صبح با گرفتن یه دوش وصرف صبحونۀ مفصل حسابی سرحال شدم . باید امروز به شرکتی که قبلا" توسط پدردوست فریبا معرفی شده بودم می رفتم ... مانتوی خاکستری اندامی به تن کردم با شلوار جذب مشکی و شال خاکستری و کفشهای پاشنه پنج سانتی هم به پا کردم . قدم به اندازۀ کافی بلند بود ...کفش پاشنه بلندتر نیاز نبود . تیپم رسمی وسنگین بود .
قرار بود برای استخدام به شرکتی که دوست فریبا معرفی کرده بود برم . ازپله ها پایین اومدم . داشتم برای آخرین بار جلوی آیینه خودمو چک می کردم ... آرایشم ملایم بود یه رژگونۀ صورتی به گونه هام زدم تا از اون حالت سفیدی و بی روحی دربیام . چشمهای سبزآبیم برق می زد و موهای لخت وبلوندم یکطرف پیشونیموگرفته بود . مشغول براندازکردن خودم جلوی آیینۀ قدی طبقۀ پایین بودم که صدای سوت ملایمی اومد !!
سریع ازتوی آیینه به مسیرصدا نگاه کردم .. خودش بود هومن . ازدیدنش ته دلم یه جوری شد ! تکیه داده بود به کنسول روبروی آیینه ، دستهاروبه سینه زده و پای راست رو روی پای چپ انداخته بود و با لبخند زیبایی زل زده بود به سرتاپام . ناخوداگاه نیشم بازشد وبرای اولین باربدون اینکه حتی ذره ای احساس ترس کنم سلام کردم !
با همون لبخند روشن و واضح که هنوزروی صورتش جاخوش کرده بود گفت : سلام . به سلامتی جایی تشریف می برید ؟
از لحن سؤال کردنش خنده م گرفت ؛ گفتم : بله با اجازتون !
بعد ازگفتن این حرف با اینکه دلم نمیومد ازش دل بکنم ناچاربه سمت در ورودی حرکت کردم و گفتم : خب من باید برم کمی دیرم شده ... پاموازدربیرون گذاشتم یکدفعه مقابلم سبزشد ! با صدای بلند گفتم : هیییییییی ...
دو تا دستهاشو به نشونۀ آرامش بالا آورد و سریع گفت : خواهش می کنم آروم باش .
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم : واقعا" که خیلی بی ملاحظه ای !!
نیشش تا بناگوش بازشد گفت : خیلیا بهم این حرفو زدن !
اووووووف ! آخرین چیزی که کم داشتم یه روح بود که وایسم باهاش کل کل کنم !! خدای من !!!
به سمت ماشینم حرکت کردم . به فاصلۀ چند قدم پشت سرم راه میومد . درماشینو باز کردم نشستم پشت رل . داشتم استارت میزدم که چشمم خورد به آیینه . چشمهام چهارتا شد ! درست روبروی آیینه و روی صنلی عقب لم داده بود . فکراینکه یه روح پشت سرم نشسته رعشه به جونم انداخت . هنوزچند ثانیه نگذشته بود که غیبش زد ولی درکمال تعجب صداش میومد که گفت : تا کی قراره ازمن بترسی ؟! بابا من با تو هیچ خصومتی ندارم .
سعی کردم خونسردیموحفظ کنم بنابراین گفتم : خیلی خب ناراحت نشوحالا نمی خواد قهر کنی !
با صدای دلخوری گفت : ناراحتم !
خنده م گرفته بود گفتم : قول میدم دیگه ازت نترسم !
هنوز حرف ازدهنم خارخ نشده بود که صداش ازبیخ گوشم اومدکه گفت :راست میگی ؟!
چون حرکتش بی مقدمه بود چنان جیغ بنفشی کشیدم که خودم ازصدای خودم ترسیدم !!
طفلی خودشوکشید کنارپنجرۀ در سمت راست وتکیه داد به پشتیه صندلی دست به سینه نشست وبه بیرون خیره شد ... راستش ازکاری که کرده بودم خجالت کشیدم گفتم : خب بابا معذرت میخوام اونجوری قیافه نگیر !
همچنان بااخم داشت جهت مخالفونگاه می کرد وجواب نمی داد . از کاراش خنده م می گرفت .چشم ازآیینه گرفتم وبرگشتم عقب گفتم : باورکن توی خوابم نمی دیدم یه روزی برسه که مجبوربشم منت کشی یه روح وبکنم !
همچنان سفت و سخت قیافه گرفته بود و نگام نمی کرد . وقتی با اخمهای درهم دیدمش ته دلم یه جوری شد ، خیلی دلم می خواست دستشو بگیرم بین دستهامو ازش دلجویی کنم . مثل آدم گرسنه ای بودم که برسرسفرۀ نعمت نشسته ولی همۀ غذاها به ظرفها چسبیده !!
استارت زدم ماشین روشن شد و به حرکت دراومدم . یک آن دوباره غیبش زد ! می خواستم ازکوچه بپیپم به خیابون اصلی که دیدم گوشۀ ای ایستاده به دیوارتکیه داده و بروبر داره منو نگاه می کنه !
یه کم با فاصله ازش ترمز کردم ... همونطوربهش خیره شدم و گفتم : نمی خوای آشتی کنی ؟
چشمهای زیباشوازم برگردوند . دوباره گفتم : برای باردوم معذرت می خوام . حالا بیا بریم .
احساس کردم سایۀ یه لبخند ازگوشۀ لبش عبورکرد . مثل اینکه داشت راضی می شد . می خواستم به حرفهام ادامه بدم که با صدایی از کنارماشین درجا پریدم . دستموروی قلبم گذاشتم و به عقب برگشتم دیدم یه مرد کنار درماشین ایستاده و با لهجۀ محلی می گه : خانم زده به سرتون ؟ با دیواردارید حرف می زنید ؟!
انقدرعصبانی شدم که حد نداشت و بدتراینکه هومن ازخنده ریسه رفته بود !!
نگاهی به موهای چرک و نامرتب مرد کردم وبا عصبانیت گفتم : به شما هیچ ارتباطی نداره ! دلم می خواد با دیوارحرف بزنم .
مثل اینکه قیافه م خیلی عصبانی بود چون بدون چونه زدن راهشوکشید رفت و درهمون حین زیرلب گفت : آخی طفلی خیلی جوونه ! اصلا" بهش نمی خورد دیوونه باشه !!!
چشمهام چنان گرد شد که حس کردم ازحدقه داره درمیاد ! چنان چشم غره ای به هومن رفتم که خنده روی لبهاش ماسید. تا به خودم بیام دیدم کنارم روی صندلی جلو نشسته و کاملا" مشخص بود به زورداره خنده شو کنترل می کنه . بااینکه تا حالا تا این حد نزدیکم نبود ولی درکمال تعجب کوچکترین ترسی درخودم حس نمی کردم و برعکس احساس می کردم یه جورایی بهش علاقه پیدا کردم ولی نوع این دوست داشتنو نمی دونستم چیه !!
**********
جلوی شرکت آوازه نگه داشتم و بعد از پارک ماشین وارد ساختمون شدم . شونه به شونۀ من راه میومد . جلوی ورودی شرکت رسیدم . قبل ازاینکه زنگ رو به صدا دربیارم هومن گفت : صبر کن چیکارداری می کنی ؟
با گنگی نگاش کردم وگفتم : مگه نمی بینی ؟ دارم زنگ آیفونو میزنم .
هومن : اینجا برای چی اومدی ؟
- منظورت چیه برای چی اومدم ؟ خب معلومه برای کار .
هومن : یعنی تواینجا شناخت داری ؟
کمی من و من کردم و گفتم : راستش شناخت کافی که نه ! ولی معرف یکی ازدوستام بوده .
هومن: توفکرمی کنی کافی باشه ؟
- چرا توی دلمو خالی می کنی ؟ خواهش می کنم رک و راست بگوچی می خوای بگی !
دستی لابلای موهاش کشید و گفت : اینجا به درد تو نمی خوره ! خواهش می کنم به حرفم گوش کن . اگه برای کاره , بریم اونجاییکه من بهت میگم !!
ابروهامو بردم بالا وگفتم : رو چه حسابی میگی به درد من نمی خوره ؟1
هومن : درینه خواهش می کنم به حرفم گوش کن !
با شنیدن اسمم اززبونش ته دلم یه جوری شد . . .