loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 684 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

خنده اش گرفت و گفت:
- توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ...
- نه!!!!
- چرا عزیزم ....
- وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه!
- آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟
- نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ...
- باورم نمی شه!
- حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ...
اینو گفت و خندید ... گفتم:
- چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟
- نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ...
صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت:
- خاک بر سرم ... اومدن!
همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم:
- کی؟ چرا اینجوری می کنی؟
سر جاش وایساد و گفت:
- ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن!
پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم:
- وای! پس من رفتم ... خداحافظ ...
- کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ...
- اینجوری که بدتره ...
- نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ...
اشاره به صندلی ها کرد و گفت:
- می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ...
از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم:
- باشه ...
و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت:
- تو اینجا چی کار داری؟
چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم:
- با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ...
دستی کشید توی موهاش و گفت:
- چرا اینجا؟! چرا تو اتاق خود آراگل نموندی؟! ای بابا! من اینجا هم نباید از دست تو آسایش داشته باشم؟! اصلا تو با آراگل چی کار داشتی؟ فکر می کردم الان رفتی دنبال خرید گوشی ... با آقای سرکیسیان عزیز ...
بدنبال این حرف لباش کمی جمع شد ... انگار داشت حرص میخورد ... زبونم رو پیدا کردم و گفتم:
- اووووووه! حالا انگار چی شده! نوبرشو آوردی؟ نترس بابا اتاقتو نمی خورم ... انگار کشته مرده اینم که بیام تو اتاق این ... آراگل گفت توی اتاق خودش می خواد با آقای داماد گپ و گفتگو کنه ... اگه زشت هم نبود می رفتم خونه مون ... گوشی هم لازم ندارم ... همونی که زدی داغون کردی رو تعمیر می کنم ...
چند بار عصبی طول و عرض اتاق رو طی کرد و گفت:
- اون موقع که اینجور به نظر نمی رسید! انگار خیلی هم خوشحال شدی که من گوشیتو شکستم و حالا یه نوشو برات می خرن بعضیا ...
فوضول خر! اصلا به تو چه ... معلوم نیست چرا اینقدر داشت می سوخت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- توی مواردی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ... الان هم فکر کنم باید توی مراسم خواستگاری خواهرتون باشین ...
دستی توی موهای کوتاهش کشید می دونست بحث کردن با من بی فایده است ... از اون طرف وقتش رو هم نداشت ... بعد از فوت کردن نفسش گفت:
- می شه ... می شه ازت خواهش کنم دست به وسایلم نزنی؟ تو به اندازه کافی بلا سرم آوردی ... با این کاری هم امروز کردی دیگه فکر کنم بی حساب شدیم ... کاری کردی که از قهوه برای همیشه بیزار بشم ... قول بده خرابکاری نکنی تا من بتونم با خیال راحت به این مراسم برسم ...
خنده ام گرفت ... پس از من می ترسید ... می ترسید گند بزنم به وسایلش ... حالا قدرت اومد دست من ...
خونسردانه رفتم سمت قفسه کتاباش و گفتم:
- نه من به چیزی دست نمی زنم ... فقط یه کم مطالعه می کنم ... ایرادی که نداره؟ فکر کنم باید از همین الان بخونم تا بتونم برای بورسیه آماده باشم ...
پرید جلوی کتابخونه اش و گفت:
- ازت خواهش کردم! من نمی تونم با اینهمه استرس برم اون پایین ...
یه گلدون خیلی ظریف مینیاتوری لب قفسه اش بود ... جنس شیشه اش اینقدر نازک بود که آدم حس می کرد با نگاه هم ممکنه بشکنه! برش داشتم و گرفتمش بین دستام ... زل زدم توی چشماش و گفتم:
- اعتراف کن از من می ترسی ...
پوزخند نشست گوشه لبش ... بازم یه لبخند کج تحویلم داد و گفت:
- اولا که اون گلدون رو بذار سر جاش ... یادگاریه ... دوما خوشحالیا! ترس چیه؟ فوقش می زنی کتابامو پاره می کنی و منم مجبورم همه رو دوباره بخرم ...
- پس چته؟ برو به مراسمتون برس ... زشته شما اینجا باشی ...
انگار دوباره یاد خواستگاری افتاد و گفت:
- ببین ... من اومدم ازت خواهش کردم تمومش کنی ... اما اگه خطایی ازت سر بزنه اینبار بلایی سرت می یارم که هیچ جوره جبران نشه ... فهمیدی؟
مثل خودش کج خندیدم و گفتم:
- مثلا؟ هیچ بلایی نمی تونی سرم بیاری که جبران نشدنی باشه ...
- مثلا ... اینکه قید اون بورسیه رو برای همیشه بزنی ... می دونی که می تونم خانوم آوانسیان ...
فقط خیره خیره نگاش کردم ... حرفی نداشتم بزنم ... اینقدر عصبی شده بودم که حد نداشت ... حق با اون بود هر کاری ممکن بود ازش سر بزنه ... از سوزش دستم به خودم اومد ... لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تختش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت:
- چی شدی؟!!!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ...
دستشو آورد جلو و گفت:
- ببینم دستتو؟
فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت:
- ببین چی کار کردی!!! درد داری؟
- خیلی ...
دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی جلوی خودمو گرفته بودم ... بدون حرف از اتاق رفت بیرون ... از دستم داشت خون می چکید ... دستمو گرفتم روی پارکت ها که خون روی فرش اتاقش نچکه ... به یه دقیقه نکشید که آراگل با هراس پرید توی اتاق و دنبالش هم آراد ... از جا بلند شدم و گفتم:
- تو کجا اومدی؟ زشته ... تو رو خدا برین بیرون ... من معذب می شم ... به خدا من خوبم قرار نیست که بمیرم ... برین ...
آراگل دستمو گرفت و بی توجه به حرفام گفت:
- وای چی کار کردی دختر؟
بعد چرخید سمت آراد و با خشونت گفت:
- تو هر بار باید بلایی سر این دختر بیاری؟ چی کارش کردی؟
آراد که اخم هاش حسابی در هم بود و چشم از دست من بر نمی داشت خواست جواب بده که خودم گفتم:
- تقصیر خودم شد ... آقا آراد کاری نکردن ...
نگاه شرمنده آراد اومد بالا و زل زد توی چشمام ... چشماش داشتن فریاد می زدن ... یه چیزی رو که من سر در نمی آوردم ازش ... آراگل وقت حرف زدن به هیچ کدوممون رو نداد ... جعبه کمک های اولیه رو از دست آراد گرفت و مشغول پانسمان کردن دستم شد ... خدا رو شکر بریدگی ها سطحی بود ... وقتی می خواست باند رو ببنده ازش گرفتم و گفتم:
- بده خودم می بندم ... برین شماها ... کشتین منو من دارم از خجالت آب می شم ... برین بیرون خودم درستش می کنم ...
آراگل گفت:
- آخه ...
- آخه بی آخه می گم برین دیگه ...
دیگه حرفی نزد و دست آراد رو گرفت و گفت:
- بریم آراد ...
آراد یه کم نگام کرد و آخر طاقت نیاورد ... دستشو از دست آراگل کشید بیرون ... اومد طرفم و گفت:
- درد نداری دیگه؟!
- یه کمه ... زیاد نیست ... اگه شما برین و من استرس شما رو نداشته باشم بهتر هم می شم ...
پوست لبش رو جوید و گفت:
- اینا که رفتن ... می ریم دکتر ...
نا خودآگاه لبخند زدم ... ولی اخم آراد غلیظ تر شد و با آراگل رفتن از اتاق بیرون ... دستم رو به سختی پانسمان کردم و چون خیلی بیحال شده بودم دراز کشیدم روی تخت آراد ... نیم ساعتی که گذشت چند ضربه خورد به در ... نشستم و گفتم:
- بفرمایید ...
آراد اومد تو ... یه لیوان آب و بسته ای قرص دستش بود ... پرسید:
- بهتری؟
- خوبم ... ممنون ... دیگه فکر نکنم نیازی به دکتر رفتن هم باشه خونش بند اومده ...
قرص رو گرفت طرفم و گفت:
- مسکنه ... حالتو بهتر می کنه ... دکتر هم واسه احتیاط می ریم ...
- ولی من می گم لازم نیست ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- بازم لجبازی؟
قرص رو گرفتم و بدون حرف خوردم ... دستم هنوز درد می کرد و بهش نیاز داشتم ... لیوان رو دوباره به دستش دادم و گفتم:
- می دونم لازم نیست ...
آهی کشید و دیگه چیزی نگفت ...
گفتم:
- پایین چی شد؟ دارم می میرم از فوضولی ...
- هیچی رفتن توی اتاق آراگل با هم حرف بزنن ...
غم نگاهشو حس کردم و گفتم:
- ناراحت می شی اگه آراگل ازدواج کنه؟
انگار دوست داشت حرف بزنه .... نشست روی صندلی میز کامپیوترش و گفت:
- باید بره ... می دونم ... اما برام سخته ... خیلی بهش عادت کردم ...
- حالا خوبه که می دونی باید بره ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو این پسره رو می شناسی؟ ... چی می گم! تو که اصلا ندیدی کیه ...
نیشم باز شد و گفتم:
- چرا دیدمش ... از پنجره ...
خنده اش گرفت و همینطور که نگام می کرد سرشو چند بار تکون داد و گفت:
- تو دست شیطونم از پشت بستی ... حالا می شناختیش یا نه؟
- آشنا بود ... خیلی هم آشنا بود اما یادم نیومد ...
- هم کلاسیشه ...
هم کلاسی! ذهنم جرقه زد ... همون پسره که اون روز وسط راهرو داشت با آراگل حرف می زد ... سریع از جا پریدم و گفتم:
- هااااااااان!
سریع دستشو گرفت جلوی بینیشو گفت:
- هیییسسس! آبرومونو بردی ... چه خبرته؟
صدامو آوردم پایین و گفتم:
- آره منم می شناسمش ... یعنی فقط یه بار دیدمش ...
پوزخندی زد و گفت:
- زحمت می کشی ... حداقل خودم چند بار دیدمش اما شناختی ازش نداشتم ... گفتم شاید تو که دست همه کنجکاوا رو از پشت بستی اینو بشناسی ...
اخم کردم و گفتم:
- فوضول خودتی ...
خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت:
- یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ...
- راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ...
آهی کشید و گفت:
- آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ...
با دلایلی که آورد منم ممطئمن شدم که یه جا یه خبری هست ... اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
- پس دوستم از دست رفت ...
بدون حرف از جا بلند شد و رفت نزدیک پنجره اتاقش ... تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم تا از اون حال و هوا خارج بشه ... اولین باری بود که داشتیم مثل آدم با هم حرف می زدیم ... گفتم:
- این قضیه بورسیه قطعیه؟
چرخید و با لبخند گفت:
- می شه بپرسم از کجا این ماجرا رو شنیدی؟ بار اول که گفتی فکرکردم می خوای یه دستی بزنی ...
صادقانه گفتم:
- آراگل بهم گفت ...
سرشو تکون داد و گفت:
- آره ... قطعیه ... من خودم تحقیق کردم ...
- واااای! حالا کجا هست ...
- اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCAD
با چشمایی گشاد شده گفتم:
- هان؟!!
باز خنده اش گرفت و گفت:
- هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ...
- بابا یه جوری بگو منم بفهمم ...
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- هستی اینجا؟
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم ....
- وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ...
آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ...

زیر لب تکرار کردم:
- هالیفاکس ... کانادا ...
رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم:
- مبارکه!
منو به خودش فشرد و گفت:
- هنوز که چیزی معلوم نیست ...
- چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ...
خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد:
- دخترا بیاین بیرون ...
دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ...
سریع گفتم:
- نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ... من بازم عذر خواهی می کنم!
چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:
- بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ...
مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت:
- خب تا کجا گفتم؟
- اون جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ...
سری تکون داد و گفت:
- اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ...
با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد:
- نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ...
با کنجکاوی گفتم:
- یه عالمه یعنی چند تا ...
با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت:
- اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟
- خب برام جالبه ...
- بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ...
از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت:
- اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا قلب آتلانتیکه ...
با حیرت گفتم:
- نه!
سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- این شهر نکات مثبت زیادی داره ... یکی دیگه اش هزینه هاشه ... هزینه ها توی این شهر خیلی پایین تر از کاناداست ... یکی از چیزایی که اونجا خیلی ارزونه خونه است! مثلا تصور کن ... اونجا یه خونه شیک دو طبقه که بخری می شه یه چیزی حدود صد و چهل و پنج هزار دلار ... در حالی که اگه عین این خونه رو توی یکی از شهرهای بزرگ کانادا مثل تورنتو یا ونکوور بخوای بخری یه چیزی در حدود دوبرابر این مبلغ باید هزینه کنی ...
با خنده گفتم:
- حالا مگه اگه قرار بشه برم اونجا می خوام خونه بخرم؟
- ببین دولت ایران می یاد و یه میانگین هزینه در نظر می گیره و برای دو سالی که قراره یه دانشجو رو بفرسته اونجا یه مبلغی رو می ریزه به حسابش و ویزا و کارای پذیرشش رو انجام می ده ... دیگه بقیه کارا با خود دانشجوئه ... گرفتن خونه ... ماشین خورد و خوراک و اینجور چیزا ... می تونه خودش هم هزینه کنه و خونه بخره ... می تونه با همون پولی که گرفته بره خوابگاه ... یا اینکه با چند نفر خونه اجازه کنه ...
- جدی؟!!! من فکر می کردم وقتی بورس می شی همه چیز رو اونجا برات آماده می کنن ...
- نه دیگه به این راحتی ها هم نیست ... اونا فقط هزینه هات رو تقبل می کنن ... بقیه اش دست خودته که راحت زندگی کنی یا با سختی ...
- خب ... دیگه چی؟
- یه مزیت دیگه اش اینه که مثل بقیه استانهای کانادا خدمات پزشکیش رایگانه ... البته نه اینکه شما بخوای بری اونجا دماغتو عمل کنیا ...
با اخم گفتم:
- وا! دماغ من به این خوبی ...
مامانش و آراگل که تازه کنارمون نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش می کردن زدن زیر خنده ... خودش هم خندید و گفت:
- مثل زدم یعنی ... منظورم اینه که عمل زیبایی بکنین هزینه اش رو خودتون باید بدین ...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آهان ...
با همون لبخند خوشگلش ادامه داد:
- حالا بگذریم از مزیت هاش ... یه چیزای بامزه باید در موردش بدونین ... اول اینکه اولین کسایی که وارد این منطقه شدن اگه گفتین کیا بودن؟!
اونم جلوی مامانش خوب حساب می برد ... همه افعالش رو داشت جمع می بست! موذمار مامولک! شونه بالا انداختم و گفتم:
- من از کجا بدونم؟
با هیجان گفت:
- وایکینگها ...
منم هیجان زده شدم و گفتم:
- اااا! کارتونش رو خیلی دوست داشتم ...
باز آراگل و مامانش خنده اشون گرفت و آراد هم با تاسف سری تکون داد و گفت:
- مگه دارم براتون داستان تعریف می کنم ...
- وا خب جالب بود!
- بله ... و جالب تر از اون اینکه کشتی تایتانیک تو این منطقه غرق شده ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دهنم باز موند ... چشمامم گرد شد ... بی توجه به حالت من گفت:
- یه موزه برای کشتی تایتانیک توی این شهر ساختن که هر چی ازش پیدا شده اونجا نگهداری می شه ... چیزایی که آدمو به خنده می ندازه ... مثلا یه لنگه کفش از یکی از کسایی که غرق شدن ... حتی قبر خیلی از مسافرا هم توی قبرستون اوناست ...
ساده لوحانه گفتم:
- جک و رز هم هستن ؟
باز خنده شون گرفت و من تصمیم گرفتم لال بشم ... خیلی داشتم با سوالای بچه گونه ام باعث تفریحشون می شدم ... آراد انگار فهمید ناراحت شدم که سریع گفت:
- شایدم باشه ... خدا رو چه دیدی؟!
- حالا برای چی اونجا رو انتخاب کردن؟ چرا یکی از شهرهای بزرگ رو انتخاب نکردن؟
- واسه اینکه اونجا از چشم اندازهای فعال هنری و پیشرو نمایشی برخورداره و همینا شده عامل پرورش تعدادی از بزرگ ترین و بهترین نوازندگان کانادا ... علاوه بر موسیقی توی چند سال اخیر هم تبدیل شده به یکی از بهترین مراکز تولید فیلم ... هالیفاکس یه مکان شده برای موسیقی مدرن و صحنه های تئاتر ... علاوه بر اون محل تولید نمایش های رایگان خیلی زیادیه که توی سرتاسر کانادا و حتی سطح بین المللی محبوب شده اند ...
- پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟
- من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ...
باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم:
- راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟
- نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ...
- پس بگو!!!
- آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ...
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
- شما اگه بخواین خودتون هم می تونین برین .. نیازی به بورسیه نیست ...
- چرا نیاز هست ... هزینه های زندگی اونجا واقعا کمرشکنه ... درسته که هزینه هاش نسبت به بقیه جاها کمتره اما دلیل نمی شه که در حد ایران باشه ... علاوه بر این ... من اینجا یه شغل پر در آمد دارم ... اونجا که نمی تونیم چنین شغلی داشته باشم ... این بورسیه می تونه کمک خیلی خوبی برام باشه ...
حرفاش منطقی بود ... درسته که آراد وضعیت مالی خوبی داشت ... اما وقتی با کسای دیگه که می شناختم مثل رامین مقایسه اش می کردم می دیدم اونقدها هم ثروتش نجومی نیست!
آراگل دخالت کرد و گفت:
- داداش ... هالیفاکس مستقله؟ یا به کانادا مربوط می شه؟
- نوا اسکاشیا قبل از شکل گیری کانادا یه کشور مستقل بوده و مهاجر هم خیلی زیاد داشته ... تا اینکه با چند تا ایالت دیگه یعنی نیوبرانزویک و اونتاریو و کبک متحد می شن و دولت کانادا رو به وجود می یارن ... توی سال 1867 ...
آراگل سری تکون داد و گفت:
- به نظر جای خوبی می یاد ... عکسایی هم که اونجا با آقا فرزاد گرفته بودی خیلی قشنگ بود ... ویولت باورت نمی شه ... کل شهر انگار جنگله! آراد تعریف می کرد یه وقتای از سال وسط شهر آهوها از این طرف می دون اونطرف ... یا مثلا سنجاب ها! فکر کن! چقدر قشنگ می شه ...
با هیجان گفتم:
- واااااااااااااای عزیزممممممممممم!
آراد جرعه ای چاییشو نوشید و گفت:
- بله ... برای خانوما خیلی شهر رویایی و عاشقونه ایه!
از جا پریدم و گفتم:
- پس ... پس من برم خونه ... باید بشینم یه برنامه دقیق بریزم ... می خوام حتما این بورسیه رو بگیرم ...
باز هر سه خندیدن.
مامانش گفت:
- نمی شه که دخترم ... شام باید حتما اینجا باشی ... الان هم که چیزی نخوردی ...
- وای نه! مرسی ... من باید برم ... یه لحظه رو هم نمی تونم از دست بدم ...
آراگل گفت:
- ویولت! الان تازه ترم دو هستین ... تا لیسانس بگیرین سه سال مونده ...
- بالاخره همین معدل ها با هم جمع می شه ... دو ماه دیگه هم که امتحانا شروع می شه ... باید برم یه خاکی بریزم توی سرم ...
تند تند آراگل و مامانش رو بوسیدم و گفتم:
- من رفتم ...
آراگل گفت:
- حداقل وایسا برسونیمت ...
- نه بابا دو تا کوچه که بیشتر نیست ... همه ش رو می دوم ...
دیگه نتونستن جلوم رو بگیرن و من زدم از خونه بیرون ... تنها چیزی که خوب یادمه نگاه پر از لذته آراده ... یه جوری نگام می کرد انگار داشت از هیجانم لذت می برد ...

***************

برنامه زندگیم یه کم عوض شده بود ... شرکت می رفتم اما مدام کتابام همراهم بود و مشغول خوندن بود ... با پولی هم که برای خسارت ماشینم گرفته بود و وامی که از آرسن گرفتم تونستم یه پراید هاچ بک دسته دوم ولی خوشگل و تمیز بخرم ... پاپا باورش نمی شد و جوری با محبت نگام می کرد که خودم هم داشتم به خودم افتخار می کردم ... رفت و آمدم راحت تر شده بود و تنها مشکلی که اون روزا داشتم رامین بود که مدام می خواست یه جوری منو وادار کنه به حرفاش گوش کنم اما منم زیر باور نمی رفتم و دائم در فرار بودم ... آخر یه روز از دستش خسته شدم و تصمیم گرفتم با وارنا راجع بهش حرف بزنم ... طبقه معمول همیشه که تا یه چیزی به ذهنم می رسید سریع عملیش می کردم از دانشگاه یه راست رفتم خونه وارنا ... تلفنی از آرسن هم مرخصی گرفتم ... ماشین رو پارک کردم و پریدم توی ساختمون ... جلوی واحدش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشردم ... یکم از درگیری بین وارنا و رامین می ترسیدم ... اما اینقدر بی پناه بودم که چاره ای نداشتم ... جز وارنا به کی می تونستم بگم؟ هر چی منتظر شدم کسی درو باز نکرد ... زیر لبی گفتم:
- نکنه نیست؟
و دوباره زنگ رو زدم ... وارنا توی دبیرستان گرافیک خونده بود ... الان هم برای چند تا شرکت طراحی می کرد ولی توی خونه ... برای همین کم پیش می یومد از خونه بره بیرون ... مگه اینکه می خواست با دوستاش بره بگرده ... توی همین فکرا بودم که در باز شد ... با دیدن وارنا اونم توی لباس بیرون تعجب کردم و گفتم:
- داری می ری جایی؟
اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم:
- به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ...
رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- سلام ...
دختره هم دهن باز کرد و گفت:
- سلام ...
وارنا از پشت سرم اومد و گفت:
- ویولت! چرا مهلت نمی دی آدم برات توضیح بده؟!
دیگه حواسم به وارنا نبود ... داشتم به تاریکی خونه عادت می کردم و چهره دختره رو تازه می دیدم ... باورم نمی شد! این دیگه کی بود؟! وارنا که نگاه متعجب منو دید گفت:
- چاره ای نیست جز اینکه به هم معرفیتون کنم ... ویولت ایشون ماریاست ... دوست من ...
و بعد چرخید سمت دختره و گفت:
- ماریا ... ویولت هم همون خواهر تخس و شیطون منه ... همون که تعریفشو برات کرده بودم ...
پس ماریا این بود!!! دوباره به دختره نگاه کردم ... اینبار دقیق تر ... یعنی تنها چیزی که تو اون لحظه می تونستم بگم این بود! یا مریم مقدس!!! این بود سلیقه وارنا؟ من اصلا فکرش رو هم نمی کردم روزی وارنا از یه دختر این سبکی خوشش بیاد ... به خصوص با وجود دوست دخترای رنگ و وارنگی که ازش می دیدم ... یه جورایی مطمئن بودم زنش هم می شه یکی مثل همونا ... ولی این ... یه دختر با قد متوسط رو به کوتاه ... هیکل متوسط ... نه چاق ... نه لاغر ... پوست گندمی ... نه سفید ... نه برنزه ... صورت تقریبا کشیده ... موهای قهوه ای تیره صاف و بی حالت ... که تا سر شونه اش بود و با یه کش خیلی ساده بسته بود پشت سرش ... چشمای معمولی ... که اصلا درشت و خوش حالت نبود ... یه خط چشم باریک کشیده بود پشت پلکش فقط ... لبای نازک که روشون رو یه برق لب صورتی زده بود ...اجزای صورتش با یه دماغ گوشتی تکمیل شده بود ... یه صورت خیلی خیلی معمولی! زشت نبود ... ولی خوشگل هم ... اصلا! صدای دختره منو به خودم آورد:
- خیلی خوشحالم که می بینمت ویولت ... وارنا خیلی تعریفت رو می کنه ... شیطنتای تو تنها بحثیه که می تونه من و وارنا رو بخندونه ...
صداش هم معمولی بود ... سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... اصلا نمی خواستم عکس العمل بدی نشون بدم ... خیلی زشت می شد ... لبخند زدم و گفتم:
- بفرمایید من ملیجکتونم دیگه ...
ماریا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد ... دستش رو فشردم و گفتم:
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم ماریا ...
توی چمشای ماریا یه غمی بود ... غمی که می تونستم به خوبی حسش کنم ... نگاهی به سرتاپاش کردم ... یه تی شرت چسبون قهوه ای تنش بود ... با یه جین سورمه ای ... دوتایی با هم نشستیم رو کاناپه و رو به وارنا که وسط حال خشک شده بود گفتم:
- یه چیکه آب بدی من کوفت کنم بد نیستا! هوا گرم شده ... آب پز شدم تا رسیدم به اینجا ...
ماریا خندید و وارنا رفت سمت آشپزخونه ...
بعد از رفتن وارنا ... ماریا با اوج صداقتش گفت:
- چه چشمای قشنگی داری!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون ... لطف داری!
- خوش به حال وارنا که خواهر پر شر و شوری مثل تو داره ...
- بابا خجالتم نده دیگه ...
- جدی می گم ... من خواهر ندارم ... همیشه حسرت یه دونه خواهر رو خوردم ...
اصلا نفهمیدم چی شد که دستشو گرفتم توی دستم و گفتم:
- خب فکر کنم من خواهرتم ...
چشماش برق زد و با شادی گفت:
- راست می گی؟
- باور کن! منم خواهر ندارم ...
دستمو فشار داد ... انگار می خواست همه حسش رو از طریق دستاش به من نشون بده ... نمی دونم چی توی چشماش بود که اینجوری داشت منو می کشید توی خودش ... چشمای قهوه ای رنگی که هیچ زیبایی منحصر به فردی هم نداشتن ... نا خودآگاه گفتم:
- توام کاتولیکی؟
پلکاش رو یه بار باز و بسته کرد و گفت:
- اوهوم ...
- کاتولیک ها توی ایران خیلی کمن ... خوشحالم که باهات اشنا شدم ...
لخندی زد و گفت:
- منم همینطور ...
ادای لات ها رو در آوردم و گفتم:
- ببینم آبجی ... این وارنا که اذیتت نمی کنه؟ هان؟! اگه می کنه بگو تا دو شقه اش کنم!
خنده اش گرفت و قبل از اینکه حرفی بزنه وارنا از داخل آشپزخونه اومد بیرون ... با اخم گفت:
- چی داری میگی پشت سر من؟
- هیچی دارم می گم یه داداش دارم آقا! ماه! تک! نمونه !
خنده ماریا غلیظ تر شد و وارنا زل زد بهش ... توی نگاه داداشم عشق رو به خوبی می تونستم حس کنم! داشتم از زور حیرت هنگ می کردم ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت:
- این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ...
به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- لازم نیست جواب بدی ...
ماریا با صدای لرزان گفت:
- ولی وارنا ...
وارنا داد کشید :
-همین که گفتم ...
ماریا بغض کرد و گفت:
- من اصلا نمی دونم باید چی کار کنم حس می کنم روی هوام ... وارنا من می ترسم ... خیلی هم می ترسم ... کاش حداقل تو تکلیف منو روشن می کردی ... به مریم مقدس قسم که من نمی خوام تو رو توی فشار قرار بدم اما می بینی که دارن باهام چی کار می کنن! این بار ششمه که داره زنگ می زنه ... اونا عادت کردن من همیشه توی خونه باشم ... یا سالی یه بار بگم می رم مسافرت .. هیچ وقت صدام در نیاد ... اعتراض نکنم ... از پولی که می ریزن توی دست و بالم استفاده کنم ولی توی خونه ... خسته شدم وارنا من اونجا زندونیم ... می بینی که برای ازدواج هم برام شرط تعیین می کنن ... من خسته ام وارنا ... بد فشاری رومه ... مسیح آدرس تو رو بلده ... اگه بده به یوحنا سه سوته می یاد اینجا و کلک جفتمون رو می کنه ...
تقریبا با دهن باز داشتم نگاشون می کردم ... اینا داشتن چی می گفتن؟!!! وارنا یهو متوجه من شد و با چشم بهم اشاره کرد ... ماریا هم در جا سکوت کرد و با نگرانی بهم نگاه کرد ... حس کردم اون لحظه اونجا زیادیم ... از جا بلند شدم و گفتم:
- من ... من می رم ...
وارنا از جا پرید و گفت:
- نه ویو تو کارم داشتی ... هنوز که کارتو نگفتی ...
اینقدر با دیدن ماریا تعجب کرده بودم که رامین از یادم رفته بود ...
- نه ... من یه بار دیگه ... می یام ...
وارنا پوست لبش رو جوید و گفت:
- باشه ... هر طور میلته ...
انگار از خداش هم بود من زودتر برم ... اون حرف رو هم برای تعارف زده بود ... چقدر دوست داشتم سر از کارشون در بیارم ... اما می دونستم محاله! دست یخ ماریا رو توی دستم فشردم و گفتم:
- از دیدنت خوشحال شدم ... امیدوارم بازم ببینمت ...
ماریا لبخند کم جونی زد و گفت:
- منم همینطور ...
رفتم سمت در وارنا هم پشت سرم اومد ... قبل از اینکه خارج بشم آهسته گفت:
- ویولت ... می شه چیزایی که شنیدی بین خودمون بمونه ...
هر خصوصیتی هم که داشتم دهن لق نبودم ... وارنا هم اینو خوب می دونست برای همین هم هیچ وقت سفارش راز داری رو بهم نمی کرد ... اما اینبار ... قضیه مهم تر از چیزی بود که من بتونم تصورش رو بکنم ... فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... وارنا با اطمینان یه بار پلک زد و من خارج شدم ...
نگرانی از بابت وارنا ... فشار درس ها ... مزاحمت های رامین داشت منو از پا در می آورد ... اما به زور داشتم خودم رو وفق می دادم ... چاره ای نداشتم ... نیاز به یه مسافرت داشتم تا اینکه اوایل اردیبهشت دانشگاه تور مشهد گذاشت ... تا حالا پام به مشهد نرسیده بود ... یعنی نیازی ندیده بودیم که بخوایم بریم ... ولی حالا فقط می خواستم از تهران خارج بشم ... حالا هر جایی که شده بود ... فقط می خواستم برم ... پس بدون توجه به تعجب بچه ها و حتی مسئول ثبت نام اسمم رو نوشتم ... تور پسرها جدا بود و من قرار بود با آراگل و یکی از دوستای صمیمی آراگل برم ... آراگل هم توی کلاسشون دوست زیاد داشت ولی از وقتی من کنه شده و بهش چسبیده بودم مجبور بود مدام اون بیچاره ها رو کله کنه ... با اینحال توی این تور ما سه نفر همسفر شدیم و آراگل بعدا بهم گفت که تور پسر ها هم همزمان با ما حرکت می کنه و سامیار نامزدش و آراد هم می یان ... برام مهم نبود ... ذهنم درگیرتر از این حرفا بود که بخوام به کل کل با آراد فکر کنم ... یا به اینکه آراگل ممکنه بخواد بره دنبال نامزد بازی و از من بگذره ... آخه آراگل چند روزی بود که جواب مثبتش رو اعلام کرده بود و به درخواست خونواده هاشون قرار بود یک ماه فقط با هم رفت و اومد داشته باشن تا همو بهتر بشناسن و بعد هم نیمه شعبان خودشون عقد کنن ... بعد از ثبت نام رفتم سمت آبخوری ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:
- هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو بزنم ...
نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت:
- من ... من ... با من ازدواج کن ویولت ...
جوک سال رو برام می گفتن اینقدر خنده ام نمی گرفت ... دستشو پس زدم و زدم زیر خنده ... یه گوشه وایساده بود و داشت نگام می کرد ... انگشت اشاره م رو گرفتم به طرفش و همینطور که قهقهه می زدم گفتم:
- تو ... تو ...
دیگه نتونستم دوباره ترکیدم ... یه چند لحظه در سکوت به من نگاه کرد و دست آخر با عصباینت داد زد:
- تمومش کن دیگه! مگه برات جوک گفتم؟
سعی کردم خنده ام رو قورت بدم و گفتم:
- تو پیش خودت چی فکر کردی؟ پسره روانی ... داداش من جنازه منو هم روی دوش توی هرزه نمی ذاره ... همین که از دستت شکایت نکردیم برو کلاهت رو بنداز راه هوا ....
پوست لبشو جوید و گفت:
- من یه غلطی کردم ... حالام پشیمونم ... می خوام باهات ازدواج کنم ... بهت ثابت می کنم که واقعا دوستت دارم ...
با پوزخند پسش زدم و گفتم:
- برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... بمیرم با آدم نکبتی مثل تو ازدواج نمی کنم ... برو با یکی مثل خودت ازدواج کن ... تو چی فکر کردی؟ که خیلی آدمی؟!! یه ذره قیافه ات رو عوض کردی فکر کردی شدی آقـــــا!!!! الان هم وقت زن گرفتنته؟ دهنت هنوز بوی شیر می ده بچه ...
با اخم غلیظی گفت:
- هان چیه؟ یکی مثل اون کیاراد لاشی ...
داد زدم ...
- هوووووی! مثل آدم حرف بزن ... همه رو با القاب خودت خطاب نکن ...
دوباره هلم داد و اینبار اینقدر محکم که کمرم تیر کشید ... صورتش رو آورد جلو و صاف توی چشمام زل زد و گفت:
- ببین چی می گم! خودت مثل آدم راضی می شی ... الان زیاد بهت فشار نمی یارم ... سه سال با هم هم کلاس هستیم ... بعد از اون ... دیگه حق نداری بگی نه ... فهمیدی؟
- اگه بگم چه غلطی می کنی مثلا؟
- آهان! غلط رو همون موقع می فهمی ...
همه اش می ترسیدم یکی سر برسه و ما رو توی اون موقعیت ببینه ... یعنی دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود ... سعی کردم هلش بدم و گفتم:
- برو اونور عوضی ...
یه دفعه در آبخوری باز شد و یه نفر اومد تو ... رامین جلوم بود و نمی دیدمش ... اما از ترس فشارم افتاد ... تا اومدم سرک بکشم ببینم کیه و چه خاکی تو سرم شده ... رامین از جلوم کنار کشیده شده و صدای داد آراد بلند شد:
- ولش کن کثافت! فکر کردی اینجا طویله است؟ دانشگاهه خیر سرش! این اخلاقای گندت رو بردار ببر توی یه خراب شده ای که طرفدار داشته باشه ...
رامین هنوز هم از آراد می ترسید ... از چشماش می فهمیدم ... مطمئناً حالا که می دونست آراد جودو کاره بیشتر هم ازش حساب می برد چون آراد سر یکی از کلاسا به یکی از استاتید گفت که جودو کار کرده .... ولی با این حال نتونست لال بمونه ... تف کرد روی زمین و گفت:
- خوب بلدین از هم طرفداری کنین ... ببینم نکنه من نبودم خبرایی شده ... شما دو تا که خوب سایه همو با تیر می زدین ... من خوب می دونستم این دختر این کاره اس! فقط نمی دونم چرا می خواست خودشو به من نجیب نشون بده ... هر چند که دیگه همه جوره می خوامش ...
یهو آراد جوش آورد ... یقه اش رو گرفت چسبوندش به دیوار و با دندونای روی هم فشرده شده گفت:
- گیرم که شده باشه ... تو رو سننه! تو گه می خوری راجع به اون اینجوری حرف بزنی ... این کاره خودتی و اون دوست دخترای هفت رنگت ...
فهمیدم آراد در حد مرگ عصبانیه ... وگرنه سابقه نداشت جلوی من فحش بده! رامین که کم مونده بود سکته کنه بازم از رو نرفت و گفت:
- یکیشون هم همین بود ... هه!
آراد دیگه طاقت نیاورد و با مشت کوبید توی دهن رامین ... چشمامو بستم و جیغ زدم:
- نه ... بس کنین!
رامین خوب می دونست اگه تا چند لحظه دیگه بمونه خونش گردن خودشه ... پس تقریبا در رفت ... اشکم سرازیر شد ... دومین بار بود که داشتم جلوی آراد گریه می کردم ... بار اول سر جریان اون گنجیشک کوچولو و حالا از ترس رامین ... یا شاید درگیر شدن رامین و آراد ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت:
- گریه نکن ...
همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت:
- گوشیتو بده ...
با تعجب گفتم:
- هان؟!
- گوشیتو بده یه دقیقه ... نترس نمی خوام بشکنمش! کار دارم ...
دست کردم توی کیفم و گوشیم رو که تازه هم از تعمیر گرفته بودمش در آوردم و گرفتم طرفش .. تند تند چیزایی توش وارد کرد و گفت:
- شماره ام رو روی گوشیت سیو کردم ... اگه یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه خواست اذیتت کنه فقط کافیه یه زنگ به من بزنی ...
بعد از این حرف گوشیو گرفت طرفم و وقتی گرفتمش با سرعت رفت از آبخوری بیرون ... سریع گوشی رو چک کردم ... شماره اش رو سیو کرده بود و حتی به خودش هم زنگ زده بود ... به اسم آراد! شاید ... این حسرتی بود که به دلش مونده بود ... که من یه بار به اسم صداش بزنم ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لبم ... همه چیز از یادم رفت ...
بدون توجه به تعجب های مامی و پاپا ساکم رو بستم ... نمی خواستن جلوم رو بگیرن ولی براشون عجیب بود که چرا دارم می رم جایی که هیچی در موردش نمی دونم ... بهشون گفتم دارم می رم سفر سیاحتی نه زیارتی و اونا هم با وجود چشم های متعجبشون رضایت دادن ... ساک رو برداشتم و بعد از بوسیدن مامی و پاپا و تماس تلفنی با وارنا از خونه خارج شدم ... آژانس جلوی در منتظرم بود ... باید تا جلوی در دانشگاه می رفتم اتوبوس ها اونجا مستقر می شدن ... از تاکسی که پیاده شدم با چشم دنبال آراگل گشتم ... جمعیت زیادی جلوی در توی هم وول می زدن ... پسرا یه طرف بودن و دخترا یه طرف دیگه ... خدا رو شکر کردم که رامین به سرش نزده پاشه بیاد مشهد ... وگرنه نمی دونستم چطور باید باهاش برخورد کنم ... داشتم با چشم همه رو از نظر می گذروندم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- به به ... بالاخره تشریف آوردین؟
برگشتم و گفتم:
- سلام ... طول کشید تا خداحافظی کنم و بیام ...
- ای بابا! می ترسیدم اتوبوسا راه بیفتن و تو جا بمونی ...
توجهم به دختر کنار دستش جلب شد ... دختره هم بهم لبخند زد و دستشو آورد جلو ... یه دختر چادری عین خود آراگل ... اما به سفت و سختی آراگل حجابش رو رعایت نکرده و بود چند تار مو از زیر مقنعه اش سرک کشیده بود ... چادرش هم چادر ملی بود .... شبیه مانتوی شال دار ... دستشو که فشردم آراگل گفت:
- معرفی می کنم ... نیلا دوستم ...
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- نیلا جون این هم همون ویولت دوست منه ...
نیلا خندید و گفت:
- تعریفتو زیاد شنیدم ویولت جون ...
- راستشو بگو ... تعریف یا اینکه نشستین بد منو گفتین؟
- بدتو؟ اونم هیشکی نه و آراگل! عمرا جلوی این بشه غیبت کسیو کرد ...
- اوه اوه! آره یادم نبود ... منم جرئت نداره جلوی این حرف بزنم ...
آراگل چپ چپ به جفتمون نگاه کرد و ما غش غش خندیدم ... نگاه پسرا چرخید سمت ما و آراگل تشر زد:
- بچه ها! آبرومون رفت ! یه کم یواش تر ...
نیلا با خنده گفت:
- هان چیه؟ می ترسی سامیار پشیمون بشه؟ نترس بابا ... اون بیچاره از همون اول کارشناسی چشمش تو رو گرفته بود ... من هی بهت می گفتم هی تو باورت نمی شد .... دیدی که برای ارشد هم یه شهر دیگه قبول شد نفهمید چه جوری انتقالی بگیره برگرده همینجا ... واه اوه! حالا ویولت ... جالبی کار اینجاست که ارشد اصلا مهمانی و انتقالی نداره .. اینکه این سامیار خان چه جوری انتقالی گرفته سوالیه که من هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم ...
پس بگو چرا ترم قبل از این آقا خبری نبود! اصلا تهران نبوده ... خندیدم و گفتم:
- از چشمای اینم که داره جرقه عشق می پره بیرون ... دیگه معلومه چی می شه ...
آراگل در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- وای بس کنین ... خلم کردین! بیاین بریم درای اتوبوسا باز شد ... بریم ببینیم اسممون رو روی در کدوم اتوبوس چسبوندن ...
راه افتادیم سمت اتوبوسا ... سه تا اتوبوس مال خانوما بود و یکی هم برای آقایون ... نیلا غر غر کرد:
- یعنی چی عین استخر زنونه مردونه راه انداختن؟ حالا چی می شد قاطی می شدیم؟ اینجوری که حوصله مون سر می ره ... وای فک کن! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم بالا ... نیلا وسط اتوبوس درست جلوی یخچال جا گرفته بود ... برای خودش و آراگل ... یه دونه صندلی تکی هم از ردیف کناری برای من که ردیفی کنار هم باشیم ... نشستم و در جواب سوالش که پرسید آراگل کجا مونده؟ گفتم:
- داداشش کارش داشت ...
پوزخندی زد و گفت:
- می گم برای چی همه دخترا کله هاشون رو چسبوندن به شیشه ... خیلی ها هم نمی یان بالا ها! نگو پای آراد وسطه!
نمی دونم چرا لجم گرفت ... نیلا هم داشت حرص می خورد ... آراد بیچاره حق داشت کوچک ترین توجهی به من نکنه ... جلوی این همه چشم که داشتن نگاش می کردن فقط کافی بود یه نگاه به من بکنه و منم بهش سلام بکنم ... دیگه خلاص! از فردا بمب می ترکید توی دانشگاه ... از سیاستش خوشم اومد و ناراحتیم از یادم رفت ... آراگل هم اومد بالا و در حالی که می نشست کنار نیلا گفت:
- با این کاراتون! داداشم دعوایمان کرد ...
نیلا چشماشو گرد کرد و گفت:
- وا! مگه چی کار کردیم؟
- به شماها که چیزی نگفت ... به من گفت خواستین بخندین ریز بخندین ...
خنده ام گرفت ... این آرادم خوب موعظه گری می شد اگه ولش می کردنا ... غیرتش تو حلقم! نیلا هم پشت چشمی نازک کرد و مشغول باد زدن خودش شد ... از قیافه اش خنده ام گرفت ... خوب تخسی بود اینم برای خودش ... منم کم کم داشت یخم آب می شد و می دونستم اینجوری پیش بریم اتوبوس رو می ذاریم روی سرمون ... قیافه اش هم عین اداهاش با مزه بود ... صورت گرد و تپل ... چشمای گرد و نه چندان درشت سیاه رنگ که برق عجیبی داشتن ... دماغ پهن ولی سربالا ... لبهای غنچه و کوچولو ... قشنگ ترین چیزی که داشت چال هاش بود که تا می خندید لپاش سوراخ می شد و هوس می کردم انگشت بکنم تو لپش ... بالاخره راننده سوار شد و با سلام و صلوات راه افتاد ... یه کتاب در آوردم که مطالعه بکنم چون گویا می خواستن دعا بخونن و منم که سر در نمی یاوردم ... هندزفیری گذاشتم توی گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن شدم...
نمی دونم چقدر از مسیر رفته بود که خوابم برد و چشمام بسته شد ... اصلا نفهمیدم بچه ها چی کار کردن و چی گفتن به هم ... از تکون دستی چشم باز کردم ... آراگل داشت خبیث نگام می کرد ... هندزفیری رو از توی گوشم کشیدم بیرون با خمیازه پرسیدم:
- رسیدیم؟
- خوشحالیا! یک چهارم مسیر رو هم نرفتیم ...
کتابم رو کوبیدم تو سرم و گفتم:
- وااااای چقدر طولانی ...
- عزیزم کسی که بخواد بره زیارت سختی راهو هم باید تحمل کنه ...
نیلا آراگل رو کشید کنار و در حالی که چادرش رو مرتب می کرد گفت:
- بیا برو ببینم! این بچه مگه امام رضا می شناسه؟ می خوام ببرمش کوه سنگی یه دیزی بزنه تو رگ حال بیاد ... بعدم طرقبه و شاندیزو ... وای پارک ملت رو یادم رفت!
آراگل با خنده گفت:
- تو چادرت رو درست کن نمی خواد برای این بچه برنامه ریزی کنی ...
نیلا کش چادرش رو عقب جلو کرد و همزمان دهنش هم باز شد ... خنده ام گرفت و گفتم:
- چرا اتوبوس وایساده؟ اینجا کجاست؟
- یه مسجد تو راهی برای قضای حاجت ...
بچه های پشت سری خندیدن و آراگل یکی زد پس سر نیلا و گفت:
- در اون دهنتو ببند برو پایین ...
منم از جا بلند شدم و گفتم:
- منم می یام ... روم به دیوار چشمام داره همه جا رو زرد می بینه ...
با خنده هر سه از اتوبوس رفتیم پایین ... آراگل گفت:
- من دستشویی ندارم ... شما برین ...
نیلا چپ چپی نگاش کرد و گفت:
- نداری؟
آراگل خنده اش گرفت و گفت:
- نه والا ...
- باشه اشکال نداره بیا وایسا در دستشویی منو نگه دار کسی نپره تو ...
آراگل دستشو گرفت جلوی دهنش که با صدای بلند نخنده و گفت:
- برو نیلا ...
نیلا گوش آراگل رو کشید و گفت:
- به حاج خانوم می گما ... بچه زشته این کارا!
با تعجب گفتم:
- مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
زد روی پیشونیش و گفت:
- ببخشید حواسم نبود ...
خندیدم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوتایی که رفتیم بیرون آراد رو جلوی در دستشویی مردونه دیدم ... تی شرت قهوه ای رنگی تنش بود با یه جین یخی رنگ ... تیپش با کفش های اسپرتش تکمیل شده بود ... هیمل ورزیده اش توی لباسش کاملا مشخص بود ... به خاطر اینکه جودو کار کرده بود یه کم زیادی ورزیده و گنده منده شده بود ... یه لحظه حس کردم دوست دارم وایسم فقط نگاش کنم ... به خصوص که یکی از دستاشو کرده بود توی جیبش و کاملا بی توجه به اطرافاینش سرشو کرده بود توی گوشیش و داشت یه کاری می کرد ... شیطون رفت توی جلدم ... گوشیمو برداشتم و تند تند براش اس ام اس دادم:
- منتظر کسی هستی؟ فکر نکنم حالا حالا ها بیاد ...
من منظورم به سامیار بود ... همین که اس ام اس دلیور شد سر آراد بالا اومد و با کنجکاوی اطرافشو نگاه کرد ... سریع پیدام کرد ... لبخند کجی نشست کنج لبش ... سرشو برد توی گوشیش ... منتظر جوابش شدم و خیلی زود جوابش اومد:
- اونی که من منتظرشم باید دلش بسوزه تا بیاد ...
واقعا سامیار باید دلش به حال آراد می سوخت تا دست از سر آراگل بر می داشت و می یومد ... سامیار و آراد از بعد از جریان خواستگاری دوستای صمیمی شده بودن و مدام با هم بودن ... یه جورایی آراد می خواست بشناستش ... خیلی برای خواهرش نگران بود ... شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم از پله های اتوبوس بالا ...
کمی طول کشید تا بالاخره آراگل اومد بالا ... گونه هاش گل انداخته بودن نیلا خنده اش گرفت و خواست چیزی بگه که من پیش دستی کردم و گفتم:
- خوب وقتی کنار دستشویی یا به قول نیلا مستراح ...
نیلا پرید وسط حرفم و گفت:
- مضطراح ...
خندیدم و گفتم:
- همون! قرار می ذاری ... همین می شه دیگه ... بچه از بس نفس نکشیده رنگش کبود شده ...
آراگل پرید سمت من و گفت:
- می کشمت به خدا ...
توی صندلی دست و پامو جمع کردم و گفت:
- نیلا افسار این برید! جمعش کن ...
آراگل با خنده نشست سر جاش و نیلا شروع کرد به سر به سر گذاشتش ... ما می خندیدم و اون حرص می خورد ... این وسط شیطنتم گل کرد ... گوشی رو برداشتم و نوشتم:
- آقا سامیار بالاخره دلش سوخت ...
می دونستم الان سامیار پیش آراده ... سند کردم و نشستم منتظر جواب ... زیاد طول نکشید که جواب داد:
- من نیازی به دلسوزی سامیار ندارم ...
با تعجب اس ام اس قبلیش رو دوباره خوندم! وا! اینم یه چیزیش می شه ها ... نوشتم:
- خودت گفتی!
جواب اومد:
- و رو چه حسابی فکر کردی سامیار رو می گم؟
مغزم داشت هنگ می کرد ... این چش بود؟ نکنه؟ نکنه منظورش یه دختره؟ یه لحظه حس کردم سردم شد ... یه لرزش خفیف از توی بدنم شروع شد و همه جامو لرزوند ... طاقت نیاوردم هیچی نگم ... نوشتم:
- امیدوارم هیچ وقت دلش نسوزه!
جواب داد:
- دل رحم تر از این حرفاست ...
زهرمار! مرض! دیگه چیزی نگفتم ... این می خواست منو زجر بده ... آره ... آره چیزی جز این نیست ... آراگل پفک بزرگی که دستش بود رو گرفت سمت من و گفت:
- پفک بخور ... پوست لبتو نخور ...
نیلا با دهن پر پفک گفت:
- آره بابا ... بذار به یه بنده خدای دیگه هم وصال بده ...
خنده ام گرفت و چند تا دونه پفک برداشتم ... نمی دونم چرا اصلا نمی تونستم آراد رو کنار دختر دیگه حتی تصور کنم ... پفک ها رو با حرص جویدم ... نمی دونستم برای چی دارم حرص می خورم! با خودم گفتم آراد آدمی نیست که بیاد با من درد دل کنه ... عمرا اگه یه روز دختری چشمشو بگیره نمی یاد به من بگه ... اصلا الان که وقت خاطرخواهی نیست! اون داره برای بورسیه می خونه ... اون فقط می خواست حس کنجکاوی منو تحریک کنه ... می دونه من فوضولم می خواد اذیت کنه ... آره دقیقا همینه ... سرم رو به صندلی تکیه دادم ... ذهنم آروم شده بود ...
بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:
- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!
آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...
پرسیدم:
- آراگل فردا کی می رسیم؟
- حدودا هشت صبح ...
- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...
نیلا خمیازه ای کشید و گفت:
- این چشمای خمار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...
لبخندی زدم و گفتم:
- خودتم خوابت می یادا ...
- اینقدر چشمات ملوس شده که بی اراده آدم نگات می کنه خوابش می گیره ... بگیر بخواب بذار ما هم به کارمون برسیم ...
لبخندی زدم ... هندزفیریم رو کردم توی گوشم و چشمامو بستم ...
با شنیدن صدای بچه ها جا به جا شدم ... ولی چشمامو باز نکردم:
- آراگل دادشت کارت داشت ...
- آره رفتم دیدمش ... صبحونه ویو رو داد ...
- اِ دمش گرم! ما چه بیشعوریم ... این بچه خوابه ما اصلا یادمون نبود براش صبحونه بگیریم ...
- اینا زیادی زود صبحونه دادن ...
- خوب یعنی خواستن دیگه برای صبحونه توقف نکنن ...
لای چشمامو باز کردم و مچ دستمو آوردم بالا ... ساعت شش بود ... نیلا که حرکتمو دید گفت:
- بیدار شو دیگه تنبل خانوم ... از ساعت نه دیشب تا حالا خوابیدی ...
دو تا چشمامو با دست مالیدم و گفتم:
- خوب خوابم می یاد ...
- پاشو بابا !
- شما کجا رفته بودین؟
- نماز بخونیم ...
صاف نشستم رو صندلیم ... آراگل با لبخند گفت:
- سلام علیکم! صبح عالی متعالی ...
- سلام ...
پلاستیک صبحونه ام رو گرفت به طرفم و گفت:
- بیا جیگر ... اینم صبحونه ات ...
نون و پنیر و سبزی بود با خرما ... نالیدم:
- بدون چایی که پایین نمی ره ...
نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- می یارم الان براتون ... آب آناناس میل ندارین خانوم؟ بابا بخور بره ... سر همین یه لقمه هم کلی منت می ذارن روی سرمون ...
خیلی گرسنه بودم پس بدون حرف مشغول خوردن شدم ... دو ساعت باقی مونده رو اینقدر با نیلا هرهر و کرکر کردیم که نفهمیدم کی رسیدیم ... همین که اتوبوس وارد شهر مشهد شد بچه ها به هیجان افتادن و مشغول وروجه وورجه شدن بعضیا وسایلشون رو جمع می کردن بعضیا داشتن توی آینه به خودشون می رسیدن ... بعضیا هم که برای راحتی مسیر چادر هاشون رو برداشته یا جای مقنعه شال سرشون کرده بودن داشتن به شکل اولیه بر می گشتن ... من کوله رو کشیدم توی بغلم و منتظر شدم اتوبوس توقف کنه ... یهو آراگل گفت:
- السلام و عیلک یا علی بن موسی الرضا ...
صدای نیلا هم بلند شد:
- السلام و علیک یا ضامن آهو ...
یهو ولوله افتاد توی اتوبوس ... همه بچه ها سر جاشون ایستادن و تند تند خم و راست می شدن و این جمله ها رو هی تکرار می کردن ... منم با کنجکاوی از جا بلند شدم .. این همه احترام رو داشتن به کی می ذاشتن؟ از شیشه جلوی اتوبوس تونستم منظره روبروم رو ببینم ... فقط یه گنبد طلایی ... با یه خیابون طولانی و شلوغ ... داشتن به این گنبد احترام می ذاشتن لابد ... آراگل که تعجب رو از نگاهم خونده بود سرش رو نزدیکم آورد و همینطور که دستش رو سینه اش بود گفت:
- امام رضا ... امام هشتم ما شیعیانه ... و تنها امامیه که مرقدش توی کشور ماست ... برای همین هم برای ما ارزش زیادی داره ... نمی دونستی؟
- چرا خب ... یه چیزاییه ... ولی از نزدیک که ندیده بودم ... الان چی گفتی تا اون گنبد رو دیدی؟
- سلام دادم ... می خوای توام سلام بدی؟ البته اگه دوست داری ...
- می شنوه؟
- مگه تو دعا می کنی خدا و مسیح نمی شنون؟
- چرا ...
- خب اینم مثل همون دیگه ...
- بگو تا من تکرار کنم ...
آراگل گفت و من هم تند تند تکرار کردم ... حس قشنگی داشتم ... اتوبوس که ایستاد جیغ بچه ها بلند شد:
- واااای جلوی قصر طلایی ایستاد! یعنی هتلمون اینجاست؟
نیلا در حالی که ساکش رو از بالای سرش بر می داشت گفت:
- صد در صد! چه خوش خیالن! لابد توی یکی از همون مهمونخونه های توی کوچه شیم دیگه ...
همه پیاده شدیم ... و به دستور راهنمامون رفتیم داخل کوچه ... لب و لوچه بچه ها آویزون شد و ما سه نفر بهشون خندیدیم ... ولی خداییش ابهت هتل قطر طلایی منو هم گرفته بود ... چه خوشگل بود! وارد یکی از هتل های کوچولو شدیم و تاره فهمیدیم کل هتل برای دانشگاه ما رزرو شده ... دخترا طبقه سوم و دوم بودن و پسرا و مسئولین طبقه اول .... بیچاره ها باید همه حواسشون رو جمع می کردن که دخترا و پسرا با هم تماسی نداشته باشن ... هر چند که از همین الان ایما و اشاره ها شروع شده بود ... اتاقمون که مشخص شد وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه اتاق کوچولو با سه تا تخت و یه آشپزخونه و حموم و دستشویی ... وسایلمون رو که چیدیم آراگل با هیجان گفت:
- آراد و سامیار دارن می رن حرم ... منم می خوام برم ... بچه ها می یاین؟
نیلا گفت:
- مگه خود دانشگاه نمی بره؟
- بشین بابا! بخوایم با اینا بریم که کلی علافیم ... کاری ندارن که خودمون می ریم ... آراد گفت سر کوچه وایمیسن منتظر ما ...
مونده بودم برم یا نه! حالشو نداشتم فعلا ... پس خودمو انداختم روی تخت و گفتم:
- کی برمی گردین؟
نیلا گفت:
- تو نمی یای؟
- نه حسش نیست ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 129
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 178
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 368
  • بازدید ماه : 368
  • بازدید سال : 14,786
  • بازدید کلی : 371,524
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس