ازاینکه هرچی ازمغزم خطورمی کرد ومی فهمید اعصابم به هم می ریخت !! به سمت ساختمون حرکت می کردم انقدرکفری بودم که موقع راه رفتن پاهامو به زمین می کوبیدم هومنم پشت سرم میومد ودائم می گفت : غلط کردم ؛ چیزخوردم قول میدم دیگه تکرار نشه !!
بدون اینکه به حرفاش توجهی نشون بدم وارد ساختمون شدم یکراست ازپله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم ودروپشت سرم محکم بستم وقفل کردم رفتم کنارپنجره ایستادم ازهمونجا به دراتاق خیره شدم یه دفعه صدای هومن اومد که با گفتن یه یالله بلند ازدر رد ووارد اتاق شد وزل زد به من . نیشش تا بنا گوش بازبود ...
چپ چپ نگاش کردم ، ازطرفی خنده م گرفته بود وازطرفی ام داشتم حرص می خوردم که گفت : می دونم دلت می خواست الان خفه م می کردی , خوشحالم که نمی تونی !!
دستامو زدم به کمرم وگفتم : خجالت نمی کشی بدون اجازه وارد اتاق من می شی ؟ واقعا"
که !
اصلا" به روی مبارک نیاورد وقتی دیدم ازجاش تکون نمی خوره گفتم : اگه براتون زحمت نیست تشریف ببرید بیرون می خوام لباس خوابمو بپوشم .
سرشوانداخت پایین رفت نشست روی صندلی میزتؤالت ؛ با بی خیالی گفت : من با توچیکاردارم خب عوض کن !!!
با چشمای ازحدقه دراومده نگاش کردم و گفتم : منظورت چیه که عوض کنم ؟!
هومن : خب من با تو چیکاردارم ؛ تو لباستو عوض کن !
- پاشو برو بیرون تا نکشتمت !!
هومن : بیا بکش ؛ هرکی نکشه !!
- رو تو برم , بلند شو برو بیرون ببینم .
هومن : اگه نرم ؟
- خب اینکه چیزی نیست من میرم بیرون .
هومن : خب اینکه چیزی نیست منم میام دنبالت !
دستاموزدم به کمرم و با حرص گفتم : اووووف ... خیلی رو داری هومن , اصلا" عوض نمی کنم با همین لباسام می خوابم .
با لبخند گفت : بخواب منم مواظب میشم خوخو نخورتت .
انتظار نداشتم . نشستم روی تخت ودستمو گذاشتم روی قلبم که به شدت به سینه م
می کوفت ... نفس عمیقی کشیدم و به هومن که حالا اونم داشت به من نگاه می کرد و لبخند
بدجنسی روی لبهاش بود خیره شدم . سرمو به پشتی تخت تکیه دادم و گفتم : آخه من ازدست
توچیکارکنم ؟ دیگه حتی می ترسم برم دستشویی !!
با همون لبخند گفت : نه دیگه انقدرام بی شعورنیستم
راحت باش !!
نشستم لبۀ تخت متکانو درست کردم درازکشیدم . هیچ صدایی نمیومد . چند دقیقه ای
گذشت وبدون حرکت برجا موندم نفس عمیقی کشیدم وگوشۀ چشمموبازکردم ؛ یکدفعه یه جیغ بنفش
کشیدم !! هومن کنارم روی تخت درازکشیده بود .... البته نه اینکه بترسم نه ! فقط
غافلگیرشدم ، نشستم روی تخت ودستمو گذاشتم روی قلبم که به شدت به قفسۀ سینه م می
کوفت سرمو به پشتی تخت تکیه دادم و به هومن که حالا اونم داشت به من نگاه می کرد
ولبخند روی لبهاش بود خیره شدم . گفتم : من آخر ازدست تودیوونه میشم. خواهش می کنم
برو بذارکپۀ مرگمو بذارم .
یه سمت دراتاق رفت ولی توی چشمهای عسلیش شیطنت موج میزد . گفت : باشه من میرم
بگیرراحت بخواب .
طبق معمول ازدربسته رد شد ! تا وقتی مطمئن نشدم که رفته ازجام تکون نخوردم . .
.
تازه چشمام گرم شده بود که احساس سرما کردم ؛ خودموبیشترلای پتو پیچیدم ولی
فایده نداشت . هوا چندان سرد نبود ولی بخاطراستحمام دیشب موهام هنوزنمناک وهوای
باغ هم خنک بود .
با دیدن پنجرۀ بازحیرت کردم ! مطمئم قبل ازخواب بسته بودمش . فکرکردم شاید شدت
باد بازش کرده . ازجا برخواستم و پنجره رو بستم . نگاهی به سرتا پام انداختم هنوز
لباس دیشب تنم بود . یه تاپ و شلوارک راحت پوشیدم وشیرجه زدم روی تختخواب . کمی
غلت زدم تازه داشت خوابم می برد که دوباره احساس سرما کردم ! چشمامو بازکردم .
خدای من !! باد پردۀ پشت پنجره روبه رقص درآورده بود . تازه فهمیدم قضیه داره
ازکجا آب می خوره . رفتم روی تراس ایستادم و صداش کردم . دوثانیه نشده کنارم سبزشد
! اوووف خدایا آخرازدستش سکته نکنم شانس آوردم !
با عصبانیت گفتم : میشه یه تقاضا ازت کنم ؟!
نیشش تا بناگوش بازبود و بروبر داشت منو نگاه می کرد گفت : آره تقاضا کن !!
چپ چپ نگاش کردم گفتم : ازت خواهش می کنم یکدفه ظاهروغیب نشو !
هومن : چرا ؟
- خب ... من ... من دلم نمی خواد احساس کنم تو به آدم غیرعادی هستی !
هومن: جدی من غیرعادی ام ؟!
- خواهش می کنم منو درک کن
با دست متفکرانه چونه شو خاروند وگفت : باید فکرکنم ببینم درکم میاد یا نه ؟!
با حالت قهررومو برگردوندمو رفتم داخل اتاق . هومنم دنیالم اومد وشروع کرد تند
تند حرف زدن : درینه غلط کردم خب بابا درکت می کنم ! دیگه مثل گوسفند سرمو نمی
ندازم پایین بیام تو ! قبلش " بع " ببخشید یالله می گم !!
موقع حرف زدن تند تند دستاشو تکون می
داد وهمه ش جلوی راهمو سد می کرد . به زورجلوی خنده مو گرفته بودم . دست به سینه
ایستادم زل زدم بهش . یک آن ازحرف زدن دست کشید و به سرتا پام خیره شد و بعد ازکمی
مکث گفت : خب ظاهرا" برای خوابم آماده شدی اگه منو بخشیدی برم که بخوابی .
- اگه بری که خیلی لطف کردی !
هومن : من اگه برم دلت برام تنگ می شه ها !
- توغصۀ منو نخور, برو راحت باش .
هومن : خیلی خب من رفتم شب بخیر
دوباره سرشو انداخت پایین ازدر رد شد !
داشتم ازعصبانیت منفجر می شدم که یکدفعه بالاتنۀ بدنش ازدروارد شد وبا لبخند
گفت : می خواستم بگم شب قیل ازخواب موهاتوخشک کن سرما نخوری ...
چیزی نمومده بود ازدستش جیغ بکشم . قیافه مو که دید بی سروصدا غیب شد . . .
آفتاب تمام اتاق روپرکرده بود که ازخواب بیدارشدم . کش وقوسی به بدنم دادم و
روی تخت نشستم . یکدفعه با شنیدن صدای هومن چهارمترپریدم هوا !
دست به سینه ایستاده بود جلوی درتراس ومثل طلبکارها زل زده بود به من !
هومن : چه عجب بیدارشدی ؟ یه کم دیگه می خوابیدی !
- ببخشید نمی دونستم باید با شما هماهنگ کنم !
هومن : ازاین به بعد بدون !
- بچه پررو .!!.. راستی بازکه توبی اجازه وارد اتاق شدی .
هومن : چشم یادم باشه ازاین به بعد بیام توی خوابت ازت اجازه بگیرم .
با نیشخند گفتم : حتما" یادت باشه .
چپ چپ نگام کرد . بدون اینکه به روی خودم بیارم ازتخت پایین اومدم وحوله مو
برداشتم انداختم روی دوشم ورفتم حموم .
***
تاغروب هیچ خبری ازهومن نبود فکرکنم ناراحت شده بود ازدستم . کسل وبی حال بودم
. احساس می کردم یه چیزی گم کردم . یه کم لرزکرده بودم . یه شوئی شرت نارنجی ویه
شلوارسفید به پا کردم موهامم بازگذاشتم رفتم توی حیاط داشتم قدم می زدم که صدای
هومن ازپشت سر به گوشم رسید .
هومن : به به این خانمه اینجا چیکارمی کنه ؟! نکنه اینجا بهشته که اینم یه
حوریه نازنازیه که خدا فرستاده من حوصله م سرنره !
برگشتم نگاش کردم لبخند همیشگی روی لبهاش جا خوش کرده بود . وای که چقدرصورتش
دوست داشتنی بود ؛ نا خوداگاه لبخند زدم . لبخندش پررنگتر شد گقت : اگه بدونی با
لبخند چقدرقشنگ میشی هیچوقت اخم نمی کردی . بدون حرف گوشیمو ازجیبم درآوردم وگفتم
: موافقی با هم عکس بندازیم ؟!
با حرکت سرتأیید کرد . گوشیمو تنظیم کردم گذاشتم روی دیوارچین وسریع دوئیدم
کنارهومن . کناردرخت بید مجنون ایستادیم . هومن دست به سینه زده و بازوی راستشو
تکیه داد به تنۀ درخت و پای راستشو انداخت روی پای چپش . منم به تقلید ازاو با
همون ژست سمت دیگۀ درخت ایستادم و هردو سرهامونو خم کردیم وازپشت تنۀ درخت با
لبخند به همدیگه خیره شدیم . عکس محشرو بی نظیری شد وجالب اینکه هومنم توی عکس
افتاده بود . به قدری بخاطر این موضوع ذوق زده شدم که دراولین فرصت عکسوچاپ کردم ...