با چشمهای حیرتزده بهش خیره شده وپلک نمی زدم . خدای من چی می دیدم ؟ یعنی واقعا" بیدار بودم شایدم دیوونه شدم و خبر ندارم !!! همونطوربه حالت نشسته خودمو به سمت عقب روی زمین می کشیدم ... آروم دستهامو از پشت گرفتم به تنۀ درخت و تمام نیرومو توی پاهام جمع کردم و به سختی بلند شدم ... با دقت تمام حرکاتمو زیرنظر داشت ! زانوهام خم شده و می لرزید . تمام تلاشم بیهوده موند و سرخوردم و روی زمین افتادم . کمرم براثر سائیده شدن به تنۀ درخت به شدت خراشیده شد . دستمو گرفتم به کمرم ونالۀ خفیفی از حنجره م خارج شد ... ناگهان متوجه شدم داره به سمتم میاد . با دستپاچگی و ترسی که نمی تونستم مخفی کنم کف هردو دستمو به سمتش درازکردم وگفتم : نه نه ! ازت خواهش می کنم جلو نیا !!
احساس کردم هاله ای از غم صورتشو پوشوند گفت : باور کن من نمی خوام اذیتت کنم ؛ راستش من حتی نمی تونم به تو دست بزنم !
با من و من گفتم : پس چرا دفعۀ قبل که زمین خوردم گفتی بذارکمکت کنم ؟!
با لبخند زیبایی درجوابم گفت : آخه دیدم ولو شدی روی زمین می خواستم یه حرکتی به خودت بدی !
با بهت نگاش کردم و گفتم : عجب ! من فکر می کردم این موذیگریا فقط مختص زنده هاست !!
با شنیدن حرفم زد زیرخنده وگفت : موذیگری چیه دختر ؟ اینم یه جور نوع دوستیه !
از لحنش خنده م گرفت راستش دیگه ازش نمی ترسیدم ولی بااین حال هنوز جرأت نمی کردم بهش نزدیک بشم .
به هرضرب و زوری بود ازجا بلند شدم . کمی مکث کردم ؛ لباسهام خاکی شده بود گفتم : میشه لطف کنی ازسرراه من بری کنار ؟!
با همون لبخند منحصربه فردش گفت : برای چی برم کنار ؟
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم : آخه می خوام برم دوش بگیرم ولباساموعوض کنم ... با لحن طنزو بامزه ای گفت : میشه منم باهات دوش بگیرم ؟!
احساس کردم دود از کله م بلند شده برای یک لحظه فراموش کردم که با یک انسان طبیعی روبرو نیستم ! با عصبانیت به سمت کوچه خلوت حرکت کردم وقتی رسیدم بهش دستمو دراز کردم به شدت هلش بدم که ناگهان احساس کردم یه برق با جریان فشار ضعیف از دستم عبور کرد . سرمای ضعیفی بدنموبه رعشه انداخت تازه متوجهم کرد که طرف حسابم کیه !!
برای یک لحظه نفسم بند اومد . دستمو جلوی دهنم گرفتم و تنها صدای نفسهای بلندم به گوشم می خورد ... به سرعت به عقب برگشتم که دیدم هومن سمت دیگه حیاط ایستاده . نگرانی از چشمهاش می بارید گفت : تو خودت اومدی جلو باور کن من بی تقصیرم ...
به شدت بغض کرده بودم . نمی دونم دلیلش واقعا" از ترس بود یا اینکه ...
از فکری که به سرم زد وحشت تمام وجودموگرفت . ازفکراینکه نمی تونستم لمسش کنم واین احساس ناشناخته که فقط درعرض کمترازیکساعت بوجود اومده بود ... خدایا چیکارباید بکنم ؟
تازه یادم اومد که می تونه افکارموبخونه بنابراین با خجالت و ناراحتی گفتم : توفهمیدی من به چی فکر می کنم ، اینطور نیست ؟!
با همون لحن غمگین گفت : فقط وقتی به چشمهام خیره میشی افکارت برای من مبرهنه ...
بعد از گفتم این حرف به فاصلۀ یه پلک زدن غیب شد !