loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1755 یکشنبه 17 فروردین 1393 نظرات (12)

استارت زدم ماشینو به حرکت درآوردم ، با راهنمایی هومن خیابونها رو یکی پس ازدیگری طی می کردم . درآخرمقابل یه ساختمان شیک و کلاسیک ایستادم . به تابلوی بزرگ سردرشرکت نظرانداختم ."شرکت مهندسی معماری به سازان" نمی دونستم دارم کاردرستی می کنم یا نه ؟ ولی افسارم دست خودم نبود و بی اختیار اراده مو دست هومن داده بودم وبه هر طرفی که می گفت می رفتم ...

ازاتومبیل پیاده شدم و به طرف ورودی ساختمون حرکت کردم . داخل یه کریدوروسیع شدم . بااینکه رویهم رفته سه طبقه بیشترنبود ولی دو آسانسورسمت راست سالن کنارپله های عریض تعبیه شده بود . هومن جلوحرکت می کرد و من هم مثل جوجه ای که به دنبال مادرش می دوه پشت سرش راه می رفتم . چند اتاق درطبقۀ اول قرارداشت که روی هرکدوم تابلویی نصب شده ونام اتاق مربوطه ثبت شده بود . مثل اتاق بایگانی ؛ آبدارخانه ، اتاق سمعی و بصری ؛ سالن نقشه کشی ، نمازخانه و ...

چند نفری دررفت وآمد بودن . به تبعیت ازهومن به سمت پله ها حرکت کردم . به پلۀ سوم رسیده بودم که با کلافگی گفتم کجا ؟!!!

هنوزادامۀ حرفمونگفته بودم که متوجه مرد جوانی مقابلم شدم !!

اول ازحالت نگاهش سردرنیاوردم ولی زیاد طول نکشید که متوجه حالت شوک زده ش شدم . به سختی خودموکنترل کردم و گفتم : عذرمی خوام دنبال دفتررئیس شرکت می کردم . میشه راهنماییم کنید؟

درحالیکه ازچهره ش چیزی خونده نمی شد گفت : البته ! طبقۀ سوم انتهای سالن تشریف ببرید تابلوی مدیر رو روی دیوارمی بینید . وبعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه ازکنارم گذشت . قد بلند و اندام لاغری داشت . پوست سبزۀ تند با موهای فر کمی بلندترازحد معمول با اون کت و شلوار عنابی تناقض غیرعادی داشت ... به سمت هومن برگشتم که دست به سینه داشت منوتماشا می کرد ، نگاه دلخوری نثارش کردم وگفتم : می شه حداقل به من بگی کجا ودنبال چه شخصی بگردم که اینطوری آبروریزی نکنم ؟!

با لبخند گفت : همونطورکه خودت گفتی دنبال مدیر شرکت بگرد اسمش آقای برازشه !!

پوفی کردم و به عقب نگاه کردم که یه وقت کسی پشت سرم نباشه . باید بیشتراحتیاط می کردم وگرنه همه فکرمی کردن با یه دیوانه طرفا" !!

به طبقۀ دوم رسیدم و نگاه اجمالی انداختم . سالن عریض و بلندی داشت که هرقسمت جداگانه تفکیک شده بود . دیوارها به رنگ یاسی و درهای چوبی آلبالویی همخونیه جالبی بوجود آورده بود ... به راهم ادامه دادم وبه طبقۀ سوم رسیدم . سالن گرد بزرگی وسط بود و دورتادورش دروجود داشت . ضلع شمالی ساختمون به راهروی پهنی منتهی می شد . سمت چپ تماما" ازکف تا سقف شیشه های ذره بینی و چهارخونه پوشیده شده بود و سمت راست گلدون بزرگی ازبرگهای حسن یوسف که زیبایی دل انگیزی به اون محیط می داد . درست وسط سالن ماکت بزرگی توجهموجلب کرد . یک مجتمع مسکونی بزرگ با فضای سبز و کلیۀ امکانات تفریحی بسیارظریف وقشنگ ساخته شده و درون یک قاب شیشه ای قرارداشت . محوتماشای ماکت بودم که با صدای تک سرفه ای به خودم اومدم ... به سمت صدا چرخیدم وبدون اینکه طرف مقابلمو ببینم فورا" سلام کردم .

مقابلم مرد میانسال شیک پوش واتوکشیده ای ایستاده بود . موهای جوگندمی با پوست سفید و چشمهای طوسی سیر همخونی جالبی به آورده بود . همزمان با حرکت سرجواب سلامم رو پاسخ گفت . ناخوداگاه به سمت ماکت چرخیدم و گفتم ازلحاظ ظاهری زیباست ولی ایرادهایی هم داره !

حالت نگاهش رنگ تعجب گرفت و با قدمی به جلو به ماکت نگاه کرد و گفت : بهترین مهندسین روی این پروژه کارکردن چطورمی گید ایراد داره ؟!

با دست به قسمتهای مختلف ماکت اشاره کردم و گفتم : مثلا" قسمتهای راه پله که به جای دیوارتماما" شیشه تعبیه شده !

با بی حوصلگی نگام کرد ومنتظرایستاد . نمی دونستم دخالتم درسته یا نه ؟ چشمم به هومن افتاد . درست پشت سراون مرد ایستاده بود . با لبخند اطمینان بخشی سرشو به آرومی تکون داد ... دلم کمی قرص شد ادامه دادم : اینجا یه مجتمع مسکونیه نه تجاری ... فرقش اینه که دربرجهای تجاری ازبچه خبری نیست درست برعکس ساختمانهای مسکونی ، بچه ها دائم درحال جنب و جوش ودویدن روی پله ها هستن . اینکه راه پله ها شیشه ست هیچ ایرادی نداره مشکل حفاظه !

بعد با دست به شیشه های ضلع غربی اشاره کردم و گفتم مثل اینجا ! وجود حفاظضرورتی نداره چون دراینجا عاری ازوجود بچه ست .

اینباربا قدمی به جلو برداشت وبا دقت بیشتری نگاه کرد . حرفهام داشت تأثیرمی ذاشت . ادامه دادم : شیشه های سرتاسری امنیت خیلی پایینی داره شما دوکارمی تونید انجام بدید . یا شیشه هارو داخل فرمهای شکیل تزئین کنید که به زیبایی برج می افزائه یا ازداخل حصاربذارید . و همینطور دورتا دورپشت بومها هم دیوارچین ولا کوتاه باشه نیازداره . هم برجها بلندترنشون میده وهم دیرتردیوارها براثررطوبت بارون فرسوده میشه .

سرموگردوندم به سمت هومن آروم برام کف زد که البته فقط من شنیدم . بعد با لبخند زیباش خیره شد توی چشمهام . مثل مارسحرشدم . با انگشت اشاره به اون مرد کرد . سرمو به طرفش گردوندم که با لبخند دوستانه ای گفت : ما هنوزبه هم معرفی نشدیم . من برازش هستم مدیر این شرکت وشما ؟

من هم متقابلا" با لبخند گرمی گفتم : من هم درینه تابان هستم . . .

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط پویا اسپرت در تاریخ 1393/03/01 و 2:05 دقیقه ارسال شده است

سلام
ممنونم
منتظر پست های بعدیتون هستیم
شکلک
پاسخ : سلام پویا جان خوشجالم بازم اسپماتو می خونم

این نظر توسط پانی در تاریخ 1393/02/16 و 22:01 دقیقه ارسال شده است

سلام اجی رکسانا من خیلی وقته ن نیومدم از بیسو هفتم امتحاناتم تموم میشه تا بعد از اون هم نمیام .من خبر نداشتم داداش نیما تصاف کرده ایشالله هرچه زود تر سلامتی اش رو به دست میاره.خودت خوبی اجی؟خب دیگه وقتتو نمیگیرم دوست دارت نایاب خداحافظ
پاسخ : سلام پانی توشولوی خوشگلم . مرسی قربونت برم
پاسخ : سلام پانی توشولوی خوشگلم . مرسی قربونت برم

این نظر توسط سهیلا در تاریخ 1393/02/05 و 0:48 دقیقه ارسال شده است

امینم خوبه سرکار که هست دور به دور میاد خیییییلیم الان دلتنگشم.یه20روزی هست ندیدمش.بگو مریم خانوم گلم یکم فاصله پست گذشتناتو کم کن 13کجا4 این ماهم گذشت.واسه اون دوتا رمان دو روزی یه پست میگذاشتا.نکنه نی نی دار شده که وقت نمیکنه؟
پاسخ : آخی عزیزم سلام منوبرسون انشالله هرجا که هست سلامت باشه خدابخواد فردا می ذاره ...

این نظر توسط بهار در تاریخ 1393/02/04 و 12:01 دقیقه ارسال شده است

سلام نگرانيم الان حال شوهرتون چطوره
پاسخ : سلام بهارجون ممنونم.انشالله پست جدیدو به زودی می ذارم

این نظر توسط سهیلا در تاریخ 1393/02/02 و 18:02 دقیقه ارسال شده است

خب خداروشکر به خیر گذشت.انشالله بهترم میشه.رکساناجون پست جدید نگذاشته مریم خانوم؟
پاسخ : مرسی سهیلا جونم . آقای شما چطوره ؟ انشالله خوشبخت بشی ,پست چدید و به زودی می ذارم

این نظر توسط زهرا در تاریخ 1393/02/01 و 7:51 دقیقه ارسال شده است

خوبی رکسانا جون؟؟؟؟ بابت رمان دستت درد نکنهشکلک ایشاا.. اقا نیما هم حالش خوب میشه
پاسخ : سلام زهراجون.ممنونم عزیزم .

این نظر توسط بهار در تاریخ 1393/01/30 و 9:44 دقیقه ارسال شده است

سلام چه بد عزيزم الان حال شوهرت چطوره گلم ما نميدونستيمممممممممممم
پاسخ : سلام بهارجون خداروشکزبهتزه

این نظر توسط بهار در تاریخ 1393/01/28 و 10:23 دقیقه ارسال شده است

رمان جالبیه فقط حیف خیلی دیر میذارین لطفا کمیماروهم در نظر بگیرین تو خماری رمان میمونیم شکلک ممنون از زحماتتون
پاسخ : باورکنید گرفتارم سعی می کنم زود بذارم .

این نظر توسط سهیلا در تاریخ 1393/01/27 و 12:00 دقیقه ارسال شده است

سال نو توام مبارک گلم.چه خبر؟عروسی نکردی؟پست های رمانو چطوری میذاری؟چندوقت ب چندوقت میذاری؟
پاسخ : مرسی عزیزم.نیما پشت ماشین خوابش برد خورد به گارد ریل افتاد توی دره . دست و پا و دنده هاش شکست ولی شکرخدا خطراصلی رد شد چون ماشینش ازهمه جهت ایربگ داشت زنده موند .

این نظر توسط بهار در تاریخ 1393/01/26 و 12:04 دقیقه ارسال شده است

از بس دير به دير ميذاري ادم رغبت نميكنه بخونه سرعت تايپ مگه كنده ميخواي من بهت كمك ميكنم سر عت تايپم بالاست


کد امنیتی رفرش
1 2 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 125
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 170
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 360
  • بازدید ماه : 360
  • بازدید سال : 14,778
  • بازدید کلی : 371,516
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس