سلانه سلانه به سمت ساختمون حرکت کردم . حالم خیلی دگرگون بود . با چشم همه جاروازنظرگذروندم و به دنبالش می گشتم ولی دریغ ازیک نسیم !
به سنگینی ازپله ها بالا رفتم ویکراست وارد حموم شدم و زیردوش آب ایستادم .
دمدمای غروب بود و بدون اینکه حتی جرعه ای آب بخورم روی تخت درازکشیده و به سقف خیره شده بودم . درست همون نقطه ای که اولین بار اون مه غلیظ رو دیده بودم !
هومن ... هومن ... چند بارزیرلب اسمشو تکرار کردم . دیگه ازش نمی ترسیدم . احساس عجیبی بهش داشتم که نمی دونستم چیه ! دوست داشتم دوباره ببینمش . اگه دیگه خودشونشون نده چی ؟!
صدای قاروقورشکمم بلند شد . همه جا تاریک بود ازاتاق خارج شدم و همونطورکه به سمت پله ها می رفتم کلید برقها و شمعدونای دیواری و یکی یکی روشن می کردم . به پایین پله ها رسیدم وارد آشپزخونه شدم ویکراست سراغ یخچال رفتم . یه کم قیمه از غذای دیشب مونده بود . گذاشتم روی اجاق گاز. به سمت میزوسط آشپزخونه رفتم.به محض اینکه صندلی روکشیدم کناربشینم روش ؛ یکدفعه برق آشپزخونه خاموش شد ! با خودم نالیدم : الان چه وقت قطع برق بود ؟!
بدون اینکه بشینم به سمت کلید برق که درست کناردرقرارداشت حرکت کردم که تازه متوجه شدم چراغهای سالن روشنه ! کلید برقو زدم روشن شد ! ولی درکمال تعجب دوباره خاموش شد !!
چند باراین قضیه تکرارشد ... تازه متوجه شدم قضیه ازچه قراره ... چند قدم به عقب برگشتم هردودستامو به کمرزدم گفتم : خواهش می کنم اذیت نکن !
ناگهان برق روشن شد و صداش از جلوی گاز و پشت سرم به گوشم رسید که گفت: به به قیمه ! بدوغذات داره می سوزه !
یک آن فراموش کردم که طرف حسابم کیه !
به سرعت به سمت اجاق گازدویدم و زیراجاقو خاموش کردم ، بوی پلوی ته گرفته بینی مو آزرد . با عصبانیت چرخیدم به سمتش وگفتم : آخه الان وقت شوخی بود حالا من چی بخورم ؟
انتظارداشتم ازلحن تندم ناراحت بشه یا بهش بربخوره ولی برعکس تصورم با نیش باز زل زده بود بهم ... حسابی کفری شدم کفگیرو ازروی گازبرداشتم پرت کردم طرفش ؛ درنهایت تعجب از بدنش رد شد و خورد به کابینت پشت سرش !
لرزش نامحسوسی وجودموگرفت . یه کم عصبی شدم . وقتی حالتمو دید دوباره عسل چشمهای زیباش تیره و مات شد ... رفت به سمت پنجره و رو ازم برگردوند . دراین فرصت ازپشت براندازش کردم . شانه های پهن و عریض واندام درشت و ورزیده وبازوانی قدرتمند داشت . چیزی که قابل تأمل بود تی شرت و شلوارمشکی بود که به تن داشت . موهای خرمایی روشن و پرپشت ... خدا می دونه درزمان حیاتش چند تا عاشق سینه چاک داشته ... برای یک آن حسرت تمام وجودمو پرکرد . ای کاش زنده بود و ای کاش همسایۀ من بود . . .
با لحن دلجویانه ای گفتم : ازمن ناراحت نشو بهم حق بده . این موضوع شاید برای تو طبیعی باشه ولی برای من یه موضوع غیرعادیه ! با اینحال من خیلی زود با این وضع کناراومدم ؛ دلیلشم اینه که به تنهایی عادت دارم و کسی که تنها زندگی کرده باشه کمترهم ترس به سراغش میاد ..
انگارحرفهام روش اثرگذاشت چون وقتی روبه من و پشت به پنجره کرد دیگه ازاون غم اثری نبود .
به شوخی گفتم : بفرمایید شام ! ودرهمون حال غذای ته گرفته رو گذاشتم روی میز .
با لبخند بدجنسی گفت : مرسی من غذای سوخته دوست ندارم !
چپ چپ بهش خیره شدم و گفتم : حیف که بدجورگرسنه ام و گرنه لب به این دست گلی که به آب دادی نمی زدم !
این بار با صدا خندید. صدای دلنشینی داشت . با اینکه دیگه ازش نمی ترسیدم ولی همچنان جرأت نمی کردم نزدیکش بشم . روی صندلی نشستم و با بی میلی دوقاشق از غذامو خوردم . با لبخند به غذا خوردنم خیره شد بود . بخاطر بوی سوختگیه غذا و طعم تلخش صورتمو جمع کردم که دوباره زد زیر خنده !! دیگه حسابی داشتم حرص می خوردم دست از خوردن کشیدم و بشقاب قیمه روآروم هل دادم عقب . اومد روی صندلی روبروی من نشست و گفت :
من اگه جای تو بودم همین سوخته شم با اشتها می خوردم !
- یعنی انقدرقیمه دوست داری ؟
هومن : دوست دارم غلطه ! بهتره بگی دوست داشتی !!
- راست میگی اصلا" حواسم نبود . راستی تو می تونی ظرف بشوری ؟!
خودمم از حرفم خنده م گرفت . با خنده گفت : امردیگه ای داری بگوها تعارف نکن !
خنده م غلیظتر شد گفتم : عرض دیگه ای نیست . فعلا" ظرفاروبشوری لطف بزرگی بهم می کنی !
درحالیکه خیره شده بود بهم یک آن چهره ش درهم رفت . ازروی صندلی بلند شد چند قدم به عقب برداشت . پرسیدم : چیزی شده .؟
گفت : من باید برم ...
با نگرانی گفتم : کجا می خوای بری ؟
دوباره به عقب رفت . یک آن به سمتش دویدم که دریک چشم به هم زدن غیب شد !
رفتم جلو و سرجای خالیش ایستادم . دلم گرفت ؛ خدایا نکنه دیگه نیاد !
یادم افتاد این باردومه که رفت و بار دومیه که من دچاراین استرس شدم . خدایا چه اتفاقی داره برام میوفته ؟؟؟