loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1010 یکشنبه 29 تیر 1393 نظرات (0)

لب تخت نشسته بودم و مشغول ورق زدن دفتر شعرام بودم. شعر بابای من و ساسان هنوزم جز قشنگ ترین شعرام بود. تصمیم داشتم قبل از مرگم اشعارم رو بسپارم دست یه نفر تا چاپشون کنه، می خواستم بقیه هم بااحساسات من شریک بشن ... این خواست ساسانم بود ... اون می خواست شعرای من چاپ بشه ... باید به وصیتش عمل میکردم. با صدای فریاد از جا پریدم:
- ســـــارا!!!
پوفی کردم و زیر لب گفتم:
- باز روز از نو روزی از نو! شروع شد!
روسری زرشکی رنگم رو برداشتم سر کرد و محکم زیر چونه ام گره اش زدم. دفترم رو زیر بالش مخفی کردم و از اتاق خارج شدم. چقدر موندن توی این خونه برام سخت شده بود به خصوص با وجود اون اجنبی حال به هم زن! از پله ها به پایین سرازیر شدم با دیدن مردی که با همه وجودم ازش نفرت داشتم ایستادم و منتظر فرمایشش شدم.
- بشین سارا ...
با کلی فاصله از اون لب مبل نشستم ... دستی توی موهای کم پشتش فرو کرد و گفت:
- چه خبر؟!
- هنوز هیچی ...
- چیز مشکوکی ندیدی؟!
- نخیر ...
- حواست بهش هست؟
- بله ...
- به اون پسره دوستش چی؟
- بله ...
- باریک الله دختر! من به وفاداری تو ایمان دارم. خوب می دونم کارت رو بلدی! چند بار تا حالا خودت رو بهم ثابت کردی ... ولی این با بقیه فرق داره. این یادت باشه!
توی دل گفتم: «برای منم دقیقا همینطوره» ولی گفتم:
- بله ...
- سعی کن مثل یه دوست و همزبون خودت رو بهش نزدیک کنی ، سعی کن کاری کنی که بهت اعتماد کنه و حرف بزنه. شاید به من اعتماد نداشته باشه. تو بهترین گزینه ای براش ... نگران هم نباش که نظر سوئی نسبت بهت داشته باشه چون با جنس مخالف هیچ کاری نداره. این ماموریت توئه ...
از درون لرزیدم، ولی مگه فکر اینجاها رو نکرده بودم؟! چرا کرده بودم! فکر بدترش رو هم کرده بودم. پس نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- بله آقا ...
به پله ها اشاره کرد و گفت:
- می تونی بری ...
از جا بلند شدم، اگه می تونستم آتویی از این پسره بگیرم و اعتماد این مرتیکه رو جلب کنم خیلی خوب می شد. من باید به اون نزدیک تر می شدم. باید! و این پسر مطمئن بودم کار من رو راحت تر میکنه!
***
روی تخت دراز کشیده و طبق معمول همیشه غرق دود سیگار بود. خسته شده بود از اون همه یکنواختی، زندگی بی هیجان ... بدون کار ... همه کارش شده بود ماساژ دادن جمشید خان و گوش دادن به حرفای صد من یه غازش ... فعلا نمی تونست هیچ کاری بکنه تا وقتی که از اعتماد جمشید مطمئن بشه. همین عصبیش می کرد ... کارش شده بود دور زدن توی حیاط جلویی، گپ زدن با نگهبانا که جز دو کلمه بیشتر حرف نمی زدن، گاهی هم گپ زدن با خود جمشید. بقیه اوقات خودش رو توی اتاق حبس می کرد و یا سیگار می کشید یا موسیقی گوش می کرد و یا با اردلان حرف می زد. اونم به سبک خودشون! با صدای گوشیش از زیر بالشش درش آورد ... فکر می کرد اردلانه ... با دیدن اس ام اس لبخند زد:
- بازی دراز ... موقعیت؟

شهراد از جا پرید، نگاهی به دور و بر اتاقش کرد و اس ام اس داد:
- سیگار شکلاتی ... بعد از گذشت سه هفته به نظر امن می یاد ...
سریع جواب اومد:
- با توجه به دوربین ها کارت رو شروع کن ...
با ذوق گوشی رو انداخت روی تخت، دستش رو به هم کوبید و از جا بلند شد. سریع خم شد از زیر تخت لپ تاپش رو بیرون کشید و روشنش کرد. با وارد کردن کد امنیتی که برای جلوگیری از هک شدن و داشتن یه فضای کاملاً امن بود، وارد اطلاعاتش شد. وصل شدن به اینترنتش هم کاری نداشت. با خط موبایلش به راحتی می تونست دسترسی پیدا کنه به صفحه ایمیلاش، تند تند ایمیل ها رو چک کرد. ایمیل هایی که شکلات تلخ و بازی دراز براش فرستاده بودن. تند تند اطلاعات جدید رو به ذهنش سپرد و ایمیل ها رو پاک کرد. فعلاً نمی تونست ریسک بکنه! نمی خواست چیزی رو روی لپ تاپش نگه داره که بعد باعث پشیمونی بشه. حالا وقت قدم بعدی بود ... پیدا کردن سیستم مرکزی این دوربین ها و دسترسی به کل خونه ، حتی جاهایی که به نظرش مخفی بودن و به چشم نمی یومدن ... از جا بلند شد و بعد از هل دادن لپ تاپش زیر تخت و کشیدن دستی توی موهای پر پشتش از اتاق بیرون زد. اون لحظه بهترین فرصت بود! دوربین های راهرو اولین سد جلوی راهش بودن، نمی تونست هر کاری دوست داره بکنه. اول از همه رفت سمت اتاق جمشید خان ... جمشید خانی که خیلی کم پیدا بود، به این نتیجه رسیده بود جز مواقعی که نیاز به ماساژ داره و مواقعی که غذا می خواد، پیداش نمی شه. اما اینو هم خوب می دونست که تا یه ساعت بعد از ناهار خوردنش توی اتاقش چرت می زد. جلوی در اتاق مکثی کرد و ضربه ای به در کوبید. بر خلاف تصورش صدای جمشید رو شنید:

- کیه؟!
سرفه ای کرد و گفت:
- منم جمشید خان ... شهراد ...
- بیا تو شهراد ...
دستش رو مشت کرد و وارد شد. جمشید خان دراز کشیده بود روی تخت و چشماشو بسته بود. شهراد جلو رفت. جمشید بدون باز کردن چشماش گفت:
- مشکلی پیش اومده شهراد؟!
ساعت ماساژ دو ساعت دیگه بود و سابقه نداشت قبل از اون شهراد سراغ جمشید بره. برای همین جمشید تعجب کرده بود! شهراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نه ... فقط می خواستم اگه می شه یه دوری توی خونه بزنم ...
جمشید چشماشو باز کرد، کمی به بالا خم شد و گفت:
- برای چی؟!
شهراد کاملاً خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- همینطوری ... اما اگه دوست ندارین مسئله ای نیست .. می رم توی اتاقم ...
به دنبال این حرف عقب گرد کرد و خواست از اتاق خارج بشه که صدای جمشید نگهش داشت ...
- مسئله ای نیست ... فقط حواست باشه جاهایی که به تو مربوط نیست قدم نذاری! به خصوص باغ پشتی ...
شهراد لبخند محوی زد و گفت:
- بله چشم ...
بعد به راهش ادامه داد و از اتاق خارج شد. الان که جمشید توی اتاقش بود بهترین زمان بود که سیستم مرکزی رو پیدا کنه. تقریباً مطمئن شده بود که کسی به جز جمشید کنار اون سیستم نمی ره. البته اگه شانس می آورد اونو توی همین خونه پیدا می کرد! وگرنه معلوم نبود کجا باشه!! و یا کی چکش کنه! تصمیم داشت عین آدمای فضول و خنگ رفتار کنه که حتی اگه کسی هم سیستم رو چک می کنه به کارای اون شک نکنه. اول از همه وارد اتاق خودش شد، موبایلش رو برداشت و سریع شماره گرفت، چیزی طول نکشید که تماس برقرار شد:
- الو ...
- شکلات تلخ ماموریت من از امروز شروع شده، نمی تونی یه زمان بندی از کار دوربین ها بهم بدی؟!
صدای پوفی شنیده شد و بعد:
- معلومه که نه! من نمی دونم اون دوربین ها چطور کار می کنن و تعدادشون چقدره ... شاید تعدادشون کم باشه و زمانی براشون تعیین نشده باشه، یعنی به صورت شبانه روز روشن باشن و کار کنن. فقط در صورتی که تعداد دوربین های مدار بسته زیاد باشه بهشون زمان داده می شه و هر چند ثانیه یکی دوتا از اونا تصویرشون قطع می شه و جای خودشو به تصویر دوربینای دیگه می ده ... اونم خیلی فایده نداره ... چون فیلم گرفتن دوربین قطع نمی شه فقط تصویرش از روی مانیتور می ره و کسی که داره اونو چک می کنه تو رو نمی بینه اما اگه شک کنن و فیلم همه دوربینا رو چک کنن میتونن خیلی راحت ببیننت.
شهراد سرشو تکون داد و گفت:
- اوکی ... گرفتم!
- اما اینو هم خوب یادت باشه که همه دوربین ها یه سری نقاط کور دارن که خیلی راحت می شه فهمید کجاست، تا جایی که می تونی سعی کن از نقاط کور استفاده کنی ...
- باشه ...
- شهراد ... حشره همراهته؟!
- همراهمه ...
- با خودت ببرش هر دوربینی که مانع از کارت می شد رو شناسایی کن، حشره رو جایی توی همون محدوده بنداز، من با کنترل از راه دورش هدایتش می کنم تا روی دوربین و جلوی دیدش رو می گیرم ...
- مگه برد اون کنترل از راه دور چقدره؟!
- نگران نباش! من نزدیک خونه هستم ... فعلا اینجا مستقر شدم تا تو به ماموریت برسی!
- باشه نیاز دارم که خوب همه جا رو دید بزنم ... لازم شد خبرت می کنم!
چند لحظه سکوت خط رو پر کرد و بعد صدای آهسته ای شنیده شد:
- شهراد ...
شهراد صداشو آروم کرد و گفت:
- بله ...
- خیلی مراقب خودت باش ! نمی خوام به خاطر این قضیه هیچ بلایی سر بهترین رفیقم بیاد ...
شهراد اول سرش رو تکون داد و بعد آروم گفت:
- مطمئن باش!
و بعد از اون گوشی رو قطع کرد ... یکی از تی شرت های نانویی رو که جدیداً وارد کارشون شده بود تن کرد و گوشیش رو هم توی جیب شلوارش گذاشت. داخل الیاف نانوی تی شرتش شنود های میکروسپی قرار گرفته بود که با کوچکترین لمسی روشن می شد.
حشره رو هم به بندینه شلوارش گیر انداخت که هر جا لازم شدن بدون بر انگیختن شک کسی بندازتش روی زمین. نفس عمیقی کشید و خونسرد از اتاق خارج شد. خیلی عادی شروع به قدم زدن کرد و همینطور که از کنار اتاق ها رد می شد در تک تکشون رو باز می کرد. بدون اینکه جلب توجه بکنه سرکی می کشید و دوباره به راهش ادامه می داد. می دونست سیستم اینجا نیست اما برای اینکه حرکتش شک بر انگیز نباشه مجبور بود به همه جا سرک بکشه. آروم از پله ها رفت پایین ... قبلاً چک کرده بود. پایین سه تا اتاق بود، به استثنای حمام و دستشویی ... بیشتر داشت دنبال راهی برای رفتن به زیر زمین می گشت. اما هر چه بیشتر می گشت کمتر موفق می شد، توی دو اتاق دیگه سرک کشید، همه چی مثل بقیه اتاق ها عادی بود. اتاق سوم درست زیر پله ها بود. نگاهی به دور و برش انداخت، هیچ کس نبود. سعی کرد طبیعی باشه، آروم رفت به سمت در ، از چیزی که دید جا خورد. در دستگیره نداشت، اصلاً مدل این در با بقیه در ها فرق داشت. شبیه در ورودی آپارتمان بود و با کلید باز می شد، رادار هاش به کار افتاد ... باید در اتاق رو باز می کرد. حتماً اون تو خبری بود، خیلی سعی کرده بود بفهمه جمشید وقتی که غیب می شه کجا می ره، اما دقیقا همون زمانی که میخواست غیب بشه طوری شهراد رو پی نخود سیاه می فرستاد که شهراد چیزی نفهمه. البته فعلا براش خیلی هم مهم نبود! کارای مهم تر داشت! سرش رو روی سقف و زاویه ها چرخوند، با دیدن دوربین کاملاً خونسرد از در فاصله گرفت و رفت سمت مبلمان و تلویزیونی که عادت نداشت ازش استفاده کنه ، در همون حین بدون اینکه حرکتش ذره ای شک بر انگیز باشه حشره رو روی زمین انداخت. برای وارد شدن به اون اتاق نیاز به مخفی شدن از دید اون دوربین داشت ... حشره روی فرش افتاد و شهراد روی مبل نشست، موبایلش رو در آورد و اس ام اس زد:
- شکلات تلخ به کمکت نیاز دارم ...
برای نوشتن واژه شکلات تلخ در مواقع اضطراری که وقت زیادی نداشت از واژه اختصاری cb استفاده می کرد. جواب اومد:
- چی شده cc؟
cc هم واژه اختصاری سیگار شکلاتی بود ... نوشت:
- حشره رو بپرون ... آماده است ...
- موقعیت؟
- پذیرایی ...
- دریافت شد ...
شهراد از گوشه چشم مراقب حشره بود، به پرواز در اومد و خیلی طبیعی درست مثل یه حشره زنده و طبیعی کمی دور خودش چرخ زد و بعد درست جلوی لنز دوربین نشست. اس ام اس اومد:
- انجام شد ... به کارت برس ...
شهراد بدون جواب دادن سریع از جا بلند شد و به سمت در مرموز رفت ...

*******

دیگه مطمئن بود حشره جلوی دید لنز دوربین رو گرفته و برای همین، سریع با سنجاق قفلی که همیشه به لباسش بود به جون قفل در افتاد ... قفل خارجی بود و به این راحتی ها باز نمی شد. باید راه دیگه ای رو پیدا می کرد. یه کارت تلفن هم برای اینجور مواقع داشت، دعا کرد در قفل نباشه! کارت رو در آورد، در رو کمی به جلو هل داد و کارت رو لای در فرو کرد و با چند بار عقب جلو کردن در با صدای تیکی باز شد. نفسش رو آزاد کرد و سعی کرد کاملاً خونسردانه وارد اتاق بشه. اولین کاری که کرد با چشم دور تا دور اتاق به دنبال دوربین گشت، اما هیچی نبود! متعجب باز هم چشم گردوند اما واقعا دوربینی وجود نداشت، نفسش رو از سینه آزاد کرد و آروم گفت:
- دمت گرم جیمی جون! با اون قفلی که رو در انداختی دیگه لازم ندیدی اینجا رو دوربین کار بذاری ... دمت گرم!
تازه تونست اتاق رو دید بزنه، یه اتاق سی متری بزرگ پیش روش بود با انواع و اقسام وسیله ها که به شکل نا مرتبی چیده شده بودن، روبروی در اتاق پنجره قدی بزرگی بود و مشخص بود به باغ پشتی دید داره! البته شهراد وقت برای دید زدن باغ پشتی نداشت. سیستم مرکزی اونجا هم نبود، سمت راست اتاق تخت خواب دو نفره بزرگی قرار داشت و به دیوار روبروش یه کمد بزرگ ، کنار کمد یه میز تحریر و کنار تخت خواب سه آباژور رنگ و رو رفته. یه میز آرایش هم زیر پنجره روبرویی بود و کف اتاق چند تخته فرش روی هم افتاده بود. کتابخونه بزرگی هم چسبیده به دیوار سمت چپ در بود. شهراد نفس عمیقی کشید، نیم ساعت دیگه جمشید می یومد باید سریع کارش رو انجام می داد. به نسبت بقیه اتاقای این خونه اتاق خیلی شلوغی بود و این خودش شک بر انگیز بود. هیچ استرسی نداشت و شاید برای همین بود که همیشه توی کارش موفق بود. تنها نگرانی که داشت بابت حضور ناگهانی جمشید بود. به سمت کتابخونه رفت و تند تند کتاب ها رو جا به جا کرد، هر چیزی توی اون خونه مشکوک بود به نظرش. صدای پایی پشت در شنید و با یه حرکت سریع خودش رو به اولین جای امنی که دید رسوند، زیر تخت ...
اما انگار شانس باهاش یار بود که کسی داخل نشد، نفسش رو فوت کرد. دوباره از زیر تخت اومد بیرون و رفت سمت کتابخونه، تند تند و بدون اتلاف وقت همه کتابها رو فشار داد! هیچ در مخفی نبود. چرخی دور خودش زد، روی دیوار تابلوی بزرگی از یه منظره زمستونی بود، رفت به طرفش و پشتش رو چک کرد. بازم خبری نبود، میز آرایش رو تکون داد ، پشتش جز دیوار ترک خورده چیزی نبود. میز تحریر و کمد بزرگ هم همینطور! داشت کمد رو به حالت اولیه بر می گردوند که چرخش کلید رو توی در شنید، بدون لحظه ای درنگ از همون نقطه شیرجه رفت زیر تخت و دست و پاشو تا حد ممکن جمع کرد ... چشماش رو بسته بود و دستش رو جلو دهنش گرفته بود که صدای نفس نفس زدنش شنیده نشه. منتظر بود پاهای جمشید رو ببینه اما برعکس اون، چشمش خیره موند به پاهای زنونه ای که با یک جفت کفش عروسکی سفید و جوراب های سفید وارد اتاق شد. جز سارا کسی نمی تونست باشه ... مشتش رو محکم تر داخل دهنش فرو کرد که صداش در نیاد. اینطور که از حرکات پای سارا می فهمید، از مکث کردن ها و هر از گاهی قد کشیدن ها مشغول گرد گیری بود. دوست داشت هر چی فحش بلده نثارش بکنه. دختره احمق الان وقت نظافته؟!! اگه جمشید وارد اتاق می شد، اگه پی به نبودنش می برد! نباید اجازه می داد همه نقشه هاش نقش بر آب بشه. سریع نقشه هاش رو توی ذهنش مرور کرد، همیشه توی ذهنش چند تا نقشه ثانویه داشت. اون شکست ناپذیر بود. نمی ذاشت چند سال زحمتش دود بشه و بره هوا. یه ربعی طول کشید تا سارا بالاخره دل کند و رفت سمت در اتاق. شهراد اینقدر نگاهش کرد تا از اتاق خارج شد و در اتاق رو بست. دستش رو برداشت و نفسش رو فوت کرد. چند لحظه دیگه هم موند و وقتی خیالش راحت شد که دیگه خبری نیست از زیر تخت بیرون رفت. با خودش فکر کرد به کل در مورد این اتاق اشتباه می کرده. مطمئن بود که چیز مشکوکی توی اون اتاق هست، چون هم در اتاق و هم نوع چیدمانش با بقیه اتاق ها فرق داشت، اما به این نتیجه رسید که سیستم مرکزی اونجا نیست. تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه ولی همین که از وسط اتاق رد شد چیزی زیر پاش قرچ قرچ صدا کرد، سر جا خشکش زد! صدا اونقدر زیاد نبود که جلب توجه کنه اما برای گوشای تیز شهراد به اندازه کافی بلند و واضح بود. به زیر پاش و قالی های روی هم پهن شده خیره شد. با تصوری که تو ذهنش شکل گرفته بود یه بار دیگه پاشو کوبید روی زمین. خودش بود، سرامیک های اون قسمت شل بودن! نگاهی به ساعتش کرد، بیست دقیقه دیگه تا اومدن جمشید وقت داشت، سریع قالی ها رو کنار زد، لبخند نشست روی لبش، دقیقاً نقطه وسط قالی ها یه سرامیک شصت در شصت قرار داشت. برعکس سرامیک های اطرافش که همه سی در سی بودن. از لق بودنش هم می شد فهمید چیزی زیرشه. وقت نداشت پس به سرعت با همون کارت تلفنش کمی سرامیک رو عقب جلو کرد و بعدش با یه حرکت برش داشت، با دیدن در چوبی زیر سرامیک چشماش گرد شدن ... خودش بود! مطمئن بود چیزی که می خوان زیر همین در چوبیه. اما نمی تونست ریسک کنه! می ترسید در چوبی رو برداره و کسی اون پایین باشه ، یا اینکه جمشید از راه برسه! توی این مورد نیاز به نیروی کمکی داشت. دست تنها این نقشه عملی نبود. پس سرامیک رو سر جاش گذاشت و خواست فرش رو صاف بکنه که کلید توی در چرخید، نمی شد فرش رو به همون حالت ول کنه، پس به سرعت فرشا رو صاف کرد بعد از اون با یه حرکت شیرجه رفت سمت زیر تخت که توی یه بدبیاری پاش محکم به یکی از پایه های تخت اصابت کرد و نه تنها صدای بدی تولید کرد بلکه باعث تکون تکون خوردن تخت هم شد. چشماش رو بست ، بازم نترسید... اگه جمشید بود به راحتی می تونست خودش رو تبرئه کنه ، بگه در اتاق باز بوده! و از اونجایی که سارا مسئول تمیز کردن اتاقه اون زیر سوال میره و بعد از اون هم بگه چیزی از دستش افتاده زیر تخت و رفته برش داره. پس سعی کرد عادی باشه اما همون موقع دستی هم به تی شرتش کشید تا شنود روشن بشه.
سارا که جارو برقی آورده بود تا اتاق رو جارو بزنه با دیدن لق لق خوردن تخت و صدای ضربه ای که قبل از باز شدن در شنیده بود با تعجب به تخت خیره شد، چشماش گرد شده و نمی دونست چرا تخت تکون میخوره. با خودش فکر کرد جمشید خان توی اتاق باشه، برای همینم آروم صدا کرد:
- جمشید خان ...
شهراد زیر تخت دستش رو مشت کرد، لعنتی بدتر از این نمی شد! حالا این دختر رو چطور خفه می کرد؟!! داشت ذهنش رو منظم می کرد برای پیدا کردن بهترین راه حل، اما درست همون لحظه سارا خم شد زیر تخت و چشماشون توی هم گره خورد، قبل از اینکه فرصت کنه جیغی بکشه شهراد از زیر تخت بیرون پرید و با صدایی که سعی می کرد بالا نره انگشتش رو جلوی بینی اش گرفت و گفت:
- هیشششش!
سارا با چشمای گرد شده اشاره ای به شهراد کرد و گفت:
- تو ... تو اینجا ... اینجا چی کار داری؟!!!
شهراد هر دو دستش رو بالا گرفت و گفت:
- صدات در نیاد! می ریم از اتاق بیرون، اول تو برو بعد من، می یام بیرون حرف می زنیم ... فهمیدی؟!
سارا چشماشو گرد تر کرد و خواست صداش رو ببره بالا، درست همون لحظه صدای پایی از پشت در شنیده شد و شهراد تنها کاری که اون موقع به ذهنش رسید این بود که خودش و سارا و جارو برقی رو از مهلکه دور کنه. پس دست سارا رو گرفت هلش داد زیر تخت و جارو برقی رو هم با پاش شوت کرد و بعد هم خودش رفت زیر تخت ... برای جلوگیری از حرف زدن سارا با همه قدرتش دستش رو روی دهن سارا گذاشت ...
چشمای سارا قد نعلبکی گرد شده بود. همین که خودش هم زیر تخت خزید و کنارش دراز کشید آروم و با صدای خفه گفت:
- هیچی نگو! جفتمون رو به کشتن می دی ...
همون لحظه کلید توی در چرخید و پاهای مردونه ای وارد شد. سارا از بهت نزدیک بود غش کنه! نمی فهمید اونجا چه خبره ... پاهای جمشید رو خیلی خوب می شناخت. نمی خواست زحمتایی که این مدت کشیده بود به خاطر این پسر خراب بشه. مطمئن بود اگه جمشید توی اون وضعیت ببینتشون دخلشون اومده پس مجبور شد سکوت کنه. تنها چیزی که داشت اذیتش می کرد دست شهراد جلوی دهنش بود! خودش رو یه کمکشید کنار، شهراد با اخم نگاش کرد و سارا بی توجه بازم یه کم خودش رو کنار کشید دستاش زیر بدنش مونده بود و نمی تونست برای در آوردنشون کاری بکنه چون تکون خوردنش باعثجلب توجه می شد. همین که یه کم بدنش از بدن شهراد فاصله گرفت آروم تر شد و بی صدا چشماشو بست. جمشید سلانه سلانه رفت سمت قالی ها، کنارشون زد و بعد از برداشت سرامیک و باز کردن در چوبی وارد شد و در چوبی رو بست اما سرامیک و فرش ها همون شکل باقی موندن ...
سارا و شهراد هر دو نفس نفس می زدن، جمشید در حین رفتن پایین اگه فقط یه ذره چشم تیز می کرد و زیر تخت رو نگاه می کرد مسلماً هر دو رو می دید و این اصلا خوب نبود! شهراد که از رفتن جمشید مطمئن شده بود آروم کنار گوش سارا گفت:
- وقتی ولت کردم بدون کلمه ای حرف می ری از اتاق بیرون. می یام بیرون حرف می زنیم ... فهمیدی؟!!

سارا بالاخره دستش رو از زیر بدنش بیرون کشید و سعی کرد با دستش دست شهراد رو از جلوی دهنش برداره، اما موفق نشد و با صداهایی که از دهنش خارج می کرد اعتراضش رو نشون داد ... شهراد با همه توانش سعی کرد داد نزنه ...
- چته؟!!! صدات در نیاد گفتم ... وادارم نکن یه بلایی سرت بیارم ... کشتن تو برای من هیچ کاری نداره اما اگه حرف گوش کنی کاری باهات ندارم ... فهمیدی؟!!
مجبور بود سارا رو بترسونه. سارا هنوزم داشت می جنبید، شهراد کم کم داشت عصبی می شد، سعی کرد خونسرد باشه و گفت:
- الان چته تو؟!!! نمی فهمی دارم بهت می گم می کشمت؟!!! این مرتیکه رفته پایین، تکون نخور حس می کنه یکی تو اتاقه می یاد بیرون !!! بفهم!
سارا که حسابی گیج شده بود و با همه وجودش دلش می خواست بفهمه شهراد کیه و چی کار داره ناچاراً سرش رو تکون داد. شهراد با رضایت سری تکون داد و دوباره گفت:
- دستم رو بر می دارم ... صدات در نمی یادا!
ویبره موبایلش توی جیبش عصبیش کرده بود ... این دختر هم شده بود قوز بالا قوز ... وقتی سارا سرش رو به راست خم کرد و مظلومانه نگاش کرد تونست خودشو قانع بکنه که دیگه صدایی ازش در نمی یاد و دستش رو برداشت ..

******

سارا نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت:
- تو دیگه کی هستی؟!!!
شهراد سریع انگشتش رو چسبوند روی لب سارا و گفت:
- هیش! چته! بلندگو قورت دادی؟!! گفتم صدات در نیاد ... ده ثانیه دیگه از زیر تخت می ریم بیرون و سریع از اتاق می زنیم بیرون. یه راست می ری بالا، یا توی اتاق خودت یا توی اتاق من ... اونجا حرف می زنی ... شیرفهم شدی؟!!
سارا با غیظ دست شهراد رو پس زد و گفت:
- تا وقتی نفهمم تو کی هستی و چه غلطی داری ...
شهراد پرید بین حرفش و گفت:
- الان وقتش نیست دختره احمق! چرا نمی فهمی؟!!
سارا چشماشو گرد کرد و گفت:
- درست حرف بزن!!!
شهراد اشاره به بیرون کرد و گفت:
- حرف نزن بیا ...
سریع خودش رو بیرون کشید و به دنبال خودش سارا رو هم کشید ... مچ دست سارا بین دستای بزرگش داشت له می شد اما براش مهم نبود. به سرعت رفت سمت در، اول خودش بیرون رفت و بعد هم سارا رو کشید بیرون. دوربین بیرون هنوزم حشره جلوش بود و مشکلی نداشت، اشاره به در اتاق کرد و گفت:
- اینو قفل کن و سریع بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنی بیا اتاق من ... بی هیچ حرف اضافه ای! فهمیدی؟!!
سارا که حسابی گیج شده بود سری تکون داد و شهراد به سرعت راهی اتاقش شد... باید زودتر اس ام اس ها رو جواب می داد.
- بازی دراز ... سیگار شکلاتی صدای کیه؟!!
- شکلات تلخ ... خوبی؟!! جواب بده لعنتی!
سریع جواب هر دو رو داد و موبایلش رو پرت کرد روی تخت. جفت دستش رو فرو کرد بین موهاش. همه تنش خیس عرق شده بود. داشت تو ذهنش مرور می کرد که باید به سارا چی بگه و چطور قانعش بکنه تا دهنش رو ببنده! شاید بهتر بود با بازی دراز مشورت کنه در این مورد... دختره ... دستی تو پیشونیش کوبید و هجوم برد سمت ساکش زیر تخت، لباس هاش رو سریع خالی کرد روی تخت و درز ته کیف رو با یه حرکت پاره کرد، دستگاه شوکرش توی قسمت زیرین ساک جاساز شده بود ... توی آستین پیراهنش مخفیش کرد و به سرعت رفت سمت در ... چطور دختره رو ول کرده بود و با دل خجسته اومده بود توی اتاقش؟!!! در رو باز کرد و پرید توی راهرو ... چقدر سخت بود که توی این موقعیت هم حفظ ظاهر بکنه ... امان از این دوربین های لعنتی! می دونست اتاق سارا کدومه پشت در اتاقش ایستاد و ضربه ای به در کوبید. اگه دست خودش بود می پرید وسط اتاق تا مبادا سارا کار جبران ناپذیری بکنه. اصلا باید مطمئن می شد سارا توی اتاقشه! اما به خاطر دوربین ها باید رعایت می کرد. صدای سارا رو که شنید خیالش راحت شد و در رو باز کرد و رفت تو! سارا درست پشت پنره ایستاده و به بیرون خیره مونده بود. شهراد زیر لب خدا رو شکر کرد که این دختر دست از پا خطا نکرده ... رفتبه سمتش و گفت:
- مگه نگفتم بیا اتاق من؟!
سارا چرخید و با چشمای قرمز شده و صدای بی روح گفت:
- دلیل ندیدم وارد اتاق یه مرد ناحرم بشم ... همینطور که الان تو نباید تو اتاق من باشی! فقط منتظرم جمشید خان برگرده ، اونوقت می دونم باید چی کار کنم!
شهراد لبخند زد و گفت:
- چی کار می کنی؟ می خوای بری چغلی منو بکنی؟! دختر کوچولو!
سارا بدون اینکه عصبی بشه چرخید سمت پنجره دوباره و گفت:
- اونش به خودم مربوطه! تو پا توی منطقه ممنوعه جمشید گذاشتی! کی هستی؟ چی کار داری اینجا؟!
- دلیل نمی بینم به تو توضیح بدم ...
- پس منم کار خودم رو می کنم ...
شهراد خندید و گفت:
- نمی کنی!

- می خوای تهدیدم کنی؟!
- شاید ...
- کارساز نیست ... من از چیزی نمی ترسم ...
شهراد نشست لب تخت و گفت:
- فقط بگو چی می گیری تا در دهنت بسته بمونه؟
سارا چرخید، دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش و با یه اخم محو گفت:
- پیشنهاد حق سکوت می دی؟ بهش نیاز ندارم ... من به چیز دیگه ای نیاز داشتم که به دستش آوردم ...
شهراد بی توجه به حرف سارا موبایلش رو در آورد، کنجکاو بود معنی حرف سارا رو بدونه ولی اون لحظه وقتش نبود. باید با کسی مشورت می کرد، کد رو وارد کرد و شماره گرفت ...

*****

با اولین بوق صدای بازی دراز رو شنید ...
- الو ... قربان ...

- چی شده شهراد؟!!! این دختره کیه؟!!
- جریان رو فهمیدین؟
- بله ... فهمیدم ...
- قربان دستور چیه؟!
- گند زدی پسر!
شهراد با کلافگی دستی توی موهاش فرو کرد و گفت:
- خودتون شاهد بودین که ...
- خیلی خوب بسه! همین الان یه اثر انگشت ازش بگیر ... اسکن کن برای من ... باید ببینم کیه و چی کاره است! برای لال کردنش باید از نقطه ضعفاش استفاده کنی ...
شهراد پوفی کرد و گفت:
- بله قربان ... الان ...
گوشی رو قطع کرد، رفت سمت سارا، دستش رو جلو برد و انگشتش رو گرفت. سارا تقلا کرد و گفت:

- به من دست نزن ... آقای مثلا محترم!!! گفتم ولم کن ...
شهراد خنده اش گرفت. اینقدر خندیده بود بعضی وقتا یادش می رفت باید جدی باشه و وسط کار هم خنده اش می گرفت. دست سارا رو علی رغم همه تقلاهاش گرفت و انگشت اشاره اش رو روی صفحه اسکنر موبایلش فشار داد، خیلی زود اثر انگشت ثبت شد. سارا هم سریع خودش رو کنار کشید و گفت:
- فکر میکنی نمی فهمم؟ اثر انگشت منو برای کی فرستادی؟!! ازت پرسیدم کی هستی؟!! لو دادن تو به جمشید خان هیچ کاری نداره! همن الان هم داره منو و تو رو می بینه!
شهراد همینطور که داشت اثر انگشت رو می فرستاد برای بازی دراز گفت:
- پس بیا بشین و اینقدر تابلو بازی در نیار! توی این جریان پای توام گیر می افته!
سارا همونجا کنار پنجره تا خورد و نشست روی زمین ... زمزمه کرد:
- اگه همه چیز خراب بشه زنده ت نمی ذارم!
شهراد با یه تا ابروی بالا پریده به سارا نگاه کرد و گفت:
- این چیزیه که من باید به تو بگم ... تو اینجا یه خدمتکاری ! فوقش اخراج می شی ...
سارا پوزخندی زد و گفت:
- اخراج بشم تو رو هم لو می دم ...
شهراد از جا بلند شد و گفت:
- آهان این خوبه! بیا کاری به کار هم نداشته باشیم ... تو به کارت برس، منم به کارم ...
سارا بی توه به حرف شهراد سرش رو گرفت بین دستاش و نالید:

- تو از کجا پیدات شد یه دفعه!!!
بعد سرش رو بالا آورد و گفت:
- نیم ساعت دیگه جمشید خان صدام می زنه ... عصرانه می خواد ... اگه نذاری برم می فهمه نیستم ...
شهراد با خنده گفت:
- نمی فهمه! چون تا اون موقع ادبت کردم ...
سارا فقط با چشمای خشمگین به شهراد خیره موند و سکوت کرد. نمی دونست تو چه وضعیتی گیر کرده و بعد از این قراره چی بشه ولی همه امیدش به خدا و دعاهای ساسان و باباش بود. ایمان داشت که تنها نیست و کمکش می کنن. همون لحظه گوشی شهراد زنگ خورد ... شهراد سریع جواب داد و گفت:
- بله قربان؟
- چی؟!!!
بازی دراز مشغول توضیح دادن بود و شهراد هر لحظه بهت زده تر می شد. نگاهش چرخید سمت سارا و متعجب بهش خیره موند ... وقتی گوشی رو قطع کرد فقط تونست زیر لب بگه :
- هر دم از این باغ بری می رسد !!!
********

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 142
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 202
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 392
  • بازدید ماه : 392
  • بازدید سال : 14,810
  • بازدید کلی : 371,548
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس