با خنده گفت:
- وا! من و ویولت و آقا آراد هم مجردیم ... پس ما بریم یه جا دیگه ...
سامیار سرشو پایین انداخت و با خنده گفت:
- اختیار دارین ... من منظورم پسرای مجرده ...
آراد هم با اخم گفت:
- راست می گه سامیار ... بریم اونطرف بچه ها ... خلوته ... زیاد هم توی دید نیست ...
منظورش یکی از گوشه ترین نقطه های رستوران بود که جلوش چند تا گلدون بزرگ قرار داشت و زیاد توی دید نبود ... همه با هم راه افتادیم اون سمت ... داشتیم از جلوی تخت چند تا پسر رد می شدیم ... من نفر آخر بودم ... آراد هم داشت جلوی من می رفت ... یه دفعه وایساد و رو به من با همون اخم روی صورتش گفت:
- تو برو جلوی من ...
بدون توجه به منظور نهفته در کلامش رفتم جلوش ... پسرا میخ شده بودن روی صورت من سرعت قدم هامو بیشتر کردم ... دوست نداشتم کسی اینجوری نگام کنه ... همین که به تخت رسیدیم نشستم لب تخت و مشغول باز کردن بند های کفش های آل استارم شدم ... اخمای آراد بدتر از قبل در هم شده بود ... خواست بشینه لب تخت روبروی من که یه دفعه یه صدایی از پشت سرش بلند شد:
- سلام آقای کیاراد ... حال شما؟
آراد که هنوز ننشسته بود برگشت ... یه دختر باز هم چادری ... اه! نمی دونم چرا عصبی شدم ... آراد گفت:
- سلام خانوم ریاحی ... خوب هستین؟
- ممنون ... فکر نمی کردم اینجا ببینمتون ... بچه های دانشگاه هستن؟
زل زدم توی صورت دختره ... عجیب گیرا بود قیافه اش چشماش سگ داشتن ... چشمای سیاه و کشیده ... با حرص رومو برگردوندم ... صدای آراد رو شنیدم:
- بله ... آراگل خواهرمه و دوستاش ... ایشون هم سامیار دوستم ...
- بله بله ... خوشبختم !
باز هم به خودم زحمت ندادم به دختره نگاه کنم ... یعنی این بود؟ همین بود که آراد می گفت باید دلش به حالش بسوزه؟ یعنی اینو دوست داشت؟ لعنتی! دختره گفت:
- بیشتر از این مزاحمتون نمی شم ... خواستم یه عرض ادبی کرده باشم ... راحت باشین ... با اجازه!
- خواهش می کنم ... خوشحال شدم ...
بعد از رفتن دختره سرمو آوردم بالا ... آراد داشت نگام می کرد ... سعی کردم خونسرد باشم ... اما نمی دونم چرا داشتم از درون منفجر می شدم ...
با صدای آراگل سرم رو گرفتم بالا:
- کی بود آراد ؟... نداشتیم ؟!
آراد در حالی که کفشاشو در می آورد گفت:
- مسئول ثبت نام مشهد ...
آراگل با تعجب گفت:
- هان؟! مگه مسئول شما مرد نبود؟
- نه! همین خانومه بود ... تازه یه مشکلم پیش اومد همین حلش کرد برام ...
- چه مشکلی ...
سامیار خندید و گفت:
- آقا آراد .. همون روزم بهت گفتم خوش تیپیه و هزار دردسر!
آراد اخم شیرینی کرد و گفت:
- سامیار! باز شروع نکنا ...
- مگه دروغ می گم؟
آراگل با هیجان گفت:
- چی شده آقا سامیار؟
با تعجب به آراگل نگاه کردم ... هنوز به سامیار می گفت آقا سامیار؟ با چه فاصله ای هم از هم نشستن ... من اگه با کسی نامزد کنم می شینم رو پاش از همون روز اول هم بهش می گم عشقمممممم! از فکر خودم خنده ام گرفت ... سامیار گفت:
- روزی که رفتیم برای ثبت نام گفتن پر شده ... البته من از قبل اسم نوشته بودم برای آراد جا نبود ... آراد رفت جلو و گفت می شه اگه کسی انصراف داد اسم منو جاش بنویسین؟ یه خانوم دیگه هم اونجا بود یه نگاه کرد و گفت خیلی ها تو نوبتن فکر نکنم نوبت شما بشه ... آراد هم دیگه نا امید شد و رفتیم بیرون که همین خانومه از اتاق اومد بیرون و صدامون کرد ... بعدم خیلی خونسرد شماره دانشجویی و اسم و فامیل آراد رو گرفت و گفت ثبت نامش می کنه چون یه نفر انصراف داده ... به همین راحتی!
بیشتر عصبی شدم ... همه پوست لبم رو جویده بودم ولی کسی حواسش به من نبود ... نیلا با خنده گفت:
- خدا از این پارتی ها برای ما هم جور کنه انشالله ...
همه شون خندیدن ولی من سرمو با گوشی گرم کردم ... گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت و رفت ... همه دیزی سفارش دادن و منم مجبور شدم همونو سفارش بدم با اینکه تا حالا نخورده بودم و اصلا نمی دونستم چه جوری باید بخورم ... آراگل صدام زد و وقتی سرم رو بالا گرفتم با تعجب گفت:
- زلزله ! چته چرا ساکتی؟
لبخند نیم بندی زدم و شونه هام رو انداختم بالا ... آراد پوزخندی زد و گفت:
- شاید هوای مشهد بهشون نساخته ...
با غیظ نگاش کردم و گفتم:
- اتفاقا هوای اینجا خیلی هم خوبه ...
آراد از لحن تندم جا خورد و اخماش در هم شد ... سامیار در گوش آراد چیزی گفت و خندید ... ولی آراد بدتر اخم کرد ... سامیار و آراگل مشغول پچ پچ کردن شدن ... نیلا هم سرش رو کرد توی گوشی موبایلش ... منم داشتم با گیم گوشیم بازی می کردم ... بهتر از حرص خوردن بود ... ولی افکارم خیلی آشفته شده بود و دوست داشتم داد بزنم ... یعنی اون دختر؟ نکنه دوست دخترشه؟ نکنه .... سنگینی نگاهی رو حس کردم ... سرم رو آوردم بالا ... آراد با همون اخمش داشت نگام می کرد ... همین که دید نگاش می کنم صورتش رو برگردوند ... گارسون دیزی ها رو آورد و چید روی تخت جلوی ما ... دیگچه های کوچولو ... بی حواس دست دراز کردم سهم خودمو بکشم جلومو ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم که داد آراد بلند شد:
- داغه!
سریع دستم رو عقب کشیدم ... خودش با دستگیره ای که داشت دیگچه رو کشید طرفم و آروم گفت:
- می خوای برات بکوبم؟
بی اراده گفتم:
- نخیر خودم بلدم ...
کسی حواسش به ما نبود ... آراد هم بدون حرف دیگچه رو گذاشت جلوم و مشغول خالی کردن آبگوشت خودش توی کاسه جلوش شد ... مثل اون سعی کردم با یه تیکه نون لبه دیگچه رو بگیرم و توی کاسه برش گردونم ... بلند کردنش کاری نداشت اما همین که خمش می کردم بخارش می خورد به دستم و باعث می شد بسوزم ... منم سریع ولش می کردم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم .. سامیار مال نیلا و آراگل رو درست کرده و گذاشته بود جلوشون ... اونا هم مشغول خورد کردن نون توی ظرف هاشون بودن ... داشتم فکر می کردم باید چی کار کنم که دست آراد جلو اومد و اینبار بدون اینکه نظر منو بخواد آبگوشتم رو با یه حرکت خالی کرد ... خودش برام نون هم خورد کرد و ظرف ها رو گذاشت جلوم ... حتی نگاهم نکرد که بخوام ازش تشکر کنم ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... حس عجیبی داشتم ... آراگل و سامیار داشتن چیزی تعریف می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حواسم نبود ... نیلا پیازی برداشت و گفت:
- اگه من اینو پخش سفره نکردم! اسممو عوض می کنم می ذارم موشول ...
مشتش رو برد بالا و محکم زد روی پیاز اما پیاز از گوشه دستش فرار کرد و افتاد توی ظرف آبگوشت سامیار ... همه چیز از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بقیه هم زدن زیر خنده .. نا خودآگاه به آراد نگاه کردم دیدم اونم داره با لبخند نگام می کنه ... خنده ام تبدیل به یه لبخند کوچیک شد ... نیلا زد توی صورتش و گفت:
- حالا اون آبگوشت به جهنم ... منو بگو که از این به بعد شدم موشول ...
زدم سر شونه اش و گفتم:
- بخور موشول خانوم یخ کرد ...
با حرص نگام کرد و دوباره بقیه خندیدن ... هر لقمه که می خوردم انگار گوشت می شد می رفت پایین .... چقدر عقده ای شده بودم! انگار محتاج یه توجه از آراد بودم تا گل از گلم بشکفه ... حتی وقتی با هم کل کل هم می کردیم من آرامش پیدا می کردم. وقتی ناهار رو خوردیم و گارسن ها تند تند سفره رو جمع کردن سامیار سفارش دو تا قلیون داد ... اومدم بگم منم می خوام اما جلوی خودم رو گرفتم ... چیزی طول نکشید که قلیون ها و سینی چایی رو روی تخت چیدن ... آراگل بدون حرف یکی از قلیون ها رو کشید سمت خودش و پک اول رو زد ... همچین با چشمای گرد شده نگاش کردم که خنده اش گرفت و به سرفه افتاد ... آراد قلیون دوم رو کشید سمت خودش و رو به من گفت:
- می کشی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- وقتی این داره می کشه چرا من نکشم؟
و نی قلیون رو از دست آراد گرفتم ... آراگل با خنده گفت:
- این تنها خلاف منه ... نمی دونم چرا اینقدر عاشق قلیونم!
سامیار با عشق نگاش کرد و دور از چشم ما بهش چشمک زد ولی من دیدم ... نه بابا بهشون امیدوار شدم! یه آبی انگار ازشون داغ می شه ! نیلا گفت که نمی کشه و خواه ناخواه من با آراد شریک شدم ... وقتی خوب کشیدم و حس سرگیجه بهم دست داد خواستم سری خودم رو در بیارم و نی رو بگیرم سمت اراد که بدون حرف نی رو از دستم در آورد ... گفتم:
- ا بذار عوض کنم سر نیشو ...
پک محکمی زد و گفت:
- لازم نیست ...
چند لحظه نگاهش کردم ... منظورش از این کارا چی بود؟! مطمئن بودم سری من پر از رژ لب شده ... ولی انگار براش مهم نبود! آراگل هم قلیون رو داد دست سامیار و خودش اومد نشست سمت ما ... آراد و سامیار با هم کل انداخته بودن که کدوم می تونن حلقه بیشتری با دود درست کنن ... آراد رکورد زد ... پنج حلقه همزمان ... شیطنتم گل کرد ... دستم رو دراز کردم سمت آراد ... آراد لبخندی زد و نی رو به من تسلیم کرد ... یه پک محکم زدم و مشغول درست کردن حلقه شدم ... آراگل تند تند می شمرد:
- یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده ! ده تا!!!!!
نیلا با ذوق دست زد و گفت:
- ایول ویولت ... هر دو تا آقایون رفتن تو قوطی ...
آراگل هم با هیجان گفت:
- دوباره ...
آراد در حالی که با خشم به پشت سر من نگاه می کرد گفت:
- لازم نکرده!
و دستش رو دراز کرد ... بی اراده نی رو گرفتم به طرفش ... چرخیدم ببینم پشت سرم چی دیده ... سرهای کنجکاو سه تا پسر رو دیدم که دارم گردن می کشن سمت من ... حتما دیده بودن چه شیرین کاری کردم! این آرادم چه چیزا می دید ... آخیش غیرتی شد! حقشه ... فقط که نباید من حرص بخورم ... دیگه تا لحظه آخر یه بار هم قلیون رو به من نداد ... منم جلوی سامیار نتونستم باهاش تندی کنم وگرنه به زور ازش می گرفتم ... بعد از خوردن چایی از جا بلند شدیم که برای استراحت بریم هتل ... قرار بود عصر بچه ها برن حرم ... ولی من هنوزم حال رفتن نداشتم ... نمی دونم چرا ولی دلیلی برای رفتن نمی دیدم ...
دور و برم هوایی بود که توش نفس کشیدن محال بود ... سرم داشت می چرخید .... حس می کردم بدنم ثابته ولی سرم داره می چرخه ... شایدم من ثابت بودم اتاق داشت دور سرم می چرخید ... حس بدی داشتم ... سقم خشک شده بود ... دوست داشتم بپرم توی یه استخر آب خنک ... نه اینکه بخوام شنا کنم یا خنک بشم ... نه! می خواستم همه آب استخر رو سر بکشم ... صدای ناله می یومد ... صدای ... وارنا ... هنوزم توی گوشم بود ... با صدای جیغ مامان چشم باز کردم ... نشستم سر جام ... نفس نفس می زدم ... بدنم خیس عرق بود ... از جا بلند شدم و از تخت رفتم پایین ... دست و پام می لرزید و یخ کرده بود ... پتومو پیچیدم دور خودم ... رفتم سمت یخچال ... یه لیوان آب برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم ... توی تاریکی اتاق نور یخچال باعث می شد بهتر ببینم ... آراگل همینطور که گوشیش توی دستش بود خوابش برده بود ... پتوش هم رفته بود کنار ... نیلا هم که پتو را تا روی سرش کشیده بود بالا و خواب خواب بود! بغض کرده بودم ... بغض داشت خفه ام می کرد ... این چه خوابی بوده؟! وارنا ... وارنا ... خدایا چرا من اینقدر از وارنا غافل شده بودم؟ کاش می شد بهش زنگ بزنم ... کاش می شد حالشو بپرسم ... این چه خوابی بود؟ اگه می تونستم گریه کنم خوب می شدم اما حتی اشک هم نمی تونستم بریزم ... بعض داشت خفه ام می کرد ... رفتم سمت پنجره تا بازش کنم و یه کم نفس عمیق بکشم بلکه بغضم بشکنه از بس کم گریه می کردم اینجوری می شدم ... سرمو بردم بیرون و چند نفس عمیق کشیدم که چشمم افتاد به ضریح ... اینقدر چراغ دور و برش روشن بود انگار نه انگار که ساعت دو نیم نصف شب بود ... از روز جلوه اش خیلی بیشتر بود ... می خواستم پنجره رو ببندم و برم دراز بکشم ولی چشمام از مغزم نافرمانی می کردن و زل زده بودن به گنبد طلایی رنگ ... صدای نیلا توی گوشم زنگ می زد:
- تا حالا نشده چیزی از آقا بخوام دست رد به سینه ام بزنه ...
آراگل هم در جوابش گفت:
- آقا دلش خیلی مهربونه ... عین آینه شفافه ... محاله کسی بره در خونه اش رو بزنه و دست خالی برش گردونه ... مگه اینکه به صلاحش نباشه ... منم هر وقت دلم می گیره دوست دارم بیام مشهد یه خونه بگیرم و دم به ساعت بپرم توی حرم ...
فکری توی مغزم بالا و پایین می پرید ... یعنی منو هم راه می دادن؟ می شد برم اونجا؟ هر وقت دلم می گرفت می رفتم کلیسا و دعا می کردم ... ولی اینبار ... اونجا جای مسلموناست ... منو چه به امام رضا؟ اما پاهام به اختیار خودم نبودن ... می خواستم برم ... می خواستم برم از امام مسلمونا درخواست کمک کنم ... اگه اون خواب واقعی بشه چی؟ بی اختیار رفتم سمت لباسام ... یه جین سورمه ای با مانتوی بلند مشکی ... مقنعه مشکی ... موهامو کامل کردم تو ... می خواستم برم به یه مکان مقدس اسلامی ... کوله ام رو انداختم روی دوشم و زدم از اتاق بیرون ... برام مهم نبود گم بشم ... یه حسی بهم می گفت کسی اینجا گم نمی شه ... فوقش تا صبح بیدار می نشستم و زنگ می زدم آراگل بیاد دنبالم ... رفتم از در هتل بیرون ... مسئول هتل خواب بود و نپرسید کجا می خوام برم ... تا سر خیابون رو با حال خرابم دویدم ... سر خیابون نمی دونستم باید چی کار کنم؟ اینطور که مشخص بود تا حرم خیلی فاصله بود داشتم فکر می کردم چی کار کنم که تاکسی زرد رنگی برام بوق زد ... بدون لحظه ای درنگ سوار شدم و گفتم:
- حرم ...
یارو هم حرفی نزد و راه افتاد ... پنج دقیقه بعد ایستاد و گفت:
- رسیدیم خانوم ...
با حیرت نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:
- رسیدیم؟
- بله ...
- ولی ... ولی اینجا که وسط خیابونه!
- انتظار که نداری برم تا وسط صحن انقلاب خواهر من ... کرایه منو بده بقیه راهو هم با کمک پاهات برو ... التماس دعا ...
بی حواس کرایه اش رو دادم و در حالی که با گیجی به اطرافم نگاه می کردم رفتم به همون سمتی که جمعیت می رفت ... مطمئن بودم که همه دارن می رن داخل حرم ... از مسیر شلوغ که رد شدم رسیدم به چند تا چادر ... پشت سرم یه محوطه باز بود و جلوی روم چند تا چادر برزنتی سبز رنگ ... باید از یه نفر می پرسیدم ... یه خانوم چادری با سرعت داشت از کنارم رد می شد ... چادرش رو گرفتم و سریع گفتم:
- خانوم ....
ایستاد و چرخید به طرفم ...
- بله؟
- خانوم از کدوم طرف باید برم حرم؟
لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- مسافری؟
- بله ...
- از کجا می یای؟
- تهران ...
- عزیزم باید بری داخل یکی از این چادرا تا خواهرا بگردنت و اگه مشکلی نداشتی می تونی بری تو ... بدون چادر هم نمی تونی بریا ...
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم به سمت یه خانوم دیگه که از ما جلوتر بود دستی تکون داد و گفت:
- اومدم اومدم ...
بعدم دستی زد سر شونه من و رفت ... چادر باید سر می کردم؟!!! ولی ... من که مسلمون نبودم ... رفتم سمت چادرا ... به مسئول اونجا می گم من مسلمون نیستم ... همینجور که داشتم با خودم فکر می کردم یکی از چادرا رو کنار زدم و رفتم تو ... دو تا خانوم چادری اونجا نشسته بودن ... با حجاب کامل ... نا خودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام ... من بودم و اون دو تا ... مونده بودم چی بگم ... یکیشون نگام کرد و با لحن مهربونی گفت:
- بفرمایید؟
- من ... می خوام برم حرم ...
لبخندی زد و گفت:
- چادرت کو عزیزم؟ آقا حرمت داره ... خدایی نکرده نمی خوای که دل آقا بگیره ...
- من ... راستش من ...
اون یکی که مسن تر هم بود گفت:
- چادر نداری دخترم؟
- نه ... من آخه مسلمون نیستم ...
نگاه هر دو کنجکاو شد و جوون تره گفت:
- دینت چیه؟
- مسیحی هستم ...
پوست لبم رو جویدم ... ترسیدم نذارن برم تو ... چون دیده بودم توی کلیساهای ما مسلمونا رو اکثرا راه نمی دن ... خانوم مسن تره لبخند مهربونی زد و گفت:
- به به! چه سعادتی ... بفرما دخترم ... حالا که دختر گلم با وجود اینکه مسلمون نیست مهمون آقا شده روی تخم چشم ما جا داره ... بیا تا خودم بهت چادر بدم ...
خم شد از کیسه کنار دستش چادر مشکلی قشنگی در آورد و گفت :
- بیا جلو عزیزم ...
رفتم جلو ... کش چادر رو انداخت روی سرم و موهامو با دستش کرد تو و گفت:
- مثل ماه شدی ! این چادرا رو یکی از خانوم های خدام نذر کرده دوخته نوئه نوئه ... مال خودت ... برو تو عزیزم ... التماس دعا!
نا خودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی ... حالا باید کجا برم؟
- از چادر که رفتی بیرون مستقیم برو جلو ... به آخر صحن که رسیدی از یکی از خدام ها سراغ صحن جمهوری رو بگیر ... وقتی رفتی صحن جمهوری برو سمت صحن انقلاب ... از اونجا ایوون طلا رو میبینی و ضریح آقا هم همونجاست ...
اسمایی که گفته بود رو زیر لب تکرار کردم و بعد از تشکر دوباره رفتم از چادر بیرون ...

جلوی روم یه محوطه خیلی باز بود ... کفش با سنگ های سفید و خاکستری یک دستی فرش شده و هر کس به سمتی می رفت ... پاهام می لرزید ... انگار وارد یه تیکه ممنوعه شده بودم ... با اینکه بهم اجازه ورود دادن اما نمی دونم چرا اینقدر خجالت زده بودم ... دوست داشتم سرم رو بندازم زیر که کسی منو نبینه ... به قدم هام جون دادم و راه افتادم ... بغض هنوز هم داشت خفه ام می کرد ... صدای وارنا توی گوشم زنگ می زد ... سرعت قدم هام بیشتر شد ... کنار یه حوض بزرگ یه تابلوی بزرگ قرار داشت ... همه با یه احترام خاصی زیر تابلو ایستاده بودن و داشتن چیزایی رو که روی تابلو نوشته شده بود رو می خوندن ... نا خودآگاه کشیده شدم به اون سمت ... مادری دخترش رو صدا زد و گفت:
- بیا مامان ... اول باید اذن دخول رو بخونیم بعد بریم ...
- اذن دخول چیه مامان؟
- یه دعای کوتاه! برای اینکه از آقا اجازه وارد شدن به حرمش رو بگیریم ...
دختر کنار مادرش ایستاد و مشغول شد ... خدا رو شکر عربیم خوب بود ... منم ایستادم و مشغول خوندن شدم ... چیزی که توی گلوم بود لحظه به لحظه داشت بزرگ تر می شد ... دعا که تموم شد لبخند تلخی زدم و راه افتادم به سمت آخر صحن ... چادرم رو باد تکون می داد .. منم بلد نبودم درست جمعش کنم ولی همه سعیم رو می کردم ... بیچاره آراگل چه می کشید با این چادرش! به آخر صحن که رسیدم دور و برم دنبال کسی گشتم که بتونم ازش سراغ صحن جمهوری رو بگیرم ... یه مرد داشت اونجا قدم می زد ... لباس فرم سرمه ای تنش بود ... رفتم طرفش ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آقا؟
برگشت طرفم ... بدون اینکه نگام کنه سرشو انداخت پایین و گفت:
- بفرمایید خواهرم ...
- صحن جمهوری کدوم طرفه؟
به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
- از این راهرو که برین وارد صحن جمهوری می شین ...
زمزمه کردم:
- ممنون ...
رفتم سمت همون راهرویی که گفته بود و بعد از گذشتن از راهرو وارد صحن جمهوری شدم که خیلی از صحن قبلی کوچیک تر بود ... یه حوض وسطش بود با جایی شبیه آبسرد کن ... حالا باید دنبال صحن انقلاب می گشتم ... ساعت سه شده بود ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به صحن انقلاب ... از یه نفر دیگه اون سرمه ای پوش ها سوال کردم و بازم با خوشرویی مسیر رو بهم نشون دادن ... همین که پا گذاشتم توی صحن انقلاب قلبم برای لحظاتی از طپش ایستاد ... سر جا خشک شدم ... گنبد طلایی با همه ابهتش دقیقا روبروی چشمام بود ... بغضم هی داشت وسیع تر می شد ... یه کم پایین تر از گنبد طلایی یه آبسرد کن دیگه قرار داشت که اونم رنگش طلایی بود و منظره ای به وجود آورده بود دیدنی ... بعدم فهمیدم اسم این به قول من آبسرد کن! سقاخونه اسماعیل طلائیه ... چند قدم با قدم های لرزون رفتم جلو ... برعکس انتظارم خیلی هم شلوغ نبود ... و هر کس در گوشه ای مشغول راز و نیاز خودش بود ... نرسیده به سقاخونه پاهام خم شد ... نشستم روی زانو ... دستام رو گرفتم بالا ... زل زدم به گنبد و مناره های طلایی ... بالاخره بغضم سر باز کرد و با هق هق اشک هام صورتم رو شستن ... نالیدم:
- خداااااا ...
سجده کردم روی زمین ... زمین خنک و سنگی ... کفش هامو هم در آورده بود و توی یه پلاستیک دستم بود و پاهام می تونستن سردی و خنکی زمین رو حس کنن ... اصلا حس نمی کردم اونجا کثیفه ... انگار از اشک چشم زلال تر و شفاف تر و پاک تر بود ... پیشونیم رو چسبوندم روی زمین و گفتم:
- یا امام رضا ... نمی دونم چرا اینجا که اومدم حس می کنم گناه کارم ... دوست دارم سرمو بگیرم بالا ... ولی نمی تونم ... اومدم ... اومدم دعا کنم ... ولی چرا انگار هیچ حاجتی ندارم؟
چه حس عجیبی بود ... همه چی می خواستم ولی انگار هیچی نمی خواستم ... نمی دونم چقدر وقت توی حالت سجده زار زدم و راز و نیاز کردم تا اینکه حس کردم نفس کم آوردم ... سر از سجده برداشتم و چهارزانو نشستم سر جام ... خیلی آروم شده بود ... انگار دیگه هیچ غصه ای توی دنیا وجود نداشت که بتونه دل منو بلرزونه ... زل زدم به گنبد طلایی که زیر نور چراغ ها عجیب می درخشید ... محو حالت ملکوتی اونجا شده بودم و داشتم با خودم می جنگیدم که بلند بشم برم داخل حرم ... وقتی با خودم کنار اومدم یه صدایی شنیدم ... زیاد با من فاصله نداشت ... سرم رو چرخوندم ... پسری در چند متری من دوزانو نشسته بود روی زمین ... هر دو دستش رو گرفته بود رو به آسمون ... تسبیحی بین انگشتان دست راستش قرار داشت و آویزون شده بود روی مچ دستش ... پیرهن سفیدی تنش بود با شلوار سفید ... یه مهر هم کمی جلوتر از پاهاش روی زمین قرار داشت ... نا خودآگاه داشتم نگاش می کردم ... دستش جلوی صورتش بود و نمی تونستم ببینمش ... یه جوری عاجزانه داشت دعا می کرد که اشک من دوباره سرازیر شد ... از جا بلند شدم ... می خواستم برم سمت حرم ... درست نبود بشینم اونجا زل بزنم به مردم ... همین که ایستادم صدای طرف میخکوبم کرد:
- آقا ... یه راه بذار پیش روم ... دارم دیوونه می شم ... هیچ راهی ندارم ...
یه دفعه چرخیدم به طرفش ... آراد!!!! صورتش از اشک برق می زد ... چنان غرق راز و نیاز خودش شده بود که منو نمی دید ... چه حالت روحانی پیدا کرده بود! چه دردی روی دلش بود این بچه که اینجوری داشت زار می زد؟ پاهام دوباره سست شد ... فکر نمی کردم دیدن گریه آراد اینقدر برام گرون تموم بشه ... آرسن هم جلوی من گریه کرده بود ولی هیچ وقت اینجوری دلم نسوخته بود ... نا خود آگاه رفتم سمت سقاخونه از لیوان های یه بار مصرف اونجا یه لیوان برداشتم و گرفتم زیر شیر آب ... پر آب که شد راه افتادم سمت آراد ... نمی دونستم درسته خلوتش رو به هم بریزم یا نه ... هنوز تو حالت عرفانی خودش غرق بود ... نشستم یه گوشه تا راز و نیازش تموم بشه و بعد آب رو براش ببرم ... نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره دستشو کشید روی صورتش و خم شد که مهرش رو از روی زمین برداره ... از جا پریدم و با لیوان آب رفتم طرفش ... جلوش ایستادم و گفتم:
- به قول خودتون ... قبول باشه ...
و لیوان رو گرفتم به طرفش ... سرش رو گرفت بالا ... با دیدن من چشماش از حیرت گرد شد و چند بار پشت سر هم پلک زد ... لبخندی زدم و گفت:
- آب برات آوردم ... بگیرش ...
زبونش رو کشید روی لب های خشک شده اش و گفت:
- ویولت خودتی؟!
- آره ... می دونم ترسناک شدم ... آرایش که ندارم ... کلی هم گریه کردم! ولی خودمم ...
از جا بلند شد و ایستاد ... دستش رو آورد جلو ... آهسته گوشه چادرم رو گرفت توی دستش ... لیوان آب هنوز توی دستم بود ... زمزمه کرد:
- اینجا چی کار می کنی؟ این چادر ...
سرمو انداختم زیر ...


گفتم:
- خواب بد دیدم ... دلشوره گرفتم ... گفتم بیام اینجا یه کم دعا کنم بلکه آروم بشم ... چادر رو هم دم در بهم دادن ...
- تنها؟!
- اوهوم ...
- این چه کاریه دختر؟ نگفتی گم می شی؟
- شماره هاتون رو داشتم ... زنگ می زدم بهتون فوقش ...
- الان خوبی؟
- آره ... خیلی آروم شدم ... درست عین بچه ای که مامانش رو بعد از مدت ها پیدا کنه و بره توی بغلش ...
لبخندی زد و گفت:
- چه تشبیهی!
منم خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه قشنگ دعا می کردی آراد ... منم رفته بودم توی حس ...
با لبخند مهربون کنج لبش اخم کرد و گفت:
- منو دید می زدی؟
خندیدم ... اونم خندید و گفت:
- داخل حرم هم رفتی خانوم محجبه؟!
توی کلمه کلمه اش خنده موج می زد ... برای همین منم نمی تونستم خنده ام رو جمع کنم ... سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه هنوز ... ولی می خوام برم ...
چادر رو رها کرد و گفت:
- برو ... آقا طلبیده ات ...
لیوان آب رو دادم دستش و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه ... من رفتم ...
همین که راه افتادم صدام کرد:
- ویولت ...
برگشتم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- گوشیت همراهته؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... گفت:
- یک ساعت دیگه نمازه ... بمون تا بعد از نماز ... بعد بهم زنگ بزن تا با هم برگردیم هتل ...
- باشه ...
- برو ... التماس دعا ...
راه افتادم سمت ورودی حرم ... از ایوون طلا گذشتم ... و از در بزرگی وارد شدم ... زنا چسبیده بودن به در چوبی و داشتن می بوسیدنش ... نکنه ضریح اینه! فکر نکنم ... گویا همه چیز امامشون براشون عزیزه ... حتی ورودی حرمشون ... آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تو ... برعکس بیرون که خلوت بوده اینجا جمعیت موج می زد ... ضریح رو دیدم ... یه ضریح طلایی که بالاش پارچه ها و پرهای رنگی و گلدون های خوشگل گل قرار داشت ... چند تا خانوم چادری هم مدام داشتن تذکر می دادن که کسی به ضریح نچسبه ... صدای جیغ ... گریه ... ضجه ... یکی از مریضش می نالید ... یکی از جوونش ... یکی از بی پولیش و قرضاش ... باز صورتم خیس شد ... همه داشتن توی سرشون می زدن که برسن به ضریح ... فکر نمی کردم اینقدر شلوغ باشه! امامشون گویا خیلی طرفدار داشت ... رفتم وایسادم پشت سر جمعیت .... درست روبروی ضریح ... دستم رو گذاشتم روی سینه ام ... خودم رو به قدری نزدیک به امام رضا حس می کردم که تا حالا اینقدر نزدیک نسبت به مسیح حس نکرده بودم ... هر از گاهی یه قدم می رفتم نزدیک تر ... تازه داشتم دعا می کردم ... به وارنا ... به مامی ... به پاپا ... به آرسن ... به آراگل ... به نیلا ... به نگار ... به آراد ... به هر کسی که می شناختم ... منم می تونستم امام رضا رو دوست داشته باشم ... منم می تونستم ازش درخواست کمک کنم ... همینجور که دعا می کردم و زار می زدم یهو دیدم چسبیدم به ضریح ... باورم نمی شد! هق هقم بلند شد ... خود امام رضا خواست من توی این شلوغی بتونم بچسبم به ضریح ... چسبیده بودم و داشتم اشک می ریختم که یه چیز پر مانند کشیده شد روی سرم و کسی گفت:
- واینسا خواهرم حرکت کن ...
سریع لبهام رو چسبوندم روی ضریح ... حس خوبی بهم دست داد ... به سختی خودم رو کشیدم عقب ... پشت سرم نزدیک دیوار یه جای خالی بود ... رفتم نشستم همون گوشه و پاهامو بغل کردم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمام رو بستم ... قلبم لبریز از آرامش بود ... می خواستم توی همون آرامش بمونم ...
به خودم که اومدم دیدم نیم ساعتی از نماز گذشته ... همه نماز خونده بودن و داشتن به هم التماس دعا می گفتن ... از جا بلند شدم ... آراد منتظر من بود ... سریع رفتم از داخل حرم بیرون ... جمعیت زیادی اونجا بود که هنوز خیلی هاشون نشسته بودن ... سرتاسر صحن رو فرش پهن کرده بودن ... گوشیم رو از توی جیبم در آوردم ... همین طور که توی صحن قدم می زدم شماره آراد رو گرفتم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- من اینجام ...
با لبخند چرخیدم ... اومد جلوم ایستاد و گفت:
- قبول باشه ...
نمی دونستم باید چی بگم ... گفتم:
- مرسی ...
خندید و گفت:
- باید بگی قبول حق باشه!
خنده ام گرفت و گفتم:
- خب همون ...
- آراگل نگرانت شده بود ...
- وای! اصلا یادم رفت خبرش کنم ...
- اینجان ... بهت زنگ زده بود خط نمی داده چون تو حرم بودی زنگ زد به من گفتم اینجایی خیالش راحت شد ...
- الان کجان؟
- رفتن زیارت ... گفتم من و تو می ریم هتل ...
- خب پس بریم ...
دو تایی با هم راه افتادیم سمت خروجی ... من که بلد نبودم آراد می رفت و من هم پشت سرش ... از صحن بزرگه که خارج شدیم آراد تاکسی گرفت و رفتیم سمت هتل ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... انگار هر دو توی حالت روحانی خودمون فرو رفته بودیم ... یه کم مونده به هتل اون پیاده شد که خودش بیاد و من با تاکسی رفتم ... نمی خواست مشکلی به وجود بیاد ... وارد اتاق که شدم افتادم روی تخت و بیهوش شدم ...
***
سه روز دیگه هم اونجا بودیم و من دیگه خودم زودتر از آراگل و نیلا حاضر می شدم برای رفتن به حرم ... چادرم هم حسابی برام مقدس شده بود ... البته جز برای حرم نمی تونستم سرم کنم ... چون هم گرمم می شد هم بلد نبودم روی سرم نگهش دارم ... نیلا و سامیار و آراگل اولین بار که منو با چادر دیدن اینقدر تعجب کردن که من و آراد خنده مون گرفت ... واقعا هم تعجب داشت ... منو چه به چادر! اون روزا همه با هم شاندیز رفتیم ... طرقبه رفتیم ... شهربازی رفتیم ... ولی برای نمازها از هر جایی که بودیم باید خودمون رو به حرم می رسوندیم ... من می نشستم و آراگل و نیلا رو که با خضوع نماز می خوندن نگاه می کردم ... یه روزی این کار به نظرم مسخره می یومد ولی حالا که حس اونا رو با چشم می دیدم به احساس گذشته خودم می خندیدم ... روز آخری که رفتیم حرم برای خداحافظی از آقا هر کدوم به یه سمتی رفتیم ... نیلا رفت داخل یکی از مسجد ها ... آراگل رفت پنجره فولاد ... آراد و سامیار هم قسمت مردونه بودن ... من اول رفتم داخل حرم و بعد از زیارت اومدم بیرون ... بدجوری دستشویی ام گرفته بود ... شماره نیلا رو گرفتم که بیاد با هم بریم ولی جواب نداد ... شماره آراگل رو که گرفتم خط نمی داد ... فکر کنم رفته بود داخل حرم ... خجالت می کشیدم به آراد بگم بیا منو ببر دستشویی ... تصمیم گرفتم خودم برم ... یه کم مسیر ها رو یاد گرفته بودم ... پس راه افتادم ... از صحن انقلاب که خارج شدم دیدم راهرویی که می رفت سمت صحن جمهوری خیلی شلوغه پس از یه سمت دیگه رفتم ... بالاخره همه شون می رسیدن به هم ... اما اشتباه کردم ... چون هر چی می رفتم انگار داشتم فقط دور خودم می چرخیدم ... هیچ جای آشنایی نمی دیدم ... یه سرویس بهداشتی پیدا کردم ... رفتم داخل دستشویی ... بعدم به یکی زنگ می زدم بالاخره ... کارم که تموم شد اومدم بیرون ... دوباره شماره آراگل رو گرفتم ... می گفت خاموش است! نیلا هنوز هم جواب نمی داد ... اوف! یادم افتاد نیلا گوشیشو توی هتل جا گذاشته بود ... ناچارا شماره آراد رو گرفتم ... اونم خط نمی داد ... شماره سامیار رو هم نداشتم ... گوشیم یه دونه خط بیشتر نداشت ... بهتر بود برگردم هتل ... بالاخره از چهار نفر می پرسیدم ... از یه نفر سراغ خروجی گرفتم ... یه مسیری رو نشون داد و رفت ... راه افتادم اون سمت ... پله می خورد می رفت پایین ... رفتم پایین ... یه جایی بود شبیه پارکینگ ... از بین ماشین ها رد شدم ... رسیدم به یه بزرگراه ... یه بزرگراه زیر زمینی بود ... من اینجا رو تا حالا ندیده بودم! وای خدایا ... گوشیم رو در آوردم ... دوباره شماره آراد رو گرفتم ... بازم خط نمی داد! لعنتی ... شماره آراگل رو گرفتم ... داشت اشکم در می یومد ... یک ساعتی بود که داشتم دور خودم می چرخیدم ... گوشی آراگل بوق خورد ... با هیجان گوشم رو چسبوندم به گوشی که یه دفعه بوق باتری ضعیف است در گوشم صدا کرد و گوشی خاموش شد ... نفسم آه مانند از حنجره خارج شد! حالا چه خاکی باید توی سرم می ریختم؟ تازه یادم افتاد کیفم رو هم دادم قسمت امانات ... هیچی پول دنبالم نبود که برم هتل ... اونا رو هم دیگه نمی تونستم پیدا کنم ... ولی باید یه کاری می کردم ... برگشتم سمت همون پله ها ... رفتم بالا ... سراغ حرم رو گرفتم و رفتم سمت صحن انقلاب ... شاید اونجا می تونستم پیداشون کنم ... زمان داشت می گذشت ... ساعت ده شب حرکت اتوبوس بود ... ساعت هشت شده بود و من هنوز داشتم دور خودم می چرخیدم ... خدایا اگه منو جا می ذاشتن ... اگه می رفتن ... اگه من برای همیشه اینجا می موندم ... اینقدر ترسیده بودم که افکارم شده بود عین افکار بچه ها ... بغض کرده بودم و چونه ام می لرزید ... وجب به وجب صحن انقلاب رو گشتم ولی خبری نشد که نشد ... انگار آب شده بودن رفته بودن توی زمین ... داشتم سکته می کردم ... ساعت هشت و نیم که شد راه افتادم سمت خروجی ... از چند تا از خدام ها سراغ خیابون امام رضا رو گرفتم ... می دونستم که اسم خیابون جلوی حرم امام رضاست ... خیابون رو پیدا کردم ... قسمت امانات رو نمی دونستم کجاست ... بیخیالش شدم ... باید می رفتم هتل .... فوقش از مسئول هتل پول می گرفتم ... چاره ای جز این نداشتم ... رفتم بیرون ... یه تاکسی گرفتم و اسم هتل رو گفتم ... همه ناخن هامو جویده بودم ... فکر نمی کردم روز آخر همچین بلایی سرم بیاد ... راننده هه از دیدن چشمای اشک آلود من انگار تعجب کرده بود که هی توی آینه نگام می کرد ... جلوی در هتل که ایستاد با بغض گفتم:
- چند لحظه منتظر باشین تا کرایه تون رو براتون بیارم ...
یارو سری تکون داد و با لنگی مشغول پارک کردن عرق از پشت گردنش شد ... فین فین کردم و رفتم پایین... هنوز در تاکسی رو نبسته بودم که متوجه مردی شدم که جلوی در هتل در حالی که از اینطرف به اونطرف می رفت سیگار دود می کرد ... مطمئن بودم آراده ... از طرز راه رفتنش و لباساش شناختمش ... ولی باورم نمی شد سیگار بکشه ... در ماشین رو که کوبیدم نگاش چرخید سمت من ... با دیدنم انگار به چشماش اعتماد نداشت ... چند بار به من نگاه کرد و چند بار به تاکسی ... یه دفعه به خودش اومد با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند ... چونه ام می لرزید نمی تونستم حرفی بزنم ... آراد از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- کجا بودی؟
بریده بریده گفتم:
- گم شدم ...
داد کشید:
- اون گوشی لعنتیت رو به چه حقی خاموش کردی؟ هان؟! به چه حقی؟!!!
بغضم ترکید و با هق هق گفتم:
- خاموش شد گوشیم ... شارژ نداشت ...
راننده از داخل ماشین داد زد:
- خانوم کرایه من چی شد؟
آراد سریع رفت طرف یارو کرایه اش رو حساب کرد ... من تکیه دادم به دیوار و اشک هام صورتم رو شست ... حقیقت این بود که خیلی ترسیده بودم ... تاکسی که رفت آراد اومد سمت من ... دستش رو گذاشت بالای سرم و طوری ایستاد که کاملا مشرف بود به صورتم ... زمزمه کرد:
- این چه کاری بود؟ کجا رفته بودی؟ چرا از بچه ها جدا شدی؟
- قرار ... قرار بود به هم زنگ بزنیم ... ولی هر چی زنگ زدم ... هیشکی ... هیشکی در دسترس نبود ... بعدم که ... که گوشیم خاموش نشد ...
- حالا خوبی؟ بلایی سرت نیومد ؟ کسی اذیتت نکرد؟
- نه ... فقط خیلی ترسیدم ... گفتم حالا می رین من اینجا می مونم همیشه ...
لبخند نشست گوشه لبش ... لبخند همراه با اخم چقدر صورتش رو خواستنی می کرد ... زمزمه کرد:
- بریم؟! بدون تو ... محاله!
آب دهنم رو قورت داد ... خون به صورتم هجوم آورد ... داشتم کم کم از آراد خجالت می کشیدم ... سرم رو زیر انداختم و گفتم:
- بچه ها کجان؟ کی بر می گردیم؟
سریع دستش رو از دیوار کند ... سیگارش رو پرت کرد روی زمین ...
گوشیشو از جیبش کشید بیرون و در حالی که تند تند شماره می گرفت گفت:
- آخ بچه ها رو یادم رفت ... رفتن دنبال تو ...
قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم گفت:
- الو سامیار ... اومد هتل ... نگران نباشین ... برگردین ... آره خوبه ... گم شده بوده ... قربون داداش!
قطع کرد و رو به من گفت:
- سکته مون دادی رفت!
- ببخشید ... من نمی خواستم ...
- تو که باز داری گریه می کنی! فکر می کردم دختر مقاومی هستی که به این راحتی ها اشکت در نمی یاد ...
تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم:
- همینطور هم هست!
خنده اش گرفت و گفت:
- برو توی اتاقتون وسایلت رو جمع کن ... نیم ساعت دیگه بیشتر وقت نداریم ...
سری تکون دادم و راه افتادم برم ... وسط راه برگشتم و با حواس پرتی گفتم:
- آراد ...
تازه فهمیدم چی گفتم! سرش که پایین بود رو یه دفعه آورد بالا ... خیره شد توی چشمام ... چشماش برق عجیبی داشت ... یادم رفت چی می خواستم بگم ... چند قدم بهم نزدیک شد ولی بازم حرفی نزد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ممنونم ... بابت کرایه ... تاکسی ...
اومد جلو ... حرارت نگاهش داشت منو می سوزوند ... توی یه لحظه تصمیم گرفتم برم ... آراد داشت منو آتیش می زد ... پس با سرعت عقب گرد کردم و دویدم داخل هتل ...
***
از وقتی که برگشتیم یه حس عجیبی داشتم ... روحم تازه شده بود ... دوست داشتم مدام به اون لحظه ها فکر کنم ... امتحانام رو یکی از یکی بهتر دادم و بازم نمره الف شدم ... اما اینبار سه تا رقیب قدر داشتم ... آراد ... سارا ... رامین ... مدام وحشت داشتم از اینکه رامین و من بورسیه رو ببریم ... رامین منو بیچاره می کرد در این صورت مطمئن بودم که انصراف می دم ... بدتر از اون حالت این بود که آراد و سارا بخوان با هم برن ... یعنی این فکر نفسم رو بند می آورد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... این سفر باعث شده بود بدجور به آراد وابسته بشم ... یه جوری که تا به حال به هیچ بنی بشری وابسته نبودم ... دیگه دلم نمی یومد اذیتش کنم ... دوست نداشتم حرص بخوره ... می خواستم همه اش هواشو داشته باشم ... ولی حقیقت این بود که آراد خیلی کم پیدا شده بود ... به قدری توی درس غرق بود که اصلا نه کسی رو می دید ... نه کاری با کسی داشت ... حتی شیطنت هاش سر کلاس هم کم شده بود ... من هم وقتی تلاش اون رو می دیدم بیشتر توی درس غرق می شدم ... نتیجه اش هم عالی شدن نمره هام شد ... تابستون که شروع شد باز هم دست از تلاش بر نداشتم ... با یه برنامه ریزی دقیق مشغول خوندن برای دروس سال بعد شدم ...
***
- من می رم آراگل ... می دونی که امروز تو خونه مون جلسه است ....
دستی تکون داد و گفت:
- برو ... سلام برسون به مامانت اینا ...
- قربون تو ... سلام به سامیار برسون ...
- بزرگیتو ... خداحافظ ...
- بای ...
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه ... وارنا امروز از همه مون خواسته بود توی خونه باشیم و به حرفاش گوش کنیم ... امروز روز آخر امتحانام بود ... آراگل هم اومده بود چند تا از اساتیدش رو ببینه وگرنه یک سالی بود که فارغ التحصیل شده بود ... و با سامیار زندگی مشترکشون رو شروع کرده بودن ... یادش بخیر عروسی آراگل چقدر خوش گذشت! با اینکه تا حالا عروسی تفکیک جنسیتی! نرفته بودم ولی حسابی بهم خوش گذشت ... شد یکی از بهترین خاطراتم ... با اینکه اون شب نتونستم درست آراد رو ببینم اما همون آخر شب هم که دیدمش و نگاه تحسین بر انگیزش رو روی خودم دیدم به اون آرامشی که خواستم رسیدم ... جلوی در خونه که رسیدم از فکر خارج شدم ... ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ... با اینکه دو سال می گذشت ولی من هنوز هم بابت خوابی که دیده بودم نگران وارنا بودم ... حس می کردم خیلی وقته از برادرم بی خبرم ... از وقتی سرم گرم درسام و کارم شده بود از وارنا غافل شده بودم ... می دیدم مدت طولانی به جایی خیره می مونه ... می دیدم روز به روز لاغرتر می شه ... اما دلیلی براش پیدا نمی کردم ... به خودم هم هیچ وقت زحمت ندادم باهاش حرف بزنم ... واقعا من چه خواهری بودم؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه ... مامی و پاپا و وارنا منتظرم بودن ... مامی با استرس پا روی زمین می کوبید ... چند لحظه وقت خواستم که لباسم رو عوض کنم ... سریع لباس عوض کردم و برگشتم ... کنار پاپا نشستم و زل زدم به دهن وارنا ... وارنا هم لحظاتی نگام کرد و با لبخندی نیم بند گفت:
- سال سوم به خوبی تموم شد؟
لبخندش رو جواب دادم و گفتم:
- آره ... خیلی خوب بود ... بازم الف می شم بدون شک ...
- اینقدر این بورسیه برات مهمه زلزله؟
دیگه همه از بورسیه خبر داشتن ... سر تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی ...
آهی کشید و گفت:
- امیدوارم موفق باشی ...
زیر لب ممنونی زمزمه کردم ... چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه پاپا به حرف اومد و گفت:
- حرف بزن وارنا ... ما خیلی وقته منتظریم ...
وارنا از جا بلند شد ... چند لحظه قدم زد ... حسابی داشت به هممون استرس وارد می کرد ... به خصوص به من ... داشتم قدم هاش رو می شمردم که یه دفعه چرخید به طرفمون و گفت:
- من می خوام ازدواج کنم ...
مسلما اینقدر که من جا خوردم مامی و پاپا جا نخوردن ... زل زده بودم توی دهن وارنا تا فقط ببینم اسم کی از دهنش خارج می شه ... هیچ وقت نخواستم باهاش راجع به ماریا حرف بزنم ... راجع به چیزایی که شنیده بودم ... در مورد خونواده ماریا ... نکنه ... نکنه ... وای نه خدا! مامی با شادی گفت:
- اوه پسرم این خیلی خوبه ... کی هست اون دختر خوشبخت؟
پاپا هم لبخندی زد و گفت:
- تو بزرگ شدی پسرم ... حق داری خودت برای زندگیت تصمیم بگیری ...
وارنا لبخندی زد و گفت:
- ممنون پاپا ...
مامی از جا بلند شد رفت کنار وارنا و گفت:
- کیه اون دختر وارنا؟ بهم بگو ...
- نمی شناسین مامی ...
از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... کامل رفته بودم توی دهن وارنا ... مامی با اصرار خواست اسم دختر رو بدونه ... و وارنا بالاخره به حرف اومد ...
- ماریا میناسیان ... دختر آقای هاگوب میناسیان ...
پاپا چند لحظه اخم کرد و سپس گفت:
- نمی شناسمشون ....
ولی من از جا پریدم ... وارنا با نگرانی نگام کرد ... با صدای لرزون گفتم:
- می خوام باهات حرف بزنم وارنا ...
مامی با نگرانی گفت:
- چیزی شده ویو؟
- نه مامی باید با خود وارنا حرف بزنم ...
بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم راه افتادم سمت اتاقم و گفتم:
- بیا اتاقم وارنا ... همین الان ...
الان دیگه وقت حرف زدن بود ... باید بهش می گفتم که من خیلی چیزا می دونم ... نباید می ذاشتم وارنا با سر خودش رو بندازه توی چاه ... من باید هر کاری از دستم بر می اومد انجام می دادم ...

رفتم توی اتاق و نشستم لب تخت ... وارنا هم پشت سرم اومد ... در رو بست و تکیه داد به در ... زل زدم توی چشمای شفافش و بهش گفتم:
- وارنا ... یعنی چی؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- چی یعنی چی؟
- ماریا؟!!!
- آره ماریا ... ایرادی توی ماریا می بینی؟
- وارنا یادته از مشهد که اومدم چی گفتم؟
اومد جلو نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
- آره یادمه ... گفتی عاشق امام رضا شدی ... گفتی حرم خیلی آرومت کرد ... ازم خواستی یه بار باهم بریم ... گفتی خیلی بهت خوش گذشته ... گفتی آراد رو تازه درست شناختی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خوابم رو می گم وارنا ...
دست توی موهاش کرد و گفت:
- همون موقع هم بهت گفتم خواهر عزیزم ... فکرای بیخود کرده بودی اون خواب رو دیدی ... اصلا اون خواب چه ربطی داره به قضیه ازدواج من و ماریا؟
- وارنا! من بالافاصله بعد از اینکه اومدم بهت گفتم داری یه کاری می کنی که خطرناکه برات ... گفتم مراقب خودت باش ... گفتم من نگرانتم و تو قول دادی!
- خوب آره ... الان هم کاری نکردم ...
داد کشیدم:
- آره کاری نکردی ... فکر می کنی نمی دونم خونواده ماریا چی کاره ان؟!!!
رنگ از روی وارنا پرید ... آب دهنشو چند بار قورت داد ... نمی دونست باید چی بگه ... ادادمه دادم:
- من همه چیزو می دونم ... شاید جزئیات رو ندونم ولی حداقل می فهمم که این ماجرا برای تو خطر داره ... نکن وارنا ... این کارو نکن ... بفهمم می خوای خودتو بندازی توی خطر به پاپا می گم تا اون جلوتو بگیره ...
بلند شد اومد نشست کنار من لب تخت و گفت:
- کی این چرندیات رو تحویل تو داده ...
- مهم نیست کی گفته ... چرند هم نیست خودت خوب می دونی ... اونا قاچاقچین ... هر بلایی ممکنه سر تو بیارن ... یادمه اون روز که اومدم خونه ات ماریا هم داشت از چند نفر بد می گفت ... اونم می ترسید ... نمی ذارم این کارو با خودت بکنی ...
دستشو آورد جلو ... موهامو از توی صورتم زد کنار و دستش رو کنار گوشم نگه داشت ... زل زد توی چشمام و گفت:
- داداشت رو دست کم نگیر ... من حواسم هست ... ماریا ... ماریا ارزشش رو داره ...
- وارنا! چه ماریا چه هر دختر دیگه ای ... نمی خوام به خاطر یه دختر یه تار از موهای سرت کم بشه ...وقتی دو سال پیش بهم گفتی نگران نباشم ... گفتی هیچ کاری نمی کنی که جونت به خطر بیفته آروم شدم ... فکر نمی کردم هنوز ... هنوز مصر باشی این کارو بکنی ... وارنا من می ترسم ... نمی ذارم ...
چونه ام به لرزش افتاد ... با صدایی لرزون گفتم:
- اصلا این ماریا چی داره که تو به خاطرش داری خطر می کنی؟
انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- هیسسسس!
بعد سرم رو کشید توی بغلش ... صدای قلبش بهم آرامش می داد ... سعی کردم بغضم رو قورت بدم ... وارنا دهن باز کرد:
- دو سال و نیم پیش ...
آهی کشید و ادامه داد:
- رفتیم ترکیه ... من و آرسن و بیست سی نفر دیگه از بچه ها ... ماریا هم بود ... حق با توئه ... ماریا چهره خاصی نداشت که منو جذب کنه ... توام سلیقه منو خوب می دونی ... پس حق داری تعجب کنی ... ماریا آخرین کسی بود که شاید من ذره ای بهش توجه می کردم ... البته چیزی که روزای اول توجه منو بهش جلب کرد مرد قلچماقی بود که لحظه به لحظه همراهش بود ... نمی شد گفت دوست پسر یا شوهرشه ... چون با هم حرف نمی زدن ... یه چیزی شبیه بادیگارد بود ... دو روز اول برامون جذابیت داشت و بعد هم از یادمون رفت ... من که حسابی مشغول خوش گذرونی بودم ... تا اینکه یه روز رفتیم توی یه کشتی تفریحی ... شب رفتیم و تا نزدیک صبح روی عرشه کشتی زدیم و رقصیدیم ... نزدیک صبح که بود همه داشتیم می رفتیم بخوابیم ... من گفتم می مونم سیگارمو می کشم بعد می یام ... تکیه داده بودم به نرده های کشتی و در حالی که به در اومدن خورشید نگاه می کردم سیگار می کشیدم ... یهو صدای پیانو بلند شد ... یه پیانو روی عرشه کشتی قرار داشت ... مال گروه ارکستر کشتی بود ... حالا یه دختر که از قضا پشتش هم به من بود نشسته بود پشتش و داشت باهاش آهنگ می زد ... اینقدر قشنگ می زد که روحم به پرواز در اومده بود ... باد می یومد .... می زد زیر موهای صافش و باهاش بازی می کرد ... لباس ساده ای پوشیده بود ... وقتی آهنگش تموم شد بلند شد ... منو نمی دید ... من یه جایی بودم که اصلا کسی نمی تونست ببینتم ... رفت لب نرده ها ... من تازه تونستم ببینمش و فهمیدم کیه ... ولی اون مرد باهاش نبود ... صورتش غرق اشک بود ... سیگاری در آورد و مشغول کشیدن شد ... هق هق می کرد و سیگار می کشید ... یه حالی داشت که اشک منم داشت در میومد ... منی که هیچ وقت هیچی برام مهم نبود تحت تاثیر احساسات یه دختر قرار گرفته بودم و از خود بیخود شده بودم ... قبل از اینکه بفهمم دارم چی کار می کنم ته سیگارم رو پرت کردم توی آب و رفتم طرفش ... با دیدن من ترسید و خواست پا به فرار بذاره که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم ... توی چشماش یه ترس عجیب غریبی بود ... انگار جن دیده بود ... دستام رو بردم بالا و گفتم:
- چرا می ترسی؟ نترس! من که کاریت ندارم ...
از زور ترس به نفس نفس افتاده بود ... وقتی دید من جدی جدی کاری باهاش ندارم نفس کشیدنش طبیعی شد ... یه جوری نگام می کرد ویولت که از خودم بدم می یومد ... ولی قسم می خورم که تا به حال چشمایی به اون معصومی توی عمرم ندیده بودم ... کوچیک ترین آرایشی نداشت و نگاش به من برعکس بقیه دخترای دور و برم هیچ عشوه و لوندی نداشت ... همین منو جذبش کرد و جرقه اش زده شد که بخوام خودم رو بهش نزدیک کنم ... به خصوص که می دیدم اون چه دختر منزوی و جمع گریزیه ... غمی که توی چشماش بود آدمو غرق می کرد ... اون شب هر کاری کردم راضی نشد باهام حرف بزنه ... اما بعد از اون شب من همه توجهم جذب ماریا شد ... می خواستم هر طور شده بهش نزدیک بشم ... باهاش حرف بزنم ... بشناسمش ... و بالاخره یه شب موقعیت برام جور شد ...

روی عرشه سه تا دختر محاصره ش کرده بودن و داشتن مسخره اش می کردن ... من با هر سه اون دخترا رابطه داشتم ... هر سه رو می شناختم ... دخترای درستی نبودن ... نمی دونم چرا حرصم گرفت که دارن ماریا رو مسخره می کنن و رفتن جلو ... هر چی از دهنم در اومد بارشون کردم ... هر سه با دهان باز مونده از تعجب از اونجا رفتن ... رفتم سمت ماریا ... داشت گریه می کرد ... بدون حرف نشستم کنارش و سیگاری آتیش زدم ... اشکاش اینقدر مظلومانه می ریختن روی صورتش که داشتم خودمم با سیگارم می سوختم ... وقتی آروم شد آروم گفت:
- ممنونم ...
بعدم بلند شد که بره ... پک محکمی به سیگارم زدم و گفتم :
- بشین ...
شاید تحکم صدام خیلی بود ... شایدم خودشو مدیون می دونست که نشست و انگشتاشو تو هم پیچوند ... اون لحظه هنوز نمی دونستم اسمش چیه ... پس گفتم:
- اسمت چیه؟
زمزمه کرد:
- ماریا ...
نفس عمیقی کشیدم ... تصمیم گرفتم از خودم براش بگم ... شاید اگه من در دلمو براش باز می کردم اونم به حرف می یومد ... پس گفتم ... از همه چی گفتم ... از خودم ... از اصلیتم ... از دوست دخترام ... از ناراحتی هام ... یعنی ویو باور نمی کردم که یه روز بشینم اینجوری در دلمو برای یه دختر باز کنم ... ولی گفتم هر چی تو دلم بود ... و می دونی چی عجیب تر بود؟
با تعجب گفتم:
- چی؟
- اینکه ماریا انگار ناراحتی خودش رو فراموش کرده بود ... هی منو دلداری می داد ... هی ابراز ناراحتی می کرد ... یعنی من شیفته اخلاق این دختر شده بودم ... وقتی حرفام تموم شد سکوت کردم تا اون حرف بزنه ... ولی جز سنش ... و یه سری مشخصات پیش پا افتاده هیچی نگفت ... ازش خواستم با هم دوست بشیم ... بازم همون ترس نشست توی چشماش ... گفت :
- نه ... نه ... نمی تونم ...
- چرا؟!!
تا حالا کسی به من نه نگفته بود ... تعجب کردم ... از جا بلند شد و گفت:
- باید برم ...
قبل از اینکه من بتونم جلوشو بگیرم رفت ... سفر با کشتی تموم شد ... همه برگشتیم هتل ... از اون به بعد هر چی خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد ... بادیگاردش هم یه جوری نگام می کرد انگار من قاتل باباشم! ماریا ساعت ها توی اتاقش می موند و نمی ذاشت من ببینمش ... داشتم دیوونه می شدم ... این دختر همه چیزش با بقیه فرق داشت ... یه روز توانم رو از دست دادم ... رفتم در اتاقش ... در زدم ... داد زدم ... توی در کوبیدم ... گفتم باید باهام حرف بزنه ... اما زیر بار نرفت که نرفت ... رفتم دو ساعت تموم شنا کردم تا آروم بشم ... ولی نشدم ... آبروم جلوی همه رفته بود ... همه بچه ها از آرسن بیگر تا دوست دخترام فهمیده بودن من دنبال ماریام و اون بهم محل نمی ذاره! نمی دونستم چرا این دختر اینقدر برام مهم شده که می خوام هر طور شده وادارش کنم باهام حرف بزنه ... شب که از شنا برگشتم دوباره رفتم جلوی در اتاقش ... با حال زار و نزار گفتم:
- همه فهمیدن من دارم دم در اتاق تو چی کار می کنم ... آبروم جلوی همه رفته ...
کوبیدم تو در و داد زدم:
- ولی به درک! من دست از سرت بر نمی دارم ...
بازم جواب نداد ... راه افتادم رفتم توی اتاقم ... هتلمون جایی بود که ساحل به خوبی مشخص بود ... داشتم کنار پنجره موهام رو خشک می کردم که کنار ساحل یه سایه دیدم ... با کمی دقت ماریا رو شناختم نفهمیدم چه جوری حوله رو پرت کردم روی تخت و پریدم بیرون از اتاق ... منتظر آسانسور نشدم ... تموم پله ها رو دویدم پایین تا رسیدم لب ساحل ... اما هر چی نگاه کردم ماریا نبود ... فکر کردم رفته ... داد کشید و با لگد زدم زیر ماسه ها ... دستمو کردم توی موهام و زل زدم به آب ... یهو حس کردم وسط آب یه چیزی داره تکون می خوره ... لباس ماریا سفید بود ... اون چیزی هم که روی آب بود سفید بود ... داد کشیدم:
- ماریا ...
یه لحظه چرخید و من مطمئن شدم خودشه ... پریدم توی آب ... حس کردم یه فکر احمقانه داره ... حسم هیچ وقت بهم دروغ نمی گفت ... پس رفتم دنبالش ... اون هم سعی داشت از دستم فرار کنه ... یه کم دیگه مونده بود برسم بهش که رفت زیر آب ... داد زدم:
- ماریا ...
ولی فایده ای نداشت ... پس منم رفتم زیر آب ... ولی هر جا رو نگاه می کردم نبود ... وجب به وجب جایی که رفته بود زیر آب رو گشتم ولی نبود ... هی می رفتم روی آب نفس می گرفتم و دوباره می رفتم زیر آب ... دیگه داشت گریه ام می گرفت ... اون نمی تونست بیشتر از اون حد زیر آب دووم بیاره ... بار آخر که با نا امیدی رفتم زیر آب گوشه لباسش رو دیدم ... رفته بود پشت یه تخته سنگ بزرگ ... وقتی رفتم طرفش چشماش بسته بود و از حال رفته بود .. کشیدمش بیرون ... لب ساحل هر کاری کردم به هوش نیومد ... هم روی سینه اش فشار آوردم ... هم ضربه زدم بین دو کتفش ... هم تنفس مصنوعی بهش دادم ... ولی فایده ای نداشت که نداشت ... غریق نجات رو خبر کردم ... سریع رسوندش بیمارستان و کارای خدا بود که ماریا زنده موند ... از اون شب وابستگیم بهش بیشتر هم شد ... وقتی به هوش اومد و فهمید زنده اس فقط گریه کرد ... نه داد زد نه به من چیزی گفت! حالا مصمم تر شده بودم بفهمم کیه ... چشه؟ چه دردی داره که می خواد خودکشی کنه ... نگاشو ازم می دزدید ... منم بدون حرف فقط مدام توی اتاقش دست به سینه تکیه می دادم به دیوار و عین میرغضب نگاش می کردم ... وقتی مرخص شد بردمش لب ساحل ... تعجب کرده بود برای چی اینکارو کردم ... هلش دادم سمت آب و گفتم:
- برو ... برو بدبخت ضعیف! برو خودتو بکش! منم قول می دم نیام جلوتو بگیرم ... برو می خوام ببینم هنوزم احمقی!
داد کشیدم:
- د برو دیگه!
حالا خودم داشتم سکته می کردم که مبادا بره! ولی نرفت ... نشست روی شن ها و زد زیر گریه ... از ته دل زار می زد ... رفتم طرفش ... طاقت نیاوردم ... دستمو گذاشتم سر شونه اش و کشیدمش توی بغلم .... سرشو تو بغلم قایم کرده بود و اشک می ریخت ... داشتم خل می شدم ... تحمل گریه کردنش رو نداشتم ... ولی باید می ذاشتم خودش رو خالی کنه ... خالی که شد خودشو کشید کنار ... زانوهاشو کشید توی بغلش و رو به آب نشست ... نشستم کنارش ... چند لحظه ای توی سکوت گذشت تا بالاخره به حرف اومد ...
- دیگه ... می خوام حرف بزنم ... دارم می ترکم ... از بس حرف نزدم ... از بس کسی حرفامو نشنید ... از بس خفه شدم ... از بس ترسیدم ... برام مهم نیست توام بخوای منو بکشی ... دیگه کاری از دستم بر نمی یاد ... بکش راحتم کن ... من این زندگی رو نمی خوام ...
با تعجب نگاش کردم ... چرا فکر می کرد می خوام بکشمش؟!
ادامه داد:
- می دونی که اسمم ماریاست ... بیست و پنج سالمه ... دانشگاه نرفتم ... دیپلمم رو هم به زور گرفتم ... هفت سال پیش مامانم مرد ... کشتنش ... با بابام و دو تا داداشم زندگی می کنم ... مسیح و یوحنا ...
می خواستم با تعجب بپرم وسط حرفش و بگم:
- کشتنش مامانتو؟ چرا؟!
ولی حرفی نزدم ... گذاشتم خودش بگه ... گفت:
- بابام ... بابام ... تو کار خلافه ...
بعد از این حرف به من نگاه کرد ... با نگرانی ... سعی کردم حیرتم روی صورتم انعکاسی نداشته باشه ... تا بتونه راحت ادامه بده ...
- قاچاق مواد مخدر ... البته خرده فروش نیست ... از اون ... از اون گنده هاست ... خیلی ساله! دشمن زیاد داره .... خیلی ها هم دنبالشن ... اینا تنها چیزاییه که من راجع به بابام می دونم ... نمی ذارن من چیزی بفهمم ... برامم مهم نیست ... یعنی مهم بود ... تا اینکه مامانم رو کشتن ... یکی از رقیبای بابا ... مامانمو جلوی چشمم وقتی رفته بودیم دوتایی مسافرت تیرباورن کردن ... به همین راحتی از اون به بعد دیگه با بابام حرف نزدم ... خودش می دونه مقصره ... ولی اصلا به روی خودش نمی یاره ... داداشام هم از خودش بدتر ... تنها کارشون دفاع و مراقبت از منه که بلایی سرم نیاد ... نذاشتن برم دانشگاه چون می ترسیدن ... نمی ذارن از خونه برم بیرون چون می ترسن ... می ترسن بلایی که سر مامان اومد سر منم بیاد .... خسته شدم ... حق ندارم با کسی دوست بشم ... حق ندارم با کسی حرف بزنم ... تلفن نباید جواب بدم ... موبایلم دائم چک می شه ... وقتی دیدن دستی دستی خودشون دارن منو توی خونه زنده به گور می کنن ... دو تا برنامه برام ترتیب دادن ... اول برام معلم سرخونه گرفتن و کلاس پیانو برام تشکیل دادن ... دوم سالی یه بار منو می فرستن مسافرت ... اما قبلش تموم مسافرای تور رو آنالیز می کنن ... بعدم به شکلی منو می رسونن فرودگاه که هیچکس شک نکنه من از خونه خارج شدم ... علاوه بر اون باید بادیگار هم همراهم باشه ... با وجود بادیگارد حتی سفر هم بهم خوش نمی گذره ... فقط بعضی وقتا با ریختن داروی خواب آور می تونم بخوابونمش و یه کم آزاد باشم ... اما اونم موقتیه ... موبایلی هم که برام خریدن فقط برای اینه که هر روز چکم کنن ... دو سال پیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا از شرشون خلاص بشم ... به برادرم گفتم ... گفتم اگه خواستگار برام اومد راه بدن ... می خواستم از اون زندان برم ... حالا به هر قیمتی که شده! ولی داداشم ... داداشم گفت یا نباید ازدواج کنم ... یا اینکه باید با یکی از اعضای باندشون ازدواج کنم ... منم بیخیالش شدم ... به اندازه کافی از دست داداشم و بابام کشیدم ... اما دیگه نمی تونم ... از این زندگی نباتی خسته شدم! از این همه تنهایی خسته شدم! خسته ...
باورم نمی شد ماریا چنین زندگی پیچیده ای داشته باشه ... پوزخندی زد و گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی تونم باهات دوست بشم ... چرا از حرف زدن با همه می ترسم؟ فهمیدی چرا نمی خوام ببینمت؟! وگرنه منم آدمم ... منم احساس دارم ... منم با کوچک ترین محبتی وابسته می شم ... چه بسا بدتر از بقیه ... چون من اصلا محبت ندیدم ...
دوباره اشکش سرازیر شد ... دستم رو بردم بالا ... اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- نگران نباش ... همه چی درست می شه ... برای هر کاری یه راه حلی هست ... حالا که منو لایق درد دل دونستی منم قول می دم هر کاری از دستم بر بیاد انجام بدم ...
ماریا پوزخند زد ... اون می دونست وضعیت چقدر اسفباره ... ولی من ... نمی دونستم!
سکوت کرد ... نگاش کردم ... آهی کشید و گفت:
- دوستی من و ماریا خل کننده بود ... ترکیه که با وجود بادیگاردش زیاد نمی شد طرفش برم ... وقتی هم که برگشتیم بدتر شد ... اما دیگه فهمیده بودم ماریا برام با بقیه فرق داره ... باورت نمی شه من و ماریا در ماه یک بار به زور همو می دیدیم ... همون یک بار هم اون به قدری استرس داشت که زهرمار جفتمون می شد ... داداشاش فهمیدن با کسی رابطه داره ... اما هر طور بود نذاشتیم بفهمن با کی ... برای من فرقی نداشت ... ماریا می ترسید ... می گفت آدم کشتن براشون مثل آب خوردنه ... همونقدر که من وابسته و دیوونه ماریا شده بودم اونم به من وابسته شده بودم ... طاقت نداشتیم خار به پای دیگری بره برای همین مدام حواسمون رو جمع می کردیم و جانب احتیاط رو رعایت می کردیم ... اون روز که تو اومدی خونه من تازه شش ماه از دوستی من و ماریا می گذشت ... من بهش گفته بودم می خوام باهاش ازدواج کنم ولی حقیقتش رو بخوای جرئت نداشتم پا پیش بذارم ... می دونستم باباش جواب رد می ده و نمی دونستم چی پیش می یاد ... برای همین دنبال کارای فرارمون بودم ... می خواستم هر طور شده ماریا رو بردارم و از ایران برم ... از اون روز همه جوانب رو سنجیدم ... اما ماریا درست همکاری نمی کرد پاسپورتش رو نمی اورد ... و خلاصه پدر منو در آورد ... تا اینکه تصمیم گرفتم دل رو بزنم به دریا و برم خواستگاریش ...
با تعجب گفتم:
- رفتی؟!!!!
آهی کشید و گفت:
- آره ... رفتم ... اما چه خواستگاری! جزئیاتش مهم نیست ... ولی شروطی که برام گذاشتن دیوونه کننده بود ...
دستشو با حرص کشید بین موهاش و گفت:
- گفتن در صورتی می تونم به دخترشون فکر کنم که ... که یکی از خودشون باشم ... بعد از اون هم برام مامور گذاشتن که دست از پا خطا نکنم ... این آوانسی هم که بهم دادن فقط به خاطر این بود که ماریا بعد از سال ها با پدرش صحبت کرد و گفت که منو دوست داره ... و گفته بود که من همه چی و میدونم ... اونا هم از ترسشون و اینکه دل دخترشون رو هم نشکنن مجبور شدن باهام کنار بیان ... اما ...
با ترس گفتم:
- قبول کردی وارنا؟ آره؟
اشکم داشت در می یومد ... منو کشید تو بغلش و گفت:
- ویولت ... من اینا رو برات می گم ... اما هیچ کس نباید بفهمه ... حتی آرسن هم نمی دونه ... قول می دی؟ آره؟ به داداشی قول می دی؟
- بگووووووو
- آره ...
جیغ کشبیدم:
- تو بیخود کردی ... نمی ذارم وارنا ... نمی ذارم ...
دستشو گرفت جلوی دهنم و گفت:
- گوش کن ... گوش کن ... هنوز یه کمش مونده ... قسمت اصلی ماجرا ...
ناچارا ساکت شدم ...
سریع گفت:
- در ظاهر قبول کردم ... یه خواستگاری صوری هم شکل می گیره ... قول دادن نذارن مامان اینا چیزی بفهمه ... فامیلشون هم میناسیان نیست ... فامیل اصلیشون چیز دیگه است .. برای رد گم کردن این فامیل رو انتخاب کردن ... اینجوری بابا هم نمی فهمه اونا چی کاره ان! چون فامیل خودشون خیلی تابلوئه ...
- بگو می خوای چی کار کنی؟ من این چیزا رو نمی خوام بدونم ...
- اونا تا یه هفته بعد از عروسی به من و ماریا مهلت دادن ... بعد از یه هفته باید به باند ملحق بشیم ... هر دو نفرمون ... قرار من اینه که همون شب ماریا رو ببرم شمال ... برای رد گم کردن ... و بعد از اونجا سریع برگردیم و بریم فرودگاه و یه راست بریم پاریس ...
با ترس نگاش کردم. موهامو نوازش کرد و گفت:
- نترس عزیزم ... فکر همه جاشو هم کردم ... مو لای درز نقشه ام نمی ره ...
- اگه مامور بذارن براتون چی؟ اگه بفهمن براشون نقشه کشیدین چی؟
- اونا عمرا نمی فهمن ... قراره تا رسیدیم شمال بریم متل ... بعد با یه لباس مبدل از متل بیایم بیرون و با یه ماشین دیگه برگردیم تهران ...
- مثل اینکه نقشه ات حساب شده است ...
- آره عزیزم ... اگه قول بدی هیچی به کسی نگی هیچ اتفاقی نمی افته ... چون اگه خبر جایی درز کنه ممکنه من و ماریا کشته بشیم ... می فهمی که؟
سرم رو تکون دادم ... داشتم از زور هیجان خفه می شدم ... نالیدم:
- من می ترسم ...
- نترس ... من بیشتر از تو باید نگران باشم ولی نیستم ... ویولت ازت تقاضا می کنم طبیعی باشی ... خودت رو خوشحال نشون بده ... مثل لیزا و پاپا باش ... اگه بهت شک کنن ... وای ویولت ... نذار نگرانی تو رو هم داشته باشم!
- نه نه ... قول می دم ...
- آفرین دختر خوب ... بهت اعتماد دارم ... وگرنه حرف نمی زدم ... حالا پاشو بریم بیرون ...
- وارنا ... خیلی مواظب خودت باش ...
یه بار با اطمینان پلک زد و من سعی کردم باور کنم ...
***
لباس بلندم روی زمین می کشید ... یه لباس مشکی با پشت بلند و آستینهای بلند تا روی مچ که با یه بندینه می رفت توی انگشت وسطم ... اما برعکس آستین های پوشیده ای که داشت یقه اش و کمرش خیلی باز بود ... مامی عاشق مدلش بود ... اما من خودم انگار هیچی نمی فهمیدم ... موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم و آرایش قشنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود ... همه ازم تعریف می کردن ... ولی من نمی تونستم شاد باشم ... بلند بلند می خندیدم ... می رقصیدم ... همه رو هم می خندوندم ... ولی از درون نابود بودم ... وارنا مدام دور و برم می پلکید باهام می رقصید و عاجزانه تقاضا می کرد آروم باشم ... هیشکی هم که نمی فهمید من چمه وارنا خوب می فهمید ... باهاش می رقصیدم ... قربون و قد و بالاش توی کت شلوار دامادی می رفتم ... می چسبوندمش به خودم ... سرمو می ذاشتم روی سینه اش ولی آروم نمی شدم ... آرسن هم فهمیده بود من یه مرگمه ... همه اش خودش رو می انداخت وسط من و وارنا و مسخره ام می کرد ... فکر می کرد از رفتن وارنا ناراحتم ... فکر می کرد به ماریا حسودی می کنم ... اون نمی دونست که من تا چه حد از همه چیز خبر دارم ... فکر می کرد همه چیز همونطور که وارنا بهش گفته به خیر گذشته و خطری وجود نداره ... خوش به حالش! کاش منم همینطور فکر می کردم و می تونستم از عروسی برادرم لذت ببرم ... وارنا هزار بار منو بوسید ... قربون صدقه ام رفت ... به خودش فحش داد که چرا گذاشته من بفهمم و خلاصه هر کاری می دونست کرد تا من یه کم آروم تر شدم ... کاش آراگل اومده بود ... ولی نه آراگل و نه آراد و نه سامیار و نه نگار نیومدن ... لابد پیش خودشون فکر می کردن مراسمای ما زیادی اپنه! درسته که مشروب سرو می شد ولی اونقدر ها هم اپن نبودیم ... خط قرمز های خودمون رو داشتیم ... با این حال من زیاد بهشون پیله نکردم که بیان ... ماریا هم مثل من استرس داشت ... اما نشون نمی داد ... حتی سعی می کرد همراه با وارنا به من دلداری بده ... خوشحالیش اینقدر زیاد بود که استرسش کمرنگ بشه ... فامیل هاشون هم یه جوری بودن ... شاید من اینطور تصور می کردم ... به خاطر ذهنیت منفی که پیدا کرده بود ... تا آخر شب تنها کاری که کردم این بودم که خودم رو از مسیح و یوحنا پنهان کنم ... مسیح چهل سال داشت و یوحنا سی و دو سال ... هر دو هم مجرد بودن ... وارنا بهم اخطار داده بود که جلوی چشمشون نرم ... منم همین کارو میکردم ... تا آخر هم جز چند بار کوتاه منو ندیدن ... بعد از سرو شام نوبت اجرای نقشه بود ... عروس کشون نداشتیم ... چون حوصله شو هم نداشتیم هم وارنا و هم پدر و برادرای ماریا مخالفت کردن .... همین جوری هم می ترسیدن یکی بپره وسط مراسم و همه چیز رو به هم بریزه ... از نگاه نگرانشون مشخص بود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... وارنا اول دست پاپا رو بوسید و بعد توی بغل مامی گم شد ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... اشک هام ریختن روی صورتم ... دیگه کسی شک نمی کرد ... داشتم برای رفتن برادرم گریه می کردم ... بعد از مامی اومد طرف من ... دستاشو گذاشت سر شونه ام و زل زد توی چشمام ... چشمای آبیش داغون بودن ... لبالب پر از اشک ... نالیدم:
- نرو ...
سرمو کشید توی بغلش ... قلبش دیوونه وار می کوبید ... در گوشم گفت:
- می دونستی دیوونه چشماتم؟
- وارنا ...
- تا گریه می کنی خیلی خوشگل می شی پدر سوخته ...
- وارناااا
- قول می دی به داداشی که مواظب خودت باشی ...
- یعنی دیگه نمی بینمت؟
- به محض اینکه جامون توی فرانسه مشخص بشه تورو هم می برم پیش خودم ... بیخیال اون بورسیه شو ...
- به خاطر تو بیخیال دنیا می شم ...
سرمو از سینه اش جدا کرد ... چند لحظه زل زد توی چشمام ... طاقت نیاورد خم شد و چشمامو بوسید ... هق هق کردم و گفتم:
- عاشقتممممم!
- خوشبخت باش ...
- وارنا یه مو از سرت کم شه می میرم ...
- زنده می مونم ... قول می دم ...
- قول؟
انگار خودش هم تردید داشت ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- قول ...


صدای بقیه از این خداحافظی طولانی در اومده بود ... کسی خبر نداشت شاید این دیدار آخر ما باشه ... حق داشتن اعتراض کنن ... وارنا برگشت سمت مامی ... خم شد پایین لباس پر زرق و برق مامی رو بوسید ... اشک از چشم مامی فوران زد ... وارنا دیگه طاقت نیاورد دوید سمت ماشینش ... ماریا توی ماشین منتظرش بود ... در میان هلهله دیگران سوار شد ... مسیح و یوحنا دم ماشین تند تند داشتن با وارنا حرف می زدن و وارنا سرشو تکون می داد ... به خوبی استرس داداشم رو حس می کردم ... با هق هق سرم رو گرفتم رو به آسمون ... زمزمه کردم:
- یا مسیح ... در پناه خودت حفظ کن برادرم رو ...
***
صبح روز بعد با سر درد شدید بیدار شدم ... دیشب بازم خواب آشفته دیدم ... ولی یادم نیست دقیقا چی بود ... نشستم روی تخت ... دستم رو بردم زیر بالش ... گوشیم رو کشیدم بیرون ... خواستم زنگ بزنم به وارنا ... اینقدر دلشوره داشتم که به حالت تهوع افتاده بودم ... پیامی که شنیدم باعث شد قلبم بریزه روی هم:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است ...
سیخ شدم روی تخت ... یعنی چی؟ وارنا قول داده بود تا وقتی از رامسر خارج نشدن گوشیش رو خاموش نکنه ... یعنی چی شده؟ صدای جیغی که از پایین بلند شد دیوونه ام کرد ... چنان از جا پریدم که پایین تخت محکم خوردم زمین ... ولی بی توجه از جا بلند شدم و دویدم بیرون ... مامی وسط سالن نشسته بود روی زمین و زار می زد ... پاپا با سر و وضعی آشفته نشسته بود روی مبل دم در و رنگش رنگ گچ شده بود ... رفتم جلو ... پاهام می لرزید ... مامی دیگه جیغ نمی زد اما در سکوت چنان اشک می ریخت که حاضر بودم اون لحظه بهم بگن خودم سرطان دارم و قراره بمیرم اما اون چیزی که تو ذهنمه درست نباشه ... رفتم طرف پاپا ... زانو زدم جلوی پاش ... دستم رو گذاشتم روی زانوش ... دستم بدجور می لرزید ... گفتم:
- پاپا ... چی ... چی ...
سکسکه کردم ... نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... پاپا سرش رو آورد بالا ... اشک از چشمای آبیش چکید ... سرش رو تکون داد و گفت:
- برو توی اتاقت ...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم ... حال عجیبی داشتم ... هیچ وقت اونجوری نشده بودم ... اگه مردن اونجوری بود که حق می دادم به کسایی که می گفتن مرگ دردناکه! پاپا صورتش رو با دست پوشوند و به هق هق افتاد ... دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- بگو پاپا ... بگو چه خاکی تو سرم شده؟
مامی در میان هق هق های درد آلودش به فرانسه نالید:
- منو ببر ... الکس منو ببر ... من باید ببینم ... تا نبینم باورم نمی شه ...
بابا وسط هق هق جواب داد:
- چیو ببینی؟ جزغاله شده ...
- نه نه ... امکان نداره ... من باید قد و قواره اش رو ببینم ... من پسرم رو می شناسم ... باید ببینم!
- جواز دفن صادر شده ... نمی ذارم ببینی ... نمی ذارم چیزی رو که من دیدم ببینی ... نمی خوام شبا کابوس بدن مچاله و سیاه شده پسرت رو ببینی ... آرسن دید ... آرسن تایید کرد ... لئون تایید کرد ...
مامان چشماش گرد شد و یه دفعه از حال رفت ... بلند شدم ایستادم ... کوبیدم توی صورتم و جیغ زدم:
- چی شده؟! می گم چی شده؟ چرا کسی به من نمی گه؟ چی شده پاپا؟؟؟؟؟
پاپا در حالی که شونه های مامی رو می مالید زار زد:
- بی برادر شدی ... داداشت به وصال یار نرسیده رفت ته دره ... داداشت ته دره داماد شد ... داداشت جزغاله شد ... اینو می خواستی بشنوی؟
لال شدم ... بدنم یخ کرد ... از نوک انگشت پا تا فرق سرم یخ زد ... نه اشکی نه جیغی ... بدنم آوار شد و ریخت وسط سالن ...
***
بقیه روزا توی بی خبری سپری شد ... نفهمیدم کی خاکسپاری انجام شد ... نفهمیدم کی برادرم رو کردن زیر خاک ... اصلا نفهمیدم چی شده ... تا یک هفته کسی نمی تونست به من برسه ... من هم روی تخت بیمارستان دائم توی خواب بودم ... مدام مسکن بهم تزریق می شد و من هیچی نمی فهمیدم ... بعد از یه هفته اولین کسی که اومد سراغم آراگل بود ... با دیدنم دم در اتاق خشک شد ... بعد یه دفعه اومد طرفم ... منو کشید توی بغلش و هق هقش اوج گرفت ... انگار از گریه اون بغض منم ترکید ... آراگل مدام تکرار می کرد:
- الهی بمیرم ... الهی بمیرم ...
و من می گفتم:
- دیگه واسه کی؟ واسه چی؟ وارنای من رفت ... سوخت ... جزغاله شد ... سوووووووخت! می فهمی آراگل ...
ضجه می زدم و حرف می زدم .. نفس کم آوردم ... حالم داشت به هم می خورد ... آراگل با وحشت پرستار رو صدا کرد و پرستار با غر غر بهم مسکن تزریق کرد و ماسک اکسیژن رو گذاشت روی دهن و دماغم ... آراگل با صورتی اشک آلود دستمو گرفت توی دستش ... هر دو به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم ... کم کم همه جا سیاه شد و دوباره به خواب فرو رفتم ...
وقتی چشم باز کردم آراگل کنارم بود ... دستم توی دستش بود و چشماش بسته بود ... مردی هم پشت به من با لباس سیاه نزدیک یخچال ایستاده و آرنجش لب یخچال بود ... به سرفه افتادم ... چرخید ... باورم نمی شد! این آرسن بود؟!!!!! کو هیکل داداش آرسنم؟ چرا اینقدر لاغر شده بود؟ چرا گونه هاش زده بود بیرون؟ با دیدن چشمای باز من لبخند تلخش تبدیل به هق هق شد ... صدام در نمی یومد وگرنه اینقدر جیغ می کشیدم تا حنجره ام پاره بشه ... اومد جلو ... دست دیگه امو به دست گرفت و به لب برد ... لبای خشکش پوست دستم رو خش خشی کرد ... لباس سیاه آرسن و موهای سفید شده شقیقه اش نشون می داد که همه چیز حقیقت داره .... صداش بالاخره بلند شد:
- بیدار شدی؟ خواهر داماد؟
همین حرف کافی بود تا لبم رو به دندون بگیرم و همه بدنم از هق هق بلرزه ... کدوم داماد؟ دامادی که حجله اش با آتیش بر پا شد؟ جسمش لای آهن پاره ها سوخت؟ داشتم می مردم ... کاش می مردم ... آرسن ضجه زد:
- بی داداش شدیم ویو ... دیدی؟ دیدی ترسم بی دلیل نبود؟
- چی شد آرسن ؟ داداش من چی شد؟ نگو اون چشمای آبی برای همیشه بسته شد ... نگو اون نگاه دختر کش رفت زیر خاک .... نگو ماریا بی شوهر شد ... نگوووووو من بی داداش شدم ... نمی خوام ... نمی خوام آرسن ... این دنیا رو نمی خوام ... نمی خوااااااااممممممم
از هق هق و لرزش من آراگل بیدار شد ... دستی رو که سعی می کردم باهاش سرمم رو بکشم بیرون گرفت و سریع گفت:
- آروم باش عزیزم ... ویولت ... گلم آروم باش ...
- آراگل می خوام بمیرم ... دارم می سوزم ... چرا خاکستر نمی شم؟ آراگل کی دیگه هوامو داشته باشه؟ کی نگرانم باشه؟ کی چشمامو ببوسه؟ کی دیگه اگه رامین مزاحمم شد بیاد نجاتم بده؟ کی آراگل؟ کی دیگه گند کاریامو بپوشونه؟ کی بغلم کنه ... کی بهم دلداری بده؟ کی؟؟؟؟؟؟؟؟
آراگل هم به گریه افتاد ... آرسن سرشو کوبید توی دیوار ... آراگل پرید طرف آرسن و گفت:
- آقا خواهش می کنم ...
آرسن طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و من اینقدر توی بغل آراگل زار زدم تا از حال رفتم ... از زندگی متنفر شده بودم!

***************

دو ماه بعد ...
آخرای مرداد ماه بودیم ... وارنا رفته بود ... دیگه داداش نداشتم ... تنهای تنها شده بودم و اگه وحشت نداشتم بدون شک خودم رو کشته بودم ... وارنا و ماریا توی یه شب مردن! اما من باور نمی کردم ... آرسن می گفت خودش اونا رو شناسایی کرده ... می گفت حلقه و گردنبند وارنا رو دیده ... ماریا رو هم مسیح شناسایی کرده بود ... حتی آرسن می گفت با متر قد وارنا رو اندازه زده و مطمئن شده که خودش بوده ... یک متر و نود و یک سانتیمتر ... دقیق! ولی من به همه چیز شک داشتم ... دیگه باور داشتم که داداشم رفته ... هم نشین فرشته ها شده ... اما به تصادف کردنش شک داشتم ... وارنا کاپ قهرمانی توی مسابقات اتومبیل رانی داشت ... چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...
دیگه خنده برام شده بود اجبار ... نمی تونستم بخندم ... اطرافیانم همه تلاششون رو می کردن تا من رو تبدیل به همون ویولتی بکنن که بودم ... اما فایده ای نداشت ... خنده از ته دل با من بیگانه شده بود ... آراگل دو سه روز یه بار بهم سر می زد ... و جمله ای که همیشه موقع خداحافظی می گفت این بود:
- آراد سلام رسوند ...
خونواده گی همه شون برای مراسم چهلم وارنا ( نمی دونم مسیحی های تو ایران چهلم دارن یا نه ... اگه نه که من شرمنده ام) شرکت کرده بودن ... توی چهلم بیشتر حواسم سر جاش بود ... ولی وقتی رفتیم سر خاک وارنا اینقدر ضجه زدم که از حال رفتم ... آرسن اون لحظه با پاپا رفته بودن دنبال وسایل پذیرایی ... تنها کسی هم که توی اون بلبشو می تونست به من برسه آراگل بود ... آراد با صدایی خش خشی و غم آلود گفت:
- بیا ببریمش توی ماشین من ...
با کمک آراگل سوار ماشین آراد شدم و روی صندلی جلو نشستم ... گرمای شدید هم مزید بر علت شده بود که حالم رو بدتر کنه ... آراد کولر رو روشن کرد و درجه را رو به من تنظیم کرد ... هنوز هق هق می کردم ... آراد عصبی گفت:
- آراگل برو یه لیوان شربت براش بیار ...
- قراره سامیار بیاره ... می یاد الان ...
- فکر کنم بهتره ببرمیش بیمارستان ... باید سرم بزنه ...
خودم نالیدم:
- نه ... نه لازم نیست ... یه چیز شیرین بخورم خوب می شم ... خسته شدم از بس سرم زدم ...
آراد غرید:
- والا به خدا اون خدا بیامرزم راضی نیست تو اینجوری خودتو هلاک کنی ...
بغضم ترکید و چند بار زمزمه کردم:
- خدا بیامرز ... خدا بیامرز ...
آراگل با حرص گفت:
- اه! تو حرف نزن ... بدتر می کنی حالشو ...
آراد با خشم رفت پایین و در ماشین رو محکم کوبید به هم ... آراگل دلداریم داد و نرم نرم گفت:
- عزیزم ... یک ماه و نیم دیگه دانشگاه ها باز می شه ... می ری سر درست ... دوباره همه چی به حالت عادی خودش بر می گرده به بورسیه ات فکر کن ... به هدفت ... داداشت دوست داشت تو موفق باشی ... خودت می گفتی ...
- بهم گفت نرم ... گفت صبر کنم تا توی فرانسه جاگیر بشه ... گفت می ره فرانسه ... وای آراگل ... آراگل ... من چهل روزه صدای داداشمو نشنیدم ... حسش نکردم! من صابون به دلم زده بودم عمه بشم ...
آراگل منو محکم چسبوند به خودش و گفت:
- جون من آروم باش ... به خدا داری می لرزی ... نکن با خودت اینجوری!
آراد اومد بالا و لیوانی رو داد دست آراگل ... آراگل هم لیوان رو گرفت نزدیک لب های من ... سعی کردم جرعه جرعه بخورم ... سامیار خم شد و از شیشه گفت:
- آراگل ... مامانم اومده ... خجالت می کشه تنها بره جلو ...
آراگل پیشونی منو بوسید و گفت:
- من بر می گردم ... برم مادر شوهرمو ببرم پیش مامانت و مامانم و بیام ...
بهم لبخند تلخی زدم و آراگل به همراه سامیار رفتن ... من موندم و آراد ... مامانش هم بالاخره فهمید ما مسیحی هستیم ... اما هیچ تغییری توی رفتارش ایجاد نشد و همین منو بیشتر شیفته شخصیت و فرهنگ اون خونواده کرد! حالا هم که مامان سامیار بدون اینکه بهش ربطی داشته باشه اومده بود مراسم ... آراد با تحکم گفت:
- شربتتو بخور ...
دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کردم ... چند لحظه توی سکوت گذشت تا اینکه آراد صدام زد:
- ویولت ...
چرخیدم به طرفش ... ولی حرفی نزدم ... آهی کشید و گفت:
- مراقب خودت باش ... اینقدر ... اینقدر گریه نکن ...
بغض گلومو فشرد ... نمی دونم چرا این جمله آراد همیشه برای من معکوس عمل می کرد ... آراد با دیدن چشمای آماده بارشم گفت:
- کاش می دونستم باید چی بگم تا یه ذره از بار غمت کم بشه ...
- دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...
- پس تو که اینو می دونی به خاطر آرامش اون سعی کن آرامش خودت رو به دست بیاری ...
- سعی می کنم ولی نمی شه ... همه اش حس می کنم جیگرم داره می سوزه ... وارنا به من قول داد زنده بمونه ... باور نمی کنم تنهام گذاشته باشه ....
- مرگ دست خداست ... قسمت داداش تو این بود ... قبول کن ویولت ... به بابا مامانت فکر کن ... اونا دیگه فقط تو رو دارن ... با این حال و روز تو اونا هم غمشون بیشتر می شه ...
- اونا اصلا منو نمی بینن ... چهل روزه یه کلمه با هم حرف نزدیم ... ده روز توی بیمارستان بودم اصلا نیومدن حالمو بپرسن ...
سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
- می دونم ...
- من باید مامانم می یومد کنارم ... ولی همه اش آراگل رو داشتم ... آرسن می یومد ... مامان آرسن می یومد ...
آراد با دست مشت کرده گفت:
- می دونم ...
با تعجب گفتم:
- از کجا می دونی؟
- منم چند بار اومدم ملاقاتت ... ولی خواب بودی ... همیشه یا آراگل بالای سرت بود .... یا آرسن ... یا مامانش ...
- پس دیدی!
- حق بده بهشون ... درد اونا خیلی سخت تر از درد توئه ویولت ... اونا بچه شون رو از دست دادن ... می فهمی؟ مامانت هنوز نگاهاش حالت طبیعی نداره ... انگار هیچ کس رو نمی شناسه ...
- اونا بعد از وارنا انگار مردن ... پاپا پیر شده ... مامی شکسته شده ... اونا منو دوست ندارن ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- این حرفو نزن ... از این به بعد اونا تنها امیدشون به توئه ... تو نباید نا امیدشون کنی ... تو باید خونه رو براشون شاد کنی ... توام بچه شونی ... اگه ... اگه ...
انگار یه چیز می خواست بگه که نمی تونست ... نگاش کردم و گفتم:
- اگه چی؟
- اگه ... خدایی نکرده ... خدایی نکرده ... بلایی ... سر ... تو می یومد ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- اونوقت فکر می کنی اونا براشون تحملش راحت بود؟ نه ... اشتباه نکن ... بحث دوست داشتن نیست ... بحث سر شوک از دست دادن عزیزشونه ... کم کم عادی می شن ... تو سعی کن زودتر خوب بشی ... قول می دی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- سعی می کنم ...
کسی زد به شیشه ... آراگل برگشته بود ... منم بهتر شده بودم ... پس پیاده شدم تا برم پیش مامی ... وارنا رفته بود ... باید قبول می کردم ...

وقتی تلاش برای پیدا کردن خونواده وارنا به جایی نرسید پاپا داغون تر شد ... مامی دیگه هیچ کلاسی نمی رفت ... با دوستاش جایی نمی رفت ... دائم خونه بود ... ولی دیگه شیون هم نمی کرد ... خیلی آروم شده بود و یه زندگی تکراری و بی هیجان رو در پیش گرفته بود ... سه ماه از مرگ وارنا که گذشت دیدم خونواده داره از هم می پاشه ... حتی آرسن هم فقط تلفنی حالمون رو می پرسید و دل اینکه بیاد خونه مون رو نداشت ... پس به خودم اومدم ... مامی رو به زور فرستادم خونه بهترین دوستش ... عکسای وارنا رو با اشک و زاری از سرتاسر خونه جمع کردم ... اتاقش رو جمع کردم و همه وسایل رو بردم گذاشتم داخل انبار. روی هر تیکه لباسش که دست می کشیدم زار می زدم ... هنوز وسایلش دست نخورده سر جاش بود ... از حمام که اومده بود بیرون حوله اش رو انداخته بود روی تختش ... هنوز همونجا بود ... حوله رو بغل کردم و از ته دل اشک ریختم ... اما به خودم قول دادم این آخرین اشک هایی باشه که می ریزم ... ما باید زندگی می کردیم ... وارنا رفته بود ... ولی ما هنوز حق زندگی داشتیم ... می خواستم جای وارنا هم زندگی کنم و خوش باشم ... همه وسایل رو جمع کردم ... خونه رو تمیز کردم و نشستم منتظر پاپا و مامی ... وقتی اومدن سعی کردم محیط رو براشون متغیر کنم ... دوباره شدم همون ویولت شوخ و شر شیطون ... از درون نابود بودم .. ولی از بیرون ... اینقدر ملیجک بازی در آوردم ... اینقدر از سر و کول مامی و پاپا بالا رفتم تا لبخند نشست روی لبشون ... قرار گذاشتم فردا با مامی بریم استخر ... می خواستم روحیه اش رو عوض کنم ... توی نگاه پاپا قدردانی رو حس می کردم ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ... من می دونستم چرا این کار رو کرده ... فقط هم من می دونستم که خونه رو پس داده ... همه فکر می کردن بعد از برگشتن از ماه عسل قراره برن توی اون خونه ... کاش من همه چیز رو نمی دونستم ... کاش همه بار روی شونه های نحیف من سنگینی نمی کرد ... نمی دونم چقدر راه رفته بود که گوشیم داخل جیبم و زیر دستم لرزید ... بغضم رو قورت دادم و گوشیم رو در آوردم ... آراگل بود ... لبخند نشست کنج لبم ... آدم موقع غم و غصه ها دوستای واقعیش رو می شناسه ... آراگل یه دوست واقعی بود ...
- الو ...
- سلام به جیگر چشم آبی خودم ...
- باز چشم سامیار رو دور دیدی داری زبون می ریزی؟
خندید و گفت:
- چطور مطوری؟
- خوبم ... تو خوبی؟ شوورت خوبه؟
- مگه می شه من زنش باشم بد باشه ...
- اوو! بله به نکته خوبی اشاره کردین ... یادم نبود شما زنشین ...
- بمیری! از زبون کم نیاریا ...
- باشه قول می دم ...
- ببین ویو زنگ زدم یه چیزی ازت بخوام ...
- صد در صد! چیزی نخوای که یاد من نمی افتی ...
جیغ کشید :
- ویولت!!!
و من خندیدم ... وسط خنده من گفت:
- نیشتو ببند گوش کن ... می خوام بهت یه دستور بدم ...
- خب بگو! بابا دستوووور!
- می ری خونه ساکتو می بندی ... فردا صبح زود می خوایم بیایم دنبالت بریم ددر ...
- ببخشید؟! کجا اونوقت؟
- چادگون .... نه نه ببخشید چادگان!
- هان؟؟!!!
- ببین جیگر جون ... تو کاری نداشته باش کجاست ... برو آماده شو ... زنگ می زنم خونه تون به مامانت هم می گم ... سه روز باید تو رو بدن قرض ...
- چی میگی واسه خودت؟ چادگان کجاست؟
- یه شهر کوچیک اطراف اصفهان ...
- اوووووف! جا قحطه ... من حال ندارم بشینم تو ماشین ... ول کن ... می دونی که دل و دماغ ندارم ...
- بشین بابا! حرف رو حرف من نزن ... می گم میای یعنی می یای ... آراد پدرش در اومد تا تونست یه پلاژ اونجا کرایه کنه واسه سه روز ...
- من اصلا نمی دونم اونجایی که تو میگی کجا هست ...
- عزیزم اونجا یکی از شهرستانهای اصفهانه ... یه منطقه خیلی خیلی خوش آب و هوا و سر سبز و خوشگل ... تیکه تیکه توش ویلا ساختن و کرایه می دن ... رودخونه زاینده رود هم از وسطش رد می شه ... یه دریاچه هم داره ... ماهیگیری ... قایق سواری ... و خلاصه صفا سیتی ...
- من نمی تونم مامی اینا رو تنها بذارم ...
- ویولت همه اش سه روزه ... این همه وقت مامی و پاپات تنها بودن ... تو که اکثرا نبودی ... داداش خدا بیامرزت هم خونه خودش بود ...
- راضی نمی شن ...
- من راضیشون می کنم ... فقط تو آماده باش ...
- کیا می یان؟
- من و سامیار و ساغر خواهر سامیار و آراد و تو ... همین ...
- می شه ... اگه خواستم بیام ... آرسن رو هم بیارم با خودم؟
- همون آقایی که اونروز توی بیمارستان بود؟
- آره همون ...
- بیار چه بهتر! همه تون نیاز دارین روحیه تون تقویت بشه ...
- باشه ... پس من خبرت می کنم ...
- قربونت برم ... من الان زنگ می زنم خونه تون ... زود آماده بشیا ...
- باشه چه ساعتی می رین؟
- ساعت هفت صبح راه می افتیم ...
- اوکی ... مرسی که به منم گفتی ...
- اصلا این سفر به خاطر توئه عزیزم ...
- ممنون آراگل ...
- خواهش می کنم ... کاری نداری فعلا ...
- نه قربونت ... بای
- خداحافظ ...
بعد از آراگل با آرسن تماس گرفتم ... انگار اونم حس پوسیدن داشت که سریع قبول کرد ... حتی با اینکه دوستای منو درست نمی شناخت ... فقط در حد یه قرارداد بستن با آراد آشنا شده بود ... دوست داشتم دوستای خوبی بشن برای هم ... آرسن باید کسی رو جایگزین وارنا می کرد ... درست مثل من ...
کیف و وسایلم رو برداشتم ... رفتم دم اتاق مامی و پاپا ... پاپا رفته بود از خونه بیرون ... ولی مامی خواب بود ... نزدیکش شدم ... آروم خم شدم و گونه اش رو بوسیدم ... توی خواب شبیه فرشته ها می شد ... پاپا هم همیشه می گفت این حالتش رو به تو هم داده ... من که خودمو تو خواب ندیده بودم ... ولی لابد یه چیزی بود! وارنا هم همیشه می گفت انگار بقیه آدما تا می خوابن شبیه گودزیلا و دیو دو سر می شن که این شکل فرشته می شه! خوب همه توی خواب معصومن ... آخ یادش بخیر ... چقدر اون روز با هم بحث کردیم ... خوب یادمه داد زدم:
- نخیرم ... پسرا تا می خوابن این دهناشون قد دهن اسب آبی موقع خمیازه کشیدن باز می مونه ... آدم هوس می کنه یه رطیل بندازه تو دهنشون ... قشنگ تا اون زبون کوچیکشون پیداست ... بعدم همچین خرناس می کشن که بیا و ببین! هر چند که حق با توئه ... این پسرا موقع خواب که شبیه گوزیلا می شن خیلی قابل تحمل تر از مواقع بیداریشون هستن ...
وارنا که از نطق طولانی من هم خنده اش گرفته بود هم می خواست خودشو از تک و تا نندازه بلند شد که بگیرتم و من فرار کردم ... چشمام لبریز از اشک شد .... دوباره پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون ... جلوی آینه خودم رو بررسی کردم ... شال سفید ... مانتو تابستونی و خنک سفید که روی کمرش یه بند داشت که تا می کشیدمش چین چینی می شد ... شلوار جین تنگی هم پوشیده بود با کفش اسپرت سفید و آبی ... با صدای تک خوردن گوشیم رفتم از خونه بیرون ... ماشین آرسن درست جلوی در خونه ایستاده بود .... رفتم طرفش و با لبخند سوار شدم ... آرسن عینک آفتابیشو بالا پایین کرد و گفت:
- های به روی ماهتون ...
- سلام بی تربیت لوس ننر!
- چرا اینقدر دلتون پره اونوقت؟
- واسه اینکه یه سر بهم نمی زنی ...
آهی کشید و گفت:
- ببخشید ... دیگه تکرار نمی شه ...
دوتایی سوار شدیم و قبل از اینکه چیزی بگم راه افتاد و گفت:
- خوب کجا باید بریم؟!
- دم خونه آراگل اینا ...
- و خونه آراگل اینا کجاست ...
آدرس رو بهش دادم و راه افتاد ... سر کوچه شون که رسیدیم زنگ زدم به آراگل ... قبل از اینکه جواب بده دیدم که از خونه اومدن بیرون گوشیو قطع کردم و به آرسن اشاره کردم بایسته ... رفتم پایین و بلند گفتم:
- سلام صبح به خیر ...
همه شون برگشتن به طرف من ... آراد و سامیار و آراگل ... آراگل اومد طرفم و در آغوشم کشید ... همینجور که سرم روی شونه آراگل بود نگاه منتظر آراد رو دیدم ... یه بار به نشونه سلام پلک زدم ... آراد هم به همون شکل جوابم رو داد ... با خنده به آراگل گفتم:
- خوب باشه ... ولم کن ... حالا شوهرت هوس می کنه!
خنده اش گرفت مشتی زد توی بازوم و گفت:
- بی حیا ... خسیس چرا قطع کردی؟ اومدم جوابت رو بدم ...
- دیدم اومدین بیرون منم قطع کردم ...
با شنیدن صدای سلام و عیلک برگشتم ... آرسن اومده بود پایین و مشغول سلام و احوالپرسی با آراد و سامیار بود ... یواش پرسیدم:
- خواهر شوهرت کو؟
- باید بریم دم خونه شون دنبالش ...
- پس بریم ...
- تو با آرسن می یای؟
- آره ...
- لوس! دوست داشتم پیش خودم باشی ...
- مگه تو کجایی؟
- ما هممون با ماشین آراد می یام ...
- خوب تو بیا پیش من ...
- سامیار رو چی کار کنم؟
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد گفت:
- بریم بچه ها دیره ...
قبل از اینکه سوار بشیم با سامیار هم سلام احوالپرسی کردم ... آرسن هم رفت سمت آراگل ... بعد از اون همه سوار ماشینا شدیم ... خواستم از آرسن سوالی بپرسم که صدای آراگل بلند شد:
- بیا دیگه آرااااد ...
نگاهم چرخید به اون سمت ... دستش رو به سقف ماشینشون تکیه داده بود ... یکی از دسته های عینکش مابین انگشتاش اون یکی دسته اش تقریبا توی دهنش بود ... نگاهش موشکافانه جوری به ما خیره مونده بود که انگار صدای آراگل رو نمی شنید ... آراگل از داخل ماشین لباسش رو کشید تا حواسش جمع شد و سوار ماشین شد ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بزرگترین مشتری ما رو نگاه ... تو هپروت سیر می کرد گویا!
بیخیال حرفی که زده بود گفتم:
- آرسن ...
- بله ...
نمی دونستم حرفی که می خوام بزنم درسته یا نه ... ولی باید می گفتم ...
- راستش ... چیزه ... خونواده آراگل ... خیلی چیزن ...
- چقدر چیز چیز می کنی! حرفتو درست بزن ...
- خوب چیزن ... یعنی مذهبین!
- بله از حجاب خانوماشون مشخصه ...
- خوب پس فهمیدی منظورمو ...

با اخم نگام کرد و گفت:
- چی می خوای بگی؟ درست حرفتو بزن ... خواهشا! جویده جویده حرف نزن ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه موقع مشروبی ... ویسکی چیزی که با خودت ...
یه دفعه صدای قهقهه اش بلند شد ... خیلی وقت بود اینطور خندیدن آرسن رو ندیده بودم ... با تعجب نگاش کردم ... وقتی خوب خندید کمی آروم شد زیر لب گفت:
- دیوونه!
با کنجکاوی نگاش کردم ... نگاهمو که دید دوباره ترکید ... با حرص گفتم:
- اااا کوفت! به چی می خندی؟ خودتو مسخره کن ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی ویولت؟ فکر کردی یه پسر هجده ساله ام؟!
- نخیرم ... گفتم یه وقت ...
- بس کن! من بیست و هفت سال بین این آدما زندگی کردم! قانوناشونو از تو بهتر می دونم ... مگه دیوونه ام مشروب با خودم بیارم؟! مشروب رو توی خونه می خورم همیشه ...
- خوب ببخشید ... گفتم یه موقع اینکارو نکنی!
دماغم رو کشید و گفت:
- فکر بیخود نکن عزیزم ... من حواسم از تو جمع تره ...
آراد داشت با سرعت سرسام آوری می رفت ... آرسن هم ناچار بود پشت سرش بره ... با غرغر گفت:
- کلا یه چیزیشه ها!
به دفاع از آراد گفتم:
- ولی خوب می ره ...
- آره رانندگیش خوبه ... ولی سرعتش زیاد از حد بالاست ... اینجا که پیست اتومبیل رانی نیست ... بزرگراهه!
- انگار سرعتش کم شد ...
- شرط می بندم صدای بقیه در اومده ...
شونه ای بالا انداخختم و گفتم:
- من بخوابم آرسن؟
- چه همسفری! بشین ببینم بابا ... بخوابی منم می خوابم ... چهار تا تخمه مغز کن بذار دهن من ...
- تخمه ام کجا بود این وسط؟
- تو کوله من ... روی صندلی عقب ...
با خنده پلاستیک آجیل رو از داخل کوله آرسن که عقب بود در آوردم و مشغول مغز کردن پسته و فندق شدم ... خودم می ذاشتم دهنش و اونم اذیتم می کرد . داشتیم غش غش می خندیدم ... واقعا انگار غم ها از یادمون رفته بود آرسن از آراد سبقت گرفت ... من پشت به شیشه نشسته بودم و اصلا حواسم به اونا نبود ... مشغول پذیرایی از آرسن بودم ... آرسن به خنده افتاد و گفت:
- بابا خفه ام کردی ... یه دونه یه دونه ...
منم خندیدم و گفتم:
- خوب می ترسم گازم بگیری ...
آرسن خم شد دماغمو گاز بگیره که جیغ زدم و خودمو کشیدم کنار ... این عادتش بود ... وقتی برام ضعف می کرد هوس می کرد دماغمو گاز بگیره ... بد هم گاز می گرفت! گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره آراد جا خوردم ... خنده ام رو فرو دادم و جواب دادم:
- الو ...
- سلام ...
- سلام ...
- خوبی؟ ... چی می گم! معلومه که خوبی ...
پسره خودخواه! انتظار داشت من همه اش گریه کنم! جواب ندادم ... صدام زد:
- ویولت ...
صداش خیلی یواش بود ... انگار می خواست کسی نفهمه داره منو صدا می کنه ... صدای خنده و موسیقی هم به قدری بلند بود که کسی نشنوه ... گفتم:
- بله؟
- متاسفم ... شادی حق توئه ...
چه زود فهمید ... جویده گفتم:
- ممنونم ...
- جات خوبه؟
به قول آرسن این یه چیزیش بودها!!! خنده ام گرفت و گفتم:
- اوهوم ... خوبه ... به شماها انگار داره خیلی خوش می گذره ها ... صدای آهنگ اصلا نمی ذاره بشنوم چی می گی ...
زمزمه کرد:
- خوب توام بیا اینجا تا بهت خوش بگذره ...
- اهه! آرسن جونو که نمی شه تنها بذارم ... تو با سامیار حرف بزن که بذاره آراگل بیاد پیش من ...
انگار عصبی شد از حرفم چون با خشم گفت:
- شما خوش باش ... نیاز به مزاحم نداری ...
داشتم حسادت رو از بین تک تک کلماتش حی می کردم ... واقعا چرا اینقدر روی آرسن حساس بود؟ نمی دونستم باید چی بگم که با همون صدای خشنش گفت:
- گوشی رو بده به آرسن جونت!
- چی کارش داری؟
- آدرسو بدم بهش خودش بیاد ... نمی شه که تموم طول راه دنبال هم باشیم ... یه موقع من بخوام تند برم ...
- شما که به جت گفتی زکی! گوشی ...
گوشیو گرفتم سمت آرسن و با بیخیالی گفتم:
- آراده ...
آرسن گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... یه دفعه به من گفت:
- ویولت از داخل داشبورد یه خودکار و کاغذ در بیار یادداشت کن ...
سریع کاغذ و خودکاری برداشتم گذاشتم روی کیفم و آماده نوشتن شدم ... آرسن شمرده شمرده گفت:
- بعد از پلیس راه ... می رسیم به فلکه دانشگاه صنعتی اصفهان ... می ریم سمت راست ... بعد از رد کردن امامزاده سید محمد ... می ریم به سمتی که تابلوی خوزستان زده ... بعد می ریم سمت تیران و کرون ... نوشتی ویولت؟
تند گفتم:
- آره بگو ...
ادامه داد:
- می ریم سمت تیران ... وارد تیران که شدیم فلکه اول ... تابلو زده به سمت چادگان ... همین ؟
- باشه داداش ...
- نه قربونت می بینمتون ...
گوشی رو قطع کرد ... کاغذ رو از دست من گرفت و گذاشت نزدیک فرمون ... نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه کوفتی بذار بخونه ... حوصلمون سر رفت ...
آرسن دستش رو دراز کرد و ضبط رو روشن کرد ... توی حال و هوای آهنگ فرو رفتم و سکوت کردم ... دوست داشتم فکر کنم ... و جالبیش اینجا بود که دوست داشتم به آراد فکر کنم ... به کارهاش ... به حسادتاش ... به محبت هاش ... آراگل گفت آراد اصرار داشته حتما این مسافرت جور بشه که منو بکشن از خونه بیرون ... این کارهاش برام فقط یه معنی داشت ... یاد ترم قبل افتادم ... یاد مزاحمت دوباره رامین و داد و هوار آراد ... داشتم از کلاس می یومدم بیرون ... آراد اونروز نیومده بود سر کلاس و رامین با این خیال که آراد اصلا نیست که هوای منو داشته باشه از پشت دستمو کشید ... جالبی قضیه اینجا بود که چند وقتی بود دوستای آراد هم حسابی هوامو داشتن ... حتی همونی که با گلوله برف زد توی صورتم ... قبل از اینکه من بتونم جلوی رامین رو بگیرم یکی از دوستای آراد اومد بینمون و رو به رامین گفت:
- راهتو بکش برو ...
رامین پوزخندی زد و گفت:
- تو رو سننه جوجه؟
با نگرانی گفتم:
- بچه ها بس کنین ... اینجا جای این کارا نیست ...
رامین اومد جلو و با بی شرمی گفت:
- ببین ویولت ... اینو تو گوش همه بکن که تو قراره زن من بشی خوش ندارم هر بار که می خوام باهات حرف بزنم یه جوجه بپره وسط و ادای بادیگارد ها رو در بیاره ...
مونده بودم در جواب این بچه پرو چی بگم که صدای آراد درست از پشت سرم بلند شد:
- مطمئنی؟!!!! ولی زیادم نباید مطمئن باشی ...
رامین با دیدن آراد رنگش پرید ... قدمی رفت عقب ... منم با ترس به آراد نگاه کردم ... ترس توام با اطمینان ... هم دوست داشتم ازم محافظت کنه ... هم می ترسیدم درگیر بشن دوباره ... رامین سعی کرد لغز بخونه ...
- باز که تو سر و کله ات پیدا شد ...
آراد با خشم طوری که رگ گردنش زده بود بالا گفت:
- این سوالیه که من باید از تو بپرسم ... جوجه چند بار بگم دور و بر خانوم آوانسیان نپر؟! هان؟ لقمه اندازه دهنت بردار ...
جلوی بچه ها رعایت می کرد و جای ویولت می گفت خانوم آوانسیان ... آراد همیشه بیشتر از آبروی خودش انگار نگران آبروی من بود ... همین کاراش بود که کم کم داشت منو بهش وابسته می کرد ... یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد ... از خاطراتم اومدم بیرون ... چرخیدم عقب ... ماشین آراد پشت سر ما بود ... یه لحظه حس کردم یه چیزی دیدم ... با دقت نگاه کردم ... همون لحظه ماشین آراد ازمون سبقت گرفت و من دقیق تر اون صحنه رو دیدم ... ساغر و آراگل از صندلی عقب دست دراز کرده بودن و داشتن میوه به آراد و سامیار تعارف می کردن ... دست ساغر درست روبروی صورت آراد من بود ... آراد من؟!!!! یا عیسی مسیح! این دیگه چه صیغه ای بود؟!!!! مغزم داشت سوت می کشید ... چرا آراد رو برای خودم می دونستم ؟ نه این ... این یه عادت بود ... صدای خنده نرم آرسن منو به دنیای واقعی کشید ... گفتم:
- چرا می خندی؟
- حسادت تو ... دیدنش خنده هم داره!
- چی؟!!!!! حسادت به کی ...
- هیشکی ... فقط اینقدر نگاشون نکن ... تابلو می شیا ...
- آرسن!!!!!!
- بیخیال بیخیال! منو نخور ... بگو ببینم این چادگان چه جور جائیه؟ تو رفتی خودت تا حالا ...
سعی کردم از تفکراتی که داشتن مغزم رو سوارخ می کردن فاصله بگیرم ... تابلو شدنم جلوی آرسن .... دست دراز شده ساغر جلوی صورت آراد ...
- نه ... آراگل که خیلی تعریف می کرد ... می گفت تقریبا جنوب اصفهان و آب و هواش همیشه یکی دو درجه ای سردتر از خود اصفهانه ... اطراف دریاچه اش ویلا ها و پلاژهای زیادی ساخته شده که بیشتر مال ارگان های دولتیه ... یعنی تا کارت اون جا رو نشون ندی راهت نمی دن ... جاهایی مثل ذوب آهن و سپاه و اینا ... ولی خوب یه سری جاهاش هم برای آدمای عادیه ... مثل اینجایی که آراد گرفته ... بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ... همینا دیگه! یعنی آراگل همینا رو گفت ...
- باید جای جالبی باشه ...
- آره منم همینطور فکر می کنم ... راستی آرسن آراد هنوز هم بیشتر محصول کارخانه ات رو می خره؟
لبخندی زد و گفت:
- ار هر جا هم که حرف بزنیم باز می رسونیش به جایی که دوست داری ...
با خشم گفتم:
- اصلا نخواستم ... چرا تهت می زنی؟!
آرسن باز هم خندید و گفت:
- خب کوچولو ... چرا فرار می کنی؟ توام حق داری از کسی خوشت بیاد ... حالا قهر نکن ... جوابت رو می دم ... آره ... هنوزم بهترین مشتری منه ... اینبار قرارداد سه ساله بستیم ...
- سه ساله؟!!!! یعنی امسال و دوسال بعدش؟
- آره ...
- پس پیداست خیلی به گرفتن بورسیه امیدواره ... چون بورسیه هم دقیقا دو ساله است ...
- تو نیستی؟
- زیاد نه ...
- چرا؟
- نگران مامی و پاپام ... تنها ...
سریع گفت:
-به آینده خودت فکر کن دختر ... اونا به تنهایی عادت دارن ...
- ولی آخه ...
- آخرش مگه تا کی می تونی پیششون باشی؟! هان؟ فوقش سه چهار ساله دیگه ازدواج می کنی و می ری برای خودت ... اونا آخرش تنها می مونن ...
- خب ... ازدواج نمی کنم ...
خنده ای موذیانه کرد و گفت:
- آره ... اگه این پسر خله بذاره!
- پسر خله؟!
- خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده ... جفتتون خلین! آراد رو می گم دیگه ...
دوباره جیغ کشیدم:
- آرسن !!!!
- بگیر بخواب بابا ... تو بیدار باشی تا اونجا منو کر می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- دلت هم بخواد ...
ولی سرم رو به پشتی صندلی تکون دادم ... چشمامو بستم .. خوابم نمی یومد ... بی اختیار دوست داشتم فقط به آراد فکر کنم ... به آراد و کاراش ...
آرسن که می دونست بیدارم گفت:
- ولی ویولت ... حتما باید بعدا در موردش صحبت کنیم ... اگه هنوز احساسی شکل نگرفته باید سنجیده عمل کنی ... می فهمی؟
ترجیح دادم حرفی نزنم ... می دونستم می خواد چی بگه ... چیزی که خودم مدت ها ازش فرار کرده بودم ... تفاوت دین من و آراد ... نمی خواستم فعلا هیچی در موردش بشنوم ... هیچی!
مسیر بدون هیچ اتفاقی خاصی طی شد به کاشان که رسیدیم یه استراحت کوتاه کردیم که راننده ها بتونن بازم رانندگی کنن ... پنج ساعت راه تا اصفهان بود و بعد از اونم دو ساعت تا چادگان ... آرسن از یه مغازه بین راهی برای همه بستنی خرید که گرما هلاک نشیم ... خداییش خیلی چسبید ... ولی آراد با اخم گفت:
- نمی خورم ... آبمیوه رو ترجیح میدم ...
من بستنیشو قاپیدم و گفتم:
- پس من می خورم ...
اخم آراد غلیظ تر شد و رفت برای خودش آبمیوه بخره ... مونده بودم چشه! مدام اخم می کرد .. به شوخی ها نمی خندید ... سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم ... نمی خواستم بیشتر از این آرسن به احساسم پی ببره ... پس لب صندلی ماشین نشستم و تا ته هر دو تا بستنی رو در آوردم ... خواستیم راه بیفتیم که آراد رو به سامیار گفت:
- تو بشین سامی ... من نمی تونم ...
سامیار بدون حرف نشست پشت فرمون و آراد هم نشست کنار دستش ... دیگه داشتم نگرانش می شدم ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بچه دست و پاش شل شده ...
با تعجب گفتم:
- هان؟!
ماشین رو از دنده خارج کرد و راه افتاد ... همزمان گفت:
- شیوا ... یه بار برای اینکه لج منو در بیاره ... رفت با یکی از پسرای گروه حسابی گرم گرفت ... من دوست داشتم هم خودمو بکشم هم اون پسره رو ... وقتی کارامون تموم شد و خواستیم بریم خونه هر کاری کردیم نتونستم رانندگی کنم... به ناچار ماشین رو گذاشتم و با تاکسی رفتم ...
با چشمای گرد شده گفتم:
- راست می گی؟
- آره ... حرص زیاد باعث می شه آدم عضله هاشو هی منقبض کنه ... بعد که آروم می شه این عضله ها انگار زیادی شل شدن ...
یعنی آراد .... سریع گفتم:
- ولی من که کاری نکردم که آراد بخواد حرص بخوره ... تازه ... اون که منو دوست ...
نتونستم جمله ام رو تموم کنم ... ولی من ... من دوسش داشتم ... آره من دوسش داشتم ... آرسن گفت:
- کاری به علاقه اون ندارم ... تو رو هم الکی امیدوار نمی کنم ... اما می خوام باهات حرف بزنم ... دختر خوب ... فکر کن یک درصد اون به تو علاقه داشته باشه ... توام بهش علاقه پیدا کنی ... می دونی قانون مسلمونا چیه؟!
سکوت کردم ... می دونستم ... ادامه داد:
- اگه بخوای باهاش ازدواج کنی ولی دین خودتو حفظ کنی باید صیغه اش بشی ... وگرنه در غیر اینصورت باید مسلمون بشی ...
سریع و با ناراحتی گفتم:
- نه!
- چی نه؟ نمی خوای دینت رو عوض کنی یا نمی خوای صیغه اش بشی؟
با عجز گفتم:
- هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ... پاپا ... پاپا قبول نمی کنه ...
- عشقت نسبت به آراد اونقدری نیست که از دینت .... یا از عقیده ات بگذری؟
- ربطی به اون ماجرا نداره ... ولی ... من نمی تونم ... نمی تونم ...
- پس بگذر! ازش بگذر ... دیگه بهش فکر نکن ... خوب می دونم الان همه فکرت رو گرفته ... درست مثل یه گیاه پیچ که دور یه درخت می پیچه و نفسشو می گیره ... توام همینطور داری می شی ... بگذر تا قبل از اینکه نفستو نگرفته ...
نمی تونستم ... برام سخت بود راحت از عشق با آرسن حرف بزنم ... عشقی که خوب می دونم از خیلی وقت پیش جوونه زده ... شاید از وقتی رفتم مشهد ... شاید هم از قبل از اون ... شاید از وقتی آراد جلوی سارا از من حمایت کرد ... نمی دونم ولی از خیلی قبل به وجود اومد و من تازه حضورش رو قبول کردم ... چی می گفتم به آرسن؟ که هم آراد رو می خوام هم دینم رو؟
آرسن شمرده شمرده گفت:
- خیلی ها بی توجه به تفاوت دین توی کشورهای دیگه با هم ازدواج می کنن ... هیچ اهمیتی هم براشون نداره ... قانون اونجا هم منعشون نمی کنه ... ولی ...
با هیجان گفتم:
- ولی چی؟
- ولی آراد و خونواده اش ... خونواده خودت ... اینا همه مانع هستن ... به خصوص آراد چون توی یه خونواده مذهبی بزرگ شده و رشد کرده مسلما نمی تونه به این راحتی همچین چیزی رو قبول کنه ... چون دینش ردش کرده!
حق با آرسن بود ... محال بود آراد کاری خلاف دینش بکنه ... یه دفعه خنده ام گرفت و گفتم:
- خونه عروس بزن و بکوبه خونه داماد خبری نیست ...
دست آرسن اومد سمت دماغم و گفت:
- یه ذره خجالت بکشی هم بد نیستا! چه عروس دامادی می کنه!
یه ذره خجالت کشیدم و گفتم:
- ا کوفت!
آرسن خندید و گفت:
- با بزرگترت ...
همراه باهاش گفتم:
- درست صحبت کن!
آرسن لبخند تلخی زد و گفت:
- یاد گذشته خودم می افتم ... درد بدیه ... امیدوارم همه چی خیلی راحت توی دل تو و آراد چال بشه ... چون اگه نتونین از هم بگذرین روزای سختی در انتظارتونه ... عمو الکس و زن عمو لیزا محاله رضایت بدن تو با یه مسلمون ازدواج کنی ... یا اینکه ... بخوای دینت رو عوض کنی ...
بازم حق با آرسن بود ... مغزم داشت از هم می پاشید ... عقل می گفت بگذر از این عشق ممنوعه! ولی احساسم می گفت برای بار اول از یه نفر خوشش اومده ... نمی تونه بگذره ... نمی دونستم چی کار کنم ... مدام حمایت های آراد می یومد توی ذهنم غیرتاش ... بی اراده آه کشیدم ...

آرسن دستم رو گرفت و گفت:
- درست می شه ... از اون بالایی بخواه ...
حرفی نزدم ... چیزی نداشتم که بگم ... اگه برای من اهمیتی نداشت با توجه به تفاوت دین با آراد ازواج کنم صد در صد برای اون مهم بود ... من با عقل بچه گونه خودم همه چیز رو راحت می دیدم ... اما آراد حتی اگه ذره ای احساس هم به من داشت از بینش می برد ... اون صدر در صد از من عاقل تر بود ...
با وجود راه طولانی و خستگی بسیار ولی بالاخره رسیدیم ... شهر کوچیک چادگان ... یه شهر ساحلی ... ماشین آراد جلو می رفت و ما پشت سرش ... وارد جایی شد که سر درش یه چیزی شبیه دهکده نوشته شده بود ... درست نتونستم بخونم ... سامیار ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و آراد پیاده شد ... آرسن هم کنارش ایستاد و ما هم خواستیم پیاده بشیم که اومد طرف ماشین و گفت:
- شما بمونین ... اینجا کلید ویلا رو تحویل می گیرم می ریم ...
ما نشستیم سر جامون ... هوا غم داشت ... ابری و گرفته ... آراد هنوز نیومده بود بیرون از اون اتاق شیشه ای که رعد و برقی زد و بارون گرفت ... با هیجان گفتم:
- واااای بارون! اونم وسط شهریور ...
آرسن شیشه شو باز کرد و گفت:
- چه هوای پاکی ... از هوای خاکستری و دودی تهران راحت شدیم ...
- واقعنی!
آراد بدو بدو رفت سمت ماشینش و سوار شد ... دنبالش یه مردی هم اومد بیرون ... یه نایلون سیاه کشیده بود روی سرش ... نشست روی موتور و راه افتاد ... سامیار هم پشت سرش رفت و ما هم به دنبالش ... از دیدن نایلون سیاه روی سر مرد خنده ام گرفت و غش غش خندیدم ... آرسن هم لبخندی زد و گفت:
- نخند بچه! خودت تا حالا سوار موتور نشدی که سختی هاشو درک کنی ...
- وای اینقذه دوست دارم!
- بیخود ... خطرناکه ...
با دیدن حالت جاده ها بحث رو رها کردم و گفتم:
- وای اینجا رو!
جاده ها پر از بالا بلندی بودن ... آدم یاد ترن هوایی می افتاد ... یه دفعه می رفتیم بالا ... و یهو به پایین سرازیر می شدیم ... ویلاهای شیک و خوشگل یه طبقه و دو طبقه کنار کنار هم ساخته شده بود و هر کدوم دور و برش یه فضای چمنی داشت ... بعضی توی بارون از ویلاهاشون زده بودن بیرون و نشسته بودن روی چمنای خیس ... دستمو از شیشه برده بودم بیرون تا بارون رو لمس کنم ... حس قشنگی داشتم ... آرسن نگاهی به محیط سبز دو و برش کرد و گفت:
- چه جای دنج و خوشگلیه!
- آره ... آرسن سالی یه بار بیایم اینجا ... نه کمه! دو بار ...
خندید و گفت:
- خوب دیگه پرو نشو! ولی خوش به حال اصفهانیا همه اش دو ساعت تا اینجا راهه ... ما هفت ساعت تو راه بودیم ...
- آره واقعنی ... ولی به جاش ما هم تا شمال سه ساعت فاصله داریم ...
- هر جایی قشنگی خودشو داره ...
- موافقم ...
اونجا یه شهرک سرسبز و شاداب بود ... آدم هوس می کرد عاشق بشه ... دیگه اگه عاشق هم بود که هیچی ...
مرد موتوری جلوی ویلای فانتزی و خوشگلی ایستاد ... جلوی درش یه داربست آهنی تونل مانند قرار داشت که روش رو گل های یاس کاشته بودن ... از این یاس هایی که شیره اش رو می شد خورد ... فکر کنم یاس اقاقیا بود ... با هیجان پریدم پایین ... سقفش شیروونی بود ... شیب دار به رنگ قرمز ... ساختمون ویلا هم به نظر گرد می یومد ... با ذوق گفتم:
- وای! چه خوشگله ...
آراگل اومد طرفم و گفت:
- آره واقعا خوشگله ...
آراد در حال چک و چونه زدن با مرد موتوری بود ... بعد هم برای تحویل گرفتن ویلا هر دو داخل رفتن ... آرسن مشغول در آوردن وسایل از صندوق عقب ماشینش شد ... آراگل و سامیار و ساغر هم وسایل رو از داخل ماشین آراد خارج کردن ... مرد موتوری از ویلا خارج شد ... سوار موتورش شد و رفت ... آراد هم اومد بیرون ... آراگل رفت کنارش و گفت:
- چی شد؟
- هیچی ... خوبه همه چی ... دو تا اتاق داره ... وسایل رو تک تک تحویل داد و رفت ...
- رخت خواب داره؟!
- آره ... همه چی هست ...
- پس ببریم تو چیزا رو دیگه ...
همه با هم بسیج شدیم ... هر کس یه تیکه از وسیله ها رو برداشت و برد تو ... آرسن رخت خواب هم آورده بود ... من اصلا به فکرش نبودم ... خوب شد آورد وگرنه محلال بود بتونم از رخت خواب های اونجا استفاده کنم ... معلوم نبود قبل از من چند نفر روشون خوابیده بودن ... آراد هم رخت خوابش رو برداشت و راه افتاد بره تو ... آراگل با خنده گفت:
- تو باز رخت خوابت رو با خودت اوردی ... وسواسی!
دنبالش من با رخت خواب راهی شدم که خنده اش شدت گرفت و گفت:
- این دو تا رو !
آراد برگشت طرفم ... من با دیدن رخت خواب روی سرش خنده ام گرفت ... اونم با دیدن من زیر چند تا پتو و بالش خنده اش گرفت ... نتونستم زیر نگاه مشتاقش طاقت بیارم ... راه افتادم برم داخل ... صدای آرسن در گوشم زنگ زد:
- بگذر ویولت ... بگذر ...
کاش وارنا بود ... وارنا اگه تو بودی همه چیز حل می شد ... تو همیشه بهترین راه حل ها رو برای من داشتی ... بغض کردم ... از پله های ویلا رفتم بالا ... یه پذیرایی تر و تمیز گرد پیش روم بود ... کفش یه فرش دوازده متری سبز رنگ پهن شده بود ... کنارش یه میز تلویزیون و تلویزیون بیست و یک اینچ قرار داشت و یه دست مبل راحتی هم دور تا دورش چیده شده بود ... خوب مجهز بود! یه آشپزخونه نقلی اپن هم پیش روم بود ... وسط حال ایستاده بودم که آراد وارد شد و با دیدن من که بلاتکلیف مونده بودم گفت:
- تو و ساغرخانوم می تونین برین توی اون اتاق ...
و با دستش به یکی از اتاق ها اشاره کرد ... لجم گرفت! به من می گفت تو ... به ساغر می گفت ساغر خانوم ... یعنی منو عددی نمی دید که بخواد بهم احترام بذاره ... شاید من توهم زده بود ... شاید آراد هیچ احساسی نسبت به من نداشت ... آره حتما همین بود ... وگرنه دلیل نداشت به ساغر بگه ساغر خانوم ... نکنه ساغر رو ... نه نه! خدایا من طاقتشو ندارم ... رفتم داخل اتاق ... یه تخت دو نفره داشت ... با یه آینه کوبیده شده به دیوار ... یه جارو برقی هم کنارش بود ... یه چوب لباسی دیوار کوب هم کنار آینه بود ... همین ! وسایل رو گذاشتم روی زمین ... من چه طور می تونستم کنار ساغر بخوابم! اووووف! همه رو برق می گیره برای من قبضش می یاد!
وسایل رو جا دادم ... ساغر هم وسایلش رو کنار وسایل من گذاشت و با لبخند گفت:
- مثل اینکه هم اتاقی شدیم ...
سعی کردم لبخندم طبیعی باشه ... وگرنه نمی خواستم سر به تنش باشه ... به چه حقی جلوی آراد میوه گرفت؟!!! از داخل کوله ام یه بلوز و شلوار در آوردم و پوشیدم ... ساغر با تعجب نگام کرد ولی حرفی نزد ... خودش یه مانتوی گشاد رنگی پوشید و یه روسری بلند هم سرش کرد ... همه موهاشو کرد زیر روسری و محکم گره اش زد ... بی توجه به اون ایستادم جلوی آینه و دستی توی موهام کشیدم ... بلند شده بود ... باید پایینش رو کوتاه می کردم ... ساغر با لبخند گفت:
- چه موهای قشنگی داری ... حالت داره ... در عین حال لخته ...
زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم و برق لبم رو محکم روی لبام کشیدم ... ساغر لبخندی توی آینه بهم زد و رفت بیرون از اتاق ... منم برق لبم رو پرت کردم داخل کیف دستیم و رفتم بیرون ... آرسن روی یکی از کاناپه ها نشسته بود ... آراگل داخل آشپزخونه داشت مواد غذایی رو می چید داخل یخچال از ساغر و آراد هم خبری نبود ... رفتم سمت آرسن و با صدای بلند گفتم:
- چطور مطوری؟
آرسن چشمکی زد و آهسته گفت:
- خوشگل کردی!
اخمی کردم و در حالی که می نشستم کنارش گفتم:
- یه بلوز شلوار ساده پوشیدم! خوشگل کجا بود؟
آرسن هنوز جوابمو نداده بود که در یکی از اتاق ها محکم به هم خورد ... جیغ آراگل بلند شد:
- ترسوندیم آراد ....
آراد با اخم وارد حال شد و گفت:
- باد کولر زد به هم ...
اومد نشست روی مبل جلوی من و آرسن ... نگاه سنگینش رو روی خودم لحظاتی حس کردم ... آرسن با لبخند گفت:
- چطوری آراد جان؟
حس می کردم دقیقا حسی که من نسبت به ساغر دارم رو آراد هم نسبت به آرسن داره ... شاید تصور غلطی بود ... در هر صورت آراد لبخند مصنوعی زد و گفت:
- من که خوبم ... شما چطوری؟ کار و بار خوبه؟!
- به لطف مشتری های خوبی مثل شما مگه می شه بد باشه؟
سامیار از اتاق مشترکشون با آراگل بیرون اومد و با هیجان گفت:
- پاشین ببینم ... چه نشستن! پاشین بریم بیرون ...
آراد غر غر کرد:
- تازه لباس عوض کردیم ... بیخیال بابا ...
سامیار چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- الان یعنی لباس عوض کردی؟ یه تمبون عوض کردی فقط ... بعدشم این گرمکن از شلوار قبلیت بهتره ... پاشو ببینم ...
ساغر از توی دستشویی اومد بیرون و گفت:
- کجا بریم؟
آرسن نگاهی به ساغر کرد و در گوش من گفت:
- بهتر نبود توام یه چیزی سرت می کردی؟
با تعجب گفتم:
- برای چی؟



 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 91
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 109
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 299
  • بازدید ماه : 299
  • بازدید سال : 14,717
  • بازدید کلی : 371,455
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس