بی اراده زنگ رو فشردم به یک دقیقه نرسیده بود که کسی درو بازکرد . با دیدن یه مرد تنومند ودرشت اندام یکه خوردم . البته تعجبم ازاین بود که لباسش هیچ سنخیتی با کاراداری نداشت . یه تی شرت که آستینهاش بیش ازحد معمول کوتاه بود وشلوارفاق کوتاه تنگ که بدجورتوی ذوق میزد . موهای بلندشو ازپشت با کش کاموایی جمع کرده بود و سیبیلهای پرپشت و بد فرمی داشت . از نگاهاش اصلا" خوشم نیومد . با ولع سرتا پامو براندازکرد . کمی عصبی شدم گفتم : من برای کار وقرارداد اومدم ... به محض شنیدن حرفم فورا" ازجلوی درکناررفت و منه احمق سرمو انداختم پایینو رفتم داخل ... با دیدن سه مرد دیگه که دست کمی ازاولی نداشتن و بدتراینکه با دیدن قلیون روی میز یکیشون که ظاهرا" رئیس اون شرکت کذایی بود برجا خشک شدم . نگاهای بدی داشتن . سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و یه جوری ازسرم بازشون کنم .
با من و من گفتم من ازطرف خانم اخشابی اومدم . ایشون معرف من هستن .
خندۀ کریهی کرد وگفت : عزیزم شما احتیاجی به معرف نداری . اینجا متعلق به خودته !
دیگه حسابی ترسیده بودم . کمی به اطراف نگاه کردم ؛ اثری ازهومن نبود ! ... چرخیدم برم سمت در که دیدم همون غول تشنی که دروبه روم بازکرده بود کلید رو روی قفل چرخوند !!
با عصبانیت گفتم : داری چیکارمی کنی ؟ بذارید من برم .
شخص سوم که نسبت به این دو جثه ای کوچکترداشت گفت : کجا قناری ؟ تو حالا حالاها مهمون ما هستید !!
ازترس تا مرزجنون رسیده بودم . مردی که به اصطلاح رئیس بود پکهای محکم به قلیون میزد و با چشمهای سرخ و ازحدقه دراومدش به اون دو اشاره ای کرد ... هردو شروع کردن به سمت من اومدن و من دردل با تمام وجود خدا رو صدا می کردم . یکیشون مچ دستمو محکم گرفت تا اومدم جیغ بکشم اون یکی دستشوگذاشت جلوی دهنم ... شروع کردم به تقلا کردن . درهمون لحظه معجزه اتفاق افتاد ! یک آن چشمم خورد به هومن که مثل فرشتۀ نجات سررسید . فقط دیدم قلیون روهواست و یک تیکه ذغال سرخ شده ازآتش پرید توی چشم چپ رئیس . داد و هواری راه انداخت که حس میکردم شیشه ها به لرزه دراومد ! اون دونفر سریع یورش بردن سراغش ... برجا خشک شده بودم و مثل منگها اون سه نفروتماشا می کردم که هومن دم گوشم عربده کشید فرار کن زود باش !
مثل کسی که ازخواب بیدارشده ازجا پریدم و پا به فرارگذاشتم ... خوشبختانه انقدرهول شده بودن فراموش کردن کلید و ازروی دربردارن . با دستای لرزون کلید ودرقفل چرخوندم و با حالت دوبه سمت پله ها یورش بردم و با سرعت باورنکردنی خودمو به ماشین رسوندم و تا جایی که می تونستم پا روی پدال گازگذاشتمو نفهمیدم چطوری خودمو به دورترین نقطۀ اونجا رسوندم . کنارپارک خلوتی توقف کردم ... تازه یادم افتاده بود چه بلاییی ازسرم گذشته با صدای بلند زدم زیرگریه !! همونطور که زیرلب اسم پدرومادرموصدا می کردم و می نالیدم ؛ صدای گرم و گوشنواز هومن درگوشم پیچید : چرا گریه می کنی ؟ حالا که به خیرگذشت .
با چشمهایی اشکبار به صورتش نگاه نکردم . فاصله م باهاش خیلی کم بود . برخلاف تصورم ترسناک نبود ؛ زیبا بود ؛ زیبا و دوست داشتنی ...
نمی دونم چرا گریه م شدت پیدا کرد . چشمهای زیبای عسلیش رگه های از قرمزپیدا کرد ... چشمهاشو آروم بازوبسته کرد و گفت : خواهش می کنم گریه نکن ؛ اگه کریه کنی میرم دیگه پیشت برنمی گردما !!
با استرس به چشمهاش خیره شدم و اضافۀ بغضموبلعیدم . با گوشۀ شالم چشمهامو خشک کردم و سرمو دو سه بار تکون دادم و گفتم : نه !! تو دیگه تنهام نذار !
لبخند قشنگی زد و گفت : پس بخند تا بمونم .
نا خوداگاه لبخند زدم ! نمی دونم چی بود ولی هرچیزی که بود حاضرنبودم ازدست بدمش ... وقتی آروم شدم گفت حالا ماشینتو روشن کن برواینجایی که من بهت میگم . . .