به همراه مهندس برازش به اتاق سمت چپ رفتم روی مبل چرمی جلوی میزنشستم . مهندس برازش با لبخند گرم ومهربونی پرسید : خب دخترم ازخودت بگو دوست دارم بیشتردرموردت بدونم .
کمی حرفاموسبک سنگین کردم وگفتم : من فارغ التحصیل رشته مهندسی معماری ازدانشگاه معماری پلی تکنیک میلان هستم .
برازش : خیلی عالیه ؛ یکی ازبهترین دانشگاههای دنیاست وگزینش دراونجا بسیارمشکله چطوراونجا قبول شدی ؟
- راستش من ساکن رم بودم ومدت زیادی نیست که به ایران برگشتم .
مهندس : واقعا"؟ خب درحال حاضرکجا مشغولی ؟
نمی دونستم گقتنش درسته یا نه ولی ترجیح دادم درمورد امروز سکوت کنم بنابراین گفتم : یکی دوجارو بهم معرفی کردن ولی فعلا" پاسخی ندادم .
برق گذرایی ازچشمهاش گذشت وگفت : چی شد که سرازاینجا دراوردی ؟
سعی کردم خونسردیموحفظ کنم بنابراین گفتم : خیلی اتفاقی ازاینجا عبورمی کردم اسم شرکت منوبه داخل کشوند
مهندس کمی به جلو خم شد وگفت : اگه دوست داشته باشی خوشحال میشم با ما همکاری کنی .
نمی دونستم چه جوابی بدم . به هومن نگاه کردم . روی مبل کنارمهندس دست به سینه لم داده بود وبا لبخند دخترکشش زل زده بود توی چشمای من . تا دید دارم نگاهش می کنم دوتا پاهاشو بلند کرد گذاشت روی میز !!!
ناخوداگاه با صدای بلند گفتم : ههههههههههه ...
مهندس برازش با حیرت به طرف من برگشت و گفت : چی شد ؟ اتفاقی افتاد ؟
مونده بودم چی بگم که هومن درحالیکه می خندید گفت : مارمولک !!
بدون لحظه ای وقفه گفتم : مارمولک !!!
ییچاره مهندس برازش خم شد زیرمیزونگاه کرد ، ازخجالت روم نمی شد به صورتش نگاه کنم ! هومن همچنان میخندید و منم با چشم غره نگاهش می کردم . مهندس بعد ازکنکاش گفت : تا حالا سابقه نداشته اینجا حشره یا جونور باشه باید حتما" بدم اینجا روسمپاشی کنن .
دیگه داشتم آب می شدم گفتم : نیازنیست ممکنه من اشتباه کرده باشم !!
هومن که حالا کنارم ایستاده بود با بدجنسی گفت : ازمن می شنوی بذارسمپاشی کنه !
همونطورکه ازروی مبل برمی خواستم گفتم : خب بااجازتون من مرخص میشم .
مهندس برازش کارت شرکت روبه سمتم گرفت و گفت : لطفا" این کارتو پیش خودتون نگه دارید خوشحال میشم دعوت همکاری با شرکت ما رو اجابت کنید .
گفتم: حتما"درموردش فکرمی کنم . دروبازکردم هومن اومد کناردرایستاد ولحظه ای که می خواستم ازدرخارج بشم خم شد دستشوگذاشت روی سینه اش وگفت : بفرمائید بانو !!
به روی مهندس لبخند زورکی زدم پس ازیک خداحافظی ازسالن خارج وسوارآسانسورشدم . به محض حرکت کردن آسانسوروبه هومن کرده وبا عصبانیت گفتم : برو خداروشکرکن که مُردی وگرنه خودم می کشتمت !!!
اینباربا شدت زد زیرخنده ازآسانسور با حرص خارج شدم هومنم پشت سرم میومد ... انقدرازدستش حرص داشتم که نگاهش نمی کردم . به سمت ماشینم حرکت کردم یکدفعه صدای هومن بلند شد برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم دستاشو پشت گردنش قلاب کرده و با صدای بلند ترانۀ دلنشین مرغ سحرومی خونه . کاراش یرام جالب وقشنگ بود . بااینکه خلوت بود ولی می ترسیدم باهاش حرف بزنم !! به محض اینکه سوارماشین شدم کنارم سبزشد . با نیش باززل زده بود بهم ... گفتم : چرااینطوری نگام می کنی؟
گقت : عچب مارمولکی بود !!
حسابی کفری شدم . دندون قروچه ای کردم وگفتم : هـــــــــــــــومن ...
هومن : جانم ؟!
- جانم وکوفت !
هومن : این همه خشونت برای چیه ؟
- اوووووف حرف زدن با توهیچ فایده ای نداره .
به روبه رونگاه کرد و گفت : خواهش می کنم به پیشنهاد مهندس برازش پاسخ مثبت بده مطمئن باش به نفعته !
- بااون برنامه ای که توی شرکت قبلی پیش اومد راستش کمی می ترسم ریسک کنم .
هومن : مقصرخودتی ! من بهت گوشزد کردم برگرد خودت گوش ندادی .
با بخاطر آوردن بلایی که ممکن بود سرم بیاد بدنم به لرزه افتاد . هومن تمام حواسشو متوجه من کرد وگفت : خودتواذیت نکن شکرخدا حالا که به خیرگذشت دیگه فکرشونکن .
******
به خونه که رسیدم هوا روبه تاریکی بود وارد اتاقم شدم ودروپشت سرم بستم . هومن پشت سرم میومد وزیرلب آوازمی خوند . شالموازسرم بازکردم انداختم روی تخت . دکمه های مانتومو بازکردم وازتنم خارج کردم . درهرحالیکه ازگرمای هوا شکایت می کردم حوله مو ازکمد خارج کردم . درتمام این مدت هومن روی صندلی میزتؤالت نشسته وبه من زل زده بود . دستگیرۀ دراتاقوبه سمت پایین کشیدم وبازکردم ودرست لحظۀ خارج شدن چشمم افتاد بهش ... دستشوزیرچونه ش زده بود وبروبرمنونگاه می کرد . با دیدن قیافه ش خنده م گرفت گفتم : من میرم دوش بگیرم زود برمی گردم .
با بی حوصلگی گفت : حالا نمی شه نری ؟!
- نرم ؟! برای چی ؟!!
هومن : آخه من حوصله م سرمیره !!
خب بروسرتو یه جوری گرم کن تا من دربیام .
هومن : مثلا"چطوری گرم کنم ؟ برم پیانو بزنم خوبه ؟
- پیانوبزنی ؟! بلدی ؟!!
هومن : بلدم ؟ درنواختن پیانو استادم !
- واو خدای من جدی میگی ؟ میشه به منم یاد بدی ؟
ازروی صندلی بلند شد به سمت من اومد . با لبخندی که صورت زیباشودرخشان می کرد گفت : البته بانوباعث افتخارمنه .
با خوشحالی گفتم : وای ممنون هومن ، من هیجوقت فرصت پیدا نکردم بجزدرس به چیزدیگه ای فکرکنم ولی همیشه عاشق سازپیانوبودم .
لبخندش پررنگترشد وگفت : پس ازاین فرصت استفاده کن ؛ تا هستم بهت یاد می دم . حالا دیگه بروحموم .
با شنیدن "تا هستم"دلم به شدت گرفت ، توی دلم گقتم: خدا اون روزو نیاره که نباشی !
سری تکون دادم و گفتم : زود درمیام فعلا" ...
« اضافه شد »
ازحموم خارج شدم ، مشغول خشک کردن موهام بودم که صدایی ازطبقۀ پایین توجه مو جلب کرد به سمت دراتاق رفته وبازکردم . حدسم درست بود صدای پیانو بود !! باورم نمی شد هومن داره پیانومی زنه ... حوله رو سریع ازتن خارج کرده وبه سمت کمد لباسام رفتم ؛ یه بلوزنباتی رنگ آستین حلقه ای آزاد با یه شلوارآبی دودی برداشتم یه شال باریک درست همرنگ شلوارم به دورکمربستم موهامم با یه گیره ازبالا جمع کردم وازپله ها سرازیرشدم ...
به طبقۀُ پایین که رسیدم یکراست به سمت پیانو رفتم . خدای من ازدست این هومن !!! همه ش درحال شیطنته ! هیچ اثری ازش نبود ولی کلیدهای پیانومی نواخت وصدای محسورکننده ش فضا روپرکرده بود . راستش اول که دیدم حضورنداره کمی دست پاچه شدم ولی به سختی خودمو کنترل کردم . ریلکس وعادی کنارپیانوایستادم وبه صدای گوشنوازپیانوگوش سپردم . کمی که گذشت چشمم به هومن افتاد درحال نواختن بود ولی به من چشم دوخته ونگاه می کرد . بعد ازاینکه سرتا پاموبراندازکرد ؛ یک تای ابروشو بالا انداخت وبا لبخند گفت : خوبه !!!
ازحرفش سردرنیاوردم و با تعچب گفتم : خوبه ؟!
هومن : اوهوم !!
- چی اونوقت ؟!
هومن : اینکه همیشه آراسته ای و به خودت می رسی .
- خب برای اینکه اینطورتربیت شدم ؛ مادرم همیشه شیک پوش بود وبه ظاهرش اهمیت می داد برای همینم بود که پدرم یک عمرشیفته ودلباخته ش بود .
با یادآوریه پدرومادرم چشمهامو هاله ای ازغم پوشوند نگاهش رنگ غم گرفت . برای اینکه منو ازاون حال وهوا خارج کنه گقت : مادرت برای پدرت ژیگول می کرده تو می خوای ازکی دلبری کنی ؟
ازشنیدن کلمۀ ژیگول خنده م گرفت . با دیدن لبخندم گفت خنده هات زیباست ؛ نگاهت دریاست , قدت رعناست ؛ گیسوانت طلاست ؛ وجودت کیمیاست و خودت مثل اسم ت چون دُر( مروارید ) گنجی هستی پنهان ...
ازتشبیهاتش کمی خجالت کشیدم وسرم روبه زیرانداختم . صدای پیانوقطع شد . نگاهش کردم که گفت : والدینت همیشه درکنارت حضوردارن لزومی نداره لمسشون کنی فقط کافیه احساس کنی بعد می بینی که دعای گیراشون چطور توی یک تنگنا گره ازکارت بازمی کنه . حالا اگه حوصله داری بیا بریم توی باغ قدم بزنیم .
با حرکت سر موافقتمو اعلام کردم ودرکنارهم به سمت درخروجی حرکت کردیم . وارد باغ شدیم ویکراست به سمت استخرحرکت کردیم وکنارش ایستادیم . احساس عجیبی داشتم . اصلا" تو خوابم نمی دیدم یک روزی برسه که یک روح ازم دعوت کنه باهاش قدم بزنم ! ازفکری که کردم لبخند ناخواسته ای روی لبم نشست . هواسم به هومن نبود با دیدن لبخندم گفت : این که چیزی نیست عجیب ترازایتا ممکنه برات پیش بیاد !!
با اخم ساختگی گفتم : این خیلی بده که من ازدست تو حریم خصوصی ندارم !
ناقافل به دورازانتظارم گفت : اصلا" من میرم که دیگه نگران حریمت نباشی درضمن باهاتم قهرم !!
با دهن بازگفتم : یعنی چی که باهات قهرم ؟! خجالت نمی کشی مرد گنده !
چند قدمی که ازم دورشده بود چرخید به سمتم وبا خنده ای که کاملا" مشخص بود به زورداره کنترل می کنه گفت : آهــــــــــان حالا شد !! این نشون میده که توازرفتن من غصه می خوری ودرواقع ناراحتی که می خوام ترکت کنم !
بااینکه ازاستدلالش حرصم گرفت ولی درنهایت تعجب باید اعتراف می کردم که حق کاملا" بااو بود .
پشت چشمی نازک کردم وگفتم : هرطورکه میلته , می تونی تشریف ببری !
با دیدن قیافه م دیگه نتونست جلوی خودشوبگیره ناگهان شلیک خنده ش به هوا رفت ... اومد کنارم ایستاد دست به کمرزد وبروبر به چشمام خیره شد . اولین باربادقت وبدون کوچکترین احساس ترس به چشمهاش زل زدم . رنگ چشمهاش عسلی رگه دارو درسفیدیش هاله ای سرخ رنگ با مژه های بلند بینی قلمی با لبهای گوشتیه متناسب ، چونۀ محکم وچهارگوش با پیشونی بلند روی هم رفته چهرۀ مردانه وفوق العاده گیرایی رو تشکیل میداد . با خودم فکرکردم یعنی چند نفرافسون این روح دوست داشتنی بودن ؟!
صدای هومن رشتۀ افکارم وبه هم ریخت گفتم : چیزی گفتی ؟
چشمهاش پرازشیطنت بود با خندۀ بامزه ای گفت : اووووووووووه !! به اندازۀ موهای سرت خاطرخواه داشتم !
چنان چشم غره ای رفتم که خنده ش شدیدترشد . با حرص به سمت ساختمون حرکت کردم وگفتم : خواهش می کنم قهرکن !!!!
پشت سرم راه افتاد ...